کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
دلش میخواست بی مقدمه حرفشوبزنه..مثل تموم وقتای دیگه که رک وراست حرفشومیزد..لبشوباسرزبون ترکرد..

_میخوام هراتفاقی که تواین مدت افتاد..فردین هرکاری کرد..هرچیزی که بهت گفت..چه راجبعه من..وچه هرچیزه دیگه..حرفاشواصلاباورنکنی...؛میخوام بهم قول بدی اگه یه بدی تواین مدت ازم دیدی یاشنیدی،خوبیام یادت نره...

میخوام بهم قول بخاطره ملیس فردین وتوزندگیت راه ندی..فکرزندگی جدیدبافردین نیادتوسرت..فردینوتحت هیچ شرایطی نبایدقبول کنی..حتی اگرپای ملیس وسط باشه..میخوام دربرابرش بایستی..

مارال انگارتودرک معنی حرفای مسعودگم بود..

_یعنی چی؟..توکه..توکه میدونی منوفردین غیره ممکنه دوباره بخوایم باهم باشیم

_آره..میدونم قیده فردینوزدی..میدونم الان کل این پنج سالوفردین بهت بدهکاره..ولی..ماادماوقتی پای عشقمون وسط باشه..همه ی بدیهاوتلخیای گذشته رومیندازیم

توصندقچه ی اسراردلمونوخیلیاشونوفراموش میکنیم...ولی مارال تونبایدفراموش کنی..نبایدبدی هایی که فردین درحقت کردوفراموش کنی..نمیخوام زحمتایی که تواین پنج سال برات کشیدموبااومدن فردین به هدربدی..

مارال من هیچوقت ازت نخواستم که قبولم کنی...ولی نمیخوامم بااومدن فردین فراموشم کنی..
حالاانگارکم کم دیگه داشت متوجه میشد...متوجه ی حرفایی که مسعودباجدیت داشت بهش میزد..

_مگه نمیگی کل این پنج سال روبهم مدیونی؟؟مگه نگفتی هرچی بگموقبول میکنی..پس قول بده که حرفاموفراموش نمیکنی..قول بده اگرمجبورم شدی با زم نری سمت فردین..

مارال سرشوانداخت پایین انگشتاشوبه بازی گرفت...توجوابی که میخواست بده مسمم بود..

_من تواین پنج سال..نمیخوام بگم اصلابه فردین فکرنکردم..یافراموشش کردم..نه..چون این غیره ممکن بود..فردین قسمتی ازگذشته ی منه..حالاگذشته چه تلخ بوده باشه چه شیرین..فردین کاری کرده که نتونم هیچوقت فراموشش کنم..شده برام درس عبرت..قبلااونقدرمهربون بودم که حالادیگه وقتش رسیده ثابت کنم احمق نیستم..تواین پنج سال خیلی چیزایادگرفتم..خیلی چیزاروفراموش کردم..

امامن اگرقراربودهمه روببخشم آدم نمیشدم...خدامیشدم..!کینه ای نیستم..ولی خب آلزایمرهم ندارم..اینوفهمیدم که بعضی وقتابعضی آدمابایه حرکت یایه حرف خودشونوبرای همیشه ازچشمت میندازن...دارم یادمیگیرم به هرکسی به اندازه ی لیاقتش بهابدم نه به اندازه ی دلم..تواین مدت یادگرفتم اگردلم ازکسی گرفت پاکش کنم...یاخودشویااشتباهشو..

مسعودلبخنده کجکی زد:

_ واینم بدون آدم چیزی روکه یباربالااورده دوباره نمیخوره...دوباره بودنه توبافردین مثله پوشیدن لباس چرکات بعدازدوش گرفتنه...

خوشحال بودازاینکه مارال حرفاشوخوب معنی کرده بودوجواب قانع کننده ای بهش داده بود
بااینکه میدونست"کسی رونمیشه به زورعاشق کردویه وقتایی یه چیزایی سهمت نیست"ولی اون نمیخواست سهمش ازمارال فقط همین پنج سال باشه..

_خوشحالم که درک وفهمت اونقدری بودکه بفهمی چی میگم..ازاین به بعدبایدمارالی که تواین پنج سال عوض شده باشی...نه اون مارال گذشته که شکست خورده وضعیف بود؛قول میدم ازاینجابه بعدوهم مثل تموم این پنج سال کنارت باشمونذارم اتفاقی بیوفته...اینوهمیشه یادت باشه..یه پشتیبان خوب غمهاروازبین نمیبره اماکمک میکنه باوجودغمهامحکم بایستی درست مثل چترخوب که بارونومتوقف نمیکنه..اماکمک میکنه آسوده زیره بارون قدم بزنی..!

ازحرفای مسعوددلگرم شده بود..ترسش ازروزای نامعلوم آینده کمترشده بود..میخواست واقعابشه همونی که مسعودمیخواست..تابلکه این پنج سالوجبران کرده باشه..
مسعودباصدای زنگ موبایلش نگاهی به صفحه انداختوبادیدن اسم طلاخانوم بعدازچندثانیه تماسووصل کرد..

_الو؟؟

_سلام پسرم!!خوبی؟؟

مسعودلبخندی زد
_سلام خاله..ممنون شماخوبین؟

_قربونت پسرم!ماهم خوبیم!!میگم مادرمارال مگه کجاست؟هرچی روگوشیش زنگ زدم جواب نداد..!نگرانش شدم!!

مسعودنگاهی به مارال انداخت که باکنجکاوی داشت نگاش میکرد..

_حتمانشنیده..اینجاست پیشمه...اگه کاری باهاش دارین گوشیوبدم بهش...

_راستش..نه مادر..به خودت بگم بهتره بعدتوخودت به مارال بگو..

_بفرماییدگوشم باشماست

_میخوایم آخره هفته برای میثاق بریم خواستگاری...همونطورکه میدونی میثاق طبق معمول زیره بارنمیرفت....حتی تااسمه خواستگاریواوردم میخواست برای فراربیادشیراز...ولی خب هرطوری که بودراضیش کردیم که اینبارودیگه بهونه نیاره...ولی حالاکه قبول کرده میگه یه شرط داره..میخوادتوخواستگاریش مارال هم باشه...حالازنگ زدم بگم..؛اگه میشه..اگه وقت دارین..بخاطره میثاقم که شده بیاین یه چندروزی بوشهرتاکاره میثاقوراه بندازیم!
مسعودلبخندی زد..

_عجب شرطی هم گذاشته ها..حالافکرکرده مارال نمیاد!ولی بهش بگوکورخوندی...اگه شده با جت بفرستمش میفرستمش که بیاد..!
طلاخانوم خندید

_قربونت برم مادر!فقط میگم..اگه میشه خودتم بیا..

_چشم..همین فرداراه میوفتیم

مارال ابروهاشوتوهم گره کرده بودبادقت به حرفای مسعودگوش میداد..ولی بااین حال بازم چیزی نمیفهمید..همینکه مسعودگوشیوقطع کردسریع گفت
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _مامان بود؟؟چی میگفت؟؟فرداقراره کجابریم؟
    مسعودتکیشودادبه مبل:

    _آره مامان بود..میگه آخره هفته قراره برای میثاق برن خواستگاری...میثاقم شرط گذاشته که اگرمیخواین من بیام خواستگاری بایدمارالم باشه..منم گفتم خب مارالومیارم..همین فرداهم راه میوفتیم...

    مارال چشاش ازتعجب گردشد

    _توخودت میفهمی چی میگی؟بااین اوضایی که پیش اومده وقته خواستگاری رفتنه؟؟من الان دارم دق میکنم بعدتوقراره فردامنوببری خواستگاری؟

    مسعودنگاش جدی شد..

    _من هیچ کاری روبدون برنامه انجام نمیدم اینویادت باشه..چه اوضایی پیش اومده مگه؟قراره باشوهرتودخترت بری به خونوادت سربزنی..این کجاش بده؟

    _مسعودتوزده به سرت...پس فردین چی؟

    _هیچی..میخواستی چی باشه؟زندگیه مابه اون چه ربطی داره؟؟ببین مارال چه زودحرفامون یادت رفتا..!!مگه قرارنشدمنطقی باغضیه برخوردکنیم؟؟پس آروم باش وبه حرفام گوش کن..مافقط برای چندروزمیریم بوشهر..توکه میدونی همین فرداپس فرداس که فردین بیادسراغمون..اصلاچه معلوم شایدهمین حالاهم دمه درباشه..چندروزی میریم پیشه خاله اینا..فکرامونومیکنیمویه تصمیم درست میگیریم..

    _اگرفردین بیادببینه نیستیموهمه چیوبه خاله ملک بگه چی؟؟اونوقت چیکارکنیم؟؟؟

    _بیخودی نترس..جرعت همچین کاریونداره...

    _فردینی که من میشناسم جرعت انجام هرکاریوداره..

    _زیادی بزرگش نکن که ازپسش برنیای..فردین هیچی نیست...کاریوکه گفتموانجام میدیم هرچی که شدبامن..نگران هیچی نباش...

    _اما..

    _امانداره دیگه..تاحالاکه بهم اعتمادکردی مشکلی پیش اومده؟؟

    _نه..ولی خب..

    _پس الانم اعتمادکن..مشکلی پیش نمیاد..وسایلاتواماده کن فرداصبح زود راه میوفتیم...

    باشه ای گفت وبلندشد..؛مجبوربودبه حرف مردی که تواین پنج سال واقعامردونه پاش وایساده بودگوش کنه...

    روهام ازحرفای فردین دهنش بازمونده بود..

    _واای پسر..جدی جدی توهم باباشدی؟؟یعنی همین خانوم وکیله؟

    فردین سرشوتکون داد...

    _امامیگم خداییش این فرزین چطورتونست اینهمه سال موضوع به این مهمی روازت پنهون کنه؟

    پوزخندی زد

    _آدم همیشه ازکسایی که انتظارشونداره ضربه میخوره..
    روهام دوستانه نگاش کرد:

    _حالامیخوای چیکارکنی؟هرچی باشه الان پای دخترت درمیونه..دختری که یه پدره دیگه داره وتورواصلانمیشناسه...!

    _نمیدونم...واقعانمیدونم بایدچیکارکنم..بایدباآقاجون صحبت کنم...شایداون بتونه بهم کمک کنه...
    روهام تکیه دادبه کاناپه

    _قبلناهروقت بهت میگفتم راجبع گذشتت بگومیگفتی پای دردودل من نشین بوی دودمیگیری!الان واقعابه معنی این حرفت پی بردم...میگم..حالانمیخوای بامارال صحبت کنی؟

    _چی بگم بهش؟چی بگم به کسی که پنج سال موضوع به این مهمی روازم پنهون کرد؟چی بگم به کسی که میخواست دخترش تاآخرعمرباناپدریش زندگی کنه...؟اما...نمیذارم همه چی همینجوری بمونه..تلافیه این پنج سالوسرشون درمیارم...فکرکردن دورزدن فردین به همین آسونیاس...

    روهام نفسشوباصدادادبیرون...

    _هی روزگار..جایزه اسکارحقته..که سالهاست ماروفیلم خودت کردی!!الان یه مدتیه دارم حس میکنم به جادست تقدیر؛شصته تقدیرسمته ماست!به نظرت داره لایکمون میکنه؟؟اینوگفتولبخندی زدونگاهی به فردین انداخت..کم کم لبخندش محوشد..

    _هی پسرداره ازدماغت خون میاد..

    فردین سریع به خودش اومد..روهام جعبه ی دستمال کاغذی هاروگرفت سمتش..ولی فردین سریع پسش زدوبلندشد..رفت سمت دستشویی..

    توآینه به خودش نگاه کرد...خون ازدماغش جاری شده بود..دستاش نامحسوس میلرزید..حرفای دکترشمس پیچیدتوسرش...

    "همونطورکه به پدرتم گفتم..این بیماری میتونه ارثی باشه..ازپدربه فرزند..ازمادربه فرزندفرقی نمیکنه...والان علایم این بیماری داره خودشوروتوهم نشون میده...تانیومدن جواب آزمایشاتت هنوزنمیتونم جواب قطعی بدم اما..احتمال هشتاددرصد هست که جواب آزمایشت مثبت باشه.."

    باتقه ای که روهام به دره دستشویی زدفوری به خودش اومد..

    _فردین داداش حالت خوبه؟؟؟چی شدی یهو؟؟

    گلوش خشک شده بود..سریع یه آب به صورتش زد..حولشوبرداشتوازدستشویی زدبیرون..
    روهام نگران نگاش کرد:

    _چیزیت شده؟؟اگه حالت بده ببرمت دکتر؟؟

    پوفی کشیدودستشوبردتوموهاش..نمیخواست کسی چیزی ازاین موضوع بفهمه..مخصوصافعلاکه چیزی معلوم نبود...

    _نه..چیزی نیست..خوبم..استراحت کنم بهترمیشم...
    _باشه پس..من برم توهم یکم استراحت کن..اینجوری بهتره..خودتم زیادناراحت نکن همه چی درست میشه..

    _شب میموندی حالا..

    روهام همونطورکه کتشومیپوشیدگفت:

    _نه..بایدبرم دنیاپیش پرستارش خونه تنهاس..
    _کی میره پیش مادرش؟

    روهام نگاش رنگ غم گرفت..

    _همین...فردا..پس فردا...

    روهاموالان بیشتردرک میکرد...حالا که فهمیده بودخودشم یه پدره...پدری که دورازدخترش بود..
    لبخندی بهش زد..

    _مهم اینه که دنیامیدونه توپدرشیوهرجاکه باشه هم غیره ممکنه که فراموشت کنه...

    روهام لبخندی زدوچیزی نگفت...

    بعدازرفتن روهام رفت سمت اتاقشوروی تختش درازکشید...خیلی وقت بودکه نیومده بودویلاش...دلش برای ویلاوشیطنتای پنج سال پیشش تنگ شده بود...پوزخندی زد...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    آخرین شیطنتش بدجوری عواقب پس داده بود...عواقبی که خیلی چیزاروتغییرداده بودوخیلی چیزای دیگه هم قراربودکه تغییربده...
    ذهنش اونقدری مشغول بود...که اصلانفهمیدکی خوابش برد...

    آروم ملیس روگذاشت توماشین..چون صبح خیلی زودبودوهنوزملیس خواب بودومارالم دلش نیومده بودبیدارش کنه..

    مسعودلبخندی زد:
    _خب آماده ای؟

    نگاهی به دورو ورش انداخت
    همه ی وسایلای لازمشوجمع کرده بودواماده ی رفتن بود..
    _اره..

    _به مینوسپردم اگراین فردین اومدخونه سراغه ماروگرفت به هیچ عنوان چیزی بهش نگه...بیخودی هم دیگه خودتوناراحت نکن..راه بیوفت بریم!

    چیزی نگفت..چیزی نداشت که بگه..راه افتاددنبال مسعود..امیدواربوداینبارم جواب اعتمادش به مسعودوبگیره..

    ملک خانوم ومینودم دروایساده بودن..

    باهمگی خداحافظی کرد...نمیدونست این رفتن چه عاقبتی میتونه داشته باشه...چه دردسرایه جدیدی روقراربودراه بندازه..سعی کردهمه ی فکروخیالای بدوازذهنش کناربزنه...سوارماشین شدوراه افتادن..
    سرشوتکیه دادبه صندلی ماشین..ازدیشب تاحالاخواب به چشماش نیومده بود..خیره بودبه بیرون...به شیرازی که ازروزی که پاگذاشت توش سیلی ازاتقافات خوب وبداومدن سراغش..خیلی ازاتفاقاتش شدن

    خاطره..وخیلی دیگشم شدن دردای تلخی که هیچوقت فراموششون نمیکرد...

    خیلی وقت بودکه دیگه ازاین شهروآدماشم بیزاربود...بیزاربودازشهری که دخترونه هاشوازش گرفتوبه جاش مهره مادربودن زدروپیشونیش...دوست نداشت خاطراتش بهش پیله کنن وزخمای کهنه ی گذشته سربازکنن..سعی کردذهنشوخالی کنه...سخت بودولی خب بایداینکارومیکرد..صدای آهنگی که توماشین پیچیده بودپیچیدتوسرش...

    "اینجاکسی همسن دردمن نیست"
    "تنهاترین ساکن تواین شهرم"
    "احساسموهیچکی نمیفهمه"
    "من خیلی وقته بااین آدماقهرم"
    "حتی اگه دنیاباهام بدشه"
    "تنهاییموتنهانمیزارم"

    مسعودنگاهی به مارال انداخت..نمیدونست ازکی..ولی تاهمین حدمیدونست که حس خاصی که به مارال پیداکرده تموم نشدنیه...

    "غرق خودمو؛حاله بدم میشم"
    "روی شونه هام بغضمومیبارم"
    "امروزه من،تقصیره دیروزه"
    "فرداچه بی تقصیرمیسوزه"
    "امروزه من،تقصیره دیروزه"
    "فرداچه بی تقصیرمیسوزه"

    "سهم من ازآسمون شایدتگرگ ورعدوبرق بوده"
    "اینهمه تکراروتکراری شدن نتیجه بیهوده"
    "بااینکه این روزای سخت منوپرازغم میکنه"
    "من گریه هامودوست دارم"
    "چون سبکم میکنه"

    "امروزه من،تقصیره دیروزه"
    "فرداچه بی تقصیرمیسوزه"

    شلوارپارچه ای خوش دوختشوبه همراه تک کت اسپرتش که شدیدابه پیرهن چهارخونه سرمه ای ومشکیش میومدوخیلی شیک روتنش ایستاده بودوپوشیده بود..نگاشوازآینه گرفتوگوشیشوازروعسلی برداشت..چهارتاتماس بی پاسخ ازفرزین ومنصورخان داشت..اهمیتی نداد..فعلابایدکارشوشروع میکرد..
    سوارماشینش شدوراه افتاد..

    آیفونه دروزد..مینوانگارمنتظره اومدنش بود..بدون اینکه چیزی بگه سریع رفت دمه در...
    دروبازکردایستادروبه روی فردین

    _بفرمایید؟؟

    فردین اخماش توهم بودونگاهش عصبی:

    _به اون داداش وزنداداشت بگوبیان دمه در..باهاشون کاردارم...

    مینودستاشوروسینش گره کرد:

    _میشه بپرسم باهاشون چیکارداری؟؟

    عصبی غرید

    _توروسنن

    مینوپوزخنده یه وری زد

    _خیله خب پس..خدافظ

    اینوگفتوخواست دروببنده که فردین سریع دروگرفت

    _کاری نکن که خودم به زوربیام داخل..بروبهشون بگوبیان دمه در

    _خونه نیستن

    دستشوکشیدپشت گردنش..حوصله ی مینورودیگه نداشت..کم کم دیگه داشت ظریفتشوپرمیکرد

    _داری بااعصابم بازی میکنیا

    مینونگاهی به سرتاپاش انداخت:

    _آخی مگه مورچه هم اعصاب داره؟

    دندوناشوباعصبانیت بهم فشارداد...دوست داشت اون لحظه دوتانروماده بخابونه توگوشه مینوتابهش بفهمونه مورچه اعصاب داره یانه..ولی به جاش بامشته گره شدش ضربه ی محکمی به درزد

    مینوبااین حرکتش یه لحظه وحشت زده وشوکه شد

    _حالامیری بگی بیان یااعصاب مورچه رویه جوردیگه بهت نشون بدم؟؟؟

    مینوکه تودلش به غلت کردن افتاده بودسریع گفت

    _بخداخونه نیستن

    لحنش طو ی بودکه فردین ناخواسته باورکرد
    اخماشوبیشتربردتوهم

    _کجان؟؟؟

    _نـ..نمیـــ

    __چیزی شده؟؟؟

    باصدای ملک خانوم هردوجاخوردن...مینودست وپاش گم کرده بودنمیدونست بایدچی بگه..

    فردین سعی کردخودشوریلکس نشون بده..یه لبخنده زورکی زد

    _سلام..خوبید؟

    ملک خانوم لبخندی زد

    _سلاام!!ممنونم..توبایدفردین باشی درسته؟؟نوه ی منصورخان؟؟

    سرشوبه نشونه مثبت تکون داد..

    _آره..راستش..بامسعودجان کارداشتم..

    ازجانی که آخرجملش آوردخودشم به خودش پوزخندزد..
    مینوبادلهره به ملک خانوم نگاه کرد..هیچ حرفی نمیتونست بزنه...نمیدونست چی بگه که ملک خانومویه جوری حالی کنه که چیزی نگه...
    ملک خانوم لبخندمهربونی زد:.

    _مسعودهمین یکی دوساعت پیش بازنشودخترش رفتن بوشهر..

    دستاش مشت شدن..

    _برای چی؟

    ملک خانوم دلیل این سوال فردینونفهمیدولی چیزی نپرسید

    _برای خواستگاری پسرخواهرم..چرامگه؟

    _هیـ..هیچــی..خداحافظ..

    منتظره جوابی ازاونانشدسریع رفت سمت ماشینش..میخواست تادورترنشدن یه جوری خودشوبرسونه بهشون....
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مینوباحرص به ملک خانوم نگاه کرد..ملک خانوم دلیل این نگاهه حرصیشونفهمید...مینوسریع رفت سمت ویلا..نمیدونست چجوری بایدبه مارال این خبروبده...

    باصدای زنگ دوباره ی موبایلش ودیدن دوباره ی اسم فرزین خواست تماسوقطع کنه...ولی لحظه ی آخرپشیمون شدوتماسووصل کرد..

    _الو؟

    چیزی نگفت ومنتظرشدادامه ی حرفشوبزنه...

    _فردین...نمیخوای حرف بزنی؟؟

    سکوت فردینوکه دیدنفسشوفوت کردبیرون..

    _اوکی..باشه..حرف نزن..میدونم ازدستم ناراحتی...حق داری..من الان پیش آقاجونم..همه چیوبهش گفتم...آقاجون میخوادباهات حرف بزنه...بیاخونه..
    پوزخندی نشست گوشه ی لبش..

    _میذاشتی دو سه سال دیگه میگذشت بعدمیگفتی..!

    _آقاجون خیلی وقته که میدونه....

    باشنیدن این حرف سریع زدروترمز...باورش نمیشد..فکرشم حتی نمیتونست کنه...
    _آقاجــ..جــون هم میدونست؟؟


    _آره پسرم...میدونستم...شایدالان باورش برات سخت باشه...ولی..این اتفاقات همش دلیل داره...
    باصدای منصورخان بیشتر جاخورد..

    ازماشین پیاده شد..روی پل بود..رفت سمت نرده ها..ازپایین خیابونهاوماشینها تودیدش بودن...
    دستی توی موهاش کشید...اعصابش بهم ریخته بود...این ازچنددقیقه پیشش اینم ازاتفاق الان

    _چه دلیلی منصورخان؟؟لابدشماهم دلایله فرزینوداشتین؟؟لابدشماهم دلتون برای مارال سوخت؟؟پس من چی؟؟من چی منصورخان؟؟؟نوت این وسط چیکاره بود؟؟؟من چی بودم؟؟؟یعنی اینقدربی ارزش بودم؟تااین حد؟؟؟

    _ببین پسرم...اینجوری نمیشه..بایدازنزدیک باهات حرف بزنم...بیاخونه..

    _به من نگوپسرم..من باشمادیگه هیچ حرفی ندارم...
    حرفایی که قراره الان بزنیدوپنج ساله پیش بایدمیگفتین..نه الان که دیگه دخترم حتی اسمم نمیدونه...

    اینوگفتوگوشیوقطع کرد...نمیخواست بیشترازاین به اعصابش فشاربیاره...

    سوارماشینش شد...

    سرعتشوزیادکرد...ظرفیت امروزشم تکمیل شده بود..میخواست هرطورشده امروزمارالوببینه...ببینتشوبهش بگه که بخاطرش چیکارکردوالان درنتیجه ی کاره خوبی که درحقش کرده بود..همه دست به دست هم داده بودنوبه بدترین شکل ممکن تلافی کرده بودن..

    نزدیکیای شب بود..دیگه کم کم داشت خستش میشد ولی چیزه دیگه تارسیدن به مقصدش نمونده بود...بادیدن جمعیتی که وسط جاده دوره هم جمع شده بودن اخماش رفت توهم....ترافیکه شدیدی راه افتاده بود..حوصله ی ترافیکودیگه نداشت..دلیل اینجورترافیکای وسط جاده هاروهمیشه میدونست..تصادف..

    چنددقیقه ای گذشته بود...ولی ترافیک کمترکه نمیشدهیچ بیشترم میشد...ازماشین پیاده شد...رفت سمت جمعیت..کنجکاویش گل انداخته

    بود..جمعیتوکنارزد..بادیدن ماشینی که چیزی ازش
    نمونده بودچشاش گردشد..صدای آمپولانس بلندشده بود..نگاش رفت سمت دیگه که بادیدن کسی که روبه روش بودخشکش زد..

    سریع رفت سمتش...ملیس صورتش غرقه اشک بودودوتاخانوم کنارش وایساده بودن...
    نشست جلوش..

    ملیس بادیدنش اشکاش بیشترشد..فردینوشناخته بود..
    _عمو...گریه هاش اجازه ی حرف زندنوبهش نمیدادن..
    فردین تودلش آشوب شده بود...نمیدونست دلیل این گریه هاچیه..فکرای بدی که اومده بودن توسرشوپس زد...ملیسوبغل کرد..

    _جان عمو؟؟چی شده؟؟

    ملیس محکم فردینوبغل کرده بود..چون تواون لحظه تنهاکسی بودکه میشناخت..

    اون دوتاخانوم که معلوم نبودکین به فردین نگاه کردن..
    یکی ازخانوماکه سنش ازاون یکی کمترمیزدگفت

    _شمانسبتی بااین دخترکوچولودارین؟؟؟

    فردین ملیسوبغل کرد..نمیدونست چی بگه..نگران شده بود..

    _آره..عمـ..سریع حرفشوعوض کرد..

    _باباشم...

    هردوتاخانوم باتعجب نگاش کردن...حتی خوده ملیس یه لحظه ازشنیدن این حرف گریش قطع شد..
    اون یکی خانومه که تااون لحظه ساکت بودگفت
    _پس اون آقاوخانومی که توماشین بودن چی؟؟اونامگه پدرومادره این بچه نبودن؟؟بیچاره ها..معلوم نیست زنده بمونن یانه...بچه روبه زورازماشین اوردن بیرون وگرنه اینم معلوم نبودچی سرش بیاد..

    حرفای اون دوتازن توسرش اکومیدادن...ملیسوسریع گذاشت زمینوبرگشت سمته ماشینی که دودازش بلندشده بود...ملیس سریع اومدسمت فردین

    _من مامان وبابامومیخوااام..

    فردین چقدراون صحنه هابراش گنگ بودن...صدای آژیرآمپولانس رومخش بود..انگارلال شده بود..فقط نگاه میکردبه تصویرایی که روبه روش بود..

    بادیدن جنازه ای که ملافحه ی سفیدروش کشیده بودن خشکش زد..ملیس باگریه راه افتاددنبال جنازه یی که میبردنش سمت آمبولانس

    _مامانیموکجامیبرین..

    بااین حرف ملیس یه شوک دیگه بهش واردشد...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    یکی ازاون دوتازن سریع رفت سمت ملیس وگرفتش روکردسمت فردینی که انگاراصلاتواین دنیانبود

    _آقامگه نمیگی دخترته بیابگیرش دیگه دنبال جنازه راه افتاده میخوادبره

    بااین حرف زنه به خودش اومد..چندقدم رفت جلووخودشوبه ملیس رسوند..بغلش کرد..ملیس دست وپامیزدوازفردین میخواست که بذارتش زمین..
    _مامانیمودارن میبرن منوبذارزمین..

    نگاهش به جنازه وملافحه ی سفیدروش بود...دستشوبردسمت ملافحه..دستاش میلرزید..طاقت چیزی که قراربودببینه رونداشت..

    __آقابروکناربایدبریم

    باصدای مردی که روپوش سفیده پزشکی تنش بودسریع نگاشواوردبالا..کمی رفت عقب..دروغ چرا..اصلانمیتونست چیزی که توفکرش بودوازنزدیک ببینه...

    تختوگذاشتن توآمبولانس...

    گریه های ملیس ضعیف ترش میکرد..باقدمای سستش ملیسوبردسمت ماشین میخواست بره دنبال آمبولانس..

    "امشب میخوای بری بدون من"
    "خیسه چشای نیمه جونه من"
    "حرفام نمیشه باورت چیکارکنم خدایا"
    "راحت داری میری که بشکنم"
    "عشقم بذاریکم نگات کنم شاید"
    "باهم بمونه دستای ما"

    ملیس وگذاشت توماشین وخودشم سریع سوارشد..هواابری بودونم نم بارون شروع شده بود..
    راه کم کم بازشده بود..سرعتشوکمی بیشترکرد..

    "به جونه تودیگه نفس نمونده واسه ی من"
    "نروتوهم دیگه دلم رونشکن"
    "دلم جلوچشات داره میمیره"
    "نگام نکن بذاردلم بمونه روی پاهاش"
    "فقط یه ذره آخه مهربون باش"
    "ببین خداچجوری داره میره"
    باورش سخت بودبراش..نمیدونست

    بایدچیکارکنه..نمیتونست بااین موضوع کناربیاد..
    بغض عجیبی راهه گلوش بسته بود..انگارخودشم داشت نفسای آخرشومیزد..

    "آره توراست میگی که بدشدم"
    "آروم میگی که جون به لب شدم"
    "امشب بمون اگه بری چیزی درست نمیشه"
    "ساده نمیشه بیخبربری"

    تاباچشمای خودش نمیدیدنمیتونست باورکنه..نمیتونست نبوده مارالی که تواین پنج سال نه به عشقش ولی به دوست داشتنش وبودن خاطراتش خوش بود..

    "عشقم بگونمیشه بگذری ازمن"
    "بگوکنارمی همیشه"
    "توروخداببین چه حالیم نگوکه میری"
    "دلم میخوادکه دستموبگیری"
    "نروبدون توشکنجه میشم"

    نگاش رفت سمت ملیس..صدای گریش دیگه نمیومد..خوابش بـرده بود..

    "پیشم بمون دیگه چیزی نمیگم آخریشه"
    "کسی واسم شبیه تونمیشه"
    "بمون الهی من واست بمیرم"

    کتشودرآوردوانداخت روملیس...نمیخواست بیداربشه وباگریه کردن وخواستن مادرش خودشوشکنجه بده..آروم پیشونیشوبوسیدوسریع ازماشین پیاده شد..

    آمبولانس تازه رسیده بود..براش جای تعجب داشتکه زودترازآمبولانس رسیده بود..نگاش رفت سمت دیگه که بادیدن آمبولانسی که درش بازبودومشغول بیرون آوردن یه جسد بودن فهمیداین اون آمبولانسیه که تااونجادنبالش اومده..سریع رفت سمتش..چندتاازپرستارااومدن دورش...

    یکی ازپرستارانگاش کرد

    _شمامیشناسیدش؟

    بغضش اجازه ی حرف زدنونمیدادبهش..فقط سرشوتکون داد...

    _میخوایدببینیدش؟؟

    نگاهی به پرستارکردوبعدبه جسده روبه روش..دیگه تحمل نداشت خودشونزدیکترکرد،دست بردسمت ملافحه چشاشوبست..ملافحه روکنارزد..چشاشوآروم آروم بازکرد..میدونست طاقت دیدن صحنه ی روبه روش نداره..ولی حقیقت تلخ بودوبایدباهاش کنارمیومد...

    چشاشوکاملابازکرد...بادیدن چیزی که میدیدشوکه شد...ناباورانه به جسدنگاه میکرد..دستشوفروکردتوموهاش..نفسشوعمیق بیرون فرستاد..

    "وای نه.."

    ازروزی که شناخت کامل نسبت بهش پیداکرده بودازش متنفرشده بود..ازش متنفرشده بودچون کسی که دوسش داشتوتویه لحظه ازش گرفت...ازش متنفربودچون باعث خیلی اتفاقات توزندگیش شده بود..باعث دوری دخترش ازش شده بود...باعث اینکه دخترش الان بهش بگه عموشده بود..

    ولی هیچوقت آرزوی مرگوبراش نکرده بود..آرزوی مرگ برای مسعودی که توزندگی فردین باعث خیلی ازاتفاقات تلخ بود...

    خودشوکشیدعقب...هیچوقت حتی برای دشمنش هم آرزوی مرگ نمیکرد..فقط آرزومیکردبدترازبلایی که سرش آوردنوسره خودش بیارن...بدبودولی بدی برای کسی نمیخواست...ازمرگش ناراحت بود..ولی ازطرفی هم ازاینکه تصویره روبه روش تصویری ازمارال نبودیه پوئنه مثبت تواون وعضیت بودبراش...برگشت عقب وپشت سرشونگاه کردبادیدن آمبولانسی که کمی قبلترازخودش رسیده بودقدماش تندترشد..

    چندتادیگه ازپرستارادوره تختی که ازآمبولانس آوردن بیرون جمع شدن...مطمئن بودتواین آمبولانس بالاخره یه خبری ازمارال هست...بقیه روکنارزدوخودشوبه تخت رسوند..بادیدن دختری که چشاشومعصومانه بسته بودوبیشترجاهای صورتش زخمی شده بوددلش لرزید..یه لحظه هم نمیتونست نگاشوازش بگیره...تودلش هزاربارداشت خداروبابت اینکه اونوجای مسعودندیده شکرمیکرد..

    __آقابروکنارمریض وعضیتش اورژانسیه ممکنه ازدستش بدیم

    باصدای پرستارسریع نگاشوازمارال گرفت اخماش رفت توهم..درک حرفای پرستاربراش سخت بود..دنبالشون راه افتاد..نگران بود..نمیدونست بایدچیکارکنه...

    گوشیوقطع کردوگذاشت توجیبش...بااینکه نمیخواست بافرزین حرف بزنه ولی مجبوربودکه بهش همه چیوبگه تافرزین به خونواده ی مسعودخبربده...
    جلوی دره اتاق عمل منتظربود..نیم ساعت گذشته بودوهنوزهیچ خبری نشده بود..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    همینکه یکی ازپرستاراازاتاق عمل اومدبیرون فوری بلندشدورفت سمتش...

    _حالش چطوره؟؟

    پرستاربالحنه پرازعشوه ای گفت
    _شماازبستگانشون هستید؟

    فردین باجدیت نگاش کرد

    _آره

    _الان آقای دکترخودشون میان ازایشون بپرسید..
    فردین باحرص نگاشوازش گرفت..بااومدن
    دکترخودشوبهش رسوند..

    دکترنگاهی به فردین انداخت فردین کلافه نگاش کرد

    _حالــ

    _خون زیادی ازدست داده...اماعملش باموفقیت انجام شد..ولی هنوزخطررفع نشده...انتقالش میدیم به سی سی یو

    ازاین لحن خشک وسرده دکتری که خبره به این بدی روبهش خوشش نیومد..باصدای جیغوداده زنی که ازپشت سرش میومدنگاشوازدکترگرفت وبه طرف صداهابرگشت..

    _دخترم...یکی یه دونه ام...چه خاکی توسرمون شد...دامادم....وای خداا

    تاحالاندیده بودمادره مارال رو..ولی ازحرفاش میتونست بفهمه که کیه...فقط نگاشون میکرد..دوتاپسرکه یکیش انگارازاون یکی کوچیک تربود..سعی داشتن آرومش کنن..حدس میزدکوچیکه میثاق باشه..چندتاازپرستاراباجدیت اومدن سمتش..

    _وای خانوم چتونه شما؟؟؟اینجابیمارستانه ها!لطفارعایت کنید!!این چه وعضشه..یکی ازپسراکه حدس میزدمیثاق باشه روبه پرستارکردوباچهره ای که ازصدفرسخی میشدغمشودیدگفت

    _ببخشید..سعی میکنیم آرومش کنیم..
    پرستاراخماشوکشیدتوهم

    _سعی میکنیم یعنی چی؟؟حتماااابایدساکتش کنیدوگرنه به نگهبانی میگم بیادبندازتتون بیرون..
    ازپرویی وبی ادبی پرستاره اخماش رفت توهم..
    قدماشوتندکردوخودشورسوندبهشون..

    _سلام...

    میثاق که بااخم به پرستارنگاه میکردباصدای فردین برگشت سمتش..

    اخماش کمی کمرنگ ترشد..هیچ کدومشون آشنایی بافردین نداشتن..
    طاهرخان که انگارصدسال پیرترشده بوداومدسمت فردین
    _سلام پسرم..شما؟

    نمیدونست بایدبگه کیه وچرااینجاست..

    _من..همون موقع که تصادف شده بود..رسیدم اونجا..

    _حاله..حاله دخترم چطوره؟؟

    سرشوانداخت پایینویه نفس عمیق کشید..بایدهمه ی حرفایی که دکتربه خودش گفته بودوبه اوناهم میگفت..

    _دخترتون عملش موفقیت امیزبود..ولی دکترگفت..خون زیادی ازدست داده..وخطرهنوزکاملارفع نشده...

    _دامادم...

    فردین نگاهی به اطراف انداخت..

    _متاسفم...همون دقیقه ی اول تموم کرده بود..

    طلاخانوم دیگه نتونست طاقت بیاره بااین حرف فردین اختیارشوازدست دادوهمینکه خواست بیوفته روزمین میثاق ومصطفی سریع گرفتنش..

    طاهرخان بانگرانی به طلاخانوم نگاه میکرد.. دوتاازپرستاراکه داشتن ازاونجاردمیشدن سریع اومدن کمکشون...

    مصطفی وطاهرخان دنبال پرستاراباطلاخانوم رفتن..میثاق دستاشوبردتوجیبشوباچهره ای غمگین اومدسمت فردین..

    _دخترخواهرم کجاست؟؟شمانمیدونی؟؟

    _حالش خوبه..نگرانش نباش..الان خوابه..توماشین من..نگاهی گذرابه ساعتش انداخت ساعت سه شب بود..
    _فکرکنم دیگه بایدبیدارشده باشه...من میرم یه سری بهش بزنم..

    اینوگفت وراه افتادسمت بیرون...

    سریع خودشوبه ماشین رسوند...ملیس انگارتازه بیدارشده بودمتوجه ی اطرافش نشده بود..؛دره ماشینوبازکردونشست کنارش..

    ملیس بامشتای کوچولوش چشماشومیمالوند..نگاش رفت سمت فردین انگارتازه متوجه شده بودکجاست واتفاقای چندساعت پیششوداشت بخاطرمیاورد...فردین سعی کردبهش لبخندبزنه..

    _ساعت خواب خانوم!خوب خوابیدی؟

    ملیس لباشوجمع کردویه دفعه توچشاش اشک جمع شد..
    _من مامانیمومیخوااام
    فردین بالبخندنگاش کرد

    _اگه قول بدی دختره خوبی باشیوگریه روبذاری کنارمیبرمت که مامانتوببینی...

    ملیس باپشت دست قطره اشکی که افتاده بودروگونشوپاک کرد

    _باسه..اماباباییموهم میخوام ببینم
    لبخندش سریع محوشد...چیزی نگفت..

    _خب بلیم دیگه..دلم برای مامانیوباباییم تنگ شده
    سری تکون دادوازماشین پیاده شد..رفت سمت ملیس ودروبراش بازکرد..ملیس آروم پریدپایین که یه جیغ خفیف کشید..سریع برگشت سمتشوبانگرانی نگاش کرد

    _چی شد؟؟

    ملیس لب ولوچشش آویزون شد

    _پام دردگلفت

    نگاهی به پاش انداخت زخمی شده بود..

    _ع ع چرازودترنگفتی پات اینجوری شده؟؟

    ملیس لباشوجمع کردوخودشم خم شدونگاهی به پاش انداخت

    _فک کنم توماشین که اون اتفاقه بدافتاداینجوری شدم..عموپام دردمیتونه..

    چقدرلحن حرف زدن ملیس براش شیرین بود...هرلحظه ای که بیشترباملیس اشنامیشدبیشترازقبل عاشقش میشد..

    آروم بغلش کرد..ملیس سرشوگذاشت روشونه ی فردین ودستای کوچولوشودوره گردنش حلقه کرد..
    فردین لبخنده محوی اومدگوشه ی لبش...چقدراین کاره ملیس برای فردینی که پنج سال ازپدربودنش خبرنداشت شیرینودلچسب بود...

    همینکه رفت توبیمارستان سریع رفت سمت پذیرش..آدرس یکی ازاتاقاکه مسئول پانسمان ورسیدگی به این مواردبودنوگرفت..ملیسوگذاشت روتخت..
    یکی ازپرستاراکه قدمتوسطی داشت وچشای درشت خاکستری؛لب ودهنی متناسب باصورتش وموهای هایلات شدش از زیره مغنه ی سفیدش اومده بودن بیرون..درکل میشدگفت دختربامزه وجذابی بود

    اومدسمت ملیس ونشست کنارش وسایل پانسمانوهم گذشت کناره ملیس

    لبخنده مهربونی به ملیس زد

    _سلام خانوم کوچولو

    ملیس هنوزلبولوچشش آویزون بودوهرلحظه امکان داشت گریش شروع بشه

    _تلام

    پرستاره ازلحن حرف زدنوصورت اخموی ملیس خندش گرفت
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _حالاچراانگارباهامون سرجنگ داری خانومی؟پات چی شده عزیزم؟؟

    ملیس انگاراصلاحوصله ی حرف زدنونداشت بااخمای توهمش گفت

    _زخمی شده دیگه

    پرستاره که دیدملیس هیچ جوره نمیخوادباهاش راه بیادبیخیالش شدوکارشوشروع کرد..

    یکم پتادین ریخت روپاش که جیغ ملیس رفت هوا..فردین سریع اومدتواتاقونگران نگاش کرد

    _چی شد؟؟

    پرستاره که انگارهول کرده بودگفت

    _هیچی بخدایکم پتادین ریختم روپاش یه دفعه ای جیغ کشید..!!

    ملیس بااخمای توهم به زخم روی پاش نگاه میکرد

    _درلدم گلفت

    فردین لبخندی بهش زد

    _خب اولش اینجوریه بایدتحمل کنی تاخوب شی
    پرستارپنبه روبراشت وگذاشت روزخمش

    _منم دوتابچه ی شروشیطون همسنوسال تودارم!!

    اماهمیشه تواینجورموقعیت ساکت وآروم میشنن تامن زودی خوبشون کنم!

    فردین نگاهی گذرابه سرتاپای پرستاره انداخت..باورش نمیشدپرستاره بااین قیافه ودکوپز دوتابچه داشته باشه..قیافش بیشتربه دخترای نوزدهبیست ساله میخورد..
    ملیس که انگارارومترشده بودروبه پرستاره گفت

    _اسم بچه هات شین؟

    پرستاره لبخندی زد

    _دخترم آرام پسرم آدرین!

    ملیس باشوق به پرستاره نگاه کرد

    _اسمه خودت شیه؟

    _شیه نه چیه!اسمم رویا

    ملیس لبخندی زد

    _مامانیمم همیشه کلمه هایی که اشتباه میگمودرستشونوبهم میگه..امامن بازیادم میله
    رویابه قیافه ی بامزه ی ملیس نگاه کرد

    _ای جانم عزیزم!ایشالایادمیگیری!کاره پانسمانتم تموم شد!!فقط ازاین به بعدیه خورده بایدورجه وورجه هاتوکمترکنی تابه زودی خوبه خوب بشی!

    ملیس لبخنده بامزه ای زدوسرشوتکون داد
    پرستارازاتاق رفت بیرون
    ملیس ازتخت اومدپایینوسریع رفت سمت فردین وگوشه ی کتشوگرفتوتکون داد

    _عمووقراربودمنوببری پیشه مامانیوباباییم

    _خیله خب..باشه..اول بایدبادکتره مامانت صحبت کنم ببینم اجازه میده مامانتوببینی یانه...

    _یعنی اگه اجازه ندادنیتونم مامانیموببینم؟؟
    فردین کلافه نگاش کرد

    _چون مامانی یکم حالش بده ممکنه دکتراجازه نده که ببینیمش...اماتونگران نباش مامانت زودی خوب میشه ومیتونی ببینیش


    اینوگفت وبدون اینکه منتظرجوابی ازملیس باشه دستشوگرفتوپشت سره خودش برد..میدونست اگربخواداونجابمونه ملیس میخوادیه ریزسوال بپرسه وبهونه بگیره...

    راه افتادسمت اتاقی که مارال روتوش انتقال داده بودن...بادیدن میثاق ومصطفی جلوی دره سی سی یواخماش رفت توهم؛چشاشوریزکرد...یکی ازپرستارابه همراه دکترسریع ازکنارش ردشدن ورفتن تواتاق..
    ملیس بادیدن میثاق ومصطفی ذوق زده دستشوازدست فردین کشیدودوییدسمتشون..

    میثاق که بااسترسونگرانی همونطورکه اشک توچشاش حلقه بسته بودنگاش به شیشه بود..باصدای ملیس سریع برگشت سمتش..

    ازدیدنش تعجب کرده بود..

    _دااایییی جونمم

    میثاق نگاهی به فردین کرد..انتظارنداشت تواین وعضیت ملیسوبیاره اینجا..خم شدسمتشومحکم بغلش کرد..عاشقانه دوسش داشت...دخترکوچولویی که عجیب شبیه تک دونه خواهرش بود...

    _جـ..جانم...توکجابودی عزیزه دایی...

    مصطفی نگاهی به ملیس انداخت..بعدم به شیشه ی اتاقی که پرستارادوره تخت مارال جمع شده بودن...فردین سریع اومدکنارشون..بی اهمیت به میثاق ومصطفی زل زدبه شیشه..به دستگاهی که خطاش یکی درمیون شده بود..صدای بوق دستگاه توگوشش پیچید...خطادیگه یکی درمیون هم نبودن...صاف صاف شدن...


    "دلخوری ازبغض پری میفهمم"
    "ناراحتی غصه داری میفهمم"
    "دلواپسه فردای بامن بودنی"
    "دلگیری ازمن امادرگیره منی"

    میثاق بااینکه ازکارایه فردین تعجب کرده بودولی تووعضیتی نبودکه بخوادچیزی ازش بپرسه...

    یه چشمش به مارال بودوچشم دیگش به خط صافی که داشت باروحش بازی میکرد...دستگاه شوک روروشن کردن...آروموقرارنداشت..دستاش مشت شده بود..
    شوک اول روواردکردن...نگاش سریع رفت سمت صفحه ی مانیتور...ولی همچنان خطای صاف جلوی چشاش خودنمایی میکردن...

    "داری دل میزنی دل میکنی تاکم کم"
    "من بهت حق میدم من حالتومیفهمم"
    "داری دل میزنی دل میکنی تاکم کم"
    "من بهت حق میدم من حالتومیفهمم"

    ترس واضطراب واون صدایی که ته قلبش بهش میگفت قراره اتفاق بدتری بیوفته؛حالشوبدترازاونی که بودمیکرد...شوک دوم روواردکردن...ولی خطاصاف ترازقبل شده بودن...میثاق اشک توچشاش حلقه بسته بود...سرشوبرگردوندوملیسی که ازهیچی خبرنداشت روبغل کردونشست روصندلی..پاهاش دیگه قدرت سرپاموندنم نداشتن...

    "نبض احساستومیگیرموحالت خوش نیست"
    "ایندفعه نیت من خیره توفالت خوش نیست"
    "دارم میبازمت ای داده بی داد"
    "خودم کردم که لعنت برخودم باد"
    "دارم میبازمت ای داده بی داد"
    "خودم کردم که لعنت برخودم باد.."

    "دلخوری ازبغض پری میفهمم"
    "ناراحتی غصه داری میفهمم"
    "دلواپسه فردای بامن بودنی"
    "دلگیری ازمن امادرگیره منی"

    هرثانیه داشت براش عینه یه سال میگذشت..منتظرشوک سوم بود..نمیخواست امیدشوازدست بده..نمیخواست به خودش بقبولونه که مارال دیگه نیست..مارالی که روزای خوبشوخاطرات قشنگشوبهش هدیه کرده بود...

    "داری دل میزنی دل میکنی تاکم کم"
    "من بهت حق میدم من حالتومیفهمم"
    "داری دل میزنی دل میکنی تاکم کم"
    "من بهت حق میدم من حالتومیفهمم"
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    شوک سوم...نگاش هنوزبه صفحه ی مانیتوربود...خطای صاف..خطای صافه صاف.....
    یه لحظه انگاردیگه صدای قلبشونشنید...

    دکترنگاشوازصفحه ی مانیتورگرفت ودستگاه شوک روبردعقب...حتی دکترهم دیگه ناامیدشده بود...
    دیگه نمیتونست بمونه...نمیتونست بمونه بببینه اون خطای صاف بهش نیشخندمیزنن..نمیتونست بمونه وچشای بسته ی مارال روببینه...

    "نبض احساستومیگیرموحالت خوش نیست"
    "ایندفعه نیت من خیره توفالت خوش نیست"
    "دارم میبازمت ای داده بی داد"
    "خودم کردم که لعنت برخودم باد"
    "دارم میبازمت ای داده بی داد"
    "خودم کردم که لعنت برخودم باد.."

    ("مرتضی پاشایی/نبض احساس")

    عقب عقب رفت...دستشوگرفت سمت دهنش...تازه متوجه ی خون سردی که از بینیش جاری شده بود؛شد
    میخواست بره سمت دره خروجی..بادیدن منصورخان وفرزین ومینوکه صورتش ازگریه قرمزشده بودوسعی داشت مادرشوآروم کنه یه لحظه سرجاش وایساد..ولی سریع بی اهمیت به اوناازکنارشون ردشد...

    سریع خودشوبه دستشویی رسوند..خونی که ازبینیش جاری شده بودهرلحظه بیشترمیشد...چندقطره افتاده بودگوشه ی کتش..حالش خوب نبود...

    هنوزصدای بوقای پشت سره هم دستگاه توسرش اکومیداد..نمیتونست نبوده مارال روباورکنه..شیرآب روبازکرد..صورتشوگرفت زیرآب سرد...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    روی نیمکت بیرون بیمارستان نشست..کتشوازتنش دراورد...ساعت نزدیکای هشت صبح شده بود...آسمونم هنوزم ابری بود..سرشوبین دستاش گرفت...نمیدونست بایدچیکارکنه...کناراومدن بامرگ مارال اونقدری سخت وسنگین بودبراش که داشت کم میاورد...

    __روزی که فرزین اومدوکل ماجراروبرام تعریف کرد؛خیلی ازدستت شاکی شده بودم...ازاون اتفاق یهویی شوکه بودموهرچی میخواستم بامسئله کناربیام نمیتونستم...نوه ی منصورخان نوری..کسی که نصف آدمای شیرازمیشناختنش..یه همچین کاری کرده بود..فکروذکرم فقط شده بودآبروم....

    فردین سرشوبلندکردونگاش افتادبه پیرمردی که تواین پنج سال انگارده سال پیرترشده بود..کنارش نشسته بودودستاشوگذاشته بودروعصاش ونگاش خیره به زمین بود..؛متوجه ی اومدنش نشده بود..حرفایی که بهش زده بودوتازه داشت توسرش تجزیه تحلیل میکرد..؛همینکه خواست لب بازکنه وباتوپ پرجواب بده منصورخان دستشوبه معنی سکوت آوردبالا..

    _ولی وقتی کمی به خودم وقت برای فکرکردن دادم،وآبرویی که اومده بودجلووروعقلموگرفته بودوکنارزدم...دیدم نه..من یه چیزی مهمترازآبرودارم که اونم نوه امه...میدونستم توآدمی نبودی که کاری کنی وپاش نمونی وبری...من همیشه روتویه جوردیگه حساب بازمیکردم..چون همیشه منطقی بودی وکاراتوجدی پیش میبردی..دقیق همونجوری که من بهت یادداده بودم...
    میخواستم بهت زنگ بزنم وازخودت بپرسم که الان بایدچیکارکنم؟..ولی فرزین ازمارال گفت...

    اینکه خونوادش اگراین موضوع روبفهمن ممکنه بهش رحم نکنن وبلایی سرش بیارن...میگفت مارال میخوادبرای اینکه ازاین مخمسه بیرون بیادباپسرخالش مسعودازدواج کنه...

    ولی باورکن بازم دلم نیومدبزارم توازاین موضوع بیخبرباشی..توپدره اون بچه بودی وتوبایدبراش تصمیم میگرفتی...امافرزین بدجوری دلش به حال دختره سوخته بود..میگفت فردین اگه بفهمه وبرگرده زندگی مارال بهم میریزه...میگفت مارال اسرارداره که فردین هیچی نفهمه...اونقدری این حرف وزدتابالاخره تونستم خودمومجاب کنم که چیزی بهت نگم..

    باخودم گفتم فرزین اونقدراهم بدنمیگه..اینجوری نه آبروی دخترمردم بخاطره اشتباهش میره..نه نوه ی من باعث میشه ابروی چندین وچندسالم جلوی دروهمسایه بره...

    فردین سکوت کرده بود...یه چیزی شبیه بغض راه گلوشوبسته بود...بغضی که آخرین باروقتی مادرشوازدست داد،اومده بودسراغش..
    _خلاصه..همه چی شدهمونی که مارال میخواست...زندگی هرکی پستی وبلندی های خودشوداره..؛بعضی ازاتفاقات خواسته یاناخواسته اتفاق میوفتن...

    بعضی اتفاقات خواسته یاناخواسته اتفاق میوفتن وآدمودرگیره خودشون میکنن..،
    اتفاقاتی که تلخی وشیرینای خودشونودارن...مطمئن بودم خودت یه روزهمه چیومیفهمی...حالاچه ازمن چه ازفردین وچه ازمارال...

    باره ها باره هاپشیمون شدم ازکارمومیخواستم بهت همه چیزوبگم..؛اماهربارحس کردم داره دیرترمیشه...چون مارال یه زن شوهرداربود...وبرگشتن توتوزندگیش جایزنبود..اما...

    لبخندی زدودستشوگذاشت روشونه ی فردین..

    _اماالان دیگه وقتشه برگردی...برگردی توزندگی دخترت...زندگی دخترت وزنی که دوسش داری..

    فردین اخماشوبردتوهموباتعجب به منصورخان نگاه کرد..

    _میفهمین دارین چی میگین؟کدوم زندگی؟زندگی که ملیس توش بی مادره؟زندگی که اگربخوامم دیگه نمیتونم درستش کنم؟؟

    منصورخان لبخندشوکمی پرنگ ترکرد

    _هنوزدیرنشده...تواگربخوای میتونی..مارال زندس پسرم...همینکه توازبیمارستان زدی بیرون..ماخودمونوبه اتاق رسوندیم....دکتربرای باره آخربه مارال شوک واردکرد..وتوهمون باره اخرمارال برگشت به زندگی...

    به گوشاش شک کرده بود...همونطورکه مرگشوباورنکرده بودزنده بودنشم نمیتونست باورکنه..

    منصورخان بلندشد

    _منتظرچی هستی پس پسرم..!!

    فردین باناباوری بلندشدودستی به صورتش کشید..نمیدونست واقعابیداره یاداره خواب میبینه...ولی اگرخوابم بوددوست نداشت دیگه بیداربشه...
    رسیدپشت شیشه...نگاش افتادبه مارالی که بی جونافتاده بودروی تخت ونفساش منظم واروم بود...چقدرخیالش راحت شده بود...مارال هنوزم براش عزیزبود...

    دوست داشتنی ترین قسمتی ازگذشته وحالش بود...
    ***

    چشاشواروم وبی رمق بازکرد..اول زیادحواسش به اطرافش نبودطول کشیدتابتونه همه چیزروآنالیزکنه وبه خاطربیاره...همینکه خواست تکون بخوره دردتوی تمام بدنش پیچید...چشاشومحکم روی هم فشارداد...صدای آخش بلندشد..تازه متوجه ی پرستاری که کنارش ایستاده بودویه چیزی داشت تو،سرمش تزریق میکرد..شده بود..
    پرستارکه متوجه ی به هوش اومدنش شد؛

    سریع بالبخندنگاش کرد...

    _سلاام!بالاخره به هوش اومدی؟؟بزارمن برم به دکترخبربدم بیاد

    همینکه خواست بره بابازشدن درواومدن دکترلبخندی زد
    دکتراومدجلو..
    چراغ قوه ای روگرفت سمت چشماش که سریع چشماشوبست..

    _چی شده؟؟

    دکترلبخندی زد

    _فعلابه چیزی فکرنکن..چون به یاداوردن اتفاقاتی که برات افتاده ممکنه حالتوبدترکنه...

    اخماش رفت توهم...سعی کردخودش به یادبیاره اتفاقایی که افتاده رو...وموفق هم شد..تصویرای ماتی اومدن جلوچشماش..کامیونی که به سمتشون میومد...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    صدای جیغای بلندملیس...چشاشومحکم روی هم فشارداد..؛حالامتوجه ی حرف دکترشد..

    _دخترم..ملیس....مسعود..

    پرستارزودترازدکترجواب داد..

    _دخترت حالش خوبه...اما...همسرتون...

    سرشوانداخت پایین..میدونست حال مارال بده وممکن اگرچیزی راجبع مسعودبفهمه بدتربشه...
    ولی مارال خودش ازاین سکوت وچهره ی متاسف دکتروپرستارتاتهشوخوند...

    اشک توچشای سبزش حلقه بست...انتظاراین اتفاق ونداشت..نمیتونست نبوده مسعودی که خیلی کمکش کردوباعث شدزندگی وبچشوحفظ کنه

    روباورکنه...مسعودی که هنوزخیلی وقت برای زندگی کردن داشت...
    دکترسریع روبهش گفت
    _باگریه کردن فقط به خودت فشارمیاری وحال خودتوبدترمیکنی...وگرنه هیچی درست نمیشه..نه شوهرت برمیگرده ونه اتفاقاتی که افتاده جبران میشه..پس لطفایکم به فکرخودت واون ادمایی که سه روزه پشت اون درمنتظرن که توچشماتوبازکنی باش...

    نگاهه اشکیش رنگ تعجب گرفت.."سه روز"...
    _یعنی..یعنی من سه روزه که اینجام؟؟؟

    _اره...دقیقاسه روزه!

    دکترچیزایی یاداشت کردودادبه پرستار
    _به همراهای مریض بگویه نفرشون اجازه داره بیاد تو..اونم فقط پنج دقیقه
    پرستارسری تکون دادوپشت سردکترازاتاق خارج شد...

    میثاق کنارش وایساد...خسته بود..مادرش وپدرش برای مراسم ختم به همراه خونواده ی ملک خانون رفته بودن شیراز..مصطفی هم رفته بودسری به ملیس که قراربودهمسرش مهرنازازش نگهداری کنه بزنه...فقط میثاق وفردین مونده بودن..

    میثاق نگاهی به فردین انداخت؛نگاهش پرازسوالهایی بودکه مشتاق بودهرچه زودترجواباشونوبفهمه...

    _میشه یه چیزی ازت بپرسم؟؟!

    نگاهی بهش انداخت حدس میزدمیخوادچی بپرسه..سوالی که سه روزه میخوادازش بپرسه واون به هربهونه ای اززیرش درمیرفت...ولی اینباردیگه میخواست جواب بده..جواب همه ی اون سوالایی که بدجوری ذهن میثاق ومشغول خودشون کرده بودن..

    _بپرس...

    _تو...توچراتواین چندروز..همش اینجابودی؟خب..درسته که شماازدوستای خانوادگیه شوهرخالمین..اما..چرااینقدرخواهروشوهرخواهرم برات مهمن؟تواین سه روز...همش به اینجارفت وامدداشتی...دلم میخواددلیلشوبدونم...ازچهرت معلومه خیلی براشون ناراحت ونگران شدی...

    دستشوبردلای موهاشونفسشوکلافه بیرون فرستاد..

    _توفکرکن به شوهرخواهرت بدجوری مدیونم!

    ازجمله ای که گفت خودش به خودش پوزخندمحوی زد...هیچ ارزشی برای مسعودقائل نبود...اگراینجابودتنهادلیلش فقط مارال بود..
    میثاق باجدیت نگاش کرد

    _فقط همین؟؟!!

    فردین خونسردزل زدتوچشماش

    _آره..فقط همین!

    میثاق یه ابروشودادبالا

    _میشه بپرسم توچه جوردوستی هستی که برای تشهیه جنازه ی رفیقت نرفتی؟؟

    ازاین سوال میثاق جاخورد...ولی خودشونباخت:

    _چون ارزش یه آدم زنده ازیه مرده بیشتره..

    میثاق چشاش پرشدازتعجب...ازاینکه فردین اینقدرساده به سوالای مهمش جوابای نصفه نیمه وقانع کننده میدادتعجب کرده بود..
    همینکه خواست چیزی بگه..باصدای پرستارهردوبرگشتن به طرف صدا..

    _آقایون..مریضتون به هوش اومده...یه نفرتون میتونه فقط پنج دقیقه بره وببینتش...


    هردوازاین خبرخوبه یهویی جاخوردن..
    فردین لبخنده عمیقی که خیلی وقت بودانگاربالباش قهربودوزد...چقدردوست داشت الان میتونست بره تواتاقومارال وببینه وبهش بگه که تواین مدت چقدرنگرانش شده..ولی...بازم نتونست..غروری که عینه خوره افتاده بودبه جونش هیچوقت چنین اجازه ای روبرای گفتن این حرفابهش نمیداد...

    میثاق چشاش ستاره پرت میکردن...نمیتونست جلوی لبخندشوبگیره...سریع روبه پرستارگفت

    _من داداششم میخوام ببینمش..

    اونقدری هیجان داشت که اصلانفهمیدکه لباس مخصوص روپوشیدوپشت سرپرستاروارداتاق شد..کی کنارمارال وایساد..کی چشاش پراشک شد...

    پرستاربرای باراخریاداوری کرد..

    _فقط پنج دقیقه...

    این وگفت وازاتاق بیرون رفت....
    مارال اشکای روی گونشوپاک کرد...

    _مسعود..

    _متاسفم مارال...

    اینوگفتوسرش انداخت پایین...
    مارال سعی کردخودشوکنترل کنه وگریشوادامه نده..چون دکتربهش گفته بودنبایدبه خودش فشاربیاره..

    _ملیس کجاست؟چرا..

    _نشدکه بیاد..امابه بخش که منتقل شدی میگم بیارنش پیشت...الان خونه پیشه زنداداشه..

    سری تکون داد..

    میثاق سعی کردجو روعوض کنه..

    _یعنی قشنگ عزراییل ودورزدی وبرگشتیااا حالااگه من بودم درجارفته بودم اونور!!

    مارال حرصی نگاش کرد

    _نگران نباش نوبت توهم میرسه

    میثاق لبخنده کمرنگی زد

    _حاضربودم بلایی که سرت اومدسره خودم بیادولی توسالم باشی واتفاقی برات نیوفته...هممون خیلی ترسیدیم مارال..ترس ازدست دادنت...

    مارال چقدرمحتاج این حرفابودالان...چقدردلش میخواست محکم بعل بگیره میثاقی روکه همیشه بیشترازهمه بهش توجه میکرد..ولی تواون وعضیتی که داشت نمیتونست بغلش کنه...

    لبخندی بهش زد..

    _راستی...علاوه برما...یکی دیگه هم بدجوری نگرانت بود..یکی که نگرانیاش ودلهره هاش خیلی برام عجیبه...اونم واسه تو....

    مارال ابروهاشوتوهم گره کرد...

    _کی؟

    _اسمش..فردینه...تاحالاندیده بودمش..ولی ازدوستای خونوادگیه مهردادخان...میگه به مسعودمدیون...براهمینم خیلی نگران توهه..اما..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا