کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
میثاق یه ابروشوانداخت بالاوروبه مینوگفت
_ع؟؟نه بابا مینوتوهم اره؟ مینویه لبخنده خبیث زد
_اوهوم منم اره!!
مارال تکیشوزدبه مبل
_آخیشششش خدایاشکرت!دیگه تواین چندوقت که میثاق وره دلمه به جاکل کل بامن میوفته به جونه مینو!!خدایابازم شکرررتتتتت
حاج طاهرومهردادخان یه نیم نگاه به هم انداختنوسری تکون دادنولبخندزدن ملک خانوموطلاخانومم به کل کله این سه تامیخندیدن.. تنهاکسی که حتی یه لبخنده محورولبش نبودمسعودبود..امشب وقتی ازبیرون برمیگشت بعدازمدتهادوباره دختری که سالهاپیش سعی درفراموش کردنشوداشتودید...دختری که الان هیچ حسی جزنفرت ازش نداشت...وهمه ی تلخیه گذشتشوازچشه اون دختروفردین میدید...
کم کم ساعت داشت ازدوازده میگذشتوهمه خستشون بودونیازبه استراحت داشتن...ملک خانوم اتاقیایی که برای مهموناش حاضرکرده بودوبهشون نشون داد..مارال خسته وکوفته رفت تواتاقش..زودلباسشوعوض کردوپریدروتختشوسریع خزیدزیره پتوش..امروزاتفاقاته زیادی براش افتاده بود..دعوای اون دوتاپسربعدازدانشگاه بافردین..کل کله فردینومسعوددمه دره خونه...دیدنه فردین توشهربازیورفتنه باهاش به گلفروشیوبام..اومدنه یهویی خونوادش...
اماازاتفاقه آخری هنوزتوشوک بود..نمیدونست مادرشیناچرابیخبراومدن اینجا...باصدایه تقه ای که به درواردشدازفکروخیال اومدبیرون..
_بیاتو
طلاخانوم بالبخنده دلنشینی اومدداخله اتاق...مارالم متقابلن لبخندی زدونشست طلاخانومم کنارش نشست روتخت..
_میخواستی بخوابی مادر؟
_نه هنوزبیداربودم فعلاخوابم نمیاد..
_خب!خوبی دیگه دخترم؟خبری چیزی نیس؟
مارال اخماش جمع شد
_مثلاچه خبری؟یه جوری میگین خبری چیزی نیس که انگارمن تازه عروسم اومدی داری میپرسی خبری چیزی ازبچه نیس!!
مادرش نفسشوباصدادادبیرونوروشوکردسمته مارالوبامهربونیه ذاتیش گفت
_مادربه فدات ایشالایه همچین روزی هم میرسه! امیدوارم تااونروززنده باشمولباس عروسوتوتنت ببینم!_ایشالا که صدسال بعده ازدواجه منم زنده اید! طلاخانوم تکیه دادبه به پشته تخت_ایشالا! دخترم؟اینجاکه راحتی؟ مارال سرشوبه معنی مثبت تکون داد.. طلاخانوم توگفتنه حرفی که میخواست بزنه مرددبود..
_میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لال باپسری چیزی دوس باشه؟؟ مارال هرلحظه دلشوره واسترسش بیشترمیشد..
_م...معلومه که میدون..نم چیزی شده مامان؟؟منکه راجبعه دیراومدنه امشبمون توضیح دادم..
_خب میدونم که ایناروخیلی خوب میدونی!چون هرچی باشه توهم دخترمنی وبایدازاین جورچیزادوری کنی...
_مامان میشه بری سره اصله مطلب؟؟ _چندروزی بودکه خالت مدام باهام درتماس بودوازتوبهم خبرمیداد...ازبیرون رفتنایه تنهاییت بدونه مینوواومدنایه نصفه شبیت.. نمیدونی وقتی ایناروبهم میگفت چقدربه خودم لعنت فرستادم که گذاشتم بیای اینجا..حتی چندبارم عذمموجزم کردم که بیام دنبالتوبرتگردونم بوشهر..ولی هربار باباتومیثاق جلوموگرفتن..من به اوناهیچی ازاین موضوع نگفتم..دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یه روزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم... مارال باصورتی درهمواخمایه توهم رفته بااسترس ودلشوره گفت
_مامان..من من که کاری نکر..
_میدونم عزیزم منم نگفتم کاری کردی..فقط خواستم همه ی ایناروبهت یاداوری کنم..که آسته بریوآسته بیای.. مارال دلش هزارراه رفته بود..باهرکلمه ای که ازدهنه مادرش خارج میشدضربانه قلبش میرفت بالاتروترسش ازفهمیدن مادرش ازموضوعه فردین بیشترمیشد...الان بایدیه جوری بامادرش حرف میزدتاخیالشوراحت کنه..معلوم نبودخالش چه چیزایه دیگه ای روبهش گفته بوده..
_ببین مادره من الهی قربونت برم توکه خودت بایدبهتردخترتوبشناسی..به نظرت من ازاون دسته دخترایه خیابونیم که بخوام یه همیچین کارایی کنم که خدایی نکرده آبرویه خونوادموجلومردم ببرم؟؟مامان من نمیخوام بگم دخترچشموگوش بسته ای هستم..نه..ولی اونجوری که تومیترسی باشمم نبودم نیستم نخواهمم بود...من ارزشه خودموبالاترازاین چیزامیدونم که بخوام خودمواسیره دسته پسرایه شیرازورابطه های کثیفشون بکنم..
یه میومد"پس چرابافردین دوست شدی؟؟""مگه اون پسره این شهرنیست؟"پس چه فرقی میکنه؟؟" خودشم توجوابه این سوال گم بود...نمیدونست چرااونوبابقیه متفاوت میدونه....یاده حرفه مینوافتادکه میگفت"ادم وقتی عاشق باشه..اونی که عاشقشه روحتی اگرپست ترین ادمم باشه بازم بابقیه متفاوت میدونه"
باصدایه درهردوسرشونوچرخوندن سمته درمیثاقومینوهردوبدونه درزدن دروبازکرده بودنواومده بودن تو..
میثاق باشیطنت اومدپریدروتخت کناره مارال
_خبببب میبینم که مادرودخترخوب باهم خلوت کردید!! چیامیگفتین حااالااا؟؟؟ مارال یه نگاه به سرتاپاش انداخت
_اولنش که خودتوجمع کن ازروتخته من دومنش این اتاق درداره واول بایددرمیزدیدومیومدیدتو
 
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    سومنش خودت میگی مادرودخترداشتن باهم خلوت میکردن حرفایه مادرودخترم که نمیشه به توگفت!میثاق بالشته کوچولویی که پایینه تخت بودوبرداشتوباچندش انداخت رومارال
    _اولنش ایییی بگی تخت ارزونی خودت دومنش
    _اتاقی که توتوش باشی طویلس نیازی به درزدن نداره سومن..باصدایه مادرش حرفش نصفه موند
    _واای ازدسته شمادوتا!اینوگفتوبلندشد _خدابگم چیکارتونکنه نمیدونم کی میخوایدبزرگ بشید زودباشین برین بخوابید!اینوگفتوازاتاق رفت بیرون مینوکه تااون موقع ساکت مونده بودبعدازرفتنه خالش سریع رفتواونطرفه مارال روتختش نشست هردوبالبخنده مرموزی به مارال نگاه میکردن
    مارال یه ابروشوانداخت بالا
    _هاا؟چیههه؟خوشکل ندیدین؟
    میثاق یه نگاه مرموزبهش انداختوبعدم روبه مینوگفت
    _من بگم یاتومیگی؟ مینولبخنده خبیثی زد_خودم میگم وایساهولم نکن
    _مارال جان؟منومیثاق برات یه سوپرایزه بسیااارجذاب داریم!که مطمعنم ازش خوشت میاد!!خودمون این برنامه روبرات چیدیم مارال یه نگاه به هردوشون انداخت_نه توروخدا سوپرایزتونوبردارین براخودتون!آخرین باری که سوپرایزم کردینوهنوزیادم نرفته!
    یاده چندساله پیش افتادکه یه شب میثاقومینوبایه جعبه ی کادویه خوشکل تودستشون اومدن سراغش..مینوومیثاق همیشه خدایه شیطنتوبازیگوش بودن..ولی برعکسه اونامارال همیشه آروموساکت بود..هروقت مینوومیثاق باهم بازی میکردن اون اصلانمیرفت سمتشون چون میدونست دوباره میخوان یه آتیشی به پاکنن..
    میثاق جعبه روگرفت سمتشوبالبخندبهش گفت جعبه روبازکنه وکادویه خوشکلی که همراه بامینوبراش درست کردنوببینه! مارالم که کنجکاووخوشحال شده بودفوری جعبه روگرفتوسریع بازش کرد..ولی باصحنه ای که دیدخشکش زد..دوتاسوسکه بزرگه قهوه ای باشاخکای بلند..صدایه جیغش همراه شدباپرت شدنه جعبه ودراومدنه سوسکا!!یکی ازسوسکا پریدرولباسشوباعث شدجیغه مارال بلندتربشه!باگریه اینطرفواونطرف میپردوکمک میخواست مینومیثاقم که ازخنده کفه اتاق پخش شده بودن..
    تااینکه مادرشوخالش اومدنوبه دادش رسیدن.
    ازیادآوریه این خاطره صورتش جمع شد
    _وویییی یادش که میوفتم چندشم میشه!کصافطایه بدجنسسس
    مینویه پشته چشم نازک کرد
    _حقت بودازبس همیشه دختره خوبوساکتی بودیونمیومدی بامابازی کنی!!ماهم تصمیم گرفتیم یه جوری ازخجالتت دربیایم!حالاگذشته هاگذشته بیابریم پایین یه چیزی برات اماده کردیم که ببینی اتفاقامربوط به همین موضوع هم میشه!خعلی باحاله!
    مارال باچندش صورتشوجمع کرد_واای دیگه عمران اگه بیام من چیزی که بخوادمربوط به اون ماجرایه چندش اورباشه رواصلادوس ندارم ببینم!بدارین برین بیرون میخوام کپه مرگموبذارم
    میثاق باشیطنت گفت
    _ببین ماری جان اگه تاسه دقیقه ی دیگه نیای پایین بهت قول میدم دوباره بااون موضوعه چندش اورروبه روبشیو به جایه دوتاسوسکه خوشکل چهارتاسوسکه دلبرومیارم سراغت حالاخوددانی!ازماگفتن بود! بعدم یه چشمک به مینوزدوگفت
    _مینودخترم بلندشوبریم این الان خودش میاد..
    هردوباهمون لبخندایه خبیثه رویه لبشون رفتن بیرون... مارال یه چشمشوکوچیک کردوبه لحافش خیره شد..هنوزحرفایه مادرش توگوشش بود..نمیدونست دیگه ازچه چیزایی بوبرده..ولی بایدتواین مدتی که اینجابودن اعتمادشوجلب میکرد...ازتختش اومدپایینورفت سمته در..میدونست اگه نره میثاق اونقدرشیطون بازیگوش هس که بخوادباچهارتاسوسک بیادبالاسرش!
    چراغاخاموش بودوفقط نوره آباژورابودکه خونه روروشن نگه داشته بود..همیشه ازشبایه این خونه میترسید..یاده فیلم ترسناکاتوخونه های بزرگ میوفتاد..
    خونه به چندقسمت تقسیم شده بود..طبقه ی پایین یه حالوپذیراییه بزرگ بودقسمته پذیرایی کمی پایینترازحال بودجوری که بادوسه تاپله به پذیرایی وصل میشد..وبامبلایه سلتنتیه زردرنگ که باپرده هاست شده بودن نمایه خاصوجذابی داشتن پنجره هایه بزرگ که پشته خونه توباغونشون میدادن..روزاکناره پنجره میشدیه منظره ی زیباروازدرختادید..یه دره قهوه ای رنگ که به باغه پشتی هم وصل میشدتوقسمته پذیرایی قرارداشت.
    طبقه ی بالامختص به اتاقابود..چهارتا اتاق
    دوتااتاق سمته چپ تویه سالن به همراهه یه سرویس بهداشتی وحموم..سمته راست هم به همینصورت بود..دوتااتاق ویک حموم دستشویی..اتاقایه سمته راست که یکیش ماله مسعودبودواونیکی هم ماله ملک خانومومهردادخان..سمته چپ هم اتاقایه مینوومارال بود..
    طبقه ی بالایه پنجره ی بزرگ داشت که به بالکن وصل میشد..به همراهه پرده های حریره سفیدوشکلاتی که بایه دست مبله شکلاتیه جمعوجورست شده بود..ازپایین میشداین قسمت ازطبقه ی بالارودید..
    آشپزخونه سمته راسته دره ورودیه خونه بود..یه آشپزخونه ی بزرگ باکابینتایه شکلاتی..یه تیکه ازآشپزخونه که قسمته سینکه ظرفشویی بودپنجره ی بزرگی بودکه درختایه تویه حیاطوواضح نشون میداد.آشپزخونه به دوقسمت تقسیم شده بودقسمتی که کابینتاو...قرارداشت وقسمته دیگه که میزه نهارخوری بود..توقسمته دوم یه درکه به حال وصل میشدهم قرارداشت.
    تویه حال زیره راپله ای که به طبقه ی بالاوصل میشدیه راپله ی دیگه قرارداشت
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    که به صورته زیرزمینی به پایین میرفت وبه اتاقه مهموناویه پذیراییه بزرگه دیگه ویه دره خروجی به سمته حیاط وصل میشد..پذایراییه متوسط بایه دست مبله کرمی وپنجره ی مربعه ای شکلی که باغونشون میداد.. ویه سینماخانگیه بزرگ قرارداشت...
    پشته خونه تویه باغ بینه درختایه سربه فلک کشیده یه آلاچیقه نسبتابزرگ بودکه نمایه خاصی روبه باغ داده بود..زیره بعضی ازدرختاهم نیمکتایه چوبیه دونفره ای قرارداشت..تهه باغ یه ویلایه نقلیه جداگونه قرارداشت..که مخصوصه مهمونایه مهردادخان بود..*****
    ازپله هاآروم رفت پایین..خبری ازبچه هانبود..
    رفت سمته آشپزخونه..امااونجاهم خبری ازشون نبود..ازاشپزخونه اومدبیرون..خواست ردشه که چشمش به آینه ی بالایه جاکفشی افتاد..یه نگاه به خودش انداخت..خواست ردبشه که دره دستشوییه پشته سرش بازشد..خونه ساکت بودوگه گایی صدایه رفتوامده ماشینایه تویه کوچه سکوته خونه رومیشکست..
    مارال فوری برگشتوپشته سرشونگاه کرد..بادیدنه مسعودجاخورد..
    مسعودم بادیدنه مارال کمی جاخورده بود_نصفه شبی اینجاچی میخوای؟
    مارال یه لبخنده مصنوعی زد
    _ه..هیچی..چیزه..
    مسعودبایه پوزخندولحنی نیشدارگفت_نکنه بازآقافردینت اومده اینجا؟آخه نکنه سابقه اومدنه نصفه شبوداره..گفتم شایدالانم اومده باشه..
    مارال اخماش رفت توهم...بازم همون نفرت..حتی توتاریکیه ی خونه بازم توچشایه سبزش میشددیدش..
    _نخیر.._پس چی؟
    _اصلاچرامجبورم به توجواب پس بدم؟؟؟
    مسعودباهمون پوزخندش گفت
    _چون به قوله خودت مجبوری..
    مارال دندوناشورویا هم فشارداد..اصلادوست نداشت مسعودبیشترازاین بخوادبیادتومسئله های شخصیش دخالت کنه..
    _اونوقت میشه بگی چرامجبورم؟؟؟
    مسعودهمون نیم وجب جایه خالیی هم که بینشون بودوپرکرد..چندثانیه به چشایه مارال نگاه کردوبعدم سرشوکج کردولباشوبه گوشه مارال نزدیک کرد
    _مارال میدونستی خیلی خودسرشدی؟من هرکسی نیستم که بخوای زل بزنی توچشمموبهم بگی مجبورنیستی برام توضیح بدی...
    اگربخوای ازاین به بعداینجوری باشی...منم بلدم چجوری باهات کناربیام..اصلا میدونی چیه؟امشب که مادرپدرتم اومدن...همه چیومیسپرم به اونا..بهشون میگم که دختره یکی یه دونشون..داره دورازچشمه اونایواشکی چه کارایی میکنه...توکه اینونمیخوای مارال خاااانوم؟؟میخوای؟؟
    مارال ضربانه قلبش رفته بودبالا..حتی فکرکردن به حرفایه مسعودهم براش ترسناک بود.. دوباره نفسایه گرمشوکناره گوشش حس کرد..
    _نترس..شوخی کردم..چیزی نمیگم..ولی همه چی به خودت بستگی داره... سرشوبردعقبویه لبخندکجکی زد_میفهمی که چی میگم؟
    مارال اخماشوغلیظ کرد...گوشه لبشوگزید..این حرکت ازچشمه مسعوددورنموند
    _این بیچاره ها چیکارکنن که حرصتوسرشون خالی میکنی؟
    مارال بااین حرفش چشاش گردشد..تودلش هرچی بدوبیراه بلدبودوبهش گفت...ولی نمیتونست حرفی بهش بزنه..چون مسعودالان مثله یه بمب بود..که هرکدوم ازسیماشومیچیدی معلوم نبودچه اتفاقی بیوفته..
    آبه دهنشوبه زورقورت داداخماشوغلیظ کرد
    _داری تهدیدم میکنی؟؟
    _هرجوردوس داری تعبییرش کن..اون دیگه باخودته..میتونی تهدیدحسابش کنی وهم میتونی...
    __وااای ماری تواینجاییی؟؟؟ماداشتیم باسوسکامیومدیم سراغت که!! باصدایه مینوهردوسرشونوبرگردوندن سمتش
    مینواول درست متوجه ی مسعودنشده بود..مسعودتوقسمته تاریکی بودوزیادمشخص نبود..مارال هول کرد..
    بادسپاچگی یه لبخنده مصنوعی زد_من..من داشتم میومدم پیشتون ولی هرجاروگشتم نبودین!
    مینویه لبخنده بامزه زدواومدسمتشونودسته هردوتاشونوگرفتوپشته سره خودش کشید
    _خببب بیاین تاببرمتون یه چیزه باحالوبهتون نشون بدم!!اینقده خنده داره که نگوو!
    مسعودخواست دستشوازدسته مینوبکشه
    _من نمیتونم بیام میخوام برم بخوام..شمابرین
    مینودستشوسفت چسبید
    _عمرنننن بخدااگه نبینی ازدستت رفته هااا اینقده باحاله!! البته فکرنکنم به مزاجه مارال جان شیرین بیادولی خوبراماشیرینهه
    مینوازپله های زیرزمینی که میرفت واسه اتاقه مهموناویکی ازپذیرایی هاپایین رفتن..دره پذیراییوبازکردورفتن تو..میثاق روکاناپه نشسته بودومنتظرشون بود..مارال کنجکاونگاشون میکرد..میثاق بانیشه بازگفت
    _یه فیلم میخوام نشونتون بدم درحده المیپیککک بدوییدبیایدبشینید..مارال بیحرف رفتوروکاناپه کناره میثاق نشست..مسعودومینوهم اونورتررویه یکی دیگه ازکاناپه هانشستن..
    میثاق تلوزیونوروشن کردوفیلم شروع شد.
    یه دختره دوازده سیزده ساله باموهای مشکیوچشایه سبزش خیلی بانمک رویه تختش کزکرده بودوبه تصویرایه کتاب داستانی که روپاش بودنگاه میکرد..دوربین دقیقاروبه رویه تختش بودواضح نشونش میداد..
    دراتاق بازشدودوتابچه ی بامزه ی دیگه اومدن تویه پسره بانمک که یه کلاهه کپ سرش بودویه دختره چشم آبی که موهایه بلندشوبالایه سرش جمع کرده بودویه جعبه ی کادویه خوشکلم تودستش بود..
    جعبه روبه دخترک دادنومنتظرشدن تابازش کنه..
    دخترک ازدنیابیخبرباذوقوشوقوهیجان درجعبه روبازکرد...بازشدنه دره جعبه هماناهوپرت شدنه جعبه توهواهمانا..دخترک چنان
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    جیغی زدکه اون دوتایه دیگه جاخوردن..دوتاسوسک بزرگ ازجعبه پریدن بیرونویکش افتادرولباسه دخترک..دخترک وسطه اتاق میدوییدوگریه وجیغودادمیکردو اون دوتایه دیگه هم فقط بهش میخندیدن...
    باتموم شدنه فیلم مارال باتعجبوچشایه گردشده به مینووبعدم به میثاق نگاه کرد
    _این..اینکه من بودم..جریانه چندساله پیشوسوپرایزمسخرتون..امااین فیلم... میثاق بالبخندگفت
    _خب اینم یه تیکه دیگه ازنقشمون بودولی خب..ازشانسه بدمون دوربین یه مشکلی پیداکردونشدفیلمشوبذاریمودوباره کلی بهت بخندیم..
    چندروزپیش تووسایلایه بابادوربینوپیداکردم..هرجوری که بودراستوریستش کردموفیلمواوکی کردم..بعدم گفتم بیارمش اینجاتابهت نشونش بدم..
    مینوهمونطورکه میخندیدگفت
    _اماعجبببب سوپرایزی بودااا خففففن بود!بعدشم روبه میثاق کردودستشومشت کردمیثاقم همینطوربعدم یه چشمک زدنودستاشونوکوبیدن بهم
    _ایوللل داش میثااق میثاق باخنده گفت_این که چیزی نبودحالابذاااریه عالمه سوپرایزه خفنه دیگه تواستینم داررم بعدن بهت میگم
    بعدم هردویه لبخنده خبیث زدن..
    مارال سرشوتکون دادوبالحنی تاسف بارگفت
    _یعنی جون به جونتون کنن باااازم بچه این!!فکرنکنم روزی برسه که بزرگ شدنتونوببینم!!
    مینویه ابروشوانداخت بالا
    _اوهواوهونکه توالان خیلی بزرررگییی
    __بله..معلومه که بزرگه..کسی که خودش براخودش میبره ومیدوزه بی اینکه به بقیه بگه..به نظره من که بزرگه..
    مارال بااین حرفه مسعودجاخورد...تنش عینه یه تیکه یخ سردشد...به میثاق نگاه کرد..ردکمرنگی ازاخم افتاده بودتوصورتش..مسعودبه مارال نگاه کردویه پوزخندزدورفت سمته درکه بره بیرون..
    باصدایه میثاق دستش رودستگیره موند
    _یعنی چی؟
    مینوکه همه چیزومیدونست..باترس به مسعودنگاه کرد..نبایدمیذاشت چیزه دیگه ای بگه که میثاقوبیشترازاین کنجکاوکنه وبه شک بندازه..بالبخندی زورکی اولین چیزی که به ذهنش میرسیدو گفت
    _هیچی...منظورش اینه که مارال همیشه تصمیماته عاقلانه ای میگیره براخودش که نیازی هم نیست به بقیه چیزی بگه..
    مارال چشاشوبستوروهم فشارداد..مینوبااین حرفش همه چیزوبدترکرد..
    _یعنی چی؟؟مارال منونیگاه کن بینم؟؟توخودسرچه تصمیمی گرفتی؟؟ مارال نفسش توسینش حبس شده بود..باغیظ به مسعودنگاه کرد..
    میثاق اخماش توهم بودومنتظره جواب بود...
    مارال سعی کرداروم باشه وچیزی به رویه خودش نیاره..به صورته میثاق خیره شد..میثاق هیچوقت اخم نمیکرد..همیشه خوشخنده وشادوشنگول بود..ولی وقتی ازیه چیزی ناراحت یاعصبانی میشد..جوری اخماش میرفت توهم که ادم میترسیدبه صورتش نگاه کنه...
    _هیچی چه تصمیمی داداشییی من مگه خولم که بی خبرازخان داداشم کاری کنم یاتصمیمی بگیرم عززززیزززم
    بابازشدنه درهمگی نگاشون چرخیدسمته در..طلاخانوم تودرگاه ایستاد
    _شماچراتااین موقعه ی شب بیدارید؟؟؟خستتون نیس؟؟زودباشین برین بخوابین یالا
    مسعوددستاشوبردتوجیبشوبیخیال شونه ای بالاانداخت
    _خاله جان من یکی که خوابم میومدمیخواستم بخوابم که اینانذاشتن منواخفالم کردن!من که رفتم بخوابم شبتون بخیررر
    اینوگفتوسریع رفت بیرون..مینوهم که میخواست هرچه زودتربحثوتموم کنه دسته مارالوگرفتوبالخنده بانمکی یه شب بخیرگفتنورفتن سمته اتاقشون..
    دوتاتقه به دره اتاقش زددربازشد..بی مقدمه باعصبانیت گفت
    _معلوم هس توچه مرضی داری؟؟؟مریضی که اینجوری داری بامن بازی میکنی؟؟؟دلیله حرفایه امشبتوپایه چی بذارم؟؟؟ مسعودخیلی خونسردبالحنی جدی گفت_چی شد؟؟چراجوش اوردی؟؟مگه من چی گفتم؟ هرچقدرکه مسعودخونسردوعادی بودمارال عصبانیوحرصی بود
    _دیگه چی میخواستی بگی؟؟فقط مونده بودبگی خواهرت..
    _چون میخواستم بهت یاداوری که اگربخوام میتونم تویه لحظه همه چیه زندگیتوبهم بریزم..
    _اصلاتوچته؟؟بااین کارت به کجامیرسی؟؟تومشکلت بامنه یافردین؟؟؟چراحس میکنم ازفردین متنفری؟؟آخه مگه چیکارت کرده؟؟
    مسعودباشنیدنه اسمه فردین باخشم به مارال نگاه کردوباصدایی که سعی داشت پایین نگهش داره گفت
    _باتومشکلی ندارم..ولی چه معلوم..شایدیه مشکلی بافردین داشته باشم...ببین مارال بذارآبه پاکی روبریزم رودستت..اگرمیخوای دوستیتوبافردین ادامه بدی..منم فکرنکنم بتونم بیشترازاین جلودهنموبگیرموساکت بمونم..
    _مسعودخیلی پستی..مشکله توبافردین چه ربطی به من داره اخه؟؟؟
    _ربط داره..نمیخوام دخترخالم بایکی مثله اون اشغال باشه..ببین مارال آغوشه مردونه زیاده...دنباله قولایه مردونه باش...تواین شهرکلی پسرهس..یکی ازیکی کثیف ترولاشی تر...فردینم یکی ازهموناس..چون میشناسمش دارم ایناروبهت میگم..بیخودی دنباله فردین نروآخره این راهی که میری تلخیو تاریکیه ...حالاببین کی بهت گفتم...
    اینوگفتوبدونه اهمیت به مارال دره اتاقشوبست..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ***
    بعدازدانشگاه بودومنتظره میثاق بودن تابیاددنبالشونوبرن دوردور..مینوبالبخندبه مارال نگاه کرد
    _میگم ماری این پالتوت چه بهت میاد! مارال یه لبخنده گله گشادزدوبه پالتویه سبزه عروسکیش که رویه آستیناوسینش نگین کاری شده بودخیره شد...این پالتوش خیلی وقت بودکه نپوشیده بود..دستشاشوبردتوجیبش..خواست چیزی بگه که متوجه ی یه چیزی توجیبش شد..کاغذارودراوردونگاشون کرد..
    خندش گرفت..تقلبیایی که خیلی وقت پیش واسه یکی ازامتحاناش گذاشته بودتوجیبش...روبه مینوگفت
    _مردم بعده یه مدت دس میکنن تویه جیبه لباسه قدیمیشون پول پیدامیکنن اونوقت من دس میکنم تقلبام روپیدامیکنم!!!
    مینوریزخندید
    _شانسه دیگه!هروقت نداشته باشیش اینجوری میشه..
    مارال خندید..به جلوش نگاه کرد..چشمش افتادبه فرزین که داشت میومدسمتشون..مثله همیشه شیکوتروتمیزبود..موهاش یه ورافتاده بودروپیشونیش..عینکه افتابیش روچشاش بودیه کته اسپرت سرمه باشلواره همرهنگش هم تنش بود..خیلی وقت بودکه ندیده بودتش..دلش براش تنگ شده بود..عینه میثاق براش عزیزبود..هروقت اخلاقورفتارشومیدیدیاده میثاق میوفتاد...
    فرزین بالبخنده مردونه ای اومدکنارشون_به به ببین کیااااینجااان!! مارال بالبخنده مهربونی گفت
    _سلااام آقافرزیننن سایتون سنگین شدههاا دیگه تحویل نمیگیری!!
    مینو
    _حتماباازمابهترون میپرههه! فرزین یه ابرشوانداخت بالا_نه دیگه اونقدراهم که میگین سایم سنگین نشده!!همیشه بالاسرتونه ولی خومتوجهش نیستین!!خوبین خوشین بی معرفتا؟؟ حالانبایدیه حالی ازمن بپرسین ببینین زندم یامرده؟؟ مارال بااینکه میدونست خودشم بیعرفتی کرده ولی بابدجنسی گفت
    _هه هه نکه توخیلی بامعرفتییی خب ماسراغ نگرفتیم ببینیم توسراغی میگیری یانه میخواستیم امتحانت کنیم ولی دیدیم نه به کل ماروفراموش کردی!!
    خب حالااین حرفاروبیخی این داداشت کجاس؟؟
    فرزین یه لبخندمحوی زد
    _برجه زهرمارومیگی دیگه؟؟اوله صبحی منوبیدارکرداورداینجابعده امتحانم غیبش زد..حالامنتظرم که بیاددنبالم
    فرزین همیشه توروزایی که فردین اخماش زیادی توهم بودبهش میگفت برجه زهرمار...امروزم دقیقایکی ازاون روزابود..
    مارال باخنده گفت
    _ایووول حال کردم بااسمی که براش انتخاب کردیاااا برجه زهره مااار بعدم بافرزین زدن زیره خنده..مینوهم خنده ی ریزی کرد..
    _میگم امتحانتوچطوردادی؟؟
    فرزین_طبقه معمول دیگه..
    _یه نگاهم روکتاب ننداختی؟؟خویه اشاره ای چیزی به من میکردی میرسوندم بهت دیگه! _چرا دیروزچهاررررصفحه خوندم بیهوش شدم!!اینقده میترسیدم سرامتحان برم توکما!!!! دوباره مارالوفرزین زدن زیره خنده..
    _میگم بچه هاشمابرنامه ای واسه آخره هفته ندارین؟؟ اینقده دلم یه مهمونیی چیزی میخواااد هرکدومتون میخواین برین مهمونی من حاضرم همراهیش کنم.. پولی چیزی هم نمیگیرم ازتون مفتی مفتی بایه پسره خوشکلوخوشتیپ میرین مهمونی
    مینوابروهاشوانداخت بالا
    _اوهوووسردیت نکنه آقافرزین!!سرمامیخوریا
    فرزین که حواسش به جلوبودروبه دختراگفت
    _نه لباس گرم تنمه!!میگم شمامنتظره کسی هستین؟؟ مارال سرشوتکون داد
    _آره داداشم قراربودبیاددنبالمون چرامگه؟
    _هیچی آخه فکرکنم الان رسیدشیش ساعته ازتوماشین زل زده بهمون..
    مارال سریع باترس سرشوبرگردونت..میثاق بااخمایه غلیظی داشت باکنجکاوی نگاشون میکرد....دوباره حوصله ی دردسره جدیدونداشت..میدونست میثاق باحرفه دیشبه مسعودهنوزهم توشکه وبااون جوابی که بهش داده بودهنوزهم قانع نشده..سریع روبه فرزین یه لبخندزد
    _فرزین مابریم دیگه خوشحال شدم دیدمت سلامه منوبه برجه زهره مارم برسون دیگه هم نبینم بری گموگورشی خبری ازمن نگیریاااوگرنه تیکه بزرگت گوشتههه
    اینوگفتوبعدازخداحافظی هردوسریع رفتن سمته ماشین..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    میثاق بااخم به مارال ومینونگاه کرد_این کی بود؟؟مارال یه لبخنده مصنوعی زد
    _پسره یکی ازدوستایه عمومهردادمینورودید..اومدبهش سلام کرد...همین
    میثاق یه ابروشوانداخت بالا
    _فقط مینو رومیشناختواینطوری باتومیخندید؟؟؟؟ مارال ازاین حرفه میثاق شوکه شد..ابه دهنشوبه زورقورت دادمونده بودچی بگه...اولین چیزی که به ذهنش رسیدوبدونه فکرکردن سریع به زبون آورد
    _خواستگاره مینوهه... همزمان بااین حرفش مینوومیثاق چشاشون اززوره تعجب قده بشقاب شد
    میثاق اخماش رفت توهم..یه نیم نگاه به مینوانداخت..تعجبوتوصورته اونم میشددید..
    _چی؟؟ مارال یه نگاه به مینوکردکه داشت باحرص گوشه لبشومیجوید..باسرزبون لبشوترکردتاگندی که زده رویه جوری جمعوجورش کنه
    _یعنی چیزه..چه جوری بگم...ازمینوخواستگاری کرده...ازدوستاشونم هس..بعدش..خودشم نمیدونست داره چی میگه..
    میثاق باهرکلمه ای که ازمارال میشنیداخماش بیشترمیرفت توهم...به مینونگاه کرد
    _چرا..چرااینوزودترنگفتی؟من الان بایدمیفهمیدم؟؟... مینوباحرص به مارال نگاه کرد..اگردسته خودش بودالان تک تکه موهایه مارالومیکند..
    _ببین خب..چیزه..چه جوری بگم..فکرنمیکردم برات مهم باشه..مدت زیادی هم نیست که خواستگاری کرده..
    میثاق سرشوتکون داد
    _باشه باشه..اصلابه من چه..مجبورنیستی که توضیح بدی..
    نفسشوکلافه دادبیرون..توطوله راه هیچکدوم هیچ حرفی نزدن...هردوازاین رفتاره میثاق تعجب کرده بودن..
    میثاق اگه به خودش بوددوست داشت هرچه زودتربرگردن خونه..امانمیخواست بیشترازاین باکاراش تعجبشونوبیشترکنه..جلویه یکی ازرستورانانگه داشت..
    نهاروبااخموتخمای میثاق خوردنوتموم شد..میثاق تواین سه چهارروزی که پیششون بودهمیشه وقتی باهم میرفتن بیرون کلی میگفتنومیخندیدن..ولی امروزازاون روزانبود...میثاق بعدازحساب کردن ازرستوران زدبیرون ودختراهم دنبالش..قراربودبرگردن خونه..مینوبازویه مارالوگرفتوکشیدسمته خودش
    _توباخودت چه فکری کردی که گفتی فرزین خواستگاره منه؟؟خدابگم چیکارت کنه اگه به مامانیناچیزی بگه چه خاکی بریزیم توسرکچلمون؟؟
    _بخدااون لحظه اصلانمیفهمیدم دارم چی میگم..تاحالیم شدچی گفتم گنده روزده بودم..مینوباحرص گفت
    _حالاگندتوچجوری میخوای جمع کنی؟؟ها؟؟شیطونه میگه همیچین بزنمت که درجابمیری!
    _واای مینوتوروسره جدت بس کن من یه غلتی کردم یه حرفی روپروندم حالا میگی چیکارکنم؟؟همیشه توگندمیزدی من جمع میکردم حالایبارمن گندزدم توجمعش کن..مینونفسشوباحرص دادبیرون
    _به نظرت من الان چیکارمیتونم بکنم؟؟
    _یه کاری کن الان نریم خونه..بقیش بامن..میتونی یانه؟؟
    مینویه نگاه به مارال بعدم به میثاق که جلوترازاوناداشت میرفت سمته ماشین انداخت..سرشوبه نشونه ی مثبت تکون داد..قدماشونوتندترکردنوبه ماشین رسیدن...
    سوارشدن مینوعقبومارال جلو..کمی ازراه روکه رفتن مینوخودشوکشیدبینه دوصندلیه جلووبالبخندروبه میثاق گفت_
    میثاق جوونم؟؟الان داریم میریم خونه؟؟
    چنددقیقه گذشت تااینکه میثاق سرشوبه نشونه ی مثبت تکون داد...مینودوباره لبخندشوکه داشت محومیشدوپررنگ کرد
    _میثاق جونم اگریه چیزی بخوام نه نمیگی؟؟؟
    میثاق ازاینه ی جلویه ماشین یه نیم نگاه بهش انداختومنتظرشدتادرخواستشوبگه..
    _میگم ماامروزاومده بودیم کلی بگردیمااا الان زوده که برگردیم خونه..توروخدابرنگردیم..به نظرم..به نظرم بریم آرمگاهه حافظ!خیلی وقته که نرفتم..اگه میشه بریم خواهششش
    مارالم باقیافه ای مظلوم به میثاق نگاه کرد
    _آره میثاق بیابریمممم اینقده دلم هوایه اونجاروکردهههه!هردوبانگاه هایه پرازالتماسشون به میثاق خیره شدن...میثاق تویه عالم دیگه بود..حرفاشونومیشنید..اماانگارحوصله ی معنی کردنشونونداشت..بدونه اینکه نگاشون کنه یاجوابی بهشون بده خیلی ریلکس میرفت سمته خونه..چنددقیقه گذشت..مارالومینوباقیافه های آویزون بدونه حرف به صندلی تکیه دادن..مارال ازپنجره به بیرون نگاه میکرد..که یهومتوجه ی تغییره مسیرشون شد..فوری تکیشوازصندلی گرفتوبه میثاق زل زد..مینوهم که تازه متوجه شده بودعینه بچه هادستاشومحکم کوبیدبهموباخوشحالی گفت
    _ایول داداشه گلم میدونستم ناامیدممم نمیکنی کم کم داشتم بهت شک میکردم که توهمون میثاقه سابقی یانه!! مارالم بالبخندگفت
    _آق میثاقه دیگه لنگه نداره فدااش شممم
    میثاق یه نگاه به هردوشون انداختوبی حرف به رانندگیش ادامه داد..
    هرسه پیاده شدن..نسیمه خنکی درحاله ورزیدن بود...زیادشلوغ نبود..تکاپورفتوامده مردمومیشددید..
    سه تایی رفتن سمته آرامگاه..مارال بادقت همه جارودیدمیزدآخرین باری که اومده بوداینجارودقیق یادش نمیومد..همیشه حافظوشعراشوودوست داشت...شعرهای حافظ براش دل انگیزبودن..به قوله مینو"یه شیرازویه حافظیه" بعدازاینکه سه تایی فاتحه خوندنشون تموم شدبلندشدن..میثاق رومارال گفت
    _خب حافظ روهم که زیارت کردی حالابفرمابریم..هنوزاخمش روپیشونیش بود..
    قبل ازاینکه مارال چیزی بگه مینوسریع گفت
    _نههه کجااابریم ماکه تازه اومدیم!میگم نظرتون چیه یه سلفی باهم بگیریم؟؟
    مارال بالبخندگفت
    _ع اره منم موافقم
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    گفت
    _اره منم موافقم
    میثاق تاخواست چیزی بگه مارال دستشوکشیدودنباله خودش برد...
    میثاق بیحرف کنارشون ایستاد..میثاق وسطومارالومینوهم کنارش..هردوشون بغـ*ـل کردویه لبخندزدوبه لنزه دوربینه گوشی خیره شد..
    بعدازعکس گرفتن مینوروبهشون کردوگفت
    _خب اینوبعدن براتون میفرستم...باصدایه یه پسربچه سرشونوبرگردوندن..یه پسربچه ی کوچولوکه جعبه تودستش بودوتویه جعبه هم چندتاپاکت ردیف شده بود..اومدنزدیکشونوباچهره ای مظلوم نگاشون کرد
    _سلام ببخشیدمزاحم شدم..میخواستم بگم اگه میشه یه دونه ازفالهاموبخرید..مارال بادیدن چهره ی معصومش یه لبخندبهش زدوروبه مینومیثاق گفت
    _خب منکه میخوام یکیشوبردارم شمانمیخواین؟ میثاق یه نگاهه بی تفاوت به پسربچه انداختوروبه مارال گفت
    _نگوکه به این فالااعتقادداری؟؟
    _بله دارم خداروچه دیدی یهوشایدفاله درست ازاب دراومد! میثاق دستاشوبردتوجیبش_توروخدانگوکه خندم میگیره!اینم یکی ازهمون فالاس که میگه یوسفه گم گشته به کنعان بازخواهدگشت غم مخور!یکیشوبرداراگه همین درنیومد!
    مارال خندید..میثاق
    _بیخودی وقت تلف نکن راه بیوفت بریم ایناهمش الکین..اینوگفتودست کردتوجیبشوکیفه پولشواوردبیرونودوتاده هزاری درارودو گرفت سمته پسره
    _بیاعموعموجون اینوبگیرولی مافال نمیخوایم
    پسره اخماشوجمع کردگفت
    _پولتوبذارتوجیبت عموجون من که گدانیستم اگه فال میخواین من بهتون میفروشم ولی پولی که بخواین صدقه بدینونمیخوام
    سه تایی باتعجب نگاش کردن...مینویه لبخندزدورفت سمتش
    _ببخشیدعزیزم ماکه قصده بدی نداشتیم اینوبه عنوانه هدیه میخواستیم بهت بدیم ولی حالاکه اینطوری شدپولوبگیروسه تافال بهمون بده
    اینوگفتوپولوازدست میثاق کشیدوگرفت جلویه پسربچه..پسره هنوزاخماش توهم بود
    _ولی اینکه خیلی زیاده..فالایه من اینقده گرون نیست که..مارال یه لبخندزدبهش
    _ع نازنکن دیگه هرچقدرپوله فالت شدبرداربقیشم ببربستنی بگیربراخودت چه اشکالی داره مگه؟هدیه ازطرفه مابه تو..
    پسرک کم کم لبخندنشست رولباش_مرسی واقعاممنونم خاله های مهربون وعموجون بعدشم جعبه روگرفت جلوشون تاهرکی به نیته خودش فالشوبرداره.. هرسه تاشون سه تافال برداشتن..بعدم رفتن سمته یه نیمکته چوبی که زیره یه درخت بودنشستن..مینوبانیشه بازگفت
    _خببب حالاصبرکنیدهرکی فالشو نوبت نوبتی بازکنه وبخونه
    مارال زودی درپاکته فالشوبازکرد
    _اول من اول من
    مینومیثاق منتظرنگاش کردن تا فالشوبخونه
    _اهم اهم خب بزارببینم چی چی نوشته حالووو...مینوومیثاق ازاین لهجش خندشون گرفت..
    _آن یارکزوخانهء پری بود سرتاقدمش چون پری ازعیب برمی بوددل گفت "فروکش کنم این شهرببویش بیچاره"
    "ندانست که یارش سفری بود"
    "تنهانه زازدل من پرده برافتاد"
    "تابودفلک شیوهءاوپرده دری بود" "منظورخردمندمن ان ماه که"
    "اوراباحسن ادب شیوهء صاحب"
    "نظری بودازچنگ منش اختر"
    "بدمهربدربردآری چکنم دولت"
    "دورقمری بود..."
    باتموم شدنه شعرمارال ردی ازاخم افتادروپیشونیش.."دل گفت فروکش کنم این شهرببویش بیچاره ندانست که یارش سفری بود"..توذهنش دنباله تفسیرفالش میگشت..باصدایه مینوسرشوبلندکرد
    _خببب ماری جان من میخوام فالتوتفسیرکنممم ایی میخوادبگه توبه اون چیزی که میخوای میرسی ولی خو بایدیکم بیشتربه مینوتوجه کنی مدیونی اگرفکرکنی همینجوری یه چیزی گفتم!اینوگفتوریزخندید
    _حالااهم نوبته خودمهه اینوگفتوپاکتشوبازکرد
    "من ترکه عشق شامدوساغرنمیکنم"
    " صدبارتوبه کردم ودیگرنمیکنم.."
    "باغ بهشت وسایهءطوبی وقصروحور"
    "باخاک کوی دوست برابرنمیکنم"
    "ناصع بطعن گفت که روترک عشق کن"
    "محتاج جنگ نیستم برادرنمیکنم..."
    شعروکه خوندچندلحظه مکث کردوخط به خطشوتوذهنش مرورکرد"من ترکه عشق شامدوساغرنمیکنم...صدبارتوبه کردمودیگرنمیکنم..."مینوفراموش کن اون هیچوقت ماله تونمیشه...هیچوقت ماله تونبوده نخواهدم بود..."
    یه لبخنده مصنوعی زدوفوری ازجاش بلندشد..
    _میگم بچه من برم یه سرویس بهداشتی اونطرف هس..زودی برمیگردم..اینوگفتوبیحرف سریع ازاونجادورشد...
    میثاق باتعجب به مسیره رفتش نگاه میکرد..
    _خب آق میثاق نمیخوای فالتوبخونی؟؟...میثاق یه لبخنده محوزدوپاکتش بازکرد..
    الایاایهااساقی ادرکاسن ونادلها
    که عشق آسان نموداول ولی افتادمشکلها...
    باصدایه مردمیانسالی که بهشون نزدیک میشددیگه ادامه نداد..
    "ببوی نافهءکاخرصبازان طره بگشیامد"
    "زتاب جعدمسکثنیش چه خون افتاددردلها"
    "مرادرمنزل جانان چه امن خوشـی‌ چون"
    "جرس فریادمیداردکه بربندیدمحملها"
    "پیرمرده ریش سفیدی باچهره ای" مهربونودلنشین داشت بالحنی قشنگورساادامه ی شعره حافظوازحفظ میخوند..
    صلاح کارکجاومن خراب کجا
    ببین تفاوت ره ازکجاست تابه کجا...
    باتموم شدنه شعریه لبخندزدونگاشودوخت به میثاق
    _خوبی پسرم؟جوری که حافظ داره میگه مثله اینکه عاشقی باباجون
    مارال یه ابرشودادبالا
    _عاشق؟؟ پیرمردبالبخندگفت
    _اره دخترم توهم مثله اینکه یه یاری داری که یه سفره طولانی قراره بره ومعلوم نیست برگرده درسته باباجون؟
    مارال تعجبش بیشترشد...دلش میخواست بدونه این پیرمردکیه؟چی جوری میتونه فالهاروتفسیرکنه..
    _ببخشیدشماکی هستین؟
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    فاله منوازکجاشنیدین؟؟
    پیرمردباهمولحنه دلنشینش گفت
    _من عموفیروزم...کارمم گفتنه شعرایه حافظوتفسیرشونه...فاله توروروهم چون نزدیکتون کمی اونورترنشسته بودم ناخواسته شنیدم دخترم امیدوارم ناراحت نشده باشی!
    مارال یه لبخنده مهربون به صورته پرمحبته پیرمردپاشید
    _نه این چه حرفیه..اتفاقاخوب شدفالموتفسیرکردین اخه کنجکاوبودم معنیشوبفهمم..
    تویه دلش انگارداشتن رخت میشستن..
    _منظورش ازسفره طولانی چیه؟؟یار..نکنه فردینومیگه؟؟"..گوشه لبشوگزید..فکرکردن بهشم براش عذاب اوربود...
    چندروزی بودکه ندیده بودتش..صبحت کردناشون همش تلفنیوچتی بود..تودانشگاه هم که خبری ازش نبود..واین بیشترنگرانش میکرد...
    باصدایه پیرمردازفکراومدبیرون..
    _خب پسرم..چراچیزی نمیگی؟ میثاق لبخنده تلخی زدوکلافه نفسشودادبیرون..
    _چی بگم عموجون؟حافظ قربونش برم همه چیوگفت دیگه..حرفی نمیمونه..
    مارال معنیه این حاله میثاقونمیفهمید..میثاقه شادوسرحال..میثاقی که همه حرفاش همیشه شوخوبامزه بود..امروزچش شده...
    پیرمردکه حاله این دوتا رواینجوری دید..ترجیح دادتنهاشوبذاره..تابلکه هرکدوم بتونه مرحمه زخم اون یکی بشه..
    بلندشدوبالبخندولحنه دلنشینش گفت
    _من میرم باباجون شماتنهاباشین کمی باهم حرف بزنید...شایدبتونیددردایه همودرمون کنید..خواست بره که باصدایه مارال سره جاش ایستاد
    _عموجون فاله مینوروتفسیرنکردین...فکرکنم شنیده باشین فالشو..البته اگه زحمتی نیس..
    پیرمرد یه نگاهی به مارال انداخت وبامهربونی گفت
    _دلم میخواست اینوبه خودش بگم...ولی حالاکه نیست تواینوحتمابهش بگو"وقتی به کسی نمیرسی؛آروم تربروتاکسی که دوست داره بهت برسه.." اینوگفتویه لبخنده مهربونوپرمحبت به میثاق زدورفت...
    مارال ابروهاشوتوهم گره زد...فاله مینوهم تفسیره کنجکاوبرانگیزی داشت..تنهاکسی هم که میتونست توضیحی راجبعش بده خوده مینوبود..
    کمی به میثاق نزدیک شد..
    _خبببب که داداش کوچیکه ی من عاشق شده دیگه؟؟نه؟؟ای بلااا من اینوبایدازاین عموفیروزمیشنیدم؟؟نبایدخودت میومدی بهم میگفتی؟
    میثاق بازهمون لبخنده تلخوزد..همون لبخندی که تلخیش خودشم اذیت میکرد...
    _عشق..برامن یه خطه ممنوعس..زودبودهنوز...ولی..خب..پیش میاددیگه..هرکسی توزندگیش حقه عاشق شدنوداره..
    مارال به لحنه ناراحتوچهره ی گرفتش خیره شد..نتونست طاقت بیاروفوری کشیدش توآغوشش...آغوشه برادرانه..آغوشه خواهرانه...عشقومحبته خواهرانه...مهرووفایه برادرانه...اینهاهمه درکناره هم..چقدرزیباست....
    میثاق تکیه دادبه نیمکت..دلش میخواست بگه همه چیو..دختری که میخوادش...ولی..نمیتونست ازاون به کسی چیزی بگه...حتی به تک دونه خواهرش..
    _ازیه جایی به بعدفقط بایدنگاش کنی...منتظربمونی...بایددعاکنی نصیبه کسی نشه...ماله یکی دیگه نشه...
    نفسشوعمیق بیرون داد...به مارال نگاه کرد...باناراحتیوچهره ای نگران بادقت به حرفاش گوش میدادومنتظره ادامش بود..
    برایه گفتنه همین چندکلمه هم کلی باخودش کلنجاررفته بود...یه لبخندزد..
    _چیه چرااینجوری نگام میکنی؟؟؟ته دیگه ماکارونی رومیگم..اینوگفتوخودش زدزیره خنده..
    مارال باتعجب وبعدم باحرص نگاش کرد
    _خیلی بیشعوری میثاق داشتی مسخرم میکردی،؟؟؟
    چقدردلش میخواست بگه نه...همش حرفایه دلم بود...ولی نشد...نتونست...
    _آره...دیدم خیلی رفتی توحس گفتم یکم سربه سرت بذارم وگرنه منوچه به عشق!میگم به این فالهانمیشه اطمینان کرد همینه هااا
    جمع کن بریم..همینکه بلندشدن مینورودیدن که داشت میومدسمتشون..
    سواره ماشین شدن..مارال روشوکردعقب سمته مینو...
    _راستی مینو همینکه که تورفتی..یه پیرمرده اومدپیشمون..چه مهربون بودعموفیروزاسمش بود..مینو یه لبخنده کمررنگ زد...
    _اره میشناسمش..وقتایی که میومدیم اینجازیادمیدیدمش..خب؟_خب به جمالت!فالامون تفسیرکرد!!
    البته من به صحتشون شک...
    _نه..عموفیروزهیچوقت تفسیره فالاش اشتباه درنمیاد..همیشه درسته درستن..امتحان کردم که میگم...
    بااین حرفش انگاریه سطل ابه یخ ریختن روسره مارال...تاالان به این خوش بودکه تفسیرااشتباه ازاب درمیانوچنین اتفاقایی نمیوفته..
    _میگم فاله منونگفتین تفسیرکنه؟؟؟
    باصدایه مینوازعالمه فکروخیال پریدویه لبخنده هولکی زد
    _اره..گفت بهت بگم..اگه به اونی که میخوای نمیرسی..ارومتربری تاکسی که دوست داره بهت برسه...
    مینویه پوزخندنشست گوشه لبش...راس میگفت...تنهاراهش همین بود..بایدهمین کارومیکرد...
    *******
    _مادرجون دلم خیلی براتون تنگ میشه..ای کاش بیشترمیموندین.. طلاخانوم همونطورکه لباساشومیذاشت توچمدونش گفت
    _فدات بشم مادر..منم دلم تنگ میشه..ولی بیشترازاینم نمیتونیم بمونیم بوشهرکلی کارداریم..
    اینوگفتودره چمدونشوبست
    بالحنه مادرانه ومهربونش گفت
    _دخترکه قشنگم..یکی یه دونه ی من...میدونی که چقدردوست دارم؟؟ مارال لبخندی زدوسرشوتکون داد..
    _واینوهم میدونی که هرچی بهت میگم ازرودوست داشنونگران بودنمه؟؟..مواظبه خودت باش..کاره اشتباهی نکن که بعدش هم خودت پشیمون بشی هم نتونیم سرمونوجلومردم بلندکنیم..
    مارال اخمش رفت توهم
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _یعنی چی این حرفامامان؟؟میدونم حرفات ازرودوست داشتنمه میدونم نگرانمی ولی دیگه خواهشن دراین مورداینجوری باهام حرف نزن...اینجوری که حرف میزنی حس میکنم بهم اعتمادنداری...حس میکنم دیگه اون ماراله سابق نیستم برات...
    _نه دخترم اشتباه نکن....تودختره منی برام ارزش داری که اینجوری باهات حرف میزنم قربونت برم ناراحت نشو فدات شم..شایدمهردادخان دلش نخوادشما تانصفه شب بیرون باشین یاتوتنهایی بری بیرون..من به مسعودسپردم خودش همه جا باهات باشه تنهات نذاره اینجوری خیالم ازبابتت راحت تره!
    مارال نفسشوکلافه دادبیرون..مسعودهمینطوریم ولکنش نبود..حالادیگه باسفارشایی که مادرش بهش کرده...دیگه عمرن اگربتونه ازشرش خلاص بشه..
    چمدونه مادرشوکمکش ازروتخت اوردپایین
    _خب دیگه نگرانیت چیه الان؟مسعودکه باسفارشاتت شده بادیگارده من حالاباخیاله راحت میتونی بری!
    طلاخانوم به صورت مارال نگاه کرد
    _نکنه ناراحتی ازاینکارم؟منکه اینجوری سلاح دیدم حالا تومیخوای ناراحت باش میخوای نباش اینوگفتودسته ی چمدونوگرفتودنباله خودش کشید..
    مارال لبشوبه دندون گرفت..همیشه همین بود..ناراحت بودن یانبودنه یه دخترتوخاندانشون کلاهیچ ارزشی نداشت...همیشه حرفه اولواخرومرداوبزرگترامیزدن..یه دخترحقه انتخاب نداشت..حقه ناراحت شدن نداشت...همیشه بایدزیره باره خواسته های پدرمادرش میرفت..اینومیدونست که اوناسلاحشومیخوان..ولی گاهی وقتا...این خوده ادمه که بایدتصمیم بگیره تصمیم برای اینده ای که انتظارشومیکشید..
    میثاق کناره دره حیاط وایساده بودومنتظره پدرمادرش بود...مارال هنوزحرفایه دیروزش یادش نرفته بود..گفته بودعاشق نیست..ولی تویه تمامه کلماتش یه احساسی بودکه نمیشدگفت غیره واقعی بودن...
    _خببب مارال خانوم؟آبجیه گلم؟؟ هنوزوقت داریااا اگه میخوای تابمونم پیشت؟؟
    مارال خندید
    _نه توروخدا برداربرومن خودم وره دله مردومم اونوقت توهم میخوای بموونی!!
    امروزروزه اخربود..خونوادش داشتن میرفتنواون غمگین ازرفتنشون بود..تواین چندروزبهشون عادت کرده بود...
    میثاق باشیطنت یه چشمک به مارال زد
    _میگم ماری خاک توسرت مردم خواهردارن منم خواهردارم حالامیمردی یکی ازاین دافایه شیرازی برام جورمیکردی؟؟
    باصدایه مسعودسرشونوبرگردوندن سمتشون...مسعودومینواومدن کنارشون..مسعود
    _این مارال اگه قراربودواسه توزن پیداکنه قبلش براخودش شوهرپیدامیکرد!! مینوریزخندید
    _اره راس میگه!اول بایدمارالوشوهربدیم بعدبه فکرزندادنه توباشیم!!
    مارال یه پشته چشم نازک کرد
    _ع؟؟نه بابا؟؟من یکی که تاتووووروشوهرندادم عمررررن اگه ازجام تکون بخورم
    میثاق لحنش جدی شد
    _خب مینوکه زودترازمامیره...اینکه معلومه..هرچی باشه خواستگاراومده براش...
    مینورنگش پرید..مارال گوشه لبشوگزیدوبه مسعودنگاه کرد..اخمایه مسعودرفت توهم
    _خواستگار؟؟برایه مینو؟؟؟
    میثاق باهمون لحنه جدیش دستاشوبردتوجیبش
    _یعنی تونمیدونی؟ مینوباهمون رنگه پریدش به مارال نگاه کرد..مارالم بدترازخودش بود..یه گندی زده بودکه نمیدونست چراهرکاری میکنه نمیتونه پاکش کنه..عینه اینکه تویه باطلاقه عمیق باشه وهرلحظه پایینتربره..
    مسعودروبه مینوبااخماموکنجکاوی گفت
    _میثاق چی میگه؟غضیه ی خواستگارچیه؟ مینوابه دهنشون باسروصداقورت داد..
    _چیزه..همون...بافکری که زدبه سرش اول نفسشوعمیق دادبیرونوبعدشم فوری گفت
    _پسره آقای کامرانومیگه دیگه...همونکه بامامانیناصحبت کرده بودن..
    بااومدن طلاخانوم مسعودچیزی نگفت... طلاخانوم یه لبخندوروبه مسعودگفت
    _پسرم فدات بشم من..یادت نره من چی بهت گفتمااا...مواظبش باش دیگه..
    مسعودیه نگاهه خاص به مارال انداختوبایه لبخنده کجکی که رواعصابه مارال رژه میرفت گفت
    _چشششم خاله جان...مگه میشه شماکاری روازمن بخواینومن به درستی انجامش ندم؟؟
    طلاخانوم یه لبخندمهربون زدبهش
    _میدونم که درست انجام میدی
    طلاخانوم مسعودوخیلی دوست داشت...ازاینکه برگشته بودایران خوشحال بود..بدش نمیومدکه اگه موقعیتی پیش اومدمارالوبده به مسعود...
    تویه کوچه وایساده بودورفتنشونوتماشامیکرد...
    دلش ازهمین الان برایه میثاق تنگ شده بود...نفسشوفوت کردبیرونوپشته سره بقیه رفت توخونه...
    لرزشه گوشیشوتودستش حس کرد...یه نگاهی به صفحه ی گوش انداخت...یه پیغام ازوایبرداشت.. بازش کرد..
    _"سلام سکینه خانوم چطوره؟؛)"
    خندش گرفت...هنوزم بهش میگفت سکینه..فوری مشغوله تایپ کردن شد..
    _"سکینه که عمته ولی سلامتومیرسونه میگه بهت بگم قاسم آقاچطوره،؟:)"
    تااومدنه جواب سریع رفت سمته میزصندلیه توحیاطونشستوباذوق به صحفه ی گوشی خیره شد..بااومدنه جواب سریع پیاموبازکرد
    _"الهی جدی؟پس توهم رفتی پیشه عمه خدابیامرزم؟بهش بگوفردین میگه عمه جون دمت گرم خلاصم کردی بیااین فرزینم ببرتامن کلایه نفسه راحت بکشم^_^"
    مارال هم خندش گرفته بودهم حرصی شده بود...تاخواست چیزی تایپ کنه..شماره ی فردین افتادروگوشیش...چندثانیه مکث کردوبعدم تماسووصل کرد..
    _الو؟؟نمیدونستم اون دنیاهم میذارن گوشی ببری باخودت!!
    مارال خندشوقورت داد
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    بالحنی پرازحرص گفت
    _هرهرهراینقده خوشمزه ای موش نخورتت!
    فردین کم کم لحنشوجدی کرد
    _خب؟چه خبرا؟؟خونوادت چطورن؟رفتن یاهنوزپیشتن؟
    _همین چنددقیقه پیش رفتن..
    _که اینطور...خب لیدی حالاکه مامانتینارفتن ...اجازه هس من واسه یه مهمونی دعوتت کنم؟؟امشب راسه ساعته9
    مارال گوشه لبشوگزید...امکان نداشت بتونه اون ساعت ازخونه بزنه بیرون...سفارشایه مادرش به مسعود..مهردادخانوخالش..بیشترازاین لفتش نداد..
    _نه..نمیشه..خودت که وعضیعته منوبهترمیدونی..نمیتونم
    _حالانمیشه یه جوری بپیچونی بیای؟ تاخواست چیزی بگه متوجه ی صدایه مهردادخان باملک خانوم شد...جلودرروپله هامشغوله حرف زدن بودن...مهردادخان_من امشب کارم تواداره طول میکشه نمیام خونه...مواظبه خودتون باشین..
    ملک خانوم
    _واای چه بد...منم ممکنه امشب نتونم خونه بمونم...سوسن خانوم بچشوبه دنیااورده دست تنهاتوبیمارستانه پدرمادرشم که اینجانیستن فردامیان منم مجبورم شبوتوبیمارستان بمونم پیشش..اگه توقرارنیست بیای خونه که بچه هاتنهاخونن!
    مهرداد کمی مکث کردوبعدگفت_یه جوری میگی بچه هاخونه تنهان که انگارداری راجبعه بچه شیش هفت ساله حرف میزنی!دودخترویه پسره شاخوشمشادهرکدوم سنوسالی ازشون گذشته!میتونن مواظبه خودشون باشن تونگران نباش مسعودم یه مرده کنارشونه..
    ملک خانوم لبخندی زدو حرفایه مهردادخانوتاییدکرد..
    باصدایه فردین حواسش جمع شد..معلوم نبودازکی داشت به حرفایه خالشیناگوش میداد...
    _الومارال؟زنده ای؟؟
    مارال باحرفایی که شنیده بودفهمیدکه امشب نه خالش خونستونه مهردادخان..پس اگرمیخواست بره بافردین...میتونست...ولی...بااومدنه اسمه مسعودتوذهنش همه تصوراتش خراب شد...بایدیه جوری اونم دس به سرمیکرد..
    _ببین فردین..معلوم نیست بیام یانه..منتظره تماسم باش..میزنگم بهت..اینوگفتویه خداحافظی کردن ازهموگوشیوقطع کردوسریع رفت داخل...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا