کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
ولی مجبوربودکه حرفش وبزنه چون همینکه مارال پاشومیذاشت توخونه خودش باهمه چیز روبه رومیشد...
_آقاجون...امشب اومده تابا..پدرت حرف بزنه وهمه چی روبهش بگه...

بااین حرفش مارال روی زمین خشک شدفردین کمی بهش نزدیک شد..جدی نگاش کرد..

_دیریازودبایداین اتفاق میوفتاد..باواقعیت بایدکناربیایم..
شوکه شده بود..بدنش میلرزیدنمیدونست ازچیه..ازسرماست یاازترسه...ولی هرچی که بودبدجوری داشت ازپادرش میاورد..

_ت..تو...چ..چی گفتی؟؟؟؟
نگاشوانداخت پایین...میدونست برای مارال خیلی سخته..نمیدونست تاچنددقیقه ی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته..ولی..تهه دلش بدجوری برای مارال سوخت..
_ببین..

_تومیفهمی داری باهام چیکارمیکنی؟؟؟؟؟میفهمی فردین؟؟؟آخه مگه من چه گناهی کردم؟؟؟ها؟؟؟گناهم این بودکه نخواستم دخترم پیش مردی باشه که علاقه ای به مادرش نداره؟گناهم این بودکه ساده عاشق شدم؟؟؟؟ سعی کردصداشوبالانبره که بقیه بفهمن..بغضش داشت خفش میکرد..اشکاش صورتشوخیس کردن...انگارپاهاش سست شده بودنودیگه نمیتونست سرپاوایسه...

میون هق هقاش باگریه گفت
_داشتم زندگیمومیکردم..منکه کاری بهت نداشتم...چیکارت کردم مگه؟؟؟چرادست ازسرم برنمیداری...اومدی دستی دستی منوبه کشتن بدی؟؟؟؟میخوای ملیس طعم بی مادری روبچشه...

نمیدونست چه جوری ارومش کنه..میدونست هرحرف دیگه ای بزنه مارال وعصبی ترمیکنه...
_بروبه اقاجونت بگوبره بگوچیزی به بابام نگه؛فردین توروجون ملیس قسمت میدم نذارچیزی بهش بگه...
دورواطرافشونگاه کردودستی توی صورتش کشید..نمیدونست تاالان کارازکارگذشته یانه....ولی میخواست تواین ماجراتااخرش وایسه...باکشیده شدن دستش به سمت دیگه سریع روشوبرگردوند؛مارال سعی داشت فردین ودنبال خودش بکشونه..

_چیکارمیکنی؟؟؟

_بایدبری به منصورخان بگی بیادبیرون زودباش
حتی جونی برای کشیدن دست فردینوهم نداشت تواون موقعیت دیگه دادوهوارسرفردین هیچی روحل نمیکردومیخواست یه جوری دل فردین وبه رحم بیاره تاچیزی به خونوادش نگه...

دنبالش راه افتاد..خودشم نمیدونست قرارچیکارکنه..بعدازچندثانیه واردخونه شدن...مارال اشکاشوپاک کرده بودوسعی کردعادی رفتار کنه ولی نمیتونست ترس تمام وجودشوگرفته بود...قلبش اونقدری تندمیزدکه انگارمیخواست ازقفسه ی سینش بزنه بیرون...توی راه روایستادصدایی نمیومد..بابازشدن دراتاق کارپدرش سریع نگاش رفت سمت در..بادیدن منصورخان وقیافه ی عصبی وچشمای سرخ شده ی طاهرخان باوحشت بهشون خیره شد..اشکاش عینه دونه های مرواریدیکی یکی ازروی گونش سرمیخوردنومیوفتادن پایین...

دیگه مطمئن شدکارازکارگذشته...
_بابا....
طاهرخان چیزی نگفت وفقط نگاش میکرد...
بهش نزدیک شد..
_بابابخدامن..

باسیلی محکمی که خوردپرت شدروی زمین..تاچنددقیقه یه طرف صورتشوحس نمیکرد...
_دختره ی بی همه چیزتومیدونی چیکارکردی؟؟؟؟تو..توبااین پسره ی..
_طاهرخان..

باصدای منصورخان سریع برگشت سمتش...اونقدرعصبانی بودکه اون لحظه هرکاری ازدستش برمیومد
بقیه هم باشنیدن صداشون سریع اومدن..
طاهرخان بانفرت به فردین نگاه کرد..دستاش مشت شده بود..اماسعی کردخودشوکنترل کنه تاکاردستشون نده...نگاشوبردسمت مارال..حتی فکرشم نمیکرددختریکی یه دونش...یه همچین کاری کرده باشه...ازننگ بی ابرویی که الان روی پیشونیه خونوادش نشسته بودعصبی بود..وباعث وبانیش فقط مارال بود..دیگه حتی به خودش نذاشت که بخواددست روش بلندکنه...فقط دلش نمیخواست واسه یه لحظه دیگه همچین دختری روتوی خونه ی خودش نگه داره...
میثاق بانگرانی به سمت طاهرخان اومد

_چی شده آقاجون؟؟چه خبره؟
ملیس ازوسط جمع سریع اومدوخودشوبه مارال رسوند..گوشه ی لباس مارال روسفت تودستش گرفت
_مامانی..

طاهرخان بی اهمییت به بقیه نگاشودوخت به مارال
_ازاین خونه گمشوبیرون..ازاین به بعدمن دختری به اسم مارال ندارم...بروودیگه پاتم تواین خونه نذار...تودیگه دخترمن نیستی....زودباش..بروبیرون...
مارال اشکاش صورتشوخیس کرده بودن...
_اقاجون..من..

طاهرخان باعصبانیت دست مارال روگرفتوبه سمت دربرد..
نمیتونست مقاومت کنه..دیگه جونی براش نمونده بود...باپرت شدنش به بیرون تعادلشوازدست دادوافتادروی زمین...خیلی اون لحظه ها براش دردآوربودن..دخترطاهرخان..یکی یه دونه دخترش...حالا..اینجوری..بااین وعضیت...ازخونوادش تردشده بود...
صدای گریه ی طلاخانوم رومیشنید..

_اخه مردمگه چیکارکرده؟؟؟؟این چه کاریه که بادخترم میکنی؟؟؟؟
طاهرخان باصدای بلندی سرش دادزد

_مادیگه هیچ دختری ندااااریم اینوتوی گوشات فروکن...روبه بقیه کردو گفت من دیگه نه نوه ای دارم ونه دختری..دیگه نمیخوام اسمشوتواین خونه بشنوم...
یاسمین ویونس که همه چیزرومیدونستن میخواستن هرطوری شده برن بیرون وبه مارال کمک کنن...یاسمین سریع کیف وپالشتوشوبرداشت رفت سمت ارشانی که شوکه بهشون خیره بود...

ملیس سریع ازبقیه گذشت وفوری باگریه خودشوبه مادرش رسوند..
_مامانی..چی شده؟چراباباجون اینجوی میتونه؟من میترسم..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    بغض توی گلوش اونقدری سنگین بودکه حتی یه کلمه هم نمیتونست حرف بزنه..

    هیچکس جرعت اینکه بخوادچیزی بپرسه یابه سمت مارال بره رونداشت...فردین ومنصورخان سریع ازخونه زدن بیرون واومدن سمتش..فردین خواست کمکش کنه که بلندشه..میخواست مقاومت کنه امانمیتونست...

    حس میکردپلکاش دارن سنگین میشن وصداهابراش مبهم...اونقدری پلکاش سنگین شدکه دیگه متوجه ی هیچی نشد..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    هنوزپلکاش سنگین بود...ولی نوازشای کسی که بالای سرش نشسته بودوادارش میکردچشماشوبازکنه...همه چیزاطرافش براش مبهم بود..چندبارپشت سره هم پلک زدتابالاخره راحت تونست اطرافش روببینه..تویه اتاق نسبتابزرگ که دقیقا روبه روش یه اینه قدی ومیزکوچکی قرارداشت؛وسط اتاق دوتامبل راحتی روبه روی هم قرارداشتند..نمیدونست کجاست وانگارهیچی یادش نمیومد..بعدازچندثانیه که به ذهنش فشاراورد..همه چیزمثل یه فیلم کوتاه ازجلوچشماش ردشد...باصدای ملیس بالای سرش سعی کردازجاش بلندبشه..ملیس نگاش به مارال بود...

    _مامانی توبایداستراحت کنی..دکترگفته برات خوب نیست بلندبشی..
    اخماشوبردتوهم بغضش بدجوری گلوش روفشارمیداد
    _دکتر؟؟؟

    _اره مامانی..وقتی توخواب بودی عموفردین مارواورداینجا..مابرگشتیم شیراز..میخواست ازروتخت بلندبشه..نمیدونست

    چرااونجابودنواصلاجایزنمیدونست..دیگه دوست نداشت حتی برای یه لحظه هم که شده فردین روببینه..به اندازه ی کافی عذابش داده بودوازچیزی هم که میترسیدسرش اورد..ولی نمیدونست بایدکجابره..جایی دیگه براش نمونده بود..

    جونی برای تکون خوردن نداشت همینکه خواست بلندبشه نگاش به اینه ی روبه روی تخت افتاد..سرووعضش رقت انگیزشده بودوحس میکردزیرگلوش داره به شدت میسوزه..دورچشماش سیاهی حلقه زده بود..
    دیگه حتی اشکی هم برای خالی کردن بغضش نمونده بود..

    _بالاخره بیدارشدی گل دخترم؟
    باشنیدن صداسریع نگاشوبردسمت در..
    بادیدن پیرزن نسبتاکوتاه وتپلی که چهره ولبخنده مهربونی داشت اخماش کمی ازهم بازشد..دقیق نگاش کردچهرش براش اشنابود..میدونست به جایی دیدتش امادرست یادش نمیومد..بعدازچندثانیه به سمتش اومد..تازه متوجه ی سینی تودستش شده بود..
    ملیس باذوق دویید سمتش

    _فیروزه جون..مامانیم حالش خوب شده ببین!
    فیروزه لبخنده مهربونی به ملیس زد..اماچهرش حسابی نگران بود..

    _میدونم عزیزم..ببینم تونمیخوای بری پایین باعموفرزینت بازی کنی؟؟
    ملیس بامزه لبخندزد

    _آخ جون عموفرزین بالاخره اومد؟؟
    فیروزه نشست کنارمارال
    _اره دخترقشنگم..بدوبروپایین پیشش
    ملیس همینکه خواست بره جوری که انگاریه چیزی یادش اومده باشه چرخیدسمت مارال وسریع رفت سمتشواروم گونشوبوسید

    مارال متعجب نگاش کرد..که ملیس گفت
    _مامانی اگه من برم نمیترسی که؟؟
    فیروزه باتعجب به ملیس نگاه کرد..قبل ازاینکه مارال چیزی بگه فیروزه گفت

    _وامادرمن اینجاچیکارم پس؟؟نترس گلکم نمیزارم اب تودلش تکون بخوره..توخیالت راحت..
    ملیس نگاهه دیگه ای به مارال انداخت ولبخندی زدوآروم ازاتاق خارج شد..

    فیروزه لبخندی زدوروبه مارال گفت:
    _امروزصبح هم که ازخواب بیدارشدسریع سراغتوگرفته..به زوربهش صبحونه دادم میگفت بدون مامانم هیچی نمیخورم!!همینجوری بالاسرت نشسته تاالان که دیگه خداروشکرچشماتوبازکردی..بیچاره خیلی ترسیده بود..مارال گیج فقط به فیروزه وحرفاش نگاه میکرد

    فیروزه سریع گفت
    _وای خدامرگم بده مادر...اینهمه حرف زدم یادم رفت بپرسم منویادت هست یانه؟؟فیروزه ام مادربزرگ فردین..قبلاهمودیدیماا

    ازشنیدن اسم فردین ناخداگاه اخماش رفت توهم..فیروزه که متوجه شده بود؛سریع بحث روعوض کرد
    _بیاعزیزم برات صبحونه اوردم..یه چیزی بخورجون بگیری..شدی پوست واستخون مادر

    چقدرمحبتای فیروزه براش قشنگ بودواون وعجیب یاده مادرش مینداخت..مادری که میدونست الان یه چشمش اشک و یه چشمش خون..دلش بدجوری ضعف میرفت ولی هیچ اشتهایی نداشت..

    _نمیتونم بخورم..اشتهاندارم..
    فیروزه خودش دست به کارشدویه لقمه براش گرفت
    _اشتهاندارم که نشدحرف بایدیه لقمه بخوری تااشتهات کم کم بازبشه...

    _میخوام ازاینجابرم..
    فیروزه بانگرانی نگاش کرد
    _کجابری اخه دخترم؟اینجاخونه ی خودته..خالتم که خوب نیست..

    _بخداحالم خوبه فیروزه جون..فقط بذاریدمنوملیس ازاینجابریم...
    _کجاروداری بری اخه عزیزم؟
    پوزخندی زد..راست میگفت کجاروداشت که بره..جایی دیگه براش نمونده بود..
    _راست میگین مگه پسرتون جایی واسه رفتنم برام گذاشته؟؟

    فیروزه نفسشوبا غم بیرون فرستاد..
    _فردین اونقدراهم که توفکرمیکنی بدنیست عزیزم.
    ؛اگه کاری کرده فقط خواسته بیشترازاین ازدخترش دورنمونه..نمیخوام فکرکنی دارم طرفه اونومیگیرما..نه دخترم..اگه حرف ازاشتباه باشه..شماهردوتاتون اشتباه کردین...توهم به اندازه ی فردین برام عزیزی..مادرنوه ام هستی وروی سرمون جاداری..فردین باهمه ی خوب وبدش بازم پدره دخترته..!مطمئن باش دیریازودهمه چیزدرست میشه..فقط نبایدهمه چیزروسخت بگیری..!
    همینکه خواست جوابی بده باتقه ای که به درخوردحرفی نزدومنتظربه درنگاه کرد..

    بادیدن منصورخان ابروهاشوتوهم گره کردوروشوبرگردوند..منصورخان متوجه ی این حرکتش شداماچیزی به روی خودش نیاوردووارداتاق شد..روی صندلی نزدیک به تخت نشست
    _حالت چطوره دخترم؟؟
    پوزخندی زد

    _بهترازاین نمیشم
    فیروزه نگاهی به منصورخان انداخت وروبه مارال لبخندی زد
    _من صبحونتواینجامیزارم اگه تونستی یه چیزی بخورعزیزم...

    وهمونطورکه بلندمیشدگفت
    _من برم به ملیس یه سربزنم!
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    این وگفت وازاتاق خارج شد...
    دراصل بااین کارش میخواست منصورخان ومارال روتنهابزاره تابلکه منصورخان بتونه باحرفاش مارال روقانع کنه...

    بارفتن فیروزه بیشترتوخودش جمع شدوبه جلوش خیره شد..؛دیگه حتی دوست نداشت بامنصورخان هم همصحبت بشه..

    _ببین دخترم..توالان دیگه به قول معروف اب ازسرت گذشته وبایدازاین به بعدمنطقی برای خودت وایندت تصمیم بگیری..

    باحرص به منصورخان نگاه کرد
    _کدوم اینده؟؟من الانموباختم به چه امیدی به ایندم فکرکنم؟؟

    _باختن مهم نیست...؛جوونی درستش می کنی!مهم اینه که یادت باشه چی روبه کی باختی...
    لحنش آروم شد...

    _بعضی وقتا..یکی یه طوری می سوزنتت که هزارنفرنمیتونن خاموشت کنن..؛بعضی وقتاهم..یکی یه طوری خاموشت میکنه که هزارنفرنمیتونن روشنت کنن...من دیگه هیچی واسه ازدست دادن ندارم..اون ازمسعود..اینم ازخونوادم...پوزخنده محوی نشست گوشه لبش..

    _چیزه دیگه ای هم مونده مگه؟که به امیدش به اینده فکرکنم؟
    منصورخان دلجویانه گفت

    _پس...ملیس چی؟؟؟یعنی اون جزوه داشته هات نیست؟ملیس خودش به تنهایی یه امیدواری واسه ایندته...راه هایی که به آینده ختم میشن..یافتنی نیستن..؛ساختنین..تودخترتوداری..به امیداونم که شده بایدبتونی دووم بیاری...

    نگاه اطمینان بخشی به مارال انداخت
    _ببین دخترم توخودتم میدونی که دیریازودخونوادت بالاخره این موضوع رومیفهمیدن..میدونستم گفتنش برای خودت سخت بود..برای همینم من پادرمیونی کردم..رفتارپدرت تواون لحظه نمیخوام بگم خوب بود ولی هرکس دیگه ای هم که به جای اون بودهمین کارومیکرد..ولی مطمئن باش به مرورزمان همه چی درست میشه...تو تک دونه دخترشونی..مطمئن باش به همین راحتی فراموشت نمیکنن...به فردین هم حق بده که اینجوری باشه..ماپنج سال دخترشوازش پنهون کردیم...توچه بخوای چه نخوای اون پدره دخترته...کسی که بی شک روزی توزندگیت نقش مهمی داشته و..کمی مکث کردوبه مارال نگاه کرد

    _و خواهدداشت...
    نگاش عصبی شد

    _فردین هیچ نقشی توزندگیم نداره ونخواهدم داشت..چه الان چه هروقت دیگه...اون حتی نمیتونه واسه ملیس یه پدرباشه...پدربودن فقط به اسم وتامین نیازه بچه نیست..بایدبه زندگیش اهمیت بده والکی الکی خرابش نکنه ارمششوبهم نزنه..

    بغضش کم کم دیگه داشت به اشک تبدیل میشد..
    _اصلاشمامیفهمین بچم دیروزچقدرترسیده بود؟؟ازبس گریه کردهنوز که هنوزه اززیره چشای پف کردش میشه فهمیدچقدرترسیده وگریه کرده...

    _تونمیتونی برای پدربودن یانبودن فردین تصمیم بگیری..فردین اگرچه توزندگیش خطاهای زیادی کرده ولی مطمئنم ازاین بعدمیتونه یه پدرخوب برای ملیس ویه پشتیبان برای توبراشه...تواگربخوای میتونی ازنو شروع کنی...می تونی...می تونی به خودتوفردین یه فرصت دوباره بدی...برای شروع دوباره هیچوقت دیرنیست..فقط نیازبه زمان داره...شایدحرفام برات خنده دارباشه...شایدازفردین تنفرداشته باشی ولی مطمئن باش این تنفرازتهه دل نیست..شایدخودت الان نفهمی ولی به مرورزمان متوجه میشی..زمان چیزه عجیبیه...میدوئه..جلومیره..ودوست داشتنی ترین ادم های زندگیتویاکهنه میکنه یاعوض..بعضی هایاتغییرمیکنن..یاحقیقت درونشون مشخص میشه...زمان دیریازودبه توثابت میکنه که کدومشون موندنین وکدومشون رفتنی...توزندگی توهم بالاخره یه روزی میادکه بعدش مهم نیست دیگه فردایی درکارهست یانه...

    اون روزیاخیلی خوشبختی یاخیلی بدبخت.. اینوهمیشه بدون...نه عاشقی منطق داره..؛نه دوست داشتن دلیل..!!
    بهش یه فرصت بده تالااقل بتونه روزهایی که نتونسته برای ملیس پدری کنه روجبران کنه..توتاهروقت که بخوای میتونی اینجابمونی..توبرام هیچ فرقی بادختره خودم نداری..اگه قبول کنی واینجابمونی تواین مدت میتونی خوب به حرفام فکرکنی ویه تصمیم سرنوشت سازبرای خودت ودخترت بگیری...ولی..هرتصمیمی که بگیری..سعی کن منصفانه باشه...چون فکرنکنم فردین دیگه ازدخترش بگذره..حالاتصمیم باتوهه..میمونی؟؟
    سرشوبلندکردواینباربه منصورخان نیم نگاهی انداخت..هضم یهویی این حرفاسخت وسنگین بودبراش..وقتی هم برای فکرکردن نداشت..ولی وقتی حرفای منصورخان روتوذهنش مرتب پشت هم چید..سعی کردمنطقی فکرکنه..جای دیگه ای برای رفتن نداشت..نه خونه ی پدریش ونه خونه ی خالش..تواین شهربزرگ اونقدری بی کس وکاربودکه دلش به حال خودش بدجوری سوخت..میدونست فرصت دوباره دادن به فردین غیره ممکنه...چون نه خودش میخواست ونه فردین...ولی چون جایی روبرای رفتن نداشت مجبوربودکه برای مدتی اونجاموندنوقبول کنه تابلکه به زودی بتونه برای رفتن جایی روپیداکنه..آب دهنشوبه زورقورت دادولبای خشکشوباسرزبون ترکرد

    _خیـ..خیله خب...من..اینجامیمونم...ولی فقط برای یه مدت خیلی کوتاه...نه برای اینکه فکرکنیدمیخوام به فردین فرصتی دوباره بدم..نه..چون این محاله..فقط تاوقتی که بتونم برای خودم ودخترم یه جایی روپیداکنم...اینجام میمونیم...

    منصورخان لبخنده رضایت بخشی زد...فکرمیکرداین موندن...دیگه رفتنی نداره...اما...داستان زندگی مارال وفردین...هنوزادامه داشت....
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _این بهترین کاره ممکنه...مطمئنم بهت سخت نمیگذره..ازاین به بعدتوهم دخترمی..ماکنارتیم..هیچوقت فکرنکن تنهایی..این وگفت ولبخندی اطمینان بخش زدوبه سمت دراتاق رفت..

    باحرفای منصورخان کمی ازدلهره وناراحتیش کم شده بودوتاحدودی دلگرم..
    به حرفای منصورخان که فکرمیکردمیدیدواقعاحق بااونه..نمیتونست بذاره ملیس تااخرعمرش ازاین واقعیت دوربمونه..حتی خودشم نمیتونست چشمش رو؛روی همه ی واقعیتهاببنده ونادیدشون بگیره..گاهی وقتابزرگترین حقیقت زندگیت وقتی اتفاق میوفته که اصلاانتظارشونداری،هیچکس ازبازی سرنوشت خبرنداره..سرنوشتی که بعضی وقتابدجوری بازیش میگیره وتاوقتی بلندنشی باهاش بازی کنی..یه ریزدورو ورت میپلکه و فقط برات دردسرای جدیددرست میکنه..
    **

    شالشوگذاشت روی موهاش وازاتاق اومدبیرون..دیگه ازیه جانشینی خسته شده بود..کل روزوتوی اتاقش سپری کرده بودوبرای نهارهم پایین نیومده بود..حتی اسرارهای فیروزه هم بی فایده بود..صدای خنده های ملیس رومیشنید..انگارداشت بایکی بازی میکردوخیلی خوشحال بود..

    ازبالانگاهی به پایین انداخت فقط قسمتی ازخونه قابل دیدبود..مبلای سلطنتی که رنگ طلایی وکرمشون تضادخوبی بارنگ پرده ها پیداکرده بودن..قالیچه ی دستبافتی پرازگلهای طلایی که زمینه ی کرم رنگ داشت وسط مبلهاقرارگرفته بود..مجسمه هایی به شکل اسب که روی دو ثم پشتیشون به سمت بالابلندشده بودن ورنگی مشکی وطلایی داشتن گوشه های سالن قرارداشت..

    نگاهی به دوروبرش انداخت قسمت بالاهم به همون شکل پایین طراحی شده بود..پنجره وبالکن نسبتابزرگی هم روبه روش قرارداشت..پرده های حریرروکنارزدونگاهی به حیاط انداخت..پربودازدرختای سربه فلک کشیده..آلاچیق وسط باغ ازاون بالاپیدابود..نگاشوازحیاط گرفت وبه اطراف دوخت..کل شهرازاون بالاپیدابود..نمیدونست چرا..ولی دیگه اون ارتفاع واون چراغای رنگی شهرازبالاهیچ جذابیتی براش نداشتن...نفسشوباصدابیرون داد..

    نگاش رفت سمت سالن دوتااتاق که دراشون دقیقاروبه روی هم بازمیشدنظرشوجلب کرد..انگارحس کنجکاویش فعال شده بود..

    نیم نگاهی به اطرافش انداخت..وقتی ازنبودکسی مطمئن شدراه افتادسمت اتاقا..
    دره یکی ازاتاقاروبی مقدمه بازکرد..
    وارداتاق شد..

    ابروهاشودادبالا..نمیدونست این حس ارامشی که بادیدن اتاق بهش دست دادازکجایهویی اومد..
    اتاقی بزرگ باپنجره ی نسبتابزرگی که دارای بالکن بود..
    پرده های حریره سفید؛تخت دونفره باروتختی سفیدوآبی آسمونی که ترکیب خوبی روباهم به وجوداورده بودن..
    رنگ دیوارهاهم باروتختی ست شده بود،آبی کمرنگ وخوشرنگ..کمددیواری سفیدرنگ که درش رگه های آبی به کاررفته بود..

    نگاش افتادبه قاب عکسهای روی دیوار..لبخندی محونشست گوشه ی لبش اصلافکرشم نمیتونست کنه که این مردی که عکسش روبه روشه اینقدرروحیه ی لطیفی داشته باشه...

    حتی سعی کرده بودتوی عکساشم لباسایی که میپوشه بارنگ وسایل اتاقش ست شده باشه..یه قاب عکس که نسبت به بقیه بزرگتربودنظرشوجلب کرد؛

    یه مردخوشتیپ،که کت شلوارمشکی پوشیده بود؛وسط دوزن که هردوکت دامن های شیکی به تن داشتن وهردودوپسربچه ی بانمک رودرآغوش گرفته بودن..
    یکی اززنهالبخنده مهربونی برلب داشت وهمراه باپسرش که لبخنده بامزه ای که چال گونش رونشون میدادبه دوربین خیره شده بودن..

    نگاش رفت سمت اون یکی زن..
    نمیدونست چراولی باهمون نگاهه اول انگارتونست غم توی چشاش روببینه..لبخنده دلنشینی روی لبش بود..چشمهای بزرگه کشیده وعسلی رنگ..ابرووموهای بورمانند..پسربچه ی توی بغلش هم چشمای عسلی وموهای تقریبابورداشت..ونگاهش به جای دوربین به مادرش بود..

    مردشیک پوش وسطشون ایستاده بودودستشودوره کمرشون حلقه کرده بود..ولبخنده جذابی که چال گونش روواضح نشون میداد..
    توهمون نگاهه اول فرزین روباچاله گونش ولبخندش شناخته بودوحتم میداداون زنی که بغلش کرده مادرش باشه..

    واون یکی زن وبچه هم حتم میداد فردین ومادرش بوده باشن..
    وحدس میزداون مردی هم که کنارشون ایستاده پدرفرزین ودایی فردین باشه...

    نگاش روبرد سمت قاب عکس های دیگه..پربودازعکسای فرزین درژستهای مختلف..خندش گرفت..؛
    "هرکی ندونه فکرمیکنه بایه مدل کاربلدوخیلی حرفه ای روبه روئه!"

    تودلش به چشمه برادری واقعابه جذاب بودن فرزین اعتراف کرد..
    نگاشوتوی اتاق چرخوند..تازه متوجه ی پیانوی کناره آینه قدی اتاق شده بود..نگاش به پیانوبودکه باصدای بازشدن دریه لحظه انگارخشکش زد..

    احساس کردیه سطلح اب یخ ریختن روسرش
    آب دهنشوباسروصداقورت دادوآروم برگشت سمت در...
    _مــامـاانی تواینجاچیکارمیکنی؟؟

    بادیدن ملیس که اومدتوی اتاق؛نفس حبس شدشوراحت بیرون دادوسریع رفت سمتش..
    ملیس که بادیدن مارال اونجاتعجب کرده بودواین تعجب رومیشدازچشمای آبی درشت شدش راحت فهمید!
    _هیـ...هیچی عزیزم..چیزه...داشتم دنبال تومیگشتم..
    ملیس ناخداگاه اخماش رفت توهم ونگاش غمگین شد
    اومدنزدیک مارال..مارال زانوزد کنارش؛
    _چی عزیزدلم؟؟

    ملیس دوتادستای کوچولوش روگذاشت روصورت مارال
    _مامانی ترسیدی که منوندیدی؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    دستش روبه صورت نوازش روسرمارال کشید
    _مامانی من همیشه پیشتم نترس..من مثل بابابزرگ بدنیستم که تنهات بذارم..
    بااین حرفش مارال چشاش ازتعجب گردشد..دلش براش ضعف رفت..محکم بغلش کرد..چقدرتودلش برای داشتن ملیس تواین روزاخداروشکرمیکرد...هردقیقه که نه هرثانیه بیشترازبیش عاشقش میشد..
    _الهی مامان دورت بگرده...دخترقشنگم...همه زندگیمی توعزیزدلم...من خیالم تاوقتی توپیشمی راحته...قربون اون چشای قشنگت بشم
    پشت سرهم ملیس رومی بوسید...
    ملیس کم کم لبخندزد
    _خیلی دوست دارم مامانی!
    مارال اشک توچشاش حلقه بسته بود..
    _من بیشترملیسه نازم..
    اینوگفت ودستای کوچولوشوبوسید..
    _خب..حالابگوببینم تواینجاچیکارمیکنی؟؟
    ملیس که انگارتازه یه چیزی یادش اومده باشه سریع اطراف اتاق روازنظرگذروند..
    _باعموفرزین داشتم قایماشک بازی میکردم..؛من چشاموبستم که اون قایم بشه..
    اماالان هرجارومیگردم پیداش نمیکنم..گفتم شایدتوی اتاقش باشه...
    که نه مثل اینکه اینجاهم نیست..توندیدیش مامانی؟؟
    مارال لبخندی بهش زدوبلندشد
    _پیداش میکنی عزیزم!بیابریم بیرون رویه باردیگه بگرد..
    ملیس چیزی نگفت وهردوباهم ازاتاق اومدن بیرون...
    ملیس سریع رفت سمت راپله ها
    _مامانی من میرم یباردیگه پایینوبگردم..توهم لطفااینجاروبگردببینم پیدانمیشه..!
    مارال لبخندی بهش زد
    _باشه گلم
    ملیس که پایین رفت خواست بره...که بادیدن دره اتاق کناریش دوباره حس کنجکاویش اومدسراغشوازبرگشتن منصرفش کرد
    اروم رفت سمت اتاق وبی سروصدا درو بازکرد..
    سرکی توی اتاق کشید...وقتی مطمئن شدکسی توی اتاق نیست سریع واردشدودروبست..همین که واردشدبوی عطرآشنایی که به دماغش خوردازهمون اول فهمیدتواتاق چه کسی اومده..
    پشیمون شدوخواست برگرده...ولی ازاونجایی که فضولی بیخیالیش نمیشددوباره برگشت ...
    دقیق به اتاق نگاه کرد..اتاقی شیک بود..ازروتختی تاپرده های اتاق ومبله هاهمه باهم ست خاکستری وسفیدبودن..برعکس اتاق فرزین دیوارهاساده وسفیدبود..وباکمال تعجب دیدکه همون قاب عکس پنج نفره که تواتاق فرزین بود..اینجاهم قرارداره..
    روبه روی تخت یه دربودکه حتم میدادیه حموم یادستشویی باشه..
    بی اهمیت به در؛رفت سمت دیگه ی اتاق وکنارآینه ومیزی که پربودازعطروادکلن وکرمای مختلف ایستاد..یکی یکی عطراروبه بینیش نزدیک کرد..تابالاخره همون عطرهمیشگیشوپیداکرد..
    تلخ وسرد..ولی باوجوداین چندسالی که گذشته بودبازم انگاربراش بوی خوب وفراموش نشدنی بود..
    __ننه بابات بهت یادندادن بدون اجازه تواتاق دیگران رفتن اصلاکاره خوبی نیست؟؟؟
    شنیدن صداهماناوهول شدنوگم کردن دست وپاش همانا وافتادن شیشه ادکلن ازدستشم همانااا..!!!
    جیغ خفیفی کشیدوسریع برگشت سمت صدابادیدن فردین تواون وضیعت چشماش ازتعجب گردشد...
    هول شده بودوانگارزبونش بنداومده بود..فردین که تازه ازحموم اومده بودبیرون موهای خیسش افتاده بودن روی پیشونیش حولشودورکمرش پیچیده بودوقسمت بالاتنش عـریـ*ـان بود..
    مارال تابه خودش اومدفوری نگاش روازفردین گرفت و پشتشودادبهش
    ازاسترس دستاش میلرزید..
    نگاش رفت روزمین به شیشه ی خوردشده ی ادکلن افتاد...نمیدونست فردین الان قراره چه عکس العملی نشون بده...
    فردین لبخنده کجکی زد
    _یه نظرحلاله هااا
    مارال باحرص گفت
    _هووی این چه وضعشه
    فردین یه ابروشوانداخت بالا
    _توکه هرچی خواستی دیدزدی این اداهادیگه چیه؟خداییش دلت خنک شدچیکارکردی بااین عطرنازنینم!!!نچ نچ نچ..حالاخودت بایدزحمت جمع کردنشوبکشی..زودباش
    مارال حرصش بیشترشد..به غلط کردن افتاده بودوتودلش تامیتونست به خودش وفردین فحش میداد..
    _بروکناربی زحمت میخوام رد شم..به من چه..میخواستی اینقدریهویی نیایی عینه جن جلوم ظاهرشی اینوگفت و با بیتفاوتی روشوازفردین برگردوند
    فردین ازپرویی مارال چشماش گردشده بود
    _والاخوبه..بدون اجازه که اومدی تواتاقم..؛همه ی سوراخ سمبه هاشم که دیدی!شیشه ی ادکلن نازنینم که شکستی اونوقت بدون هیچ توضیحی طلبکاری ومیخوای بری وقرارم نیست گندی که زدی روپاک کنی..
    مارال میدونست کاملاتقصیرکاره وبه هرحال هرچی هم بگه نمیتونه به قول فردین گندی که زده روپاک کنه..!سعی کرد یکم کوتاه بیادوجوری که خودشونبازه ماجراروجمع وجورکنه...!!

    همینجوری هم نمیتونست برگرده وازکنارفردین ردبشه بره..؛چون وضعیت فردین همچینم مناسب نبود..دلش نمیخواست کسی تواون اوضاع سربرسه وفکروخیالی باخودش کنه..
    باحالت تهدیدگفت
    _یابروکنارتامن رد شم یا....
    خودشم ادامه ی حرفشونمیدونست..
    _یا..؟؟؟
    ازصدای فردین اونم کنارگوشش جاخورد..؛هول شده بودوضربان قلبش انگارتوکل اتاق پخش شده بود..ازاون همه نزدیکی اونم بااون سرووضع فردین...هووی کجامیای برواونورببینم
    فردین بیخیال گفت
    _نگفتی یا چی؟؟
    بحرص وعصبانیت گفت
    _یاجیغ میزنم همه بریزن اینجا..حالابروکنار
    فردین یه ابروشوانداخت بالا وهمچنان بابیخیالی طی کرد
    _خیله خب جیغ بزن ببینم اونی که ضررمیکنه منم یاتو!!
    _یعنی چی برواونورببینم
    فردین بالحنی خونسردوحرص درارگفت
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _یعنی اینکه برای من اینچیزاعادی واوناهیچ انتظاری ازمن ندارن...ولی...
    بالحن خاصی گفت
    _ولی اگرتورو...بامن...اینجاببینن...
    مارال سریع برگشت سمتش وجوری که اصلانگاش نمیکردگفت
    _اره واقعاهیچ انتظاری ازتونمیشه داشت..همه چی ازت بعیده!اینوگفت وخواست فوری بره که فردین جلوشوگرفت
    _خیله خب توراست میگی هیچی ازمن بعیدنیست..پس...
    نگاش رنگ شیطنت گرفت ونگاهه هیزی به سرتاپای مارال انداخت..
    مارال اب دهنشوباسروصداقورت دادوخودشوجمع وجورکردوشالش که ازروی موهاش سرخورده بودپایینوسریع کشیدروسرش..
    فردین ازاین حالت وذهن منحرف مارال بدجوری خندش گرفته بود..تکه خنده ای کردوگفت
    _نچ نچ نچ!!توواقعاخجالت نمیکشی بااین ذهن منحرفت؟؟ناسلامتی مادریه بچه پنج ساله ای!!خداشفات بده بااون ذهن منحرفت بروخودتواصلاح کن!!!
    مارال باچشمای گردشده نگاش کرد..بالحنی پرازحرص به فردین توپید
    _خیــــلــــ....
    _جــــــــذابم میدونم!!نیازی به گفتن نبود!!
    _یکم خودتوتحویل بگیربابا!!خیلی خودشیفته تشریف داری بانمک!!
    فردین لبخنده مرموزی زد
    _خودموتحویل نگیرم توروتحویل بگیرم پس؟درضمن نمک ازخودتونه!!!چشاتون بانمک میبینه!!
    دیگه داشت به سیم اخرمیزد
    _چیکارکنم تن لشتوجمع کنی بزاری برم!؟
    فردین نگاش جدی شد..
    مارال نگاش وبه سمت دیگه دوخت ازسکوت اتاق معلوم بودحرفش یه جورایی به موقع نبوده..
    _منظورم این بودکه..چیکارکنم بزاری برم؟
    فردین نگاهه جدیشوازمارال گرفت ورفت سمت دیگه
    _جلوتونگرفتم میتونی بری
    لحنش خیلی بی تفاوت وسردبود..
    مارال نگاش روانداخت پایین وبه خورده شیشه هادوخت..خیالش اسوده شده بودومیخواست سریع ازاونجابزنه بیرون تاکسی متوجه نشده..
    چندقدم رفت جلو..امابازیاده شیشه خورده ها افتادونگاه دیگه ای بهشون انداخت..دسته گلی بودکه خودش به اب داده بودوالانم خودشوموعظف میدونست که جمعشون کنه..
    برگشت سمت فردین وبدون اینکه نگاش کنه سمت شیشه خورده ها خم شدویکی یکی جمعشون کرد..بوی عطرتوی بینیش پیچیده بودوانگاریه حس عجیبی روبهش منتقل میکرد..حسی که انگارزیادم باهاش غریبه نبود..حسی که انگارسالهاست نیومده سراغش و روش یه عالم گردوغبارنشسته...
    __لازم نکرده توجمع کنی بروبیرون تاکسی متوجه نشده...
    حس کرداین لحنش وتکه ی اخرجملش روهمراه باحرص وناراحتی گفت
    بی اهمیت به این حرفش کارشوادامه داد..
    تیکه ی اخری روهم سریع خواست برداره که سوزشه خفیفی روی انگشتش احساس کرد..اخماش جمع شدودستشواوردبالا..سرانگشتش غرق خون شده بود..ازدرداشک توچشاش جمع شد..
    فردین که انگارتازه متوجه شده بود جدی نگاش کردوخواست بیادسمتش که مارال سریع بلندشدوهمونطورکه نگاش به انگشتش بودگفت
    _چیزی نیس...
    _گفتم که لازم نیست توجمع کنی..اینم ازاخروعاقبت حرف گوش نکردن..
    مارال که خودشم ازدست وپاچلفتی بودنش حرصی شده بودگفت
    _گفتم که چیزیم نشد..خوبم..
    اینوگفت وسریع ازاتاق زدبیرون..رفت به سمت دستشویی سریع انگشتشوگرفت زیرشیراب....
    انگارخونش قصده بنداومدن نداشت..ازدستشویی بیرون اومد..چسب زخم لازم داشت ولی نمیدونست به چه بهونه ای ازفیروزه درخواست چسب زخم کنه..هنوزذهنش درگیره اتفای توی اتاق بود..اماسعی فکراشوپس بزنه وهمه چیزه چنددقیقه قبل روبه فراموشی بسپاره..
    آروم ازپله هاپایین رفت...نگاهی به اطراف انداخت صدای ملیس ویه پسربچه که درحاله ورجه وورجه بودن باصدای چندنفرکه درحاله حرف زدن باهم بودن ازسالن پذیرایی کنارش میومد..همه ی صداهابراش اشنابودن..مخصوصاصدای یاسمین..وصدای خسته وجذاب یونس...

    خواست وارد سالن بشه..امایه حس مانعش میشد..نمیدونست چه حسیه..ولی انگارخیلی قوی بودکه خواست باعث برگشتنش بشه...انگار روی دیدنشون رونداشت..ولی همینکه برگشت باقیافه جدی وهیکل فردین که راهشو سد کرده بود روبه روشد..
    براش جای تعجب داشت که اینقدرسریع لباس عوض کرده بودوالان روبه روش بود..
    یه تیشرت خاکستری جذب که خطای مشکی داشت وشلوارکتون مشکی..مثل همون پنج سال پیشش هنوزم جذاب وخوشتیپ بود..وطبق عادت همیشگیش دستاشوبرده بودتوجیبش..
    قبل ازاینکه چیزی بگه فردین باجدیت نگاش کرد
    _دستت..بهتره؟
    چسب زخم لازم داشت..ولی نمیخواست به فردین بگه وبیشترازاین باهاش حرف بزنه..
    _مگه مهمه..
    _نه..چرابایدمهم باشه..فقط نخواستم ملیس بادیدنش ناراحت بشه..
    نمیدونست چرا..ولی انگاراصلاانتظارشنیدن چنین حرفی ازفردین رونداشت..حرصش گرفت..ولی سعی کردچیزی به روی خودش نیاره که فردین متوجه بشه وبشه سوژه براش..
    _حرص نخورچروک میشی مارال خانوم..!
    ازاین حرفش چشاش گردشد..نمیدونست چطوری فهمیده که داره حرص میخوره..ولی میدونست همیشه تواین مواقع بدجوری رفتاراش ضایع بروزداده میشه..
    _روپیشونیم نوشته که دارم حرص میخورم؟؟؟
    فردین پوزخندی زد
    _نچ بازیادت رفته عینک آفتابیتوبزنی براهمین چشات دوباره بدجورتابلوئن!!
    حالافهمیده بودهرچی میکشه ازدست چشاشه که همیشه باعث کم اوردنش میشه..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    یونس که انگارتازه متوجه ی مارال وفردین شده بود،نگاهه خیره ای به جفتشون انداخت..نگاهی به یاسمین انداخت وباچشم ابرو اومدن مارال روبهش فهموند..

    یاسمین سریع بلندشدوهمگی نگاهاشون چرخیدسمتش..؛یاسمین بی توجه به بقیه رفت طرف مارال..

    مارال هم که متوجه ی نگاه های بقیه شده بوددیگه راهی برای برگشتن به اتاقش نداشت..نگاهی به یاسمین که چشاش پرازنگرانی واشک بودانداخت..سرشوانداخت پایین..بادیدن یاسمین همه ی اتفاقات قبل براش یاداوری شد..یاسمین چندقدم بینشون هم پرکردواروم مارال روبغل کرد..

    _کاش من می مردم واین روزای تورونمیدیدم..
    کمی عقب رفت وبه صورت مارال نگاه کرد
    _دیروز..

    _هیچی ازدیروز نگو یاسی..هیچی..نمیتونم بشنوم..
    یاسمین قطره اشکی که افتادروگونشوسریع پاک کرد
    _باشه باشه عزیزم..هرچی توبگی..امروزبه محض رسیدنمون اومدیم اینجا..فیروزه جون گفت خوابی منم گفتم مزاحم استراحتت نشم..

    _من خیلی وقته که بیدارشدم...ولی متوجه نشدم شمااومدین..

    _عزیزدلم..حتماازتنهایی خسته شدی...
    فردین نگاهه بی تفاوتی به یاسمین انداخت

    _همچینم تنهانبوده که بخوادخسته بشه..
    یاسمین اخماشوبردتوهم نگاشوازفردین گرفت

    _این چی میگه؟؟

    مارال لباشوباحرص روی هم فشارداد..

    _هی..هیچی...

    یاسمین نگاش رفت سمت انگشت مارال که یه قطره خون روش بود

    بانگرانی روبه مارال گفت
    _انگشتت چی شده؟؟؟

    فردین بااخم به انگشت مارال نگاه کرد..سری تکون دادویه دستمال ازرومیزکنارش برداشت وگرفت جلوی مارال
    _وقتی بی اجازه بری تواتاق یکی دیگه...بایدعواقبش روهم درنظربگیری..

    یاسمین دستمال رودست مارال گذاشت
    _چیزی نیست عزیزم الان خونش بندمیاد..
    اینوگفت وبعدم طوری که قردین نشنوه گفت
    _رفتی تواتاق این؟؟؟؟؟
    آب دهنشو به زور قورت دادونگاهی به یاسمین انداخت..
    __آره تواتاق من بود..
    یاسمین ابروهاشوتوهم گره کرد
    _هروقت گفتن جسدبپروسط!
    بدون اینکه منتظره جوابی ازفردین باشه روبه مارال گفت
    _تواتاق این چیکارداشتی اخه..چجوری اینجوری شدی؟
    __این به دیوااار میگن! روکرد سمت مارال
    _بااین عقل ناقصش سوال درستی پرسیدتواتاق من چیکارمیکردی؟؟
    حرفشوبالحن مرموزی گفت که یاسمین وادار شدبه مارال زل بزنه ومنتظره جواب باشه..
    باحرص وعصبانیت به فردین نگاهی انداخت..اولین چیزی روکه به ذهنش رسیدبدون فکرکردن به زبون اورد..
    _دنباله..دنباله ملیس میگشتم..نبود..برای همین تواتاقاروگشتم گفتم شایدپیداش کنم..
    دروغش اونقدرضایع بودکه حتی یاسمینم متوجه شدولی نخواست چیزی به روش بیاره..
    فردین دوباره خواست سربه سرش بذاره..ولی لحظه ی اخرپشیمون شد..چون دیگه داشت زیاده روی میکردودوست نداشت بااین حاله مارال بیشترازاین ناراحتش کنه..

    همینکه کامل وارده سالن پذیرایی شدن
    باصدای آرشان نگاش رفت سمت دیگه..
    _سلاام..مارال جونم..
    نگاش به چهره ی توهم وچشای ناراحت آرشان افتاد
    خم شدسمتشوسعی کرد بهش لبخندبزنه
    _سلام عزیزدلم..پسرقشنگم...
    ارشان کمی اخماش بازشد..اومدسمت مارال و اروم لپشوبوسید
    _دیگه نالاحت نیستی؟؟
    چشای پراشکشواروم روهم گذاشت وبازکرد..کشیدش توآغوشش ودرگوشش گفت
    _نه عزیزم..توروکه دیدم ناراحتیام فراموشم شد
    پسرکوچولوی قشنگم
    ارشان لبخندش پررنگ شد
    _دیگه نالاحت نشومارال جونم باشه؟؟
    لبخندی بهش زد
    _باشه عزیزدلم..هرچی توبگی...
    فرزین باچشای گردشده داشت به ارشان نگاه میکرد
    _میگم پسرتودرآینده بروبازیگرشو..بدجوری استعدادشوداااری!!جان تومن یکی هم احساساتیم کردی!
    یونس لبخنده جذابی زد
    _آرشان بابا به عموفرزین بگو قراره چیکاره شی؟
    آرشان باذوق به یونس وبعدم به فرزین نگاه کرد
    _قراره لوانشناس بشم
    یونس دستاشوجلوی سینش توهم گره کرد
    _روانشناس بشی که چی بشه؟؟
    _که آدمایی مثله عموفرزینوخوب کنممم!
    یونس همونطوری که سعی داشت خندشونگه داره نگاهی به چشایه پرازتعجب فرزین انداخت وبعدروبه ارشان گفت
    _مگه عموفرزین چشه؟؟
    آرشان که نگاهه منتظره بقیه رو روی خودش دیدگفت
    _چون عموفرزین به قول عمه یاسی یه تخته اش کمه!
    بااین حرفش همگی زدن زیره خنده..حتی مارال بااینکه حال وروزه زیادخوشی نداشت لبخندی نشست رولبش..
    فردین نگاهی به قیافه ی حرصی فرزین انداخت وبالاخره لبخندی که سعی داشت پنهونش کنه نشست رولبش..
    منصورخان همونطور که ملیس روبغل کرده بودولبخندرولباش بود روبه فرزین گفت
    _اخه من چی بگم به توپسر..این نیم وجبی هم بایدپی به این ماجرامیبرد؟
    فرزین که ازخنده ی بقیه حرصی شده بودگفت
    _آغاجون..شماهم...
    فیروزه که سعی میکردخندشوجمعوجورکنه گفت
    _خب بسه دیگه بیایدمیزشام روچیدم بریم شام بخوریم..
    به بهونه ی آرشان وبازیگوشیاش ازسرمیزبلندشدویه تشکرهم ازفیروزه بابت شام کرد..
    دست آرشان روگرفت وهردوباهم به سمت باغ رفتن...ازوقتی که سرمیزنشسته بود مشغول بازی باغذاش بودواخرم به بهونه ی سردردازسرمیزبلندشده بودزیره نظرگرفته بودتش..صدای ملیس ازتوی باغ میومدوحدس میزدکناره مادرش باشه..
    نگاش رفت سمت آلاچیق..مشغول حرف زدن باملیس بود..
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    چقدرلبخندا ونگاهه شیرینش براش خاطره انگیزبود...دوست داشت ازهمون دورادورمشغول دیدنش بشه..ازهمون دورادور خنده هاشوببینه...ازهمون دورادورچشماشوببینه..

    یه سری چیزاهستن..که اگه سالهاهم بگذره..بازم نه میشه فراموششون کرد؛نه میشه کنارگذاشتشون وبهشون بی توجهی کرد..ادمایه سری چیزاروجزوه داشته هاشون میدونن وبه احتمال زیادتوی یه پوشه ی دلشون گذاشتنشون و روشم نوشتن داشته های
    فراموش نشدنی..یاشایدم داشته های شیرینه فراموش نشدنی...

    یه سری ادمامیان توزندگیت..که توفقط ازدورنگاشون کنی..از دور دلواپسشون بشی..از دورکمکشون کنی...ویا..فقط تظاهربه یه دوست معمولی بودن کنی براشون...

    لبخندی محوزد..همون لبخندای محوی که پیش از پیش جذابش میکرد..دنبال آرشان راه افتاد..

    ارشان زودتر رسید سمتشون..ملیس بادیدن ارشان ذوق کردوهردودست هم روگرفتن وبه سمت تاب گوشه باغ رفتن..

    خیالش راحت شد..حالامارال تنهابودومیتونست کنارش بشینه ویکم باهاش حرف بزنه...

    هنوزمتوجهش نشده بود..لبخندش رو پررنگتر کردوباصدای جذاب وگیراش گفت
    _خانم وکیل..؛هواسرده ها..!

    متوجه ی ازجاپریدنش شد..نگاش و دوخت بهش
    _ترسوندمت؟؟

    لبخندی هل هلکی زد
    _ن..نه..فقط یکم هل شدم..همین..

    _میشه بشینم؟

    مارال همونطورکه هنوزتوشوک بودگفت

    _ب..بله..البته..بفرماییدجناب رییس..

    همونطورکه مینشست اخمی ساختگی کردوگفت
    _بازم یادت رفتا...گفتم..

    _نگوجناب رییس..ببخشید..یادم نبود..
    لبخندی زد..
    _مهم نیس..عادت کردم!

    مارال لبخنده محوی زد..حوصله نداشت..دلش پر وگرفته بود..مثل یه آسمون ابری که هرلحظه امکان بارش داشت..
    _به نظر من تواونقدرا هم که فکرمیکنی ضعیف نیستیا..کلی سختی روپشت سرگذاشتی...مطمئن باش اینم میگذره..!

    مارال همونطورکه انگشتاشوبه بازی گرفته بودگفت
    _بعضی اتفاقاسنگینن..نمیشه پشت سرگذاشتتشون..نابودت میکنن...

    _اینم حرفیه..ولی پشت سرهم نذاریشون بازم یه راهی هست..اونم اینه که باهاشون کناربیای..
    حرفای یونس عینه خودش جذاب بودن براش..ولی تازه یاده سوالی که خیلی وقت بود ذهنش رودرگیرکرده بودافتاد

    _یه چیزی بپرسم..؟
    _بپرس؟
    _بایدقول بدی که..راستشوبگی..
    توچشاش زل زد
    _قول میدم

    _تو..توکه فردین رو..ازپنج ساله پیش میشناختی..مگه نه؟
    حالافهمیده بودمیخوادچی بپرسه..سوالی که هرآن منتظربودمارال ازش بپرسه...
    اروم سرشوتکون داد
    _درسته...

    لبشوباسرزبون ترکرد
    _پس..پس چراگذاشتی بیادسهام داره شرکت بشه..توکه همه چی رومیدونستی..

    نگاش روازمارال گرفت..
    _روز اول منم مثل توشوکه شدم وقتی اسم و فامیل سهام داره جدیدمون رودیدم..؛
    ولی دیرشده بودوکاری ازم برنمیومد..رحمتی..همون سهام داره غدویه دنده ی شرکت میخواست سهامشوبفرشه وازقضافردین یکی دوستاش بودو همینکه رحمتی درخواست فروشه سهامشوداده بودفردین بهش پیشنهاده خرید روکرده بود..؛

    هرچی باشه..شرکت ماهم چیزی ازشرکتای پیشرفته وکار بلدکم نداره..به اندازه ی خودش مشهوریتی داره...وهرکسی دیگه ای هم که بوداگرخبره فروش سهام رومشینیدسریع پاپیش میذاشت..
    واین بودکه فردین باخریدسهام رحمتی شدسهام داره شرکت..این اتفاقااونقدری یهویی اتفاق افتادن که وقت کم اوردم واسه توضیح دادنش به تو..
    نگاهی به مارال انداخت

    _امیدوارم..امیدوارم منوببخشی..به هرحال منم نقشه کمی تواین اتفاقانداشتم...
    مارال سری تکون داد
    _..نه...نه..مهم نیست..بالاخره قراربوداین ماجرایه جوری زندگیمودگرگون کنه..حالا چه بااومدن فردین توشرکت چه جوره دیگه...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _درسته...خوبه که خودتم اینوقبول داری..اتفاق بخوادبیوفته میوفته..ماادمافقط وسیله ایم!!

    مارال نفسشوعمیق بیرون فرستاد..نگاهی به دورواطرافش انداخت که متوجه ی اومدن یاسمین شد..
    نگاهی به یونس انداخت که اونم متوجه ی اومدن یاسمین شده بود..هردومنتظراومدن یاسمین موندن..

    بااومدنش یونس لبخندی زدویاسمین گفت:
    _شمادوتاچی میگین تواین سرما؟من دودقیقس اومدم چوییدم ازبس سرده!

    یونس یه ابروشوانداخت بالا
    _عجب!!مگه مجبورت کردیم که توهم بیای بیرون؟!!
    یاسمین پشت چشمی نازک کرد
    _اره!!همتون اومدین بیرون منه بدبخت وتنهایی ول کردین!!

    مارال لبخنده محوی زدوگفت
    _اونهمه ادم اون توهه همچینم تنهانبودی..!!

    یاسمین خودشوکناریونس جاکردونشست ودستشوحلقه کرد دوره دست یونس وسرشوگذاشت روشونش
    _فیروزه جون که مشغول جمع کردن ظرفاشدهرچی گفتم بذارکمکت کنم نذاشت!
    منصورخان هم رفت تواتاق کارش..

    من موندمو دوتا ناقصل عقل که هی سر ب سرم میذاشتن!دیگه تدرجیح دادم هوای گرم داخل روباسرمای اینجاعوض کنم!

    مارال نگاهی به ژست یاسمین انداخت که دستشو حلقه کرده بوددوره دست یونس وسرشم گذاشته بودروشونش..بدجوری دلش هوای میثاق روکرده بود..میثاقی که بااینکه همیشه باهم درحاله جنگ بودن ولی بازم محبتای قشنگ مخصوص به خودش روداشت...کسی که الان مارال بدجوری بهش احتیاج داشت..

    یونس نگاهی به یاسمین انداخت

    _جات راحته خواهرم؟

    یاسمین لباشوجمع کردواون یکی دستشوبردتوجیب پالتوش

    _آری برادرم راحترازاین نمیشود!

    مارال خندش گرفت..نفسشوباحسرت بیرون فرستاد
    _دلم برای میثاق تنگ شدیهویی..

    یاسمین کمی ازیونس فاصله گرفت ودست مارال که رومیزبودوتودستش گرفت

    _قربونت برم من عزیزم...منکه دلم روشنه..میگم همه چی درست میشه...راستی..

    مارال منتظرنگاش کرد
    _قراره اینجابمونی؟؟
    مارال شونه ای بالاانداخت
    _چاره ای ندارم..!

    _کی گفته چاره ای نداری؟؟مگه من مردم؟بیابریم خونه خودمون!به قوله مینو تعارف شیرازی هم نمیکنم بخدا..بچه ها هم باهم مشغول میشن..

    یونس لبخنده مطمئنی زد

    _راست میگه..بیاخونه ی ما..قول میدیم بهت بدنگذره!
    نگاهی به جفتشون که مشتاق بهش زل زده بودن انداخت
    تاحالافکر رفتن به خونه ی یاسمین رونکرده بود..نمیدونست چرا ولی حس میکرداگه اینجانمونه خیلی بهتره..چون واقعابهترازتحمل کردن فردین بود..اینکه هرلحظه میومد جلوچشمشو یه چیزی میپروندوحرصش میداد عصبیش میکرد..

    ولی نمیدونست منصورخان وبقیه راجبعه رفتنش به خونه ی یاسمین چه نظری دارن وچی قراره بگن..
    _راستش..نمیدونم...ولی..خب...چیزه..

    یونس انگارازچشماش مشکلشو خوند..
    _نگران نباش..من بامنصورخان صحبت میکنم..اگه منصورخان راضی باشه فردین روهم راضی میکنه...
    مارال لبخندی بهش زد

    _واقعا نمیدونم چه جوری ازتون تشکرکنم..باعث زحمتتون شدم..

    یونس لبخندجذابی زدونگاهی به ساعتش انداخت
    _خواهش میکنم..ماکاری نکردیم...امیدوارم اینجوری راحت ترباشی وبه زودی همه چی درست بشه...حالا هم بهتره بریم داخل وآماده شیم برای رفتن..!

    یاسمین هم عینه بچه ها با ذوق سریع بلندشد
    _وااایییی ایول چقدر خوشحالم که میای خونه ی ما
    یونس همونطور که بلندمیشدروبه یاسمین گفت
    _رفتیم خونه اتاقت ونقاشیاتم نشونش بده عزیزه عمو!
    مارال خندش گرفت ویاسمینم همونطورکه میخندیدآروم یکی زد به یونس..

    پاشو گذاشته بود روپاشو بااخم به بیرون خیره بود..کم کم انگارحسای ناخوشایندی داشت نسبت به یونس پیدامیکرد..خنده هاشون حرصش میداد..باخودش زیره لب باحرص حرف میزد

    "مثلاهمین دیروزبودکه باباش عاقش کرد..حالااینجاداره باداداش دوستش هرهر و کرکر میکنه...والاخوبه..اخم وتخما ودردسراش واسه منه..خوشیا وخنده هاش برای غریبه ها..دارم برات مارال خانوم"

    بابازشدن درو اومدن مارال وبقیه خواست خودشوبی اهمیت نشون بده..فرزین همونطورکه ازپله هاپایین میومدرفت سمتشون یونس لحنشوجدی کردوروبه فرزین سریع گفت

    _منصورخان کجاست؟
    فرزین همونطور که سرش توگوشیش بودگفت
    _وایسا الان میگم بیاد

    یاسمین ابروهاشوتوهم گره کردوزیرچشمی به صفحه ی گوشیه فرزین نگاه کرد
    _با کی چت میکنی؟؟
    فرزین نگاشو ازگوشیش گرفت
    _فضولی مگه؟

    یونس که دید فرزین حالا حالاهاازدست یاسمین نجات پیدانمیکنه اطرافشونگاه کردومتوجه ی فردین شدهمینکه خواست بره سمتش دره یکی ازاتاقابازشدومنصورخان اومدبیرون...ملیس سریع دویید سمتش
    _آقاجون

    منصورخان لبخندی نشست روی لباش
    _جانم عزیزم؟
    _مامیخوایم بریم خونه ی خاله یاسی بمونیم..منم میخوام باآرشان اونجابازی کنم...!

    فردین اخماشوکشیدتوهم سریع بلندشد..
    مارال رفت سمت منصورخان وآب دهنشو به زورقورت دادو گفت

    _راستش...من..به پیشنهاده یاسمین..و یونس..میخوام برم خونشون چندروزی بمونم..
    یونس رفت نزدیک منصورخان وگفت

    _فکر کنم اینجوری بهترباشه..هم ملیس وهم مارال هردوراحترن...البته من اینجوری فکرمیکنم...
    فردین باحرص به منصورخان نگاه کردومنتظرنموندکه اون جوابی بده به یونس نگاه کردوگفت

    _اونوقت شماتنهایی اینطوری فکرکردی..؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا