یه اشتباهه بزرگ که اشتباهات ریزودرشته دیگه ای به دنباله خودش داشت...اشتباهاته ریزودرشتی که شایدنشه بخشیدشون...شایدنشه جبرانشون کرد...وشایدم برایه جبرانشون به وقت لازمه...
سرشوانداخت پایین...درجوابه مادری که یه امانتدارشده بودبرایه خواهرزدایه یکی یه دونش..چی داشت که بگه...
_مامان چیزه خاصی نیــ.. __مینوبیابالاکارت دارم
هردونگاشون رفت سمته مسعود..
مسعودبدونه اینکه نگاشون کنه گفت
_مینوزودباش..
مینوکه ازخداش بودیه موقعیت برافرارگیربیاره فوری بلندشد
_مامان من برم ببینم مسعودچیکارم داره
ملک خانوم یه نگاه به مسعودانداختونگاهه دیگه ای هم به مینو
_باشه بروامابعدامفصل بایدراجبعه این غضیه باهات حرف بزنم مینوابه دهنشوبه زورقورت دادواروم اروم ازاشپزخونه اومدبیرون..
مسعوددره اتاقشوبستونشست روصندلیه کنارمیزش.. مینوسوالی نگاش کرد
_خب چیکارم داشتی؟ مسعودریلکس نگاش کرد
_هیچی
مینوباتعجب نگاش کرد
_وا الکی صدام کردی؟؟
_بدکردم ازاون مخمسه ای که توش افتاده بودی نجاتت دادم؟؟دلت میخواست جوابه بازجویی های ملک خانوموبدی؟؟
مینوکه تازه دوهزاریش افتاده بود نفسه عمیقی کشیدورفت سمته تخته مسعودونشست
_الان دررفتم دفعه های بعدی روچیکارکنم؟؟
_تادفعه بعدیم هم خدابزرگه! فعلابایدیه کاری کنیم مارال به این حالوروزی که داره خاتمه بده..وگرنه خبرش دیریازودبه گوشه خاله اینامیرسه... مینونمیدونست چطوری بایدبه مسعودبفهمونه مارال الان توچه وعضیتیه..وعضیتی که اگه خونوادش چیزی ازش بفهمن مردش بیشتراززندش براشون ارزش پیدامیکنه..........
حرفایه مسعودتوگوشش پیچید.."ببین مارال..الان دیگه نه میخوام نصیحتت کنم نه اتفاقایی که افتاده روتوسرت بزنم..الان میدونم خودت به همه ی حرفام رسیدی...دیدی چطوری عینه یه دستمال ازت استفاده کرده وبعدم دورت انداخت؟ یادته بهت گفتم فردین اونی نیس که به درده توبخوره؟یادته گفتم جلوخودتوبگیرعاشقه همچین ادمی نشو؟اگه همه ی این حرفابهت گفتم فقط نمیخواستم آخرش وعضیته الانتوپیداکنی.."
اولین قطره اشکی که افتادروگونشوسریع پاک کرد...چقدراون روزایه دوراون حرفاانگاربهش نزدیک بودن...خیلی دلش میخواست برگرده عقبوبشه همونی که هیچوقت پدرمادرش اجازه اومدن به شیرازوبهش نمیدادن..بشه همونی که مادرش باسختگیریاش همیشه توذوقش میزدونمیذاشت بره خونه دوستاش..بشه کسی که هیچوقت فردین توزندگیش نبود..."مارال الانم دیرنشده...تومیتونی به زندگیه سابقت برگردی..باهمون رواله عادیش..خیلیاهستن مثله توکه ازیه نامردناروخوردن ولی جانزدن..درسته اولش سخته ولی اگه بخوای میتونی فراموش کنی..میتونی دوباره خودتوپیداکنیواونی که خودت میخوای بشی.."
نفسشومحکموعمیق دادبیرون..چقدراین روزانفس کشیدنم براش سخت شده بود...تودلش به خودش مینالید..ازخودشوزندگیه آشوبش..به حرفایه مسعودیه پوزخندزد..چطورمیتونست دوباره مثله سابق بشه وزندگیش رواله قبلوپیداکنه؟چطورمیتونست بلایی که سرش اومده روفراموش کنه وازش دم نزنه؟چطورمیتونست کلمه ی بی ابروروازروپیشونیش پاک کنه؟..نمیتونست..نمیشد..تدرجیح میدادقبل ازاینکه خونوادش چیزی بفهمن خودش یه بلایی سره خودش بیاره...
سرشوانداخت پایین...درجوابه مادری که یه امانتدارشده بودبرایه خواهرزدایه یکی یه دونش..چی داشت که بگه...
_مامان چیزه خاصی نیــ.. __مینوبیابالاکارت دارم
هردونگاشون رفت سمته مسعود..
مسعودبدونه اینکه نگاشون کنه گفت
_مینوزودباش..
مینوکه ازخداش بودیه موقعیت برافرارگیربیاره فوری بلندشد
_مامان من برم ببینم مسعودچیکارم داره
ملک خانوم یه نگاه به مسعودانداختونگاهه دیگه ای هم به مینو
_باشه بروامابعدامفصل بایدراجبعه این غضیه باهات حرف بزنم مینوابه دهنشوبه زورقورت دادواروم اروم ازاشپزخونه اومدبیرون..
مسعوددره اتاقشوبستونشست روصندلیه کنارمیزش.. مینوسوالی نگاش کرد
_خب چیکارم داشتی؟ مسعودریلکس نگاش کرد
_هیچی
مینوباتعجب نگاش کرد
_وا الکی صدام کردی؟؟
_بدکردم ازاون مخمسه ای که توش افتاده بودی نجاتت دادم؟؟دلت میخواست جوابه بازجویی های ملک خانوموبدی؟؟
مینوکه تازه دوهزاریش افتاده بود نفسه عمیقی کشیدورفت سمته تخته مسعودونشست
_الان دررفتم دفعه های بعدی روچیکارکنم؟؟
_تادفعه بعدیم هم خدابزرگه! فعلابایدیه کاری کنیم مارال به این حالوروزی که داره خاتمه بده..وگرنه خبرش دیریازودبه گوشه خاله اینامیرسه... مینونمیدونست چطوری بایدبه مسعودبفهمونه مارال الان توچه وعضیتیه..وعضیتی که اگه خونوادش چیزی ازش بفهمن مردش بیشتراززندش براشون ارزش پیدامیکنه..........
حرفایه مسعودتوگوشش پیچید.."ببین مارال..الان دیگه نه میخوام نصیحتت کنم نه اتفاقایی که افتاده روتوسرت بزنم..الان میدونم خودت به همه ی حرفام رسیدی...دیدی چطوری عینه یه دستمال ازت استفاده کرده وبعدم دورت انداخت؟ یادته بهت گفتم فردین اونی نیس که به درده توبخوره؟یادته گفتم جلوخودتوبگیرعاشقه همچین ادمی نشو؟اگه همه ی این حرفابهت گفتم فقط نمیخواستم آخرش وعضیته الانتوپیداکنی.."
اولین قطره اشکی که افتادروگونشوسریع پاک کرد...چقدراون روزایه دوراون حرفاانگاربهش نزدیک بودن...خیلی دلش میخواست برگرده عقبوبشه همونی که هیچوقت پدرمادرش اجازه اومدن به شیرازوبهش نمیدادن..بشه همونی که مادرش باسختگیریاش همیشه توذوقش میزدونمیذاشت بره خونه دوستاش..بشه کسی که هیچوقت فردین توزندگیش نبود..."مارال الانم دیرنشده...تومیتونی به زندگیه سابقت برگردی..باهمون رواله عادیش..خیلیاهستن مثله توکه ازیه نامردناروخوردن ولی جانزدن..درسته اولش سخته ولی اگه بخوای میتونی فراموش کنی..میتونی دوباره خودتوپیداکنیواونی که خودت میخوای بشی.."
نفسشومحکموعمیق دادبیرون..چقدراین روزانفس کشیدنم براش سخت شده بود...تودلش به خودش مینالید..ازخودشوزندگیه آشوبش..به حرفایه مسعودیه پوزخندزد..چطورمیتونست دوباره مثله سابق بشه وزندگیش رواله قبلوپیداکنه؟چطورمیتونست بلایی که سرش اومده روفراموش کنه وازش دم نزنه؟چطورمیتونست کلمه ی بی ابروروازروپیشونیش پاک کنه؟..نمیتونست..نمیشد..تدرجیح میدادقبل ازاینکه خونوادش چیزی بفهمن خودش یه بلایی سره خودش بیاره...