***
آلینا
دنیای مردگان - خانهی ابدی
با اینکه به نظر اسم عجیبی میآمد؛ اما لبخندی زدم و دستش را در دست فشردم. اوم... از او خوشم میآمد. دوست داشتم این حس را با فشردن دستش به او بفهمانم؛ اما او چهرهاش از درد جمع شد. لبخند عمیق و مهربانش تبدیل به لبخندی تصنعی شد و دندانهای سفیدش نمایان شدند. یعنی زیادی دستانش را فشردم؟ اوه! من کلی از معاشرتهای معمول عقب بودم. بههرحال لبخندی دنداننما زدم.
- چه اسم قشنگی! خوشوقتم!
کمی با لبخند نگاهش کردم که ابرویش به بالا پرید. اوه! چه حواسپرتی بیموقعی! یادم آمد که خود را معرفی نکردهام.
- اوه! من آلینام.
نمیدانم چرا لبخندش کاملاُ محو شد و دست سردش از دستم سر خورد. به چشمانش که انگار یخ زده بود، زل زدم. خشکش زده بود. متعجب نگاهش کردم. از خود پرسیدم چه شده؟
- واری؟ حالت خوبه؟
ناباور و با حسرت نگاهم میکرد.
- تو... همونی؟
نفسهایش کمکم به شماره افتاد. قدمی به عقب برداشت. گیج شدم از حرکاتش. متعجب صدایش زدم:
- واری!
و زمزمه کردم:
- یعنی چی تو همونی؟ منظورت چیه؟
چشمهی اشکش جوشید و گونهاش خیس شد. حس کردم چیزی سر جایش نیست. درستتر بگویم. چیزی سر جایش بود؛ اما من نمیدانستم چیست. ولی چه چیزی؟
نگاهم به واری افتاد که متفکر به زمین چشم دوخته بود و با ناباوری، سری به چپ و راست تکان میداد. به افکارش جواب رد میداد. چه در سرش میگذشت؟ قدمی به عقب برداشت. کنجکاو بهسمتش پا تند کردم و فاصلهی پنج قدمیمان را از میان برداشتم. با اینکه حس دلشورهمانندی در وجودم پیچوتاب میخورد؛ اما اعتنایی نکردم و با نگرانی گفتم:
- واری؟ واری خوبی؟ چت شده؟
سر که بلند کرد، پوست زرد و رنگپریدهاش اولین نکتهای بود که به چشمم آمد. مریض بود؟ با نگرانی بیشتری دستم را بهسمتش دراز کردم که چشمانش درشت شد و جملات نامربوطی را پشت هم چید.
- نه، خواهش میکنم! سرم داره میترکه. چقدر غیرمنتظره دیدمت. من آمادگیش رو ندارم. داری عذابم میدی؛ اما...
با صدایی بغضآلود گفت:
- اما بهم بگو! لطفاً بگو! من... گناهم چی بود که باید اینطور عذاب بکشم؟ حتی شنیدنش دردناک بود، چه برسه به اینکه ببینم. با چشم خودم ببینمت. به چه گناهی من نباید اون دختری باشم که تو سرنوشتشه؟ من دوستش دارم، چرا باید ازش دست بکشم؟
بغضش شکست. صدای هقهقش در فضا پیچید و من مات حرفها و کارهایش شدم. فکری مدام از لابهلای افکارم سرک میکشید؛ اما محکم پسش میزدم. دست لرزانم را مشت کرده و بغضم را قورت دادم.
- تو مجبور نیستی از کسی که دوستش داری دست بکشی، میفهمی؟
مردمک چشمانش لرزید.
- تو واقعاً چیزی نمیدونی یا داری تظاهر میکنی؟ مگه نیومدی اینجا که عذابم بدی؟ چه بدونی، چه ندونی، هر دو صورتش از درد قلبم کم نمیکنه. لطفاً... لطفاً تمومش کن. از اینجا برو! نمیخوام ببینمت! نه حالا و نه هیچوقت دیگه.
از من رو گفت و دستش قطره اشک جاریشده روی گونهاش را پاک کرد. بهسمت مقابل قدم برداشت و چند قدمی دور شد. بهتزده نگاهش کردم. چرا این حرفها را به من میزد؟ نمیدانم چرا جرئت پرسیدن سؤالی را هم نداشتم. شاید از شنیدن حقیقت فراری بودم. حقیقت همیشه تلخ بوده و هست و من ندانسته تلخیاش را در قلبم حس کردم. میان دوراهی دانستن و ندانستن ماندم. کدام؟ کدام یک از این دو راه به نفع من یا به نفع واری بود؟ نفس عمیقی کشیدم. صدایم را کمی بلند کردم تا به گوشش برسد:
- واری! من نمیدونم داری از چی حرف میزنی. راستش گیج شدم. با این کارات نگران شدم. از... از... اینطور رفتارکردنت با من، درحالیکه فقط چند دقیقهست با هم آشنا شدیم و... و من این رو نمیفهمم. این دلخوری رو نمیفهمم. چرا و چطور ازم دلخوری؟ این حجم از دلخوری درصورتیکه ما برخوردی نداشتیم. حداقل این چند دقیقه که فکر نکنم خطایی کرده باشم و...
با دیدنش که با عصبانیت بهسمتم قدم برمیداشت، حرفم را بریدم.
آلینا
دنیای مردگان - خانهی ابدی
با اینکه به نظر اسم عجیبی میآمد؛ اما لبخندی زدم و دستش را در دست فشردم. اوم... از او خوشم میآمد. دوست داشتم این حس را با فشردن دستش به او بفهمانم؛ اما او چهرهاش از درد جمع شد. لبخند عمیق و مهربانش تبدیل به لبخندی تصنعی شد و دندانهای سفیدش نمایان شدند. یعنی زیادی دستانش را فشردم؟ اوه! من کلی از معاشرتهای معمول عقب بودم. بههرحال لبخندی دنداننما زدم.
- چه اسم قشنگی! خوشوقتم!
کمی با لبخند نگاهش کردم که ابرویش به بالا پرید. اوه! چه حواسپرتی بیموقعی! یادم آمد که خود را معرفی نکردهام.
- اوه! من آلینام.
نمیدانم چرا لبخندش کاملاُ محو شد و دست سردش از دستم سر خورد. به چشمانش که انگار یخ زده بود، زل زدم. خشکش زده بود. متعجب نگاهش کردم. از خود پرسیدم چه شده؟
- واری؟ حالت خوبه؟
ناباور و با حسرت نگاهم میکرد.
- تو... همونی؟
نفسهایش کمکم به شماره افتاد. قدمی به عقب برداشت. گیج شدم از حرکاتش. متعجب صدایش زدم:
- واری!
و زمزمه کردم:
- یعنی چی تو همونی؟ منظورت چیه؟
چشمهی اشکش جوشید و گونهاش خیس شد. حس کردم چیزی سر جایش نیست. درستتر بگویم. چیزی سر جایش بود؛ اما من نمیدانستم چیست. ولی چه چیزی؟
نگاهم به واری افتاد که متفکر به زمین چشم دوخته بود و با ناباوری، سری به چپ و راست تکان میداد. به افکارش جواب رد میداد. چه در سرش میگذشت؟ قدمی به عقب برداشت. کنجکاو بهسمتش پا تند کردم و فاصلهی پنج قدمیمان را از میان برداشتم. با اینکه حس دلشورهمانندی در وجودم پیچوتاب میخورد؛ اما اعتنایی نکردم و با نگرانی گفتم:
- واری؟ واری خوبی؟ چت شده؟
سر که بلند کرد، پوست زرد و رنگپریدهاش اولین نکتهای بود که به چشمم آمد. مریض بود؟ با نگرانی بیشتری دستم را بهسمتش دراز کردم که چشمانش درشت شد و جملات نامربوطی را پشت هم چید.
- نه، خواهش میکنم! سرم داره میترکه. چقدر غیرمنتظره دیدمت. من آمادگیش رو ندارم. داری عذابم میدی؛ اما...
با صدایی بغضآلود گفت:
- اما بهم بگو! لطفاً بگو! من... گناهم چی بود که باید اینطور عذاب بکشم؟ حتی شنیدنش دردناک بود، چه برسه به اینکه ببینم. با چشم خودم ببینمت. به چه گناهی من نباید اون دختری باشم که تو سرنوشتشه؟ من دوستش دارم، چرا باید ازش دست بکشم؟
بغضش شکست. صدای هقهقش در فضا پیچید و من مات حرفها و کارهایش شدم. فکری مدام از لابهلای افکارم سرک میکشید؛ اما محکم پسش میزدم. دست لرزانم را مشت کرده و بغضم را قورت دادم.
- تو مجبور نیستی از کسی که دوستش داری دست بکشی، میفهمی؟
مردمک چشمانش لرزید.
- تو واقعاً چیزی نمیدونی یا داری تظاهر میکنی؟ مگه نیومدی اینجا که عذابم بدی؟ چه بدونی، چه ندونی، هر دو صورتش از درد قلبم کم نمیکنه. لطفاً... لطفاً تمومش کن. از اینجا برو! نمیخوام ببینمت! نه حالا و نه هیچوقت دیگه.
از من رو گفت و دستش قطره اشک جاریشده روی گونهاش را پاک کرد. بهسمت مقابل قدم برداشت و چند قدمی دور شد. بهتزده نگاهش کردم. چرا این حرفها را به من میزد؟ نمیدانم چرا جرئت پرسیدن سؤالی را هم نداشتم. شاید از شنیدن حقیقت فراری بودم. حقیقت همیشه تلخ بوده و هست و من ندانسته تلخیاش را در قلبم حس کردم. میان دوراهی دانستن و ندانستن ماندم. کدام؟ کدام یک از این دو راه به نفع من یا به نفع واری بود؟ نفس عمیقی کشیدم. صدایم را کمی بلند کردم تا به گوشش برسد:
- واری! من نمیدونم داری از چی حرف میزنی. راستش گیج شدم. با این کارات نگران شدم. از... از... اینطور رفتارکردنت با من، درحالیکه فقط چند دقیقهست با هم آشنا شدیم و... و من این رو نمیفهمم. این دلخوری رو نمیفهمم. چرا و چطور ازم دلخوری؟ این حجم از دلخوری درصورتیکه ما برخوردی نداشتیم. حداقل این چند دقیقه که فکر نکنم خطایی کرده باشم و...
با دیدنش که با عصبانیت بهسمتم قدم برمیداشت، حرفم را بریدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: