کامل شده رمان یک دقیقه یلدایم باش | زهرا بهاروند کاربر انجمن نگاه دانلود

دوست دارید شخصیت مرد و زن داستان چه نوع روحیه ای داشته باشن؟به ترتیب:

  • مغرور،لجباز

  • شوخ طبع و حمایتگر،مهربون اما جدی و سرسخت


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرابهاروند

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/08
ارسالی ها
592
امتیاز واکنش
62,180
امتیاز
961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


نذاشتم حرفی بزنه و با صدایی که به زور سعی در کنترلش داشتم توی صورتش غریدم:
_اینی که می بینی،یازده روز به جای تو بالای سر مادرت تو بیمارستان بود...
دستمو سمت علی گرفتم و پر از حرص ادامه دادم:
_اینی که می بینی وقتی آدمِ اون نزول خورِ آشغال اومده بود منو آش و لاش کنه باهاش درگیر شد...اینی که می گی مرتیکه بهش،جای تو و کارای تو رو انجام داده...
با کف دستم زدم تخت سینش:
_تویی که منو،مادرتو،خواهرکوچیکترمونو بین نزول خورای آشغال ول کردی و رفتی...اینی که می بینی هم رئیسمه...هم مَردِ...
پوزخندی بهش زدمو گفتم:
_حالا فهمیدی این کیه پسرِ حاج سجاد؟
چشماشو روی هم فشار داد و با حرص گفت:
_همه ی اینایی که گفتی دلیلی نمیشن واسه انارِ دون کرده تو دستت گذاشتن،می شن؟
مستأصل موندم چی بگم.
اینو راست می گفت!رابـ ـطه ی دوستانه ی ما معمولی نبود!
_اگه اونی که انارِ دون کرده تو دستش گذاشته،عاشقش باشه و نیتش خیر،چی؟
دهنم خشک شد.خیره به علی که اینو گفت مونده بودم!
عاشق؟
علی و من؟
خدایا بسمه برا امشب...
فرید اخماشو تو هم کشید:
_فردا ساعت۵منتظرتم...خونمون...باید همه چیو برام تعریف کنی...فهمیدی؟
علی سرشو تکون داد:
_ساعت پنج...فردا...
به دنبال این حرف با قدمای محکم و مطمئن ازمون دور شد.
_بهتره بریم خونه...باید یه چیزایی رو درباره خودم و خودت برای هم روشن کنیم!
به سمت خیابون رفت و جلوی تاکسی زرد رنگی دست تکون داد.
با توقف تاکسی،من،فرید و ذهن پر از حسای مختلفم سوار شدیم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    از تاکسی پیاده شدیم.
    کل مسیرو فقط و فقط فکر کردم،به علی...تنها به علی!
    فرید آروم در حیاطو باز کرد و گفت:
    _به نیلوفر گفتم که میام کلانتری...احتمالا تا الانم خوابن‌..‌.بیا روی تخت بشین حرف بزنیم...
    روی تخت نشستم و با دستم روی فرشِ قدیمی خطای نامرئی کشیدم.
    کنارم جا گرفت و شروع به صحبت کرد:
    _کارم احمقانه بود...نزولو‌ می گم...تحت تاثیر شریکم اون کار احمقانه رو کردم...زیر پا گذاشتم عقیدمو...نابود شدم...نابود... خدا شاهده نمی خواستم بزارمتونو بزارم،ولی اون عبدیِ بی وجدان کلی چک و سفته داشت با امضای من...خوب بود اگه می رفتم پشت میله های زندون؟خوب بود به باد بره آبروی حاج سجاد؟
    کلافه از توجیه های بی موردش گفتم:
    _تو فکر آبرو بودی چرا نزول خور شدی؟اصلا ببینم،پس الان چطور نترسیدی و برگشتی؟کجا بودی همه ی این مدتی که ما بدبختی کشیدیم؟
    تکیه داد به پشتیِ روی تخت و نفس عمیقی کشید:
    _کرج بودم...خونه ی دوستِ دوران دانشگاهم...الانم که می بینی برگشتم چون شریکم یه وام جور کرده و همین روزا پولشونو پس می دیم...
    بی تفاوت شونه بالا انداختم:
    _دیگه برام مهم نیست...نه تو،نه بدهیت...مهم روزای سخت بی پولی و مریضی مامان بود که نبودی...
    با طعنه گفت:
    _و آقایِ مَرد جامو پر کردن!
    اخم غلیظی کردم:
    _هیچی اونجوری که فکر می کنی نیست...اونی که دیدی پسرعموی ارسلانه...
    عصبی گفت:
    _دیگه بدتر...ارسلان خودش کی باشه که پسرعموش؟
    با تعجب گفتم:
    _تو که جونتو می دادی پای ارسلان!چی شده حالا؟که نه اون از تو سراغی می گیره نه تو کسی نمی دونیش؟
    _این یه چیزیه بین من و ارسلان...
    خسته از حرفایِ بی سر و تهش بلند شدم و رفتم توی خونه.لحظه ی آخر صداشو شنیدم:
    _فردا ساعت پنج...همه چی معلوم می شه!
    و من فکر کردم امشبِ یک دقیقه طولانی تر،با همه ی اتفاقای مزخرفش،تا قبل از اومدن اون مأمور،بهترین شب زندگیم بود!
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    صبح‌ با استرسی که اولین بار بود تجربش می کردم از خواب بلند شدم،هر چند انقدر فکر و خیال کرده بودم دیشب که سرجمع کلا سه ساعتم نتونسته بودم بخوابم!
    ساعتو نگاه کردم،ده دقیقه به هشت!
    مسخره بود اگه امروز مثل یه منشی وظیفه شناس که انگار نه انگار رئیسش جلوی برادرش بهش ابراز علاقه کرده و ‌ از قضا ساعت پنجِ همین امروز باهاش میخواد حرف بزنه،برم سرکار و نقشِ آدم بیخیالی رو بازی کنم!
    نگاهی به جای خالی نیلوفر توی اتاق مشترکمون انداختم،خالی بود و مسلما الان سرکلاسشه.
    مامان هم که از تاثیر داروهایی که می خوره خوابش زیاد شده و معمولا تا یازده خوابه.
    فقط می مونه فرید که رویِ دیدنشو ندارم،راستش الان که فکر می کنم یه حسِ خجالت دخترونه ی بکر سراغم اومده!حسی که تا الان تجربش نکرده بودم،حسی که مانع می شه برم و با فرید بحث و جدل کنم راجع به علی!
    مثل همه ی این مدت بازم اولین ها رو با حضور علی تجربه کردم!

    ***

    فقط خدا می دونه تا ساعت پنج چطور مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور می رفتم!آروم و قرار نداشتم و یه جا بند نمی شدم.
    مامان هم که صددرصد از طریق فرید کل ماجرا رو فهمیده بود با موشکافی زیرنظرم گرفته بود!
    دقیقا ساعت پنج وقتی فرید آماده و حاضر از اتاق بیرون اومد و روبه منِ متعجب گفت:
    _بیرون قرار گذاشتیم!
    به معنای واقعی کلمه وا رفتم!حداقلِ دلخوشیم این بود که علی میاد و می تونم دلیل حرفشو،صحت یا دروغشو ازش بپرسم!
    ولی الان،هیچ راه دیگه ای برام نمونده بود!
    دقیقا دو ساعتِ تمام گوشه ی اتاق کز کرده بودم و به همه ی این مدت فکر می کردم.
    به رفتارای پر از محبتش،
    حمایت هاش،
    بی غل و غش بودن احساساتش،
    خانم نادری گفتنایِ روزای اولش
    و
    حتی به چینای ریزی که موقع خندیدن کنارِ چشمش می افتاد!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    سرمو تکون محسوسی دادم و کلافه و درمونده زیر لب گفتم:
    _ خدایا من که گیج گیجم ... خودت راهنماییم کن ... خودت بگو چیکار کنم ...
    حرفم تموم که شد،از گلدسته هایِ مسجد محل،صدایِ اذان بلند شد:
    _ اللّه اکبر ...
    دلم قرص شد،لبخند شادی زدم و باخودم گفتم:
    _ الان دوباره یقین پیدا کردم حواست بهم هست ... تویی که از رگِ گردن نزدیک تری بهم ...

    ***

    سلامِ نمازمو که دادم،صدایِ باز شدن در حیاط اومد.بیخیال از اینکه لابد نیلوفره و از کلاس برگشته مشغولِ گفتن تسبیحات حضرت فاطمه الزهرا سلام اللّه علیها شدم.
    دونه ی آخر تسبیحو که انداختم،صدایِ احوالپرسی مامان با کسایی باعث شد از جام بلند بشم،با همون مقنعه و چادرِ سفیدِ گل دارِ صورتی،با تسبیحِ فیروزه ایِ تویِ دستم،به سمت پذیرایی کوچیک خونه رفتم.از دیدنِ مرد مسنِ سپید مویی که چهره ی پدرانه ای داشت متعجب شدم‌.دخترجوونی که کنارش ایستاده بود و چهره ش برام به شدت آشنا بود،به سمتم اومد و میونِ بهتِ من بغلم کرد و پر از هیجان گفت:
    _سلام عزیزم... ماشاءاللّه شبیه فرشته هایی...آفرین به سلیقه ی داداشم...
    من که از لفظ داداشم شاخکام فعال شده بودن پشت سرشون رو نگاه کردم که با ورود فرید و پشت سرش علی با اون دسته گلِ نرگس و جعبه ی شیرینی بازم یه حسِ عجیب به قلبم سرازیر شد.‌
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    ***
    نیلوفر که بعد از علی اینا اومده بود،با شوق
    لباسی از کمد درآورد و دستم داد و گفت:
    _با اون شال سفیده بپوشش،بلندم هست ساپورت کلفت باهاش بپوشی بهتره...
    لبخندی از خواهرانه هایی که خرج می کرد روی لبم نشست.
    چشمکی بهم زد و از اتاق بیرون رفت.
    لباسو که پیراهنِ‌ آبی آسمونی قشنگی از جنس لطیفی بود و تا کمر کمی تنگ بود و بعد دامنی می شد رو پوشیدم و طبق گفته ی نیل،شال سفید و ساپورتمم پوشیدم.
    چادر نمازِ سفیدِ نیلوفرو که گلای فیروزه ایِ قشنگی داشت سرم کردم و به آشپزخونه رفتم.
    به تعداد آدمای حاضر توی پذیرایی،توی استکانای کمر باریک و قشنگِ مامان که روشون نقش و نگارِ سنتی داشتن،از چایِ تازه دم مامان ریختم.
    قندون و ظرف پولکی رو هم توی سینی گذاشتم و منتظر صداکردنم از طرف مامان شدم.اسممو که صدا زد،
    زیر لبی « بسم اللّه الرحمن الرحیم » گفتم و به سمت پذیرایی رفتم،توی دلم گفتم(حق داره یه فرصت بهش بدم تا حرفاشو بزنه.)
    سینی رو با اشاره ی مامان اول جلوی همون مرد مسن که هنوزم نمی دونستم کیه گرفتم.چای رو برداشت و ممنون پر از محبتی گفت.نفر بعد خواهرش بود که با مهربونی نگاهم کرد.مامان و فرید و نیلوفرم چای رو برداشتن و در آخر نوبت به خودش رسید‌.
    این لرزش نامحسوس دستام نمی دونم یهو از کجا رسید!
    سینی رو جلوش گرفتم:
    _بفرمایید...
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    با لبخندی که از روی لبش پاک نمی شد،چای رو برداشت و زیر لب طوری که فقط من بشنوم گفت:
    _ممنون که بهم فرصت دادی...
    کنار مامان نشستم و با ریشه های شالم مشغول بازی شدم تا لرز دستام مشخص نشه.
    همون مرد مسن گفت:
    _خاج خانم اگر اجازه بدید این دوتا جوون برن حرف بزنن...این علی آقای ما،حرفای زیادی برای گفتن داره...
    مامان عینکشو جا به جا کرد:
    _خواهش می کنم حتما...
    بعد رو به من ادامه داد:
    _برید توی حیاط مادر...صحبتاتونو بکنید...
    با استرس بلند شدم و با ببخشید زیر لبی به سمت حیاط رفتم،قدماشو پشت سرم احساس می کردم.به حیاط که رسیدم،هوایِ آزاد حالمو بهتر کرد.بدون نگاه کردن بهش،روی تخت نشستم.
    چند دقیقه بعد کنارم با فاصله نشست و گفت:
    _نمی دونی چقدر خوشحالم!
    نگاهش کردم،چشمایِ قهوه ایش برق می زدن.
    کت و شلوارِ دامادیِ سورمه ای رنگ و پیرهن سفیدی که پوشیده بود به مردونه بودن چهره اش اضافه کرده بود،موهاش مثل همیشه،بهم ریخته!
     

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    نگاهمو به چشماش دوختم:
    _مگه ما چند وقته همو می شناسیم علی آقا؟
    لبخند زد:
    _اونقدری بوده که عاشقت بشم!
    از این ابراز علاقهی بی پرواش قلبم به تپش افتاد.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    _ولی من هیچی راجع به شما نمی دونم...من حتی نمی دونم اون مردی که داخله کیه!
    جدی گفت:
    _ببین یلدا...من و تو آدمِ دوستیایِ خیابونی و نامشروع نیستیم،مگه نه؟
    سرمو به تایید تکون دادم،ادامه داد:
    _تو دختر مقیدی هستی،منم آدمِ هـ*ـوس بازی نیستم،ما هر دومون خط قرمزای خودمونو داریم...تو می ذاری من دستتو بگیرم یا ببوسمت؟
    حس کردم گونه هام قرمز شدن!جدی تر از قبل ادامه داد:
    _می بینی؟همین الانشم لپات گل انداختن!تو اگه تا بیست سال دیگه هم تو شرکت من کار کنی بازم سلیقه ها،علایق و افکار منو نمی تونی بشناسی...ببین من اونقدری فهمیدمت که جونمم پات بدم...ولی تو این شناختو لازم داری مگه نه؟
    هیچی نگفتم.همه ی حرفاش حقیقت محض بودن!
    مهربون گفت:
    _تو منو دوست داری؟
    لبمو گاز گرفتم و سرمو پایین تر انداختم.با شیطنت گفت:
    _داری...من اما عاشقتم یلدا... به خدا ، به جون خودت قسم که می خوامت...یه فرصت بده،بزار یه مدت نامزد باشیم و محرم...تا تو بشناسیم،بعدش اگه نخواستیم فقط به خودم بگو...جوری از زندگیت می رم که دیگه اسمم نشونی...باشه؟
    از تصور نبودن و رفتنش قلبم درد گرفت.
    سرمو بالاگرفتم،نگاهش کردم و گفتم:
    _باشه...
    نفس آسوده ای کشید:
    _پس بریم داخل...عمو حیدر،همون که باهامونه،دوست صمیمی پدرمه...بریم که برامون صیغه ی محرمیت بخونه...بریم؟
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    به دنبال این حرفش بلند شد و ایستاد.منم به تبعیت ازش،همراه با هیجان عجیبی کنارش ایستادم،دلم راضی بود به این شناخت و همین رضایتم از شرایط پیشاومده رو نشون می داد.با لبخند گفتم:
    _بریم... یا علی ...
    لبخندی زد و گفت:
    _ یا علی ...
    وارد خونه که شدیم،همه با لبخند نگاهمون کردن،همون طور وایساده بودیم که مامان گفت:
    _مبارکه یا...
    علی با سر به زیر انداخته ادامه ی حرف مامانو قطع کرد:
    _مبارکه ان شاءاللّه ...
    صدای دست زدن که اومد،قلبم تندتر شروع به تپیدن کرد.
    عموحیدر گفت:
    _حاج خانم اجازه می دین این دوتا جوون محرم بشن تا گناهی هم نکنن؟
    مامان گفت:
    _البته...اجازه مام دست شماست...
    عمو رو به فرید گفت:
    _آقا فرید...
    فرید لبخندِ برادرانه ای زد و گفت:
    _بفرمایید حاجی... بسم اللّه ...
    عمو اشاره کرد که من و علی کنار هم بشینیم.روبروش،جفت هم نشستیم و اون قبل از شروع ازم پرسید:
    _دخترم مهریه ات؟
    لبامو از هم باز کردم و گفتم:
    _آب...
    علی ادامه ی حرفمو گرفت:
    _با یه سفر مشهد پابوس امام رضا علیه السلام ...
    عمو با لبخند رضایت بخشی نگاهمون کرد و شروع به خوندن صیغه کرد.
    وقتی بله رو گفتم،
    تازه فهمیدم که اگه رضایت قلبی از طرف من وجود نداشت،محال بود راضی بشم به همین فرصت دادنِ.

    ***

    از در خونه بیرون اومدم و هوای صبح زمستونی رو به ریه هام کشیدم.
    مقنعه‌مو مرتب کردم که چشمم به انگشتر نشونی که دستم بود افتاد.یه انگشتر ظریف طلایی با تک نگینِ وسطش.
    لبخندمحوی زدم و به سمت خیابون رفتم که با صدای بوقی به عقب برگشتم:
    _خانم برسونمت؟جان نثار نمی خوای؟
    با خنده به عقب برگشتم،به سمتش رفتم و همون طور که سوار می شدم گفتم:
    _سلام...صبح شمام بخیر!
    لبخند قشنگی زد و گفت:
    _سلام به روی ماهت...خوبی؟
    خجالت زده دستی به مقنعه ام کشیدم و گفتم:
    _خوبم ممنون...شُم...
    که با خنده ی روی لبش ادامه ی حرفمو عوض کردم:
    _چیزه یعنی تو خوبی؟
    دستشو جلو آورد و دستمو گرفت.داغ شدم و لبمو به دندون گرفتم.بی توجه به من‌ حرکت کرد و همون طور که دستمو روی دنده می ذاشت و دست خودشم روش بود گفت:
    _من از دیشب خوب نیستم...
    با تعجب نگاهش کردم که از حرفش لبخند بزرگی روی لبم نشست:
    _عالیم،توپ..!
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    از فرصت استفاده کردم و سوالی که ذهنمو مشغول کرده بودو ازش پرسیدم:
    _می گم...مامانت کجاست؟چرا دیشب باهاتون نبود؟
    لبخندش غمگین شد،دستمو فشار آرومی داد و گفت:
    _فکر کنم باید گذشتمو همین امروز برات رو کنم...پس امروز بیخیال شرکت!
    _کجا می ریم؟
    _خونه من...
    هیچ مخالفتی نداشتم چون می دونستم علی دست از پا خطا نمی کنه!

    ***

    در آپارتمانشو باز کرد و به حالت پیشخدمتا کمی خم شد و دستشو سمت خونه گرفت:
    _بفرمایید بانو!
    خندیدم و وارد شدم.نگاهمو دور تا دور خونه چرخوندم.
    یه خونه ی صد یاصد و بیست متریِ وسط شهر.
    دیوارایی با کاغذ دیواریِ سفید که گلایِ قشنگِ آبی،فیروزه ای و طوسی داشت.
    یه دست مبل راحتیِ سفید و کاناپه ی خاکستری رنگِ جلوی تلویزیون.
    پرده هام حریر سفید بودن.
    کف هم موکتِ طوسی با طرخ برجسته ی سفید بود.
    یه فرش رنگارنگِ گرد هم وسط مبلا بود.
    سرمو تکون دادم و گفتم:
    _اوم...خوش سلیقه ای!
    دستشو پشت کمرم گذاشت و به سمت مبل هدایتم کرد.وقتی نشستم خودش به سمت آشپزخونه ی اپن که کابینتاش ام دی افِ سفید و طوسی بودن رفت و در همون حال گفت:
    _از انتخاب کردن تو معلومه خوش سلیقه نیستم!
    خندیدم و گفتم:
    _خیلیم دلت بخواد...
    _میخواد خانم میخواد!
    لبخندی زدم و به سمت آشپزخونه رفتم.نگاهش کردم که داشت توی کتریِ چای ساز آب می ریخت.دکمه ی روشن و زد و به سمتم برگشت که خیره خیره نگاهش می کردم.لپمو کشید و گفت:
    _اون جوری نگاه نکن...من کدبانوییم واسه خودم...
    دستمو روی لپم کشیدم و با خنده گفتم:
    _در عوض من ته شاهکارم توی آشپزی ماکارونیه...این به اون در...
    دستموکشید و به سمت مبلا بردم:
    _آشپزتم می شیم...
    روی مبل و‌کنار هم نشستیم.لباشو با زبون تر کرد و شروع به حرف زدن کرد:
     
    آخرین ویرایش:

    زهرابهاروند

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/08
    ارسالی ها
    592
    امتیاز واکنش
    62,180
    امتیاز
    961
    ❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤


    _بچگی خوب و خاطرات قشنگی دارم...فرشته که به دنیا اومد برعکس بچه های دیگه که حسودی می کنن من خوشحال بودم...بچگیمون پر از قشنگی بود...اما اولِ جوونیِ من و درست نوجونیِ فرشته،همه چیز خراب شد...یهو بابام از این رو به اون رو شد...سر هرچیز الکی ای بهونه می گرفت و سر مامان غر می زد...شبا دیر می یومد...ایرادای بنی اسرائیلی می گرفت و بداخلاقی می کرد...گذشت و دو سه ماه بعد،به خودمون اومدیم و دیدیم شدیم بچه ی طلاق!هضم بچه ی طلاق بودن واسه منی که تو آستانه ی هیجده سالگی بودم و فرشته که سیزده سالش بود،خیلی سخت بود...ما عادت کرده بودیم که مامان و بابا رو عاشق و معشوق ببینیم...پدرم یه کارمند ساده ی اداره آب بود و حقوق و وضع مالیمون متوسطِ متوسط بود.برعکس عموم که تو کار آزاد بود و مایه دار و عمم که همسر ثروتمندی داشت،ما بودیم و یه خونه ی جنوب شهر...مادرم هیچوقت اعتراضی نمی کرد،ولی بعد از اون چند ماه انگار که کم آورده باشه،گذاشت و رفت...طلاق...به همین راحتی....
    نفس عمیقی کشید و دستاشو مشت کرد،من که نمی خواستم ناراحتیشو ببینم دستمو روی دستِ مشت شدش گذاشتم و گفتم:
    _می خوای بقیشو نگی؟
    دستمو گرفت و مشغولِ نوازشش شد:
    _نه...بزار واسه یه بارم که شده خالی بشم...داشتم می گفتم...بعد از طلاق،پدرم مهریه ی مادرمو که یه زمین کوچیک اطراف تهران بود داد و خلاص....حضانت ما هم طبق توافق مادرم و پدرم به عهده پدرم گذاشته شد...اوایل من و فرشته فکر می کردیم ممکنه با ماهم بدرفتاری کنه،اما پدرم دوباره مثل چندماهِ پیش شده بود؛مهربون و فداکار...خیلی متعجب بودیم،ابلهانه پیش خودم فکر می کردم دوباره مامان بر می گرده،چند ماه بعد که ازدواج مجدد مادرمو از طریق تنها خاله ام فهمیدیم،شکستیم،هم من و فرشته و هم بابام...دیدم که چطور کمرش خم شد...چند باریم پا پیچش شدم که اصل قضیه ی طلاقو برام بگه اما نم پس نمی داد...تا اینکه چند ماه بعد،درست وقتی ترم اول دانشگاه بودم‌ و داشتم برمی گشتم خونه،فرشته بهم زنگ زد و با گریه و حالتی آشفته گفت بابا حالش بده و بیمارستانن...وقتی بالای سرش رسیدم همه چیو گفت...زیر اون همه دستگاه و بند و بساط پزشکی گفت تومور مغزی بدخیمی داشته و دکترا جوابش کرده بودن...گفت دلیل همه ی اون رفتارای بد این بوده مامان ازش متنفر شه و دل بکنه...گفت نمی خواسته مامان با دونستن این موضوع آب بشه...گفت و قسمم داد نذارم فرشته و مامان چیزی بفهمن...گفت و تو بغلم تموم کرد...
    به اینجای حرفش که رسید قطره ی اشکی از چشم راستش پایین اومد،با دیدن اشکش،چشمای منم شروع به باریدن کردن.با تعجب نگاهم کرد و گفت:
    _یلدا؟
    اشکامو با دست پس زدم و با گریه گفتم:
    _ الهی بمیرم...من طاقت ندارم اشک تو رو ببینم...
    لبخند قشنگی زد و دستشو دور شونه هام حلقه کرد:
    _مطمئنی فقط دوسم داری؟
    متعجب نگاهش کردم که گفت:
    _کلاغا که می گن عاشق این پسر خوشتیپ و جذاب شدی،هوم؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا