دلش میخواست بی مقدمه حرفشوبزنه..مثل تموم وقتای دیگه که رک وراست حرفشومیزد..لبشوباسرزبون ترکرد..
_میخوام هراتفاقی که تواین مدت افتاد..فردین هرکاری کرد..هرچیزی که بهت گفت..چه راجبعه من..وچه هرچیزه دیگه..حرفاشواصلاباورنکنی...؛میخوام بهم قول بدی اگه یه بدی تواین مدت ازم دیدی یاشنیدی،خوبیام یادت نره...
میخوام بهم قول بخاطره ملیس فردین وتوزندگیت راه ندی..فکرزندگی جدیدبافردین نیادتوسرت..فردینوتحت هیچ شرایطی نبایدقبول کنی..حتی اگرپای ملیس وسط باشه..میخوام دربرابرش بایستی..
مارال انگارتودرک معنی حرفای مسعودگم بود..
_یعنی چی؟..توکه..توکه میدونی منوفردین غیره ممکنه دوباره بخوایم باهم باشیم
_آره..میدونم قیده فردینوزدی..میدونم الان کل این پنج سالوفردین بهت بدهکاره..ولی..ماادماوقتی پای عشقمون وسط باشه..همه ی بدیهاوتلخیای گذشته رومیندازیم
توصندقچه ی اسراردلمونوخیلیاشونوفراموش میکنیم...ولی مارال تونبایدفراموش کنی..نبایدبدی هایی که فردین درحقت کردوفراموش کنی..نمیخوام زحمتایی که تواین پنج سال برات کشیدموبااومدن فردین به هدربدی..
مارال من هیچوقت ازت نخواستم که قبولم کنی...ولی نمیخوامم بااومدن فردین فراموشم کنی..
حالاانگارکم کم دیگه داشت متوجه میشد...متوجه ی حرفایی که مسعودباجدیت داشت بهش میزد..
_مگه نمیگی کل این پنج سال روبهم مدیونی؟؟مگه نگفتی هرچی بگموقبول میکنی..پس قول بده که حرفاموفراموش نمیکنی..قول بده اگرمجبورم شدی با زم نری سمت فردین..
مارال سرشوانداخت پایین انگشتاشوبه بازی گرفت...توجوابی که میخواست بده مسمم بود..
_من تواین پنج سال..نمیخوام بگم اصلابه فردین فکرنکردم..یافراموشش کردم..نه..چون این غیره ممکن بود..فردین قسمتی ازگذشته ی منه..حالاگذشته چه تلخ بوده باشه چه شیرین..فردین کاری کرده که نتونم هیچوقت فراموشش کنم..شده برام درس عبرت..قبلااونقدرمهربون بودم که حالادیگه وقتش رسیده ثابت کنم احمق نیستم..تواین پنج سال خیلی چیزایادگرفتم..خیلی چیزاروفراموش کردم..
امامن اگرقراربودهمه روببخشم آدم نمیشدم...خدامیشدم..!کینه ای نیستم..ولی خب آلزایمرهم ندارم..اینوفهمیدم که بعضی وقتابعضی آدمابایه حرکت یایه حرف خودشونوبرای همیشه ازچشمت میندازن...دارم یادمیگیرم به هرکسی به اندازه ی لیاقتش بهابدم نه به اندازه ی دلم..تواین مدت یادگرفتم اگردلم ازکسی گرفت پاکش کنم...یاخودشویااشتباهشو..
مسعودلبخنده کجکی زد:
_ واینم بدون آدم چیزی روکه یباربالااورده دوباره نمیخوره...دوباره بودنه توبافردین مثله پوشیدن لباس چرکات بعدازدوش گرفتنه...
خوشحال بودازاینکه مارال حرفاشوخوب معنی کرده بودوجواب قانع کننده ای بهش داده بود
بااینکه میدونست"کسی رونمیشه به زورعاشق کردویه وقتایی یه چیزایی سهمت نیست"ولی اون نمیخواست سهمش ازمارال فقط همین پنج سال باشه..
_خوشحالم که درک وفهمت اونقدری بودکه بفهمی چی میگم..ازاین به بعدبایدمارالی که تواین پنج سال عوض شده باشی...نه اون مارال گذشته که شکست خورده وضعیف بود؛قول میدم ازاینجابه بعدوهم مثل تموم این پنج سال کنارت باشمونذارم اتفاقی بیوفته...اینوهمیشه یادت باشه..یه پشتیبان خوب غمهاروازبین نمیبره اماکمک میکنه باوجودغمهامحکم بایستی درست مثل چترخوب که بارونومتوقف نمیکنه..اماکمک میکنه آسوده زیره بارون قدم بزنی..!
ازحرفای مسعوددلگرم شده بود..ترسش ازروزای نامعلوم آینده کمترشده بود..میخواست واقعابشه همونی که مسعودمیخواست..تابلکه این پنج سالوجبران کرده باشه..
مسعودباصدای زنگ موبایلش نگاهی به صفحه انداختوبادیدن اسم طلاخانوم بعدازچندثانیه تماسووصل کرد..
_الو؟؟
_سلام پسرم!!خوبی؟؟
مسعودلبخندی زد
_سلام خاله..ممنون شماخوبین؟
_قربونت پسرم!ماهم خوبیم!!میگم مادرمارال مگه کجاست؟هرچی روگوشیش زنگ زدم جواب نداد..!نگرانش شدم!!
مسعودنگاهی به مارال انداخت که باکنجکاوی داشت نگاش میکرد..
_حتمانشنیده..اینجاست پیشمه...اگه کاری باهاش دارین گوشیوبدم بهش...
_راستش..نه مادر..به خودت بگم بهتره بعدتوخودت به مارال بگو..
_بفرماییدگوشم باشماست
_میخوایم آخره هفته برای میثاق بریم خواستگاری...همونطورکه میدونی میثاق طبق معمول زیره بارنمیرفت....حتی تااسمه خواستگاریواوردم میخواست برای فراربیادشیراز...ولی خب هرطوری که بودراضیش کردیم که اینبارودیگه بهونه نیاره...ولی حالاکه قبول کرده میگه یه شرط داره..میخوادتوخواستگاریش مارال هم باشه...حالازنگ زدم بگم..؛اگه میشه..اگه وقت دارین..بخاطره میثاقم که شده بیاین یه چندروزی بوشهرتاکاره میثاقوراه بندازیم!
مسعودلبخندی زد..
_عجب شرطی هم گذاشته ها..حالافکرکرده مارال نمیاد!ولی بهش بگوکورخوندی...اگه شده با جت بفرستمش میفرستمش که بیاد..!
طلاخانوم خندید
_قربونت برم مادر!فقط میگم..اگه میشه خودتم بیا..
_چشم..همین فرداراه میوفتیم
مارال ابروهاشوتوهم گره کرده بودبادقت به حرفای مسعودگوش میداد..ولی بااین حال بازم چیزی نمیفهمید..همینکه مسعودگوشیوقطع کردسریع گفت
_میخوام هراتفاقی که تواین مدت افتاد..فردین هرکاری کرد..هرچیزی که بهت گفت..چه راجبعه من..وچه هرچیزه دیگه..حرفاشواصلاباورنکنی...؛میخوام بهم قول بدی اگه یه بدی تواین مدت ازم دیدی یاشنیدی،خوبیام یادت نره...
میخوام بهم قول بخاطره ملیس فردین وتوزندگیت راه ندی..فکرزندگی جدیدبافردین نیادتوسرت..فردینوتحت هیچ شرایطی نبایدقبول کنی..حتی اگرپای ملیس وسط باشه..میخوام دربرابرش بایستی..
مارال انگارتودرک معنی حرفای مسعودگم بود..
_یعنی چی؟..توکه..توکه میدونی منوفردین غیره ممکنه دوباره بخوایم باهم باشیم
_آره..میدونم قیده فردینوزدی..میدونم الان کل این پنج سالوفردین بهت بدهکاره..ولی..ماادماوقتی پای عشقمون وسط باشه..همه ی بدیهاوتلخیای گذشته رومیندازیم
توصندقچه ی اسراردلمونوخیلیاشونوفراموش میکنیم...ولی مارال تونبایدفراموش کنی..نبایدبدی هایی که فردین درحقت کردوفراموش کنی..نمیخوام زحمتایی که تواین پنج سال برات کشیدموبااومدن فردین به هدربدی..
مارال من هیچوقت ازت نخواستم که قبولم کنی...ولی نمیخوامم بااومدن فردین فراموشم کنی..
حالاانگارکم کم دیگه داشت متوجه میشد...متوجه ی حرفایی که مسعودباجدیت داشت بهش میزد..
_مگه نمیگی کل این پنج سال روبهم مدیونی؟؟مگه نگفتی هرچی بگموقبول میکنی..پس قول بده که حرفاموفراموش نمیکنی..قول بده اگرمجبورم شدی با زم نری سمت فردین..
مارال سرشوانداخت پایین انگشتاشوبه بازی گرفت...توجوابی که میخواست بده مسمم بود..
_من تواین پنج سال..نمیخوام بگم اصلابه فردین فکرنکردم..یافراموشش کردم..نه..چون این غیره ممکن بود..فردین قسمتی ازگذشته ی منه..حالاگذشته چه تلخ بوده باشه چه شیرین..فردین کاری کرده که نتونم هیچوقت فراموشش کنم..شده برام درس عبرت..قبلااونقدرمهربون بودم که حالادیگه وقتش رسیده ثابت کنم احمق نیستم..تواین پنج سال خیلی چیزایادگرفتم..خیلی چیزاروفراموش کردم..
امامن اگرقراربودهمه روببخشم آدم نمیشدم...خدامیشدم..!کینه ای نیستم..ولی خب آلزایمرهم ندارم..اینوفهمیدم که بعضی وقتابعضی آدمابایه حرکت یایه حرف خودشونوبرای همیشه ازچشمت میندازن...دارم یادمیگیرم به هرکسی به اندازه ی لیاقتش بهابدم نه به اندازه ی دلم..تواین مدت یادگرفتم اگردلم ازکسی گرفت پاکش کنم...یاخودشویااشتباهشو..
مسعودلبخنده کجکی زد:
_ واینم بدون آدم چیزی روکه یباربالااورده دوباره نمیخوره...دوباره بودنه توبافردین مثله پوشیدن لباس چرکات بعدازدوش گرفتنه...
خوشحال بودازاینکه مارال حرفاشوخوب معنی کرده بودوجواب قانع کننده ای بهش داده بود
بااینکه میدونست"کسی رونمیشه به زورعاشق کردویه وقتایی یه چیزایی سهمت نیست"ولی اون نمیخواست سهمش ازمارال فقط همین پنج سال باشه..
_خوشحالم که درک وفهمت اونقدری بودکه بفهمی چی میگم..ازاین به بعدبایدمارالی که تواین پنج سال عوض شده باشی...نه اون مارال گذشته که شکست خورده وضعیف بود؛قول میدم ازاینجابه بعدوهم مثل تموم این پنج سال کنارت باشمونذارم اتفاقی بیوفته...اینوهمیشه یادت باشه..یه پشتیبان خوب غمهاروازبین نمیبره اماکمک میکنه باوجودغمهامحکم بایستی درست مثل چترخوب که بارونومتوقف نمیکنه..اماکمک میکنه آسوده زیره بارون قدم بزنی..!
ازحرفای مسعوددلگرم شده بود..ترسش ازروزای نامعلوم آینده کمترشده بود..میخواست واقعابشه همونی که مسعودمیخواست..تابلکه این پنج سالوجبران کرده باشه..
مسعودباصدای زنگ موبایلش نگاهی به صفحه انداختوبادیدن اسم طلاخانوم بعدازچندثانیه تماسووصل کرد..
_الو؟؟
_سلام پسرم!!خوبی؟؟
مسعودلبخندی زد
_سلام خاله..ممنون شماخوبین؟
_قربونت پسرم!ماهم خوبیم!!میگم مادرمارال مگه کجاست؟هرچی روگوشیش زنگ زدم جواب نداد..!نگرانش شدم!!
مسعودنگاهی به مارال انداخت که باکنجکاوی داشت نگاش میکرد..
_حتمانشنیده..اینجاست پیشمه...اگه کاری باهاش دارین گوشیوبدم بهش...
_راستش..نه مادر..به خودت بگم بهتره بعدتوخودت به مارال بگو..
_بفرماییدگوشم باشماست
_میخوایم آخره هفته برای میثاق بریم خواستگاری...همونطورکه میدونی میثاق طبق معمول زیره بارنمیرفت....حتی تااسمه خواستگاریواوردم میخواست برای فراربیادشیراز...ولی خب هرطوری که بودراضیش کردیم که اینبارودیگه بهونه نیاره...ولی حالاکه قبول کرده میگه یه شرط داره..میخوادتوخواستگاریش مارال هم باشه...حالازنگ زدم بگم..؛اگه میشه..اگه وقت دارین..بخاطره میثاقم که شده بیاین یه چندروزی بوشهرتاکاره میثاقوراه بندازیم!
مسعودلبخندی زد..
_عجب شرطی هم گذاشته ها..حالافکرکرده مارال نمیاد!ولی بهش بگوکورخوندی...اگه شده با جت بفرستمش میفرستمش که بیاد..!
طلاخانوم خندید
_قربونت برم مادر!فقط میگم..اگه میشه خودتم بیا..
_چشم..همین فرداراه میوفتیم
مارال ابروهاشوتوهم گره کرده بودبادقت به حرفای مسعودگوش میداد..ولی بااین حال بازم چیزی نمیفهمید..همینکه مسعودگوشیوقطع کردسریع گفت
آخرین ویرایش: