اون کیه که اینجوری عقل وهوش گلپسره ماروبرده؟؟؟
_عشق کجابودباباتوهم دلت خوشه..منوچه به این چیزا
_منم که شاخ دارم!دلفینهاهم پروازمیکنن!
نفسشوباصدابیرون فرستاد..مدت زیادی نبودکه روهامومیشناخت..ولی ازروزی که روهام موکلش شده بود..مثل یه رفیق فاب کنارش بود..بیشتراوقات بافردین بود..برای همینم فردین براش ارزش قائل بودوبهش اعتمادداشت..
_تاحالاشده که دلت دوراه بیشترنداشته باشه؟؟
روهام جدی نگاش کردومنتظرادامه ی حرفش شد..:
_وقتی دلت دوراه بیشترنداشته باشه..وقتی مجبوربشی بین خوب وبدیکی روانتخاب
کنی...وقتی دلت بدوانتخاب کنه..یابایدخون بشه یاسنگ..وقتی سنگ شدن و به خون شدن ترجیح بدی...وقتی سیگارمیکشی وبقیه دودومیبیننوخودت خاطره...وقتی توحرف زدنات سعی میکنی لبخندبزنی تاغماتوپنهون کنی....
_این یعنی یه گذشته ی پرازخاطره داشتی...خاطره های فراموش نشدنی..
_میدونی چیه روهام...گاهی وقتاباخودم میگم..زندگی یه نخ بودومنم یه سوزن...
_بعضی خاطره هاتموم نمیشن؛تمومت میکنن...خداخودش جای حق نشسته؛به هرکسی به اندازه ی قلبش میده....
فردین نگاهی به ساعتش انداخت..برای امشب دیگه ظرفیتش پرشده بود..
_خب..؛من دیگه برم آق روهام..فردا دادگاهته..زنت هنوزوکیل نگرفته؟
_نمیدونم..ازسره شب تاحالاحتی نگاشم نکردم..چه برسه به اینکه باهاش حرفی بزنم...میگم دنیاحتمامیادپیشه خودم دیگه؟؟؟
_نه..اگرواقعاترلان ترک کرده باشه..کارمون سخت میشه..
_جواب ازمایشاتشوبایدچک کنم..
_تاقبل ازدادگاه اگرتونستی یه جوری اززیره زبونش بکش ببین جواب چیه..من فردایه جلسه هم دارم..اماتاقبل ازدادگاه تموم میشه..بعدش میام دنبالت..
**
_ملیس باتوووام وایسابچهههه
ملیس بدوبدورفت سمت اتاقشوگردنبدوسریع انداخت زیره تختش..مارال فوری اومدتواتاق وباحرص به ملیس نگاه کرد:
_مگه صدباربهت نگفتم نروسره وسایلای شخصیه من؟؟ اخماشوهم بردتوهم..میخواست جوری باهاش حرف بزنه که دفعه ی دیگه ای توکارش وجودنداشته باشه..
_چی ازتوصندوق برداشتی؟؟؟هرچی برداشتیوسریع بیاربذارسرجاااش زودباش
ملیس لباش برچیدواشک توچشماش جمع شد
_هیشی..هیشی برنداشتم..بیامنوبگلداگرباورنمیتونی!
مارال بیخیال اشکاش شدچون دیگه به این کارای ملیس عادت کرده بود..سریع رفت طرفشوهم جیباشوگشت هم دستاشو..وقتی مطمئن شدچیزی برنداشته..روبه ملیس کردوانگشت اشارشوبه نشونه ی تاکیداوردبالا:
_ببین ملیس..فقط کافیه یباردیگه ببینم رفتی سروسایلای من!!فقط یباردیگه!!اونوقت من میدونموتووانباری ته باغ!!فهمیدی یانه؟؟؟؟
ملیس روشوبرگردوندوپشتشودادبه مارال..
مارال هم دیگه چیزی بهش نگفت..چون خودشم دلش براش سوخت..تواینجورموقع هابااین که میدونست همه ی این کاراجزیی ازنقشه ی ملیس ولی بازم جلواون چشای اشکیش کم میاورد..
ازاتاق اومدبیرون..
رفت تواتاق خودشودرونیمه بازگذاشت..
نشست روتختشودره جعبه روبست..جعبه ای که براش یه دنیاارزش داشت..جعبه ای که پرازخاطره بود..ازبچگی عادت داشت یادگاریاشوبذاره توصندوق..یادگاریایی که براش عزیزبودنوازبهترین ادمای زندگیش هدیه گرفته بود..
ملیس هم عادت داشت همیشه بره سراغ این صندوق وچیزایی که به نظرش جالب میومدنوبرمیداشت..مارالم طبقه معمول سره بزنگاه سرمیرسیدوچیزایی که ملیس ازصندوق برداشته بودوازش میگرفت وکلی دعواش میکرد..ولی هربارکه اینکارومیکردانگارنه انگاردفعه ی قبلی وجودداشته...
صندوق وگذاشت روعسلی..به کارای فرداصبحش که فکرمیکردخستگی ازسروکلش بالامیرفت..
باصدای زنگ گوشیش بدون اینکه به صفحش نگاهی بندازه تماسشووصل کرد:
_الو؟؟مارال؟؟
یه خمیازه کشید..
_کوفتومارال نصفه شبی چته
یاسمین مرددبودواسه گفتنه حرفش..
_میخواستم ماجرای امشب توتولدوبرات تعریف کنم..
_بروباباتوام دلت خوشه..حوصله داریا..بروبذارکپه مرگموبذارم فرداکلی کاردارم
_مارال مهمه بایدبهت بگم
مارال ازلحن جدی یاسمین یه لحظه ساکت شدوبعدتکیشودادبه تخت
_چیزی شده؟؟
_امشب..امشب یه نفروتومهمونی دیدم..
_کی؟
_فردین...
یه لحظه انگاربه گوشاش شک کرد..
_ک..کی؟؟؟؟
_خیلی وقت که برگشته..البته..چه فرقی داشت برگشتن یابرنگشتنش..اون که کلایه پاش ایران بودویه پای دیگش خارج...ولی...ایندفعه..ایندفعه کلامیخوادبمونه...باباش دوره ی درمانش تموم شده..امشب خیلی به ملیس نگاه میکرد..ازفرزین پرسیدبچه کیه..منم قبل ازاینکه فرزین چیزی بگه گفتم بچه یکی ازدوستامه...
مارال تک تک حرفای یاسمین توسرش اکومیداد...قلبش تندتندمیزد..نمیدونست چراولی حس میکردیه طوفان جدیدتوراهه...طوفانی که خیلی چیزادوباره بهم میریزه...
گلوش خشک شده
بود..میترسید..میترسیدازفردین..ازفردین وکارایی که ازش برمیومد..
_مارال؟؟حالت خوبه؟؟
سریع به خودش اومد..
_چرا..چرازودتربهم نگفتی؟؟؟با..باملیس حرف زد؟؟
_اره..ولی منوفرزین پیشش بودیم..خداروشکرتوآخرای مهمونی اومد..همش حواسم پی ملیس بود..یه لحظه هم ازش غافل نشدم..
_دستت دردنکنه..من..من..الان باید..چیکارکنم؟؟؟
_نگران نباش..اتفاقی نمیوفته..
_عشق کجابودباباتوهم دلت خوشه..منوچه به این چیزا
_منم که شاخ دارم!دلفینهاهم پروازمیکنن!
نفسشوباصدابیرون فرستاد..مدت زیادی نبودکه روهامومیشناخت..ولی ازروزی که روهام موکلش شده بود..مثل یه رفیق فاب کنارش بود..بیشتراوقات بافردین بود..برای همینم فردین براش ارزش قائل بودوبهش اعتمادداشت..
_تاحالاشده که دلت دوراه بیشترنداشته باشه؟؟
روهام جدی نگاش کردومنتظرادامه ی حرفش شد..:
_وقتی دلت دوراه بیشترنداشته باشه..وقتی مجبوربشی بین خوب وبدیکی روانتخاب
کنی...وقتی دلت بدوانتخاب کنه..یابایدخون بشه یاسنگ..وقتی سنگ شدن و به خون شدن ترجیح بدی...وقتی سیگارمیکشی وبقیه دودومیبیننوخودت خاطره...وقتی توحرف زدنات سعی میکنی لبخندبزنی تاغماتوپنهون کنی....
_این یعنی یه گذشته ی پرازخاطره داشتی...خاطره های فراموش نشدنی..
_میدونی چیه روهام...گاهی وقتاباخودم میگم..زندگی یه نخ بودومنم یه سوزن...
_بعضی خاطره هاتموم نمیشن؛تمومت میکنن...خداخودش جای حق نشسته؛به هرکسی به اندازه ی قلبش میده....
فردین نگاهی به ساعتش انداخت..برای امشب دیگه ظرفیتش پرشده بود..
_خب..؛من دیگه برم آق روهام..فردا دادگاهته..زنت هنوزوکیل نگرفته؟
_نمیدونم..ازسره شب تاحالاحتی نگاشم نکردم..چه برسه به اینکه باهاش حرفی بزنم...میگم دنیاحتمامیادپیشه خودم دیگه؟؟؟
_نه..اگرواقعاترلان ترک کرده باشه..کارمون سخت میشه..
_جواب ازمایشاتشوبایدچک کنم..
_تاقبل ازدادگاه اگرتونستی یه جوری اززیره زبونش بکش ببین جواب چیه..من فردایه جلسه هم دارم..اماتاقبل ازدادگاه تموم میشه..بعدش میام دنبالت..
**
_ملیس باتوووام وایسابچهههه
ملیس بدوبدورفت سمت اتاقشوگردنبدوسریع انداخت زیره تختش..مارال فوری اومدتواتاق وباحرص به ملیس نگاه کرد:
_مگه صدباربهت نگفتم نروسره وسایلای شخصیه من؟؟ اخماشوهم بردتوهم..میخواست جوری باهاش حرف بزنه که دفعه ی دیگه ای توکارش وجودنداشته باشه..
_چی ازتوصندوق برداشتی؟؟؟هرچی برداشتیوسریع بیاربذارسرجاااش زودباش
ملیس لباش برچیدواشک توچشماش جمع شد
_هیشی..هیشی برنداشتم..بیامنوبگلداگرباورنمیتونی!
مارال بیخیال اشکاش شدچون دیگه به این کارای ملیس عادت کرده بود..سریع رفت طرفشوهم جیباشوگشت هم دستاشو..وقتی مطمئن شدچیزی برنداشته..روبه ملیس کردوانگشت اشارشوبه نشونه ی تاکیداوردبالا:
_ببین ملیس..فقط کافیه یباردیگه ببینم رفتی سروسایلای من!!فقط یباردیگه!!اونوقت من میدونموتووانباری ته باغ!!فهمیدی یانه؟؟؟؟
ملیس روشوبرگردوندوپشتشودادبه مارال..
مارال هم دیگه چیزی بهش نگفت..چون خودشم دلش براش سوخت..تواینجورموقع هابااین که میدونست همه ی این کاراجزیی ازنقشه ی ملیس ولی بازم جلواون چشای اشکیش کم میاورد..
ازاتاق اومدبیرون..
رفت تواتاق خودشودرونیمه بازگذاشت..
نشست روتختشودره جعبه روبست..جعبه ای که براش یه دنیاارزش داشت..جعبه ای که پرازخاطره بود..ازبچگی عادت داشت یادگاریاشوبذاره توصندوق..یادگاریایی که براش عزیزبودنوازبهترین ادمای زندگیش هدیه گرفته بود..
ملیس هم عادت داشت همیشه بره سراغ این صندوق وچیزایی که به نظرش جالب میومدنوبرمیداشت..مارالم طبقه معمول سره بزنگاه سرمیرسیدوچیزایی که ملیس ازصندوق برداشته بودوازش میگرفت وکلی دعواش میکرد..ولی هربارکه اینکارومیکردانگارنه انگاردفعه ی قبلی وجودداشته...
صندوق وگذاشت روعسلی..به کارای فرداصبحش که فکرمیکردخستگی ازسروکلش بالامیرفت..
باصدای زنگ گوشیش بدون اینکه به صفحش نگاهی بندازه تماسشووصل کرد:
_الو؟؟مارال؟؟
یه خمیازه کشید..
_کوفتومارال نصفه شبی چته
یاسمین مرددبودواسه گفتنه حرفش..
_میخواستم ماجرای امشب توتولدوبرات تعریف کنم..
_بروباباتوام دلت خوشه..حوصله داریا..بروبذارکپه مرگموبذارم فرداکلی کاردارم
_مارال مهمه بایدبهت بگم
مارال ازلحن جدی یاسمین یه لحظه ساکت شدوبعدتکیشودادبه تخت
_چیزی شده؟؟
_امشب..امشب یه نفروتومهمونی دیدم..
_کی؟
_فردین...
یه لحظه انگاربه گوشاش شک کرد..
_ک..کی؟؟؟؟
_خیلی وقت که برگشته..البته..چه فرقی داشت برگشتن یابرنگشتنش..اون که کلایه پاش ایران بودویه پای دیگش خارج...ولی...ایندفعه..ایندفعه کلامیخوادبمونه...باباش دوره ی درمانش تموم شده..امشب خیلی به ملیس نگاه میکرد..ازفرزین پرسیدبچه کیه..منم قبل ازاینکه فرزین چیزی بگه گفتم بچه یکی ازدوستامه...
مارال تک تک حرفای یاسمین توسرش اکومیداد...قلبش تندتندمیزد..نمیدونست چراولی حس میکردیه طوفان جدیدتوراهه...طوفانی که خیلی چیزادوباره بهم میریزه...
گلوش خشک شده
بود..میترسید..میترسیدازفردین..ازفردین وکارایی که ازش برمیومد..
_مارال؟؟حالت خوبه؟؟
سریع به خودش اومد..
_چرا..چرازودتربهم نگفتی؟؟؟با..باملیس حرف زد؟؟
_اره..ولی منوفرزین پیشش بودیم..خداروشکرتوآخرای مهمونی اومد..همش حواسم پی ملیس بود..یه لحظه هم ازش غافل نشدم..
_دستت دردنکنه..من..من..الان باید..چیکارکنم؟؟؟
_نگران نباش..اتفاقی نمیوفته..
آخرین ویرایش: