***
فصل ۱۸: مهمان ناخوانده (96/02/14)
«من مطمئنم کار زینب نیست. آخه اون که اینطور دختری نیست؛ ولی شاید...» فرهان هنوز هم نتوانسته بود این سؤال را در ذهن خودش حل کند. مدام به چیزهای مختلفی فکر میکرد. ناگهان فکری به سرش میزند. صحبتهای قبلی خود با شاهرخ را به یاد میآورد.
- اتفاقا یه استاد روانشناسی هست که... که آبجیم باهاش کلاس داره این ترم؛ فرشید آقاجانی. استاد خوبیه. میگه یه وبلاگ داره که توش با داستان، روانشناسی رو یاد میده...
با یادآوری حرفهایشان با خود میگوید: «شاهرخ و خواهرش هردوتاشون آقاجانی رو میشناختند. تازه، شاهرخ قبل از اینکه اسم خواهرش رو بیاره، کمی مکث میکنه. شاید تردید داشته که بگه.»
- با اسم خودت چیزی تو وبلاگ ننویسی ها! نمیخوام کسی بفهمه من آمار کلاس رو به بقیه میدم! آبجیم هم ناراحت میشه!»
با بهیادآوردن این حرف شاهرخ فکر میکند: «واسه چی از من میخواست با اسم خودم چیزی تو وبلاگ ننویسم؟ و مهمتر از اون، چرا نخواست خواهرش بفهمه؟»
فرهان یادش آمد که نظرات وبلاگ را هنوز به درستی بررسی نکرده است. پس حالا نوبت بررسی نظرات وبلاگ بود. باید IP تمام نظراتی که مستعار بودند را بررسی میکرد و همچنین نظراتی که زینب داده است. میرود تا با لپتاپش به وبلاگ سر بزند که تصمیم میگیرد برای احتیاط بیشتر این کار را با قندشکن انجام بدهد. وارد وبلاگ هانیه که میشود، تمام نظرات مستعاری که در مطالب هانیه داده شده بود را بررسی میکند. فقط IP یکی از نظرات با IP شاهرخ تطابق داشت. آن نظر هم در مورد وبلاگ قبلی آقاجانی بود. فرهان وبلاگ قبلی آقاجانی را بررسی میکند؛ اما نکتهی قابل توجهی به چشم نمیخورد. آخرین مطلب در تاریخ 96/1/21 نوشته شده بود؛ با این مضمون که وبلاگ رسمی داستانهای آقاجانی به وبلاگ فعلی تغییر مکان کرده است. «اما چرا شاهرخ باید در مورد وبلاگ قبلی سؤال پرسیده باشه؟ نمیفهمم.»
میرود و نظرات زینب را میخواند. از بین نظراتی که داده است، فقط یک نظر توجه فرهان به خود جلب کرد: «استاد، لطفاً در مورد هیپنوتیزم و رابـ ـطهش با فضای مجازی توضیح بدید. ممنون.»
فرهان به فکر فرو رفت: «هیپنوتیزم و فضای مجازی؟ سؤال عجیبیه. یعنی زینب هم...» که ناگهان صدایی میآید. کسی زنگ خانه را میزند.
ساعت 11:30 شب بود. در اهواز، این ساعت خیلی دیر وقت به حساب نمیآمد؛ چون روزها گرم بود و مردم معمولاً شب را برای دیدوبازدید انتخاب میکردند؛ ولی خانواده فرهان منتظر کسی نبودند. فرهان میرود تا در خانه را باز کند. در را که باز میکند، آقای نسبتاً جوانی را میبیند که ظاهری محترمانه دارد.
- بله بفرمایید.
- سلام. آقای آشتیزاده؟ فرهان آشتیزاده؟
- بله خودم هستم. امرتون؟
- امیرزاده هستم، مجتبی امیرزاده. کاری با شما داشتم.
- بفرمایید، در خدمتم.
- اینجا نمیشه؛ اگه مشکلی نداره، داخل باهم صحبت کنیم.
- خب شما بفرمایید موضوعش چیه.
آقای امیرزاده کمی مکث میکند؛ اینطرف و آنطرف را نگاهی میاندازد، آنگاه با صدایی آرام پاسخ میدهد:
- میخواستم در مورد آقای فرشید آقاجانی و خانم هانیه مستوفی با شما صحبت کنم.
فرهان خشکش میزند. باورش نمیشود این وقت شب، یک مرد ناشناس قدبلند با موهای پرپشت مشکی، آن هم در مورد این موضوع، میخواهد با او صحبت کند. نمیتوانست در مورد این موضوع به هرکسی اعتماد کند و با او صحبت کند. او این موضوع را به هرکسی نگفته بود؛ پس این مرد غریبه -که جای چند زخم نسبتاً قدیمی هم روی صورت و دستهایش بود- این قضیه را از کجا میدانست؟ شاید او هم در حال انجام تحقیقاتی در مورد قتلهای مجازی است؟ اما او که نمیتواند به این سادگی و با شاید و اینها قضیه را حل کند.
- شرمنده؛ ولی من شما رو نمیشناسم. در ضمن الان وقت مناسبی...
- آدرس شما رو دوست شما به من داد، آقای نظیری. شاهرخ نظیری.
تمام آنچه در ذهن فرهان بود، به یک لحظه جلوی چشمانش مرور شد. «شاهرخ؟! پس حتماً زینب... باورم نمیشه. یعنی شاهرخ هم با زینب همدسته؟! خب طبیعیه، اون برادرشه. حتماً کمکش میکنه...»
- آقای آشتیزاده؟ چیزی شده؟
- نه نه، چیزی نیست. تشریف بیارید داخل.
در را باز میکند و مهمان غریبهاش را داخل خانه هدایت میکند. در را که میبندد، از پشت سر به طرز مشکوکی به این مرد نگاه میکند. آیا واقعاً از طرف شاهرخ آمده است؟ آیا میتوانست به او اعتماد کند؟ وارد هال که میشوند، فرهان او را به عنوان دوستش که قصد دارد در تحقیقاتش به او کمک کند، به پدرش معرفی میکند. پس از کمی سلام و احوالپرسیِ امیرزاده با پدر فرهان، مجتبی او را به اتاق خود راهنمایی میکند و باهم از پله بالا میروند.
فصل ۱۸: مهمان ناخوانده (96/02/14)
«من مطمئنم کار زینب نیست. آخه اون که اینطور دختری نیست؛ ولی شاید...» فرهان هنوز هم نتوانسته بود این سؤال را در ذهن خودش حل کند. مدام به چیزهای مختلفی فکر میکرد. ناگهان فکری به سرش میزند. صحبتهای قبلی خود با شاهرخ را به یاد میآورد.
- اتفاقا یه استاد روانشناسی هست که... که آبجیم باهاش کلاس داره این ترم؛ فرشید آقاجانی. استاد خوبیه. میگه یه وبلاگ داره که توش با داستان، روانشناسی رو یاد میده...
با یادآوری حرفهایشان با خود میگوید: «شاهرخ و خواهرش هردوتاشون آقاجانی رو میشناختند. تازه، شاهرخ قبل از اینکه اسم خواهرش رو بیاره، کمی مکث میکنه. شاید تردید داشته که بگه.»
- با اسم خودت چیزی تو وبلاگ ننویسی ها! نمیخوام کسی بفهمه من آمار کلاس رو به بقیه میدم! آبجیم هم ناراحت میشه!»
با بهیادآوردن این حرف شاهرخ فکر میکند: «واسه چی از من میخواست با اسم خودم چیزی تو وبلاگ ننویسم؟ و مهمتر از اون، چرا نخواست خواهرش بفهمه؟»
فرهان یادش آمد که نظرات وبلاگ را هنوز به درستی بررسی نکرده است. پس حالا نوبت بررسی نظرات وبلاگ بود. باید IP تمام نظراتی که مستعار بودند را بررسی میکرد و همچنین نظراتی که زینب داده است. میرود تا با لپتاپش به وبلاگ سر بزند که تصمیم میگیرد برای احتیاط بیشتر این کار را با قندشکن انجام بدهد. وارد وبلاگ هانیه که میشود، تمام نظرات مستعاری که در مطالب هانیه داده شده بود را بررسی میکند. فقط IP یکی از نظرات با IP شاهرخ تطابق داشت. آن نظر هم در مورد وبلاگ قبلی آقاجانی بود. فرهان وبلاگ قبلی آقاجانی را بررسی میکند؛ اما نکتهی قابل توجهی به چشم نمیخورد. آخرین مطلب در تاریخ 96/1/21 نوشته شده بود؛ با این مضمون که وبلاگ رسمی داستانهای آقاجانی به وبلاگ فعلی تغییر مکان کرده است. «اما چرا شاهرخ باید در مورد وبلاگ قبلی سؤال پرسیده باشه؟ نمیفهمم.»
میرود و نظرات زینب را میخواند. از بین نظراتی که داده است، فقط یک نظر توجه فرهان به خود جلب کرد: «استاد، لطفاً در مورد هیپنوتیزم و رابـ ـطهش با فضای مجازی توضیح بدید. ممنون.»
فرهان به فکر فرو رفت: «هیپنوتیزم و فضای مجازی؟ سؤال عجیبیه. یعنی زینب هم...» که ناگهان صدایی میآید. کسی زنگ خانه را میزند.
ساعت 11:30 شب بود. در اهواز، این ساعت خیلی دیر وقت به حساب نمیآمد؛ چون روزها گرم بود و مردم معمولاً شب را برای دیدوبازدید انتخاب میکردند؛ ولی خانواده فرهان منتظر کسی نبودند. فرهان میرود تا در خانه را باز کند. در را که باز میکند، آقای نسبتاً جوانی را میبیند که ظاهری محترمانه دارد.
- بله بفرمایید.
- سلام. آقای آشتیزاده؟ فرهان آشتیزاده؟
- بله خودم هستم. امرتون؟
- امیرزاده هستم، مجتبی امیرزاده. کاری با شما داشتم.
- بفرمایید، در خدمتم.
- اینجا نمیشه؛ اگه مشکلی نداره، داخل باهم صحبت کنیم.
- خب شما بفرمایید موضوعش چیه.
آقای امیرزاده کمی مکث میکند؛ اینطرف و آنطرف را نگاهی میاندازد، آنگاه با صدایی آرام پاسخ میدهد:
- میخواستم در مورد آقای فرشید آقاجانی و خانم هانیه مستوفی با شما صحبت کنم.
فرهان خشکش میزند. باورش نمیشود این وقت شب، یک مرد ناشناس قدبلند با موهای پرپشت مشکی، آن هم در مورد این موضوع، میخواهد با او صحبت کند. نمیتوانست در مورد این موضوع به هرکسی اعتماد کند و با او صحبت کند. او این موضوع را به هرکسی نگفته بود؛ پس این مرد غریبه -که جای چند زخم نسبتاً قدیمی هم روی صورت و دستهایش بود- این قضیه را از کجا میدانست؟ شاید او هم در حال انجام تحقیقاتی در مورد قتلهای مجازی است؟ اما او که نمیتواند به این سادگی و با شاید و اینها قضیه را حل کند.
- شرمنده؛ ولی من شما رو نمیشناسم. در ضمن الان وقت مناسبی...
- آدرس شما رو دوست شما به من داد، آقای نظیری. شاهرخ نظیری.
تمام آنچه در ذهن فرهان بود، به یک لحظه جلوی چشمانش مرور شد. «شاهرخ؟! پس حتماً زینب... باورم نمیشه. یعنی شاهرخ هم با زینب همدسته؟! خب طبیعیه، اون برادرشه. حتماً کمکش میکنه...»
- آقای آشتیزاده؟ چیزی شده؟
- نه نه، چیزی نیست. تشریف بیارید داخل.
در را باز میکند و مهمان غریبهاش را داخل خانه هدایت میکند. در را که میبندد، از پشت سر به طرز مشکوکی به این مرد نگاه میکند. آیا واقعاً از طرف شاهرخ آمده است؟ آیا میتوانست به او اعتماد کند؟ وارد هال که میشوند، فرهان او را به عنوان دوستش که قصد دارد در تحقیقاتش به او کمک کند، به پدرش معرفی میکند. پس از کمی سلام و احوالپرسیِ امیرزاده با پدر فرهان، مجتبی او را به اتاق خود راهنمایی میکند و باهم از پله بالا میروند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: