- عضویت
- 2016/08/08
- ارسالی ها
- 592
- امتیاز واکنش
- 62,180
- امتیاز
- 961
❤بسم اللّه الرحمن الرحیم❤
نذاشتم حرفی بزنه و با صدایی که به زور سعی در کنترلش داشتم توی صورتش غریدم:
_اینی که می بینی،یازده روز به جای تو بالای سر مادرت تو بیمارستان بود...
دستمو سمت علی گرفتم و پر از حرص ادامه دادم:
_اینی که می بینی وقتی آدمِ اون نزول خورِ آشغال اومده بود منو آش و لاش کنه باهاش درگیر شد...اینی که می گی مرتیکه بهش،جای تو و کارای تو رو انجام داده...
با کف دستم زدم تخت سینش:
_تویی که منو،مادرتو،خواهرکوچیکترمونو بین نزول خورای آشغال ول کردی و رفتی...اینی که می بینی هم رئیسمه...هم مَردِ...
پوزخندی بهش زدمو گفتم:
_حالا فهمیدی این کیه پسرِ حاج سجاد؟
چشماشو روی هم فشار داد و با حرص گفت:
_همه ی اینایی که گفتی دلیلی نمیشن واسه انارِ دون کرده تو دستت گذاشتن،می شن؟
مستأصل موندم چی بگم.
اینو راست می گفت!رابـ ـطه ی دوستانه ی ما معمولی نبود!
_اگه اونی که انارِ دون کرده تو دستش گذاشته،عاشقش باشه و نیتش خیر،چی؟
دهنم خشک شد.خیره به علی که اینو گفت مونده بودم!
عاشق؟
علی و من؟
خدایا بسمه برا امشب...
فرید اخماشو تو هم کشید:
_فردا ساعت۵منتظرتم...خونمون...باید همه چیو برام تعریف کنی...فهمیدی؟
علی سرشو تکون داد:
_ساعت پنج...فردا...
به دنبال این حرف با قدمای محکم و مطمئن ازمون دور شد.
_بهتره بریم خونه...باید یه چیزایی رو درباره خودم و خودت برای هم روشن کنیم!
به سمت خیابون رفت و جلوی تاکسی زرد رنگی دست تکون داد.
با توقف تاکسی،من،فرید و ذهن پر از حسای مختلفم سوار شدیم.
نذاشتم حرفی بزنه و با صدایی که به زور سعی در کنترلش داشتم توی صورتش غریدم:
_اینی که می بینی،یازده روز به جای تو بالای سر مادرت تو بیمارستان بود...
دستمو سمت علی گرفتم و پر از حرص ادامه دادم:
_اینی که می بینی وقتی آدمِ اون نزول خورِ آشغال اومده بود منو آش و لاش کنه باهاش درگیر شد...اینی که می گی مرتیکه بهش،جای تو و کارای تو رو انجام داده...
با کف دستم زدم تخت سینش:
_تویی که منو،مادرتو،خواهرکوچیکترمونو بین نزول خورای آشغال ول کردی و رفتی...اینی که می بینی هم رئیسمه...هم مَردِ...
پوزخندی بهش زدمو گفتم:
_حالا فهمیدی این کیه پسرِ حاج سجاد؟
چشماشو روی هم فشار داد و با حرص گفت:
_همه ی اینایی که گفتی دلیلی نمیشن واسه انارِ دون کرده تو دستت گذاشتن،می شن؟
مستأصل موندم چی بگم.
اینو راست می گفت!رابـ ـطه ی دوستانه ی ما معمولی نبود!
_اگه اونی که انارِ دون کرده تو دستش گذاشته،عاشقش باشه و نیتش خیر،چی؟
دهنم خشک شد.خیره به علی که اینو گفت مونده بودم!
عاشق؟
علی و من؟
خدایا بسمه برا امشب...
فرید اخماشو تو هم کشید:
_فردا ساعت۵منتظرتم...خونمون...باید همه چیو برام تعریف کنی...فهمیدی؟
علی سرشو تکون داد:
_ساعت پنج...فردا...
به دنبال این حرف با قدمای محکم و مطمئن ازمون دور شد.
_بهتره بریم خونه...باید یه چیزایی رو درباره خودم و خودت برای هم روشن کنیم!
به سمت خیابون رفت و جلوی تاکسی زرد رنگی دست تکون داد.
با توقف تاکسی،من،فرید و ذهن پر از حسای مختلفم سوار شدیم.
آخرین ویرایش: