نمیدونم چرا..زبونش یه چیزی میگه چشاش چیزه دیگه...الانم اون بیرونه...بخدااگه میذاشتم اون جای من میومدداخل..!
مارال یه آن تمام وجودش یخ بست...ازاین خبره یهویی..خبری که انتظارشنیدنشونداشت...ازاون حس ترسش متنفربود..امابراش جای تعجب داشت که میثاق حرف ازنگرانی فردین برای خودش میگفت...
_تومیشناسیش دیگه؟؟
آب دهنشوبه زورقورت داد..
_آ..آره...
_اون شب تصادف اگه اون نبودمعلوم نمیشدکه ملیس چی میشد...خیلی مراقبش بود..بعداکه دیدیش یه تشکرحسابی ازش کن...
مارال دستاش مشت شد..ازاینکه فردین اینقدربه خونوادش نزدیک شده بود،حسابی نگران بود...
_کی مرخص میشم؟؟
_تازه به هوش اومدیااا به فکرمرخص شدنتی!این یه هفته روکه بگذره..؛مرخص میشی!
نفشسوباحرص دادبیرون...
باصدای پرستارحرف میثاق تودهنش ماسید
_پنج دقیقتون تموم شد!!بفرمااییدلطفا
میثاق خودشوجمع وجورکردوروبه مارال یه لبخندزد
_بعدا میبینمت...فعلا!
اینوگفت وسریع ازاتاق زدبیرون...
طلاخانوم کمکش کردکه تکیه بده به تختش..پرستارسرمشوچک کردوبالبخندی ازاتاق خارج شد..میثاق ومصطفی کناره هم ایستاده بودن وازاینکه خواهرشون جون سالم بدربرده بودحسابی خوشحال بودن...
طلاخانوموطاهرخان که انگارجونی دوباره گرفته بودن..همونطورکه ازمرگ مسعودناراحت بودن..ازخوب شدن حال مارال هم خوشحال بودن.....همینکه خبره به هوش اومدن مارال شنیده بودن یه روزبعدش خودشون روبهش رسونده بودن...
باورودمهرنازکه دوتادخترکوچولوکنارش بودن سریع نگاشون رفت سمت در...ملیس دست مهرنازوول کردوسریع خودشوبه تخت مارال رسوند
_تلااااااااام مامانی!!!چقددلم بلات تنگیده بود...
مارال بادیدن ملیس باخوشحالی ودلتنگیه عجیبی نگاش کرد...دست کوچولوشوگرفت وبوسید...
_سلام عشق مامان!!
دستی کشیدتوموهای بلندش
_خوبی گل دخترم؟؟؟
ملیس بانازنگاش کرد
_آله خوبم..اما..دلم واسه بابایی تنگ شده...کی میشه که اونوهم ببینم؟
همگی چهرهاشون اندوهگین شد..مارال لبخندش رولبش ماسید...
نمیدونست چی بایدبه ملیس بگه...
__سلام!
همگی نگاشون چرخیدسمت در..
بادیدن یه لحظه شوکه شد...آب دهنش خشک شدوانگارفقط صدای کوبیده شدن قلبشومیشنید..
همگی بالبخندجواب سلامشودادن...
مهرناز دسته گل رزقرمزشوازش گرفت
فردین سعی کردخودشوزیادخوشحال نشون نده تابیشترازاین آتوبهشون نداده باشه...
لحنشوخشک وجدی کرد..نگاه سردشودوخت به مارال
مارال هول شده بود..نگاش به دست گل قرمزبود
"""من ازاین گل قرمزامیخوام..یه دست گل بزرگ باشه..حالاحتمابایدبه روت میاوردم تابفهمی ازاینامیخوام؟!
_بچه ی خوبی باشی میگیرم برات!
_هستم!
_ماکه نمیبینیم!!
_کوری دیگه
_ع ع بی ادب،حالاکه اینجوری شدعمرااگه بگیرم! _بدرک!!نخواستم اصلا!""
_حالتون بهتره؟؟
باصدای فردین ازعالم فکروخیال پریدبیرون...
باتته پته جواب داد..
_خ..خو..بم..
ملیس بادیدن فردین سریع رفت سمتشوپریدبغلش
_تلامممم عموفردیییین!!دلم بلات تنگ شوده بود!
مارال باتعجب به ملیس نگاه کرد..ازاینکه اینقدربافردین احساس راحتی میکرد...دوباره همون حس ترس...حس تیره وسیاهی که احتمال افتادن خبرای بدی روبهش القامیکردن...
فردین لبخندی به ملیس زدوبغلش کردوآروم لپشوبوسید...هرچقدربیشترمیگذشت بیشتربهش وابسته میشدوعاشقش میشد
_ای جونم..منم دلم برات تنگ شده بود..
مارال بااخمای توهم نگاشون میکرد..چقدرلحن حرف زدن فردین باملیس براش جالب بود...تودلش به خودشواحساساتش پوزخندزد...ترس ازدست دادن ملیس یه لحظه ترکش نمیکرد..
مارال یه آن تمام وجودش یخ بست...ازاین خبره یهویی..خبری که انتظارشنیدنشونداشت...ازاون حس ترسش متنفربود..امابراش جای تعجب داشت که میثاق حرف ازنگرانی فردین برای خودش میگفت...
_تومیشناسیش دیگه؟؟
آب دهنشوبه زورقورت داد..
_آ..آره...
_اون شب تصادف اگه اون نبودمعلوم نمیشدکه ملیس چی میشد...خیلی مراقبش بود..بعداکه دیدیش یه تشکرحسابی ازش کن...
مارال دستاش مشت شد..ازاینکه فردین اینقدربه خونوادش نزدیک شده بود،حسابی نگران بود...
_کی مرخص میشم؟؟
_تازه به هوش اومدیااا به فکرمرخص شدنتی!این یه هفته روکه بگذره..؛مرخص میشی!
نفشسوباحرص دادبیرون...
باصدای پرستارحرف میثاق تودهنش ماسید
_پنج دقیقتون تموم شد!!بفرمااییدلطفا
میثاق خودشوجمع وجورکردوروبه مارال یه لبخندزد
_بعدا میبینمت...فعلا!
اینوگفت وسریع ازاتاق زدبیرون...
طلاخانوم کمکش کردکه تکیه بده به تختش..پرستارسرمشوچک کردوبالبخندی ازاتاق خارج شد..میثاق ومصطفی کناره هم ایستاده بودن وازاینکه خواهرشون جون سالم بدربرده بودحسابی خوشحال بودن...
طلاخانوموطاهرخان که انگارجونی دوباره گرفته بودن..همونطورکه ازمرگ مسعودناراحت بودن..ازخوب شدن حال مارال هم خوشحال بودن.....همینکه خبره به هوش اومدن مارال شنیده بودن یه روزبعدش خودشون روبهش رسونده بودن...
باورودمهرنازکه دوتادخترکوچولوکنارش بودن سریع نگاشون رفت سمت در...ملیس دست مهرنازوول کردوسریع خودشوبه تخت مارال رسوند
_تلااااااااام مامانی!!!چقددلم بلات تنگیده بود...
مارال بادیدن ملیس باخوشحالی ودلتنگیه عجیبی نگاش کرد...دست کوچولوشوگرفت وبوسید...
_سلام عشق مامان!!
دستی کشیدتوموهای بلندش
_خوبی گل دخترم؟؟؟
ملیس بانازنگاش کرد
_آله خوبم..اما..دلم واسه بابایی تنگ شده...کی میشه که اونوهم ببینم؟
همگی چهرهاشون اندوهگین شد..مارال لبخندش رولبش ماسید...
نمیدونست چی بایدبه ملیس بگه...
__سلام!
همگی نگاشون چرخیدسمت در..
بادیدن یه لحظه شوکه شد...آب دهنش خشک شدوانگارفقط صدای کوبیده شدن قلبشومیشنید..
همگی بالبخندجواب سلامشودادن...
مهرناز دسته گل رزقرمزشوازش گرفت
فردین سعی کردخودشوزیادخوشحال نشون نده تابیشترازاین آتوبهشون نداده باشه...
لحنشوخشک وجدی کرد..نگاه سردشودوخت به مارال
مارال هول شده بود..نگاش به دست گل قرمزبود
"""من ازاین گل قرمزامیخوام..یه دست گل بزرگ باشه..حالاحتمابایدبه روت میاوردم تابفهمی ازاینامیخوام؟!
_بچه ی خوبی باشی میگیرم برات!
_هستم!
_ماکه نمیبینیم!!
_کوری دیگه
_ع ع بی ادب،حالاکه اینجوری شدعمرااگه بگیرم! _بدرک!!نخواستم اصلا!""
_حالتون بهتره؟؟
باصدای فردین ازعالم فکروخیال پریدبیرون...
باتته پته جواب داد..
_خ..خو..بم..
ملیس بادیدن فردین سریع رفت سمتشوپریدبغلش
_تلامممم عموفردیییین!!دلم بلات تنگ شوده بود!
مارال باتعجب به ملیس نگاه کرد..ازاینکه اینقدربافردین احساس راحتی میکرد...دوباره همون حس ترس...حس تیره وسیاهی که احتمال افتادن خبرای بدی روبهش القامیکردن...
فردین لبخندی به ملیس زدوبغلش کردوآروم لپشوبوسید...هرچقدربیشترمیگذشت بیشتربهش وابسته میشدوعاشقش میشد
_ای جونم..منم دلم برات تنگ شده بود..
مارال بااخمای توهم نگاشون میکرد..چقدرلحن حرف زدن فردین باملیس براش جالب بود...تودلش به خودشواحساساتش پوزخندزد...ترس ازدست دادن ملیس یه لحظه ترکش نمیکرد..
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: