کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
باکمک مسعودآروم نشست توماشین..اونقدری دردداشت که به زوراون چندقدم تاکناره ماشین وراه رفته بود...مینووملک خانوم هردونگرانش بودن..دوتایی سوارماشین شدن وهمراهشون تابیمارستان رفتن..

رب ساعتی گذشته بودوخبری ازدکترانبود..مینوروی صندلی نشسته بودوسرشوبه دیوارتکیه داده بود..یاسمینم تاخبره زایمان مارال وشنیده بودسریع خودشورسونده بودبه بیمارستان..ملک خانوم روبه مسعودگفت:

_ببین پسرم..میدونم همه چیوخودت خوب میدونی..ولی بازم من بهت یاداوری میکنم..الان که خواهرمینااومدن..بایدبگیم مارال 7ماهه زایمان کرده..روبه مینوویاسمین هم گفت:

_شمادوتاهم حواستون باشه!!توروخداتوری رفتارکنیدکه همه چی طبیعی جلوه کنه...یاسمین روبه ملک خانوم گفت:

_خیله خب..ولی..دکتراچی؟؟اگه اوناچیزی بگن ماچیکارکنیم؟؟

_نگران اونجاش نباشید..خودم بادکترمارال صحبت کردم..دوستمه..همه چی روبراش توضیح دادم..فوقش فقط یه چندروزبیشترتوبیمارستان بایدبمونه...

مسعودنگاهی به دره اتاق عمل انداخت بعدم به ملک خانوم گفت:

_به باباگفتی؟؟

_آره..ولی ماموریته..بیچاره چقدرخوشحال شد..گفت سریع کاراشوتموم میکنه ومیاد..

**

باصدای گریه ی نوزادسعی کردچشاشوبازکنه...هیچی جزصدای گریه ی نوزادواون کسی که داشت باهاش حرف میزدونمیشنید..

_ای جونم...خوشکل بابا..مامانی هنوزخوابه..اروم باش عزیزم!!

چشاشوبازکرد...تونگاه اول درست نتونست فضای دوروبرشودرست ببینه..ولی بعدازچنددقیقه به وضوح اطرافشودید...مسعودکنارش بودبایه نوزادریزه میزه ی کوچولوکه بغلش بودوسعی داشت ارومش کنه...مسعودهمینکه متوجه ی مارال شدسریع بالبخندنگاش کرد..

_بالاخره بیدارشدی مامان خانوم؟؟بابااین دخترت کشت خودشوازبس گریه کرد!!

مارال خواست یکم خودشوجابه جاکنه تابتونه درست صورته دخترشوببینه..ولی باتکون اول سریع اخماش رفت توهم وگوشه ی لبشوگزید..مسعودسریع گفت:

_اروم خانوم..الان میدمش به خودت..اول بالشت پشته مارال ودرست کردوکمکش کردکه راحت بتونه بشینه..بعدم نوزاده کوچولوروگذاشت توبغلش..نگاهی به صورته گردوسفیده کوچولوش انداخت توهمون نگاهه اول عاشقش شده بود..یه موجوده کوچولوکه ازوجوده خودش بود..اروم یه بـ..وسـ..ـه نشوندروپیشونیش..انگشتای کوچولوشونوازش کرد...وچقدراین حس براش دوست داشتنی بود...

بابازشدن درهردونگاهشون رفت سمته مینوویاسمین که پشتشونم طاهرخان وطلاخانوم ملک خانوم واردشدن ومیثاقم اخرازهمخ اومدداخل..

همگی لبخندرولبشون بود..طلاخانوم بااینکه خوشحال بودولی انگاریه نگرانی توصورتش موج میزد..سریع اومدسمته مارال وپیشونیشوبوسیدوبعدم گفت:

_الهی دورت بگردم!!خوبی؟؟نمیدونم واقعاچه جوری شدتوکه الان وقته زایمانت نبودمادر!!ملک خانوم قبل ازاینکه مارال چیزی بگه سریع گفت:

_این چیزاالان مهم نیست دیگه مهم سلامتیشونه که الحمدالله هم مادرخوبه وهم نوه ی خوشکلمون!
طلاخانوم اشکای شوقشوپاک کردودستشوبردسمته نوزادواروم کشیدش توبغلش

_الهی دورت بگردم!توچقدرریزه میزه ای عزیزدلم!!اروم پیشونی نوزادوبوسیدوبردش سمته طاهرخان..

میثاق باهیجان رفت سمته طاهرخان وباذوق به بچه کوچولونگاه میکرد...مینویه ابروشوانداخت بالا:

_حالامن موندم بعضیاچرااینقدردارن بالاوپایین میپرن که نوزاده دختروببینن!!بااین حرفش همگی به میثاق نگاه کردن..میثاق سریع خودشوجمع وجورکردویه لبخنده هول هولکی زدوصاف ایستاد:

_ها؟؟چیه مگه؟فقط میخواستم ببینم راسته که میگن حلالزاده به داییش میره یانه!!که الان که دقت میکنم میبینم نه به عمه شلوپلش رفته!!

طاهرخان یه چشم غره بهش رفت مینوهم یه پشته چشم نازک کردومیثاق وکنارزدوخودش کناره طاهرخان که نوزادکوچولوتوبغلش بود ایستاد..طاهرخان بالبخندنگاهش به نوزادبود:

_خب دخترم!!اسمه این کوچولوتونوقراره چی بزارید؟؟

مینوسریع گفت:

_ملانی ملانی

همگی نگاش کردن

_چیه خو!!حالادوست نداریداصلابذاریدسکینه!!

یه لحظه نگاهه مارال رنگه غم گرفت...

""اگه تونستی برنده بشی من اسمه خودموعوض میکنم!!_خیله خب..حالامیبینی!!ولی خب اگه اسمتوعوض کردی چی میزاری؟؟_حالایه چی میزارم!!توبزن حالا!!_نه نمیشه وایسایه اسم انتخاب کنم!!آهاااسکینه خوبه نظرم!!""

_مارال مادر؟؟ سریع سرشوبلندکردوسعی کردلبخندبزنه..

_نمیدونم..هرچی شمابگیدهمونومیزاریم..

مینوباذوق گفت:

_پس ملانی دیگه!!مامیگیم ملانی!!

مسعودیه نگاه به مینوکرد:

_منظورش آقاجون بودنه تو!!

طاهرخان نگاشوازنوزادکوچولویی که هنوزاسم نداشت گرفت:

_نه دخترم!!این بچه روشماقراره بزرگش کنید..پس خودتونم بایدیه اسم زیباکه به قشنگیه خودش باشه روروش بذارید...

مارال نگاهی به مسعودانداخت..مسعودیه لبخندزد

_هرچی که خودت دوست داریوبذار!

یه لبخنده کمرنگ زدوبعدازچنددقیقه مکث کردن گفت:

_خب..من میگم..ملیس.. میثاق سریع باهیجان گفت:

_آره آره به اسمه منم میاااد!!ملیس میثاق!!وای عالیه!!
همگی به این حرفش خندیدن..مینوهم باحرص به میثاق نگاه میکرد..

طلاخانم یه جعبه ی قرمز که یه ربانه سفیدروش بودوازکیفش اوردبیرون
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    وبردسمته طاهرخان...ربانه دره جعبه رواروم بازکردوانگشترکوچولویی که یه نگین زمرده قشنگ وسطش بودواوردبیرون..طاهرخان انگشتروازش گرفت اروم دسته دخترکوچولوکردش..به دسته کوچولوسفیدخیلی میومد..مسعودیه لبخندزدودوتا جعبه ی کوچولویه صورتی رواوردودادبه مارال..

    مارال کنجکاونگاش کرد...مسعودیه لبخندزد:

    _هدیه ی تووملیس!

    مارال باذوق به جعبه هانگاه کردوسریع درشونوبازکرد..توهردودوتاگردنبندکه هردواوله اسمه خوده مارال بودن بود..!وبه طوره خیلی ظریفوزیبایی روشون نگین کاری شده بود...

    مارال بالبخندبه مسعودنگاه کرد..

    _وای..واقعانمیدونم چه جوری تشکرکنم خیلی قشنگن..مرسی..ممنونم!!ولی یه چیزی..توازکجامیدونستی که اسمه بچه قراره یه اسم باشه که اوله اسمش مثله اسمه خودم باشه؟؟

    مسعودبالبخندی که چاله گونشونشون میدادگفت

    _توجملت چقدراسم اسم کردیاااخومیدونستم دیگه..بماندحالا!!

    مارال ابرویی بالاانداخت ویه لبخندزد..این مهررونیایه ازسره محبته مسعودودوست داشت...ازاینکه به خوب کسی اعتمادکرده بودبرای پدریه دخترش خوشحال بود...البته نه به اندازه ای که دوست داشت فردین الان بالاسره دخترش باشه...

    ***

    روتختش درازکشیدونفسشوباصدادادبیرون...گوشیشوازرویه اصلی برداشت کلی تماسه بی پاسخ داشت...حوصله حرف زدن باهیچ کسیونداشت...حتی به زورجواب تلفنایه منصورخان ومیداد...

    بافرزین هم که کلاقطع ارتباط کرده بودوهنوزازحرفایی که بهش زده بوددلگیربود...باخودش میگفت فرزین حقه اینکه اون حرفایی که بهش زدونداشت...چون فقط یه رویه سکه رودیده بود...شایدیه سری حرفاش درست بودامابازم بایدمنتظرمیموندتااون رویه سکه روهم ببینه وبعدقضاوت کنه..فردین...کسی نبودکه بخاطره عشق ازغرورش بگذره...گاهی وقتا...توزندگیه بعضی آدما...فقط غرورشونه که تصمیم گیرنده ی نهاییه...

    ولی فردین..غرورشوکمرنگ کرده بود...میخواست یه مدت نباشه تاهمه چی که بهترشدبرگرده...میخواست نباشه تازندگیه کسی که براش ارزش داشت خراب نشه...ولی..خرابترشد...همه چیزشدیه خرابه واخرشم رویه سره خودش آوارشد...

    بااینکه زندگی شیرینه...ولی پایان هررابطه ای قرارنیست شیرین تموم شه...گاهی وقتایه رابـ ـطه خراب میشه...تاباتلخیش یه رابـ ـطه ی شیرین دیگه درست بشه...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    نگاهی به پوشک بچه انداخت وسریع اخماشوبردتوهم باحالت چندش صورتشوبرگردوندوجوری که مارال بشنوه گفت:

    _مارال بیاببین دخترت چه کرده همه روخفه کرده!
    ملیس دستشوبرده بودتودهنشوباچشای سبزش خیره بودبه مینو..انگارمیفهمیدمینوچی میگفت بهش..مارال همونطورکه سرلاک ملیس وهم میزدفوران رفت سمته اتاق ملیس..

    _خاک برسرت که نمیتونی پوشک یه بچه هشت ماهه روهم عوض کنی!مینوبینیشوگرفت وخودشوکشیدعقب..
    _بروبابامگه من چندشیکم زاییدم که الان بایدبتونم پوشک بچه عوض کنم؟؟

    مارال سری ازتاسف براش تکون دادوملیسوبغل کردورفت سمت دستشویی..

    گوشی مارال روی عسلی شروع کردبه زنگ خوردن..مینونگاهی به صفحه ی گوشی انداخت..بادیدن اسم مسعودبه دره دستشویی نگاه کرد..

    _مارال گوشیت داره زنگ میخوره مسعوده جواب بدم؟
    مارال که درگیره ملیس بودسریع گفت:
    _اره بگورب ساعت دیگه منوملیس آماده ایم بیاددنبالمون..! مینویه ابروشوبالاانداخت..ازبیرون رفتنشون خبرنداشت..تماسووصل کرد:

    _الو؟؟ مسعودباصدای مینواول جاخوردولی بعدسریع گفت:
    _سلام مینوخانوم حالتون؟؟ مینویه لبخندزد
    _سلام خان داداش!!توخوبی؟

    _تشکر!مارال کجاست؟؟ مارال همونطورکه حوله رومیپیچیددوره ملیس ازدستشویی سریع اومدبیرونونشست روتخت...مینوهم توجواب مسعودگفت:

    _داره پوشک ملیس وعوض میکنه الان گوشیومیدم بهش!!اینوگفتوگوشیوگرفت سمته مارال
    _الو؟سلام مامان خاانوم وقت بخیر!!
    مارال چسب پوشک ملیسوزدوگفت:
    _سلامم آق مسعود

    _آماده ای؟؟بیام دنبالتون؟؟
    _نه وایسابه مینوهم بگم آماده بشه باهم بریم بیشترخوش میگذره!!

    مسعودکه دیگه به این کارایه مارال عادت کرده بودبدونه هیچ مخالفتی باشه ای گفتوگوشیوقطع کرد..میدونست مارال تنهایی باهاش واسه تفریح بیرون نمیاد..
    مارال نگاهی به مینوانداخت..

    _پاشوبروحاضرشودیگه!!زودباش وقت نداریم
    اینوگفتولباس عروسکی چین داره ملیسوتنش کرد..چون آستین حلقه ای بودمیترسیدسردش بشه برای همین ژاکت صورتی کوچولوشوروش تنش کرد..کلاه سفیدبافتنیشوهم سرش کردونگاهی کامل بهش انداخت..اونقدری نازوبامزه شده بودکه آدم تابهش دست نمیزدنمیتونست بفهمه واقعیه یانه!

    محکم لپشوبوسیدوقلقلکش داد..صدای خندهای هردوشون بلندشده بود..عاشق خنده های وقت وبی وقت ملیس بود..
    مینوکه ایندفعه رودیگه نمیخواست باهاشون بره سریع گفت:

    _میگم مارال منکه نمیتونم بیام!!فردایه امتحان فوق العاده مهم دارم!! اینوگفت وسریع بلندشد..
    _بایدبشینم بخونم..شمابرین خوشبگذره! مارال بلندشدروبه روش وایساد:

    _آره ارواح عمت توهم که درسخوووون!!بدوبرواماده شووقت نداااریم
    _جون مارال راه نداره نمیتونم بیام!!بایدبامامان هم برم خرید!اینوگفتوفورارفت سمته در..
    _خوشبگذره عزیزم

    مارال باتعجب نگاش کرد:
    _کجا؟؟وایساببینم!
    مینوسریع ازاتاق زدبیرون..مارال هم همونجاسرجاش ایستادوبه درورفتن مینوخیره شد..

    وسایل های ملیس وگذاشت صندلی عقب وملیس هم تویه صندلیه مخصوصش گذاشت..سواره ماشین شدوراه افتادن...مسعودنگاهی به مارال انداخت..:
    _پس مینوکجاست؟

    مارال همونطورکه حواسش به ملیس بودگفت:
    _گفت فرداامتحان دارم براهمینم نیومد..
    مسعودیه ابروشوبالاانداخت:
    _اوهونمردیمودرس خوندن مینوروهم دیدیم!خب حالاکجاببرمتون خانوما؟؟

    _نمیدونم ولی به نظرم بریم یه رستوران سنتی
    _چشم خاانوم!اول میریم نهااربعدم ملیسومیبریم پارک تادختره بابایکمی بازی کنه!ازتواینه نگاهی به ملیس انداخت که انگشت شصتشوبرده

    بودتودهنشوچشاشوبسته بودواروم خوابیده بود..
    روبه مارال کردوبالبخندگفت:
    _خب چی میخوری؟
    مارال نگاه دقیقی به منوانداخت وگفت:
    _اوومم من جوجه میخورم!
    خانوم کوچولوچی میخوره؟؟

    مارال نگاهی به ملیس انداخت که خیلی بامزه نشسته بودوباجورابای صورتیه خوشکلش درگیربودومیخواست هرطورشده درشون بیاره...:

    _ایشون تازه غذاشونومیل کردن اشتهاندارن!!
    باصدای ملیس دوباره نگاش کردکه ابروهاش پریدبالا..ملیس یکی ازجوراباشودراورده بودوبالذت وسروصدا مشغول مکیدن جوابش بود..

    مسعودازاین حالت ملیس خندش گرفته بودروبه مارال گفت:
    _ببخشیدشمامطمعنیدایشون همین الان غذاشونوخوردن وسیرن؟؟؟خانوم که کم مونده ماروهم بخوره!!
    هردوخندیدن..بااومدن گارسون

    خودشونوجمعوجورکردنوسفارشاتشونودادن..
    مارال به ملیس تازه شیرداده بودومشغول خوابوندش بود..یه رستوران سنتی که تخت های مرتب وتمیزی ردیف شده کناره هم چیده شده بودن..جوب های ابی که سنگهای تزیینیه ریزودرشتی توشون بودونمای زیبایی بهشون داده بود..مارال همیشه عاشق رستورانهای سنتی بودومسعودم برای همین بهترین رستوران سنتی قصردشت وبراش انتخاب کرده بود..

    مارال باحرص به ملیس نگاه کرد:
    _ای دختربد!!ببین بالباس مامان چیکارکردی!
    مسعودگوشه لبشوگزیدتاخندش نگیره..نگاشویه دوررویه ملیس ومارال چرخوند..ملیس شیراورده بودبالاولباس مارال وکثیف کرده بود..

    _چیزی نشده که ملیسوبده به من برودستشویی لباستوتمیزکن..!

    مارال که دیددستمال کاغذی کارسازنیست به ناچارملیسودادبه مسعودوخودشم رفت سمته دستشویی
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    نگاشواطراف چرخوند..تازه واردرستوران شده بود..دنبال دوستاش میگشت..توهمون نگاه اول چشمش افتادبه مردی که یه دختربچه ی ریزمیزه ی تپل بغلش بود...توهمون نگاه اول شناختشون..دلش براش یه ذره شده بود..ازآخرین باری که دیده بودتش خیلی وقت میگذشت..به سمتشون قدم برداشت..

    _به به ببین کی اینجاست!ملیس خاانوم!!

    مسعودباشنیدن صدااروم برگشت سمتش..بادیدن فرزین ناخداگاه اخماش رفت توهم..حس خوبی نسبت بهش نداشت..بااینکه یه جورایی بهش مدیون بود..ولی بازم ازاینکه بخوادزیادخوشش نمیومد..

    فرزین هم دست کمی ازاون نداشت وزیادازدیدن مسعودخوشحال نبود..ولی برای دیدن ملیس حاضربودهرکاری کنه...
    هردومجبوربودن برای تحمل هم تظاهربه بی تفاوتی کنن..
    _سلام..فرزین یه لبخندروبه ملیس زد:

    _سلام!چطورین!؟

    مسعودبدون هیچ تغییری تویه حالتش بالحنی بی تفاوت گفت:
    _ممنون!

    فرزین رفت سمت ملیس..دلش براش لک زده بودوالان خیلی دوست داشت بغلش کنه...

    _ای جانم ملیس خاانوم بیابغل عموببینم!

    مسعودنگاهی به ملیس انداخت که لباشوجمع کرده بودوباچشای سبزابی ولپای تپلش درحال برسی فرزین بود..به ناچارملیس روبه فرزین داد..فرزین آروم لپ ملیس روبوسید:

    راستی پس مارال کجاست؟؟

    _همین دوروبراست الان میاد..تواینجاچیکارمیکنی؟

    _همون کاری که شمامیکنی بادوستام اومده بودم بیرون تصمیم گرفتیم نهاربیایم اینجا..چه خوب شددیدمتون!دلم برای ملیس خانوم تنگ شده بودحسااابی!

    باصدای زنگ موبایلش گوشیش که تودستش بودوبالااوردونگاهی به صفحه انداختودکمه ی

    سایلنتوزدومحکم ملیسوبوسیدوروبه مسعودگفت:

    _خب خوشحال شدم ازدیدنتون..سلام منوبه مارال هم برسون..من بایدبرم دیگه..دوستام منتظرن..
    لپ ملیس روکشیدوگفت:

    _به امیددیدارخاله ریزه!

    مسعودبی تفاوت نگاش کردوبالحن سردیگفت:

    _فکرنکنم مارال زیاددلش بخوادکه باشمادیدارداشته باشه..

    فرزین اخماشوبردتوهم:

    _تویامارال؟

    مسعودیه پوزخندزد:

    _حالامن یامارال چه فرقی داره؟؟اون مادره این بچس منم پدرش..فرزین یه لبخنده یه وری که چیزی ازپوزخندکم نداشت زدگفت:

    _د نه د خیلی فرق داره!درسته مارال مادرشه ولی...توپدرش نیستی!میدونی که!

    پس بیخودی خودتوگول نزن!
    مسعودملیسوگذاشت روتخت بعدم اومدطرف فرزین وروبه روش ایستاد:

    _من خودموگول نمیزنم!!این یه حقیقته که دیریازودتوهم باهاش کنارمیای..این بچه شرعاوقانونن بچه ی منه..وتوامثال توهم چه بخوان وچه نخوان بایدبااین موضوع کناربیان..فرزین باحرص لباشورویه فشاردادازاین که مسعودباکمال پرویی داشت باهاش حرف میزدحرصی شده بود..یه دستشوبردتوجیبشوبادست دیگش یقه ی لباس مسعودوبه حالت مرتب کردن گرفت:

    _ببین آقای پدره قلابی!!اگه الان اینجایی ومارال زنته واین بچه هم کنارت همش بخاطره لطفیه که من بهت کردم..فکرشوکن..اگه من همه چیوبه فرزین میگفتم چی میشد؟؟؟

    حتی تاهمون روزه عروسیتونم تادقیقه ی آخرمیتونستم اینکاروکنم وهرچی که میدونموبگم ولی نگفتم...نه اینکه دلم خواسته باشه به توهه بی لیاقت کمکی کنمانه...دلم به حال مارال واین بچه ی تفله معصوم سوخت وچیزی نگفتم..مسعودخودشوکشیدعقب ویه پوزخندعمیق زد:

    _هه تواگه دلت به حال این بچه سوخته بودهمه چیوبه پدرش میگفتی ومیزاشتی زیره سایه ی پدرواقعیش بزرگ بشه!!حرف ازدلسوزی نزن که نه تونه اون پسردایی بی همه چیزت یخ جفت مردونگی وغیرت ندارین...

    باسوزشی که روی گونش احساس کردحرفشوقطع کردوباعصبانیت به فرزینی که چشماش قرمزه شده بودوفکش منقبض نگاه کرد..:

    _ببین مرتیکه ی عوضی ازمن خوشت نمیاد؟یه نقشه بگیردستت یه ماشین جورکن بروبه جهنم سفرخوبی داشته باشی!!

    باره اخرت باشه بامن درموردفردین اینطوری حرف بزنی..چون قول نمیدم دفعه ی دیگه خودموکنترل کنم..اینوگفت وخواست تابلایی سرمسعودنیاورده سریع بره که باصدای مسعودمیخ سرجاش ایستاد..

    _آره شماخونوادتن وحشی هستین هرکاری ازتون هرکاری برمیاد...بیشترازاینم ازتون انتظارنمیره باعصبانیت برگشت سمتش وانگشت اشارشوبه صورت تهدیدگرفت جلوی مسعود..

    _ببین یاروکاری نکن که همین الان جلوی خودت زنگ بزنم به فردین وتک تک اتفاقایی که تواین مدت افتاده روبهش بگم..خودت میدونی الان هرکاری ازدستم برمیاد..به جون ملیس که میخوام دنیاش نباشه فقط یه باردیگه زرمفت بزنی قسم میخورم زندگیتوبه جهنم تبدیل کنم..این گفتوگ وباعصبانیت به مسعودنگاه کرد..

    _درضمن ازاین به بعدهروقت که دلم بخوادبرادرزادمومیبینم..چون عموشم..بعدم یه پوزخندزدعموی قلابی نه هاااعموی واقعی! اینوگفتوبدون این که منتظرجوابی ازمسعودبمونه سریع ازرستوران زدبیرون..دیگه حتی حوصله ی اینکه بخوادبادوستاش یه نهارم بخوره رونداشت..برای امروز ظرفیتش تکمیل شده بود..ازاینکه مسعوداینطوری براش شاخ بازی درآورده بودکلی حرصی بود..میدونست اگربخاطره مارال نبودعمرا اگرمسعودوپروبازی هاشوتحمل میکرد...

    شیشه ی ماشینوبردبالا..ملیس طبقه معمول همینکه پاش به ماشین رسیده بودخوابش بـرده بود..نگاهی به صورت تپل وبانمکش انداخت..عاشقش بود...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    درسته که پدرواقعیش نبودولی ملیس اونقدری بامزه وبانمک بودکه هرکس میدیدتش عاشقش میشد..خوشحال بودکه برای همچین بچه ای داشت پدری میکرد...یاده دعوای امروزش بافرزین افتاد..میدونست تقصیرکاره اصلی وشروع کننده ی دعواخودش بوده...ولی خودش به خودش حق میداد..نمیخواست نه فردین ونه هیچ یک ازکس وکارش جایی توزندگیش داشته باشن...

    نمیخواست حالاکه داره جوره کاره فردین وبه دوش میکشه دوباره مشکلی پیش بیاد..کم کم دیگه داشت به این زندگیش عادت میکرد ..به پدری کردن برای ملیسی که نصفی اززندگیش شده بود..به مارالی که اسمش توشناسنامش بودوهرچندبه ظاهربراش شوهری میکردولی بهش عادت کرده بودحتی بااینکه عشقی بینشون نبود...

    باسیلی که امروزازفرزین خورده بودوحرفایی که ازش شنیده بود..معلوم بودکه خیلی عصبیش کرده وبیشترازاین نبایدباهاش یکی به دوکنه..نفسشوباصدادادبیرون..ذهنش حسابی درگیربود..
    درگیره آینده ای که چه خوب چه بدانتظارشومیکشید...

    نگاهی به مسعودانداخت..متوجه ی اینکه توخودشه شده بود..حتی موقعه ای که تویه رستوران بودن هم متوجهش شده بودولی چیزی ازش نپرسیده بودتابلکه خودش چیزی بگه...

    _چیزی شده؟؟

    مسعودسریع ازعالم فکروخیال خودشوکشیدبیرون ونیم نگاهی به مارال انداخت..

    _نه..چیزی نیست..فقط..یوم سرم دردمیکنه همین..

    _مطمعنی چیزه دیگه ای نیست؟!

    مسعودسری به نشونه ی مثبت تکون داد..

    _قراربودماروببری پارکهااا..ولی خب اگه حالت خوب نیست بریم خونه..

    بااینکه اصلاحالوحوصله ای براش نمونده بودولی یه لبخندزد:

    _خب اگه دوست داری بریم میبرمتون..

    _نه بیخیال..باشه واسه یه وقت دیگه..آخه ملیس هم که الان خوابه...

    *******

    پنج سال بعد....
    روبه رویه مهدکودک وایساده بودومنتظربودکه بیان...باصدای زنگ موبایلش نگاشوازمهدگرفتوبه موبایل دوخت..

    سریع تماسووصل کرد..:

    _سلااام آقای ریئس...

    _بازگفتی رئیس؟؟

    _ع یادم رفت ببخشید!!

    _طرح هاروحاضرکردی؟؟

    _آره..الان جلوی مهدم بذاربچه هاروببرم خونه..بعدش طرح هارومیارم برات..همشونوحاضرکردم..نیم ساعت پیش اومدم شرکت ولی تونبودی براهمینم دوباره رفتم..
    _اوکی..پس زودی بیا..کاری نداری؟فعلابای

    سریع گوشیوقطع کردوانداختش توکیفش..نگاش رفت سمته مهد..بادیدن اونهمه بچه که یهویی دم درمهدتجمع کرده بودن نفسشوباصدابیرون فرستاد..نمیتونست به راحتی بچه هاروپیداکنه..به محض دیدنشون بقیه روکنارزدورفت سمتشون....

    _تلاااااام ماااااماانییی آرشان هم دست

    کوچولوشواوردجلو

    _تلااام خاله

    مارال دست کوچولوشواروم فشردوهردوشونوبوسید:
    _سلااام عشقای من!! ملیس باذوق گفت:

    _مامااانیییی میخوای مالوببلی دوردورر،؟؟

    _نه عزیزم سرویستون امروزنمیتونست بیاددنبالتون من اومدم به جاش..

    ملیس لبولوچش اویزون شد..

    مارال باخنده چتریای ملیسوبهم ریخت:

    _قربون اون لبولوچه ی آویزونت قشنگم!!بدوبرو سوارماشین شو!!

    آرشان سریع خواست بره سمت صندلی جلوکه ملیس جلوش وایساد..

    _هوم؟کووجا؟؟من میخواام جلوبشینم!!

    آرشان اخماشوبامزه کشیدتوهمودستاشوزدزیره بغلش
    _نخیلم من بزلگتلم پس من بایدجلوبشینم توبلوکنارببینم!
    ملیسم متقابلااخماشوکشیدتوهموپاشوکوبیدروزمین

    _نخیل من جلومیشینم

    مارال ازکل کلشون خندش گرفته بود..ملیس همیشه یه دنده بودوارشان هم دست کمی ازاون نداشت..
    خداروشکرکردکه هرروزقرارنبودخودش بیاددنبالشون...
    همونطورکه درعقب ماشین وبازمیکردروبه ملیس وارشان کردوگفت:

    _خانوم واقای عزیزلطفابیخودی باهم دعوانکنیدبدوییدجفتتون عقب بشینید..!

    نگاهی به قیافه هایی که لبولوچشون اویزون شده بودانداخت وبالبخندروبهشون گفت:

    _زودباشین سوارشیددیگه جلوجای بچه هانیست..هردوعقب میشینیدکمربندتونم میبندید..

    همینکه ملیس دهن بازکردکه اعتراض کنه مارال سریع به ماشین اشاره کردوگفت:

    _اعتراض وغرغرهم نداریم!یالازودباشین
    هردوباقیافه های آویزون رفتن سمت ماشین وسریع سوارشدن...

    ازاینه ی جلوی ماشین نگاهی به هردوشون که بیحرف به بیرون زل زده بودن انداخت..

    _خب بچه هاامروزتومهدچیکارکردین؟؟چی یادگرفتین؟؟
    ملیس باذوق سریع کیفشوبازکردودفترنقاشیشواوردبیرونوگرفت سمت مارال

    _مامانی نقاسیمونیگاه بتون!موضوع نقاسیمون این بودکه هرمامان باباشوبکشه!منم تووبابایی روکشیدم!

    مارال همونطورکه حواسش به رانندگیش بودنگاهی به نگاشی انداخت

    _آفرین گل دخترم چه نقاشی قشنگی!!خونه که رفتیم به باباهم نشون بده تابهت جایزه بده!

    ملیس بالحنه بامزه ای گفت_اوهوووم باسه
    مارال ازاینه به ارشان نگاه کرد:

    _آرشانی عزیزم توچی کشیدی؟؟
    ارشان خودشوکشیدجلوولباشوبرچید:

    _هیشی

    مارال باتعجب نگاش کرد:

    _چراعزیزم؟؟

    ملیس سریع گفت:

    _آخه موضوع این بودکه هلکی بابایی ومامانیشوبکشه!!ولی آرشان که مامان نداله!!

    بااین حرف ملیس اخماش رفت توهم نگاش رفت سمت ارشان که جفت تیله های سبزش پراب شده بودنواسمان چشاش ابری..

    دلش ضعف رفت براش..بیشترازملیس که نه ولی کمترازاونم دوسش نداشت...مثله بچه ی خودش بود..همیشه به چشم پسرکوچولوی خودش نگاش میکرد..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    یکسال ازملیس بزرگتربودولی چون نیمه دومی بودامسال روتومهدکودک باملیس بود..ماشینوکناره خیابون پارک کردوپیاده شد..رفت سمت آرشان ودروبازکردونشست کنارش..پیشونیشوبوسیدوبه چشای اشکیش نگاه کرد..محکم بغلش کرد...

    دلش به حال بچه کوچولویی که تاوان کارای مادرشوداشت پس میدادمیسوخت..بچه ای که گناهی نداشت..بچه ای که حق زندگی کردن داشت...حق داشتن یه پدرومادرمثله بقیه ی هم سنوسالاش...
    باسرانگشت اشکاشوپاک کردویه لبخندمحبت آمیزبهش زد:

    _گریه نکن عزیزم..مردکه گریه نمیکنه!!اصلاکی گفته آرشان من مامان نداره؟؟پس من اینجاچیم؟؟همونطوری که ملیس دخترمه توهم گل پسرمی دیگه!

    ملیس اخماشوکشیدتوهمودستاشوزدزیره بغلش:

    _نخیلم کی گفته؟؟توفقط مامان منی!

    مارال بااخم بهش نگاه کرد..؛ملیس نگاشوازمارال دزدیدوبه ارشان نگاه کرد..اخماش کم کم بازشدوجاشوبه تعجب داد..انگارتازه متوجه ی اشکای ارشان شده بود..لبای کوچولوشوجمع کردوچشاشودرشت کردوروبه ارشان گفت:

    _ع..داداشی گلیه نتووون!!اشتال ندااله که!!من شوخی کلدم!!مادوتاییمون مامانی داریم

    مارال یه ابرشوانداخت بالایه لبخندمحوزد..ازاین که دخترکوچولوش علاوه برلجبازیاش پوئنای مثبتی مثل ازخودگذشتگیومهربونی روهم داشت خوشحال بود..درک بالایی که داشت براش تحسین برانگیزبود..

    ""نمیدانم آلزایمربودی یاعشق..ولی میدانم ازروزی که آمدی خودم راازیادبردم..""

    تکیشودادبه صندلی..بادقت به طرح هانگاه میکرد..آخرین طرح روهم ازنظرگذروندولبخندرضایت بخشی زد...:
    _عالین..مثل همیشه!!مارال لبخندزد..

    سه سالی میشدکه توشرکت مدوتبلیغاتی یونس که تازه شروع به کارکرده بود؛کارمیکرد..بااینکه ربطی به رشتش نداشت ولی استعدادخاصی توی طراحی داشت..جوری که همون اوایل کارتونسته بودجایگاه خاصی تویه شرکت پیداکنه..

    علاوه براینکه توشرکت یونس مشغول بودوتوکارابهشون کمک میکرد..
    دفتروکالتشوهم داشت..جوری وقتشوتنظیم میکردکه هم به کاراش برسه هم وقت برای رسیدگی به خونوادش داشته باشه..زندگیش تازه انگاررنگوبوگرفته بود...ازچیدمان زندگیه جدیدش راضی بود..رابطش بامسعودمثل قبل بود..به ظاهرشوهر..ولی دراصل دوتادوست..بودن ملیس توزندگیش یه امیدواری بزرگ بود...

    یونس طرح هاروبرداشت وبلندشد..:

    _خب من این طرح هارومیبرم!راستی..آخره این هفته یه قراردادفوق العاده مهم بایکی ازشرکت های بزرگ داریم..خودتواماده کن!!اگه قراردادمون اوکی بشه نونمون توروغنه!!درضمن قراره یکی سهام دارای جدیدشرکت هم بیاد؛جزوه سهام دارایه مهمه...حسابی بایدخودمونونشون بدیمااا

    _چشم رییس!! یونس اخم جذابی کرد:

    _این باره چندمه که میگم به من نگورییس؟؟

    مارال لباشوجمع کردویه چشموبست وحالت حساب کردن به خودش گرفت:

    _یه پنج شیش باری میشه اگه اشتباه نکنم!!!

    یونس نگاهه عاقل اندرسیفه ای بهش انداخت:

    _منظورت همون پونصدشیشصدتاس دیگه؟

    _باشه باباحالاماریاضیمون خوب نی توهم هی به رخمون بکش!!

    یونس سری ازتاسف براش تکون دادوازاتاق رفت بیرون...

    _خب بفرماپدرجااان!اینم ازخونت همه چی مثل همون روزیه که رفتین!

    فرزان لبخندرضایت بخشی زدونگاهی به دوروبرش انداخت:

    _مگه توتواین مدت که میومدی ایران اینجانمیموندی؟

    _نه فقط میومدم یه سری میزدمومیرفتم!بیشترخونه آقاجون بودم..درضمن الانم بهشون خبردادم که شمابرگشتین..هرچی گفتن زشته تابیایم استقبال من قبول نکردم..براهمینم فیروزه خانوم دستوردادن نهارحتمابریمودلی ازعذادربیااریم!!

    فرزان لبخنده محوی زد..چقدرازداشتن فردین خوشحال بود..ازاینکه کنارش بودوتواوج اون روزای سخت درمانش پابه پاش اومده بود..همه ی این حال خوبشوبرگشتن دوباره ی سلامتیشومدیون بودن فردین بود..

    _خب آقافرزان من بایدبرم..یه سری کارادارم که بایدانجام بدم..سرظهرمیام دنبالت میبرمت خونه آقاجونینا
    سری تکون دادولبخندی زد..:

    _بروپسرم..به سلامت

    نگاش به ساعتش بود..چنددقیقه ای گذشته بودولی هنوزخبری ازش نبود..سرشوگذاشت روفرمون..تواین مدت بیشتروقتشوتاقبل ازاینکه پدرش برگرده یه پاش ایران بودوپایه دیگش اونورپیش پدرش..

    به کاراش برنامه داده بود..تغییرکرده بود..دیگه ازاون فردین بی مسئولیت ثابق که هیچی براش اهمیت نداشت خبری نبود..به زندگیش عادت کرده بود..چه خوب چه بدباهاش کناراومده بود..باخودش میگفت این زندگی چه من بخوام چه من نخوام به هرصورت میگذره..گذشتنش وتموم شدنش دست من نیست ولی خوب وخوش تموم شدنش چرا..

    بابازشدن دره ماشین سرشوازروفرمون برداشت ونگاه دیگه ای به ساعتش انداخت وبعدم ماشین وروشن کرد..

    _رب ساعته منواینجاکاشتی!!حالاهم که اومدی سلامتودم درجاگذاشتی؟اینجوری پیش بره من دیگهنیستماآقاروهام!
    _فردین توروخداحوصله ندارم..راه بیوفت بریم..

    _بازدعواتون شده؟؟

    _این دعواهای ماتااطلاع ثانوی ادامه داره..دیگه داره دیوونم میکنه..زنیکه ی...گوشه لبشوگزید..

    فردین که دیدبحث جدیه گفت:

    _خب اینباردعواتون سرچیه؟؟بابابهش بگودوروزدیگه دندون روجیگربذاره..چیزی نگه..تااین دادگاه برگزاربشه ببینیم بچه
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    به کدومتون میرسه دیگه..

    _منم همینوبهش میگم..ولی آخه مگه گوش میده؟میگه معلومه بچه ماله منه..بچه زیره هفت سال به طوره قانونی میتونه پیش مادرش بمونه...!!شیطونه میگه جوری بزنمش که تواینه خودشوببینه بترسه..اخه معتادتوبه خودت میگی مادر؟میگه من ترک کردم..ارواح خاکه ننش!!دنیاتایه سالگیش داشت باشیشه مارتینیه خانوم بازی میکرد..تااینوبهش میگم میگه بچس کنجکاوه!

    الانم دعوامون سره تولده دنیاست..من میگم تولدش خونه ماباشه..اون میگه نه..بایدخونه خودشون باشه..آخرشم دیدم حوصله کل کل باهاشوندارم قبول کردم خونه اوناباشه..حالامیگه نه..بایدتوباغ باشه..بخدانمیدونم به چه سازیش بایدبرقصم دیوونم کرده..

    فردین نفسشوباصدابیرون داد..


    _بله دیگه..اینم آخروعاقبته زن گرفتن!!خدااروشکرررکه ازهفت دولت ازاادم میدونی مشکل رابـ ـطه های امروزی چیه؟اینکه ازاول ماجرابه آخرش فکرنمیکنن..اگراولش به فکرآخرش نباشی آخرش به فکراولش میوفتی...به یه دوست داشتن ساده میگن عشق..باهمین عشق خیالی هم ازدواج میکنن...آخرشم یه بچه بایدتوان عشق خیالی روپس بده..عشق اگرعشق باشه بامرگ هم تموم نمیشه....توزندگیه توهم من همه چی میبینم الاعشق!!

    همیشه یه پایان تلخ بهترازتلخیه بی پایانه...

    _فردین دادادلت خیلی پره هااا

    فردین نگاشودوخته بودبه جلووبادقت رانندگی میکرد:

    _چیه بهم نمیاداین حرفا؟

    _نچ!!الان به یه نتیجه ای رسیدم!!شماوکیلاالحق که ادمای مرموزی هستین!!اگربتونین رابـ ـطه ی دوطرفوهم درست کنین بااینجورحرف زدنتون کلاکاری میکنین دوطرف قیده آشتیوبزنن..!

    فردین چپ چپ نگاش کرد:

    _ببخشیدولی تومثل اینکه منوباروانشناس یامشاوره خونواده اشتباه گرفتی!!!من یه وکیلم!مشاورکه نیستم که بیام بینتونودرست کنم!!

    روهام همونطورکه سعی داشت جلوخندشوبگیره گفت:

    _ببخشیدبخدامنظوری نداشتم..ولی فردین..یه چیزی میگم بین خودمون باشه..نمیدونم بعدازترلان چجوری تنهایی بایددنیاروبزرگ کنم...نمیدونم وقتی ازم ازمادرش پرسیدچه جوابی بایدبهش بدم...بگم مادرت معتادبودمنم طلاقش دادم؟...پدرشدن اونم پدریه دختربودن خیلی مسئولیته سنگینیه...نمیدونم چجوری تنهایی ازپس این مسئولیت سنگین بربیام...مادروپدرهردونقش مهمی توزندگی یه بچه دارن..پاهای اصلیه زندگیشن...

    اگریکیشونباشه...یه جای این زندگی میلنگه...شایداین حرفاموتونتونی درک کنی چون پدرنشدی...پدرنشدی تابفهمی اگربچت نصف شبم بهت گفت فلان چیزومیخوام باتموم خستگیات به عشقش بریوبراش اونی که میخوادوتهیه کنی...

    فردین نیم نگاهی به روهام انداخت:

    _اولش سخته..ولی بعدش مطمئن باش ازپسش برمیاای!خداروچه دیدی..شایدیکی بهترازترلان اومدوبرادنیامادری کرد...

    _گاهی وقتاباخودم میگم ای کاش برمیگشتم به عقب...به اون روزایی که ترلان توزندگیم نبود..باخودم میگم کاش روانتخابم فکرمیکردم...ولی بعدکه بیشترباخودم فکرمیکنم میبینم..ترلان ازاولش که اینجوری نبود..ماخیلی روزای خوبی باهم داشتیم...مسافرتامون..خریدرفتنامون..

    روحیه ی بچگونه وشادترلان باعث میشدهیچوقت ازش سیرنشم...همه و همه ی اون روزای خوبمون تاآخرعمرم تواکتیویتیه ذهنم میمونه...ترلان بخاطره شکوشبه هایی که به من داشت اینجوری شد..."شک همیشه دشمن همه ی رابـ ـطه هاست.."


    فردین لبخنده تلخی زد...به شنیدن اینجوردردودلاعادت داشت..یه وکیل بودوبااینجورآدمازیادسروکارداشت..

    _خب توکه اینجوری...یه فرصت دیگه بهش بده...ببرش ترک کنه...هووم؟

    _دوبارتاحالابردمش...ولی اونجاهم به خودش میرسه!فایده نداره...راستی فرداشب تولددنیاست..میگه عموفردینم بایدباشه..حتمابیا..خوشحال میشم ببینمت..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ******

    _ای سرتخته بشورمت فرزین!!ازبس عجله کردی

    گوشیموجاگذاشتم!!فرزین باچشم ابروبه پشت اشاره کرد:

    _ع ع عزیزم خونواده نشسته درست حرفربزن

    یاسمین نگاهی به آرشان انداخت:

    _این خودش به من درس میده!!تونمیخوادنگرانش باشی!!

    _بله دیگه پسری که توعمش باشی ازاین بیشترازش انتظارنمیره خاله ریزه!

    یاسمین یه دفعه ای نگاش اتیشی شدباکیفش یکی خوابوندتوگوشه فرزین:

    _کصافط صدباربهت میگم به من نگوخاله ریزه یه باردیگه بگیاهمچین میزنمت عینه پشه بچسبی به دیوااار

    آرشان ازپشت باخوشحالی خودشوکشیدجلو:

    _آره آره عمه همچین بزنش که سوکس بشه!!

    _عمه فدات شه؛سوکس نه وسوسک بعدشم چشم عزیزم توخون خودت کثیف نکن!

    فرزین چشاش ازتعجب گردشده بود:

    _یاخوده خدااشمافکرکنم ازنسل چنگیزخان موغل باقی موندید!!خونوادتن وحشییین!!

    یاسمین کیفشوبردبالا:

    _ببین فرزین میزنمااا

    فرزین به حالت تسلیم دستشوبردبالا:

    _نه نه باشه باشه اصن هرچی شمابگین!!
    _خیله خب؛یه لحظه وایسابرم گوشیموبردارموبیام
    _ببین یاسی اگه رفتی دیگه نیا!!چون پاتوبذاری بیرون من رفتم!!تومثله اینکه اصلاحواست نیست ساعت چنده هاا!!تولدالان هیچیش که نگذشته باشه یه نیم ساعتی گذشته!اینوگفتوماشینوروشن کرد..
    یاسمینم سعی کرددیگه قیده موبایلوبزنه..چون خودشم به فرزین حق میدادیکم زیادی لفتش داده بود..
    چندماهی میشدکه پیشنهاددوستی فرزینوقبول کرده بودوباهم بودن..طی این چندسال وبروبیاهای فرزین بامارال ازهم خوششون اومدهبودوازباهم بودنشون راضی بودن...
    امشب هم قرارشده بودکه باهم آرشان روببرن تولدیکی ازهم مهدیاش...فردین چون زیادمطمئن نبودبتونه بره تولددنیا؛به فرزین گفته بودکه حتمابره وکادوشوهم به دست دنیابرسونه...

    محکم لپشوبوسید:
    _خب خوشکل بابارسیدیم!!زودی پیاده شو
    ملیس بامزه خندیدولباشوجمع کرد:
    _ملسی بابایی!ولی ای کاش توومامانی هم میومدین..آخه تنهایی...
    مسعودلبخنده مهربونی بهش زد:

    _هووم؟؟نکنه میخوای بگی تنهایی میترسی؟؟مامانی امشب تادیروقت سرکاره منم که بایدبرم مادرجونوببرم دکتر!خاله یاسی وآرشان هم اومدن تولد؛همینکه بری داخل میبینیشون بهشون خبردادم که توهم میخوای بیای

    ملیس اخماش بازشدوباخوشحالی دستاشوکوبیدبهم:

    _آخ جوون پس حتماعموفرزینم هست!

    مسعودنفسشوباصدادادبیرون..تواین پنج سال نظرش اصلاراجبع فرزین عوض نشده بودوهنوزکه هنوزبودباهاش مشکل داشت..

    _آره عزیزم..عموفرزینم اومده

    ملیس باذوق خواست دره ماشینوبازکنه وپیاده بشه که مسعودسریع ازعقب جعبه ی کادوشوبرداشت وگرفت سمتش:

    _خانوم گل کادوت یادت نره!!

    ملیس بادستای کوچولوش جعبه روازمسعودگرفت وازماشین پیاده شد..؛ازپشت شیشه به رفتنش خیره شد..،چقدراین دخترکوچولوی بامزه براش عزیزبودودوسش داشت..توزندگیشون هیچی براش کم نذاشته بود..وچقدرازبودن ملیس درکناره خودش راضی بود..

    ملیس همینکه چشمش افتادبه فرزین سریع دویدسمتش..؛فرزین لبخنده عمیقی زدومحکم بغلش کرد:

    _جون دلم چه دختری!عشق عموچطوره؟؟

    ملیس بالحنی چاپلوسانه گفت:

    _الان که عموجونمودیدم بهتل شودم!

    فرزین لپشوبوسید:

    _جیگرمنی توعموجون!چه لباس خوشکلی پوشیدی!اینم ازشاهکارایه هنریه مامانته؟

    ملیس باذوق یه لبخندزد..لبخندی که عجیب شبیه لبخندای مارال بود..لبخندایی که حتی چشاشم باهاش میخندید..

    یه لباس عروسکی سفیدآستین حلقه پوشیده بود..روقسمته بالاتنش گلای یاسی کوچولوکه وسطشون مرواریدای سفیدبودکارشده بود؛اکثره لباسشومارال براش طراحی میکرد..همیشه روی تیپ ملیس خیلی حساس بودودوست داشت لباسایی که میپوشه خاص ومتفاوت باشن..

    _خب خانومی!چرامامان وبابات نیومدن؟؟

    _مامانی که هنوزسرکاربودوخونه نیومده بود..خاله مینواومدمنوآماده کردوبعدشم بابایی اومددنبالمواومدیم اینجا..ولی بابایی هم گفت میخوادمادرجونوببله دکتربراهمینم نمیتونه بیاد

    _خداروشکر

    یاسمین یه چشم غره به فرزین رفت..اونم میدونست که فرزین ومسعودرابطه ی خوبی باهم ندارن..؛ولی دوست نداشت ملیس هم پی به این غضیه ببره..ملیس نگاشواطراف چرخوند..باصدای پسربچه ی کوچولویی که کنارش ایستاده بودسرشوبرگردوندسمتش؛یه پسره بامزه باموهای قهوه ای روشن وچشای عسلی که یه کت وشلوارباپاپیون مشکی زده بود..؛بالبخنده بامزش خیره بودبه ملیس فرزین ویاسمین کنجکاونگاشون به ملیس وپسره بود..

    پسره دستشودرازکردسمت ملیس:

    _من اسمم آرسامه..میشه بپلسم افتخاره آشنایی باکیودالم؟

    ملیس لبخنده جمعوجوری زدوبانگاهی که انگارخجالت کشیده دستشوگذاشت تودست آرسام

    :_اسم منم ملیس..

    آرسام کمی خم شدسمت ملیس ودستشوبوسید:

    _باعث افتخاله که بایه همچین مالتمازلی مثل شماآشناشدم!

    فرزین ویاسمین باچشای گردشده به این صحنه نگاه میکردن..فرزین بابهت روبه یاسمین گفت:

    _ع ع!!میبینی توروخداا!!!من اندازه این بودم میترسیدم تومهمونیادسته باباننموول کنم!!چه برسه به اینکه بخوادچشمم دنبال دخترای توی مهمونی باشه!آخرل زمون که میگن همینه بخدا

    یاسمین سری ازتاسف براش تکون داد:

    _خاک برسرت کنن که ازبچگیت بی عرضه بودی!!
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    فرزین لبخنده ملیحی زد:

    _قربون خودم برم که ازبچگی چشموگوش بسته بودم!!!
    یاسمین یه ابرشودادبالا:

    _آخی الهی بمیرم بچم آفتاب مهتاب ندیدس!!
    باصدای ملیس وآرسام نگاشون رفت سمت اون

    دوتا..آرسام دستشودرازکردسمت ملیس:


    _افتخارمیدین؟؟

    ملیس لبخنده خانومانه ای زد..همینکه خواست دستشوبذاره تودست آرسام؛آرشان که تازه ازجمع دوستاش برگشته بودبااخمای توهم اومد؛سریع وسطشون وایساد..دستاشوزدبه کمرش وطلبکارانه به آرسام نگاه کرد:

    _تواینجاشیکارمیکنی؟؟؟

    آرسام که انگاردست وپاشوگم کرده بودگفت:

    _هیشی بوخودااا..فقط داشتم باملیس حرف میزدم...
    آرشان اخماشوبیشتربردتوهم وبالحن بامزه ای که مثلاعصبانیه گفت:

    _اولندش که ملیس نه وملیس خانوم دومندش بدوبلودیگه هم اینجانبینمت!حقم دیگه ندالی به ملیس نیگاه بتونی!

    پسره که انگارازآرشان ترسیده بودسریع باشه ای زیرلب گفت ورفت سمت بقیه ی بچه ها...

    ملیس اخماشوبردتوهم:

    _چیکالش داشتی؟؟

    _هیشی؛ولی تومگه هنوزیادنگلفتی که باغلیبه حلف نزنی؟؟؟؟اومدی تفلوده دنیاپس بیاببلمت پیشش!
    ملیس بااینکه اخماش هنوزتوهم بودولی دیگه چیزی نگفت وارشان دستشوگرفت ودنبال خودش بردتاببرتش پیش دنیا..

    یاسمین وفرزین بابهت وحیرت به بحث این سه تانیم وجبی خیره بودن..یاسمین یکی زدپس کله ی فرزین:
    _خاااک توسرت کنن غیرتشوحاال کردی؟؟؟یاادبگیر!!
    فرزین همونطورکه پشت گردنشومیمالیدگفت:

    _بابانزن دیگه دستت سنگینههه الحق که نوه ی چنگیزخانی!بابااین نیم وجبیابچه نیستن که گودزیلان بخداهمه ی اینانشون های ظهوره!!حالاببین کی گفتم!!

    یاسمین هم خندش گرفته بودوهم حرصی شده بود:

    _عمت نوه ی چنگیزخانه!یه باردیگه اینوتکرارکنی جوری میزنمت که نفهمی ازکجاخوردی!

    فرزین تکه خنده ای کردوگفت:

    _دلت میادناناااس

    یاسمین خواست یکی دیگه بزنتش که فرزین سریع رفت عقب..

    یاسمین یه قلپ ازآب پرتقالشوخورد..بادیدن روهام که داشت بهشون نزدیک میشدصاف نشست سرجاش وباچشم ابرواومدنشوبه فرزین خبرداد..؛روهام لبخندی زدوکناره میزشون ایستاد..فرزین سریع جلوش بلندشدوباهم دست دادن..

    _سلام خوش اومدین

    فرزین لبخندی زد:

    _ممنون..تولدگل دخترت مبارک ایشالاعروسیش!

    روهام لبخندپررنگی زد:

    _تشکر..ایشالاعروسی خودت فرزین خان! میگم پس این آقای وکیل کجاست؟؟کل شبومنتظرش بودم!!

    _والااین آقای وکیلم چون کاراش زیادبودگفت ممکنه نتونه بیادبراهمینم ماروجای خودش فرستاد..بعدم اینودادکه بدم به دنیاکوچولو(جعبه ی نسبتابزرگی روگرفت سمت روهام) روهام جعبه روازفرزین گرفت:

    _دستش دردنکنه..ولی کاش همراه باکادوش خودشم میومد!!حالاوایسابچه داربشه منم شب تولدش این کارشوجبران میکنم!!

    یاسمین ناخداگاه نگاش رفت سمت ملیس...داشت بادوستاش میخندیدوتودنیای بچگونه ی خودش غرق بود..بارفتن روهام سرشوچرخوندطرف فرزین:

    _میگم حالامطمئنی نمیاددیگه؟

    فرزین جدی نگاش کرد:

    _حالابیادیانیادچه فرقی میکنه؟؟

    _خیلی فرق میکنه..(باسربه ملیس اشاره کرد)واسه خاطره ملیس میگم فرق میکنه..کاش نیاد..

    فرزین اخماشوبردتوهم..

    _چیه خب؟مگه چی گفتم؟؟دوست ندارم اتفاقی بیوفته..مارال امشب ملیسوسپرده دست من..

    فرزین نگاهی بهش انداخت وتکیشودادبه صندلی:

    _خب حالاگیریم که اومدوملیس روهم دید؛مگه قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟ملیس هم مثل تموم بچه های دیگه ای که اومدن جشن تولددنیا..فردین که علم غیب نداره که ازچیزی بویی ببره!!بعدشم اگرقرارباشه چیزی هم نفهمه بااین حساسیاتاونفوذای بدی که میزنی مطمئن باش یه چیزی میشه...

    یاسمین نفسشوباصدافوت کردبیرون:

    _نمیدونم بخدا..ولی خب..نمیخوام حالاکه یه خورده زندگی مارال روبه راه شده دوباره بایه طوفان جدیدمواجه بشن...

    _من بیشترازتوتواین فکرم..نترس اتفاقی نمیوفته..؛بعیدمیدونم که فردین امشب بیاد..اگرقراربودبیامنوجای خودش نمیفرستاد..

    __سلااام

    باشنیدن صداهردوسرشون وبرگردوندن عقب..؛بادیدن کسی که جلوشون بودهردوباتعجب نگاش کردن...

    _هوم؟چیه؟؟مثل اینکه خیلی ازدیدنم خوشحال شدین!!
    فرزین بلندشدولبخندهل هلکی زد:

    _س..سلام...کی اومدی؟؟

    فردین صندلی کنارفرزین وکشیدعقب:

    _چنددقیقه ای میشه..داشتم دنبالت میگشتم..
    یاسمین بااخمای توهم روشوازفردین برگردوندوخودشوبه نفهمی زد..اصلادوست نداشت بافردین هم صحبت بشه..؛فردین ازسره عمدنگاهی به سرتاپاش انداخت وگفت:

    _منم خوبم یاسی خانوم!شماخوبین؟؟

    یاسمین ابروهاش ازپرویی فردین پریدبالا..هرچندبهش عادت داشت..سعی کردریلکس جوابشوبده..:

    _ بدترازاین نمیشم

    فردین یه پوزخندزد..میدونست همه ی این رفتاراوحرفای یاسمین بخاطره ماراله..ولی اصلادوست نداشت بخاطره کاری که برای بهترشدن زندگی مارال انجام داده اینجوری باهاش حرف بزنه وباعث بشه که خودش خودشوبرای چیزی که سالهاس سعی داره فراموشش کنه؛سرزنش کنه..روبه فرزین گفت:

    _آخی!خب سرراه میبردیش درمونگاهی چیزی!!میترسم طفلک ازدست بره

    یاسمین باحرص نگاش کرد:

    _لازم نکرده تونگران من باشی

    فرزین یه چشم غره به یاسمین رفت:

    _یاسی تمومش کن
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _من چیزی روشروع نکردم که بخوام تمومش کنم!

    فرزین باالتماس به فردین نگاه کرد؛فردین بدون اهمیت به فرزین روبه یاسمین گفت:

    _من واسه کسایی نگران میشم که برام ارزش دارن؛توخودت قاطی نکن،مهم نیستی که بخوام نگرانت باشم
    یاسمین بالحنی که حرصی شدنش کاملامعلوم بودگفت:

    _پس مرض داری شیش ساعت داری بامن بحث میکنی؟

    فرزین باعصبانیت به یاسمین نگاه کرد..به فردین نمیتونست چیزی بگه چون میدونست ازپسش برنمیاد..باغیظ به یاسمین نگاه کرد:

    _یاسی

    یاسمین باتوپ پرروبه فرزین گفت:

    _چته؟؟؟همش هی میگی یاسی یاسی!مگه اینونمیبینی؟؟؟چرابه این چیزی نمیگی؟؟؟چیه میترسی ازش؟؟؟

    همینکه فرزین خواست جوابی بده فردین دستشوکمی اوردبالاوبه معنی سکوت گرفت جلوی فرزین

    _نه..ازمن نمیترسه..فقط داره به بزرگترازخودش احترام میزاره..؛احتراموکه میدونی چیه؟؟یانه ننه بابات چیزی ازش بهت نگفتن؟؟؟اگه الان چیزی بهت نمیگم فقط واسه خاطره فرزینه..من موندم چه هیزوم تری به توفروختم که همش فازه پاچه گرفتن بهت دست میده!!

    __عموفرزین میشه یه لیوان آب بدی بهم؟

    هرسه تاییشون نگاشون رفت سمت ملیس که دستای کوچولوشوتوهم قلاب کرده بودوخیلی بامزه بهشون نگاه میکرد..

    فردین توهمون نگاه اول..نگاش خیره موندروش..چقدرچهره ورنگ چشای دخترکوچولوی روبه روش براش آشنابود..؛انگاراین نگاه یه جایی توی چندتاازبهترین خاطراتش بوده..انگارسالهاس این نگاه رومیشناسه....

    یاسمین وفرزین متوجه ی نگاه خیره ی فردین به ملیس شدن..،فرزین سریع جوری که سعی میکردهمه چی معمولی به نظربرسه روبه ملیس یه لبخندزدوپارچ اب روی میزوبرداشت ویه لیوان آب براش ریخت...ذهنش حسابی مشغول تایپ بودکه اگرفردین چیزی پرسیدچی بایدبهش بگه...

    لیوان آب وگرفت سمتش:

    _بیاعزیزم؛حالابدوبرو

    ملیس نگاهی به لیوان آبش انداخت:

    _میشه اول آبموبخولم بعدبلم؟

    فرزین که تودلش پرازاستراب واسترس بودبااین حرف ملیس بادرموندگی نگاش کرد:

    _باشه عموجون

    فردین هنوزنگاش به ملیس بود:

    _بچه کیه؟آشناس؟؟ندیدمش تاحالا..ازکجامیشناسه تورو؟؟

    ملیس لیوان آب وداددست فرزین:

    _ملسی عمو

    _خواهش میکنم خاانوم کوچولو

    ملیس خندیدوهمینکه خواست بره فردین سریع خم شدجلوش:

    _کوچولویه لحظه وایسا

    ملیس نگاهی به فرزین انداخت وبعدروبه فردین گفت:

    _مامانم گفته باغلیبه حرف نزن

    این حرفشوبالحنه کاملابامزه ای گفت که فردین یه لحظه دلش غش رفت واسه دخترکوچولویی که توطول عمرش این براباراول بودکه میدیدش..

    یه لبخندزدبهش ولپشوکشید:

    _خب توکه عموفرزینومیشناسی..منم دوست عموفرزینم..پس غریبه نیستم درسته؟؟

    ملیس یه نگاه به قیافه ی فردین انداخت؛هیچوقت این مردی که جلوش بودوندیده بود..همیشه دیرباغریبه هاجوش میخورد..خودشوپشت فرزین قایم کرد
    یاسمین بادلهره به این صحنه نگاه میکرد..

    فرزین به ملیس یه لبخندزد:

    _ملیس عموبیاباعموفردین آشنات کنم این عموفردین داداشه منه..خودشم نمیدونست داره چیکارمیکنه وچی میگه فقط میخواست هرطورشده یه جوری ازاین مخمسه بیادبیرون...

    فردین دستشودرازکردسمتش:

    _خوشبختم ملیس خانوم

    ملیس اول به فرزین نگاه کردکه سری به نشونه ی تاییدتکون دادبراش..دست کوچولوشوگذاشت تودست فردین:

    _منم خوشوقتم؛میشه بلم پیش دوستام؟؟

    فرزین به فردین نگاهی کردوروبه ملیس گفت:

    _آره عموجون برو

    همینکه ملیس رفت قبل ازاینکه فردین چیزی بگه خودش سریع شروع کرد:

    _بچه ی...

    _بچه ی یکی ازدوستای منه..براهمینم فرزینومیشناسه...
    باصدای یاسمین فردین وفرزین هردونگاش کردن..فرزین دوست نداشت بهش دروغ بگه...چون میدونست فردین زرنگترازاین حرفاست ودیریازودممکنه بفهمه که ملیس دختره ماراله...

    ولی چیزی نگفت وفقط حرف یاسمین وتاییدکرد...

    _چه بامزه بود..؛اماازیه طرفم چه آشنابودقیافش..شبیه..یادش افتادشبیه کیه..یه آن حرفشوقطع کردودیگه ادامش نداد..یه لبخنده مصنوعی زدوصندلی روکشیدعقب وبلندشد...

    یه دستشوگذاشت لبه ی ترازوبادسته دیگش فندکشوبردسمت سیگارروی لبش..روشنش کرد..نگاهی به سیگارش انداخت وزیرلب باخودش تکرارکرد"رفیق تنهایی"پوزخندی بهش زدونگاشودوخت به آسمون تیره وتار..

    "خدایا..این سرنوشتی که برام تجویزکردی..عوارزش زیاده..سینم میسوزه...گلوم میگیره..نفسم تنگ میشه...راستی خدا...مدتهاست سرم دردمیکنه...فکرمیکنم..توده ای ازحرفهای نگفته توسرمه...حرفهایی که اگه میگفتم شایدالان این وعضیته الانم نبود...من حرکتی نکردم..من چیزی نگفتم...ولی...تودیگه چراساکت موندی..."

    بادستی که روی شونش قرارگرفت ازعالم فکروخیال اومدبیرون:

    _اگردیدی جوانی بردرختی تکیه کرده؛بدان عاشق شده وگریه کرده!!!

    نگاش رفت پی روهامی که کنارش وایساده بود
    لبخنده تلخی زد.."عشق"...کلمه ای که انگارباهاش قهربود...

    _خوبی آقای وکیل؟؟دیگه داشتم ناامیدمیشدماااچقدرخوب شدکه اومدی...

    سیگارشوخاموش کرد..

    _مگه میشه تولددختریکی یه دونه ی موکلموفراموش کنم؟

    روهام لبخندی زد:

    _نه...فردین هرچی که باشه واسه رفاقتش کم نمیزاره..؛چته پسر؟اینجاوایسادی..اونم سیگاربه دست..
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا