کامل شده رمان تاوان انتقام| نویسنده باران155 کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع M.N.OO
  • بازدیدها 6,759
  • پاسخ ها 46
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

M.N.OO

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/15
ارسالی ها
161
امتیاز واکنش
2,202
امتیاز
336
محل سکونت
المان-هانوفر
خلاصه ی داستان:
درباره ی یه پلیسه که به خاطر یه چیز فقط پاشو گذاشته تو این حرف انتقام
اما... ایا بازم این پلیس با وجود یک دختر که از جنس محبته بازم به انتقام فکر میکنه ؟
باید دید....
راستی دوستای گلم شاید اولای رمان کمی افسرده گی و غمگینی همراه با کسالت باشه اما یه چن تا پست بخونین داستان درست میشه...


دوستای گلم جلد رمانم اماده شد امیدوارم خوشتون بیاد:
ghdybng8p3fa45lodizd.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    به نام او
    سلام خدمت شما نویسنده عزیز ...
    لطفا قبل از شروع فعالیت لینک های زیر را مطالعه کنید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    .

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    ودر صورت تمام شدن کتابتان در لینک زیر اطلاع دهید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!




    :heart:با تشکر از فعالیت شما دوست عزیز ...:heart:


    :heart:تیم مدیر
    یتی نگاه دانلود :heart:

    5vul_e4jpf5514ah1dik33g5t.jpg


     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    تورو خدا ولم کن , باور کن من فقط دستورات رو اجرا می کردم, یه پسر بچه هم دارم نذار

    بی پدر شه نذا...

    حرفشو قطع کردم و فریاد زدم :

    ((خفه شو! )) که دستورات رو اجرا کردی! که بچه داری ! من بهترین لطف رو بهش می کنم

    که نمی ذارم زیر سایه ی یه پدر قاتل و بی وجدان بزرگ شه.

    ماشه رو کشیدم و ..تیر خلاص. هه اینم از این., یکی دیگه از اون سگای بی صفت
    رفتم طرف ماشین و سوار شدم و بیسیم و

    برداشتم و گفتم:

    از عقاب به شاهین.

    میدونستن زود جواب ندادن از قانونای من نیست.

    -عقاب به گوشم.

    گفتم: تموم شد کفتار حذف شد.

    :خسته نباشی , راستی زود برگرد پایگاه سرهنگ کا رت داره .

    گفتم: باشه .
    و بدون هیچ حرفی بیسیم و انداختم کنار صندلی کمک راننده و به طرف پایگاه حرکت کردم.

    چند ساله این طوری سنگ شدم بی هیچ احساسی اره این تو کاره منه . برای رسیدن به

    هدفم, برای انتقام از اون عوضیا اره سنگ شدم تا تردید نکنم برای نابود کردنشون.


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    به پایگاه رسیدم. جلوی در یه سرباز اومد جلو شیشه ماشین و کشیدم پایین و کارتم و نشون

    دادم احترام نظامی گذاشت و درو باز کرد. به طرف پارکینگ رفتم بعد از این که ماشین و

    پارک کردم به طرف اداره به راه افتادم. یه فراری سیاه با شیشه های دودی داشتم که به

    خواست خودم با اون به ماموریت می رفتم .اول رفتم به اتاقم تا لباس هامو با یونیفرمم

    عوض کنم. بعد از این که لباس هامو عوض کردم به اینه ی دیواری اتاقم نگاه کردم .

    بازم مثل همیشه چشمای سرد و بی احساس بارنگ های سیاه و نافذ، ابروهای سیاه ،موهای

    سیاه یا به طور کلامی پر کلاغی، پوست گندمی و قدی بلند و هیکلی چهار شونه و تو پر که

    جذابیت خاصی رو به شخصیتی مثل من بخشیده بود. همیشه یه اخم بین دو ابرو هام بود که

    با من اُنس گرفته بود نه اون می خواست ازم دور بشه نه من می خواستم که نباشه . به

    طرف اتاق سرهنگ به راه افتادم ,

    .:سلام داداش . چه طوری ؟

    ماهیار بودیکی از بهترین دوستام که هیچ وقت تنهام نذاشت اینم مثل برادرم بود . بازم مثل همیشه

    سردو بی روح جواب دادم:

    سلام ،خوبم، مرسی.

    ماهیار: مرسی خوبم . نپرسیا!

    گفتم:چرا باید بپرسم وقتی...

    حرفمو قطع کرد و گفت : اره می دونم , وقتی که چیزی برات اهمیت نداره

    جز انتقام, آرشام دیگه تمومش کن تا کی می خوای به فکر انتقام باشی وقتی می دونی

    امکان نداره سرهنگ اجازه بده پاتو بذاری تو ترکیه و وارد گروه اون عوضی بشی.

    رو کردم بهش و گفتم:

    ماهیار دیگه بحث همیشه گی رو وسط نکش , حالم از این حرفا به هم می خوره خودتم می

    دونی کاری روکه بگم انجام می دم تا سر حد مرگ سر حرفم وای میستم پس دیگه بس کن.

    دوباره چشای عسلیش دلگیر شدن، یه پسر چهار شونه و قد بلند، البته لاغر با موهایی قهوه

    ای و دماغی نه قلمی نه بزرگ. دیگه جلوی در سرهنگ رسیده بودم .

    درو زدم بامکث کوتاهی اجازه ورود صادر شد . در و باز کردم و داخل شدم .

    سرهنگ دوباره با همون جذابیت و مهربونییت مختص به خودش پشت میزش نشسته بود که

    بادیدن من از جاش بلند شدو به طرفم اومد و به گرمی دستامو گرفت و گفت:

    - به ! سلام جناب سرگرد ارشام تهرانی. چه عجب بلاخره تشریف اوردی .

    نگاه بی تفاوتی بهش انداختم و گفتم :

    متاسفم رفتم تا یونیفرمم و عوض کنم .

    گفت: -شوخی کردم . عادتاتو میدونم پس نباید الان از طرف من سرزنش بشی.بشین.

    رفتمو روی یکی از صندلیا نشستم

    . اونم اومد روی صندلی مقابلم نشست و گفت:

    - بازم کاره خودتو کردی. بدون اینکه از طرف ما حکمی صادر شه.

    اخمی کردم و گفتم: خودتونم می دونید، اول و اخر حکم اون عوضیا اعدامه پس چرا این

    همه اصرار دارید زنده تحویلشون بدم.

    گفت: ارشام، پسر، بدون ما می تونیم از طریق اسیرای پیاده ای که میگیریم سوار هاشون

    رو هم بگیریم و بعد سراغ اون سردسته های بزدل شون بریم.

    به صندلی تکیه دادم و پاهامو روی هم انداختم و در حالی که دستامو جلوی سینم تو هم قفل

    میکردم گفتم:

    وشما هم در حالی که صد دفعه این حرفا رو به من گفتین و جوابتونم گرفتین بازم این بحثو

    جلو می کشین.

    در حالی که دستاشو به منظور تسلیم بالا میبردگفت :

    -باشه , باشه! دیگه این بحثو جلو نمی کشم . راستی همون طور که خواسته بودی تا نفوذی

    وارد گروه قاچاقچی ای که توی ترکیه است بشی با مقامات بالا صحبت کردم گفتن مشکلی

    نیست ولی اگه می دونستن موضوع شخصی سرگرد هم، وسطه امکان این که بذارن وارد

    گروه بشی غیر ممکن بود پس، ارشام تا می تونی موضوع شخصی رو درطول عملیاتی که

    خواهی داشت پنهان میکنی و به کشورت خدمت می کنی .

    در حالی که اخممو غلیظ تر می کردم گفتم:

    متاسفم سرهنگ ولی بدون موضوع شخصیست، من هیچ علاقه ای به پلیس بازی ندارم

    پس از من این درخواست رو نکنین.

    دیدم که باز اون حس تّرحم لعنتی تو چشماش ریشه زده , همیشه از حس تّرحم متنفر بودم .

    گفتم: راستی سرهنگ من به شما صد دفعه گفتم از حس تّرحم متنفرم و با این حستون به

    دامن این انتقام گرفتن تشویش میزنید.

    بلا فاصله رنگ نگاهش عوض شد . بلند شد وایستاد و گفت:

    از فردا عملیاتت شروع میشه واونم رفتن به ترکیه اس ،پس، برو خوب استراحت کن که

    وقت نداری , مرخصی.

    بلند شدم و احترام نظامی گذاشتم و از اتاق بیرون زدم. می دونستم به درخواست های پی در

    پی ام جواب میدن ولی نمی دونستم این همه زود, تعجب داره!


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    به طرف ویلام روندم خیلی خسته بودم دلم یه خواب حسابی می خواست وقتی رسیدم

    بوق زدم که مش رجب ،باغبون و نگهبان ویلا درو بازکرد . رفتم داخل و ماشین رو پارک

    کردم و پیاده شدم. مش رجب به طرفم اومد و گفت:

    سلام آقا حالتون خوبه؟

    سرد نگاهش کردمو سر تکون دادم. گفتم: نبودم اتفاقی نیفتاده؟ گفت: نه اقا همه چی اروم

    بود.

    با؛ یه دونه گفتن این که خستم کسی به دیدنم نیاد، به طرف اتاقم به راه افتادم و به خاطر

    خستگی زیاد نفهمیدم چه طوری رفتم تو اتاقم و، چه طوری خوابیدم.

    ساعت طرفای هشت بود که از خواب پاشدم و نشستم اتاقم، همون اتاق

    قبلی بود تغییری نکرده بود . یه اتاق هشتاد متری که طرف راست اتاق مختص به کارای

    اداری بود که، با یه کتاب خونه ی ده قفسه و یه میز کار به رنگ سیاه ،با یه تبلت و یه مینی

    لب تاب کامل می شد. وسط اتاق, مختص خواب بود که با تخت خواب دونفره سیاه رنگ

    و یه کمد دیواری به رنگ سیاه و قهوه ای . طرف چپ اتاق مختص کارای موسیقیم بود

    هر وقت دلم تنهایی می خواست، دلم ارامش می خواست، اونجا منبعش بود درست کنار هر

    بخش از اتاق یه پنجره بود که، فقط قسمت کاری رو همیشه باز میذاشتم. از روی تخت بلند

    شدم و به طرف در اتاق رفتم درست روبه روی قسمت تخت خواب بود، رفتم بیرون، مثل

    همیشه راهرو تاریک بود تو انتهای راهرو سه تا اتاق بود که همیشه قفل بودن. هه ! بعد

    از اون اتفاق دیگه اجازه ندادم کسی پاشو اون تو بزاره . طرف راست راهرو یه راه پله

    مارپیچی بود با نرده های چوبی که به طرف طبقه ی پایین بود. طبق عادت دستامو گذاشتم

    تو جیبمو از پله ها پایین رفتم خدمتکارا همه مشغول کاراشون بودن و متوجه این که من

    اومدم نشدن. ویلا همون چیدمان قبلی رو داشت. وقتی از پله ها میومدی پایین سمت چپ

    آشپزخونه بود و سمت چپ با فاصله ی زیادی در خروجی بود. سمت راست در خروجی

    نشیمن بود .سمت راست نشیمنم یه میز غذاخوری دوازده نفری بود. روبه روی محوطه ی

    غذاخوری هم، یه راهروی باریک می خورد که ،کنارش یه گلدون سفالی با طرحهای سنتی

    داشت. اون راهرو هم می خورد به چهار تا اتاق مهمان که هر کدوم سرویس کاملی داشتن.

    برگشتم و به طرف سمت چپ در خروجی ،نگاه کردم. یه سرویس بهداشتی کامل وجود

    داشت . رفتم طرف اشپز خونه ماه بانو خانم با چند تا از کارگرا مشغول درست کردن شام

    بودن. خانم مسنی بود که حدود چهل سال داشت . سرفه ای کردم و گفتم :

    ماه بانو خانم شام حاضره؟

    برگشت طرف مو لبخند مادرانه ای زد و گفت :

    سلام پسرم . تا دو ساعت اماده می شه.

    سرمو تکون دادمو گفتم :

    باشه پس من می رم بیرون تا اون موقع برمیگردم.

    رفتم طرف در خروجی کت پاییزه ی سیاه و بلندمو برداشتم و به طرف در خروجی رفتم

    ماشین و برداشتم و بازدن یه بوق مش رجب درو باز کردو به طرف خلوت همیشه گیم

    روندم. تو راه دستمو به طرف سیستم پخش بردم و اهنگی روکه خودم با پیانو خونده بودمو

    پخش کردم:

    نمی دونم از کجا شروع کنم قصه ی تلخ سادگیمو

    نمی دونم چرا قسمت می کنم روزای خوب زندگیمو

    چرا تو اول قصه همه دوستم می دارن

    وسط قصه میشه سربه سر من میذارن

    می تونم مثل همه دورنگ باشم دل نبازم

    می تونم مثل همه یه عشق بادی بسازم

    تا با یک نیش زبون بترک و خراب بشه

    تا بیان جمعش کنن حباب دل سیراب بشه

    می تونم بازی کنم با عشق و احساس کسی

    می تونم درست کنم ترس دل و دلواپسی

    می تونم دروغ بگم تا خودمو شیرین کنم

    می تونم پشت دلا قایم بشم کمین کنم

    ولی با این همه حرفاباز منم مثل اونام

    یه دروغگو می شم و همیشه ورد زبونام

    یه نفر پیدا بشه به من بگه چیکار کنم؟

    با چه تیری اونی که دوسش دارم شکار کنم؟

    من باید از چی بفهمم چه کسی دوستم داره؟

    توی دنیا اصلا عشق واقعی وجود داره؟


    تشکر بزنین یعنی خوبه دوستای گلم پشتم به تشکراتون گرمه!
    :(40):
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    این اهنگ حرف دلم بود . حرفایی که حتی با این اهنگ هم رمز داشتو پسورد می خواست

    تا بازش کنی . دیگه رسیده بودم, بام تهران جایی که شاید یه حس خوب به من منتقل کنه.

    از ماشین پیاده شدم و شروع کردم به قدم زدن کنار یه نیمکت وایستادم, درست روبه روش

    تهران زیر پام بود . چراغای روشن حاکی از زنده بودن شهر داشت , خیلی وقت بود دلم

    چراغی نداشت خیلی وقت بود خالی از هر احساسی شده بودم,مردم تغییر کرده بودن دیگه

    مردم با غیرت قدیم نبودن کسایی نبودن که دست دختراشونو بگیرن و نذارن وسط خیابون

    جُلون بدن، بخوان کسی روخرکنن. زمونه عوض شده حالا دختران که پسرارو خر می کنن.

    همشون مثل همن همشون واسم بی ارزشن . از اون شب بارونی از روزی که از دست دادم

    تموم چراغای زندگیمو...

    اه لعنتی دیگه نمی خوام بهش فکر کنم تنها فکر و ذکر من انتقامه همینو بس.

    رفتم طرف ماشینم و سیستم پخشو روشن کردمو به طرف ویلا حرکت کردم:


    چرخه ای چرخید و گشت

    کودکیمون که گذشت

    از روزای عمرمون یک روزشم بر نگشت

    من به این چرخ و فلک دیگه حساب پس نمیدم

    این دو روز زندگی رو دیگه از دست نمیدم


    تا اومدی نفسی تازه کنی قصه عشق رو پر آوازه کنی

    این دل تشنه عشق هی نشست و غصه خورد

    طالع مارو ببین از کجا سر دراورد


    من که دیدم دارم از نفس می افتم

    به خودم هی زدم این جمله رو گفتم

    من به این چرخ و فلک دیگه حساب پس نمیدم

    این دو روز زندگی رو دیگه از دست نمیدم


    از شدت عصبانیت سیستمو خاموش کردم دیگه نمیتونستم بهش گوش بدم . لعنتی .

    پنجره رو کشیدم پایین کمی به طرف پنجره خم شدم و فریاد زدم از روی درد از روی

    زخمی که بهم زدن.

    بعد از این که خالی شدم به طرف خونه رفتم . و بدون این که به کسی چیزی بگم بدون این

    که چیزی بخورم رفتم تواتاقم وبعدازاین که لباساموعوض کردم وبه تختخواب رفتم و خوابیدم.

    صبح ساعت شش بر حسب عادت بیدار شدم . به طرف پایگاه روندم .

    : ولی سرهنگ من خواستم همینه و این کارو می کنم.

    سرهنگ: جناب سرگرد شما داری میگی فقط افراد مجرد باید تو این ماموریت باشن

    اخه میدونی داری چی میگی؟

    :ببینین ,تمام اون کسایی که خانواده دارن زن دارن بچه دارن نباید بیان, میدونین شهید شدن

    یکی از اونا برابر با بی سرپناه شدن یه بچه , یه خانواده.

    سرهنگ: اون وقت این یکیا مادر ندارن ,پدر ندارن , اونارو چی میگی.

    :جناب, من کمترین جوانب ضرر رو پیشنهاد میکنم پس دلیلی نداره که پیشنهادمو رد کنم.

    ماهیار: منم موافقم سرهنگ غیر از این باشه به ضرر خودمونه.

    سرهنگ: باشه, ولی اگه ماموریت درست پیش نره پای خودتونه , این باند یه باند مجرم

    بین لمللیِ ،تموم دنیا پی گرفتن این باندن. پس این موضوع در حال حاضرکاملا مربوط به

    امنیت کشورمونه و کشور های همسایه رو در بر می گیره، افتاد؟

    ماهیار: بله ممنون قربان.

    سرهنگ : ساعت پنج پرواز دارین به مقصد ترکیه. همین الان یه ملاقات جور کردیم که با

    یکی از سردسته های همون بانده ,شما باید اعتمادشو جلب کنین تا عملیات کمی زودتر

    شروع بشه,مربوط به قاچاق محصولات داخلی به خارج از کشوره که اگه اعتمادشو جلب

    کنید این وظیفه به عهده ی شما خواهد بود . مکانشم خیابان.... کافی شاپ ترمه. مرخصین.

     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    سلام به همه ی دوستای گلم و طرفدارای این رمان:999: راستش چند روزی شاید نباشم میرم مسافرت ولی اگه وای فایم درست شد حتما تو دوران مسافرت هم پست میزارم دوستون دارم و منتظر نقداتون هم هستم:61:
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    در حال رفتن به کافی شاپ بودیم , منو ماهیار با هم می رفتیم گروه پشتیبانی هم تو فرودگاه

    منتظرمون میموندن. تو افکار خودم غرق بودم که ماهیار گفت:

    ارشام مطمئنی که می خوای بری یعنی هنوزم شعله ی انتقامتو با اون همه حرف و حدیث

    حفظ کردی؟

    کوتاه نگاهش کردمو گفتم:

    اونی که میره فقط میره , ولی اونی که میمونه درد میکشه, غصه می خوره,بغض می کنه,

    اشک میریزه, تو انتظار بازگشت کسایی که دیگه بر نمی گردن و تموم اینا روحشو به اتیش

    می کشونه, اروم اروم خاکسترش می کنه حالاازم می خوای بغض بکنم گریه کنم تو انتظار

    کسایی بمونم که دیگه بر نمیگردن روحمو به اتیش بکشم؟ اره روح من به اتیش انتقام

    کشیده شده ولی این اتیش خاکسترش نمی کنه محکم ترش میکنه بابام همیشه می گفت: کی

    گفته مرد گریه نمی کنه,بعضی وقتا اونقدر باید مرد باشی که بتونی بغض بزرگ توگلوتو به

    اشک تبدیل کنی, ولی من همیشه حتی الانم با این حرف مخالفم چون فک می کنم اونقدر باید

    مرد باشی که نذاری بغضِ مشکلات بشکونتت.

    دستی به چونش کشیدو از پنجره به بیرون نگاه کرد . همه جلوی حرفام کم میاوردن چون

    جای من نبودن چون زخمی رو که به من زدنو به اونا نزدن. دیگه تا اخر راه لام تا کام

    حرف نزدیم. جلوی در کافی شاپ بودیم که ماهیار با استرس نگام کرد و گفت:

    ارشام مطمئنی نقشه ات درست پیش میره؟

    اخمی که همیشه بین دو ابرو هام بود غلیظ تر شد هیچکدوم نه ماهیار نه سرهنگ بعد از این

    همه سال منو نشناخته بودن.

    رو بِهِش گفتم : جناب سروان احمدی اگه به من اعتماد نداری می تونی از همین الان کنار

    بکشی .

    نگاهشو ازم دزدید و با صدایی مرتعش گفت:

    نه جناب سرگرد مشکلی نیست بریم.

    میدونستم نگاهم جوری بود که تا سر حد مرگ بترسونتش و نذاره دیگه بیش تر از این

    اراجیف به هم ببافه. داخل کافی رفتیم, از روی عکسی که جناب سرهنگ بهم نشون داده

    بود , شناختمش دِنج ترین گوشه کافی نشسته بود بازم با تمام سردی و غرور رفتم و بدون

    اجازه روبه روش نشستم , ظاهرش رو حفظ کرد ولی با نگاهی کنجکاو به من خیره شد.

    ماهیارم اومد و کنارم نشست.نمی خواستم شروع کننده ی این مکالمه من باشم بنابراین تو

    سکوت با نگاهی سرد و بی تفاوت نگاهش کردم. که به حرف اومد:

    :تو کی هستی؟

    گفتم: بهتره بگی شما ,چون بدم میاد اول کاری بخوای این طوری گستاخ با بالا سریت

    بحث کنی؟

    میشه گفت یه جورایی حالیش شد کییَم چون دستپاچه نگاهشو به من دوخت و گفت:

    جناب راد؟

    گفتم: تو چی فک می کنی؟

    : ب....ب..بخشید نشناختمون قربان.

    گفتم: هه! همیشه این طوری زود اعتماد می کنی واقعا برای اشکان بزرگ متاسفم که چنین

    آدمایی داره.

    دستپاچه گفت: آقا تورو خدا بِهِشون نگید ,زود اخراجم میکنن هیچ، سرمم میبرن زیر اب.

    گفتم: یه راه وجود داره.

    گفت: چی اقا؟ هر چی بگین انجام میدم.

    گفتم: بدون هیچ حرفی بِهِش اطلاع میدی قابل اعتماد بودیم غیر از این باشه منم آدمای

    خودمو دارم . حالا چی میگی؟ موافقی؟

    سَریع سَر تکون دادو گفت: چشم آقا,ما مخلص شما هم هستیم .

    تو دلم یه پوزخند نثارش کردم ,ادم فروشا به خودشونم وفا ندارن.

    زود جلومون زنگ زد و اطلاع داد که قابل اعتمادیم , بعد همراه اون سگ ادم فروش

    اشکان به طرف فرودگاه رفتیم, قرار بود نقشه جوری باشه که گروه پشتیبانی به عنوان

    سردسته ها و نگهبانای من شناخته بشن.

    درست پانزده دقیقه مونده بود که هواپیما تو فرودگاه هاتای تو شهر انتاکیه فرود بیاد.

    بعد از این که فرود اومد, ماشینای گروهشون اومدن دنبالمون و بعد به طرف ویلای

    اشکان حرکت کردیم.

    باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشه که سردستشون بدون این که از اون سگ ادم فروش بپرسه

    که به پایه ی چه چیزی به ما اعتماد کرد فعلا باید نشست و منتظر موند تا ببینم چی میشه.

    رسیدیم جلوی یه در اهنی بزرگ که با زدن چند بوق درو باز کردن بعد از این که وارد

    میشدی یه باغ بزرگ با حالتی از فصل پاییز مرده و غمگین.

    وقتی نگه داشتن وارد ویلا شدیم , به ظاهر ساده میومد ولی مطمئنا سوراخ سنبه هایی هم

    داشت.

    :سلام اقای راد .

    برگشتم طرف صدا خود سگ صفتش بود با لبخند کثیف و کریهِش زل زده بود بِهِم .

    سرد و با غرور نگاهش کردمو گفتم: سلام .

    به طرفم اومد و دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:

    امیدوارم سفر خوبی رو گذرونده باشی.

    با بی تفاوتی به دستش بعد اروم به صورتش نگاه کردم , لبخند رو لباش ماسید و داشت

    دستش رو پایین می برد که اروم دستمو به طرفش بردمو دستش رو گرفتم .

    گفتم:

    سفر خوبی بود ولی نه با ساده لوحی های کسی که برای جلب اعتماد فرستاده بودین.

    متعجب نگاهم کرد و گفت:

    منظورت چیه پسر ؟

    گفتم:

    هیچی فقط زیادی نیاز به اموزش داره.

    چشماش حالت عصبانی گرفت و به اون زیر دست ساده لو حش خیره شد و بعد با حالتی

    شرمنده گفت:

    متاسفم, امیدوارم بتونیم پیش هم خوب کار کنیم.

    واین بود تیر اول درست خورد به هدف . با تیزی تمام نگاهش کردموسر تکون دادم

    وگفتم : امیدوارم.


    نقد می خواااااام!!!
    :6:
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    بعد از اون دیدار به هممون یه اتاق دادن که مطمئنم واسه هر کدوم هم شنود داشت هم

    مینی دوربین, بنابراین باید خیلی محطاط عمل کنیم. اتاقی که به من داده بودن تو طبقه ی

    بالا بود و اتاق دوم از سمت چپ راهرو یه اتاق بیست متری که سرویس کاملی داشت.

    از قبل یه سیستم فشاری روی یکی از دندونام نصب کرده بودم که مربوط به برنامه مورس

    می شد . می تونستم با فشار دادن دندون بالاییی رو اون پایینی کلمات رمزو وارد کنم و از

    اون ور بچه های اطلاعات رمزو باز کنن بهشون رمز مورس دادم که رسیدیم. خوشبختانه

    به هیچ وجه قابل ردیابی نبود .

    باید هر چه زودتر ویلایی که تو ترکیه داشتمو اماده می کردم تا بفهمن من زیر دستشون

    نیستم و حتی یکی از خودشونم وهدفی دارم مثل خودشون.

    از اتاقم در اومدم و در حالی که سوییج دستم بود به طرف ماشینم که یکی از بچه ها از

    مرز ردش کرده بود می رفتم که اشکان صدام کرد :

    ارشام

    اخممو غلیظ تر کردمو گفتم:

    فک نکنم من اجازه داده باشم که اسممو صدا کنی.

    خندید و گفت:

    آه پسر تو چرا این همه سنگی یه ذره خصلتتو عوض کن.

    پوزخندی بهش زدمو با لحنی نیش دار گفتم:

    فک نکنم خصلت دیگه ای در شان من باشه این خصلتی که من دارم لایق ادمای سبک سر

    نیست.

    چشماش طوفانی شد . هه ! همینو می خواستم. در حالی که به طرف در خروجی می رفتم

    گفتم:

    راستی یه ملاقات با سربالایی یادت نیاز دارم , باید جنسای در حال قاچاق واسشون

    مهم باشه.پس بجنب.

    از ویلا بیرون زدمو به طرف دریا روندم جایی که یه روزی شاید منبع ارامش بود ولی

    برای من طوفان نابود کُنَندَمِه.سیستمو روشن کردمو گوشامو سپردم به اهنگی که پخش می

    شد:

    امشبم مثل هر شب دوباره برات گریه کردم
    گریه کردم گریه کردم که شاید بدونی بگی برمیگردم
    امشبم زُل زدم مثل هرشب به عکست رو دیوار
    گریه کردم گریه کردم که شاید بگیری تو دستای سردم
    کجایی بیا خیلی تنهام
    کجایی که تاریکه دنیام
    برات مینویسم یه نامه
    کجایی که غم تو چشامه
    کجایی که من بی قرارم
    کجایی که طاقت ندارم
    کجایی بیا بسه دوری
    چجوری تونستی چجوری
    امشبم مثل هرشب یه نامه برات مینویسم مینویسم
    مینویسم میخوام خون بشه چشم خیسم
    امشبم پُر شده کاغذ از اسمت از اشک چشمم
    مینویسم مینویسم میخوام باورت شه دیوونم عزیزم
    کجایی بیا خیلی تنهام
    کجایی که تاریکه دنیام
    برات مینویسم یه نامه
    کجایی که غم تو چشامه
    کجایی که من بی قرارم
    کجایی که طاقت ندارم
    کجایی بیا بسه دوری
    چجوری تونستی چجوری


    (اهنگ:کجایی/مرتضی پاشایی)

    از ماشین پیاده شدمو رفتم طرف ساحل بازم باد خنک , بازم همون ارامش سوزناک که

    نابودم میکنه. تو افکار خودم بودم که یکی دستمو گرفت.
     

    M.N.OO

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/15
    ارسالی ها
    161
    امتیاز واکنش
    2,202
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    المان-هانوفر
    برگشتم تا صاحب دستو ببینمیه دختر بچه چهار ساله که مو های عسلی صاف و لخـ*ـتی داشت با چشمای خاکستری و پوستی

    سفید.

    وقتی دید دارم نگاش می کنم با لحنی بچگونه گفت:

    سلام عمو ژون من دلارامم. اسم شما چیه؟

    با اون لحن بچگونش درست مثل خودش شده بود نا خوداگاه از لحن ساده و بی ریاش

    یه لبخند که بیش تر شبیه پوزخند بود زدم و جلوش رو پاهام زانو زدمو گفتم:

    سلام عمو جون حالت خوبه؟

    اخم کردو سرشو به طرف چپ خم کرد و گفت :

    خوبم ولی اشمتو نگفتیا عمو

    اخمام کمی باز شد ولی باز شدنش با تو هم بودنشون یکی بود گفتم :

    اسم من ارشام عمو جون.

    لبخندی زدو گفت :

    عمو ارشام تو از ایلان اومدی؟

    گفتم : اره عمو.

    گفت:

    تو مامان بابامو میشناسی اخه اوناایلانن. رئیسم میگه پیشه خدان نگلانشون نشو.

    از حرفی که زد خشکم زد یعنی الان پدر و مادر نداره یعنی بی کسه. سعی کردم ناراحتی

    مو نشون ندم بنابراین با لبخندی ساختگی که سردیش تو مغز و استخوان ادم نفوذ میکرد

    گفتم: عمو بلدی واسم شعر بخونی؟

    سر شو تند تند تکون دادو گفت: اره عمو ژون بخونم؟

    سرمو تکون دادم که شروع کرد:

    به نام خدا

    ماه من غصه نخور/زندگی جذر و مد داره

    دنیامون یه عالمه/آدم خوب و بد داره

    ماه من غصه نخور/همه که دشمن نمیشن

    همه که پُرترک/ مثه من و تو نمیشن

    ماه من غصه نخور/ مثل ماها فراوونه

    خیلی کم پیدا میشه/کسی رو حرفش بمونه

    ماه من غصه نخور/ گریه پناه آدماست

    تر و تازه موندن گل/ واسه اشک شبنماست

    ماه من غصه نخور/ زندگی بی غم نمیشه

    کسی که غصه نداشته باشه آدم نمیشه

    ماه من غصه نخور / خیلیا تنهان مثل تو

    خیلیا با زخمای زندگی اشنان مثل تو

    ماه من غصه نخور / زندگی خوب داره و زشت

    خدارو چه دیدی شاید/ فردامون باشه بهشت

    ماه من غصه نخور/ دنیارو بسپار به خدا

    هر دومون دعا کنیم/ منم جدا تو هم جدا

    تموم شد عمو.

    نگاش کردم نمی دونم چه طوری با چه نوع حس سردی اونو کشیدم طرف خودمو بغلش

    کردم. خدا چرا باید این دخترم از الان طعم بی کسی رو بکشه چرا؟

    انگار یه چیزی بهم از درونم جواب داد:

    اگه بی کسه ولی با اون بالایی قهر نکرده میگه دنیارو سپرده به خدا. ولی تو چیکار کردی

    با اون بالایی قهر کردی و به فکر انتقام شدی بی احساس شدی سنگ از همون گدشته قهر

    کردی.

    همه ی حرفا تو ذهنم اکو میشد نمیتونستم بمونم باید می رفتم ,اروم اونو از خودم جدا کردمو

    گفتم : عمو جون دیگه باید خدافظی کنیم.

    یه دفعه ای نگاهش گریون شد و گفت:

    یعنی می خوای بلی تو هم منو تنا میذالی؟

    مهربون نگاه کردمش ولی شک داشتم نگاهم رنگ مهربونی داشته باشه خیلی وقت بود با

    این چیزا غریبه بودم گفتم:

    عمو من باید برم, تو که نمی خوای ادم بدا زیاد شن میخوای؟

    سرشو به معنی نه تکون داد. ادامه دادم:

    پس بذار عمو بره ادم بَدارو بندازه از دنیا بیرون باشه؟

    خوشحال بالا پرید و گفت: اخ ژوووووووووووونمی ژون مرسی عمو ژون بلو همیشه هم

    یادت باشه من دعات می کنم.

    دستشو گرفتم و بـ..وسـ..ـه ی نرمی روی دستاش گذاشتم و گفتم : خدافظ عموجون.

    دیگه نمی تونستم بمونم سریع به طرف ماشین رفتمو حرکت کردم.بازم گذشته هی داشت برام تکرار میشد.

    اهای داداشی من اینجام بیا منو بگیل خخخخ .

    :اِ سوگل اذیت نکن دیگه کجایی؟

    نمیشه باید پیدام بکنی.

    پشت مبل بود اروم رفت پشتشو گفت: پِخخخخ.

    جیغ کشید و شروع کرد به دویدن. مو های عسلیش تو هوا مثل دریا موج پیدا می کرد.

    وایسا ببینم وایسا سوگل.

    نوموخوام منو بگیر.

    اِ بازم شما دوتا افتادین بجون هم؟

    صدای خنده هاش تو ذهنم تکرار می شد.

    بابایی سوگل بیا پیشم ببینم کدوم غول بیابونیی می خواد بگیرتت؟

    بابایی داداش غوله, نگا کن حالا بازم می تونی بگیریم ؟.

    اِسوگل دخترپانزده سالته چه خبره یه ذره اروم باش

    ماشین و کنار جاده رو به دریا نگه داشتم زود پیاده شدم, دویدم طرف دریا فریاد زدم از

    روی دلتنگی از روی بغض تو گلوم. نفس زنان کنار دریا رو زانو هام نشستم.

    بغض خفم می کرد ولی بازم سرکوبش کردم بازم چشام خون شدن ولی اسمون شبش بارونی

    نشد.

    خنجری برقلب بیمارم زدند

    بی گناهی بودم و دارم زدند


    فریاد زدم رو به اسمون: چرااااااااااااااااا؟چراا؟ چرا؟

    دشنه ای نامرد بر پشتم نشست/ از غم نامردمی پشتم شکست

    همیشه یه گیتار پشت ماشینم داشتم برای اینجور مواقع که دیگه به جنون می رسیدم از پشت

    ماشین برداشتمشو دوباره تو جای قبلیم نشستم و شروع کردم به خوندن:

    درد می بارد چو لب تر می کنم

    طالعم شوم است و باور می کنم

    من که با دریا تلاطم کرده ام

    راه دریا را چرا گم کرده ام؟

    قفل غم بر درب سلولم مزن

    من خودم خوش باورم گولم مزن

    ♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫

    آه! در شهر شما یاری نبود

    قصه هایم را خریداری نبود

    وای! رسم شهرتان بیداد بود

    ♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫♫

    حافظ دیوانه فالم را گرفت

    یک غزل آمد که حالم را گرفت

    ((من خودم تیشه زدم بر ریشه اندیشه ام))

    ((خوب اگر اینست من بد می شوم))

    دیگه بارون گرفته بود همه جام خیس شده بود موهای سیاهم به پیشونییم چسبیده بود.

    اروم شدم بازم مثل همیشه با اهنگ اروم شدم . از جام بلند شدم و رفتم طرف ماشینم

    گذاشتمش تو صندوق عقب ماشین و نشستم .

    گوشیم زنگ می خورد برش داشتم ماهیار بود هجده بار زنگ زده بود.

    گوشی رو برداشتم و گفتم: بگو.

    گفت:

    پسر تو دیوانه ای می دونی از کی تا حالا بهت زنگ زدم....

    همه ی این حرفا تکراری بود برام , حرفشو قطع کرد مو گفتم:

    ماهیار حرفت و بگو یا اگه مهم نیست دارم میام ویلا بذار واسه بعد.

    چیزی نگفت که گفتم : تا بعد.

     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا