بارون هنوز به شدت قبل میبارید و به تن نحیفم شلاقهای سردش رو فرو میآورد.
نه اشک میریختم و نه هق هق میکردم. ماتتر و حیرونتر از اون بودم که بتونم درک درستی از اطرافم داشته باشم.
وقتی از حیاط عمارت خارج شدم زانوهام شل شدند. قدم هام کشیده شدن تنها صدای ساییده شدن کفشهام رو روی سنگ فرش جلوی عمارت میشنیدم.
نفس نفس زنان انگار که کوهی رو جابهجا کرده باشم روی زانوهام خم شدم.
چند قطره اشک گرم لای قطرههای سرد و خیس بارون روی گونههام سر خورد.
انگار از دور دست کسی صدام زد. هنوز مات روی زانو خم شده بودم که دستی روی بازوم نشست و بهم کمک کرد تا به سمتش برگردم.
همین که برگشتم نگاهم توی یه جفت چشم سبز براق که هم بهت و هم نگرانی رو میشد درش دید قفل شد.
نگاهش رو از من گرفت و به عمارت دوخت و دوباره به سمتم برگشت.
آب از سر و صورت هر دومون چکه میکرد.
ترسیده با لکنت گفت:
-ت... تو... اینجا چیکار می... میکردی؟
سرم رو چرخوندم به سمت عمارتی که حالا حکم منفورترین مکان عالم رو برام داشت و بهش نگاه کردم.
بازوم رو از دستش کشیدم. عقب گرد کردم که باز صداش اومد.
داد زد:
-آهو کجا میری؟
دستم رو تو هوا پرت کردم، جیغ کشیدم:
-جهنم!
و بعد با بغض نالیدم:
-دست از سرم بردار. دست از سرم بردارید. بذارید به حال خودم بمیرم.
تلو تلو خوران به بدون هدف فقط راه میرفتم.
باز هم بازوم رو چسبید؛ چرا ولم نمیکرد؟ چرا نمیگذاشت تو درد خودم بمیرم؟ چرا؟!
خدایا چرا مگه من چه بدی به درگاهت کردم که باهام اینطور کردی؟
هنوز با خودم درگیر بودم که یه جای گرم قرار گرفتم سرم رو به اطراف چرخوندم توی ماشین بودم.
بدون حرف شقیقهام رو تکیه دادم به شیشه یخ زده که قطرههای بارون با شدت زیاد خودشون رو بهش میزدند.
تو دلم گفتم:«دیدی آهو؟ دیدی حتی دنبالت نیومد تا برات توضیح بده؟ دیدی حتی نخواست مثل اونهایی که دستشون رو میشه حداقل یه بهونه مسخره بیاره؟»
-پیاده شو!
نگاهی به اطراف انداختم اخمم توی هم رفت برگشتم سمتش با صدای خشداری گفتم:
-من رو ببر خونمون؛ چرا آوردیم اینجا؟
موهای طلایی رنگش رو داخل شالش برد گفت:
-بهت گفتم پیاده شو. میخوای اینطور بری خونه مامانت با این وضع ببینتت خدایی نکرده بلایی سرش میاد.
و خودش زودتر پیاده شد. ناچار به دنبالش از ماشین پیاده شدم.
از شدت بارونی هم که میبارید کم شده بود.
آوا توی کیفش دنبال چیزی میگشت وقتی پیداش نکرد با غرغر گفت:
-اه لعنت به این حافظه باز یادم رفت بیارمش.
و با کف دست شروع کرد در زدن داشتم با خودم فکر میکردم«چرا آیفن رو نزده؟»که در باز شد.
برادرش با اخم گفت:
-چته مگه سر آوردی؟ باز دسته کلیدت رو جا گذاشتی؟
چون کنار وایساده بودم من رو ندید.
آوا: إ خب سردمه آیفون هم که خراب شده.
آوات: حالا چرا آنقدر زود اومدی؟ مگه نگفتی میخوای بری تا شب بمونی؟
آوا برگشت سمت من دستم رو گرفت کشید داخل، در حالی که برادرش رو کنار میزد باز نق زد:
-من میگم سردمه، جلوی در میخواد سوال پیچم کنه. دیگه نشد که بمونم.
آوات با بهت من رو برانداز کرد. چیزی نگفت تنها سرش رو انداخت پایین و کنار رفت. بیچاره هر دفعه که من رو میدید چشمهاش از کاسه بیرون میزد.
خجالت زده از سر وضع به هم ریختهام سرم رو انداختم پایین دیگه بلند نکردم.
آوا من رو با خودش برد توی اتاقش یه دست لباس از کمدش در آورد داد دستم گفت:
-بیا عزیزم لباست رو عوض کن.
چون خیلی سردم بود بدون حرف از دستش گرفتم، توی دلم گفتم:«آوا چرا اونجا بود؟»
-الان میام.
بعد هم از اتاق بیرون رفت. لباسم رو عوض کردم روی تختش نشستم تکیه دادم به تاجش و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
دوباره اون صحنه جلوی چشمم پر رنگ شد. چشمهام کمتر از یه ثانیه باز خیس شدن فقط توی دلم داشتم خودم رو به خاطر حماقتم لعنت میکردم.
آخه خدا من چرا آنقدر سادهام؟
هق هق ریزم تنها صدایی بود که سکوت اتاق رو میشکست. اشکم نه به خاطر حسادت بود نه به خاطر این که حسی به جاوید داشته باشم. فقط به خاطر سادگی و احمق بودن خودم بود.
در باز شد آوا اومد داخل تا من رو با اون حال دید فنجونی که دستش بود رو گذاشت روی میز و به سمتم اومد.
نه اشک میریختم و نه هق هق میکردم. ماتتر و حیرونتر از اون بودم که بتونم درک درستی از اطرافم داشته باشم.
وقتی از حیاط عمارت خارج شدم زانوهام شل شدند. قدم هام کشیده شدن تنها صدای ساییده شدن کفشهام رو روی سنگ فرش جلوی عمارت میشنیدم.
نفس نفس زنان انگار که کوهی رو جابهجا کرده باشم روی زانوهام خم شدم.
چند قطره اشک گرم لای قطرههای سرد و خیس بارون روی گونههام سر خورد.
انگار از دور دست کسی صدام زد. هنوز مات روی زانو خم شده بودم که دستی روی بازوم نشست و بهم کمک کرد تا به سمتش برگردم.
همین که برگشتم نگاهم توی یه جفت چشم سبز براق که هم بهت و هم نگرانی رو میشد درش دید قفل شد.
نگاهش رو از من گرفت و به عمارت دوخت و دوباره به سمتم برگشت.
آب از سر و صورت هر دومون چکه میکرد.
ترسیده با لکنت گفت:
-ت... تو... اینجا چیکار می... میکردی؟
سرم رو چرخوندم به سمت عمارتی که حالا حکم منفورترین مکان عالم رو برام داشت و بهش نگاه کردم.
بازوم رو از دستش کشیدم. عقب گرد کردم که باز صداش اومد.
داد زد:
-آهو کجا میری؟
دستم رو تو هوا پرت کردم، جیغ کشیدم:
-جهنم!
و بعد با بغض نالیدم:
-دست از سرم بردار. دست از سرم بردارید. بذارید به حال خودم بمیرم.
تلو تلو خوران به بدون هدف فقط راه میرفتم.
باز هم بازوم رو چسبید؛ چرا ولم نمیکرد؟ چرا نمیگذاشت تو درد خودم بمیرم؟ چرا؟!
خدایا چرا مگه من چه بدی به درگاهت کردم که باهام اینطور کردی؟
هنوز با خودم درگیر بودم که یه جای گرم قرار گرفتم سرم رو به اطراف چرخوندم توی ماشین بودم.
بدون حرف شقیقهام رو تکیه دادم به شیشه یخ زده که قطرههای بارون با شدت زیاد خودشون رو بهش میزدند.
تو دلم گفتم:«دیدی آهو؟ دیدی حتی دنبالت نیومد تا برات توضیح بده؟ دیدی حتی نخواست مثل اونهایی که دستشون رو میشه حداقل یه بهونه مسخره بیاره؟»
-پیاده شو!
نگاهی به اطراف انداختم اخمم توی هم رفت برگشتم سمتش با صدای خشداری گفتم:
-من رو ببر خونمون؛ چرا آوردیم اینجا؟
موهای طلایی رنگش رو داخل شالش برد گفت:
-بهت گفتم پیاده شو. میخوای اینطور بری خونه مامانت با این وضع ببینتت خدایی نکرده بلایی سرش میاد.
و خودش زودتر پیاده شد. ناچار به دنبالش از ماشین پیاده شدم.
از شدت بارونی هم که میبارید کم شده بود.
آوا توی کیفش دنبال چیزی میگشت وقتی پیداش نکرد با غرغر گفت:
-اه لعنت به این حافظه باز یادم رفت بیارمش.
و با کف دست شروع کرد در زدن داشتم با خودم فکر میکردم«چرا آیفن رو نزده؟»که در باز شد.
برادرش با اخم گفت:
-چته مگه سر آوردی؟ باز دسته کلیدت رو جا گذاشتی؟
چون کنار وایساده بودم من رو ندید.
آوا: إ خب سردمه آیفون هم که خراب شده.
آوات: حالا چرا آنقدر زود اومدی؟ مگه نگفتی میخوای بری تا شب بمونی؟
آوا برگشت سمت من دستم رو گرفت کشید داخل، در حالی که برادرش رو کنار میزد باز نق زد:
-من میگم سردمه، جلوی در میخواد سوال پیچم کنه. دیگه نشد که بمونم.
آوات با بهت من رو برانداز کرد. چیزی نگفت تنها سرش رو انداخت پایین و کنار رفت. بیچاره هر دفعه که من رو میدید چشمهاش از کاسه بیرون میزد.
خجالت زده از سر وضع به هم ریختهام سرم رو انداختم پایین دیگه بلند نکردم.
آوا من رو با خودش برد توی اتاقش یه دست لباس از کمدش در آورد داد دستم گفت:
-بیا عزیزم لباست رو عوض کن.
چون خیلی سردم بود بدون حرف از دستش گرفتم، توی دلم گفتم:«آوا چرا اونجا بود؟»
-الان میام.
بعد هم از اتاق بیرون رفت. لباسم رو عوض کردم روی تختش نشستم تکیه دادم به تاجش و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
دوباره اون صحنه جلوی چشمم پر رنگ شد. چشمهام کمتر از یه ثانیه باز خیس شدن فقط توی دلم داشتم خودم رو به خاطر حماقتم لعنت میکردم.
آخه خدا من چرا آنقدر سادهام؟
هق هق ریزم تنها صدایی بود که سکوت اتاق رو میشکست. اشکم نه به خاطر حسادت بود نه به خاطر این که حسی به جاوید داشته باشم. فقط به خاطر سادگی و احمق بودن خودم بود.
در باز شد آوا اومد داخل تا من رو با اون حال دید فنجونی که دستش بود رو گذاشت روی میز و به سمتم اومد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: