میثاق یه ابروشوانداخت بالاوروبه مینوگفت
_ع؟؟نه بابا مینوتوهم اره؟ مینویه لبخنده خبیث زد
_اوهوم منم اره!!
مارال تکیشوزدبه مبل
_آخیشششش خدایاشکرت!دیگه تواین چندوقت که میثاق وره دلمه به جاکل کل بامن میوفته به جونه مینو!!خدایابازم شکرررتتتتت
حاج طاهرومهردادخان یه نیم نگاه به هم انداختنوسری تکون دادنولبخندزدن ملک خانوموطلاخانومم به کل کله این سه تامیخندیدن.. تنهاکسی که حتی یه لبخنده محورولبش نبودمسعودبود..امشب وقتی ازبیرون برمیگشت بعدازمدتهادوباره دختری که سالهاپیش سعی درفراموش کردنشوداشتودید...دختری که الان هیچ حسی جزنفرت ازش نداشت...وهمه ی تلخیه گذشتشوازچشه اون دختروفردین میدید...
کم کم ساعت داشت ازدوازده میگذشتوهمه خستشون بودونیازبه استراحت داشتن...ملک خانوم اتاقیایی که برای مهموناش حاضرکرده بودوبهشون نشون داد..مارال خسته وکوفته رفت تواتاقش..زودلباسشوعوض کردوپریدروتختشوسریع خزیدزیره پتوش..امروزاتفاقاته زیادی براش افتاده بود..دعوای اون دوتاپسربعدازدانشگاه بافردین..کل کله فردینومسعوددمه دره خونه...دیدنه فردین توشهربازیورفتنه باهاش به گلفروشیوبام..اومدنه یهویی خونوادش...
اماازاتفاقه آخری هنوزتوشوک بود..نمیدونست مادرشیناچرابیخبراومدن اینجا...باصدایه تقه ای که به درواردشدازفکروخیال اومدبیرون..
_بیاتو
طلاخانوم بالبخنده دلنشینی اومدداخله اتاق...مارالم متقابلن لبخندی زدونشست طلاخانومم کنارش نشست روتخت..
_میخواستی بخوابی مادر؟
_نه هنوزبیداربودم فعلاخوابم نمیاد..
_خب!خوبی دیگه دخترم؟خبری چیزی نیس؟
مارال اخماش جمع شد
_مثلاچه خبری؟یه جوری میگین خبری چیزی نیس که انگارمن تازه عروسم اومدی داری میپرسی خبری چیزی ازبچه نیس!!
مادرش نفسشوباصدادادبیرونوروشوکردسمته مارالوبامهربونیه ذاتیش گفت
_مادربه فدات ایشالایه همچین روزی هم میرسه! امیدوارم تااونروززنده باشمولباس عروسوتوتنت ببینم!_ایشالا که صدسال بعده ازدواجه منم زنده اید! طلاخانوم تکیه دادبه به پشته تخت_ایشالا! دخترم؟اینجاکه راحتی؟ مارال سرشوبه معنی مثبت تکون داد.. طلاخانوم توگفتنه حرفی که میخواست بزنه مرددبود..
_میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لال باپسری چیزی دوس باشه؟؟ مارال هرلحظه دلشوره واسترسش بیشترمیشد..
_م...معلومه که میدون..نم چیزی شده مامان؟؟منکه راجبعه دیراومدنه امشبمون توضیح دادم..
_خب میدونم که ایناروخیلی خوب میدونی!چون هرچی باشه توهم دخترمنی وبایدازاین جورچیزادوری کنی...
_مامان میشه بری سره اصله مطلب؟؟ _چندروزی بودکه خالت مدام باهام درتماس بودوازتوبهم خبرمیداد...ازبیرون رفتنایه تنهاییت بدونه مینوواومدنایه نصفه شبیت.. نمیدونی وقتی ایناروبهم میگفت چقدربه خودم لعنت فرستادم که گذاشتم بیای اینجا..حتی چندبارم عذمموجزم کردم که بیام دنبالتوبرتگردونم بوشهر..ولی هربار باباتومیثاق جلوموگرفتن..من به اوناهیچی ازاین موضوع نگفتم..دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یه روزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم... مارال باصورتی درهمواخمایه توهم رفته بااسترس ودلشوره گفت
_مامان..من من که کاری نکر..
_میدونم عزیزم منم نگفتم کاری کردی..فقط خواستم همه ی ایناروبهت یاداوری کنم..که آسته بریوآسته بیای.. مارال دلش هزارراه رفته بود..باهرکلمه ای که ازدهنه مادرش خارج میشدضربانه قلبش میرفت بالاتروترسش ازفهمیدن مادرش ازموضوعه فردین بیشترمیشد...الان بایدیه جوری بامادرش حرف میزدتاخیالشوراحت کنه..معلوم نبودخالش چه چیزایه دیگه ای روبهش گفته بوده..
_ببین مادره من الهی قربونت برم توکه خودت بایدبهتردخترتوبشناسی..به نظرت من ازاون دسته دخترایه خیابونیم که بخوام یه همیچین کارایی کنم که خدایی نکرده آبرویه خونوادموجلومردم ببرم؟؟مامان من نمیخوام بگم دخترچشموگوش بسته ای هستم..نه..ولی اونجوری که تومیترسی باشمم نبودم نیستم نخواهمم بود...من ارزشه خودموبالاترازاین چیزامیدونم که بخوام خودمواسیره دسته پسرایه شیرازورابطه های کثیفشون بکنم..
یه میومد"پس چرابافردین دوست شدی؟؟""مگه اون پسره این شهرنیست؟"پس چه فرقی میکنه؟؟" خودشم توجوابه این سوال گم بود...نمیدونست چرااونوبابقیه متفاوت میدونه....یاده حرفه مینوافتادکه میگفت"ادم وقتی عاشق باشه..اونی که عاشقشه روحتی اگرپست ترین ادمم باشه بازم بابقیه متفاوت میدونه"
باصدایه درهردوسرشونوچرخوندن سمته درمیثاقومینوهردوبدونه درزدن دروبازکرده بودنواومده بودن تو..
میثاق باشیطنت اومدپریدروتخت کناره مارال
_خبببب میبینم که مادرودخترخوب باهم خلوت کردید!! چیامیگفتین حااالااا؟؟؟ مارال یه نگاه به سرتاپاش انداخت
_اولنش که خودتوجمع کن ازروتخته من دومنش این اتاق درداره واول بایددرمیزدیدومیومدیدتو
_ع؟؟نه بابا مینوتوهم اره؟ مینویه لبخنده خبیث زد
_اوهوم منم اره!!
مارال تکیشوزدبه مبل
_آخیشششش خدایاشکرت!دیگه تواین چندوقت که میثاق وره دلمه به جاکل کل بامن میوفته به جونه مینو!!خدایابازم شکرررتتتتت
حاج طاهرومهردادخان یه نیم نگاه به هم انداختنوسری تکون دادنولبخندزدن ملک خانوموطلاخانومم به کل کله این سه تامیخندیدن.. تنهاکسی که حتی یه لبخنده محورولبش نبودمسعودبود..امشب وقتی ازبیرون برمیگشت بعدازمدتهادوباره دختری که سالهاپیش سعی درفراموش کردنشوداشتودید...دختری که الان هیچ حسی جزنفرت ازش نداشت...وهمه ی تلخیه گذشتشوازچشه اون دختروفردین میدید...
کم کم ساعت داشت ازدوازده میگذشتوهمه خستشون بودونیازبه استراحت داشتن...ملک خانوم اتاقیایی که برای مهموناش حاضرکرده بودوبهشون نشون داد..مارال خسته وکوفته رفت تواتاقش..زودلباسشوعوض کردوپریدروتختشوسریع خزیدزیره پتوش..امروزاتفاقاته زیادی براش افتاده بود..دعوای اون دوتاپسربعدازدانشگاه بافردین..کل کله فردینومسعوددمه دره خونه...دیدنه فردین توشهربازیورفتنه باهاش به گلفروشیوبام..اومدنه یهویی خونوادش...
اماازاتفاقه آخری هنوزتوشوک بود..نمیدونست مادرشیناچرابیخبراومدن اینجا...باصدایه تقه ای که به درواردشدازفکروخیال اومدبیرون..
_بیاتو
طلاخانوم بالبخنده دلنشینی اومدداخله اتاق...مارالم متقابلن لبخندی زدونشست طلاخانومم کنارش نشست روتخت..
_میخواستی بخوابی مادر؟
_نه هنوزبیداربودم فعلاخوابم نمیاد..
_خب!خوبی دیگه دخترم؟خبری چیزی نیس؟
مارال اخماش جمع شد
_مثلاچه خبری؟یه جوری میگین خبری چیزی نیس که انگارمن تازه عروسم اومدی داری میپرسی خبری چیزی ازبچه نیس!!
مادرش نفسشوباصدادادبیرونوروشوکردسمته مارالوبامهربونیه ذاتیش گفت
_مادربه فدات ایشالایه همچین روزی هم میرسه! امیدوارم تااونروززنده باشمولباس عروسوتوتنت ببینم!_ایشالا که صدسال بعده ازدواجه منم زنده اید! طلاخانوم تکیه دادبه به پشته تخت_ایشالا! دخترم؟اینجاکه راحتی؟ مارال سرشوبه معنی مثبت تکون داد.. طلاخانوم توگفتنه حرفی که میخواست بزنه مرددبود..
_میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لال باپسری چیزی دوس باشه؟؟ مارال هرلحظه دلشوره واسترسش بیشترمیشد..
_م...معلومه که میدون..نم چیزی شده مامان؟؟منکه راجبعه دیراومدنه امشبمون توضیح دادم..
_خب میدونم که ایناروخیلی خوب میدونی!چون هرچی باشه توهم دخترمنی وبایدازاین جورچیزادوری کنی...
_مامان میشه بری سره اصله مطلب؟؟ _چندروزی بودکه خالت مدام باهام درتماس بودوازتوبهم خبرمیداد...ازبیرون رفتنایه تنهاییت بدونه مینوواومدنایه نصفه شبیت.. نمیدونی وقتی ایناروبهم میگفت چقدربه خودم لعنت فرستادم که گذاشتم بیای اینجا..حتی چندبارم عذمموجزم کردم که بیام دنبالتوبرتگردونم بوشهر..ولی هربار باباتومیثاق جلوموگرفتن..من به اوناهیچی ازاین موضوع نگفتم..دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یه روزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم... مارال باصورتی درهمواخمایه توهم رفته بااسترس ودلشوره گفت
_مامان..من من که کاری نکر..
_میدونم عزیزم منم نگفتم کاری کردی..فقط خواستم همه ی ایناروبهت یاداوری کنم..که آسته بریوآسته بیای.. مارال دلش هزارراه رفته بود..باهرکلمه ای که ازدهنه مادرش خارج میشدضربانه قلبش میرفت بالاتروترسش ازفهمیدن مادرش ازموضوعه فردین بیشترمیشد...الان بایدیه جوری بامادرش حرف میزدتاخیالشوراحت کنه..معلوم نبودخالش چه چیزایه دیگه ای روبهش گفته بوده..
_ببین مادره من الهی قربونت برم توکه خودت بایدبهتردخترتوبشناسی..به نظرت من ازاون دسته دخترایه خیابونیم که بخوام یه همیچین کارایی کنم که خدایی نکرده آبرویه خونوادموجلومردم ببرم؟؟مامان من نمیخوام بگم دخترچشموگوش بسته ای هستم..نه..ولی اونجوری که تومیترسی باشمم نبودم نیستم نخواهمم بود...من ارزشه خودموبالاترازاین چیزامیدونم که بخوام خودمواسیره دسته پسرایه شیرازورابطه های کثیفشون بکنم..
یه میومد"پس چرابافردین دوست شدی؟؟""مگه اون پسره این شهرنیست؟"پس چه فرقی میکنه؟؟" خودشم توجوابه این سوال گم بود...نمیدونست چرااونوبابقیه متفاوت میدونه....یاده حرفه مینوافتادکه میگفت"ادم وقتی عاشق باشه..اونی که عاشقشه روحتی اگرپست ترین ادمم باشه بازم بابقیه متفاوت میدونه"
باصدایه درهردوسرشونوچرخوندن سمته درمیثاقومینوهردوبدونه درزدن دروبازکرده بودنواومده بودن تو..
میثاق باشیطنت اومدپریدروتخت کناره مارال
_خبببب میبینم که مادرودخترخوب باهم خلوت کردید!! چیامیگفتین حااالااا؟؟؟ مارال یه نگاه به سرتاپاش انداخت
_اولنش که خودتوجمع کن ازروتخته من دومنش این اتاق درداره واول بایددرمیزدیدومیومدیدتو