ازپنجره رفتنه خالشونگاه میکردتامطمعن بشه که حتما رفته..مسعودخونه نبود...همیشه عصرامیرفت بیرونوتانصفه شبم برنمیگشت..ازاین بابت خیالش راحت بود...رفت سمته کمدلباساش وبعدزیروروکردنش بالاخره یکی روپسندید..یه لباس شبه بلنددوکلته ی خاکستری..ازجنسه ساتن بودقسمته پایینش ساده وقسمته بالاسمته سینش پولکاری شده بود...
امشب عجیب دوس داشت که به خودش برسه..
موهاشوصافه صاف کرد..موهاش لختونرم بودن فردین عاشقه این موهاش بود..ولی برااینکه حرصشودربیاره همیشه بهش میگفت موهاتومیبینم یاده اون سگایه پشمالومیوفتم..
خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..
لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...
بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...
اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن
ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد
_جووووووون چه جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟
مارال یه پشته چشم نازک کرد
_یعنی مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!
مینوچشاشوریزکرد
_خبه حالااا خانوم کجاتشریف میبرن که اینقدرتجملاتی به خودشون رسیدن؟؟؟
_بااجازت دارم میرم مهمونیه یکی ازدوستای فردین...
مینونیششوکه تابناگوشش بازبودوبستواخماشوبردتوهم
_دخترمگه مغزه خرخوردی که اینموقعه میخوای بری بیرون؟؟بخدامن اگه کسی سراغتوگرفت دیگه هیچی نمیگمااا من یکی دیگه خستم شدازبس هی کارایه توروماسمالی کردم!
مارال بالحنی که سعی داشت سره مینوروشیره بماله گفت
_الهییی مارال فدات شه خوشکلکه من جونه مینوهمییین یه امشبه دیگه هم تکرارنمیشه خاله هم که امشب نمیادخونه باباتم که ماموریته _مسعودچی؟
نفسشوکلافه دادبیرون
_مسعودم هیچی اون که تانصفه شب بیرونه خونه هم نمیاد..تااون بخوادبرگرده منم اومدم خونه قووووله قووول میدم بهت!حالابرم؟؟
مینوکه میدونست الان هیچ جوره نمیتونه مانعه ازرفتنش بشه یه نگاهه پرازحرص بهش انداختوبرگشت تواتاقشودروهم محکم بست...
فردین جلویه یکی ازخونه باغ های قدیمیه بالاشهرنگه داشت..دوتایی پیاده شدن..فردین یه پیرهنه مردونه ی سفیدویه تک کته اسپرته شیری شلواره همرنگش تنش بود..موهاشوروبه بالازده بودوبویه عطرش فضاروپرکرده بود..امشب عجیب هردوبه خودشون رسیده بودن...
وارده سالن شدن..چراغاخاموش بودوفقط نورایه رنگیه توسالن بودکه اونجاروروشن میکرد..مارال باراهنمایی میزبان که یه پسره شیکوجذاب بودرفت سمته یکی ازاتاقابرای عوض کردنه لباسش..
شالشوانداخت رودوشش ازاتاق اومدبیرون بعدازچنددقیقه دیدزدنه اطراف بالاخره فردینوپیداکرد..کناره فرزین نشسته بود..رفت سمتشون..
فرزین بادیدنش یه لبخندکه چاله گونشوواضح نشون میدادزد
_به به مارال خانوم جیگربودی جیگرررترشدیااابلااا
مارال همونطورکه صندلیه وسطشونومیکشدعقب گفت یه لبخندزد
_بگوماشالااا فرزین به شوخی یه تقه زدبه میز
_ماشالااماکه چشمون شورنیسسس!خبب چطوری خوبی؟
مارال انگشته شصت واشارشوبهم نزدیک کرد
_عاااالییی توچطوری فرزینن جاان
_منم تووپ بهترازنمیشم ببین منومهمونی دعوت نکردی تاخودم دست به کارشدمودعوتت کردم حالاهییییی بگوفرزین بی معرفته منوفراموش کرده!!
مارال خندید
_اوهوووم دمتتتت جیزززز!!!من اشتباه فکرکردممم ایووول داری!!!عروسیتتت جبرررااان کنم
فردین که بیحرف نشسته بودوفقط به حرف زدنه اونانگاه میکردهمونطورکه بلندمیشدگفت
_من برم اونوربه بقیه یه سلامی کنم الان برمیگردم..
بارفتنه فردین فرزین سریع نیششوبازکردویه چشمک به مارال زد
_ خـــــب ماری خــــانوم کادوچی گرفتی براش؟؟؟ مارال گیج نگاش کرد
_کادو؟؟ فرزین که فکرکردمارال داره خودشوبه کوچه علی چپ میزنه گفت
_ع!اذیت نکن دیگه!!جونه مارال چیزی بهش نمیگم که چی گرفتی فقط زودتربگوکه دارم ازکنجکاوی میمیرم!!
مارال که ازهیچی خبرنداشت گفت
_کادویه چی؟چی میگی تو؟؟ فرزین باتعجب نگاش کرد
_نگوکه هیچی نگرفتی؟؟نچ نچ نچ ناسلامتی امشب شبه ولنتاینه هااا اماخب ازتوفردینم این چیزابعیدنیس که! ولی مارال حالاخودمونیم فردین که هیچی فارغه ولی توخدایی چیزی نگرفتی؟؟
مارال بادهنه بازداشت به فرزین نگاه میکرد...
امشب عجیب دوس داشت که به خودش برسه..
موهاشوصافه صاف کرد..موهاش لختونرم بودن فردین عاشقه این موهاش بود..ولی برااینکه حرصشودربیاره همیشه بهش میگفت موهاتومیبینم یاده اون سگایه پشمالومیوفتم..
خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..
لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...
بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...
اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن
ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد
_جووووووون چه جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟
مارال یه پشته چشم نازک کرد
_یعنی مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!
مینوچشاشوریزکرد
_خبه حالااا خانوم کجاتشریف میبرن که اینقدرتجملاتی به خودشون رسیدن؟؟؟
_بااجازت دارم میرم مهمونیه یکی ازدوستای فردین...
مینونیششوکه تابناگوشش بازبودوبستواخماشوبردتوهم
_دخترمگه مغزه خرخوردی که اینموقعه میخوای بری بیرون؟؟بخدامن اگه کسی سراغتوگرفت دیگه هیچی نمیگمااا من یکی دیگه خستم شدازبس هی کارایه توروماسمالی کردم!
مارال بالحنی که سعی داشت سره مینوروشیره بماله گفت
_الهییی مارال فدات شه خوشکلکه من جونه مینوهمییین یه امشبه دیگه هم تکرارنمیشه خاله هم که امشب نمیادخونه باباتم که ماموریته _مسعودچی؟
نفسشوکلافه دادبیرون
_مسعودم هیچی اون که تانصفه شب بیرونه خونه هم نمیاد..تااون بخوادبرگرده منم اومدم خونه قووووله قووول میدم بهت!حالابرم؟؟
مینوکه میدونست الان هیچ جوره نمیتونه مانعه ازرفتنش بشه یه نگاهه پرازحرص بهش انداختوبرگشت تواتاقشودروهم محکم بست...
فردین جلویه یکی ازخونه باغ های قدیمیه بالاشهرنگه داشت..دوتایی پیاده شدن..فردین یه پیرهنه مردونه ی سفیدویه تک کته اسپرته شیری شلواره همرنگش تنش بود..موهاشوروبه بالازده بودوبویه عطرش فضاروپرکرده بود..امشب عجیب هردوبه خودشون رسیده بودن...
وارده سالن شدن..چراغاخاموش بودوفقط نورایه رنگیه توسالن بودکه اونجاروروشن میکرد..مارال باراهنمایی میزبان که یه پسره شیکوجذاب بودرفت سمته یکی ازاتاقابرای عوض کردنه لباسش..
شالشوانداخت رودوشش ازاتاق اومدبیرون بعدازچنددقیقه دیدزدنه اطراف بالاخره فردینوپیداکرد..کناره فرزین نشسته بود..رفت سمتشون..
فرزین بادیدنش یه لبخندکه چاله گونشوواضح نشون میدادزد
_به به مارال خانوم جیگربودی جیگرررترشدیااابلااا
مارال همونطورکه صندلیه وسطشونومیکشدعقب گفت یه لبخندزد
_بگوماشالااا فرزین به شوخی یه تقه زدبه میز
_ماشالااماکه چشمون شورنیسسس!خبب چطوری خوبی؟
مارال انگشته شصت واشارشوبهم نزدیک کرد
_عاااالییی توچطوری فرزینن جاان
_منم تووپ بهترازنمیشم ببین منومهمونی دعوت نکردی تاخودم دست به کارشدمودعوتت کردم حالاهییییی بگوفرزین بی معرفته منوفراموش کرده!!
مارال خندید
_اوهوووم دمتتتت جیزززز!!!من اشتباه فکرکردممم ایووول داری!!!عروسیتتت جبرررااان کنم
فردین که بیحرف نشسته بودوفقط به حرف زدنه اونانگاه میکردهمونطورکه بلندمیشدگفت
_من برم اونوربه بقیه یه سلامی کنم الان برمیگردم..
بارفتنه فردین فرزین سریع نیششوبازکردویه چشمک به مارال زد
_ خـــــب ماری خــــانوم کادوچی گرفتی براش؟؟؟ مارال گیج نگاش کرد
_کادو؟؟ فرزین که فکرکردمارال داره خودشوبه کوچه علی چپ میزنه گفت
_ع!اذیت نکن دیگه!!جونه مارال چیزی بهش نمیگم که چی گرفتی فقط زودتربگوکه دارم ازکنجکاوی میمیرم!!
مارال که ازهیچی خبرنداشت گفت
_کادویه چی؟چی میگی تو؟؟ فرزین باتعجب نگاش کرد
_نگوکه هیچی نگرفتی؟؟نچ نچ نچ ناسلامتی امشب شبه ولنتاینه هااا اماخب ازتوفردینم این چیزابعیدنیس که! ولی مارال حالاخودمونیم فردین که هیچی فارغه ولی توخدایی چیزی نگرفتی؟؟
مارال بادهنه بازداشت به فرزین نگاه میکرد...