کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
ازپنجره رفتنه خالشونگاه میکردتامطمعن بشه که حتما رفته..مسعودخونه نبود...همیشه عصرامیرفت بیرونوتانصفه شبم برنمیگشت..ازاین بابت خیالش راحت بود...رفت سمته کمدلباساش وبعدزیروروکردنش بالاخره یکی روپسندید..یه لباس شبه بلنددوکلته ی خاکستری..ازجنسه ساتن بودقسمته پایینش ساده وقسمته بالاسمته سینش پولکاری شده بود...
امشب عجیب دوس داشت که به خودش برسه..
موهاشوصافه صاف کرد..موهاش لختونرم بودن فردین عاشقه این موهاش بود..ولی برااینکه حرصشودربیاره همیشه بهش میگفت موهاتومیبینم یاده اون سگایه پشمالومیوفتم..
خطه چشمشوباریک کشید..رژه صورتیه پررنگشوهم زد..بااون آرایششومدل موهاش خیلی خواستنی شده بود..
لباسوپوشید..قسمته بالایه لباس برهنه بودوازاین بابت معذب بود...یه فکری زدبه سرش..شاله خاکستریه حریرشوبرداشتوانداخت روسرش که وقتی رفتن اونجاشالوبندازه رودوشش... مانتوشوپوشید..خواست ازاتاق بیادبیرون که چشمش خوردبه دستبندی که دستش بود...همون دستبنده یادگاریه مادربزرگش...
بافکری که اومدتوذهنش یه مکثه کوتاه کردوبعدم سریع رفت سمته کشویه میزش..جعبه نسبتابزرگی روازتوش برداشتوبازش کردبعدازچنددقیقه گشتن بالاخره پیداش کرد...
اوردش بیرونوجلویه خودش گرفتش..گردنبنده کلیدی که مسعودبراش خرید...بعدازاون روزکه اومدن خونه دیگه ننداخته بودگردنش...والان دوس داشت بادستبندش ستش کنه..باصدایه زنگه گوشیش سریع گرنبندوانداخت گردنشوگوشیشوبرداشتوانداخت توکیفش..چون میدونست فردینه جواب ندادتانخوادشیش ساعت باهاش یکی دوتاکنه سره دیراومدن
ازاتاقش اومدبیرونه یه تقه به دره اتاقه مینوزد..مینوکه انگارمیخواست ازاتاق بیادبیرون سریع دروبازکرد..بادیدنه سرووعضه مارال یه چشمک بهش زد
_جووووووون چه جیگرییی خانوم شماره بدددم؟؟
مارال یه پشته چشم نازک کرد
_یعنی مینوتوالان دختری اینقدرهیزی اگرپسربودیا یه شیرازازدستت آسی بودن!
مینوچشاشوریزکرد
_خبه حالااا خانوم کجاتشریف میبرن که اینقدرتجملاتی به خودشون رسیدن؟؟؟
_بااجازت دارم میرم مهمونیه یکی ازدوستای فردین...
مینونیششوکه تابناگوشش بازبودوبستواخماشوبردتوهم
_دخترمگه مغزه خرخوردی که اینموقعه میخوای بری بیرون؟؟بخدامن اگه کسی سراغتوگرفت دیگه هیچی نمیگمااا من یکی دیگه خستم شدازبس هی کارایه توروماسمالی کردم!
مارال بالحنی که سعی داشت سره مینوروشیره بماله گفت
_الهییی مارال فدات شه خوشکلکه من جونه مینوهمییین یه امشبه دیگه هم تکرارنمیشه خاله هم که امشب نمیادخونه باباتم که ماموریته _مسعودچی؟
نفسشوکلافه دادبیرون
_مسعودم هیچی اون که تانصفه شب بیرونه خونه هم نمیاد..تااون بخوادبرگرده منم اومدم خونه قووووله قووول میدم بهت!حالابرم؟؟
مینوکه میدونست الان هیچ جوره نمیتونه مانعه ازرفتنش بشه یه نگاهه پرازحرص بهش انداختوبرگشت تواتاقشودروهم محکم بست...
فردین جلویه یکی ازخونه باغ های قدیمیه بالاشهرنگه داشت..دوتایی پیاده شدن..فردین یه پیرهنه مردونه ی سفیدویه تک کته اسپرته شیری شلواره همرنگش تنش بود..موهاشوروبه بالازده بودوبویه عطرش فضاروپرکرده بود..امشب عجیب هردوبه خودشون رسیده بودن...
وارده سالن شدن..چراغاخاموش بودوفقط نورایه رنگیه توسالن بودکه اونجاروروشن میکرد..مارال باراهنمایی میزبان که یه پسره شیکوجذاب بودرفت سمته یکی ازاتاقابرای عوض کردنه لباسش..
شالشوانداخت رودوشش ازاتاق اومدبیرون بعدازچنددقیقه دیدزدنه اطراف بالاخره فردینوپیداکرد..کناره فرزین نشسته بود..رفت سمتشون..
فرزین بادیدنش یه لبخندکه چاله گونشوواضح نشون میدادزد
_به به مارال خانوم جیگربودی جیگرررترشدیااابلااا
مارال همونطورکه صندلیه وسطشونومیکشدعقب گفت یه لبخندزد
_بگوماشالااا فرزین به شوخی یه تقه زدبه میز
_ماشالااماکه چشمون شورنیسسس!خبب چطوری خوبی؟
مارال انگشته شصت واشارشوبهم نزدیک کرد
_عاااالییی توچطوری فرزینن جاان
_منم تووپ بهترازنمیشم ببین منومهمونی دعوت نکردی تاخودم دست به کارشدمودعوتت کردم حالاهییییی بگوفرزین بی معرفته منوفراموش کرده!!
مارال خندید
_اوهوووم دمتتتت جیزززز!!!من اشتباه فکرکردممم ایووول داری!!!عروسیتتت جبرررااان کنم
فردین که بیحرف نشسته بودوفقط به حرف زدنه اونانگاه میکردهمونطورکه بلندمیشدگفت
_من برم اونوربه بقیه یه سلامی کنم الان برمیگردم..
بارفتنه فردین فرزین سریع نیششوبازکردویه چشمک به مارال زد
_ خـــــب ماری خــــانوم کادوچی گرفتی براش؟؟؟ مارال گیج نگاش کرد
_کادو؟؟ فرزین که فکرکردمارال داره خودشوبه کوچه علی چپ میزنه گفت
_ع!اذیت نکن دیگه!!جونه مارال چیزی بهش نمیگم که چی گرفتی فقط زودتربگوکه دارم ازکنجکاوی میمیرم!!
مارال که ازهیچی خبرنداشت گفت
_کادویه چی؟چی میگی تو؟؟ فرزین باتعجب نگاش کرد
_نگوکه هیچی نگرفتی؟؟نچ نچ نچ ناسلامتی امشب شبه ولنتاینه هااا اماخب ازتوفردینم این چیزابعیدنیس که! ولی مارال حالاخودمونیم فردین که هیچی فارغه ولی توخدایی چیزی نگرفتی؟؟
مارال بادهنه بازداشت به فرزین نگاه میکرد...
 
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    اصلاازاینکه امشب چه شبیه خبری نداشت..
    _وای خاکه عالم جونه فرزین من هیچی نمیدونستم..به کل فراموشم شده بودکه امشب چه شبیه...حالافرزین بودکه باتعجب داشت به مارال نگاه میکرد
    _یعنی واقعاهیچی نمیدونستی؟؟پس فردین چطوری بهت خبرداد؟
    _هیچی نگفت بخدافقط گفت یه مهمونیه اگه میشه باهام بیا..همین
    فرزین سرشوتکون داد
    _که اینطور! میدونست فردین اینچیزابراش مهم نیست وبراهمینم چیزی به مارال نگفته..خودشم چیزه دیگه ای نگفت راجبعه اینکه چرافردین چیزی ازاین موضوع نگفته بهش چون نمیخواست مارال ناراحت شه..
    یه سیب ازرومیزبرداشتودادبه مارال
    _بیااینوبرام پوست بکن تامن همه چیه امشبوبرات توضیحی بدم
    مارال سیبوازش گرفت یاده میثاق افتادکه همیشه ی خداخودش بایدبراش میوه پوست میکند..مشغوله پوست کندنه سیب شد..
    _خب ماهرسال شبه ولنتاین بادوستامون یه جاجمع میشیم ویه مهمونی میگیریم! اینایی که جفتن براهم کادومیخرن وتوهمین مهمونی میدن بهم حالااگه دوست داشتن جلوجمع میدن اگرم دوست نداشتن دورازچشمه بقیه میدن بهم!
    بعدم یه آهه عمیق کشیدوگفت
    _هیییی روزگاررر!منه بدبختم که هیچوقت جفت نداشتم!ازبسسس معصوموپـاکــم
    مارال خندش گرفت همونطورکه سیبوبرش میدادگفت_آخی دلـم کبــاب شــدبرات
    پســره معـصوم وپـاکـ!!یعنی تاحالاکادوولنتاین نگرفتی پسره خوب؟
    فرزین یه تیکه ازسیبوبرداشت
    _چرایبارگرفتم! مارال یه ابروشوانداخت بالا
    _اوهوتعریف کن بینم
    _یه بارروزه ولنتاین بادوستم رفتیم بیرون بعدش دوستم میخواست بره دستشویی کادوشونمیدونست کجابذاره دادبه من که براش نگهش دارم!وااای نمیدونی چه حسه خوبی داشتم!!
    اینوگفتوخودش زدزیره خنده..مارال باحرص یه مشت زدبه شونشوخودشم خندید..
    مارال یه تیکه ازسیبوبرداشت
    _وای خدایی خیلی بدشد...من نمیدونستم واقعاامشب چه شبیه..
    فرزین بالبخندگفت
    _حالااشکال نداره جیجرررغصه نخور
    بااومدنه فردین هردونگاش کردن
    مارال تودلش داشتن قنداب میکردن..دوست داشت بدونه فردین چیزی براش خریده یانه..
    بااعتراض به فردین نگاه کرد_فردین چرابه من نگفتی امشب چه شبیوومهمونیه امشب مناسبتش چیه؟
    فردین ریلکس نگاش کردولیوانشوبه لبش نزدیک کرد
    _امشب چه شبیه مگه؟ مارال ازتعجب ابروهاش بالاپرید
    _یعنی چی؟میخوای بگی توهم نمیدونستی؟؟
    فردین لیوانشوتاته سرکشید...
    _واسه منوتوکه فرقی نمیکنه..حالاچه میدونستیم چه نمیدونستیم
    چندنفری وسط بودنو منتظره یه اهنگ بودن که باهاش دونفره برقصن..
    مارال اخماشوجمع کردوباحرص نگاشوبه بقیه دوخت..
    فرزینم ترجیح دادچیزی نگه..چون کارایه فردین همیشه براش غیره قابله پیشبینی بودن...
    باصدایه فردین روشوبرگردونت طرفش دستشودرازکرده بودسمتش
    _افتخارمیدین خانوم؟؟ خیلی دوست داشت براباره دوم رقصیدن بافردینوتجربه کنه..
    یکم اخماش ازهم بازشد..دستشوگذاشت تودسته فردینوباهم رفتن سمته پیست..
    روبه رویه هم قرارگرفتن
    باشروع شدنه اهنگ رقصشونم شروع شد..
    'آخ که دیگه دلم میگه تمومه دنیایه منی
    ستاره هایه اسمونوواسه تومیارم زمین
    آخ که توتک ستاره ی شبایه تیروتارمی
    آرزوهام تومشتمه وقتی که تومیگی بامنی
    ای واای باورنمیکنم که تورودارم'
    دسته مارالوگرفتومارال چرخید...مارال تورقصه تانگویه پااستادبودوازدیده یه رقاصه حرفه ای رقصیدنه فردینوواقعاقبول داشت...
    'ای واای نمیدونم نباشی چیه چاره ام
    میخوام اینوهمه دنیابدونن اونایی که عاشق
    نیستن دیوونن..."
    _عطرتوعوض کردی؟؟ باصدایه فردین دره گوشش نگاشوثابت دوخت توچشاش..براش جایه تعجب داشت که فردین این سوالوازش پرسیده...
    _نه عطره خودم تموم شده بودوقت نکرده بودم بگیرم ازاین عطره زدم..چرامگه؟؟
    فردین مارال بابویه عطره شیرینش توذهنش ثبت کرده بود..همیشه بویه شیرینیه عطرشودوس داشت..ولی امشب ازاون بوخبری نبودوبه جاش بویه یه عطره تلخومیداد فکرکردعطرشوعوض کرده..باجوابه مارال خیالش راحت شد..
    _هیچی آخه ترسیدم گفتم اخ که ازاین به بعدمارال میخوادازاین عطره بوگندواستفاده کنه پدره منه بدبختودراره!!
    مارال باحرص نگاش کرد..
    'آخ که دیگه دلم میگه تمومه دنیایه منی
    ستاره هایه اسمونوواسه تومیارم زمین
    آخ که توتک ستاره ی شبایه تیروتارمی
    آرزوهام تومشتمه وقتی که تومیگی بامنی'
    سرشوگذاشت روسینه فردین..نفسایه منظمش سینشوبالاوپایین میکرد..حسه خوبی بهش دست داد...نمیدونست چرابااینکه الان ازدستش حرص خورده ولی بازم کنارش ارومه..نمیدونست الان درسته بغله فردین باشه یانه...فقط اینومیدونست که این آغوشواین حسه خوبوبادنیاعوض نمیکنه...
    'ای واای باورنمیکنم که تورودارم
    ای واای نمیدونم نباشی چیه چاره ام
    میخوام اینوهمه دنیابدونن اونایی که عاشق
    نیستن دیوونن...'
    فردین دستشوبازکردودرحالیکه یه دستشون توهم قفل بودازهم دورشدن...مارال چرخیدودوباره توبغله فردین رفت وفردین دوباره دستاشودوره کمرش حلقه کرد..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    'ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم
    اگه یه روزتورونبینمت تمومه کارم
    ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم
    اگه یه روزتورونبینمت تمومه کارم'
    فردین دستاشوگرفتونیم دورچرخوندش پشتش چسبیده به فردین بوددستایه فردین قفل شدروشکمش
    ""اینوبدون من هرجایی که باشم
    نمیتونم ازتوونگات جداشم""
    ""نمیشه که یه لحظه بی توسرشه
    میشه زندگیم واسه تویه نفرشه""
    ""اینوبدون من هرجایی که باشم
    نمیتونم ازتوونگات جداشم""
    ""نمیشه که یه لحظه بی توسرشه
    میشه زندگیم واسه تویه نفرشه""
    بازروبه رویه هم قرارگرفتن اخرایه اهنگ فردین بازازمارال فاصله گرفت مارال تاچرخیدبرگرده توبغلش فردین تویه حرکته غافلگیرانه دستشوانداخت دوره کمره مارال
    ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم
    اگه یه روزتورونبینمت تمومه کارم
    ببین چه خوبه حالم آخه من تورودارم
    "آخ که دیگه دلم میگه.."(اشوان/چه خوبه حالم)
    آخرین بیته آهنگ همزمان شدباچرخیدنه مارال توهواوخم شدنه فردین...واقعاعالی رقصیده بودن...مارال حسی که الان کناره فردین داشتوخیلی دوست داشت..یه حسه تازه که برایه اولین بارفقط درکناره فردین تجربش میکرد...یه حسه خوب....
    دوتایی رفتن که بشینن..فرزین باهیجان نگاشون کرد
    _ ایــول بابا عالیی بود! مارال قول بده به منم یادبدی!جونه توهرکاری میکنم این رقصویادنمیگیرم!!نمیدونم چرا
    مارال خندید
    _نباشه غمتتت خودم یاادت میدممم
    باصدایه یکی ازپسرانگاشونوبه روبه رودوختن..
    همون پسری که میزبان بود..
    "خب مهمونایه عزیز زوجایه خوشبخت کیامیخوان فانوس هواکنن؟هرکی میخوادزودبیادپشت بوم..زودباشین..
    همه ی دختروپسراریختن توهموهمگی رفتن سمته پشته بوم..فردین خیلی ریلکس نشسته بودوبااخم به میزخیره بود..مارال خیلی دوست الان فردینم دسته اونومیگرفتومیبردبالاوباهم فانوس هوامیکردن..ازفکرش خندش گرفت..خودش میدونست فردین هیچوقت اینقدررومانتیک نبوده..باصدایه فرزین ازفکردراومد
    _ده پاشین دیگه شمادوتانمیخواین برین مگه؟؟
    اینوگفتوخودش بلندشد..وقتی دیدفردین بیخیال نشسته روبه مارال گفت
    _مارال بلندشوخودمون بریم مثله اینکه فردین نمیخوادبیاد..مارال باذوق بلندشدخیلی دوست داشت فانوسایه روشنوتوهواببینه..باصدایه فردین ثابت سره جاش موند...
    _لازم نکرده بشین روبه فرزینم گفت
    _توبروماخودمون میایم..فرزین به مارال نگاه کردکه بدجورخورده بودتوپرش..ولی میدونست نمیتونه روحرفه فردینم حرف بزنه..براهمینم حرفی نزدورفت..
    مارال سوالی به فردین نگاه کرد..فردین بااخمایه غلیظی زل زدتوچشاش
    _اون چیه گردنت؟؟
    مارال یه نگاه به گردنبندش بعدم یه نگاه به فردین کرد
    _خوگردنبنده..چیه
    فردین خودشوبه مارال نزدیکترکرد
    _منم نگفتم گوشوارس چرااینوانداختی گردنت؟؟
    مارال که تازه متوجه شده بوداین لحنه عصبیه فردین ازچیه دستپاچه شد..اصلایادش نبودفردین میدونه که کی گردنبندوبراش خریده
    _خب..چیزه...به دسبندم میومد..بعدگفتم بندازمش باهم ست بشن..همین...
    فردین عصبی نگاش کرد..اون گردنبندوکه میدیدیاده مسعودمیوفتاد
    تواین چندتادیداری که باهم داشتن به کل ازش متنفرشده بود..مارال میخواست یه جوری بحثوعوض کنه که بعدتویه جایه خلوت گردنبندودربیاره..یه لبخنده مصنوعی به صورته پراخموجدیه فردین زد
    _بلندشوبریم بالادیگه الان همه برمیگردنااا..اینوگفتوخودش سریع بلندشد..فردین بعدازچندثانیه بلندشد..روبه رویه مارال ایستاد..تامارال خواست متوجه بشه تویه حرکت گردنبندوازگردنش کشید..مارال جاخوردباتعجب نگاش کرد..فردین یه لبخنده کجکی زد
    _حالابریم
    _چرااینکاروکردی؟؟دیوونه ی سادیسمی
    فردین خونسرد یه نگاهه گذرابهش انداختودستشوکشیدوبرد...
    هرکی فانوسه خودشونوروشن کرده بودنوداشتن میفرستادنش هوا...فردین اصلاازاین چیزاخوشش نمیومد..نه ازانجامشوونه ازدیدنشون لـ*ـذت میبرددقیقابرعکسه مارال...
    فردین ازبالابه پایین خیره شده بود...بازم بلندی...بازم ارتفاع.. باخودش میگفت"پسرکوچولویی که یه روزی ارتفاع تنهاکابوسش بودچراالان شده مایعه آرامشش"
    فرزینومارالم کناره هم وایساده بودنوفانسوروتماشامیکردن..مارال هنوزتوشوکه اون کاره فردین بود...فکرنمیکرددراین حدازاینکه اون گردنبندوانداخته حرصی شده باشه..بادستی که اروم رویه شونش قرارگرفت حواسشوجمع کردوبرگشت پشتشونگاه کرد...بادیدنه کسی که دیدچشاش گشادشدوباتعجب نگاش کرد...
    _سلااام مارال خااانوممممم حالت چطوره عسیسم؟
    یه لبخنده مهربون بهش زدوتوچشایه خاکستریش خیره شد
    _سلااام یاسی خانوم ممنوننن من خوبم توچطوری؟؟خوبی،؟
    یاسمین یه لبخنده بامزه که مخصوصه خودش بودوزد
    _منم توپه توپم!!چه خبرا؟؟مینوکجاست پس؟
    مارال بالبخندگفت
    _مینونیومده خونس!خب رفیقه نیمه راه خبراکه پیشه توهه اونروزکجا رفتی یهوغیبت زد؟
    یاسمین لبشوباسرزبون ترکرد
    _والا اونروزازخونه بهم زنگیدن منم مجبورشدم برم تواون شلوغی هم که گمت کردم!اینقده دلم میخواست یه باردیگه ببینمتون که نگووو!
    فردین متوجه ی یاسمین شد..رفت سمتشون..
    _سلام
    یاسمین بادیدینه فردین اخماشوبردتوهم..وبابی میلی جوابشوداد
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _سلام
    فردین بی اهمیت به یاسمین روبه مارال گفت
    _بیادنبالم کارت دارم.. مارال نفسشوکلافه دادبیرون
    _الان نمیشه مگه نمیبینی دارم..
    _اگه تاپنج دقیقه ی دیگه نیای پایین کشون کشون میام میبرمت پس زودباش
    مارال حرصش گرفت هیچوقت زورگویایه فردینودوست نداشت..بارفتنه فردین روشوکردسمته یاسمین
    _خبب توکجااینجاکجا؟؟
    _هیچی والامنم دعوت شدم!گفتم بیام یه حالی عوض کنم!!توهم که بااین دوس پسره گنده دماغت اومدی دیگه؟ مارال یه اخمه الکی کرد

    _ع نداره دیگه دروغ که نمیگممم من موندم توچطوری بااین میسازی!!من بودم تاالان یایه بلایی سره اون اورده بودم یایه بلایی سره خودم!! مارال خندید..
    _این اخلاقایه بدشوداره اماخب اخلاقایه خوبم داره دیگه!حالابذارمن برم ببینم چیکارم داره تادوباره نیومده بپره بهمون!!توهمینجابمون تابرگردم
    یاسمین یه چشمک بهش زدویه لبخندمهربون زد
    _اره برواین زیاداعتبارنداره!!من همینجام نگران نباش
    مارال لبخندی زدورفت..
    یکی ازگارسونا اومدسمته مارال
    _مارال خانوم شمایید؟
    _بله
    _پایین یه اقایی منتظرتون هستن گفتن بهتون خبربدم..
    مارال تشکری کردوسریع رفت پایین...
    فردین کناره میزاوایساده بود..بادیدنه مارال یه لبخنده محوزد
    مارال کنارش وایسادومنتظرنگاش کرد_خب؟؟
    _تاحالاکادوولنتاین گرفتی؟؟ مارال باتعجب نگاش کرد..تاحالادوس پسری نداشته بخوادکادوولنتاین بگیره..
    _نه چرامگه؟
    فردین دستشوکه پشتش بوداوردجلو..یه جعبه ی قرمزه مربعه ای شکل...یه نگاه به جعبه انداخت ویه نگاه هم به فردین...کم کم لبخندنشست رولبش..باذوق جعبه روازش گرفتوسریع بازش کرد...یه گرنبندبه شکل مرغ آمین..متوسط بود..ورویه بالش چندتانگینه ریزکارشده بود..
    _وااای خیلی قشنگههه مرسیییی واقعاااا
    فردین یه لبخندزدوگردنبندوازش گرفت..مارال بی حرف به کاراش نگاه میکرد..فردین رفت پشته سرشوگرنبندواروم انداخت گردنش...
    ازگردنبندخوشش اومده بود..صدایه فردینودره گوشش شنید
    _ازاین به بعداینومیندازی گردنت...نبینم درش بیاریااا
    مارال خندید
    _چشممم آقااا قول میدم هیچوقت درش نیارم
    باصدایه یکی ازپسراازهم فاصله گرفتنوبه پسره نگاه کردن
    _فردین خان بچه هابالامنتظرتن میگن بایدفردین بیادبرامون گیتاربزنه..توروخدانه نیاریااا بدوبیاکه منتظرتیم تا فردین خواست چیزی بگه پسره سریع رفت..
    مارال باتعجب به فردین نگاه کرد
    _ع!!مگه توهم بلدی گیتاربزنی؟؟؟؟ فردین سرشوبه معنیه مثبت تکون داد..
    _پس چرا رونمیکردی بلاااا؟؟ یالازودباش بریم که بیشترازبقیه من مشتاقم گیتارزدنتوببینم بدوبریممم
    مهلته حرف زدنوبه فردین نداد..فردینم دیدکه دیگه هیچ جوره نمیتونه اعتراض کنه راه افتاددنبالش...
    رویه یه صندلی نشست..بقیه ی بچه هاهم دورش جمع شدن..مارال ویاسمینو فرزینم کناره هم روبه رویه فردین نشستن...
    مارال بیصبرانه منتظربودتاشروع کنه..کم کم همگی ساکت شدن..فردین بامهارت گیتاروتودستش گرفته بود..ازبچگی بافرزین دوتایی میرفتن کلاسه موسیقی....بیشتره وقتا بااسراره دوستاش تودورهمیاشون براشون گیتارمیزد..
    هرکدوم ازبچه ها پیشنهاده یه اهنگومیدادن...
    فردین بی اهمیت به اونا شروع کرد..
    _"توچشایه تویه جادویه خاصی هست
    تونگاهه توانگاریه احساسی هست
    غمه دنیاروفراموش میکنم وقتی به تونگاه میکنم"
    نگاشودوخت به مارالی که باذوق داشت نگاش میکرد..
    "توهمه ی عمرمثله توروندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم
    ازدیدنه توسیرنمیشه چشمه من به تونگاه میکنم
    توچشایه تویه جادویه خاصی هست تونگاهه تو
    انگاریه احساسی هست غمه دنیاروفراموش میکنم
    وقتی به تونگاه میکنم توهمه ی عمرمثله توروندیدم
    یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم ازدیدن توسیرنمیشه
    چشمه من به تونگاه میکنم"
    مارال بالبخندوبادقت به اهنگ گوش میدادوبه فردین نگاه میکرد..وقتی نگاهه خیره ی فردینوروخودش میدیدهیجانش بیشترمیشد...اصلافکرنمیکردفردین صداش اینقدرخوب باشه..
    وقتی که نزدیکم به توانگاردلم میلرزه هردفعه صدبار
    "واسه ی حسی که به تودارم به تونگاه میکنم
    عزیزه جونم نامهربونم گوشه ی چشمی به این دله خونم
    واسه ی حسی که به تودارم به تونگاه میکنم"
    صدایه یاسمینودره گوشش شنید
    _هوی مارال میگم فکرشم نمیکردم این آق فردینت اینقدرصداشوگیتارزندش خوب باشه هاا ایوول بابا مارال لبخندزدوچیزی نگفت...
    "آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم"
    "بخداخستس این دله خونم بدونه تودیگه نمیتونم نمیتونم"
    آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم
    بخداخستس این دله خونم بدونه تودیگه نمیتونم نمیتونم....
    تمامه مدت نگاش به مارال بود..خودشم نمیدونست چرانمیتونه ازش چشم برداره..تمومه احساسشوریخته بودتوصداشواهنگی که میخوند..
    به هوایه توتازه میشه حاله من
    وقتی که هستی تازه میشه احواله من
    تورودوست دارم تاابدکنارم باش به تونگاه میکنم
    نمیدونست چرااین اهنگوانتخاب کرده برایه خوندن..ولی حس میکرددقیقاداره ازحالووهوای خودش میخونه..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ""توهمه ی عمرمثله توروندیدم یه جورایی خاطرت عزیزه عزیزم
    ازدیدنه توسیرنمیشه چشمه من به تونگاه میکنم
    ""آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم""
    ""بخداخستس این دله خونم""
    ""بدونه تودیگه نمیتونم..نمیتونم""
    ""آرومه جونم بدونه تودیگه نمیتونم""
    ""بخداخستس این دله خونم""
    ""بدونه تودیگه نمیتونم..نمیتونم"".....
    همگی براش دستوسوت زدن...مارال بالبخندنگاش میکرد...چقدراحساسه خوبی باتک تکه کلماتی که ازدهنه فردین خارج میشدپیدامیکرد..
    همگی اسرارداشتن که دوباره براشون بخونه..ولی فردین گیتاروگذاشت روصندلیه سریع رفت پایین...
    مارال خواست بره دنبالش که یاسمین صداش زد..
    _مارال سرشوبرگردوندسمتش
    _جانم؟ یاسمین همینطورکه صفحه گوشیشوبازمیکردگفت
    _من دیگه میخوام برم گفتم تاقبل ازرفتنم شمارتوازت بگیرم..مارال یه لبخندزد..یاسمین دختره خوبوبامزه ای بود..ازش خوشش اومده بودودوسش داشت..شمارشوبهش داد..یاسمین چشمش افتادبه گردنبنده مارال
    _ماری خانوم اون چیه گردنت؟؟چنددقیقه پیش نبودش گردنت که؟؟ مارال باذوق به گردنبندش نگاه کردوهمه چیوبرایه یاسمین تعریف کرد..
    _ووواووو چه جلتنمنیه این فردین!!راستییی ازطرفه منم بهش بگوعالیییی گیتازدی واقعا من یکی که خوشم اومد!!
    مارال یه تشکرکردوبعدشم ازهم خداحافظی کردن....
    گارسونامشغوله پذیرایی بودن...یکی ازگارسونااومدکناره مارال..سینیی که توش چندتالیوان شربته قرمزرنگ که تانصفه پرشده بودن روگرفت جلوش..مارال حسابی تشنش شده بود..سریع یه لیوانشوبرداشتوبدونه معطلی تاته سرکشید...فرزین بادیدنه این صحنه سریع اومدکنارش..
    _واای دختروومیدونی این چی بودکه خوردی؟،مارال ازتلخیه اون مایعه قرمزرنگ اخماش رفت توهم.....
    _نه..نه..مگه چی ب....تافرزین خواست چیزی بگه خودش فهمیدکه چیکارکرده واونی که خورده چی بوده...برایه اولین باربودکه نوشیدنی میخورد..برایه همین بدجورروش تاثیرداشت میذاشت..فرزین بانگرانی نگاش کرد..سرش داشت گیج میرفت..فرزین کمکش کردتاببرتش پایین..
    فردین بادیدنشون اومدکنارشون..فرزین سریع همه چیوبراش توضیح داد... کم کم تاثیراته نوشیدنی داشتن خودشونو روش نشون میدادن..فردین باحرص به فرزین نگاه کرد
    _ای خدا فرزین من به توچی بگم اخه؟مگه توبرگه چغندربودی؟؟چراکاری نکردی؟بهش میگفتی اونی که میخوادبخوره چیه
    فرزین اخماش بردتوهم..نگرانه مارال بود..
    _خب من چیکارکنم؟؟بخداتااومدم بهش بگم همه روتاته سرکشید!
    چیکارش کنیم الان؟ببریمش خونشون؟؟
    فردین عصبی نگاش کرد
    _خومن اینوبااین وعضش ببرم خونشون چی بگم؟؟بگم دخترتون.....
    گوشه لبشوگزیدوادامه ندادحرفش رو
    مارال سرشوگذاشته بودرومیز..انگارصداهایه دوروبرش براش کاملانامفهوم بودن...
    فردین کلافه دستی توموهاش کشید..چنددقیقه ای گذشته بودوهزیون گفتنایه مارالم داشت شروع میشد..مهموناهمگی دیگه داشتن میرفتن...
    فردین روبه فرزین گفت
    _من مارالومیبرم ویلا...تاحالش اومدسره جاش میبرمش خونشون.. فرزین باتعجب نگاش کرد..
    _میبریش ویلا؟شایدراضی نباشه..
    _الان به نظرت راهه دیگه ای هم داریم؟؟تاصبح که نمیشه اینجاموند..بااین وعضش خونشونم که نمیتونه بره..پس فقط یه راه میمونه که اونم اینکه ببرمش ویلاتااوکی که شدبرشگردونم..
    فرزین سری تکون دادوچیزی نگفت..
    مارالوگذاشت توماشین...باصدایه فرزین برگشتونگاش کرد..
    _منم باهات بیام؟؟
    _نه توبروخونه..منم زودی میام
    فرزین خداحافظیه زیره لبی کردورفت سمته ماشینه خودش..
    مارال خوابش بـرده بود...ماشینوبردتوویلا....
    آروم گذاشتش روتخت...چندلحظه بهش خیره شد..چقدرصورتش توخواب معصوم شده بود...نمیدونست چرانمیتونه دل ازدیدنش بکنه..نگاش سرخوردرولباش...فاصله ی زیادی باهاش نداشت...دلش میخواست برای یه بارم که شده طعمه این لباروبچشه...بهش نزدیکترشد..فقط یه میلیمترباهاش فاصله داشت..ولی باتکون خوردنه مارال سریع رفت عقب..
    مارال چشاشوبازکرد...هنوزسرگیجه داشت...نگاش افتادروفردین...هیچی یادش نمیومد..اینکه چرا الان اینجاست...چشاشوروهم فشاردادتابلکه یه چیزی به خاطربیاره...کم کم داشت یادش میومد...گلوش خشک خشک شده بود..
    فردین انگارمتوجه ی تشنگیش شده بود..بدونه اینکه حرفی به مارال بزنه ازاتاق رفت بیرون...کلافه دستشوکشیدتوموهاشویه نفسشوباصدا دادبیرون...داشت باخودش فکرمیکراگرمارال بیدارنمیشد..چه اتفاقی میخواست بیوفته؟..ازکاره خودش پشیمون بودوتودلش خداروشکرکه بهش نزدیک نشده...نمیدونست چرااین دختراینقدربراش عزیزه که به خودش اجازه ی نزدیکیه بهشونمیتونه بده..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    رفت و با یک لیوان آب برگشت ونشست کنارش...مارال سعی کردبشینه...خواست لیوانوازفردین بگیره..ولی فردین که متوجه ی بیحالیش بودخودش لیوانواوردبالاوبه لباش نزدیک کرد...مارال تااخرآب وخورد..لیوانوکنارگذاشت مارال سرشوتکیه دادبه پشته تخت...خواست بلند شه که مارال مچ دستش رو گرفت.....روش رو برگردوندو بهش نگاه کرد
    _چیزی میخوای؟؟!! اما مارال چیزی نگفت و توسکوت بهش خیره بود
    یه چیزی توچشاش بود که باعث میشد نتونه نگاش رو ازش بگیره....همونطورکه به هم خیره بودن مارال اروم و کشیده گفت:فردین؟؟میشه پیشم بمونی؟؟....میخوام امشب کنارم باشی....
    فردین که متوجه شده بود مارال هنوز حالش سرجاش نیومده گفت:
    _مارال تو حالت خوب نیست بهتره دیگه بخوابی تایکم بهترشی.. ومچ دستشو ازاد کرد
    و خواست بره که مارال باز دستش و گرفت
    _نه حالم خوبه میخوام کنارم باشی.....بی تو خوابم نمیبره...اینوگفتوتکیشوازتخت گرفت..فردین که وضعیت رو اینجوری دید کلافه شد و گفت:
    _مارال تو الان تو حاله خودت نیستی و نمیفهمی چی میگی...بعداً که یادت بیاد از این حرفات پشیمون میشی....
    اما مارال بیتوجه به اون خودش و کشید جلوتر و فردین رفت عقب تر اما مارال باز اومد جلوترو فردین چشمش افتاد به لباش اما بازهم سرش و تکون داد و سعی کرد مارال و پس بزنه اما مارال با سماجت فاصله شون و به حداقل رسوند.....
    فردین اخماش رو کشید توهم..نمیخواست اتفاقی بیوفته..
    مارال لبخندی زد بهش..نگاهش رو از مارال گرفت
    میترسیدنتونه مقاومت کنه..
    ازاونهمه نزدیکی انگار کنترلی نداشت روی خودش..
    مارال سرش رو گذاشت رو شونه ی فردین..
    داغ شده بود..کمی جابه جا شد؛مارال خیره نگاش کرد..
    _تاحالاگفته بودم چقدردوست دارم؟
    بااین حرف مارال انگار جاخورد...نگاش رواوردبالاومات چشماش شد..؛
    نگاش رو همه جای صورتش چرخوندورولباش خیره موند..
    خواست چیزی بگه که حرفش نیومده قطع شدودستای مارال دورش حلقه شد...
    ******
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ماشینوجلویه خونه پارک کرد...یه نگاهی به خونه ی روبه روش انداخت..یه خونه باغه قدیمی بودکه درختایه سربه فلک کشیدش ازبیرون پیدابودن..یه پوزخندنشست گوشه ی لبش..یادش اومد..اینکه اون همیشه عاشقه یه همچین خونه هایی بود..رفت سمته دروزنگوزد..باصدایه تیکه بازشدنه در رفت داخل..یه خونه ویلایی بزرگ..یه مسیره سنگ کاری شده که یه راست میرفت سمته ویلا..هردوطرفه مسیرپربودازدرخت..تویه یه طرف ازباغ یه آلاچیقه بزرگ بودکه درختادورتادورشواحاطه کرده بودن..توآلاچیق بود..دونفرم کنارش..طرفه دیگه ی باغ بینه درختاشبیه یه پارک بود..دوتاتاب ویه الاکلنگ وسرسره..یه مردچهارشونه ی هیکلی که کت شلواره مشکی تنش بودوصورته کاملاجدی ای داشت اومدسمتش..
    _سلام خوش اومدید...آقامنتظرتونن بفرمایید..اینوگفتوجلوترازفردین راه افتادسمته الاچیق..صدای شرشره آبی که تویه حوض سرازیربودبه فضایه باغ حالوهوایه ی دیگه ای داده بود....
    هنوزم مثله گذشته هاش خوشتیپوشیک پوش بود..موهایه جوگندمیش وروبه بالازده بود..تونگاهه عسلیش برقه خاصی بود..هیچوقت هیچ چیزی رونمیشدازچشاش خوند..چه خوشحالیشوچه ناراحتیشو...وفردینم تواین مورددقیقا به خودش رفته بود..یه لبخندرولباش بودکه بانزدیکترشدنه فردین پررنگترشد..فردین دستاشوبرده بودتوجیبشوبدونه هیچ احساسی باتمامه جدیتش بانگاهه شیشه ای وسردش خیره شدتوچشاش...
    چقدردلش میخواست فردینوبکشه توآغوشش..
    _بشین پسرم
    فردین ازاین حرفش یه پوزخندزد..پوزخندی که پدرشم متوجهش شد.."پسرم" کلمه ای که یه روزی آرزویه شنیدنشواززبونه پدرش داشت....
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _حرفتوبگو..چرامیخواستی منوببینی؟؟
    فرزان خان ازاین لحنه خشکوجدیه فردین لبخندش محوشد..
    _بشین تابهت بگم...میخوام باهات حرف بزنم..
    فردین بابی میلی یه نگاه بهش انداختونشست روبه روش.. فرزان یه دورنگاشوتوصورته فردین چرخوند...ازاینکه اینطوری سردوخشک زل زده بودبهش..قلبش به درداومد...بعدازچندتاسرفه نگاش دوخت توجفت چشایه فردین
    _خوبی؟؟ فردین باپوزخنده گوشه لبش نگاش کرد
    _یعنی چی الان؟؟میخوای بگی حاله من برات مهمه؟؟
    _این چه حرفیه پسرم...معلومه که مهمه..مگه میشه حاله تنهاپسرم که ازجونم عزیزتره مهم نباشه..فردین دیگه داشت کلافه میشد..
    _به من نگوپسرم..من پدری مثله توندارم..جوری هم وانمودنکن که مثلامن برات مهمم..بروسره اصله مطلب..چی میخوای؟؟
    فرزان خان سرشوانداخت زمین..نمیدونست بایدازکجاشروع کنه وچی بگه..بانگاهی که پشیمونیوناراحتی توش موج میزدنگاشودوخت به فردین
    _سالهاپیش عمویه من یعنی پدربزرگه تومنصورخان..بایکی ازدوستاش شریکی یه کارخونه روراه میندازن...اوایل کارخونه بروبیایه زیادی نداشت...بخاطره همینم شریکه منصورسهامشومیذاره برافروش..منصورخان هرچی بهش میگفت کمه دیگه صبرکن تاکارخونه رونق بگیره..اون گوش نمیکرد...منصورکه نمیخواست کارخونه روباکسه دیگه شریک بشه تصمیم گرفت خودش سهامه رفیقشوبخره..
    ازاین اون قرض کردتابالاخره تونست نصفه سهامه دیگه روهم بخره..
    بعدازیه مدت کارخونه رونق گرفت...یه کارخونه ی بزرگه پردرامد...تااینکه منصورخان پدرمنوهم میبره توکارخونه تاوردسته خودش کارکنه وبتونه خرجه خودشوزنوبچشودربیاره....
    همه چی داشت به خوبی پیش میرفت..
    تااینکه.. نگاشودوخت به دستاش که رویه میزتوهم قفلشون کرده بود..نفسه عمیقش که پرازغم بودودادبیرون...تااینکه پدرم منوچهرخان فکره خــ ـیانـت میادتوسرش...به طمع میوفته..طمعه اینکه صاحبه نصفه کارخونه بشه...اینقدرخودشوبه این درواوندرزدتابالاخره
    باکمکه چندتاازسهامدارایه شرکت یه ورشکستگیه سوری راه میندازن...کارخونه ورشکست میشه..منصورمونده بودویه کارخونه ی ورشکسته وطلبکارایی که دست ازسرش برنمیداشتن...منوچهرطبقه نقشه ای که کشیده بود..میره پیشه برادرش...بهش میگه اگرمیخوای ازاین وعضیت نجاتت بدم بایدنصفه کارخونه روبزنی به نامه من...منصورم که تواون اوضاع چاره ی دیگه ای نداشت...مجبوربه قبول کردنه شرطه برادرش شد....
    نصفه کارخونه رومیزنه به نامشومنوچهرم همه چیوبه رواله عادیش برمیگردونه...
    دوسه سالی میگذره...ویکی ازسهام داراکه بامنوچهرهم دست بودبامنوچهرسره یه موضوعی اختلاف پیدامیکنه....
    سره همین اختلاف میونشون بهم میخوره...
    یه روزتوکارخونه وقتی که باهم دعواشون شده بود..سهامداره راجبعه ورشکستگیه سوریه کارخونه حرف میزنه...وازقضامنصورخان که متوجه ی دعواشون شده بودمیادوهمه چیومیشنوه....
    اصلاباورش نمیشد..که برادرش کسی که فکرمیکردنزدیکترین کسشه بهش یه همچین خیانته بزرگی کرده باشه...
    هیچ مدرکی نداشت برایه اثباته اینکه منوچهرگولش زده وسرشوکلاه گذاشته..سهامداری که بامنوچهرمشکل پیداکرده بودمیادپیشه منصوروبهش میگه من میاموشهادت میدم که منوچهرچه کاری باتوکرده..ولی یه شرط دارم...شرطم اینه که پایه خودم گیرنشه وتوازمن شکایت نکنی...
    منصورشرطوقبول میکنه و...بالاخره باهرسختی ای که بودمنوچهروهمدستاشومیندازن زندانونصفه کارخونه روازش پس میگیرن....
    اونموقعه من خارج ازکشوربودم..تازه درسم تموم شده بودوازدنیابیخبربرگشتم ایران...وقتی فهمیدم پدرم زندانه واقعاشوکه شدم...رفتم زندان دیدنش...دلیله اینکه چرازندانه روازش پرسیدم...واون...دقیقا همه چیوبرعکسه حقیقته اصلیش برام تعریف کرد...خودشوبیگناه وعموموگناهکارجلوه داد...منم که ازهیچی خبرنداشتم همه ی حرفاشوباورکردم...بهم گفت میخوادازمنصورانتقام بگیره..وبه من تواینکارنیازداره...من اولش قبول نکردم..ولی اونقدرتوگوشم ازبدبودنوعموم خوندتابالاخره قانعه شدم که کمکش کنم....
    بهم گفتقدمه اولمون اینه که... یه جوری خودموتودله عموم جاکنم..بعدشم برم خواستگاریه تک دونه دخترش...اونقدری اونموقع ازعموم بدم میومدکه بخوام اینکاروکنم...
    فردین اخماشوبردتوهم...یه اخم غلیظ...بااین حرفش عصبی شده بود..بانگاهه پرازخشمش به پدرش نگاه کرد..
    _اونقدری پست بودی که بخاطره انتقامه پدرت یه دختروکه هیچی ازاین غضیه نمیدونسته روآیندشوسیاه کردی...منوکشوندی اینجاکه ازپست بودنوکثیف بودنت حرف بزنی؟؟خودم میدونم که جورادمی هستی پس نیازی نیست خودتم برام توضیح بدی..
    تواونقدرپست بودی که بعده مرگه مادرم حاضرنشدی یباربیای دیدنه تنهاپسرت..هیچوقت باخودت نگفتی یه پسردارم..یه پسرکه بااتفاقایی که توزندگیش افتاده ممکنه دیگه اون معنیه سابقونداشته باشی براش...
    فرزان چشاشومحکم رویه هم فشارداد..پارچه آبوبرداشتولیوانشوپره آب کردوتااخرسرکشید..چقدرهضمه حرفایی که ازدهنه پسرش خارج میشدبراش سخت بود..نمیتونست بهش اجازه بده ندونسته راجبعش حرفی بزنه...بیگناه نبود..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ولی گناهش گناهی نبودکه قابله بخشش نباشه...
    لیوانشوسفت تودستش فشرد..
    _توازهیچی خبرنداری..من نکشوندمت اینجاکه دروغ تحویلت بدم...اگه بعده اینهمه سال خواستم ببینمت بدون حتما حرفایه مهمی برایه گفتن داشتم..
    بذارهمه روبگم..تاوقتی حرفم تموم نشده هیچی نگووفقط گوش کن..بعدازتموم شدنه حرفام تصمیم باخودته..اینکه بخوای منوببخشی یااینکه بازم بادیده گذشته نگام کنی...
    فردین باپوزخندی که اومدرولبش حرفشوتودلش تکرارکرد"اینکه بخوای منوببخشی یابازم بادیده گذشته نگام کنی" "بخشش"اونم بخشش پدری که ازش نفرت داشت..."
    نگاشودوخت به پدرش تاادامه ی حرفاشوبزنه هرچندکه اون حرفابراش ارزشی نداشتوچیزی ازنفرتش کم نمیکرد...
    _همونجوری که پدرم گفته بودشد...اونقدری خودموبه عموم نزدیک کردم که شدم یکی ازسهامدارایه کارخونش...اون منومثله پدرم نمیدونست..ازبچگی براش عزیزبودم..منم قبل ازاون اتفاقادوسش داشتم...ولی باوجوده اتفاقایی که افتادوفکرانتقامی که پدرم توسرم انداختونفرتی که ازش تودلم به وجوداورده بوددیگه به چشمه اون عمویه مهربونی که یه زمانی دوسش داشتم نگاش نمیکردموهمه ی ابرازه علاقه دوست داشتنام به ظاهربود...
    بالاخره ازعموم دخترشوخواستگاری کردم...اولش هیچ علاقه نسبت به مرضیه نداشتم...ولی بعدازعقدمون کم کم شدهمه زندگیم...کسی که همه چیزموعوض کرد...فکرنمیکردم یه روزی برسه که تااین دوسش داشته باشم...
    فردین باحرص دندوناشوروهم فشارداد...ازفکره اینکه پدرش ازدوست داشتنه مادرش دروغ میگه عصبی شده بود..ولی حرفی نزد..بایدتاتموم شدنه حرفاش ساکت میموند...تابعدآبه پاکی روبریزه رودستش تااخره عمرچشمش نیوفته به چشش...
    فرزان لبشوباسرزبون ترکرد....
    _تااینکه توبه دنیااومدی...بااومدنه توعشقم نسبت به مرضیه بیشترازپیش شد..بعدازبه دنیااومدنه توهمه چی خیلی خوب داشت پیش میرفت..دیگه اون رده انتقام داشت تودلم کمرنگ میشد...که باازادشدنه پدرم اززندان..انگاریه بختک افتادروزندگیمون...
    هرچقدرکه پدرم رده انتقام تودلش پررنگ بود..تودله من داشت کمرنگ میشد...اونموقعه مرضیه تازه برادرشوازدست داده بود...برادری که یه پسرهم سنوساله توداشت ....فرزین.. ...اونروزازیادحالش خوب نبود...تنهابرادرشوازدست داده بودوروزایه بدی روسپری میکرد...مریض شد...بردمش زیره نظره بهترین دکترا...بعدازکلی دوادرمون حالش بهترشد...تواون موقعه هنوزبچه بودی...مادرتم هیچی ازبیماریشوبه رویه تونمیاورد...
    پدرم گفته بودقدمه دوم نفوذبه مرضیه هس...اینکه راضیش کنم باپدرش حرف بزنه تایه جوری کارخونه روبه اسمه مرضیه بزنه...چون میدونست مرضیه هیچوقت هیچیوبرایه خودش نمیخواست وبه محضه اینکه سنده کارخونه بخوره به اسمش کافی بودمن لب ترکنم که کارخونه روبه نامه من کنه...من بااینکارمخالف بودم..دیگه نمیخواستم ازمرضیه سوءاستفاده کنم...به پدرم گفتم اگرمیخوادکه انتقاممونوبگیریم ازراهه دیگه ای واردبشیم چون من نمیخوام ازمرضیه کسیکه هم زنم بودهم مادره بچم سوءاستفاده ای بکنم...ولی پدرم قبول نکرد...چون میدونست نمیتونه ازهیچ راهه دیگه انتقامشوبگیره وزهرشوبه منصوربریزه...اونقدررومخه من کارکردتابالاخره راضی شدم که خواستشوانجام بدم...ولی ازش مهلت خواستم...یه مدت دیگه دوربرم آفتابی نشدتامن کارموتموم کنم...
    به هردری زدم که یه جوری سربحثوباهاش بازکنم ولی دیدم نمیشه...نه اینکه نشه...نمیتونستم...انگاربرام غیرممکن بود..
    تااینکه پدرم منوچهرخان صبرش لبریزشدویه روزباتوپه پراومدخونمون...رفتیم تواتاق کارم که اونجاباهم حرف بزنیم...باعصبانیت بهم توپید که چراکاری که گفته روبراش انجام ندادم...هرچی گفتم نمیتونم نمیشه...گوشش بدهکارنبود...هرچی ازدهنش دراومدوبارم کرد...بهم گفت مثله اینکه یادت رفته برایه چی بامرضیه ازدواج کردی....قراره مااین بودکه توبامرضیه ازدواج کنی وازطریقه مرضیه به مالوامواله منصوردست پیداکنیموانتقاممونوازش بگیریم...توهیچ علاقه ای به مرضیه نداری..پس بهتره کارتموم کنیوبیشترازاینم کشش ندی...
    تاخواستم دهن بازکنموبگم مرضیه شده همه زندگیم..باصدایه افتادنه سینیواستکانایه چای روزمین حرفم تودهنم ماسید..وقتی برگشتم دیدم مادرت تودرگاهه اتاق وایساده وبابهت وناباوری خیره شده بهمون...بااولین قطره ی اشکی که ازچشاش افتادحس کردم منم همراش ازچشاش افتادم....
    فردین یاده اونروزافتاد...همون روزی که اشکوتوچشایه مادرش دید..همون روزی که صدایه شکسته شدنه قلبه مادرشوشنید...چهره ی مادرش جلوش نقش بست...صورته مهربونشولبخنده شیرینش....
    باصدایه فرزان نگاشودوخت بهش..
    _هرچی خواستم باهاش حرف بزنموهمه چیوبراش تعریف کنم نشد...اون حتی دیگه نمیخواست قیافموببینه...دیگه باهام حتی یه کلمه هم حرف نمیزد..خوردوخوراکش کم شده بود..درحدی که اصلابعضی روزاازصبح تاشبش هیچی نمیخورد...اگریادت باشه تواون روزاتورفته بودی شمال عمت میخواست ببینتت ومنم ازخدام بودکه توروبفرستم یه جایی ویه جوری بامادرت صبحت کنم..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    یه لبخنده تلخ زد....
    _نمیدونستم که توهم اونروزهمه چیوشنیدی...
    تورفتی شمالویه روزبیشترم اونجانموندی...منم به هردری زدم که مادرتومتقاعدکنموبهش بفهمونم دوسش دارم...ولی اون...اونقدرناراحت بودکه...بیماریه چندسال پیشش برگشت سراغش....دکتراهمه قطعه امیدکرده بودن...مادرت بهم گفت دوتا خواسته بیشترازم نداره...اول اینکه تازندست دیگه نرم سمتش...چون بارارباردیدنم اون اتفاقاته تلخ براش زنده میشد...هرچی خواستم بهش ثابت کنم که ازاولش توقلبم جاداشته...نشد..دیرشده بود...وقتی برایه جبران نداشتم....مادرت یکی دوماه بیشترزنده نمیموند...
    توچشاش یه حلقه اشک بسته بود...بیشترازاین انگارنمیدونست حرف بزنه...یاداوریه این خاطراته تلخ بدجوری شکنجش میدادن...ولی بایدتااخرحرفاشومیزدوبه فردین میفهموندکه اینهمه سال نبرتی که ازش داشته حقش نبوده...
    _دومین خواستش..دومین خواستش این بودکه بعده مرگش توبدم به پدربزرگت منصورخان...ودیگه دورتم خط بکشم...مرضیه فکرمیکردمن واقعایکی مثله پدرمم....بخاطره همینم نمیخواست کناره توباشموتوبشی یکی مثله من...باهردوخواستش مخالفت کردم....چون هردوش برام غیره ممکن بود..ولی...بعدازگذشته چندهفته...وقتی دیدم مادرت کلاهیچ توجهی دیگه نسبت به من نداره کمترجلوش ظاهرشدم...کمتراومدم خونه...بهش حق میدادم..اینکه بخواداینجوری باهام برخوردکنه..بدجورشکسته بودمش...بعدازمرگش...خواستم دستتوبگیرموباخودم ببرمت خارج ازکشور...ولی....تودیگه نیومدی سمتم...رفتی که باپدربزرگت زندگی کنی....وقتی دیدم نسبت به من کشیش نداری...ترجیح دادم به خواسته ی مادرت عمل کنم....رفتم...ولی همیشه دورادورهواتوداشتم....همیشه مثله یه سایه پشتت بودم....اماتوازم نفرت داشتی درسته..میدونم تقصیرکارم...حق داری ازم متنفرباشی...ولی به حرفام فکرکن...شایدتونستی پدره پیرتودرک کنی...
    بعدازسالهاکه برگشتم ایران فقط بخاطره توودیدنه تووگفتنه حرفایی که خربارهاخاک نشسته بودروشون توزیرزمینه دلم...
    فردین بانگاهی که ناباوری توش موج میزدخیره شدبه پدری که اینهمه سال ازش نفرت داشت...نفرتی که حقش نبود...نفرتی که به اشتباه تودلش نسبت به پدرش نگه داشته بود...امانمیدونست چرانمیتونه این حرفاروباورکنه...باخودش می گفت اگرواقعیت داشتن حرفاش اینهمه سال صبرنمیکردوزودترازینابهم واقعیتومیگفت...
    صندلیوکشیدعقبوبلندشد.._داستانه قشنگی بود...ولی ای کاش واقعیت داشت..
    فرزان غمی که توچشاش بودایستادروبه رویه فردین...
    _فکرشومیکردم باورنکنی حرفامو...ولی اگه باخودت فکرکن..من چرابایدبعده اینهمه سال برگردمویه مشت دروغوبهم ببافموتحویلت بدم؟اگرباورنداری...ازپدربزرگت منصورخان بپرس...اون همه چیومیدونه...قبل ازرفتنم همه چیوبهش گفتم...توسپردم دستشورفتم...اگرحرفایه من برات اعتباری نداره برووازپدربزرگت بپرس...حرفایه اونوکه دیگه بایدباورداشته باشی...اگه یه روزی حرفاموباورکردیوتونستی منوببخشی بیاهمینجا...من منتظرتم...
    فردین بااخمایه درهمش نگاشوازپدرش گرفتوبدونه هیچ حرفی باسرعت رفت سمته در...اززمینوزمان گله داشت..باورش نمیشدحتی پدربزرگشم موضوعه به این مهمیومیدونسته وبهش چیزی نگفته.....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا