ولی مجبوربودکه حرفش وبزنه چون همینکه مارال پاشومیذاشت توخونه خودش باهمه چیز روبه رومیشد...
_آقاجون...امشب اومده تابا..پدرت حرف بزنه وهمه چی روبهش بگه...
بااین حرفش مارال روی زمین خشک شدفردین کمی بهش نزدیک شد..جدی نگاش کرد..
_دیریازودبایداین اتفاق میوفتاد..باواقعیت بایدکناربیایم..
شوکه شده بود..بدنش میلرزیدنمیدونست ازچیه..ازسرماست یاازترسه...ولی هرچی که بودبدجوری داشت ازپادرش میاورد..
_ت..تو...چ..چی گفتی؟؟؟؟
نگاشوانداخت پایین...میدونست برای مارال خیلی سخته..نمیدونست تاچنددقیقه ی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته..ولی..تهه دلش بدجوری برای مارال سوخت..
_ببین..
_تومیفهمی داری باهام چیکارمیکنی؟؟؟؟؟میفهمی فردین؟؟؟آخه مگه من چه گناهی کردم؟؟؟ها؟؟؟گناهم این بودکه نخواستم دخترم پیش مردی باشه که علاقه ای به مادرش نداره؟گناهم این بودکه ساده عاشق شدم؟؟؟؟ سعی کردصداشوبالانبره که بقیه بفهمن..بغضش داشت خفش میکرد..اشکاش صورتشوخیس کردن...انگارپاهاش سست شده بودنودیگه نمیتونست سرپاوایسه...
میون هق هقاش باگریه گفت
_داشتم زندگیمومیکردم..منکه کاری بهت نداشتم...چیکارت کردم مگه؟؟؟چرادست ازسرم برنمیداری...اومدی دستی دستی منوبه کشتن بدی؟؟؟؟میخوای ملیس طعم بی مادری روبچشه...
نمیدونست چه جوری ارومش کنه..میدونست هرحرف دیگه ای بزنه مارال وعصبی ترمیکنه...
_بروبه اقاجونت بگوبره بگوچیزی به بابام نگه؛فردین توروجون ملیس قسمت میدم نذارچیزی بهش بگه...
دورواطرافشونگاه کردودستی توی صورتش کشید..نمیدونست تاالان کارازکارگذشته یانه....ولی میخواست تواین ماجراتااخرش وایسه...باکشیده شدن دستش به سمت دیگه سریع روشوبرگردوند؛مارال سعی داشت فردین ودنبال خودش بکشونه..
_چیکارمیکنی؟؟؟
_بایدبری به منصورخان بگی بیادبیرون زودباش
حتی جونی برای کشیدن دست فردینوهم نداشت تواون موقعیت دیگه دادوهوارسرفردین هیچی روحل نمیکردومیخواست یه جوری دل فردین وبه رحم بیاره تاچیزی به خونوادش نگه...
دنبالش راه افتاد..خودشم نمیدونست قرارچیکارکنه..بعدازچندثانیه واردخونه شدن...مارال اشکاشوپاک کرده بودوسعی کردعادی رفتار کنه ولی نمیتونست ترس تمام وجودشوگرفته بود...قلبش اونقدری تندمیزدکه انگارمیخواست ازقفسه ی سینش بزنه بیرون...توی راه روایستادصدایی نمیومد..بابازشدن دراتاق کارپدرش سریع نگاش رفت سمت در..بادیدن منصورخان وقیافه ی عصبی وچشمای سرخ شده ی طاهرخان باوحشت بهشون خیره شد..اشکاش عینه دونه های مرواریدیکی یکی ازروی گونش سرمیخوردنومیوفتادن پایین...
دیگه مطمئن شدکارازکارگذشته...
_بابا....
طاهرخان چیزی نگفت وفقط نگاش میکرد...
بهش نزدیک شد..
_بابابخدامن..
باسیلی محکمی که خوردپرت شدروی زمین..تاچنددقیقه یه طرف صورتشوحس نمیکرد...
_دختره ی بی همه چیزتومیدونی چیکارکردی؟؟؟؟تو..توبااین پسره ی..
_طاهرخان..
باصدای منصورخان سریع برگشت سمتش...اونقدرعصبانی بودکه اون لحظه هرکاری ازدستش برمیومد
بقیه هم باشنیدن صداشون سریع اومدن..
طاهرخان بانفرت به فردین نگاه کرد..دستاش مشت شده بود..اماسعی کردخودشوکنترل کنه تاکاردستشون نده...نگاشوبردسمت مارال..حتی فکرشم نمیکرددختریکی یه دونش...یه همچین کاری کرده باشه...ازننگ بی ابرویی که الان روی پیشونیه خونوادش نشسته بودعصبی بود..وباعث وبانیش فقط مارال بود..دیگه حتی به خودش نذاشت که بخواددست روش بلندکنه...فقط دلش نمیخواست واسه یه لحظه دیگه همچین دختری روتوی خونه ی خودش نگه داره...
میثاق بانگرانی به سمت طاهرخان اومد
_چی شده آقاجون؟؟چه خبره؟
ملیس ازوسط جمع سریع اومدوخودشوبه مارال رسوند..گوشه ی لباس مارال روسفت تودستش گرفت
_مامانی..
طاهرخان بی اهمییت به بقیه نگاشودوخت به مارال
_ازاین خونه گمشوبیرون..ازاین به بعدمن دختری به اسم مارال ندارم...بروودیگه پاتم تواین خونه نذار...تودیگه دخترمن نیستی....زودباش..بروبیرون...
مارال اشکاش صورتشوخیس کرده بودن...
_اقاجون..من..
طاهرخان باعصبانیت دست مارال روگرفتوبه سمت دربرد..
نمیتونست مقاومت کنه..دیگه جونی براش نمونده بود...باپرت شدنش به بیرون تعادلشوازدست دادوافتادروی زمین...خیلی اون لحظه ها براش دردآوربودن..دخترطاهرخان..یکی یه دونه دخترش...حالا..اینجوری..بااین وعضیت...ازخونوادش تردشده بود...
صدای گریه ی طلاخانوم رومیشنید..
_اخه مردمگه چیکارکرده؟؟؟؟این چه کاریه که بادخترم میکنی؟؟؟؟
طاهرخان باصدای بلندی سرش دادزد
_مادیگه هیچ دختری ندااااریم اینوتوی گوشات فروکن...روبه بقیه کردو گفت من دیگه نه نوه ای دارم ونه دختری..دیگه نمیخوام اسمشوتواین خونه بشنوم...
یاسمین ویونس که همه چیزرومیدونستن میخواستن هرطوری شده برن بیرون وبه مارال کمک کنن...یاسمین سریع کیف وپالشتوشوبرداشت رفت سمت ارشانی که شوکه بهشون خیره بود...
ملیس سریع ازبقیه گذشت وفوری باگریه خودشوبه مادرش رسوند..
_مامانی..چی شده؟چراباباجون اینجوی میتونه؟من میترسم..
_آقاجون...امشب اومده تابا..پدرت حرف بزنه وهمه چی روبهش بگه...
بااین حرفش مارال روی زمین خشک شدفردین کمی بهش نزدیک شد..جدی نگاش کرد..
_دیریازودبایداین اتفاق میوفتاد..باواقعیت بایدکناربیایم..
شوکه شده بود..بدنش میلرزیدنمیدونست ازچیه..ازسرماست یاازترسه...ولی هرچی که بودبدجوری داشت ازپادرش میاورد..
_ت..تو...چ..چی گفتی؟؟؟؟
نگاشوانداخت پایین...میدونست برای مارال خیلی سخته..نمیدونست تاچنددقیقه ی آینده قراره چه اتفاقی بیوفته..ولی..تهه دلش بدجوری برای مارال سوخت..
_ببین..
_تومیفهمی داری باهام چیکارمیکنی؟؟؟؟؟میفهمی فردین؟؟؟آخه مگه من چه گناهی کردم؟؟؟ها؟؟؟گناهم این بودکه نخواستم دخترم پیش مردی باشه که علاقه ای به مادرش نداره؟گناهم این بودکه ساده عاشق شدم؟؟؟؟ سعی کردصداشوبالانبره که بقیه بفهمن..بغضش داشت خفش میکرد..اشکاش صورتشوخیس کردن...انگارپاهاش سست شده بودنودیگه نمیتونست سرپاوایسه...
میون هق هقاش باگریه گفت
_داشتم زندگیمومیکردم..منکه کاری بهت نداشتم...چیکارت کردم مگه؟؟؟چرادست ازسرم برنمیداری...اومدی دستی دستی منوبه کشتن بدی؟؟؟؟میخوای ملیس طعم بی مادری روبچشه...
نمیدونست چه جوری ارومش کنه..میدونست هرحرف دیگه ای بزنه مارال وعصبی ترمیکنه...
_بروبه اقاجونت بگوبره بگوچیزی به بابام نگه؛فردین توروجون ملیس قسمت میدم نذارچیزی بهش بگه...
دورواطرافشونگاه کردودستی توی صورتش کشید..نمیدونست تاالان کارازکارگذشته یانه....ولی میخواست تواین ماجراتااخرش وایسه...باکشیده شدن دستش به سمت دیگه سریع روشوبرگردوند؛مارال سعی داشت فردین ودنبال خودش بکشونه..
_چیکارمیکنی؟؟؟
_بایدبری به منصورخان بگی بیادبیرون زودباش
حتی جونی برای کشیدن دست فردینوهم نداشت تواون موقعیت دیگه دادوهوارسرفردین هیچی روحل نمیکردومیخواست یه جوری دل فردین وبه رحم بیاره تاچیزی به خونوادش نگه...
دنبالش راه افتاد..خودشم نمیدونست قرارچیکارکنه..بعدازچندثانیه واردخونه شدن...مارال اشکاشوپاک کرده بودوسعی کردعادی رفتار کنه ولی نمیتونست ترس تمام وجودشوگرفته بود...قلبش اونقدری تندمیزدکه انگارمیخواست ازقفسه ی سینش بزنه بیرون...توی راه روایستادصدایی نمیومد..بابازشدن دراتاق کارپدرش سریع نگاش رفت سمت در..بادیدن منصورخان وقیافه ی عصبی وچشمای سرخ شده ی طاهرخان باوحشت بهشون خیره شد..اشکاش عینه دونه های مرواریدیکی یکی ازروی گونش سرمیخوردنومیوفتادن پایین...
دیگه مطمئن شدکارازکارگذشته...
_بابا....
طاهرخان چیزی نگفت وفقط نگاش میکرد...
بهش نزدیک شد..
_بابابخدامن..
باسیلی محکمی که خوردپرت شدروی زمین..تاچنددقیقه یه طرف صورتشوحس نمیکرد...
_دختره ی بی همه چیزتومیدونی چیکارکردی؟؟؟؟تو..توبااین پسره ی..
_طاهرخان..
باصدای منصورخان سریع برگشت سمتش...اونقدرعصبانی بودکه اون لحظه هرکاری ازدستش برمیومد
بقیه هم باشنیدن صداشون سریع اومدن..
طاهرخان بانفرت به فردین نگاه کرد..دستاش مشت شده بود..اماسعی کردخودشوکنترل کنه تاکاردستشون نده...نگاشوبردسمت مارال..حتی فکرشم نمیکرددختریکی یه دونش...یه همچین کاری کرده باشه...ازننگ بی ابرویی که الان روی پیشونیه خونوادش نشسته بودعصبی بود..وباعث وبانیش فقط مارال بود..دیگه حتی به خودش نذاشت که بخواددست روش بلندکنه...فقط دلش نمیخواست واسه یه لحظه دیگه همچین دختری روتوی خونه ی خودش نگه داره...
میثاق بانگرانی به سمت طاهرخان اومد
_چی شده آقاجون؟؟چه خبره؟
ملیس ازوسط جمع سریع اومدوخودشوبه مارال رسوند..گوشه ی لباس مارال روسفت تودستش گرفت
_مامانی..
طاهرخان بی اهمییت به بقیه نگاشودوخت به مارال
_ازاین خونه گمشوبیرون..ازاین به بعدمن دختری به اسم مارال ندارم...بروودیگه پاتم تواین خونه نذار...تودیگه دخترمن نیستی....زودباش..بروبیرون...
مارال اشکاش صورتشوخیس کرده بودن...
_اقاجون..من..
طاهرخان باعصبانیت دست مارال روگرفتوبه سمت دربرد..
نمیتونست مقاومت کنه..دیگه جونی براش نمونده بود...باپرت شدنش به بیرون تعادلشوازدست دادوافتادروی زمین...خیلی اون لحظه ها براش دردآوربودن..دخترطاهرخان..یکی یه دونه دخترش...حالا..اینجوری..بااین وعضیت...ازخونوادش تردشده بود...
صدای گریه ی طلاخانوم رومیشنید..
_اخه مردمگه چیکارکرده؟؟؟؟این چه کاریه که بادخترم میکنی؟؟؟؟
طاهرخان باصدای بلندی سرش دادزد
_مادیگه هیچ دختری ندااااریم اینوتوی گوشات فروکن...روبه بقیه کردو گفت من دیگه نه نوه ای دارم ونه دختری..دیگه نمیخوام اسمشوتواین خونه بشنوم...
یاسمین ویونس که همه چیزرومیدونستن میخواستن هرطوری شده برن بیرون وبه مارال کمک کنن...یاسمین سریع کیف وپالشتوشوبرداشت رفت سمت ارشانی که شوکه بهشون خیره بود...
ملیس سریع ازبقیه گذشت وفوری باگریه خودشوبه مادرش رسوند..
_مامانی..چی شده؟چراباباجون اینجوی میتونه؟من میترسم..
آخرین ویرایش: