کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
چشمانم درشت شد‌ به اطرافم نگاهی انداختم. صدایش بود؛ اما خودش کجا بود؟ سمت راست فقط ستون بود و سمت چپ تپه‌هایی از مروارید!
- پس شما کجایید؟
چند ثانیه حرفی زده نشد و من هرثانیه که می‌گذشت، افکاری شبح‌مانند در ذهنم جان می‌گرفت، افکاری از این قبیل «نکنه دارم خواب می‌بینم؟»
«نکنه واقعاً این ورودی نفرین‌شده‌ست؟»
«نکنه دارم با یه روح حرف می‌زنم؟!»
«چی؟ یه روح؟»
لرزی به جانم افتاد. دستان لرزانم را مشت کردم و نفسی رها.
- نباید از روح بترسید.
چشمانم درشت شد، نفس‌های محکمی رها کردم. قفسه سـ*ـینه‌ام از هیجان و ترس بالا-پایین رفت، همه توانم را جمع کردم و گفتم:
- رو... تو... روحی!
از ترس در حال مرگ بودم آرام رو به عقب رفتم.
- نه نیستم!
- تو ذهنم رو خوندی. ت... تو فهمیدی دارم... ب... به چی... فکر... م... می‌کنم... ت... تو...
بندبند وجودم سست و سنگین شد. چشمانم سیاهی رفت. انگار پارچه‌ی طوسی‌رنگی، لایه‌ای بر لایه‌ی دیگر قرار می‌گرفت تا جلوی دیدم را بگیرد. صداها گنگ شده بودند. گاهی می‌شنیدمشان چنان واضح که انگار کسی کنار گوشت صحبت کند و گاهی آن‌قدر آرام و دور بود که گویی فرسنگ‌ها از آن فاصله داشتم.
- آلینا! آلینا!
ضربه‌هایی به گونه‌ام خورد. به‌آرامی چشم باز کردم و صورت کیمیاگر را مقابلم دیدم؛ اما چرا کیمیاگر؟ کجا بودم؟!
- خوبی دختر؟
روی صورتش دقیق شدم، متفکر گفتم:
- بل... بله... بله خوبم.
- پس چت شد؟ مطمئنی خوبی؟
- من خوبم... من ولی... من...
نفسی گرفتم و گفتم:
- شما با ارواح در ارتباط هستین؛ درسته؟
صورت کیمیاگر متعجّب شد.
- چی؟ ارواح؟
هیجان‌زده از جا پریدم.
- بله ارواح. درست تو اون دالان سمت راستی، پشت اون برگا. من باهاش حرف زدم.
با دستانم محکم سرم را میان دستانم گرفتم تا دردش آرام شود.
زمزمه‌وار گفتم:
- وای خدا! من با یه روح حرف زدم، باورم نمیشه.
صدای مرد آن‌های در ذهنم اِکووار پیچید.
- گفتم که من روح نیستم خانم.
جیغی کشیدم و به کیمیاگر پناه بردم. دستانش را محکم فشردم و گفتم:
- شنیدین؟ ولم نمی‌کنه. من نفرین شدم، یه کاری بکنید.
- چی رو باید می‌شنیدم؟
متعجّب از او فاصله گرفتم، گنگ نگاهش کردم.
- الان گفت، مطمئنم خودش بود.
- قربان از غار صدایی میاد.

با شنیدن فریاد یکی از نگهبان‌ها به یاد مراسم افتادم. از استرس و شک زیاد نفسم بند آمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    - دختر، برو سمت همون دالان بن‌بست. زود باش!
    دستپاچه سری تکان دادم و از کنارش گذشتم. از اتاق کیمیاگر بیرون آمده و وارد دالان شدم. به یک دوراهی رسیدم و به‌سمت چپ شنا کردم و با دیدن همان بن‌بست به سرم زد که باز هم شانسم را برای بازکردن آن راه مخفی امتحان کنم.
    دستم را به‌سمت گیاهان روییده‌ی روی سنگ بردم و روی گیاهانی که با هرحرکت امواج می‌رقصیدند، کشیدم و چشم‌انتظار بازشدن دربی مخفی ماندم؛ اما اتفاقی نیفتاد. در همین حین صدای کیمیاگر به گوشم رسید:
    - اتفاقی افتاده که مزاحم خلوت من شدین؟
    - کیمیاگر یکی از سربازانم شنیده که با کسی مشغول‌به‌صحبت هستید!
    صدای کیمیاگر که با لحنی آسوده گفت «خب اینکه چیز جدیدی نیست، هست؟!» را شنیدم و از این فراغ حالش خنده‌ام گرفت. با دستم روی لب‌هایم را پوشاندم.
    - درواقع شما باعث شدین زحمتای زیادی که کشیدم به هدر بره.
    صدای کنجکاو سربازی را شنیدم.
    - زحمت؟ از چی حرف می‌زنید؟
    - خب ازتون توقع ندارم که درکم کنید؛ اما حداقل که می‌تونید تا قبل از تموم‌شدن مراسم تو غار نیاید. اِم! اون هم بدون اجازه و پرسش!
    - چه مراسمی کیمیاگر؟
    - خب مراسم احضار ارواح. درواقع من داشتم با روح یکی از پریان گذشته حرف می‌زدم؛ اما با اومدن شما، خیلی عصبانی غار رو ترک کرد.
    صدای ترسیده نگهبان‌ها بلند شد.
    - رو... روح؟
    - یه روح عصبانی.
    - قربان! بهتره سریع‌تر اینجا رو ترک کنیم. م... من شنیدم ارواح عصبانی، برای انتقام برمی‌گردن.
    و صدای ترسیده فرماندیشان بلند شد.
    - سربازان برمی‌گردیم.
    به‌آرامی از دالان به‌سمت اتاق کیمیاگر شنا کردم و پشت درب ورودی کمین کردم. همین که آخرین آن‌ها خارج شد، وارد اتاق شدم. کیمیاگر به‌سمتم چرخید و گفت:
    - اوه آلینا! بهتره سریع‌تر اینجا رو ترک کنی. ممکنه که برگردن؛ اما قبلش باید اون چیزی رو که گفته بودم به تو تعلق داره بهت بدم.
    اخمی به صورتم نشست و با چشمان ریزشده گفتم:
    - اصلاً یادم نبود، اون چیه؟
    دست‌بندش را از دست باز کرد و به‌سمتم گرفت.
    - من نیازی به این ندارم دختر، بهتره که دست تو باشه.
    درحالی‌که لبخند می‌زد، دستم را گرفت و دست‌بند را در دستم قرار داد.
    - مراقب این باش، خیلی باارزشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    متعجب به دست‌بند خیره شدم.
    - مگه این همون دست‌بندی نیست که به من نشونش دادین؟ همون که ماده آرامش رو توش گذاشتین.
    خنده‌ی کوتاهی کرد.
    - درسته، همون دست‌بنده. ماده آرامش رو از توش دربیار و بذار تو گردن‌بندت. اِم، خب یه مدتی هست که داشتم روی چیزی آزمایش می‌کردم و نتیجه هم داد.
    بعد از تمام‌شدن حرفش، از من رو برگرداند و به‌سمت میزش که از اشیا مرموز پر بود، رفت. با چشم‌های ریزشده در انگار جست‌وجوی چیزی بود. خم شد و با وسواس و اخم، اشیای بزرگ و کوچک روی میز را جابه‌جا کرد.
    - دنبال چیزی هستین؟
    - هیس آروم بگیر دختر. اوه کجا گذاشتمش؟ همین‌جا بود.
    - چی؟
    با دیدن چشم‌های درشت کیمیاگر محکم روی دهانم کوبیدم. با همان دهان پوشانده گفتم:
    - وای، ببخشید!
    صدای هیجان‌زده کیمیاگر بلند شد.
    - آهان، فکر کنم دیدمش.
    و بعد با دست‌هایش، همه‌ی اشیا را از روی میز هل داد. اشیا معلق و آهسته، در آب چرخی خوردند و بر روی زمین نشستند. نگاهم که بالا آمد، انگشتری در دستان کیمیاگر دیدم.
    - خودشه، بالاخره پیداش کردم. وای چرا ماتت بـرده دختر؟ بیا امتحانش کن.
    با ابروهای بالارفته، سمت میز شنا کردم. دست دراز کردم و انگشتر را از او گرفتم؛ انگشتری بلوری و زیبا، پر از رقـ*ـص نور درونش.
    - خب؟ چطوره؟
    با لبخندی گفتم «خیلی زیباست» و دوباره به انگشتر خیره شدم.
    - آلینا، این انگشتر بلوری، حاصل زحمتای زیادیه. چندین سال وقتم رو براش گذاشتم.
    - چرا؟ مگه این چه‌جور انگشتریه؟
    - ترکیبی از ماده آرامش و اکسیر طبیعت!
    متعجب به انگشتر چشم دوختم و با بهت رو به کیمیاگر گفتم:
    - چی؟ چطور؟ اما پادشاه گردن‌بندم رو توی اکسیر گذاشت و اتفاقی نیفتاد.
    - دقیقاً همینه که میگم وقت زیادی از من گرفته. برای نتیجه‌گیری درست چندین ماه انگشتر رو تو اکسیر گذاشتم، بعد هم چندین ماه اون رو تو ماده آرامش و شد این انگشتر بلوری زیبا.
    در ادامه حرفش گفتم:
    - و خب چه کاری می‌کنه؟
    شانه‌ای به بالا انداخت.
    - امتحانش کن دختر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    لب به دندان گرفتم و نامطمئن به انگشتر چشم دوختم.
    - چرا معطلی؟ زود باش، انجامش بده.
    زمان برایم دیر می‌گذشت. به‌آرامی انگشتر را درون انگشت اشاره دست چپم گذاشتم. به انگشتر که حال درون انگشتم زیبایی‌اش چند برابر شده بود چشم دوختم.
    - چطوره؟
    با لبخند سرم را بالا گرفتم.
    - انداز...
    اما چشمانم به چند متر آن طرف‌تر قفل شد.
    با بهت به صحنه‌ی مقابلم که مانند صاعقه قطع و وصل می‌شد، خیره شدم. چندین بار پلک زدم.
    - چیزی شده دختر؟
    اما آن مرد هنوز همان‌جا ایستاده بود. کمی دور‌تر از ما، به ورودی سنگی تکیه داده بود و متفکر به دست‌بندم زل می‌زد. نگاهش بالا آمد، با دیدن چشم‌هایم که خیره‌ی او بود، دستپاچه شد و بعد غیبش زد. نتوانستم واضح ببینمش. یعنی یک روح دیگر؟
    صورتم که با دستانی به‌سمتی چرخید، حواسم را سر جایش آورد.
    - با توام دختر، چی شده؟
    - کیمیاگر، فکر کنم که یه روح رو دیدم. درست کنار اون ورودی ایستاده بود، دست‌به‌سـینه و... و...
    اطلاعاتی پیوسته به ذهنم آمد و سریعاً روی لب‌هایم جاری شد؛ اما هنگامی که به این قسمت از دیده‌هایم رجوع می‌کردم، همه‌ی وجودم ترس می‌شد.
    - و؟ و چی دختر؟
    با چشم‌های درشت به کیمیاگر چشم دوختم. دست روی پیشانی‌ام گذاشتم و گفتم:
    - او... اون... باله نداشت.
    با دلهره دستم را پایین آوردم و باز به کیمیاگر پناه بردم.
    - اون مثل انسان‌ها بود، باله نداشت. اون پا داشت.
    چشم‌های کیمیاگر گرد شد و دستانم که در دستانش بود را به‌آرامی فشرد. سرم تیری کشید و همان صدای مردانه با لحن شاکی‌ای گفت:
    - اشتباه می‌کنید خانم. اول گفتید روحم، الان انسان هم شدم؟
    جیغی کشیدم و به نفس‌نفس افتادم. کیمیاگر مرا در آغـ*ـوش گرفت.
    - چی شده؟ باز می‌بینیش؟
    با چشم‌های گریان گفتم:
    - نه؛ اما صداش میاد.
    - هیش! نترس، قصد آزارمون رو نداره. اون صدای چیه؟
    همان صدای مردانه باری دیگر در ذهنم پیچد.
    - درسته، من آزارتون نمیدم. درضمن، نگهبانا دارن میان این سمت. مثل ‌اینکه از دستشون فرار می‌کنید، این‌طور نیست؟
    با شتاب از آغـ*ـوش کیمیاگر بیرون آمدم.
    - میگه نگهبانا دارن میان. بهتره که من برم. تا مراسم انتخاب چیزی نمونده.
    - برو، مراقب خودت باش. حواست رو هم جمع کن دختر و مراقب انگشتر و گردن‌بندت باش، از خودت جداشون نکن.
    به نشانه تأیید چشم روی هم گذاشتم. برای آخرین بار کیمیاگر را در آغـ*ـوش گرفتم و با خداحافظی گرمی، سمت دالان شنا کردم. با ترس از اینکه یک روح، پیوسته مانند سایه‌ای به دنبالم بود سرعتم را بیشتر کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    وارد فضای باز اقیانوس شدم. سمت پریجان شنا کردم و هراز‌گاهی به عقب برمی‌گشتم تا مطمئن شوم، کسی مرا ندیده یا تعقیبم نمی‌کند. دردی در سرم پیچید و باز صدای آن مرد مرموز در ذهنم اکو شد.
    - نگران نباشید، من مراقبتون هستم و مرموز هم نیستم.
    به شنا کردنم سرعت بخشیدم.
    - دست از سرم بردار. باید چی‌کار کنم این نفرین رو ازم برداری؟
    فضای اقیانوس تقریباً تاریک شده بود و نگران مراسم انتخاب بودم.
    - شما نفرین نشدید. من نیروی پلید نیستم. من نفرینی ندارم.
    متفکر و متعجب گفتم:
    - خب پس کی هستی؟
    حرفی نزد و بهتر بود حرفی نزند تا فراموشش کنم. تنها چیزی که برایم مهم بود، رسیدن به مراسم انتخاب بود و ترس از تنبیه مبهم پادشاه.
    نگاهم را به شهر پریجان دوختم که رفته‌رفته نزدیک‌تر و واضح‌تر می‌شد. شهری که همیشه با دیدن پریانی که در آسمانش شنا می‌کردند به درونم شادی می‌بخشید، آن هنگام موجب ترسم شده بود.
    به ورودی شهر که رسیدم لبخند کوچکی زدم. این سرنوشت من بود؛ پس پذیرفتمش.
    آن‌قدر شنا کردم تا به قصر رسیدم. نگهبانان با دیدنم در‌های بزرگ قصر را برای ورودم باز کردند. خب فکر کنم آخرین پری واردشده به جشن بودم. از راهروی عظیم سنگی گذشتم و وارد حیاط قصر شدم. با دیدنم همهمه‌ای در فضا پیچید.
    مقابلم فضایی مملو از پریان هم‌سن‌وسال من بود که با دیدنم راهی را برای رسیدن به پادشاه باز می‌کردند. چاره‌ای جز اطاعت نداشتم. به‌سمت جایگاه شنا کردم درحالی‌که درونم پر شده بود از ترس. می‌دانستم که پدر و مادرم هم آنجا بودند و مرا می‌دیدند و این تنها دلگرمی برای من بود «اینکه من تنها نبودم.»
    با رسیدنم به جایگاه با اشاره دست پاشا، ناچاراً روی صندلی سلطنتی کنارش نشستم و دستانم را با آشفتگی و استرس، در هم گره زدم. با بالارفتن دست پادشاه، همهمه‌ها خوابید و صدای رسای پادشاه در قصر پیچید.
    - به نام خالق دریا‌ها و پریان و الهه‌ها. با آرزوی ماندگاری انسانیت درونمان، شروع مراسم انتخاب پریان را اعلام می‌کنم.
    صدای شیپور نگهبانان بلند شد و صوت بم شادی پریان به آسمان آینه‌ای اقیانوس نیلگون، بلند شد. همیشه همین‌طور بوده و هست. مراسم «انتخاب» با شادی و سرور، مراسم «ماده باارزش» با ترس و نگرانی -که حال دلیلش را می‌دانم- شروع و پایان می‌یافت.
    در مراسم انتخاب، شغل آینده پریان ثبت می‌شد. به این صورت که هرکس مهارت به انجام کاری دارد، در آن قسمت آزموده می‌شد و در صورت موفقیت آن شغل را تصاحب می‌کرد. مهارت‌هایی از قبیل اجرای نمایش با دلفین‌ها و نبرد چندین پری برای اثبات توانایی رزمی، جمع‌آوری دسته هزارتایی ماهی‌های وحشی و خوراکی و...
    نهایتاً تمام پریان آزموده می‌شدند؛ البته جز من که در انتظار تنبیهم بودم. آن‌قدر افکارم درگیر بود که حتی به یاد نمی‌آوردم دوستانم چه شغلی تصاحب کرده بودند.
    - نگران نباش، هر تنبیهی که باشه با پادشاه صحبت می‌کنم و منصرفش می‌کنم.
    به پاشا که حرف‌های دلگرم‌کننده می‌زد چشم دوختم. هرچه در ذهنم کنکاش می‌کردم جایی برای دوست‌داشتنش در خودم نمی‌یافتم. این هم از بدشانسی من بود. بااین‌حال از او تشکر کردم.
    - ممنون؛ اما فکر نکنم بشه کاری کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    با بلندشدن صدای شیپور‌ها، دلهره‌ای در جانم نشست. در سکوت به پادشاه که از جا برمی‌خواست زل زدم.
    - آلینا.
    به‌سختی نفسم را فرو بردم و سمت پاشا چرخیدم.
    - بلند شو، نوبت توئه.
    دستانم مشت شد و به‌آرامی از جا برخاستم. مقابل پادشاه ایستادم؛ درست مانند مراسم ماده باارزش. مشاور پادشاه فرمان سلطنتی را با احترام به پادشاه داد. من هم سربه‌زیر به انتظار خواندن فرمان ایستادم.
    - به نام خالق یکتا، فرمان سلطنتی را می‌خوانم و آلینا، تو موظف به اجرای آن هستی.
    فرمان را به مشاور بازگرداند و مشاور با صدای بلند شروع به خواندن فرمان کرد.
    - آلینا فرمان را بپذیر. تو با پنهان‌کردن ماده باارزش آرامش از پادشاه، طبق بررسی مشاوران و پادشاه، عضو گروه مرکب سیاه می‌شوی.
    صدای هین بلند پریان سکوت قصر را شکافت و من ناباور تنها دهانم بازوبسته شد؛ اما صدایی از گلویم خارج نشد.
    - و بعد از بیست ماه کامل به قصر برگشته و برای مراسم ازدواج آماده می‌شوی.
    بعد از تمام‌شدن فرمان، روبه‌رویم آمد و فرمان را مقابلم گرفت. نفسی کشیدم. آرام فرمان را در دستانم گرفتم و فشردم و با احترامی به پادشاه به‌جای اولم بازگشتم.
    چشم بستم و به این فکر کردم «تنها شانسی که آوردم همینه.»
    من همیشه آرزو داشتم روزی پایگاه را ببینم. به همین خاطر قدری از ترسم در حال کم‌شدن بود؛ اما دلهره از آینده همان اندازه‌ی قبل، جانم را می‌گرفت. این را می‌دانستم که عضو مرکب سیاه بودن شوخی نبود؛ تنها گروه ایجاد امنیت در شهر پریجان. از اسمش پیدا بود که چقدر طاقت‌فرساست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    در تالار گفتمان دور میزی دایره‌ای‌شکل نشستیم. خدمه برایمان لیوان نوشیدنی غلیظی آوردند. به پدرومادرم که روبه‌رویم با نگران نشسته بودند، چشم دوختم و به حرف پادشاه گوش دادم.
    - دخترتون به فرمانده پایگاه معرفی شده. تنها کار اینه که برای فردا حاضر بشه.
    مادرم بهت‌زده گفت:
    - اما سرورم...
    پدرم دست مادرم را در دست فشرد و گفت:
    - بودن در پایگاه برای یه دختر، ممکن نیست. حتی امکان داره در طی تمرینا جونش رو از دست بده قربان.
    پادشاه نگاهی به پاشا که ناآرام و مشوش بود انداخت، نگاهش سمت من برگشت و با اخم کوچکی درحالی‌که در چشم‌هایم خیره شده بود گفت:
    - این یه مجازاته و باید مثل هر مجازات دیگه‌ای طاقت‌فرسا باشه. پنهان‌کردن ماده آرامش چیز کمی نیست. این فرمان صادر شده و هیچ‌کسی حق اعتراض نداره.
    نگاهش را به پاشا دوخت.
    - حتی اگه اون فرد، ولیعهد پریجان باشه.
    نگاهش را باز به چشم‌هایم دوخت.
    - فردا دو نفر از پایگاه برای همراهیت میان، آماده باش.
    با این حرف پادشاه، مادرم لب گزید و اشکی نورانی از چشم‌هایش سرازیر شد و من آهی کشیدم. پادشاه، از تالار گفتمان خارج شد و پس از او پدرم و مادرم.
    پاشا هم برخاست و گفت:
    - متأسفم، فکر کنم حق با توئه. نمیشه کاری کرد؛ اما باز هم تلاش می‌کنم.
    - ممنون، نیازی نیست. بهتره که برم و برای فردا حاضر شم.
    بی‌حرف دیگری از تالار خارج شدیم. پدرومادرم را کنار خروجی دیدم. پدرم با دیدنم لبخندی زد و دستانش را برای درآغوش‌کشیدنم از هم باز کرد. به حرکت باله‌ام سرعت بخشیدم و در آغـ*ـوش پدرم که خبر از دلتنگی زود هنگاممان داشت، غرق شدم و با هم به‌سمت خانه شنا کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    به خانه رسیدیم. بی‌حرفی به اتاقم رفتم و با خوش‌حالی به فردایی فکر کردم که در انتظار من بود. اتاقم را از نظر گذراندم و صدف بزرگی از زیر تختم بیرون آوردم. چندتایی لباس جلبکی و دو دست لباس از جنس سفره‌ماهی برداشتم. نمی‌دانستم که چیز دیگری نیاز داشتم یا نداشتم که صدای پر از اندوه مادرم را شنیدم:
    - آلینا؟
    - بله مامان؟
    - از اتاق تمیزشونده، چندتایی ماهی هم ببر با خودت. معلوم نیست تو پایگاه از این چیزا پیدا بشه یا نه.
    - باشه مامان. دیگه چی بردارم؟ هرچی فکر می‌کنم به نتیجه نمی‌رسم.
    صدای لرزانش که خبر از چشم‌های اشک‌آلودش می‌داد، بلند شد.
    - نمی‌دونم مامان، نمی‌دونم. باورم نمیشه شغل باقی‌مونده رو پادشاه به تو داده.
    از اتاقم بیرون آمدم و به‌سمت مادرم که گوشه‌ای از پذیرایی خانه نشسته بود شنا کردم. کنارش نشستم.
    - خودت رو ناراحت نکن مامان، این هم یه شغله. خب حالا از بقیه شغلا سخت‌تره یه‌کم.
    - ولی ممکنه بمیری! قبل از تو فقط یه‌ بار پای یه دختر به پایگاه باز شد که اون هم تو تمرینا جونش رو از دست داد.
    - من حواسم به خودم هست، م...
    - وای، آلینا این دیگه چیه؟
    به چشم‌های درشت‌شده‌اش خیره شدم و با ابروهای بالارفته گفتم:
    - چی؟
    به موهایم اشاره کرد.
    - ایی... این... یعنی موهات.
    دستی به موهایم کشیدم و با گنگی گفتم:
    - مگه موهام چشه؟
    - سفید شده.
    - سفید شده؟!
    موهای بلندم را جلوی چشم‌هایم گرفتم و با بهت گفتم:
    - ولی موهام که سیاهه! حالت خوبه مامان؟
    - من هنوز عقلم سر جاشه. دارم میگم موهات سفید شده. ریشه موهات تا یه بند انگشت سفیده.
    - چی!؟ یعنی چی؟ خب من الان چی‌کار کنم؟!
    - حتماً اثرات ماده آرامشه، کم‌کم داره خودش رو نشون میده. من تا حالا کسی رو ندیدم که آرامش رو به دست بیاره، برای همین چیزی نمی‌دونم. کیمیاگر چیزی نگفت؟
    - نه مامان، فکر نکنم اون هم کاملاً چیزی بدونه.
    نگران دستی به موهایم کشیدم.
    - حالا چطور شدم؟ بهم میاد؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    با صدای پدرم به‌سمتش برگشتم. همان حال که وارد خانه می‌شد، گفت:
    - آلینا باباجان، وسایلت رو جمع کردی؟
    - اوهوم، یه چیزایی برداشتم.
    - خب این چیه زدی به موهات؟
    به ما که رسید، خم شد و چند تار موهایم را جلوی چشمانش گرفت.
    - من کاری نکردم، فکر کنم...
    - من که می‌دونم یه کاری کردی تو؛ ولی بابا تو پایگاه نمی‌تونی شیطنت کنی، باید حواست رو جمع کنی؛ تمرینای سخت، مأموریتای خطرناک. آلینا خواهش می‌کنم حواست به خودت باشه. جونت رو از دست نده. اونجا کسی هوات رو نداره، کسی پشتت نیست، تنهای تنهایی. محکم باش و زنده بمون.
    لحظه‌ای خانه در سکوت فرو رفت. درحالی‌که با انگشتانم بازی می‌کردم گفتم:
    - مراقبم؛ اما فقط چیزی که مهمه اینه که دلم براتون تنگ میشه. بیست ماه خیلی زیاده.
    - سعی می‌کنم باز پادشاه رو ببینم و ازش بخوام گاهی به پریجان بیای.
    با خوش‌حالی سر بلند کردم.
    - واقعا؟ یعنی ممکنه؟
    - امیدوارم!
    مادرم هم با امیدواری چشم‌هایش را روی هم گذاشت.
    - همه سعیمون رو می‌کنیم تا بتونیم ببینیمت. دعا می‌کنم همیشه موفق و امیدوار باشی.
    پدرم به‌شوخی موهایم را به هم ریخت و گفت:
    - نگفتی موهات چی شدنا.
    خندیدم و گفتم:
    - نمی‌دونم، فکر کنم اثرات ماده آرامشه. زشت شدم؟
    چهره ناراحتی گرفتم. پدر و مادرم با صدای بلندی خندیدند و من به این فکر افتادم که ممکن است تا بیست ماه دیگر، از دیدن خنده‌هایشان بی‌بهره باشم. آهی کشیدم و با لبخندی کوچک به تماشای خنده‌ها و شوخی‌هایشان نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    پدرم چند ضربه به شانه‌ام زد.
    - آلینا بهتره بخوابی تا فردا سرحال باشی باباجان.
    - باشه بابا. شما هم دیگه نگران من نباشید، حواسم به خودم هست.
    پدرم تنها لبخندی زد و گونه‌ام را بوسید.
    - امشب که نمیری شکار بابا؟
    - نه، امشب نمیرم.
    - خوبه. پس شب ‌به‌خیر مامان، شب ‌به‌خیر بابا.
    هر دو شب ‌به‌خیری گفتند و من راهی اتاقم شدم. روی تختم دراز کشیدم و با افکاری مشوش به خواب رفتم.
    ***
    - آلینا. آلینا دختر بابا.
    اومی گفتم و غلتی زدم.
    - پاشو بابا اومدن دنبالتا.
    - خوابم می...
    چشم‌های از کاسه در آمد، مانند فنری از تخت پایین پریدم.
    - وای وای! چرا بیدارم نکردین؟!
    مادرم که کنار پدرم نشسته بود گفت:
    - اِ! سه ساعته نشستم بالا سرت بیدار نشدی. بابات رو آوردم بلکه اون بتونه بیدارت کنه. حالا هم انقدر مثل دیوونه‌ها دور خودت نچرخ، همه وسایلت رو قبلاً جمع کردم، تو فقط برو یه چیزی بخور.
    - ها... آ... آها! آها.
    گنگ و گیج سمت آشپزخانه رفتم و ماهی کامل و به سیخ کشیده‌ای روی میز دیدم و با خوش‌حالی سمت ماهی هجوم بردم.
    - سلام صبحانه جان. بیا تو شکمم که خیلی می‌خوادت!
    با چند گاز بزرگ کل ماهی را در دهانم جای دادم، صدای پدرم از پشت‌سرم بلند شد.
    - وسایلت همه رو از اتاقت آوردم بیرون. زود باش منتظرتن.
    با عجله از آشپزخانه بیرون آمدم و چمدان صدفی را از دستان پدرم گرفتم. با همان دهان پر گفتم:
    - بده من بابا، خودم میارمش.
    مادرم دستم را گرفت و گریه‌کنان گفت:
    - دیگه سفارش نکنیم آلینا، حواست به خودت باشه.
    سریع ماهی را قورت داده و گفتم:
    - باشه مامان. چشم، نگران نباشید.
    باهم از خروجی دایره‌ای‌شکل گذشتیم. بیرون خانه دو مرد با باله‌های سیاه و پوست تیره‌رنگ دست‌به‌سـینه در حال صحبت بودند. ابروهایم به بالا پرید. با خود گفتم «برداشت اول: اعضای مرکب سیاه پریان ترسناک و نهنگ‌جثه هستند.»
    هر دو به‌سمت ما چرخیدند و اخمی کردند. یکی از آن‌ها با صدای خشنی گفت:
    - زود راه بیفت، کلی معطل شدیم.
    «برداشت دوم: اعضای مرکب سیاه، خشن و بی‌اعصاب هم هستند.»
    سرم تیری کشید و متوجه شدم باز هم سروکله‌ی مرد مرموز پیدا شده و صدای خندانش در ذهنم پیچید.
    - مثل اینکه اومدن دنبالتون. میشه این افتخار رو داشته باشم و من هم باهاتون بیام؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا