کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
مارال ماتومبهوت به چشایه ابیه مینوکه ترسونگرانی توش موج میزدخیره شد..رنگش مثله گچه دیوارسفیدشد..دقیقااون لحظه که بامسعودتوپاساژبرخوردکرده بودفردین دیدتش..میدونست الان هرتوضیحی هم که بده فردین بازم باورنمیکنه..باصدایی لرزون روبه مینوگفت
_مینو تواینوالان بایدبه من بگی؟؟؟ واای خداا الان من چه خاکی بریزم توسرم اخه؟؟
_اولنش که هیسسس یواش حرف بزن الان بقیه بیدارمیشن!!اونوقته که دیگه واقعابدبختیم دومنش بخدا هرجوری خواستم بهت بگم نمیشد..جلومسعودنخواستم بهت بگم گفتم شایدنخوای اون بفهمه..الانم نرودمه دربیخیالش شو..فعلاهمونبینیدبراهردوتاتون بهتره...مارال تکیه زدبه دیوار
_اینجوری که نمیشه..اگه باهاش حرف نزنم همه چی ازاینی که هس بدترمیشه..اونوقت فکرمیکنه همه ی اون اتفاقات واقعیت داشته ومن براهمینه که نمیرم ببینمش..
_مارال مگه مغزه خرخوردی تو؟؟ تامارال خواست چیزی بگه باصدایه زنگ درهردوصاف سرجاشون ایستادن..مارال فوری رفت سمته ایفون..ولی چیزی پیدانبود..به مینونگاه کرد
_کسی پیدانیست..ولی مطمعنم خودشه..اگه نرم معلوم نیس که چیکارکنه...
مارال خودشم خوب میدونست رفتنش عاقبته چندان خوبی نداره..ولی نمیتونست توخونه بمونه ودست رویه دست بذاره..امروزنشدفردا آخرکه بایدباهاش حرف میزد..به خاطره همینم میخواست تادیرنشده هرچه زودترببینتش وتادیرنشده بهش بفهمونه که همه اون چیزایی که دیده سوتفاهمی پیش نبوده..دلشوزدبه دریاورفت سمته درمینوسریع رفت دنبالش_کجا؟؟؟توروخدابیخیال شونرواگه نصفه شبی بلاملایی سرت بیاره چی؟؟
_مینوتوچرانمیفهمی؟؟اگه نرم همه چی بدترمیشه به نظرت تاکی میتونم خودموازش پنهون کنم؟؟
اینوگفتوبدونه اینکه منتظره جوابه مینوباشه زدبیرون..پشته دره حیاط بود...نفسه عمیقی کشید...وتاقبل ازاین که پشیمون بشه دروبازکرد...
.
دستاشوبرده بودتوجیبش وبه ماشین تکیه داده بود..خیره به دربود..اگرتایه دقیقه دیگه مارال نمیومدقطعاخودش به زورازخونه میاوردش بیرون..
بابازشدن دراخماشوغلیظترکرد..بدن داغش داغترشده بود..
مارال اروم اروم باتنوبدنی لرزون میومدسمتش...کوچه خلوته خلوت بود..ایستادروبه روش..چشایه عسلیش توتاریکیه شب روبه قهوه ای میزد...
تاخواست لب ازلب بازکنه سوزشه شدیدی رویه گونش حس کرد..حرف تودهنش ماسید...تاخواست به خودش بیادسیلی دوموهم خورد که باعث شدگوشه لبش پاره بشه وخون بیاد...
اشک توچشاش حلقه بسته بود..صداش به هق هق تبدیل شد..
داشت تاوانه کاری که نکرده بودومیداد...
_فرد..
_اولی روزدم تایادبگیری وقتی میگم پنج دقیقه وقت داری که بیای سرهمون پنج دقیقه بیای'دومی روزدم تادیگه نتونی باپرویی توچشام زل بزنیو کاری که کردیوفراموش کنی..تاسومی نزدم حرفه مفت نزن وگوش کن چی بت میگم
مارال صورتش غرقه اشک بودوخونه گوشه لبشم بیشترشده بود...ازاین که فردین توذهنش ازش یه ه*ر*ز*ه ساخته بودداشت دیوونه میشد...
دیگه نمیتونست تحمل کنه که فردین هرچی که میخوادوبارش کنه چندقدم ازش فاصله گرفت
باهق هق گفت
_چیه؟؟؟خیال برت داشته؟؟؟فکرکردی همه مثله خودتن؟؟
فردین خیزبرداشت سمتش مارال رفت عقب تر
_جلونیابذارمنم حرفاموبزنم توکه هرچی که بودوبارم کردی اماکاش حرفات یه کلمش حقیقت بودتامن الان راحترحرفاتوهضم میکردم..
_مارال ببنددهنتودیگه میخواستی چیکارکنی؟؟خودم توبغله پسره دیدمت..پس شرووره الکی تحویلم نده
مارال شدت اشکاش هرلحظه بیشترمیشد
_خیله خب باشه باورنمیکنی نکن ..الان همه چیوبهت ثابت میکنم..ولی بعدازاون دیگه نه میخوام صداتوبشنوم نه ببینمت اینوگفتورفت سمته دروزنگ وزد...
مینوکه تمامه مدت داشت همه چیوازآیفون میشنیدفوری دروکه به علت وزشه بادبسته شده بودوبازکرد
_مارال بیاتوتوروخدا اینوولش کن دیونس
مارال باگریه گفت
_مینوبه مسعودبگوبیاددمه در..
میدونست بااین کارش یه اشتباه به اشتباهاته دیگش اضافه میکنه..ولی الان ثابت کردن اینکه هیچی بینه خودشومسعودنبوده ازهرچیزی براش مهمتربود..
مینوباصدایه پرتعجبش گفت
_چی؟؟؟مسعود؟؟نگوکه..
___چی شده؟؟
باصدایه مسعودکه ازپشته سرش اومد سرشوبرگردونت..آبه دهنشوبه زورقورت دادوبرگشت سمتش مسعودبایه اخمه غلیظ ایستاده بودروبه روش
__چه خبره؟؟مارال کجاست؟
مینوبهش خیره شد..نمیدونست ازکجاشروع کنه وچی بهش بگه..
__چراحرف نمیزنی؟میگم چی شده؟؟...مینوبدونه هیچ توضیحی سریع گفت
_مارال دمه دره بروبیارش توروخدا
مسعود چندثانیه نگاش کردوبعدم بدونه حرف رفت بیرون..
مسعود فردین منتظروایساده بود..کنجکاوبودببینه مارال چه دلیلی میتونه داشته باشه..میخواست اگه دلیل محکمی نداشته باشه کاری کنه که اززندگیش پشیمون بشه..
بابازشدن درواومدن مسعودچشاشوریزکردوکنجکاوانه نگاش کرد
مارال گوشه لبش خون جاری بودوصورتش غرقه اشک بود بااومدن مسعودسریع رفت سمتش مسعوداخماشوبردتوهم دیدن مارال تواون وعضیت براش تعجب اوربود
_چی شده؟این چه سرووعضیه؟؟؟؟
مارال بی مقدمه استینه سویشرت مسعودوگرفتوبرد سمته فردین
_بهش بگوکه هیچی بینه منوتونیستوتوفقط پسرخالمی بگوتابفهمه همه حرفایی که بهم زدلایقم نبود...مسعودیه نگاه به فردین انداخت..بعده اون همه سال هنوزچهرشوخوب یادش بود...اخماش بیشترجمع شد..تمامه اون صحنه هاوحرفادوباره ازنوع اومدذهنش...چیزایی که برافراموش کردنشون ازایران رفت...ولی مثله اینکه به همین راحتی هم نبود..هنوزم بایه تلنگره کوچیک همه ی ذهنش درگیرمیشد...
حدس میزدوعضیته الانه مارال بخاطره اون باشه..
_این این بلاروسرت اورده؟؟؟
مارال اشکاش جلودیدشوگرفته بودن..باحرص گفت_توبه اونش کاری نداشته باش فقط بهش توضیح بده بگوفقط پسرخالمی همینوبس..
مسعودرفت سمته فردینوبالحنه عصبی گفت
_توهه کصافط به چه حقی این بلاروسرش اوردی؟؟؟اصلابه توچه که من چیکارشم؟؟؟
فردین کنترلشوازدست دادازخداش بودیه گوشمالیه حسابی هم به این بده
خیزبرداشت سمتشوباهم دست به یقه شدن..
_اره من اینکاروکردم چی شد؟؟روعشقت غیرتی شدی؟؟هه لیاقتش همینه که باتوباشه
مسعودیقشوسفت چسبیددلش میخواست تلافیه اونهمه سالوالان سرش دربیاره...بایه نفرته عجیب زل زدتوچشاش
_خفه اشغال باره اخرت باشه که توهین کنی اره راست میگی لیاقتش اینه که بامن باشه چون تو بی لیاقت ترازاونچیزی هستی که مارال بخوادحتی نگات کنه..
فردین دندوناشوروهم فشاردادومسعودوهل دادعقب
روبه مارال یه پوزخندزد
_هه اینومیخواستی ثابت کنی؟؟بفرما طرف داره بازبونه بی زبونی میگه که یه چیزی بینتون هس اونوقت توسعی داری پنهون کنی؟؟
مارال بازاری به مسعودنگاه کرد ازدسته هردوتاشون حرصی شده بود
باصدایه بلندسرشون دادزد
_اصلا هردوتاااتون بریییین به درررک چی ازجونم میخواین اخه؟؟؟ولم کنید بخدا به پیربه پیغمبرمن کاری نکردم
مسعود براچی اینجوری میکنی؟؟چراچیزی که بایدونمیگی؟؟؟من گفتم این چرندیاتوتحویلش بده؟؟؟
روبه فردین باگریه گفت
_میخوای باورکن میخوای نکن ولی من بااین هیچ رابـ ـطه ای ندارم..اگه داشتم ازش نمیخواستم الان بیاداینجا
فردین نفساش تندتروعصبی ترشده بود
_اره میبینم الانم که اومده قشنگ رابطتون روتابلوترازاونچیزی که بودکرد اخه این اشغال چی داشت؟؟
مسعودخیزبرداشت سمتشوتافردین به خودش بیادیه مشت خوابوندتوصورتش..فردینم که کلادیگه هیچ کنترلی رورفتاروحرفاش نداشت افتادبه جونش...
مارال تواون وعضیت نمیدونست به درده خودش بناله یااین دوتاروازهم جداکنه...
باعصبانیت دادزد
_چه خبرتونه؟؟بس کنیدددمیگم
ولی اونا بیخیال نبودن..زوره هردوبهم میچربید..
مارال باگریه رفت داخل...
یه راست رفت تواتاقشودروقفل کرد...
مینوبادیدن مارال بااون سرووعض سریع رفت دنبالش..ازبیرونم که هیچ خبری نداشت.. مارال دره اتاقوقفل کرده بودوصورتشوتوبالشتش فروکردوشروع کردبه گریه کردن..سرش گیج میرفتوگوشه لبشم بدجورمیسوخت..
مینوهرچی صداش زدولی فایده نداشت...رفت پایین تابلکه ازمسعودبپرسه چه خبره..که مسعودودروبازکردواومدتو..
سروصورتش بهم ریخته بودواز بینیش خون میچکید..تامینوخواست بره سمتش دره دستشویی روبازکردورفت تو...
توتمامه بدنش احساس کوفتگی میکرد..صورتشوشست..تواینه به خودش نگاه کرد..هنوزخونه بینیش بندنیومده بود...امااصلابراش مهم نبود..ارزشه اینوداشت که بلفردین درگیربشه وتامیخوره بزنتش..سرشوتکون دادوزیره لب گفت"هنوزکارم باهات تموم نشده فردین نوری"
اومدبیرون مینوهنوزدمه دربود
سریع دستشوگرفتوبردتواتاقش.. باعصبانیت توپیدبه مینو_ایناازکی باهمن؟؟
مینوبا من من گفت
_چ...چرامگه؟؟چی شد؟؟
مسعودسرش دادزد
_میگم ایناازکی باهمن؟؟؟
مینوکه دیگه نمیتونست چیزیوپنهون گفت
_یه یه ماهی میشه...
_اینومن الان بایدبشنوم مینو؟؟؟
مینو حدسه اینکه مسعودبه مارال علاقه داشته باشه روزده بود..ولی فکرمیکردتاالان دیگه ازاون علاقه خبری نباشه..مسعودهمیشه پشته غرورش همه دردهاو غماشوپنهون میکردونمیذاشت کسی چیزی ازش بفهمه..دردایی که فقط خودش ازشون خبرداشت..
_خب..خب نمیدونستم برات مهمه..چیزه..
_بروبیرون
_نگفتی چی شداون بیرون؟؟
مسعودباحرص به مینونگاه کرد..مینوفوری معنیه نگاشوفهمیدوازاتاق زدبیرون..الان وقته مناسبی برای حرف کشیدن ازمسعودنبود...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ***********
    یه هفته ای ازاون ماجرامیگذشت..نه مارال نه فردین بعدازاون جریان دیگه سراغی ازهم نداشتن فقط بعضی روزاتودانشگاه همومیدیدن که راشونوگج میکردنومیرفتن..
    فرزین دوسه باری حال مارالوازمینوپرسیده بود...یکی دوبارم به خوده مارال زنگ زده بود..مارالم چون فرزینوبی تقصیرمیدید جوابشومیداد...
    دوسه روزاول که مارال کلادانشگاه نرفت توجوابه ملک خانومم میگفت حالش خوب نیستومیخوادچندروزی استراحت کنه...سعی میکردجلومسعودم زیادظاهرنشه..بخاطراونشبم یه معذرت خواهیه سرسری ازش کرده بودکه بااخموتخمه مسعودمواجه شد..
    بعدازاون دوسه روزم که مجبورشدبره ازشانسه بدش بیشتره مواقع بافردین کلاسشون یکی میشدوداغشوتازه ترمیکرد..
    فردین تواین مدت ازکاراش پشیمون نشدولی..اگرمیخواست باخودش روراست باشه میدیدکه همه چی واقعایه سوتفاهم بیشترنبوده...میدونست خیلی تندرفته..دلش برای مارال تنگ شده بود..ولی نمیخواست غرورشوزیره پابذاره ومعذرت خواهی کنه..دوسه باری تویه کلاساشرکت کرداولش براحرص دراوردن بودولی بعدش برارفعه دلتنگی...
    .
    کلاسش تموم شده بود...منتظربودتادوستش بیادوجزوه هاشوبهش پس بده..مینوحوصله ی منتظرموندنونداشت..براهمینم یه تاکسی گرفتورفت خونه..
    بعدازتحویل دادنه جزوه هابه دوستش رفت سمته خیابونومنتظره ماشین شد..
    بوقه یه ماشین رواعصابش بود..چندقدم رفت جلو..ولی ماشینه ولکن نبود..یه نیم نگاه بهش انداخت یه پورشه ی سفیدبودشیشه هاش دودی بودکسی توش معلوم نبود..
    _اه ای خدا مانبایدازدسته این مزاحمایه روزخوش داشته باشیم؟
    باهرقدمی که میرفت ماشینم باهاش حرکت میکرد..دیگه داشت کفرش ودرمیاورد..ایستادوباحرص رفت سمته ماشین چندتقه به شیشه زد..شیشه اروم اومدپایین..بادیدنه کسی که توماشین بودسرجاش خشکش زد...
    فردین دیدکه لبخنده کجکی رولباش بود..فوری اخماشوجمع کردورفت کناروبه راهش ادامه داد..
    فردین دوست داشت امروزهرطورشده یه جوری بامارال اشتی کنه..اومده بودتایه جوری ازدلش دربیاره..اروم کنارش ماشینونگه داشتوپیاده شد..
    _مارال سوارشوکارت دارم
    _من باغریبه هاکاری ندارم.. فردین ازاین حرفش حرصش گرفت..
    _منم نگفتم توباهام کاری داری گفتم من باهات کاردارم بیاسوارشوبچه بازی هم درنیار
    _شرمندم اقابفرماییدمزاحم نشید
    دوتاپسرکه ازاونجاردمیشدن بادیدن مارال وفردین تواون وعضیت فکرکردن فردین داره مزاحمه مارال میشه..براهمینم اومدن سمته فردین یکی ازپسرا لاغروبلندبوداون یکی هم لاغروکوتاه..اگرهردوشونم میوفتادن به جونه فردین فردین بایه حرکت میتونست خوردشون کنه!
    اون یکی که لاغروبلندبودبااخم روبه فردین گفت_هوووی مگه توخودت خواهرمادرنداری که افتادی دنباله دخترمردم؟؟؟
    فردین بایه اخمه غلیظ نگاش کرد_توروسننه؟؟به توچه؟؟
    اون یکی پسره هم گفت_برورده کارت مزاحم نشووگرنه... فردین یقشوچسبید_وگرنه چی؟؟چه غلطی میخوای بکنی؟؟من بینیتوبگیرم که غش کردی بچه!
    مارال باحرص نگاشون میکرد..اگردیرمیجنبیدبازفردین شربه پامیکرد
    همون پسری که فردین یقشوچسبیده بودصداشوانداخت روسرش_برورده کارت تانقشه زمینت نکردم
    فردین باعصبانیت پسرروهل دادعقب که تعادلشوازدست دادومحکم خوردزمین خواست خیزبرداره سمتشوبزنه لهولوردش کنه که مارال فوری اومدجلوشوروبه اون دوتاپسرگفت_اصلاکی ازشما کمک خواست اخه؟؟برین توروخداشربه پانکنید..
    آدمایی که تکاپوازاونجاردمیشدن همه خیره به این دعوایه بینه اونابودن..
    دوسته پسره شروع کردبه فحش دادنوناسزاگفتن..فردین خواست یکی بخابونه تودهنش که مارال دستشوگرفتوبردسمته ماشین وباحرص گفت
    _بروسوارشوابروحیثیتموجلومردم بردی
    فردین که دلش میخواست بره واون دوتاپسروخوردوخاکشیرکنه گفت
    _بروکناربذاردندوناشونوبریزم توحلقشون عوضیا
    _لازم نکرده سوارشومیگم اینوگفتوهلش دادتوماشین..بعدبرااینکه دوباره دردسردرست نکنه خودشم سوارشدکنارش..فردین باعصبانیت پاشوگذاشت روگازوحرکت کرد..
    اون دوتاپسرامروزشوخراب کردن..اعصابش بهم ریخته بود..
    ازگوشه چشم به مارال نگاه کرداخماشوبرده بودتوهموعینه دخترایه تخسواخموبه جلوخیره شده بود
    چقدردلش برالبخندای شیرنوحرفایه بامزش تنگ شده بود
    _قهری؟؟ مارال بدونه اینکه نگاش کنه اخماشوبیشتربردتوهم درصورتی که اونم دلش برای نگاهه سردواخموتخمایه فردین تنگ شده بود..هرروزی که میگذشت باوجوداون اتفاق بیشترعاشقش میشد..فردین باکاراش داشت روحه مارالوبه بازی میگرفت..
    _خیله خب..چیکارکنم که آشتی کنی؟؟بگم معذرت میخوام حله؟؟؟
    مارال روشوکرداونور..دوست داشت ببخشتش..ولی نمیخواست زودوابده..
    _مثله اینکه عصابت اوکی شدنگه دارکنارمیخوام پیاده شم..فردین یه لبخنده کجکی زد
    _ببین من نازکشیدنم خوب نیستایعنی بلدنیستم..پس نازکردنوبذارکنار
    مارال باحرصوچهره ای جدی نگاش کرد
    _ادم وقتی نازمیکنه که بدونه نازکش داره نگه دارکنارپیاده میشم
    _معذرت میخوام دیگه!! ببخشیدحالابخنددیگه!!
    همه ی ایناروبالحنه بامزه ای میگفت که مارال خندش گرفته بود
    _قول میدم دیگه تکرارنشه!! مارال گوشه لبشوگزیدکه خندش نگیره بعدم یه اخمه کمرنگ کرد
    _نه بابا جرعت داری دوباره تکرارش کن پرو
    _بابابیخیال دیگه!! اگه آشتی کنی میبرمت عروسک فروشی بعدم شهره بازی
    درست داشت دست میذاشت رونقطه ضعفایه مارال
    مارال سعی کردزیاد ذوق نکنه..
    _حالاآشتی هستی یانه؟؟ هووم؟؟
    مارال دوست داشت ببخشتش ولی اول میخواست یکم حرصشودربیارهه وتلافی کنه...
    بااخم دست به سـ*ـینه نشستوبه بیرون نگاه کرد
    _نخیر کاری که توکردی بخشیدنی نیست منوببرخونه یانگه دارپیاده شم...
    فردین باتعجب نگاش کرد..باخودش گفت یعنی شیش ساعت الکی خودموجلوش کوچیک کردم؟؟
    دیگه هیچ اسراری نکرد..نخواست بیشترازاون کوچیک بشه..
    ترجیح داد یه جایی همون اطاف پیادش کنه وکلادیگه بیخیالش بشه..
    سریع کناره خیابون زدروترمز...مارال خواست پیاده بشه یه نگاه به فردین انداخت که بااخموتخم به جلوخیره شده بود به اندازه ی کافی حرصشودراورده بود یه لبخنده کجی زد
    _حالااگه قول بدی پسره خوبی باشی...شایداشتی کردم...
    فردین بیتفاوت نگاش کرد
    _بدنبودم که بخوام باشم..حوصله حرفه اضافه هم ندارم..میخوای پیاده شونمیخوایم بشین سره جات
    مارال یه ابروشوانداخت بالا..حالایه چیزی هم بدهکارشده بود...میدونست خیلی بهش برخورده..براهمینم سعی کردیه کاری کنه که هردویه جوری باهم کناربیان...تکیه دادبه صندلی
    فردین نگاش کرد.
    ._نمیری؟
    _برم؟
    فردین یه لبخندزد
    _هرطورمیلته
    مارال باحرص نگاش کرد..دستشوبردسمته درکه فردین سریع حرکت کرد..
    خندش گرفت...یه نگاه بهش انداخت
    _منوببرخونه لباساموعوض کنم بعدبریم
    _کجا؟ مارال یه اخمه کمرنگ کرد
    _همونجایی که چنددقیقه پیش قول دادی دیگه فردین یه لبخنده خبیث زد
    _حالامن یه چی گفتم!قصدم ازگفتنشون فقط این بودکه تواشتی کنی..! مارال حرصی وعصبی نگاش کرد
    _فرردییین
    فردین باخنده گفت
    _باشه باشه نزن می برمت!!
    جلویه درپیاده شدتازودبره لباساشوعوض کنه وبرگرده...
    سریع رفت داخلومانتوش عوض کردومشغوله ارایش شد رژه صورتیشوزدوکمی هم ریملوخطه چشم
    اماده بودمیخواست بره که مینواومدتواتاق
    _کجابودی تو؟؟چرااینقدرطولش دادی؟؟اول متوجه ی تیپوقیافش نشد بعدبادقت نگاش کرد
    _کجا به سلامتی؟؟؟
    مارال بالبخندگفت
    _دوردوررر
    مینواخماشوبردتوهموکنجکاو گفت
    _باکی؟؟؟
    _وااییی مینواینقدرسوال پیچم نکن بافردین بعداکه اومدم همه چیوبرات تعریف میکنم
    اینوگفتو خواست بره که مینودستشوکشید
    _چییی؟؟؟بعدازاونهمه اتفاق بازدوباره...
    باصدایه بازشدنه درحرفش نیمه تموم موندمارال تندی ازپله ها اومدپایین منتظرنموندتامینوحرفشوتموم کنه..
    خواست بره بیرون که مسعودجلوش سبز شد
    مثله اینکه اونم میخواست بره بیرون..
    روبه مارال بالحنی سردگفت
    _کجا؟؟
    مارال نفسشوباحرص دادبیرون این خوواهروبرادرخدایه سین جین کردن بودن!!
    _بایکی ازدوستام قراره برم بیرون... اینوگفتومنتظره بقیه ی سوالهای مسعودنشد..
    رفت بیرون دمه در..اماخبری ازفردین نبود..گوشیشوبرداشتوشمارشوگرفت بعدازچندتابوق جواب داد
    _الو؟؟وایساالان میام اینوگفتوسریع قطع کرد..
    بعدازچنددقیقه منتظرموندن بالاخره اومد رفت سمته ماشین..همینکه خواست سوارشه ماشین مسعودکه داشت ازخونه میومدبیرون دقیقاجلوشون قرارگرفت...
    مسعوداول حواسش به اونانبود..ولی خیلی زودمتوجهشون شد..فردینوکه دیداخماش بدجوررفت توهموسریع ازماشین پیاده شد....
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مارال بادلهره به مسعودنگاه کرد..امروز مثله اینکه قراربودازدرودیواربراشون دردسربریزه فردینم بااخمه غلیظی پیاده شد..مسعودیه نگاه پرازنفرت به فردین انداختوروبه مارال ایستادوسردوجدی زل زدتوچشاش
    _بااین مرتیکه میخواستی بری بیرون؟؟مگه همین دیروزنبودکه صورتتوباکیسه بوکس اشتباه گرفته بود؟؟
    مارال سرشوانداخت پایین جوابشوداشت اماخب نمیتونست بگه..بگه که اینی که توبهش میگی مرتیکه شده همه زندگیم..شده کسی که حاضرم هرکاری کنم تایه لحظه خیره بشم توچشای عسلیشوهرچی غمودلخوری دارموفراموش کنم..نمیتونست این حرفاروبه مسعودبگه..چون نه درک میکردنه میفهمید..
    فردین تااومدجواب بده باصدای مهردادخان حرفشوخوردوبرگشت عقب...مهردادخان باکنجکاوی ازماشین پیاده شده بودوبه طرفشون میومد..بالبخنده مردونه ای روبه فردین دستشودرازکرد
    _به به ببین کی افتخارداده اومده اینجادره خونه ی مااا!!نوه ی منصورخان نوری!!!سلام آقافردینه گل!!سایت سنگین شده هااامرد
    مهردادخان بااومدنش تواون وعضیت شدقوزه بالاقوز!! فردین سعی کردلبخندبزنه دستشوگرمومردونه فشارداد
    _نه دیگه اینطوریاهم که شمامیگین نیست..این چه حرفیه ماهمیشه زیره سایتونیم که!
    مهردادخان بادست زدروشونه ی فردین
    _خب چرااینجاوایسادی دمه دربده که!!بفرماداخل
    فردین دستی به پشته گردنش کشیدوجوری که کسی نشنوه زیره لب گفت "همینوکم داشتم"!
    _نه مزاحم نمیشم من بخاطره...
    باصدای مسعودحرفش نیمه تموم موند
    _نه دیگه فردین اومده بودمنوببینه حالاهم دیگه داشت میرفت که شمااومدی
    مارال که تااون لحظه ساکت مونده بودوهاجوواج داشت به حرفایه بقیه گوش میدادازدروغه مسعودچشاش گردشد مهردادخان به مارال نگاه کردبااخم چشاشوریزکردوکنجکاوازبالاتاپایینشوچک کرد
    _توجایی میرفتی دخترم؟؟ مارال گوشه لبشوگزیدودستپاچه سرشوانداخت پایین...نمیدونست چی بگه!!میگفت قراربودباهمین اقافردینی که شیش ساعت داری براش نوشابه بازمیکنی برم بیرون که پسرت عینه جن جلوم ظاهرشد؟ باصدایه مسعودحواسشوجمع کرد _مارالم تازه ازبیرون اومده بود..داشت میرفت داخل که مارواینجادیدواومدپیشمون...بعدم باسربه مارال اشاره کردکه بره داخل..مارال زیرچشمی یه نگاه انداخت به فردینی که ازچشاش اتیش میبارید...بالبولوچه ی آویزون برگشت توحیاط..فردین باحرص به مسعودی که پوزخندش یه لحظه هم ازگوشه لبش کنارنمیرفت خیره شد
    مهردادخان
    _من فکرمیکردم شماحتی هنوزدرست همونمیشناسین!!جای تعجب داره که حالامیبینم اینطوری باهم دوست شدید!
    مسعوددست به سـ*ـینه ایستادجلوفردینوباپوزخنده گوشه لبش که رواعصابه فردین بدجوررژه میرفت گفت
    _بله دیگه حالاکه میبینی پدرجان مادوتادوست خیلی خوبیم!! فردین که دوست داشت هرچه زودترازاون فضای سنگینی که توش بودخلاص بشه یه نگاه به ساعتش انداخت وبعدم روبه مهردادخان گفت
    _خب دیگه من برم..مزاحم نمیشم خوشحال شدم ازدیدنتون.. درصورتی که تودلش یه چیزی دیگه میگفت"خوشحال که نشدم هیچ بلکه الان دلم میخوادجلوخودت پسرتولهولورده کنم"!!
    یه نگاه ازسره بیتفاوتی به مسعودانداخت..اینکارشوبی جواب نمیذاشتوبالاخره به بدترین شکل تلافی میکرد..اصلادلیل این رفتاره مسعودودرک نمیکرد..باخودش میگفت لابدمیخوادبگه رودخترخالم غیرت دارم!!هه
    مسعودبرااینکه بیشترحرصشودربیاره به بهونه ی بغـ*ـل کردن رفت سمتشو زیره گوشش زمزمه کرد
    _این تازه اولشه..فقط کافیه یباردیگه دوروبره مارال ببینمت اونوقته که بدترازاینوسرت میارم!اینوگفتوخواست ازش جداشه که فردین سفت چسبیدبهشو زیره گوشش گفت
    _هه..کورخوندی!یه بلایی سرت بیاااارم که ازهمه ی این کارات پشیمون بشیوبه غلت کردن بیوفتی حالاببین.. بعدم بالبخندی که مصنوعی بودنشوحتی یه بچه ی سه چهارساله هم میفهمید ازش جداشدوبامهردادخان خداحافظی کردوسوارماشینش شدوراه افتاد..
    مارال توی حیاط پشته درایستاده بود..بارفتنه فردین همه نقشه های امروزش براخوشگذرون نقشه براب شد..
    باحرص نشست رومبل..صدای بازوبسته شدنه دراومد...بی اهمیت گوشیشودراوردوانگشتاش شروع کردبه تایپ کردن رویه صفحه ی گوشی
    _کجارفتی؟؟سندوزدو به فردین ارسالش کرد..
    __هنوزجوابموندادی..چرادوباره بااین مرتیکه قرارگذاشتی،؟
    باصدایه مسعودشوکه شدوازتوجاش پرید..
    سردومغروربالحنی که سعی میکردخونسردباشه یه دستشوبرده بودتوجیبشودسته دیگشم مشت شده بود..جلویه مارال ایستاده بودمنتظره جواب بود....
    میدونست مسعودالان حق داره که ازدستش عصبانی باشه...ولی خب این زندگیه خودش بوددوست خودش براش تصمیم بگیره...باصدایی که سعی میکردنلرزه روبه مسعودگفت_خب..اصلاتوچرا این موضوع اینقدربرات مهم شده؟،من..من خودم میدونم چجوری ازپسه خودم بربیام..تونگرانه من نباش.
    ._من حق دارم که نگرانت باشم!تواصلااین فردینودرستوحسابی شناختی که رفتی باهاش دوست شدی؟؟؟اصلامیدونی اگه خونوادت بفهمن چی میشه؟؟مارال این تعادله روانی نداره!!نزدیک بودکاردستت بده..اگه دیرتررسیده بودم که الان اینجاصحیحوسالم جلوم نبودی!! من اینومیشناسم!! دختری توشیرازنیست که یه خاطره بافردین نداشته باشه!! مارال سکوت کردو فقط به مسعودخیره شد...همه حرفایی که میزددرست بود...ولی خب بادلش چیکارمیکرد؟دلی که بدونه فردین دیگه نمیتونست.
    ._میدونم الان میخوای بگی نکه خودت خیلی خوبی!! نه مارال منم خوب نیستم...هیچکس کامل نیست.. همه یه خورده شیشه هایی دارن...تادیرنشده جلوعشقتوبگیرنذاریه روزی باعثه عذابت بشه...چون رسیدنه توبه فردین...
    __بازچی شده؟؟؟
    بااومدنه مینونتونست بقیه ی حرفشوبزنه..
    مینوایستادکنارشون..
    _سرچی بحث میکنید؟؟باباچرانمیفهمین که به غیرازشما کسایه دیگه ای هم تواین خونه هستن!!که اگرحرفاتونوبشنون بدبخت میشیم!!خداروشکرکنیدکه نه مامان خونس نه بابا!!بعدم روبه مارال گفت
    _راستی یه موضوعه مهمم هست که چندوقته میخوام بهت بگم ولی وقت نمیشه..بعدازدعوای اونشبتون مثله اینکه مامان یه بوهایی بـرده بود..میگفت اونشب سرش دردمیکرده میخواسته قرص بخوره اومده توآشپزخونه که ازپنجره ی تویه حیاط صدایه دعوای شمارومیشنوه اما شک داشته که شماباشین..ازطرفیم سردردش زیادبوده ونتونسته بیشترازاون کنجکاوی کنه..این روزاهم همش منوسیم جین میکرد..ولی من نم پس ندادم..مارال حواستوجمع کن که بدجوررفتی زیره ذربینه ملک خانوم
    مارال که هنوزتوفکره حرفایه مسعودبودباشنیدنه حرفایه مینواخماش جمع شد..اگرملک خانوم ازاین غضیه بویی میبردبدبخت میشد..ملک خانوم مثله خواهرش سختگیرنبود..ولی چون مارال دستش امانت بودنمیتونست بذاره که هرکاری میخوادبکنه..بااومدن مارال به شیرازیه مسئولیته بزرگوپذیرفته بود...
    مارال کیفشوازروکاناپه برداشتورفت سمته در..میخواست یکم بره توباغ پشتی هوابخوره..بااون اوضایی که پیش اومده بود دیگه حقه بیرون رفتنوهم به خودش نمیداد...نبایدبیشترازاین خالشوبه شک مینداخت...ذهنش پربودازحرفایه مسعود...یه لحظه ازفکرش کنارنمیرفتن..توعمقه نگاه مسعودوقتی که راجبعه فردین حرف میزدیه نفرتومیدید..ولی معنیشونمیفهمید..دوست داشت یه جوری سرازاین غضیه دربیاره ولی نمیدونست چه جوری..
    بعدازرفتن مارال مسعودنشست روکاناپه وبه جلوکمی خم شدودستاشوگذاشت روزانوشوانگشتاشوتوهم گره زد..مینوکنارش نشست.
    ._مسعود منکه میدونم توذهنت چی میگذره...ولی خواهش میکنم بیخیال شو مارال فردینودوست داره!!به توکه حسی نداره...فکرم نکنم که حسی هم پیدابکنه!بعدشم بااینکارات به جایه اینکه بهت علاقه پیداکنه ازت متنفرمیشه!! مینومارالومثله خواهره نداشتش میدونست..به قدری دوسش داشت که هیچوقت بدشونمیخواستوحاضربودازچیزی که خودش میخوادم بخاطرش بگذره..چون همیشه مرهمه درداش مارال بودکسی که به دردودلاش گوش میداد...هرچندکه این روزا مارال بخاطره فردین کلی ازمینوفاصله گرفته بود...مسعودبه فکرایی که الان توذهنه مینومیگذشت یه پوزخندزد...اماترجیح دادمینوهمینجوری فکرکنه..چون نمیخواست حقیقتوبهش بگه ونقشه هاشوخراب کنه..اگرمینوماجرارومیفهمیدمطمعنن سده راهش میشد...الان مارال یه پله بودبرارسیدن به هدفش..هرچندکه نمیخواست توراهه رسیدنه به هدفه خودش ضربه ای به مارال بخوره..بایدیه مدت جلومینونقش بازی میکردنقشه کسی که عاشقه دخترخالش شده ومیخوادازدوست پسرش جداش کنه..تابلکه خودش بهش برسه!اماغضیه ی اصلی فردین بودوتاوان پس دادنش..ضربه خوردنش وکم کم نابودشدنش..باعاشق شدنه فردین کارش تموم میشد..تااینجایی هم که پیشرفته بودوفردینوزیرنظر گذرونده بودازرابطه ی یک ماهش بامارال مطمعن شده بودکه فردین داره نسبت به مارال کشش پیدامیکنه...واین خودش شروعه بازی بود..
    ._مینوتوازدله من خبرنداری...همون بهترم که خبردارنشی... مینوکنجکاونگاش کرد..منظوره حرفاشونمیفهمید..مسعودهمیشه به قدری تو داربودکه ازکاراوحرفاش هیچی نمیشدفهمید..
    ._مینو؟؟
    _بله؟؟
    _تواین روزا چت شده؟؟حس میکنم بخاطره یه چیزی داری باخودت کلنجارمیری..همش توخودتی..دیگه ازاون آبجی کوچیکه ی بامزه ی من خبری نیست..مینوسرشوانداخت پایین...سوالی که روزهامنتظربودمارال ازش بپرسه روالان مسعودداشت میپرسید...نفسشوباصدادادبیرون...نه به مارال میتونست این حقیقتی که تودلش هستوبگه نه به مسعود..جزفراموش کردن کاردیگه ای نمیتونست بکنه.._نکنه هنوزتوفکره فرهادی؟؟ مینوباشنیدنه اسمه فرهادفوری نگاشوچرخوندسمته مسعود...مینودوباره گذشتش براش تازه شد...فرهادی که سه ساله پیش..یهویی اومدتوزندیگشویهویی هم رفت..فرهادی که مینوعاشقش بود..فرهادی که شده بودهمه دنیای مینو.بعدازیه مدت آشنایی خونواده ی فرهاداومدن خواستگاریه مینو...ولی مهردادخان وملک خانوم بخاطره سنه کمه مینوباازدواجشون مخالفت کردن...فرهادم بعدازیه مدت یه بورسیه خارج ازکشوربراش جورشدوبیخیاله مینورفت خارج ازکشور..وفقط مینوموندویه دنیادردورنج...دنیای دخترونه ی شادش تبدیل شده بودبه یه دنیای تاریکوترسناک که حتی خودشم ازش فراری بود..تایه مدت نه بامادرش حرف میزدونه باپدرش تنهاهمدماش شده بودمارال ومسعودی که گاهی اوقات میومدوبهشون سرمیزد
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مسعودیه پسربود...ودرک کردنه مینوبایدبراش سخت میبود..امااینطوری نبود..مسعودم مثله مینوزخم خورده بودوخیلی خوب درکش میکرددرحالی که مینوفکرمیکردمسعودهیچی ازحالوروزش نمیفهمه...چندمدت بعدبه دلیل افسردگی مینورو بردنش شمال وچندماهی اونجاموندن...تابالاخره کم کم همه چی رواله عادیشوپیداکرد...ولی مینوهمیشه بایه تلنگره ساده بازم فرهادوخاطراتش چه تلخوشیرین همه وهمه میومدن توذهنش.
    ._اون موقعه هامن هفده سالم بیشترنبود...همه فکرمیکردن من معنیوعشقونمیفهمم..فکرمیکردن چشموگوش بسته فرهادوانتخاب کردموهمه ی اینابخاطره نوجونیوبچه بودنمه...ولی نه..همه اشتباه میکردن...آدم وقتی بادیدنه یکی قلبش تندتندبزنه ودستاش بلرزه زبونش بندبیادوبهش خیره بمونه..اینکه وقتی کنارشی دلت بخوادزمان وایسه واین لحظه هاتموم نشن...همه ی اینا رووقتی فهمیدم معنیش عشقه که ازمشاوره مدرسمون پرسیدم..همه ی این علایمومن بادیدنه فرهادداشتم...ازاین خوشحال بودم که دارم عشقوتجربه میکنم...ولی اصلانفهمیدم که همه چی کی گذشتوچه جوری شدکه تموم شد..میدونی مسعود عشق اگه یه طرفه هم باشه بازم هیچوقت فراموشش نمیکنی...یه قطره اشک نشست روگونش..مسعودخیره به دختری بودکه اینهمه سال ازش غافل مونده بود.خودشوبخاطره غفت ازخواهرکوچولوش سرزنش میکرد..
    ._همیشه سعی کردم بارفتارام نشون بدم که من همه چیوفراموش کردموهمون مینویه سابقم...همه درداموپشته خنده هام پنهون میکردم...نمیخواستم کسی چیزی ازشون بفهمه..همه فکرمیکردن من یه دخترشادوسرحالم که اصلاحتی معنیه غموهم نمیفهمم چه برسه به اینکه داشته باشمش..اگرمیبینی که الان دارم این حرفاروبهت میزنم بخاطره اینه که دیگه خسته شدم..ازاینکه حرفام اینقدررودلم موندوبه کسی نگفتمشون...دستشوبردبالا خواست اشکاشوپاک کنه..حتی خودشم نفهمیدازکی اشکاش شروع شروع شدن...قبل ازاینکه خودش پاکشون کنه دستایه بزرگومردونه مسعودوروگونش حس کرد..داشت اشکاشوپاک میکرد..سرشوبلندکردوتوچشای سبزش خیره کرد..چقدردلش الان آغوشه برادرانه ی مسعودومیخواست...انگارمسعودازنگاهش این خواستشوفهمید..مینوکشیدتوآغوشش..بخاطره دردایه خودش حتی خواهرشم فراموش کرده بود...اماازالان باخودش شرط بسته بودکه دیگه تنهاش نذاره وهمیشه پشتش باشه...

    هنوز ذهنش درگیره حرفایه مسعودبود..ازطرفیم حرفایه مینویه لحظه ازذهنش کنارنمیرفتن...اگرخونوادش ازغضیه ی فردین خبردارمیشدن تیکه بزرگش گوشش بود..تواین مدت واقعاخودشوگم کرده بود..خیلی آتوداده بوددسته خالش..باصدایه زنگه اس ام اس گوشیش حواسشوجمع کرد..یه پیام ازفردین داشت..دلیل اینکه اینقدرزودفردینوبخشیده بوداین بودکه فردین بخاطرش غرورشوزیره پاش گذاشته بود..تواین مدتی که باهم دوست بودن غیره ممکن بودکه فردین بخوادکوچکترین کاری کنه که به غرورش بربخوره..ولی اینبارجلوش کوتاه اومده بودوازغرورش خبری نبود...فردین خودشم توموضوعه مارال گم شده بود..اینکه چرا اینقدر جلوش کوتاه اومد..اینکه چراحس میکنه وقتی کنارشه احساسه آرامش داره...
    آرامشی که سالهابودکه ازش خبری نداشت..یکی رومیخواست که ارومش کنه..کنارش باشه...وبااومدنه مارال شایدمیتونست بگه اون شخصوپیداکرده..ولی ارامشه واقعی رووقتی پیدامیکردکه انتقامه گذشتشوازکسی که توطوله عمرش ازوقتی که فهمیده بودمعنیه نفرت چیه روازش نفرت داشتوبگیره اروم میشد...
    پیاموبازکرد..
    _دمه درم...میتونی بیای بیرون؟؟ آبه دهنشوباذوق قورت دادویه نگاه یه دوروبرش انداخت..دوست داشت بره بیرون..امااگراینم یه آتومیشددسته خالش کارش ساخته بود...
    بااین وجودبازم دلش میخواست ریسک کنه...باخودش شرط کردکه اگرامروزبافردین بره بیرون دیگه تایه مدت طولانی ازدوردوربافردین خبری نباشه تاآباازآسیاب بیوفته وذره بینه ملک خانومم ازروش برداشته بشه وهمه چی به رواله عادیش اما بااحتیاطتربرگرده...آروم آروم پاورچین پاورچین رفت سمته در..که یهوتوراه یه فکربه سرش زدوفوری ایستادسرجاش..برگشت داخلوبدوبدورفت سمته اتاقه مینو...یه تقه به درزدورفت تو..مینوروتختش درازکشیده بودوسرش توگوشیش بود..بااومدنه مارال گوشیشوگذاشت کنارشوسوالی به مارال نگاه کرد..مارال بالبخنده گله گشادی نشست کنارش
    _مینوجونم؟؟الهی قربونت برم خوشکلکم!چقدرررتودلبری!!چقدررتوجیگری آخههه!!
    _مارال چیزی که میخوای روبگو!بیخودی مقدمه چینی نکن!مارال عینه بچه هالباشوجمع کردوسرشوانداخت پایینوزیرچشمی به مینونگاه کرد
    _عشقممم!یه چیزی بگم نه نمیگی؟؟ مینوبالحنی بیتفاوت گفت
    _عشقت فردینه نه من!!بعدشم بستگی داره اونچیزی که میخوای چی باشه! مارال توچشایه مینونگاه کردویه ابروش دادبالا
    _گریه کردی؟؟ مینوازجاش بلندشدورفت سمته آینه _به چه عجب بالاخره تویه چیزی ازمن پرسیدی!اصلامگه حاله من برات مهمه؟؟مارال اخماشوبردتوهم دلیله این نوع لحنه حرف زدنه مینورونمیدونست ..
    _مینوچیزی شده؟؟ازدسته من ناراحتی؟؟من چیزی بهت گفتم؟؟
    _نخیرچیزی نگفتی ولی ازاینکه منویه روزه فروختی به فردین ازت شاکیم!مارال توکلا همه روفراموش کردی..اصلاتوهفته ای چندباربه خونوادت زنگ میزنی؟؟تواین چندماه بیشترازدوسه بارهم که نرفتی دیدنشون!!تواین چندروزبااینکه میدیدی حالم مثله قبلنانیست ولی اصلانیومدی باهام حرف بزنی!!اصلانگفتی شایدمینوبهم احتیاج داشته باشه!!ولی من همیشه توفکره توام که یه وقت غمی چیزی نداشته باشی..همیشه کافی بودیه غمه کوچیک تونگات ببینم که بیام دلداریت بدم!!نمیخوام بگم همش فکروذکرت فردینه نه ولی..ولی حس میکنم خیلی تغییرکردی دیگه اون ماراله سابق نیستی... مارال گیجومنگ به مینووحرفاش خیره بود..باورش نمیشداینکه داره این حرفارومیزنه مینوباشه...
    تواین مدت متوجه ی گرفتگیه حالش شده بود..اماهربارکه میخواست ازش بپرسه یه اتفاقه جدیدمیوفتادونمیشدباهاش حرف بزنه...به نظرش حرفایه مینودرست بود...اماخب اونم درگیریایه خودشوداشت..اونقدراهم که مینومیگفت مارال تغییرنکرده بود..فقط کمی ازهم فاصله گرفته بودن... ولی میدونست دلیله اینهمه دلخوریه مینوبه خاطره همین چیزانیست...
    _خب توراست میگی..من معذرت میخوام..ولی توکه خودت وعضیته منومیبینی..این روزاازدرودیوارفقط مشکل برام میریخت...اگه من نیومدم باهات حرف بزنم خب خودت میومدی!!
    مینو یه نگاه به مارال انداخت...دلش نمیخواست بالحنی حرفاشوبه مارال بگه که بهش بربخوره..اماخب میخواست یه جوری بهش بفهمونه که دیگه مثله قبلناش نیست..نفسشوباصدادادبیرون ...مارال ببخشیداینجوری باهات حرف زدم..ولی خب بهم حق بده..
    ._حق باتوهه..ولی خب اونقدراهم که فکرمیکنی بدنشدم.
    ._نه نه اشتباه نکن من نگفتم بدشدی!فقط گفتم یکم تغییرکردی..ازهم دورشدیم..مثلاالان چندوقته که باهم نرفتیم بیرون؟؟دلم برادوردورامون تنگ شده... مارال بیحرف نشست لبه ی تخت..به نظرش امروزیکی ازنحسترین روزایه زندگیش بود..
    ._اصلابیخیال مارال..توچی میخواستی به من بگی؟؟ مارال میخواست به مینوبگه که اونم باخودشون ببرن بیرون تاکسی به بیرون رفتنش شک نکنه..مخصوصامسعود...چون اگه مینوهمراهش میرفت امکانه اینکه مسعودفکرکنه بافردین رفتن بیرون خیلی کم بود...اماحالابااوضایی که پیش اومده بودترجیح دادچیزی ازاین موضوعه نگه وکلابیخیال بیرون رفتن بشه..درهمین حینی که میخواست بهش بگه هیچی چیزه مهمی نبودیه فکری زدبه کلش فوری گفت
    _میخواستم بگم باهم بریم بیرون...یه دوری باهم بزنیم...به قوله خودت چندوقته باهم بیرون نرفتیم...
    این حرفوزدچون میدونست مینوبااینکه ظاهرش یه چیزی میگه امادرونش چیزه دیگه ای میگه...شایدیکم تفریح حاله هردوتاشونوعوض میکرد.. مینوکه حس میکردحرفاش تاثیره خودشونوگذاشتن بالبخندگفت
    _اوهوووم موافقم!بررریم
    مارال بلندشدویه لبخندپاشیدبه صورتش
    _پایین منتظرتم تاآماده شی! اینوگفتورفت سمته در..بایدبه فردینم خبرمیدادکه بره.
    ._مارال؟؟ باصدای مینودستگیره ی درو ول کردوبرگشت سمتش
    _جانم؟ مینورفت سمتشوروبه روش ایستاد
    _فردین اون پایینه..ازبالکن دیدمش.. مارال که قصدداشت خودشونفهمیده بزنه گفت
    _جدی؟؟..نمیدونستم..بذارببینم اینوگفتورفت سمته بالکن..نگاشواطراف چرخوندچشمش افتادبه ماشینه فردین..انتهایه کوچه بود..
    ._یعنی تونمیدونستی که اینجاست؟؟ مارال که نمیخواست چیزی ازاومدنه فردین به رویه خودش بیاره گفت
    _نه..نه ازکجابایدبدونم... مینوکنارش ایستاد
    _چرااینقدرزودبخشیدیش؟؟اصلابه نظرم کاری که باهات کردقابله بخشش نبود...هرکسه دیگه ای جایه توبودکلابیخیالش میشد..ولی تو..
    _مینو میشه بیخیال شی؟؟چیکارکنم خب؟؟به نظره من اگه کسی دوست داشته باشه بخاطرت غرورشوزیره پاش میذاره واگربازم ازت جواب ردبشنوه..ممکنه دیگه بره وهیچوقتم سراغت نیاد.. ومن نمیخواستم یه همچین اتفاقی بیوفته..اگه میشه دیگه درموردش حرف نزنیم...چون خودم میدونم دارم چیکارمیکنم...اینوگفتورفت سمته دره اتاقو روبه مینوگفت
    _پایین منتظرتم زودبیا
    مینویه نگاهه دیگه به بیرون انداختو فوری اومدداخل..به نظرش مارال حق داشت که خودش راهشوانتخاب کنه...اماخب بااین حال بازم دلش نمیخواست اینقدرزودبافردین آشتی کنه...
    .
    مینوماشینوجلویه شهربازی بزرگ نگه داشت هردوپیاده شدن..مدتهابودکه نیومده بودن...وبه پیشنهاده مارال مینوهم قبول کردکه بیان...
    مارال باشوقه عجیبی به اطراف نگاه میکرد..صدایه جیغ دخترهاوپسرا وبچه ها توکله فضاپیچیده بود...مینودسته مارالوکشید
    _میگم ماری اول کدوموسوارشیم؟؟ مارال همیشه تنهاچیزایی که توشهربازیابراش جذابیت داشت غرفه های مسابقه وچرخ وفلک بود...
    _من میگم اول بریم چرخ وفلک نظرت؟؟ مینو سرشوتکون دادوهردوباهم راه افتادن که برن بلیت بگیرن..
    بعدازکلی ورجووروجه امتحان کردنه وسایله شهربازی نوبت به چرخ وفلک رسیده بود...چرخ فلکم باکلی هیجان امتحان کردن...کم کم دیگه داشتن خسته میشدن..کلی خندیده بودنوباهم شیطنت کرده بودن..وقتی که ازچرخ وفلک پیاده میشدن متوجه ی دوتاازپسراشدن که مدام نگاشون سمته خودشون بود..مینوشیطنتش گل کرد..لیوان نسکافه ای که تودسته مارال بودواز گرفتویه چشمک به مارال زدورفت سمته یکی ازپسرا..قدبلندبودوهیکله رویه فرمی داشت..چشایه قهوه ای درشت وبینیه قلمی ولبای گوشتی..جذاب وخوشتیپ بود..
    مینو لیوانه نسکافه ی داغه مارال تودستش بودسرشوانداخت پایینو باحالتی که مثله حواسش به پسرانیست رفت سمتشون..نگاش به اطراف بودولیوانه نسکافه هم تودستش بود..که یهوبه هوا خوردبه پسره نصفه بیشتره نسکافه ریخته شدروش..نقششوهمونطوری که میخواست عملی کرد..فوری رفت عقبوبه پسره نگاه کرد..پیرهنشوگرفته بوددادش رفته بودهوا..
    _دختره ی سربه هوا جلوتونیگا کن کوری مگه؟؟؟ مینو روشوترش کرد
    _تاتوباشی دیگه اینقدربااون نگاهه هیزت دخترایه مردومودیدنزنی بچه پرو!! مارال چندقدمی باهاشون فاصله داشت دستشوجلودهنش گرفته بودتاکسی متوجه ی خندش نشه...پسره اخماش بردتوهم نسکافه خیلی داغ بودورویه شیکمش احساسه سوزشه خفیفی میکرد.. بااخمایه توهم رفته باخشم گفت
    _زر نزن دختره ی من که میدونم ازسره عمداینکاروکردی!
    مینوکه هیچ جوره ازرونمیرفت باپرویی گفت
    _آخیییییی داغ بود جیزززز شدی؟؟؟؟واااایسسسادوایه دردت پیشه خودمه!!
    اینوگفتو رفت سمته بستنی فروشیی که سمته دره ورودیه شهره بازی بود..پسره اول بااخموبعدم باتعجب به مینووکاراش خیره شده بود..مارال که میدونست قصده مینوچیه بیحرف وایساده بودوفقط به کاراش نگاه میکرد..
    بعدازچنددقیقه مینوبایه بستنی قیفی اومد سمته پسره
    _خب بفرما برات بستنی خریدم تا کاره بدموجبران کرده باشم
    پسره همینطورباتعجب به مینونگاه میکرد بادیدنه بستنی تودسته مینویه پوزخندزد
    _نه بابا خودختره خوب مرض داری که خراب کاری میکنی که بعدمجبوربشی جبران کنی؟؟ اینوگفتودستشودرازکردسمته بستنی مینوبایه نیشخندبستنی روبردعقب پسره یه ابروش انداخت بالا
    _هوووم؟بازیت گرفته جیـ*ـگر؟ اینوگفتویه قدم به مینونزدیک شد..چندنفرازبین شلوغیا نگاشون سمته مینو پسره بود..
    مینوهنوزنیشخندش رولباش بودپسره مرموزنگاش کرد..که به ثانیه نکشیده یه چیزه خنکورویه شکمش احساس کرد..فوری سرشوبردپایینورویه لباسشونگاه کرد...دقیقاهمونجایی که چنددقیقه قبل مینونسکافه ریخته بودوسوزش داشت الان جاش بستنی بودوازخنکیش به لرزه افتاده بود..ازعصبانیت چشاش قرمزشده بودسرشوبلندکردومینوهمینطورکه باپوزخندش عقب عقب میرفت گفت
    _بعلههه دیگه امیدوااارم جبران کرده باااشمممم اینوگفتوبدوبدو رفت سمته مارال همه دخترپسرایی که مشغوله دیدنه این بحثشون بودن ریزمیخندیدنوبعضی ازدخترازیره لب یه ایول به مینومیگفتنو کم کم متفرقه میشدن..
    دوسته پسره هم که فقط تماشاچی بودسعی کردجلوخندشوبگیره ودوستشو جمعوجورکنه..پسره که بااون اوضایه لباسش نمیتونست کاره مینوروتلافی کنه بااعصبانیت رفت سمته دره خروجی...
    مینومارال باهم زدنه زیره خنده..یکی ازدخترا اومدسمتشون..ریزه میزه بود..هیکلیه نسبته پری داشت باچشایه خاکستری لبایه کوچولویه قلوه ای..موهایه فندقیشویه وری ریخته بودروصورتشوبالبخندکنارشون ایستاده بود
    _باباایوووول حااال کردم بااینکارررتون!!خعلییی باحال بود!! مینوباخنده گفت
    _قابلتووونداااشت عزیزم! دختره هم یه نگاه به دوروبرش انداخت وبالحنه بامزه ای گفت
    _پسره ی هیزززز حقش بودددااا ازوقتی وارده اینجاشده بودم چشش روم بود..منم که ساده فکرمیکردم فقط منوداره دیدمیزنه نگوووآقاااباهریه چشمش چندتاروزیره نظرداشته!! سه تایی زدن زیره خنده.. مارال
    _نچ نچ حیفه نسکافه من که حروم شددد!! دختره باخنده گفت
    _آرههه والااا بستنیه روچییی میگییی!!اونم حیف شددد! مینوبالبخندگفت
    _اشکاااال ندااارههه خودم میخرررممم برااات!! اینوگفتوبعدوروبه دختره گفت
    _رااستی توخودتومعرفی نکردیااا
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    دختره لبایه قلوه ایه کوچولوشوکه تویه صورتش حسابی خودنمایی میکردنوجمع کرد
    _من یاسمینممم ولی شمادوست داشتین بگین یاااسی مارال بالبخندگفت
    _منم مااارالم بعدم دستشودرازکردسمته یاسمین وباهاش دست داد مینوهم دوستانه باهاش دست دادوخودشومعرفی کرد..مارال روبه مینوگفت
    _خببب حالابریم یه چیزه گرم بخوریم احساس میکنم دل ورودم یخ بسته!!
    مینوبالبخندگفت
    _خعلههه خب باشه!
    هردویه نگاه به دختره کردن ومارال گفت
    _توتنهایی اومدی اینجا؟؟ یاسمین یه لبخندزد
    _نه باچندتاازدوستام اومده بودم...مونتهااونادیگه رفتن منم دیگه کم کم میخواستم برم که یهویی شمارودیدم..
    مینویه چشمک بهش زد
    _خب نظرت چیه بیای باهم بریم یه چیزه گرم بخوریم؟؟
    _نه..ممنون...دیگه داره دیرم میشه..
    مارال
    _ای بابا حالاچه عجله ای داری!بیابریم دیگه خوش میگذره
    یاسمین یه دوراطرافشونگاه کردوروبه مینومارال گفت
    _خیله خب بریم
    هرسه تاباهم راه افتادن...
    یاسمین دختره بامزه ای بودوزودخودشوتونست تودله مینوومارال جاکنه..خونگرمومهربون بود..همینطورکه میرفتن سمته دره خروجی یاسمین ازخاطراتش توشهربازی میگفتوباهم میزدن زیره خنده..مارال بینه چشمش افتادبه یکی ازغرفه هایی که مسابقه برگزارمیکردن..دورش حسابی شلوغ بودوهمین باعث شدتامارال کنجکاویش دوچندان بشه..
    روبه مینوویاسمین گفت
    _بچه هااا بیاین بریم این غرفه روببینم مسااابقسسس یاسمین کجنکاوبه غرفه نگاه کردبعدم بالبخندچشاشودرشت کردوروبه مارال گفت
    _ارههه بریمم من یکی که عاشقه مسابقممم مینو
    _خب شمابرید منم میرم ماشینوازبینه اونهمه ماشین بکشممم بیرون تاشمااابیااایننن
    هردوسری تکون دادنورفتن سمته غرفه..ازبینه بقیه عبورکردنوخودشونورسوندن به غرفه..یه عالمه جایزه به سقفش آویزون بود..خرسایه بزرگوکوچیک که همیناهیجانه مارال روبیشترکرده بودن.. مسابقه ی دارت بود..هرکی تیرومیزدوسط یکی ازجایزه هارومیبرد..یاسمین به مارال نگاه کرد
    _میگممم مارال توبیاشرکت کن ببینم میتونی یکی ازخرس بزرگاروبگیری یانه!!
    _منکه تواین بازی اصلاواردنیستم جونه تو!!فکر نکنم بتونم!!اگرم نتونم جلویه ملت ابروم میره!! یاسمین گوشه لبشوگزید
    _خب منم که بدترازتوااام!!چیکارکنیم؟
    _وای جونه یاسی بدجور اون خرسه بزرگه چشموگرفته!!
    __خب اگه بخواین من میتونم کمکتون کنم!!
    مارال باشنیدن این صدایه آشناکه دقیقا بغله گوشش بود فوری سرشوبرگردونت...
    بادیدنه فردین چشاش شدقده بشقاب! فردین باجدیته تمام دست به سـ*ـینه زل زده بودبهشون... یاسمین که ازهیچی خبرنداشت یه نگاه ازسرتاپابه فردین انداخت..چشاش برق زدویه سقلمه حواله ی مارال کرد..مارال فوری به خودش اومد..وقتی چشایه یاسمینودیدکه درحاله ستاره پرت کردنه سریع سعی کردبهش بفهمونه که فردین کیه.
    ._ع تواینجاچیکارمیکنی فردین؟ فردین بیحرف اومدجلوفاصله ی بین یاسی ومارال روپرکرد جاتنگ بودوبااومدنه فردین تنگترشده بود
    _فردین واس چی اومدی اینجااا بروکناارله شدممم یاسمین همینطور که کنجکاوانه نگاشون میکردروبه مارال یه چشمک زدوسرشوتکون دادکه یعنی فردین کیه..مارال یه جوری حالیش کردکه یعنی بعدن براش همه چیوتوزیح میده..فردین باهمون اخماش روبه یاسمین که درحاله له شده بودن گفت
    _ببخشید میشه بریدکنار؟؟آخه نصفه جاهاروشماگرفتین! یاسمین هیکلش کمی توپربود..امابااین جاله ریزه میزه هم بود...ازاین لحنه فردین اخماشوبردتوهم..مارال که ازپرویی فردین دهنش وامونده بوداتماش بردتوهم دوست نداشت اینجوری بایاسمین حرف بزنه...اروم ازبین دندونایه کلیدشدش جوری که یاسمین نشنوه روبه فردین گفت
    _خیلیییی پروییی مرض داری اینطوری بادوستم حرف میزنی؟؟ابرو حیثیتموبردی جلوشش!!
    فردین بیخیال شونه ای بالاانداخت
    _به من چه مگه دروغ میگم!گفتی دارم له میشم منم به دوستت که نصفه جارواشغال کرده گفتم بره اونورتر! مارال باحرص نگاش کرد..یه نگاه به اونطرفه فردین انداخت..اخماش بیشتر فت توهم..خبری ازیاسمین نبود..._فردین خیلییی.
    ._خیلی چی؟؟
    _خیلی بیشعوریییی اه ببین ناراحتش کردی نمیدونم کجارفت! اینوگفتوخواست بره که دنباله یاسمین بگرده که فردین دستشوسفت گرفت
    _یه جوری گفتی ناراحتش کردی که حالاانگارچی گفتم!بعدشم مگه نیومده بودی مسابقه؟؟په چرا داری درمیری! مارال نگاهه پرازحرصشوبهش دوخت
    _لازم نکرده من اصلاقیده مسابقه روزدم بروکنار میخوام برم باادمی مثله توهم که شعورنداره حرفی ندارم
    فردین اخماشو بردتوهم
    _مارال؟ مارال بدونه اینکه نگاش کنه گفت
    _ها؟ دستشوکشیدبه سمته غرفه برش گردونت
    _یعنی بیخیاله خرس بزرگه هم شدی دیگه،؟
    مارال نگاش افتادبه خرس سفیده پشمالویه بزرگی که کناره بقیه ی جایزه هابود خواست لبخندبزنه که سریع گوشه لبشوگزیدوهمونطوربااخم گفت
    _خب که چی؟حالابیخیالم نشده باشم..منکه نمیتونم تیربزنم وسط
    _ولی من میتونم
    مارال یه ابروشوانداخت بالاودست به سـ*ـینه ازبالاتاپاییینه فردین نگاه کرد
    _عمرررررررررا اگه بتونی!
    _اگه تونستم چی؟
    _اسمهههه خودموعوض میکنمممم! فردین بایه نیشخندرفت سمته مسئوله غرفه بعدازحساب کردن یکی ازتیراروگرفتو روبه رویه صفحه ی دایره ماننده دارت وایساد..فاصلش زیادبود..ولی واسه فردین که استاده این بازی بود چیزه زیادخاصی نبود...خواست تیروپرت کنه که یه لحظه مکث کردوروشوبرگردونت سمته مارال
    _اسمتوچی میذاری؟ مارال گیج نگاش کرد..
    _اگرتیرزدم به هدف مگه قرارنشداسمتوعوض کنی؟خب چی میذاریش؟؟ مارال یه پشته چشم نازک کرد
    _هه حالاتوبزن منم یه چیزی میذارم!! فردین یه ابروشوانداخت بالا
    _نچ نشددیگه!همی الان یه اسم انتخاب کن!!یاانه بذارمن انتخاب کنم!! اگرتیرخوردبه هدففف ازوون لحظه به بعددد صدات میزنم سکینههههه
    مارال چشاش گردشد..روشوترش کرد
    _خاک برسرت بااین اسم انتخاب کردنت!!!اسم قحطی بوداخه؟؟؟اصلاکی گفت تواسم انتخاب کنی؟؟
    _همینه دیگه!حالا اگه این اسموقبول نمیکنی من تیرونمیزنم ازخرس هم خبری نیس!
    _ هه هه هه نکنه اگه تیرومیزدی ازخرس خبری بود؟من که فکرنکنم حتی به نصفه راهم تیرت برسه چه برسه به وسط! فردین بایه غروره خاص نگاش کرد
    _خیله خب الان میبینی!! انگشته اشارشوگرفت طرفه مارال
    _حالا همون سکینه دیگه؟؟
    مارال پشته چشمی نازک کرد
    _چون میدونم نمیتونی باشه همون سکینه! ولی ببین اگه نتونستی توهم قاسمیییی هااا گفته باااشم!!
    فردین روشوبرگردوندو..بعدازچنددقیقه تمرکز تیروپرت کردودقیق خوردوسط!! مارال چشاش گردشدوبادهنه بازبه تیره به هدف خورده نگاه کرد..
    _سکینه جاااان ببینددهنوپشه میره توووش!!
    مارال فوری به خودش اومدوباتعجب به فردین نگاه کرداصلافکرنمیکردبتونه به هدف بزنه..باصدایه صاحبه غرفه روشدبرگردونت طرفش داشت بهشون میگفت کدوم یکی ازجایزه هاروبیاره براشون!فردین به خرس بزرگه اشاره کرد صاحبه غرفه هم سریع خرسواوردوبه مارال داد..
    خرسه بزرگوپشمالوبود..مارال صورتشو به پشمایه نرمش مالید.. خنده نشسته رولباش تاخواست به خودش بیاد صدایه فردینوزیره گوشش شنید
    _سکینه بیابریم وقت واسه بازی باخرست زیادداری!! مارال تازه یاده شرطشون افتااد!!نفسشو ازرویه حرص دادبیرون...حالادیگه خدامیدونست تاکی فردین قراربودبهش بگه سکینه!!!
    ازشلوغیا اومدن بیرون..مارال اطرافشونگاه بلکه مینویایاسمینوپیداکنه..بدجورجلویاسمین خجالت زده شده بود...فردین بااون طرزه حرف زدنش ابروشوبرده بود!!..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    جلوترازفردین راه افتادسمته دره خروجی..باچشم دنباله مینومیگشت...
    بعدازچنددقیقه دیدزدنه اطراف بالاخره پیداش کرد..کنارماشین وایساده بود...بالبخندرفت سمتش..
    مینوهواسش به اطراف نبودونگاشوبه زمین دوخته بود..مارال باشیطنت اروم اروم رفت سمتشو تامینوبخوادمتوجه بشه فوری گفت_پخخخخخخخ
    مینوازجاش پریدوباچشایه گردشده سرشواوردبالا..بادیدنه مارال که داشت ازخنده غش میکردفلفلی شد_جزه جیگرشی الهی!سادیسمییی قلبم داره توحلقم میزنه!!گرازه وحشییی
    مارال همونطورکه میخندیدگفت_ع ع نشددیگهه صفتهایه خودتوبه من نسبت نده لطفا!! مینوخیزبرداشت سمتش که مارال خرسشوگرفت جلوش مینوکه اصلامتوجه ی خرسه به اون گندگی نشده بودبادیدنش چشاش گردشدوباذوق ازمارال گرفتش_وااای اینوووبرامن گرفتی؟؟؟جیگرتوماری چرازحمت کشیدی اینوگفتوخرسومحکم بغـ*ـل کرد.مارال یه پشته چشم نازک کردودرحالی که خرسوازبغله مینومیکشیدبیرون گفت_بروبینممم اینوخودم به هزارجوربدبختی گیراوردم مگه مغزه خرخوردم که براتوچیزی بخرم؟مینوباحالت چندش خرسوانداخت رومارال_بگیراصلانخواستم گنده گدا ارزونیه خودت!!راستی این دختره یاسی کجارفت؟ مارال تاازه یاده یاسمین افتادواتفاقه توغرفه..گوشه لبشوگازگرفت_وای خاکه عالم خوب شدگفتی کلافراموشش کرده بودماا!من فکرکردم اومده پیشه تو!! _نه مگه باتونیومدتوغرفه؟ مارال لبولوچشش اویزون شد...باخودش میگفت حتماازدسته فردین ناراحت شده براهمینم رفته.._چرابامن بود..ولی.. نگاهه خیره ی مینوروکه به جلودیدحرفشوقطع کردومسیره نگاشودنبال کرد..فردین داشت میومدسمتشون..
    مینونگاشوازفردین گرفتوبه مارال دوخت_این اینجاچیکارمیکنه؟؟ _نمیدونم جونه تو...توشهره بازی بایاسمین که بودم دیدمش..
    بااومدنه فردین مینودیگه جوابی به مارال نداد..اصلادوس نداشت که فردین امروزبیادوبینشون قراربگیره...
    فردین دستاشوبرده بودتوجیبشوروبه روشون ایستاد_غیبته منومیکردین؟؟ مارال لبشوجمع کرد_پشه که غیبت نداره!
    فردین یه نگاه عاقل اندرسیفی بهش انداخت_سکینه جان؟؟
    مارال نگاش آتیشی شد_دردوووسکینه جان کوفتوووسکینه جان باره اخرت باشه به من میگی سکینه هااا قاااسممممم!
    مینوگیج نگاشون میکرد...چیزی ازحرفاشون نمیفهمید..
    _علیک سلام!! فردین و مارال نگاش کردن مینوکه منظورش بافردین بودوداشت بهش طعنه میزدزل زدبه فردین..فردین که تازه دوهزاریش افتاده بودیه نگاهه الکی به چپوراستش انداخت بعدم روبه مینوگفت_کسی بهت سلام کرد؟؟
    مینو فکرمیکردبااین حرفش فردین یادش میوفته که سلام نکرده وسلام میکنه!!ولی باشناختی که ازفردین داشت حدس میزدخودشوبه نفهمی بزنه.._نخیرفقط خواستم به بعضیایاداوری کنم که سلام نکردن!!
    فردین که زرنگترازاین حرفابودروبه مارال گفت_سکینه؟؟مگه وقتی اومدی بهش سلام نکردی؟؟
    مینوازپرروییش حرصش گرفت!!
    مارال نفسشوباصدادادبیرون
    _ای بابااا بسه دیگه!!بحثه الکی نکنید!بعدم روبه مینوگفت
    _سوارشوبریم!براچی الکی وایسیم اینجااخه!
    روبه فردین گفت
    _راستی میگم تواینجاچیکارمیکردی؟؟
    فردین دستاشوبردتوجیبشوبالحنه شیطنت آمیزی گفت
    _هیچی اومده بودم چندتاداف تورکنم که ازشانسه بدم خوردم به پسته تو!! مارال حرصی نگاش کرد مینوبی اهمیت به اوناسوارشد..
    مارالم باحرص روبه فردین گفت
    _بروبه تورکردنت برس من رفتم! همینکه خواست بره فردین دستشوگرفت
    _کجا؟؟
    _خونه پسره شجاااع!!خومیخوام سواره ماشین شم دیگه!!توهم بروبه داف تورکردنت برس
    فردین باچشایی که شیطنت ازشون میباریدنگاش کرد
    _چراخونه پسره شجاع؟؟خونه منوکه هس عزیزم!
    مارال یه چشم غره بهش رفتوکیفشوبردبالاکه بزنه توسرش فردین جاخالی دادودستاشوبردبالا
    _هووی چته وحشی!
    مارال باحرص خیزبرداشت سمتش که فردین رفت عقب
    _شیطونههه میگه همیچین بزنمتتتت که ولوشی روزمین!!بچه پرو
    فردین که خندش گرفته بودگفت_ع!!ع!!گوش نکنی به حرفشااا!لعنتش کن!!
    مارال باحرص سری ازتاسف براش تکون داد
    _فردین بروتادکوپوزت نیاوردم پایینا!! اینوگفتوخودش رفت سمته ماشین که فردین صداش زد..سرشوبرگردوندوسوالی نگاش کرد
    _بیابامن بریم
    مارال ازشیشه جلویه ماشین به مینونگاه کرد..میدونست اگربخوادبافردین بره مطمعنن مینوازدستش ناراحت میشه..
    _نه..امروزبامینواومدم بیرون..اگرباتوبیام ناراحت میشه..
    _یادت نره که امروزقراربودبامن بیای بیرون!!ولی ازصدقه سریه پسرخاله ی نازنیت همه چی خراب شد...
    _میدونم ولی نمیتونم..فردین خالمینااگربفهمن بینه منوتوچیزی هس بدبخت میشم...اگربیشترازاین مسعودوعصبانی کنم مطمعنم همه چیوبه خونوادم میگه..
    فردین اخماشوبردتوهم_یعنی چی؟؟ فردین فکرمیکردمارال میخوادبگه همه چی تمومه..عصبی شد..هیچوقت دوس نداشت وقتی باکسی رابـ ـطه ای داره زودترازخودش طرفه مخالفش بخوادرابطه روتموم کنه...
    مارال که ازچشماش ذهنش خوندسریع گفت
    _هی..هیچی..منظورم اینه که یه خورده بیشتربایدمواظب باشیم..همین!
    فردین اخماش توهم بود..وعضیته خونوادشوتعصبی بودنشون رومارالوازخودش شنیده بود...
    باصدایه مینوسرشوبرگردونت سمتش
    _مارال بیابریم دیگه!!تاکی میخوای اینجاوایسی حرف بزنی؟؟ مارال روبه فردین گفت
    _خب من برم تویه وقته مناسب راجبعه این موضوع باهات حرف میزنم.. فردین رفت سمته مینو
    _مارال بامن میاد! مینواخماشوبردتوهم روشوکردسمته مارال_این چی میگه؟؟
    _این اسمه داره بادرودیوارکه نیستی! _برامن فرقی بادرودیوارنداری!! مارال که دیداگه دیربجنبه یه دعوایه دیگه هم اینجاخرشومیگیره فوری رفت سمتشون
    _ای بابا اصلااگه دعواسره منه من باتاکسی میرم!بیخیال دیگه!! مینوکه میخواست هرجورشده مارالوباخودش ببره گفت
    _یالاسوارشوبریم مارال که میخواست بافردین راجبعه موضوعه مسعودحرف بزنه لبخنده محوی زد
    _مینوببین عزی.._هیچی نگواوکی فهمیدم..میگم منوفروختی نگونه..
    _ع این چه حرفیه؟بازم که داری حرفایه امروزتوتکرارمیکنی!! ببین مینوآبجیه گلم من بایدراجبعه یه موضوعه مهم بافردین حرف بزنم قول میدم یه روزدیگه باهم بیایم بیرون!
    _خیله خب نمیخوادعینه مادرایی که دارن بچشونو متقاعدمیکنن باهام حرف بزنی...من میرم..اینوگفتوباچهره ای درهم خواست بشینه توماشین که مارال دستشوگرفت
    _مینوناراحت که نشدی؟_نه خیلی خوشحالم!!
    _بیمزه!!ببین اصلابیایه کاری کنیم من نیم ساعت بافردین میرم بعده نیم ساعتم میرم کافه گلچین توهم ازالان برواونجا تامن بیام چطوره؟؟
    فردین همونجوری که دست به سـ*ـینه وایساده بودوداشت نگاشون میکردگفت
    _بیخودی بهش قول نده..توسره نیم ساعت نمیتونی برگردی..
    مارال یه چشم غره بهش رفت..نمیخواست بیشترازنیم ساعت بمونه...چون به اندازه ی کافی مینوازدستش شکاربود..
    مینوکه میدیدامروزدیگه راهی برایه اینکه باهم باشن ندارن بیخیال شدوبدونه اینکه به فردین نگاه کنه روبه مارال گفت
    _بیخیال..من میرم خونه یکی ازدوستام..فقط وقتی خواستی بری خونه بهم یه زنگ بزن که باهم بریم...آخه مسعوداگه بفهمه بامن نبودی..مطمعنن میفهمه که باکی بودی.. مارال که به اینجاش درست فکرنکرده بودبالبخندصورتشوبردجلوولپه مینورومحکم بوسید_یه دونه اییییی گلکممم مینوسعی کردلبخندبزنه..ولی لباش فقط یکم کش اومد..یه خداحافظیه زیره لبی کردوفوری سوارشد...
    .
    ""قلبم روتکراره....همیشه دوست داره...""
    ""دسته من نیست هرروزمیگم دوست دارم""
    ""مثله هرروزامروزمیگم دوست دارم...
    باتودلم خوشه هرچی میخوادبشه
    یه نفرعشقتوهمیشه یادشه..""
    ""قلبم روتکراره همیشه دوست داره
    حالاکه میگی آره انگاری هواتب داره
    بیقرارم..""
    ""داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه
    منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه
    خدااونجاست اون بالاحواسش به ماست حالا""
    ""داره توگوشت میگه ماماله همیم دیگه گوش کن به قلبت
    داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه""
    ""منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه...
    دسته من نیست هربارمیگم دوست دارم""
    ""اینهمه بااسرارمیگم دوست دارم
    حاله دلم بده دلموپس نده نمیدونم خداچی سرم اومده""
    ""قلبم روتکراره همیشه دوست داره حالاکه میگی آره انگاری
    هواتب داره بیقراارم...""
    ""داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه""
    سرشوتکیه دادبه صندلی..لبخندرولبش بود..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    به فردین نگاه کرد....هیچوقت باهیچ اهنگی همخونی نمیکرد..ولی آهنگایه مرتضی پاشایی یه چیزدیگه بودن براش..همیشه زیره لب باهاشون زمزمه میکرد..مارال دست بردوصدایه سیستموبلندترکرد...
    ""خدااونجاست اون بالاحواسش به ماست حالا
    داره توگوشت میگه ماماله همیم دیگه گوش کن به قلبت
    داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه ""
    ""منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه
    قلبم روتکراره همیشه دوست داره حالاکه میگی اره""
    ""انگاری هواتب داره بیقرارم...داره قلبت راست میگه
    هرچی دلش خواست میگه منوتوباهم باشیم
    دنیاماله ماست دیگه..خدااونجاست اون بالا""
    ""حواسش به ماست حالاداره توگوشت میگه ماماله همیم دیگه
    گوش کن به قلبت...""
    ""داره قلبت راست میگه هرچی دلش خواست میگه منوتوباهم باشیم دنیاماله ماست دیگه...."قلبم روتکراره_مرتضی پاشایی"
    فردین جلویه فروشگاهه لبتاپ فروشی نگه داشت..لبتاپش ویروسی شده بودوبایدیکی دیگه میخرید..عادت نداشت چیزی که خراب میشدوببره درستش کنه..همیشه یکی دیگه میخریدوخودشوراحت میکرد..دقیقابرعکسه فرزین که تاوسیله روازقیافه نمینداخت ولکنش نبود!!
    روبه مارال گفت_توهمینجابمون من زودبرمیگردم!مارال سری تکون دادوازپنجره به بیرون خیره شد..فردین پیاده شدورفت سمته فروشگاه....
    چنددقیقه ای گذشته بود....مارال چشمش افتادبه مغازه گل فروشی که کمی اونطرفترازفروشگاه بود.. ازدورگلایه رزه سفیدوقرمزومیدید..عاشقه گل رزبود...همیشه آرزوداشت برایه یبارم که شده همسره ایندش یکی ازاون دسته گل بزرگایه گل رزبراش بخره!یه لحظه فردین اومدتوذهنش..ازفکره اینکه فردین یکی ازدسته گلاروبراش بخره خندش گرفت...خوب میدونست فردین اصلااهله رومانتیک بازی نیست!حتی تاحالایه ابرازه علاقه هم به مارال نکرده بود!!
    مارالم دسته کمی ازاون نداشت...یاده حرفه مینوافتاد"تیرماهی هاعشقشون شدیده!!امارومانتیک نیست!تووفردینم که هردوتیرماهی هستین!!چه شوداین عشقه شما!نه این ابرازه علاقه میکنه نه اون!من موندم این رابـ ـطه برپایه ی چی استواره"
    پیاده شدورفت سمته مغازه ی گل فروشی..دوست داشت گلاروازنزدیک ببینه..یه گل فروشیه بزرگ که یه قسمتشوبه گلخونه اختصاص داده بودن..بوی گلاکه تویه بینیش میپیچیدحسه خوبی روبهش منطقل میکردن.. باذوق به گلانگاه میکرد...باصدای صاحب مغازه که یه خانومه قدبلندباچشایه سبزه تیله ای ودماغودهنه متناسب ولبایه برجسته بودسرشوبرگردوند
    _سلام خوش اومدین!!اگردوست داشته باشین میتونم توانتخابه گله مورده نظرتون کمکتون کنم!مارال نگاش به گلابود..بیشترفقط دوست داشت نگاشون کنه وقصدخریدنداشت...
    _نه ممنون خودم انتخاب میکنم!
    فروشنده لبخندی زدوگفت
    _هرطورمیلتونه!فقط اگردوست داشتیدیه سرم به قسمته گل خونه بزنید!!بقیه ی گلامون اونجاست! مارال بالبخندیه تشکرکردورفت سمته گلخونه..
    باهیجان به دوروبرش نگاکرد..تعدادگلایه اینجابیشتربود...تویه ردیفهای مختلف گلایه مختلفی وجودداشت که هرکدوم یه رنگوبویی داشتن...نگاشواطراف چرخوندوباذوق کناره هرردیف می ایستادوبادقت نگاشون میکرد...
    ازفروشگاه اومدبیرونورفت سمته ماشین..دره ماشینوکه بازکرداخماش رفت توهم..خبری ازمارال نبود..
    _"هوووف!بازاین بچه کجارفته!!" دره ماشینوبستوبه دوروبرش نگاه کردتابلکه پیداش کنه!..امااثری ازش نبود..گوشیش دراوردوشمارشوگرفت..بعدازچندتابوق سریع جواب داد..
    _الو؟
    _کجایی تودختر؟؟مگه نگفتم توماشین بمون تابرگردم؟؟
    _ع!!چرادادمیزنی؟؟بیاتومغازه گل فروشی..من اونجام!اینوگفتوتاقبل ازاینکه فردین چیزی بگه گوشی روقطع کرد..
    فردین باحرص گوشیشوانداخت توماشین...همیشه مارالومثله یه دختربچه ی شیطونوبازیگوش میدیدکه اگریه لحظه ازش غافل میشدی کاردسته خودش میداد!
    مارال تک تکه گلهارودیده بود..ازگلخونه اومدبیرون که بافردین روبه روشد..
    فردین
    _الان میشه برام توضیح بدی کارت دقیقااینجاچیه؟؟
    مارال عینه بچه هایه لبخنده شیرین زدوباسربه گلایه رزه قرمزوسفیداشاره کرد
    _اومده بودم ایناروببینم!!
    _خب حالاکه دیدی راه بیوفت بریم!
    مارال لبولوچشش آویزون شد..فکرمیکردبااین لحنه حرف زدنش بتونه فردینوخرکنه که براش گل بخره!!
    ولی مثله اینکه فردین پرت ترازاین حرف هابود!!یاده اون جکه افتادکه میگفت"سوسک بهانه بوددلش بغـ*ـل میخواست منم که نفهم زودترازخودش فرارکردم!!" ازفکرش خندش گرفت اماسریع قورتش داد..
    بردین رفت سمته درامامارال هنوزسره جاش وایساده بودوعینه دختربچه های تخس به گلانگاه میکرد..حدس میزدکه مارال منظورش این باشه که یعنی برام گل بخر!!امافردین خیلی وقت بودکه براکسی گل نخریده بود...گلهایه رزوکه میدیدیاده مادرش میوفتاد..اونم عاشقه گله رزبود...همیشه روزه مادرکه میشدبراش گل رزمیخرید...
    رفت سمته فروشنده
    _ازاون گله رزایه قرمزتون برام یه دسته گل اماده کنید
    فروشنده لبخنده گله گشادی زدوگفت
    _باشه الان امادش میکنم
    مارال بالبخندبه فروشنده کمک کردتادسته گلوحاضرکنه..بعدازچنددقیقه دسته گلوحاضرکردن...مارال ازفروشنده گرفتشوصورتشوبه گلانزدیک کرد..
    مارال ازفروشنده گرفتشوصورتشوبه گلانزدیک کرد..بویه خوبشون حسه خوبشودوچندان کرد..
    سواره ماشین شدن....دسته گل بزرگوقشنگ بودمارال یه لحظه هم ازخودش جداش نمیکرد...
    فردین ساکت بودوچیزی نمیگفت...هروقت گلایه رزوتودسته مارال میدیدچهره ی مادرش میومدجلوش...
    هواتاریک شده بود......
    واردخیابون ارم که شدن دیگه مطمعن شدکه دارن میرن بام...
    یه لبخندنشست رولبش..خیلی ازبامه شیرازخوشش اومده بود..
    پیاده شدن...فردین بیحرف رفت سمته یکی ازرستورانا...
    بعدازاومدنه سفارشامشغول شدن..مارال طبقه معمول جوجه سفارش داده بودوفردینم چلوکباب..مارال با اشتهاغذاش میخورد..فردینم ذهنش درگیره اتفاقایه امروز صبحش بود..ازفرزین شنیده بودپدرش برگشته ایران..واین براش شروعه دوباره ی یه بازی بود...
    مارال متوجه ی صورته گرفتش شد..ولی فکرکردبخاطره اتفاقایه امروزودعواش بامسعوده...
    بعدازشام وحساب کردن پوله غذا
    راه افتادن سمته سکویه بزرگی که اونجابود..مارال رولبه ی سکووایسادوبه پایین خیره شد..._آخ چقدراینجارودوس دااارم!!
    فردین کنارش ایستاد
    _اولین باری که اومدم اینجا..5_6سالم بیشترنبود..بامادرم اومدم...مادرم عاشقه اینجابود...بیشتروقتاکه میومداینجامنم باهاش میومدم..اون موقعه هااینجاهیچ جذابیتی برام نداشت...چون چیزی ازش نمیفهمیدم..ولی مادرم ارامشش اینجابود...مارال محوحرفاش شده بود..
    نفسشواه ماننددادبیرون...دستاشوبردتوجیبش_یبارازش پرسیدم چیه اینجابرات آرامش بخشه؟؟چیه اینجاارومت میکنه؟؟ یکی ازاون لبخندایه قشنگش که دله سنگوهم اب میکردوزدوگفت همینکه دورازهمه ی اونایی که ناراحتم کردن باشم تویه بلندترین نقطه ی شهرهمینش برام آرامش بخشه..اونموقعه هامعنیه حرفاشونفهمیدم...ولی بزرگترکه شدم..خیلی خوب معنیه تک به تکه کلماتشوفهمیدمودرک کردم..منم عاشقه اینجاشدم..چون بعدازمادرم ارامشواینجاپیدامیکنم..
    مارال به نیم رخه فردین خیره بود...غمی که توچشاش بود...حس میکردبه موضوعه مادرش مربوط بشه...اماتافردین خودش چیزی ازش نمیگفت دلش نمیخواست چیزی ازش بپرسه..
    _راستی فردین..توهیچوقت ازبابات چیزی بهم نگفتی...اینونذاری پایه فضولیمااا بذارپایه کنجکاویم..
    فردین یه پوزخندنشست رولباش...باخودش گفت"ازچیه بابام برات بگم؟؟ازنامردیش؟؟ازاینکه بخاطره پول بامادرم ازدواج کرد؟؟ازاینکه وقتی مادرم غضیه روفهمیدخوردشد؟؟همه اون صحنه اومدن جلوچشاش...روزی که پدربزرگش منوچهرخان اومده بوددیدنه پدرش ....وقتی رفتن تواتاق راجبعه یه موضوعی باهم حرف بزنن....وقتی که مادرش برای چایی بردن همه چیوازپشته درشنید...ازاینکه اینهمه سال..کسی که عاشقش بودکسی که پدربچش بودفقط بخاطره طمع به اموالش باهاش ازدواج کرده...فردینی که اونموقعه همه چیودیدوشنید...فردینی که خوردشدنه مادرشودیدوحتی صدایه شکستنه قلبشوبه وضوح شنید..
    فنجونایی که افتادن روزمینوخوردشدن..اشکایی که پی درپی میچکیدن..پاهایی که توانه ایستادن نداشتن.
    بعدازاون اتفاقات مادرش مریض شد...گوشه گیرشده بود...تنهادلخوشیش فردین بود...بخاطره اون هیچی به پدرش منصورخان درموردغضیه ی تلخه زندگیش نگفت..تامواداپسرش بی پدربزرگ بشه....هیچیوبه رویه پسرش نمیاورد...پدرش بعدازاون غضیه خیلی کم میومدخونه...فردین مونده بودودنیایه پرازغصه وغمش که هرلحظه زندگیه تلخه مادرشوبهش یاداوری میکرد...درودیوارایه خونه بهش دهن کجی میکردن..تنهاروشناییه زندگش مادرش بود..یه روزصبح وقتی باذوقوشوق برایه مادرش صبحونه درست کرده بود..رفت که بیدارش کنه..اما..
    باهرباصدازدنشوجواب نشیندنش جوشش اشکاش توچشاش بیشترمیشد..تنوبدنش ازترس میلرزید..وقتی دستایه سرده مادرشوگرفت..اونموقعه بودکه زندگیه سراسرنفرتوتلخش شروع شد..
    نفسشوعمیقوباصدادادبیرون..ازیاداوری گذشتش اشک توچشاش حلقه بسته بود...تصویره مادرشولبخندایه قشنگش یه لحظه ازجلوچشاش کنارنمیرفت...اگرالان مارال همراهش نبود..یه سیگاردودمیکرد..تاهمه ی این حسوحاله بدی که الان داشتومثله همون دوده سیگاردودکنه وازبین ببره.. چشاشوبستوبازکرد
    _فردین..ببخشیدمن نمیخواستم فضولی کنم..فقط
    چشاشوبازکرد_نه مهم نیس.. پدرمن چیزه تعریفی نداشت که الان بخوام چیزی درموردش بهت بگم.....
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    حیفه اسمه پدرکه بخوادرواین گذاشته بشه....پدری که بچشوول کردورفت...پدری که بچشوتودنیایه تاریکش ول کردورفت...نمودتاتوضیح بده...نموندتاقانعم کنه...
    مارال تواگرخونوادت روتعصب دارن...بخاطره اینه که دوست دارن...ازبچگی باجونودل بزرگت کردن..توبغله پدرومادرت بزرگ شدی...
    ولی من نه...من فقط یه مادرداشتم...مادری که دنیام شده بود...مادری که باوجوده پدرم..بازم برام هم پدربودهم مادر..
    روشوکردسمته مارال_توبودی ازیه همچین پدری حتی اسمم میبردی؟؟ مارال به چشایه فردین که یه غمه بزرگوفریادمیزدنگاه کرد..راست میگفت....دنیایه فردین خیلی باهاش تفاوت داشت..دنیایه مارال پربودازمهرومحبته پدرومادرش...ولی دنیایه فردین...
    _آرامش چیزی بودکه همیشه ازش دوربودم...چیزی بودکه بعدازمرگه مادرم باهاش غریبه شدم...یه دلگرمی میخواستم...یکی که حتی بانگاه کردن به چشاشم اون ارامششوبهم منتقل کنه...
    میخواست بگه حس میکنم اونوپیداکردم..."اون تویی که اومدیوهمه چیه زندگیموتغییردادی"..
    مارال چشاشوریزکرد_خب؟؟؟بقیش
    فردین یه لبخنده شیطنت امیززد_هووم؟؟چیه نکنه فکرکردی اون یه نفرتویی؟؟
    مارال حرصی نگاش کردوباکیفش یکی زدتوسره فردین..فردین همونطوری که میخندیدسرشوگرفت_الحق که وحشی!! مارال خواست یکی دیگه بزنه که فردین رفت عقب_سکینه آرامشتوحفظ کن جیگراین کاراازتوبعیده!!
    مارال باحرص رفت سمتش که فردین دررفت...مارالم دنبالش بام برعکسه همیشه خلوت بود..
    مارال همینطورکه میدویید فردین سریع وایسادومارال محکم خوردبهش!بینیش دردگرفته بودفوری سرشوبلندکردهیچ فاصله ای بینشون نبود..دقیقا توبغلش بود..زل زدتوچشاش
    نگاهه فردین ازچشاش افتادرولبایه صورتیه مارال...
    چندلحظه روشون خیره موند..سرشوخم کردطرفش مارال قلبش تندتندمیزددستاشوگذاشته بودروسینه فردین
    همینکه لبایه فردین بهش نزدیک شد فوری کشیدعقب..نگاشودوخت به زمین..گوشه لبشوگزید..خجالت میکشیدبخوادسرشوبلندکنه فردینوببینه.. دلش میخواست یه جوری بحثوعوض کنه..فردین ازدستپاچگیش خندش گرفته بود_حالاخوب شداتفاقی نیوفتادتواینجوری شدی!!اگه میوفتادچیکارمیکردی!!
    چشاش گردشدبااین حرفه فردین بیشترخجالت کشیدباصدایه زنگه گوشیش جوری که فردین نشنوه یه نفسه راحت کشیدفوری گوشیشواوردبیرونوبدونه اینکه شماره روببینه تماسووصل کرد...
    _الو؟؟
    صدایه شادوسرحاله میثاق پیچیدتوگوشی
    _سلللااااام جغجغه چطورییی؟؟
    مارال بالبخندگفت_سلاااااام مرسییی من خوبم توچطوری؟؟چه عجب یادت افتادیه خواهریم داری!!
    _حالانکه تویادت بودکه برادری هم داری!!؟
    _خبه حالااا! چه خبرا؟مامانیناخوبن؟؟
    _اوناهم خوبن سلام میرسونن!!جغجغه حدس بزن الان کجاییم؟؟؟
    مارال گیج گفت_یعنی چی؟مگه رفتین جایی؟؟
    _بعلهههه!!اینجاشیرازهههه ماخونه ی خاله ملکیم همگی منتظره توومینوییم ویلاویوپی ام سی!!!
    مارال ابه دهنشوبه زورقورت داد_یعن...یعنی چی؟؟میثاق جدی میگی یااینم.._جونه جغجغه راسسسس میگم!!زودباش بیاخونه!!چه معنی داره دخترتااین موقعه بیرون باشه؟؟؟
    مارال دستشوگذاشت روپیشونیش ازاومدنشون هیچ اطلاعی نداشت...وهمین یهویی اومدن اونوتوشرایطه انجام شده قرارداده بود..هم خوشحال بودهم یه جورایی دلش شورمیزد...میترسیداین اومدن عاقبته چندان خوبی نداشته باشه.....
    _چ..چه خوب باشه بااشه الان میایم فعلاخدافظ!!! اینوگفتوسریع قطع کرد..روبه فردین که خیلی خونسردایستاده بودروبه روش بااستراب گفت_خونوادم اومدن شیراز!!بایدسریع برگردم خونه!! اینوگفتورفت سمته ماشین که فردین دستشوگرفت_بامن میخوای برگردی؟پس مینوچی؟_توراه بهش زنگ میزنم که بره خونه سرکوچه وایسه تامابرسیم فقط زودباش بریم...
    فردین سرکوچه پشته ماشین مینونگه داشت مارال خواست پیاده بشه که یاده یه چیزی افتاد
    _فردین؟؟ فردین نگاش کرد
    _میگم اصلادقت کردی مابرای حرف زدن راجبعه چه موضوعی اومده بودیم بیرون؟؟یه کلمه هم حتی راجعش صحبت نکردیماا!
    _چون اصلاموضوعه مهمی نبود..کسی نیست که بخوایم راجبعش حرفی بزنیم..ولی اگربخوادپاشوازگیلیمش درازترکنه..دیگه ساکت نمیمونم...مارال یاده مسعودونفرتی که ازفردین توچشاش موج میزدافتاد.._میگم فردین توقبلنامسعودومیشناختی؟؟یعنی مثلارابطه ی نزدیکی باهم داشتین؟؟ فردین دستشوگذاشت روفرمون_نه..یعنی چرااونموقعه هاخونوادهامون رفت امدداشتن...ولی منومسعودهیچ وقت بهم نزدیکیه خاصی نداشتیم که اسمشوبشه گذاشت دوستی..چرامگه؟؟ مارال اخماش رفت توهم..این موضوع براش شده بودیه پازل که هرتیکشومیخواست بهم بچسبونه تیکه ی دیگه روگم میکرد...باخودش گفت"پس اگرباهم دوس نبودن پس دلیله نفرته مسعودچیه؟؟"
    _هیچی چیزه خاصی نیس محظه کنجکاوی پرسیدم..خب من برم شبت بخیر!خیلی خوش گذشت..
    فردین لبخنده محوی زد_شبه توهم بخیرسکینه جان اینوگفتودسته گل وخرسشوازعقب برداشتودادبهش..مارال حرصی نگاش کرد..مثله اینکه حالاحالاهابایدسکینه گفتنه فردینوتحمل میکرد! بعدازچندثانیه یه لبخنده خبیث زد_بای قاسم جان
    پیاده شد..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مواظبه خودتم باش به فرزینم سلام برسون!! اینوگفتوسریع پریدپایین فردین باحرص ازشیشه ی جلونگاش کرد مارال یه زبونک براش دراوردویه چشمکم زدسری ازتاسف تکون دادوباسرعت ازاونجادورشد..هیچوقت عادت نداشت که بخوادمنتظربمونه تامارال بره داخل بعدبره...همینکه پیاده میشدپاشومیذاشت روگازوازاونجادورمیشد...
    مارال سواره ماشین مینوشد_سلااااام مینوخااانومه گلللل چطوری عزیزم؟؟؟؟ مینوبیتفاوت نگاش کرد_هرچی باشم میدونم به اندازه ی توشادنیستم...بعدباسربه گلایه تویه دسته مارال اشاره کرد_میگم احیانن امشب شبه ولنتاین نبوده؟؟گلو..خرسو..! مارال که ازلحنه مینومتوجه شده بودهنوزازدستش ناراحته سعی کردبالبخندباهاش حرف بزنه
    _نچ ولنتاین کووجااابود!! خرسه روکه توشهره بازی گیرم اومد گلاروهم که...ازفکری که اومدتوذهنش فوری حرفشوقورت دادوسریع گفت_گلاروهم که برایه مینوجونم گرفتممم تابلکه باهام اشتی کنه!
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مینوخواست لبخندبزنه ولی سریع قورتش داد..نمیخواست مارال فکرکنه به همین سادگی اشتی کرده..
    _وظیفت بود!بعدشم من گله نرگس دوس دارم نه گله رز!! مارال یه ابروشوانداخت بالا
    _ع!!پسسسس آشتی کردی دیگه؟؟گله نرگسسسسم میخرررم برااات!!اماقبلش راه بیوفت بریم داخل که طلاخانوم تاالان دلش مثله سیروسرکه داره میجوشه!!وطبقه معمول داره به حاج طاهرمیگه ببین؟؟ببین دخترت اومده اینجاراهه خودشوگم کرده وتانصفه شب بیرون مونده!!اگه به خودم باشه همی فرداصبح باخودم میبرمش خونه!! حاج طاهرهم ابرازه پشیمونی میکنه میثاقم اون وسط واسه اینکه پیازداغه ماجراروزیادکنه میگه آی آی ازدسته این دختراره مامان جون به نظره من اگه بابادوتانروماده خابونده بودتوگوشش تااینموقع بیرون نمیموند!
    همه ی اینارویه نفس داشت میگفت!تاحرفش تموم شدیه نفسه عمیق کشید..مینوخندش گرفته بودسری تکون دادوگفت_پس بااین حال اگه تایک دقیقه ی دیگه نریم خونه تیکه بزرگمون گوشمونه!!
    اینوگفتوبامارال زدن زیره خنده..
    چقدردلش برای این خندیندنایه دونفریوحرفایه بی ربطوبامزشون قهرکردنازوداشتی کردناشون تنگ شده بود......ماشینوروشن کردورفتن سمته خونه..
    پشته سره مینووارده سالن پذیرایی شد..همه مشغوله حرف زدن بود..مسعودروبه رویه درورودی نشسته بودوزودترازبقیه متوجه ی اومدنشون شد..نگاهی گذرابه مارال انداخت وروبه طلاخانوم گفت
    _خاله جان دخترتم اومد..
    همه سراچرخیدسمته درمارال بالبخندسلام کردورفت سمته پدرمادرش..پدرشوبغل کردچقدردلش برای آغوشه مردونه وپرمحبته پدرش تنگ شده بود..بامادرش روبوسی کرد...مینوهم باخالش روبوسی کردوبه بقیه هم خوش امدگفت..
    مارال خواست بشینه که صدایه میثاقوشنید
    _الان منم اینجاهویج بودم که بهم اهمیت ندادی دیگه؟؟ مارال بالبخندنگاش کرد
    _هوووم؟چیه اگرمیخوای باتوهم بیام روبوسی کنم؟؟بعدشم تازه فهمیدی که هویجی؟تلفنی که زنگ زدی سلام احوالپرسی کردیم دیگه الان نیازی ندیدم بازم بیام سلام کنم بهت!!
    میثاق صورتشوبه حالته چندش جمع کرد
    _اه اه نه توروخدااین عادتایه زنونتوبرداربراخودت!همون تحویل نگیری خیلی بهتره!!مردم شیش هفت روزبرادرشونونمیبینن بعدکه میبیننش سریع میپرن بغلشوابرازه دلتنگی میکنن ماهم که خواهرمون به محضه دیدنمون بهمون میگه هویج
    همه ازحرفایه میثاق خندشون گرفته بود..طلاخانوم بالبخندگفت_میثاق خواهرتواذیت نکن!
    بعدم روبه مارال اشاره کرد
    _بشین مادر
    مارال رویه مبل دونفره ای که میثاق نشسته بودنشست..طلاخانوم یه قلپ ازشربتشوخوردوروبه مینوومارال گفت
    _کجابودین تااین موقع؟؟
    مارال ابه دهنشوقورت داد مسعودبااخم نگاش میکرد مینوسریع گفت
    _رفته بودیم خونه یکی ازدوستایه من...تاشام خوردیمواومدیم دیرشددیگه..
    طلاخانوم لبخنده محوی زد....هیچوقت دوست نداشت مارال شباتاقبل ازساعته 9خونه نباشه...میدونست اگرمارال بیادشیرازاین روال تغییرمیکنه وسرخودهرکاری که خواستو میکنه...خیالش راحت بودکه خواهرش مواظبش هس ولی باحرفایی که ازملک خانوم شنیده بوددلش بدجوری شورمیزد..اومدنه بیخبرویهویشونم بخاطره غافلگیرکردنوسردراوردن ازکارایه مینومارال بود...
    _که اینطور!!امادیگه ازاینکارانکنیددختربایدقبل ازساعته 9خونه باشه!! مینوفوری گفت
    _اره خاله جون ماهمیشه قبل ازساعته 9خونه ایم فقط امشب مادره دوستمون خیلی اسرارکردکه بمونیم ماهم رومون نشدچیزی بگیم!! مینوخدایه ماسمالی کردنوپیچوندن بود..همیشه توبچگیاشونم که میخواستن باهم برن بیرون مینویه جوری خالشومادرشومیپیچوندکه مارال دهنش بازمیموند..
    مسعودبااین حرفه مینویه پوزخنده عمیق نشست گوشه ی لبش که مارال خیلی راحت متوجهش شد..
    مسعودباهمون پوزخندش یه نگاهی به مارال انداخت بعدم روبه خالش گفت_بله راس میگن منم تاییدشون میکنم سرساعته 9همیشه خونن!نگرانه دخترتم نباش خودم مواظبشم که شیطونی نکنه!این حرفشوبالحنه خاصی گفت که مارال اخماش رفت توهم..خیلی میترسیدمسعودچیزی ازموضوعه دوستیش بافردینولوبده..طلاخانوم
    _قربونت برم من پسرم دستت دردنکنه باوجوده تودیگه خیالم ازامنیت مارال راحته!
    مهردادخان یه تک سرفه ای کرد
    _دستتون دردنکنه دیگه!یعنی تاقبل ازاومدنه مسعودماازش خوب مراقبت نمیکردیم؟؟ طاهرخان روبه مهردادگفت
    _نه سرهنگ این چه حرفیه!من اگه دخترموفرستادم اینجاچون مطمعن بودم توخونه ی سرهنگ مهردادامنیته کاملوداره!فقط این طلاخانوموکه خودتون بایدبهتربشناسیدهمیشه ی خدانگرانه ماراله اگه محافظم برااین دختربگیریم بازم دلش راحت نیست!! میثاق باشیطنت گفت
    _میگم اگه دوس دارین من میتونم بمونم اینجاازخواهره گلم مراقبت کنمااا! مارال بادهن کجی گفت
    _خواهره گلم؟؟ مراقبت؟؟ نه توروخداتویکی بایدخودتوتروخشک کنه!!
    مینوریزخندید میثاق خنده ی مینوروکه دیدروبه مارال باحرص گفت
    _ببین جغجغه کاری نکن که موقع رفتن یه چمدون دیگه به چمدونامون اضاف بشه ها! مینوباخنده گفت
    _ماری نترس منظورش ازچمدونه اضافه چمدونه سوغاتیاس که میخوان ببرن!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا