کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
رمان: لرزیدن قـلب یک پری (جلد اول)
نویسنده: pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: فانتزی، تخیلی، عاشقانه
سطح رمان: حرفه‌ای - پرطرفدار
ناظر: *.*حیات*.*
ویراستاران: @nadia.seif و @فاطمه صفارزاده و @Zahraツ
خلاصه:
روایت عاشقانه‌ای د
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
اعماق اقیانوس. آنجا که انوار خورشید بی‌تابانه از میان امواج می‌گذرند تا شن‌های کف اقیانوس را نوازش کنند، مراسمی برای پریان دریایی در حال برگزاریست.
اما آیا همه‌چیز همان‌طور پیش می‌رود که ده‌ها سال قبل اتفاق افتاد؟! چه اتفاقی در پس امواج پیش روست؟


ممنون از فادیا عزیز بابت طراحی جلد رمان.

9lga_larzidan_qalbe_yek_pari (1).jpg

لطفاً به صفحه نقد هم سری بزنید و به بهترشدن قلمم کمک کنید.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

تاپیک جلد دوم:

Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • رَشنو

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/12
    ارسالی ها
    2,002
    امتیاز واکنش
    47,756
    امتیاز
    905
    محل سکونت
    مازندران:)
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده‌ی گرامی، ضمن خوشامدگویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    مقدمه
    اگر کسی را نداشتی که به او بیندیشی
    به آسمان بیندیش!
    زیرا در آسمان کسی هست که به تو می‌اندیشد.

    ***
    کیمیاگر با آن چشم‌های نافذ و آن صورت پر از چین‌و‌چروک نگاهی به ما انداخت. نگاهی که حس ترس و تنهایی را درون هرکسی بیدار می‌کرد.
    از گوشه چشم، نگاهی به تامیلا انداختم. دست‌هایش را در هم گره کرده و روی باله‌اش جمع کرده بود، سردرگریبان و لرزان.
    کیمیاگر درون غاری در گوشه‌ای از شهر پریجان زندگی می‌کرد. گیاهان دارویی و معجون‌های شفابخشی همیشه در خانه‌اش یافت می‌شد. دور از دید مردم زندگی می‌کرد؛ امّا همیشه کمک‌حال مردم شهر پریجان بوده و هست. بااین‌حال همیشه ترسی بوده و هست و دلیلش هم چیزی به‌جز حرف‌های در گوشی پریان شهر نبود. منظورم همان شایعه ارتباط ارواح با کیمیاگر است.
    دست‌هایم را روی دست‌های تامیلا گذاشتم و فشاری دادم. نگاهش سمت من چرخید. چشم‌هایم را روی هم گذاشتم.
    - نگران نباش.
    - نوبت شما رسیده؟
    با صدای کیمیاگر به‌سمتش چرخیدیم. گفتم:
    - بله. من و تامیلا و البته سه نفر دیگه از دوستام.
    کیمیاگر سری به نشانه فهمیدن تکان داد و به‌سمت قفسه سنگی پشت تخت زهواردررفته‌اش رفت. بعد از برداشتن چیزی سمت میز مطالعه‌اش آمد و آن‌ها را رویش گذاشت. از تامیلا فاصله گرفته و به‌سمت میز کیمیاگر که پر از اشیا گمشده‌ی مرموزی بود رفتم. پنج گردن‌بند سفید و ظریف متصل به شیشه کوچک و استوانه‌ای‌شکل را که روی میز بود نشان داد و گفت:
    - باید پُر بشن.
    نگاهم را از دست‌های لرزانش به چشم‌هایش سوق داده و با اطمینان سری تکان دادم. سپس گردن‌بندها را در مشت گرفتم. یکی از آن‌ها را که برق دل‌نشینی داشت، جدا کرده و به گردن انداختم. با نگاه کوچک و بدون دقّت، کل غار را از نظر گذراندم. هر گوشه از غار پر از وسایل عجیب و مرموزی بود که تابه‌حال نظیرش را ندیده بودم. به این می‌ماند که از دنیای دیگری سر از غارکیمیاگر درآورده باشند. به همراه تامیلا از درون غار بیرون به بیرون شنا کردم. به‌محض خروجمان از غار تامیلا نفس حبس‌شده‌اش را رها کرد و گفت:
    - وای! مردم از ترس.
    با لبخندی سمتش برگشتم و به او که خود را روی تپه‌ی کوچک مرجانی رها می‌کرد زل زدم. صدایش بلند شد و گفت:
    - این زن خیلی مرموزه. مطمئنم شایعه‌ها حقیقت دارن.
    دست راستم را زیر چانه‌ام گذاشتم و دست چپم را که گردن‌بندها را نگه داشته بودم تکیه‌گاهش قرار دادم و با چهره متفکرم غار کیمیاگر را در ذهنم مجسم کردم. (غاری نیمه‌تاریک پر از قفسه‌هایی که شیشه‌های بزرگ و کوچک درونش بود و اشیا مرموزی که در جای‌جای غار پراکنده بود.) متفکر سری تکان دادم و گفتم:
    - اوم! درسته، خیلی مرموزه. چیزای عجیبی توی غارش داره.
    تامیلا هوفی کشید و از جا برخاست. بعد از ده دقیقه شناکردن، به پریجان رسیدیم. هلیا، لیانا و تیدا در ورودی شهر به انتظار نشسته بودند. همین‌ که نگاهشان به من و تامیلا افتاد، فوراً سمتمان شنا کردند. گردن‌بند‌ها را در دستانم تابی دادم که با هیجان خندیدند. در حین شناکردن تامیلا چشمکی با آن چشمان درشت و گردش زد و گردن‌بندی از دستم جدا کرد. به گردن انداخت و به شناکردنش سرعت بخشید. جلو‌تر از من شنا می‌کرد و من رقـ*ـص موهای قهوه‌ای مواجش را در آب می‌دیدم.
    با رسیدن به آن‌ها، با هیجان و اشتیاق هرکدام گردن‌بندی گرفته و به گردن انداختند و با جیغ و خنده ابراز خوش‌حالی می‌کردند. تیدا کم‌کم لبخندش جمع شد و با چشم‌های درشت‌شده‌اش رو به ما گفت:
    - وای من باورم نمیشه!
    تامیلا تکه‌ای از موهای قرمز تیدا را کشید که جیغ تیدا به هوا رفت. «می‌توانم راجع به تیدا این‌طور بگویم که همیشه و هرکجا می‌توانید صدای جیغ‌کشیدنش را بشنوید.» تامیلا با خونسردی ذاتی‌اش بی‌توجه به او دست‌به‌سـ*ـینه گفت:
    - چی رو باورت نمیشه؟ ما حتّی با کیمیاگر حرف زدیم و فکر کنم شایعه‌ها حقیقت دارن. در این مورد حق داشتین که بترسین و همراه من و آلینا نیاین.
    با چشمان کنجکاو حیرت‌زده منتظر تأیید من بودند که با بستن چشمانم مهر تأییدی بر حرف‌های تامیلا زدم. هلیا، اولین از آن‌ها بود که هیجان‌زده دستان در هم گره‌زده‌اش را به جلو و عقب تاب داد و با صدای پرشوری پرسید:
    - روحم دیدین ؟ کیمیاگر چه شکلی بود ؟ خونه‌ش کوسه هم داشت؟ ماهی گندیده چی؟
    و موهای مشکلی و لَختش در آب پیچ‌وتابی خورد و چشمان بادامی‌اش از هیجان برق زد و...
    - آلینا!
    این صدای فریاد مادرم بود. از آن جنس فریادهایی که معنای «زود‌تر بیا خانه وگرنه پای خودت» را می‌داد. چشمانم را برای هلیا درشت کردم و رو به مادرم که در فاصله دور‌تر از ما بود گفتم:
    - اومدم مامان.
    رو به دخترها ادامه دادم:
    - قرارمون امشب بعد از شروع ساعت شکار آزاد.

    اما استرس عجیبی داشتم و دلیلش را هم نمی‌دانستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    از میان خانه‌های صخره‌ای گذشتم و با دیدن خانه‌خرابه‌ی سنگی، به‌سمت چپ شنا کردم. سپس به بن‌بستی که خانه صخره‌ای ما در آنجا بود رسیدم.
    اگر می‌خواستم شهر پریجان را به تصویر بکشم، صخره‌ای بزرگ که خانه‌های سنگی بزرگ و کوچکی داشت، به ذهنم می‌آمد. ما پریان، از ماهی‌های شب‌رنگ، برای روشنایی خانه‌ها و کوچه‌های شهر استفاده می‌کردیم. البته قدرت بیناییمان آن‌قدر زیاد بود که در شب نیاز به نور نداشته باشیم؛ امّا این کار برای پریان کوچک بود، چرا که آن‌ها بینایی تکمیل‌شده‌ای ندارند و تنها در روشنایی می‌توانند ببینند. ما حتّی در حیاط پشتی خانه، ماهی پرورش می‌دادیم و می‌فروختیم. در واقع شغل پدرم بوده و هست.
    از ورودی بیضی‌شکل خانه که دورش با مرجان محاصره شده بود، گذشتم و وارد خانه‌مان شدم. خانه‌ای پر از گیاهان دریایی که از هرگوشه روییده بود. سبزه‌ها هم کف خانه به این‌سو و آن‌سو همراه موج می‌رقصیدند. در کل خانه‌ی سبزی داشتیم. پر از جلبک، خزه، مرجان، ستاره‌ی دریایی و حتّی خرچنگ‌هایی که سبزه‌های کف خانه را اصلاح می‌کردند.
    مادرم از اتاقی بیرون آمد و با دیدنم و آن گردن‌بند مشهوری که به گردن انداخته بودم -دلیل مشهور بودن آن را متوجه می‌شوید- با هول سمتم شنا کرد و گفت:
    - این گردن‌بند! اوه یعنی امروز رفته بودی پیش کیمیاگر؟
    به چشمان سبز، گونه‌های قرمز و موهای قهوه‌ای و مواجش نگاهی انداختم.
    - استاد فیشر امروز ترتیب ملاقات بچّه‌ها رو خوند و اولین گروه ما بودیم.
    و چهره‌ی استاد فیشر در ذهنم نقش بست. مردی حدوداً چهل‌ساله که استاد دروس سحر و جادوست. او مردی بود با موهای طلایی‌رنگ که گویی به سرش چسبیده بود و پوست سفید و رنگ‌پریده‌اش مانند پریانی بود که به دنیای مردگان رفته‌اند. از آب‌های دوری به پریجان می‌آمد. صورتش اندکی چین‌افتاده بود و گونه‌های فرورفته‌ای داشت. کلاس درس ما در گوشه‌ای از شهر پریجان برگزار می‌شد که سنگ‌های ستون‌مانندی به دور محوطه‌ی مرجانی آن کشیده شده بودند.
    مادرم به صورتم لبخندی زد.
    - که این‌طور! پس مثل یه مادر خوب بهت میگم که اصلاً نترس. من و پدرت و پدرومادر من و پدرت هم وقتی به سن مجاز رسیدیم این گردن‌بند رو گرفتیم و به سطح آب رفتیم. بعداً بچّه‌های تو هم میرن؛ امّا چیزی که مهمه اینه که با چیز مهم و با ارزشی پر بشه.
    - اما چه چیز با ارزشی؟ چطوری؟ استاد فیشر فقط گفت ماده شادی، غم، آرامش و آشوب و باارزش‌ترینش آرامش و شادیه.
    - خب سطح آب، توی همون کشتیای بزرگ موجودی هست که اسمش انسانه.
    - می‌دونم مامان، حتّی دیدمشون.
    دستی روی شانه‌ام نشست. کمی که به پشت متمایل شدم، چهره‌ی پدرم را دیدم؛ البته با لبخندی آرامش‌بخش که همیشه روی صورتش جا خوش کرده بود. پدرم همیشه حامی من بود و هربار خطایی از من سر می‌زد با جمله‌ی «من به دخترم اعتماد دارم.» به قلبم گرمایی می‌بخشید و من بیشتر از آنکه شبیه مادرم باشم، مانند پدرم موهای لَخت و سیاهی داشتم. تنها ارثِ رسیده از مادرم گونه‌های قرمزرنگ و گلگونم بود. پدرم موهای روی صورتم را به پشت گوشم هدایت کرد و گفت:
    - خب، برای پرکردن شیشه گردن‌بندت به یه انسان نیاز داری.

    من هم لبخندی زدم و سری تکان دادم تا استرس لانه‌کرده در قلبم را بپوشانم. به برنامه‌ی امشب فکر کردم؛ قرار بعد از شکار آزاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    صدای بم و کلفت شیپور نگهبانان شهر پریجان به گوش رسید و ساعت «شکار آزاد» اعلام شد. معمولاً بعد از ساعت شکار آزاد تمام پریان، به‌جز نگهبانان از شهر خارج می‌شدند؛ برای شکار یا حتّی تفریح. بعد از این ساعت عبورومرور به سطح آب بلامانع و آسان بود.
    احساسی که در وجودم مانند چشمه‌های کف اقیانوس در جریان بود وصف‌نشدنی است. من پُر بودم از هیجان! شاید حس غالبم هیجان بود. منتظر شیپور دوم نماندم. به‌سرعت از اتاقم خارج شدم و با خداحافظی سرسری از پدرومادرم از خانه بیرون زدم.
    در کوچه‌ها هیاهویی بر پا بود. آسمان شهر پر شده بود از پریان هم‌سن‌وسال من که از دهکده‌های اطراف شهر می‌آمدند.
    به‌سمت بالا شنا کردم تا به سطح آب برسم. هنگامی که شهر زیر باله‌هایم کوچک و کوچک‌تر می‌شد، چشمانم به تیدا و هلیا و لیانا و تامیلا افتاد که با عجله و با شوق به‌سمت من می‌آمدند. در جایم ماندم تا به من برسند و با شوق دستانم را برایشان تکان دادم.
    وقتی‌ که به هم رسیدیم، بعد از ابراز شادی، حرف‌هایمان حول ماده باارزش و حرف‌های پدر و مادرمان بود. اندکی بعد درحالی‌که دست‌هایمان در هم گره خورده بود و دایره‌ای تشکیل می‌دادیم، به اتفاق هم به‌سمت سطح آب شنا کردیم. باقی پریان تقسیم شده و هرکدام به‌سمتی رفتند. آن‌قدر پیش رفتیم که اگر دست‌هایمان را بلند می‌کردیم، از سطح آب عبور می‌کردند.
    به سطح آینه‌ای آب زل زدم. تصویر خودم و دوستانم را نشان می‌داد. بار اولمان نبود که به سطح آب می‌آمدیم؛ امّا اولین باری بود که اجازه برخورد مستقیم با یک انسان را داشتیم.
    از سطح آینه‌ای آب، چشم برداشتیم و به یکدیگر خیره شدیم. برای دل‌گرمی دست‌هایمان را فشردیم. چشمانمان را بستیم و با نفس عمیقی سر از آب بیرون آوردیم. درحالی‌که پلک‌هایم را بر هم می‌فشردم تا قطرات آب از چشمانم سرازیر شود، نگاهی هم به اطراف انداختم. از هرسمت دریا بود و خط افق میان آسمان تاریک شب و دریا.
    تامیلا: خب، حالا چی؟
    به فکر فرو رفتم که هلیا، طبق عادت همیشگی‌اش بی‌تفاوت نظری داد.
    - به‌سمت ماه شنا می‌کنیم، هوم؟
    و بعد چشمان عسلی‌اش را به ماه دوخت. لیانا با دستان قلمی و سفیدش روی آب، خط‌های نامنظمی کشید و در همان حال که به دستانش زل زده بود، گفت:
    - البته فرقی هم نمی‌کنه به کدوم سمت بریم.
    ابروهایم به بالا پرید.
    - درسته؛ اما مگه اینکه سر از جزیره ارواح دربیاریم.
    تیدا جیغی کشید و مشت‌هایش را در آب کوبید.
    - همه‌ش باید من رو بترسونی؟
    هلیا: پس با نظر من موافقین! خب دوستان از این طرف.
    چشم‌غره‌ای به هلیا رفتیم و با جهش در آب به‌سمت ماه کامل و درخشان شنا کردیم. هنوز نصفی از شب را شنا نکرده بودیم که گروهی دلفین از کنارمان گذشتند. با چشم‌های درشت به دلفین‌ها خیره شده بودم که فکری به ذهنم رسید و فوراً رو به دوستانم گفتم:
    - چطوره دلفینا تا یه مسیری ما رو برسونن، هوم؟
    تامیلا قهقهه‌ای سر داد.
    - دلفینای بیچاره خبر ندارن تو چه خوابی براشون دیدی.

    شکلکی برایش درآوردم و همان‌طور که در چشمان تامیلا زل می‌زدم، باله دلفینی را که از کنارم می‌گذشت گرفتم و به دلیل سرعت دلفین به عقب متمایل شدم. جیغی از هیجان کشیدم. چرخی زدم و با دست دیگرم هم باله دیگر دلفین را گرفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    ساعاتی در راه بودیم که خشکی نمایان شد. دلفین‌ها بیش از این نزدیک نمی‌شدند. بعد از جداشدن از گروه دلفین‌ها، آهسته به‌سمت خشکی شنا کردیم و مدام به اطراف چشم می‌دوختیم تا انسانی پیدا کنیم.
    درقسمت شرقی، نوری ساطع شد و تا اندکی از دریا را نیز روشن کرده بود. گوشه لب‌هایم به بالا رفت و گفتم:
    - صیدمون!
    دست راستم را از آب درآوردم و مانند تفنگی به‌سمت شرقی نشانه گرفتم و بنگ! نگاه دوستانم به همراه حرکت دستم به آن‌ سو کشیده شد و هیجان‌زده صدایی بم و نازک که همه پریان هنگام شادی سر می‌دادند ابراز کردیم.
    ما در این طبیعت وحشی زندگی می‌کردیم. حال وقت آن رسیده بود تا آموخته‌هایمان را به نمایش بگذاریم. تمام درس‌هایی که در طول زندگی برای این لحظه می‌گرفتیم. ما از همان کودکی ایستادگی را آموختیم. آهی کشیدم.
    اشاره‌ای به دوستانم کردم. با اشاره‌ی من، دوباره به زیر آب رفتیم و سمت دیواره‌ی ساحل شنا کردیم. ساحل با صخره‌های آهکی و سنگی و با اختلاف ارتفاع تقریباً یک متر به دریا متصل می‌شد. همین‌طور باید گفت، برای پنهان‌شدن عالی بود.
    به قسمت شرقی ساحل رسیدیم. نگاهم به سطح طلایی و مواج آب بود. آهسته به سطح آب آمدیم و به‌سمت تخته‌سنگ شنا کردیم. دستانم را روی تخته‌سنگ بزرگ گذاشتم. صدای خنده‌هایی می‌آمد. به نظر تعدادشان زیاد بود. در حال فکرکردن برای به‌دام‌انداختن یکی از آن‌ها بودم که با صدای جیغ خفیف تیدا وحشت کردم و دستانم را محکم روی دهانش گذاشتم. قلبم محکم درحال‌ کوبیدن بود و نفس کم آورده بودم. هلیا با خشم رو به تیدا گفت:
    - صدات رو بیار پایین. چه خبرته؟
    تیدا با شرمندگی و سربه‌زیر، انتهای موهای قرمزش را پیچاند.
    - ببخشید، یه چیز گازم گرفت خب.
    لیانا: حالا انقدر صحبت کنید که صدامون رو بشنون.
    صدای قدم‌هایی که نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد، اعصابم را متشنج می‌کرد. رو به آن‌ها کردم و توپیدم:
    - هیس! یه نفر داره میاد این سمت.
    صدای زمختی کسی را مخاطب قرار داد.
    - هی! پسر مواظب باش رو ماهیا اسید نپاشی.
    صدای خندیدن چند نفر آمد. ما که پشت تخته‌سنگ‌ها بودیم، سایه‌ای دیدیم. صدای پسری که روی تخته‌سنگ درست بالای سرمان ایستاده بود، بلند شد.
    - تو نگران ماهیا نباش.
    نگاهی به دختر‌ها انداختم. سری به نشانه تأیید تکان دادند. ما پری‌های دریایی «سیرن» بودیم و آواز‌های سحر‌انگیزی می‌خواندیم. سلاحی که کمتر کسی توان مقابله با آن را داشت. همین‌ که با دستم علامت دادم، به زیر آب رفتند و من روی آب ماندم. با نفسی از تخته‌سنگ فاصله گرفتم، تا در دید آن انسان باشم. آن انسان درحال آنالیز اطراف بود که نگاهش به‌سمت آب کشیده شد.
    ترسیده بود. شاید هم یک هیجان غیرقابل توصیف بود. درست نمی دانم؛ اما از چشمان درشت‌شده و زبان بندآمده‌اش فهمیدم که نباید بیش از آن، وقت تلف کنم. لبخندی زدم و به‌آرامی به زیر آب رفتم. به دخترها که در زیر آب به تخته‌سنگ تکیه داده بودند، گفتم:
    - حواستون رو جمع کنید.
    دوباره به سطح آب رفتم با دیدن پسر که روی زانو نشسته بود و به‌سمت دریا خم شده بود، لبخندی زدم. ابروهایم به بالا پرید. قبل از آنکه نگاهش به من بیفتد، به زیر آب رفتم و درست روبه‌رویش از آب بیرون آمدم. شروع کردم به خواندن آواز سحر‌انگیزم و به‌آرامی خود را بالا کشیدم. دستم را به‌سمتش دراز کردم. کاملاً اثر کرده بود. گویی توانستم تسخیرش کنم.

    گیج و متعجّب‌تر از آن بود که اتفاقات را تجزیه‌تحلیل کند. دستش را که در دستم گذاشت، کشیدم و با خود به زیر آب کشاندم. صورتش را که سمت من بود، به‌سمت صخره برگرداندم و هجوم دوستانم با آن دندان‌های نیش به‌سمتمان، مساوی شد با ازهوش‌رفتن صیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پس از بیهوش‌شدن پسر، با سرعت خود را به جزیره‌ای که در راه‌آمدن با دلفین‌ها دیده بودیم، رساندیم. جزیره‌ای کوچک به اندازه‌ی یک زمین، برای پرورش ماهی. اسم جزیره را پوپو گذاشته بودیم.
    پسر را روی شن‌های جزیره گذاشتیم. البته کمی زمان برد تا بهوش بیاید. بهوش‌آمدنش به ترتیب شامل پریدن؛ نفس محکمی رهاکردن؛ سرفه‌کردن؛ با دیدن ما که از درون آب، به او خیره بودیم نفس‌های سنگین و با ترس کشیدن؛ درحال نیمه‌خوابیده عقب‌عقب رفتن و یا به عبارتی خزیدن می‌شد.
    - ش... شُ... شما چی هستین؟
    ظاهرش به انسان‌های این حوالی نمی‌خورد. با اینکه انسان‌های زیادی ندیده بودم؛ امّا او به طرز حیرت‌آوری متفاوت بود. حداقل پری‌های زیادی راکه از نواحی مختلفی به پریجان آمده بودند و در آن زندگی می‌کردند دیده بودم و او به نظر از همان خشکی‌ای آمده بود که استاد فیشر در دریاهای آن زندگی می‌کرد.
    گردنم را کمی به‌سمت راست متمایل کردم.
    - پری. معلوم نیست؟
    - با من می‌خواین چی‌کار کنین؟
    بعد ازگفتن این جمله چشمانش درشت شد و گفت:
    - شما آدم‌خورین؟
    هلیا لحن مرموزی به خود گرفت.
    - دنبال ماده باارزشیم.
    پسر با چشمان درشت تک‌تکمان را از نظر گذراند.
    - کدوم ماده باارزش؟
    تامیلا خمیازه‌ای کشید و گفت:
    - ببین ما کلی راه اومدیم و خیلی خسته‌ایم. لطفاً اون ماده رو بهمون بده.
    در ادامه‌ی حرف‌های تامیلا گفتم:
    - آرامش، ما دنبال ماده آرامش و شادی هستیم.
    پسر متعجّب‌تر از قبل نگاهمان کرد. بیشتر به ابله‌ها می‌ماند.
    - ماده شادی و آرامش وجود نداره. اون فقط یه احساسه.
    و من به این فکر افتادم که شاید انسان ابله‌ای را به
    ‌اشتباه صید کرده باشیم.
    تیدا عصبی شد. جیغی کشید و به درون آب پرید. با این کارش چراغی در ذهنم روشن شد و مشتی در آب کوبیدم. با هیجان فریاد زدم:
    - خودشه!
    دخترها به‌سمت من آمدند و پرسیدند:
    - چی؟
    - قضیه چیه آلینا؟
    - چطوری؟
    نگاهی گذرا به آن انسان که مشکوکانه نگاهمان می‌کرد، انداختم و بعد دست در گردن دخترها انداخته و سرشان را نزدیک آوردم و آهسته توضیح دادم.
    بعد از پایان حرف‌هایم تیدا، از میان گردهماییمان سر از آب بیرون آورد و خنده‌کنان گفت:
    - آره، خودشه.
    هم‌زمان سرمان به‌سمت انسان چرخید که با دیدن لبخندهای مرموزمان رنگ از چهره‌اش پرید و گفت:
    - زنده می‌مونم؟
    لبخند اطمینان‌بخشی زدم.
    - حتّی برت می‌گردونیم.

    بعد از پایان حرفم طلسمی را که از کودکی همه‌ی پریان آموزش می‌دیدند خواندیم. چشم‌های پسر رفته‌رفته بسته شد. گردن‌بند‌هایمان را درآورده و درش را باز کردیم و سمت آسمان گرفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    شیشه‌های گردن‌بندمان را به هم چسباندیم. در حال خواندن طلسم بودیم که نوری از قلب پسر خارج شد. در شیشه‌ی گردن‌بندهایمان جای گرفت و تبدیل به پودری طلایی شد. صدایمان ذره‌ذره خاموش شد و شیشه‌ها را از هم جدا کردیم. درش را بسته و به گردن انداختیم. گردن‌بند بار دیگر نوری از خود ساطع کرد و خاموش شد. شیشه گردن‌بندم را به دست گرفتم و مقابل چشمانم قرار دادم.
    مایعی نقره‌فام؟!
    کمی تکانش دادم که طلایی‌رنگ شد. اندکی نگذشت که باز هم نقره‌ای شد. عجیب بود!
    به دوستانم چشم دوختم که با ذوق به گردن‌بندشان و پودر طلایی محبوس در شیشه زل زده بودند.
    پس چرا ماده‌ی گردن‌بند من نه پودر بود و نه طلایی؟ آیا امکان داشت طلسم اشتباهی خوانده باشم؟ چشمانم سیاهی رفت. زمان متوقف شد و من به تیدا که با حرکت آهسته به‌سمتم برگشت خیره شدم. چشم‌هایی که چهار ثانیه طول کشید تا یک‌ بار پلک بزنند و من لب‌هایش را دیدم که به‌آهستگی تکان خورد؛ امّا صدایی نشنیدم. دست روی پیشانی گذاشتم و چشمانم را بستم و باز کردم.
    تامیلا: آلینا چیزی شده؟ حالت خوبه؟
    سرم را به چپ و راست تکان دادم.
    - نه، نمی‌دونم چی شد که چشمام سیاهی رفت.
    سرم را بالا گرفتم و با ذهنی درهم گردن‌بند را مقابل چشمانشان گرفتم.
    - این رو ببینید.
    چشم‌های پر از حیرت و پرسش، درست مانند حس و حال خودم. لیانا فوراً گفت:
    - شاید کیمیاگر بدونه چرا.
    با حرف لیانا همه با شادی سری تکان دادیم. افکارم باز هم نظم گرفت و به فکر پسر افتادم.
    - با این چی‌کارکنیم؟ دیگه خورشید طلوع کرده، باید برگردیم.
    تیدا با نگرانی گفت:
    - ما هنوز ذهنش رو هم پاک نکردیم.
    هلیا با آسودگی نظری داد:
    - ولی از برنامه جلوییم، یه روز زودتر به پریجان می‌رسیم.
    تامیلا با خوش‌حالی گفت:
    - فرصت یه ساعت خواب رو داریم؟
    ***
    در حال بیدارشدن از خواب و نیمه‌هوشیار بودم. سایه‌ای روی صورتم احساس کردم. خمـار از خواب چشم‌هایم را باز کردم. تصویر دوتایی و تاری می‌دیدم. چشم‌هایم را ریز کردم و چند بار پلک زدم. تصویر مقابلم واضح شد. ناباور و عصبی دهان باز کردم تا چیزی بگویم که محکم جلوی دهانم را گرفت و تقلاکردنم فایده‌ای نداشت. در همان حین هم مرا به‌سمت دریا می‌کشاند و با خود به درون آب انداخت.
    از ساحل فاصله گرفتیم و آب بالاتر آمد. در ساحل همه خواب بودند. لیانا، دستی در موهای کوتاهش کشید و من خوش‌حال از اینکه در حال بیدارشدن بود، نفسی از هیجان رها کردم؛ امّا غلتی زد و خوابید. من امّا همچنان در تکاپو بودم. مانند ماهی‌هایی که از دریا بیرون افتاده‌اند؛ ولی من تقلا می‌کردم که از چنگال او خلاص شوم. وقتی کاملاً به زیر آب رفتیم، چهار دلفین دست‌آموزش دورمان حلقه زده و سوت می‌زدند. این کار برای این بود که دوستانم در ساحل، نتوانند صدایمان را بشنوند. دستانش را از صورتم برداشت و من با خشم فریاد زدم:
    - هیچ معلوم هست چی‌کار می‌کنی پاشا؟
    او هم با خشم انگشت اشاره‌اش را مقابلم تکان داد.
    - باید حد خودت رو بدونی. فکر کردی با قانون‌شکنی به چیزی که می‌خوای می‌رسی؟
    با گفتن این حرف بیشتر خشمگین شدم.
    - ببین کی حرف از قانون‌شکنی می‌زنه. کسی که همه‌ش تعقیبم می‌کرد و لوم می‌داد. وقتی تعقیبم می‌کردی همون کاری رو می‌کردی که من انجام می‌دادم؛ پس تو هم قانون‌شکنی.
    با چشمان درشت‌شده به خودش اشاره کرد و با صدایی که لحظه‌به‌لحظه بلند‌تر می‌شد گفت:
    - من؟ من قانون‌شکنم؟ من هر کاری انجام می‌دادم به‌خاطر نگرانیم بود، برای مراقبت از تو. اون روزی رو یادته که تو روز روشن اومدی سطح آب نزدیک بود بیفتی تو تور ماهی‌گیری اون کشتی؟ یا اون روز که نزدیک بود چند تا انسان ببیننت.
    از یادآوری آن روزها که سایه به سایه‌ام می‌آمد و امروز هم مانند همیشه در تعقیب من آمده بود -و من چقدر احمقم که با دیدن آن دلفین‌ها متوجه نشدم آن‌ها همان دلفین‌های پاشا هستند- عصبی شدم و گفتم:
    - شاید قصدم همین بود. به تو ربطی نداره، می‌فهمی؟
    سیلی محکمی به صورتم زد، دستانم را روی گونه‌ام گذاشتم و پرحرص به چهره کلافه‌اش زل زدم.
    - ببخشید! یه لحظه کنترلم و از دست دادم.
    با خشم گفتم:

    - قبلاً هم بهت گفتم پات رو از زندگی من بکش بیرون.الان هم بهت میگم دوروبرم نبینمت! از زندگیم برو بیرون، همین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    می‌خواستم به‌سمت سطح آب شنا کنم که گفت:
    - الان چرا اینجایی؟
    به چهره‌ی طلبکارش نگاهی انداختم. چهره‌ای که از نظر دوستانم بی‌نقص و زیبا بود. حتّی گاهی از این بی‌توجهی‌ام به او که ولیعهد پریجان بود به من خرده می‌گرفتند. پوزخندی زدم.
    - بهتره جای تعقیب‌کردن من به وظایفت برسی. انقدر بی‌مسئولیتی که از اتفاقات شهر بی‌خبری و متأسفم که امروز نمی‌تونی لوم بدی؛ چون امروز برای قانون‌شکنی نیومدم، اومدم مراسم گذشته و اجدادی رو به جا بیارم.
    و با جاری‌شدن این حرف روی لب‌هایم، باز هم ترسی گنگ و هشدارگونه‌ای در قلبم جاری شد.
    دیگر توجهی به او نکردم و از حلقه دلفین‌ها بیرون آمدم و به‌سمت سطح آب شنا کردم. همین‌که سر از آب بیرون آوردم، تیدا با دیدنم فریاد زد.
    - اوناهاش!
    سرها به‌سمت من برگشت. لبخند سرسری‌ای زدم.
    - اوم! رفته بودم اطراف رو بررسی کنم.
    سرفه‌ای مصلحتی کرده و گفتم:
    - بهتره راه بیفتیم.
    تمام مسیر افکارم حول مایع نقره‌ای گردن‌بندم و پاشا چرخید، حتّی وقتی صید را به‌جای اول برگرداندیم و من به سهم خودم قسمتی از حافظه صید از زمان دیدنمان را پاک کردم افکارم مانند کلافی سردرگم بود. از نگاه و پرسش‌های هلیا و تامیلا در رفتم و بحث را سمت دیگری سوق دادم.
    آن‌قدر شنا کردیم تا به پریجان رسیدیم و من فوراً، بدون اتلاف وقت، به‌سمت غار کیمیاگر رفتم. طولی نکشید که به غار رسیدم و از دالان پیچ‌درپیچش گذشتم و همان‌طور هم کیمیاگر را صدا می‌زدم. به ورودی اصلی غار، که با پرده‌ای شیشه‌ای و بیگانه پوشیده شده بود، رسیدم و بار دیگر صدایش زدم:
    - کیمیاگر؟
    - می‌تونی بیای داخل.
    ابرویی بالا انداختم و پرده را آرام کنار زدم. وارد شدم. با دیدن کیمیاگر که در حال تمیزکردن غار بود خنده‌ام را کنترل کردم و گفتم:
    - سؤالی دارم درمورد این.
    گردن‌بند را از گردنم در آوردم و به‌سمت کیمیاگر شنا کردم. گردن‌بند را مقابل چشمانش گرفتم. چشمانش ریز شد که چین‌های اطراف چشمش را ده برابر کرد. نگاهی به من انداخت و گفت:
    - فقط تو این مشکل رو داری؟
    سری تکان دادم.
    - بله، راستش فکر کردم که شاید طلسم رو اشتباه خونده باشم. یعنی امکانش هست؟
    سرش را به نشانه نفی تکان داد.
    - اگه اشتباه می‌خوندی گردن‌بندت پر نمی‌شد دختر.
    نگران زمزمه کردم:
    - پس این چیه؟
    با چشم‌های مهربان و با لبخندی به صورتم خیره شد که متحیر شدم. به این فکر افتادم که تنها پری‌ای که لبخند کیمیاگر را دیده من هستم.
    - تو دختر خوش‌شانسی هستی؛ چون این ماده آرامشه. پری‌هایی که قبل تو این ماده رو داشتن چندین ساله که مردن، سال‌های ساله که کسی ماده آرامش رو نداشته، شاید قرن‌ها!
    کیمیاگر دست‌بندش را از دست باز کرد و با انگشتش به سطح دایره‌ای و فلزی فشاری وارد کرد که مانند کتابی باز شد و من مایع نقره‌فام درون شیشه کوچکی را دیدم که درخشش خاصی داشت. به کیمیاگر نگاه کردم و مسیر نگاهم باز هم به دست‌بند کیمیاگر چرخید. صدای اندوهناک کیمیاگر بلند شد.

    - درواقع من تنها بازمانده اون نسل هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    کیمیاگر تنها بازمانده دو نسل قبل بود و این با عقل جور در نمی‌آمد که او زنده باشد؛ درحالی‌که از ماده‌اش استفاده‌ای نکرده باشد.
    ماده کامل بود و حتّی... اوه، خدای من! حتّی نصف هم نبود و این کاملاً برایم سؤال‌های بسیاری را متولد می‌کرد. همه پریان تنها یک‌ بار در زندگی به ماده باارزش دست پیدا می‌کردند و باید فردای روز پیدایش، آن را بخورند والا انسانیتشان از بین می‌رفت.
    کیمیاگر چهره‌ای اندوهناک به خود گرفت و به ماده آرامش خیره شد. با صدای نجواگونه‌ای زمزمه کرد:
    - البته این ماده چند وقتی هست که مال من شده!
    متعجّب‌تر شدم. چطور ممکن بود؟ کیمیاگر واقعاً مرموز بود. یعنی با ارواح در ارتباط بود؟
    با وسواس بیشتری به ادامه حرف‌هایش گوش سپردم.
    - می‌دونم الان سؤالای زیادی داری؛ ولی یه چیزایی هست که باید بدونیشون دختر.
    سپس آهی کشید و ادامه داد:
    - عاشق بودم، زمان زیادی گذشته؛ امّا خیلی خوب به یادم مونده. دقیقاً سن‌وسال تو رو داشتم. قرار بود بعد از اجرای مراسم اجدادی که برای همه پریانی که به سن قانونی رسیدن اجباری بود با پسری ازدواج کنم که عاشقش بودم و عاشقم بود.
    لبخند پر از آرامشی روی لب‌هایش جای گرفت و چشم‌هایش هم برق عجیبی. انگار خاطرات شیرینی در گذشته داشت که انقدر از یادآوریش شاداب می‌شد.
    باور کیمیاگر عاشق کمی عجیب و دور از ذهن بود؛ باور اینکه زن مرموز شهر پریجان که با ارواح ارتباط داشته و خانه‌هایش پر از اشیای بیگانه بود عاشق بوده و خود نیز معشوق مردی بود! کیمیاگر همچنان در فکر بود که با گذاشتن دستم روی شانه‌هایش به خود آمد.
    - اوه! معذرت می‌خوام. خیلی وقته به گذشته فکر نمی‌کردم، کم‌کم داشت از خاطرم می‌رفت. خب داشتم می‌گفتم با هم به سطح رفتیم و ماده باارزش رو گرفتیم؛ امّا ماده‌ی اون نقره‌ای بود. قبلاً راجع به ارزش زیادش شنیده بودیم و خیلی هیجان‌زده شدیم که اون ماده رو به دست آوردیم و از اطرافمون غافل بودیم. غافل از اینکه... خب راستش مرد دیگه‌ای بود که دوستم داشت و من با بی‌رحمی بهش گفتم که قراره ازدواج کنم، اون هم با برادر کوچیکش.
    آه و... و اون تعقیبمون کرده بود و درست قبل از اجرای مراسم اجدادی ماده آرامش رو از برادرش دزدید. من بی‌خبر مراسم رو به جا آوردم و پودر طلایی رو سر کشیدم. غافل از اینکه مردی که عاشقش بودم به‌خاطر نداشتن ماده باارزش درست در همون لحظه از بین رفت. نیمه‌ی انسانیش رو از دست داد و... و دیگه ندیدمش. مدتی گذشت تا این ماده که متعلق به مرد زندگیم بود همراه نامه‌ای به دستم رسید. می‌دونم می‌تونی حدس بزنی کار چه کسی بود. اوه داری گریه می‌کنی دختر؟ اون هم برای من؟
    با درک گذشته کیمیاگر آن‌قدر متأسف شدم که حتّی متوجه اشک‌های نورانی‌ام نشدم. اشک‌هایی که با افتادن از چشم‌هایم نوری می‌شد و با برخورد به زمین غار، گیاهان شفابخشی از آن رشد می‌کرد. رو به کیمیاگر که حال از تصورم از او شرمنده بودم گفتم:

    - متأسفم! نمی‌دونم چی بگم. مطمئنم خیلی سخت بوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا