قبل ازاینکه بخوادازاتاق بره بیرون نگاهی به دکترانداخت
_شـ..شما مطمئنید..دیگه؟؟؟
دکترسری به نشونه ی مثبت تکون داد..
وهمین برای شکستن بغضش کافی بود...
اروم ازاتاق بیرون رفت و درو بست...
نگاهی به اطراف انداخت و بالاخره ماشین روپیداکرد..
اشکاشو پاک کرد نمیخواست بیشترازاین ناراحتش کنه...
دروبازکردوسوارشد..
دستاشوگذاشته بودروفرمون و سرش روهم رودستاش گذاشته بود
لبشوباسرزبون خیس کرد؛نمیخواست حرفی بزنه ولی انگارنمیتونست سکوت هم کنه..
_خب..خب خوب میشی دیگه..اینکه غصه نداره..
فردین سرش روبلندکرد..
_فکرکردی من ملیسم که بایه همچین حرفی امیدوارم کنی؟
_نه..ولی خب..
فردین پوزخندی زد
_ولی خب چی؟؟؟میگن خدابزرگه...پس چرا من این بزرگیشونمیبینم؟؟؟چرا یه بار نخواست من بزرگی و اون عظمتشوببینم؟؟چراتامیام یه نفس راحت بکشم همه چی خراب میشه؟؟؟الانم منتظره معجزه نیستم..
تکیه دادبه صندلی
_حالاکه دارم فکر میکنم میبینم واقعامن سهمی اززندگیای باارامش و بدون دردسرو ندارم..؛
میگن بالایی تا نگات نکنه اوضاعت همیشه همینه..
به روبه روش نگاه کرد
_پس کی قراره به ماهم یه نگاه بندازه؟؟مگه چی ازاون بزرگیش کم میشه؟؟..زندگیه من پرازچاله چوله بوده تاالان..
به قول فرزین پس کی قراره یه گوشه چشم بندازه به ما تااین چاله ها آسفالت بشن؟..دیگه حتی دارم به وجودشم شک میکنم...
مارال کمی به سمتش برگشت
_نزن این حرفارو...تویه هرکاری یه حکمتی هست..خیلیابودن شبیه تو..و الانم بهترین زندگی رودارن..
_حکمت...اگه نخوام این حکمت و اگه نخوام تو کارام حکمت باشه کی روبایدببینم؟چراتایه چیزی میشه این حکمت خودشومیندازه وسط...
_میدونم الان هرچی بگم ارومت نمیکنه...ولی اینوبدون تو زندگیه هرکی یه مشکلاتی هست..مشکلات و اتفاقاتی که اگه جلوشون خودتوضعیف نشون بدی؛مثله خوره میوفتن به جونت..،الانم مقاومته تو خیلی تاثیره داره..
پوزخنده تلخی زد
_حرفات قشنگه..امانه برای منی که دیگه آخرای زندگیمه...
_آخراشه چیه...چرابه حرفایی که ناامیدت میکنن فکرمیکنی؟
بدون هیچ احساسی زل زد به مارال
_چرا برات مهمم؟؟؟
....سکوت...
_چراسعی داری آرومم کنی..مگه من کیم؟؟
..سکوت....
عصبی به مارال نگاه کرد
_ده یه حرفــی بـزن
"عشق من؛کجای زندگیتم بگو"
"ازاین روزای پرپربگو،"
"که میرسیم به آخربگو"
"عشق من الان که روبه روتم بگو"
"بگوکه آرزوتم بگو..تمـومــه زنـــدگیتــــم"
"بگو؛وای دلم منومیکشه سکوتت وای دلــم"
" عــذابـم میــده نبـودت وای دلـــم"
"بدون تـــونمیتونمــــو...."
سرشوبلندکرد..چی داشت واسه ی جواب دادن به سوالای مردی که یه روزی زندگیش خلاصه میشدتوشنیدن اسمش..مردی که باهمه بدیاش بازم میشد دوسش داشت..مردی که حس میکرد دیگه قراره ازدستش بده...
_جواب این سوالاروخودت خوب میدونــ..
_اره میدونم..چون پدره ملیسم..اگه جوابت فقط اینه پس دیگه هیچی نگو...هیچی...
حرفایی که پشت لبش صف کشیده بودن که بیان بیرون رو بایه نفسه عمیق فروفرستادپایین...
نذاشت بیان بیرون..نذاشت حرفایی که به امیدواریه فردین کمک میکرد بیان بیرون...
لباشومحکم به هم فشارداد..،تاسکوت کنه و دیگه هیچ حرفی نزنه..تافردین فکرکنه واقعا جوابی نداره و برای همینم میخوادسکوت کنه...
با حرکت ماشین نگاهی به فردین انداخت...اخماش غلیظ بودوبدجوری رفته بودتوی فکر...
نگاش رو از فردین گرفت و به بیرون دوخت..
آدمایی که تکاپوازاونجاهاعبورمیکردن...
آدمایی که به ظاهرآروم بودن؛ولی معلوم نبودچی تودلشون میگذره..
معلوم نبودچه مشکلایی دارن..مشکلایی که دیگه ازشون خسته شدن و زدن بیرون تابلکه برای یه لحظه فراموش کنن کین..چین..!
غروب آفتاب از پشت کوهای بلندی که ازتوشهرپیدابودن؛قشنگ بود...
یاده نقاشیای ملیس افتاد..
که همیشه دوتا کوه میکشیدبایه خورشید که براش چشم و دهن میذاشت..
آخرشم ازاونجایی که خیلی ازنقاشیش راضی بود یه لبخنده پرازذوق میزدو خودش به خودش نمره ی بیست میداد...
وقتایی هم که به میثاق نشون میدادو میثاق قصده اذیت کردنشوداشت ازنظراتی که داییش به نقاشیش میداد جیغش میرفت هوا و باگریه میرفت بغـ*ـل حاج طاهر..
یاده خانوادش و روزای خوبش افتاد..
خونواده ای که میدونست ممکنه دیگه تاآخرعمرش لحظه های خوب و نابی باهاشون نداشته باشه...
باازحرکت ایستادن ماشین ازفکروخیال پرت شدتودنیای واقعیش...
نگاهی به دور و برش انداخت؛جلوی دره خونه ی یاسمین بودن..
سرشوبه سمت فردین برگردوندونگاش کرد
_من که امید دارم...میگم خوب میشی..!راستی..؛فرداشب تولده ملیسه...ممکنه یه تولده کوچولو براش بگیریم..خوشحال میشه کنارتوباشه..
اینوگفت و خواست از ماشین پیاده شه که باصدای فردین سره جاش میخکوب شد
_صبرکن..میخوام یه چیزایی روبهت بگم..
برگشت سمتشوباتردیدنگاش کرد
_چی؟
فردین بدون اینکه نگاش کنه گفت
_یادته..اونشب چه حرفایی بهت زدم؟همون شبی که بهت گفتم میخوام توملیس برام بشین یه روشنایی..مثل..همون نوره تهه تونل..
مارال آب دهنشو سریع قورت داد
_شـ..شما مطمئنید..دیگه؟؟؟
دکترسری به نشونه ی مثبت تکون داد..
وهمین برای شکستن بغضش کافی بود...
اروم ازاتاق بیرون رفت و درو بست...
نگاهی به اطراف انداخت و بالاخره ماشین روپیداکرد..
اشکاشو پاک کرد نمیخواست بیشترازاین ناراحتش کنه...
دروبازکردوسوارشد..
دستاشوگذاشته بودروفرمون و سرش روهم رودستاش گذاشته بود
لبشوباسرزبون خیس کرد؛نمیخواست حرفی بزنه ولی انگارنمیتونست سکوت هم کنه..
_خب..خب خوب میشی دیگه..اینکه غصه نداره..
فردین سرش روبلندکرد..
_فکرکردی من ملیسم که بایه همچین حرفی امیدوارم کنی؟
_نه..ولی خب..
فردین پوزخندی زد
_ولی خب چی؟؟؟میگن خدابزرگه...پس چرا من این بزرگیشونمیبینم؟؟؟چرا یه بار نخواست من بزرگی و اون عظمتشوببینم؟؟چراتامیام یه نفس راحت بکشم همه چی خراب میشه؟؟؟الانم منتظره معجزه نیستم..
تکیه دادبه صندلی
_حالاکه دارم فکر میکنم میبینم واقعامن سهمی اززندگیای باارامش و بدون دردسرو ندارم..؛
میگن بالایی تا نگات نکنه اوضاعت همیشه همینه..
به روبه روش نگاه کرد
_پس کی قراره به ماهم یه نگاه بندازه؟؟مگه چی ازاون بزرگیش کم میشه؟؟..زندگیه من پرازچاله چوله بوده تاالان..
به قول فرزین پس کی قراره یه گوشه چشم بندازه به ما تااین چاله ها آسفالت بشن؟..دیگه حتی دارم به وجودشم شک میکنم...
مارال کمی به سمتش برگشت
_نزن این حرفارو...تویه هرکاری یه حکمتی هست..خیلیابودن شبیه تو..و الانم بهترین زندگی رودارن..
_حکمت...اگه نخوام این حکمت و اگه نخوام تو کارام حکمت باشه کی روبایدببینم؟چراتایه چیزی میشه این حکمت خودشومیندازه وسط...
_میدونم الان هرچی بگم ارومت نمیکنه...ولی اینوبدون تو زندگیه هرکی یه مشکلاتی هست..مشکلات و اتفاقاتی که اگه جلوشون خودتوضعیف نشون بدی؛مثله خوره میوفتن به جونت..،الانم مقاومته تو خیلی تاثیره داره..
پوزخنده تلخی زد
_حرفات قشنگه..امانه برای منی که دیگه آخرای زندگیمه...
_آخراشه چیه...چرابه حرفایی که ناامیدت میکنن فکرمیکنی؟
بدون هیچ احساسی زل زد به مارال
_چرا برات مهمم؟؟؟
....سکوت...
_چراسعی داری آرومم کنی..مگه من کیم؟؟
..سکوت....
عصبی به مارال نگاه کرد
_ده یه حرفــی بـزن
"عشق من؛کجای زندگیتم بگو"
"ازاین روزای پرپربگو،"
"که میرسیم به آخربگو"
"عشق من الان که روبه روتم بگو"
"بگوکه آرزوتم بگو..تمـومــه زنـــدگیتــــم"
"بگو؛وای دلم منومیکشه سکوتت وای دلــم"
" عــذابـم میــده نبـودت وای دلـــم"
"بدون تـــونمیتونمــــو...."
سرشوبلندکرد..چی داشت واسه ی جواب دادن به سوالای مردی که یه روزی زندگیش خلاصه میشدتوشنیدن اسمش..مردی که باهمه بدیاش بازم میشد دوسش داشت..مردی که حس میکرد دیگه قراره ازدستش بده...
_جواب این سوالاروخودت خوب میدونــ..
_اره میدونم..چون پدره ملیسم..اگه جوابت فقط اینه پس دیگه هیچی نگو...هیچی...
حرفایی که پشت لبش صف کشیده بودن که بیان بیرون رو بایه نفسه عمیق فروفرستادپایین...
نذاشت بیان بیرون..نذاشت حرفایی که به امیدواریه فردین کمک میکرد بیان بیرون...
لباشومحکم به هم فشارداد..،تاسکوت کنه و دیگه هیچ حرفی نزنه..تافردین فکرکنه واقعا جوابی نداره و برای همینم میخوادسکوت کنه...
با حرکت ماشین نگاهی به فردین انداخت...اخماش غلیظ بودوبدجوری رفته بودتوی فکر...
نگاش رو از فردین گرفت و به بیرون دوخت..
آدمایی که تکاپوازاونجاهاعبورمیکردن...
آدمایی که به ظاهرآروم بودن؛ولی معلوم نبودچی تودلشون میگذره..
معلوم نبودچه مشکلایی دارن..مشکلایی که دیگه ازشون خسته شدن و زدن بیرون تابلکه برای یه لحظه فراموش کنن کین..چین..!
غروب آفتاب از پشت کوهای بلندی که ازتوشهرپیدابودن؛قشنگ بود...
یاده نقاشیای ملیس افتاد..
که همیشه دوتا کوه میکشیدبایه خورشید که براش چشم و دهن میذاشت..
آخرشم ازاونجایی که خیلی ازنقاشیش راضی بود یه لبخنده پرازذوق میزدو خودش به خودش نمره ی بیست میداد...
وقتایی هم که به میثاق نشون میدادو میثاق قصده اذیت کردنشوداشت ازنظراتی که داییش به نقاشیش میداد جیغش میرفت هوا و باگریه میرفت بغـ*ـل حاج طاهر..
یاده خانوادش و روزای خوبش افتاد..
خونواده ای که میدونست ممکنه دیگه تاآخرعمرش لحظه های خوب و نابی باهاشون نداشته باشه...
باازحرکت ایستادن ماشین ازفکروخیال پرت شدتودنیای واقعیش...
نگاهی به دور و برش انداخت؛جلوی دره خونه ی یاسمین بودن..
سرشوبه سمت فردین برگردوندونگاش کرد
_من که امید دارم...میگم خوب میشی..!راستی..؛فرداشب تولده ملیسه...ممکنه یه تولده کوچولو براش بگیریم..خوشحال میشه کنارتوباشه..
اینوگفت و خواست از ماشین پیاده شه که باصدای فردین سره جاش میخکوب شد
_صبرکن..میخوام یه چیزایی روبهت بگم..
برگشت سمتشوباتردیدنگاش کرد
_چی؟
فردین بدون اینکه نگاش کنه گفت
_یادته..اونشب چه حرفایی بهت زدم؟همون شبی که بهت گفتم میخوام توملیس برام بشین یه روشنایی..مثل..همون نوره تهه تونل..
مارال آب دهنشو سریع قورت داد
دانلود رمان های عاشقانه