کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
اون کیه که اینجوری عقل وهوش گلپسره ماروبرده؟؟؟

_عشق کجابودباباتوهم دلت خوشه..منوچه به این چیزا
_منم که شاخ دارم!دلفینهاهم پروازمیکنن!

نفسشوباصدابیرون فرستاد..مدت زیادی نبودکه روهامومیشناخت..ولی ازروزی که روهام موکلش شده بود..مثل یه رفیق فاب کنارش بود..بیشتراوقات بافردین بود..برای همینم فردین براش ارزش قائل بودوبهش اعتمادداشت..

_تاحالاشده که دلت دوراه بیشترنداشته باشه؟؟

روهام جدی نگاش کردومنتظرادامه ی حرفش شد..:

_وقتی دلت دوراه بیشترنداشته باشه..وقتی مجبوربشی بین خوب وبدیکی روانتخاب
کنی...وقتی دلت بدوانتخاب کنه..یابایدخون بشه یاسنگ..وقتی سنگ شدن و به خون شدن ترجیح بدی...وقتی سیگارمیکشی وبقیه دودومیبیننوخودت خاطره...وقتی توحرف زدنات سعی میکنی لبخندبزنی تاغماتوپنهون کنی....

_این یعنی یه گذشته ی پرازخاطره داشتی...خاطره های فراموش نشدنی..

_میدونی چیه روهام...گاهی وقتاباخودم میگم..زندگی یه نخ بودومنم یه سوزن...

_بعضی خاطره هاتموم نمیشن؛تمومت میکنن...خداخودش جای حق نشسته؛به هرکسی به اندازه ی قلبش میده....

فردین نگاهی به ساعتش انداخت..برای امشب دیگه ظرفیتش پرشده بود..

_خب..؛من دیگه برم آق روهام..فردا دادگاهته..زنت هنوزوکیل نگرفته؟

_نمیدونم..ازسره شب تاحالاحتی نگاشم نکردم..چه برسه به اینکه باهاش حرفی بزنم...میگم دنیاحتمامیادپیشه خودم دیگه؟؟؟

_نه..اگرواقعاترلان ترک کرده باشه..کارمون سخت میشه..

_جواب ازمایشاتشوبایدچک کنم..

_تاقبل ازدادگاه اگرتونستی یه جوری اززیره زبونش بکش ببین جواب چیه..من فردایه جلسه هم دارم..اماتاقبل ازدادگاه تموم میشه..بعدش میام دنبالت..

**

_ملیس باتوووام وایسابچهههه
ملیس بدوبدورفت سمت اتاقشوگردنبدوسریع انداخت زیره تختش..مارال فوری اومدتواتاق وباحرص به ملیس نگاه کرد:

_مگه صدباربهت نگفتم نروسره وسایلای شخصیه من؟؟ اخماشوهم بردتوهم..میخواست جوری باهاش حرف بزنه که دفعه ی دیگه ای توکارش وجودنداشته باشه..

_چی ازتوصندوق برداشتی؟؟؟هرچی برداشتیوسریع بیاربذارسرجاااش زودباش

ملیس لباش برچیدواشک توچشماش جمع شد

_هیشی..هیشی برنداشتم..بیامنوبگلداگرباورنمیتونی!
مارال بیخیال اشکاش شدچون دیگه به این کارای ملیس عادت کرده بود..سریع رفت طرفشوهم جیباشوگشت هم دستاشو..وقتی مطمئن شدچیزی برنداشته..روبه ملیس کردوانگشت اشارشوبه نشونه ی تاکیداوردبالا:

_ببین ملیس..فقط کافیه یباردیگه ببینم رفتی سروسایلای من!!فقط یباردیگه!!اونوقت من میدونموتووانباری ته باغ!!فهمیدی یانه؟؟؟؟

ملیس روشوبرگردوندوپشتشودادبه مارال..

مارال هم دیگه چیزی بهش نگفت..چون خودشم دلش براش سوخت..تواینجورموقع هابااین که میدونست همه ی این کاراجزیی ازنقشه ی ملیس ولی بازم جلواون چشای اشکیش کم میاورد..

ازاتاق اومدبیرون..
رفت تواتاق خودشودرونیمه بازگذاشت..

نشست روتختشودره جعبه روبست..جعبه ای که براش یه دنیاارزش داشت..جعبه ای که پرازخاطره بود..ازبچگی عادت داشت یادگاریاشوبذاره توصندوق..یادگاریایی که براش عزیزبودنوازبهترین ادمای زندگیش هدیه گرفته بود..

ملیس هم عادت داشت همیشه بره سراغ این صندوق وچیزایی که به نظرش جالب میومدنوبرمیداشت..مارالم طبقه معمول سره بزنگاه سرمیرسیدوچیزایی که ملیس ازصندوق برداشته بودوازش میگرفت وکلی دعواش میکرد..ولی هربارکه اینکارومیکردانگارنه انگاردفعه ی قبلی وجودداشته...

صندوق وگذاشت روعسلی..به کارای فرداصبحش که فکرمیکردخستگی ازسروکلش بالامیرفت..
باصدای زنگ گوشیش بدون اینکه به صفحش نگاهی بندازه تماسشووصل کرد:

_الو؟؟مارال؟؟

یه خمیازه کشید..

_کوفتومارال نصفه شبی چته
یاسمین مرددبودواسه گفتنه حرفش..

_میخواستم ماجرای امشب توتولدوبرات تعریف کنم..
_بروباباتوام دلت خوشه..حوصله داریا..بروبذارکپه مرگموبذارم فرداکلی کاردارم

_مارال مهمه بایدبهت بگم
مارال ازلحن جدی یاسمین یه لحظه ساکت شدوبعدتکیشودادبه تخت

_چیزی شده؟؟

_امشب..امشب یه نفروتومهمونی دیدم..

_کی؟

_فردین...

یه لحظه انگاربه گوشاش شک کرد..

_ک..کی؟؟؟؟

_خیلی وقت که برگشته..البته..چه فرقی داشت برگشتن یابرنگشتنش..اون که کلایه پاش ایران بودویه پای دیگش خارج...ولی...ایندفعه..ایندفعه کلامیخوادبمونه...باباش دوره ی درمانش تموم شده..امشب خیلی به ملیس نگاه میکرد..ازفرزین پرسیدبچه کیه..منم قبل ازاینکه فرزین چیزی بگه گفتم بچه یکی ازدوستامه...

مارال تک تک حرفای یاسمین توسرش اکومیداد...قلبش تندتندمیزد..نمیدونست چراولی حس میکردیه طوفان جدیدتوراهه...طوفانی که خیلی چیزادوباره بهم میریزه...
گلوش خشک شده

بود..میترسید..میترسیدازفردین..ازفردین وکارایی که ازش برمیومد..


_مارال؟؟حالت خوبه؟؟

سریع به خودش اومد..

_چرا..چرازودتربهم نگفتی؟؟؟با..باملیس حرف زد؟؟

_اره..ولی منوفرزین پیشش بودیم..خداروشکرتوآخرای مهمونی اومد..همش حواسم پی ملیس بود..یه لحظه هم ازش غافل نشدم..

_دستت دردنکنه..من..من..الان باید..چیکارکنم؟؟؟
_نگران نباش..اتفاقی نمیوفته..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ترس به دلت راه نده...همه چی درست میشه..حالاهم برواستراحت کن..شبت بخیر..
    زیره لب یه شب بخیرگفت وگوشیوقطع کرد..
    سریع ازتخت اومدپایینوازاتاق زدبیرون..سریع رفت سمت اتاق ملیس..

    آروم دراتاقوبازکرد..ملیس عروسکاشودوره خودش چیده بودومشغول بازی باهاشون بود..
    همینکه متوجه مارال شدسریع اخماشوبردتوهم روشوبرگردوند..

    مارال سعی کردلبخندبزنه..

    _گل دخترم؟؟عزیزمامان؟؟قهری؟؟

    وقتی جوابی ازملیس نشنیدازقهربودنش مطمئن شد..دستاشوبردجلووآروم ملیسوقلقلک داد..میدونست ملیس عاشق اینکاروبیشتراوقات همینجوری میشدکه باهم اشتی میکردن...

    اینبارم بااینکارش ملیس زدزیره خنده..هرچی بیشترقلقلکش میداداونم بیشترمیخندید..عاشق خنده هاش بود..

    صدای خنده هاشون اتاقوپرکرده بود..

    _حالااشتی کردی؟؟

    ملیس دستاشودوره گردن مارال حلقه کرد:

    _اگه باهام بازی بتونی اشتی میتونم

    _الان که وقت خوابه..ولی قول میدم فرداباهات بازی کنم!باشه؟؟

    ملیس که تاحالابدقولی ازمارال ندیده بودسرشوبه نشونه باشه تکون داد..

    صورت ملیسوبادستاش قاب گرفت:

    _امشب کیاتوجشن تولدبودن؟؟

    _همه بودن مامانی..کلی جات خالی بود..خاله یاسی بود؛عموفرزین بود..ارشان بود..


    _آهان..پس کلی خوش گذشته..


    _اوهومم..


    _امشب بیابریم تواتاق من بخواب


    ملیس باخوشحالی گفت:


    _باشه باشه..میشه علوسکاموهم بیااارم؟


    _بیار..

    ملیس دوتاازعروسکاشوزدزیره بغلشوبلندشد..مارال همینکه خواست بغلش کنه ملیس گفت:

    _راستی مامانی..امشب یه آقای دیگه هم دیدم..اسمش شبیه اسم عموفرزین بود..

    انگشت اشارشوبردتودهنشویه چندثانیه فکرکرد

    _آهاآله..اسمش عموفرلدین بود..

    مارال اخماش رفت توهم..ترسی که تودلش افتاده بودبیشترشد..:

    _ببین دخترم..مگه من نگفتمباغریبه هاحرف نزن..نگفتم؟؟

    _عموفرزین بهم گفت داداششه..غلیبه نیست..منم بلاهمین باهاش حرف زدم..


    _ازاین به بعداین آقاهه روهرجاااکه دیدی...دیگه باهاش حرف نمیزنی..فهمیدی؟


    _چلاآخه؟؟مثل عموفرزین مهلبون بود..

    حوصله ی توضیح هیچ چیزه دیگه ای رونداشت..نمیدونست چجوری به ملیس بفهمونه که دوس نداره هر جای دیگه ای که فردینودیدباهاش هم صحبت بشه...

    _چرانداره..چیزی که من میگموتوفقط بگوچشم..حالابدوبیابریم بخوابیم..


    خواب ازکلش پریده بود..ولی بایدیکم به مغزش استراحت میدادتابتونه درست فکرکنه وتصمیم بگیره که بایدچیکارکنه...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ازدرشرکت واردشد...چشمش افتادبه منشی که مشغول حرف زدن باتلفن بود...؛منتظرموندتامکالمش تموم بشه..ازلحن پرازعشوه وصورت پرازآرایشش یه پوزخندزد..؛نگاش وازمنشی گرفت وبه فضای شرکت دوخت..؛برای اولین باربودکه میومداینجا..نگاهی به ساعتش انداخت..هشت صبح
    بودوبایدتا9کارشواینجاتموم میکرد..؛همینکه منشی مکالمش تموشدرفت سمتش..؛بالحنی جدی گفت:
    _سلام..آقای درخشان هستن؟؟
    منشی لبخنده گله گشادی زد
    _سلام..!نه..ولی همین الاناست که پیداشون بشه..شمابایدآقای نوری باشین درسته؟؟
    _بله..
    _آقای درخشان گفتن هرموقع شمااومدین برین تواتاقشون ومنتظرشون بمونیدتاخودشون بیان..
    سری تکون دادوپشت سرمنشی راه افتادسمت اتاق..روی یکی ازکاناپه هانشست؛منشی بالحن پرازعشوش گفت:
    _چایی میخوریدیاقهوه؟
    نگاه جدیشودوخت بهش:
    _هیچکدوم..اگه میشه یه زنگ به اقای درخشان بزنیدوبگیدزودترخودشونوبرسونن اینجا..منشی که لحن سردوقیافه ی جدیشودیدلبخندکمرنگی زدوباشه ای گفت وسریع ازاتاق زدبیرون...
    رب ساعتی گذشته بودوهنوزهیچ خبری نشده بود..،تکیشودادبه کاناپه..باصدای بازشدن درسریع نگاشوبردسمت در..بادیدنش نگاش ثابت موندروش..یه لبخنده محواومدگوشه لبش نمیدونست چراولی انگاریه جورایی ازدوباره دیدنش خوشحال بود..توذهنش دنبال اسمش میگشت.."ملیس"بابه یاداوردن اسمش لبخندش پررنگترشد:
    _سلام خانوم کوچولو
    ملیس که انگارازدیدن فردین جاخورده بوددسته ی دروول کردودستاشوتوهم قلاب کرد..
    _تلام
    فردین ازلحن بامزش خندش گرفت..نگاهی به تیپش انداخت..یه لباس عروسکی آستین حلقه ای که پایینش توره آبی وقسمت بالاتنش سفیدبود..موهای بلندشوتیغ ماهی بافته بودویه تل که باگلای سفیدوصورتی تزیین شده بودهم روی سرش بود..
    _میای داخل؟
    ملیس نگاهی به بیرون اتاق انداخت وبعدبه فردین نگاه کرد:
    _عمویونس نیومده؟؟
    _نه هنوزنیومده..ولی میاد..بیاتو
    ملیس نگاهی به دوروبرش کرد..
    _اگه بیام به مامانم چیزی نمیگی؟؟
    فردین یه ابروشودادبالا..
    _مامانت؟؟چرامگه؟؟
    ملیس درواروم پشت سرش بست:
    _آخه مامانم بهم گفته هرجاشمارودیدم باهاتون حرف نزنم..!
    فردین باتعجب نگاش کرد..
    _مامانت اینوگفته؟؟؟مگه مامانت منومیشناسه؟؟
    ملیس اومدسمت فردین وهمونطورکه سعی داشت بشینه روکاناپه گفت:
    _نیدونم
    فردین اخماش رفت توهم..این دختربراش شده بودیه مجهول..ازشب قبل ذهنش درگیرش بود..درگیرچشایی که رنگ اشنایی داشت عجیب به مارال شباهت داشت والانم حرف ملیس به این درگیریای ذهنیش اضافه شده بود..این دخترشده بودیه معما؛معمایی که جوابش پیچیده بود...
    _بهش چیزی نگیااا..به عموفرزینم چیزی نگوممکنه به مامانم بگه..!
    نگاشودوخت توچشای سبزش..لبخندی زد..
    _چشات منویاده یکی میندازه...
    ملیس چشاشودرشت کرد:
    _یاده کی؟؟
    _یه نفرکه وقته دیگه نیست..یه نفرکه عجیب شبیه توهه..
    ملیس کیفشوگذاشت روپاش:
    _مامانم همیشه میگه من دعاهام متسجاب میشه..بلاهمینم دعامیتونم ایشالابه زودی ببینیش..
    ازاین حرف ملیس لبخندش محوشد..ولی چیزی به روی خودش نیاورد..
    _متسجاب نه ومستجاب بعدشم ممنونم خانوم کوچولو..ولی اگه نبینمش خیلی بهتره..دعاکن دیگه هیچوقت نبینمش..
    _ع!چلاآخه عمو؟
    لبخنده تلخی زد..:
    _چون چ چسبیده به را
    ملیس خندید..کیفشوگذاشت روپاش:
    _عمومیخوام یه چیزی بهت نشون بدم!
    فردین لبخندی زد:
    _چی؟؟
    ملیس کیفشوبازکردویه چیزی روازتوش بیرون آوردوتومشتش قایم کرد
    _چشاتوببندتانشونت بدم
    فردین لبخندی زدوچشاشواروم بست..کنجکاوبدونه ملیس قراره چی بهش نشون بده...
    _حالابازبتوون
    سریع چشماشوبازکرد...بادیدن چیزی که ملیس گرفته بودروبه روش یه لحظه حس کردهیچی جزچیزی که روبه روشه رونمیبینه..بادقت نگاش کرد..مطمئن بوداین همونه..همون گردنبندی که پنج سال پیش داده بودبه مارال..نمیدونست چراولی هرچی جلوترمیرفت معمای دخترکوچولوی روبه روش پیچیده
    ترمیشد...دستشودرازکردسمت گردنبندوازملیس گرفتش:
    _عموجون...این..اینوازکجاآوردی؟؟
    ملیس باذوق به فردین نگاه کرد:
    _خوشتله نه؟؟ازتوصندوقچه ی مامانمبرش داشتم..اگه قول بدی بهش نگی..میدمش به تو
    نمیدونست واقعا..جواب معماش ساده بود..ولی درعین حال پیچیده..توهرسوالی که به ملیس مربوط میشدجوابش میرسیدبه مادره ملیس..مادری که خیلی دوست داشت بدونه کیه...
    _میشه اسم مامانتوبدونم؟؟
    ملیس لباشوبرچید:
    _وای عمومیخوای بهش بگی؟؟قول میدم دیگه اینکارونتونم..!
    فردین نفسشوباصدافوت کردبیرون..:
    _نه عمونترس همینجوری میخوام بدونم...
    باصدای بازشدن درنگاهه منتظرشوازملیس نگرفت ومنتظرموندتاجوابشوازملیس بگیره..
    _ع مامانییی
    _من صدباربه تونگفت..حرفش تودهنش
    ماسید..انگارپاهاش سست شد..باورش سخت بود...نیمرخ کسی که روبه روش نشسته بودوانگارخیلی خوب میشناخت..دهنش خشک خشک شده بود..
    فردین سرشوبرگردوندسمت کسی که ملیس مامان صداش کرد..نمیدونست چرا..ولی..ولی انگارانتظاره دیدنشوداشت..انتظاردیدن کسی که جواب همه ی سوالاش یه جورایی به اون برمیگشت..سخت بودبراش دوباره دیدنش..
    __به به سلام آقای نوری!
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ببخشیدتوروخدااین پسرم یکم حالش بدشده بودبرای همینم تااومدم دیرشد..
    هردوازاومدن یهویی یونس جاخورده بودن..یونس رفت سمت فردین ودستشوگذاشت تودست فردین...
    مارال نگاش رفت سمت ملیس ازدستش حرصی شده بود..ازاینکه بهش گفته بودبه فردین نزدیک نشه ولی اون بیتوجه به حرفش اومده بودکنارش نشسته بود..
    یونس بالبخندبه مارال نگاه کرد..لبخندش محوشد..انگاراونم متوجه ی حال مارال شده بود..اماچیزی به روی خودش نیاورد..
    _مارال جان ایشون آقای نوری هستن سهام دارجدیدشرکت..
    بیخیال حال بدش شد..مجبوربودخودشوجمع وجورکنه وبااین وعضیت روبه روش کناربیاد..نگاشوجدی کرد..نمیخواست خودشودست کم بگیره..میخواست به فردین نشون بده دیگه اون مارال ضعیف ثابق نیست وتغییرکرده..خودشوکمی بهشون نزدیک کرد..:
    _خوشبختم
    فردین زل زدبه چشماش...واقعامیتونست اعتراف کنه تاچه حددلتنگ این چشمابود..ولی سریع نگاش وازش گرفت..یادش افتادمارال دیگه تنهانیست..یه زن شوهرداره که یه دخترکوچولوداره..زنی که پنج سال پیش توهمون روزه عروسیش قسم خوردکه فراموشش کنه ودیگه اسمشم نیاره..چون ازش انتظارنداشت..انتظارنداشت خیلی زودفراموشش وکنه وبادشمنش ازدواج کنه..پوزخندزد..یه زمانی داشت عشق مارال به خودشوباورمیکرد...ولی باازدواجش بامسعود..مطمئن شدمارال هم حسی که بهش داشته عشق نبوده..وگرنه کدوم عشقی به اون زودی فراموش میشد...
    _ایشونم خانوم نورایی هستن..طراح شرکت..
    باهمون پوزخندگوشه لبش نگاش کرد
    _منم همینطور..
    یونس نگاهی به ملیس انداخت وخم شدروبه روش:
    _عموبدوبروبیرون پیش خانوم مشیری بشین تاجلسه تموم بشه باشه؟؟
    ملیس باشه ای گفت وسریع ازاتاق رفت بیرون..
    رویه یکی ازصندلیای میزجلسه نشست..فردین دقیقااومدونشست روبه روش..نمیدوست چراولی حس کرداینکارش ازروعمدبود..
    مضطرب بودونمیتونست باحس بدی که بدجوری براش مزاحمت ایجادکرده بودچیکارکنه..
    ....نیم ساعتی گذشته بودوجلسه دیگه به اتمام رسیده بود..بلندشدوبایونس دست داد..یونس بالبخنده جذابش گفت:
    _امیدوارم همکاری خوبی باهم داشته باشیم..
    فردین بدون اینکه به مارال نگاهی بندازه گفت:
    _امیدواارم!
    _ازاین به بعدبایدبیشترهموببینیم!
    _چراکه نه..خوشحال میشم..
    مارال هم مثل کسی که یه سطل آب یخ ریخته باشن روسرش بدون هیچ حرفی فقط نگاشون میکرد..ازچیزی که میترسیدوانتظارشونداشت سزش اومد..باصدای زنگ گوشیش سریع نگاهی به صفحه انداخت وتودلش هزاربارقربون صدقه ی کسی که پشت خط بودرفت..ازاینکه یه بهونه واسه بیرون رفتن ازاتاق پیداکرده بودخوشحال بود..
    روبه یونس کردوگفت:
    _ببخشید..اگردیگه بامن کاری نداری برم..آخه امروزدادگاه دارم..یونس لبخندی زد:
    _نه..میتونی بری..موفق باشی
    برای اینکه یونس به چیزی شک نکنه روبه فردین کردوگفت:
    _خدافظ آقای..نوری
    منتظرجوابی ازفردین نموندوسریع ازاتاق بیرون رفت...
    _الو؟سلام..
    نه باباتوجلسه بودم...نشدجواب بدم..
    باشه..خودمومیرسونم..فعلا
    باحرص رفت سمت ملیس ودستشوگرفت وبردسمت ماشین...سوارش کردوکمربندشومحکم بست..ماشینوروشن کردوراه افتاد
    _ملیس مگه من نگفتم باغریبه حرف نزن؟؟؟مگه نگفتم این آقاهه روهرجادیدی بهش اهمیت نمیدی؟؟؟
    ملیس همونطورکه سعی داشت کمربندشوبازکنه گفت:
    _ماما...
    _ملیس گفتم یانگفتم؟؟؟؟
    _گفتی..اییی مامان کمربندوسفت بستیش!!
    _فقط یه باره دیگه ازحرفای من سرپیچی کنی من میدونموتو...حالااین کارتم بدون تنبی نمیمونه اینومطمئن باش...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    روهام بادیدن فردین سریع رفت سمتش...لبخندی زد:
    _سلام آقای وکیل!!کجایی توپسر؟؟میدونی چنددقیقه ازوقتی که قول دادی بیای گذشته؟؟فردین نفسشوعمیق دادبیرون..نمیدونست چراولی انگاردیگه حس وحالی براش نمونده بود..
    _یه جلسه داشتم..؛تاتموم شدوخودمورسوندم یکم دیرشد..دادگاه که تشکیل نشده هنوز..
    روهام نگاهی به ساعتش انداخت:
    _نه؛پنج دقیقه دیگه شروع میشه..بیابریم..
    فردین راه افتاددنبالش
    _ترلان اومده؟؟
    _آره..وکیلشم چنددقیقه پیش رسید..میگم فردین..اگراینباردادگاه به نفع مارای بده دیگه تمومه نه؟؟؟
    فردین کلافه نگاش کرد:
    _میدونی این سوالوچندبارتاحالاازم پرسیدی؟؟پدرمودراوردی!!آره اگه ترلان هنوزمعتادباشه همه چی به نفع ماست!
    روهام سری تکون دادوچیزی نگفت...
    هردوسرجای مخصوصشون نشستن..فردین نگاهی به اطرافش انداخت..خبری ازترلان نبود...باصدای در هردوسرشون چرخیدبه سمت دیگه..چشاش ازتعجب گردشد..هردوازدوباره دیدن هم جاخورده بودن..
    سریع بلندشد..مارال انگارتازه متوجه ی فردین شده بود..نگاش رنگ تعجب گرفته بود..ترلان نگاهی که پربودازبرق خوشحالی رودوخت بهشونوروبه روهام بالحنی معنی دارگفت:
    _سلااام آقایون بازنده!!حالتون چطوره؟؟
    روهام اخماشوبردتوهم وباحرص روکردسمت ترلان:
    _جوجه هاروآخرپاییزمیشمارن!!
    ترلان پوزخنده مسخره ای زدودست مارال وگرفت وپشت سره خودش برد..
    دادگاه بااومدن قاضی شروع شد..مارال نفس حبس شدشوعصبی بیرون فرستاد..دیگه داشت ازاینهمه دلهره وترس ونگرانی کلافه میشد...نگاش به قاضی بودودلش جای دیگه...
    فردین باجدیت به قاضی خیره بود..خیلی سعی داشت خودشوریلکس نشون بده...ولی سخت بود..
    قاضی روبه همگی کردوگفت:
    _جریان این پرونده رامرورمیکنیم..آقای روهام سلیمانی وخانم ترلان نژادی به دلیل اختلافاتی که باهم داشتند؛ازهم جداشدند..والان برسرموضوع دخترشان دنیاسلیمانی به مشکل برخوردند..وهرکدام ازطرفین میخواهندکه حضانت دخترشان رابگیرند..این دومین جلسه ی دادگاه است..درجلسه ی قبل به دلیل اینکه خانم ترلان نژادی به گفته ی همسرثابقشان آقای روهام سلیمانی به اعتیادمحکوم شدندجلسه برای آزمایش خانم ترلان نژادی به روزدیگرموکل شد..واماامروز؛جواب آزمایش برسی میشودوهرکدام ازطرفین اجازه ی دفاع ازخودرادارند..
    ترلان بالبخنده پت وپهنی به مارال نگاه کرد..
    مارال برگه های آزمایش روبالبخنده کمرنگی که به زورسعی داشت حفظش کنه ازترلان گرفت وبردسمت قاضی..
    فردین وروهام هردوبااخم به برگه های توی دست قاضی خیره بودن..
    قاضی بعدازچنددقیقه چک کردن برگه؛تک سرفه ای کردوگفت:
    _بله..طبقه آزمایشاتی که خانم ترلان نژادی دادند؛مشخص شدکه ایشان هیچگونه اعتیادی ندارند
    روهام همینکه این حرفوازقاضی شنیدسریع ازجاش بلندشد..حرصی شده بود..بالحنی که عصبی بودنش کاملامعلوم بودروبه قاضی گفت:
    _اماجناب قاضی مگه امکان داره اخه؟؟من مطمئنم این خانوم معتاده..اصلاچه معلوم شایدآزمایشاتودست کاری کرده باشه؟؟ازکجامعلوم یه دوسه روزفقط واسه آزمایشش کنارنذاشته باشتش؟؟
    فردین سریع بلندشدوباجدیت به روهام نگاه کرد:
    _بسه روهام بشین سرجات
    مارال اخماشوبردتوهم
    _جناب قاصی من اعتراض دارم این آقاخیلی باپرویی دارن به موکل من تهمت میزنن!! روکردسمت روهام:
    _اینویادتون باشه آقاموکل من بخاطراین تهمتاتون میتونن ازتون شکایت کنن!
    روهام باحرص لباشوروی هم فشارداد
    _توچی میگی این وسط؟؟من عمرااا نمیذااارم دخترم پیش یه عملی بزرگ شه..حالاچه دادگاه رای به اون بده چه نده
    مارال تااومدجواب بده فردین سریع ازجاش بلندشد:
    _بهترنیست به جای این بچه بازیااجازه بدیم قاضی حکم اصلی روبده؟
    مارال نگاشوبااخم ازفردین گرفت...
    روهام باحرص روبه فردین کردوگفت:
    _چی چیوقاضی حکموبده؟؟؟من تورواوردم اینجاکه چی بشه؟که خیلی راحت همه چیوبه نفع اوناتموم کنی؟؟
    فردین جدی نگاش کرد:
    _به نظرت میشه چیکارکرد؟وقتی معتادنیست تومیتونی به زوربگی نه معتاده؟؟
    قاضی روکردسمتشون..:
    _وامارای دادگاه..خانم ترلان نژادی وآقای سلیمانی به دلیل مثبت بودن جواب آزمایش وزیرهفت سال بودن دخترشان دنیانژادی دادگاه حضانت رابه مادربچه یعنی ترلان نژادی میدهد..واماپدربچه روهام سلیمانی اجازه داردهرروزی درهفته به میل خوددخترش راببیند..ختم جلسه
    روهام باعصبانیت به فردین نگاه کرد..:
    _فردین این بوداونهمه امیدواری که میدادی؟؟این بوداون کمکی که قراربودبهم بکنی؟ببین چی شد!!دستی دستی دخترموتقدیم یه عملی کردی!
    ترلان باپوزخندی که کاملاروی لباش خودنمایی میکرداومدسمت روهام:
    _داری جوجه هاتومیشماری آقاروهام؟
    _خفه شوزنیکه..
    _روهام بسه..راه بیوفت بریم
    اینوگفتودستشوکشید..
    مارال رفت سمت ترلان وسعی کردازاون وعضیت بکشتش بیرون...
    _ترلان بیخیال دیگه..این چیزامهم نیست که..مهم اینه که رای دادگاه به نفع ماست!ایناهم فقط دارن بیخودی حرص میخورن؛راه بیوفت بریم عزیزم!
    ترلان سرشوتکون داد:
    _آره..آره..توراست میگی..من الان بایدخیلی خوشحال باشم..اصلامیخوام امشب همه روشام
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    بیرون دعوت کنم!!توهم بایدحتمابیای..
    مارال لبخنده مصنوعی زد:
    _خیلی دوست دارم بیام..ولی کلی کاره ناتموم دارم عزیزم..ایشالاتویه وقت دیگه شیرینی میگیرم ازت!دنیاروازطرف من ببوس..؛مراقب خودتم باش..به روهامم اهمیت نده..خداحافظ
    تاقبل ازاینکه ترلان چیزی بگه سریع راه افتادسمت دره خروجی...
    حالش اصلاخوب نبود..ازوقتی فردینودیده بودیه دلهره ی عجیب عینه خوره افتاده بودتوجونشوداشت خونشومیمکید..
    باصدای زنگ موبایلش نگاهی به صفحه انداختوبعدازچندثانیه تماسووصل کرد...:
    _الو
    _سلام مارال خانوم!!حالت چطوره؟نکبت تونبایدیه حالی ازمن بپرسی؟؟انگارنه انگارکه اصلایه داداش هم داااری!!
    مارال باصدای میثاق نفسشوعمیق بیرون داد..حالش خوب نبودومیدونست میثاقم حالاحالاهاولکنش نیست...
    _علیک سلام میثاق خان!یالغوز نکه توخیلی سراغه منومیگیری!!حالامن بچه دارم کاروزندگی دارم وقت نمیکنم بهت زنگ بزنم ولی توهه آسوپاس چی؟
    _اواخواهررر این چه جورحرف زدن گلم؟عین آدمحرف بزن؛ناسلامتی مادریا!!بعدشم عمت آسوپاسه!!بامهندس مملکت درست صحبت کن!
    _اولنش که دیگ به دیگ میگه روت سیاه!!بعدشم من آدمی نمیبینم که بخوام مثله آدم باهاش حرف بزنم!!این مملکت چقدربدبخته که تومهندسشی!
    _باعث افتخاره این مملکتم!توچی که این مرغه عشقای بدبختوبه جااینکه رابطشونودرست کنی ازهم جداشون میکنی!
    _بروبابا،این مرغه عشقااگررابطشون درست بشوبودنمیومدن پیش من!!
    _خب حالا!این فسقلیه دااایی چطوره؟؟؟بزرگ شده؟؟
    _نه په کوچیک مونده!
    _ای جون امشب عکس تولتوبفرس یکم رفع دلتنگی کنم
    مارال باحرص گفت:
    _صدبارمیگم به بچه مننگوتوله!وایساببینمت به خدمتت میرسم!
    صدای خنده ی میثاق پیچیدتوگوشی:
    _به توچه اخه خواهرزدامه هرجوردلم خواست صداش میزنم!
    _غلت کردی که هرجوری خواستی بچموصدابزنی!ازاخرین باری که بچه ی بیچاره ام تورودیده تاالان هنوزکه هنوزه داره ازم میپرسه انسانهاوحیوانات مگه باهم یکین؟آخه دایی هربارمنوبه اسم یه حیوون صدامیزنه!
    میثاق خندید:
    _اگه ازمن میپرسیدمیگفتم آره باهم یکین مثلامامانت ازنوع وحشیه حیواناته!
    مارال باحرص ازبین دندوناش غرید:
    _میثاق
    _چیه خومگه دروغ میگم!راستی مارال اخره هفته میام شیراز!
    نمیدونست چرا..ولی انگارازاومدنش خوشحال بود..به وجودمیثاق کنارش نیازداشت..انگارباوجودش همیشه روحیه میگرفت..
    _مامانیناهم میان؟
    _نچ؛فقط خودم میام!
    _خوش اومدی بیامنتظرتیتم!
    میثاق لبخندی زد:
    _خب عنترخانوم روزت بخیرمن برم به کاروزندگیم برسم؛جوجه ی دایی روهم محکم ببوسش!
    مارال که کلی دیگه حرصی شده بودگفت:
    _گمشونکبت،اومدی شیرازبادمپایی ابری سیاه وکبودت میکنم
    میثاق زدزیره خنده
    _بیتربیته بی شخصیت
    اینوگفت وسریع قطع کرد...
    مارال حرصی گوشیوانداخت روصندلیه کنارش...توترافیک گیرافتاده بود..دیگه مثله قبلناحال وحوصله ترافیک ونداشت..بعدازچنددقیقه توترافیک موندن راه افتادسمت خونه..
    ماشینوبردتوپارکینگ..سریع ازماشین پیاده شدورفت سمت ویلای اصلی...
    به محض ورودش مینورودیدکه بالبخندبه سمتش میومد..:
    _سلااام مارااال جاان خسته نباشی خواهرم!!
    مارال لبخندی زد
    _ممنون بروبه ملیس بگوبیادببرمش خونه..خستم میخوام استراحت کنم..:
    مینونگاهی به ساعت دیواریه بزرگ کنارش انداخت:
    _نیم ساعت پیش مسعوداومددنبالش بردش ویلای خودتون!
    مارال نفسشوفوت کردبیرون..
    _اوکی..پس من برم
    مینوازچهره ی مارال انگارپی به ناراحتیش بـرده بود..
    _چیزی شده؟
    _فعلابایداستراحت کنم مینو..باشه واسه بعدتوضیح میدم...
    _ازیاسمین شنیدم فردین برگشته..
    دوباره همون دلهره وآشوب...دوباره همون ترسی که ازش بیزاربود...برگشت سمت مینو..
    _آره..
    _میخوای باهم حرف بزنیم؟؟
    نیازداشت..نیازداشت به حرف زدن بایکی که بتونه خودشوخالی کنه..دیگه نمیتونست جلوی گریه شوبگیره..مینوآروم بغلش کرد..
    _آروم باش عزیزم...همه چی درست میشه..
    کناره هم نشستن رومبل..باصدای بازشدن درهرمارال سریع اشکاشوپاک کردوخودشوجمعوجورکرد..
    بادیدن مسعودخیالش راحت شد...
    مسعودبادیدن قیافه ی درهمه مارال اخماش رفت توهم..اومدسمتشون..
    _سلام..
    نشست روبه رویه مارال..
    مارال نگاهی بهش انداخت
    _سلام..ملیس کجاست پس؟؟
    _خونه خوابه..چیزی شده؟؟
    مارال سرشوانداخت پایین..ساکت شد...
    مینونگاهی به مارال انداخت وبعدم روبه مسعودگفت:
    _فردین..برگشته...
    مسعودنگاش رنگ تعجب گرفت..اخماش بیشتررفت توهم..
    _خب؟حالابرگشتنه اون به ماچه ربطی داره؟؟
    مارال نگاه اشکیشودوخت به مسعود:
    _نمیدونم..به نظره توچه ربطی میتونه داشته باشه؟اگه..اگه یه چیزی بفهمه..اگه اتفاقی بیوفته...امروز..امروزاومده بودشرکت..شده جزوه سهام دارای شرکت..ازاین به بعدهرروزجلوچشامه....
    میخواست بگه ازاین به بعدمیشدآینه ی دقش ومیشدخاطره واسه حماقتی که کرد..
    حتی تودادگاه هم دیدمش..امروزنحسترین روزه زندگیم بود..انگارزمین وزمان دست به دست هم دادن واسه بهم ریختن آرامشم...
    مسعودکمی به جلوخم شدوانگشتاشوتوهم گره کرد:
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _مارال همه ی ترسات بیهوده والکیه..آخه فردین ازکجامیخوادازغضیه بویی ببره؟؟مگه کی به غیرازماچندنفرازاین
    موضوع باخبره؟

    _نمیدونم...ولی..ولی یه حسی بهم میگه همه چی اینجوری نمیمونه...ازاینکه ازاین به بعدهرجایی ممکنه ببینمش...هروقت ملیس رومیبینه کلی باهاش حرف میزنه....

    _خب فوقش دیگه نمیری شرکت..مجبورکه نیستی!بیخودی خودتوبااین همه کارخسته میکنی که چی بشه؟؟همین وکیل بودنت کافیه..

    مینونگاهی به مارال انداخت:

    _منم موافقم..توکه دفتروکالتتوداری دیگه باشرکت رفتن چرابیخودی خودتوخسته میکنی؟تازه منکه کارم توشرکت ازتوساده تره کلی خسته میشم..حالاچه برسه به توکه دوتاکارتویه روزانجام میدی!

    مارال تکیشودادبه مبل..
    مسعودبلندشد..

    _خب حالابلندشوتامامان نیومده یه آبی به سروصورتت بزن..چون مطمئنن اگه بااین وعضیت ببینتت یه توضیحی ازت میخواد..بعدشم اصلادیگه نمیخوام به این موضوع الکی فکرکنی... زندگیتومیکنی مثل روزای نبودنش...مثل همه ی این پنج سال..سخته؟؟همه چی مثل گذشتس وهیچ تغییری نکرده...تنهاچیزی که تغییرکرده تویی واین حاله بدیه که براخودت ساختی..فردین بعده اینهمه سال برگشته که چی بشه به نظرت؟میتونه چیکارکنه؟گیریم که اصلابفهمه پدره بچس..میتونه بیادادعای پدربودن برای دختری که براش پدری نکرده کنه؟هیچ مدرکی هم که ثابت کنه این غضیه رونداره...خواهشامنطقی به این مسئله فکرکن نه احساسی..

    همونطورکه میرفت سمت درگفت:
    _من میرم ملیس روبیارم..

    مارال نگاش به درخیره موند..ازاینکه مسعوداینقدرخونسردوبیخیال باموضوع به این مهمی برخوردکرده بودواقعابراش جای تعجب داشت..سریع ازجاش بلندشد..نیازبه استراحت داشت..یه استراحت که بتونه بهش کمک کنه بهترفکرکنه وبااین مسئله کناربیاد...

    یه دوش آب سردگرفت...حولشوانداخت روموهاشوروبه رویه آینه ایستاد...لبخندی تلخ به خودش زد..دیدن دوباره ی مارال باعث شده بودکلاتوخاطرات گذشتش سیرکنه...خاطراتی که باوجودمارال رنگی شده بودن...خاطراتی که زندگی تلخ وسیاشوازیه نواختی بیرون کشیده بودن...

    باصدای تقه ای که به درخوردازفکراومدبیرون..

    _بیاتو..

    دربازشدوبادیدن فیروزه خانوم لبخندی زد..
    _فردین پسرم بیاپایین شام آمادس!

    باهمون لبخندش رفت سمتش
    _چشم..نیازی نبوداینهمه راه بیای بالایه ندامیدادی خودم میومدم

    فیروزه لبخنده مهربونی زد:

    _هرچی این پسره فرزینوصداازدم گفتم بیاپایین به فردینم بگوبیادانگارنه انگاریه لحظه ترسیدم فکرکردم بلایی چیزی سرش اومده!اومدم بالادیدم عین خرس خودشوتوپتوش پیچیده وخوابه..

    فردین خندید:

    _وایساخودم بایه روش شیکومجلسی بیدارش میکنم!شمابروپایین نگران هیچیم نباش

    فیروزه همونطورکه میرفت سمت درگفت:

    _فقط زهره ترکش نکنی مادر

    _نه بابااین خودش همینجوریش ناقصه

    فیروزه خندیدوازاتاق بیرون رفت..چقدرازاومدن فردین خوشحال بود..ازاینکه دوباره شده بودن یه خونواده...امیدواربتونه به زودی راضیشون کنه که هرکدومشون ازدواج کنن وخودشون تشکیل خونواده بدن...

    اززیره پتوخودشوکشیدبیرون...یه چشمی به گوشیش نگاه کرد..بادیدن اسم مارال هردوتاچشمشوبازکردوتماسووصل کرد..

    _الو؟

    _سلام..

    _به به..سلاام مارال خانوم حالتون؟؟

    _بهترازاین نمیشم

    _خداروشکر!حالادلیل خوبیه این حالت چیه فرزندم؟

    مارال حرصی نفسشوبیرون داد:

    _پسرعمه ی عزیزت..

    سریع بلندشدونشست سرجاش..لحنش جدی شد:
    _چی شده مگه؟

    _هیچی..فقط یه سوال اگه خودم متوجه ی اومدنش نشده بودم توکی میخواستی بهم بگی که فردین برگشته؟؟

    دستشوفروکردتوموهاش..

    _چون فکرنمیکردم برات مهم باشه...ولی..الان دارم به فکرم شک میکنم...مگه فردین برات مهمه؟

    مارال اخماشوکشیدتوهم..ازاین لحنه منظورداره فرزین عصبی شد:

    _یعنی چی این حرف؟؟نمیفهمم منظورتو...معلومه که مهمه...خودش برام مهم نیست..ولی اومدنشودردسراواتفاقات نامعلومش برام مهمه...

    _ببخشید؛منظوری نداشتم...اگه چیزی بهت نگفتم اولنش که نمیخواستم باعث بهم خوردن زندگی وآرامشت بشم..دومنش مطمئن بودم یاسمین قبل ازمن خبراروبهت میرسونه...

    _فردین شده یکی ازسهام دارای شرکت یونس خبرداشتی؟

    اخماشوکشیدتوهم..همیشه ازکارای یهویی وبی خبرفردین بدش میومد..

    _نه..نمیدونستم...چیزی به من نگفته بود..ولی شایدبه آقاجون گفته باشه..
    _ازاین به بعدقراره هروزاقای نوری روزیارت کنم توشرکت...

    _مارال؟؟چرابیخودی میترسی؟؟فردین ازکجامیخوادبفهمه ملیس دخترشه؟؟؟

    __ازپسردایی عزیزم که مثله داداشم دوسش داشتم..
    یه لحظه انگاربه گوشاش شک کرد...فوری سرشوبرگردوندسمت در...بادیدن فردین خشکش زد...
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    انگارقدرت تکلمشوازدست داده بود..خیره بودبه فردینی که چشاش قرمزشده بودفکش ازعصبانیت منقبض...عصبی بودنش ازصدفرسخی هم قابل تشخیص بود...اولین کاری که به ذهنش رسیدوسریع انجام داد..گوشیوقطع کردوانداخت کنارش..دیگه نه راه پس داشت ونه راه پیش..ازروی تخت بلندشدووایسادروبه روی فردین..نمیدونست چی بایدبگه...ازکجاشروع کنه..چه دلیل منطقی برای فردین بیاره..

    _فردیــــ باسوزشی که روی گونش حس کردانگاربرق ازسرش پرید...همون یه ذره قدرت حرف زدنم ازدست داد....هیچوقت به یه همچین لحظه ای فکرنکرده بود..روزی که فردین همه چیوبفهمه وازش توضیح بخواد..دروغ چرا..میدونست آخرش یه همچین روزی فرامیرسه..ولی ازعواقب وحرفایی که قراربودبزنه فکرنکرده بود..

    _آفرین..آفــرین فرزین خان..تواینقــدررازداربودی وماخبرنداشتیم؟؟ پوزخندی زد..

    _منوباش دلموبه کی خوش کرده بودم..چطوری روت شدتواین پنج سال اینقدرپرووریلکس توچشام نگاه کنی؟ها؟؟

    اونقدری ازدستش عصبی بودکه حاضربودالان بادستای خودش فرزینوزنده به گورکنه..

    _اگرالان نمیفهمیدم..اگه حرفاتونشنیده بودم..تاکی قراربودازم پنهونش کنی؟؟تاکی قراربودراست راست توچشام نگاه کنی وباهام حرف بزنی؟تاکی لعنتی؟؟
    ازسکوتش حرصی شده بود..یقه ی فرزینوسفت چسبید..

    _ده چرا حرف نمیزنی؟لال شدی؟؟یانه شایدم میخوای بگی شرمنده شدی!!

    پوزخندعمیقی زد..

    _نه..توکه ازشرمندگی وخجالت چیزی نمیدونی اصلااا..وگرنه تواین پنج سال نمیتونستی دووم بیاری!!ده آخه لامصب مگه من چه بدی درحقت کرده بودم؟ فرزین خودشوکشیدعقب بااینکه میدونست فردین الان هرچی بهش بگه حقشه ولی بازم میخواست برای دفاع ازخودش یه سری حرفاروبگه...

    _بســـــه فردین...هرچی بگی حق داری..فحش بده..اصلاتامیتونی بیامنوبزن!ولی قبلش بذارمنم حرفاموبزنم...توفکرکردی برای من آسون بود؟؟آسون بودکه پنج سال ازکسی که مثل برادرم بوددخترشوپنهون کنم؟؟فکرمیکنی آسون بودتوچشاش نگاه کنم وباهاش حرف بزنم؟؟فکرمیکنی کم دربرابرت شرمنده بودم؟ولی بخداهمش بخاطرتوومارال بود..همش بخاطره آرامش شمادوتابود..

    انتظارداشتی وقتی مارال باگریه التماس میکردچیزی بهت نگم چیکارکنم؟؟انتظارداشتی وقتی اینقدرساده ازش گذشتی ورفتی چیکارکنم؟انتظارداشتی وقتی بحث مارال میشدوتوخودتوبه بی تفاوتی میزدی وجوری وانمومیکردی که اصلابرات مهم نیست من چیکارکنم؟؟

    بخداتواین پنج سال این راز مثله یه خوره افتاده بودبه جونم..شده بودمثل یه چیزی توگلوم که نه میتونستم قورتش بدم ونه میتونستم بالابیارمش..اماالان دیگه نه..الان دیگه راحتم..الان دیگه شباراحت سرمومیزارم زمین..استرس اینکه هروقت فردینومیبینم یهویی یه چیزی جلوش نپرونموندارم...

    فردین به صورت پرازپشیمونی وشرمنده ی فرزین باخشم نگاه کرد..حرفای فرزین توکمترشدن عصبانیتش تاثئره چندانی نداشت...

    _حالاکه خودم فهمیدم راحت شدی؟؟حالاکه دیگه دخترمن داره به یکی دیگه میگه باباراحت شدی؟؟نه فرزین خان توحالاحالاهاراحت نمیشی..حالاحالاهاباید این عذاب وجدان وباخودت داشته باشی..

    _آره..من به این آسونیاراحت بشونیستم..ولی به خداقسم اگرکاری کردم فقط بخاطرتوومارال وملیس بود..میدونم حق ملیس نبودکه بخوادباکسی که پدرواقعیش نبودودورازپدرواقعیش زندگی کنه..ولی مارال..مارال مظلومه فردین..نمیتونستم وقتی ازم میخواست برادرانه درحقش برادری کنم دست ردبه سینش بزنم...خونوادش اگرمیفهمیدن نمیذاشتن حتی جسدشم پیداشه..

    این حقش نبود..بخدامن میخواستم کاری کنم که نه سیخ بسوزه ونه کباب...به حسی که به مارال داشتی شک کرده بودم..شک کردم وقتی خیلی راحت گذاشتی ورفتی...شک کردم وقتی دیدم حسی که مارال بهت داشت برات ارزشی نداشت..اینم میدونستم که توهیچوقت غروروت وبخاطره مارال زیرپات نمیزاری..باخودم گفتم یاهمه چی فراموش میشه یا یه روزی همه چیومیفهمی...

    فردین باعصبانیت خیره بودبهش..دلش میخواست یه تودهنی فرزین وبزنه که دندوناش همگی بریزن پایین اماانگاراینکارم چیزی ازعصبانیتش کم نمیکرد..عقب عقب رفت..

    _آدم ممکنه بایه نفربیست سال زندگی کنه واون شخص براش یه غریبه باشه..اماگاهی وقتاهم می تونه بایه نفربیست دقیقه وقت بگذرونه وتااخرعمرفراموشش نکنه...حالاتوفکرمیکنی مارال برای من جزوه کدوم یک ازاین افراده؟

    رفت سمت دروپشتش ودادبه فرزین..میخواست بره اماسره جاش وایساد..

    _دیدی دستتوباکاغذمیبری چقدرمیسوزه وفراموش نمیکنی؟؟درصورتی که وقتی باچاقومیبری زودفراموش میکنی..درحقیقت کاغذازچاقوبرنده ترنیست..ولی توانتظارآسیب ازکاغذونداشتی..

    اینوگفت وسریع ازاتاق زدبیرون منظورحرف فردین وفهمید...فهمیدمنظوراین حرف معنی دارشو..میدونست فردین ممکنه تااخرعمرشم نبخشتش..نشست روتختشودستاشوفروکردتوموهاش..نمیدونست چجوری بایدبه مارال این اتفاقوتوضیح بده..هرچه زودتربایدبهش خبرمیداد...

    اشکاش صورتشوخیس کرده بودن..نمیدونست بایدچیکارکنه..باپاش روزمین ضربه گرفته بود..مینولیوان آب قندوگذاشت جلوش
    _بیاعزیزم..اینوبخور..بهترمیشی..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    بابازشدن درواومدن مسعودسریع بلندشد..مسعوداخماش توهم بودوانگارحال اونم بهترازمارال نبودمارال باحالی زاررفت سمت مسعود:

    _دیدی گفتم میفهمه..دیدی ترسام الکی نبود..حالاچه خاکی بریزیم توسرمون؟؟بدبخت شدم...
    مینوچقدردیدن دوباره ی این اشکابراش سخت بوددلش بدجوری به حال مارال میسوخت..

    مسعوددستی کشیدپشت گردنشونفسشوباصدابیرون فرستاد...به مارال نزدیک شد..حالشودرک میکرد؛ملیس همه دنیاش بودوفکرازدست دادنشم براش عذاب اوربود...مارال وکشیدتوآغوشش..حرفی نداشت..نمیدونست چی واسه آروم کردنش

    بایدبگه..مارال خودشوکشیدعقب:

    _اگه الان بیاداینجا؟؟اگه خاله ایناچیزی بفهمن..وای نه..مسعودتوروخدایه کاری کن..

    _بیااینجابشین ..اینقدربه خودت فشارنیار..تامن هستم ازهیچی نترس..فردین هیچ غلتی نمیتونه بکنه..به جاپاک کردن اشکات اونی که باعثش شده روپاک کن؛مارال چراداری مثل پنج سال پیشت سست بازی درمیاری وعینه ادمای شکست خورده خودتوگم کردی؟ببین بیاباهم روراست باشیم..توتواین پنج سال شده حتی یه روزش به یه همچین روزی فکرنکرده باشی؟؟روزی که فردین برگرده وازوجودملیس باخبرشده باشه..خوده من..بارهابه همچین روزی فکرکردم میدونی چرا؟؟

    چون میدونستم آخرش میرسیدیه روزی مثل امروز..به یه همچین روزی فکرکردم تاوقتی که واقعاتوشرایط اون روزقرارگرفتم خودموگم نکنم وجواب داشته باشم واسه اتفاقایی که قراره بیوفته راه چاره داشته باشم واسه مشکلاتش..ولی تونه..فقط به یه همچین روزی فکرمیکردی چون ازش ترس داشتی..هیچوقت فکرنکردی اگرفردین بیادچه جوری بایدباهاش روبه روبشی..الان تنهاچیزی که من ازت میخوام اینکه آروم باشی ونشون بدی اون مارال پنج سال پیشت نیستی..

    نشون بدی پخته ترشدی ..شدی مارالی که دیگه به جای ترس ازفرداش میخوادازخودشودخترش دفاع کنه..؛عوض شدنتونشون بده مارال..نشون بده که فردین نمیتونه به این راحتی بااومدنش ترس وتودلت بندازه...

    __مامانی شی شده؟؟

    سریع نگاش رفت سمت دیگه...بادیدن ملیس که موهای بلندش آزادانه افتاده بودن رودوشش وداشت یه چشمشومیمالید؛سریع سعی کردخودشوجمع وجورکنه..
    مینوبلندشدورفت سمت ملیس

    _هیچی گل دختر..چیزی نیست عزیزم..بیابریم تواتاقت باعروسکات بازی کنیم نظرت چیه؟؟

    دلیل اصلیه این حرفش این بودکه میخواست مارال ومسعودوباهم تنهابذاره تاخودشون راه نجات زندگیشونوپیداکنن...

    ملیس چشاش ازخوشحالی برق زد..همیشه عاشق بازی کردن بامینوبود..مینوهم تووقتایی که وقتش آزادبودمیومدوباهاش بازی میکرد..

    _آله آله بلیم...

    مینولبخنده محوی زد..دوست نداشت ملیس درگیره این ماجرایی که تهش معلوم نبودبه کجاختم میشه بشه..
    دست ملیسوگرفت وباهم رفتن سمت اتاقش...
    مارال نشست رومبل کناریش..دیگه حتی جونه سرپاموندم نداشت..

    _آره ..من ترسوهم..ولی ترسم فقط بخاطره ازدست دادن ملیسه..ملیس تنهاچیزیه که دارم..فکریه لحظه نبودنش دیوونم میکنه..

    مسعودجدی نگاش کرد

    _ملیس دخترمنم هست..من الان کاملادرکت میکنم..

    _نه مسعوددرکم نمیکنی..درکـــم نمیکنی..اگه درکم میکردی اینقدرریلکس نبودی الان..

    مسعوداخماش رفت توهم

    _مارال توخودت میفهمی داری چی میگی؟؟اونقدری حالت بده که هرچی میادروزبونتوهمینجوری میپرونی.. ده اخه من اگه درکت نمیکردم الان اینجانبودکه..اگه درکت نمیکردم پنج سال پیش مسئولیت به این سنگینی روقبول نمیکردم...جوری حرف میزنی که انگارالان حال من خیلی بهترازتوهه...نه مارال سخت دراشتباهی..

    من بایداینجورسفت وسخت باشم تاتوخیالت راحت باشه که دربرابرفردین یکی پشتته..مارال من تواین پنج سال چی ازت خواستم؟؟؟تاحالاشدکه بخوام باعث ناراحتیت بشم یامنت سرت بذارم بخاطره قبول کردن مسئولیتی که برعهدمه؟قبول کردم که چیزی بینمون نباشه..

    قبول کردم که فقط اسم شوهرت روداشته باشم..پس نگودرکم نمیکنی...من تااینجاکه باهات اومدم فقط واسه اینکه هم توهم ملیس اونقدری برام مهم هستین که بخاطرتون هرکاری روانجام بدم...مارال مسعودانقدراهم بدنیست...مسعودواسه هرکی بدباشه واسه توتهه خوبیه...مسعوداونیه که درداشوکسی نمیبینه...

    مسعوداونیه که باهمه بدیای دنیای خودش بزرگ شده...مسعودتواوج سختیاش اونقدربغضاشوفروداده وخندیده که خداهم باورش شده چیزیش نیست...

    من هیچوقت کسی رونداشتم که درکم کنه یاپشتم باشه...حتی تومارال...هیچوقت باخودت نگفتی یباربشینم باکسی که اسم شوهرم روشه حرف بزنم..یبارنشدبگی برم باهاش دردودل کنم شایداونم چیزی داشته باشه که بخوادبگه...

    شایداونم یه دردی داشته باشه...ولی من برعکس توبودم..بااینکه کسی درکم نکردولی من همیشه سعی کردم حرفاتوبفهممودرکت کنم...همیشه سعی کردم تومشکلاتت پشتت باشم...؛اینارونمیگم که بگی داری سرم منت میزاریا..نه..فقط دارم بهت میگم که بفهمی اگه توتواین پنج سال کسی نبودکه بفهمتت یادرکت کنه من یه عمرکه کسی درکم نمیکنه وهمه اونایی که بایدپشتم باشن جلومن...

    مارال نگاش باتعجب به مسعودبود...فکرنمیکرددراین حدمسعوددلش پرباشه..بهش حق میداددرحقش نامردی کرده بود..
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    اون همیشه سعی داشت درکش کنه ولی مارال هیچوقت به مسعودومشکلاتش توجهی نکرده بود...نمیدونست چراولی انگاراحساس شرمندگی میکرددربرابرمردی که تواین پنج سال همیشه پشتش بود..

    _من..من واقعامتاسفم...توراست میگی....من همیشه توجواب خوبیای توبهت کم لطفی کردم...توخیلی کمکم کردی...منوملیس تاآخره عمرمون مدیونتیم...

    مسعودازپارچ روی میزیه لیوان آب پرکردوقلپ ازش خورد

    _مهم نیست..آخه مسعودکلامهم نیست..توهم بیخیالش شو...آدمایی مثل من ازیه جایی به بعدیه چیزایی روگم کردن که دیگه دنبالشون نمیگردن..خندهام..خوشبختی هام..امیدواریهام...

    پوزخندی زد..نگاش به زمین دوخت..چقدراین حرفارودلش سنگینی میکردن والان ازسبک شدنش میتونست یه نفس راحت بکشه...

    مارال لبشوباسرزبون ترکرد:

    _توراست میگی...واقعاتواین پنج سال یه پدربودی برای ملیس..واقعابراش پدری کردی...میدونم توبخاطره ماازخودت گذشتی..مسعودتوبدنیستی...من هیچوقت به چشم یه آدم بدبهت نگاه نکردم بخدا...همیشه همون مسعودی بودی که بابای دخترمه...مسعودی که برخلاف ظاهرش باطنی مهربون ودلسوزداره...امیدوارم یه روزی بتونم همه ی این کاراتوجبران کنم...امیدوارم بتونم...

    _الانم میتونی...میتونی جبران کنی...

    مارال نگاش کرد

    _چجوری؟؟هرچی باشه قبول میکنم...

    مسعودخیره نگاش کرد
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا