کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
سرشوانداخت پایینودستشوبردتوجیبش...تکیه دادبه ستونه آلاچیق...
فرزان بالبخندوچهره ای خوشحال اومد طرفش...
_سلااام خوشحالم که میبینمت پسرم...
فردین باهاش دست دادولی نمیدونست چراهرچی میخوادلبخندبزنه نمیتونه...
هردوروبه رویه هم تویه آلاچیقه باغ نشستن..
فرازن لبخندش یه لحظه ازلبش کنارنمیرفت
_خب پسرم..چیزی میخوری بگم بیارن؟؟
"پسرم"نمیدونست چراشنیدنه این کلمه اززبونه پدرش براش یه حسه غریب داره...براش خنده داربود...پدری که تزش نفرت داشت الان نشسته روبه روش...نمیدونست قرارچی بگه وچی بشنوه...این روزاخسته ترازاونی بودکه فکرشومیکرد...
_اومدم باهات حرف بزنم...
_قبل ازهرحرفی..میخوام یه چیزی روبهم بگی..بهت گفتم منتظرتم تابری راجبعه حرفام فکرکنیوبرگردی...یکماه گذشت...وحالابرگشتی...اولین چیزی که میخوام ازت بشنوم نتیجه ی فکرکردنته...
_یه راست بگومیخوام بفهمم هنوازم بدت میادیانه...ببین..من اومدم رکوراست حرفاموبت بگم مقدمه چینی هم بلدنیستم...نمیخوام بگم ازت خوشم میاد..ولی خب اون نفرته ثابقوهم ازت ندارم...فکرنکن یه روزه اومدیوبایه سری حرف میتونی یه روزه منوبکشونی طرفه خودت...شایداگه چندساله پیش برمیگشتی راحترازاینامیبخشیدمت..ولی الان....
فرزان لبخندش محوشد..انتظاره شنیدنه این حرفارونداشت...
_منم نخواستم که تویه دفعه ای منوبپذیری...فقط خواستم به دیده ثابق نگام نکنی..اگه به چشمه پدرت منونمیبینی پس لطفابه چشمه یه طمعه کاره بیرحمم نگام نکن...
فردین همونطوری که بلندمیشدگفت
_یه سری چیزاهستن که ادم به همین راحتی نمیتونه چشاشوروشون ببنده وساده ردبشه وببخشه...وقت میخواد...
فرزان بلندشدوروبه رویه فردین ایستاد..
_تودرست میگی پسرم...اما...من بیشترازایناوقت ندارم....بایدبرگردم...
فردین یه پوزخندزد..
_هه..ببین..هنوزم نمیخوای وقت بذاری برایه پسرت...فکرکردی میایودوتاحرف میزنیومنم ساده میگذرموتوهم خوشحال برمیگردی...نه...اشتباه کردی..
فرزان باچهره ای درهم وناراحت نگاش کرد..
_منظورم ازنداشتنه وقت...اینه که...من..من ممکنه تاچندماهه دیگه بیشترزنده نباشم...قرصوداروهاجواب گویه بیماریه من نیست..اینجانمیشه درمان شم..بایدبرگردم...سرطان خیلی وقته خرموگرفته...همش فکرمیکینم آهه مرضیه دنبالمه...اگه میبینی برگشتم چون نخواستم تاقبل ازاینکه تومنوببخشی بمیرم...اومدم تالااقل آخره عمری کنارم باشی...اومدم که اگرمنوبخشیدی باخودم ببرمت...
فردین باتعجب نگاش کرد...
_ سرطان؟؟نمیدونست هضمه این حرف چراازبقیه ی حرفاسختربودبراش...
_آره..سرطان...ممکنه همین الانم برایه درمانم دیرشده باشه...من یه ماه به جایه بیمارستان بخاطره تواینجابودم...ولی اگرتومنوببخشی این یه ماه برام هیچ ارزشی نداره...
فردین هنوزتوشوک بود...نمیدونست چی بگه...اینهمه اتفاق اینهمه ناراحتیواسترس تواین یه ماه براش اتفاق افتاده بودکه نمیدونست به کدوم یکی اعتراض کنه...
_میدونم اینوبایدزودترازاینابهت میگفتم...ولی...ولی نشد..نتونستم..
بعدازچندتاسرفه که انگارجون توپاهاش نذاشته بودن نشست روصندلی..
_به زورسعی میکنم جوری وانمودکنم که انگاریه آدمه سالمم که هیچیم نیست..حتمااونروزی که اومدی اینجاهم حالم خوب نبود..ولی وانمودکردم که خوبم..بااینکه میدونستم اگربدم باشم برایه تومهم نیست..بعدازرفتن دوسه روزی بیمارستان بودم..دکتراگفتن بایدشیمی درمانیموشروع کنم...سرفه هاش داشت بیشتروبیشترمیشد..یه مرده کت شلواریه چهارشونه که معلوم بودیکی ازنگهبانایه باغه فوری اومدسمتشوبه یکی دیگه ازنگهباناگفت که زنگ به دکترا شخصیش بزنه تابیاد...
_آقاحالتون خوبه؟؟الان دکتروخبرمیکنیم که بیادنگران نباشید..
فرزان سرشوتکون داد...نگهبان یه لیوان آب دستش..فردین هنوزمات وگیج به صحنه ی روبه روش خیره بودوحرفاشون توسرش میپیچید..
دکتربعدازمعاینه وسایلاشوجمع کردوازاتاق اومدبیرون..فردین دمه دره اتاق ایستاده بودمنتظربه درخیره بود...
دکترکه قدی نسبتاکوتاه باصورتی گردوعینکه ته استکانی چهره ای مهربون داشت به فردین نگاه کرد..
_شمابایدپسرشون باشین درسته؟؟
اول نگاهی به درانداختوبعدم به دکتر..آروم سرشوتکون داد..
دکترلبخندا محوی زد..
_من دکتررسولی هستم...خوشحالم ازاشناییت پسرم..فردین سری تکون داد
_منم فردین هستم..
دکتررسولی عینکشودراوردوروبه فردین گفت
_پدرتون اصلاوعضیته خوبی ندارن...هرچه زودتربایددرمان شروع کنن...تاهمین الانشم خیلی ریسک کردن که اینجاموندنودرمانوپشته گوش انداختن...من تواین یه ماا هرکمکی ازدستم براومدوکردم..به حرفه من گوش نمیده..لطفاشما بهشون بگیدتادرمانشونوشروع کنن...
_یعنی اوضاعشون دراین حده وخیمه؟
_بله..سرطان بیماریه شوخی برداری نیست..هرروزی که برایه پدرتون تابه الان گذشته یه ریسکه بزرگ بوده...کمکش کنیدتادرخارج ازکشوردرمانشونوشروع کنن..مطمعنن به امیده شمااینکارومیکنه...
بابازشدنه دره اتاق هردونگاشون رفت سمته در...فرزان باسرفه تویه درگاهه اتاق وایساد..
 
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    دکتریه لبخندزدوروبه فرزان گفت
    _خب من برم دیگه...توصیه هاموجدی بگیرفرزان خان بعدم نگاهی به فردین انداخت
    _حرفامویادتون نره آقافردین..
    فردین سرشوتکون دادودکترتنهاشون گذاشت.. فرزان رفت سمته سالنونشست رویه یکی ازکاناپه ها..فردینم دنبالش رفتوروبه روش نشست..
    _چرانموندی که اول درمان بشیوبعدبرگردی ایران؟فرزان تکیشودادبه مبل ونفسشوآه ماننددادبیرون..
    _برایه چی بایددرمان میشدم؟
    _که زنده بمونی..
    _برایه چی زنده بمونم وقتی حتی برایه پسره خودمم مهم نبودم..اومدم تاحقیقتوبهت بگوتوهم منوببخشیومنم به امیده تودرمانم بشم..اگرقرارباشه دسته خالی برگردم...دیگه هیچ امیدی برای درمان نمیمونه برام..اما..مکثی کردوبه صورته فردین نگاه کرد..
    _اماچی؟؟
    _لبشوباسرزبون ترکردوگفت
    _امااگرتومنوببخشیوباهام بیای..برایه زنده بودنم امیدپیدامیکنم...فردین پسرم..میخوام اگه منوبخشیدی...اگه درمانم نیتجش مثبت بود..تمامه روزایی که نبودموجبران کنم..شایددیرشده باشه ولی همینم برایه شروعه دوباره بدنیست...
    فردین براش ناراحت بود..ولی نمیدونست چرانمیتونه به چشمه یه پدرنگاش کنه...نمیدونست چراحسی که نسبت بهش داره هنوزبراش غریبس..
    _اگه درمان نشدی چی؟ فرزان گرفته نگاش کرد..
    _اگه درمانم نشدم لااقل خیالم راحت پسرم بخشیدتم..
    _دکترت گفت هرچه زودتربایدبایددرمانتوشروع کنی..
    _برایه چی بایددرمان بشم وقتی امیدی برایه زندگی ندارم؟
    فردین بلندشدودستاشوبردتوجیبش روبه رویه پدرش ایستاد
    _مگه نمیگی میخوای گذشته روجبران کنیوازاول شروع کنی؟پس بایددرمان بشی...
    فرزان باتعجب نگاش کرد..فوری بلندشد..
    _یعنی..یعنی تومنو..
    _اگه درمان بشی میبخشم..
    _اما..شایددرمانم نتیجه..
    _میده..اگرنده بخششی هم درکارنیست...
    میدونست حرفش زیادمنطقی نیستویه جورایی زورگوییه
    ولی میخواست کاری کنه که دربرابردرمان قوی باشه وکم نیاره..میخواست بشه امیده زندگیش..میخواست به امیده بخشیده شدن طاقت بیاره...
    رفت سمته درکه باصدایه فرزان ایستادسره جاش
    _پس باهام بیا...بیاتابه امیده اینکه برایه یکی مهممویکی منتظره خوب شدنمه درمان شم...فردین دستشوکشیدپشته گردنش..هنوزبه این موضوع فکرنکرده بود..
    _بایدفکرکنم...الان نمیتونم جوابی بدم...
    _نیازی به فکرکردن نداره پسرم...باهم میریم..واگه خداخواستومن درمان شدم دوباره باهم برمیگردیم..نگاای به پدرش انداخت
    _تدرجیح میدم اول فکراموکنم...فرزان نخواست بیشترازاین پافشاری کنه تاموادافردینوکلامنصرف بشه..
    _خیله خب باشه پسرم هرطورخودت سلاح میدونی..فقط اگرهرچه زودترفکراتوکنی بهتره...فردین سری تکون دادورفت سمته در..میدونست پدرش هرچه زودتربلیددرمانشوشروع کنه..ولی نمیتونستم همینطوری یهویی تصمیم بگیره..
    نشست توماشین..حالش اصلاخوب نبود...به ظاهرخوبوازدرون داغون بود...انگارزمینوزمان دست به دسته هم داده بودن که کاری کنن اون بیشترازپیش ازخودش متنفربشه...سیگارشوگذاشت رولبشوتکیشودادبه صندلی...به اتفاقاتی که تواین یه ماه براش افتاده بودفکرمیکرد..اومدنه پدرش...بهم خوردنه رابطش بامارال...دیگه گنجایشه افتادنه هیچ اتفاقه بدی رونداشت...باصدایه زنگه گوشیش ازفکراومدبیرون..نگاهی به صفحه ی گوشیش انداخت..فرزین بود..تماسووصل کرد...
    _الو؟فردین؟
    _بله؟
    _کجایی توپسر؟چراهرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟
    _گوشیم توماشین بود..نشنیدم..چی شده مگه؟
    _هیچی آقاجون کارداشت رفت بیرون ازشرکت..یه قرارداده مهمم واسه امروزداریم...آقاجون گفت به توبگم بیای راشون بندازی..زودباش بیاتاسرکلشون پیدانشده
    _باکدوم شرکت قراردادداریم؟
    _ع!خوب شدگفتی!!جونه توهنوزفامیلشونم درست یادنگرفتم ولی یه چیزی تواین مایع هابودنصب تهران شاداب؛شاداب تهران نصب نمیدونم یه همچین چیزی بوددیگه!! ببین کارتشوفکرکنم توداشبولته ماشین باشه..!یه نگاهی بنداز
    _من موندم توتواین سالهایی که درس خوندی چی یادگرفتی که یه فامیلی روهم درست نمیتونی لتفظ کنی!لطف کن بهشون بگوامروزنیان قراروبذارن واسه یه وقت دیگه که آقاجون باشه..من حالوحوصله شرکتوندارم
    _خوچه کاریه آقاجون نیس توهم نیا خودم راشون میندازم دیگه!!
    _لازم نکرده تودوبارجلوشون فامیلشونوبگی خودشون میذارن میرن!
    فرزین بادهن کجی گفت
    _هه هه خوفامیلشونونمیگم اسماشونوصدامیزنم!!اسماشونودیگه خوب بلدم سیماجووون وپروانه جوون اینوگفتوخودش زدزیره خنده
    فردین بی اهمیت به حرفاش گفت
    _نیشتوببند..قراره امروزکنسل کن..کاری نداری دیگه؟
    فرزین که تواین مدت به این رفتاره توذوق زنیه فردین عادت کرده بودگفت
    _اوکی باشه برو..بای..
    گوشیوانداخت روصندلیه کنارش..آخره سیگارشوازشیشه انداخت پایین دوباره تکیشودادبه صندلیوخیره شدبه قطره قطره های بارونی که میوفتادن روشیشه..دستشوبردسمته داشبلت تاکارتی که فرزین میگفتوپیداکنه..همینکه بازش کردچشاش خیره موندرویه عروسکه مکعبی شکلی که چشایه بزرگی داشتولبخنده پهنی زده بود.."عروسکه باب اسفنجی"
    آوردش بیرون..سرشوتکیه دادبه صندلیونگاش خیره بودبه عروسک..
    صدایه موزیک موزیکه تویه ماشین..صدایه قطره های بارونی که دیوانه وارخودشونوبه شیشه ی ماشین میزدن همه دست به دسته هم داده بودن تااونویاده روزایه دوری که انگارخیلی بهشون نزدیکه بودبندازن..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    خاطراتی که بهترین روزایه زندگیشورقم زدن...روزایی که دیگه تکرارشدنی نبودن..روزایی که بابودن باکسی که آرامشش بودگذشتن...
    "بـعــده تـومــرد احســـاســم انــگار"
    "کـاش میشـــداون روزابــازواســم تــکرار"
    "بعــده تومونــدتودلــم حــرفـام "
    "دیگـه حتــی نمــوندتـــوچشمـــم اشکـام"
    " دنبـــالت اومــد پشتــه سـرت دل مـن "
    "من کله پاساژودنبالت گشتم اونوقت تواینجاداری عروسکارونگاه میکنی؟؟"
    "نشنیـــدی حــرفامونشـــدکه بهــــت بگـــــم"
    " کـه یه عـالمـه دوســـت دارمــ هی "
    "خوب چیه مگه آدم بایدروحیش شادباشه وبچه گونه حالابروکناراون اخماتم واکن شبیه غوله شرک شدی"
    لبخنده تلخی زدی...دستاشوگذاشت دوره فرمونوسرشوهم تکیه دادبهش..
    "همیشه یــاده تـــو کنـارمــــه یــه آدمــه دیگـه"
    " شــدم بعـــده تـوکـارم شدخیـره شـدن"
    " بــه درودیـــواربــرگـردوبیــاروزایــی"
    " که دیگه نمیـشه تـــکرار کـــه یه عـالمـه"
    " دوسـت دارمــ هی همیشه یــاده تـو کنـارمـه"
    " یـه آدمـه دیگـه شــدم بعـده تـوکــارم شد"
    "خیــره شـــدن به درودیـــواربــرگـــردوبیـــاروزایـــــی"
    " که دیـــگه نمیـــشه تـــکرار"
    "قاسم جان شبت شوکولاتی سلامه منوهم به فرزین برسون"
    "نشـــدش هیچکــــس مثــــله توبـــرامــن"
    " هــنـوزنتـونســتــم ازفـکـــرت درام نــه "
    "بعــده تــوپیشمـــه دنـــیایه تــاریـک نمیشـه"
    " پـــرباکســی جـــایه خــالیـــت"
    چهره ی مارال که باذوق داشت نگاش میکرد"ووای فردین تومگه گیتارم بلدی؟؟؟"
    " بـــدجـــوری دوریـــت نــــزدیـــکه بــه مـــن"
    "کــاش میـدونستـــی کـــاش میشـــدبهت بگــــم "
    "کـــه یه عـالمـــه دوســـت دارمــــ هی همیشه یــاده"
    " تـــو کنـارمــــه یــه آدمــــه دیگـــه شــــدم"
    " بعـــده تـوکــارم شدخیــره شـــدن"
    " بــه درودیـــواربــرگـــردوبیـــاروزایـــــی"
    " که دیـــگه نمیــــشه تـــکرار"
    سرشوبلندکرد...دلش تنگ بود..برای خنده هاش..حرف زدناش..بچه بازیاش...امادیگه راهی برایه برگشت نداشت...میدونست اینباردیگه نمیتونه برگرده...دیگه هیچیونمیتونست درست کنه...شایداگرباپدرش میرفت یه خورده حالوهواش عوض میشدو فکروخیال دس ازسرش برمیداشت...
    باخودش که خوب فکرکرددیدتنهاراهی که داره همینه...اینکه یه مدت نباشه...میدونست هیچوقت فراموش نمیکنه...ولی دورشدن ازخاطرات خودش کلی بود..
    "کـــه یه عـالمـــه دوســـت دارمــــ "
    هی یــاده تـــوهمیشـــه کنـارمــــه "
    "یــه آدمــــه دیگـــه شــــدم بعـــده تـوکــارم شد"
    "خیــره شـــدن به درودیـــوار"
    بــرگـــردوبیـــاروزایـــــی که دیـــگه"
    " نمیـــشه تـــکرار"(رضارمیار/بعده تو)
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _اه مارال بسه دیگه تاکی میخوای عذابگیری تو؟؟بابا اینهمه پسرتواین شهرهس فردین نشدیکی دیگه!!به درک که رفت توکه خودتوازبین بردی!!شدی عینه دختردبیرستانیایی که شکست عشقی خوردنوگوشه گیرشدن!! تاکی میخوای اینجوری ادامه بدی؟اینکه صبح بامن بیای بیرونومن برم دانشگاه وتوهم بری خونه یاسمین؟شدی پوستواستخون مامان خانومم که ازوقتی شده مربیه باشگاه کلاازخونواده غافل شده وفکرمیکنه بخاطره فشاره امتحاناس که تواینجوری شدی نمیدونه خواهرزادش یه ماهه دانشگاه نمیره
    مارال بی رمق نگاش کرد...به حرفایه مینوعادت کرده بود..ولی لب ازلب بازنمیکردکه چیزی جوابشوبده...نمیدونس چرا هرچی میخوادماجراروبهش بگه نمیتونه...ذره ذره داشت نابودمیشد..مینوهم که بیخبرازهمه چیزبود...ازاینکه مارال دیگه نگاهش اون برقه سابقونداشتوخبری ازشیطنتاشون نبود داشت عذاب میکشید..هرکاری میکردبلکه بتونه حالشوعوض کنه..ولی حالش که بهترنمیشدهیچ..بلکه گوشه گیرترمیشد..هرباریه جوری مادرشومیپیچوندکه بهش گیرنده...طلاخانومم که زنگ میزدبیشترازدوسه کلمه باهاش حرف نمیزدوامتحاناشوبهونه میکرد..
    یه عالم حرف تودلش بودکه نمیدونست ازکدومشوازکجاش بایدشوع به گفتن کنه...ازآینده ای که درانتظارش بودمیترسید...آینده ای که فکرکردن بهشم ترس مینداخت به جونش...
    صدایه مینوغرزدناش رواعصابش بود...
    _ مینـــوبـــس کــن!توچی میدونی مگه؟؟توچه میدونی من درده اصلیم چیه؟؟توچه میدونی که من دارم نابودمیشم..
    مینوحیرت زده نگاش کرد..
    به مینوحق میداد..اون هیچی نمیدونست..پس حق داشت سرش غربزنه...حق داشت نصیحتش کنه...حق داشت نگران باشه... ولی دیگه خسته شده بود...میخواست بهش بگه...اون چیزی که خیلی وقت پیش بایدمیگفتوالان میخواست بگه...تابلکه بتونه کمی نفس بکشه...تابلکه راه گلوش بازبشه...
    _یعنـــ..یعنی چی؟مارال من...
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    زانوهاشوبغل کردونگاشودوخت به زمین..نمیدونست ازکجاشروع کنه..نمیدونست باشنیدنه حرفاش عکس العمله مینوچیه..ولی دلوزدبه دریاوبالاخره لب بازکردوهمه چیوگفت..نمیتونست ازسیرتاپیازوبگه ولی همینایی روهم که میگفت باعث میشدمینوبیشترازپیش توشوک قراربگیره..باتموم شدنه حرفاش مینوانگاریه سطله آبه یخ ریختن روسرش...خشکش زده بود...انگارداشت آتیش میگرفت...باوره این حرفابراش سخت بود..حیرت زده به مارال نگاه میکرد...مارال انگارچشمه ی اشکاشم ازبس باریده بودن دیگه خشک شده بود..دیگه اشکی نمونده بودبراش...نگاهه غمگینشوازمینوگرفتوتکیشودادبه پشته تخت..دیگه بایدمنتظرمیموندتاغرزدنایه مینوباموضوعه جدیدشروع بشه...مینوانگارلباشوبهم دوخته بودن..چیزی که شنیده بودوباورنمیکرد...بعدازیه مکثه طولانی بالاخره قفله لباش بازشدنوسکوته بینشونوشکست...
    _تــ..تــوچه غلطـی کـردی؟؟؟؟...وای...نه...این امکان نداره....نمیتونم باورکنم... میخواست بگه داری شوخی میکنی..ولی تواون وعضیتی که مارال داشت شوخی کردنی درکارنبود...
    حرفایه مینواعصابشوتحریک میکرد..
    _تومیدونی اگه مادرتینابفهمن چه بلایی سرت میارن؟؟؟مرگ کمترین مجازاتته مارال... یه پوزخندزد..نمیدونست اینوچطوری به مینوحالی کنه که خیلی وقته مرده...فقط به جایه قبرش تواتاقش دفنه....
    _اصلاتوچطوری موضوعه به این مهمیوازمن پنهون کردی،؟؟من الان بایداینوبفهمم؟؟؟
    مینوازکنارش بلندشد...یکی زدتوپیشونیه خودش.._وای نه..آخه مگه میشه؟...وای..خاله طلا...بابات...داداشات...مارال میکشنت..
    باعصبانیت بلندشد...ازاینکه مینوبدبختیاشوبهش یاداوری میکرداعصابش بهم میریخت...مانتووشالشوازروکاناپه برداشتوسریع رفت بیرون..به صدایه مینوهم که پشته سرش داشت صداش میزدومیگفت
    _کجامیری اهمیتی نداد..فوری ازخونه زدبیرون...نمیخواست مینودنبالش راه بیوفته...ازخونه دورشد...میخواست قدم بزنه...دیگه عادت کرده بودبه قدم زدنوتنهایی اشک ریختن..عادت کرده بودبه هواهایه دونفره ای که توشون یه نفری قدم میزد..
    تازه به این حرف ایمان آورده بود"همیــشه تــلخترین لحظـه هاروکـــسی میسازه کـه قشنگتــریـن لحظــه هاروبـاهــاش داشتی"..
    خیلی وقت بودکه دیگه خستگیش درنمیشد..دردمیشد..
    آسمون ابری بود...بارون بنده اومده ولی انگاربازم میخواست بباره...انگاراونم فهمیده بودتواین شهریکی ازتهه دلش خستس..خسته اززندگی ای که فکرمیکردقراره بهترین روزابراش رقم بخورن...تازه فهمیده بودهرچی ازاین عشقامیگفتن دروغه...عشقی درکارنبود...ازطرفه فردین نه ولی ازطرفه خودش چرا..
    بارون نم نم شروع شد..بارون میباریدوچشایه مارالم میباریدن...دیگه مثله گذشته ازبارون لـ*ـذت نمیبرد..
    "تــوهـرشهـردنـیــاکــه بـارون بیــاد"
    " خیـــابـــونی گـم میشــه تـوبغضـوغــم"
    "_ع چراشیشه روبردی بالا؟" "_سرمامیخوری بچه" "
    _خوبارون دوس دارم" "
    _آمپول چی؟اونم دوس داری؟"
    " تــوبـارون مگــه میشـه عاشـق نشـــد"
    "تـوبـارون مگــه میشــه گــریــه نکــرد"
    "_عطرتوعوض کردی؟" "
    _نه عطره خودم تموم شده بودوقت نکرده بودم بگیرم ازاین عطره زدم..چرامگه؟؟" "
    _هیچی آخه ترسیدم گفتم اخ که ازاین به بعدمارال میخوادازاین عطره بوگندواستفاده کنه پدره منه بدبختودراره!!"
    "مگـــه میشـه بــارون ببــاره ولــی"
    " دله هیشــکی واســه کسـی تنــگ نشــه"
    گرنبندوسفت تودستاش فشارداد...
    " _ازاین به بعداینومیندازی گردنت...نبینم درش بیاریااا"
    "_چشممم آقااا قوللل میدم هیچوقت درش نیارم"
    " چـه زخمــه عمیقــی تــویه کـوچـه هـاس"
    " کـه بــارون یـه شـهــروبــه خـون میـکشــه"
    تویه پیاده روبودوبارونم شدیدشده بود...باصدایه رعدوبرق سرشوبلندکرد...ازعالموادم دلگیربود...حتی ازخداهم شاکی بود...روبه آسمون باگریه دادزد"
    _خــدایـــادنیــاییــه کــه خـــودت ســاخــتی گــریــه چـــرا؟؟خــودتم دلت گرفت نه؟؟خـــدایـــاااچـــراهــرکـــی خــوبه تهــش بـــدمیشــــه؟؟؟خدایاااخستم...خیلی خستم..."
    " تــوهـرجـایـه دنیــایـه عــاشــق داره "
    "بــاگـریه تـــوبـــارون قــدم میــزنـــه "
    خیسه خیس شده بود...اشکاش بانمه بارونه رویه صورتش یکی شده بودن...نمیدونست ازکی داره گریه میکنه وبی هدف فقط قدم میزنه...یاده صبحه بارونی افتادکه آروم لایه پلکاشوبازکرد...فکرکردداره خواب میبینه...ولی..نه..بیداربود...باترس بلندشد...حتی نفهمیدچه جوری لباسشوپوشیدوازخونه زدبیرون...صبحی که مثله امروزش داشت بارون میومد...ازتوبارون تاخوده خونه روفقط زجه میزدوگریه میکرد...چقدرحاله امروزش شبیه به همون روزبود...ولی الان خیلی بدتربود...خیلی بدتر...
    "خیـــابــونا ایـــن قصـــه رومیــدونــــن "
    "رسیــــدن ســـرآغــــازه دل کنــدنـــــه "
    صدایه گیتارزدنه فردینوآهنگی که باتمامه احساسش میخوندتوسرش اکومیداد.. توچشایه تویه جادویه خاصی هست
    تونگاهه توانگاریه احساسی هست...
    غمه دنیاروفراموش میکنم وقتی به تونگاه میکنم"
    "هــنوز تنهـایـــی سهـــمــه هــر عــاشقــه"
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    معلوم نبودازکی به پنجره خیره بودبه بیرون...پنجشنبه شب بودولی چون بارون شدیدبودهیچکس نیومده بودبام...دوست داشت برایه آخرین بارم که شده جایی که براش پرازخاطره بودوببینه...دستاشوبرده بودتوجیبه کتشوخیره بودبه شهری که هم خاطره های تلخ داشت براشوهم خاطرهای شیرین...یاده اولین باری که مارالوآورداونجاافتاد...چقدرهیجان زده شده بود..
    " _وااای پسرررراینجارووو چه قشنگهههه"
    یه لبخنده محونشست گوشه لبش...
    هواخیلی سردبود...ولی دیگه نه سرمایی روحس میکردنه هیچ گرمایی گرمش میکرد...نگاهی به اطرافش انداخت..باورش نمیشدچطوری اومده اینجا...رویه سکوایستاد...تمامه شهرزیره پاش بود...شهری که یه عالم خاطره روبهش یاداوری میکردن...
    یاده فردین افتادکه برایه اولین باراینجاروبهش نشون داد..
    "_اینجا بامه شیرازه بلندترین جایه شهر.."
    نشست..دستاشودوره زانوهاش حلقه کرد...انگارروحی توتنش نبود...جسمش یه جاهوفکرش جایه دیگه...
    "_اینجاچندتاکافی شاپوقهوه خونه هم هست اگه دوس داری بیابریم"
    نگاشواطراف چرخوند...توتاریکه ی شب چراغه کافی شاپاورستورانایه اون اطراف پیدابودن....انگاردیگه حتی اختیارشم دسته خودش نبود...راه افتادسمته کافی شاپ..
    اصلاحواسش به اطرافش نبود...یکی ازصندلی هاروکشیدعقبونشست سره میز..
    نگاش ازشیشه ی کنارش به بیرون بود...دستاشوگذاشت رومیزوسرشوگذاشت روشون...چنددقیقه توسکوت گذشت..باصدایه گارسون سرشوبلندکرد...
    _چی میل دارید؟؟
    حواسش جایه دیگه بود..._ها؟چ..چی؟
    گارسون نگاهی بهش انداخت...انگاراونم متوجه ی حاله خرابش شده بود..._حالتون خوبه؟؟ مارال بی رمق نگاش کردوسری به نشونه ی مثبت تکون داد..._چیزی میخوریدبیارم براتون؟؟؟ سرشوبه طرفین تکون دادکه یعنی چیزی نمیخواد...گارسون منو روازرومیزبرداشتوبیحرف ازمیزفاصله گرفت..
    چقدردلش برای قبلنایه خودش تنگ شده بود..قبلنایی که تادلش ازچیزی میگرفت بدوبدومیرفت سراغه میثاق...ولی الان حتی ازمیثاقم فراری بود....حرفایه مادرش یه لحظه ازذهنش کنارنمیرفتن..."_مواظبه خودت باش..کاره اشتباهی نکن که بعدش هم خودت پشیمون بشی هم نتونیم سرمونوجلومردم بلندکنیم.." " _میگم مارال توکه میدونی توخانواده ی مااصلارسم نیست که دخترتنهایی بره بیرونوتااخره شب برنگرده!یازبونم لال باپسری چیزی دوس باشه؟؟" "_ .دخترم توکه میدونی بابات یکی ازمعتمدایه بازارطلافروشایه بوشهره..اگه یه روزی یه چیزی بشه اون دیگه حتی سرشم نمیتونه جلومردم بلندکنه..حتی منوبرداراتم هرچی آبروتواین چندسال جمع کردیموهمه روازدست میدیم.." چشاشومحکم روهم فشارداد...چقدرازاینده ی نامعلومش میترسید...


    صدایه گارسون که پشته سرش داشت بایه نفرحرف میزدباعث شدازفکربیادبیرون...حوصله ی کنجکاوی نداشت...بعدازچنددقیقه که گارسون ازکنارش ردشدناخداگاه سرشوچرخوندعقب...دختری که نیمرخش سمتش بود...انگاریه لحظه حس کردضربانه قلبش اوج گرفت...چقدراین نیمرخ براش آشنابود...چقدردلش تنگ شده بودبراش...امااین دخترانگاربااون کسی که توخاطراتش بودزمین تاآسمون تفاوت داشت...چقدرلاغرشده بود..صورتش بی روحوموهایه خیسش روپیشونیش بود...
    نمیتونست نگاشوازش بگیره...اماهمینکه صورته دختربرگشت سمتش فوری سرشوچرخوند...دستشومشت کردوگذاشت رولباش..همه ی اینابخاطره اون بود..میدونست الان چه دردی میکشه...ازجاش بلندشد..دیگه نمیتونست بیشترازاین اونجابمونه...دوقدمه اولوکه برداشت باصدایه گارسون گوشه لبش گزید...نفسشوباصدادادبیرون..
    _آقاگوشیتونوجاگذاشتین...
    دلش نمیخواست برگرده وباچهره ی معصومی که الان پشتشه روبه بشه..
    ولی وقتی گارسون برای باره دوم حرفشوتکرارکردآروم برگشت سمتش...
    نگاهش ازرویه گارسون کشیده شدسمته فردین...وهمین کافی بودبرای شروعه تپشهای نامنظمه قلبش...ناباورانه نگاش قفله نگاهه فردین شده بود...ابه دهنش خشکه خشک شده بود...حاله بدش بدتروخراب ترشده بود...اشکاش دوباره میخواستن شروع به باریدن کنن...نمیخواست دوباره اشکاشوببینه وبرای باره دوم بیشترجلوش خوردبشه...فوری ازجاش بلندشد...باتمومه جونی که توپاهاش مونده بودازکافه زدبیرون...
    فردین سریع گوشی روازگارسون گرفتوپشته سرش ازکافه اومدبیرون..دوباره رعدوبرق....دوباره صدایه بارون....
    میخواست بدوهه ولی توانش دراون حدنبود...عزمشوجزم کردوباتمامه جونی که توپاهاش مونده بودتوبارون میدویید...فردینم دنبالش...حتی نمیخواست دیگه صداشم بشنوه...داشت نفس کم میاورد...پاهاش سست شد...گریه امونشوبریده بود...هنوزسعی داشت خودشوازاونجادورکنه که فردین فوری خودشورسوندبهش دستشوسفت گرفت...
    نفس نفس میزد...تقلامیکردبراآزادکردنه دستش..امافردین ولکنش نبود..
    باتمامه عصبانیتوبغضی که توگلوش بودسرش دادزد.._ول کن دستمو...بروگمشو..چی میخوای ازجونم؟؟؟
    فردین سعی داشت آرومش کنه ولی تلاشش بی ثمربود.._مارال آروم باش..وایسا..بخداکاری باهات ندارم..فقط وایساباهات حرف بزنم..
    هردوتاشون خیسه خیس شده بودن..مارال دستشوازدسته فردین کشیدبیرون..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _چی میخوای بگی؟؟؟؟حرفی هم هس که نزده باشی؟؟ازت متنفرم فردین متــنــــفـرم.. دس ازسرم بردار
    بهش حق میداداینجوری باهاش حرف بزنه...هیچ چیزه قانع کننده ای براش نداشت...چقدراون چشایه سبزش که روبه آبی میزد غمگین بودنودیگه اون برقه سابقونداشتن واین چقدربراش عذاب آوربود...
    _قصدم آزاردادنت نیست مارال..._اسمه منونیار..نزدیکم نشوخیلی دلم ازت پره حالابه حرفایه مسعودرسیدم تویه خودخواه مغروری که هیچ کسوهیچیزبرات مهم نیس خیلی راحت راهتوکج کردیورفتی...حالاچی میخوای بگی؟؟
    اونگاهه سردوشیشه ایه مارال همه چیوبراش ثابت میکرد..اینکه چقدرالان ازش پره...
    _میدونم بدکردم...ولی..من..من نمیخواستم اینجوری شه..نمیدونست چرانمیتونه بگه حرفام دروغ بود..نمیدونس چراکلمه ی دوست دارم روزبونش نمیچرخید...
    _توکه روبه راهی واست فرقی نمیکنه این منم که عذاب میکشم نه ازدروغایه تونه ازجداییت نه ازرفتنت ازبلایی که سرم اوردی..روزی صدبارآرزومیکنم برگردم عقب بشم همونی که اصلاهیچوقت انگارتوزندگیم نبودی...دیگه بسمه..دیگه نمیکشم...تونمیفهمی حاله منواینکه میخوای بخندی ولی بغض خفت کنه اینکه ازهمه دورووریات فراری باشی...اینکه بخوای فراموش کنیونتونی..
    حرفی برایه جواب دادن نداشت...مارال درداشومیگفت..چه جوابی برای پاسخ به زخماش داشت...دلش شکست..ولی ازقصدنبود...تنهاش گذاشت ولی ازعمدنبود...رفت تابلکه همه چی بهتربشه..ولی نمیدونست بارفتنش همه چی بدترمیشه...
    مارال هرچی که رودلش سنگینی میکردومیگفت...حرفایی که تودلش مونده بودنوفکرمیکردهیچوقت نتونه بزنتشون....میخواست سبک بشه.. حرفایی که سنگینیشون داشتن بیشترازپیش خوردش میکرد...
    _باشه..میدونم..من جازدم...من پستم...هرچقدرمیخوای ازم نفرت داشته باش...ولی...کاش یه روزی بتونم بهت بفهمونم..بفهمونم که...
    "بفهمونه که اون روزایی که بااون همه احساس گذشت بهترین روزایه زندگیش بودنواحساسی که نسبت بهش داشته دروغ نبوده.."
    ولی این حرفایه مهموبهش نزد..نمیدونست این غرورشه که جلوحرف زدنشومیگیره یانه چیزه دیگه ایه...
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مارال حالش بدوبدترشده بود...دیگه حتی دوس نداشت اسمشوبشنوه....زیره لب خیلی اروم باخودش زمزمه میکرد"تمامه روزایی که سرگرمیت بودم زندگیم بودی" عقب عقب رفت..دیگه تحمل دیدنشونداشت..فردین انگارلباشوبهم دوخته بودن..حرفی نداشت...حرفی که قانعه کننده باشه واسه جدایی..فقط باچشاش میگفت متاسفم...
    نگرانش شده بود..چندبارم بایاسمین تماس گرفته بودکه اگررفت خونش بهش خبربده تاازنگرانی دربیاد..داشت خودشوسرزنش میکردکه چرااینجوری باهاش حرف زده...دیروقت شده بودوخبری ازش نبود..دیگه نتونست دس رویه دس بذاره ومنتظرباشه..ازاتاقش اومدبیرونورفت پایین..مسعودرویه کاناپه نشسته بودوبالبتاپش مشغول بود...کنارش نشست...سعی کردخونسردباشه...ولی نمیتونست قیافش همه چیوتابلونشون میداد...مسعودیه نگاهه بیتفاوت بهش انداخت
    _چیزی شده؟؟ مینوآبه دهنشوقورت دادوبالحنی پرازاسترس گفت
    _..مارال..رفته بیرون..هنوزم برنگشته... مسعودریلکس نگاش کرد
    _خب؟؟ مینونقسشوآروموعمیق دادبیرون..
    _خب..چیزه..وقتی میرفت حالش روبه راه نبود...نگرانشم..موبایلشم همراهش نبرده...
    مسعوداخماشوبردتوهم نفسشوباصدادادبیرون..دستشوبردتوموهاشوتکیشودادبه پشته مبل..
    _هنوزسره غضیه ی فردین ناراحته؟؟ مینوگوشه لبشوبه دندون گرفت..اصلافکرنمیکردفردین دراین پست باشه که مارال بااون وعضیتش تنهاول کنه وبره..
    _آ..آره..
    مسعودلبتابشوگذاشت رومیز..دلش نمیخواست این وسط مارال آسیبی ببینه...ازکاری که کرده بودپشیمون نبود...اونشب خودش به یه بهونه ای مارال کشونده بوداونجاتاحرفاشونوبشنوه...هنوزتوحسه فردین به مارال گم بود..میدونست فردین دروغ گفته...ولی براش مهم نبود..مهم جداییشون بودکه اونم همونطوری که میخواست شد...ولی الان بایدکاری میکردکه مارال ازفکره فردین بیادبیرون..دیگه نبایدمیذاشت بهش فکرکنه...میدونست بهش بدکرده ویه جوری بایدجبران کنه...ولی..نمیدونست دیگه خیلی دیرشده ومارال دیگه..دیگه دخترنیست..
    خیابون خلوت بود..خودشم دیگه آماره قدماش ازدستش خارج شده بود....مردنوتدرجیح میدادبه زندگی ای که بهش زهرشده بود..زندگی ای که خونوادش اگه میفهمیدن وعضیتشوخودشون زنده به گورش میکرد..بدنش سردوقدماش سست شده بود...
    صدایه فردین توسرش اکومیداد"دارم ازایران میرم..معلوم نیست کی برگردم.."
    صدایه ترمزه ماشینی که کنارش بودرفت رواعصابش..باحرص سرشوبرگردونت..یه BMWمشکی...یه پسره تقریبابیستوچهارپنج ساله توش بود..لباسه مشکیه آستین بلندی تنش بودکه آستیناشوتابالا تازده بود..چشایه مشکی داشتوبینیه قلمی..موهایه مشکیشوبه صورته یه ورزده بودبالا..قیافه ی نسبتاجدی داشت..تویه توصیفه ساده میشدگفت جذاب بودوخوشتیپ..ولی هیچ کدوم ازاین چیزا دیگه برایه مارال جذابیتی نداشت نگاهه پرازحرصشوازش گرفتوخواست راهشوباقدمایه نیمه جونش ادامه بده که باصدایه پسره سره جاش قفل شد..
    _ببخشیدخانوم..میشه یه لحظه وقتتونوبگیرم؟؟
    مارال بی تفاوت راه افتاد..سرش گیج میرفت...حوصله ی اینودیگه نداشت..
    _خانوم قصدم مزاحمت نیس بخدا..
    مارال حرصی نگاش کردوباهمون یه ذره جونی که براش مونده بودباصدایه نسبتابلندی گفت
    _پس اگه قصدت مزاحمت نیس نصفه شبی راه افتادی دنباله من که چی بشه؟؟؟ها؟همتون لنگه ی همید..کثیفوآشغال یکی ازیکی پست همتون برین به جهنم دس ازسرم بردارین...
    پسره ازاین لحنه مارال جاخورده بود..باتعجب وچشایه گردشده نگاش میکرد..ازماشین پیاده شدورفت سمته مارال..
    _واقعامعذرت میخوام..من..من فقط میخواستم یه آدرس ازتون بپرسم..آخه تازه اومدم تواین شهروهیچ آشناییه خاصی ندارم بااینجا..شمامثله اینکه..حالتون خوب نیس..
    مارال انگاردیگه حتی صدایه پسره روهم نمیشنید..دنیاجلویه چشاشه تاریکوتیره شده بود...باتارشدنه چشاش..دیگه نه چیزیوشنیدونه چیزودید...
    یاسمین باقدمایی تندخودشوبه دره اتاق رسوند..
    _وای یونس قلبم اومدتوحلقم تارسیدم اینجا چی شده؟؟تصادف کردی؟؟زدی به کسی؟؟ یونس نفسشوباصدادبیرون_نه بابا..تصادف کجابود..وقتی تازه رسیدم اینجا..آدرسه خونتوهرچی میکشتم پیدانمیکردم..ازقضاخوردم به پسته این خانومه که الان اوردمش اینجا..میخواستم ازش ادرس بپرسم که یهوغش کرد..
    _واییی نمیره یه وقت رودستمون یونس یه نگاهه عاقل اندرسیفی بهش انداخت
    _الان دقیقابه نظره تواین چه جوری وبرچه علت بایدبیوفته بمیره؟ وایساالان دکترش میاد..
    یاسمین همینطورکه دره اتاقوبازمیکردکه بره تو گفت_میگم این کسوکاری چیزی نداشته که بهش زنگ بـزنـ...بادیدنه کسی که رویه تخت بودحرفش تودهنش ماسید..باتعجبوچشایه گردشده به تختوکسی که روش بودخیره شد..
    _وای...خدا...این..اینکه ماراله..
    یونس ابروهاشوتوهم گره زد
    _تواینومیشناسی؟
    یاسمین بی توجه به یونس رفت سمته مارالی که بی جون روتخت افتاده بود...
    _وای خدامرگم بده..این چش شده آخه...ماکه نصفه عمرشدیم...کله شیرازودنبالش گشتیم...خداروشکربالاخره پیداشد..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    یونس نگاهی به ساعته استیله رویه دستش انداخت..
    _من برم توماشینویه نگاهی بندازم...الان دیگه موقعه بیدارشدنه آرشانه..همینکه ازدرخواست بره بیرون دربازشدودکتربه همراهه یکی ازپرستارااومدداخل...دکتررفت سمته تخته مارالویه چیزای روبه پرستارش گفت..یاسمین بادلهره واسترس نگاش کرد
    _ببخشیداقایه دکترحاله مریضه ماچطوره؟؟ دکترعینکشوکمی جابه جاکردوبالحنه کاملاجدی گفت
    _ایشون مشکله خاصی ندارن..فقط به علته دل ضعفه وراه رفتنه زیاددچاره این اتفاق شدن..تویه آزمایششون یه مورده مشکوک بودکه به نظره من چیزه زیادخاصی نیستوبعدازبه هوش اومدنه بیمارمرخص میشه..
    یاسمین یه نفسه راحت کشیدوازدکترتشکرکرد..یونسم که تواون مدت اونجاوایساده بودپشته سره دکترازاتاق خارج شد..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    مارال کم کم چشاشوبازکرد...هنوزچشاش درست جایی رونمیدید..بعدازچندبارپلک زدن بالاخره تونست محیطه اطرافشودرست ببینه...یاسمینومینوفوری متوجهش شدن..مینوبانگرانی نگاش کرد
    _وای مارال خوبی عزیزم؟؟
    سرش دردمیکرد..جونی توبدنش نبودحتی برایه حرف زدن..
    یاسمین یه لبخنده محوبهش زد
    _باباتوکه ماروزحله ترک کردی که!خداروشکربالاخره بیدارشدی!!
    مارال نگاشواطراف چرخوند...تازه متوجه ی محیطی که توش بودشد...چیزی یادش نمیومد...اخماشوبردتوهم...همینکه که خواست چیزی بگه باصدایه بازشدنه درنگاشوچرخوندسمتش..مسعودوپشته سرش یه نفرکه بچه بغلش بوداومدن تو..چقدرقیافش براش اشنابود...کمی به ذهنش فشاراوردوبالاخره همه چی یادش اومد..همون پسری که دیشب توخیابون دیده بود...
    یاسمین نگاهی به یونس انداختوروبه مارال گفت
    _اینم داداشه منه..همونی که رسوندت بیمارستان..اینوگفتوبچه روازبغله یونس گرفت..یه پسره کوچولویه تپل باچشایه سبزوموهای بور..انگشته شصتشوبرده بودتودهنشوسرشوگذاشته بودروشونه ی یونس..
    مینویه نگاه بهش انداخت
    _خوشبختم ازآشناییتون خیلی ممنون بابته اینکه مارالورسوندین بیمارستان مدیونتونیم
    یونس یه لبخنده مردونه زد_خواهش میکنم وظیفه بود..بعدم روبه مارال گفت
    _حالتون بهتره مارال خانوم؟
    مارال که هنوزگیجومنگ بودفقط سری تکون دادوروبه مینوگفت
    _مینو...من ..حالم خوبه میشه بریم خونه؟
    مینوبانگرانی یه نگاه بهش انداخت
    _قربونت بشم یکم دیگه تحمل کن خونه هم میریم مامان رفته کارایه حسابداری روانجام بده..
    باصدایه جیغه یاسمین همگی نگاشون رفت سمتش.._ای واای عمه این چه کاری بودکه
    کردی انگشته منوبالسه گیرت اشتباه گرفتی که گازمیگیری؟
    یونس یه لبخندزد
    _داره ابرازه احساسات میکنه به عمش
    یاسمین یه بـ*ـوس محکم ازلپاش گرفت
    _فدایه ابرازه احساساتت عمه جون بعدم روبه بقیه گفت
    _وای راستی یادم رفت این آقاکوچولورومعرفی کنم ایشون یکی یه دونه ی عمش آقاآرشان هستن مینوباتعجب به یونس نگاه کرد..اصلافکرشم نمیکردیونس باتیپوقیافه پدره یه بچه باشه...
    _وای چه نازه خداحفظش کنه!
    مارال دیگه داشت کلافه میشد..مسعودبااخمایه توهم ساکت دس به سـ*ـینه وایساده بود...باوروده ملک خانوم همگی ازتخت فاصله گرفتن
    _الهی خالت دورت بگرده چت شده توآخه؟یعنی دلم عینه سیروسرکه میچوشیدخداروشکربالاخره چشاتوبازکردی عزیزه دلم مارال قیافش اونقدری مظلوم شده بودکه هرکی میدیدش غمه تونگاهشوبه راحتی میفهمید..نمیتونست لبخندبزنه..ولی سعی اخمم نکنه..ولی نمیتونست..حالش خراب ترازاونی بودکه بخواد باچیزی مقابله کنه..به هرزحمتی که بودنشست رویه تخت..ملک خانوم پتوشوکشیدروش..دستشوگذاشت روپیشونیه مارال
    _خداروشکرتبشم اومده پایین...خیرببینه داداش این دختره یاسمین!حالااگه این نمیبردت بیمارستان ماازکجابایدپیدات میکردیم؟ مارال هنوزاحساس سرگیجه داشت..دلودماغه حرف زدنواصلانداشت...تودلش به یونس فحش میدادکه چراپیداش کرده...دلش میخواست کسی پیداش نکنه تابلکه تواون وعضیعت بمیره..دلش زنده بودنونمیخواست..
    مسعودبااخم دستاشوبرده بودتوجیبشوروبه روش ایستاده بود..مینوهم کنارش نشسته بودوبانگرانی زل زده بودبهش...ملک خانوم که حاله مارال دیدبلندشد
    _خب بچه هابیاین بیرون تامارال یکم استراحت کنه..اینوگفتوخودش زودتررفت بیرون..مینوهنوزنشسته بودمنتظربودمسعودبره بیرون تابامارال حرف بزنه..
    _مینوبروبیرون..
    مینوتاخواست چیزی بگه مسعودبااخم به دراشاره کرد..مینوکه میدونست نمیتونه روحرفش حرفی بزنه بلندشدونگاهی به مارال که انگاریه جسده متحرک شده بودانداختوازاتاق زدبیرون...
    همینکه ازاتاق اومدبیرون ملک خانوم کناره درایستاده بوددستشوگرفتوباخودش بردپایین
    _ع!مامان؟چیکارمیکنی!
    رفتن سمته آشپزخونه..ملک خانوم به صندلیه کناره میزاشاره کرد..هردونشستن..ملک خانوم نگاشودوخت توچشایه مینو..
    _خب تعریف کن ببینم
    مینوباتعجب نگاش کرد
    _چیو؟؟ _مارال چش شده؟؟ _من..من چه مـــی..
    _ببین مینوبرامنی که موروازماست میکشم بیرون بیخودی تفره نرو ازوقتی شدم مربی باشگاه ازتون غافل شدم باباتم که صبح تاشب فقط یاماموریته یاتوادره س..مسعودم که بودونبودش فرقی نداره ویکی بایدمراقبه خودش باشه..میدونی که مارال دسته ماامانته..اونقدری هم برام مهم هست که هرکاری بخوادوبراش انجام بدم..اونم مثله دخترمه وهیچ فرقی برام باتونداره...نمیخوام تاوقتی اینجاس اتفاقی براش بیوفته که بعدخواهرم بخوادبگه امانت داره خوبی نبودی!دلم نمیخواددس آخرطوری بشه که شرمنده ی خواهرموشوهرش بشم..
    مینوتودلش نالید..""ملک خانوم کجایه کاری تو...اتفاقی که نبایدافتاده...دیگه هیچ کاریشم نمیشه کرد..""
    نمیدونست چی به مادرش بگه..هیچ جوابی نداشت...حتی یه دروغه ساده هم نمیتونست بگه...اون حتی بیشترازخوده مارال نگرانه آیندش بود...باخودش میگفت شایدازاولشم آشناشدنش بافردین کاره اشتباهی بوده...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا