کامل شده رمان یک قانون مخفی | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
***
فصل ۱۸: مهمان ناخوانده (96/02/14)

«من مطمئنم کار زینب نیست. آخه اون که این‌طور دختری نیست؛ ولی شاید...» فرهان هنوز هم نتوانسته بود این سؤال را در ذهن خودش حل کند. مدام به چیزهای مختلفی فکر می‌کرد. ناگهان فکری به سرش می‌زند. صحبت‌های قبلی خود با شاهرخ را به یاد می‌آورد.
- اتفاقا یه استاد روانشناسی هست که... که آبجیم باهاش کلاس داره این ترم؛ فرشید آقاجانی. استاد خوبیه. میگه یه وبلاگ داره که توش با داستان، روانشناسی رو یاد میده...
با یادآوری حرف‌هایشان با خود می‌گوید: «شاهرخ و خواهرش هردوتاشون آقاجانی رو می‌شناختند. تازه، شاهرخ قبل از اینکه اسم خواهرش رو بیاره، کمی مکث می‌کنه. شاید تردید داشته که بگه.»
- با اسم خودت چیزی تو وبلاگ ننویسی ها! نمی‌خوام کسی بفهمه من آمار کلاس رو به بقیه میدم! آبجیم‌ هم ناراحت میشه!»
با به‌یادآوردن این حرف شاهرخ فکر می‌کند:
«واسه چی از من می‌خواست با اسم خودم چیزی تو وبلاگ ننویسم؟ و مهم‌تر از اون، چرا نخواست خواهرش بفهمه؟»
فرهان یادش آمد که نظرات وبلاگ را هنوز به درستی بررسی نکرده است. پس حالا نوبت بررسی نظرات وبلاگ بود. باید IP تمام نظراتی که مستعار بودند را بررسی می‌کرد و همچنین نظراتی که زینب داده است. می‌رود تا با لپ‌تاپش به وبلاگ سر بزند که تصمیم می‌گیرد برای احتیاط بیشتر این کار را با قندشکن انجام بدهد. وارد وبلاگ هانیه که می‌شود، تمام نظرات مستعاری که در مطالب هانیه داده شده بود را بررسی می‌کند. فقط IP یکی از نظرات با IP شاهرخ تطابق داشت. آن نظر هم در مورد وبلاگ قبلی آقاجانی بود. فرهان وبلاگ قبلی آقاجانی را بررسی می‌کند؛ اما نکته‌ی قابل توجهی به چشم نمی‌خورد. آخرین مطلب در تاریخ 96/1/21 نوشته شده بود؛ با این مضمون که وبلاگ رسمی داستان‌های آقاجانی به وبلاگ فعلی تغییر مکان کرده است. «اما چرا شاهرخ باید در مورد وبلاگ قبلی سؤال پرسیده باشه؟ نمی‌فهمم.»
می‌رود و نظرات زینب را می‌خواند. از بین نظراتی که داده است، فقط یک نظر توجه فرهان به خود جلب کرد: «استاد، لطفاً در مورد هیپنوتیزم و رابـ ـطه‌ش با فضای مجازی توضیح بدید. ممنون.»
فرهان به فکر فرو رفت: «هیپنوتیزم و فضای مجازی؟ سؤال عجیبیه. یعنی زینب هم...» که ناگهان صدایی می‌آید. کسی زنگ خانه را می‌زند.
ساعت 11:30 شب بود. در اهواز، این ساعت خیلی دیر وقت به حساب نمی‌آمد؛ چون روزها گرم بود و مردم معمولاً شب را برای دیدو‌بازدید انتخاب می‌کردند؛ ولی خانواده فرهان منتظر کسی نبودند. فرهان می‌رود تا در خانه را باز کند. در را که باز می‌کند، آقای نسبتاً جوانی را می‌بیند که ظاهری محترمانه دارد.
- بله بفرمایید.
- سلام. آقای آشتی‌زاده؟ فرهان آشتی‌زاده؟
- بله خودم هستم. امرتون؟
- امیرزاده هستم، مجتبی امیرزاده. کاری با شما داشتم.
- بفرمایید، در خدمتم.
- اینجا نمیشه؛ اگه مشکلی نداره، داخل باهم صحبت کنیم.
- خب شما بفرمایید موضوعش چیه.
آقای امیرزاده کمی مکث می‌کند؛ این‌طرف و آن‌طرف را نگاهی می‌اندازد، آن‌گاه با صدایی آرام پاسخ می‌دهد:
- می‌خواستم در مورد آقای فرشید آقاجانی و خانم هانیه مستوفی با شما صحبت کنم.
فرهان خشکش می‌زند. باورش نمی‌شود این وقت شب، یک مرد ناشناس قدبلند با موهای پرپشت مشکی، آن هم در مورد این موضوع، می‌خواهد با او صحبت کند. نمی‌توانست در مورد این موضوع به هرکسی اعتماد کند و با او صحبت کند. او این موضوع را به هرکسی نگفته بود؛ پس این مرد غریبه -که جای چند زخم نسبتاً قدیمی هم روی صورت و دست‌هایش بود- این قضیه را از کجا می‌دانست؟ شاید او هم در حال انجام تحقیقاتی در مورد قتل‌های مجازی است؟ اما او که نمی‌تواند به این سادگی و با شاید و این‌ها قضیه را حل کند.
- شرمنده؛ ولی من شما رو نمی‌شناسم. در ضمن الان وقت مناسبی...
- آدرس شما رو دوست شما به من داد، آقای نظیری. شاهرخ نظیری.
تمام آنچه در ذهن فرهان بود، به یک لحظه جلوی چشمانش مرور شد. «شاهرخ؟! پس حتماً زینب... باورم نمیشه. یعنی شاهرخ هم با زینب هم‌دسته؟! خب طبیعیه، اون برادرشه. حتماً کمکش می‌کنه...»
- آقای آشتی‌زاده؟ چیزی شده؟
- نه نه، چیزی نیست. تشریف بیارید داخل.
در را باز می‌کند و مهمان غریبه‌اش را داخل خانه هدایت می‌کند. در را که می‌بندد، از پشت سر به طرز مشکوکی به این مرد نگاه می‌کند. آیا واقعاً از طرف شاهرخ آمده است؟ آیا می‌توانست به او اعتماد کند؟ وارد هال که می‌شوند، فرهان او را به عنوان دوستش که قصد دارد در تحقیقاتش به او کمک کند، به پدرش معرفی می‌کند. پس از کمی سلام و احوالپرسیِ امیرزاده با پدر فرهان، مجتبی او را به اتاق خود راهنمایی می‌کند و باهم از پله بالا می‌روند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۱۹: 96 (96/02/14)

    فرهان نشسته است و مجتبی هم روبه‌رویش. مجتبی به دیوار سفیدرنگ اتاق فرهان نگاهی می‌اندازد و نگاهش به لپ‌تاپ فرهان می‌خورد. چندثانیه‌ای به آن خیره می‌شود. فرهان طوری که مجتبی متوجهش شود، گلویش را صاف می‌کند. مجتبی هم نگاهش را سمت فرهان منعطف می‌کند. کت‌و‌شلوار مشکی‌اش را صاف و آرام شروع به صحبت‌کردن می‌کند.
    - من از ماجراهای اتفاق‌افتاده و قتل‌های رخ‌داده توی وبلاگ‌های مختلف باخبرم. می‌دونم که شما و آقای نظیری هم در جریان اتفاقات هستید؛ البته تا حدودی و می‌دونم این حجم زیاد از قتل‌ها، اون هم به این شکل عجیب و مرموز...
    فرهان وسط حرف‌های مجتبی می‌پرد و با تعجب فراوان می‌گوید:
    - حجم زیاد؟! یعنی...
    مجتبی لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد:
    - بله! بیشتر از اون آقای روانشناس و اون خانمه. ظاهراً شما فقط از قتل این دونفر خبر دارید؛ ولی تا الان حدود بیست و چند خودکشی که به‌نظر میاد همه به این روش اتفاق افتاده باشند، تو همین چندروز صورت گرفته. شاید هم بیشتر باشند که من ازشون باخبر نیستم.
    فرهان نزدیک بود از تعجب شاخ دربیاورد. با خودش فکر کرد: «یعنی این همه قتل؟! من فکر می‌کردم فقط دونفرن؛ اما قضیه خیلی وحشتناک‌تره. اگه زینب و شاهرخ هم...»
    - آقای آشتی‌زاده؟
    - بله، بله، گوشم با شماست. ببخشید، یه لحظه حواسم رفت جای دیگه. راستی آقامجتبی، می‌تونید منو فرهان صدا کنید.
    - ممنون. از داستان سال 1996 خبر دارید؟ داستان آقای اسپنسر، کروین اسپنسر و قتل‌هایی که انجام داد و اتفاقاتی که افتاد.
    - آره، یکی از دوستانم بهم گفت قضیه رو. که اسپنسر چطور آدم‌ها رو می‌کشته و بعدش دستگیر میشه و زندانیش می‌کنند. بعدش هم چندنفر رفتند تا اون دفترچه رو پیدا کنند؛ اما پیداش که می‌کنند، پلیس دنبالشون می‌کنه و همه می‌میرند و دفترچه هم گم میشه.
    - ظاهراً دوستتون اطلاعات خوبی داشتند؛ ولی ایشون یا همه‌چیز رو نمی‌دونستند یا همه‌چیز رو به شما نگفتند.
    - یعنی چی؟ بیشتر توضیح بدید لطفاً!
    - ببینید، دوتا موضوع هست توی این داستان که حقیقت نداره. یعنی کسی نمی‌دونست که حقیقت نداره. اول اینکه همه افراد گروه آزادی‌بخش کلاغ‌ها نمردند و دوم اینکه اون دفترچه گم نشده.
    فرهان که حجم زیادی از اطلاعات ناگهان و ناشناخته را طی این چندروز به ذهن سپرده بود؛ حالا دیگر نمی‌دانست با این اطلاعات چه باید بکند! متحیرانه نگاهی به چشمان قهوه‌ای روشن آقای امیرزاده می‌اندازد و می‌پرسد:
    - اون وقت شما از کجا این دوتا موضوع رو می‌دونید؟
    - چون من تنها بازمونده‌ی اون حادثه بودم. یکی از اعضای گروه آزادی‌بخش کلاغ‌ها.
    فرهان دیگر حرف نمی‌زد. یعنی دیگر زبانش در دهان نمی‌چرخید. فقط به حرف‌های آقای امیرزاده گوش می‌داد.
    - سال 2017 بود که ما 15نفر -که خودمون رو گروه آزادی‌بخش کلاغ‌ها نامیده بودیم- تصمیم گرفته بودیم بعد از گذشت 96 روز از سال 2017، به اون مخفیگاه بریم و هرطور شده اون دفترچه رو پیدا کنیم. من جزو 6 نفر کمکی بودم که زیر نظر 9 نفر اصلی بودیم. به ما گفته بودند کشور انگلستان با کمک این دفترچه داره افرادی که علیهش فعالیت می‌کنند رو بی‌سر‌وصدا از بین می‌بره؛ واسه همین ما باید اون دفترچه رو پیدا کنیم و اون رو از بین ببریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    کمی مکث می‌کند و در ادامه می‌گوید:
    - روز موعود رسید و ما وارد مخفیگاه شدیم. مخفیگاهی زیرزمینی که محافظت شده بود؛ اما ما تونستیم با تکنولوژی‌ها و اطلاعاتی که داشتیم، کنترل اونجا رو به دست بگیریم؛ اما وقت زیادی نداشتیم؛ چون ممکن بود هرلحظه گروهی برسن و ما لو بریم. برای همین بنا شد 9 نفر اصلی 9 تا اتاقی رو که کاملاً شبیه هم بودند بگردند. اتاق‌ها رو شبیه به هم ساخته بودند تا کسی نفهمه دفترچه تو کدوم اتاقه. ما 6 نفر کمکی هم باید نگهبانی می‌دادیم؛ اما رئیس ما، مردی به نام «آرش طوطیانی»، که اون هم مثل من یه دورگه انگلیسی-ایرانی بود، گفت که من به جای اون، اتاق شماره‌ی 4 رو بگردم؛ چون اون می‌خواست به عنوان سردسته‌ی نگهبان‌ها، کمکی‌ها رو فرماندهی کنه.
    بعد از جست‌وجوی زیاد، بالاخره دفترچه رو پیدا کردم. خواستم به رئیس اطلاع بدم؛ اما گفتم شاید دیگه فرصتی نباشه تا دفترچه رو نگاه کنم. واسه همین از حافظه‌ی قویم استفاده کردم و هرچی تو دفترچه بود رو حفظ کردم. قوانین دفترچه رو که حفظ کردم، رفتم سراغ بقیه‌ی دفتر که دیدم صدای شلیک داره میاد. فهمیدم دیگه دیر شده و باید برگشت. سریع به رئیس اطلاع دادم و دفترچه رو بهش دادم و ما هم به هر زحمتی بود، از اونجا فرار کردیم.
    جرعه‌ای از لیوان شربت پرتقالی که روبه‌رویش بود را می‌نوشد و ادامه می‌دهد:
    - اما محافظان اونجا دست از سر ما برنداشتن. مجبور شدیم برای اینکه کارمون راحت‌تر بشه، به چند گروه تقسیم بشیم و هرکس از مسیری جداگانه فرار کنیم. دفترچه دست رئیس بود که از ما جدا شد. من هم به همراه دونفر دیگه از مسیر دیگه‌ای فرار کردیم. تا اینکه سر یه پیچ، ماشین ما افتاد توی رودخونه بزرگی که اون اطراف بود. من تونستم از اون معرکه جون سالم به در ببرم؛ اما اون دونفر نه.
    به زخم‌های صورتش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - این زخم‌ها مال اون قضیه‌‌ست... بعدش که پلیس‌ها منطقه رو گشتند، چون نمی‌دونستند ما چندنفریم، فکر کردند همه مردند. واسه همین از دنبال‌کردن من دست برداشتند. من هم از انگلستان فرار کردم و به ایران برگشتم.
    بعدها اخبار رو دیدم که عکس 14 نفر رو به عنوان کشته‌شده‌ها منتشر کردن که رئیس هم جزوشون بود و بعدتر فهمیدم که دفترچه پیدا نشده بوده و سخنان پلیس کذب بوده. حالا بعد از گذشت این مدت، متوجه شدم که حتماً یکی دفترچه رو پیدا کرده و من باید جلوی این قتل‌ها رو بگیرم. همون کاری که قبل‌تر باید می‌کردم و به‌خاطر کنجکاویِ... احمقانه‌ام، نکردم و الان هم بابت اون اشتباه خیلی‌خیلی پشیمونم.
    فرهان برای مدتی ساکت می‌ماند. به تمام قضیه دوباره فکر می‌کند. به آقای امیرزاده می‌گوید:
    - خب حالا باید چه‌کار کنیم؟
    آقای امیرزاده با چهره‌ای مصمم در چشمان فرهان نگاهی می‌اندازد و جواب می‌دهد:
    - حالا باید قوانین نوشته‌شده توی اون دفترچه رو به شما بگم تا با کمک هم بتونیم این قاتل جدید رو پیدا کنیم. بعدش کار رو تموم کنیم و واسه همیشه از شرّ اون دفترچه خلاص بشیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    فصل ۲۰: قوانین (96/02/14)
    حالا که فرهان قوانین این روش قتل عجیب را می‌دانست، می‌توانست راحت‌تر به حل این مسئله برسد. اول از همه سراغ وبلاگ هانیه رفت تا آن وبلاگ را رمزگشایی کند: «براساس چیزی که مجتبی گفت، مطابق قانون 1 باید اول ریشه کلمات آدرس وبلاگ رو دربیارم. هر وبلاگ چهار بخش داره که در مورد وبلاگ هانیه چهار بخش اون میشن www، hanie، webblog و ir. هر بخشی رو باید به اعداد دسیمال(۱) تجمعی اصلی(۲) تبدیل کرد؛ یعنی عدد دسیمال هر حرف رو به دست بیارم و از 96 کم کنم. بعد اعداد رو باهم جمع کنم تا عدد دسیمال تجمعی اصلی اون بخش به دست بیاد(۳). در مورد وبلاگ هانیه حاصل هر چهار بخش میشه این: 69.37.66.27‌.»(۴)
    حالا نوبت بخش بعدی رمزگشایی بود؛ یعنی پیداکردن اصول «ASL»: «طبق قانون 2، برای کنترل هر فرد از طریق وبلاگ، باید وبلاگی تهیه کرد که هر سه‌قسمت ASL (سن، جنس و محل) دوبار توی IP اصلی تکرار شده باشند و طبق قانون 3 اگه یکی از این شش مورد نباشه، کنترل‌کننده باید اون مورد رو با همون مورد مشابه در مورد خودش تطابق بده(۵). در مورد وبلاگ هانیه 69 میشه سال تولد هانیه (A, 37)،(6) جنسیتش (S,6۶), جنسیت(7)و محل(8) و 27 هم سن اون (S). با این حساب یه L کم داره و طبق قانون 3، باید محل خودش رو مطابق با محل هانیه می‌کرد؛ یعنی کنترل وبلاگ از تهران. این با فرضیه‌ای که رها می‌گفت، جور درمیاد.»
    حالا فرهان بیشتر به زینب و شاهرخ مشکوک شده بود. هرچند نمی‌خواست باور کند زینب، آن دختر معصوم و مهربان این کارها را انجام داده باشد؛ ولی با اتفاقاتی که در این چندروز گذشت، دیگر هیچ‌چیز برایش غیرممکن جلوه نمی‌کرد.
    «باید با شاهرخ حرف بزنم. باید از زبون خودش بشنوم؛ اما نه. نمیشه. مطمئناً خواهرش رو لو نمیده؛ ولی شاید بتونم اطلاعاتی به دست بیارم.»
    حرف‌های مجتبی را قبل از رفتنش به یاد می‌آورد: «
    یه روز داشتم تو دانشگاه راه می‌رفتم تا شاید بتونم اطلاعاتی در این مورد قتل آقاجانی به دست بیارم که شنیدم یه خانمی داره در مورد آقای آقاجانی و یه مسائل عجیب دیگه با تلفن صحبت کنه. نمی‌خواستم استراق‌سمع کنم؛ اما مجبور شدم. ظاهراً با آقایی به نام شاهرخ صحبت می‌کرد. دنبالش کردم تا رسیدم در خونه‌ش. بعد دیدم یه آقایی هم ایستاده اونجا. آقاهه من رو دید و اومد سمتم. بهش گفتم قضیه رو. اون اولش انکار کرد؛ اما بعد که اصرار من رو دید، گفت دوست نداره خودش و خواهرش در این مورد با کسی حرفی بزنن؛ چون ممکنه براشون بد بشه. اون‌وقت شماره تلفن شما رو داد؛ ولی من چون دیدم با این اوضاع، تماس‌گرفتن با شما می‌تونه خطرناک باشه، آدرس شما رو گرفتم و بهش گفتم فعلاً هیچ تماسی با شما نداشته باشه تا ببینیم قضیه چیه. تمام افرادی که به نوعی در این قضیه درگیرن، خواه‌وناخواه می‌تونن سوژه‌ای برای قاتل باشند. بعد با اینکه تا اهواز راه زیاد بود؛ ولی هرطوری که شده بود خودم رو به شما رسوندم تا این اطلاعات رو به شما بدم.
    با این وجود فرهان دیگر مطمئن شد که نباید با شاهرخ تماس می‌گرفت؛ اما ماندن در این عذاب سخت بود. باید کاری می‌کرد؛ اما نمی‌توانست. پاسی از نیمه‌شب گذشته بود و برای همین رفت تا استراحت کند تا صبح به رمزگشایی وبلاگ آقاجانی بپردازد. تازه یادش آمده بود امروز پنج‌شنبه بود و سخنرانی حاج‌آقا عارف را فراموش کرده بود. این ناراحتی هم به ناراحتی‌های پیشینش اضافه شد. بلند شد تا برای آرامش، وضو بگیرد و پس از آن بخوابد. فردا کارهای زیادی برای انجام‌دادن داشت.

    ***
    (۱)- دسیمال یا دهدهی، شیوه‌ای از دسته‌بندی اعداد، حروف و علائم نوشتاری در رایانه و اینترنت است.
    (۲)- منظور ASL (اصل) است که پیشتر توضیح داده شد.
    (۳)- جدول اعداد دسیمال اصلی حروف انگلیسی در پیوست آورده شده است.
    (۴)- شیوه تبدیل این آدرس به IP اصلی هم در پیوست آورده شده است.
    (۵)- برای مثال اگر در IP اصلی یک A کم داشت، باید سن خود کنترل‌کننده یا سال تولد او با سن یا سال تولد کنترل‌شده یکی باشد.
    (۶)-
    همان‌طور که پیشتر ذکر شد، در زبان فارسی می‌توان اسم را به جای جنسیت در ASL قرار داد؛ در نتیجه اسم هانیه (hanie = 37) معادل جنسیت او می‌شود.
    (۷)- عدد اصلی جنسیت مؤنث در زبان خارجی مساوی (female = 42) یا (woman = 66) است.
    (۸)- محل زندگی وی تهران (tehran = 66) است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    «پیوست»
    a: 1 / h: 8 / o: 15 / u: 21
    b: 2 / i: 9 / p: 16 / v: 22
    c: 3 / j: 10 / q: 17 / w: 23
    d: 4 / k: 11 / r: 18 / x: 24
    e: 5 / l: 12 / s: 19 / y: 25
    f: 6 / m: 13 / t: 20 / z: 26
    g: 7 / n: 14

    - اعداد فوق، اعداد دسیمال اصلی هستند. برای محاسبه عدد دسیمال ساده هر عدد، به آن 96 را اضافه کنید (که البته در این رمان نیازی به این کار نخواهید داشت).

    ***
    یک نمونه از آدرس‌ها (وبلاگ هانیه) را برای شما محاسبه می‌کنم تا در محاسبه‌های بعدی دچار مشکل نشوید و به‌‌طور کامل متوجه مسئله گردید.
    www= w (23) + w (23) + w (23) = 69
    hanie= h (8) + a (1) + n (14) + i (9) + e (5) = 37
    webblog= w (23) + e (5) + b (2) + b (2) + l (12) + o (15) + g (7) = 66
    ir= i (9) + r (18) = 27
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۲۱: آقاجانی (96/02/15)

    صبح شده بود؛ ولی فرهان به دلیل خستگی مفرطی که داشت، هنوز خواب بود. مادرش متوجه حال پریشان او در این مدت شده بود؛ برای همین برایش وقت دکتر گرفته بود؛ چون فکر می‌کرد حالش خوب نیست. منتظر ماند تا بیدار شود و به او بگوید.
    فرهان بیدار می‌شود و به خودش که می‌آید، می‌بیند زیاد خوابیده است و فرصت زیادی را از دست داده است، دست و صورت نشسته روبه‌روی لپ‌تاپ می‌نشیند: «نباید وقت رو از دست بدم؛ چرا مامان واسه نماز صبح بیدارم نکرد؟»
    در همین حین مادرش وارد اتاق می‌شود.
    - سلام.
    - سلام مامان.
    - صبح به‌خیر. نمیای صبحونه بخوری؟
    - نه ممنون، کار دارم.
    - فرهان، مطمئنی حالت خوبه؟ مشکلی نداری؟
    - منظورت چیه مامان؟
    - راستش این چندروزه می‌بینم خیلی آشفته‌ای. خوب غذا نمی‌خوری، کاری نمی‌کنی به‌جز وررفتن با لپ‌تاپت. واسه همین... برات وقت دکتر گرفتم.
    فرهان که انگار خبر ناگواری را به او داده باشند، خشکش زد.
    - دکتر؟! من که خوبم مامان. نمی‌خواد، کنسلش کن.
    - ولی...
    - گفتم که مامان، چیزیم نیست، یه‌کم کار دارم، سرم شلوغه. تموم که شد، همه‌چی عادی میشه. نگران نباش.
    اگرچه فرهان با گفتن «نگران نباش» نمی‌توانست نگرانی مادرانه مادرش را برطرف کند؛ اما حداقل توانست او را راضی کند تا وقت دکتر را به تعویق بیندازد.
    «حالا برم سراغ رمز وبلاگ آقاجانی...»
    فرهان می‌نشیند و شروع به رمزگشایی می‌کند: «تجزیه آدرس آقاجانی میشه www، که میشه 69، farshid که میشه 65، webblog که میشه 66، و com که میشه 31. با این حساب IP اصلیش میشه 69.65.66.31. 69 چیزی رو ازش مشخص نمی‌کنه. 65 میشه جنسیت (S) و سال تولدش(A) و 66 میشه محلش (L) که تهرانه و 31 که میشه جنسیت(۱) و سنش (S و A). پس یه محل (L) کم داره که باز هم با سکونت تو تهران می‌تونسته این کار رو بکنه. پس می‌تونسته با یه تیر دو نشون بزنه؛ هم‌زمان هم هانیه هم آقاجانی رو کنترل کنه.»
    فرهان هرچه بیشتر در عمق این قضیه می‌رفت، بیشتر به حرف‌های رها یقین می‌کرد. قبلاً مشکوک بود به این قضیه که شاید آقاجانی، هانیه را با آن وبلاگ کنترل می‌کند؛ اما طبق قانون 11، کسی که کنترل شده باشد، نمی‌تواند کسی دیگر را کنترل کند؛ حتی اگر در وبلاگ کنترل‌شده چیزی بنویسد. بنابراین نمی‌شد آقاجانی خودش کنترل‌کننده هانیه باشد و این یعنی یک نفر در آن واحد دونفرشان را کنترل می‌کرد. «شاید هم دو نفر!» او با این فکر، به خودش شوک شدیدی وارد کرده بود؛ چراکه دو نفر، یعنی «زینب و شاهرخ؟!»
    فرهان تصمیم گرفت برای مشورت‌کردن در مورد این مسئله، به رها پیامی بدهد. هرچه باشد، او را فقط خودش می‌شناخت و نه در وبلاگ‌ها و نه در کلاس اثری از او نبود، در نتیجه صحبت با او نه خطری برای فرهان داشت و نه برای رها.
    «سلام. هستی؟»

    ***
    (۱)- عدد اصلی جنسیت مذکر در زبان خارجی مساوی (male = 31) یا (man=28) است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۲۲: عشق نهفته (96/02/16)

    صبح شده است و فرهان هنوز منتظر جواب رهاست. حدود ساعت 12 است که رها بالاخره جوابش را می‌دهد.
    - سلام. آره هستم. چه خبر؟
    - خبرهای خوبی ندارم. راستش بعد از اون حرفت که گفتی مظنونی به دو نفر از دخترهای کلاس، خواب و خوراک ندارم.
    - چرا مگه؟ اون دو نفر رو می‌شناسی؟
    - فقط زینب نظیری رو می‌شناسم؛ خواهرِ دوست و هم‌کلاسی قدیمیم، شاهرخ و...
    - و چی؟
    فرهان کمی مکث کرد و گذشته‌ها را به خاطر آورد؛ گذشته‌ای که به حال هم رسیده بود. با صدایی آرام گفت:
    - و دختر موردعلاقه‌م...

    ***
    فرهان و شاهرخ از سال 90 که رشته‌ی حسابداری را در دانشگاه اهواز شروع کردند، باهم رفیق بودند. شاهرخ که از خوابگاه دانشجویی خوشش نیامده بود، بعد از 3 ترم از آنجا رفت و واحد کوچکی برای خودش اجاره کرد. فرهان هم هر از چند گاهی به او سر می‌زد تا از تنهایی در بیاید؛ اما سال 92 که خواهرش، زینب، هم در دانشگاه اهواز و رشته روانشناسی قبول شد، خانواده‌اش علی‌رغم این که فاصله اهواز تا تهران زیاد بود و میلی نداشتند که تنها دخترشان در شهر غریب درس بخواند؛ اما به‌خاطر این که شاهرخ هم اهواز درس می‌خواند، راضی شدند تا زینب هم در آنجا درس بخواند؛ اما زینب برخلاف برادرش ترجیح می‌داد تا در خوابگاه و کنار دوستانش باشد. برای همین در خوابگاهی کنار دانشگاهش ثبت‌نام کرد.
    روزی از روزها، فرهان که برای دیدن شاهرخ به خانه‌اش می‌آید، به‌طور اتفاقی دختری را کنار در واحد شاهرخ می‌بیند که او را نمی‌شناسد. شاهرخ که می‌رسد، آن دو را به هم معرفی می‌کند. بعد از گذشت چندماه و ادامه آمد‌و‌شدها، فرهان باز هم زینب را می‌دید. تا اینکه فهمید عاشقش شده است و بهانه رفتن به خانه شاهرخ (که این چند مدت زود به زود می‌رفت) بیشتر دیدن اتفاقیِ زینب است، نه شاهرخ. خود زینب هم که تقریباً حس کرده بود فرهان چه احساسی نسبت به او دارد، رفت‌و‌آمدش را به خانه شاهرخ قطع کرد و دلیلش را به برادرش توضیح داد. برادرش هم که نظر خواهرش برایش مهم بود، قبول کرد و چیزی نگفت.
    بعد از گذشت مدتی، فرهان که متوجه غیبت طولانی‌مدت زینب می‌شود، از شاهرخ دلیلش را می‌پرسد و همین مسئله باعث می‌شود تا بحث باز شود و فرهان هم که شرم می‌کند این قضیه را به صمیمی‌ترین دوستش بگوید، عشقش را در سـ*ـینه پنهان می‌کند.
    این قضیه می‌گذرد و می‌گذرد تا اینکه در هنگام فارغ‌التحصیلی، شاهرخ داستان علاقه فرهان به زینب را از زیر زبان فرهان بیرون می‌کشد؛ اما فرهان می‌گوید که به احترام رفاقت چیزی نگفته است. شاهرخ هم راضی نمی‌شود دوست صمیمی‌اش را به عنوان خواستگار خواهرش قبول کند. در نتیجه شاهرخ، اهواز، فرهان و عشقِ در دل او را رها می‌کند و به تهران برمی‌گردد. فرهان که دیگر حوصله درس ندارد، به سربازی می‌رود و پس از اتمام سربازی، دنبال کار می‌گردد و در همین حین به کارهای جانبی‌اش می‌پردازد. تا اینکه با اتفاق‌افتادن قضیه‌ی هانیه و آقاجانی و ربط‌داده‌شدن آن به زینب، آتش عشقش دوباره شعله‌ور می‌شود؛ عشقی که حالا بلای جانش شده.
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۲۳: مجتبی (96/02/16)

    - خب پس تو عاشق دختری شده که به احتمال زیاد هم خودش و هم برادرش یه پاشون تو این قضیه گیره.
    - آره؛ ولی خب این فقط یه احتماله.
    فرهان این جمله را با تمام امیدی که دارد به زبان آورده است؛ اما رها که زینب را نمی‌شناسد، بی‌طرفانه جوابش را می‌دهد:
    - اما باید قبول کنی احتمالش زیاده. تقریباً نزدیک به صددرصد.
    این جواب رها، فرهان را ناامید می‌کند. رها دوباره پاسخ می‌دهد:
    - راستی، امروز هم باز یه نفر به همین روش تو اردبیل به قتل رسیده.
    فرهان دیگر به مقتولین فکر نمی‌کند که تمام فکر و ذهنش شده قاتل؛ شده زینب. به رها می‌گوید:
    - من هم یه سری اطلاعات به دست آوردم. از طریق یکی از دوستانم، تونستم وبلاگ‌های هانیه و آقاجانی رو رمزگشایی کنم.
    - رمزگشایی؟! منظورت چیه؟
    - ببین، بذار واسه‌ت توضیح بدم.
    فرهان قوانین و نکاتی که مجتبی به او گفته بود را به رها هم گفت و از او خواست تا در مورد سایر وبلاگ‌ها هم چنین تحقیقاتی انجام بدهد. رها جواب می‌دهد:
    - آخرش نگفتی، این یارو که این اطلاعات رو بهت داد کیه؟ اسمش چیه؟
    - نمی‌شناسیش.
    - باز گفت نمی‌شناسیش! خب بگو بشناسم!
    - باشه چشم! مجتبی امیرزاده.
    - نمی‌شناسم.
    - گفتم که.
    - حالا این یارو امیرزاده این اطلاعات مهم و مخفی رو از کجا به دست آورده بود؟
    - یادت هست داستان سال 1996 رو که بهت گفته بودم؟ همون قضیه‌ی دفترچه، اسپنسر، قتل‌ها و این موضوعات.
    - آره یادمه. خب که چی؟
    - خب این یارو بازمانده همون ماجراست.
    - واقعاً؟! ولی تو که گفته بودی همه مُرده بودن! اصلاً از کجا مطمئنی حرف‌های این یارو درست بوده باشه؟ شاید داره چاخان سر هم می‌کنه!
    - چرا باید دروغ بگه؟ حرف‌هاش به‌نظر کاملاً درست میاد. بعد هم دلیلی نداره دروغ بگه. همه‌‌ی چیزهایی هم که گفته با وقایع جور درمیاد. من‌ هم فکر می‌کردم همه مرده باشن؛ ولی با حرف‌هایی که زد و اطلاعاتی که بهم داد، حالا دیگه شک ندارم راست میگه. اون توی ماجرا بوده.
    - عجب!
    راجع به این قضیه به شاهرخ که چیزی نگفتی؟ اون که بدونه فکر نکنم به نفعت باشه. حواست رو جمع کن.
    - نه. آخه مجتبی بهم گفته بود احتمال داره حرف‌هامون از این طریق شناسایی بشه. یعنی قاتل شاید بتونه حرف‌های ما رو استراق کنه. یه جورایی مثل ردیابی مکالمات و این حرف‌ها. واسه همین چیزی بهش نگفتم.
    - خوب کاری می‌کنی. اصلاً... پس واسه چی الان داری با من حرف می‌زنی؟
    - مگه مشکلی داره؟!
    - فکر نکردی قاتل بتونه الان گفت‌وگوی ما رو ردیابی و استراق‌سمع کنه؟!
    - آخه تو... تو که هیچ اثری تو هیچ‌جای این ماجرا نداری. محال ممکنه قاتل بتونه تو رو ردیابی کنه. هیچ نشونی از تو نداره.
    - دیوونه! تو رو که می‌تونه ردیابی کنه!
    فرهان به این نکته خیلی ساده توجه نکرده بود. واقعاً اگر قاتل تا الان صحبت‌های آنان را ردیابی کرده بود، چه بلایی ممکن بود سرشان بیاید؟ با حالتی سرشار از درماندگی گفت:
    - وای! راست میگی! خب حالا چه کنیم؟ من نگران شدم!
    رها جواب نداده بود.
    - رها؟!
    رها حالا دیگر آفلاین شده بود.
    «مثل این که گند زدم! اگه الان قاتل متوجه بشه چی؟! خدای من! نه، نباید این‌طوری می‌شد.»
    فرهان هرچقدر که تلاش می‌کند اوضاع را بهتر کند، بدتر می‌شود. نمی‌خواهد مسئله از این چیزی که هست بغرنج‌تر شود؛ اما تمام اتفاقات، غیر‌قابل‌باورتر از آن چیزی که فکرش را می‌کرد رخ می‌داد. فرهان مستأصل‌تر از همیشه، موبایلش را خاموش می‌کند و سرش را در دستانش می‌گیرد.
    «حالا چی میشه؟!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۲۴: قمر در عقرب (96/02/16)

    نیمه‌شب است و فرهان در تخت خود دراز کشیده است. از ترس خوابش نبرده است. موبایل خاموشش را در دست گرفته و به آن خیره شده است. فکرهای زیادی ذهنش را مشغول کرده است. داستان هانیه، خودکشی آقاجانی، دست‌داشتن زینب در قتل‌ها، هشدارهای رها، ردیابی قاتل و... با خودش فکر کرد: «اگه قاتل الان من رو ردیابی کرده باشه چی؟!»
    مدام به این مسئله فکر می‌کند.
    «دیگه حتی نمیشه خوابید. عجب وضعیه!»
    به ساعت نگاه می‌کند، 2 و 13 دقیقه نیمه‌شب است. ناگهان چیزی به ذهنش خطور می‌کند: «قانون سیزدهم!»
    طبق قانون 13 نوشته شده در آن دفترچه، توضیحات نوشته شده در وبلاگ یک فرد، درصورتی که آن فرد هوشیار نباشد، عمل نمی‌کند.
    «هوشیارنبودن یعنی خواب، کما، بیهوشی و این‌ها؛ پس اگه بخوابم، حداقل مطمئنم تا صبح خبری نمیشه. آره باید هرطوری بشه بخوابم! این‌طوری می‌تونم به طریقی حداقل تا صبح رو زنده بمونم! واسه بعدش هم خدا کریمه.»
    سپس سعی کرد هرطور که شده بخوابد. هرچه در تخت غلت زد و این‌ور و آن‌ور شد، ذهن مشغولش نمی‌گذاشت تا به خواب برود. بلند شد و رفت از یخچال قرص خواب برداشت و خورد. به تخت خوابش برگشت و سعی کرد که بخوابد. پس از حدود بیست‌دقیقه خوابش برد؛ خوابی که نتیجه و فردای آن معلوم نبود.
    صبح روز بعد، با وجود اینکه فرهان دیشب زیاد خوابیده بود و الان هم ساعت 11 صبح از خواب بلند شده بود؛ ولی همچنان خسته و کوفته بود. بلند می‌شود و یک لیوان آب می‌خورد. اصلاً نمی‌تواند حواس خود را به موضوعی جمع کند. سردرگم است. می‌ترسد موبایلش را روشن کند. هنوز دچار استرس ردیابی‌شدن توسط قاتل است. حق هم داشت؛ مرگ در یک‌قدمی او بود. آن هم به شیوه‌ای که حتی فکرش را نمی‌کرد روزی علت مرگش این باشد. با خودش فکر کرد که اگر زینب قاتل بود، می‌توانست به راحتی او را بکشد؛ چون او با کمک برادرش می‌توانست به راحتی 6 مورد قانون ASL را در موردش تکمیل کند.
    «لعنتی!»
    موبایلش را روشن می‌کند: «دیگه کار از کار گذشته. از این بدتر نمیشه. من همین الان هم یه آدم مُرده‌ام.» پیام‌ها و تماس‌های موبایل خود را بررسی می‌کند. هیچ پیام یا تماسی از طرف شاهرخ، رها، علی، مجتبی یا فرد مهم دیگری نمی‌رسد. آخرین اخبار را مطالعه می‌کند تا ببیند اتفاق خاصی افتاده یا نه. در حال بررسی اخبار بود که ناگهان متن یکی از خبرها تمام نیروی بدنش را از او می‌گیرد؛ به‌طوری‌که موبایل از دستش بر زمین می‌افتد. «مجتبی امیرزاده، نویسنده ایرانی-انگلیسی، صبح امروز خودکشی کرد».
    در همین حین موبایلش زنگ می‌خورد. چند ثانیه‌ای طول می‌کشد تا فرهان خودش را جمع کند. نگاه می‌کند و می‌بیند علی است که تماس گرفته است. همچنان بهت او را فراگرفته است. نمی‌داند جوابش را بدهد یا نه. دوست ندارد، رفیقش هم به سرنوشت مجتبی دچار شود. در همین فکر بود که تماس قطع شد. چند ثانیه بعد تلفن دوباره زنگ می‌خورد. این‌بار ناشناس است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    فرهان در ابتدا شک دارد که جواب بدهد یا نه؛ اما با فکر اینکه دیگر راهی برایش نمانده، تلفن را با کمی ترس و دلهره جواب می‌دهد:
    - ب... بله!
    - من همونم که تازه تماس گرفت و قطع کرد. اخبار رو شنیدم. یه شماره جدید بذار رو یه گوشی دیگه و با قندشکن به این شماره زنگ بزن. خداحافظ.
    فرهان از این همه سردرگمی و انبوه مسائل عجیب و ناگهانی دیگر خنده‌اش گرفته بود. آن کسی که کمی قبل زنگ زده بود و قطع کرده بود، دوستش، علی، بود. حالا دیگر علی هم باید به رمز صحبت می‌کرد! یک گوشی قدیمی داشت که از آن استفاده نمی‌کرد. یک خط جدید هم می‌خواست؛ اما خط جدید از کجا تهیه کند؟
    «خط مامان؟ نه دیگه، هیچ آشنایی رو نباید وارد این بازی کنم. تا همین‌جا هم هرکی رو می‌شناختم، به نوعی داره از بین میره.»
    فرهان سریع مدارک موردنیاز برای تهیه یک سیم‌کارت جدید را آماده کرد و رفت تا از نمایندگی سر کوچه خانه‌شان یک سیم‌کارت جدید بخرد. بعد از خرید سیم‌کارت، آن را در همان گوشی قدیمی‌اش گذاشت و تمام برنامه‌های موردنیاز را در آن نصب کرد. بلافاصله برنامه‌ی قندشکن را روشن کرد و به علی، یعنی همان شماره ناشناس زنگ زد.
    - سلام علیکم.
    - سلام علی.
    - خبر راجع به مجتبی امیرزاده رو شنیدم.
    - تو از کجا مجتبی رو می‌شناسی؟
    - نمی‌شناختم و نمی‌شناسم؛ اما وقتی دیدم یه خودکشی مشکوک اونم توی اهواز رخ داده، سریع رفتم تو اینترنت هرچی تونستم راجع به این قضیه گشتم. راستش گفتم شاید بعد از اون قتل‌ها توی تهران، الان قاتل اومده باشه اهواز. واسه همین نگرانت شدم.
    - اومده باشه اهواز؟
    - آره خب، بعید نیست. مجتبی هم تو اهواز بوده. نمی‌دونم چرا. آخه اون تهرانی بود.
    - اون اومده بود من رو ببینه و یه سری اطلاعات راجع به شیوه ی قتل اون قاتل بهم بده. که خب اطلاعاتش کامل و دقیق بودند؛ به‌طوری‌که من رو خیلی به حل مسئله نزدیک‌تر کرد.
    - واقعاً؟
    فرهان تمام اطلاعاتی را که می‌دانست با علی به اشتراک گذاشت. همه آن چیزهایی که مجتبی به او گفته بود؛ داستان واقعی 1996، حمله به مخفیگاه، بازمانده‌بودن مجتبی، قوانین وبلاگ و صحبت‌های دیشبش با رها. طبیعتاً علی بهتر می‌توانست از این اطلاعات استفاده کند و مطالب جدیدتری به دست بیاورد. حالا علی (که از اطلاعات جدید سرشار شده بود) جواب می‌دهد:
    - صبر کن تا فردا ببینم چی می‌تونم از این اطلاعاتی که بهم دادی گیر بیارم.
    - باز که گفتی صبر کن! نمی‌تونم علی، می‌فهمی؟!
    - خب فرهان‌جان، اطلاعاتی که دادی زیادند و تحلیل و بررسیشون زمان می‌بره. باید بشینم دقیق فکر کنم و یه سری کارها رو انجام بدم. باید صبر کنی.
    - چی بگم. باشه. فقط تو رو خدا کمکم کن علی. دارم دیوونه میشم!
    - درکت می‌کنم فرهان؛ ولی فعلاً نمیشه کاری کرد. فقط باید صبر کرد.
    فرهان باز هم مجبور بود، طعم انتظار را بچشد؛ انتظاری که حالا تلخ‌تر از همیشه بود. قبل از اینکه با علی خداحافظی کند، تصمیم گرفت اطلاعات دیگری را هم به او بدهد.
    - راستش می‌خواستم یه چیز دیگه‌ای هم بهت بگم.
    - در مورد چی؟
    - در مورد دو نفر که فکر می‌کنم تو این قتل‌ها دست داشته باشن...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا