کامل شده رمان یک قطره عشق | *Nadia_A* کاربر انجمن نگاه دانلود

به نظرتون دارم خوب جلو میرم؟!

  • بله داری خوب جلو میری

    رای: 70 94.6%
  • نه اصلا خوب نیست

    رای: 4 5.4%

  • مجموع رای دهندگان
    74
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*Nadia_A*

نویسنده سطح یک
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/27
ارسالی ها
495
امتیاز واکنش
17,427
امتیاز
704
سن
28
محل سکونت
خوزستان
بارون هنوز به شدت قبل می‌بارید و به تن نحیفم شلاق‌های سردش رو فرو می‌آورد.
نه اشک می‌ریختم و نه هق هق می‌کردم. مات‌تر و حیرون‌تر از اون بودم که بتونم درک درستی از اطرافم داشته باشم.
وقتی از حیاط عمارت خارج شدم زانوهام شل شدند. قدم ‌هام کشیده شدن تنها صدای ساییده شدن کفش‌هام رو روی سنگ فرش جلوی عمارت می‌شنیدم.
نفس نفس زنان انگار که کوهی رو جابه‌جا کرده باشم روی زانوهام خم شدم.
چند قطره اشک گرم لای قطره‌های سرد و خیس بارون روی گونه‌‌هام سر خورد.
انگار از دور دست کسی صدام زد. هنوز مات روی زانو خم شده بودم که دستی روی بازوم نشست و بهم کمک کرد تا به سمتش برگردم.
همین که برگشتم نگاهم توی یه جفت چشم سبز براق که هم بهت و هم نگرانی رو می‌شد درش دید قفل شد.
نگاهش رو از من گرفت و به عمارت دوخت و دوباره به سمتم برگشت.
آب از سر و صورت هر دومون چکه می‌کرد.
ترسیده با لکنت گفت:
-ت... تو... این‌جا چی‌کار می‌... می‌کردی؟
سرم رو چرخوندم به سمت عمارتی که حالا حکم منفورترین مکان عالم رو برام داشت و بهش نگاه کردم.
بازوم رو از دستش کشیدم. عقب گرد کردم که باز صداش اومد.
داد زد:
-آهو کجا میری؟
دستم رو تو هوا پرت کردم، جیغ کشیدم:
-جهنم!
و بعد با بغض نالیدم:
-دست از سرم بردار. دست از سرم بردارید. بذارید به حال خودم بمیرم.
تلو تلو خوران به بدون هدف فقط راه می‌رفتم.
باز هم بازوم رو چسبید؛ چرا ولم نمی‌کرد؟ چرا نمی‌گذاشت تو درد خودم بمیرم؟ چرا؟!
خدایا چرا مگه من چه بدی به درگاهت کردم که باهام اینطور کردی؟
هنوز با خودم درگیر بودم که یه جای گرم قرار گرفتم سرم رو به اطراف چرخوندم توی ماشین بودم.
بدون حرف شقیقه‌ام رو تکیه دادم به شیشه یخ زده که قطره‌های بارون با شدت زیاد خودشون رو بهش می‌زدند.
تو دلم گفتم:«دیدی آهو؟ دیدی حتی دنبالت نیومد تا برات توضیح بده؟ دیدی حتی نخواست مثل اون‌هایی که دستشون رو می‌شه حداقل یه بهونه مسخره بیاره؟»
-پیاده شو!
نگاهی به اطراف انداختم اخمم توی هم رفت برگشتم سمتش با صدای خشداری گفتم:
-من رو ببر خونمون؛ چرا آوردیم اینجا؟
موهای طلایی رنگش رو داخل شالش برد گفت:
-بهت گفتم پیاده شو. می‌خوای اینطور بری خونه مامانت با این وضع ببینتت خدایی نکرده بلایی سرش میاد.
و خودش زودتر پیاده شد. ناچار به دنبالش از ماشین پیاده شدم.
از شدت بارونی هم که می‌بارید کم شده بود.
آوا توی کیفش دنبال چیزی می‌گشت وقتی پیداش نکرد با غرغر گفت:
-اه لعنت به این حافظه باز یادم رفت بیارمش.
و با کف دست شروع کرد در زدن داشتم با خودم فکر می‌کردم«چرا آیفن رو نزده؟»که در باز شد.
برادرش با اخم گفت:
-چته مگه سر آوردی؟ باز دسته کلیدت رو جا گذاشتی؟
چون کنار وایساده بودم من رو ندید.
آوا: إ خب سردمه آیفون هم که خراب شده.
آوات: حالا چرا آنقدر زود اومدی؟ مگه نگفتی می‌خوای بری تا شب بمونی؟
آوا برگشت سمت من دستم رو گرفت کشید داخل، در حالی که برادرش رو کنار می‌زد باز نق زد:
-من می‌گم سردمه، جلوی در می‌خواد سوال پیچم کنه. دیگه نشد که بمونم.
آوات با بهت من رو برانداز کرد. چیزی نگفت تنها سرش رو انداخت پایین و کنار رفت. بیچاره هر دفعه که من رو می‌دید چشم‌هاش از کاسه بیرون می‌زد.
خجالت زده از سر وضع به هم ریخته‌ام سرم رو انداختم پایین دیگه بلند نکردم.
آوا من رو با خودش برد توی اتاقش یه دست لباس از کمدش در آورد داد دستم گفت:
-بیا عزیزم لباست رو عوض کن.
چون خیلی سردم بود بدون حرف از دستش گرفتم، توی دلم گفتم:«آوا چرا اونجا بود؟»
-الان میام.
بعد هم از اتاق بیرون رفت. لباسم رو عوض کردم روی تختش نشستم تکیه دادم به تاجش و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم.
دوباره اون صحنه جلوی چشمم پر رنگ شد. چشم‌هام کمتر از یه ثانیه باز خیس شدن فقط توی دلم داشتم خودم رو به خاطر حماقتم لعنت می‌کردم.
آخه خدا من چرا آنقدر ساده‌ام؟
هق هق ریزم تنها صدایی بود که سکوت اتاق رو می‌شکست. اشکم نه به خاطر حسادت بود نه به خاطر این که حسی به جاوید داشته باشم. فقط به خاطر سادگی و احمق بودن خودم بود.
در باز شد آوا اومد داخل تا من رو با اون حال دید فنجونی که دستش بود رو گذاشت روی میز و به سمتم اومد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    سخت من رو به خودش فشرد و با بغض گفت:
    -تو چته دردت به جونم باهام حرف بزن تو رو خدا آهو خودت رو خالی کن، بذار محرم اسرارت بشم.
    هق هقم اوج گرفت زار زدم:
    -من یه احمقم آوا یه کبک که سرش رو کرده زیر برف و خودش رو زده به بی‌خبری.
    باز اشک ریختم وقتی دیگه چشمه‌ی اشک‌هام خشکید، سرم رو از روی شونه‌ی آوا برداشتم.
    آوا هر دو شونم رو گرفت مجبورم کرد دراز بکشم.
    -بخواب عزیزم هنوز ظهره، ناهار خوردی؟
    سرم رو تکون دادم مطمئنا چشم‌هام یه کاسه خون بودند.
    -خیلی خوب من می‌رم تو هم یه چرت بزن تا حالت بهتر بشه بعد همه چیز رو برام تعریف کن ببینم تو اونجا چیکار می‌کردی؟
    این درست همون سوالی بود که توی سر منم می‌چرخید.
    وقتی بیدار شدم آفتاب داشت غروب می‌کرد. دستم رو به سرم گرفتم و گیج به اطرافم نگاه کردم.
    وقتی یادم اومد کجام باز هم همه چیز جلوی چشم‌هام واضح شد، بغضم دوباره راه گلوم رو سد کرد. چند قطره اشک پشت سر هم راه خودشون رو به روی گونه‌ام باز کردند.
    وقتی خوب خودم رو خالی کردم از جام بلند شدم از اتاق بیرون رفتم.
    بعد از شستن دست و صورتم به اتاق برگشتم. آوا روی تخت نشسته بود و یه لیوان آب دستش بود.
    با دیدنم لبخندی زد گفت:
    -الان بهتری؟
    سرم رو تکون دادم رفتم، کنارش نشستم لیوان رو دستم داد.
    -بیا این قرص رو بخور حتما سرت درد می‌کنه.
    ازش تشکر کردم قرص رو خوردم. سرم رو که بلند کردم دیدم داره خیره نگاهم می‌کنه با صدایی گرفته گفتم:
    -چیزی رو صورتمه؟
    خندید.
    -نه بابا، منتظرم برام تعریف کنی.
    اخم کردم و متفکر به یه گوشه خیره شدم دیگه نمی‌خواستم همه چیز رو تو خودم بریزم احساس می‌کردم به خالی شدن این بار سنگین رو دوشم نیاز شدیدی دارم.
    نفس عمیقی کشیدم گفتم:
    -همه چیز از اونجایی شروع شد که من زد به سرم و وسوسه رفتن به ایتالیا تموم وجودم رو گرفت.
    به چشم‌های مشتاق آوا نگاهی انداختم و شروع کردم تعریف کردن از اون شکنجه گرفته تا شرط بابا و اون روز توی فرودگاه و...
    شاید اون روز اگر من آنقدر ذوق و شوق نداشتم و تو آسمونا پرواز نمی‌کردم هیچ وقت با شخصی به نام جاوید رامش روبه‌رو نمی‌شدم؛ شاید بی‌تفاوت مثل بقیه رهگذرهای معمولی از کنارش ردش می‌شدم.
    وقتی حرف‌هام تمام شدن دستی به صورت خیسم کشیدم سرم رو بلند کردم آوا هم داشت گریه می‌کرد.
    وقتی نگاهم رو دید با هق هق گفت:
    -خدا لعنتت کنه جاوید که به هر کی می‌رسی زخم می‌زنی و میری.
    فین فینی کردم با تعجب گفتم:
    -مگه تو جاویدو می‌شناسی؟
    سرش رو تکون داد با بغض گفت:
    -پسر عمومه.
    دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این متعجب بشم؛ شاید با خودم اوایل فکر می‌کردم نسبتی با هم دارند؛ ولی تا این حد نزدیکش رو فکر نمی‌کردم.
    با تته پته گفتم:
    -پ... پس... من... چ... چرا ندیده بودمت؟
    اشک‌هاش رو پاک کرد با صدای گرفته گفت:
    -ما فقط با عمو ارتباط داریم.
    مکثی کرد.
    -باعث و بانی حال الان پدرم جاویده اون این کارو با ما کرده.
    با بهت گفتم:
    -چطوری؟
    اخم کرد.
    -هیچی ولش کن حتی نمی‌خوام اون موقع رو به یاد بیارم.
    معلوم بود یه چیزی عذابش می‌ده. دلم می‌خواست بدونم؛ ولی نمی‌خواستم ناراحتش کنم.
    -اونجا چیکار می‌کردی؟
    سرش رو بلند کرد.
    -عمو حالش بد بود می‌خواستم برم یه سر بهش بزنم.
    -ولی من پدرجون رو اونجا ندیدم.
    -آره وقتی خوابیدی بهش زنگ زدم رفته سفر.
    زیر لب به آرومی گفت:
    -نباید با اون حالش می‌رفت.
    معلوم بود پدرجون رو خیلی دوست داره. خب اون حسابش جداست و، واقعا با من مهربونِ.
    آوا دستم رو گرفت با ناراحتی گفت:
    -آهو از عمو کینه به دل نگیر اون از هیچ چیز خبر نداره. نمی‌دونه ما به خاطر جاوید باهاش رفت آمد نداریم فکر می‌کنه به خاطر حال پدرمه که تو مهمونی‌های خانوادگی شرکت نمی‌کنیم.
    -نگران نباش من هم می‌دونم پدرجون از رفتار گند پسرش خبر نداره.
    -آهو اون لعنتی هر چیزی که چشمش رو بگیره باید به دست بیاره هر چیزی که باشه اونم فقط برای یه مدت محدود.
    لرز بدی به تنم نشست گفتم:
    -اون این اواخر رفتارش باهام بهتر شده بود..
    پوزخندی زد.
    -کی دقیقا توی اون سفر جلوی چشم مینو؟
    سرم رو به تأیید تکون دادم.
    -آره تو از کجا می‌دونی؟
    -از کجا؟ من رفتارشو حفظ شدم. اون فقط می‌خواست حسادت مینو رو تحریـک کنه همین!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -ولی وقتی دوتایی باهم بودیم هم دیگه بد رفتاری نمی‌کرد.
    لبشو به دندون گرفت با تردید گفت:
    -نگو که عاشقش شدی؟
    چشم‌هام رو گشاد کردم با صدای کشیده‌ای گفتم:
    -نه البته که نه! من فقط دنبال اینم که چرا من چرا من رو وارد بازیش کرده؟
    و واقعا هیچ حسی نداشتم؛ فقط یکم قاطی کرده بودم.
    -چرا نداره. مگه رفتارها یه آدم روانی دلیل دارن؟
    -ولی من دنبال دلیلشم اون باید همه چیز رو توضیح بده.
    -آهو فعلا باید به فکر طلاق گرفتن باشی.
    -خدا رو شکر این‌جاش بهم رحم شده.
    -چطور؟
    -فقط یه صیغه بینمون خوندند که اونم تا چند وقت دیگه مهلتش تموم می‌شه.
    نفس راحتی کشید گفت:
    -خدا رو شکر.
    کمی سکوت بینمون بر قرار شد؛ ولی بعد از یه مدت پرسیدم:
    -به نظرت جاوید واقعا مینو رو دوست داره؟
    شونه بالا انداخت.
    -چه می‌دونم شاید عطشی که برای به دست آوردن مینو داره هم یه روزی خاموش بشه عطشی که زندگی چند نفر رو نابود کرد.
    -منظورت چیه؟
    غمگین گفت:
    -نمی‌شه الان درموردش حرف بزنم. راستش اصلا نباید بهش اشاره هم می‌کردم.
    حرف‌هاش برام گنگ بودن منظورش رو متوجه نمی‌شدم و این حس کنجکاوی داشت از داخل من رو می‌خورد.
    نگاهی به بیرون انداختم داشت شب می‌شد برخاستم رو بهش گفتم:
    -آوا لباس‌هام رو کجا گذاشتی؟ باید برگردم.
    -بمون هنوز حالت کاملا خوب نیست.
    -نه!
    با خشم مصنوعی گفت:
    -نه و مرض دختره‌ی چشم سفید قرار بود یه روز بیای اینجا بمونی پیشم که رفتی سفر، بعد از سفرت بیای این‌جا که نیم ساعت اومدی سوغاتی‌هام رو دادی و رفتی. حالا عمرا بذارم از این‌جا تکون بخوری.
    چشمکی زد با لبخند گشادی گفت:
    -بیا آزادیت رو جشن بگیریم. امشب آوات شیفته من هم تنهام دلت میاد من رو بذاری و بری؟
    آزادی رو خوب اومده بود. داشتم فکر می‌کردم چطور به مامان و بابا قضیه رو بگم که آوا باز گفت:
    -یه زنگ بزن خونتون مامانت نگران نشه.
    دستی به پیشونیم کشیدم.
    -ای وای گوشیم رو تو خونه جا گذاشتم.
    دستم رو گرفت من رو به طرف بیرون کشید.
    -بیا ببینم خب با تلفن خونه زنگ بزن. بهش بگو آوا مریض شده حالش خوب نیست، می‌خوام پیشش بمونم.
    با خودم فکر کردم:«چه خوب که مامان خبر نداره برادر آوا پزشکه و چه خوب‌تر که قبلا این دروغ رو گفته بودم.»
    آوا تلفن رو داد دستم نگاهی به صورتم انداخت بعد با حیرت گفت:
    -می‌گم چرا چشم‌هات اینطوری شدن؟
    -چطوری شدن؟
    یکم فکر کرد.
    -چشم‌هات سبز نبودند؟
    ابروهام رفتن بالا تازه یادم افتاد آوا تا حالا من رو بدون لنز ندیده.
    -نه لنز می‌گذارم.
    چینی به بینیش داد.
    -لنز؟ اذیت نمی‌شی؟
    -چرا ولی جاوید مجبورم می‌کرد.
    اخم کرد ولی بعد چهرش باز شد گفت:
    -دیگه نذاری‌ها اینطوری قیافت مظلوم‌‌تره مخصوصا چشم‌هات مثل چشم...
    لب پایینش رو کشید تو دهنش و گفت:
    -آهوأن
    با صدای بلندی گفت:
    -آوات؟
    آوات که جلوی تلوزیون نشسته بود توی دید ما هم بود برگشت سمتمون گفت:
    -آوا روی کوه که نیستم همین‌جا نشستم آروم‌تر خواهر گلم.
    آوا بدون توجه بهش با ذوق گفت:
    -می‌دونی چشم‌های آهو سبز نیستن قهوه‌این؟
    آوات برگشت سمتم از بالای فرم مشکی عینکش نگاهی به من انداخت و گفت:
    -واقعا؟ چه کشف مهمی و تو الان متوجه شدی؟
    از نگاه خیره‌اش معذب روی جام کمی تکون خوردم.
    آوا پرید بین افکارم گفت:
    -نخیر چون تا حالا بدون لنز ندیده بودمش.
    سرش رو تکون داد برگشت به همون حالت قبل، منم نفس حبس شدم رو از سـ*ـینه خارج کردم،
    آوا غر زد:
    -اَه پسره یکم ذوق نداره.
    سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم و شماره‌ی خونه رو گرفتم تا به مامان بگم شبو پیش آوا می‌مونم.
    -الو
    -سلام مامان خوبی.
    -آهو تویی؟ کجایی دختر چرا موبایلت رو نبردی؟
    نگرانی تو صداش موج می‌زد.
    -دیدی که چطور با عجله از خونه بیرون اومدم یادم رفت نگران نباش حالم خوبه.
    -خوبه که زنگ زدی.
    -مامان من احتمالا شب بمونم.
    -چی؟ شب بمونی؟
    زیر چشمی نگاهی به اطرافم انداختم وای باز دروغ لعنت بر من.
    -آره مامان خب راستش....
    پرید بین حرفم.
    -یعنی کسی رو نداره که تو باید بمونی؟ آهو شب برمی‌گردی اصلا شاید جاوید خوشش نیاد.
    اخم کردم تو دلم فریاد زدم:«می‌خوام بره بمیره آشغال!»؛ ولی گفتم:
    -باهاش هماهنگ می‌کنم.
    -الان زنگ زد سراغت رو گرفت من هم گفتم خونه دوستتی.
    با بهت گفتم:
    -مامان دقیقا چی بهش گفتی؟
    -خب معلومه گفت دوستت کیه منم آوا رو گفتم مگه اون آوا رو نمی‌شناسه؟
    لعنت به شانسم همه چیز خراب شد. اگر بیاد اینجا چی؟ مطمئنا خونه‌ی عموش رو بلد بود دیگه نه؟
    آب دهنم رو قورت دادم. به سختی در حالی که از استرس داشتم پس می‌افتادم گفتم:
    -مامان دقیقا کی زنگ زد؟
    -نیم ساعت قبل. فکر کنم شایدم بیشتر دقیقا نمی‌دونم.
    تو دلم گفتم:« خدای من؟ حتما میاد اینجا.»
    -باشه خودم بهش زنگ می‌زنم.
    -شب برگرد خوشم نمیاد خونه کسی بمونی این صد دفعه. آهو چندبار باید یه حرف رو تکرار کنم؟
    لب‌هام رو به هم فشردم توی این آشفته بازار مامان هم وقت گیر آورده بود. یه جواب سر هم کردم که نه سیخ بسوزه نه کباب و بعد تماس رو قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    رفتم توی اتاق آوا وقتی من رو دید با لبخند گفت:
    -زنگ زدی؟
    با ترس بهش نگاه کردم گفتم:
    -بدبخت شدم آوا مامان به جاوید گفته که من اینجام اون حتما میاد مگه نه؟
    تو یه لحظه چشم‌هاش پر تشویش شدند.
    -خدایا، میاد اینجا شر به پا می‌کنه!
    -می‌گم درو باز نکنیم.
    -نه وای اگر بیاد با آوات روبرو بشه.
    دور خودش می‌چرخید و کلماتی رو نامفهوم به کار می‌برد، معلوم بود از من بیشتر دستپاچه شده.
    -آوا چته دختر؟ تو که از من بدتری؟
    اومد سمتم دستمو گرفت با ناله گفت:
    -نباید بذاریم آوات و جاوید با هم روبرو بشند.
    -خیلی خوب من می‌رم خونه که اونم نیاد اینجا.
    -نه عمرا بذارم بری.
    -بس کن آوا نمی‌دونم؛ چرا از روبه‌رویی اون دوتا می‌ترسی؛ ولی وقتی من اینجا باشم اونم میاد.
    دور خودم چرخیدم گفتم:
    -لباس‌هام کجان؟
    آوا با ترس گفت:
    -هنوز خشک نشدن آهو نرو خواهش می‌کنم.
    -نه موندنم دیگه جایز نیست برای شما هم دردسر درست می‌شه.
    همون موقع کسی در زد، البته در زدن نبود به معنای واقعی داشت در رو می‌کوبید.
    نگاهی بین منو آوا رد و بدل شد بعد از یه مکث کوتاه هر دو به بیرون از اتاق دویدیم.
    آوا داشت از هال خارج می‌شد با اخم و عصبانیت نگاهی به من انداخت.
    بعد از درگاه خارج شد.
    آوا زد به سر خودش گفت:
    -خدایا خودت به دادمون برس.
    با استری دویدم سمت پنجره‌ای که روبه‌روی در حیاط بود.
    دیدم آوات درو باز کرد جاوید روبه‌روش بود چنان با خشم و کینه به هم نگاه می‌کردند که احساس می‌کردم با همون نگاهشون الان همدیگه رو تیکه پاره می‌کنند.
    جاوید زیر لب چیزی غرید چون فاصله زیاد بود نشنیدم چی گفت؛ ولی هر چی گفت آوات هم جوابی داد که بدجور عصبیش کرد.
    زد تخت سـ*ـینه‌ی آوات؛ ولی اصلا یه اینچ هم تکون نخورد.
    اینطوری نمی‌شد باید می‌فهمیدم دارن چی به هم می‌گن.
    دویدم از خونه بیرون رفتم با صدای بلندی که به گوشم رسید از پیشروی بیشتر امتناع کردم.
    آوات بلند غرید:
    -گورت رو گم کن جاوید وگرنه خودت از بعدش خبر داری.
    جاوید با حرص گفت:
    -برو بهش بگو بیاد تا اینجا رو، روی سرت خراب نکردم.
    -اولا ساکت شو صدات رو بیار پایین بعد هم نمی‌دونم داری از کی حرف می‌زنی.
    -نمی‌دونی؟
    صداش رو بلند کرد:
    -آهو نریمان مثل یه بزدل توی خونه‌ی عموی من قایم شدی؟
    آی حرص خوردم دیگه ساکت موندن بی‌فایده بود رفتم جلوتر طوری که توی دیدش باشم .
    -حرف دهنت رو بفهم. داری برای خودت چی می‌گی؟
    سرک کشید با پوزخند گفت:
    -خوشم اومد خوب خودت رو نشون دادی. دل جرأت زیادی داری.
    -از اینجا برو.
    -نچ عزیزم تا باهات حرف‌هام رو نزنم از اینجا جم نمی‌خورم.
    -من حرفی باهات ندارم هر چی بوده رو همین امروز توی اون عمارت جهنمی با جفت چشم‌های خودم دیدم.
    یه ابروش رو بالا داد.
    -آره می‌دونم داشتی از حسادت پس می‌افتادی. تو که اینقدر دلت می‌خواست به خودم می‌گفتی.
    چشمکی زد.
    -من تو این کار‌ها حرفه‌ایم.
    توی یه لحظه احساس کردم از خشم زیاد رگ‌های سرم منفجر می‌شن، بدجور خونم به جوش اومده بود!
    چطور می‌تونست اینقدر پست باشه؟
    با صدای بلندی فریاد کشیدم:
    -خفه شو عوضیِ آشغال به عمرم بی غیرت تر از تو ندیدم.
    -نمی‌خواد حرص بخوری. به بابات بگو پولم رو پس بده دیگه کاری با تو ندارم.
    مطمئن بودم از عصبانیت زیاد کبود شدم.
    -اصلا می‌دونی چیه؟ نمی‌خوام پولت رو بدم مگه نگفتی واسه زنم خرج می‌کنم؟ اینم واسه عذاب‌هایی که این چند وقت من رو دادی.
    داشت با عصبانیت نگاهم می‌کرد معلوم بود داره خودش رو می‌خوره. من اون پولو نمی‌خواستم مگه احمق بودم پول اون عوضی رو بخوام؟
    دوباره گفتم:
    -نترس بهت می‌دم اونی که از تو به من برسه همش نحسی و عذابه، ببین جاوید پاکت می‌کنم از زندگیم از تک تک ثانیه‌هایی که با بی رحمی ازم به تاراج بردی. همش رو از حلقت بیرون می‌کشم مطمئن باش تمام اون حقارت‌هارو ازت پس می‌گیرم.
    آوات از جلوی در کنار رفته بود. جاوید از فرصت استفاده کرد بی هوا به سمتم حمله ور شد.
    جلوم ایستاد با فریاد گفت:
    -بیا ازم پس بگیر ببینم زورت بهم می‌رسه؟ حالا برای من بلبل زبونی می‌کنی دختره‌ی پاپتی؟
    به خاطر خشم زیادم دیگه نمی‌تونستم خودم رو کنترل کنم، دستم رو بالا بردم و با بیشترین توانم سیلی محکمی به صورتش زدم. اون‌قدر ضربه محکم بود که صورت جاوید کج شد و جای انگشت‌هام روی صورتش سرخ شد. دستم به ذُق‌ذُق افتاده بود.
    هلش دادم مثل خودش با فریاد گفتم:
    -عوضی آشغال گورت رو از جلوی چشم‌هام گم کن.
    اول بهت زده نگاهم کرد؛ ولی بعد دستش رو گذاشت روی گلوم و فشار داد. چون شوکه بودم نتونستم واکنش نشون بدم.
    چشم‌هام به خاطر فشار زیاد دست‌هاش از کاسه بیرون زدند.
    صدای جیغ بلند آوا اومد.
    -آوات کشتش.
    داشتم تقلا می‌کردم و با ناخون‌های بلندم به سر و صورتش چنگ می‌زدم تا ولم کنه؛ ولی زورم بهش نمی‌رسید. تنها تصویری که روبروم بود چشم‌های به خونه نشسته‌ی جاوید بودند.
    توی یه لحظه هجوم هوا رو تونستم حس کنم؛ ولی به خاطر فشار زیادی که به گلوم وارد شده بود، نمی‌تونستم هوا رو به داخل ریه‌ام بکشونم.
    جاوید ازم جدا شده بود!
    دیدم که آوات زیر بغلش رو گرفت یه مشت به صورتش زد با فریاد گفت:
    آوات: کثافت آشغال، تو اسم مَرد رو به لجن کشیدی.
    بعد هم از خونه انداختش بیرون و در رو محکم به روش بست.
    با خیال راحت روی زمین افتادم. هنوز نفسم بالا نیومده بود کمی به خودم حرکت دادم روی زمین زانو زدم سـ*ـینه‌ام از بی هوایی خس خس می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    کسی پشتم قرار گرفت، دست‌هاش رو از زیر بازوهام رد کرد، از روی زمین جدا شدم سر پا ایستادم با دست‌هاش قفسه سـ*ـینه‌ام رو ماساژ داد کم کم احساس کردم تنفسم داره به حالت عادی برمی‌گرده!
    نفس راحتی کشیدم، شخصی که پشتم بود ازم جدا شد.
    سرم رو بلند کردم آوات بود!
    دستم رو گرفت خواستم. دستم رو پس بکشم
    که محکم تر گرفتش و اجازه نداد بکشمش عقب و جدی گفت:
    -تکون نخور می‌خوام نبضت رو بگیرم!
    دیگه چیزی نگفتم وقتی کارش تمام شد. دستم رو کشید بردم سمت حوض وسط خونه، شیر آب رو باز کرد چند مشت آب پاشید به صورتم راه نفسم کاملا باز شد.
    نگاهی به بغـ*ـل دستم انداختم آوا با صورت خیس و موهای پریشون کنارم بود.
    وقتی دید دارم نگاهش می‌کنم از زمین بلند شد و به داخل دوید چند لحظه بعد اومد یه لیوان آب دستش بود.
    -داداش بدم بخوره؟
    آوات:آب سرد نخوره بهتره.
    بعد برگشت سمتم گفت:
    -می‌تونی حرف بزنی؟
    لب باز کردم تا حرف بزنم.
    -آ..
    ولی به خاطر درد زیادی توی ناحیه گلوم حرفم بریده شد. دستم رو گذاشتم روی گلوم و خم شدم.
    آوات: فعلا حرف نزن؛ اگر بهتر نشدی باید بری دکتر شاید به تارهای صوتیت صدمه وارد شده باشه.
    با مظلومیت نگاهش کردم اگر نتونم حرف بزنم؟
    انگار حرفم رو از نگاهم خونده باشه ابروهاش بالا رفتن
    -اینطور نگاه نکن. دست من که نیست!
    خجالت زده سرم رو پایین انداختم.«راست می‌گـه اون بنده خدا چه گناهی کرده تازه؛ اگر اون نبود الان زنده نبودم!»
    توی فکر بودم که آوا گفت:
    -بیا این آبو بزن صورتت انشالله که طوری نیست.
    لیوان رو ازش گرفتم، آب سرد حالم رو یکم بهتر کرد و اون التهاب رو از بین برد.
    لیوان نیمه پر رو دادم دستش نگاه بدجنسی به رون انداخت و باقی مونده‌ش رو، روی صورتم خالی کرد.
    دلم می‌خواست جیغ بکشم؛ ولی گلوم خیلی درد می‌کرد.
    با سرعت به سمت داخل دوید منم پشت سرش دویدم انگار نه انگار که چند دقیقه پیش رو به قبله بودم.
    جلوی در هال پام گیر کرد به پادری و با
    کله داشتم می‌خوردم زمین همونطور که
    بال بال می‌زدم تا خودم رو به جایی بند کنم با دیدن آوات چنگ زدم به بدنش تا تعادلم حفظ بشه؛ ولی خودم رو که نتونستم جمع کنم هیچ اونم انداختم روی زمین و افتادم روش...
    یه چیزی زیر گوشم مثل طبل صدا می‌کرد. سرم رو کم کم بالا بردم اول یه پیراهن آبی خیلی روشن، بعد بالاتر یه گردن و کمی بالاتر که رفتم که نگاهم تو یه جفت چشم مشکی نشست، اول گیج همینطور مات مونده بودم و نمی‌تونستم موقعیت رو درک کنم.
    نفس نفس زنان درحالی که احساس می‌کردم تا بناگوش داغ شدم هنوز خیره به چشم‌های فرد روبه‌ روم بودم.
    اینقدر نزدیک بهش بودم که هرم نفس‌های تندش و آمیخته با ادکلن تلخش رو حس می‌کردم.
    با صدای جیغ آوا به خودم اومدم چشم‌هام گشاد شدن و مثل فنر از جام پریدم.
    آوا:خاک به سرم چی شده؟
    دستپاچه سرم رو بالا انداختم می‌ترسیدم لب باز کنم باز گلوم درد بگیره.
    اومد دستم رو گرفت همه جام رو وارسی کرد.
    -جاییت درد نمی‌کنه‌؟
    آوات با بدجنسی خاصی گفت:
    -آوا مراقب دوستت باش انگار امروز عزرائیل داره دورش می‌چرخه.
    و دستش رو به حالت چرخش توی هوا گردوند!
    آوا جیغ جیغ کرد.
    -این چه حرفیه؟ زبونت رو گاز بگیر.
    دست‌هاش رو به حالت تسلیم برد بالا از جاش بلند شد دستی به لباسش کشید در حالی که چهره‌ش جدی شده بود گفت:
    -خیلی خوب من دیگه برم همین الانش هم دیرم شده.
    آوا: به سلامت مراقب خودت باش.
    نگاهی به هردومون انداخت درحالی که اخم ظریفی بین ابروهای مشکی رنگش نشسته بود گفت:
    -شما هم مراقب خودتون باشید. کسی در زد هم به هیچ وجه باز نکنید!
    منظورش این بود که ممکنه باز سر و کله‌ی جاوید پیدا بشه!
    دم در یه لحظه مکث کرد و دوباره گفت:
    -آوا بهش آب جوش بده. اگر تا یکی دو ساعت دیگه نتونست حرف بزنه بیارش بیمارستان باشه؟
    آوا: باشه.
    از در که بیرون رفت آوا نفسش رو بیرون فرستاد با خنده گفت:
    -امروزم چه روزی بود!
    به سمت آشپزخونه هلم داد گفت:
    -برو آشپزخونه تا من یه سر به بابا بزنم بعد بیام آب جوش بهت بدم!
    رفتار‌های آوا و آوات طوری بود که دلم می‌خواست منم یه برادر داشته باشم چقدر خوب می‌شد.
    مامان با حرص گفت:
    -مگه نگفتم حق نداری شب بمونی چرا حرفمو گوش ندادی هان؟
    درحالی که موهای خیسم رو شونه می‌زدم گفتم
    -إ مامان گـ ـناه داشت خودش تنها بود.
    اخم کرد:
    -مگه نگفتی یه داداش داره.
    سرم رو تکون دادم.
    -چرا؛ ولی داداشش شیف شب بود.
    -کارش چیه؟
    ای وای الان بگم دکترِ دیگه هیچ!
    -چه می‌دونم مامان مگه من فضول مردمم؟
    -یعنی تو آنقدر با آوا رفت و آمد کردی نمی‌دونی داداشش کارش چیه؟
    -مامان من که نمی‌رفتم اونجا درمورد داداشش بدونم. به خاطر خود آوا می‌رفتم.
    مامان وقتی خیالش راحت شد بالاخره سر کچلم رو ول کرد!
    -آهو می‌دونی پس فردا عروسی روژانه؟ باز من باید بهت بگم لباس داری یا نه؟
    سرم رو به نشونه تأسف تکون دادم.«تو این هیری ویری کی حوصله عروسی رفتن داره!»
    -آره مامان خب یه چیزی می‌پوشم.
    مامان صورتش سرخ شد معلوم بود داره حرص می‌خوره.
    -اصلا گونی بپوش من چیکارت دارم؟
    ضربه‌ای با کف دست به پیشونیم زدم!
    خواست بره بیرون که باز برگشت با عصبانیت گفت:
    -آهو این نامزدت خجالت نمی‌کشه هی راه به راه می‌گـه، پولمو بده مگه می‌خوایم پولش رو بخوریم؟
    با تعجب گفتم:
    -از کی تا الان داره می‌گـه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    -یه چند روزی هست. ببینم تو بهش گفتی فرزام رو گرفتند؟
    شونه رو کنار گذاشتم. در حالی که ترس به دلم افتاده بود.گفتم:
    -نه من چیزی نگفتم چطور مگه؟
    اخمی کرد.
    -هیچی گفتم شاید تو بهش گفتی اونم داره می‌گـه پولم رو بدید.
    لبم رو جویدم از خجالت داشتم پس می‌افتادم؛ ولی باید می‌گفتم.
    -خب مامان پولشو بدید. بابا خیلی دوست داره مدیونش باشه؟
    با غضب گفت:
    -خوشم باشه حالا داری طرفداری اونو می‌گیری؟
    رفتم جلو با ملایمت گفتم:
    -نه مامانم این چه حرفیه، من کِی طرفداری کردم؟ فقط دارم می‌گم پولش رو پس بدین که هی نگه.
    -باباتم می‌خواد پولشو بده. اونم دوست نداره زیر دین کسی باشه.
    تو دلم خدا رو شکر کردم.
    مامان از اتاق رفت بیرون، من هم روی صندلی میز تحریرم نشستم. دستی به یقه اسکیم کشیدم بدجور اذیتم می‌کرد؛ ولی اگر مامان جای کبودی روی گردنم که شاهکار جاوید بود رو می‌دید پس می‌افتاد.
    تو دلم هزار بار به خودم لعنت فرستادم.چرا با یه تصمیم عجولانه به زندگیم گند زدم. جاوید تا آخر نابود کردنم رفته بود.
    لابد با خودش می‌گفت بابا پول نداره بهش بده و با زندان انداختنش می‌خواست من رو عذاب بده؛ ولی این دفعه تیرش خطا رفته بود.
    ظهر وقتی بابا برگشت توی تموم صورتش عصبانیت دیده می‌شد. با تعجب داشتم به چهره‌ی برافروخته‌ش نگاه می‌کردم که صدای فریادش من رو از جا پروند.
    -آهو این پسره‌ی آشغال چی می‌گـه؟
    دلم ریخت خدای من باز چی شده بود؟
    خون توی رگ‌هام منجمد شد با لکنت گفتم:
    -چ... چی... شده؟
    با چشم‌های به خون نشسته بهم نگاه کرد و داد کشید.
    -اومده می‌گـه منو آهو به هم زدیم دیگه کاری بهش ندارم پولم رو بدید.
    مامان که تا اون موقع ساکت و با ترس نگاه می‌کرد رو به مامان با حیرت گفت:
    -بابات چی می‌گـه؟
    مردد و بهت زده مونده بودم نمی‌دونستم چی بگم. دلم می‌خواست خودم کم کم همه چیز رو تعریف کنم؛ ولی جاوید باز هم خراب کرده بود.
    در آخر با کلی کشمکش درونی که با خودم داشتم گفتم:
    -م... من... م... می‌خوام... که ازش جدا بشم او... اون...
    بابا پرید بین حرفم با غضب و صدای بلند گفت:
    -ساکت شو یعنی چی که به هم بزنین هان؟ مگه شهر هرته؟ اول اومدی پات رو کردی تو یه کفش الا این پسره حالا بعد از چند ماه می‌گی می‌خوای به هم بزنی؟ مگه ازدواج عروسک بازیِ دختر که این نشد اون یکی؟
    مامان که دل خوشی از جاوید نداشت گفت:
    -پیام حرص نخور بذار ببینم حرف حسابش چیه؟
    -کدوم حرف حساب خانم؟ این دختره دیگه خیلی سر خود شده. اون از این‌که پاش رو کرده بود تو یه کفش برم ایتالیا، اونم از نامزد کردنش. این پسره اصلا معلوم نبود از کجا پیداش شده. حالا هم اومده می‌گـه می‌خوایم به هم بزنیم اینم می‌گـه دیگه نمی‌خوامش تو بگو من از دستش چیکار کنم؟
    احساس می‌کردم ممکنه بابا از عصبانیت منفجر بشه. صورتش سرخ شده بود و از نگاهش خشم می‌بارید.
    ولی نباید کوتاه می‌اومدم این دفعه فرق داشت من دیگه اون آهوی احمق نبودم؛ باید بهشون می‌گفتم با خودم چیکار کردم.
    دستی به صورت خیسم کشیدم بعد یقه لباسم رو آوردم پایین مامان و بابا، با نگاهشون تک تک حرکاتم رو دنبال می‌کردند وقتی گردن کبود شدم رو دیدند هر دو خشکشون زد.
    مامان جیغ کشید:
    -اون چیه آهو؟
    با بغض گفتم:
    -می‌خوای بدونی مامان؟
    نگاهی به بابا انداختم.
    -شما هم می‌خوای بدونی؟
    نفس عمیقی کشیدم تا بغضم رو قورت بدم؛ ولی زیاد موفق نبودم.
    -این نتیجه بی عقلی دخترتونه، ببینید نزدیک شش ماهه دارم اون روانی رو تحمل می‌کنم کسی که هر دفعه که بهم رسید یه زخم زد و از کنارم گذشت.
    رو به بابا گفتم:
    -بابا این نتیجه کم عقلی منه، شدم عروسک خیمه شب بازی جاوید تا هر بلایی که دلش می‌خواد به سرم میاره.
    تو بگو برای چی باید دیگه تحملش کنم؟ کسی که دیروز تو خونه‌شون با یه زن دیگه دیدمش و با کمال پررویی زل زد تو چشم‌هام و حتی نخواست یه کلمه حرف بزنه یا مثل مرد‌های خیانتکار دیگه توضیح الکی بده.
    هق هق کردم.
    -گند زدم به زندگیم!
    روی دو زانو نشستم دیگه نمی‌تونستم حرف بزنم داشتم خفه می‌شدم.
    مامان جیغ بلندی کشید و از حال رفت. با ترس داشتم نگاهش می‌کردم؛ که بابا، با سرعت به سمت آشپزخونه رفت. هنوز ماتم زده نگاهم روی مامان بود که بابا، با هول کنارش نشست کمی آب قند به خوردش داد و کمی هم به صورتش زد تا حالش بهتره بشه.
    وقتی حال مامان بهتر شد بابا عصبی گفت:
    -تموم ماجرا رو تعریف کن. می‌خوام همه چیز رو بدونم ببینم چیکار کردی با خودت واو به واوش رو برام می‌گی بدون کم و کاست، فهمیدی؟
    کلمه آخر رو چنان فریاد کشید که حس کردم روح از تنم جدا شده. بابا رو تا حالا آنقدر عصبی ندیده بودم.
    تنها به تکون سر اکتفا کردم زبونم از ترس بند اومد.
    مامان با اشک و بغض بهم نگاه می کرد توی نگاهش همه چیز بود، خشم، نا امیدی، بی قراری هر حس بدی که تا اون موقع تجربه کرده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    صدای کر کننده‌ی موزیک گوش‌هام رو اذیت می‌کرد. دست‌هام رو توی هم قفل کردم، نگاه خیره‌ام روی گلدون شیشه‌ای روی میز بود، اصلا انگار نه انگار که عروسی روژانه بی‌حوصله‌تر از اون بودم که بخوام توی این شادی شرکت کنم.
    نفس عمیقی کشیدم. سرم رو بلند کردم به اطراف چرخوندم نگاهم که به مامان خورد حس شرمندگیم بیشتر شد. بیچاره مامان به خاطر روژان چقدر ذوق داشت حالا ساکت و مغموم یه گوشه نشسته بود و به حرف‌های بدری خانم همسایه‌ خاله آزاده گوش می‌داد.
    به هم خوردن نامزدی من هم تا چند وقت دیگه سوژه پچ پچ این و اون می‌شد.
    بغض بدی گلوم رو فشار داد. سرم رو پایین انداختم و دست‌هام رو بیشتر به هم فشردم.
    با احساس این که شخصی کنارم ایستاده، سرم رو بلند کردم، نگاهم توی صورت کسی نشست که یک درصد هم فکر نمی‌کردم ببینمش. با خودم فکر کردم.«حامد؟!» از اون مهمونی کذایی به بعد دیگه ندیده بودمش.
    وقتی نگاهمو دید گفت:
    -اجازه هست آهو خانم.
    نیشخند زدم با طعنه گفتم:
    -تو که به اجازه نیاز نداری.
    اخمی کرد یه صندلی بیرون کشید و رو به‌روم نشست.
    -نمی‌دونم چه پدرکشتگی با من بیچاره داری.
    خنده‌ام گرفته بود، راست می‌گفت، من به غیر از اون برخورد اول که پیشنهاد رقـ*ـص بهم داد دیگه چیزی ازش ندیده بودم که بخوام ازش بدم بیاد.
    شونه بالا انداختم.
    -نمی‌دونم شاید به خاطر صمیمیت بین تو و جاوید باشه می‌دونی من از هر چی که مربوط به اون باشه بیزارم.
    ابروهاش بالا رفتن.
    -من اون‌قدر که می‌گی با اون صمیمی نیستم. یعنی خیلی وقته که دیگه دورش رو خط کشیدم.
    دست به سـ*ـینه نگاهش کردم چه اصراری داشت که بگه سنمی با جاوید نداره؟
    یه تای ابروش رو بالا برد.
    -شنیدم به هم زدین!
    تیز نگاهش کردم.
    -به شما ربطی نداره.
    -خیلی خوب باشه من که چیزی نگفتم.
    -نمی‌خوام ازش چیزی بشنوم
    یکم با تردید نگاهم کرد بعد گفت:
    -الان دیگه راحت شدی؟
    لب‌هام رو کج کردم.«انگار نمی‌خواد این بحث رو تموم کنه.»
    -به قول خودش نمی‌خواد بذاره آب خوش از گلوم پایین بره.
    پوزخند زد.
    -اون الان سرگرمه و با تو کاری نداره. هر وقت از عروسک جدیدش سیر شد اونوقت باید ازش بترسی.
    آب دهنم رو قورت دادم با دلهره گفتم:
    -منظورت چیه؟
    کمی خودشو جلوتر کشید.
    -تو از چیزی خبر نداری، با این که چند ماه نامزدش بودی؛ ولی هیچی درموردش نمی‌دونی.
    ‌-خب بگو تا بدونم.
    لب باز کرد که حرف بزنه؛ ولی صدای شخصی مانع حرف زدنش شد.
    -حامد؟
    به سمت صدا برگشتم با دیدن آوات ابروهام بالا رفتن زیر لب گفتم:
    -این دیگه اینجا چیکار داره؟
    حامد خندید گفت:
    -اینم از همون چیزای که تو ازش خبر نداری.
    بعد رو به آوات گفت:
    -چطوری داداش؟
    آه از دست این احوال پرسی های پسرونه!
    آوات دستش رو فشرد و جوابش رو با همون جذبه خاص خودش داد. باز خوبه این یکی شروع نکرد به چرت و پرت گفتن.
    زیر لب بهش سلام کردم که تنها با استفهام بهم نگاه کرد.دیگه موندن رو جایز ندونستم موندن کنار دوتا پسر اونم برای منی که تازه نامزدیم رو به هم زده بودم صورت خوشی نداشت.
    دستی به شال روی سرم کشیدم و با یه «ببخشید» زیر لبی از کنارشون گذشتم و به گوشه‌ی دیگه‌ای پناه بردم همش اطرافم رو نگاه می‌کردم که کسی حواسش به من بوده یا نه!
    روی صندلی نشستم و نفسم رو بیرون دادم هنوز زیر چشمی به میز قبلی نگاه می‌کردم و توی سرم پر از سوال بود«آوات اینجا چیکار داره؟»
    با نشستن دستی روی شونه‌م از جا پریدم به عقب برگشتم رزا بود آرمانم باهاش بود هر دو کنارم نشستن.
    رزا: آهو نمی‌خوای بلند بشی؟ بابا ناسلامتی عروسی‌ها.
    نگاهم رو توی صورت غرق آرایش و بی‌خیالش چرخوندم.
    -نه عزیزم حوصله ندارم تو برو جای من هم بترکون.
    خندید با شیطنت گفت:
    -اینو خوب اومدی.
    بلند شد دستش رو تو هوا تکون داد.
    -چه معنی میده آدم شب عروسی خواهرش یه جا بشینه.
    بعد با غضب به آرمان که ساکت، نگاهش یه نقطه نامعلوم بود نگاه کرد.
    -درست می‌گم نه آرمان خان؟
    آرمان گیج سر بلند کرد گفت:
    -چی؟
    رزا چپ چپ نگاهش کرد و رفت که به قول خودش بترکونه.
    برگشتم به آرمان نگاه کردم.
    -چیه آرمان امشبم تو خودتی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    نگاهی دلخور بهم انداخت گفت:
    -یه روز یه نامردی اومد کنارم نشست و گفت حاضر درد دلم رو بشنوه.
    سرم رو به زیر انداختم آهی کشیدم گفتم:
    -اون نامرد خودش الان یه کوه می‌خواد تا زیر آوارِ دردِ دلش نشکنه.
    بعد سرم رو بلند کردم.
    -بگو آرمان می‌خوام بشنوم.
    -امشب؟
    -آره همین امشب.
    بلند شد دستم رو گرفت با خودش کشید.
    -دیوونه کجا میری؟
    -یه جای خلوت که بشه حرف زد برو پالتو بپوش بیرون سرده.
    حرفی که گفت رو عملی کردم اول پالتوم رو از مامان گرفتم و بعد با هم رفتیم یه گوشه‌ی باغ بیرون از سالن روی یه سکو کنار آبنما نشستیم، منتظر بهش نگاه کردم تا شروع کنه.
    آب دهنش رو قورت داد سیب گلوش بالا پایین شد، احساس می‌کردم چشم‌های قهوه‌ایش نم دارند.
    با صدای گرفته‌ای گفت:
    -لابد رزا و روژان درمورد سارا بهت گفتن درسته؟
    سرم رو تکون دادم.
    -آره خب خیلی وقته که گفتند.
    چشم‌هاشو بست و زیر لب زمزمه کرد.
    -من یه احمقم آهو.
    چقدر این حرف تکراری بود.
    با چشم‌های گشاد شده از روی سکو بلند شدم.
    -آرمان دلم نمی‌خواد اون چیزی که تو فکرمه درست باشه!
    چشم‌هاش باز شدن نگاهش از اشک برق می‌زد.
    -روز اولی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد، هم نجیب بود هم خانم کلی دنبالش دویدم تا تونستم راضیش کنم باهم ارتباط داشته باشیم.
    یکم از رابـ ـطه‌مون که گذشت دیدم توقعاتش هر روز بیشتر می‌شن. هر روز یه بهونه می‌آورد من هم بهش حق می‌دادم؛ چون داشت به خاطر من خواستگارهاش رو سر می‌دوند؛ ولی دیگه داشت شوری رو از بی نمکی رد می‌کرد. رفتارش درست مثل بچه‌ها شده بود، من هم بهش گفتم بهتره یه مدت از هم بی خبر باشیم، می‌خواستم فکرهام رو بکنم تشکیل زندگی کار ساده‌ای نیست.
    نمی‌خوام بگم برای زن آسونه نه! ولی اون‌قدر که به مرد فشار میاد برای درست کردن یه زندگی خب شاید به زن فشار نیاد. نمی‌دونم ممکنه من اشتباه کنم؛ ولی می‌دونی جواب این همه دوندگی من چی شد؟
    منتظر جوابم نموند دوباره گفت:
    -می‌خواستم به مامان و بابا بگم برن خواستگاریش؛ ولی درست روزی که می‌خواستم باهاش حرف بزنم خودش زنگ زد و گفت... گفت... که داره با پسر خاله‌اش ازدواج می‌کنه و دیگه سراغش نرم. می‌فهمی یعنی چی؟ می‌دونی چی کشیدم وقتی این موضوع رو شنیدم؟
    پاهام سست شدن بیشتر از این نمی‌تونستم شوکه بشم.
    دست‌هاش از خشم می‌لرزیدند رفتم جلوش زانو زدم با بغض گفتم:
    -آروم باش آرمان خواهش می‌کنم داری با خودت چیکار می‌کنی؟
    سرش رو خم کرد یه قطره اشکش روی دامن لباسم افتاد.
    -فکرش رو هم نمی‌کردم یه روز اینطوری شکست بخورم.
    با دیدن گریه‌اش من هم به گریه افتادم بریده بریده گفتم:
    -گریه نکن تو رو به خدا گریه نکن!
    ولی چشمه‌ی اشکش انگار قصد بند اومدن نداشت، نمی‌دونستم چیکارش کنم حالش خیلی بد بود.
    انگار که مـسـ*ـت کرده باشه و حال خودش رو نفهمه از لرزش شونه‌هاش وجود منم به لرزه در می‌اومد از این که اشک یه مرد رو ببینم متنفر بودم و حالا کسی که مثل برادر بود برام داشت جلوم می‌شکست!
    کمی آرومتر که شد سرش رو بلند کرد. چشم‌هاش به خون نشسته بودند.
    -ببخش آهو ناراحتت کردم؛ ولی دست خودم نبود نیاز داشتم که خودم رو خالی کنم.
    لبخند محوی زدم.
    -اشکال نداره.
    نگاهش رو توی صورتم گردوند، بعد اخم مصنوعی کرد.
    -بگو ببینم مرتیکه نشسته بود جلوت چی می‌گفت؟
    هول شده گفتم:
    -کی؟ چی می‌گفت؟
    -منو نپیچون همون پسره که تیپش اسپرت بود. ببینم مگه تو نامزد نداری؟ پس اون مردک رو چرا دک نکردی؟
    زیر چشمی بهش نگاه کردم چهره‌اش واقعا جدی شده بود.
    -به هم زدیم اونی که دیدی دوست جاوید بود، هیچی نمی‌گفت داشت درمورد جاوید حرف می‌زد!
    با بهت گفت:
    -به هم زدین؟ کِی؟ چرا؟
    -دیروز همه چیز تموم شد؛ ولی آرمان خواهش می‌کنم فعلا به کسی چیزی نگو مامان همین الانش هم کلی داره خودش رو به خاطر این موضوع عذاب می‌ده!
    -من با این حرف‌ها کار ندارم بگو ببینم قضیه چیه؟
    دامن لباسم رو توی مشتم گرفتم بغض راه گلوم رو بسته بود خفه گفتم:
    -آرمان الان نه!
    نگاه مرددی بهم انداخت.
    -نمی‌خوای خالی بشی؟! یعنی آنقدر غریبه‌ام؟
    اشکم ریخت پایین با ناله گفتم:
    -نه این چه حرفیه؛ ولی الان شرایطش رو ندارم. می‌خوام تنها باشم خواهش می‌کنم!
    وقتی حالم رو دید بلند شد سریع گفت:
    -باشه گریه نکن؛ ولی زود بیا داخل هم هوا سرده هم ممکنه کسی مزاحمت بشه.
    نگاه دیگه‌ای بهم انداخت و سریع از کنارم گذشت و رفت.
    با رفتنش هق هق بلندتر شد سرم به زیر رفته بود و از شدت گریه به سکسکه افتاده بودم.
    نمی‌دونم چقدر اونجا نشسته بودم و گریه می‌کردم که با دیدن یه جفت کفش مردونه‌ی براق ترس رو به دلم ریخت، سریع سرم رو بلند کردم و با چشم‌های گشاد شده به کسی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم.
    -شما دختر‌ها به غیر از گریه کار دیگه‌ای بلد نیستین؟
    مثل بچه‌ها فین فینی کردم با غیظ و صدایی که از گریه خشدار شده بود گفتم:
    -تا اشکمونو در نیارن، الکی که گریه نمی‌کنیم.
    دستش رو توی جیب پالتوی مشکی بلندش فرو برد و یه دستمال بیرون کشید گرفت سمتم سوالی نگاهش کردم که گفت:
    -بگیر صورتت رو پاک کن.
    دستم رو دراز کردم از دستش گرفتم زیر لب گفتم:
    -ممنون!
    دستمال رو زیر چشم‌هام کشیدم. دلم می‌خواست فین کنم؛ ولی فکر نکنم کار زیاد کار عاقلانه‌ای باشه. اونم جلوی شخصی که کلی باهاش رو دروایستی داشتم و تعداد سوتی‌هایی که در برابرش داده بودم افتضاح بودن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    باز خدا رو شکر به خاطر حال بدِ روحیم آرایش نکرده بودم که بخوام نگران ریختنش باشم و با اون قیافه مضحک منو ببینه.
    وقتی کارم تموم شد متوجه شدم کنارم با فاصله نشسته یکم هول شدم و خودم رو جمع کردم.
    زیر چشمی به تیپش نگاه کردم کت شلوار اتو کشیده‌ی طوسی رنگی پوشیده بود به همراه پیراهن سفید براق و کروات مشکی-نقره‌ای با اون پالتو بلند مشکی حسابی می‌تونست نفس هرکسی رو بند بیاره ، اوه بوی ادکلنش که دیگه معرکه بود. همینطوریش هم آدمو از خود بی‌خود
    می‌کرد تو دلم گفتم:«این از اون دکترهای جذابه! بیچاره زنش باید هی دخترها رو از دورش کیش و مات کنه.»
    برای پس زدن افکار احمقانه‌ام، سعی کردم کردم سوالی که داشت مغزم رو می‌خورد رو بالاخره بپرسم برای رفع حواس پرتی خوب بود.
    -ببخشید می‌تونم بپرسم شما چطور اینجایید؟
    همش درحال جنگ با خودم بودم که نکنه جملم توهین آمیز یا بد باشه.
    نگاهی به آسمون بالای سرمون انداخت گفت:
    -بهروز دوستمه.
    با خودم فکر ‌کردم«بهروز دوست چند نفره؟!»
    -ولی من توی نامزدی آقا بهروز شما رو ندیدم.
    -اون موقع نتونستم برم. همین الانم به خاطر تنها گذاشتن آوا عذاب وجدان دارم.
    -فکر کنم عادت کرده باشه.
    -آدم‌ها به تنهایی عادت نمی‌کنند.
    -چرا این حرف رو می‌زنید؟ من کسی رو می‌شناسم که به تنهایی عادت کرده.
    نیم نگاهی بهم انداخت.
    -تنهایی رو فقط می‌شه تحمل کرد.کی رو دیدین که به تنهایی عادت کرده باشه و اون رو به بودن با کسی ترجیح بده؟
    خواستم بگم خاله آنا: ولی نگفتم چون خاله از تنهایی خسته شده بود که می‌خواست من رو ببره پیش خودش.
    نفسم رو به صورت بخار بیرون دادم.
    -ولی گاهی لازمه، منظورم تنهاییِ!
    -بله دیدم اون پسره رو فرستادین بره.
    برگشتم سمتش گفتم:
    -اون پسره؟ آهان آرمان.
    اخم کردم. داشت زاغ سیاه منو چوب می‌زد؟!
    -شما...
    نذاشت حرفم رو بزنم سریع گفت:
    -اتفاقی دیدمتون قصدم فضولی نبود.
    لحنش صادقانه بود.
    بی اراده لبم به توضیح دادن باز شد:
    -پسر خالمه نمی‌خواستم حالش رو از اونی که هست بدتر کنم. خودش به اندازه کافی بهم ریخته بود.
    نشسته بودم با برادر دوستم و پسر عموی کسی ازش بیزار بودم حرف می‌زدم و تازه درمورد تنهایی هم صحبت شده بودیم و تبادل نظر می‌کردیم.
    به خودم تشر زدم«باز گند زدی آهو»
    با یه حرکت از جام بلند شدم، گفتم:
    -ببخشید من دیگه می‌رم.
    چیزی نگفت فقط سرش رو تکون داد.
    دستمالی که توی دستم بود رو فشردم و نفسم رو فوت کردم بیرون و با قدم‌های بلند ازش دور شدم؛ ولی تا آخرین لحظه می‌تونستم وزن سنگین نگاهش رو، روی خودم احساس کنم.
    ***
    -وای ببین چه برفی میاد.
    دست‌هاش رو بلند کرد دونه‌های برف خیلی نرم با رقـ*ـص ملایمی کف دستش نشستند.
    با لبخند به چهره‌ی ذوق زدش نگاه کردم. وقتی نگاهم رو دید.
    -آهو از صبح تا الان یه ریز داره برف میاد. لابد کلی برف تو حیاط جمع شده نظرت چیه بیای خونه‌ی ما؟مخالفت ممنوع!
    وای همین رو کم داشتم. منه سرمایی تا برف بازی می‌کردم چند روز تو تب و لرز می‌سوختم.
    -نه عزیزم نمی‌تونم باهات بیام.
    -خیلی بدی. یعنی چی؟ مگه دست تواِ من می‌برمت.
    -وای تو رو خدا آوا من اگر اومدم برف بازی تا چند روز باید تب و لرز داشته باشم.
    مغموم گفت:
    -خیلی خوب فهمیدم.
    ولی یک ثانیه بعد دوباره چهره‌ش شکفت.
    -تو با من بیا، اصلا قهوه و کیک می‌بریم توی بالکن اتاق آوات اونجا می‌شینیم به بیرون نگاه می‌کنیم.
    هر بهونه‌ای می‌آوردم باز یه چیزی می‌گفت.
    -شاید داداشت دوست نداشته باشه من اتاقش رو ببینم.
    -نه بابا آوات از این لوس بازیا نداره. تازه من کل وقتم رو می‌رم اونجا تا به گل‌های یاس آقا رسیدگی کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *Nadia_A*

    نویسنده سطح یک
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/27
    ارسالی ها
    495
    امتیاز واکنش
    17,427
    امتیاز
    704
    سن
    28
    محل سکونت
    خوزستان
    با شنیدن این حرف با ذوق گفتم:
    -گل یاس؟
    سرش رو تکون داد.
    -آره گل یاس! اون‌قدر که آوات روی این گل‌ها حساسِ رو من حساس نیست.
    -آره خیلی کم روت حساسِ.
    بلند شروع کرد خندیدن لبم رو گاز گرفتم دور و اطرافم رو پاییدم خدا رو شکر به خاطر برفی که می‌اومد پیاده رو خلوت بود.
    وقتی خنده‌ش تموم شد گفت:
    -بگو ببینم حالا میای یا نه؟
    برای دیدن اون گل‌ها هم که شده نمی‌تونستم جلوی خودمو بگیرم. همیشه برام سوال بود اون بوی عطر یاس از کجا میاد!
    آخه نه تو اتاق آوا نه هیچ جای دیگه نمی‌دیدمشون، تازه عطرهای آوا هیچ کدوم رایحه‌ی یاس نبودند.
    وقتی وارد خونه شدیم و گرمای آرامش بخش اونجا با پوست سرخ شده‌ام برخورد کرد تازه فهمیدم چقدر سردم بود.
    داشتم دست‌هام رو به هم می‌مالیدم و با لرز می‌گفتم:
    -وای چه سرده!
    که کسی گفت:
    -وا کجا سرده؟ من دمای اینجا رو تنظیم کردم.
    سرم رو چرخوندم با دیدن یه دختر جوون که بهش می‌خورد بیست و سه یا چهار سال داشته باشه ابروهام بالا رفتند.
    آوا خندید.
    -نه سهیلاجون آهو منظورش به بیرون بود داره برف میاد.
    سهیلا پشت چشمی نازک کرد و درحالی که از ما دور می‌شد گفت:
    -اکی فهمیدم.
    زیر لب گفتم:
    -این دیگه کیه؟
    -پرستار باباست وقتی ما خونه نیستیم میاد اینجا موندم؛ چرا امروز نرفته همیشه قبل از این که ما بیاییم میره.
    سرم رو تکون دادم دوباره یه نگاه به دختره انداختم هیکل درشت و نسبتا تپلی داشت. موهای مش کرده که تا زیر گوشش، ابرو‌های نازک که سایبون چشم‌های گرد قهوه‌ایش بودن با لب و دهن معمولی در کل قیافه‌اش می‌شد گفت خوب بود.
    با صدای آوا به خودم اومدم و دست از بررسی سهیلا برداشتم.
    -بیا این کلیدِ اتاقِ آواتِ تو برو تا منم برم به بابا غذاش رو بدم، بعد هم قهوه آماده کنمو بیام.
    تا این حرف رو زد سهیلا برگشت سمتم و با غیظ نگاهم کرد.
    متعجب تو عکس‌العملش مونده بودم که آوا من رو هل داد سمت راهروی اتاق‌ها گفت:
    -برو دیگه چرا موندی؟
    آروم راه افتادم رفتم سمت اتاق‌ها دری که حدس می‌زدم اون اتاق باشه رو با کلید باز کردم؛ ولی دیدم خودش بازه متعجب دستم رو گذاشتم روی دستگیره در باز شد نگاهم به پنج پله‌ای که جلوی در بود خورد؛ مردد پله‌ها رو بالا رفتم یه در دیگه سمت راست بود
    کلید رو توی در فرو بردم بازش کردم.
    درو که باز کردم نگاهم رو اطراف چرخوندم چیزی که منو دیوونه می‌کرد بوی عطر فوق العاده‌ای بود که با غلظت هر چه تموم‌تر به ریه فرستادم.
    توی اتاق به غیر از یه کتابخونه‌ی برزگ، تخت یه نفره و میز تحریر چیز دیگه‌ای نبود خیلی ساده و مرتب همه چیز سر جای خودش گذاشته شده بود.
    باید آرمان شلخته می‌اومد اینجا رو می‌دید تا یکم یاد بگیره. پسره‌ی گنده هنوز خاله اتاقش رو مرتب می‌کنه.
    بی‌خیال فکرهای حاشیه‌ای شدم رفتم سمت بالکن درش رو باز کردم وقتی اونجا رو دیدم بیشتر به نظرم به گلخونه شباهت داشت تا بالکن دور تا دورش شیشه کشیده بود و باغچه‌های ردیف شده که گل‌های یاس با رنگ‌های مختلف درش دیده می‌شدند.
    بعد از مدت‌ها احساس کردم حجم زیادی از انرژی توی بدنم ذخیره شده. دلم می‌خواست از هیجان دیدن اون همه گل مورد علاقه‌ام جیغ بکشم و بالا و پایین بپرم تا انرژیم تخلیه بشه.
    کنار یکی از باغچه‌ها نشستم سرم رو به یاس‌های سفید نزدیک کردم چشم‌هام و بستم عطرشون واقعا سحر انگیز بود.
    با صدای تک سرفه‌ای به خودم اومدم با ترس سرم رو بلند کردم.
    با دیدن آوات دلم می‌خواست زمین زیر پام باز بشه و منو بکشه پایین«وای الان با خودش چی فکر می‌کنه؟»
    سریع بلند شدم شالم رو که داشت از روی سرم می‌افتاد رو صاف کردم دستپاچه با تته پته گفتم:
    -س... سلام ب... ببخشید... م... من قصد فضولی نداشتم راستش...
    پرید بین حرفم.
    -من که چیزی نگفتم.
    نگاهی خجالت زده بهش انداختم.
    -معذرت می‌خوام.
    اخمی کرد که از ترس سر جام بدجور تکون خوردم.
    -خیلی خوب چند بار معذرت می‌خوای؟ تو که کاری نکردی فقط داشتی به این گل‌ها نگاه می‌کردی.
    -آخه من بدون اجازه شما اینجا اومدم.
    -بدون اجازه نبود تا جایی که می‌دونم صبح آوا در اینجا رو قفل کرد، حالا هم خودش لابد کلید رو بهت داده.
    -بله آوا کلید رو بهم داد.
    -پس دیگه بحثی نمی‌مونه.
    نفسم رو فرستادم بیرون دوباره نگاهش کردم با دیدن یه آب پاش توی دستش همه چیز از یادم رفت اشاره کردم به آب پاش و با ذوق گفتم:
    -اون برای این گل‌هاست؟
    نگاهی به آب پاش و بعد به من انداخت. سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد.
    -می‌شه من بهشون بدم؟
    ناخودآگاه وقتی لحنم با خواستن همراه بود صدام نازک و پر ناز می‌شد لبمو به دندون گرفتم تو دلم گفتم:«اگر مامان اینجا بود چندتا از اون اخم قشنگ‌ها می‌کرد تا برای پسر مردم عشـ*ـوه نیام.»
    بعد از یه نگاه طولانی که حسابی داغ شده بودم آب پاش رو به سمتم گرفت.
    با ذوق آب پاش به دست گرفتم و گفتم:
    -ممنونم.
    چرخیدم برم که گفت:
    -حواستون باشه توی آبش کود ریختم این‌ گل‌ها خیلی حساسن فقط روی برگ‌هاشون بریز.
    -چشم!
    زیر لب چیزی گفت که نشنیدم بعد هم عقب گرد کرد و رفت.
    من هم بی‌توجه بهش با شوق و ذوق مشغول شده بودم و زیر لب شعر می‌خوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا