کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
یه اشتباهه بزرگ که اشتباهات ریزودرشته دیگه ای به دنباله خودش داشت...اشتباهاته ریزودرشتی که شایدنشه بخشیدشون...شایدنشه جبرانشون کرد...وشایدم برایه جبرانشون به وقت لازمه...
سرشوانداخت پایین...درجوابه مادری که یه امانتدارشده بودبرایه خواهرزدایه یکی یه دونش..چی داشت که بگه...
_مامان چیزه خاصی نیــ.. __مینوبیابالاکارت دارم
هردونگاشون رفت سمته مسعود..
مسعودبدونه اینکه نگاشون کنه گفت
_مینوزودباش..
مینوکه ازخداش بودیه موقعیت برافرارگیربیاره فوری بلندشد
_مامان من برم ببینم مسعودچیکارم داره
ملک خانوم یه نگاه به مسعودانداختونگاهه دیگه ای هم به مینو
_باشه بروامابعدامفصل بایدراجبعه این غضیه باهات حرف بزنم مینوابه دهنشوبه زورقورت دادواروم اروم ازاشپزخونه اومدبیرون..
مسعوددره اتاقشوبستونشست روصندلیه کنارمیزش.. مینوسوالی نگاش کرد
_خب چیکارم داشتی؟ مسعودریلکس نگاش کرد
_هیچی
مینوباتعجب نگاش کرد
_وا الکی صدام کردی؟؟
_بدکردم ازاون مخمسه ای که توش افتاده بودی نجاتت دادم؟؟دلت میخواست جوابه بازجویی های ملک خانوموبدی؟؟
مینوکه تازه دوهزاریش افتاده بود نفسه عمیقی کشیدورفت سمته تخته مسعودونشست
_الان دررفتم دفعه های بعدی روچیکارکنم؟؟
_تادفعه بعدیم هم خدابزرگه! فعلابایدیه کاری کنیم مارال به این حالوروزی که داره خاتمه بده..وگرنه خبرش دیریازودبه گوشه خاله اینامیرسه... مینونمیدونست چطوری بایدبه مسعودبفهمونه مارال الان توچه وعضیتیه..وعضیتی که اگه خونوادش چیزی ازش بفهمن مردش بیشتراززندش براشون ارزش پیدامیکنه..........
حرفایه مسعودتوگوشش پیچید.."ببین مارال..الان دیگه نه میخوام نصیحتت کنم نه اتفاقایی که افتاده روتوسرت بزنم..الان میدونم خودت به همه ی حرفام رسیدی...دیدی چطوری عینه یه دستمال ازت استفاده کرده وبعدم دورت انداخت؟ یادته بهت گفتم فردین اونی نیس که به درده توبخوره؟یادته گفتم جلوخودتوبگیرعاشقه همچین ادمی نشو؟اگه همه ی این حرفابهت گفتم فقط نمیخواستم آخرش وعضیته الانتوپیداکنی.."
اولین قطره اشکی که افتادروگونشوسریع پاک کرد...چقدراون روزایه دوراون حرفاانگاربهش نزدیک بودن...خیلی دلش میخواست برگرده عقبوبشه همونی که هیچوقت پدرمادرش اجازه اومدن به شیرازوبهش نمیدادن..بشه همونی که مادرش باسختگیریاش همیشه توذوقش میزدونمیذاشت بره خونه دوستاش..بشه کسی که هیچوقت فردین توزندگیش نبود..."مارال الانم دیرنشده...تومیتونی به زندگیه سابقت برگردی..باهمون رواله عادیش..خیلیاهستن مثله توکه ازیه نامردناروخوردن ولی جانزدن..درسته اولش سخته ولی اگه بخوای میتونی فراموش کنی..میتونی دوباره خودتوپیداکنیواونی که خودت میخوای بشی.."
نفسشومحکموعمیق دادبیرون..چقدراین روزانفس کشیدنم براش سخت شده بود...تودلش به خودش مینالید..ازخودشوزندگیه آشوبش..به حرفایه مسعودیه پوزخندزد..چطورمیتونست دوباره مثله سابق بشه وزندگیش رواله قبلوپیداکنه؟چطورمیتونست بلایی که سرش اومده روفراموش کنه وازش دم نزنه؟چطورمیتونست کلمه ی بی ابروروازروپیشونیش پاک کنه؟..نمیتونست..نمیشد..تدرجیح میدادقبل ازاینکه خونوادش چیزی بفهمن خودش یه بلایی سره خودش بیاره...
 
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    *****
    مینوبچه روازبغله یاسمین گرفت
    _بفرماییدداخل
    لپه آرشانوبوسید
    _ووشش خاله قربونش تپل خان یاسمین یه پشته چشم نازک کرد
    _هوی یه ماشالایی چیزی بگودیگه! مینوهمینطور که میرفت سمته سالن گفت
    _بروبابامن چشم شورنیس که!
    هردورفتن سمته اتاقه مینو..مینوآرشانوگذاشت پایینویه سیبم داددستش..
    یاسمین یه نگاهی به مینوانداخت
    _مارال چطوره؟ مینوبالحنی که پربودازناراحتی گفت
    _بهترکه نشده هیچ روزبه روزم بدترمیشه..هرده دقیقه یباربهش سرمیزنم...میترسم بلایی سره خودش بیاره..
    یاسمین سری تکون دادونفسشوباصدادادبیرون..
    _حق داره بیچاره...منم بودم اینجوری میشدم...پدرمادرش اگه بفهمن بدبخت میشه..من به جایه اون دارم دق میکنم..هنوزبیست سالشم نشده واینهمه مشکل پیش اومده توزندگیش...یاده یونسه خودمون افتادم...طفلی داداشم...
    مینوباکنجکاوی نگاش کرد
    _چش شده مگه؟
    _چی بگم والا...چندساله پیش...دخترعموم که باخودمون بزرگ شده بودوازبچگی خودشویونسوبراهم نشون کرده بودن... به عقده یونس دراومد...یونس بیچاره همه کاربراخوشبختیشون کرد...دخترعمومودوس داشت..ولی..بعدازیه مدت..فهمیدزنش بادوست پسره دوره ی مجردیش رابـ ـطه داره...دیوونه شدوقتی فهمیدازخودش حاملستوبایکی دیگه هم رابـ ـطه داره...نمیدونست تواون موقعیت بایدچیکارکنه...دیگه هیچ علاقه ای نسبت بهش تودلش نمونده بود...دختره باگریه وزاری به یونس التماس میکردچیزی به خونوادش نگه..قسم خورددیگه دوره اون کاراشوخط بکشه وبچسبه به بچشوشوهروزندگیش...یونس بخاطره بچه یه فرصته دیگه بهش داد..اون موقعه هفت ماهش بیشترنبود...یونس دیگه رابطش بادخترعموم مثله سابق نبود...خب حقم داشت..حق داشت دیگه به یه همچین زنی علاقه نداشته باشه...
    بعدازچندمدت بعدکه آرشان به دنیااومد...یونس دوباره متوجه شدزنش دوباره رفته سراغه کارایه قبلشوبازم باهمون پسررابطه داره...ایندفعه دیگه نتونست جلوخودشوبگیره...میخواست طلاقش بده..دیگه گریه وزاری هاش براش ارزشی نداشت..چون میدونست همش دروغه...دختره تاحرفه طلاقوشنیدازترسه خونوادش بچشوول کردوبادوس پسرش فرارکرد...چندروز بعدش برامون خبراوردن که هردوتاشون همون شب که فرارکردن تویه تصادف مردن...عموم که همون روز سکته کردوازدنیارفت..زن عمومم به بیماریه قلبی دچارشدوهنوزکه هنوزه ازاین بیمارستان به اون بیمارستان منطقلش میکننوهزینشم یونس میده...
    یونس تهران زندگی میکنه...یه شرکته تبلیغاتیه بزرگم داره...بیشترتوکاره مدومدلینگواینچیزان...الانم اومده بودشیرازبراقراردادبایه شرکت..که چون من خونموعوض کرده بودمواونم شیرازودرست نمیشناخت خورده بودبه پسته مارال..
    هرکسی توزندگیش یه مشکلی براش پیش میاد..این مشکلاهمش ازاشتباهاته خوده ماادماس...
    مینوبابهتوتعجب به یاسمین خیره بود..اصلافکرنمیکردیونس زندگیش اینهمه تلخ گذشته باشه...میدونست یاسمین یه برادرداره ولی تاحالاچیزه زیادی راجبعش نشنیده بودازش..یاسمین برایه دانشگاهش اومده بودشیرازوتنهایی تویه آپارتمان زندگی میکرد...بعدازآشناییش بامارالومینودیگه بیشترباهمیناارتباط داشت..
    مینودوروبرشونگاه کرد
    _میگم آرشان کجاست؟؟؟
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    نفسشوعمیق دادبیرون..دیگه ازاین اتاقوفکروخیالایی که تمومی نداشتن خسته شده بود..فکروخیالایی که هرلحظه ننگه بی ابرویی روروپیشونیش میزدنوهرلحظه بیشترازقبل به زندگیوزنده بودن ناامیدش میکردن...نگاشوبه یه نقطه ی نامعلوم دوخته بود...دره اتاق نیمه بازبود..نوری که تویه صورتش میخورداذیتش میکرد...همینکه نگاش رفت سمته درچشمش افتادبه یه بچه ی کوچولوکه تویه درگاه نشسته بودوبه سیبی که تویه دستایه کوچولوش بودنگاه میکردوباخودش حرفایه نامعلومی میزد..موهایه طلاییش روپیشونیش افتاده بودن..سیبومیبردسمته دهنش ولی چون نمیتونست گازش بزنه اخماشومیبردتوهمواین باعث میشدلپای تپلش آویزون بشنوصورتشوبامزه ترکنن...ازکاراش یه لبخنده محونشست گوشه ی لبش..همیشه بچه هاروخیلی دوست داشت..مخصوصابچه کوچولوهای تپله اینجوری...یواش بلندشدوآروم رفت سمتش...آرشان مشغوله کاره خودش بودومتوجه ی اطرافش نبود..مارال خم شدسمتشوبه کاراش خیره بود..چقدردلش میخواست بغلش کنه..یه نگاهی به بیرونه اتاق انداخت..کسی نبود...متوجه ی اومدنه یاسمین شده بود..وچون اتاقه مینودرست روبه رویه اتاقشه مطمعن بودارشان ازاونجااومده...
    دستاشوگرفت جلویه آرشانوبهش اشاره کردکه بیادسمتش..آرشان اول اخماش توهم بودوبالپایه آویزونش همچنان مشغوله وررفتن باسیبش بودوتوجهی به مارال نشون نداد...ولی بعدازچندثانیه باچشایه سبزودرشتش به مارال نگاه کردوسیبوانداختوکمی رفت سمته مارال..مارال باهمون لبخنده محوش اروم بغلش کرد..چقدربراش شیرین بوداین بچه..آروم آروم باهاش حرف میزد.._ای جونم..عزیزم..لپاشونیگااا آرشان دستایه کپلشوگذاشت روصورته مارالوبالبخندی که دوتادندونه کوچولویه جلوشونشون میدادنگاش به مارال بود..مارال کفه دسته کوچولوشوبوسید..تویه اتاق راه میرفتوباآرشان حرف میزد..آرشانم بااینکه هیچی ازحرفاش نمیفهمیدولی گاهی میخندیدوباعث میشدمارال همه ی غموغصه های تودلش کمی کمرنگ بشه و واسه یه لحظه هم که شده باخنده های آرشان لبخندبزنه..
    مینوویاسمین ازاتاق اومدن بیرون..دنباله آرشان بودن..یاسمین متوجه ی دره بازه اتاقه مارال وحرف زدنش بایه نفرشد..اروم یه نگاهی به اتاق انداخت...مارال آرشانوبغل کرده بودوهردوروبه پنجره بودنوبه حیاط نگاه میکردن...ارشان باکارایه بامزش باعثه خنده ی مارال میشد..
    مینوباکنجکاوی رفت سمته یاسمین..همینکه خواست چیزی بگه یاسمین فوری انگشته اشارشوبه بینیش نزدیک کرد
    _هیسس..
    مینوباکنجکاوی یه نگاه به اتاق انداخت..اونم مثله یاسمین تعجب کرده بود...
    یاسمین دسته مینوروگرفتوآروم بردسمته اتاقه خودش..
    هردوروبه رویه هم نشستن روتخت..مینوابروهاشوانداخت بالا
    _جونه من این مارال بود؟؟اینکه تامنومیبینه میره زیره پتوشویه کلمه هم حرف نمیزنه!!حالاچی شده که داره باارشان میخنده؟؟ یاسمین نفسشوفوت کردبیرونوگفت_منم تعجب کردم...ولی شایدارشان بتونه یه جورایی حواسه مارالوازاتفاقایه گذشته کمی پرت کنه..ماکه کاری دیگه ازمون برنمیاد..این اگه اینجوری بخوادامه بده..بعیدمیدونم خونوادش چیزی نفهمنوبلایی هم سره خودش نیاره...راستی گفتی به مامانت چی گفتی؟؟مینولبشوباسرزبون ترکرد_گفتم یه پسره افتاده دنبالش...اذیتش میکنه..اونم چندوقت خونه مونده ودانشگاه نمیره...یاسمین نگاشوثابت رومینونگه داشت
    _الان مامانتم به همین سادگی باورکردنه؟؟
    مینوکلافه نفسشودادبیرون
    _هووفف چی بگم..معلومه که نه...موندم فردین چطورتونست یه همچین کاری کنه...چطورتونست مارالوبااین وعضیت ول کنه وبره...اصلافکرنمیکردم اینقدرنامردباشه...
    یاسمین روشوترش کرد_والامن ازاولشم که دیدمش اصلاازش خوشم نیومد...حسه خوبی نسبت بهش نداشتم...انگارمیدونستم قراره اینجوری توزردازاب دربیاد!!بعضیاازآدم بودن به جای ژنش فقط ژستشودارن...!
    مینوسری به معنی تاییدحرفاش تکون داد..حرفی نداشت که بگه...تواین مدت اونم به اندازه ی مارال ناراحت بود..دوس نداشت مارالوتواین وعضواوضاع ببینه..
    _بایدیه کاری کنیم..یه کاری که ...یه کاری که فردین برگرده...برگرده پیشه مارال...تابلکه همه چی درس شه...دانشگاهش که یه سال مرخصی گرفته..اگه خونوادش بفهمن گنده همه کاراش درمیاد..اگه فردین برگرده میشه یه تضمین برایه اینده ی مارال...درغیراینصورت...هیچ تضمینی برای اینده ی مارال وجودنداره...یاخودش یه بلایی سره خودش میاره یاخونوادش..
    یاسمین نگاشودوخت به مینو_نمیدونم...ولی مطمعنی اگه برگرده همه چی مثه قبل میشه؟؟من که بعیدمیدونم اگه فردین واقعاعلاقه ای به مارال نداشته باشه..برگشتنش هیچیوعوض نمیکنه..بلکه بدترم میکنه...مینواینوهمیشه بدون..."زخماخوب میشن اما...خوب شدن کجاومثله روزاول شدن کجا"...
    یونسم یه فرصته دیگه به زنش داد..ولی آخرش چی شد؟هیچی..بدترشد..خودش موندویه بچه چندماهه که داره تنهایی بزرگش میکنه...
    باصدایه بازشدنه درهردوسرشونوبرگردوندن سمته در..
    آرشان داشت گریه میکردومارالم سعی داشت ارومش کنه...ولی مثله اینکه کاراش نتیجه ای برای ساکت شدنش نداشت
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    یاسمین سریع بلندشدورفت سمتشون
    _به به سلااام مارال خانوم چطوری عزیزم؟؟؟آرشان چشه؟
    مارال همونطوری که حواسش به آرشان بودسریع گفت
    _سلام...نمیدونم فکرکنم گشنش شده..اخه تادو دقیقه پیش هیچیش نبود.. یاسمین یه نگاهی به آرشانی که اشکاش روصورتش سرازیرشده بودنودستاشوبرده بودتودهنش انداخت..
    _وای اره!!گشنشه ببین چطوری داره دستاشومیخوره کپل خان!!
    مینوبی حرف باتعجب به مارال خیره بود...
    هنوزبراش جایه تعجب داشت که چرامارال یهویی اینقدربه ارشان توجه نشون داد..میدونست عاشقه بچه هاست..ولی فکرنمیکردبااین وعضیتی هم که داره هنوزم یه بچه بتونه حالشوعوض کنه...امابااین حال خوشحال بودکه حداقل برایه یه دقیقه هم که شده مارال حالوهواش عوض شده....
    یاسمین شیشه شیرآرشانواورد..نشست کناره مارالی که تواین چنددقیقه همش باآرشان حرف میزدوبازی میکردتابلکه گریه اش کمتربشه..
    _خببب بفرماااا اینم شیره آقاارشاان بیاعمه فدات شه بیا پیشه من
    همینکه خواست ارشان وازش بگیره مارال سریع گفت
    _بده خودم بهش میدم یاسمین ابروهاشوبردبالاوباتعجب به مارال نگاه کرد..سری تکون دادوگفت
    _باش..باشه..
    مارال همونطوری که نگاش به صورته گردوتپله ارشان بودیه لبخندبهش زدوشیشه روازیاسمین گرفت..
    شب شده بود...مارال مشغوله خوابوندنه آرشان بود..امروزباروزایه دیگش کلافرق داشت...اماغمایه تویه دلش یه ذره هم کم نشده بود...ولی همینکه خودشوبایه چیزی سرگرم کرده بودکافی بودبراش...یاسمین ومینوهم آلبومایه قدیمی رونگاه میکردنومینویکی یکی به یاسمین معرفیشون میکرد..هردوخوشحال بودن که آرشان فسقلی تونسته بودحاله یه دخترکه دیگه امیدی به ایندش نداره وهرروزش ازروزه دیگش بدتره روعوض کنه.. ملک خانوم بالبخنداومدبالا..
    _خب دخترا بیاین پایین شام بخورید
    یاسمین سریع بلندشد.._وای نه چرازحمت کشیدن اخه..من الان داداشم داره میاددنبالمون!
    ملک خانوم یه لبخندزد
    _وا این چه حرفیه به جونه مینواگه بذارم برین!!حالاکه اینطوری شد زنگ بزن بگوآقایونسم بیاداینجازودباش عزیزم
    _اما..
    _اماواگرنیاردیگه پاشوعزیزم زودباش
    یاسمین یه لبخندزد..نتونست نه بیاره..گوشیشوبرداشتوشماره یونسوگرفت.....
    همگی سره میزه شام بودن..یونس تازه رسیده بود..مهردادخانم که طبقه معمول ماموریته ویژه داشتوخونه نبودمسعودکناره یونس نشسته بودمینوویاسمینم کناره هم..ملک خانوم بعداز آوردنه دیسه پلونشست کنارشون..یه نگا به همگی انداختوروبه مینوگفت
    _پس مارال کجاست مادر؟؟
    _خوابش بـرده! امروز کلابافسقل خان درگیربوده!همینکه آرشانوخوابوند خودشم خوابش برد!صداشم زدم ولی بیچاره خسته بودبیدارنشد!
    یونس یه لبخنده مردونه که چاله گونشوواضح نشون میدادزدوگفت
    _ای وای پس وروجکه ما امروزکلی شیطنت کرده وباعثه دردسرشده!!ببخشیدتوروخدا
    مینویه لبخندزد
    _نه بابا ماراله ماعاشقه بچس شیطنتاشونم دوس داره! یاسمین قاشقوچنگالشوبرداشت
    _من موندم آرشانی که یه دقیقه باکسی نمیسازه چطوری الان اینطوری یهویی بامارال جورشده!! ملک خانوم
    _این مارال ماشخصیته کششی داره قربونش برم توفکوفامیل تکه به مهربونیاش
    مسعودباجدیت به بشقابش زل زده بودوبی حرف باغذاش بازی میکرد..نمیدونست چراحسه خوبی نسبت به یونس نداره...توش هیچ عیبوایرادی ندیده بود..وهمین بی عیبوایرادیش انرژی منفی بودبراش...
    پلکاشواروم تکون داد..صدایه خنده های ارشان باخنده های یکی دیگه قاطی شده بود..چقدربراش اشنابوداین صدایه مردونه..بویه عطره مردونش..
    فوری چشاشوبازکرد..
    یونس آرشانوبغل کرده بودوارشانم داشت برایه باباش میخندید..
    اخماش بردتوهم..کناره ارشان رویه تخته مینوخوابش بـرده بود..سریع خودشوجمعوجورکردوبلندشد
    یونس نگاش افتادبه مارال...مارال موهاش افتاده بودن روشونه هاش..
    خودشم جاخورد..یه لبخنده هول هولکی زد
    _ب..بخشیدبیدارتون کردم؟ آرشان داشت گریه میکردشماهم خواب بودین..منم اومدم اینجا..
    مارال سریع ازتخت اومدپایینوشالشوازروتخت برداشتشوگذاشت روموهاش..
    _نه..اشکالی نداره!مهم نیس..ارشان سرشوگذاشت روشونه ی یونس..
    یه لباسه مردونه ی دکمه ایه سفیدوکته اسپرته مشکی تنش بود..مدله موهاشوبویه عطرش جذابه ی خاصی بهش بخشیده بود..
    قدش ازفردین بلندتربودوازلحاضه تیپوقیافه هم کامل بود..
    _خب مامیریم بیرون دیگه..همینطورکه میخواست بره سمته در دوباره برگشت سمته مارال_همه توحیاطن شمانمیاید؟
    مارال گوشه ی شالشوگرفت
    _..ب..باشه..منم الان میام..
    _پس ماپایین منتظرتون میمونیم
    میخواست بگه نه برین..ولی نمیدونست چرا ازحرف زدن بایونس خجالت میکشه..هیچی نگفتوفقط سرشوتکون داد..
    هردوباهم رفتن توحیاط...همگی مشغوله حرف زدن بودن دوتاازدوستایه ملک خانومم اومده بودن..بی حوصله باهمگی احوال پرسی کرد..اگربخاطره ارشان نبودیه لحظه هم ازاتاقش بیرون نمیومد..نشست کناره بقیه..یکی ازدوستایه ملک خانوم روشوکردسمته مارال
    _ماشالا چه گل دختری!!نامزدی چیزی نداری تو؟؟ازبس خوشکلونازی بدجوربه دلم نشستی منم یه داداش همسنوساله خودت دارم!!آخ اگه میشد
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    عروسمون بشی چی میشد!!
    اون یکی دوسته ملک خانوم سریع گفت
    _ع!!حالاچراداداشه توسوسن جون!! پسره من که دقیقا همسنه مارال جونه تودانشگاهشونم که هس!!دیگه ازاین بهترچی میخواین؟خونه وماشین کارم که داره!!
    ملک خانوم همونطور که میوشوپوست میکندگفت
    _میگم چرا اینقدرراهه دورمیرین!!والامن خودمم یه پسردارم مثه شاخوشمشاد!!اگه مارال جان بخوادازدواج کنه خوپسرخالشوهس!
    یاسمین لباشوجمع کردوزیرچشمی یه نگاه به یونس انداخت
    _آقاحالاکه اینجوری شدمنم یه داداش دارما!!اونم به لیسته خواستگارا اضافه کنید!!
    همگی به این حرفش خندیدن..
    ازروزی که مارالودیده بودبدجوری به دلش نشسته بود..بعدازدیدنه فردینورابطش بامارال..هرچندازفردین خوشش نیومده بودولی براشون ارزویه خوشبختیوداشت..بعدازجداییه مارالوفردین..واومدنه داداشش..انگاریه نوره امیدافتاده بودتودلش..نمیدونست چرادوس داره یه جوری بخته ایناروبهم گره بزنه...میدونست غیره ممکنه..میدونست مارال دیگه گنجایش یه رابـ ـطه ی جدیدونداره..ولی بازم ناامیدنمیشد..
    یونس خودشوباارشان سرگرم نشون داد..مسعودم سرش توگوشیش بودوسعی درتظاهره نشنیدنه حرفاشون داشت..
    مارال اخماش توهم بود..میدونست الان هردختره دیگه ای بود ازخوشحالیه اینکه چندنفردورشنودارن براش شوهرجورمیکنن زمینوگازمیزد!!ولی اون اصلاخوشحال نمیشد..شایدیکی ازبزرگترین دلایلشم این بودکه الان بادخترایه دیگه فرق داشت..دیگه داشت ازاون جمعولبخندایه مصنوعیی که دادمیزدن مصنوعیین خسته میشد..اشکاش داشتن مثله یع صفحه ی شیشه ای رویه چشاشومیگرفتن..میخواست تاشروع نشدنوازاونی که بودرسواترش نکردن ازاون جمع دوربشه..ازکناره بقیه بلندشدوبه بهونه ی دستشوازشون فاصله گرفت...
    زیره یکی ازدرختارویه یه نیمکت نشست..سرشوگذاشت رودستاش..دیگه نتونست جلواشکاشوبگیره..شروع شدن..اشکایی که دردایه بیکسشوبهش یاداوری میکردنومثه سیلی ازروصورتش پایین میومدن..
    با صدایه کنارش فوری سرشوبلندکرد..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    یونس بایه اخم که کلی صورتشوجذابترکرده بودخیره نگاش میکرد..سریع خودشوجمعوجورکردوابه دهنشوبه زورقورت داد..
    _چیزی شده مارال خانوم؟ مارال نگاشوانداخت پایینوسعی کردچیزی به رویه خودش نیاره..
    _ن..نه..شما..شمااینجاچیکارمیکنید؟؟؟
    یونس همونطوری که نگاش به مارال بودگفت
    _ازحرفه خواهرم ناراحت شدین؟؟ مارال ابروهاشوتوهم گره کرد..میخواست بگه کدوم حرف که سریع یادش افتاد..
    _نه..فقط یاسمین که نگفت بقیه هم بودن..بعدشم..اینکه حرفه ناراحت کننده ای نبود..همش شوخی بود..
    _پس چراگریه میکردین؟؟ یونس کنجکاوترازاین حرفابودوعجیب ازحرف زدن بامارال خوشش میومد...دقیق برعکس دخترایه دیگه ای که دوروبرش بودن..حتی نگاشونم نمیکردولی نمیدونست چی تویه مارال هس که اونووادارمیکنه باهاش حرف بزنوچیزی ازش بپرسه...نمیدونست مارال چراوازچی ناراحته..یه غموتوعمقه چشاش میدیدچشایی که معصومیتشودادمیزدن..تشیخصه یه غم توچشایه مارال برایه یونسی که خودشم کم غموغصه نداشته چیزه سختی نبود..
    _هیچی..حالم یه خورده بدشده..فقط همین..
    _اگه حالتون خوب نیست تابرسونمتون بیمارستان..
    دیگه داشت کلافه میشدازجواب پس دادن..
    نفسشوباصدافوت کردبیرون.._نه لازم نیس..فقط میخوام یکم تنهاباشم همین..
    یونس سرشوتکون دادوسریع گفت_..ببخشیدنمیخواستم مزاحمتون بشم...پس من برم دیگه...اینوگفتوعقب عقب رفت..
    مارال گوشه لبشوگزید..حس میکردبرخورده خوبی باهاش نکرده..سریع گفت_نه اشکالی نداره..اگه دوس داریدبمونید..این حرفش برخلافه میلش بود..ولی اجبارن به میلش قبولوندش...
    یونس یه نیم نگاه به مارال انداخت..
    _مطمعنیدکه میخوایدبمونم؟
    _من گفتم اگه دوس داریدبمونید..به دوس داشتن یانداشتنه من ربطی نداره...
    فکرمیکردبااین حرفش یونس دیگه عمرا پشتشم نگاه کنه..ولی درکماله ناباوری یونسودیدکه اومدرونیمکته روبه روش نشست..ماتش بـرده بود..زیادم ازاینکه نرفته بودناراحت نشد..چون دیگه ازتنهایی نشستنوتنهابودن حالش بهم میخورد..
    یونس دستاشوتوهم گره کردوبه اسمونه تاریکه پرستاره چشم دوخت..
    _میشه یه سوال ازتون بپرسم؟؟ مارال کنجکاونگاش کرد_بپرسید
    _تاحالاشده..یکیوخیلی دوس داشته باشین..ولی بعدازیه مدت طرف خودش بی لیاقتیشونشون بده ومشخص بشه لیاقته دوست داشتنه تورونداشته؟
    یه نگاهه پرمعنابه مارال انداخت
    مارال سرشوانداخت پایین...نمیدونست بایدچی بگه..ازبی لیاقتی فردین میگفت؟ازاینکه لیاقتشونداشته وراحت اینجوری گذاشتشورفت؟..یاداوری خاطراته تلخوسختیایه راهی که توش پاگذاشته بودوناهمواربودنشوکاملافهمیده بود اخماش رفت توهموقلبه بی جونش تیرکشید..نمیدونست یونس چرایه همچین سوالی پرسیده..نمیدونست جوابی که قراره بده چیه..
    _شایدبگین چه سواله بی ربطی پرسید..یاشایدم توجواب دادنه بهش گیج شدین..این اتفاق واسه من افتاد..خیلی سخته بفهمی اونی که دوسش داری یکی دیگه رودوس داره..تمامه مدتی که کناره توبوده توفکره یکی دیگه بوده...نمیدونم چرا این حرفارودارم به شمامیگم ولی اینم نمیدونم که چرافکرمیکنم شمابهترازهرکسه دیگه معنیه حرفامومیفهمین..
    مارال ابروهاشوتوهم گره کرد..همینطوری که یونس هیچی ازاونوگذشتش نمیدونست اونم اززندگیوگذشته ی یونس چیزی نمیدونست...
    _چرافکرکردین من حرفاتون بهترازهرکسه دیگه ای میفهمم؟؟؟
    _ازغمی که توچشاتونه این حدسوزدم..اگه نمیفهمین خب..بهتره سرتونوبیشترازاین دردنیارموبرم..
    مارال نگاشویه دوراطراف چرخوندویه نفسه عمیق کشید..
    _چه بادقتین شماا یونس بدونه اینکه تغییری تویه حالتش ایجادکنه جدی نگاش کرد_خب این خیلی هم دقت لازم نداشت هرکسی بایه نگاه راحت میتونه بفهمه...
    مارال اخماشوبردتوهم اگرهرکسی مثه یونس میخواست اینجوری سواله جوابش کنه همه چیزوبه راحتی لومیدادوتمامه زندگیش به فنامیرفت..
    یابایدبحثوبه یه جای دیگه میکشوند..یامیذاشت یونس همه چیوبفهمه که این محال بود..
    _شماکسیودوس داشتین قبلا؟
    یونس یه نگاه بهش انداخت_ازلحنه حرف زدنتون پیداس این جملتون فقط واسه بحث عوض کردن بودنه چیزه دیگه..
    مارال چشاش گردشدباتعجب نگاش کرد..به من من افتاده بود.._نه..چیزه..اشتباه میکنید..من..
    _کسی که فکرمیکردم عاشقمه کسی که واسش هرکاری میکردم..کسی که مادره پسرم بود...رف..زندگی خیلی بازیش عجیبه..یکیودوس داری..اون یکی یکی دیگه رودوست داره..ودرکماله ناباوری بعضی وقتامیبینی طرفه سومم یکی دیگه رودوس داره..همه ی ماادمایه قسمتی اززندگیمون هس که خیلی تاریکه وهمیشه ازش فراریم...نه اینکه ازتاریکی بترسیم نه..ازاتفاقایه اون تاریکی میترسیم..اغلبه اوقاتم این تاریکی توگذشتمونه..
    اگه قسمت نبود اونی که دوسش داری کنارت بمونه مطمعن باش قراره یکی بهترازاون بیادتوزندگیت کسی که شایدباعثه نشه گذشته روفراموش کنی.. ولی باعث میشه به ایندت امیدوارباشی...
    مارال بادقت به حرفاش گوش میداد..لحنه حرف زدنش جوری بودکه ادم ناخواسته بهشون گوش میسپرد...چقدربراش جایه تعجب داشت..یه زن چطورمیتونه ازبچشوشوهرش بخاطره یکی دیگه بگذره..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    دلش برایه ارشان کوچولومیسوخت..
    _یعنی..مامانه ارشان..
    _اره...مادربود..ولی ازبچش گذشت واسه خاطره عشقه دوران مجردیش..هه..ادماخیلی زودرنگ عوض میکنن..
    _الان..کجاس؟یعنی تاحالانیومده که ارشانوببینه؟
    _تویه تصادف باکسی که مثلاعشقش بود..مرد..
    گاهی وقتاباخودم میگم ادمایی که بدتامیکنن اخرش چه این دنیاباشه چه اون دنیا..به سزایه بدبودنشون میرسن..بعضی وقتاهم میگم اگه الان زنده بود..جوری زندگی میکردم که حسرت بخوره که یه همچین زندگیوازدست داده..
    مارال هرلحظه بیشترازبیش متعجب میشد..داغه دلشم هرلحظه تازه ترمیشد..چقدرزندگیه یونس شبیه خودش بود..فقط باتفاوته اینکه اون زنش بخاطره یکی دیگه ولش کرد..ولی فردین..بخاطره اینکه عشقی نسبت بهش نداشتوهمه چی یه خوشگذرونی بوده براش....این وسط دلش بیشترازخودشویونس واسه ارشان کوچولومیسوخت..یه بچه کوچولوکه چندماه بیشترنداشت اینجوری اسیره بازیه سرنوشت شده بود..
    هرلحظه بغض بیشترگلوشومیفشرد..چیزی نخورده بودودل ضعفه هم بیشتربهش فشاراورده بود..
    این روزاسرگیجه وسردردیه لحظه تنهاش نمیذاشتن...
    یونس بلندشد..دستاشوبردتوجیبش..توتاریکی صورتش درست پیدانبود..
    _ببخشیدسرتونودرداوردم..شماحالتون خوب نبودم منم باحرفام بدترتون کردم..
    مارال یه لبخنده مصنوعی به زور زدواروم بلندشد..
    _نه..مهم..نیــ..یه لحظه حس کرد دیگه تعادل نداره ونمیتونه سرپاوایسه..همینکه خواست بیوفته یونس سریع رفت سمتشوفوری گرفتش..دیگه نه چیزی رومیفهمیدونه چیزی رومیشنید همه جاجلویه چشمش تیره وتارشده بود...
    یاسمین یه نگاه به چهره ی رنگ پریده ی مینوانداخت..حاله خودشم بهترازاون نبود..یونس ابروهاشوتوهم گره کرده بودونگاهش پرازسوال بود..ابه دهنشوبه زورقورت داد..
    _اقای دکتر..شما..شمامطمعنید؟؟ دکترکاملاجدی نگاهی به هرسه تاشون انداخت
    _دفعه ی قبل هم که ایشون اومدن اینجا بهتون گفتم یه مورده مشکوک تویه ازمایششون هست..بایدهمون موقعه یه ازمایشه دیگه میدادن تاجوابه اصلی معلوم میشد..ولی شماعجله داشتین که هرچه زودتربیمارمرخص بشه..حالاهم که چیزه مهمی نیس حالادیریازودفهمیدنش چه اشکالی داره!مهم الانه که دیگه ازهمه چی خبردارینو بایدبیشترمواظبه مادروبچه باشین..اینوگفتوروشوکردسمته یونس
    _خانومه شماالان دوهفته ونیمه که بارداره..
    یونس باچشایی گردشده زل زده بودبه دکتر..باناباوری نگاهی به یاسمین انداخت..مینوانگارزبونش بنداومده بود..هرسه توشوکه بزرگی قرارگرفته بودن..تاخواست چیزی بگه...باصدایه دراتاق فوری سرشونوبرگردوندن..ملک خانوم باچهره ای نگران ازاتاق اومدبیرون بادیدنه دکترسریع اومدسمتشون...مینو اشک توچشاش حلقه بسته بود...دلش برایه مارال میسوخت..مارالی که هنوزسنی نداشتواینهمه مشکل سره راهش اومده بود..مشکلاتی که مثه یه دیوارسده راهش شده بودن..مشکلاتی که مانعه خوشبختیش میشدن..
    دکترنگاهی به جمع انداخت
    _خب من حرفازدم..مواظبه بیماروبچـ
    _مامان مارال هنوزبه هوش نیومده؟؟
    بااین حرفه مینوهمگی نگاش کردن..مینونگاهه کوتاهی به دکترانداخت..
    _ممنون دکترفهمیدیم
    دکتراخماشوبردتوهموسرشوبه ارومی تکون دادوازجمع فاصله گرفت..
    مینونفسشواروم فوت کردبیرون..ملک خانوم چهرش هنوزنگرانومسترب بود
    _خدایامن نمیدونم این بچه چش شده!!نمیدونم چی بگم..رنگ توروش نمونده..عینه یه تیکه چوب شده..ای خداجوابه خواهرموچی بدم من..!
    مینوسعی کرد خونسردرفتارکنه..نبایدمیزاشت فعلا مادرش ازاین غضیه بویی ببره..
    _ مــ..مـامان آ.. اروم باش..چیزی نشده که..فشاره درسیه..همین..الهی قربونت برم بروخونه تویکم استراحت کن مااینجاییم اگه خبری شدکه خدانکنه بشه بهت اطلاع میدم!.اونجوری هم که دکترگفت زیاداینجانگهش نمیدارن..فردامرخص میشه!!اینوگفتوتاقبل ازاینکه ملک خانوم چیزی بگه دستشوگرفتوبردسمته دره خروجیه بیمارستان
    _درضمن مامان چیزی..چیزی هم به خاله اینانگو..بیخودی چرانگرانشون کنیم اخه!!
    .......
    صداهایه اطرافشومیشنید..ولی پلکاش به قدری سنگین بودن که نمیتونست بازشون کنه..صدایه ارومه یاسمینومینوروخیلی واضح میشنید..
    مینوگوشه لبشوبه دندون گرفت
    _وای خدایا..حالاچه غلتی بکنیم اخه؟؟؟
    _مامانتوفرستادی خونه؟؟
    _اره باصدتاخواهشوتمنافرستادمش رفت..ولی اخرش که چی؟؟مصیبتمون دوتاشد..اخه اینوکجایه دلم بذارم؟؟؟ یاسمین یه نگاه به مارال انداختوبعدم روبه مینوگفت
    _وای..یونس..اونم همه چیوفهمید..اماخب هنوزهیچ سوالی ازم نپرسیده..اگه بپرسه مجبورمیشم همه ی واقعیتوبهش بگم...چاره ی دیگه ای ندارم..
    مینوچشاشوروهم فشارداد..
    _زنگ بزنم به فردین؟؟؟یانه به فرزین؟؟
    _زنگ بزنی چی بگی؟؟؟بگی مارال حاملس بیاین یه کاری کنیدبراش؟؟؟
    این حرف مثه یه شوکه برقی به مارال واردشد..فوری چشاشوبازکرد..
    این حرکتش اونقدرسریع بودکه مینویاسمین چون نزدیکش بودخیلی زودمتوجهش شدن..
    باصدایی که انگارازعمقه چاه میومدبیرون باترس به یاسمین نگاه کرد
    _یاس..یاسمین..تو..چی... گفتی؟؟؟؟
    یاسمین نگاشوانداخت پایین..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    چهره ی مظلومه مارال دلشوبه دردمیاورد...
    _اروم باش..اروم باش عزیزم..دستشوگذاشت رودسته مارال.. مارال سریع دستشوکشیدعقبوفوری خواست بلندبشه که مینوویاسمین سریع دستاشوگرفتن..
    _الهی مینوفدات شه اروم باش چیزی نشده..
    مینواشکاش ریختن روصورتش
    مارال انگاردنیادوره سرش میچرخید..نمیدونست چش شده که حتی دیگه اشکی هم ازچشماش نمیباره..اروم باخودش زمزمه میکرد _یاسی..یاسمین..گفت..مارال..مارال بارداره...منظورش..منظورش من بو..بودم؟؟..کدوم بچه..منکه..هق هقش جلوحرف زدنشوگرفته بود..
    یاسمین اشکاشوپاک کرد..بایدمارالواروم میکرد..
    صدایه مارال رفته رفته بلندمیشدوبه زجه تبدیل میشد..
    _این بچه.. وای..مینو..مینوبابام..داداشام..منومیکشن..مینوچیکارکنم...
    مینودستشوگرفت جلودهنش..نمیدونست چیکارکنه چی بگه..
    دربازشدوپرستارودکتراومدن داخل یونس پشته دربودولی نیومدداخل..
    پرستارروبه مینوویاسمین گفت
    _شمابفرماییدبیرون بفرمایید..
    هردوروازاتاق بیرون کرد..صدایه مارال هنوزمیومدوچقدر مینوویاسمین براش ناراحت بودن...بعدازچنددقیقه دیگه ازاتاق صدایی نیومد..هردوبه درخیره بودن..
    _بچه ماله کیه؟؟
    باصدایه یونس هردونگاشونوازدرگرفتنوبه یونس دوختن..
    یاسمین که هرلحظه منتظره این سواله یونس بوداول نگاهی به مینوانداختوبعدم به یونس_..الان وقته این سوال نیـــ.. _میشه بپرسم کی وقتشه؟؟یه دخترکه
    شوهرنداره بارداره...غضیه بارداربودنشم ازخونوادش پنهون کردین...این یعنی چی؟؟پس پدره اون بچه کیه؟؟
    _ فــردیـن نـــوری... میشناسیش؟؟؟یه نامردکه هرکاری که خواست بایه دخترکه عاشقش بودکردوبعدم مثه یه دستمال انداختش دور..
    باصدایه مینونگاشوچرخوندسمتش..
    چندتاازدکتروپرستاراجمع شدن اونجا..یکی ازپرستاراازاتاقه مارال اومدبیرونوسریع اومدسمتشون_ چتونه شما؟؟اینجاروباچاله میدون اشتباه گرفتین؟؟؟اینجابیمارستانه خانوم!!ناسلامتی مریضه خودتونم تواین اتاقه یکم رعایت کنید!!
    کم کم همه ازدورشون رفتن..یاسمین رفت سمته مینوونشست کنارش..
    یونس دستی کشیدتویه موهاشونفسشوباصدادادبیرون..حالامعمایه غمه توچشایه مارالوفهمیده بود...حدسش درست بود..اونم زخم خورده بود..
    ولی ازنوعه خیلی بدش..وبازهم اینوسط یه بچه قراره توان پس بده...
    ....
    فرزین تافرودگاه همراهش اومده بود..یه لبخنده کمرنگ بهش زد_خب اق فرزین!!تونبوده من که مواظبه همه چی هستی دیگه؟؟خیالم راحت باشه؟؟
    فرزین یه لبخندزد
    _خیالت تختتتت مثه یه مــردمراقبه همه چی هستم!!فقط توسرجدت زودبرگردمن حوصله کاروباره کارخونه روندارمااا!!
    فردین بادستش یکی زدروشونه فرزین
    _ اتفاقامیخوام تایه مدته طولانی بمونم تاتوباکاروباره کارخونه یه مرده واقعی بشی!!
    فرزین ابروهاش انداخت بالا_دستت دردنکنه دیگه یعنی الان نیستم؟؟
    فردین یه نگاه ازبالاتاپایین بهش انداخت
    _هستی ولی بایدبیشترازایناباشی...باصدایه وکیله پدرش که تااونجاهمراهیشون کرده بودسرشوبرگردون
    _اقافردین زودباشین مسافراهمه دارن میرن..فردین سری تکون دادوروشوکردسمته فرزینویکی دیگه زدروشونشوگفت
    _خب مرردمراقبه همه چی باش دیگه..اینوگفتویه چشمک به فرزین زدوازش فاصله گرفت..
    چقدراین تظاهربه خوب بودن براش سخت بود...
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    فرزین چشمش به هواپیمایی بودکه رفته رفته ازش دورودورترمیشد...ازهمین الان دلتنگیش شروع شده بود..میدونست دوباره برمیگرده..میدونست فردین بیشترداره ازخاطراتش فرارمیکنه...خاطراته بودن بامارالی که مطمعن بودعاشقه فردینه...چقدراین روزاحاله خودشم گرفته بود..روش نمیشدبخوادبه مارال زنگ بزنه وحالشوبپرسه...همه ی تقصیراته شروعه این بازی روگردنه خودش انداخته بود...خودشومقصره همه ی این اتفاقات میدونست...فکرنمیکردیه شرطبندیه ساده واسه یه خوشگذرونیه یه شبه..سرنوشته دونفرواینجوری ازهم بپاشه..ولی باخودش میگفت هردووقت دارن..واسه شروعه یه رابـ ـطه ی دیگه بایه ادمه جدید...نمیدونست..نمیدونست مارال الان توچه وضعیتیه واوضاعش درچه حاله...
    باصدایه زنگه گوشیش چشم ازاسمون گرفتودست بردتویه جیبشوگوشیواوردبیرون..چشمش به صفحه که افتادابروهاش پریدبالا..
    شماره ی مینوبود..سریع جواب داد..
    _الو؟؟؟ صدایه پراسترابه مینوپیچیدتوگوشش..
    _الو...س..سلام.. ازلحنه نگرانوپراسترسش اخماشوبردتوهم..همونطوری که میرفت سمته ماشینش گفت
    _سلام..اتفاقی افتاده؟؟؟اخه.. باصدایه مینوکه سریع پریدوسطه حرفش چیزی نگفتوفقط حرفایه مینوبودکه توگوشش پیچید...
    .........
    _ازش خوشت اومده بودنه؟
    _نه..
    یاسمین یه لبخنده غمگین زد..
    _من اگه داداشه خودمم نشناسم که یاسی نیستم..!
    یونس دستی کشیدرویه موهاشونفسشوکلافه دادبیرون..
    _...یه چیزی تووجودش هست.. که باعث میشه اونوازبقیه ی دخترایه اطرافم جدافرض کنم...نمیخوام بگم عاشقش شدم یاحسه خاصی نسبت بهش پیداکردم نه...ولی..
    _یه جوره متفاوته..درسته؟؟ یونس سرشوبه ارومی تکون داد..
    _منم ازروزی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد..نمیدونم چرا..ولی حس میکردم یه روزی بهترین دوستم میشه..همونطورم شد...نمیدونم چراولی همش باخودم میگفتم کاش زنه یونسه مامیشد..ولی وقتی فهمیدم بایکی دیگه دوسته..همه ی رشته هام پنبه شد..چقدرفردینودوست داشت...ولی اون یه ازخدابی خبره نامردبودکه این بلاروسره این طفله معصوم اورد..
    یونس تکیشوازنیمکت گرفت
    _خونوادش ازاون تعصبی هاهستن نه؟
    _اره....اگربفمهن اوضاعه مارال اینطوریه..حتی نمیذارن جنازشم پیدابشه...طفلکی..
    یونس نگاهی به ساعتش انداخت..هشته صبح بود..ازدیشب تاحالاتوبیمارستان بودنوارشانم بـرده بودخونه ملک خانوم..
    _خب..الان بایدچیکاره کنه؟؟نمیخواین به پسره خبربدین؟؟ _پسره ایران نیس که...
    یونس باتعجب نگاش کرد...
    یاسمین نگاهی به یونس انداخت
    _هرکاری خواست کردحالاهم بدونه هیچ درده سرونگرانی رفت دنباله زندگیش...
    _کسوکاری چیزی نداره؟؟
    _معلومه که داره..پدربزرگش ازادمایه گنده ی شیرازه..اماخب..به نظرت اونامیان یه دختره حامله روکه نوه ی عزیزشون به این روزانداخته روقبول کنن؟؟
    یونس چیزی نگفتوازرونیمکت بلندشد..
    یاسمینم پشته سرش سریع بلندشد..
    _یونس؟؟
    برگشت سمتشوسوالی نگاش کرد..
    _میگم..میگم هنوزم دیرنشده ها..تو..تواگربخوای...میشه که مارال ماله توبشه..
    یونس خیلی ریلکس نگاش کرد
    _احتمالاچون دیشب تاالان نخوابیدی اب بندیه مخت به هم ریخته...اگرمیخوای ببرمت خونه یکم استراحت کن!
    یاسمین جدی نگاش کرد..
    _یونس جدی دارم باهات حرف میزنم..شمادوتاهردوتاتون الان تویه شرایطین!! توزنتوازدست دادیویه بچه داری..اونم که تنهاست والانم حاملست..خب دیگه..توواسه بچه اون پدری میکنی اون واسه بچه تومادری
    یونس جدی نگاش کرد
    _نه مثله که این که واقعنی مخت تاب برداشته!!
    ده اخه خانومه باهوش!مگه تونمیگی اگرخونوادش بفهمن میکشنش؟؟بعدشم حالاازکجامعلوم مارال بخواداون بچه رونگه داره؟؟ حالاایناهیچ..به نظره خودت مارال تواین وعضی که داره میتونه یه فرده جدیدوتوزندگیش قبول کنه؟؟اونم یکی نه دوتا!!
    _وااای یونس چقدبهونه میاری بخداهمه ی ایناراهه حل داره!! خب مابه خونوادش حرفی ازبارداربودنه مارال نمیزنیم..میریم خواستگاری..بله روکه گرفتیم تاقبل ازاینکه مارال شیکمش بیادبالایاعلایمه بارداریش خودشونونشون بدن هرچه زودترباهم ازدواج میکنید..
    _همین دیگه؟؟بدونه هیچ عشقوعلاقه ای خیلی خوشوخرم کناره هم زندگی میکنیم لابد؟؟
    یاسمین کلافه نگاش کرد..یون... مینورودیدکه باعجله ازدره ورودیه بیمارستان اومدبیرونوتومحوطه ایستاد..انگارمنتظره کسی بود..همینکه نگاشوازمینوگرفت چشمش افتادبه یه پسرکه باقدمایی بلندمیرفت سمته مینو..تونگاهه اول نشناختش..ولی خوب که نگاش کرد..یاده اونشب تومهمونی افتاد..شبه ولنتاین..مارال بهش گفته بوداین داداشه فردینه...اخماشوبردتوهم...هرچی به مینوگفته بودفعلابه کسی چیزی نگه مینوقبول نکردومیخواست هرچه زودتراین غضیه رویه جوری حل کنه..
    فرزین ابروهاشوتوهم گره کرده بودودنباله مینومیرفت سمته اتاقی که مارال توش بستری بود...ازوقتی مینوهمه چیوبراش توضیح داده بودهمه ی فکروذهنش درگیرشده بود...حتی فکرشم نمیکردرابطه ی فردینومارال تااین حدپیش رفته باشه...همینکه رسیدن به اتاق مینوسریع برگشت سمتش_اقافرزین...ببینیدمارال الان توبدوعضیتی قرارداره...
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    خونوادش اگربفهمن..(گریه اش گرفت) بخدازندش نمیذارن...
    فرزین دستشورویه صورتش کشیده..مینوازجلویه دررفت کنار..دروبازکردورفت داخل..
    چشمش که به مارال افتاد اخماش بیشتررفت توهم..خیلی وقت بودکه ندیده بودتش..باورش نمیشدتواین مدت اینقدرتغییرکرده باشه...لاغرترشده بودوچهرش رنگ پریده بود..همینکه چشاشوبازکردسریع نگاشوازش گرفت...تحمل نداشت بخوادنگاش کنه..شرمنده بودچون خودشومقصرمیدونست..نمیدونست چرافردین مارالوتواین اوضاع اینجوری ولش کرده...اماخودش جوابه خودش داد.."شایداینم جز یکی ازخوشگذرونی های یه شبه ی فردین بوده.."
    مارال چشمش که به فرزین افتاداخماشوبردتوهم..یه ارامبخشه قوی بهش تزریق کرده بودن چون زیادسروصدامیکرد..تازه بیدارشده بودولی هنوزگیج بود..بادیدنه فرزین هق هقش شروع شد..
    _فرز..ین توروخداتویه کاری کن..توروجونه عزیزت..یه کاری کن بکشمش ..توقران خواهش میکنم..مینوسریع اومدداخل اتاقوسریع رفت سمته مارال..
    _اروم باش مارال اروم باش عزیزم..
    فرزین دستشوجلویه دهنش مشت کردوسرشوبرگردونددیدنه حاله زارمارال والتماس کردناش داغونش میکرد..
    پرستاراومدتواتاق ورفت سمته مارال..
    _وای دخترتوچته اخه؟ازدیشب تاحالایه بندفقط یا گریه میکنی یا زجه میزنی!خدابیامرزه پدره اونی که ارامبخشواختراع کرد!!وگرنه ماباامساله شماهاپدرمون درمیومد!!
    روبه مینووفرزینم گفت
    _باباشماهم دودقیقه تنهاش بذارین این شماهارومیبینه بدتراینجوری میکنه!!اینچیزاواسه بچش سمه!
    فرزین سریع ازاتاق زدبیرون...هوای اون اتاق سنگین شده بودبراش...
    نشست تویه ماشینشوسرشوگذاشت روفرمون..الان بایدچیکارمیکرد؟کدوم یکی تقصیرکاره اصلی بودن؟؟
    فردینی که معلوم نبودحسش به مارال چیه..یامارالی که عاشقه فردین بود؟..واین وسط قراربودیه بچه تاوانه اشتباهاته پدرومادرشوپس بده...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا