مارال تونسته بودازوعضیته بدش به یه وعضیته بهترراه پیداکنه..؛بااین جمله که میگفت"رسمه امانتداری عوض شده؛سالم دل میدی ولی شکسته پس میگیری اعتقاد داشت.." ولی به اینکه"گذره زمان همه چیوحل میکنه تغییرمیده ایمان قوی داشت"..!! به قوله خودش مهم نیست کی خوبه...مهم اینه حاله توباکی خوبه"....
طاهرخان ازکارایه میثاق سری تکون دادوافسوس خوردکه چراهرچی بزرگترمیشه اخلاقش بچگونه ترمیشه...
بالبخنده مارال وحرفش مطمعن شده بوداونم به این ازدواج راضیه وهمه چی بامیل ورضایته خودش انجام شده..باشناختی هم که ازمسعودداشت میدونست پسره خوبی هستومیتونه مارال روخوشبخت کنه..باصدایه مهردادخان نگاش وازمارال گرفت وبه اون دوخت..
_خب طاهرخان حالاواقعامبارکه؟؟
یه لبخندزد
_چی بگم والا!!شماکه خودتون همه چیوبه خوبی بریدین؛پس بدوزیدبره دیگه!
طلاخانوم بالبخنده گله گشادی گفت:
_پس وقتشه دهنمونوشیرین کنیم دیگه..مارا...
_ع!خواهرجان اجازه بده شایدبخوان حرفایه اخرشونوتنهایی باهم بزنن..
مسعودنگاهی به مادرش انداخت..دلیله این حرفشونمیفهمید..همه ی حرفایی که قراربودزده بشه روزده بودن؛وچیزه دیگه ای نمونده بود..ولی چیزی نگفت..طلاخانوم سریع گفت:
_ای وای اره..ازبس هول شدم یادم رفت؛مارال جان مادربلندشودخترم..برین بالاحرفایه اخرتونم بزنیدوبیاید..؛مارال بااینکه اصلاازاین رسمورسومات تواین وعضیت خوشش نمیومدولی قبول کرد..چون حالش کم کم داشت بدمیشدوبیشترازاون نمیتونست اونجابشینه...
رویه صندلیه کناره تخت نشست..
_من موندم مامان براچی گفت شایدحرفی براگفتن مونده که نگفتن براهمینم برن باهم حرف بزنن...بیخودی داره ماجراروکشش میده..؛مارال قرصشوگذاشت دهنشولیوانه ابوتانصفه خورد..
_نمیدونم..ولی..؛به نظرم به موقعه اینوگفت؛آخه اگه تادودقیقه ی دیگه اونجامینشستم همه دلورودم باهم میومدبالا..
_الان حالت خوبه؟؟
_اره..بهترم
مسعودازروصندلی بلندشدونشست کناره مارال
_خب..توحرفی نداری بزنی؟؟
_نه..
_یه سوال بپرسم؟؟
یه نگابهش انداختوسرشوبه معنیه مثبت تکون داد
_هنوزبه فردین فکرمیکنی؟یا...حسی نسبت بهش داری؟؟
سوالی رومسعودازش پرسیده بودکه خیلی وقت میشدکه خودشم توجوابش گم بود...ولی چون هنوزجوابی برای این سوال نداشت..فقط خواست یه چیزی بگه که یه جورایی جوابی به سواله مسعودداده باشه...
_"همیشه چوبه اعتمادهایی روخودم که به احساسم کردم..؛کاش به عقلمم یه فرصت میدادم"..؛"دنیای عجیبیه..،تامیای به یکی ثابت کنی چقدربرات عزیزه ودوسش داری اون زودتربی لیاقتیشوثابت میکنه..!
الان برای من میدونی قشنگ ترین حس چیه؟اینکه بفهمم بلایی که سرم اورده سرش اوردن...
نگاهشودوخت به مسعود...
_فکرکنم جوابتوگرفته باشی..
_اونجوری که بایدنه..ولی..؛به نظرم..زیادتندنرو..شایدیه روزی ازاین حرفات مثله کارای گذشتت که الان ازشون پشیمونی پشیمون بشی..."خوشبختی اون چیزی نیست که آدم ازبیرون ببینه؛خوشبختی تودله ادمه...دل اگه خوش باشه..آدم خوشبخته..!
باتقه ای که به درخوردهردوسرشونوبرگردوندن سمته در..
ملک خانوم باصورتی کاملاجدی سریع اومدتواتاقودروپشته سرش بست..
هردوباتعجب نگاش کردن..؛
_چیزی شده مامان؟؟ ملک خانوم نشست روی صندلیه روبه روشون..
وبالحنه کاملاجدی گفت:
_یه سری حرفامونده که میخواستم باهردوتاتون تنهایی راجبعش حرف بزنیم..؛خودتون میدونید..واقعاباکاری که کردیدقلبه منوبه درداوردین..ولی..تواین ماجراخودمم مقصربودم...نبایدازتون غافل میشدم که این فاجعه روبه وجودبیارین...حالاهم داریم جمعش میکنیم گندکاریاتونوبایدهردوتاتون تمامه سعی وتلاشتونوکنیدکه همه چی به نحوه احسن به اتمام برسه..
روبه مسعودکردوگفت:
_اگرچیزی ازاین غضیه به پدرت نگفتم زیادخوشحال نشوکه بخاطره توبوده یادلم به حالت سوخته..؛نه..من دلم به حاله پدره بیچارت سوخت که میدونستم باشنیدنه این خبرتحمل نمیکنه ومطمعن بودم یه بلایی سرش میومد...واما...غضیه ی اصلی که بخاطرش اینجام...
هردوبه این جوررک حرف زدنه ملک خانوم تواین مدت عادت کرده بودن..بهش حق میدادن..اونم تواین ماجراهابدجوری بهش شوک واردشد...
_غضیه ی اصلی...اون..اون بچس...ماهنوزبراش تصمیمی نگرفتیم...
مارال اخماشوبردتوهم نگاشواوردبالاخیره به ملک خانوم نگاه کرد..
_یعنی چی مامان؟اون بچ...
_اول ازهرچیزیادتون نره اون بچه...یه..یه...حرومز..._ماامان!!!میفهمی چی میگی؟؟بهت حق میدم تواین مدت اذیت شدی...وفکرکنم براثره فشاروخستگیه راه اصلانمیفهمی داری چی میگی...
_مسعودساااکت شو..باره اخرت باشه بیای وسطه حرفه من..چیه؟؟مگه دارم دروغ میگم؟؟؟؟اون بچه حاصله یه رابـ ـطه ی نامشروعه براچی نمیفهمین؟؟
_شما..شماچه تصمیمی دارین؟
ایندفعه باصدایه مارال ملک خانوم نگاشودوخت تودوجفت تیله های سبز رنگی که پره آب شده بودنوهرلحظه ممکن بودشروع به باریدن کنن...
_من دوستایه زیادی دارم توشیراز..که کاروسریع تموم میکنن..بدونه اینکه کسی خبرداربشه..قبل ازعقدبه بهونه ی خریدایه اصلیه ازدواج باهم میریم...
طاهرخان ازکارایه میثاق سری تکون دادوافسوس خوردکه چراهرچی بزرگترمیشه اخلاقش بچگونه ترمیشه...
بالبخنده مارال وحرفش مطمعن شده بوداونم به این ازدواج راضیه وهمه چی بامیل ورضایته خودش انجام شده..باشناختی هم که ازمسعودداشت میدونست پسره خوبی هستومیتونه مارال روخوشبخت کنه..باصدایه مهردادخان نگاش وازمارال گرفت وبه اون دوخت..
_خب طاهرخان حالاواقعامبارکه؟؟
یه لبخندزد
_چی بگم والا!!شماکه خودتون همه چیوبه خوبی بریدین؛پس بدوزیدبره دیگه!
طلاخانوم بالبخنده گله گشادی گفت:
_پس وقتشه دهنمونوشیرین کنیم دیگه..مارا...
_ع!خواهرجان اجازه بده شایدبخوان حرفایه اخرشونوتنهایی باهم بزنن..
مسعودنگاهی به مادرش انداخت..دلیله این حرفشونمیفهمید..همه ی حرفایی که قراربودزده بشه روزده بودن؛وچیزه دیگه ای نمونده بود..ولی چیزی نگفت..طلاخانوم سریع گفت:
_ای وای اره..ازبس هول شدم یادم رفت؛مارال جان مادربلندشودخترم..برین بالاحرفایه اخرتونم بزنیدوبیاید..؛مارال بااینکه اصلاازاین رسمورسومات تواین وعضیت خوشش نمیومدولی قبول کرد..چون حالش کم کم داشت بدمیشدوبیشترازاون نمیتونست اونجابشینه...
رویه صندلیه کناره تخت نشست..
_من موندم مامان براچی گفت شایدحرفی براگفتن مونده که نگفتن براهمینم برن باهم حرف بزنن...بیخودی داره ماجراروکشش میده..؛مارال قرصشوگذاشت دهنشولیوانه ابوتانصفه خورد..
_نمیدونم..ولی..؛به نظرم به موقعه اینوگفت؛آخه اگه تادودقیقه ی دیگه اونجامینشستم همه دلورودم باهم میومدبالا..
_الان حالت خوبه؟؟
_اره..بهترم
مسعودازروصندلی بلندشدونشست کناره مارال
_خب..توحرفی نداری بزنی؟؟
_نه..
_یه سوال بپرسم؟؟
یه نگابهش انداختوسرشوبه معنیه مثبت تکون داد
_هنوزبه فردین فکرمیکنی؟یا...حسی نسبت بهش داری؟؟
سوالی رومسعودازش پرسیده بودکه خیلی وقت میشدکه خودشم توجوابش گم بود...ولی چون هنوزجوابی برای این سوال نداشت..فقط خواست یه چیزی بگه که یه جورایی جوابی به سواله مسعودداده باشه...
_"همیشه چوبه اعتمادهایی روخودم که به احساسم کردم..؛کاش به عقلمم یه فرصت میدادم"..؛"دنیای عجیبیه..،تامیای به یکی ثابت کنی چقدربرات عزیزه ودوسش داری اون زودتربی لیاقتیشوثابت میکنه..!
الان برای من میدونی قشنگ ترین حس چیه؟اینکه بفهمم بلایی که سرم اورده سرش اوردن...
نگاهشودوخت به مسعود...
_فکرکنم جوابتوگرفته باشی..
_اونجوری که بایدنه..ولی..؛به نظرم..زیادتندنرو..شایدیه روزی ازاین حرفات مثله کارای گذشتت که الان ازشون پشیمونی پشیمون بشی..."خوشبختی اون چیزی نیست که آدم ازبیرون ببینه؛خوشبختی تودله ادمه...دل اگه خوش باشه..آدم خوشبخته..!
باتقه ای که به درخوردهردوسرشونوبرگردوندن سمته در..
ملک خانوم باصورتی کاملاجدی سریع اومدتواتاقودروپشته سرش بست..
هردوباتعجب نگاش کردن..؛
_چیزی شده مامان؟؟ ملک خانوم نشست روی صندلیه روبه روشون..
وبالحنه کاملاجدی گفت:
_یه سری حرفامونده که میخواستم باهردوتاتون تنهایی راجبعش حرف بزنیم..؛خودتون میدونید..واقعاباکاری که کردیدقلبه منوبه درداوردین..ولی..تواین ماجراخودمم مقصربودم...نبایدازتون غافل میشدم که این فاجعه روبه وجودبیارین...حالاهم داریم جمعش میکنیم گندکاریاتونوبایدهردوتاتون تمامه سعی وتلاشتونوکنیدکه همه چی به نحوه احسن به اتمام برسه..
روبه مسعودکردوگفت:
_اگرچیزی ازاین غضیه به پدرت نگفتم زیادخوشحال نشوکه بخاطره توبوده یادلم به حالت سوخته..؛نه..من دلم به حاله پدره بیچارت سوخت که میدونستم باشنیدنه این خبرتحمل نمیکنه ومطمعن بودم یه بلایی سرش میومد...واما...غضیه ی اصلی که بخاطرش اینجام...
هردوبه این جوررک حرف زدنه ملک خانوم تواین مدت عادت کرده بودن..بهش حق میدادن..اونم تواین ماجراهابدجوری بهش شوک واردشد...
_غضیه ی اصلی...اون..اون بچس...ماهنوزبراش تصمیمی نگرفتیم...
مارال اخماشوبردتوهم نگاشواوردبالاخیره به ملک خانوم نگاه کرد..
_یعنی چی مامان؟اون بچ...
_اول ازهرچیزیادتون نره اون بچه...یه..یه...حرومز..._ماامان!!!میفهمی چی میگی؟؟بهت حق میدم تواین مدت اذیت شدی...وفکرکنم براثره فشاروخستگیه راه اصلانمیفهمی داری چی میگی...
_مسعودساااکت شو..باره اخرت باشه بیای وسطه حرفه من..چیه؟؟مگه دارم دروغ میگم؟؟؟؟اون بچه حاصله یه رابـ ـطه ی نامشروعه براچی نمیفهمین؟؟
_شما..شماچه تصمیمی دارین؟
ایندفعه باصدایه مارال ملک خانوم نگاشودوخت تودوجفت تیله های سبز رنگی که پره آب شده بودنوهرلحظه ممکن بودشروع به باریدن کنن...
_من دوستایه زیادی دارم توشیراز..که کاروسریع تموم میکنن..بدونه اینکه کسی خبرداربشه..قبل ازعقدبه بهونه ی خریدایه اصلیه ازدواج باهم میریم...