کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
نمیدونم چرا..زبونش یه چیزی میگه چشاش چیزه دیگه...الانم اون بیرونه...بخدااگه میذاشتم اون جای من میومدداخل..!

مارال یه آن تمام وجودش یخ بست...ازاین خبره یهویی..خبری که انتظارشنیدنشونداشت...ازاون حس ترسش متنفربود..امابراش جای تعجب داشت که میثاق حرف ازنگرانی فردین برای خودش میگفت...

_تومیشناسیش دیگه؟؟

آب دهنشوبه زورقورت داد..

_آ..آره...

_اون شب تصادف اگه اون نبودمعلوم نمیشدکه ملیس چی میشد...خیلی مراقبش بود..بعداکه دیدیش یه تشکرحسابی ازش کن...

مارال دستاش مشت شد..ازاینکه فردین اینقدربه خونوادش نزدیک شده بود،حسابی نگران بود...

_کی مرخص میشم؟؟

_تازه به هوش اومدیااا به فکرمرخص شدنتی!این یه هفته روکه بگذره..؛مرخص میشی!

نفشسوباحرص دادبیرون...

باصدای پرستارحرف میثاق تودهنش ماسید

_پنج دقیقتون تموم شد!!بفرمااییدلطفا
میثاق خودشوجمع وجورکردوروبه مارال یه لبخندزد

_بعدا میبینمت...فعلا!

اینوگفت وسریع ازاتاق زدبیرون...

طلاخانوم کمکش کردکه تکیه بده به تختش..پرستارسرمشوچک کردوبالبخندی ازاتاق خارج شد..میثاق ومصطفی کناره هم ایستاده بودن وازاینکه خواهرشون جون سالم بدربرده بودحسابی خوشحال بودن...

طلاخانوموطاهرخان که انگارجونی دوباره گرفته بودن..همونطورکه ازمرگ مسعودناراحت بودن..ازخوب شدن حال مارال هم خوشحال بودن.....همینکه خبره به هوش اومدن مارال شنیده بودن یه روزبعدش خودشون روبهش رسونده بودن...

باورودمهرنازکه دوتادخترکوچولوکنارش بودن سریع نگاشون رفت سمت در...ملیس دست مهرنازوول کردوسریع خودشوبه تخت مارال رسوند
_تلااااااااام مامانی!!!چقددلم بلات تنگیده بود...

مارال بادیدن ملیس باخوشحالی ودلتنگیه عجیبی نگاش کرد...دست کوچولوشوگرفت وبوسید...

_سلام عشق مامان!!

دستی کشیدتوموهای بلندش

_خوبی گل دخترم؟؟؟

ملیس بانازنگاش کرد

_آله خوبم..اما..دلم واسه بابایی تنگ شده...کی میشه که اونوهم ببینم؟

همگی چهرهاشون اندوهگین شد..مارال لبخندش رولبش ماسید...
نمیدونست چی بایدبه ملیس بگه...

__سلام!

همگی نگاشون چرخیدسمت در..
بادیدن یه لحظه شوکه شد...آب دهنش خشک شدوانگارفقط صدای کوبیده شدن قلبشومیشنید..
همگی بالبخندجواب سلامشودادن...
مهرناز دسته گل رزقرمزشوازش گرفت

فردین سعی کردخودشوزیادخوشحال نشون نده تابیشترازاین آتوبهشون نداده باشه...
لحنشوخشک وجدی کرد..نگاه سردشودوخت به مارال
مارال هول شده بود..نگاش به دست گل قرمزبود

"""من ازاین گل قرمزامیخوام..یه دست گل بزرگ باشه..حالاحتمابایدبه روت میاوردم تابفهمی ازاینامیخوام؟!
_بچه ی خوبی باشی میگیرم برات!
_هستم!
_ماکه نمیبینیم!!
_کوری دیگه
_ع ع بی ادب،حالاکه اینجوری شدعمرااگه بگیرم! _بدرک!!نخواستم اصلا!""

_حالتون بهتره؟؟

باصدای فردین ازعالم فکروخیال پریدبیرون...
باتته پته جواب داد..

_خ..خو..بم..

ملیس بادیدن فردین سریع رفت سمتشوپریدبغلش

_تلامممم عموفردیییین!!دلم بلات تنگ شوده بود!
مارال باتعجب به ملیس نگاه کرد..ازاینکه اینقدربافردین احساس راحتی میکرد...دوباره همون حس ترس...حس تیره وسیاهی که احتمال افتادن خبرای بدی روبهش القامیکردن...

فردین لبخندی به ملیس زدوبغلش کردوآروم لپشوبوسید...هرچقدربیشترمیگذشت بیشتربهش وابسته میشدوعاشقش میشد

_ای جونم..منم دلم برات تنگ شده بود..

مارال بااخمای توهم نگاشون میکرد..چقدرلحن حرف زدن فردین باملیس براش جالب بود...تودلش به خودشواحساساتش پوزخندزد...ترس ازدست دادن ملیس یه لحظه ترکش نمیکرد..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    طاهرخان لبخندی زدورفت سمت فردین..دستشوگذاشت روشونش

    _ممنونم پسرم که تواین مدت تنهامون نذاشتی!امیدوارم روزی بتونیم جبران کنیم..!

    مارال نگاهش بااخم وحرص به فردین بود

    فردین نگاهی به مارال انداخت..اصلادوست نداشت که مارال باخودش فکری کنه..چون هنوزازدستش عصبانی بودوبایدتویه وقت مناسب جواب همه کارایی که کرده بودومیداد...

    نگاهشوازمارال گرفت وبه طاهرخان دوخت؛لبخندی محوزد:

    _خواهش میکنم..این تنهاکاری بودکه میتونستم انجام بدم..امیدوارم دیگه چنین اتفاقاتی توخانوادتون نیوفته....

    طاهرخان لبخنده غمگینی زد

    _امیدوارم..!

    ملیس گوشه ی کت فردین وکشید

    _عمو؟؟

    فردین لبخندی زدونگاش کرد

    _جانم؟

    وچقدراین جانم گفتن فردین،قلب مارال رومیلرزوند..

    _میشه منوببری پارک؟

    _ نــــــه

    بانه گفتن سریع وبلندمارال همگی نگاش کردن،نگاه بقیه روکه روخودش دیدهول کرد..گوشه لبشوگزید..حتی خودشم نفهمیدکی این حرف ازدهنش پرید..

    _چیـ...زه..منظــورمـ..اینه..که...خب..من..هنوزدرست ملیس روندیدم..بعدشم آقافردین شایدکاری چیزی داشته باشن..زشته خب..

    میثاق هم پادرمیونی کرد

    _راست میگه..زشته ملیس..عموشایدکارداشته باشه..خودم میبرمت پارک

    ملیس اخماشوبردتوهمودستاشوزدزیره بغلش

    _نـ مـی خـوا م!من دوس دارم باعموفردین برم!
    فردین نگاهی به بقیه انداخت

    _مشکلی نداره..من کاری ندارم..اگه شمااجازه بدین میتونم ببرمش..!

    ازاینکه برای بیرون بردن دختره خودش مجبوربودازکسی اجازه بگیره متنفربود..
    مارال ازاضطراب زیادگوشه ی لبشومیجوییدنمیخواست هیچ جوره بذاره که ملیس بافردین بره...بااخم به ملیس نگاه کرد

    _وقتی میگم نه یعنی نه..اینقدرحرفتوتکرارنکن دیگه..
    فردین که ازناراضی بودن مارال مطمئن شده بود؛دوست داشت برخلاف خواسته ی اون عمل کنه وهرطوری شده ملیس وباخودش ببره..

    _خب چرانه؟مگه چه اشکالی داره؟

    مارال باحرص دندوناشوروی هم فشارداد

    _اشکال که..نه..چیزه...

    _خب پس..من ملیس روباخودم میبرم

    طاهرخان که تواین مدت به فردین اعتمادپیداکرده بودلبخندی زد

    _منم حرفی ندارم اگه قول بدی مراقبش باشی...

    فردین لبخندپیروزمندانه ای روبه طاهرخان ومارال زد

    _قول میدم...مراقبشم!

    مارال هنوزنگاش بااخم به ملیس بودوسعی داشت که بانگاهش ملیس رومنصرف کنه..ولی ملیس اززیره اون نگاه درمیرفتوبه قول معروف؛خودشوبه کوچه ی علی چپ میزد!!

    سوارماشین شدن..کمربندملیس روبست وراه افتاد..چون زیادنیومده بوشهر؛هنوزدرست شهررونمیشناخت..برای همینم بعدازرب ساعت چرخیدن توشهربه اولین شهربازی که رسیدنگه داشت..

    ملیس باخوشحالی ازماشین پریدپایین؛فردین سریع خودشوبهش رسوندودستشوگرفت...
    واردشهربازی شدن صدای جیغ وخنده های دختروپسراکل فضای شهربازی روپرکرده بود..؛ملیس جلوی صف نسبتاطولانیه چرخ وفلک ایستاد..فردین لبخندی زدبهش

    _ازارتفاع نمیترسی؟

    ملیس باذوق به فردین نگاه کرد

    _نه منومامانیم عاشقه ارتفاعیم!

    فردین لبخندی زد..وقتی هم پدرهم مادرعاشق ارتفاع باشن ازبچه بیشترازاین انتظارنمیره...

    _خب پس؛دوس داری امتحانش کنیم؟؟

    _اوهووم اره اره

    فردین لبخندی بهش زدوراه افتادن سمت صف..
    چندساعتی گذشته بودوتقریبانصف بازیای شهربازی روامتحان کرده بودن..ملیس پیش یکی ازغرفه های شهربازی صورتشوبه شکل خرگوش نقاشی کرده بود..همیشه عاشق اینکاربودوغیرممکن بودبره شهربازی واین کاروانجام نده...

    فردین دیگه کم کم داشت خسته میشد..ولی ملیس هرلحظه برای بازی کردن باوسایل شهربازی مشتاق ترمیشد..

    _عمویی

    _جانم؟؟

    _میشه منوببری ترن هوایی؟؟

    فردین چشاش ازتعجب گردشد،ازاینکه ملیس بااین سن کمش اینقدرعاشق بازیای هیجانی بودبراش تعجب اوربود

    _میگم تومطمئنی پنج سالته؟؟

    ملیس تیله های آبیشوتوکاسه چشماش چرخوندولباش جمع کرد

    _آره بخودادقیق پنج سالمه

    فردین ازحالتش خندش گرفت ولی خندشوکنترل کرد
    نگاهی دقیق به ساعتش انداخت...هواتاریک شده بود..

    _خب خرگوش کوچولوهرچقدربازی کردی بسه..الان بایدبریم یه چیزی بخوریموبعدم برگردیم!

    ملیس اخماشوکشیدتوهم ودستاشوروسینش گره کرد
    _ع عمواینجوری که نمیشه!تومنوببرترن هوایی بعدمیریم دیگه

    _نه عموترن هوایی برای سن تومناسب نیست!

    بهتربیخیالش بشی..بزرگترکه شدی خودم میارمت بازی کن
    ملیس پاشوکوبیدروزمین

    _نمیخواااااام!بزلگترکه بشم خودمم تنهایی میتونم بیام!
    فردین ازاین حرفش دهنش بازموند..!
    "نیم وجبی چه حرفایی میزنه!!!"

    _خب باش بیابریم وقتی بزرگترشدی خودت بیا

    _ن می یا م!

    فردین نفسشوکلافه بیرون فرستاد..!

    بیخیال شونه ای بالاانداخت

    _من میرم حالاتودوس داری بمون دوسم نداری بیا
    اینوگفت وبدون اینکه منتظره جوابی ازملیس باشه راه افتادسمت دره خروجی..

    فکرمیکردبااین کارش ملیس مجبورمیشه وراه میوفته دنبالش..
    چندقدمی که رفت برگشت ونیم نگاهی به پشتش انداخت تاازاومدن ملیس مطمئن بشه..ولی..وقتی کامل برگشت وبانبوده ملیس مواجه شد ابروهاش توهم گره خورد..بانگرانی اطراف رونگاه کرد..اماخبری ازملیس نبود..دستشوبردتوموهاش..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    انتظارهمچین اتفاقی رودیگه اصلانداشت..نگرانیش بیشترشد..
    چنددقیقه ای گذشت..تقریباکل شهربازی روزیروروکرد...اماخبری ازملیس نبود...اعصابش بهم ریخته بود

    نگرانیش داشت دیوونش میکرد....ازکاری که کرده بودبه غلت کردن افتاده بود..
    نگاهی گذرابه اطراف انداخت..که باهمون نگاه متوجه ی دخترکوچولویی که روبه روی یه غرفه ایستاده بودشد...توهمون نگاه اول شناختش سریع رفت سمتش..
    بااخمای توهم وعصبانیت نگاش کرد

    _ملیس تواینجایی ومن دارم شیش ساعت دنبالت میگردم؟؟؟تونمیگی من نصف عمرمیشم بچه؟؟؟؟

    ملیس لب ولوچش آویزون شد

    _خب..من...

    داشت گریه اش میگرفت

    فردین کمی ازعصبانیتش کم شد..رفت سمتشوبغلش کرد..آروم پیشونیشوبوسید

    _ببین خرگوش خانوم نمیگی میدزدنت تنهایی وسرخودراه میوفتی میری یه جادیگه؟؟

    ملیس لباشوبرچیدونگاشوکشیدسمت یکی ازغرفه های شهربازی..
    فردین نگاهشودنبال کرد..چشمش افتادبه غرفه ای که پربودازخرسایه بزرگ وکوچیک..

    _ازاینامیخواستم..

    _خب ازاولش به خودم میگفتی عزیزم

    دست کوچولوی ملیس روگرفت وبردش سمت غرفه

    _کدومومیخوای؟

    ملیس باذوق وشوق به خرسانگاه کرد
    فردین محوتماشاش بود..عجیب اینکاراش اونویاده مارال مینداخت...ملیس بیشتره اخلاقای مارال روبه ارث بـرده بودواین برای فردین خیلی جالب بود..

    ملیس گوشه ی کت فردین روکشید

    _عمویی من اون خرس صورتیه ی بزرگ رومیخوااام
    فردین لبخندی بهش زد..صاحب غرفه که تااون موقع حواسش بهشون بودگفت

    _اگه اون خرسه رومیخواین بایداول تومسابقه شرکت کنید

    فردین ابروهاشوبالابرد

    _یعنی چی؟

    _شمابایدتوبازی بولینگ شرکت کنید..اگرتونستیدبرنده شیدمیتونیدهرکدوم ازاین خرساروخواستیدبردارید

    ملیس بامزه لبخندی زد

    _عمویی تومیتونی بازی کنی که برنده شیم؟
    فردین لبخندی زد:

    _من میتونم ولی میخوام خودت بازی کنی!

    _ولی من که نمیتونم!

    _اگه خرسی رومیخوای بایدبتونی!!

    ملیس لباشوجمع کردوبه آدمکای کوچولوهه روبه روش نگاه کرد..

    _خیله خب باشه..امااگه نت..

    _نتونستم نداااریم!تومیتوونی!!

    توپ روداددست ملیس وازپشت بغلش کردتاکمی بیادبالاوراحتربتونه بزنه..
    ملیس اروم توپ روقل دادسمت ادمکاوچشاشومحکم بست..

    فردین ردتوپ رودنبال کردولی به هدف نخورد...
    ملیس همینطورکه چشماشوبسته بودگفت

    _عمویی به هدف خوردیانه؟؟؟

    فردین سریع گفت

    _هنوزمعلوم نیس یه چندلحظه دیگه صبرکن
    اینوگفتودوبرابره پول قبلی روبه صاحب غرفه دادوبااشاره بهش فهموندکه توپ روبه سمت ادمکاجوری که بهشون بخوره قل بده...!

    صاحب غرفه هم بدون هیچ مخالفتی کاری که فردین گفت روانجام داد..همینکه ادمکاافتادن سریع به ملیس گفت که چشماشوبازکنه..

    ملیس چشماشوبازکردوبادیدن صحنه ی روبه روش یه جیغ کشیدوباذوق فردینوبغل کرد
    فردین ازاین کاره ملیس کم کم لبخندش محوشد..چقدراین کارملیس روازته قلبش دوست داشت..وچقدرناراحت بودکه پنج سال ازاین نعمت به این بامزه ایی دوربوده...ومقصرهمه ی اینارومارال ومسعودمیدونست..

    _وااییی عمویی من تونستممم

    فردین بالبخندنگاش کرد

    _من که گفتم تومیتونی خرگوش کوچولو!
    صاحب غرفه خرس صورتی رنگ بزرگ روگرفت سمت ملیس،ملیس هم باخوشحالی گرفتشومحکم بغلش کرد

    _خیلی دوسش دالم

    فردین لبخندی بهش زدودستشوگرفت

    _حالاحاضری بریم دیگه؟

    ملیس بالبخندسرشوتکون داد

    _اوهوم بریم

    فردین دستشوگرفت وباهم راه افتادن...

    _خب نظرت چیه بریم یه رستوران خوب وباهم شام بخوریم؟؟

    ملیس خرسش که ازخودش بزرگتربودوگذاشت روپاش وگفت

    _اوهووم!من که کلی گشنمهه

    فردین لبخندی زدودستشوبردسمت چتریای ملیس وبهمشون ریخت

    منصورخان نشست پشت میز؛فرزین وفرزان خان هم هرکدوم روبه روش روی مبل یه نفره نشستن..
    فرزین تکیشوازمبل گرفت وروبه منصورخان گفت

    _خب آقاجون..حالابایدچیکارکنیم...

    منصورخان نفسشواروم بیرون فرستاد

    _نمیدونم...واقعانمیدونم چه کاری ازدستم برمیاد...برای همینم از شماخواستم بیاین اینجا..بایدباهم فکرکنیمویه تصمیم درست بگیریم...

    فرزان جدی نگاهی به منصورخان انداخت

    _اگرهمون پنج سال پیش بهش گفته بودین الان نیازی نبودبه چیزی فکرکنیدودنبال راه حل بگردین!

    فرزین اخماشوبردتوهم وبالحن جدی گفت:

    _حالاکاری که شده..الان به جای اینکه بگیم

    چرااینکاروکردیمواون کارونکردیم بایدیه تصمیم درست بگیریم...
    فرزان بی اهمیت بی فرزین روبه منصورخان کردوگفت

    _منکه میگم گره ی این مشکل به دست خودت بازمیشه عموجان

    منصورخان نگاهی به فرزان انداخت
    _چطوری؟؟

    فرزان محکم وجدی نگاش کرد
    _خودتون برین وباپدرومادره دختره حرف بزنید..شایدکه نه..حتمااوناازاین خبرناراحت وعصبانی میشن...ولی اخرش که چی..تاکی میشه موضوع به این مهمی روپنهون کرد؟فردین پدراون بچس..هرچقدرتواین پنج سال ازش دوربوده..دیگه بسشه...الان حقشه که بالاسردخترش باشه..حالاچه خونواده ی دختره راضی باشن چه نباشن..چه خوده دختره بخوادچه نخواد..این یه حقیقته که دیریازودهمه بایدباهاش کناربیان...
    فرزین ابروهاشوتوهم گره کرد
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _مابایدجوری این مسئله روحل کنیم که نه سیخ بسوزه ونه کباب..اینجوری...

    فرزان پوزخندی زد

    _هرچقدرکه شماپنج سال پیش کاری کردین که نه سیخ بسوزه ونه کباب بسه دیگه..!شماخوده کباب ومیسوزونیدوبه نفع سیخ کارمیکنین!!

    همینکه فرزین خواست چیزی بگه منصورخان سریع گفت

    _بسه..کافیه..من به یه نتیجه ای رسیدم...

    هردومنتظرنگاش کردن..

    _فرزان راست میگه....
    من بایدخودم شخصاباپدرومادره مارال صحبت کنم...درسته که ناراحت میشن وزندگی دختره دچاره اختلال میشه...ولی حقیقت تلخ وبایدباهاش کناراومد...
    فرزان لبخنده محوی زد..

    _افرین عموجان..بهترین تصمیم روگرفتید..مطمئن باشین پشیمون نمیشید...

    فرزین اخماش توهم بود

    _ولی آقاجون...

    _ولی نداره پسرم...اینکاربه نفع هردوشونه..اون بچه مگه چه گناهی کرده که بایددورازپدرش باشه؟فردین هم حق داره که برای دخترش پدری کنه وتلافی این پنج سالی که ازبودنش خبری نداشته رودربیاره...

    فرزین سرشوانداخت پایینوچیزی نگفت...فردین خیلی براش عزیزبود..امادلش برای مارال هم میسوخت...میدونست خونواده ی مارال کسایی نیستن که راحت بااین غضیه برخوردکنن...

    ملیس مشغول خوردن پیتزاش بود..همه جای خودشوسسی کرده بودوهنوزباپشتکارداشت ادامه میدادکه جاهای دیگشم سسی کنه..

    فردین ازحالتش خندش گرفته بود...تمام وقت نگاش بهش بود..این اولین باربودکه بادخترش دونفری داشتن شام میخوردن..واین چقدربراش لـ*ـذت بخش بود...لـ*ـذت دیدن دخترکوچولوی روبه روش که صورتش سسی شده بودوبامزه داشت پیتزاشومیخورد

    _عموویی؟یه سواال

    _بپرس

    _توزن وبچه ندالی؟

    فردین لبخندش محوشد...نگاهی به چشای سبزش که بالباس عروسکی سبزش انگارست شده بودن انداخت

    _چرا..یه دخترکوچولوی بامزه وخوشکل دارم...

    ملیس باذوق نگاش کرد

    _واقعااا؟؟؟پس چرانمیاریش که بامن بازی بتونه؟؟
    چقدردوست داشت بگه اون دخترکوچولوخودتی...ولی میدونست ملیس چیزی ازحرفاش ممکنه نفهمه...

    _چون...

    باصدای زنگ گوشیش حرفشوقطع کردوگوشیش روازرومیزبرداشت..بدون اینکه نگاهی به صفحه بندازه جواب داد

    _بله؟

    _سلام..میثاقم

    لبخندی زد..یادش افتادکه قبل رفتن شمارش روبه میثاق داده بودتااگرکاری داشتن زنگ بزنن..

    _سلام..

    _چه میکنی بااین دخترکوچولوی ما؟

    _هیچی والا!ورجه وورجه هاش تموم شده داره شام میخوره!

    _ای بابااگراینجوریه هنوزباتریش خالی نشده!!امشبم ماازدستش یه خواب راحت نداریم!

    فردین لبخندی زدوبه ملیس نگاه کرد

    _اگه نمیخواینش ببرمش براخودم؟

    میثاق خندید
    _نکنه میخواستی پسش بیاری؟جنس فروخته شده پس گرفته نمیشودبرادرر!

    ملیس خودشوبه فردین نزدیک کرد
    _دایی میثاقه؟

    فردین لبخندی زد
    _آره

    _باز داله چی میگه؟بگوالان میایم خونه زیادی دلتنگ نشه
    میثاق که صداشوشنیدگفت

    _من دارم چی میگم این چی میگه!دایی توهمونجاهم چادربزنی بمونی هم من حرفی نداارماا

    فردین خندش گرفته بود

    _دلت خیلی پره ازشااا
    میثاق خندید

    _قبلااین ننش بودنمیذاشت یه روزه خوش داشته باشیم حالااینه!!نبینش اینطوریایه پازلزله کوه دماونده براخودش!!حالاهنوزخودشوخودمونی نکرده باهات نمیفهمی چی میگم!!خب ادرسه خونه روبرات میفرستم بیارش خونه هرچقدردیرتررربهتر!!

    فردین لبخندی زد
    _باشه..فعلا

    _فعلا

    گوشیوتوجیب کتش گذاشت وبه ملیس نگاه کرد

    _اونجوری که بوش میادخیلی آتیش سوزوندیاااداییت بدجوری ازت شاکیه!

    ملیس یه لیوان ازدوغشوخورد

    _نخیلم من کاری نکردم فقط رودیواراتاقش براش نقاشی کشیدم؛اونم چون خودش همیشه بهم میگفت نقاشیات گشنگه!شیشه ی ادکلنشم که دوستش بهش هدیه داده بودازدستم افتادوشکست..خب فقط میخواستم یکم بوش بتونم همین..!یه بارم میخواست بره مهمونی کسی نبودپیرهنشوبلاش اتوکنه منم دلم بلاش سوخت..رفتم اتوکنم که پیرهنش نمیدونم چه جوری شدکه سوخت..!

    فردین بادهن بازنگاش کرد...واقعابه میثاق حق میداداینطوری ازش فراری باشه..!

    _شباهم که میخوادبخوابه من نمیزارم بایدبامن بازی بتونه تامن خوابم ببره وبعدخودش بخوابه..!!

    فردین که دیداگه بخوادهمینجوری پیش بره ملیس یه ریزمیخوادازاتیش سوزندناش بگه؛روکردسمتشوگفت

    _اگه تموم شدی بریم؟؟

    ملیس سرشوتکون داد
    _نه

    فردین که خودش هیچ اشتهایی نداشت چیزی نگفت منتظرموندکه ملیس تموم بشه وبعدبرن..

    _راستی عمو

    فردین نگاش کرد..

    _بگو؟

    _گردنبندمامانیم پیشه تومونده ها

    فردین ابروهاش پریدبالاازاینکه ملیس اینقدرحواسش به همه چی بوده وهنوزگردنبندوفراموش نکرده تعجب کرده بود...

    _اره..خوب شدیادم انداختی..اونروزیادم رفت بهت پسش بدم..

    _وای عمو..جلومامانم میخواستی پسش بدی؟به قوله عمه مینوپوستموقلفتی میکندکه!!

    فردین به این حرفش خندید..براش جای تعجب داشت که ملیس بعضی کلماته اسون رواشتباه میگه وبعضیای دیگه که سختن روراحت میگه..

    _الانم همراهم نیست که بهت پس بدم..!

    ملیس یه تیکه ازپیتزاشوقورت داد

    _اشتالی نداله مال خودت..یادگاری ازطرف من به تو
    فردین لبخنده محوی زد..
    "کادوی خودموبه خودم برمیگردونه.."

    _گفتی ازکجابرش داشتی؟
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _ازتوصندوقچه ی مامانیم..وسایلایی که خیلی دوس داره رواون تومیذاره..!یه شب دیگه هم رفتم سروقتش؛میخواستم تواتاقه مامانی بخوابم وقتی مامانی خوابش بردرفتم سراغه صندوقش وبرش داشتم اوردم بیرون..ولی همینکه خواستم برم تواتاقم بابایی ازاتاقش اومدبیرون...منم تاخواستم قایمش بتونم اون صندوق رودید..بهم گفت تامامانت ندیده سریع بروتواتاقش بذارش..منم مجبورشدم برش گردونم سرجاش...

    فردین ابروهاش توهم گره خورد..
    _ملیس..مگه..مامان وبابات...تویه اتاق نمیخوابیدن؟؟

    _نه..،مامانیم تواتاق خودش میخوابید...باباییمم تواتاق خودش..منم بعض شبا یاپیشه باباییم میخوابیدم یاپیش مامانیم!

    فردین اخماش رفت توهم..باورش نمیشد...باوره اینکه ازدواج مارال ومسعودیه ازدواج سوری بوده..
    ازفکرایی که قبلاتوذهنش بودشرمنده شد..ولی به خودش حق میدادکه همچین فکرایی روکنه...

    فعلانبایدذهن خودشوبیشترازاین درگیرمیکرد..وقت برای فکردن به این ماجراهازیادداشت..
    پالتوی ملیس روازروصندلیه کناریش برداشت بیااینوبپوش..دیگه بایدبریم..ملیس نگاهی به دستای سسیش انداخت

    _ایناروچیکاکنم پس

    چندتادستمال ازرومیزبرداشت مشغول تمیزکردن دستاوصورتش شد..
    بعدازحساب کردن ازرستوران زدن بیرون..
    ملیس گوشه کت فردین روکشید؛فردین نگاش کرد

    _عموییی هنوزیه جایی مونده که نرفتیم..!

    فردین سوالی نگاش کرد

    _کجا؟؟

    ملیس بااشتیاق به فردین نگاه کرد

    _کناردریا..توروخودابریم..ترن هوایی که منونبردی لااقل بریم دریا!

    فردین که دیدملیس هنوزترن هوایی روفراموش نکرده خواست بادریابردنش جبران کنه..

    _باشه خااانوم!امردیگه ای نیست؟

    ملیس پشت چشمی نازک کرد

    _نه..البته فعلانه

    فردین به حرکتش خندیدومحکم لپش بوسید..نمیدونست چراولی هرلحظه بیشترازقبل عاشقش میشد...
    ازماشین پیاده شدن..ملیس که خیلی خوب اونجارومیشناخت سریع ازپیاده روگذشت وبه سمت دوتاپله ای که به سمت ساحل راه داشت رفت...فردین دنبالش راه افتاد..فعلاراهنماش شده بودملیس..چون هیچ شناختی نسبت به اونجانداشت...

    چون هواتاریک بود؛دریاهم تاریک وسیاه به نظرمیرسید..صدای موجهافضاروپرکرده بود...
    ملیس دامن لباسشوبادستش جمع کردوکمی پاهاشوتوآب زد..همیشه عاشق اینکاربود..

    فردین هم دستاشوبرده بودتوجیبشوبه دریاخیره شده بود...
    خیلی براش عجیب بودکه مسعودنفرتش اونقدرنسبت بهش زیادبوده که حاضرشده بخاطرانتقامش؛بامارال ازدواج کنه...مسعودتوذهنش همیشه یه فردسیاه ومرموزی بود؛که هیچوقت دلیل هیچ کدوم ازکاراش واضح نبود...آدماگاهی برای رسیدن به خواستهاشون ممکنه خیلی روواردبازیشون کنن..وهیچوقتم به این توجه نمیکنن که ممکنه یکی ازبازیکناضربه بخوره...
    دوست داشتن ساده به وجودمیاد..؛عشق به راحتی شکل میگیره...امابعضیاوقتابعضیاباسادگی وبه راحتی یه چشم برهم زدن همه چیزروخراب میکنن..جوری که از نو هم نشه اون رابـ ـطه روساخت...

    باصدای ملیس به خودش اومد

    _عمویی بیابریم اونوربرام بادکنک بگیر!

    بدون اینکه حرفی بزنه لبخندی زدودنبالش راه افتاد..امروزفقط میخواست باملیس باشه وپدرکه نه..امایه عمویی باشه که ملیس هیچ وقت فراموشش نکنه...

    رسیدن به یه پیرمردکه بادکنکای رنگیه زیادی تودستش بود..ملیس باذوق به بادکنانگاه میکرد..پیرمردلبخندی به ملیس زد

    _سلام دخترم!

    ملیس لبخنده بامزه ای زد

    _سلام عموحسین!اومدم بازم پیشت بادکنک بگیرم
    عموحسین لبخنده خسته ای به ملیس زد

    _کاره خوبی کردی گل دختردلتنگت بودم

    فردین باکنجکاوی نگاشون میکرد

    _شماهمومیشناسین؟

    عموحسین نگاهی به فردین انداخت

    _اره پسرم..ملیس کوچولوهروقت بامامانش میومداینجایه سری هم به من میزدنوازم بادکنک میخریدن...

    فردین لبخندی زد

    _خوشحالم ازاشناییتون...

    _منم همینطورپسرم..

    ملیس نگاش به بادکنکابود

    _واییی چقد رنگاشوگشنگه!دلم ازهمشون میخوااد
    فردین چقدراین ذوق کردنای ملیس براش قشنگ ودوست داشتنی بود...

    روکردسمت عموحسین

    _ماهمه ی بادکنکارومیبریم

    ملیس چشاشودرشت کردوباخوشحالی دستاشوکوبیدبه هم

    _وااایییی مرسییی عمویییی کلیییی دوستتتت داااارم
    فردین لبخندش محوشد

    _عمویی یه لحظه خم شولفطا

    فردین خم شدطرفش
    ملیس محکم گونشوبوسید

    _عاشقتم عموجون

    اینوگفتورفت توبغل فردین
    بااین کارملیس چهرش گرفته شد..چقدراینکاراش برای فردین قشنگ ودلنشین بود...چقدرافسوس میخوردکه اینقدردیرازوجودهمچین پدیده ی بامزه ای باخبرشده...

    "معجزه یعنی؛آغـ*ـوش تو..که شیرین میکند،دریای شوره دلم را"

    پیرمردبادکنکاروگرفت سمت ملیس

    _بیاعموجون

    ملیس باذوق بادکنکاروازپیرمردگرفت

    _ممنونم

    پیرمردلبخندی بهش زد..

    بعدازحساب کردن پول بادکنکاکه به زورتونست به عموحسین بده دست ملیس روگرفت وبردسمت ماشین..توراه یاده یه چیزی افتادهمونجاایستادوگوشیشوازجیبش اوردبیرون..ملیس کنجکاوانه به فردین نگاه کرد

    _چراوایسادی

    فردین دوربین جلوی گوشیش رواوردوسمت ملیس خم شدودستشودورش حلقه کرد
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _میخوام باهات سلفی بگیرم!اجازه هس خرگوش کوچولو؟؟

    ملیس بامزه خندید

    _اره اره

    _خب پس دوربینونگاه کن

    ملیس بالبخنده خاص خودش به دوربین خیره شد..بعدازعکس گرفتن هردوسوارماشین شدن وراه افتادن....

    نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت ادرس رودرست اومده بود..شیشه رودادپایین اوایل اسفندماه بودولی هواهمچنان سردبودوسوزه عجیبی داشت...

    نگاش به نمای خونه ویلایی روبه روش افتاد..؛ازدرسفیدرنگش مطمئن شدکه همین خونس..زنگ درروفشاردادورفت سمت ماشین تاملیس روبغل کنه وازماشین دربیاره...نگتهی به صورت خستش انداخت؛انگارسالهابودکه نخوابیده بود..لبخندی به نقاشیه بامزه ی روصورتش زد..اروم پیشونیشوبوسیدوبغلش کرد...

    میثاق منتظردم درایستاده بود..بادیدن فردین لبخندی زد..
    آروم روبه فردین گفت

    _خوابه؟

    فردین سرشوبه معنی مثبت تکون داد..میثاق ملیس روازبغل فردین گرفت وروبهش گفت

    _یه لحظه صبرکن من ببرمش داخل الان زودبرمیگردم...

    فردین باشه ای گفت ورفت سمت ماشین..خرس وبادکنکای ملیس روازماشین اوردبیرون ورفت سمت در..بعدازپنج دقیقه میثاق اومد..بادیدن فردین واونچیزای تویه دستش خندش گرفت

    _اوه اوه بدبخت شدی!!باتوهم خودمونی شد؟

    فردین لبخندی زدوگرفتشون سمت میثاق

    _درحدی که باتوخودمونیه نه..کلی ازخراب کاریاش برام تعریف کرده..حق داری واقعا!

    میثاق خوشحال نگاش کرد

    _خدایااشکرت بالاخره یکی حق وبه من علیل ذلیل داد!
    فردین خندش گرفت...

    _خب..اگه کاری نداری..من برم!
    میثاق لحنشوجدی کرد..

    _واقعاممنون بابت امروزکه ملیس روبردی پارک..میدونم خیلی اذیتت کرده..ولی امیدوارم جبران کنم!

    _نه بابا..این چه حرفیه..خواهش میکنم...کاری نکردم..ملیس اذیتاشم مثل خودش بامزس..
    میثاق لبخنده غمگینی زد..

    _مسعودم همیشه مثل توهمینومیگفت..چقدرجاش خالیه..واقعانمیدونم چجوری ملیس میتونه بانبودپدرش کناربیاد..

    فردین دستشوبردتوموهاش ونفسشوکلافه بیرون داد..چقدردوست دادبزنه وبه همه بگه پدرملیس خودشه..فقط خودش..نه هیچکسه دیگه..ولی مجبوربودساکت باشه..سکوت کنه وچیزی نگه...چون این بازیه سرنوشته...بازیی که هنوزتااخرش خیلی مونده...

    _هنوزبچس..چیزی نمیفهمه..وقتی هم بزرگ بشه..درک وفهمش بالاترمیره ودیدش نسبت به این موضوع عوض میشه..

    _خیلی برام عزیزن..هم ملیس هم مادرش...حاضربودم خودم جای مارال روی اون تخت باشم..امااون حالش خوب باشه...

    نمیدونست چراامااحساس راحتی که نسبت به فردین داشت براخودشم عجیب بود..یه احساس صمیمیت که انگارسالهاست میشناستش..

    فردین دستشوگذاشت روشونه ی میثاق
    _بیخیال..مهم الان اینه که خواهرت حالش خوبه...امیدوارم گذشتهادیگه هیچوقت براتون تکرارنشه...ایناهمه میگذرن..

    میثاق لبخندی زد

    _ممنون..ع..میگم ببخشیدواقعافراموش کردم تعارف کنم بیای تو..

    _نه نه..الان دیگه وقت تواومدن نیست دیگه..بایدبرم..ایشالایه وقت دیگه..

    _خب..خب اخره هفته که مارال ازبیمارستان مرخص میشه بیا..همگی دوره هم جمع میشیم..خوشحال میشیم توهم بیای..

    _جمعتون خانوادگیه..مزاحم نمیشم...

    _نه باباچه مزاحمتی..اگه نیای ناراحت میشم..خوده باباومامان هم تاکیدکردن که بهت بگم..برای جبران امروزواون روزایی که توبیمارستان کنارمون بودی..
    فردین که دیدچاره ای نیست وخودشم همچین بدش نمیومدلبخندی زد

    _نیازی به جبران نیست..ولی حالاکه اسرارمیکنی باشه..میام..!

    میثاق لبخنده پت وپهنی زد

    _خبره دقیقشوبهت میدم؛منتظرتیم

    _باشه..من برم دیگه..شبت بخیر

    بامیثاق دست دادوبعدازخداحافظی رفت سمت ماشینشویه راست رفت سمت هتل...
    *****

    لباس سفیدمردونه ی استین بلندشوباتک کت اسپورت مشکیش وشلوارکتون مشکیش روپوشیده بود..خوشتیپترازهمیشه شده بود؛موهاشودادبالاوساعت استیلشورودستش بست..

    باصدای زنگ گوشیش نگاهی کلی به خودش توی آینه انداخت وگوشی روازروعسلی برداشت..بادیدن اسم منصورخان چندثانیه مکث کردوتماس و وصل کرد..

    _سلام پسرم!

    هنوزازمنصورخان ناراحت بودولی چیزی سعی کردبه روی خودش نیاره..
    _سلام آقاجون...

    _حالت خوبه؟

    _خوبم..

    منصورخان که انتظارداشت فردینم حال اونوبپرسه باجواب رک وجدیش جاخورد..امااونم چیزی به روی خودش نیاورد

    _راستش زنگ زدم بگم که..بگم من..من اومدم بوشهر..الانم دارم میرم خونه ی طاهرخان..میخوام باهاش حرف بزنم..

    فردین شوکه پرسید

    _چی؟؟شما..

    _اره پسرم..من کاری روکه بایدپنج سال پیش انجام میدادموالان میخوام انجام بدم...هیچوقت برای جبران دیرنیست...!امیدوارم بتونی منوببخشی..

    فردین کلافه دستی توی موهاش کشید..نمیدونست چی بگه..هم خوشحال بودهم ناراحت..انگارانتظارهمچین اتفاقی رونداشت..نمیدوست چراولی حس میکردهنوزبرای چنین اتفاقی زوده وهنوزاماده نیست...چون بامارال هم حرفی نزده بود..ولی وقتی یاده کارمارال افتاد...زبونش برای نه گفتن نچرخید..

    _اونا..امشب مهمون دارن..منوهم دعوت کردن..فکرنکنم الان وقت مناسبی باشه..

    _به طاهرخان خبردادم..ازاومدنم اطلاع داره...
    نفسشوباصدابیرون داد..

    _پس..بیاین دنبالم باهم بریم..اینجوری بهتره...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _باشه پسرم...
    نشست روتخت وگوشیشوهم کنارش پرت کرد...

    کت دامن مشکیش که یکی ازبهترین طرحای خودش بودوپوشید..توی آینه به خودش نگاه کرد..صورتش بیروح شده بود..دلش به آرایش کردن نمیرفت..زخم کوچیک روی پیشونیش هرلحظه اون صحنه های تاریک وبهش یاداوری میکردن...

    ازیاداوری اینکه قراربوددوباره فردین روببینه دندوناشوباحرص روی هم فشارداد..ازاینکه الان دربرابرفردین تنهابودودیگه مسعودی نبودکه ازش دفاع کنه ناراحت بود..ازنزدیک شدن زیادی فردین به خونوادش اعصابش به هم ریخته بود..احساس صمیمیتشون حس خوبی روبراش تداعی نمیکرد

    باصدای بازشدن دربرگشت عقب وپشتشونگاه کرد،بادیدن یاسمین وملیس لبخنده کمرنگی زد
    نگاهی به تیپ ملیس انداخت؛یه لباس صورتی آستین حلقه ای که مدل پایینش تاروی زانوش تورکارشده بود..موهای صاف وبلندش رویاسمین مرتب براش صاف کرده بودویه تاج نگین داره صورتی بامزه هم روی موهاش گذاشته بود..!

    لبخندی به صورت بامزش زد
    _قربون گل دخترم برم که اینقدرنازشده

    ملیس بانازبه مارال نگاه کردوبعدم باذوق پریدبغل مارال..
    یاسمین بالبخندنگاشون کرد..اومدسمت ملیس

    _خب حالابدوبروپایین باارشان بازی کن!اینهمه راه وفقط بخاطرتوکوبونیدیم آوردیمش اینجا!

    _آخ جووون آرشان اومده

    این وگفتو باخوشحالی رفت سمت در...
    بعدازرفتن ملیس یاسمین رفت سمت مارال وکنارش نشست روتخت..،نگاهی به صورتش انداخت

    _نمیخوای یه فکری برا این صورت بی روحت کنی؟ترسیدم بابا!!

    مارال نگاهی به اینه ی روبه روش انداخت..

    _بیخیال..حوصلشوندارم

    یاسمین بروبابایی بهش گفت وخودش راه افتادسمت میزارایش مارال..رژصورتی؛کرم پودروریمل روازرومیزبرداشت واومدسمت مارال؛نشست کنارش

    _خب نگام کن ببینم

    مارال کلافه نگاش کرد

    _یاسی نمیخوام بیخیالش شولطفا

    _غلت کردی مگه دست خودته نگام کن

    مارال که دیداسرارش بی فایدس ویاسمین سعی داره کاره خودشوکنه نفسشوباحرص بیرون دادونگاشوبردسمت یاسمین...

    یاسمین نگاهی به رژصورتی انداخت

    _نچ این بهت نمیادقرمزمیخوام بزنم برات
    همینکه خواست بلندشه مارال سریع دستشوگرفت

    _نه..بشین توروخدا نمیخوام...همین خوبه..کاری نکن پشیمون بشم همینوهم نزنم

    یاسمین نشست

    _باشه حالا!یکی ندونه میگه توومسعودعاشق ومعشوق بودین!!!

    مارال شالشوگذاشت روسرش

    _نبودیم...ولی برام مهم بود..کارای زیادی برام انجام دادکه الان واقعاخودمومدیونش میدونم...

    _درسته...ولی..نمیدونم چرایه چیزی بدجوری ذهنمودرگیره خودش کرده...واونم اینه که..مسعود..واقعابرای چی اینقدربخاطرتوازخودگذشتگی کرد؟؟اخه مگه میشه یکی همینجوری الکی الکی بیادیه همچین کاری کنه...این حرف پنج سال تودلم بودولی باوجودمسعودنتونستم بهت بگم..اماحالاکه نیست؛گفتم بهت بگم..شایدخودت بهتربتونی جوابشوپیداکنی...!!

    مارال ابروهاشوتوهم گره کرد..نمیتونست بگه تابه حال به چنین سوالی برنخورده..ولی قبلاهربارخودشوبایه جواب قانع میکرد..ولی الان..نمیدونست چراباهیچ جوابی قانع نمیشه...

    بادیدن یونس اونجاکاملاجاخورده بود..تعجب یونس روهم ازتوچشاش میدید..سعی کردچیزی به روی خودش نیاره وعادی رفتارکنه...لبخندی زدودستشودرازکردسمتش
    یونس همونطوری که هنوزتعجب توچشاش معلوم بود بافردین دست داد

    _به به ببین کی اینجاس...آقای نوری!!
    فردین لبخنده محوی زد

    _خوشحالم ازدیدنت پسر..!!تواینجاچیکارمیکنی؟
    هردوکنارهم نشستن

    _والا؛راستش اومده بودیم عیادته مارال خانوم!اصلافکرشونمیکردم تورواینجاببینم..

    _منم همینطور..!

    طلاخانوم سینی چای روداددستش

    _عزیزم اگه نمیتونی بده یکی ازدختراببرن

    _نه..میتونم

    اینوگفت وازاشپزخونه خارج شد..دستاش میلرزید..قدمای سستش روتندترکرد...

    نگاهی به جمع انداخت تواولین نگاه؛نگاهش بهش گره خورد..ازاینهمه ریلکس واروم بودن فردین حرصی شد..
    زیرلب به همگی سلام کردوبقیه هم جوابشودادن..سینی چای روجلوی طاهرخان ومنصورخان گرفت..رسیدبه یونس که کنارفردین نشسته بود..سینی چای روجلوش گرفت..یونس تشکری کردورفت سراغ فردین بدون اینکه نگاش کنه سینی چای روگرفت جلوش..ولی فردین ازسرعمدزل زدبهش

    _ممنون نمیخورم..!

    دندوناشوباحرص روی هم سایید؛بدون اینکه حرفی بزنه سینی روبردسمت بقیه...
    نیم ساعتی ازاومدن مهموناگذشته بود..،گـه گاهی نگاهای سنگین فردین روکه روخودش میدیداسترسش بیشترمیشد..خیلی دلش میخواست بدونه برای چی فردین اومده اونجا...ولی بعدکه فکرمیدیدباخودش میگفت معلومه برای چی اومده..اونم باپدربزرگش...لرزش دستاشوحس میکرد..انگاردمای بدنش بیش ازاندازه بالارفته بود..بااجازه ای گفت وازجمع فاصله گرفت...بیشترازاون نمیتونست اونجابشینه عامل همه بدبختیاشوببینه...

    رفت توی خیاط بایدکمی هوابه کلش میخوردتابلکه یکم ازاضطرابش کمترمیشد...

    __وقتی بچه بودم..مادرم همیشه میگفت پای کاری که کردی چه خوب چه بدتاآخرش بمون...عقب نکش..مردبایدپای کاراش بمونه تامردونگیشونشون بده...اون موقع بچه بودم..چیزه زیادی نفهمیدم..ولی حالا..حالاکه معنی حرفاشومیفهمم..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    اون دیگه نیست..نیست که بهش بگم همیشه موندن مردونگی روثابت نمیکنه...گاهی بایدرفت..بایدرفت واسه بهترشدن اوضاع...واسه بهم نریختن زندگی کسی که برات ارزش داره...چون دربرابرش مسئولی...مسئولی چون وابستش کردی..مسئولی چون...

    سرشوبلندکرد..بهش نزدیکترشد..دستاشوبرده بودتوجیبشومحکم وجدی روبه روش ایستاده بود...
    جاخوردوقتی صداشوشنیدجاخوردازاین یهویی اومدنش...نمیفهمیدمعنی حرفاشو..نمیفهمیدمردی که روبه روشه چی میخوادازش...احساسشوپشت اخماش قایم میکرد...نمیخواست دوباره کم بیاره...دوباره بشکنه...اینباراگرمیشکست دیگه کسی نبودکه کمکش کنه خورده هاشوجمع کنه...اینباراگه میشکست..دیگه واقعاشکسته بود...

    همینکه لب بازکردچیزی بگه؛حرفای فردین اجباری دهنشوبست..

    _مسئولی چون...دوست داشته...دوسش داشتی...
    حرفایی که قراربودبزنه هضمشون سنگین بود..ولی..هرمشکلی چاره ای داره..هربیماری درمونی داره؛ و هرقصه ای پایانی....

    _پنج سال پیش..یهویی پریدی توزندگیم...نمیدونم چجوری پیدات شد..ازکجااومدی..چه جوری شدکه دیدمت...ولی تابه خودم اومدم...شده بودی یه سوژه براشرطبندیمون...

    نیم نگاهی به مارال انداخت..بااین حرفش مارال حرصی خواست دهن بازکنه که فردین بی اهمیت به عصبی بودنش رک ادامه ی حرفاشوزد

    _قرارشدهرطورشده باهات دوس بشموبه فرزین نشون بدم که هرچیزی روکه میخواموخیلی راحت میتونم به دست بیارم...همونطوری که خواستمم شد...همه چی بینمون خوب داشت پیش میرفت...شدی بودی جزئی ازبهترین لحظات زندگیم...

    لبخندی محوی نشست گوشه لبش..نگاهی به مارال انداخت...انگاراونم حرصش کمترشده بود

    _ولی...یهویی...نمیدونم چی شد...همه چی بااومدن یه نفرخراب شد...بااومدن مسعود..اوضاع عوض شد..نفرت داشت ازم...جوری که هربارمنومیدیدازنگاش میتونستم شعله های انتقامشوببینم...جدیش نگرفتم...چون نمیدونستم سرچی باهام لج داره...اولش فکرکردم واقعابخاطره توهه...ولی...نه...جوری که فکرمیکردم نبود...

    مارال ابروهاشوتوهم گره کرد..سوالی به فردین نگاه کرد..
    _سرعشق ثابقش بود..فکرمیکردمن باهاش رابـ ـطه داشتم..فکرمیکردمن عشقشوازش گرفتم...
    پوزخندی زد..

    _همش سره یه سوءتفاهم ساده..اینهمه کینه تودلش جمع کرده بود..خواستم قانعش کنم..ولی نشد..اونهمه نفرت وکینه ی چندساله رونمیشدیه شبه پاک کردوازبین برد...شب تولدمینو..تهدیدم کرد..تهدیدم کردکه اگه پامواززندگیت نکشم بیرون..میره وبه خونوادت همه چیومیگه...

    سخت بودحرفی که میخواست بزنه..اما..غرورشوپس زدوادامه داد

    _دوست داشتم...عاشقت نبودم...ولی دوست داشتم...برام مهم بودی...ارزش داشتی...اونقدری که حاضرشدم اززندگیت برم..نتونستم بهت هیچ توضیحی بدم...چون چون حرفام برات غیرقابل قبول بودن...
    فردین نگاش وازمارال گرفت وبه یه نقطه ی نامعلوم خیره شد

    _الان همه چی عوض شده...مااون ادمای چندسال پیش نیستم...الان هم توبه من بدهکاری هم من به تو...الان که دارم فکرمیکنم...به یه چیزه خیلی جالب برخوردم..اینکه چندسال پیش بابام رفت تامادرم زندگیش راحتربشه؛دریغ ازاینکه به تنهاپسرش فکرکنه..وحالا..بازی سرنوشت جوری شدکه دقیقاهمون ماجرابرای منم پیش اومد...ولی بااین تفاوت که بابام نتونست بامادرم صحبت کنه وبهش همه چیودرست وقانع کننده توضیح بده...تااخرشم مادرموازدست داد...وقتی تواتاق عمل بودی..خیلی میترسیدم دیگه بیرون نیای که حرفاموبهت بزنم...

    نفسشوکلافه بیرون داد...

    _من نمیخوام زندگی ملیس هم مثل من بشه...نمیخوام ازپدرش سرچیزی که نمیدونه واشتباهه متنفرباشه...توپنج سال اونوازم پنهونش کردی وباکسی که باعث وبانی این همه اتفاقای بده زندگیت بودبزرگش کردی...ملیس پنج سال؛به کسی که ازپدرش نفرت داشت میگفت بابا...!

    مارال شوکه به فردین نگاه کرد..نمیتونست باورکنه که مسعود؛کسی اینهمه بهش کمک کردوبهش امیدواری دادخودش مسبب همه ی اتفاقای زندگیش باشه...
    _این..این امکان نداره...مسعودهمچین آدمی نیست...تواین چندسال اونقدری بهم کمک کرده که حالاحرفای توروباورنکنم...

    فردین پوزخنده محوی نشست گوشه ی لبش

    _بهت کمک کرده چون نمیخواسته اگرمن برگشتم ومثل الان واقعیتاروبهت گفتم حرفاموباورکنی...ببین خیلی خوب برات نقش بازی کرده ها...دقیقاهمونی شدی که میخواسته...هه...

    مارال هیچ جوره حرفای فردین رونمیتونست به خودش بفهمونه...

    """ ببین مارال میخوام هراتفاقی که تواین مدت افتاد..فردین هرکاری کرد..هرچیزی که بهت گفت..چه راجبعه من..وچه هرچیزه دیگه..حرفاشواصلاباورنکنی...؛میخوام بهم قول بدی اگه یه بدی تواین مدت ازم دیدی یاشنیدی،خوبیام یادت نره...میخوام بهم قول بخاطره ملیس فردین وتوزندگیت راه ندی..فکرزندگی جدیدبافردین نیادتوسرت..فردینوتحت هیچ شرایطی نبایدقبول کنی..حتی اگرپای ملیس وسط باشه..میخوام دربرابرش بایستی.."""

    خودشم میدونست یه جای کارمیلنگه...حرفای مسعودتوسرش پیچیده بودوهرکلمشوکه به یادمیاوردیه جورخاصی معنی داشت براش...

    _آخه اون چرابایدیه همچین کاری وبامن کنه؟؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مگه من چه هیزم تری بهش فروختم؟؟اون..اون واسه ملیس پدری کرد...اون منوازباتلاقی که توش بودم بیرون کشید...پنج سال مراقبمون بود...برعکس توپای کاری که نکرده بودموند...

    بخاطره من به خونوادش دروغ گفت...اونوقت تو..توداری این حرفاروپشتش میزنی؟؟حالاکه دستش ازدنیاکوتاس؟تواگه واقعادلت به حال من سوخته بودهمون پنج سال پیش نمیرفتی...

    میموندی پای کارت میموندی سعی میکردی همه چیودرست کنی نه اینکه خیلی ساده ردبشی وبری وبگی همه چی درست میشه...حالادیگه دیره...این حرفاهم هیچی رودرست نمیکنه...به قول خودت مااون ادمای پنج سال پیش نیستیم عوض شدیم..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    فردین کلافه نگاش کرد

    _آره..شایدتوراست میگی..من اشتباه کردم که رفتم..من اشتباه کردم که نموندم تامسعودبره به خونوادت همه چیوبگه..من اشتباه کردم که نموندم تاازنزدیک نابودشدنتوبه وسیله خونوادت ببینم...آره مارال توراست میگی من اشتباه کردم که رفتم...

    حلقه ی اشکی که توچشاش بودپس زد..الان وقت جواب پس دادن بودنمیخواست بازم جلوش کم بیاره...
    _یه جوری میگی رفتم تاتوچیزیت نشه...انگارکه الان خیلی حالم خوبه...انگاربعده توکم بلاسرم اومد...تونمیفهمی من چی کشیدم..تونمیفهمی وقتی هنوزدست چپ وراستتودرست تشخیص نمیدی بهت بگن بارداری...تونمیفهمی وقتی میبینی بارداری وپدری بالاسربچت نیست یعنی چی...تونمیفهمی ترس ازآبروچیه...تونمیفهمی وقتی شباازکابوس اینکه همه فهمیدن توچیکارکردی بیدارشی یعنی چی...تونمیفهمی یه دخترشهرستانی..خونواده ی سنتی وحرف مردم یعنی چی....تونمیفهمی لعنتی...

    هق هقش جلوی بقیه ی حرفاشوگرفت...
    فردین نگاش به مارال بود..بهش حق میداد...حق داشت اینجوری ازش طلبکارباشه...

    _ماهردومون اشتباه کردیم...راه واشتباه رفتیم...ندونسته تصمیم گرفتیم وخواستیم باتصمیمامون همه چیودرست کنیم امانمیدونستیم داریم شرایطمون وسخترمیکنیم...
    مامشکل کارمون اونجایی بودکه واقعیتارونادیده گرفتیم..
    قطره اشکی که افتادروگونشوسریع پاک کرد..

    _میدونی مشکل کجاست؟؟؟مشکل اینجاست که همیشه آدم های تنوع طلبی مثل تو دست میزارن روی آدمهای ساده وخاکی..؛ادمایی مثل من زودمیشکنن..شایدباراول دوم کناربیان..ولی باره سوم ازهمون کنارمیرن...
    اینویادم گرفتم که"بترسم از آدمایی که عاشق نیستن ولی عاشق کردن رو خوب بلدن.."

    _چراهمه ی تقصیرارومیندازی گردن من؟؟؟یه جوری داری ازماجراهاحرف میزنی انگارفقط منم که تواینهمه اتفاق نقش دارم..انگارفقط منم که گناهکارم...ازهرچی بگی خودتم توش نقش داری...چه ازشبی که باهم بودیم چه ازبی پدربودن ملیس...مسعودم اون وسط خوشحال که خیلی راحت تونسته بینمون بیادوهمه چیوبهم بریزه..موندم چراهیچوقت باخودت نگفتی دلیل اینهمه خوبیه مسعودنسبت به خودت چیه..
    حرصش میگرفت ازاینکه فردین توهیچکدوم ازحرفاش رنگی ازپشیمونی نیست..

    _توهیچوقت نمیفهمی تنهابودن یعنی چی..تونمیفهمی تواوج بی کسی وقتی یکی دست نوازش بکشه روسرت وبهت محبت کنه وکنارت باشه یعنی چی...امایه چیزوبدون...

    "هيچ چيزی بدتراز قتل احساس نیست"
    مسعودمشکلش باتوبودنه بامن...اون..نگاهی به فردین انداخت..نمیتونست عکس العملش روراجبع حرفی که میخوادبزنه پیش بینی کنه..دلشوزدبه دریاوادامه داد

    _اون منودوسم داشت...ماباهم خوشبخت بودیم...تو..تواومدی وهمه چیوبهم ریختی...
    فردین پوزخندمحوی نشست گوشه لبش

    _توهم اونودوست داشتی؟
    ازاین سوال فردین جاخورد..دلیل پوزخندشونمیفهمید...خیلی دلش میخواست حرصشودربیاره برای همینم مجبوربودبهش دروغ بگه..
    _..آ..آره...
    پوزخندش عمیقترشد..دستاشوبردتوجیبشوبالحنه تیکه داری گفت

    _مطمئنی؟؟
    مارال ابروهاشوتوهم گره کردوزل زدتوچشاش
    _اره مطمئنم
    _ازاین به بعدخواستی دروغ بگی یه عینک آفتابی به چشات بزن بدتابلوئن...آخه چه دوست داشتنی اینطوریه؟؟؟

    مارال مشکوک نگاش کرد
    _توبه حرف چشام گوش نده دروغ گوی خوبین...منظورت ازاین حرفت چیه؟
    فردین لبخندمرموزی زد

    _اینکه توهمسرودوست داشتنیت تواتاقای جدامیخوابیدین...نیم نگاهی به اسمون انداخت
    _خدایاشکرت معنی دوست داشتن وعشق وعلاقه هم فهمیدیم!!

    مارال باتعجب نگاش میکرد...اصلانمیتونست فکرشم بکنه که فردین ازکجااین موضوع روفهمیده...
    _تو..توازکجافهمیدی؟؟؟

    فردین باهمون لبخنده مرموزش گفت
    _ع ع ببین..خودت لودادی...من همینجوری گفتم..ولی الان دیگه واقعامطمئن شدم...!!

    باحرص به فردین نگاه کرددیگه داشت ظرفیتش تکمیل میشد...
    _ازکجاااافهمیدی؟؟باهات شوخی ندارم
    فردین لبخندشوجمع وجورکرد..
    _ازملیس..

    مارال تازه دوهزاریش افتاده بود..کلی ازدست ملیس شکاربود..اماسعی کردخودشونبازه..
    _ملیس بچس نمیفهمه..یه چیزی پرونده توباورنکن..
    فردین لبخندیه وری زد
    _توازاونم بچه تری!

    مارال باحرص نگاش کرد
    _هرچی دوست داری فکرکن..نه خودت برام مهمی نه فکرت...

    _اگه برات مهم نیستم برای چی اینوتاالان نگه داشتی؟
    مارال نگاشوازفردین گرفت وبردسمت گردنبندی که ازمشت فردین سرخوردپایین...بادیدنش انگاریه سطلح اب یخ ریختن روسرش...برای این دیگه نمیدونست چه جوابی بده...حتم داشت بازملیس رفته سرصندوقشواینوبرداشته...

    _اینو..
    _اینم دست ملیس بودازتووسایل باارزشت برش داشته بود
    _پس بگو بچمومیبردی سیم جیمش میکردی اره؟؟؟
    نمیدونست چرااینقدرازحرص دادن مارال خوشش میومد
    _حالاگیریم که آره میخوای چیکارکنی؟
    مارال باحرص نگاش کرد

    _هیچی فقط داغ دیدنشوبه دلت میزارم..!
    اینوگفت وخواست بره که باصدای فردین سرجاش میخکوب شد
    _نمیتونی...
    برگشت سمتشویه ابروشودادبالا
    _حالامیبینی

    فردین نگاشوازمارال گرفت وبه زمین دوخت..میدوست این حرفش ممکنه مارال روخیلی بیشترازچیزی که الان هست ناراحت وحرصی کنه
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا