باکمک مسعودآروم نشست توماشین..اونقدری دردداشت که به زوراون چندقدم تاکناره ماشین وراه رفته بود...مینووملک خانوم هردونگرانش بودن..دوتایی سوارماشین شدن وهمراهشون تابیمارستان رفتن..
رب ساعتی گذشته بودوخبری ازدکترانبود..مینوروی صندلی نشسته بودوسرشوبه دیوارتکیه داده بود..یاسمینم تاخبره زایمان مارال وشنیده بودسریع خودشورسونده بودبه بیمارستان..ملک خانوم روبه مسعودگفت:
_ببین پسرم..میدونم همه چیوخودت خوب میدونی..ولی بازم من بهت یاداوری میکنم..الان که خواهرمینااومدن..بایدبگیم مارال 7ماهه زایمان کرده..روبه مینوویاسمین هم گفت:
_شمادوتاهم حواستون باشه!!توروخداتوری رفتارکنیدکه همه چی طبیعی جلوه کنه...یاسمین روبه ملک خانوم گفت:
_خیله خب..ولی..دکتراچی؟؟اگه اوناچیزی بگن ماچیکارکنیم؟؟
_نگران اونجاش نباشید..خودم بادکترمارال صحبت کردم..دوستمه..همه چی روبراش توضیح دادم..فوقش فقط یه چندروزبیشترتوبیمارستان بایدبمونه...
مسعودنگاهی به دره اتاق عمل انداخت بعدم به ملک خانوم گفت:
_به باباگفتی؟؟
_آره..ولی ماموریته..بیچاره چقدرخوشحال شد..گفت سریع کاراشوتموم میکنه ومیاد..
**
باصدای گریه ی نوزادسعی کردچشاشوبازکنه...هیچی جزصدای گریه ی نوزادواون کسی که داشت باهاش حرف میزدونمیشنید..
_ای جونم...خوشکل بابا..مامانی هنوزخوابه..اروم باش عزیزم!!
چشاشوبازکرد...تونگاه اول درست نتونست فضای دوروبرشودرست ببینه..ولی بعدازچنددقیقه به وضوح اطرافشودید...مسعودکنارش بودبایه نوزادریزه میزه ی کوچولوکه بغلش بودوسعی داشت ارومش کنه...مسعودهمینکه متوجه ی مارال شدسریع بالبخندنگاش کرد..
_بالاخره بیدارشدی مامان خانوم؟؟بابااین دخترت کشت خودشوازبس گریه کرد!!
مارال خواست یکم خودشوجابه جاکنه تابتونه درست صورته دخترشوببینه..ولی باتکون اول سریع اخماش رفت توهم وگوشه ی لبشوگزید..مسعودسریع گفت:
_اروم خانوم..الان میدمش به خودت..اول بالشت پشته مارال ودرست کردوکمکش کردکه راحت بتونه بشینه..بعدم نوزاده کوچولوروگذاشت توبغلش..نگاهی به صورته گردوسفیده کوچولوش انداخت توهمون نگاهه اول عاشقش شده بود..یه موجوده کوچولوکه ازوجوده خودش بود..اروم یه بـ..وسـ..ـه نشوندروپیشونیش..انگشتای کوچولوشونوازش کرد...وچقدراین حس براش دوست داشتنی بود...
بابازشدن درهردونگاهشون رفت سمته مینوویاسمین که پشتشونم طاهرخان وطلاخانوم ملک خانوم واردشدن ومیثاقم اخرازهمخ اومدداخل..
همگی لبخندرولبشون بود..طلاخانوم بااینکه خوشحال بودولی انگاریه نگرانی توصورتش موج میزد..سریع اومدسمته مارال وپیشونیشوبوسیدوبعدم گفت:
_الهی دورت بگردم!!خوبی؟؟نمیدونم واقعاچه جوری شدتوکه الان وقته زایمانت نبودمادر!!ملک خانوم قبل ازاینکه مارال چیزی بگه سریع گفت:
_این چیزاالان مهم نیست دیگه مهم سلامتیشونه که الحمدالله هم مادرخوبه وهم نوه ی خوشکلمون!
طلاخانوم اشکای شوقشوپاک کردودستشوبردسمته نوزادواروم کشیدش توبغلش
_الهی دورت بگردم!توچقدرریزه میزه ای عزیزدلم!!اروم پیشونی نوزادوبوسیدوبردش سمته طاهرخان..
میثاق باهیجان رفت سمته طاهرخان وباذوق به بچه کوچولونگاه میکرد...مینویه ابروشوانداخت بالا:
_حالامن موندم بعضیاچرااینقدردارن بالاوپایین میپرن که نوزاده دختروببینن!!بااین حرفش همگی به میثاق نگاه کردن..میثاق سریع خودشوجمع وجورکردویه لبخنده هول هولکی زدوصاف ایستاد:
_ها؟؟چیه مگه؟فقط میخواستم ببینم راسته که میگن حلالزاده به داییش میره یانه!!که الان که دقت میکنم میبینم نه به عمه شلوپلش رفته!!
طاهرخان یه چشم غره بهش رفت مینوهم یه پشته چشم نازک کردومیثاق وکنارزدوخودش کناره طاهرخان که نوزادکوچولوتوبغلش بود ایستاد..طاهرخان بالبخندنگاهش به نوزادبود:
_خب دخترم!!اسمه این کوچولوتونوقراره چی بزارید؟؟
مینوسریع گفت:
_ملانی ملانی
همگی نگاش کردن
_چیه خو!!حالادوست نداریداصلابذاریدسکینه!!
یه لحظه نگاهه مارال رنگه غم گرفت...
""اگه تونستی برنده بشی من اسمه خودموعوض میکنم!!_خیله خب..حالامیبینی!!ولی خب اگه اسمتوعوض کردی چی میزاری؟؟_حالایه چی میزارم!!توبزن حالا!!_نه نمیشه وایسایه اسم انتخاب کنم!!آهاااسکینه خوبه نظرم!!""
_مارال مادر؟؟ سریع سرشوبلندکردوسعی کردلبخندبزنه..
_نمیدونم..هرچی شمابگیدهمونومیزاریم..
مینوباذوق گفت:
_پس ملانی دیگه!!مامیگیم ملانی!!
مسعودیه نگاه به مینوکرد:
_منظورش آقاجون بودنه تو!!
طاهرخان نگاشوازنوزادکوچولویی که هنوزاسم نداشت گرفت:
_نه دخترم!!این بچه روشماقراره بزرگش کنید..پس خودتونم بایدیه اسم زیباکه به قشنگیه خودش باشه روروش بذارید...
مارال نگاهی به مسعودانداخت..مسعودیه لبخندزد
_هرچی که خودت دوست داریوبذار!
یه لبخنده کمرنگ زدوبعدازچنددقیقه مکث کردن گفت:
_خب..من میگم..ملیس.. میثاق سریع باهیجان گفت:
_آره آره به اسمه منم میاااد!!ملیس میثاق!!وای عالیه!!
همگی به این حرفش خندیدن..مینوهم باحرص به میثاق نگاه میکرد..
طلاخانم یه جعبه ی قرمز که یه ربانه سفیدروش بودوازکیفش اوردبیرون
رب ساعتی گذشته بودوخبری ازدکترانبود..مینوروی صندلی نشسته بودوسرشوبه دیوارتکیه داده بود..یاسمینم تاخبره زایمان مارال وشنیده بودسریع خودشورسونده بودبه بیمارستان..ملک خانوم روبه مسعودگفت:
_ببین پسرم..میدونم همه چیوخودت خوب میدونی..ولی بازم من بهت یاداوری میکنم..الان که خواهرمینااومدن..بایدبگیم مارال 7ماهه زایمان کرده..روبه مینوویاسمین هم گفت:
_شمادوتاهم حواستون باشه!!توروخداتوری رفتارکنیدکه همه چی طبیعی جلوه کنه...یاسمین روبه ملک خانوم گفت:
_خیله خب..ولی..دکتراچی؟؟اگه اوناچیزی بگن ماچیکارکنیم؟؟
_نگران اونجاش نباشید..خودم بادکترمارال صحبت کردم..دوستمه..همه چی روبراش توضیح دادم..فوقش فقط یه چندروزبیشترتوبیمارستان بایدبمونه...
مسعودنگاهی به دره اتاق عمل انداخت بعدم به ملک خانوم گفت:
_به باباگفتی؟؟
_آره..ولی ماموریته..بیچاره چقدرخوشحال شد..گفت سریع کاراشوتموم میکنه ومیاد..
**
باصدای گریه ی نوزادسعی کردچشاشوبازکنه...هیچی جزصدای گریه ی نوزادواون کسی که داشت باهاش حرف میزدونمیشنید..
_ای جونم...خوشکل بابا..مامانی هنوزخوابه..اروم باش عزیزم!!
چشاشوبازکرد...تونگاه اول درست نتونست فضای دوروبرشودرست ببینه..ولی بعدازچنددقیقه به وضوح اطرافشودید...مسعودکنارش بودبایه نوزادریزه میزه ی کوچولوکه بغلش بودوسعی داشت ارومش کنه...مسعودهمینکه متوجه ی مارال شدسریع بالبخندنگاش کرد..
_بالاخره بیدارشدی مامان خانوم؟؟بابااین دخترت کشت خودشوازبس گریه کرد!!
مارال خواست یکم خودشوجابه جاکنه تابتونه درست صورته دخترشوببینه..ولی باتکون اول سریع اخماش رفت توهم وگوشه ی لبشوگزید..مسعودسریع گفت:
_اروم خانوم..الان میدمش به خودت..اول بالشت پشته مارال ودرست کردوکمکش کردکه راحت بتونه بشینه..بعدم نوزاده کوچولوروگذاشت توبغلش..نگاهی به صورته گردوسفیده کوچولوش انداخت توهمون نگاهه اول عاشقش شده بود..یه موجوده کوچولوکه ازوجوده خودش بود..اروم یه بـ..وسـ..ـه نشوندروپیشونیش..انگشتای کوچولوشونوازش کرد...وچقدراین حس براش دوست داشتنی بود...
بابازشدن درهردونگاهشون رفت سمته مینوویاسمین که پشتشونم طاهرخان وطلاخانوم ملک خانوم واردشدن ومیثاقم اخرازهمخ اومدداخل..
همگی لبخندرولبشون بود..طلاخانوم بااینکه خوشحال بودولی انگاریه نگرانی توصورتش موج میزد..سریع اومدسمته مارال وپیشونیشوبوسیدوبعدم گفت:
_الهی دورت بگردم!!خوبی؟؟نمیدونم واقعاچه جوری شدتوکه الان وقته زایمانت نبودمادر!!ملک خانوم قبل ازاینکه مارال چیزی بگه سریع گفت:
_این چیزاالان مهم نیست دیگه مهم سلامتیشونه که الحمدالله هم مادرخوبه وهم نوه ی خوشکلمون!
طلاخانوم اشکای شوقشوپاک کردودستشوبردسمته نوزادواروم کشیدش توبغلش
_الهی دورت بگردم!توچقدرریزه میزه ای عزیزدلم!!اروم پیشونی نوزادوبوسیدوبردش سمته طاهرخان..
میثاق باهیجان رفت سمته طاهرخان وباذوق به بچه کوچولونگاه میکرد...مینویه ابروشوانداخت بالا:
_حالامن موندم بعضیاچرااینقدردارن بالاوپایین میپرن که نوزاده دختروببینن!!بااین حرفش همگی به میثاق نگاه کردن..میثاق سریع خودشوجمع وجورکردویه لبخنده هول هولکی زدوصاف ایستاد:
_ها؟؟چیه مگه؟فقط میخواستم ببینم راسته که میگن حلالزاده به داییش میره یانه!!که الان که دقت میکنم میبینم نه به عمه شلوپلش رفته!!
طاهرخان یه چشم غره بهش رفت مینوهم یه پشته چشم نازک کردومیثاق وکنارزدوخودش کناره طاهرخان که نوزادکوچولوتوبغلش بود ایستاد..طاهرخان بالبخندنگاهش به نوزادبود:
_خب دخترم!!اسمه این کوچولوتونوقراره چی بزارید؟؟
مینوسریع گفت:
_ملانی ملانی
همگی نگاش کردن
_چیه خو!!حالادوست نداریداصلابذاریدسکینه!!
یه لحظه نگاهه مارال رنگه غم گرفت...
""اگه تونستی برنده بشی من اسمه خودموعوض میکنم!!_خیله خب..حالامیبینی!!ولی خب اگه اسمتوعوض کردی چی میزاری؟؟_حالایه چی میزارم!!توبزن حالا!!_نه نمیشه وایسایه اسم انتخاب کنم!!آهاااسکینه خوبه نظرم!!""
_مارال مادر؟؟ سریع سرشوبلندکردوسعی کردلبخندبزنه..
_نمیدونم..هرچی شمابگیدهمونومیزاریم..
مینوباذوق گفت:
_پس ملانی دیگه!!مامیگیم ملانی!!
مسعودیه نگاه به مینوکرد:
_منظورش آقاجون بودنه تو!!
طاهرخان نگاشوازنوزادکوچولویی که هنوزاسم نداشت گرفت:
_نه دخترم!!این بچه روشماقراره بزرگش کنید..پس خودتونم بایدیه اسم زیباکه به قشنگیه خودش باشه روروش بذارید...
مارال نگاهی به مسعودانداخت..مسعودیه لبخندزد
_هرچی که خودت دوست داریوبذار!
یه لبخنده کمرنگ زدوبعدازچنددقیقه مکث کردن گفت:
_خب..من میگم..ملیس.. میثاق سریع باهیجان گفت:
_آره آره به اسمه منم میاااد!!ملیس میثاق!!وای عالیه!!
همگی به این حرفش خندیدن..مینوهم باحرص به میثاق نگاه میکرد..
طلاخانم یه جعبه ی قرمز که یه ربانه سفیدروش بودوازکیفش اوردبیرون
آخرین ویرایش: