کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
قبل ازاینکه بخوادازاتاق بره بیرون نگاهی به دکترانداخت

_شـ..شما مطمئنید..دیگه؟؟؟

دکترسری به نشونه ی مثبت تکون داد..
وهمین برای شکستن بغضش کافی بود...
اروم ازاتاق بیرون رفت و درو بست...

نگاهی به اطراف انداخت و بالاخره ماشین روپیداکرد..
اشکاشو پاک کرد نمیخواست بیشترازاین ناراحتش کنه...
دروبازکردوسوارشد..

دستاشوگذاشته بودروفرمون و سرش روهم رودستاش گذاشته بود
لبشوباسرزبون خیس کرد؛نمیخواست حرفی بزنه ولی انگارنمیتونست سکوت هم کنه..

_خب..خب خوب میشی دیگه..اینکه غصه نداره..
فردین سرش روبلندکرد..

_فکرکردی من ملیسم که بایه همچین حرفی امیدوارم کنی؟

_نه..ولی خب..

فردین پوزخندی زد

_ولی خب چی؟؟؟میگن خدابزرگه...پس چرا من این بزرگیشونمیبینم؟؟؟چرا یه بار نخواست من بزرگی و اون عظمتشوببینم؟؟چراتامیام یه نفس راحت بکشم همه چی خراب میشه؟؟؟الانم منتظره معجزه نیستم..

تکیه دادبه صندلی

_حالاکه دارم فکر میکنم میبینم واقعامن سهمی اززندگیای باارامش و بدون دردسرو ندارم..؛
میگن بالایی تا نگات نکنه اوضاعت همیشه همینه..
به روبه روش نگاه کرد

_پس کی قراره به ماهم یه نگاه بندازه؟؟مگه چی ازاون بزرگیش کم میشه؟؟..زندگیه من پرازچاله چوله بوده تاالان..

به قول فرزین پس کی قراره یه گوشه چشم بندازه به ما تااین چاله ها آسفالت بشن؟..دیگه حتی دارم به وجودشم شک میکنم...

مارال کمی به سمتش برگشت
_نزن این حرفارو...تویه هرکاری یه حکمتی هست..خیلیابودن شبیه تو..و الانم بهترین زندگی رودارن..

_حکمت...اگه نخوام این حکمت و اگه نخوام تو کارام حکمت باشه کی روبایدببینم؟چراتایه چیزی میشه این حکمت خودشومیندازه وسط...

_میدونم الان هرچی بگم ارومت نمیکنه...ولی اینوبدون تو زندگیه هرکی یه مشکلاتی هست..مشکلات و اتفاقاتی که اگه جلوشون خودتوضعیف نشون بدی؛مثله خوره میوفتن به جونت..،الانم مقاومته تو خیلی تاثیره داره..
پوزخنده تلخی زد

_حرفات قشنگه..امانه برای منی که دیگه آخرای زندگیمه...

_آخراشه چیه...چرابه حرفایی که ناامیدت میکنن فکرمیکنی؟

بدون هیچ احساسی زل زد به مارال

_چرا برات مهمم؟؟؟

....سکوت...

_چراسعی داری آرومم کنی..مگه من کیم؟؟

..سکوت....

عصبی به مارال نگاه کرد

_ده یه حرفــی بـزن

"عشق من؛کجای زندگیتم بگو"
"ازاین روزای پرپربگو،"
"که میرسیم به آخربگو"
"عشق من الان که روبه روتم بگو"
"بگوکه آرزوتم بگو..تمـومــه زنـــدگیتــــم"
"بگو؛وای دلم منومیکشه سکوتت وای دلــم"
" عــذابـم میــده نبـودت وای دلـــم"
"بدون تـــونمیتونمــــو...."

سرشوبلندکرد..چی داشت واسه ی جواب دادن به سوالای مردی که یه روزی زندگیش خلاصه میشدتوشنیدن اسمش..مردی که باهمه بدیاش بازم میشد دوسش داشت..مردی که حس میکرد دیگه قراره ازدستش بده...

_جواب این سوالاروخودت خوب میدونــ..

_اره میدونم..چون پدره ملیسم..اگه جوابت فقط اینه پس دیگه هیچی نگو...هیچی...

حرفایی که پشت لبش صف کشیده بودن که بیان بیرون رو بایه نفسه عمیق فروفرستادپایین...
نذاشت بیان بیرون..نذاشت حرفایی که به امیدواریه فردین کمک میکرد بیان بیرون...

لباشومحکم به هم فشارداد..،تاسکوت کنه و دیگه هیچ حرفی نزنه..تافردین فکرکنه واقعا جوابی نداره و برای همینم میخوادسکوت کنه...

با حرکت ماشین نگاهی به فردین انداخت...اخماش غلیظ بودوبدجوری رفته بودتوی فکر...
نگاش رو از فردین گرفت و به بیرون دوخت..

آدمایی که تکاپوازاونجاهاعبورمیکردن...
آدمایی که به ظاهرآروم بودن؛ولی معلوم نبودچی تودلشون میگذره..

معلوم نبودچه مشکلایی دارن..مشکلایی که دیگه ازشون خسته شدن و زدن بیرون تابلکه برای یه لحظه فراموش کنن کین..چین..!

غروب آفتاب از پشت کوهای بلندی که ازتوشهرپیدابودن؛قشنگ بود...
یاده نقاشیای ملیس افتاد..

که همیشه دوتا کوه میکشیدبایه خورشید که براش چشم و دهن میذاشت..
آخرشم ازاونجایی که خیلی ازنقاشیش راضی بود یه لبخنده پرازذوق میزدو خودش به خودش نمره ی بیست میداد...

وقتایی هم که به میثاق نشون میدادو میثاق قصده اذیت کردنشوداشت ازنظراتی که داییش به نقاشیش میداد جیغش میرفت هوا و باگریه میرفت بغـ*ـل حاج طاهر..
یاده خانوادش و روزای خوبش افتاد..

خونواده ای که میدونست ممکنه دیگه تاآخرعمرش لحظه های خوب و نابی باهاشون نداشته باشه...
باازحرکت ایستادن ماشین ازفکروخیال پرت شدتودنیای واقعیش...

نگاهی به دور و برش انداخت؛جلوی دره خونه ی یاسمین بودن..
سرشوبه سمت فردین برگردوندونگاش کرد

_من که امید دارم...میگم خوب میشی..!راستی..؛فرداشب تولده ملیسه...ممکنه یه تولده کوچولو براش بگیریم..خوشحال میشه کنارتوباشه..

اینوگفت و خواست از ماشین پیاده شه که باصدای فردین سره جاش میخکوب شد

_صبرکن..میخوام یه چیزایی روبهت بگم..
برگشت سمتشوباتردیدنگاش کرد

_چی؟

فردین بدون اینکه نگاش کنه گفت

_یادته..اونشب چه حرفایی بهت زدم؟همون شبی که بهت گفتم میخوام توملیس برام بشین یه روشنایی..مثل..همون نوره تهه تونل..

مارال آب دهنشو سریع قورت داد
 
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    هنوزهیچ فکری نکرده بودو میخواست تافردین بقیه ی حرفشونزده خودش جوابش روبگه

    _من هنوز نتونستم فکرکنم...یعنـ...

    _چه خوب...اینجوری کارم راحتره..

    برگشت سمت مارال

    _همه ی اون حرفایی که بهت زدموفراموش کن مارال...هیچوقت بهشون فکرنکن..هیچوقت..فکرکن اصلاحرفی ازمن نشنیدی...

    گیج و گنگ به فردین نگاه کرد..
    _ یعنی چـ..چی؟؟
    فردین نفسشواروم بیرون فرستاد و نگاهی به بیرون انداخت

    _یعنی اینکه..نمیخوام به مردی فکرکنی که حتی از یه ساعت بعدش خبرنداره..نمیخوام به منی که ازاین به بعد شب موقعه ی خواب به فردا و نبودنم فکرمیکنم؛فکرکنی...

    "وای دلــم نگـوازمـن دل میکنـی وای دلـــم"
    "توهنوزم عشــق منـی وای دلـــم"
    "بدون تــونمیتـونمـــو...."
    " عشــق من چـی مـــونده ازغرورم بگو"
    "چـرامن ازتــودورم بگـــو"
    "ازاین سکوت مبهم بگو.."
    "عشق مـن الان که روبه روتم بگــو"
    "که میکنی توترکـــم بگـورسیــده روزه مــرگــم"

    حتی زبونش نمیچرخیدکه یه کلمه بگه..بغضش هردقیقه که میگذشت بزرگترمیشد..

    _یونس برات بهترازمنه...اون میتونه خوشبختت کنه..
    ولی منی که همین امروزو فردا قراره برم بدرده تو و ملیس نمیخورم..
    ملیس بچس..نمیخوام رویاهاو قشنگیای بچگیاشو براش تلخ کنم..
    یونس..میتونه بابای خوبی باشه براش..
    نگاهی به مارال انداخت

    _ملیس وقتی بزرگ بشه..هیچی ازمن یادش نمیاد..اگه خواستی..میتونی یه روزی ازمنم براش بگی...خوبیایه زیادی ندارم واسه گفتن..ولی اگه دوست داشتی..یه چیزایی روازمن بهش بگو..

    خیلی دوست داشتم ازاین به بعدوکنارش باشم...

    موقع اولین دندون درآوردنش نبودم..،

    مسعودبود..

    موقع راه رفتنش نبودم..؛

    مسعودبود..

    موقعی که برای اولین بار اسمتوصدازد من نبودم..

    ولی مسعودبود..

    حتی تواولین تولدشم نبودم..

    ولی بازم مسعودبود..

    و..

    حالا که مسعودنیست..

    حالا که تولده پنج سالگیه دخترمه..

    حالاکه اومدم..حالا که خواستم باشم..

    نشد..وبازم نیستم...

    ازاین به بعدشم..یونسه..

    چشاش میسوخت و بغضش هرلحظه بیشتر گلوشوفشارمیداد...

    نمیتونست همه ی این حرفارویه جا باهم هضم کنه...

    تنهایی ازپسشون برنمیومد..

    "بگو؛وای دلم منومیکشه سکوتت وای دلــم"
    " عــذابـم میــده نبـودت وای دلـــم"
    "بدون تـــونمیتونمــــو...."
    وای دلــم نگـوازمـن دل میکنـی وای دلـــم"
    "توهنوزم عشــق منـی وای دلـــم"
    "بدون تــونمیتـونمـــو...."
    "وای دلــــــم....."
    (سامـان جلیلـــــی♡وای دلــــم)

    _من زندگیم تموم شدس..اگه قراربودباشماباشم..
    فقط بیخودی زندگیتونوبهم میریختم..
    چون نمیتونستم بهتون امیده روزای خوب بدم چون خودم ازفردای خودم مطمئن نیستم...
    ولی تومیتونی خوشبخت بشی..
    تووملیس بهتریناحقتونه..

    نمیخوام بابودن من حق انتخاب بهتریناروازدست بدین..
    لبخنده تلخی زد..

    _اولین باری که ملیس بهم گفت بابا..
    اونقدری خوشحال شدم که گفتم بخاطره اونم که شده بایدسعیمو واسه خوب شدنم کنم...

    ولی..

    حالاکه فکرمیکنم...میبینم فقط خودموگول میزدم..
    منووملیس تواین زندگی کناره همدیگه جایی نداریم..
    سرشوبلندکردو به مارال نگاه کرد

    _امیدوارم..بتونی کناره کسایی باشی که دوست دارن و دوسشون داری...مطمئن باش خونوادتم؛فراموشت نمیکنن و آخرش یه روز بهت زنگ میزنن و میان پیشت..سخته براشون..ولی اخرش میشه..

    میخوام منواز زندگیت..پاک کنی..
    سخت پاک میشه...چون پرنگه..ولی خب اخرش پاک میشه..ولی یه سایه ی کمرنگ ازش باقی میمونه...که توبایدسعی کنی نادیدش بگیری.....

    نفسشو عمیق بیرون فرستاد...
    دیگه تهه ماجراهاش رسیده بود...
    دیگه اخره همه ی این دردسراهاو تلخیاو شیرینهابود...
    رسیدن به تهه قصه همیشه قرارنیست خوب باشه..
    همینکه یه سرانجامی پیداکنه..

    همینکه هرکی به یه نتیجه ای برسه...
    یعنی تهه قصه....

    " شــازده کـوچـولوگفــت:
    بعضــی کـارا؛بعضـی حــرفا
    بـدجـور دل آدمـو آشــوب میکنه
    گـــل گفــت مثــــل چــی؟
    شــازده کــوچـولوگفــت :
    مثـــل وقـتــی که میـدونـی
    دلـم برات بـی قـراره
    و کــاری نمیکنـــی..."

    بدون اینکه به فردین نگاه کنه خواست پیاده بشه که دوباره صدای فردین مانعش شد
    نمیخواست سرشوبرگردونه و فردین چشایه به اشک نشستشو ببینه..

    _بیا..این ماله ملیسه..

    کادوهه تولدش..فرداشب بهش بده...میخوام شب تولدش بازش کنه...
    و..

    بهش بگو بابات...خیلی دوست داره....

    برگشت سمتش و جعبه ی نسبته بزرگ سفید که با پاپیونه صورتی تزیین شده بود رو اروم از دست فردین کشیدو بی هیچ حرفی ازماشین پیاده شد....

    به زور خودشو به دره خونه رسوند..
    کلیدروانداخت و درو بازکرد..

    واردخونه شدو قبل ازهرچیز سریع به سمت اتاقش رفت و درو بست..جعبه ی کادو انداخت رو مبل و خودش به سمت تخت رفت..

    زانوهاشوبغل کردواشکاش یکی یکی افتادن پایین...
    باشنیدن صدای بازشدن دراتاق سریع اشکاشوپاک کرد
    ملیس همونطوری که دستاشوزده بود زیره بغلشو اخماش توهم بودو لباش روبرچیده بود به سمتش اومد

    سعی کرد چیزی به رویه خودش نیاره و اروم باشه..تابلکه ملیس چیزی نفهمه..

    _دختره مامان چشه؟
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    ملیس اومد وکنارش نشست

    _هیچی..ولی من باهمتون قهرم
    سعی کرد لرزشه صداشو پنهون کنه
    _چرا عزیزم؟

    ملیس نگاهی به چشای مارال انداخت و اخماش جاشو به تعجب داد
    _مامانی گریه کردی؟؟؟

    مارال سریع لبخنده دستپاچه ای زد
    _نه نه..یه چیزی رفته بود تو چشمم..
    ملیس کمی به سمتش خم شد

    _میخوای فوت کنم توچشمش خوب شی؟؟
    نگاهی به صورت نگران و بامزش انداخت..
    الان تموم زندگیش فقط ملیس بود..

    اروم کشیدش تواغوشش و محکم لپشوبوسید
    _قربونت برم من عزیزه دلم..!خوب شدم..توروکه دیدم خوب شدم...

    بـ..وسـ..ـه ی دیگه ای روی موهاش زد
    _حالابگو ببینم گل دخترم چرا قهره؟
    ملیس همونطور که سعی داشت خودشو لوس کنه بیشتر خودشو توبغله مارال جاکرد

    _تویه چیزه خیلی مهموفراموش کردی..حتی بابایی هم فراموش کرده..ولی..بابامسعودهیچوقت فراموش نمیکرد..

    دوباره اشک توچشماش جمع شد..
    _مگه میشه تولده یکی یه دونه دخترم فراموشم شه؟؟
    ملیس باذوق ازبغله مارال خودشو کشیدبیرون
    _واای مامانی یادت نرفته؟؟

    سعی میکرد لبخندبزنه امانمیتونست..
    _خب یالا بگو چی گرفتی برااام؟بابایی حتما نمیدونه که فردا تولدمه..اخه اگه میدونست بهم زنگ میزدیامنومیبرد دور دور
    قطره اشکی که افتادروگونش رو سریع پاک کرد
    ملیس بادقت نگاش کرد

    _مامانی چشت فکر کنم هنوز خوب نشده بیامن فوت کنم خوب شه
    باهمون بغضش لبخنده محوی زد
    _توچه اسراری داری فوت کنی اخه..بابات...هم..تولدت رو فراموش نکرده..حتی برات کادو هم گرفته..

    ملیس ذوق زده و با اشتیاق نگاش کرد
    _واای میدونستم بابایی منو فراموش نمیکنه..دلم بلاش تنگ شده..

    بادستایه کوچولوش موهاش روزد پشت گوشش
    _میخوام باهاش حرف بزنم بهش زنگ بزن
    نفسشو کلافه بیرون فرستاد..

    _الان نمیشه..بعدا...حالاهم میخوام استراحت کنم..
    ملیس ازتخت پریدپایین
    _خب باشه..فرداشب هم میبینمش و هم باهاش کلییی حرف میزنم..بابایی هیچوقت ازدستم کلافه نمیشه و به همه حرفام گوش میده

    _یعنی من ازدستت کلافه میشمو به حرفات گوش نمیدم؟؟؟
    ملیس باچشای درشتش زل زد به مارال
    _خب الان چون میخواستی ازدستم خلاص شی گفتی میخوای استراحت کنی

    مارال بی رمق نگاش کرد
    _باشه توراست میگی...حالابرومیخوام یکم استراحت کنم
    ملیس دستاشوزد به کمرش

    _کادویی که باباییم گرفته رو بده میخوام ببینم چیه
    دیگه داشت حرصی میشدازدستش..نمیدونست چراروزایی که حالش خوب نیست ملیس هی آویزونش میشه و بهونه گیری میکنه

    _بابات گفته شب تولدتت بایدبازش کنی
    ملیس نگاهش رفت سمت مبل و جعبه ای که روش بود سریع رفت سمتش

    _وااییی اینو باباییم اورده؟؟ من میخوام بازش کنم
    مارال عصبی نگاش کرد
    _نه ملیس..همین که گفتم..حالاهم بروبیرون
    لحنش محکم بودو همین باعث شد ملیس دست به کادو نزنه وبا لب و لوچه ی اویزون به مارال نگاهی مظلومانه بندازه..

    مارال که دیگه اینجور وقتا نقشه ی مظلوم بازیه ملیس رو از حفظ بود توجهی بهش نکرد
    ملیس هم همونطور که زیر چشمی به کادو نگاه میکرد از اتاق بیرون رفت....

    ***

    بلوزه حریری که نسبتا بلندبودروپوشید..؛
    آستین بلندبودوسرآستیناش کشی بود
    پایینه سینس حالت چروک داشت و پایینه لباس حالت پیله داربود..

    نگینای ریزو درشتی که رویه سرشونه هاش کارشده بود زیبایی لباس رو تکمیل میکرد..
    شلوارجین یخی و بلوزسفیدش بهم میومدن..یاسمین لبخنده خوشحالی زد

    _یعنی قربووونه این سلیقه ی خوشکلم برممما
    بی حوصله و بی تفاوت نگاش کرد
    _خودت قربونش نری کی بره

    یاسمین اهمیتی به حرف مارال ندادو به سمت کمدرفت و دو جفت صندل سفیدبیرون کشید
    _بیا اینارم بپوش یکم دیگه ذوق کنم ازاین سلیقه ی خوشکلم

    نگاهی به پاشنه های کفش انداخت
    _اینارو ازالان بپوشم تا شب زانو و کمر واسم نمیمونه
    _خب باشه بعدا بپوششون

    نگاش افتادتواینه..چقدرنسبت به همه چیزه امشبش بی تفاوت بود...
    برای همینم همه کاراشو یاسمین براش انجام میداد..
    نگاهی به ارایشه ملایم و موهای فرشدش که به شدت بهش میومدن انداخت...

    بی حوصله نشست روتختش و تکیه داد
    یاسمین یه ابروشو انداخت بالا و چشاشو ریز کرد
    _هووی دختر تو چته امروز؟؟ناسلامتی تولده ملیسه ها
    _هیچی..

    _نه..یه چیزی هست..وایساببینم نکنه باز این پسره فردین چیزی بهت گفته؟؟هووف الهی خیرنبینه روزایه خوبه آدمو زهرمارش میکنه

    چی گفته حالابهت؟؟بخداحرفاش ارزشه ناراحتی ندارن
    چونه اش از بغض لرزید
    _هیچی..
    یاسمین ابروهاش پریدبالا
    _هیچی نیست و اینجوری بغض کردی دختر؟؟
    دست مارال رو گرفت تو دستش

    _آروم باش عزیزم..بهم بگوببینم چی شده؟ملیس ازصبح تاحالا داره میگه بابام امشب قراره بیاد..اگه بهم بگی چی شده امشب حسابشومیرسم
    اشک توچشماش حلقه بست

    _نمیاد...

    یاسمین اخم ریزی نشست بین ابروهاش
    _کی؟فردین؟؟یعنی چی نمیاد؟؟واسه..تولده ملیس نمیاد؟؟چرااخه؟توواسه همین ناراحتی؟؟
    نفسشوکلافه بیرون فرستاد..سوالای پی در پی یاسمین رواعصابش بود

    یاسمین که متوجه شده بود سریع گفت

    _ای وای معذرت میخوام..باز هی پشت هم سوال پرسیدم..خب حالابگوببینم فردین چرانمیاد؟اونکه کادوهم گرفته..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    الان باید کمی بهتر میشد..پدرش بهش زنگ زده بودو این یعنی رابطش باخونوادش شاید دوباره خوب شد..
    دوست داشت بااین حرفا و فکرا به خودش تسلی ببخشه تا بلکه از فکر فردین بیرون بیاد..
    اماانگارنمیشد..انگار نمیتونست..

    تکیه داد به در و به گوشیش که رو تخت افتاده بود خیره شد..با فکری که مثله جرقه از سرش رد شد از در فاصله گرفت و سریع گوشی رو برداشت و شمارش رو گرفت میخواست تا پشیمون نشده کارشو کنه

    چند بوق خورد..دیگه داشت ناامید میشد..باپیچیدن صداش تو گوشی بااضطراب نشست روتخت

    _سلام

    _مارال..تویی؟؟

    اروم با صدایی که تحلیل رفته بود گفت

    _آره..زنگ زدم بگم که..من..چیزه..

    _تو چی؟

    نفسشو پر استرس بیرون فرستاد.. چقدر سخت بود گفتنش..سعی کرد اروم باشه..چقدر میترسید غرورش شکسته بشه و نتیجه ای هم نداشته باشه..

    _ملیس بهونتو میگیره...دوس داره ببینتت..امشب..خب..تولدشه..

    _بهش بگو رفته مسافرت..دوست ندارم بهش دروغ بگی ولی میدونی که..مجبوریم

    _چرا مجبوریم؟خب بیا مگه چی..میشه

    _چیزی شده؟

    اب دهنشو به زور قورت داد..بالاخره جرعتش رو پیدا کرد
    _فردین..میگم..خب..من...قول میدم اگه بخوای تااخرش بمونم..یعنی کنارت باشم..هم من..هم..ملیس..

    _یعنی چی؟

    بااسترس از جاش بلندشد

    _یعنی اینکه...من...پیشنهادت رو قبول میکنم
    نفسشو اسوده فرستاد بیرون.. نبضش محکم میزدو صدای قلبش رو انگار واضح میشنید...میترسید جوابی که نبایدو بشنوه..

    _کدوم پیشنهاد؟

    اخماشو کشید توهم..

    _همون..که..

    _منکه گفتم فراموشش کن..چرا بهش فکر کردی؟
    بغضش گلوشو فشار داد

    _خب ..من..

    _میدونی که نمیشه..من حرفامو دیشب بهت زدم..
    میخواست تا هق هقش شروع نشده قطع کنه

    _خ..خیله..خب..فهمید..م

    سریع گوشی رو قطع کردو انداخت روتخت..
    به خودش لعنت فرستاد که چرا اینکارو کرده..
    دوباره خوردشده بودو این براش سنگین بود..
    نگاهی به آینه انداخت..بازم شکست..باتاسف به خودش نگاه کرد..

    خودشو جمع و جور کردوباقدمایی سست؛ازاتاقش بیرون اومدو به سمت سالن پذیرایی رفت..

    باصدای خنده و شادی بچه ها قدماش کمی محکم تر شد..
    نگاهی به بچه ها که دوره ملیس بودن انداخت..فعلا حال روحی خوبی نداشت بخاطره همین ازشون فاصله گرفت و روی یه مبل نشست
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    نگاهش رو به بچه ها دوخت..آرشان و یه دختر کوچولو باچشمای درشت و قهوه ای کنارش نشسته بودو موهای بلندو قهوه ایش هم از هر دو طرف بافته بود..لبخنده دلنشینی داشت...مشغول آبمیوه خوردن بودن..آرشان انگار از کنار اون دختر نشستن خیلی خوشحال بود..

    لبخندی ناخواسته نشست رو لباش..
    بانشستن کسی کنارش سریع لبخندش محو شد..بادیدن یونس خودشو جمع و جور کردو نگاهش رو از نگاه خیره ی یونس دزدید

    _حرفای یاسمین درسته؟

    _کدوم حرفا؟

    _اینکه فردین..

    نفسشو پر از غم بیرون داد
    _آره

    _متاسفم..ولی سعی کن زیاد بهش فکر نکنی لااقل اگه شده یه امشب..

    اب دهنشو به زور قورت داد

    _چه الان چه هر وقت دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..
    یونس بانگاهی که تعجب توش موج میزد گفت

    _چرا؟

    خودشم میدونست این فقط به گفتن آسونه..

    _باید دلیل خاصی داشته باشه؟

    یونس بانگاه جذابش نیم نگاهی به اطراف انداخت و گفت

    _چرا به حرفام فکر نکردی؟شاید اگه فکر کرده بودی منم الان...

    _نتونستم...وقتش نشد..
    یونس بانگاهی که انگاریه موج غم توش بود عمیق نگاش کرد

    _همین؟؟پس..دوسش داری؟
    سعی کرد نگاش نکنه..

    _میشه درموردش حرفی نزنیم؟

    __سلاااام به مامان خااانوم چطوری؟؟؟

    باصدای یهویی که هردوشنیدن حرفشون نصفه موند
    به رو به روش نگاه کردو با دیدن فرزینی که رو مبل خودشو ولو کرده بود ابروهاش پرید بالا
    _سلاام خاان عموو!تو چطوری

    فرزین کمی خودشو جا به جا کردو انگشت اشاره و شصتش رو به هم نزدیک کرد

    _پرفکت؛میگم این پدره بی مسئولتمون کجاست؟

    حدس میزد فرزین چیزی ندونه..برای همینم نخواست چیزی به روش بیاره..
    _نمیدونم..تو کی..اومدی

    _خیلی وقته ولی شما هنوز مشرف نشده بودین
    یونس بلندشدو لبخنده کمرنگی زد

    _من برم پیشه بقیه..

    هردوسری تکون دادن و یونس ازشون دورشد..
    فرزین بلند شدو اومد جای یونس کناره مارال نشست

    _خب جیـ*ـگر این آقای پدر چرا نیومده؟دعوتش نکردین؟
    اینو گفت و خودش لبخنده صدا داری زد

    مارال لبخنده تلخی زد
    _نمیدونم..یاسی مسئول دعوت کردن مهمونا بود..

    فرزین یه پرتقال و یه سیب از رو میز برداشت و گذاشت تو بشقاب و با چاقو مشغول پوست گرفتنشون شد

    _اوهو یعنی ایشونم مهمون بودن؟

    _نیستن؟
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _نمیدوونم من یکی که با دعوت خودم اومدم..

    نمیدونست چرا این رفتارای فرزین عجیب اونو یاده میثاق میندازه..لبخنده محوی نشست گوشه ی لبش و به میوه پوست کردنش نگاه کرد؛دست برد سمت بشقاب و بشقاب رو ازش گرفت و گفت

    _شماکه بله همه چی ازتون برمیاد

    _علا میوه پوست گرفتن!

    سعی کرد لبخند بزنه

    _موندم کی قراره یاد بگیری

    فرزین عینه بچه سرشو خاروند

    _سنی ندارم که یادمیگیرم؛میگم راستی مارال

    _جان

    _زن خوب سراغ نداری؟

    مارال یه ابروشوانداخت بالا

    _میخوای چیکار؟

    _میخوام باهاش جمله بسازم!!

    مارال چشم غره ای بهش رفت

    _خب جوونا چیکار میکنن؟میخوام بگیرم دیگه
    مارال با تعجب نگاش کرد

    _پس یاسی چی...

    فرزین یه تیکه سیب از تو بشقاب برداشت
    _اه اه ادم قطعه؟مگه از جونم سیر شدم

    _یعنی چی؟بازچی شده؟

    فرزین بیخیال شونه ای بالاانداخت

    _هیچی خب میخوام زن بگیررم یکی به جز اون عجوزه
    _چشه خب از خداتم باشه

    _اون باید از خداش باشه که تاالان با من بوده!
    _چی بگم بهتون اخه..

    فرزین نگاهه عاقل اندر سیفه ای به رو به روش انداخت
    _به نظرت خوب سوزندمش؟
    مارال با تعجب نگاش کرد

    _یعنی چی؟
    فرزین لبخنده خبیثی زد

    _داشت حرفامونو میشنید همین روبه رو بود
    مارال سریع به جلوش نگاه کرد اما خبری نبود
    _کی رو میگی؟یاسی؟

    فرزین یه چشمک بهش زد
    _دقیقا

    مارال سری از تاسف براش تکون داد

    _نچ نچ شما دوتاهم آخرش یه چیزیتون میشه
    فرزین خوشحال به جای قبلی یاسمین نگاه کرد
    مارال بشقاب میوه رو داد به فرزین و بلندشد..

    نگاهی به اطراف انداخت..خبری از ملیس نبود
    اخماشو کشید توهمو بانگرانی به مینو که مشغول رسیدگی به بچه های کوچولوبود نگاه کرد..اونجا هم خبری نبود از ملیس

    یاسمین به سمتش اومد
    _پسره ی..
    _یاسی ملیس کوشش پس؟

    یاسمین بقیه ی حرفش رو قورت دادو گفت
    _نمید..ونم..همینجاهابود..

    _من اینجااام مامانییی

    سریع برگشت عقب و با دیدن ملیس و کسی که بغلش کرده بود عین برق گرفته ها خشکش زد

    کمی رفت عقب و مات به روبه روش نگاه کرد
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _سلام

    هنوز انگار توشوک بود
    یاسمین کمی اومد جلو و با تعجب گفت

    _س..سلام
    لبخندی زد

    _چیه؟مگه جن دیدین؟؟

    ملیس باذوق چسبید به فردین
    _مامانی ببین بابایی اومده..

    بابغض به فردین نگاه کرد..
    ملیس از بغـ*ـل فردین اومد پایین و دستشو کشید

    _بابایی بیا میخوام شمع روی کیکمو فوت بتونم
    فردین لپشو اروم کشید

    _باشه تو برو منم الان میام

    ملیس باخوشحالی به سمت مینو که کناره کیک ایستاده بود خیره نگاشون میکرد رفت

    فردین دستاشو برد توجیبشوبه مارال نگاه کرد
    _میشه یکم حرف بزنیم؟
    بی اراده نگاش کرد و گفت

    _باشه..

    به سمت بالکن حرکت کردن..
    _میدونی چرا اومدم؟

    خیره نگاش کرد
    _نه..

    _شاید اگه همون فردین دیشب بودم..اصلا نمیومدم..
    نگاهی به مارال انداخت
    _توواقعا میخواستی کنارم باشی؟چرا؟

    نگاش رو از فردین گرفت و به یه نقطه ی نامعلوم دوخت
    _نمیدونم..فقط میدونستم میخوام..کناره..توباشم..اما تونخواستی

    _بادکترم حرف زدم..
    نگاهش رو ازروبه روگرفت و به فردین دوخت،
    فردین لبخنده محوی زد

    _یادته دیروز چیا گفتم..
    سرشو بلند کردو به اسمون نگاه کرد
    _همشو پس میگیرم..خدایا..حکمتتو شکر..!
    باتعجب به فردین نگاه کرد

    _چی شده؟
    کمی به مارال نزدیکتر شد

    _دکتر گفت..جواب آزمایشه من..بایکی دیگه عوض شده..گفت همون روز میخواسته خبربده..ولی من گوشیم خاموش بوده و اون تا تونسته شماره ی پدرمو گیر بیاره یکم وقت بـرده..

    با بهت به فردین نگاه کرد..
    _یعنـــ..یعنی..چی..
    گیج به فردین نگاه کرد

    _نمیفهمم..پس اون علائم..خون دماغـــ..
    دستی توی موهاش کشید

    _خودمم اولش باورم نمیشد..ولی وقتی بیشتر توضیح داد بهترتونستم بفهمم..گفت..گفت یه توموره خوش خیمه به اسم "آنژیوفیبروم" که با یه عمل ساده رفع میشه..

    *آنژیوفیبروم؛یک نوع توموره خوش خیم است،که علائمی شبیه سرطان دارد؛وبازود مراجعه کردن به دکتر درمان میشود..؛فشارعصبی زیاد؛بالارفتن فشارخون؛خون دماغ شدن شدید و روز مروه و سرگیجه؛از علائم هشدار دهنده ی این تومور خوش خیم هستن**

    مارال با چشای گرد شده و تعجب نگاش کرد
    _تومور..؟وای..من..اصلا گیج شدم..نمیفهمم پس..وقتی که زنگ زدم..

    _اون موقع تازه فهمیده بودم..
    _پس چرا نگفتی؟
    لبخنده خبیثی زد

    _اگه میگفتم مزه اش میپرید..
    با اخم و حرص بهش نگاه کرد
    _برات متاسفم واقعا...میدونی من چه حالی داشتم؟؟؟
    چشاش پر شد از اشک

    فردین کمی بهش نزدیکتر شد
    _قصدم ناراحت کردنت نبود..خودتم خوب میدونی..
    نگاش رو از فردین گرفت و به یقه ی لباسش دوخت

    _اون حرفا..
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    فردین دستشو برد سمت موهای مارال و مو های فرشدش رو دوره انگشتش پیچید

    _هووم..اون حرفا..که میخوای بمونی..هنوزم حرفات همونه؟

    اب دهنشو به زور قورت داد نگاهی به فاصله ی کمشون انداخت..
    خواست کمی بره عقب که دست فردین دوره کمرش حلقه شد

    سعی کرد اخم کنه..واقعا نمیتونست همه ی این حرفارو یک جا باهم درک کنه..هضم این چیزا سنگین بودواین سنگینی آزارش میداد..

    نفس عمیقی کشید
    _برو کنار..من..فکرامو کردم..تو حال خودم نبودم یه چیزایی گفتم..

    سرشو انداخت پایین ومحکم و جدی گفت
    _همه ی حرفامو پس میگیرم..تو..نمیتونی، تو زندگی و من و ملیس باشی..
    حرفاش رو طوری جدی گفت که حتی خودشم باورش شد..

    با شل شدن دستای فردین از دوره کمرش فهمید که اونم انگار باور کرده
    _توراست میگفتی..یونس برای منو ملیس بهترینه..
    ادم گاهی وقتا فقط دلش میسوزه واسه بعضیا..همین
    سرشو بلند نکردو حرفش رو ادامه داد

    _اگه اون دفعه چیزی گفتم فقط میخواستم یه امیده الکی بهت بدم بلکه بری درمان کنی خودتو..
    ولی حالا که اینقدر ساده میتونی خوب شی...من دیگه نیستم

    _الان یعنی چی؟
    _یعنی اینکه..برو..منو تو..باهم..ما نمیشیم..
    فردین ازش فاصله گرفت..
    نمیدونست چی تو حرفاشه که سردش میکنه..

    _"تا حالا...پیش اومده که یه قصه رو برای ملیس دوبار گفتم..ولی..هیچوقت..آخرش عوض نشده.."
    سرشو بلندکرد..میدونست فردین بایه نگاه تو چشماش حالشو میفهمه..

    فردین برگشت سمت در..
    برنگشت..برنگشت که بخواد چیزی رو ببینه... خواست بره که مارال دیگه طاقت نیاوردو سریع گفت:

    _خب..حالا.. نمیشه ما یه پدیده باشیمو...برای باره دوم داستانمون..عوض شه؟
    فردین اروم برگشت سمتش..مات به مارال نگاه کرد
    مارال زل زد توچشماش

    _حالت گرفته شد نه؟ وقتی پشت تلفن اون حرفا رو زدی منم اینجوری شدم خیلی بدتر از تو..خواستم بفهمی بعضی شوخیا با روح ادم بازی میکنن...دیگه این کارو نکن..

    نفسشو آسوده بیرون فرستادوادامه داد
    _این به اون در
    فردین کمی اومد جلو
    _من گفتم که منظوری نداشتم...فقط خواستم رو در رو همه چی رو بهت توضیح بدم..همین...

    چندقدم جلوتر رفت
    _که..این به اون..در دیگه؟
    مارال با حس قدرت نگاش کرد
    _تاتو باشــ..

    با فرو رفتن تو آغوشش ادامه ی حرفش تو دهنش ماسید
    _میدونستی دروغگوی خوبی نیستی؟

    خواست تکون بخوره که بیشتر تو آغوشش فرو رفت
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _اره جون خودت معلوم بود که تو هم باور نکردی
    _فقط خواستم فکر کنی گولم زدی..بلکه حرصت از کارم کمتر شه..

    خودشو از آغـ*ـوش فردین کشید بیرون..بالحنی انگار تازه یه چیزی یادش اومده گفت
    _راستی..

    فردین منتظر نگاش کرد
    _اقاجون بهم زنگ زد..

    _میدونم
    باتعجب نگاش کرد
    _از کجا؟

    _ازاونجایی که به منم زنگ زد..
    ابروهاش پرید بالا
    _چ...چرا؟

    _میخواست حاله دومادشو بپرسه..
    مارال ابروهاشو توهم گره کرد
    _جدی دارم میپرسم

    _منم جدی میگم
    باغیظ نگاش کرد که فردین سریع گفت
    _گفت پای مارال وایسا...گفت اگه..مردی ازاین به بعدشو کنارشون باش...نذار تنهاباشن..نذار دختر حسرت باباگفتن به دلش بمونه..

    نفسشو عمیق بیرون دادو لبخندی زد
    _حالا..من و تو..ما میشیم یانه؟؟

    نگاشو اطراف چرخوند..قلبش محکم و دیوونه وار خودشو به سینش می کوبید...نبضش تند
    میزد..انگارزبونش بنداومده بودومغزش هنگ کرده بود..

    اولین جمله ای که به زبونش اومده سریع گفت:
    _اره..تا آخرشم..ما میمونــــــ

    فردین مانع از گفتن ادامه حرفش شد..
    ضربانش بالاررفت و نبضش تندترمیزد...

    چشاشو بست و دستاشو حلقه کرد..
    بی اختیار یه قطره اشک از چشمش چکیدو
    شوری اشک شیرین ترین مزه ای بود که تو دهنشون پیچید..

    در باز شدو ملیس با ذوق اومد تو قبل از اینکه بخواد حرفی بزنه هین بلندی کشیدو دستشو گذاشت جلوی دهنش

    مارال سریع رفت عقب و همونطور که هول شده بود گفت
    _ملیس..عز..یزم
    ملیس سریع برگشت و دویید داخل..

    باحرص به فردین نگاه کرد..
    فردین بیخیال شونه ای بالا انداخت..
    _ازاین به بعد عادت میکنه..بیابریم سکینه جان

    مارال حرصی نگاش کرد...مثل اینکه دوباره بحث سکینه وقاسم داشت شروع میشد...
    مشتی به دست فردین زد
    _ببین قاسم باره اخرت باشه به من بگی سکینه ها

    فردین باخنده دستشو دوره کمرش حلقه کردوبه سمت داخل راه افتادن..
    _سعیمو میکنم سکینه جان

    ***2هفته بعد***

    چمدونش رو گذاشت توماشین و در و بست..؛نگاهه کلی به خونه انداخت و به سمت بقیه رفت
    _خب دیگه...وقته رفتنه...

    مارال باچشمای غمگین نگاش کرد
    _هنوز دیر نشده..نرو..لطفا..همه چی رو فراموش میکنیم..اصلا انگار هیچی نشده...منم چیزی نشنیدم
    بدون تغییری تویه حالتش گفت

    _شایدتوبتونی فراموش کنی..ولی..،من نمیتونم..رفتنم هم واسه تو خوبه...هم خودم راحترم..از اولشم قرارمون همین بود..

    مارال لبشوباسر زبون تر کرد
    _متاسفم واقعا...من نمیخواستم اینجوری بشه..
    لبخندی زد

    _چیزی نشده که..فوقش از دستم راحت میشی..
    بالحنه جذاب و گیراش گفت
    _مارال؟

    مارال سعی کرد تو چشماش نگاه کنه..
    _بله؟
     
    آخرین ویرایش:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _بهترینارو برات ارزو دارم..امیدوارم اینبار انتخابت واقعا درست بوده باشه و بتونی اون زندگی که میخوای رو داشته باشی..

    لبخنده محوی زد
    _منم همینارو برای تو آرزو دارم..
    _واسه من نه..ازاین به بعد فقط منم و پسرم..همین..
    اینوگفت و به سمت یاسمین و بچه ها رفت

    _آرشان بابا زود باش..وقت رفتنه..
    یاسمین سریع اومد طرفشو محکم بغلش کرد

    _داداشم چرا میخوای بری..من دوباره تنها شدم..
    یونس لبخندی زد
    _تنهایی چیه..تو که به زودی ازدواج میکنی..
    یاسمین ابروهاشو تو هم گره کرد

    _ازدواج بخاطره کارایه فرزین خان دوباره عقب افتاد..میره واسه سه چهار ماهه اینده..
    یونس همونطور که کتش رو میپوشید گفت

    _بالاخره که میری..مهم اینه..منکه گفتم بیا بریم باما..قبول نکردی
    یاسمین لبخندی زد

    _یه جورایی عادت کردم دیگه..فرزینم اینجاست و...
    یونس خندید
    _فهمیدم..
    آرشان کمی به ملیس نزدیک شد

    _دلم برات تنگ میشه..
    ملیس لباشو برچیدو با بغض گفت
    _منم همینطور..نمیشه تو نری؟

    آرشان کمی به سمتش مایل شدو لپشو بوسید
    _اگه اینجابمونم بابام تنهامیشه خب..ولی بابا قول داده زود به زود بیایم اینجا

    یونس چتریایه ملیس رو بهم ریخت و خم شد سمتش
    _دلت برای همو یونس تنگ نمیشه؟
    ملیس تو چشای یونس نگاه کردو اروم بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی یونس زد

    _چرا عمو جون..دلم خیلی برات تنگ میشه
    یونس لبخندی بهش زدومحکم بغلش کرد..چقدر دوست علاوه بر آرشان ملیس رو هم داشته باشه..

    ولی نشده بودوحالا باکلی حسرت باید بغلش میکردوبرای اخرین بار یه دل سیر نگاش میکرد..
    باهر سختی که بود به سمت ماشین راه افتادو اول ارشان و بعدم خودش سوارشد..

    باتک بوقی از اونجا دور شد..
    مارال خیره به رفتنشون نگاه کرد..انتظارشو نداشت..دلش نمیخواست باعث رفتنشون بشه..

    *****6 ماه بعد*****

    نگاهی به مدل موهاش و آرایشش تو آینه انداخت..
    خط چشم کلفتش و رژه قرمزش خانومانه ترش کرده بود..موهایی که فرق شده بودو از دوطرف به حالت یه چین خوردگی به سمت عقب رفته بودن و پشت سرش جمع شده بودن و یه مدل خاص بهش داده بودن..

    حسابی راضی بود..
    نگاهی به زن ارایشگر انداخت وگفت
    _مرسی..نیلوجون..خیلی خوب شده..

    نیلو لبخندی زد

    _خواهش میکنم عزیزم!اگه کاری نیست من برم دیگه..
    اروم از جاش بلند شدو دنباله ی لباسش رو گرفت
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا