کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
پوزخند صداداری زد و زمزمه کرد:
- دارم چی‌کار می‌کنم؟ خیلی احمقم! چون الان باید بهت امید بدم، نه که ناامیدت کنم.
به‌سمتم چرخید.
- وقتی از این مرحله از زندگیمون عبور کردیم بهت میگم، خب؟
مات کلمه‌ای شدم که به کار برد. گفت «زندگیمون». نگفت زندگی من یا زندگی تو، گفت زندگی ما. فشاری به دست کوچکم که در میان دستش اسیر شده بود، وارد کرد.
- چیز بدی گفتم؟ ناراحتت کردم؟
با نگرانی به من زل زده بود. سری به چپ و راست تکان دادم که نگران‌تر شد. ذهنم مانند کودکی پنج‌ساله خالی شده بود از کلمات و من ناتوان تنها گفتم:
- این‌طور نیست.
و به نظرم این مناسب‌ترین جمله‌ی کوتاهی بود که به کار بردم. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و با خجالت پلک‌هایم را روی هم فشرم. صدای مملو از ناباوری‌اش را از فاصله‌ی نزدیک شنیدم:
- آلینا!
سعی کردم حواسم را از کاری که کرده بودم، پرت کنم تا بیشتر از آن خجالت نکشم. با همه‌ی توانم زمزمه کردم:
- ام... کار بدی کردم؟ ناراحتت کردم؟
از اینکه جمله‌ای مانند خودش به کار بردم، خنده‌اش گرفت. این را از لرزش شانه‌اش فهمیدم. با صدایی که آثار خندیدن در آن پیدا بود، گفت:
- این‌طور نیست.
و آرام‌تر گفت:
- آرومم کردی.
دقایقی در سکوت گذراندیم. نفس عمیقی کشیدم.
- چقدر همه‌چیز سریع اتفاق افتاد. هنوز گیج و متعجبم. باورش خیلی سخته ایفاء! هنوز به ماجراهای اطرافم عادت نکردم. فکر کنم هیچ‌وقت عادت نکنم. من حتی عکس‌العمل درستی نسبت به هیچ‌کدوم از اتفاقا نشون ندادم. یعنی حتی فرصت نکردم به این فکر کنم که چه کاری باید بکنم. حتی اینکه تو یه نگهبان آسمانی‌ای و من وارد موضوعی فراتر از دریا شدم. خب شاید هنوز باورم نشده. اون هم چی؟ جنگ با اهریمنا. اوه! اصلاً قابل هضم نیست.
ناگهان چیزی به یاد آوردم و فوراً به‌سمتش چرخیدم.
- راستی! گفتی چیزی شده که اومدی اینجا؟
درحالی‌که متفکر به روبه‌رو خیره شده بود، سری تکان داد و صدایش در ذهنم پیچید.
«باید از جناب پیمانو وقت بخوام. یعنی خواستم و اون گفته باید تو بخوای.»


«ببخشید دوستان که چند روزه دیر پست می‌ذارم! واقعاً شرایطش نیست و حالم خوب نیست. راستی چه بدشانسی‌ای آوردم! رمانم چهارم شده. دیدین؟»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    زمزمه کردم:
    - وقت؟ چه وقتی؟
    صورتش را به‌سمتم چرخاند.
    - وقت برای زندگی‌کردن.
    - نمی‌فهمم.
    - از وقتی شنیدم ممکنه مرگ رو انتخاب کنی، دارم دیوونه میشم. بهم حق بده که بخوام تو رو جاهایی ببرم که دوست داشتم با تو برم. حداقل این‌طوری وقتی که نباشی من کلی خاطره‌ی خوب دارم، نه؟
    - تو دیوونه شدی ایفاء!
    - خودم هم این رو فهمیدم؛ اما کاری ازم برنمیاد. فقط وقت می‌خوام. همین!
    - تو باید وقفه‌ها رو از بین بیری تا همه‌چیز سریع‌تر تموم شه. این‌طوری راحت‌تریم.
    - اما خودم رو سرزنش می‌کنم.
    - چرا؟
    - به‌خاطر خاطره‌هایی که فرصت ساختنش رو داشتم و نساختم.
    ناراحت به انگشتانم چشم دوختم و با آن‌ها کلنجار رفتم.
    - خیله‌خب! قهر نباش!
    با صدایی خفه گفتم:
    - قهر نیستم ایفاء.
    - پس چرا بهم توجه نمی‌کنی؟
    - مگه تو به حسی که من دارم توجه می‌کنی؟
    با اخم نگاهش کردم.
    - تو فقط نگران خودتی. به این فکر کردی که من چقدر برام سخته؟ هر قدمی که برمی‌دارم و هر نفسی که می‌کشم، به این فکر می‌کنم که دیگه تکرار نمیشه. که دیگه آخریشه؛ چون هر لحظه ممکنه یکی بیاد و صدام کنه. که چی؟ که وقتشه. بیا اون پری اومده و تو باید با دنیا خداحافظی کنی. که بیا و باید برای نجات انسان‌هایی که فقط یه روزه شدی عضوشون، جونت رو فدا کنی. می‌فهمی؟ به این چیزا فکر می‌کنی؟ تو اصلاً به من فکر می‌کنی؟
    میان حرفم پرید:
    - خیله‌خب! آروم باش. نفس بکش.
    مکثی کرد و گفت:
    - من به همه‌ی این چیزایی که گفتی فکر کردم؛ چون همیشه دارم به تو فکر می‌کنم. جای تو فکر می‌کنم، جای تو راه میرم، جای تو می‌بینم... و بعد درکت می‌کنم.
    نگاهم را به چشمانش دوختم. چشمان او هم مانند من پر از غم و ترس شده بود. از جا برخاست و روبه‌روی پنجره‌ی بزرگ، پشت به من ایستاد. دستی به موهایش کشید و با تعلل چند دقیقه‌ای منظره‌ی بیرون را تماشا کرد و ناگهان بی‌هیچ حرفی محو شد. ناراحت شده بود.


    مرسی که تو پیام خصوصی انرژی می‌دین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    آهی کشیدم. این چه سرنوشتی بود که داشتم؟ ای کاش که بیشتر هوای قلبم را داشتم! آن‌موقع در والاستار نبودم و حتی پاهایم به قصر والاستار نمی‌رسید. حتی به فکرم نمی‌رسید که چنین جاهایی هم وجود دارد.
    به برج حمل نمی‌رفتم و حتماً با تامیلا مشغول پرش از میان موج‌های بزرگ و کوچک بودم. حتی ممکن بود پاشا باز هم تعقیبم کند و گزارش قانون‌شکنی‌ام را به گوش پدرش برساند. شاید هم در مرکب سیاه مشغول حمله به پریان وحشی بودم. به بزله‌گویی‌های رافا و فریادهای مایک می‌خندیدم. به همراه آهیل تمرین مبارزه می‌کردم و یوکا از اینکه تمرین تمرکزم ناقص است، سرم غر می‌زد. شاید والشا باز هم تهدیدم می‌کرد و پدر و مادرم... الان دارند چه‌کار می‌کنند؟ حتماً از دوری من دلشان پر از غم شده بود یا ماهی‌های پرورشی پدرم از دستش فرار کرده بودند و مادرم از این بی‌حواسی‌اش عاصی شده بود. حتماً باز هم دوستانم هر روز به دیدنشان می‌رفتند تا آن‌ها سرشان شلوغ باشد و از فکر و خیال دوری کنند. تقه‌ای که به در خورد مرا از دنیای افکارم بیرون آورد.
    - خانم آلینا؟
    - فریسوسک؟
    متعجب نگاهش کردم و ادامه دادم:
    - چیزی شده؟
    - خب اولاً فریکسوس درسته.
    خجالت‌زده با دستانم لب‌هایم را پوشاندم. خب اسمش زیادی سخت بود که یادم بماند.
    - دوماً رو کمکم حساب کن. نگران چیزی نباش! مطمئنم حتی وارد دنیای مرگ هم بشی، جای بدی نمیری.
    با شنیدن کلمه‌ی مرگ، نفس عمیقی کشیدم. دستانم را پایین آوردم جدی و نامطمئن نگاهش کردم.
    - چی شده که اومدین دیدنم؟
    - ایفاء از من خواسته که قانعت کنم.
    - اوه! باید حدس می‌زدم.
    شانه‌ای به بالا انداخت.
    - به‌هرحال من چیزی رو که ازم خواسته انجام میدم.
    - خب... چطوری قراره قانع شم؟
    ابروهایم را بالا انداخته و منتظر نگاهش کردم.
    - شاید بشه کمی دنیای مردگان رو ببینی، هوم؟ مطمئنم خیلی تأثیرگذاره!
    بعد از پایان جمله‌اش، مانند من ابروهایش را بالا برد. هوفی کشیدم و موهایم را به هم ریختم.
    - بسیار خب آقای فریکسوس! فکر نکنم ضرری داشته باشه، داره؟
    طوماری در دستش ظاهر شد. آن را دور و نزدیک کرد و چرخاند. با چشمان ریزشده به طومار زل زد. من با چشمان گردشده‌ام به حرکاتش نگاه می کردم.
    - خب اگه این احتمال که خروجت از اونجا رو قبول نکنن در نظر نگیریم، اوم... آره، ضرری نداره.
    طومار را با دقت بست و خیلی ناگهانی به پشتش پرتاب کرد. دستانش را به هم کوباند و خنده‌کنان گفت:
    - فقط یه شوخی بود. مانعی نداری؛ چون من می‌برمت و ایفاء اجازه‌ش رو نداشته.
    بی‌خیال شانه‌ای بالا انداخت و خندید.
    - الان اصلاً زمان مناسبی برای شوخی‌کردن نبود آقای فریکسوس.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    بی‌توجه به حرفم گفت:
    - چشمات رو ببند. می‌ریم دنیای مردگان.
    - الان؟
    - البته که همین الان! اهریمنا مطمئناً تا حالا از مرز رد شدن.
    ناراحت و عصبی ادامه داد:
    - نیروهای روی زمین کمش بود، داره اضافه‌شون می‌کنه. لعنت شده!
    نگاهم کرد و گفت:
    - نیروهای والاستار در حال جنگن. ما باید دنبال یکی از دوستام هم بریم.
    - اگه بپرسم دوستت کیه، جوابی میدی؟
    فکری کرد.
    - اوم... نه! می‌بینیش دیگه. چشمات رو ببند که بریم.
    ***
    - می‌تونی چشمات رو باز کنی.
    آرام چشم باز کردم و روبه‌رویم در سفیدرنگی را دیدم. متعجب چشم چرخاندم و نگاهم به خانه‌ای با آجرهای قرمزرنگ افتاد. دوطبقه که گلدان‌هایی پر گل جلوی پنجره‌هایش آویزان بود. صدای زنگی شنیدم و نگاهم را به‌سمت در چرخاندم. فریکسوس انگشتش را روی دایره‌ای طلایی فشار داده و از در فاصله گرفت. صدای قدم‌هایی را نزدیک در شنیدم و بعد صدای مردی که از پشت در شنیده می‌شد؛ اما انگار که آن‌قدرها هم مشتاق دیدنمان یا بهتر بگویم، دیدن فریکسوس نبود.
    - اوه! خدای من! فریکسوس؟!
    چه لحن ناامیدی! در به‌آرامی باز شد و من مردی قدبلند و هیکلی را که موهای طلایی‌اش تقریباً تا روی شانه‌اش می‌رسید، دیدم که با چشم‌درچشم‌شدن با فریکسوس گفت:
    - اه! چی می‌خوای؟
    - محض رضای خدا! هوم؟ این چه مهمون‌نوازی‌ایه؟!
    چشمان آبی‌اش ریز شد.
    - هیچ‌وقت از مهمان ناخونده خوشم نمیومد.
    - هوم! من تنها نیومدم.
    - چی؟ با خودت یکی دیگه رو هم آوردی؟ حتی معلوم نیست خودت بتونی بیای تو. آه! برای همراهت متأسفم!
    نگاهش را به‌سمتم چرخاند. شانه‌ای بالا انداخت و تق، در را به رویمان بست. با چشمان درشت‌شده به فریکسوس زل زدم که موهای مواج و کوتاهش را خاراند و گفت:
    - خب اون همیشه همین‌طوریه. می‌دونی؟ همیشه نچسبه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    و ادامه داد:
    - خب... کاری به‌جز سیریش‌شدن ازمون برنمیاد.
    و باز انگشتش را روی دایره‌ی طلایی فشار داد. صدای زنگ و بعد از آن، صدای فریاد آن مرد بلند شد.
    - لعنتی!
    در با ضربی باز شد و هوم با خشم نگاهمان کرد. فریکسوس با بی‌خیالی گفت:
    - اوه هوم! بی‌خیال! کارمون خیلی ضروریه. باید این رو فهمیده باشی.
    هوم چشم‌غره‌ای به او رفت و با نگاهش سرتاپایمان را اسکن کرد و متفکر گفت:
    - خوبیش اینه که همسایه‌هام فکر می‌کنن بازیگر تئاتری چیزی هستین. شاید هم یه کارناوال این نزدیکیا باشه!
    - مگه لباسمون چشه؟
    این را فریکسوس با لحن طلبکاری گفت و هوم با پوزخندی جوابش را داد:
    - انسان‌ها به لباس تو میگن ردا. دمده شده! آه! لطفاً بی‌خیال! اصلاً می‌دونی دمده یعنی چی؟
    فریکسوس درحالی‌که تنه‌ای به او زد و وارد خانه شد، زیر لب گفت:
    - اون دهن گشادت رو ببند!
    هوم لبخند کجی زد و نگاهم کرد.
    - می‌دونی؟ فریکسوس الان یه فسیل به حساب میاد. دقیقاً زدم به هدف؛ چون اون یه انسان از دوران یونان باستانه و لباسش رو تغییر نمیده. وقتی می‌بینیش یاد گلادیاتور و بازیای المپیوس میفتی.
    غش‌غش خندید و بدون تعارفی به من وارد خانه شد. کمی این‌پا و آن‌پا کردم و وارد خانه شدم. زیر لب غر زدم:
    - چیزی از آداب معاشرت سرش نمیشه!
    همین‌طور که از ورودی فاصله می‌گرفتم، صدایشان را شنیدم.
    - خب! می‌شنوم فریکسوس!
    ورودی خانه‌اش عبارت بود از کف‌پوش‌های چوبی و تیره‌رنگ و فرشی گرد. آینه‌ای بیضی‌شکل و نقره‌ای که دقیقاً روبه‌روی جاکفشی چوبی‌اش به دیوار نباتی‌رنگش آویزان شده بود. بعد یک دوراهی دیدم. سمت راست میز گرد و سفیدی با صندلی‌های بامزه دقیقاً روبه‌روی آشپزخانه بود و سمت چپ فضای بازتر و و نور بیشتری داشت. فریکسوس و هوم روبه‌روی هم، روی مبل چرم قهوه‌ای دست‌به‌سـینه به هم زل زده بودند. یک پله‌ی مارپیچ هم در ضلع شمالی اتاق دیده می‌شد.
    - وضعیت اورژانسیه هوم! اهریمنا تو راه اینجان. دارن میان زمین.
    هوم از جا پرید.
    - چه غلطی کردی؟ این دیگه چه‌جور شوخی‌ایه؟
    - شوخی نیست، حقیقته و ما وقت زیادی نداریم.
    مانند همیشه، همچون عروسکی ناتوان، گوشه‌ای ایستادم و به بحث روبه‌رویم گوش دادم؛ چرا که توجهی به من نمی‌کردند.
    - چرا همون اول چیزی نگفتی احمق؟!
    - مگه گذاشتی؟
    - پس چرا همین‌طور نشستی و مثل احمقا زل زدی به من؟ راه بیفت! همین‌طور خونسرد روی مبل نشین!
    - اوه! البته آقای هوم!
    فریکسوس با گفتن این حرف از جا بلند شد و من متعجب به آن‌ها که دوشادوش هم به‌سمت خروجی می‌رفتند، زل زدم. هوم انگار که چیزی به خاطر آورد که ایستاد. نفسی رها کردم و زیر لب گفتم:
    - چه عجب! داشتم ناامید می‌شدم.
    به‌سمتم چرخید.
    - راستی! این دیگه کیه؟
    چشم درشت کردم.
    - منظورتون از «این» چیه؟
    یعنی بی‌ادب‌تر از او هم وجود داشت؟
    - من آلینام.
    - خب؟ که چی؟
    طلبکار به‌سمت فریکسوس که در تلاش برای کنترل خنده‌اش بود، چرخیدم.
    - آقای فریکسوس!
    با لحن شماتت‌بارم سرفه‌ای کرد و بر خود مسلط شد.
    - آم... خب! هوم! ایشون خانوم آلینا هستن و همون کسی که راهنما اومدنش رو پیش‌بینی کرده بود. درواقع کسی که ماده‌ی پاک رو داره. البته به‌تازگی متوجه ماده جدیدی در وجودشون شدیم که برای همین اومدیم دنبالت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    متعجب به فریکسوس زل زد.
    - خب من همیشه فکر می‌کردم اون شخص قراره یه پسر باشه. البته این رو مطمئنم که قرار بوده یه پری‌ دریایی باشه، این‌طور نیست؟
    بعد از پایان جمله‌اش به‌سمتم چرخید. نگاهش در جست‌وجوی باله و دم ماهی‌گونه‌ام بود.
    - پس... اوه! یه پری عاشق‌پیشه؟
    در چشمانم زل زد و من ابرو بالا انداختم و دستانم را جلویم گرفتم.
    - اوه! نه! برای خوردن ماده آرامشه و باید بگم خیلی دردناک بود.
    متفکر سری تکان داد. فریکسوس به حرف آمد.
    - باید به دنیای مردگان بریم.
    هوم: چی؟
    فریکسوس شانه‌ای بالا انداخت.
    - ممکنه که آلینا زودتر بره خونه‌ی اصلیش.
    هوم سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد.
    - خب باشه. مشکلی نیست. بریم!
    - خونه‌ی اصلی؟
    بی‌توجه به پرسشم و بی‌آنکه جوابی بدهند، به‌سمتم آمدند. سمت راست و چپم، روبه‌روی هم ایستادند و دست هم را گرفتند. متعجب به حصار ایجاد شده‌ی دورم نگاه کردم. میان دستشان حبس شده بودم. هوم و فریکسوس چشم بستند. فضای اطرافم در هم پیچید و رنگ‌به‌رنگ شد. سرگیجه گرفتم و افکارم پیچ‌درپیچ شد. هر چند از تمامی این‌ها که بگذریم، تمام ذهنم پر از سؤال، ترس و خلأ شده بود. شاید مسخره به نظر برسد؛ اما در حقیقت افکارم از این سه چیز پر شده بود و از همه دردناک‌تر پربودن از خلأ بود. حس سنگینی که هر کسی آن را نچشیده. لااقل مطمئنم که من آن را برای اولین ‌بار می‌چشیدم. جالب و بد بود. فضای اطرافم که ساکن شد، آن دو نیز دستانشان را از هم باز کردند و قدمی به عقب برداشتند. فریکسوس اشاره‌ای به هوم کرد.
    - یالا! الانه که هر چی روحه بریزه سرمون.
    هوم به تأیید سری تکان داد.
    - حواسم هست؛ ولی بعدش باید مفصل برام همه‌چیز رو توضیح بدی.
    دستش را یک دور چرخاند و انگشت اشاره‌اش را به‌سمت صورتم آورد. چشم بستم و داغ‌شدن وسط پیشانی‌ام را حس کردم. صدای خنده‌ی فریکسوس باعث شد که چشم باز کنم.
    - هی دختر! شبیه مجسمه‌های هندی شدی.
    - هندی؟ اون دیگه چیه؟
    هوم با حالت مسخره‌ای نگاهم کرد و با لحن مسخره‌تری گفت:
    - باید احتمال بدی که داره راجع به یه کشور حرف می‌زنه.
    - کشور؟
    فریکسوس قهقهه‌ای زد. هوم پوفی کشید و من هم چشم‌های وغ‌زده‌ام را جمع کردم. خب شاید بهتر بود کنجکاوی‌ام را کنار می‌گذاشتم! شما این‌طور فکر نمی‌کنید؟ فریکسوس دست در لباس تودرتوی سفیدش برد و شی نقره‌ای و براقی را بیرون آورد.
    - بیا خودت رو ببین.
    آن شیء نقره‌ای را در دست گرفتم و متوجه شدم که آینه بود. با دیدن دایره‌ی کوچک و سفید وسط پیشانی‌ام چشمانم درشت شد.
    - تو یه اتاق سیاری فریکسوس!
    سری به نشانه تأیید برای حرف هوم تکان دادم و گفتم:
    - موافقم! خب... این چیه؟
    همین‌طور که از آینه به صورتم نگاه می‌کردم، دست چپم را به‌سمت پیشانی‌ام بالا آوردم و روی دایره‌ی سفیدرنگ را لمس کردم که حلقه‌ای سفید و جوهرمانند به دور سرم ظاهر شد. ترسیده دستم را پایین آوردم.
    هوم: این حلقه‌ی حفاظه. خب تو که دوست نداری قبل از بیرون‌آوردن اون ماده از بدنت اینجا از جسمت خارج بشی؟
    - من زیاد از حرفاتون سر درنمیارم.
    هوم: اوه! فریکسوس؟ مطمئنی این همون پری ‌دریاییه؟ خیلی کله‌پوک‌تر از چیزیه که نشون میده.
    هینی از این وسعت بی‌ادبی‌اش کشیدم. فریکسوس با تعجب به هوم خیره شد و یک‌دفعه شلیک خنده‌اش به هوا رفت.
    - وای! شما خیلی بی‌ادبین! این‌طور صحبت‌کردن اصلاً درست نیست آقای هوم. واقعاً براتون متاسفم!
    بی‌تفاوت چانه‌اش را خاراند.
    - دارم جلوی خودت میگم که کله‌پوکی و این یه حقیقته.
    عصبی پا روی زمین کوبیدم. صدایم رفته‌رفته بلندتر می‌شد:
    - نه. حقیقت اینه که من یه پری ‌دریایی بودم. حقیقت اینه که من فقط دو روزه انسان شدم. هنوز از شوک خارج‌شدن از دریا درنیومده بودم که من رو از پدر و مادرم جدا کردین. هنوز از شوک بودن تو دنیای شما خارج نشده بودم و هنوز باهاش کنار نیومده بودم که من رو آوردین تو دنیای مردگان. من حتی هنو...
    - کی هستین؟
    با شنیدن صدای فریادی، نگاهم را از چشمان متعجب و متأسفشان گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    درحالی‌که فرد سیاه‌پوش به ما نزدیک می‌شد، چشمانش را بینمان چرخاند و فریکسوس با نیم‌نگاهی به من، به‌سمت آن فرد قدم برداشت. فقط دیدمشان که در حال گفت‌وگو هستند و گاهی اشار‌ه‌ای به‌سمتم و گاهی هم نگاهی به من می‌انداختند؛ اما صدایی نمی‌شنیدم. شاید بزرگ‌ترین بدی انسان‌شدنم، کم‌شدن قدرت شنوایی‌ام بود. البته اگر از جنبه‌ی توانایی‌هایم بررسی‌اش کنیم.
    هوم: متأسفم! نمی‌دونستم.
    متعجب به او زل زدم.
    - چی رو؟
    - تازه انسان‌شدنت رو.
    اخمی کردم. به زمین چشم دوختم که گفت:
    - به‌هرحال من متأسفم! قصد آزارت رو نداشتم. خب زندگیت به‌عنوان یه انسان چطوره؟
    نگاهش کردم و بعد از آهی که کشیدم، گفتم:
    - من هنوز فرصت یه زندگی معمولی رو نداشتم؛ پس نمی‌تونم نظری داشته باشم؛ اما اینکه زندگیم پر از ماجرا و اتفاقه... خب از اول این‌طور بوده. حتی وقتی که یه پری بودم. نمی‌دونم چرا همیشه کنجکاو بودم و دنبال هیجان؛ اما الان میگم که پشیمون نیستم. حتی اگه این پایان داستان من باشه، من راضیم؛ چون حداقل وظیفه‌م رو دارم به‌عنوان ذره‌ای تو این دنیای بزرگ که هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم تا این حد بزرگ باشه، انجام میدم.
    نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به‌سمت فریکسوس سوق دادم. با لبخندی به‌سمتمان آمد که گفتم:
    - مثل اینکه دست پر برگشته.
    و هوم پاسخ داد:
    - همین‌طوره.
    به ما که رسید، لبخندی دندان‌نما زد و گفت:
    - امن و امانه! می‌تونیم بریم.
    هوم: چی بهش گفتی؟
    - گفتم از والاستار میایم و از طرف جناب پیمانو مأموریم. می‌دونی که من رو می‌شناسن.
    هوم نگاه مسخره‌اش را دوباره به کار انداخت و از گوشه‌چشم به فریکسوس خیره شد و گفت:
    - اوه! معلومه که مأمورای اینجا روح فسیلی مثل تو رو یادشونه.
    به عقب پریدم.
    - چی؟ اون روحه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    هوم لب گزید و فریکسوس قدمی به‌سمتم برداشت.
    - نترس! چیزی برای ترسیدن وجود نداره. حداقل می‌دونی که من ترسناک نیستم.
    درحالی‌که همان‌طور با چشمان از حدقه درآمده نگاهش می‌کردم، نفس‌هایم با من بیگانه شده بودند. قدم دیگری به عقب برداشتم و گفتم:
    - می‌خوام برگردم پیش ایفاء، برگردم والاستار. می‌خوام تموم شه. جلوتر نیا! فقط از اینجا بریم. تحمل اتفاق جدید دیگه‌ای رو ندارم. همه‌چیز به اندازه‌ی کافی دیوونه‌کننده‌ست؛ چه برسه باور اینکه تمام این مدت همراه دوتا روح به اینجا اومدم. اینجا، اون هم دنیای مردگان.
    هوم صدایش بالا می‌رود:
    - دوتا روح؟ نکنه فکر کردی من هم روحم؟
    او چه می‌گوید؟ اصلاً چه اهمیتی داشت که او هم یک روح باشد یا نباشد؟ اهمیتی داشت؟ نداشت. پلک‌هایم را محکم روی هم فشردم و نفسی گرفتم. شاید حق با هوم بود! حداقل می‌دانستم که آن‌ها برخلاف داستان‌هایی که مادربزرگ برایم تعریف می‌کرد، ترسناک نیستند. طی یک تصمیم غیرمنتظره و با فکر اینکه ترسیدن فایده‌ای ندارد، گفتم:
    - خیله‌خب! همراهتون میام. فقط زودتر برگردیم. خواهش می‌کنم!
    لبخندی زدند. فریکسوس به‌سمت نگهبان چرخید و صدایش را بلند کرد:
    - ما حاضریم! لطفاً راهنماییمون کنید!
    سپس درحالی‌که به‌سمت نگهبان قدم برمی‌داشت، رویش را به‌سمتمان گرداند.
    - بیاین! چرا وایستادین؟
    هوم پوفی کشید و به دنبالش راه افتاد. من هم پشت‌سر آن‌ها آهسته قدم برمی‌داشتم. زمین زیر پایمان سفید مایل به خاکستری بود و ترک‌های ریز و درشتی رویش داشت. زمین مانند کاشی‌های بزرگ و کوچک به نظر می‌رسید که کنار هم چیده شده‌اند. نگاه از آسمان دودی‌اش گرفتم و به نگهبان دوختم. او با دستان کشیده‌اش اشاره‌ای به معنای «همین‌جا کمی صبر کنید» کرد. با نگاهمان رفتنش را دنبال کردیم. به‌سمتی قدم برمی‌داشت و با هر قدمش رو به جلو، ناگهان فردی با ظاهری آشفته کنارش ظاهر می‌شد. درحالی‌که بی‌توجه به او به روبه‌رو خیره شده بود. قدم دیگر نگهبان مساوی شد با ظاهرشدن فردی دیگر و قدم بعدی فرد دیگر و بعدی و بعدی و سرانجام من متوجه صف طولانی‌ای از آن موجودات شدم که در صدر آن سگ عظیم‌الجثه‌ای رو به آن‌ها قرار داشت. زمزمه هوم نزدیک گوشم بلند شد.
    - سربروس!
    با چشمان درشت‌شده به هوم زل زدم و پرسیدم:
    - چی؟
    - نگهبان دروازه ورودی این دنیا. اجازه ورود نمیده مگه مرده باشی و اگه زنده باشی خب، جونت رو می‌گیره تا بتونی از دروازه رد بشی.
    شانه‌ای بالا انداخت و همان‌طور که خیره‌ی سربروس بود، گفت:
    - اجازه‌ی خروج هم نمیده. ورود بدون خروج!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پوزخندی زدم.
    - خب با این اوصاف واقعاً نیاز بود بیایم اینجا؟ اگه نتونم بیام بیرون چی؟ والاستار و مردم چی میشن؟ انسان‌ها چی میشن؟
    - زیاد نگران انسان‌ها نباش. تو ماده‌ی پاک رو از وجود یکی از همین انسان‌ها گرفتی. اونا می‌تونن با اهریمنا بجنگن. البته عده‌ای هستن که شکست می‌خورن. ما به کمک اون عده می‌ریم و برای کمک به اونا به ماده‌ی درونت نیاز داریم.
    ابروهایم بالا پرید.
    - نمی‌دونستم!
    هوم نگاه عاقل‌اندرسفیهانه‌ای به من کرد.
    - خیلی چیزا هست که تو نمی‌دونی.
    به صف مقابلم خیره شدم. موجوداتی همچون ارواح، با هاله‌های نورانی اطراف بدنشان. لب‌هایم را به هم فشردم. اشاره‌ای به آن موجودات کردم و گفتم:
    - خب... آره. مثلاً من نمی‌دونم اونا چه موجودین.
    هوم سری تکان داد و گفت:
    - خب اونا «راسمی» هستنن. یه موجودی بین زنده و مرده. هم روحن، هم نیستن. برای همین اجازه ورود به دنیای مردگان دارن. ام... یه جوری دنیای اونا هم هست.
    هنوز از شوک حرفش بیرون نیامده بودم که فریکسوس به نگهبان اشاره کرد.
    - با ماست. بیاین بریم.
    به سربروس که رسیدیم، احترامی گذاشت و راه را برایمان باز کرد و من همچنان متعجب به او و افراد آن محوطه چشم دوخته بودم.
    ***
    دانای کل
    اقیانوس - پایگاه مرکب سیاه
    از جا پرید. گیج و متعجب دهان باز کرد:
    - داری راجع به چی حرف می‌زنی؟ این ممکن نیست!
    - والشا! من خودم از توتیا شنیدم. حتی برای اطمینان به خونه‌شون رفتم و می‌دونی چی شنیدم؟
    - چی؟
    - داشتن راجع به آلینا و اون پسر مرموز صحبت می‌کردن. خودم شنیدم که مادرش گفت هنوز باورش نمیشه دختر کوچولوش دیگه یه پری دریایی نیست و پدرش هم گفت حتی با دیدن پاهاش هم باورش نمی‌شد که اون انسان شده.
    روی تختش رها شد. چه می‌شنید؟ چطور انسان‌شدن آن دختر جاسوس را باور می‌کرد؟ با خود می‌گفت:
    «پس الان کجاست؟ چطور عاشق یه انسان شده؟ کدوم انسان؟ اون دختر واقعاً عجیبه!»
    - مایک؟ بگو ببینم! می‌دونی الان کجاست؟
    - خب نه. راستی! شنیدم که راجع به کسی که آلینا رو با خودش بـرده حرف می‌زدن. متوجه نشدم کجا!
    - بسیار خب! می‌تونی بری. کارت خوب بود.
    بعد از خارج‌شدن مایک، به فکر فرورفت. هر چه که بود، زیر سر آن پسر عجیب بود. همان پسر مرموزی که خودش را به شکل او درآورد و وارد پایگاه شد. همان فردی که زندانی‌‌اش کرده بود و هر چه فکر می‌کرد دلیلش را نمی‌فهمید. واقعاً این کارهایش برای چه بود؟ چرا می‌خواست به پایگاه بیاید؟ آلینا؟ یعنی ممکن بود؟ اصلاً چه‌جور موجودی بود؟ مطمئن بود که انسان نبود و خب پری ‌دریایی هم که اصلاً فکرش را نکن؛ پس چه بود؟
    ذهن پرسؤالش با صدای آهیل شکسته شد.
    - والشا! دو روزه که خبری از آلینا نداریم. می‌دونی چه خبر شده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اخمی روی صورتش نشست.
    - دارم راجع بهش تحقیق می‌کنم.
    نمی‌داند از کجا سروکله‌ی رافا پیدا شد که وسط حرفشان پرید:
    - اوه! والشا؟ هنوز از دست ما عصبی‌ای؟ خب ما چطور متوجه می‌شدیم که اون تو نبودی؟ یعنی اصلاً خودت بودی، هیچ فرقی نداشتین. اصلاً الان هم به تو شک دارم. نکنه خودت نباشی؟
    - حوصله‌ی چرت‌وپرتات رو ندارم راف! میشه یه ‌بار جدی باشی؟
    آهیل کلافه شانه‌ی رافا را گرفت و او را به عقب هل داد.
    - می‌خوای چی‌کار کنی؟ تا حالا چی فهمیدی؟ اون پسر که تو اتاق آلینا طلسم مجسمه کردیش کی بود؟
    والشا چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند.
    - به همه‌ش باید جواب بدم؟
    رافا: خب مهمه. لطفاً بگو چه خبر شده!
    رافا حرفی معمولی بر زبان آورد؛ اما این حرف مانند کبریت شعله‌وری بود که در انبار باروتی افتاد و کسی جز والشا آن انبار باروت نبود.
    - لازم نکرده شما کودنا بدونین چه خبر شده! شما که نتونستین من رو از اون پسره که معلوم نیست چه جونوری بود تشخیص بدین، چطور می‌خواین بفهمین آلینا چش شده یا الان کجاست؟ من مطمئنم اون هم یه جونوری مثل همون پسره‌ست. شما از خیلی چیزا بی‌خبرین.
    و عصبی نفسی فروداد و آب‌های قابل توجهی به درون شش‌های کناره‌ی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش رفت.
    - منظورت چیه؟ آلینا تو پریجان بزرگ شده. چطور می‌تونی همچین چیزی راجع بهش بگی؟
    والشا نگاه مسخره‌ای به آهیل انداخت.
    - خب شاید مثل اون پسره تغییر داد قیافه‌ش رو، هوم؟ شاید با دشمن جدیدی طرفیم! شاید اونا جاسوس باشن!
    آهیل سکوت کرد و رافا به فکر فرورفت و گفت:
    - شاید حق با تو باشه؛ اما من مطمئنم قضیه چیز دیگه‌ایه.
    والشا دستی میان موهایش کشید. می‌دانست که تمام حرف‌هایش را از روی خشم می‌زد و آلینا یک پری مانند خودش و دیگران بود؛ اما آن روز را از خاطر نمی‌برد که برای تهدید وارد اتاق آلینا شده بود. همان روزی که آلینا به‌طرز خیلی مشکوکی آن شبحی را که در حال حمله به آهیل بود، کشت. همان روزی که با دیدن گردن‌بندش چیزی به ذهنش رسید و مشکوکانه دستش را برای گرفتن آن گردن‌بند دراز کرد؛ اما... دقیقاً به یاد می‌آورد و می‌توانست قسم بخورد که کسی دستش را گرفته بود و حال می‌دانست که توهم نبود. واقعاً کسی دستش را گرفته بود و آن شخص کسی نبود جز آن پسر مرموز که بعد از بیرون‌رفتن از اتاق آلینا با او درگیر شد و او را در اتاقی متحرک زندانی کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا