مارال ماتومبهوت به چشایه ابیه مینوکه ترسونگرانی توش موج میزدخیره شد..رنگش مثله گچه دیوارسفیدشد..دقیقااون لحظه که بامسعودتوپاساژبرخوردکرده بودفردین دیدتش..میدونست الان هرتوضیحی هم که بده فردین بازم باورنمیکنه..باصدایی لرزون روبه مینوگفت
_مینو تواینوالان بایدبه من بگی؟؟؟ واای خداا الان من چه خاکی بریزم توسرم اخه؟؟
_اولنش که هیسسس یواش حرف بزن الان بقیه بیدارمیشن!!اونوقته که دیگه واقعابدبختیم دومنش بخدا هرجوری خواستم بهت بگم نمیشد..جلومسعودنخواستم بهت بگم گفتم شایدنخوای اون بفهمه..الانم نرودمه دربیخیالش شو..فعلاهمونبینیدبراهردوتاتون بهتره...مارال تکیه زدبه دیوار
_اینجوری که نمیشه..اگه باهاش حرف نزنم همه چی ازاینی که هس بدترمیشه..اونوقت فکرمیکنه همه ی اون اتفاقات واقعیت داشته ومن براهمینه که نمیرم ببینمش..
_مارال مگه مغزه خرخوردی تو؟؟ تامارال خواست چیزی بگه باصدایه زنگ درهردوصاف سرجاشون ایستادن..مارال فوری رفت سمته ایفون..ولی چیزی پیدانبود..به مینونگاه کرد
_کسی پیدانیست..ولی مطمعنم خودشه..اگه نرم معلوم نیس که چیکارکنه...
مارال خودشم خوب میدونست رفتنش عاقبته چندان خوبی نداره..ولی نمیتونست توخونه بمونه ودست رویه دست بذاره..امروزنشدفردا آخرکه بایدباهاش حرف میزد..به خاطره همینم میخواست تادیرنشده هرچه زودترببینتش وتادیرنشده بهش بفهمونه که همه اون چیزایی که دیده سوتفاهمی پیش نبوده..دلشوزدبه دریاورفت سمته درمینوسریع رفت دنبالش_کجا؟؟؟توروخدابیخیال شونرواگه نصفه شبی بلاملایی سرت بیاره چی؟؟
_مینوتوچرانمیفهمی؟؟اگه نرم همه چی بدترمیشه به نظرت تاکی میتونم خودموازش پنهون کنم؟؟
اینوگفتوبدونه اینکه منتظره جوابه مینوباشه زدبیرون..پشته دره حیاط بود...نفسه عمیقی کشید...وتاقبل ازاین که پشیمون بشه دروبازکرد...
.
دستاشوبرده بودتوجیبش وبه ماشین تکیه داده بود..خیره به دربود..اگرتایه دقیقه دیگه مارال نمیومدقطعاخودش به زورازخونه میاوردش بیرون..
بابازشدن دراخماشوغلیظترکرد..بدن داغش داغترشده بود..
مارال اروم اروم باتنوبدنی لرزون میومدسمتش...کوچه خلوته خلوت بود..ایستادروبه روش..چشایه عسلیش توتاریکیه شب روبه قهوه ای میزد...
تاخواست لب ازلب بازکنه سوزشه شدیدی رویه گونش حس کرد..حرف تودهنش ماسید...تاخواست به خودش بیادسیلی دوموهم خورد که باعث شدگوشه لبش پاره بشه وخون بیاد...
اشک توچشاش حلقه بسته بود..صداش به هق هق تبدیل شد..
داشت تاوانه کاری که نکرده بودومیداد...
_فرد..
_اولی روزدم تایادبگیری وقتی میگم پنج دقیقه وقت داری که بیای سرهمون پنج دقیقه بیای'دومی روزدم تادیگه نتونی باپرویی توچشام زل بزنیو کاری که کردیوفراموش کنی..تاسومی نزدم حرفه مفت نزن وگوش کن چی بت میگم
مارال صورتش غرقه اشک بودوخونه گوشه لبشم بیشترشده بود...ازاین که فردین توذهنش ازش یه ه*ر*ز*ه ساخته بودداشت دیوونه میشد...
دیگه نمیتونست تحمل کنه که فردین هرچی که میخوادوبارش کنه چندقدم ازش فاصله گرفت
باهق هق گفت
_چیه؟؟؟خیال برت داشته؟؟؟فکرکردی همه مثله خودتن؟؟
فردین خیزبرداشت سمتش مارال رفت عقب تر
_جلونیابذارمنم حرفاموبزنم توکه هرچی که بودوبارم کردی اماکاش حرفات یه کلمش حقیقت بودتامن الان راحترحرفاتوهضم میکردم..
_مارال ببنددهنتودیگه میخواستی چیکارکنی؟؟خودم توبغله پسره دیدمت..پس شرووره الکی تحویلم نده
مارال شدت اشکاش هرلحظه بیشترمیشد
_خیله خب باشه باورنمیکنی نکن ..الان همه چیوبهت ثابت میکنم..ولی بعدازاون دیگه نه میخوام صداتوبشنوم نه ببینمت اینوگفتورفت سمته دروزنگ وزد...
مینوکه تمامه مدت داشت همه چیوازآیفون میشنیدفوری دروکه به علت وزشه بادبسته شده بودوبازکرد
_مارال بیاتوتوروخدا اینوولش کن دیونس
مارال باگریه گفت
_مینوبه مسعودبگوبیاددمه در..
میدونست بااین کارش یه اشتباه به اشتباهاته دیگش اضافه میکنه..ولی الان ثابت کردن اینکه هیچی بینه خودشومسعودنبوده ازهرچیزی براش مهمتربود..
مینوباصدایه پرتعجبش گفت
_چی؟؟؟مسعود؟؟نگوکه..
___چی شده؟؟
باصدایه مسعودکه ازپشته سرش اومد سرشوبرگردونت..آبه دهنشوبه زورقورت دادوبرگشت سمتش مسعودبایه اخمه غلیظ ایستاده بودروبه روش
__چه خبره؟؟مارال کجاست؟
مینوبهش خیره شد..نمیدونست ازکجاشروع کنه وچی بهش بگه..
__چراحرف نمیزنی؟میگم چی شده؟؟...مینوبدونه هیچ توضیحی سریع گفت
_مارال دمه دره بروبیارش توروخدا
مسعود چندثانیه نگاش کردوبعدم بدونه حرف رفت بیرون..
مسعود فردین منتظروایساده بود..کنجکاوبودببینه مارال چه دلیلی میتونه داشته باشه..میخواست اگه دلیل محکمی نداشته باشه کاری کنه که اززندگیش پشیمون بشه..
بابازشدن درواومدن مسعودچشاشوریزکردوکنجکاوانه نگاش کرد
مارال گوشه لبش خون جاری بودوصورتش غرقه اشک بود بااومدن مسعودسریع رفت سمتش مسعوداخماشوبردتوهم دیدن مارال تواون وعضیت براش تعجب اوربود
_چی شده؟این چه سرووعضیه؟؟؟؟
مارال بی مقدمه استینه سویشرت مسعودوگرفتوبرد سمته فردین
_بهش بگوکه هیچی بینه منوتونیستوتوفقط پسرخالمی بگوتابفهمه همه حرفایی که بهم زدلایقم نبود...مسعودیه نگاه به فردین انداخت..بعده اون همه سال هنوزچهرشوخوب یادش بود...اخماش بیشترجمع شد..تمامه اون صحنه هاوحرفادوباره ازنوع اومدذهنش...چیزایی که برافراموش کردنشون ازایران رفت...ولی مثله اینکه به همین راحتی هم نبود..هنوزم بایه تلنگره کوچیک همه ی ذهنش درگیرمیشد...
حدس میزدوعضیته الانه مارال بخاطره اون باشه..
_این این بلاروسرت اورده؟؟؟
مارال اشکاش جلودیدشوگرفته بودن..باحرص گفت_توبه اونش کاری نداشته باش فقط بهش توضیح بده بگوفقط پسرخالمی همینوبس..
مسعودرفت سمته فردینوبالحنه عصبی گفت
_توهه کصافط به چه حقی این بلاروسرش اوردی؟؟؟اصلابه توچه که من چیکارشم؟؟؟
فردین کنترلشوازدست دادازخداش بودیه گوشمالیه حسابی هم به این بده
خیزبرداشت سمتشوباهم دست به یقه شدن..
_اره من اینکاروکردم چی شد؟؟روعشقت غیرتی شدی؟؟هه لیاقتش همینه که باتوباشه
مسعودیقشوسفت چسبیددلش میخواست تلافیه اونهمه سالوالان سرش دربیاره...بایه نفرته عجیب زل زدتوچشاش
_خفه اشغال باره اخرت باشه که توهین کنی اره راست میگی لیاقتش اینه که بامن باشه چون تو بی لیاقت ترازاونچیزی هستی که مارال بخوادحتی نگات کنه..
فردین دندوناشوروهم فشاردادومسعودوهل دادعقب
روبه مارال یه پوزخندزد
_هه اینومیخواستی ثابت کنی؟؟بفرما طرف داره بازبونه بی زبونی میگه که یه چیزی بینتون هس اونوقت توسعی داری پنهون کنی؟؟
مارال بازاری به مسعودنگاه کرد ازدسته هردوتاشون حرصی شده بود
باصدایه بلندسرشون دادزد
_اصلا هردوتاااتون بریییین به درررک چی ازجونم میخواین اخه؟؟؟ولم کنید بخدا به پیربه پیغمبرمن کاری نکردم
مسعود براچی اینجوری میکنی؟؟چراچیزی که بایدونمیگی؟؟؟من گفتم این چرندیاتوتحویلش بده؟؟؟
روبه فردین باگریه گفت
_میخوای باورکن میخوای نکن ولی من بااین هیچ رابـ ـطه ای ندارم..اگه داشتم ازش نمیخواستم الان بیاداینجا
فردین نفساش تندتروعصبی ترشده بود
_اره میبینم الانم که اومده قشنگ رابطتون روتابلوترازاونچیزی که بودکرد اخه این اشغال چی داشت؟؟
مسعودخیزبرداشت سمتشوتافردین به خودش بیادیه مشت خوابوندتوصورتش..فردینم که کلادیگه هیچ کنترلی رورفتاروحرفاش نداشت افتادبه جونش...
مارال تواون وعضیت نمیدونست به درده خودش بناله یااین دوتاروازهم جداکنه...
باعصبانیت دادزد
_چه خبرتونه؟؟بس کنیدددمیگم
ولی اونا بیخیال نبودن..زوره هردوبهم میچربید..
مارال باگریه رفت داخل...
یه راست رفت تواتاقشودروقفل کرد...
مینوبادیدن مارال بااون سرووعض سریع رفت دنبالش..ازبیرونم که هیچ خبری نداشت.. مارال دره اتاقوقفل کرده بودوصورتشوتوبالشتش فروکردوشروع کردبه گریه کردن..سرش گیج میرفتوگوشه لبشم بدجورمیسوخت..
مینوهرچی صداش زدولی فایده نداشت...رفت پایین تابلکه ازمسعودبپرسه چه خبره..که مسعودودروبازکردواومدتو..
سروصورتش بهم ریخته بودواز بینیش خون میچکید..تامینوخواست بره سمتش دره دستشویی روبازکردورفت تو...
توتمامه بدنش احساس کوفتگی میکرد..صورتشوشست..تواینه به خودش نگاه کرد..هنوزخونه بینیش بندنیومده بود...امااصلابراش مهم نبود..ارزشه اینوداشت که بلفردین درگیربشه وتامیخوره بزنتش..سرشوتکون دادوزیره لب گفت"هنوزکارم باهات تموم نشده فردین نوری"
اومدبیرون مینوهنوزدمه دربود
سریع دستشوگرفتوبردتواتاقش.. باعصبانیت توپیدبه مینو_ایناازکی باهمن؟؟
مینوبا من من گفت
_چ...چرامگه؟؟چی شد؟؟
مسعودسرش دادزد
_میگم ایناازکی باهمن؟؟؟
مینوکه دیگه نمیتونست چیزیوپنهون گفت
_یه یه ماهی میشه...
_اینومن الان بایدبشنوم مینو؟؟؟
مینو حدسه اینکه مسعودبه مارال علاقه داشته باشه روزده بود..ولی فکرمیکردتاالان دیگه ازاون علاقه خبری نباشه..مسعودهمیشه پشته غرورش همه دردهاو غماشوپنهون میکردونمیذاشت کسی چیزی ازش بفهمه..دردایی که فقط خودش ازشون خبرداشت..
_خب..خب نمیدونستم برات مهمه..چیزه..
_بروبیرون
_نگفتی چی شداون بیرون؟؟
مسعودباحرص به مینونگاه کرد..مینوفوری معنیه نگاشوفهمیدوازاتاق زدبیرون..الان وقته مناسبی برای حرف کشیدن ازمسعودنبود...
_مینو تواینوالان بایدبه من بگی؟؟؟ واای خداا الان من چه خاکی بریزم توسرم اخه؟؟
_اولنش که هیسسس یواش حرف بزن الان بقیه بیدارمیشن!!اونوقته که دیگه واقعابدبختیم دومنش بخدا هرجوری خواستم بهت بگم نمیشد..جلومسعودنخواستم بهت بگم گفتم شایدنخوای اون بفهمه..الانم نرودمه دربیخیالش شو..فعلاهمونبینیدبراهردوتاتون بهتره...مارال تکیه زدبه دیوار
_اینجوری که نمیشه..اگه باهاش حرف نزنم همه چی ازاینی که هس بدترمیشه..اونوقت فکرمیکنه همه ی اون اتفاقات واقعیت داشته ومن براهمینه که نمیرم ببینمش..
_مارال مگه مغزه خرخوردی تو؟؟ تامارال خواست چیزی بگه باصدایه زنگ درهردوصاف سرجاشون ایستادن..مارال فوری رفت سمته ایفون..ولی چیزی پیدانبود..به مینونگاه کرد
_کسی پیدانیست..ولی مطمعنم خودشه..اگه نرم معلوم نیس که چیکارکنه...
مارال خودشم خوب میدونست رفتنش عاقبته چندان خوبی نداره..ولی نمیتونست توخونه بمونه ودست رویه دست بذاره..امروزنشدفردا آخرکه بایدباهاش حرف میزد..به خاطره همینم میخواست تادیرنشده هرچه زودترببینتش وتادیرنشده بهش بفهمونه که همه اون چیزایی که دیده سوتفاهمی پیش نبوده..دلشوزدبه دریاورفت سمته درمینوسریع رفت دنبالش_کجا؟؟؟توروخدابیخیال شونرواگه نصفه شبی بلاملایی سرت بیاره چی؟؟
_مینوتوچرانمیفهمی؟؟اگه نرم همه چی بدترمیشه به نظرت تاکی میتونم خودموازش پنهون کنم؟؟
اینوگفتوبدونه اینکه منتظره جوابه مینوباشه زدبیرون..پشته دره حیاط بود...نفسه عمیقی کشید...وتاقبل ازاین که پشیمون بشه دروبازکرد...
.
دستاشوبرده بودتوجیبش وبه ماشین تکیه داده بود..خیره به دربود..اگرتایه دقیقه دیگه مارال نمیومدقطعاخودش به زورازخونه میاوردش بیرون..
بابازشدن دراخماشوغلیظترکرد..بدن داغش داغترشده بود..
مارال اروم اروم باتنوبدنی لرزون میومدسمتش...کوچه خلوته خلوت بود..ایستادروبه روش..چشایه عسلیش توتاریکیه شب روبه قهوه ای میزد...
تاخواست لب ازلب بازکنه سوزشه شدیدی رویه گونش حس کرد..حرف تودهنش ماسید...تاخواست به خودش بیادسیلی دوموهم خورد که باعث شدگوشه لبش پاره بشه وخون بیاد...
اشک توچشاش حلقه بسته بود..صداش به هق هق تبدیل شد..
داشت تاوانه کاری که نکرده بودومیداد...
_فرد..
_اولی روزدم تایادبگیری وقتی میگم پنج دقیقه وقت داری که بیای سرهمون پنج دقیقه بیای'دومی روزدم تادیگه نتونی باپرویی توچشام زل بزنیو کاری که کردیوفراموش کنی..تاسومی نزدم حرفه مفت نزن وگوش کن چی بت میگم
مارال صورتش غرقه اشک بودوخونه گوشه لبشم بیشترشده بود...ازاین که فردین توذهنش ازش یه ه*ر*ز*ه ساخته بودداشت دیوونه میشد...
دیگه نمیتونست تحمل کنه که فردین هرچی که میخوادوبارش کنه چندقدم ازش فاصله گرفت
باهق هق گفت
_چیه؟؟؟خیال برت داشته؟؟؟فکرکردی همه مثله خودتن؟؟
فردین خیزبرداشت سمتش مارال رفت عقب تر
_جلونیابذارمنم حرفاموبزنم توکه هرچی که بودوبارم کردی اماکاش حرفات یه کلمش حقیقت بودتامن الان راحترحرفاتوهضم میکردم..
_مارال ببنددهنتودیگه میخواستی چیکارکنی؟؟خودم توبغله پسره دیدمت..پس شرووره الکی تحویلم نده
مارال شدت اشکاش هرلحظه بیشترمیشد
_خیله خب باشه باورنمیکنی نکن ..الان همه چیوبهت ثابت میکنم..ولی بعدازاون دیگه نه میخوام صداتوبشنوم نه ببینمت اینوگفتورفت سمته دروزنگ وزد...
مینوکه تمامه مدت داشت همه چیوازآیفون میشنیدفوری دروکه به علت وزشه بادبسته شده بودوبازکرد
_مارال بیاتوتوروخدا اینوولش کن دیونس
مارال باگریه گفت
_مینوبه مسعودبگوبیاددمه در..
میدونست بااین کارش یه اشتباه به اشتباهاته دیگش اضافه میکنه..ولی الان ثابت کردن اینکه هیچی بینه خودشومسعودنبوده ازهرچیزی براش مهمتربود..
مینوباصدایه پرتعجبش گفت
_چی؟؟؟مسعود؟؟نگوکه..
___چی شده؟؟
باصدایه مسعودکه ازپشته سرش اومد سرشوبرگردونت..آبه دهنشوبه زورقورت دادوبرگشت سمتش مسعودبایه اخمه غلیظ ایستاده بودروبه روش
__چه خبره؟؟مارال کجاست؟
مینوبهش خیره شد..نمیدونست ازکجاشروع کنه وچی بهش بگه..
__چراحرف نمیزنی؟میگم چی شده؟؟...مینوبدونه هیچ توضیحی سریع گفت
_مارال دمه دره بروبیارش توروخدا
مسعود چندثانیه نگاش کردوبعدم بدونه حرف رفت بیرون..
مسعود فردین منتظروایساده بود..کنجکاوبودببینه مارال چه دلیلی میتونه داشته باشه..میخواست اگه دلیل محکمی نداشته باشه کاری کنه که اززندگیش پشیمون بشه..
بابازشدن درواومدن مسعودچشاشوریزکردوکنجکاوانه نگاش کرد
مارال گوشه لبش خون جاری بودوصورتش غرقه اشک بود بااومدن مسعودسریع رفت سمتش مسعوداخماشوبردتوهم دیدن مارال تواون وعضیت براش تعجب اوربود
_چی شده؟این چه سرووعضیه؟؟؟؟
مارال بی مقدمه استینه سویشرت مسعودوگرفتوبرد سمته فردین
_بهش بگوکه هیچی بینه منوتونیستوتوفقط پسرخالمی بگوتابفهمه همه حرفایی که بهم زدلایقم نبود...مسعودیه نگاه به فردین انداخت..بعده اون همه سال هنوزچهرشوخوب یادش بود...اخماش بیشترجمع شد..تمامه اون صحنه هاوحرفادوباره ازنوع اومدذهنش...چیزایی که برافراموش کردنشون ازایران رفت...ولی مثله اینکه به همین راحتی هم نبود..هنوزم بایه تلنگره کوچیک همه ی ذهنش درگیرمیشد...
حدس میزدوعضیته الانه مارال بخاطره اون باشه..
_این این بلاروسرت اورده؟؟؟
مارال اشکاش جلودیدشوگرفته بودن..باحرص گفت_توبه اونش کاری نداشته باش فقط بهش توضیح بده بگوفقط پسرخالمی همینوبس..
مسعودرفت سمته فردینوبالحنه عصبی گفت
_توهه کصافط به چه حقی این بلاروسرش اوردی؟؟؟اصلابه توچه که من چیکارشم؟؟؟
فردین کنترلشوازدست دادازخداش بودیه گوشمالیه حسابی هم به این بده
خیزبرداشت سمتشوباهم دست به یقه شدن..
_اره من اینکاروکردم چی شد؟؟روعشقت غیرتی شدی؟؟هه لیاقتش همینه که باتوباشه
مسعودیقشوسفت چسبیددلش میخواست تلافیه اونهمه سالوالان سرش دربیاره...بایه نفرته عجیب زل زدتوچشاش
_خفه اشغال باره اخرت باشه که توهین کنی اره راست میگی لیاقتش اینه که بامن باشه چون تو بی لیاقت ترازاونچیزی هستی که مارال بخوادحتی نگات کنه..
فردین دندوناشوروهم فشاردادومسعودوهل دادعقب
روبه مارال یه پوزخندزد
_هه اینومیخواستی ثابت کنی؟؟بفرما طرف داره بازبونه بی زبونی میگه که یه چیزی بینتون هس اونوقت توسعی داری پنهون کنی؟؟
مارال بازاری به مسعودنگاه کرد ازدسته هردوتاشون حرصی شده بود
باصدایه بلندسرشون دادزد
_اصلا هردوتاااتون بریییین به درررک چی ازجونم میخواین اخه؟؟؟ولم کنید بخدا به پیربه پیغمبرمن کاری نکردم
مسعود براچی اینجوری میکنی؟؟چراچیزی که بایدونمیگی؟؟؟من گفتم این چرندیاتوتحویلش بده؟؟؟
روبه فردین باگریه گفت
_میخوای باورکن میخوای نکن ولی من بااین هیچ رابـ ـطه ای ندارم..اگه داشتم ازش نمیخواستم الان بیاداینجا
فردین نفساش تندتروعصبی ترشده بود
_اره میبینم الانم که اومده قشنگ رابطتون روتابلوترازاونچیزی که بودکرد اخه این اشغال چی داشت؟؟
مسعودخیزبرداشت سمتشوتافردین به خودش بیادیه مشت خوابوندتوصورتش..فردینم که کلادیگه هیچ کنترلی رورفتاروحرفاش نداشت افتادبه جونش...
مارال تواون وعضیت نمیدونست به درده خودش بناله یااین دوتاروازهم جداکنه...
باعصبانیت دادزد
_چه خبرتونه؟؟بس کنیدددمیگم
ولی اونا بیخیال نبودن..زوره هردوبهم میچربید..
مارال باگریه رفت داخل...
یه راست رفت تواتاقشودروقفل کرد...
مینوبادیدن مارال بااون سرووعض سریع رفت دنبالش..ازبیرونم که هیچ خبری نداشت.. مارال دره اتاقوقفل کرده بودوصورتشوتوبالشتش فروکردوشروع کردبه گریه کردن..سرش گیج میرفتوگوشه لبشم بدجورمیسوخت..
مینوهرچی صداش زدولی فایده نداشت...رفت پایین تابلکه ازمسعودبپرسه چه خبره..که مسعودودروبازکردواومدتو..
سروصورتش بهم ریخته بودواز بینیش خون میچکید..تامینوخواست بره سمتش دره دستشویی روبازکردورفت تو...
توتمامه بدنش احساس کوفتگی میکرد..صورتشوشست..تواینه به خودش نگاه کرد..هنوزخونه بینیش بندنیومده بود...امااصلابراش مهم نبود..ارزشه اینوداشت که بلفردین درگیربشه وتامیخوره بزنتش..سرشوتکون دادوزیره لب گفت"هنوزکارم باهات تموم نشده فردین نوری"
اومدبیرون مینوهنوزدمه دربود
سریع دستشوگرفتوبردتواتاقش.. باعصبانیت توپیدبه مینو_ایناازکی باهمن؟؟
مینوبا من من گفت
_چ...چرامگه؟؟چی شد؟؟
مسعودسرش دادزد
_میگم ایناازکی باهمن؟؟؟
مینوکه دیگه نمیتونست چیزیوپنهون گفت
_یه یه ماهی میشه...
_اینومن الان بایدبشنوم مینو؟؟؟
مینو حدسه اینکه مسعودبه مارال علاقه داشته باشه روزده بود..ولی فکرمیکردتاالان دیگه ازاون علاقه خبری نباشه..مسعودهمیشه پشته غرورش همه دردهاو غماشوپنهون میکردونمیذاشت کسی چیزی ازش بفهمه..دردایی که فقط خودش ازشون خبرداشت..
_خب..خب نمیدونستم برات مهمه..چیزه..
_بروبیرون
_نگفتی چی شداون بیرون؟؟
مسعودباحرص به مینونگاه کرد..مینوفوری معنیه نگاشوفهمیدوازاتاق زدبیرون..الان وقته مناسبی برای حرف کشیدن ازمسعودنبود...
آخرین ویرایش: