سرشوانداخت پایینودستشوبردتوجیبش...تکیه دادبه ستونه آلاچیق...
فرزان بالبخندوچهره ای خوشحال اومد طرفش...
_سلااام خوشحالم که میبینمت پسرم...
فردین باهاش دست دادولی نمیدونست چراهرچی میخوادلبخندبزنه نمیتونه...
هردوروبه رویه هم تویه آلاچیقه باغ نشستن..
فرازن لبخندش یه لحظه ازلبش کنارنمیرفت
_خب پسرم..چیزی میخوری بگم بیارن؟؟
"پسرم"نمیدونست چراشنیدنه این کلمه اززبونه پدرش براش یه حسه غریب داره...براش خنده داربود...پدری که تزش نفرت داشت الان نشسته روبه روش...نمیدونست قرارچی بگه وچی بشنوه...این روزاخسته ترازاونی بودکه فکرشومیکرد...
_اومدم باهات حرف بزنم...
_قبل ازهرحرفی..میخوام یه چیزی روبهم بگی..بهت گفتم منتظرتم تابری راجبعه حرفام فکرکنیوبرگردی...یکماه گذشت...وحالابرگشتی...اولین چیزی که میخوام ازت بشنوم نتیجه ی فکرکردنته...
_یه راست بگومیخوام بفهمم هنوازم بدت میادیانه...ببین..من اومدم رکوراست حرفاموبت بگم مقدمه چینی هم بلدنیستم...نمیخوام بگم ازت خوشم میاد..ولی خب اون نفرته ثابقوهم ازت ندارم...فکرنکن یه روزه اومدیوبایه سری حرف میتونی یه روزه منوبکشونی طرفه خودت...شایداگه چندساله پیش برمیگشتی راحترازاینامیبخشیدمت..ولی الان....
فرزان لبخندش محوشد..انتظاره شنیدنه این حرفارونداشت...
_منم نخواستم که تویه دفعه ای منوبپذیری...فقط خواستم به دیده ثابق نگام نکنی..اگه به چشمه پدرت منونمیبینی پس لطفابه چشمه یه طمعه کاره بیرحمم نگام نکن...
فردین همونطوری که بلندمیشدگفت
_یه سری چیزاهستن که ادم به همین راحتی نمیتونه چشاشوروشون ببنده وساده ردبشه وببخشه...وقت میخواد...
فرزان بلندشدوروبه رویه فردین ایستاد..
_تودرست میگی پسرم...اما...من بیشترازایناوقت ندارم....بایدبرگردم...
فردین یه پوزخندزد..
_هه..ببین..هنوزم نمیخوای وقت بذاری برایه پسرت...فکرکردی میایودوتاحرف میزنیومنم ساده میگذرموتوهم خوشحال برمیگردی...نه...اشتباه کردی..
فرزان باچهره ای درهم وناراحت نگاش کرد..
_منظورم ازنداشتنه وقت...اینه که...من..من ممکنه تاچندماهه دیگه بیشترزنده نباشم...قرصوداروهاجواب گویه بیماریه من نیست..اینجانمیشه درمان شم..بایدبرگردم...سرطان خیلی وقته خرموگرفته...همش فکرمیکینم آهه مرضیه دنبالمه...اگه میبینی برگشتم چون نخواستم تاقبل ازاینکه تومنوببخشی بمیرم...اومدم تالااقل آخره عمری کنارم باشی...اومدم که اگرمنوبخشیدی باخودم ببرمت...
فردین باتعجب نگاش کرد...
_ سرطان؟؟نمیدونست هضمه این حرف چراازبقیه ی حرفاسختربودبراش...
_آره..سرطان...ممکنه همین الانم برایه درمانم دیرشده باشه...من یه ماه به جایه بیمارستان بخاطره تواینجابودم...ولی اگرتومنوببخشی این یه ماه برام هیچ ارزشی نداره...
فردین هنوزتوشوک بود...نمیدونست چی بگه...اینهمه اتفاق اینهمه ناراحتیواسترس تواین یه ماه براش اتفاق افتاده بودکه نمیدونست به کدوم یکی اعتراض کنه...
_میدونم اینوبایدزودترازاینابهت میگفتم...ولی...ولی نشد..نتونستم..
بعدازچندتاسرفه که انگارجون توپاهاش نذاشته بودن نشست روصندلی..
_به زورسعی میکنم جوری وانمودکنم که انگاریه آدمه سالمم که هیچیم نیست..حتمااونروزی که اومدی اینجاهم حالم خوب نبود..ولی وانمودکردم که خوبم..بااینکه میدونستم اگربدم باشم برایه تومهم نیست..بعدازرفتن دوسه روزی بیمارستان بودم..دکتراگفتن بایدشیمی درمانیموشروع کنم...سرفه هاش داشت بیشتروبیشترمیشد..یه مرده کت شلواریه چهارشونه که معلوم بودیکی ازنگهبانایه باغه فوری اومدسمتشوبه یکی دیگه ازنگهباناگفت که زنگ به دکترا شخصیش بزنه تابیاد...
_آقاحالتون خوبه؟؟الان دکتروخبرمیکنیم که بیادنگران نباشید..
فرزان سرشوتکون داد...نگهبان یه لیوان آب دستش..فردین هنوزمات وگیج به صحنه ی روبه روش خیره بودوحرفاشون توسرش میپیچید..
دکتربعدازمعاینه وسایلاشوجمع کردوازاتاق اومدبیرون..فردین دمه دره اتاق ایستاده بودمنتظربه درخیره بود...
دکترکه قدی نسبتاکوتاه باصورتی گردوعینکه ته استکانی چهره ای مهربون داشت به فردین نگاه کرد..
_شمابایدپسرشون باشین درسته؟؟
اول نگاهی به درانداختوبعدم به دکتر..آروم سرشوتکون داد..
دکترلبخندا محوی زد..
_من دکتررسولی هستم...خوشحالم ازاشناییت پسرم..فردین سری تکون داد
_منم فردین هستم..
دکتررسولی عینکشودراوردوروبه فردین گفت
_پدرتون اصلاوعضیته خوبی ندارن...هرچه زودتربایددرمان شروع کنن...تاهمین الانشم خیلی ریسک کردن که اینجاموندنودرمانوپشته گوش انداختن...من تواین یه ماا هرکمکی ازدستم براومدوکردم..به حرفه من گوش نمیده..لطفاشما بهشون بگیدتادرمانشونوشروع کنن...
_یعنی اوضاعشون دراین حده وخیمه؟
_بله..سرطان بیماریه شوخی برداری نیست..هرروزی که برایه پدرتون تابه الان گذشته یه ریسکه بزرگ بوده...کمکش کنیدتادرخارج ازکشوردرمانشونوشروع کنن..مطمعنن به امیده شمااینکارومیکنه...
بابازشدنه دره اتاق هردونگاشون رفت سمته در...فرزان باسرفه تویه درگاهه اتاق وایساد..
فرزان بالبخندوچهره ای خوشحال اومد طرفش...
_سلااام خوشحالم که میبینمت پسرم...
فردین باهاش دست دادولی نمیدونست چراهرچی میخوادلبخندبزنه نمیتونه...
هردوروبه رویه هم تویه آلاچیقه باغ نشستن..
فرازن لبخندش یه لحظه ازلبش کنارنمیرفت
_خب پسرم..چیزی میخوری بگم بیارن؟؟
"پسرم"نمیدونست چراشنیدنه این کلمه اززبونه پدرش براش یه حسه غریب داره...براش خنده داربود...پدری که تزش نفرت داشت الان نشسته روبه روش...نمیدونست قرارچی بگه وچی بشنوه...این روزاخسته ترازاونی بودکه فکرشومیکرد...
_اومدم باهات حرف بزنم...
_قبل ازهرحرفی..میخوام یه چیزی روبهم بگی..بهت گفتم منتظرتم تابری راجبعه حرفام فکرکنیوبرگردی...یکماه گذشت...وحالابرگشتی...اولین چیزی که میخوام ازت بشنوم نتیجه ی فکرکردنته...
_یه راست بگومیخوام بفهمم هنوازم بدت میادیانه...ببین..من اومدم رکوراست حرفاموبت بگم مقدمه چینی هم بلدنیستم...نمیخوام بگم ازت خوشم میاد..ولی خب اون نفرته ثابقوهم ازت ندارم...فکرنکن یه روزه اومدیوبایه سری حرف میتونی یه روزه منوبکشونی طرفه خودت...شایداگه چندساله پیش برمیگشتی راحترازاینامیبخشیدمت..ولی الان....
فرزان لبخندش محوشد..انتظاره شنیدنه این حرفارونداشت...
_منم نخواستم که تویه دفعه ای منوبپذیری...فقط خواستم به دیده ثابق نگام نکنی..اگه به چشمه پدرت منونمیبینی پس لطفابه چشمه یه طمعه کاره بیرحمم نگام نکن...
فردین همونطوری که بلندمیشدگفت
_یه سری چیزاهستن که ادم به همین راحتی نمیتونه چشاشوروشون ببنده وساده ردبشه وببخشه...وقت میخواد...
فرزان بلندشدوروبه رویه فردین ایستاد..
_تودرست میگی پسرم...اما...من بیشترازایناوقت ندارم....بایدبرگردم...
فردین یه پوزخندزد..
_هه..ببین..هنوزم نمیخوای وقت بذاری برایه پسرت...فکرکردی میایودوتاحرف میزنیومنم ساده میگذرموتوهم خوشحال برمیگردی...نه...اشتباه کردی..
فرزان باچهره ای درهم وناراحت نگاش کرد..
_منظورم ازنداشتنه وقت...اینه که...من..من ممکنه تاچندماهه دیگه بیشترزنده نباشم...قرصوداروهاجواب گویه بیماریه من نیست..اینجانمیشه درمان شم..بایدبرگردم...سرطان خیلی وقته خرموگرفته...همش فکرمیکینم آهه مرضیه دنبالمه...اگه میبینی برگشتم چون نخواستم تاقبل ازاینکه تومنوببخشی بمیرم...اومدم تالااقل آخره عمری کنارم باشی...اومدم که اگرمنوبخشیدی باخودم ببرمت...
فردین باتعجب نگاش کرد...
_ سرطان؟؟نمیدونست هضمه این حرف چراازبقیه ی حرفاسختربودبراش...
_آره..سرطان...ممکنه همین الانم برایه درمانم دیرشده باشه...من یه ماه به جایه بیمارستان بخاطره تواینجابودم...ولی اگرتومنوببخشی این یه ماه برام هیچ ارزشی نداره...
فردین هنوزتوشوک بود...نمیدونست چی بگه...اینهمه اتفاق اینهمه ناراحتیواسترس تواین یه ماه براش اتفاق افتاده بودکه نمیدونست به کدوم یکی اعتراض کنه...
_میدونم اینوبایدزودترازاینابهت میگفتم...ولی...ولی نشد..نتونستم..
بعدازچندتاسرفه که انگارجون توپاهاش نذاشته بودن نشست روصندلی..
_به زورسعی میکنم جوری وانمودکنم که انگاریه آدمه سالمم که هیچیم نیست..حتمااونروزی که اومدی اینجاهم حالم خوب نبود..ولی وانمودکردم که خوبم..بااینکه میدونستم اگربدم باشم برایه تومهم نیست..بعدازرفتن دوسه روزی بیمارستان بودم..دکتراگفتن بایدشیمی درمانیموشروع کنم...سرفه هاش داشت بیشتروبیشترمیشد..یه مرده کت شلواریه چهارشونه که معلوم بودیکی ازنگهبانایه باغه فوری اومدسمتشوبه یکی دیگه ازنگهباناگفت که زنگ به دکترا شخصیش بزنه تابیاد...
_آقاحالتون خوبه؟؟الان دکتروخبرمیکنیم که بیادنگران نباشید..
فرزان سرشوتکون داد...نگهبان یه لیوان آب دستش..فردین هنوزمات وگیج به صحنه ی روبه روش خیره بودوحرفاشون توسرش میپیچید..
دکتربعدازمعاینه وسایلاشوجمع کردوازاتاق اومدبیرون..فردین دمه دره اتاق ایستاده بودمنتظربه درخیره بود...
دکترکه قدی نسبتاکوتاه باصورتی گردوعینکه ته استکانی چهره ای مهربون داشت به فردین نگاه کرد..
_شمابایدپسرشون باشین درسته؟؟
اول نگاهی به درانداختوبعدم به دکتر..آروم سرشوتکون داد..
دکترلبخندا محوی زد..
_من دکتررسولی هستم...خوشحالم ازاشناییت پسرم..فردین سری تکون داد
_منم فردین هستم..
دکتررسولی عینکشودراوردوروبه فردین گفت
_پدرتون اصلاوعضیته خوبی ندارن...هرچه زودتربایددرمان شروع کنن...تاهمین الانشم خیلی ریسک کردن که اینجاموندنودرمانوپشته گوش انداختن...من تواین یه ماا هرکمکی ازدستم براومدوکردم..به حرفه من گوش نمیده..لطفاشما بهشون بگیدتادرمانشونوشروع کنن...
_یعنی اوضاعشون دراین حده وخیمه؟
_بله..سرطان بیماریه شوخی برداری نیست..هرروزی که برایه پدرتون تابه الان گذشته یه ریسکه بزرگ بوده...کمکش کنیدتادرخارج ازکشوردرمانشونوشروع کنن..مطمعنن به امیده شمااینکارومیکنه...
بابازشدنه دره اتاق هردونگاشون رفت سمته در...فرزان باسرفه تویه درگاهه اتاق وایساد..