کامل شده رمان سرانجام یک شرط | baharbahadoori کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

☆baharbahadori☆

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/08/12
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
531
امتیاز
0
محل سکونت
♧یه جازیره همین سقف♧
_نه عزیزم..میتونی بری

نیلو وسایلش رو جمع کردو از اتاق بیرون رفت..اینطوری تو خونه راحتر بود..میدونست تو اریشگاه بودن بااون وعضیتش خستش میکنه..

باصدای زنگ موبایلش نگاش رفت روی صفحه..اسم مینو رو که دید سریع جواب داد

_الو ماراال کجایین پس؟؟
همونطور که نگاش تواینه بود گفت

_خونه ایم داریم اماده میشیم..عروس خانوم کاره ارایشگاهش تموم شده مگه؟؟

_اخراشه..منم تموم شدم..گفتم بهتون زنگ بزنم ببینم شما کجایین..!

_ماهم دیگه اماده ایم..
_لباست اندازت شد؟

بارضایت نگاهی به لباسش انداخت

_اره خداروشکر دادم برام درستش کردن
_تو دلیت داره بزرگ میشه هاا

لبخندی زد
_گل پسره مامانشه
مینوباخنده گفت

_اون یکی توله ات کجاست؟اماده شده؟
باحرص گفت
_مینـو صدبارگفتم به بچم نگوتوله
مینوباخنده گفت

_باشه بابا نزن مارو من برم دیگه..توهم زودی اماده شین و راه بیوفتین..
_باشه

گوشی روانداخت کنارش و به اینه قدی نگاه کرد؛دستی روی شکمه بر آمدش کشید،لبخنده محوی نشست گوشه ی لبش..وسطایه سه ماهش بودو شکمش کمی بالا اومده بودو به سختی تونسته رود یه لباس مجلسی شیک برای عروسی فرزین و یاسمین پیداکنه..

باصدای بلنده پخش شدن آهنگ تو خونه نگاشو از اینه گرفت

ملیس سریع دویید تو اتاق
_مامانیی مامانیی

مارال نگاش کرد
_بچه ماالان میخوایم بریم!تو رفتی آهنگ گذاشتی؟؟
ملیس باذوق گفت

_خو میام اینجا یکمی تمرین کنم خوشتل برقصم تو عروسی
_میگم مامانی
_جانم؟
_بابابزرگ و مادرجون نمیان؟
لبخندی زد
_قراربود که بیان..
_دایی میثاقم چی؟
لبخندش محوشد...چقدر دلتنگ داداش کوچولوش بود..ولی گاهی وقتابخاطره یه سری انتخابات زندگیمون..بخاطره یه سری از اشتباهاتمون..ممکنه یه چیزایی که برامون خیلی عزیزن رو ازدست بدیم..
شاید ازطریق مینو رابطشون دوباره شکل میگرفت..
طلاخانوم با خواهرش ملک صحبت کرده بودو انگاریه صحبتهایی شده بود برای میثاق و مینو...
_نه..یعنی نمیدونم
ملیس لباشو برچیدوگفت
_دلم براش تنگ شده کاش بیاد
بعدم چرخی زدو گفت
_چطور شدم مامانی؟؟
نگاهی بهش انداخت

لباس آستین حلقه ای که قسمت بالا تنه اش سفید بودونگینای قرمزرنگی قسمت یقه اش کارشده بود و قسمت دامنش که چین دار و قرمز رنگ بود کمربنده ظریف و سفید رنگی داشت

موهاش اتو شده دورش افتاده بودن وقسمت جلوش موهای چتریش روی پیشونیش بودن یه تاج خوشکل رو سرش بود..

لبخنده پرنگی زد
_عروسکه مامانتی تو

ملیس لبخنده باذوقی زد و گفت
_میگم مامان اگه لباس سفیده رو میپوشیدم با خاله یاسی ست میشدم

_نه همین خوبه که..کلی بهت میاد تکمیل شدی
_اما یه چیزی کم داارم
مارال یه ابروشو انداخت بالا
_چی؟

ملیس لباشو جمع کردو دستاشو برد پشتشو به میزه ارایش مارال نگاه کرد..
مارال خودشو نفهمیده زدو ملیس سریع گفت
_هیچی..

اینوگفت و از اتاق بیرون رفت...
مارال نفسش رو باصدا بیرون فرستاد..
نگاهه دیگه ای به خودش و لباسش انداخت..

لباس یک دست خاکستری و بلند؛یقه ی چین خورده که دوره گردنش یه حلقه داشت و قسمت پایینش چین خورده بود..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    از اتاق بیرون رفت..

    بادیدن فردین که درگیره کرواتش بودو مشغول حرف زدن با گوشیش بود خندش گرفت و رفت سمتش؛ کرواتو گرفت تو دستشو براش درستش کرد..

    فردین که معلوم بود داره با فرزین حرف میزنه گفت

    _خونه ایم

    _اره..باشه.. الان راه میوفتیم

    گوشیی رو انداخت تو جیب کت مارکدارش و
    نگاهی به مارال انداخت

    _چه عجب بالاخره کارتون تموم شد سرکاره الیه؟
    مارال پشت چشمی نازک کردوکمی رفت عقب و دستشو زد به کمرش

    _مردم شوهر دارن ماهم شوهر دااریم!!بابا اینقده خوشکل کردیم یه تعریفی کن ازمون!
    فردین نگاهی به سرتا پاش انداخت و نگاش رویه لبای قرمزش خیره موند

    مارال سریع خودشو جمع و جور کردو گفت
    _خاک تو سرت کنن گفتم تعریف کن نه فکرای خاکبرسری!پسره ی هیزز

    فردین زد زیره خنده
    _زود باش بیاین این فرزین از بس زنگ زد پدرمو دراورد..!

    یه بار رو تلفن خونه زنگ زد..گفت کجایین گفتم تو راهیم داریم میایم!!
    اینقده حول شده بود که نفهمید رو تلفن خونه زنگ زده..!
    الانم که رو موبایلم زد گفتم خونه ایم!
    درحالی که میخندید گفت

    _ودر کماله ناباوری گفت پس کی راه میوفتین!این بیشتراز یاسی حول شده!
    مارال هم که خندش گرفته بود گفت

    _کوفت نخند..پاشو بریم زشته توعروسی داداشت بعدازمهمونا برسیم
    اینوگفت و مانتوش رو پوشیدو نگاهی به اطرافش انداخت اما خبری از ملیس نبود

    _ملیس؟؟ملیس بیا میخوایم بریم زود باش

    باصدای افتادن چیزی از تو اتاقش سریع به سمت اتاق رفت و بادیدن ملیس که یه رژه قرمزه رو لباش زده بودواطراف صورتشم کمی رنگ قرمز گرفته بود خندش گرفت..

    اما سریع قورتش دادواخماش رو برد توهم
    _تو داری چیکار میکنی؟

    ملیس رژ از دستش افتادو ازجلوی اینه رفت کنار
    _هیشی..مامانیی..

    فردین با تعجب وارده اتاق شد
    _چی شده؟

    ملیس از خجالت سرشو انداخت پایین
    مارال که متوجه شده بود گفت

    _هیچی..فقط ملیس باید بره صورتشو بشوره
    ملیس بدون اینکه نگاشون کنه سریع از اتاق زد بیرون..

    بارفتنش مارال اروم خندیدو رفت سمت میز ارایشش و وسایلی که افتاده بودن و برداشت و گذاشت رو میز
    از صدای اهنگ جدیدی که پلی شده بود خوشش میومد..

    " همیشگیــمـی؛تـوزندگیــمی،"
    "تـواوج دیـوونگـی ودلبستگیـــمی"
    "تــو آسمونـی تـومهــربونـی"
    "قلب منـوهـرجـاکه میـری میکشـونی"

    فردین دستاشو برد تو جیبشو رفت سمتش

    _زدی تو ذوقه بچه..

    مارال شاکی نگاش کرد
     

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    _چیه نکنه انتظار داشتی بذارم همینجوری ادامه بده؟بچه ای که از الان تو فکره این کارا باشه خدا فرداشو به خیر کنه..

    نگاهه کلی دیگه ای به خودش تو اینه انداخت که دستای فردین دورش حلقه شد

    "بـاتـوکـه هسـتم چیــزی نمیــخوام"
    "واســم بسته همینکــه باتو راه میام"
    "من دل سپــردم به تو غصه اتوخوردم"
    "رفتی و دیدی من توروازیاد نبردم"
    " فــــــــوق العـــادم بـــاتـــــــو،ول نکــن دستــامو؛"
    "تودل من کســی نمیگیــره جــاتووو..."

    _شما حرص نخور واسه گل پسرضرر داره..
    لبخندی زد

    _مگه شما پدر و دختر میزارین ادم حرص نخوره
    فردین بـ..وسـ..ـه ای روی شونه اش زد

    _مارال؟
    لبخندی زد

    _هووم؟
    یه ابروشو انداخت بالا
    _هووم یعنی چی؟

    لبخندش پررنگ شد
    _یعنی بله
    _نچ نشد،حرفمونمیگم

    مارال از تو آینه نگاش کرد
    _جانم؟
    لبخنده جذابی زد

    _من..فـوق العــادم بـــاتــــــو
    بانازنگاش کردو لبخنده پرازعشقی زد

    گوشیش رو از تو کیفش بیرون کشیدوگفت
    _میگم...بیا قبل رفتن یه سلفی بگیریم

    لبخندی زد
    _چشم لیدی

    همینکه خواست عکس بگیره
    باصدای ملیس سریع نگاشون رفت سمت در
    _بدون من سلفی بگیرین؟؟

    نگاهی بهش انداخت؛رژش رو مرتب کرده بودو صورتش رو تمیز شده بود

    خواست چیزی بهش بگه اما پشیمون شده..یه شب که هزار شب نمیشد..!!

    فردین لبخندی بهش زد
    _مگه بدون گل دختره باباهم میشه سلفی گرفت اخه؟
    اینو گفت و اروم بوسیدش و بغلش کرد

    یه دستش رو دوره مارال حلقه کردو بادست دیگش ملیس تو بغلش بود

    "چشـامو میبنــدم ودوباره تـورویــادم میاد"
    "که داری میخنـدی و میگم دوسـت دارم زیـــاد"
    "تـوفــوق العـاده بــودی واسه مــن آره"
    "بعــده تـو هیــچ آدمـی سرروبـالشتــم نمیذاره"

    مارال گوشی روگرفت روبه روشون؛ هرسه بالبخند به لنز دوربین زل زدن...

    و چقدر این قاب چهارنفره که یه خونواده ی خوشبخت رو نشون میدادن جذاب و زیبا بود!

    "عـاشق تـوشـدم شـدی تـومثل خـودم"
    "خـوشبختیـم مـال تـومـیمیـرم دورازتـوباشم"
    عـاشق تـوشـدم شـدی تـومثل خـودم"
    "خــوشبختیـم مـال تــومـیمیـــرم دورازتــوباشم"
    "فـــوق العـــادم باتـــوول نکـن دستــاتو،تـــودل مـن"
    "کســی نمیگیــره جـاتـــو...."
    "فـــوق العـــادم باتـــوول نکـن دستــاتو،تـــودل مـن"
    "کســی نمیگیــره جـاتـــو...."
    (مهدی جهانی؛علیشمس/فوق العاده)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ☆baharbahadori☆

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/08/12
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    531
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    ♧یه جازیره همین سقف♧
    "همیشه از خوبی های بقیه
    واسه خودت دیوار بساز،
    هر وقت بدی کردن
    فقط یه آجر از روش بردار،
    خراب کردن کل دیوار،
    واسه یه اشتباه بی انصافیه ..."

    شاید اگه مارال کل دیوار رو خراب میکرد...هیچ چیز اونی که الان شد...نمیشد!

    و این شد داستان زندگی پر ماجرایی که کلی بالا و پایین داشت...هرشروعی یه پایانی داره...گاهی وقتا آخرش تلخ میشه...گاهی وقتا هم آخرش..شیرین..

    هیچ عشقی بدون دردسربه وجود نمیاد...
    شخصیتای داستانمون؛خیلی جاها کم آوردن..خیلی جاها سختی کشیدن..خیلی جاها خندیدن..خیلی جاها گریه کردن..

    ولی بازم سرپاایستادن..سعی کردن سرنوشتشون رو خودشون رقم بزنن....
    بعضی جاها غمگین بود..بعضی جاهاشادبود...وزندگی باهمین پستی و بلندیاشه که قشنگه..!

    داستانمون تموم شد...باهمه ی خوب و بدش..با همه ی قشنگیا و زشتیهاش...

    اگرعشق بین دونفرنباشه...یه رابـ ـطه هیچوقت پابرجانمونه..ولی اگر عشق باشه..اگه سالها هم بدون هم بگذرونین بازم عاشقین و امکان بازگشت به رابطتون رو دارید..

    ....عشق..چیزه عجیبیه جدا.....
    ***********
    خب سرانجام یک شرط هم تموم شد...
    اینم از اخرین صفحه..

    سرانجام یک شرط داستان خیلی از ادمای دور و برمونه...یاشایدم داستانی شبیه داستان زندگی خودمون...!

    بعضی از دوستیا از همون اولش تشکیل میشن برای پایانی خوب..چون شروع خوبی داشتن..
    و بعضی از دوستیاهم از همون اولش تشکیل میشن برای نرسیدن...چون شروع غلطی داشتن..

    "1395/5/6"

    ممنونم از{نگارشیرازی عزیزم؛مسعودبلبلی ؛مهساآیسان؛علی خاشعی؛ملیکاتهامی}

    دوباره برمیگردم..بایه رمان پربارتروهیجانی..

    "پایان"
     

    M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    خسته نباشید
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید :aiwan_lggight_blum:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا