پوزخند صداداری زد و زمزمه کرد:
- دارم چیکار میکنم؟ خیلی احمقم! چون الان باید بهت امید بدم، نه که ناامیدت کنم.
بهسمتم چرخید.
- وقتی از این مرحله از زندگیمون عبور کردیم بهت میگم، خب؟
مات کلمهای شدم که به کار برد. گفت «زندگیمون». نگفت زندگی من یا زندگی تو، گفت زندگی ما. فشاری به دست کوچکم که در میان دستش اسیر شده بود، وارد کرد.
- چیز بدی گفتم؟ ناراحتت کردم؟
با نگرانی به من زل زده بود. سری به چپ و راست تکان دادم که نگرانتر شد. ذهنم مانند کودکی پنجساله خالی شده بود از کلمات و من ناتوان تنها گفتم:
- اینطور نیست.
و به نظرم این مناسبترین جملهی کوتاهی بود که به کار بردم. سرم را روی شانهاش گذاشتم و با خجالت پلکهایم را روی هم فشرم. صدای مملو از ناباوریاش را از فاصلهی نزدیک شنیدم:
- آلینا!
سعی کردم حواسم را از کاری که کرده بودم، پرت کنم تا بیشتر از آن خجالت نکشم. با همهی توانم زمزمه کردم:
- ام... کار بدی کردم؟ ناراحتت کردم؟
از اینکه جملهای مانند خودش به کار بردم، خندهاش گرفت. این را از لرزش شانهاش فهمیدم. با صدایی که آثار خندیدن در آن پیدا بود، گفت:
- اینطور نیست.
و آرامتر گفت:
- آرومم کردی.
دقایقی در سکوت گذراندیم. نفس عمیقی کشیدم.
- چقدر همهچیز سریع اتفاق افتاد. هنوز گیج و متعجبم. باورش خیلی سخته ایفاء! هنوز به ماجراهای اطرافم عادت نکردم. فکر کنم هیچوقت عادت نکنم. من حتی عکسالعمل درستی نسبت به هیچکدوم از اتفاقا نشون ندادم. یعنی حتی فرصت نکردم به این فکر کنم که چه کاری باید بکنم. حتی اینکه تو یه نگهبان آسمانیای و من وارد موضوعی فراتر از دریا شدم. خب شاید هنوز باورم نشده. اون هم چی؟ جنگ با اهریمنا. اوه! اصلاً قابل هضم نیست.
ناگهان چیزی به یاد آوردم و فوراً بهسمتش چرخیدم.
- راستی! گفتی چیزی شده که اومدی اینجا؟
درحالیکه متفکر به روبهرو خیره شده بود، سری تکان داد و صدایش در ذهنم پیچید.
«باید از جناب پیمانو وقت بخوام. یعنی خواستم و اون گفته باید تو بخوای.»
«ببخشید دوستان که چند روزه دیر پست میذارم! واقعاً شرایطش نیست و حالم خوب نیست. راستی چه بدشانسیای آوردم! رمانم چهارم شده. دیدین؟»
- دارم چیکار میکنم؟ خیلی احمقم! چون الان باید بهت امید بدم، نه که ناامیدت کنم.
بهسمتم چرخید.
- وقتی از این مرحله از زندگیمون عبور کردیم بهت میگم، خب؟
مات کلمهای شدم که به کار برد. گفت «زندگیمون». نگفت زندگی من یا زندگی تو، گفت زندگی ما. فشاری به دست کوچکم که در میان دستش اسیر شده بود، وارد کرد.
- چیز بدی گفتم؟ ناراحتت کردم؟
با نگرانی به من زل زده بود. سری به چپ و راست تکان دادم که نگرانتر شد. ذهنم مانند کودکی پنجساله خالی شده بود از کلمات و من ناتوان تنها گفتم:
- اینطور نیست.
و به نظرم این مناسبترین جملهی کوتاهی بود که به کار بردم. سرم را روی شانهاش گذاشتم و با خجالت پلکهایم را روی هم فشرم. صدای مملو از ناباوریاش را از فاصلهی نزدیک شنیدم:
- آلینا!
سعی کردم حواسم را از کاری که کرده بودم، پرت کنم تا بیشتر از آن خجالت نکشم. با همهی توانم زمزمه کردم:
- ام... کار بدی کردم؟ ناراحتت کردم؟
از اینکه جملهای مانند خودش به کار بردم، خندهاش گرفت. این را از لرزش شانهاش فهمیدم. با صدایی که آثار خندیدن در آن پیدا بود، گفت:
- اینطور نیست.
و آرامتر گفت:
- آرومم کردی.
دقایقی در سکوت گذراندیم. نفس عمیقی کشیدم.
- چقدر همهچیز سریع اتفاق افتاد. هنوز گیج و متعجبم. باورش خیلی سخته ایفاء! هنوز به ماجراهای اطرافم عادت نکردم. فکر کنم هیچوقت عادت نکنم. من حتی عکسالعمل درستی نسبت به هیچکدوم از اتفاقا نشون ندادم. یعنی حتی فرصت نکردم به این فکر کنم که چه کاری باید بکنم. حتی اینکه تو یه نگهبان آسمانیای و من وارد موضوعی فراتر از دریا شدم. خب شاید هنوز باورم نشده. اون هم چی؟ جنگ با اهریمنا. اوه! اصلاً قابل هضم نیست.
ناگهان چیزی به یاد آوردم و فوراً بهسمتش چرخیدم.
- راستی! گفتی چیزی شده که اومدی اینجا؟
درحالیکه متفکر به روبهرو خیره شده بود، سری تکان داد و صدایش در ذهنم پیچید.
«باید از جناب پیمانو وقت بخوام. یعنی خواستم و اون گفته باید تو بخوای.»
«ببخشید دوستان که چند روزه دیر پست میذارم! واقعاً شرایطش نیست و حالم خوب نیست. راستی چه بدشانسیای آوردم! رمانم چهارم شده. دیدین؟»
آخرین ویرایش توسط مدیر: