کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
***
آلینا
دنیای مردگان - خانه‌ی ابدی
با اینکه به نظر اسم عجیبی می‌آمد؛ اما لبخندی زدم و دستش را در دست فشردم. اوم... از او خوشم می‌آمد. دوست داشتم این حس را با فشردن دستش به او بفهمانم؛ اما او چهره‌اش از درد جمع شد. لبخند عمیق و مهربانش تبدیل به لبخندی تصنعی شد و دندان‌های سفیدش نمایان شدند. یعنی زیادی دستانش را فشردم؟ اوه! من کلی از معاشرت‌های معمول عقب بودم. به‌هر‌حال لبخندی دندان‌نما زدم.
- چه اسم قشنگی! خوشوقتم!
کمی با لبخند نگاهش کردم که ابرویش به بالا پرید. اوه! چه حواس‌پرتی بی‌موقعی! یادم آمد که خود را معرفی نکرده‌ام.
- اوه! من آلینام.
نمی‌دانم چرا لبخندش کاملاُ محو شد و دست سردش از دستم سر خورد. به چشمانش که انگار یخ زده بود، زل زدم. خشکش زده بود. متعجب نگاهش کردم. از خود پرسیدم چه شده؟
- واری؟ حالت خوبه؟
ناباور و با حسرت نگاهم می‌کرد.
- تو... همونی؟
نفس‌هایش کم‌کم به شماره افتاد. قدمی به عقب برداشت. گیج شدم از حرکاتش. متعجب صدایش زدم:
- واری!
و زمزمه کردم:
- یعنی چی تو همونی؟ منظورت چیه؟
چشمه‌ی اشکش جوشید و گونه‌اش خیس شد. حس کردم چیزی سر جایش نیست. درست‌تر بگویم. چیزی سر جایش بود؛ اما من نمی‌دانستم چیست. ولی چه چیزی؟
نگاهم به واری افتاد که متفکر به زمین چشم دوخته بود و با ناباوری، سری به چپ و راست تکان می‌داد. به افکارش جواب رد می‌داد. چه در سرش می‌گذشت؟ قدمی به عقب برداشت. کنجکاو به‌سمتش پا تند کردم و فاصله‌ی پنج قدمیمان را از میان برداشتم. با اینکه حس دلشوره‌مانندی در وجودم پیچ‌وتاب می‌خورد؛ اما اعتنایی نکردم و با نگرانی گفتم:
- واری؟ واری خوبی؟ چت شده؟
سر که بلند کرد، پوست زرد و رنگ‌پریده‌اش اولین نکته‌ای بود که به چشمم آمد. مریض بود؟ با نگرانی بیشتری دستم را به‌سمتش دراز کردم که چشمانش درشت شد و جملات نامربوطی را پشت هم چید.
- نه، خواهش می‌کنم! سرم داره می‌ترکه. چقدر غیرمنتظره دیدمت. من آمادگیش رو ندارم. داری عذابم میدی؛ اما...
با صدایی بغض‌آلود گفت:
- اما بهم بگو! لطفاً بگو! من... گناهم چی بود که باید این‌طور عذاب بکشم؟ حتی شنیدنش دردناک بود، چه برسه به اینکه ببینم. با چشم خودم ببینمت. به چه گناهی من نباید اون دختری باشم که تو سرنوشتشه؟ من دوستش دارم، چرا باید ازش دست بکشم؟
بغضش شکست. صدای هق‌هقش در فضا پیچید و من مات حرف‌ها و کارهایش شدم. فکری مدام از لابه‌لای افکارم سرک می‌کشید؛ اما محکم پسش می‌زدم. دست لرزانم را مشت کرده و بغضم را قورت دادم.
- تو مجبور نیستی از کسی که دوستش داری دست بکشی، می‌فهمی؟
مردمک چشمانش لرزید.
- تو واقعاً چیزی نمی‌دونی یا داری تظاهر می‌کنی؟ مگه نیومدی اینجا که عذابم بدی؟ چه بدونی، چه ندونی، هر دو صورتش از درد قلبم کم نمی‌کنه. لطفاً... لطفاً تمومش کن. از اینجا برو! نمی‌خوام ببینمت! نه حالا و نه هیچ‌وقت دیگه.
از من رو گفت و دستش قطره اشک جاری‌شده روی گونه‌اش را پاک کرد. به‌سمت مقابل قدم برداشت و چند قدمی دور شد. بهت‌زده نگاهش کردم. چرا این حرف‌ها را به من می‌زد؟ نمی‌دانم چرا جرئت پرسیدن سؤالی را هم نداشتم. شاید از شنیدن حقیقت فراری بودم. حقیقت همیشه تلخ بوده و هست و من ندانسته تلخی‌اش را در قلبم حس کردم. میان دوراهی دانستن و ندانستن ماندم. کدام؟ کدام یک از این دو راه به نفع من یا به نفع واری بود؟ نفس عمیقی کشیدم. صدایم را کمی بلند کردم تا به گوشش برسد:
- واری! من نمی‌دونم داری از چی حرف می‌زنی. راستش گیج شدم. با این کارات نگران شدم. از... از... این‌طور رفتارکردنت با من، درحالی‌که فقط چند دقیقه‌ست با هم آشنا شدیم و... و من این رو نمی‌فهمم. این دلخوری رو نمی‌فهمم. چرا و چطور ازم دلخوری؟ این حجم از دلخوری در‌صورتی‌که ما برخوردی نداشتیم. حداقل این چند دقیقه که فکر نکنم خطایی کرده باشم و...
با دیدنش که با عصبانیت به‌سمتم قدم برمی‌داشت، حرفم را بریدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    آن‌قدر محکم قدم برمی‌داشت که انگار به نبرد می‌رفت. باد با موهای لوله‌لوله‌ای و دامن سبز و حریری‌اش بازی می‌کرد و او را مانند منظره‌ای آماده برای نقاشی مبدل می‌کرد. همچون یک الهه‌ی زیبا و دوست‌داشتنی، دل‌فریب بود. او همانی بود که باید باشد. یک واریتای باشکوه! درست مقابلم با اقتدار ایستاد و من با فریاد جیغ‌مانندش به خود آمدم.
    - چرا ازت دلخورم؟ میگی حتی دلخور هم نباشم؟ من باید ازت متنفر باشم. باید آرزو کنم سر به تنت نباشه، می‌فهمی؟ تو اون رو ازم دزدیدی. زندگیم بود. ازم دزدیدیش. نابودم کردی. اگه تو نبودی، از دیدنش منعم نمی‌کردن. این‌طوری از هم جدامون نمی‌کردن. من با ضربه‌ی شمشیر نمردم، من قانون رو نقض کردم و تبعید شدم. می‌دونستن اینجا بدون اون برام جهنمه. من رو فرستادن تو جهنمی که همیشه از بودن توش می‌ترسیدم. اینجا جهنم منه؛ فقط هم مقصرش تویی.
    جیغ کشید و زانو زد.
    - از اینجا برو! دیگه برنگرد!
    انگار ماهیان گوشت‌خوار به مغزم حمله‌ور شدند و هر کدام تکه‌ای از آن را به دندان کشیدند. ذهن تحلیل‌رفته‌ام متحیر و گیج شده بود. چه خبر شده؟ این چه حرف‌هایی بود که می‌شنیدم؟ یعنی... یعنی...
    «اوه نه! آلینا! این ممکن نیست. اشتباه می‌کنی.»
    به‌زحمت بغضم را قورت دادم و مردمک لرزانم را به واری دوختم.
    - واری! واری لطفاً... لطفا بگو دارم اشتباه فکر می‌کنم. نه! این امکان نداره. نه!
    عصبی مقابلش نشستم و دستانش را از صورتش کنار زدم رو به صورت غرق اشکش غریدم:
    - من چی رو دزدیدم؟ کی رو دزدیدم؟ حتماً...
    مکثی کردم.
    - حتماً عقلت رو از دست دادی یا داری اذیتم می‌کنی، هان؟ آره؟
    فریاد زدم:
    - با توام! یه چیزی بگو. منظورت از اون حرفا چی بود؟
    او هم متقابلاً فریاد زد:
    - ایفاء رو بهم برگردون!
    شکستم. خورد شدم؛ اما نه، این قلبم بود که صدایی داد و دردی در آن پیچید و بی‌شک واری هم صدایش را شنید؛ چرا که جیغی کشید و فریکسوس و هوم مضطرب مقابلمان ظاهر شدند. چشمانم سیاهی رفت و تمام خاطراتم مانند فیلمی مقابل صورتم تصویر شد. همان روزها را دیدم. همان روزهایی که خود را به شکل والشا درآورده بود. درست همان روزی که نزدیک بود به پنهان‌کاری‌اش اعتراف کند. من الان معنای آن‌ها را درک می‌کنم. می‌گفت طاقت دیدن نارحتی‌اش را ندارد.
    من هم پرسیدم «یه دختره؟»
    نگاهم کرد و گفت «آره، یه دختره.»
    همان روزها بود که احساس دوست‌داشتنش در دلم جوانه زد و من بی‌تجربه‌تر از آن بودم که جلویش را بگیرم. چقدر آن روز که فریاد زد «آیا این فردی که جلوته رو دوست داری؟» شوکه شدم. شاید اگر می‌دانستم او همان پسر مرموز روز و شب‌هایم است، زودتر دل به او می‌باختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اما قبل از بسته‌شدن چشم‌هایم، صدای ناله‌ی جیغ‌مانند واری را شنیدم.
    - نه. من نمی‌خواستم این‌طوری بشه. نمی‌دونستم آلینا بی‌خبر بوده. تو رو خدا نجاتش بدین!
    این دختر حتی اگر می‌خواست هم نمی‌توانست بد باشد. به او حق دادم که از من متنفر باشد. دست روی شقیقه‌ی پردردم گذاشتم و با چشمان بسته تنها گفتم:
    - حالم از زندگیم به هم می‌خوره.
    حتی صدای فریاد مؤاخذه‌گرانه‌ی فریکسوس که به واری تشر می‌زد، مرا از غوطه‌وری در احساسات گنگم درنیاورد. انگار باز یک پری شده بودم که در برهوت اقیانوس بی‌هدف شنا می‌کرد؛ اما به مقصد نمی‌رسید. بی‌توجه به هوم که سعی در آرام‌کردنمان داشت، به فکر فرورفتم. چه می‌خواستم و چه شد! «ایفاء! من تصمیمم را گرفتم. تصمیمی که به‌خاطرش مرا به دنیای مردگان فرستادی.»
    پوزخندی گوشه‌ی لبم کز کرد و این تنها نتیجه‌ی پیچیدن این کلمات در ذهنم بود. کلماتی که قلبم به جانم پمپاژ می‌کرد.
    «ایفاء! امیدوارم الان دسترسی به ذهنم رو نداشته باشی که مطمئنم نداری. خوبه که نمی‌دونی دارم به چی فکر می‌کنم. می‌خوام تو قلبم با تو حرف بزنم. می‌خوام با قلبم باهات حرف بزنم و ازت شکایت کنم. تو ذهنم رو نخون. قلبم رو بخون. تو من رو فرستادی تا تو تصمیمم مصمم بشم. تو تصمیم موندن با تو، به نترسیدن از زندگی جدیدم، از انسان‌بودنم، از زندگی‌کردن. که دوباره برگردم به زندگی و این زندگی جدیدی که وعده‌ش رو دادی. پس یه رؤیا بود؟ ایفاء! من رو فرستادی که نمیرم؛ اما کسی چه می‌دونست اینجا این‌طوری می‌میرم؟ من مردم! من از این زندگی دست می‌کشم، مگه اینکه تو بهم ثابت کنی دارم اشتباه می‌کنم. خواهش می‌کنم بهم ثابت کن دارم اشتباه می‌کنم و این حس بدی که از همون لحظه‌ی ورودم به این دنیا تو دلم بوده، فقط یه کابوس کوتاهه. ثابت کن!»
    ***
    ایفاء
    والاستار
    با وزیدن باد استخوان‌سوزی، در خود جمع شدم.
    «چرا انقدر سرد شده؟»
    بیشتر در خود جمع شدم و آرام چشم باز کردم.
    «چه علفای بلندی!»
    به فکر فرورفتم و متعجب زمزمه کردم:
    - علف؟
    چشمانم گرد شد و از جا پریدم. اطرافم پر از علف‌های سبز و بلندی بود که تا کمرم می‌رسید.
    - من اینجا چی‌کار می‌کنم؟ اینجا کجاست؟ مگه تو اتاقم نبودم؟
    چشمان باریک‌شده‌ام را به اطراف دوختم.
    - اوه! پس وسط مزرعه‌ی گندمم.
    با دست چشمانم را پوشاندم و به آسمان آفتابی بالای سرم چشم دوختم. تنها یک پرنده با بالی سیاه در آسمان در حال پرواز بود. کجا بودم؟ شاید با پرواز و دیدن اطراف پی می‌بردم؛ پس به باله‌ام فکر کردم.
    «چرا اتفاقی نمی‌افتاد؟»
    دوباره روی باله‌های شیشه‌ای‌ام متمرکز شدم تا ظاهر شوند؛ اما باز هم بی‌نتیجه بود.
    «چه خبر شده؟ چرا بال‌هام ظاهر نمیشن؟»
    مضطرب روی زمین نشستم. از ظاهرش پیدا بود که کره‌ی زمین است؛ اما من کجا و زمین کجا؟ من در والاستار بودم! به فکر فرورفتم و به آسمان صاف و آفتابی چشم دوختم. هوا هم بسیار گرم بود و این مرا عصبی می‌کرد. پوفی کشیدم و از روی زمین خاکی بلند شدم که صدای جیغی شنیدم و بعد هم فریادهای جیغ‌مانندی که پی‌درپی می‌گفت:
    - کمک! کمک! یکی کمکم کنه!
    بالی ندارم تا پرواز کنم؛ دویدم تا به آن‌سمتی که فکر می‌کردم منبع صداست، برسم. دویدم و با دست گندم‌های سبزرنگ را کنار زدم. خوشه‌ای پس از خوشه‌ی دیگر. آن‌قدر سریع دویدم که برگ گندم‌ها دستانم را می‌خراشید و من بی‌توجه می‌دویدم و از گندم‌زار بیرون آمدم. نفسی گرفتم و به اطراف نگاهی انداختم.
    - کجایی؟ دختر کجایی؟
    - من... من اینجام. دارم میفتم.
    به جای نگاه‌کردن به چپ و راست، چشمم به روبه‌رو زوم شد. پرتگاه. به‌سمت پرتگاه پا تند کردم و درست لبه‌ی پرتگاه روی زانو نشستم و به‌سمت پایین پرتگاه خم شدم که از شدت شوک کم مانده بود تعادلم را از دست بدهم و بیفتم. فریاد زدم:
    - آلینا؟ تو اینجا چی‌کار می‌کنی؟
    درحالی‌که با یکی از دست‌هایش ریشه‌ی خشکیده‌ی درختی را محکم گرفته بود، ترسیده صدایم زد:
    - ایفاء کمکم کن! دارم میفتم.
    جیغی کشید که قلبم از حرکت ایستاد. دستم را به‌سمتش دراز کردم و عصبی فریاد زدم:
    - تکون نخور. دستت رو دراز کن بگیرمت.
    با ناراحتی سری به چپ و راست تکان داد. مغرم می‌جوشید. ترسیده به دره‌ی زیر پایش زل زدم.
    - لعنتی! می‌خوای بمیری؟ دستم رو بگیر. الان میفتی.
    دستم را نزدیک‌تر بردم.
    - آلینا! خواهش می‌کنم دستم رو بگیر.
    نگاهش کردم و در چشمان سیاهش زل زدم. چشمانش مانند آینه‌ای زلال بود. با همه‌ی احساسم نگاهش کردم. ترسیدم کار احمقانه‌ای انجام دهد.
    - آلینا؟ دستم رو می‌گیری، مگه نه؟
    دست آزادش آرام بالا آمد. لبخندی زدم.
    - آفرین! خوبه!
    کمی مانده بود دستش را بگیرم که دستش را عقب کشید. مغزم جوشید و غریدم:
    - چی‌کار می‌کنی؟ فقط دستم رو بگیر. همین!
    نگاهم کرد. چرا چشمانش این‌قدر سرد شده بود؟ اخمی کردم که گفت:
    - نمی‌خوای واری رو نجات بدی؟
    اخمم پررنگ‌تر شد.
    - واری؟
    - اوهوم. صداش رو نمی‌شنوی؟ داره صدات می‌کنه.
    - زده به سرت؟ دستم رو بگیر آلینا!
    - گوش کن! ایناها. کمک می‌خواد.
    پوزخندی زد و غمگین نگاهم کرد. دهان باز کردم تا حرفی بزنم؛ اما صدای جیغی مانع شد.
    - کمک! کمکم کنین!
    بهت‌زده به صورت غمگین آلینا خیره شدم. چشمان دودوزده‌ام را بستم. من این صدا را می‌شناختم؛ اما چطور ممکن بود؟ نفس عمیقی کشیدم. به این امید که قلب بی‌قرارم آرام شود. لب‌هایم را به هم فشردم و چشم باز کردم. آلینا درحالی‌که با چشمان خیسش همچنان نگاهم می‌کرد، به‌زحمت خود را نگه داشته بود تا نیفتد. چشمانش در عین غم و اندوهش، سرد و یخ شده بود. دهان باز کردم:
    - آلینا! زود باش دستم...
    اما قبل از پایان‌یافتن جمله‌ام، دوباره آن صدای آشنا فریاد زد. این ‌بار نامم را فریاد می‌زد. مگر می‌شد او صدایم کند و من به فریادش نرسم؟
    - ایفاء!
    چه‌کار می‌کردم؟من در حق واری بد کرده بودم. حقیقت را فهمیده بودم. می‌دانستم که ناخواسته بد کرده‌ام. اجازه نمی‌دادم قصه‌ی من و واری بد تمام شود. این ‌بار نه. من به او مدیون بودم! نامطمئن نگاه از چشمان آلینا گرفتم و به زمین دوختم. باید می‌رفتم؛ اما قلبم طاقت نمی‌آورد. یک‌باره و با سرعت دستم را به دستش رساندم. دستش را گرفتم و بالا کشیدم.
    - ایفاء!
    هول شدم از فریاد واری. اگر این ‌بار هم دیر می‌رسیدم، چه؟ آلینا را همان‌طور نصفه و نیمه لب پرتگاه رها کردم. باید به کمک واری می‌رفتم. کجا بود؟
    - واری؟ واری کجایی؟
    جیغ آلینا بلند شد:
    - ایفاء! الان میفتم!
    همان‌طور که به‌سمت گندم‌زار می‌دویدم، فریاد زدم:
    - الان برمی‌گردم. واری تو خطره!
    اما صدای واری را از پشت‌سرم شنیدم.
    - ایفاء! کمکم کن!
    از حرکت ایستادم. به‌سمت پرتگاه چرخیدم. با دیدن واری که از چنگ اهریمنی می‌گریخت، قلبم محکم در سـ*ـینه کوبید. دوباره نه! فریاد زدم:
    - ولش کن نفرین‌شده!
    و به‌سمت اهریمن هجوم بردم. شمشیر چند باری به صورت و قلبم نزدیک شد که به موقع چرخیدم و ضربه‌ای به شکمش زدم. شمشیرش را از دستش در آوردم و فوراً سرش را بریدم. بدنش روی زمین افتاد و من شمشیر را روی زمین انداختم. نفس عمیقی کشیدم و به‌سمت واری چرخیدم. با دیدنش غمگین شدم. نفس عمیقی کشیدم و صدایش زدم:
    - واری؟
    واری، همانی که دلش را بی‌خبر شکاندم. همانی که یک زندگی آرام و پرمحبت و توجه به او مدیون بودم.
    قدمی به‌سمتش برداشتم که صدای جیغی پاهایم را به زمین چسباند. این صدای آلینا بود. چرا فراموشش کرده بودم؟ ترسیده به‌سمت پرتگاه پا تند کردم. به پرتگاه خاکی رسیدم و روی زانو نشستم. سرم را به‌سمت جایی که آلینا آنجا بود، خم کردم؛ اما دیدمش که در حال سقوط بود و دور و دورتر می‌شد. ناباور نگاهش کردم. مانند دیوانه‌ها سری به چپ و راست تکان دادم. زیر لب زمزمه کردم:
    - نه. نه. این ممکن نیست. حقیقت نداره.
    فریاد زدم و صدایش کردم:
    - نه! آلینا! آلینا!
    از جا پریدم. قلبم تندتند می‌کوبید و نفس‌نفس می‌زدم. عرق روی پیشانی‌ام را پاک کردم و نگاهم را در اتاق چرخاندم. غمگین زمزمه کردم:
    - آلینا؟
    دست روی قلب دردناکم گذاشتم.
    - باید چی‌کار کنم؟

    دوستان عزیز! از همه‌تون ممنونم بابت همراهیتون!:aiwan_light_blumf:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    قلب ناآرامم را چطور آرام می‌کردم؟ جواب قلبم را چه می‌دادم؟ اخمی کردم.
    «اگه تو دنبال دلت بری، واری این وسط چی میشه؟»
    آری! درست بود؛ پس واری چه می‌شد؟ واری همان دختری بود که پیمانو او را به من معرفی کرد. همانی که صبح‌ها و عصرها در کنارم قدم می‌زد. دختری که من از داشتنش به خود می‌بالیدم و با تغییر رنگ پوستش اذیتش می‌کردم. اصلاً چطور شد که از هم جدا افتادیم؟
    کلافه دستی میان موهایم کشیدم. واری همان دختری بود که می‌خواستم بعد از اتمام مأموریتم با او ازدواج کنم؛ اما از آن روزها سه سال گذشته بود و تقریباً فراموشش کرده بودم. همه‌ی احساسم به واری را فراموش کردم. جز شب‌هایی که به خوابم می‌آمد و خواب را حرامم می‌کرد و جز وقت‌هایی که کسی اسمش را جاری می‌کرد. ای کاش اصرار نمی‌کردم تا حقیقت را بدانم. آن‌وقت تنها درگیری ذهنی‌ام، آینده‌ام با آلینا بود؛ اما بعدش چه؟ آلینا چه؟ هر اتفاقی هم که می‌افتاد، این را مطمئن بودم که نمی‌گذاشتم آلینا، واری دیگری شود. این‌طور نمی‌شد. باید به دیدن جناب پیمانو می‌رفتم.
    از روی تخت بلند شدم و مقابل آینه ایستادم. موهایم را مرتب کردم و به صورت آشفته و ناراحتم چشم دوختم. با لبخند تلخی به قصر والار فکر کردم. در کسری از ثانیه، در سالن پررفت‌و‌آمدش ظاهر شدم. قدم تند کردم و عجولانه در جواب سلام و درود بقیه فرشتگان، به سلامی کوتاه بسنده کردم. به‌سمت اتاق شورا چرخیدم. دقیقاً انتهای راهرو و تنها دری که آنجا بود. دری بلند و سفید، با طرح‌های طلایی‌رنگ. پشت در مکثی کردم و سپس ضربه‌ی آرامی به آن زدم.
    - می‌تونی بیای تو ایفاء!
    آرام در را باز کردم و وارد شدم. نه اینکه نمی‌توانستم به آن‌سوی درها تله‌پورت کنم، نه. ما به حریم خصوصیمان احترام می‌گذاشتیم. جناب پیمانو از پشت میز طویل و سلطنتی‌اش برخاست و با لبخندی که بر لب‌هایش نشسته بود، گفت:
    - متوجه اومدنت شدم. منتظرت بودم.
    جناب پیمانو مانند همیشه گاهی ادبی سخن می‌گفت و گاه عامیانه. گویی در آنی روحیاتش تغییر می‌کرد و شخص دیگری می‌شد. سری تکان دادم.
    - سلام. می‌دونم الان وقت ملاقات با شما نیست؛ اما باید می‌اومدم.
    با مهربانی خیره‌ام شد و سپس دعوت به نشستن کرد.
    - سلام. بیا بشین فرزندم! چرا ایستاده‌ای؟ اتفاقاً می‌خواستم بعد از دیدنت به عبادت بپردازم؛ اما حالا که اینجا هستی، خوش‌حالم می‌کنی که همراهم باشی.
    متقابلاً لبخندی زدم.
    - بله، حتماً می‌مونم. نمیشه این پیشنهاد رو رد کرد.
    - خب پسر! بگو ببینم! اتفاقی افتاده که چهره‌ت این‌طور گرفته شده؟
    - خب راستش...
    مکثی کردم و بی‌مقدمه ادامه دادم:
    - درمورد واریه.
    اخم کوچکی ضمیمه‌ی صورتش شد.
    - ما در این خصوص سه سال پیش حرفامون رو زدیم پسر!
    - اما همه‌چیز رو به من نگفتین. نگفتین قراره آلینا وارد زندگیم بشه. نگفتین واری این رو می‌دونه. من دلش رو شکوندم.
    در چشمانم زل زد.
    - این‌طور نیست. من از قبل بهش هشدار داده بودم. همیشه می‌ترسید که اون روز برسه و وقتی موعد جدایی رسید، بی‌نهایت غمگین و بیمار شد. ایفاء! چیزهای دیگری هست که تو از آن بی‌اطلاعی!
    بهت‌زده به او زل زدم. پاهایم بی‌جان شده بودند. بی‌طاقت از شنیدن باقی ماجرا، روی صندلی نشستم. می‌ترسیدم با آن حال بدم پخش زمین شوم.
    - دیگه چی؟ من از چی بی‌اطلاعم؟
    آهی کشید.
    - دیگر تمام شده پسر! واری مرده.
    مشتی روی میز کوبیدم.
    - اون نمرده، مگه نه؟
    متعجب نگاهم کرد.
    - نمرده؟ این چه فکریه؟ آروم باش ایفاء!
    کلافه پاهایم را تکان می‌دهم.
    - پس حقیقت چیه؟
    - واری یک واریتای روده.
    صورتم جمع شد. ناباور به او زل زدم.
    - چی؟ اما اون که نیرویی نداشت.
    نفس عمیقی کشید.
    - الان یه واریتای رود تو دنیای مردگانه و بهتره بدونی آلینا با اون ملاقات کرده.
    تمام وجودم یخ زد. با عجله از روی صندلی بلند شدم و به‌سمت خروجی دویدم. جناب پیمانو فریاد می‌زد که این کار را نکنم. حتی نگهبان‌ها را با نیرویم از خود دور می‌کردم. در همان حال که می‌دویدم، به دنیای مردگان فکر کردم و در صدم ثانیه آنجا ظاهر شدم. همچنان می‌دویدم. بی‌هیچ مکثی روی زمین خاکستری و ترک‌برداشته‌اش دویدم. به سربروس که رسیدم، دست از دویدن برداشتم و بال‌های شیشه‌‌ای‌ام را ظاهر کردم. غرشی کرد:
    - چه غیرمنتظره! بوت رو حس نکرده بودم.
    - بذار برم.
    غرش دیگری کرد و پوزه‌ی پشمالویش چینی خورد و دندان‌هایش را نشانم داد.
    - اجازه‌ی ورود نداری. ممنوعت کردن! یادمه!
    کلافه دستی به صورتم کشیدم.
    - باید برم، می‌فهمی؟ باید!
    - از اینجا برو. خیلی دارم جلوی خودم رو می‌گیرم که لای دندونام نری.
    صدای فریادی از پشت‌سرم بلند شد.
    - اوناهاش! اونجاست! دستگیرش کنید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    - دستگیرش کنید!
    ترسیده به عقب چرخیدم و با دیدن نگهبانان دروازه‌ی ورودی که با شتاب به‌سمتم پرواز می‌کردند، به‌سمت سربروس چرخیدم.
    - می‌د‌ونم اجازه‌ی ورود ندارم. برای همین نجات‌دهنده‌ی والاستار رو به فریکسوس سپردم. درواقع ماجرا مربوط به نجات‌دهنده‌ست.
    خواستم به پشت بچرخم تا موقعیت نگهبان‌ها تا خودم را بسنجم که با ضربه‌ای که به پشتم خورد، تعادلم را از دست دادم؛ اما قبل از برخورد با زمین، پرواز کردم.
    زودتر از آنچه فکر می‌کردم به من رسیده بودند. همهمه‌ای در میان جمعیت حاضر رخ داد. سربروس غرید و نگهبان‌ها فریاد زدند و من ازهر طرف که بشود از دستشان بگریزم، بال می‌زدم.
    - بایست!
    و من در این فکر بودم که «ای کاش می‌شد در اینجا از تله‌پورت استفاده کرد.»
    نمی‌دانم چرا دلم شور افتاده بود و دل‌تنگی عجیبی حس می کردم. مانند حسرت جاماندنی هزارساله از همه‌ی وجودت. مانند یک سوگ عظیم در غم ازدست‌دادن عزیزت. این حس سنگین که روی دلم پهن شد دیگر چه بود؟ حسی عجیب که انگار می‌گفت او اینجاست. آلینا اینجاست و من به‌شدت پسش می‌زدم و سعی می‌کردم نادیده بگیرمش. پوفی کشیدم و بار دیگر نگاهی به پشت‌سرم اندختم که چشمانم گرد شد. نه، نباید دستگیر می‌شدم! باید به دیدن آلینا می‌رفتم! باید می‌فهمیدم چه اتفاقی افتاده! چرخی زدم تا از دست نیروهای «خلع پرواز» فرار کنم. اگر حتی گوشه‌ای از انرژیشان به بالم بر خورد می‌کرد، بال‌هایم بی‌حس می‌شد. بدبختانه نگهبانان دروازه جایشان را به آن‌ها داده بودند و همه می‌دانستند که فرار از دستشان غیرممکن است. با شلیک نیروی دیگر، فوراً تغییر مسیر دادم و به‌سمت پایین پرواز کردم. در نزدیکی ارواح صف‌کشیده بال زدم. بهشان که رسیدم، قبل از عبور از آن‌ها محو شدم و خود را لابه‌لای آن‌ها پنهان کردم، آن هم با نامرئی‌شدن.
    نفس‌های بلند و پی‌درپی‌ام با صدای فرمانده نیروها محو شد.
    - پس کجاست؟
    به آن‌ها که درست بالای سرم پرواز می‌کردند، خیره شدم. قد بسیار بلند، با آن شنل‌های طلایی‌رنگ و لباس بلند سفید. موهای بلند و سیاه و هفت بال بزرگ به رنگ‌های رنگین کمان. با رد شدن روحی از بدنم و حرارت پیچیده‌شده در بدنم، به عقب پریدم و نگاهم به صورت رنگ‌پریده و شیشه‌ای‌اش گره خورد. هاله‌های نور اطرافش را احاطه کرده بود و نمی‌توانستی که بگویی صورتش چه شکلیست. پوفی کشیدم و کلافه به جلو چرخیدم. چاره‌ای جز ماندن در صف مردگان و نامرئی‌بودن نداشتم. این‌طور شاید می‌توانستم لابه‌لای آن‌ها وارد دنیای مردگان شوم. به سربروس نگاهی انداختم که با چشمان براقش با وسواس به صف خیره شد.
    «با وجود او فکر نکنم بشود!»
    ***
    آلینا
    دنیای مردگان
    اشک‌های راه افتاده روی گونه‌ام را پاک کردم و به رقـ*ـص گیاهان بلورین در باد چشم دوختم. گل‌های سبزرنگشان عطر مـسـ*ـت‌کننده‌ای در فضا رها کرده بودند. این دنیا برای پری کوچکی چون من همچون رویا بود؛ اما ای کاش از طریق دیگری با این دنیا آشنا می‌شدم! با حالی دیگر، نه با قلبی شکسته. نگاهی به هوم، فریکسوس و واری انداختم که دورتر از من، زیر سایه‌ی درختی مشغول صحبت بودند. درحالی‌که گاهی نگاهی به من می‌انداختند، با تأسف سری تکان می‌دادند. واری با دستانش صورتش را پوشانده بود و همچنان اشک می‌ریخت. آهی کشیدم و چشم بستم. سعی کردم از پیچیدن صدای باد در گوشم لـ*ـذت ببرم؛ اما قلبم این اجازه را نمی‌داد. آیا تصمیم درستی گرفته بودم؟ دل‌تنگی شدیدم به خانواده‌ام اجازه نمی‌داد از تصمیمم برگردم.
    «آه! اقیانوس، مادر پریان و ماهیان! دوباره به آغـ*ـوش تو بازمی‌گردم. مرا بپذیر!»
    - آلینا!
    با شنیدن صدای بغض‌آلود واری، نیم‌نگاهی به او انداختم که کنارم نشست. لب باز کردم تا حرفی بزنم که با شنیدن صدایش ساکت شدم.
    - آلینا! من تصمیمم رو گرفتم. یه تصمیم عجولانه اما درست. ایفاء از اول هم سهم من نبود و من داشتم خودم رو گول می‌زدم.
    به‌سمتم چرخید.
    - می‌خواستم به خودم ثابت کنم تویی که جناب پیمانو ازت حرف می‌زد، وجود نداری؛ ولی من هستم و دارم در کنار کسی که دوستش دارم زندگی می‌کنم. اما نگاهم کن! من با خواست پروردگار می‌خواستم بجنگم و حواسم نبود. اون نیمه‌ی من نیست و بدون دارم با هر کلمه‌ای که بهت میگم، جون میدم. باورش برام سخته. باور اینکه راه رو اشتباه رفتم. کسی رو اشتباه انتخاب کردم و کسی رو به اشتباه دوست داشتم...
    سربه‌زیر و آرام زمزمه کرد:
    - و دارم.
    سکوت کرد. بادی هوهوکنان از کنارمان گذشت و موهایمان را به بازی گرفت. نمی‌دانستم چه قصدی از این حرف‌هایش داشت.
    - ولی واری... ببین تو...
    سر بلند کرد و حرفم را برید.
    - نه. تو ببین آلینا! من تصمیمم رو گرفتم. از دوست‌داشتن اشتباهی دست می‌کشم. اون قسمت من نیست. با هر جون‌کندنی که هست، این حس رو میندازمش بیرون. باور کن حتی اگه قرار باشه با فراموش‌کردنش چیزی ازم نمونه، فراموشش می‌کنم. این حس اشتباه رو میندازم بیرون از قلبم. تو حق یه زندگی خوب رو داری.
    با شنیدن هر کلمه از حرف‌هایش گیج‌تر می‌شدم. چطور ممکن بود؟ اصلاً چطور می‌توانست؟ در همین چند ساعتی که آنجا بودم، متوجه علاقه شدیدش به ایفاء شده بودم. باید چه‌کار می‌کردم؟ بهت‌زده زمزمه کردم:
    - ام... اما آخه...
    از جایش برخاست.
    - قبل از ایفاء کسی دوستم داشت. فکر کنم دارم تاوان شکستن قلبش رو میدم. می‌خوام جبران کنم. لطفاً این حق رو ازم نگیر.
    چشمان خیسش را از نگاهم گرفت و به فریکسوس و هوم دوخت. غمی ناگهانی در قلبم پیچید. دست روی قلبم گذاشتم و چشمان ترسیده‌ام را به واری که به‌سمتم چرخید، دوختم. با دیدنم نگران کنارم نشست.
    - چیزی شده؟ حالت خوبه؟
    با چشمانی که از درد بسته شده بود، سری به چپ و راست تکان دادم که گفت:
    - دروغگوی خوبی نیستی!
    - خوبم! فقط نمی‌دونم چرا حس بدی دارم. یهو قلبم درد گرفت.
    - این دومین ‌باره آلینا. وقتی به والاستار برگشتی پیش درمانگر برو.
    صدای نگران فریکسوس را شنیدم.
    - چیزی شده؟
    نگاهشان کردم. چند قدم باقی‌مانده را هم طی کردند.
    - خوبم! چیزی نیست.
    و سعی کردم از جا بلند شوم.
    - فقط حس بدی دارم. میشه زودتر برگردیم؟
    واری با ناراحتی به چهره‌ی رنگ‌پریده‌ام خیره شد و لبخند تلخی زد.
    - متأسفم!
    هوم نگاه بی‌قرارانه‌ای به واری انداخت و گفت:
    - منتظر خبرت می‌مونم. ببخشید که باید برگردم!
    متعجب به آن‌ها زل زدم. یعنی هوم همانی بود که واری می‌گفت؟
    فریکسوس: حاضری آلینا؟ می‌ریم به دروازه ورودی دنیای مردگان.
    سری برای فریکسوس تکان دادم و دست واری را در دست گرفتم.
    - اگه تو موقعیت دیگه‌ای می‌دیدمت، حتماً دوستای خوبی برای هم می‌شدیم. من هم متأسفم که این‌طوری باهات آشنا شدم!
    با دیدن لبخندش دلگرم شدم و لبخند زدم.
    - گفتم که چه تصمیمی دارم.
    نیم‌نگاهی به هوم انداخت و ادامه داد:
    - می‌خوام راه درست رو انتخاب کنم؛ پس تو هم خوب زندگی کن!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    هوم متعجب به واری زل زد. حتی فراموش کردم از تصمیمم به واری بگویم؛ اما آیا بهتر نبود صبر می‌کردم و می‌دیدم چه می‌شود، بعد تصمیم می‌گرفتم؟ متفکر به واری خیره شدم که خیلی ناگهانی مرا در آغـ*ـوش گرفت.
    - امیدوارم پشیمون نشم! برام دعا کن آلینا! خدا به همراهت!
    دستانم را نامطمئن روی کمرش گذاشتم. حس خوبم به او تبدبل به یک خلأ احساسی شد. یک بی‌تفاوتی شدید. لباس حریر سبزرنگش را در مشت فشردم. بی‌هیچ حرفی از او فاصله گرفتم و به همراه فریکسوس و هوم، به‌سمت دروازه‌ی ورودی قدم برداشتم. از چمن‌زار پهناوری که جویبارهای باریک نوازشگرش بود، گذشتیم. لحظه به لحظه که فاصله‌مان تا دروازه کم و کمتر می‌شد، بی‌میل‌تر می‌شدم. نامطمئن‌تر و دل‌تنگ‌تر نسبت به این دنیا. آهی کشیدم. چقدر حس خوبی داشتم لحظه‌ای که در چمن‌زار مشغول نجوا با پرودگار بودم و چه حس گنگی داشتم آن زمان که در حال خروج از آن دنیا بودم. از دروازه‌ی بزرگ دنیای مردگان که عبور کردیم، متوجه همهمه‌ی شدیدی شدم. سربروس پیوسته می‌غرید و چطور بگویم، بلبشویی شده بود. فریکسوس جایی را نشان داد.
    - اونجا رو نگاه کنید. اوه خدای من! اون ایفاء نیست؟
    چشمانم مسخ‌شده به آسمان دوخته شد و دیدمش. دیدمش که کلافه از دست نگهبانان در حال فرار بود و قلبم به درد آمد. قبل از ترکیدن بغض لانه‌کرده در گلویم، فوراً گفتم:
    - قبل از اینکه ما رو ببینه از اینجا بریم.
    هوم: اما نگهبانا دنبالشن. بهتر نیست ببینیم چی شده؟
    با صدایی لرزان گفتم:
    - فقط همین الان از اینجا بریم. لطفاً بریم!
    فریکسوس و هوم نگاهی بین خود ردوبدل کردند و مانند دفعه‌ی قبل با دستشان حلقه‌ای دورم ایجاد کرده و با خواندن وردی چشم بستند. آخرین نگاهم را به ایفاء که همچنان در تلاش برای دورزدن مأمورها بود، انداختم. با تارشدن و پیچ‌وتاب خوردن تصاویر اطراف، چشم بستم.
    - خب این هم والاستار. موفق باشی آلینا!
    چشم باز کردم و با قدردانی گفتم:
    - ازتون ممنونم! فقط اگه میشه راجع به اینکه من و واری خب...
    فریکسوس: اوه! نه! نگران نباش! حرفی نمی‌زنم.
    هوم: البته فکر کنم خودش بدونه؛ وگرنه خودش رو به ورودی دنیای مردگان نمی‌رسوند.
    - به‌هرحال ازتون ممنونم!
    بعد از جداشدن از آن‌ها، بی‌حوصله به اتاق چیا فکر کردم و آنجا ظاهر شدم. با دیدن تختش، خود را رویش پرت کردم و با بستن چشمانم، خود را به عالم بی‌خبری سپردم. تازه چشم‌هایم گرم شده بود که با شنیدن صدای جیغی، از تخت پایین پریدم و ترسیده به چشمان ستاره‌باران شده‌ی چیا چشم دوختم. به‌سرعت به‌سمتم دوید و مرا در آغوشش چلاند.
    - وای دختر! تو اینجایی؟ ‌چه وقت رسیدی؟
    - وقت زیادی نیست که اومدم.
    مرا از خود فاصله داد.
    - اوه! پس بیدارت کردم؟
    لبخند تصنعی زدم.
    - نه، بیدار بودم.
    - وای! خیلی نگرانت بودم. می‌ترسیدم اجازه خروج بهت ندن.
    - سربروس حواسش به ما نبود و ما تونستیم بیرون بیایم.
    چیا به صورتم زل زد. با لبخند گفت:
    - حتماً ایفاء وقتی بفهمه که اومدی خیلی شوکه میشه. شاید از خوشی زیاد بالاش توهم گره بخوره.
    لبخند کوچک و بی‌روحی زدم. ای کاش همین‌طور می‌شد که چیا می‌گفت؛ اما من آن‌قدرها هم مطمئن نبود که ایفاء از برگشتنم خوش‌حال شود. او از اول هم به‌دنبال ماده‌ی آرامشی بود که داشتم.
    - راستی! چقدر زود برگشتی. فکر می‌کردم چند روزی اونجا بمونی.
    - ام... خب...
    مهربان نگاهم کرد.
    - چی شد؟ مثل ایفاء دل‌تنگ شده بودی؟
    چشمانم درشت شد و تته‌پته‌کنان گفتم:
    - نه نه! م... مشکلی پیش اومد و نتونستم اونجا... بمونم.
    و با خود گفتم «یعنی ایفاء دل‌تنگ شده بود؟!» چیا با انگشت اشاره روی بینی‌ام زد.
    - دروغگوی کوچولو! مطمئنم دل‌تنگ بودی. نمی‌دونی من اینجا چطور ایفاء رو نگه داشتم که نیاد پیشت. مدام راه می‌رفت. پشت هم می‌گفت «چرا نمیان؟ نکنه بلایی سرش اومده؟ نکنه اجازه خروج ندن؟» همه‌ی این حرفا رو تو یه ساعت اول رفتنت می‌زد. اون‌قدر جلوم این‌طرف و اون‌طرف می‌رفت که نگو. قیافه‌ش رو نگم بهتره! شبیه کسایی بود که غم عالم ریخته تو دلشون. حالا بخواب تا من برم ببینم این پسر کجا رفته. خوب بخوابی!
    و من وارفته روی تخت نشستم و به جایی که لحظه‌ی پیش چیا آنجا ایستاده بود، چشم دوختم. این حرف‌ها...
    یعنی علاقه‌ی ایفاء به من واقعی بود؟ خود را روی تخت پرت کردم. در این وضعیت هم مگر می‌شد خوابید؟ خواب کجا بود وقتی قلبت این‌طور بی‌تاب و بی‌قرار بکوبد؟ چطور می‌خوابیدم وقتی قلبم در انتظار بیداری بود؟ بیداری و درک حس واقعی ایفاء به من!
    آهی کشیدم و لبخند کم‌جانی زدم. با اینکه هنوز آمادگی روبه‌رو شدن با او را نداشتم؛ اما چشمانم را نمی‌توانستم از دیدنش محروم کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    ***
    ایفاء
    دنیای مردگان
    مشتاق به روح جلویی‌ام چشم دوختم که تقریباً کارش به اتمام رسیده بود. می‌‌توانستم همراهش از دروازه عبور کنم؟ سربروس غرشی کرد.
    - می‌تونی بری!
    آن روح «راسمی» لبخندی زد و هاله‌ی اطرافش درخشان‌تر شد. به‌سمت ورودی قدم برداشت. من هم پشت‌سرش به‌آرامی قدم برمی‌داشتم که با شنیدن غرش سربروس یخ کردم.
    - با تو نبودم ایفاء!
    «چی؟ چطور متوجه من شد؟ من که نامرئی بودم!»
    پوفی کشیدم. بعد از آنالیز اطراف و با دیدن جای خالی نگهبان‌ها ظاهر شدم و عصبی رو به سربروس گفتم:
    - چطور متوجه من شدی؟
    - بوت رو حس کردم. از همون اول می‌دونستم اینجایی. حالا هم از اینجا برو.
    - چی؟ یه ساعت الکی تو صف نموندم که بهم بگی از اینجا برم.
    - اگه هدفت دیدن نجات‌دهنده بود که باید بری؛ چون رفته.
    تقریباً فریاد زدم:
    - رفته؟ من که اینجا بودم!
    روح پشت‌سری‌ام معترضانه گفت:
    - آقا! نوبتمون رو گرفتی، داری وقتمون رو هم می‌گیری. زودتر کارت رو انجام بده دیگه.
    نفر پشت‌سری‌اش نیز کمی خم شد تا مرا ببیند؛ سپس معترضانه گفت:
    - وقتمون رو نگیر! از صف برو بیرون.
    نامطمئن به پشت‌سرش چشم دوختم. همه از حضورم ناراضی و معترض بودند و هاله‌ی اطرافشان پرنور و کم‌نور می‌شد. «امان از این راسمی‌ها!» پوف! چرخیدم. به دروازه‌ی بزرگ و هاله‌مانند دنیای مردگان زل زدم. اگر آلینا هنوز آنجا بود، چه؟ نباید کوتاه می‌آمدم. رو به سربروس غر زدم:
    - پس بذار برم تو و مطمئن بشم که رفته. اون نجات‌دهنده‌ست و قراره تو شکست‌دادن اهریمنا کمک کنه. تو داری جلوم رو می‌گیری؟ این کارت به نفع اون اهریمنای لعنتیه!
    پوزه بزرگش را به من نزدیک کرد و چند بار بو کشید.
    - بوی بدی نمیدی. بوی حقیقت رو حس می‌کنم.
    از من فاصله گرفت و من مطمئن به او خیره شدم که گفت:
    - خب می‌تونی بری تو.
    لبخندی زدم و به‌سمت دروازه‌ی ورودی قدم برداشتم. در میان آن صحرای عظیم دروازه‌ی ورود،ی، مانند آینه‌ای شبح‌مانند دو دنیا را از هم جدا می‌کند. از دروازه که عبور کردم، دشت وسیع و سرسبزی دیدم. از سه سال گذشته تغییرات زیادی داشت. راه رفتم. گاهی پاهایم با آب‌های زلال جویبار باریک دشت بازی می‌کرد و من چشمانم در جست‌وجوی آلینا بود. بال‌هایم را تکان دادم و پرواز کردم. اگر به دنبال آلینا بودم، اول باید واری را پیدا می‌کردم. چشم بستم و از درون صدایش زدم. به ثانیه نکشید که صدای جیغ‌مانندش در سرم پیچید:
    - وای خدای من! ایفاء؟ خودتی؟
    - سلام واری! باید ببینمت!
    به‌آرامی گفت:
    - بیا به‌سمت آبشار طلایی.
    تعلل نکردم و با سرعت به‌سمت آبشار پرواز کردم. دقیقاً پایین تپه دیدمش. لباس سبزرنگ و موهای طلایی و لوله‌لوله‌ای‌اش از این فاصله هم قابل تشخیص بود. بعد از سه سال، آن هم در این موقعیت و برای پیداکردن آلینا به دیدنش آمده بودم. این بی‌شرمی نبود؟ من حتی از این دختر عذرخواهی هم نکرده بودم؛ اما با مسئله‌ی مهم‌تری مواجه بودم. اینکه واری از من و خودش به آلینا گفته بود؟ اصلاً آلینا کجا بود؟ و یک چیزی این وسط اشتباه بود. احساس سردرگم من و من با دوباره دیدن واری متوجه شدم که او برایم شخص مهم و ‌البته خیلی عزیز و محترمی بود. سرعت بال‌هایم را کند کردم. روبه‌رویش روی زمین ایستادم و به صورت پر از دل‌تنگی‌اش تنها لبخند زدم. رنگ پوستش گلبهی و چشمانش لبریز از اشک شد. با دیدن لبخندم اخمی کرد و اشک‌هایش را پاک کرد. متعجب شدم. چه خبر شده بود؟ این دختر در سرش چه می‌گذشت؟ در چشمانش که در تلاش برای فرار از نگاه‌کردن به من بود، زل زدم و روی افکارش تمرکز کردم.
    «نه نه واری! تو تصمیمت رو گرفتی. همه‌چیز تموم شده. دیگه اشتباه نرو!»
    تعجبم را پنهان کردم.
    - از آخرین ‌باری که همدیگر رو دیدیم سه سال گذشته و من بابت خیلی چیزا متأسفم!
    به دستان مشت‌شده‌اش نگاه کردم. پس از مکثی ادامه دادم:
    - می‌دونم خیلی دیره؛ اما من معذرت می‌خوام. لطفاً من رو ببخش! چون تازه متوجه شدم که تو می‌دونستی که...
    حرفم را بریدم. شاید بهتر بود ادامه ندهم. خب هر دو می‌دانستیم که او از چه چیز مطلع بود و من نمی‌خواستم با یادآوری گذشته ناراحتش کنم. دستی میان موهای طلایی‌رنگش کشید.
    - نه، تو تقصیری نداری. این من بودم که اصرار کردم. آم... خب به‌هرحال بهتره راجع بهش حرفی نزنیم. این موضوع من رو معذب می‌کنه.
    به‌سرعت گفتم:
    - اوه! البته!
    و نامطمئن به او چشم دوختم. زمان مناسبی برای پرسیدن آن سؤال بود؟ نفسم را کلافه به بیرون فرستادم و کمی این‌پا و آن‌پا کردم که خودش به دادم رسید و سر حرف را باز کرد.
    - اون اینجا بود. می‌دونم برای دیدن من به اینجا نیومدی.
    قطره اشکی روی صورتش جاری شد. نگاهش را از زمین کند و به من دوخت.
    - خوش‌حالم که تو هم عشق رو درک کردی!
    غمگین خندید.
    - خیلی خو‌ش‌حالم!
    لبخندش جمع شد.
    - چرا از من بهش چیزی نگفته بودی؟ خب لزومی هم نداشت؛ چون من اون‌قدرا هم مهم نیستم، نه؟ حتی اون زمان وقتی همیشه ازت می‌پرسیدم که اگه فرد دیگه‌ای جای من بود، باز هم دوستش داشتی، همین‌قدری که با من خوبی با اون هم بودی... یادته ایفاء؟ تو طفره می‌رفتی. جواب درستی نداشتی. حالا فهمیدی چرا جوابی نداشتی؟ من می‌دونم چرا. تو دوستم نداشتی. فقط به من ترحم می‌کردی. حالا از خودت بپرس اگه آلینا این رو ازت بپرسه، چی جوابش رو میدی؟
    با جواب قاطعانه‌ای که در ذهنم پیچید، بهت‌زده به واری خیری شدم. حق با او بود. چرا متوجه نشده بودم؟ پوزخندی زد و ادامه داد:
    - وقتی فهمید، قلبش شکست. الان باید تو والاستار باشه. تو باید کنارش باشی. اون الان بهت احتیاج داره. ببرش پیش درمانگر. دختر خوبیه! مواظبش باش!
    تمام مدت در سکوت به حرف‌هایش گوش می‌دادم و به تغییر رنگ پوستش زل می‌زدم. حتی وقتی آرام‌آرام به زیر آب‌های طلایی رفت، تکان نخوردم. نگران بودم. پریشان و مضطرب. چشم بستم و زمزمه کردم:
    - من... من واقعاً متأسفم!
    بال‌هایم را تکان دادم. کم‌کم از آبشار طلایی فاصله گرفتم و به‌سمت دروازه دنیای مردگان پرواز کردم. باید همان لحظه در والاستار می‌بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    از دروازه مردگان عبور کردم و بی‌توجه به غرش سربروس، به عمارتمان فکر کردم. تصاویر مانند مایعی لرزان درهم پیچید و باز شد و عمارت بزرگ و زیبایمان با آن ستون‌های سفید و بلند مقابلم ظاهر شد. سراسیمه به‌سمت پلکان دویدم و بعد از عبور از ورودی، وارد پذیرایی شدم. قلبم محکم می‌کوبید و این حجم نگرانی از من بعید بود. چشمانم در جست‌وجوی نشانی از آلینا همه نقاط سالن بزرگ را کاوید و من بی‌طاقت صدایم را در گلو انداختم.
    - آلینا! آلینا! مامان چیا!
    چرخیدم. نگاهم را به سقف مرمرین دوختم. حتماً در اتاق طبقه‌ی بالا بود. فوراً چشم بستم و به اتاق مادرم تله‌پورت کردم. قلبم از تپش افتاد با دیدنش. با آن حالت نگران و پریشان که حتی متوجه حضورم در اتاق نشده بود. قدمی به‌سمتش برداشتم. او چه فکری راجع به من می‌کرد؟ اصلاً چه چیزی شنیده بود که این‌قدر پریشان شده بود؟ صدایش زدم:
    - آلینا!
    چشمانش درشت شد و سرش به‌آرامی به‌سمتم چرخید و دستش را روی قلبش گذاشت. نزدیک‌تر شدم.
    - ببخشید! ترسوندمت؟
    چشمانش تر شد و زمزمه کرد:
    - ایفاء! حالم خوب نیست.
    نگاهم روی دستش که روی قلبش نشسته بود، خشک شد. نگران روی تخت نشستم و به او که به تخت تکیه داده بود، زل زدم.
    - چی شده؟ جاییت درد می‌کنه؟ صدمه دیدی؟ اتفاقی برات افتاده؟ نکنه...
    با سرعت صورتش را با دست پوشاند و صدای هق‌هق گریه‌اش بلند شد. حرفم را می‌برم. بهت‌زده به شانه‌های لرزانش خیره شدم. حالم شاید به مراتب بدتر از او بود که نفس‌هایم بالا بیاید. قلبم آن‌قدر دردناک می‌تپید که حتی اگر خنجری در آن فرو می‌رفت، حس نمی‌کردم. برخاستم و کنار تخت زانو زدم. دستانش را گرفتم و از صورتش جدا کردم. ملتمس نگاهش کردم.
    - چی شده؟ حرف بزن! چی شنیدی که انقدر پریشونی؟
    چانه‌اش لرزید و دل من هم. نگاهم کرد و دستانش را از دستم بیرون کشید.
    - تو به من دروغ گفتی.
    - نه، من هیچ‌وقت به تو دروغ نگفتم.
    بغض‌کرده گفت:
    - الان هم داری دروغ میگی.
    نفس عمیقی کشیدم تا بغضم را فرو ببرم. به‌زحمت لبخندی زدم.
    - آسمونیا دروغ نمیگن. اصلاً مگه نگفته بودی دوست داری من رو الهه بدونی؟ الهه‌ها دروغ نمیگن. الهه‌ی تو دروغ نمیگه.
    با خشم به چشمانم زل زد.
    - ولی راستش رو هم نمیگه، نه؟
    تشر زدم:
    - آلینا!
    دستی میان موهایم کشیدم.
    - خیله‌خب! حق با توئه. باید زودتر راجع بهش می‌گفتم؛ ولی می‌خواستم بعد از اون مراسم بهت بگم. بعد از بیرون‌آوردن اون ماده از بدنت. یادته که، مگه نه؟ اون روز تو همین اتاق بهت گفتم الان وقتش نیست؛ چون من باید بهت امید بدم، نه که ناامیدت کنم. می‌خواستم فقط به موندن و زندگی‌کردن فکر کنی.
    فریاد زد:
    - زنده بمونم که بعد تو و واری رو ببینم که خوش‌حال و خرم زندگی می‌کنین؟
    من هم صدایم را بالا بردم:
    - من احمق قبلاً عاشق نشده بودم که بفهمم حسی که بهش داشتم ترحمه، نه عشق.
    ناراحت و عصبی از جا بلند شدم. چشم بستم تا تله‌پورت کنم که دستش لباسم را در چنگ گرفت.
    - تو حتی خودت هم مطمئن نیستی داری چی میگی.
    دلگیر نگاهش کردم.
    - از کی تا حالا ذهن هم می‌خونی، هوم؟
    اخم کرد و روی تخت نشست. زمزمه کردم:
    - شاید واقعیت چیز دیگه‌ایه. واقعیت اینه که تو از من خسته شدی. تو حست به من چیه؟ تو... تو همونی هستی که وقتی مشاور گفت قراره برگردی به دریا با خوش‌حالی قبول کردی. واقعیت اینه آلینا! من برات اهمیتی ندارم. جایی تو زندگیت ندارم.
    فریاد زد:
    - این حقیقت نداره!
    متفکر به او زل زدم.
    - تو می‌خوای بهت ثابت کنم که چه حسی بهت دارم؛ اما اگه چشمات رو باز کنی روی حقیقت، می‌بینی که همه از حسم به تو خبر دارن، جز خودت. من ثابت کردم ماهی کوچولو؛ حالا نوبت توئه.
    چشم بستم و به قصر والاستار تله‌پورت کردم. احتمالاً جناب پیمانو آن پری را که قرار بود ماده را از بدن آلینا بیرون بکشد، پیدا کرده بود.
    ***
    ایفاء
    قصر والاستار، یک ربع بعد
    اخمی کردم تا نگرانی‌ام را پنهان کنم. ترسیدم از آینده‌ای که جناب مشاور از آن حرف می‌زد. همه‌ی این‌ها به کنار! تحملش را داشتم؟ دلم تاب می‌آورد؟ آهی کشیدم و به شهر پریجان فکر کردم. باید زودتر آن وضعیت را تمام می‌کردم. نفس‌های سنگینم را سبک می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    در ورودی پریجان که ظاهر شدم، خود را نامرئی کردم و نگاهم را به اطراف چرخاندم. کمی فکر کردم تا خانه‌ی آلینا را به یاد بیاورم. چشم بستم و به ورودی خانه‌شان فکر کردم. صدای پیچ‌وتاب خوردن امواج را شنیدم. چشم که باز کردم، درست مقابل ورودی مرجانی خانه‌شان بودم. صدایی از درون خانه به گوش نمی‌رسید. نزدیک‌تر شدم و از ورودی بیضی‌شکل عبور کردم. وارد خانه شدم و نگاهم را در جست‌وجوی نشانه‌ای از آن‌ها چرخاندم. صدای ضعیفی از اتاق آلینا شنیدم. چشم ریز کردم. اگر آنجا بود، بهتر می‌شد اگر ظاهر می‌شدم. پوفی کشیدم و با کلافگی ظاهر شدم، با همان بال‌های شیشه‌ای و لباس سفید-سرمه‌ای‌ام.
    - سلام. کسی خونه نیست؟
    صدای گریه قطع شد و مادر آلینا با ظاهری پریشان از درگاه بیضی‌شکل اتاق آلینا نمایان شد. با دیدنم، بهت‌زده باله‌ی طلایی‌رنگش را تکان داد و به‌آرامی به‌سمتم شنا کرد. زمزمه‌اش را شنیدم:
    - تو همونی!
    سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم که با شتاب به پشت‌سرم خیره شد و ادامه داد:
    - پس... اگه تو همون پسری هستی که آلینا رو همراهت بردی، پس چرا نمی‌بینمش؟ کجاست؟
    - آروم باشین! اون نیومده.
    - پس چی می‌خوای اینجا؟
    با شنیدن صدای زمختی که از پشتم بلند شد، سر چرخاندم و پدرش را دیدم. در جواب سؤالش گفتم:
    - اومدم تا شما رو ببرم پیشش. می‌خواد تو همچین موقعیتی کنارش باشین.
    اخمی به صورتش نشست.
    - چه موقعیتی؟ اتفاقی براش افتاده؟
    نمی‌دانستم چه جوابی بدهم؛ بنابراین گفتم:
    - بهتره خودتون ببینینش و ازش بپرسین!
    مادرش با خوش‌حالی اشک‌های نورانی‌اش را پاک کرد و گفت:
    - پس می‌بینیمش. ما همراهت میایم. هر کجا که بگی میایم. ام... ف... فقط... ما... آخه...
    نفسی گرفتم.
    - نگران نباشین! می‌دونم نمی‌تونین زیاد بیرون آب بمونین.. فکر همه‌چیز رو کردیم. قرار نیست به آسمون بریم. نگران نباشین! الان کنار همون جزیره‌ای که برای آخرین ‌بار دخترتون رو دیدین، بیاین. اونجا می‌بینمتون.
    و بدون حرف اضافه‌ی دیگری چشم بستم و به آن جزیره فکر کردم. آهی کشیدم. آنجا، آن جزیره و خاطرات مشترک زیادی که در آنجا داشتیم. پوزخندی زدم.
    «و احتمالاً آخرین خاطره‌ی مشترکمان را.»
    با بیرون‌آمدن سر مادر و پدرش از زیر آب، روی شن‌های جزیره زانو زدم. دست‌هایم را رو به آسمان بالا بردم. چشم بستم و سعی کردم ارتباطم را با امواج الهی تقویت کنم. حس قدرت و آرامش در بندبند وجودم به تلاطم افتاد. چشم باز کردم. در آن حال با گرفتن اجازه و قدرت توانستم با آسمان ارتباط برقرار کنم. از اعماق ذهن به جناب پیمانو فکر کردم و صدایش زدم:
    «جناب پیمانو! ما روی جزیره منتظرتون هستیم.»
    طولی نکشید که همگی روی جزیره ظاهر شدند. چه گردهمایی بزرگی بود! همه بودند. مادرم، جناب مشاور، جناب پیمانو، فریکسوس و چندین نگهبان که اطرافمان پراکنده شده بودند. فرشتگان کوچک و بزرگ و مهم‌تر از همه «آلینا» که با دیدن پدر و مادرش بی‌تاب و بی‌قرار به‌سمتشان دوید و خود را به آب انداخت؛ اما من نگران مراسم پیش رو بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اگر همانی می‌شد که شنیدم، چه؟ با نگرانی به آلینا زل زدم که پس از رفع دل‌تنگی، به‌سمتمان قدم برمی‌داشت. به ما که رسید، دستان شیشه‌ای و نورانی مشاور به زمین اشاره کرد و صدای زیبا و دل‌انگیزش در گوشمان طنین انداخت.
    - آروم باش و روی این سنگ دراز بکش.
    سنگی که مشاور از آن حرف می‌زد، درواقع هنوز وجود نداشت و آن سنگ گلبهی‌رنگ و مکعبی‌شکل، پس از اشاره‌ی او از دل زمین بیرون آمد؛ سپس بادی وزید. گرد و غبار رویش در هوا چرخید و دور شد. آلینا به‌آرامی روی سنگ مرمرین دراز کشید. نگاهی به پدر و مادرش انداختم که از درون آب با نگرانی به او خیره شده بودند. نگاهش بین جمعیت حاضر چرخید و روی من ثابت ماند. صدایش در ذهنم پیچید.
    «من ازت خسته نشدم. تو خیلی بی‌انصافی! این پایان خوبی نیست ایفاء!»
    چشم بست. جناب مشاور مانع حرف‌زدنم شد و گفت:
    - دور این سنگ بشینید و یه حلقه‌ی اتحاد تشکیل بدین. هوم هم الاناست که برسه.
    دایره‌ای شکل، روی شن‌های جزیره زانو زدیم. در ذهنم گفتم:
    «اگه تو بخوای پایانی در کار نیست آلینا!»
    بعد از پایان جمله‌ام، هوم ظاهر شد. مشاور به صورتم لبخند زد و گفت:
    - اون دیگه بیهوش شده.
    شوکه شدم. صدای ذهنم را شنیده بود. هوم، روبه‌رویم و آن‌سوی تخت سنگی زانو زد. موهای نیمه‌بلند و طلایی‌رنگش روی پوست سفیدش ریخته بود و چشمان آبی‌رنگش براق و پر از شوق و امید شده بود. دقیقاً خلاف احساساتی که من در آن لحظه داشتم. نگاهش را از صورتم گرفت و به مشاور دوخت.
    - جناب مشاور! اون پری با فهمیدن موضوع، موافقت کرده و اومده.
    هوم به دنیای مردگان رفته بود. مشاور لبخندی زد و با صدای لطیفش گفت:
    - خب آزادش کن.
    نگاهم به نگاه نگران مادرم گره خورد. چشمانم را برایش بازوبسته کردم. هوم دست زیر کت بلند و سیاهش برد و کپسول شیشه‌ای بزرگی بیرون آورد که مایع نورانی و آبی‌رنگی درونش دیده می‌شد. با اشاره‌ی جناب پیمانو و مشاور، دو دستش را در دو سمت کپسول گذاشت؛ سپس کپسول شیشه‌ای با صدایی شبیه ترک‌خوردن یخ از هم جدا شد. مایع آبی‌رنگ با صدای جیغ‌مانندی تبدیل به بخار شد و بخار آبی‌رنگ در هوا چرخی زد که با صدای فریاد هوم متوقف شد و در جایش ماند.
    - تو کی هستی؟
    صدای نازکی بلند شنیده شد.
    - من کیمیاگرم.
    چشمانم درشت شد. کیمیاگر؟ هوم آرام شد و ادامه داد:
    - خب! حالا کاری که گفتم رو انجام بده.
    بخار آبی‌رنگ کم‌کم متراکم شد و کیمیاگر با هیبتی آبی و شیشه‌ای ظاهر شد. شوکه بودم؛ اما فهمیدم که کیمیاگر همان پری‌ای بود که باید ماده‌ی جدید را از بدن آلینا بیرون می‌آورد. هنگامی که دقیقاً بالای سر آلینا شناور شد، گفت:
    - چشماتون رو ببندین.
    و ما چشم بستیم. نگران بودم. نگران آینده‌ای که شاید تنها حسرتی بر دلم می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا