کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
مارال تونسته بودازوعضیته بدش به یه وعضیته بهترراه پیداکنه..؛بااین جمله که میگفت"رسمه امانتداری عوض شده؛سالم دل میدی ولی شکسته پس میگیری اعتقاد داشت.." ولی به اینکه"گذره زمان همه چیوحل میکنه تغییرمیده ایمان قوی داشت"..!! به قوله خودش مهم نیست کی خوبه...مهم اینه حاله توباکی خوبه"....
طاهرخان ازکارایه میثاق سری تکون دادوافسوس خوردکه چراهرچی بزرگترمیشه اخلاقش بچگونه ترمیشه...
بالبخنده مارال وحرفش مطمعن شده بوداونم به این ازدواج راضیه وهمه چی بامیل ورضایته خودش انجام شده..باشناختی هم که ازمسعودداشت میدونست پسره خوبی هستومیتونه مارال روخوشبخت کنه..باصدایه مهردادخان نگاش وازمارال گرفت وبه اون دوخت..
_خب طاهرخان حالاواقعامبارکه؟؟
یه لبخندزد
_چی بگم والا!!شماکه خودتون همه چیوبه خوبی بریدین؛پس بدوزیدبره دیگه!
طلاخانوم بالبخنده گله گشادی گفت:
_پس وقتشه دهنمونوشیرین کنیم دیگه..مارا...
_ع!خواهرجان اجازه بده شایدبخوان حرفایه اخرشونوتنهایی باهم بزنن..
مسعودنگاهی به مادرش انداخت..دلیله این حرفشونمیفهمید..همه ی حرفایی که قراربودزده بشه روزده بودن؛وچیزه دیگه ای نمونده بود..ولی چیزی نگفت..طلاخانوم سریع گفت:
_ای وای اره..ازبس هول شدم یادم رفت؛مارال جان مادربلندشودخترم..برین بالاحرفایه اخرتونم بزنیدوبیاید..؛مارال بااینکه اصلاازاین رسمورسومات تواین وعضیت خوشش نمیومدولی قبول کرد..چون حالش کم کم داشت بدمیشدوبیشترازاون نمیتونست اونجابشینه...
رویه صندلیه کناره تخت نشست..
_من موندم مامان براچی گفت شایدحرفی براگفتن مونده که نگفتن براهمینم برن باهم حرف بزنن...بیخودی داره ماجراروکشش میده..؛مارال قرصشوگذاشت دهنشولیوانه ابوتانصفه خورد..
_نمیدونم..ولی..؛به نظرم به موقعه اینوگفت؛آخه اگه تادودقیقه ی دیگه اونجامینشستم همه دلورودم باهم میومدبالا..
_الان حالت خوبه؟؟
_اره..بهترم
مسعودازروصندلی بلندشدونشست کناره مارال
_خب..توحرفی نداری بزنی؟؟
_نه..
_یه سوال بپرسم؟؟
یه نگابهش انداختوسرشوبه معنیه مثبت تکون داد
_هنوزبه فردین فکرمیکنی؟یا...حسی نسبت بهش داری؟؟
سوالی رومسعودازش پرسیده بودکه خیلی وقت میشدکه خودشم توجوابش گم بود...ولی چون هنوزجوابی برای این سوال نداشت..فقط خواست یه چیزی بگه که یه جورایی جوابی به سواله مسعودداده باشه...
_"همیشه چوبه اعتمادهایی روخودم که به احساسم کردم..؛کاش به عقلمم یه فرصت میدادم"..؛"دنیای عجیبیه..،تامیای به یکی ثابت کنی چقدربرات عزیزه ودوسش داری اون زودتربی لیاقتیشوثابت میکنه..!
الان برای من میدونی قشنگ ترین حس چیه؟اینکه بفهمم بلایی که سرم اورده سرش اوردن...
نگاهشودوخت به مسعود...
_فکرکنم جوابتوگرفته باشی..
_اونجوری که بایدنه..ولی..؛به نظرم..زیادتندنرو..شایدیه روزی ازاین حرفات مثله کارای گذشتت که الان ازشون پشیمونی پشیمون بشی..."خوشبختی اون چیزی نیست که آدم ازبیرون ببینه؛خوشبختی تودله ادمه...دل اگه خوش باشه..آدم خوشبخته..!
باتقه ای که به درخوردهردوسرشونوبرگردوندن سمته در..
ملک خانوم باصورتی کاملاجدی سریع اومدتواتاقودروپشته سرش بست..
هردوباتعجب نگاش کردن..؛
_چیزی شده مامان؟؟ ملک خانوم نشست روی صندلیه روبه روشون..
وبالحنه کاملاجدی گفت:
_یه سری حرفامونده که میخواستم باهردوتاتون تنهایی راجبعش حرف بزنیم..؛خودتون میدونید..واقعاباکاری که کردیدقلبه منوبه درداوردین..ولی..تواین ماجراخودمم مقصربودم...نبایدازتون غافل میشدم که این فاجعه روبه وجودبیارین...حالاهم داریم جمعش میکنیم گندکاریاتونوبایدهردوتاتون تمامه سعی وتلاشتونوکنیدکه همه چی به نحوه احسن به اتمام برسه..
روبه مسعودکردوگفت:
_اگرچیزی ازاین غضیه به پدرت نگفتم زیادخوشحال نشوکه بخاطره توبوده یادلم به حالت سوخته..؛نه..من دلم به حاله پدره بیچارت سوخت که میدونستم باشنیدنه این خبرتحمل نمیکنه ومطمعن بودم یه بلایی سرش میومد...واما...غضیه ی اصلی که بخاطرش اینجام...
هردوبه این جوررک حرف زدنه ملک خانوم تواین مدت عادت کرده بودن..بهش حق میدادن..اونم تواین ماجراهابدجوری بهش شوک واردشد...
_غضیه ی اصلی...اون..اون بچس...ماهنوزبراش تصمیمی نگرفتیم...
مارال اخماشوبردتوهم نگاشواوردبالاخیره به ملک خانوم نگاه کرد..
_یعنی چی مامان؟اون بچ...
_اول ازهرچیزیادتون نره اون بچه...یه..یه...حرومز..._ماامان!!!میفهمی چی میگی؟؟بهت حق میدم تواین مدت اذیت شدی...وفکرکنم براثره فشاروخستگیه راه اصلانمیفهمی داری چی میگی...
_مسعودساااکت شو..باره اخرت باشه بیای وسطه حرفه من..چیه؟؟مگه دارم دروغ میگم؟؟؟؟اون بچه حاصله یه رابـ ـطه ی نامشروعه براچی نمیفهمین؟؟
_شما..شماچه تصمیمی دارین؟
ایندفعه باصدایه مارال ملک خانوم نگاشودوخت تودوجفت تیله های سبز رنگی که پره آب شده بودنوهرلحظه ممکن بودشروع به باریدن کنن...
_من دوستایه زیادی دارم توشیراز..که کاروسریع تموم میکنن..بدونه اینکه کسی خبرداربشه..قبل ازعقدبه بهونه ی خریدایه اصلیه ازدواج باهم میریم...
 
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    شیرازوتویه سه چهارروزترتیبه کارومیدیم..
    من بادکترهم هماهنگ کردم..فقط مونده نظره شما..
    مارال سرشوانداخت پایین..میدونست دست آخرملک خانوم این حرفوبهش میزنه...ولی اینکه چه جوابی میخوادبهش بده رونمیدونست...
    _مارال وقتی برای فکرکردن نداری...ماتاریخه عقدوهم مشخص کردیم...مسعود..تونظرت چیه؟
    مسعودنگاهی به مارال انداخت...نمیدونست چی بگه..تصمیم گیرنده ی اصلی مارال بودواون حقی تویه دخالت درای موضوع روبه خودش نمیداد...
    _نمیدونم...؛نظره مارال هرچی باشه..منم همونوقبول دارم...
    _خب مارال..ماهردومنتظره جوابه توهستیم...نمیخوای چیزی بگی؟؟؟
    سکوتشوکه دیدازروصندلی بلندشدورفت سمته در:
    _سکوت نشونه ی رضایته...نگران نباش..همه چی درست پیش میره...حالاهردوتاتون بیاین پایین..
    اینوگفت وسریع ازاتاق رفت بیرون...؛مسعودپایینه تخت روبه مارال که سرش خم بودواشکاش سرازیرزانوزد
    باانگشته اشارش سرشواوردبالا
    _آروم باش..اگراین تصمیم برخلافه میلته بهم بگو..
    دستشوبردبالاواشکایه مارال وپاک کرد
    _بازشروع کردی؟مگه قرارنشدبه جایه گریه سعی کنی تصمیمه درست بگیریوخونسردباشی؟توهرتصمیمی که بگیری من پشتتم...نگرانه هیچی نباش...
    بادستاش صورته مارال وقاب گرفت..
    _حالاهم آروم باش..بهم بگو..بگوتصمیمت چیه؟؟بگوتاکمکت کنم...!
    _ن..نمیدونم..خودمم دیگه نمیدونم چی درسته وچی غلت...بخداخسته شدم دیگه...نمیکشم...میترسم...مسعودمیترسم ازاینکه..ازاینکه...
    _آروم باش دختر..چته تو..
    آروم مارال وکشیدتوآغوشش..صدایه هق هقش کم کم قطع شد..چقدرتواین شرایط به همچین پشتوانه وارامشی احتیاج داشت..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ***
    دکترکه یه زنه نسبتاجوون بودعینکشوازرویه چشمش برداشت ونگاهی به مارال انداخت..باصدای ملک خانوم نگاشوازمارالگرفت؛ودوباره به برگهای آزمایش دوخت،..
    _خب خانوم دکتر؛کی کاروتموم میکنید؟؟یعنی امروزمیشه؟؟آخه مایکم عجله داریم...
    _نه..این برگهاجواب همه ی آزمایشاتتون هس؟؟
    مارال سری به معنی مثبت تکون داد..
    برگهارورویه میزگذاشت وروبه مسعودگفت:
    _شماپدره بچه هستید؟؟
    مسعودنگاهه کوتاهی به مارال انداخت؛
    _بله..
    _خب..؛امیدوارم درک حرفایی که قراره بهتون بزنم آسون باشه...؛راستش..طبقه آزمایشاتی که دادین وعلمه پزشکیه من..،مارال خانوم اگربچه روسقت کنن..ممکنه دیگه نتونن بچه داربشن...
    بااین حرف هرسه نفرشوکه شدن...،ملک خانوم سریع گفت:
    _یعنی چی؟؟مگه میشه آخه...؟
    _بله..چرانشه..اکثرا اینجوراتفاقاارثی وژنتیکی اتفاق میوفتن...مثلااگرتویه خونواده پدریامادره بچه؛تک فرزندباشن..،ممکنه اگرفرزنداول سقت بشه مادردیگه نتونه بارداربشه...
    ملک خانوم نفسشوباصدادادبیرون..اصلاانتظارشنیدن چنین حرفی رونداشت...بازهم دردسره ومشکله جدید..؛مثله اینکه این گره ی کورقرارنبودهیچوقت اززندگیشون بازبشه...
    ملک خانوم نگاهی به مارال انداخت وبعدروبه دکترگفت:
    _علم اینقدرپشرفت کرده..؛یعنی نمیشه کاریش کرد؟؟من موندم اصلااین مشکل چه جوری به وجوداومده..آخه نه پدره بچه تک فرزنده...؛نه مادره بچه...
    مسعودبااین حرفه مادرش چشاشومحکم روهم فشارداد..حالافهمیدسرچشمه ی این مشکل ازکجاست...فردین تک فرزندبود...وحالاباعث شده بوداین به مارالم انتقال پیداکنه واین اتفاق بیوفته...
    مارال باهمون بغزه همیشگیش زل زده بودبه دکتر..؛انگارزبونش بنداومده بود..این روزاازبس حرفاشوقورت داده بودحرف زدنوفراموش کرده بود....حرفی نمیومدبراش...چی بایدمیگفت..زنی که اگربچشوسقت میکرد...دیگه نمیتونست بچه داربشه...چه خبری میتونست ازاین بدترباشه برایه یه دختر...
    ********
    _الوفرزین؟؟خوبی؟؟کجایی توپسر..خبری نمیگیریاا
    _سلااام..مرسی دادا..ببخشیدواقعا...؛این روزایکم سرم شلوغه...،توکه نیستی تمامه کارایه کارخونه افتاده گردنم..دانشگاه هم که هست...
    _اوهوپس بالاخره بزرگ شدیاااکاش زودتررفته بودم!!!خب دیگه چه خبرا؟
    _سلامتی؛خبراپیش شماست!حاله پدرت چطوره؟؟
    فنجونه قهوشوبرداشت وروکاناپه لم داد..اونقدری خسته بودکه به زورتااون موقع بیدارمونده بود:
    _اونم خداروشکر..وعضیتش خیلی بهترازقبل شده؛..دکتراخیلی بهش امیدوارن..،راستی حاله آقاجون ومادرجون چطوره؟؟اذیتشون که نمیکنی؟بامادرجون که حرف زدم کلی ازدستت شاکی بودااا..!!
    یه لبخنده تلخ زد...
    چقدردلش برای کسی که مثله برادره بزرگترش بودتنگ شده بود..
    _اوناهم خوبن..تایه شیرمثله من کنارشونه ازاین بهترنمیشن؛مادرجون هم که اگریه روزازمن تعرف کنه وشاکی نباشه من اونروزونذری میدم!!
    _اوهووم..شیر!!همون شیره پاستوریزه دیگه؟؟
    _والاشیره پاستوریزه هم خوبه؛براسلامتی بسیاارمفیده..!!
    یه لبخنده کمرنگ نشست گوشه لبش..خیلی وقت بودکه انگارخنده هم باهاش قهربود...
    _راستی..برایه یه خبره مهم بهت زنگ زدم...
    _چه خبری؟؟
    _آخره هفته میخوام بیام ایران..
    بااین حرفش فرزین شوکه شد..اصلاانتظارشنیدن این خبروتواین وعضیت نداشت..؛توموقعیتی که مارال همه کارایه عروسیش تموم شده بودوآخره هفته هم عروسیش بود...
    _واق...واقعا؟؟؟چ..چرااخه؟؟
    فردین اخماشوبردتوهم..
    _چراداره؟؟اگه ناراحتی نیام!!
    فرزین سریع گفت:
    _نه..نه..آخه یدفعه ای گفتی..از..ازخوشحالی یهویی یه چی پروندم...پس..پدرت چی میشه؟؟؟
    _بابام که این روزاحالش خوبه..خودش خواست که بیام ایران..یه سری کارداره که منوبه عنوان وکیلش میخوادبفرسته..
    _آها..؛که اینطور..فقط..مطمعنی دیگه..آخره هفته میای؟؟
    _اره..بلیتمم ردیف کردم...
    _اوکی..خب..پس..خ..خیلی هم خوب..دیگه کاری نداری؟؟آخه میخوام برم این خبرخوبوبه اقاجون ومادرجون بدم...
    _نه...برو..شبت بخیرشیره پاستوریزه!
    _شب بخیر...
    همینکه گوشیوقطع کرد سریع انداختش روکاناپه؛..دستشوفروکردتوموهاش ونفسشوباصدادادبیرون...الان وقت اومدن فردین نبودواین خبرکلی استرس بهش واردکرده بود..بااینکه ازازدواج مارال اصلاراضی نبود؛ولی ازبهم خوردنشم چیزی درست نمیشد...،میدونست فردین اگربیاد..ممکن بودیه جورایی ازیه چیزایی بوببره وحاله اونم داغون بشه....چون هنوزبه این حسش که میگف فردین یه حسی نسبت به مارال داره اعتقادداشت؛مارال داغ بودومیخواست هرچه زودترخودشوازباطلاق بکشه بیرون...فردینم که ازهمه چیزبی خبر..میخواست برگرده......
    ***************
    تویه آینه قدی نگاهی به خودش انداخت..تویه لباس سفیده عروسی بود..عروس شده بود...چیزی که ارزویه هردختری بود..موهاشوهمه روجمع کرده بودن بالا وحالته خاصی بهش داده بودن..قسمته جلویه موهاش فره ریزشده بودوبه حالت یه ور روپیشونیش بود..باارایشه کاملش خیلی بی نقص شده بود...آریشگرش دوسته صمیمیه ملک خانوم بود..به درخواست ملک خانوم اومده بودخونشون وکارایه آرایشو
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مدل مویه مارال وانجام داده بود...؛هرلحظه بادیدنه خودش تواینه اشک توچشماش حلقه میبست..؛ازاین سرنوشت...ازاین دنیادوادماش...ازهمه چیزدلگیربود...باصدایه آرایشگرنگاشوازآینه گرفت...
    _خیلی ماه شدی دختر!!فکرنکنی دارم ازدستکارم تعریف میکنما...نه!کلاتوخودت خوشکلی...!!ایشالاکه خوشبخت بشی عزیزه دلم..
    به اجباریه لبخنده کمرنگ زد..
    _مرسی...ممنون..
    دربازشدومینوویاسمین اومدن داخل..یاسمین یه لبخندزد:
    _وواااوووو چه نایس شدی جیگررر!!ای جوونم
    مینوهم یه چشمک به مارال زدویه رژازرویه میزبرداشتوهمونطورکه رژشوترمیم میکردگفت
    _خیرندیده ازمنم خوشکلترشده!!
    یاسمین ازگوشه چشم نگاش کرد:
    _ازتوخوشکلتربوووود!!
    مینورژوپرت کردسمته یاسمین ..یاسمینم سریع روهواگرفتش..
    _هوووش وحشی چته
    _حالاچون روزه عروسیشه نمیخوام ازخودش ناامیدش کنم...!!وگرنه..یه پشته چشم نازک کرد_وگرنه همه میدونن من چه جیگررریممم!!
    سری ازتاسف برای هردوتاشون تکون داد..نگاهی دقیق به تیپوقیافه ی هردوانداخت..
    مینوتازه موهاشوکوتاه کرده بودومدله خاصی نداشت وفقط کمی حالت داربه صورته یه ورروصورتش بودن...یه رژه جیگری وخطه چشمه باریک..یه لباس شبه بلنده مخمله سبزه لجنی پوشیده بودکه قسمته پشتش رویه کمرش عـریـ*ـان بود..
    یاسمین هم موهایه فندقیشوفرکرده بودویه ارایشه ملایم هم داشت..یه خطه چشمه کلفت ورژه قرمزکه باعث شده بودلباش توصورتش خودنمایی کنن...
    آرایشگرازحرفایه مینوویاسمین خندش گرفته بود..همینکه وسایلشوجمع کردبایه خداحافظی ازاتاق زدبیرون...
    مارال دنباله ی لباسشوگرفت ونشست روصندلی..یاسمین نگاهی به ساعتش انداخت:
    _من برم پایین آرشان وازیونس بگیرم..مارال توهم آماده باش همه مهمونااومدن..الانه که مسعودهم بیاددنبالت...!
    مارال سری تکون دادوتکیشوزدبه صندلی؛مینوهم پشته سره یاسمین رفت سمته در،
    _منم برم به مامان خبربدم که کاره ارایشگرتموم شده باخاله طلابیان ببیننت..
    اینوگفت وهردورفتن بیرون...
    کت وشلوارشیکشوپوشید..کرباتشوکمی سفت کرد..؛ساعتشوبرداشت وازاتاق زدبیرون..؛همینطورکه ساعتشورودستش میبست گوشیشوکه درحاله زنگ خوردن بودوبردسمته گوشش..
    _الو؟؟ماراال؟ توراااهم ...باشه...باشه دیگه...دارم میام..اوکی..فعلا!!
    همینکه گوشیشوقطع کرد باصدایه فردین شوکه شد..
    _جایی میری؟؟
    سریع برگشت سمتش..آبه دهنشوبه زورقورت داد..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _چیزه...راستش..
    _بامارال حرف میزدی؟؟ نمیدونست چه جوابی الان بایدبده..چی بایدمیگفت که کنجکاوی فردین وبرطرف کنه...
    _خب...
    _تفره نرولطفا.. یه نگاه به سرتاپایه فرزین انداخت..:
    _تیپت که خبرازیه مهمونی میده..ولی اینکه چه ربطی به مارال داره روهنوزنفهمیدم..
    __اواااا فردین؟فرزین؟؟زودباشین دیگه!!فردین مادرچرااینجاوایسادی؟؟زودباش برواماده شودیگه!!تااقاجونتون منصرف نشده ازاومدن زودی بیاین پایین..!
    فردین اخماشوبردتوهم..ازاینکه اینقدرسردرگم بودمیونه حرفاشون اعصابش بهم ریخته بود..
    _ای بابا...مثله اینکه قرارنیست هیچکس توضیحی به من بده نه؟؟چه خبره مگه امشب؟؟ فیروزخانوم باتعجب به هردوتاشون نگاه کردوبعدم روبه فرزین گفت:
    _فرزین مادرمگه بهت نگفتم به فردینم بگواماده بشه!!نگفتی بهش؟؟
    فرزین دستشوبردتوموهاشونفسشوباصدادادبیرون..ازاولش جوری برنامه ریزی کرده بودکه زودترازهمه حاضربشه وباماشین خودش زودی بره تامجبورنباشه به فردین چیزی بگه..میدونست فردین اگرخودش همراهش نباشه به تنهایی به عروسی نمیومد..اماحالاهمه چیزه نقشش برعکس شده بود..
    _فردین مادرامشب عروسی پسره مهردادخان هست چون یه دونه پسربیشترنداره اقاجونتم دلش نیومددسته ردبه سینش بزنه..برای همینم الان ماهمگی حاضرشدیم بریم توهم زودباش پسرم..سریع بروحاضرشو!!
    فرزین چشاشواروم روهم فشارداد..نبایدفردین به اون عروسی میومد..تمام تلاششوکرده بود..به مارال قول داده بودهمه چیزبه خوبی پیش بره...اماالان همه ی اون چیزی که فکرمیکردبرعکسش داشت اتفاق میوفتاد..
    ولی ازاینجابه بعدشومیخواست بسپاره به دسته تقدیر..باخودش میگفت اگرقرارباشه یه روزی این دوتابهم برسن هیچ چیزی نمیتونه مانع بشه..."گاهی وقتاتوکمترین زمان وغیرممکن ترین مکان یه اتفاقایی مثله معجزه رخ میده که ماادمااونوقته که میفهمیم اون بالاسری چقدربزرگه وتاچه حدهوای دله عاشقه بنده هاشوداره..."
    _مادرجون من میخوام باماشین خودم برم..اخه سره راه یه سری کاراهم دارم که بایدانجام بدم...شماهم بافردین وآغاجون بیاین..اینوگفتوبدونه اینکه منتظره جوابی ازاوناباشه سریع ازپله هاپایین رفت..اونقدری استرس که خودشم نمیدونست کاری که کرده درسته یانه...
    نفسشوباصدادادبیرون وتکیشودادبه مبل..تنهاتواتاق نشسته بود...انقدری استرس وواهمه داشت که یه لحظه نمیتونست آروم باشه...باصدای بازشدن درسرشوبلندکرد..بادیدنه پدرش باتعجب خیره موندروش..مردی باقدی متوسط وموهای جوگندمی..مردی که ازجونشم بیشتردوسش داشت...مردی که همیشه باوجودتمام خستگیاش بازم به روش لبخندمیپاشیدهمیشه بهش محبت میکرد...سریع ازجاش بلندشد...پدرش بالبخندرضایت بخشی اومدسمتشوبهش اشاره کردکه بشینه..خودشم رویه مبل مقابلش نشست..نگاشوتویه صورته تنهادخترش چرخوند..
    _یکی یه دونه ی باباچه خوشکل شده..آرزوم بودتانمردم..عروسیه یکی یه دونه دخترموببینم...والان ازاینکه به ارزوم رسیدموتوروتولباس عروس دارم میبینم..واقعاخوشحالم...چهرش گرفته بود..؛بااینکه میگفت خوشحاله..اماانگارازیه چیزی ناراحت بود...
    _اماچهرتون...اینونشون نمیده هاااا..!!
    یه لبخندتلخ زد...
    _"ببین دخترم روزی که ازدواج میکنی...اونی که میخنده مادرته..چون توداری خوشبخت میشی وتوروتولباس عروس میبینه..! امااونی که غم داره وازدرون ازجداشدنت اشک میریزه ..اونی که تاعمرداری ناموسشی اونی که نمی تونه پشتت نباشه..اونی که توابروشی وبانابودیه توکمرش میشکنه...باباته...ناراحت نیستم دخترم...فقط حالاکه میبینم اینقدربزرگ شدی وداری ازمون جدامیشی..یکم....دلم گرفته...الان باخودت میگی من اینهمه وقت ازتون دوربودم هیچی نشد...اما..ای کاش میفهمیدی..الان خیلی فرق داره...توداری یه زندگی مستقل وجدابرای خودت میسازی...ومن ازاین بابت هم خوشحالم وهم نگران....
    مارال اشکاش دوباره هجوم اورده بودن به سمته چشاش..اون دوتاتیله ی سبزرنگش پره اب شده بودن..تاحالاپدرشواینطوری ندیده بود..شنیدن این حرفا ازپدرش بیشترازقبل ناراحتش میکرد..یه روزی دوست داشت اون زندگیه مستقلی که پدرش داره میگه رواونقدرخوب بسازه واونقدرخوشبخت بشه که تویه یه همچین موقعیتی جلویه پدرش..خودشم کم نیاره...خودشم نگران نباشه...ولی نشد...باصدایه زنداداشش مهرنازهردونگاشون رفت سمته در..مهرنازیه لبخندزدواومدداخل...
    _ای وای ببخشیدمزاحم شدمااا..پدرودخترباهم خلوت کرده بودین!!
    طاهرخان نگاهی به مهرنازانداخت..بیشترازمارال که نه ولی کمترازاونم دوسش نداشت..تویه این چندماهی هم که مارال نبودواون بخاطره حاملگیش خونشون بود..بیشتربراش عزیزشده بود...
    _نه دخترم!!راحت باش..من دیگه داشت میرفتم...اینوگفتواروم ازسره جاش بلندشدورفت سمته درنگاهی به مارال انداخت ولبخنده کمرنگی زدوازاتاق بیرون رفت...مهرنازبااون شیکمه براومدش خیلی بامزه شده بود..بالبخنده مهربونی یه نگاه به مارال انداخت..همینکه خواست کنارش بشینه باصدایه گریه ی یه بچه پشته درسریع صاف سره جاش ایستاد..
    _وااین صدابچه کیه؟
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مارال شونه ای بالاانداخت وکنجکاوبه درنگاه کرد..مهرنازسریع دروبازکرد..یونس همونطوری که سعی داشت آرشان وآروم کنه برگشت سمته مهرناز..
    _سلام..چیزه...ببخشیدمزاحم شدم..میگم..یاسمین اینجانیست؟؟؟ مهرنازبه آرشان نگاه کردوگفت:
    _نه....آخییی بچه ی بیچاره ازبین رفت ازبس گریه کردکه!!!بدینش به من..یاسمین که اومدمیدم بهش..
    یونس نگاهی به مهرنازانداخت..
    _نه..ممنون اذیت میشین..به شیکمش اشاره کرد..
    مهرنازسریع خودشوجمعوجورکردوهمینکه خواست چیزی بگه باصدای مارال نگاشوازیونس گرفتوپشتشونگاه کرد..مارال همینطورکه شنلشوروشونش مرتب میکرداومدسمتشون..
    _سلااام...یاسمین همین چنددقیقه پیش اومدپایین..میخواست بیاددنباله شما... یونس یه نیم نگاه به مارال انداخت..یه نیمه لبخنده کمرنگ زد..
    _سلام...والامن الان پایین بودم..خبری ازش نبود..نمیدونم بازکجابساته شیکمش به راه شده!!
    مهرنازخندش گرفته بود..دستشوگذاشت جلودهنش تابقیه متوجه نشن..
    _خب پس..آرشانوبدین به من..مواظبشم تایاسمین بیاد..
    _نه..مرسی..میرم پایین دنباله یاسمین میگردم میدمش به اون..
    مارال نگاهی به ارشان انداخت که صورتش ولپای اویزونش قرمزشده بودن..یه کت شلواره کوچولویه قهموه باپاپیونه همرنگش تنش بود...یونس هم یه کت شلواره مشکیه شیک وخوش دوخت که دقیقامثله مدلایه تلوزیونی شده بود..
    دستشوبردسمتش...ارشان که انگارتازه مارال وشناخته بودسریع به طرفش خم شد..یونس که دیددیگه نمیتونه کاری کنه بچه رودادبه مارال..
    مارال محکم لپه آرشانوبوسید..جای رژش روی لپش مونده بود..یه لبخندزدبهش..یونس همیکنه خواست بره..مثله اینکه یه چیزی تازه یادش افتاده باشه سریع برگشت سمتشون
    _راستی..تبریک میگم..منوارشان براتون ارزویه خوشبختی میکنیم..!
    مارال سعی کردلبخندبزنه..ازاینکه میدونست یونسم همه چیومیدونه معذب بود..
    _مرسی..ممنونم..
    نگاهی به ساعتش انداخت...هم نگران بودوازکارش پشیمون...بایدبه فردین همه چیوتوضیح میداد..اینکه امشب دراصل عروسی کیه وعروسه این عروسی کیه..
    میدونست فردین اگه قبول کنه وبیادعروسی تنهادلیلش فقط دیدنه ماراله...میدونست اگرمارالم اونوببینه ممکنه ناراحترازقبلش بشه..وشایدتواین دیداراخر..خیلی چیزابتونن تغییرکنن...
    مهموناهمگی اومده بودن..منتظرعروس وعاقدبودن..بااومدن عاقد..فقط عروس مونده بود..
    به دلیل بزرگ بودن خونه ی مهردادخان تصمیم گرفته شده بودعروسی تویه خونه برگزاربشه..
    کله باغ ومیزصندلی چیده بودن..عقدداخل ویلابرگزارمیشد..
    ماشین وپارک کردوهرسه تایی پیاده شدن..فیروزه خانوم هنوزدرحاله غرزدن بود...
    _وای خدامنکه دیگه روم نمیشه برم داخل..!! هرچی بهتون میگفتم زودباشین اماده بشین مگه گوش کردین!!
    فردین بالبخنده کمرنگی نگاش کرد
    _الهی قربونت برم من!اخه چی بگم به تو؟؟اوناکه تافیروزه خانوم نباشه مراسموبرگزارنمیکنن فدات شم!
    _خبه خبه نمیخوادخودشیرینی کنی!!میگم راستی کادوهارواوردین؟؟
    _اوهوم توکیفته
    _ای وای اره..حواص ندارم که..!
    دستشودوره بازویه مسعودحلقه کرده بودوهردواروم اروم ازپله هاپایین میومدن..همینکه به پله ی آخررسیدن براشون دست زدن..تورش روی صورتش بودودرست نمیتونست مهموناروببینه...
    ساکت یه طرف وایساده بودوبه افتخاره وروده عروس وداماددست میزد...باقرارگرفتنه دستی رویه شونش سریع برگشت عقب..بادیدن فردین اب دهنشوبه زورقورت دادوسعی کردمعمولی باشه...یه لبخنده محوزد:
    _بالاخره اومدین..!پس مادرجون واقاجون کجان؟
    _رفتن اونطرف سالن تابه پدرومادرعروس دامادتبریک بگن..خب توچراتنهایی اینجاوایسادی؟؟
    فرزین یه قلپ ازابمیوه ی تویه لیوانشوخورد..
    _هیچی..همینجوری..منتظره شمابودم...
    _قبل ازاومدنت بامارال حرف میزدی فکرکردم الان بایداینجاباشه..
    یه نفسه عمیق کشید..ازاینکه هنوزفردین نفهمیده بودامشب چه خبره وبه نیت دیدن چه کسی اومده اینجادلش به حالش سوخت..
    _فردین؟؟ فردین منتظرنگاش کرد..
    _چراازمارال جداشدی؟؟نگوبهش حسی نداشتی که عمرااگه باورکنم..
    _اولنش اینجاجای این حرفانیست..دومنش یعنی چی؟میخوای بگی عاشقش بودم؟خوب اونم یکی مثله بقیه...
    _عاشق که نه..ولی یه حسی نسبت بهش داشتی...همینکه سعی داری بابقیه یکیش کنی خودش همه چیوواضح نشون میده..
    نفسشوباصدابیرون فرستاد..به فرزین دروغ میگفت..به خودش چی؟؟به خودشم میتونست دروغ بگه؟؟میخواست بگه فراموشش کرده..پس اگه فراموش کرده بود..الان اونجاچی میخواست؟میخواست بگه بخاطره خودش ترکش کرد..ولی نمیتونست..چون اونقدری مهربون نبودکه الان فرزین حرفشوباورکنه....
    _فردین؟؟؟دوسش داری؟؟ اخماشوبردتوهم..نمیدوست هدفه فرزین ازپرسیدنه این سوالایه امشب چیه..
    _توچته امشب؟
    _هووف خودتوبه اون راه نزن..میگم دوسش داری؟؟؟فقط بگواره یانه؟
    توچندثانیه ای که گذشت جوابش فقط سکوت بود...حرصش میگرفت ازاینکه همیشه ازچیزی که میخواست به خاطره غرورش میگذشتوبه زبون نمیاورد..شایداگراینبارتنبی میشدتااخره عمرش فراموش نمیکردوازچیزی که دوست داشت به اسونی نمیگذشت..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    امازبونش نمیچرخیدکه بگه...بگه که برای همیشه داره مارال وازدست میده..سکوت کردوگذاشت خودش همه چیوبفهمه..
    یه دستشوبردتوجیبشوبادسته دیگش کرباتشوکمی شل کرد..دلیله ناراحتی وحرصی شدنه فرزینونمیفهمید..هیچی نمیتونست بهش بگه هیچوقت نمیتونه مارال وفراموش کنه..اینکه تویه یه گوشه ازقلبش خودشوخاطراتشوتاابدنگه میداره..اینکه اینباربرعکس تمامه دفعات قبل کم اورده...
    باصدایه عاقداسترسش بیشترشد..ضربانه قلبش هرلحظه بالاترمیرفت انگارمیترسیدهرلحظه اتفاقه جدیدی بیوفته..
    دوشیزه ی مکرمه ی معظمه..سرکارخانم مارال نورایی فرزنده طاهر..آیابه بنده وکالت میدهیدکه شمارابامهریه ی یک جلدکلام الله ی مجید..1394سکه ی تمام بهارازادی به عقداقای مسعودنوایی فرزندمهرداددربیاورم؟؟ایابنده وکیلم؟؟
    مینوهمینطورکه قنداروتودستش گرفته بودسریع گفت:
    _عروس رفته گل بچینه!!
    یه لحظه به گوشاش وشنیداریش شک کرد..منتظربودعاقدبرای باره دوم اسمه عروس وتکرارکنه..چشاش خیره به لبای عاقدبود..که عاقددوباره شروع کردبه خوندنه ختبه ی عقد..
    _برای باره دوم عرض میکنم..دوشیزه ی مکرمه ی معظمه سرکارخانم مارال نورایی فرزنده طاهر..
    اینباردیگه مطمعن بوددرست شنیده..ناباورانه خیره شدبه عروسی که صورتشونمیتونست ببینه..باورش نمیشد..امشب اومده بودعروسی کسی که حتی فکرشم نمیکرد..فوری برگشت سمته فرزین..
    _اینجاچه خبره؟
    _نمیدونم..به نظرا توچه خبره؟؟عروسیه..
    _دارم میبینم..کورکه نیستم..فقط چرا...
    _چرابهت نگفتم عروسیه ماراله؟؟فکرنمیکردم برات مهم باشه..اخه توکه دوسش نداشتی..هیچ حسه خاصیم نسبت بهش نداری..
    _برای بارسوم عرض میکنم آیابنده وکیلم شمارابامهریه معلوم..به عقداقامسعودنوایی دربیاورم؟؟
    نگاشوازقران گرفت..سرشوبلندکردونگاشواطراف چرخوند..برای یه لحظه انگارضربانه قلبشوحس نکرد..چشاش به عقلش برای باورچیزی که میدیدالتماس میکرد..نمیتونست باورکنه کسی که میبینه واقعیه یاجزیی ازخیالتشه...
    باصدایه مسعوددره گوشش به خودش اومد..
    _مارال پس چراچیزی نمیگی دختر؟زودباش دیگه!!
    چشاشوبستویه نفسه عمیق کشید...
    "با یه سلام ساده زندگی من شدی"
    "همه دل شوره هام رو بردی از باورم"
    "یه مدتی که از رابطمون گذشت از تو و از خودم"
    " یه قصه ساختم تو سرم"
    انگارلباشوبهم دوخته بودن...دوباره نگاش اوردبالایه نگاهه کوتاه به فردین انداخت..یاده اون شبی افتادکه فردین میگفت هیچ حسی بهش نداره...همون شبی که تاخوده صبح فقط زجه زد..همون روزایی که بادرموندگیوبیچارگی گذروندشون...
    "تو قصه ی من تو بودی ستاره"
    " تو عمق نگات تو با یه اشاره"
    "عاشمق کردی به آسونی"
    "گفتم زندگی بی تو دلیلی نداره"
    " گفتی بهم که یه روزی قراره"
    " بری و پیشم نمی مونی"
    اخماشوبردتوهموبانفرت به فردین نگاه کرد...ایندفعه مسمم شدکه جوابشوبگه...بااینکه مطمعن بودفردین حسی بهش نداره...ولی میخواست امشب بهش نشون بده..نشون بده که خوشحاله...درسته همش به ظاهربود..ولی میخواست تلافی کنه...تلافیه همه ز اون حرفا...همه ی اون روزایه بدی که گذروند...
    _بااجازه ی...پدرومادرم..بله...
    صدایه دستوجیغ سالنوپرکرده بود...
    دستشوبردسمته یقش..کرباتشوکلاشل کرد...ازجمعیت فاصله گرفت...نمیدونست این حسی که اومده سراغش چیه...ولی..به نظرش لعنتی ترین حسه مبهمه دنیابود..
    "آخر قصه رو باز می زارم"
    " شاید برگشتی کنارم"
    "شاید برگشتی کنارم"
    "آخر قصه رو باز می زارم.."
    " شاید برگشتی کنارم"
    "شاید برگشتی کنارم..."
    *نمیدانم آلزایمربودی یاعشق...؛ولی میدانم ازوقتی که آمدی خودراازیادبردم...*
    "مثل یه فیلم کوتاه که پر از تصویره"
    " خاطرات تو هر شب از تو ذهنم میره"
    "سکینه میای شیرازگردی؟
    سکینه عمته قاااسممم!!حالاکه قول میدی خرس بگیری برام باش میام!_من کی گفتم خرس میگیرم؟؟حرف تودهنه من نذاارااا!!
    "مثل کویر شدم که آرزوش بارونه"
    " همیشه قلب من منتظرت می مونه"
    "آخر قصه رو باز می زارم.."
    " شاید برگشتی کنارم...."
    (امیرعلی بهادری/فیلم کوتاه)
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ***پنج ماه بعد......***

    صدای تپش قلبش کله اتاق وپرکرده بود..مارال بااشتیاق به صفحه ی مانیتورخیره شده بودوبه تصویره موجوده کوچولویی که درست معلوم نبودنگاه میکرد..

    دکتربادقت نگاش به بچه بودتابتونه جنسیتشومشخص کنه...بعدازچنددقیقه لبخنده مهربونی زدوصندلیشوکشیدعقب..:

    _خب خب...!مامانی توحدس میزنی نی نی چی باشه؟؟؟
    مارال یه لبخندزد..:

    _نمیدونم...ولی هرچی که هست مهم نیست..فقط سلامتیش برام مهمه!!

    _اونکه بله!!همیشه اول سلامتی؛بعدجنسیت!!
    میگم این آقای پدرنمیخوادبیادنی نی شوببینه؟؟وایساصداش کنم

    کمی پرده روکشیدعقبوروبه مسعودگفت:

    _ببخشیدشمانمیخواین نی نی روببینید؟؟

    مسعودنگاش وبردسمته پرده..میدونست مارال بااین کارش ممکنه معذب بشه...ولی الانم نمیدونست چی به دکتربگه..باصدای زنگ گوشیش نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت وسریع جواب داد..

    _الو؟

    مینوباهیجان سریع گفت:

    _سلااااام!!آغااامیگممم بچههه چی بووود؟؟؟؟دختره دیگه؟؟؟توروخداابگووودخترررره

    صدای میثاقم ازپشته تلفن میومد..

    _دخترکیلوچنده!!پسفردامیخوادبه عمه شلوپلش بره!!پسسسره پسرررر مسعودبرادرم بگودیگه بگوکه پسره تارویه این مینوکم شه!

    اتاق ساکته ساکت بودوصدایه مینوومیثاق به راحتی ازپشته تلفن شنیده میشد...
    دکتریه لبخندزدوروبه مسعودگفت:

    _ای کاش دوقلوبودن یه دختریه پسرتااین دوتااینجوری دعواشون نشه!!حالاهم بهشون بگویه دخترکوچولویه خوشکل قراره به جمعشون اضافه بشه!!

    صدایه جیغه مینوباعث شدمسعودگوشیوازگوشش دورکنه..

    ._آخ جوووووون میثاااق خودتوآمااده کن که شرطووووباختییییی!

    مسعودسری ازتاسف برای هردوتاشون تکون دادوگفت:

    _خب فعلااگه کاره دیگه ای نداری قطع کنم؟
    مینوباخوشحالی گفت:

    _نه نه برو..منم برم به مامانیناخبررربدم!

    یه خداحافظی کردوگوشیوگذاشت توجیبش..مارال همونطوری که دکمه های مانتوش ومیبست ازپشته پرده اومدبیرون..

    مسعودنگاهی بهش انداخت:

    _ازالان خودتواماده کن که رفتیم خونه بایدتماشاچیه کل کل میثاق ومینوباشیم!!

    مارال یه لبخندزدورفت سمته دکتر..

    دکترپشت میزش نشست ودستاشوگذاشت رومیزوتوهم گره کرد..:

    _من فکرکردم برای باره دوم هست که میاین سنوگرافی!چرااینقدردیراومدین؟؟بایدیه ماه پیش میومدیناا

    مارال ومسعودکه هردوهرلحظه منتظره شنیدن این سوال بودن نگاهی بهم انداختن...هردوتصمیم گرفته بودن یه ماه دیرتربرن سنوگرافی تاخونواده هاشون به چیزی شک نکنن..مسعودروبه دکترگفت:

    _حالاکه مشکلی پیش نیومده...دختریاپسربودن بچه برای مافرقی نداره..مهم سلامتیشه..

    _درسته...!ولی بحث فقط جنسیته بچه نیس!گاهی وقتاخدایی نکرده ممکنه بچه مشکلی داشته باشه..واگرزودبه مادرگفته نشه ممکنه کارازکاربگذره ودیگه نشه کاریش کرد...!!

    اماخب شمانگران نباشید؛حاله دخترکوچولوتون خوبه خوبه!!فقط چون یه خورده زیادی کوچولوهه مادربایدبیشترحواسش به خودش باشه..؛وهمه ی مقرراته خانومایه باردارورعایت کنه..!!

    آقای پدرشماهم حواستون به خانومتونونی نی کوچولوباشه..تواین دوران هردوبیشترازهروقته دیگه ای به وجوده شمااحتیاج دارن!!

    مسعودنگاهی به مارال انداخت که بااین حرفه دکترکمی چهرش درهم شده بودوانگارناراحت بود..سری تکون دادوگفت:

    _باشه...حواسم هس..

    هردوسواره ماشین شدن...مارال میخواست کمربندشوببنده ولی چون شیکمش بالااومده بودکمی تپل شده بودهم اذیت میشدوهم بستنش براش دشوار!
    مسعودهمونطوری که سعی داشت جلویه خندشوبگیره روبه مارال گفت:

    _میگم حالاحتماواجبم نیس که توکمربندتوببندیااا..!بچه ی بیچاره له شد!!

    مارال که خودشم خندش گرفته بودچپ چپ به مسعودنگاه کرد..مسعودسریع گفت:

    _خوراست میگم دیگه..قندعسلم هس ظریفه بایدمراقب باشی!!

    _گفتی قنده عسل یاده میثاق افتادم!!بیچاره راه به راه میومدبهم سرمیزدومیگفت کاکل به سرومامانش چطورن!!
    مسعودیه لبخندزد:

    _به زودی خودشوباقنده عسل وقف میده نگران نباش!حالانمیدونم شرطبندیشون سره چی بوده..!

    _هیچی دیگه سراینکه شب توسرماااهرکدومشون که شرطوباختن برن بپرن تواسترحت!

    مسعودباتعجب به مارال نگاه کردوبعدم زدزیره خنده
    _الحق که اینادیوونن!!

    ...
    ازماشین پیاده شدن..ملک خانوم براشون اسفنددودکرده بودودورشون میچرخوند..

    مینوومیثاق سریع اومدن استقبالشون..مینوسرریع پریدبغله مارال وصورتشوغرقه بـ..وسـ..ـه کرد..مارال باحالت چندش خودشوکشیدعقب:

    _هووی باباولم کن هم منوهم بچه روله کردی که!!

    _الهییی قربونههه بچهههه بشممم من مباارکههه قنده عسلههه عمشهههه!

    میثاق دستاشوزده بودزیره بغلشوعینه بچه هایی که به چیزی که میخواستن نرسیدن نگاشون میکرد..

    _حااالاااچی میشددداین بچت دوقلووومیشد؟؟؟
    مینوسریع گفت:

    _اره اره مثلااادوتااااقنده عسسسل!!

    _اوهووچه خبرههه!قندش میرف بالاکه!دوتاکاکل به سربودخیلی خوووب میشد!!

    ملک خانوم بالبخندگفت:

    _ای باباچیکاربه نوه ی من دارین اخه!مارال دخترم بروداخل تااینادیوونت نکردن!!

    مینوهم یه پشته چشم نازک کرد

    _والابخدااا حالااگریه پسرمیشدوبه داییش میرفت ماچه خاکی توسرمون میریختیم؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    میثاق یه لبخنده گله گشادزدوگفت:

    _هیچییی دستتونومیزدیدزیره چونتونوبه زیبایی وجمالورعناییش نگاه میکردینوخدداااروازداشتنش هزااارمرتبه شکرمیکردین!!

    مینویه نگاه به سرتاپای میثاق انداخت:

    _ایششش من اعتماده به نفسه توروداشتمااا!!باچنگال به آمریکاحمله میکردم!!بعدشم حالاقنده عسل شده قربونش برم وقراره به همه جونییش بره!!

    میثاق روشوترش کردوادایه مینورودراورد

    مینوهم گفت:

    _بله وکورشودانکه نتواندببیند!!مارال نفسشوباصدادادبیرون ازکل کل این دوتاهم خندش گرفته بودوهم کم کم داشت خستش میشد!!

    _برین کنارلطفابچم به هیشکی جزمامانش قرارنیست بره
    _پس باباش چییی؟

    مسعودبااین حرفه میثاق سریع نگاش رفت سمته مارال...
    مارال کم کم لبخندش محوشد...درست بودکه مسعودپدره واقعیه بچش نبود...ولی میدونست تااینجاکه همراهیش کرده وپشتش بوده؛یعنی اینکه قبول کرده تاآخره پایه اونوبچش بمونه...ولی بااین حال...بازم پدره اصلیه دخترش..یکی دیگه بود...یکی که...هنوزم...توکنجه قلبش باخاطرهاش زندس..

    بایه لبخنده مصنوعی ازبقیه به بهونه ی خسته بودن جداشدوراه افتادسمته ویلایه خودشون که پشته باغ وویلایه اصلی بود...قرارشده بودتاوقتی که مارال بارداره اونجاتویه ویلایه پشته باغ بمونن...تاوقتایی که مارال تنهاس یامشکلی براش پیش اومدبقیه پیشش باشنوتنهانمونه..اونوقت بعداززایمانش اگه دوست داشتن برن یه جای دیگه...

    میثاقم چندروزی میشدکه برای عوض کردنه حالوهواش اومده بودشیراز..وچقدرالان به وجودبرادرکوچیکه ی شروشیطونش احتیاج داشت...مواقعی که توخودش بودوحوصله ی کسیونداشت تنهاکسی که میتونست وادارش کنه که بخنده وببرتش بیرون دوردورمیثاق بود...گاهی وقتا..داشتن یکی که بتونه حالوهواتوعوض کنه...بتونه بخندونتت..بتونه کاری کنه که دلت بهش قرص باشه..خودش یکی ازبزرگترین نعمتاست..وچه خوبتروبهترازاینکه اون شخص داداشت باشه..وقتی داداش داشته باشی..دلت به وجوده یه نفرکه همیشه پشتته گرمه..وقتی داداش داشته باشی...تازه میفهمی دنیایه جوره دیگستویه رنگوبویه دیگه داره..شیطنتاسربه سرگذاشتناا..غرزدنا..خندیدنا...همه وهمه میشن جزوی ازبهترین قسمتایه زندگیت...

    دره ویلاروبازکردویه راست رفت سمته اتاقش..بعدازاینکه لباساشوعوض کردخودشوانداخت

    روتختش...دستشوگذاشت روشکمشویه لبخنده محوزد..خیلی خستش شده بود..میخواست یکم استراحت کنه تابرای عصرکه قراربودبامینویاسمین بره خریدانرژی داشته باشه...نگاش رفت سمته کاناپه..یه پتووبالشت روش بود..یادش رفته بودجمعشون کنه..

    این چندوقتی که میثاق اومده بودپیششون مسعودمجبوربودبیارتویه اتاقه مارال روکاناپه بخوابه..تامیثاق به چیزی شک نکنه.....

    ....
    نگاهی تویه آیینه به خودش انداخت..یه بافته خاکستری باپوتایه بلنده مشکی وشال وکیفه مشکی که باهم ست کرده بودوپوشیده بود..تواین چندماه بااینکه حوصله نداشت به خودش برسه ولی بااین حال بازم سعی میکردچیزایی که میپوشیدیه ربطی به هم داشته باشنوشیک به نظربیاد...بیشتره لباساش دیگه اندازش نبودنواونم مجبوربودبالباسایی که مخصوصه زنایه بارداربودن سرکنه...

    باصدایه مینوسریع کیفشوبرداشتوازاتاق زدبیرون.....
    هرسه جلویه یه مرکزخریده بزرگ که مخصوصه لباسایه بچگونه وسیمونیواسباب بازی بودپیاده شدن...

    یاسمین همونطورکه آرشان وازبغله مینومیگرفت گفت:

    _خب حالاازکجاااشررروووع کنیم؟؟؟

    مارال نگاهی به مغازه هاانداخت..همیشه عاشقه لباسایه بچگونه بود..بادیدن خرساواسباب بازیهاکلی ذوق زده شده بود..

    نگاش رفت سمته یکی ازمغازه هاکه یه زن ومردنسبتاجوون فروشندش بودن..اخماش رفت توهم...
    "ووشش خداایناچه خوشکلن من این دوتاروانتخاب کردم!!بذاربرم پولشونوحساب کنم بعدمیام بریم"

    "اولنش که توبااین سنت خجالت نمیکشی میخوای خرس بگیری؟؟دومنش توواقعاهنوزنفهمیدی وقتی بایه مردمیری خریدنبایددست کنی توکیفت؟؟"

    باصدای یاسمین سریع به خودش اومد..

    _هووم؟؟

    _توفکریااا!!بابابیابریم تویکی ازمغازه هایه چیزی بگیریم دیگه!!


    سری تکون دادودنبالشون راه افتاد..همه ی مغازه هارومیشناخت..همگی جزعی ازخاطراتش بودن.

    ..همگی بوی خاطراته شیرینی رومیدادن که روزی فکرمیکردسرانجام خوبی داشته باشن....
    چقدراون روزایه دورانگارنزدیک بودن...

    مینوروبه مارال گفت:

    _میگم مارال توبیابشین رواین صندلی آرشانم میدیم مراقبش باش بعدماعروسکاولباسارویکی یکی میاریم بهت نشون میدیم توفقط ازبینشوهرکدوموکه خواستی روانتخاب کن!نظرت؟؟

    مارال بااینکه عاشقه خریدبرایه بچه هابودولی چون زیادنمیتونست راه بره وزودخسته میشدترجیح میدادپیشنهادمینوروقبول کنه...

    آرشان وگذاشت روپاش ومشغول بازی کردن باهاش شد..تواین مدت علاقه شدیدی نسبت به آرشان پیداکرده بود..بیشتره وقتاکه خونه تنهابودویاسمین ومینوهم دانشگاه بودن ویونسم مشغوله کاراش بودآرشان ومیاوردن پیش اون تانه آرشان اذیت بشه ونه مارال تنهایی حوصلش سربره...

    هرچنددقیقه یبارمینویاسمین باچنددست لباس کوچولویه صورتی میومدن جلوشو اونم ازهرکدوم خوشش
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    میومدنظرشومیگفت ولباسوبرمیداشت..
    نیم ساعتی گذشته بودوبیشتره خریداشون تموم شده بود..

    مارال نگاهی به یکی ازمغازه های عروسک فروشی انداخت..مینوسریع قبل ازاینکه مارال چیزی بگه پریدتویه مغازه ویکی ازخرسایه نسبتابزرگ پشمالوکه صورتی رنگ بودوبرداشت..؛صورتشوبردتویه شیکمه خرسه..

    _وووییی خداچقدرنرمهه آغامن اینومیخوام برایه کادویه ملانی جون بخرم!!


    مارال ویاسمین باتعجب نگاش کردن..مارال یه ابروشوانداخت بالا:

    _ببخشیدمیشه بپرسم ملانی جونت کیه؟؟! مینویه لبخنده خبیث زد:

    _قربونش برم برادرزادمه!هنوزبه دنیانیومده!!
    یاسمین ریزخندید:

    _والاخوبه جلوجلواسمشم انتخاب کردی!!مارال رفت سمته خرسایه کوچولویه رنگی رنگی..:

    _چه غلتا!!مگه مامانش مرده که توبخوای براش اسم بذاری!!؟

    _نچ ولی عمشم گردنش حق دارم!!

    نمیدونست چراتامینومیگفت برادرزاده یه بغضه عجیبی گلوشومیگرفت..وانگارمیخواست خفش کنه..بی اهمیت به بغضش لبخندزد..

    _اگه پشته گوشتودیدی اسمه بچه ی منم انتخاب میکنی!!
    مینوخندید:

    _یعنی خوشم میادجفت پاپریدی توضرب المثله بیچاره!!
    یاسمین رفت سمته مینوویه عروسک موطلایی که یه لباسه بنفش تنش بودوبرداشت..:

    _خب اینم ازکادویه من!چه قدرنازه این عروسکه ایشالاقندعسلمونم مثله این جیگربشه!!مارال یه لبخندزدوهمینکه خواست عروسکوازیاسمین بگیره آرشان موهایه عروسکومحکم کشید..!یاسمین سریع آرشان بردعقب

    _ع ع ع این چه کاریه تپل خان؟؟ازالان داری به مارال میفهمونی که باقنده عسل مشکل داری؟؟

    سه تایی باهم خندیدن..آرشانم باصورته تپلوشولپایه آویزونش اخماش توهم بودوباکلماته نامفهومی احضاروجودمیکرد..

    همه ی خریداروگذاشتن توماشین وسوارشدن...هواتاریک شده بودواوناهم کلی خسته شده بودن..قراربودشام وبرن خونه ی یاسمین..
    مینوهمینکه ماشینشوروشن کردکمی رفت عقب که محکم خوردبه یه چیزی..هرسه تاییشون جاخوردن..مینوازاینه پشتشونگاه کرد..یه ماشین بوگاتیه سفیدبود..انگارکسی توش نبود..بخاطره همینم کمی ازترسش کاسته شدوبدونه اینکه پیاده بشه وببینه باماشینه چیکارکرده خواست راه بیوفته که باتقه ای که به شیشه ی ماشینش خوردسیخ سرجاش نشست..آب دهنشوباسروصداقورت داد..سعی کردکاملاریلکس باشه..شیشه رودادپایین..

    بادیدنه کسی که جلوش بودچشاش گردشد..

    _ببخشیدخانوم شماهمیشه میزنین به بقیه وبعدم قصده فرارمیکنین؟

    مارال که بغـ*ـل دسته مینونشسته بودبادیدنه فرزین یه لبخندنشست رولباش..

    چندوقتی میشدندیده بودتش..وبیشتره ارتباطشون درحده تلفنی بود..

    _سلام خانوووما!

    مارال بالبخندگفت:

    _به به آق فرزین خوبی؟؟

    _تاقبل ازاینکه مینوخانوم بزنه به ماشینم اره عالی بودم!!
    یاسمین باخنده گفت:

    _الاوه براینکه زده بودبه ماشین میخواست درم بره!!
    مینوکه انگارکپ کرده بودتاخواستچیزی بگه فرزین گفت:

    _بله دیگه رانندگیه خانوماازاین بهترنمیشه!!

    مینوخانوم میشه بپرسم ازکجاگواهینامتونوگرفتین؟؟من یه صحبته کاملامهم واساسی بااونی که به شماگواهینامه داده دارم!!

    مینوکه کلی حرصی شده بودبادهن کجی گفت:

    _هه هه نکه رانندگیه شماآقایون خیلی خوبه!!

    جالبه پسرابه رانندگیه خانوماایرادمیگیرن بعدهررزوچندتاشومیبینی کناریه ماشین تصادفی چپ کرده دارن میزنن توسرخودشون ومیگن وای حالابابامونوچیکارکنیم!!نه ایناشمانیستین اینا توریستن!!
    فرزین که ازحرص دادنه مینولذت میبردگفت:

    _حالاکه شمازدی به مااا!!نکنه یه چیزی من بایدبه توخسارت بدم؟؟

    مینویه پشته چشم نازک کردوروشوکردسمته مارال
    فرزین روبه مارال گفت:

    _خب چه خبرا؟؟نی نی کوچولوچطوره مامان خانوم؟؟
    مارال بالبخندی گفت:

    _خداروشکرخوبیم!!

    _اینجاچیکارمیکردین؟راستی جنسیته این جوجه کوچولو هنوزمعلوم نشده؟؟


    مینوسریع باذوق گفت:

    _اووهووم اتفاقا همین امروزمعلوم شدکه یه قندعسل توراه داریم!!

    فرزین یه لبخندکه چاله گونشوواضح نشون میدادزد:

    _ااای جاانم!!قندعسل حتماالانم اومدا بودین

    خریدکنیدبراش؟؟حالاخوب نبودیه زنگی به من بزنیدخبربدین که بچه چی بوده؟؟؟ناسلامتی من عموش..م

    سریع یادش افتادکه چی داره میگه..نگاهی به مارال انداخت اصلادوست نداشت ناراحتش کنه...
    مینوهم که متوجه شده بودسریع گفت:

    _خب میگم راستی حالاماشینت چی شد؟؟واقعاضربه ای چیزی دیده؟؟؟

    فرزین یکم رفت عقبونگاهیی به جلویه ماشینش که یه خطه نسبتا طولانی روش افتاده بودانداخت:

    _نه..مهم نیست..فقط میگم یه چیزی؟

    مینومنتظرنگاش کرد:

    _شماره اونی که بهت گواهینامه داده روبده بهم من باهاش کاردارم میخوام یه صحبتی باهاش کنم!

    مینونگاش حرصی شد..یاسمینم زدزیره خنده...مینوهمیکنه دستش رفت سمته دستگیره ی درفرزین سریع باخنده ازماشین فاصله گرفت ورفت سمته ماشین خودش....
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا