پتوروکشیده بودروسرشوچشاشوبهم فشارمیدادتابلکه خوابش ببره..ولی تواین سه چهارروزانگارخوابم باهاش قهربود...فکروخیالوترس ازفردایی که نمیدونست قراره چی بشه خوابوازچشاش گرفته بود...توخودش بودوحالش ازاین روزاش بهم میخورد....دوست داشت به فردین زنگ بزنه وهرچی ازدهنش درمیادوبارش کنه...ولی وقتی یادش میوفتادکه تقصیرکاره اصلی خودش بوده پشیمون میشد...باصدایه زنگه گوشیش به زورخودشواززیره پتوکشیدبیرون..بادیدنه شماره یه ترسواسترس مثه خوره افتادبه جونش..برایه وصل کردنش مرددبود...بعدازچندثانیه کلنجارتماسووصل کرد..
_الو؟مارال؟؟
بعدازچندسرفه که صداشونسبتاصاف کردگفت
_الو..سلام مامان..
طلاخانوم باشنیدن صداش چندلحظه سکوت کردوبعدبالحنی پرازنگرانی گفت
_الهی دورت بگردم مادرصدات چرااینجوری شده؟خالت گفته بودسرماخوردی ولی دیگه فکرنمیکردم اوضاعت دراین حدخراب باشه...
_نه مامان من...من خوبم...یه سرماخوردگیه سادس...
_فدات بشم من ماادرچی چیویه سرماخوردگیه سادس؟وعضیته صدات که این باشه دیگه خدامیدونه رنگوروت چطوری شده!
تودلش به خودش نالید..ازاینکه اون سرماخوردگیه ساده خیلی هم ساده نیست...تمامه تنش ازعذابی که میکشیدوترسی که همش فردایه نامعلومشوبهش گوشزدمیکردبه لرزه افتاده بود...
_دخترم عزیزم چرانمیری دکتراخه؟؟یه چندتاقرصوشربت بهت میده میخوری خوب میشی..
تودلش به حاله خودش داشت زارزارگریه میکرد...باخودش میگفت ای کاش دردایه دیگمم باچندتاقرصوشربت درمون میشد...باصدایی که به زور سعی میکردهق هقشوپنهون کنه گفت
_مامان من خوبم...دوسه روزدیگه استراحت کنم خوبترم میشم...
_چی بگم دیگه...میدونم من الان هرچی بگم تویه بهونه واسه انجام ندادنش پیدامیکنی...چندباربهت گفتم نروزیزه بارون؟چندبارگفتم توسرماپیاده روی نکن!؟گوش نکردی که نکردی...حالااینم عاقبتش
میفهمیدایناهمش ازرونگرانی و محبته مادرانشه...ولی ازاینکه همیشه مثه یه دختربچه ی کوچولوباهاش رفتارمیکردن خسته شده بود....
یاده اون روزه بارونی افتاد..نحسترین روزه زندگیش...روزی که ازش ترس داشت...صبحی که آرزوداشت بجایه بیدارشدن تواون وعضیت هیچوقت بیدارنمیشد...باصدایه مادرش به خودش اومد
_خب دخترم بیشترازاین خستت نمیکنم استراحت کن تاحالت بهتربشه به خالت چندتاجوشنده یاددادم گفتم برات درست کنه...حتمابخورشون تاحالت بیادسره جاش...
باشه ای گفتوبعدازخداحافظی گوشیشوانداخت پایینه تختش...تواین مدت کلاخاموش بودوفقط امروزبه اسراره خالش روشنش کردچون خالش گفته بودمادرت میخوادبهت زنگ بزنه...
بعدازاون شب سه چهارروزی میشدکه دانشگاه نرفته بود...سرماخوردگیش شده بودبهونه ای برایه چندروزتوخونه موندنش...به ظاهرسعی داشت نشون بده حاله خرابش فقط بخاطره سرماخوردگیشه...ولی درونش خبرازچیزه دیگه ای رومیداد...حتی مینوهم ازاین اوضاعش بیخبربود...دلش میخواست به یکی حرفاشوبگه وخودشوخالی کنه ...ولی...
باصدایه دروپرت شدنه یکی روتختش فوری اززیره پتواومدبیرون...
مینوبانیشه بازوچندکتاب تودستش خودش انداخته بودکنارش
_سلااااااااام صبحه عالیییی متعالییییی بلندشووودیگه چقدمیخوابی تووو الکی خودتوزدی به موش مردگی من که میدونم همه ی اینابرااینکه نیای دانشگاه واززیره امتحانادربری!!پس بیخودی بررااام نقش بازی نکن یالابلندشوچندتادرسوگیرکردم توش بایدبرام توضیح بدی
همه ی حرفاشوتندتندوپشته سره هم داشت میگفت...بعدازتموم شدنشون ابه دهنشوباسروصداقورت داد_اوخیششش مردم تاهمه گفتم!!
مارال باچشایی که زیرشون گودشده بودصدایی که به زوروتمناسعی داشت صافش کنه وحرف بزنه زل زدبه مینو...اصلاحالوحوصله ی خلوچل بازیایه مینورونداشت...بادرموندگیوزاری زل زدبه مینویی که ازهیچی خبرنداشت...
_مینوبروبیرون حال ندارم...
مینوچشاشوریزکردوزل زدبه مارال
_چته که حاال نداری؟؟؟همش درحاله استراحتی من موندم دیگه چه مرگت میتونه باااشههه همونطوری که کتابشوبازمیکردومیذاشت روپایه مارال گفت_بیااا ایناروبرامن توضیح بده تادس ازسرت بردارم جیجر
مارال نفسشوکلافه دادبیرون...مینوسمج ترازاین حرفابودکه الان بخوادولش کنه...ولی نمیتونستم که بخوادچیزیوبراش توضیح بده...
باصدایه تقه ای که به درخوردهردوتوجهشون به درجلب شد..مسعودسرشوازلایه دراوردتو
_اجازه هس؟
مینوبانیشه بازبه جایه مارال جواب داد
_اره بیاتو
مسعوددرروبازکردواومدتو..روبه مینوگفت
_من دارم میرم بیرون...خریدایی که بایدبکنم همون لیستیه که دادی بهم یاچیزه دیگه ای هم هس؟؟
مینوباذوق به مسعودنگاه کرد_نچچچ چیزه دیگه ای نیسسس فقط لطفا کیکم همون طرحی باشه که خودم گفتمااا فرداشب نیادببینم چیزه دیگه ایه!!!
مارال کلافه وبیحال داشت باکنجکاوی نگاشون میکرد...اماحاله پرسیدنه چیزی رونداشت...
مسعودچشمش که افتادبه مارال باتعجب نگاش کرد..فکرنمیکردیه سرماخوردگیه ساده تونسته باشه مارالوبه این روزبندازه...زیره چشاش گودرفته بودوچشاش یه غمیوفریادمیزدن...یه حسی بهش میگفت همه چیزنمیتونه یه سرماخوردگی باشه....
_الو؟مارال؟؟
بعدازچندسرفه که صداشونسبتاصاف کردگفت
_الو..سلام مامان..
طلاخانوم باشنیدن صداش چندلحظه سکوت کردوبعدبالحنی پرازنگرانی گفت
_الهی دورت بگردم مادرصدات چرااینجوری شده؟خالت گفته بودسرماخوردی ولی دیگه فکرنمیکردم اوضاعت دراین حدخراب باشه...
_نه مامان من...من خوبم...یه سرماخوردگیه سادس...
_فدات بشم من ماادرچی چیویه سرماخوردگیه سادس؟وعضیته صدات که این باشه دیگه خدامیدونه رنگوروت چطوری شده!
تودلش به خودش نالید..ازاینکه اون سرماخوردگیه ساده خیلی هم ساده نیست...تمامه تنش ازعذابی که میکشیدوترسی که همش فردایه نامعلومشوبهش گوشزدمیکردبه لرزه افتاده بود...
_دخترم عزیزم چرانمیری دکتراخه؟؟یه چندتاقرصوشربت بهت میده میخوری خوب میشی..
تودلش به حاله خودش داشت زارزارگریه میکرد...باخودش میگفت ای کاش دردایه دیگمم باچندتاقرصوشربت درمون میشد...باصدایی که به زور سعی میکردهق هقشوپنهون کنه گفت
_مامان من خوبم...دوسه روزدیگه استراحت کنم خوبترم میشم...
_چی بگم دیگه...میدونم من الان هرچی بگم تویه بهونه واسه انجام ندادنش پیدامیکنی...چندباربهت گفتم نروزیزه بارون؟چندبارگفتم توسرماپیاده روی نکن!؟گوش نکردی که نکردی...حالااینم عاقبتش
میفهمیدایناهمش ازرونگرانی و محبته مادرانشه...ولی ازاینکه همیشه مثه یه دختربچه ی کوچولوباهاش رفتارمیکردن خسته شده بود....
یاده اون روزه بارونی افتاد..نحسترین روزه زندگیش...روزی که ازش ترس داشت...صبحی که آرزوداشت بجایه بیدارشدن تواون وعضیت هیچوقت بیدارنمیشد...باصدایه مادرش به خودش اومد
_خب دخترم بیشترازاین خستت نمیکنم استراحت کن تاحالت بهتربشه به خالت چندتاجوشنده یاددادم گفتم برات درست کنه...حتمابخورشون تاحالت بیادسره جاش...
باشه ای گفتوبعدازخداحافظی گوشیشوانداخت پایینه تختش...تواین مدت کلاخاموش بودوفقط امروزبه اسراره خالش روشنش کردچون خالش گفته بودمادرت میخوادبهت زنگ بزنه...
بعدازاون شب سه چهارروزی میشدکه دانشگاه نرفته بود...سرماخوردگیش شده بودبهونه ای برایه چندروزتوخونه موندنش...به ظاهرسعی داشت نشون بده حاله خرابش فقط بخاطره سرماخوردگیشه...ولی درونش خبرازچیزه دیگه ای رومیداد...حتی مینوهم ازاین اوضاعش بیخبربود...دلش میخواست به یکی حرفاشوبگه وخودشوخالی کنه ...ولی...
باصدایه دروپرت شدنه یکی روتختش فوری اززیره پتواومدبیرون...
مینوبانیشه بازوچندکتاب تودستش خودش انداخته بودکنارش
_سلااااااااام صبحه عالیییی متعالییییی بلندشووودیگه چقدمیخوابی تووو الکی خودتوزدی به موش مردگی من که میدونم همه ی اینابرااینکه نیای دانشگاه واززیره امتحانادربری!!پس بیخودی بررااام نقش بازی نکن یالابلندشوچندتادرسوگیرکردم توش بایدبرام توضیح بدی
همه ی حرفاشوتندتندوپشته سره هم داشت میگفت...بعدازتموم شدنشون ابه دهنشوباسروصداقورت داد_اوخیششش مردم تاهمه گفتم!!
مارال باچشایی که زیرشون گودشده بودصدایی که به زوروتمناسعی داشت صافش کنه وحرف بزنه زل زدبه مینو...اصلاحالوحوصله ی خلوچل بازیایه مینورونداشت...بادرموندگیوزاری زل زدبه مینویی که ازهیچی خبرنداشت...
_مینوبروبیرون حال ندارم...
مینوچشاشوریزکردوزل زدبه مارال
_چته که حاال نداری؟؟؟همش درحاله استراحتی من موندم دیگه چه مرگت میتونه باااشههه همونطوری که کتابشوبازمیکردومیذاشت روپایه مارال گفت_بیااا ایناروبرامن توضیح بده تادس ازسرت بردارم جیجر
مارال نفسشوکلافه دادبیرون...مینوسمج ترازاین حرفابودکه الان بخوادولش کنه...ولی نمیتونستم که بخوادچیزیوبراش توضیح بده...
باصدایه تقه ای که به درخوردهردوتوجهشون به درجلب شد..مسعودسرشوازلایه دراوردتو
_اجازه هس؟
مینوبانیشه بازبه جایه مارال جواب داد
_اره بیاتو
مسعوددرروبازکردواومدتو..روبه مینوگفت
_من دارم میرم بیرون...خریدایی که بایدبکنم همون لیستیه که دادی بهم یاچیزه دیگه ای هم هس؟؟
مینوباذوق به مسعودنگاه کرد_نچچچ چیزه دیگه ای نیسسس فقط لطفا کیکم همون طرحی باشه که خودم گفتمااا فرداشب نیادببینم چیزه دیگه ایه!!!
مارال کلافه وبیحال داشت باکنجکاوی نگاشون میکرد...اماحاله پرسیدنه چیزی رونداشت...
مسعودچشمش که افتادبه مارال باتعجب نگاش کرد..فکرنمیکردیه سرماخوردگیه ساده تونسته باشه مارالوبه این روزبندازه...زیره چشاش گودرفته بودوچشاش یه غمیوفریادمیزدن...یه حسی بهش میگفت همه چیزنمیتونه یه سرماخوردگی باشه....