چشمانم درشت شد به اطرافم نگاهی انداختم. صدایش بود؛ اما خودش کجا بود؟ سمت راست فقط ستون بود و سمت چپ تپههایی از مروارید!
- پس شما کجایید؟
چند ثانیه حرفی زده نشد و من هرثانیه که میگذشت، افکاری شبحمانند در ذهنم جان میگرفت، افکاری از این قبیل «نکنه دارم خواب میبینم؟»
«نکنه واقعاً این ورودی نفرینشدهست؟»
«نکنه دارم با یه روح حرف میزنم؟!»
«چی؟ یه روح؟»
لرزی به جانم افتاد. دستان لرزانم را مشت کردم و نفسی رها.
- نباید از روح بترسید.
چشمانم درشت شد، نفسهای محکمی رها کردم. قفسه سـ*ـینهام از هیجان و ترس بالا-پایین رفت، همه توانم را جمع کردم و گفتم:
- رو... تو... روحی!
از ترس در حال مرگ بودم آرام رو به عقب رفتم.
- نه نیستم!
- تو ذهنم رو خوندی. ت... تو فهمیدی دارم... ب... به چی... فکر... م... میکنم... ت... تو...
بندبند وجودم سست و سنگین شد. چشمانم سیاهی رفت. انگار پارچهی طوسیرنگی، لایهای بر لایهی دیگر قرار میگرفت تا جلوی دیدم را بگیرد. صداها گنگ شده بودند. گاهی میشنیدمشان چنان واضح که انگار کسی کنار گوشت صحبت کند و گاهی آنقدر آرام و دور بود که گویی فرسنگها از آن فاصله داشتم.
- آلینا! آلینا!
ضربههایی به گونهام خورد. بهآرامی چشم باز کردم و صورت کیمیاگر را مقابلم دیدم؛ اما چرا کیمیاگر؟ کجا بودم؟!
- خوبی دختر؟
روی صورتش دقیق شدم، متفکر گفتم:
- بل... بله... بله خوبم.
- پس چت شد؟ مطمئنی خوبی؟
- من خوبم... من ولی... من...
نفسی گرفتم و گفتم:
- شما با ارواح در ارتباط هستین؛ درسته؟
صورت کیمیاگر متعجّب شد.
- چی؟ ارواح؟
هیجانزده از جا پریدم.
- بله ارواح. درست تو اون دالان سمت راستی، پشت اون برگا. من باهاش حرف زدم.
با دستانم محکم سرم را میان دستانم گرفتم تا دردش آرام شود.
زمزمهوار گفتم:
- وای خدا! من با یه روح حرف زدم، باورم نمیشه.
صدای مرد آنهای در ذهنم اِکووار پیچید.
- گفتم که من روح نیستم خانم.
جیغی کشیدم و به کیمیاگر پناه بردم. دستانش را محکم فشردم و گفتم:
- شنیدین؟ ولم نمیکنه. من نفرین شدم، یه کاری بکنید.
- چی رو باید میشنیدم؟
متعجّب از او فاصله گرفتم، گنگ نگاهش کردم.
- الان گفت، مطمئنم خودش بود.
- قربان از غار صدایی میاد.
با شنیدن فریاد یکی از نگهبانها به یاد مراسم افتادم. از استرس و شک زیاد نفسم بند آمد.
- پس شما کجایید؟
چند ثانیه حرفی زده نشد و من هرثانیه که میگذشت، افکاری شبحمانند در ذهنم جان میگرفت، افکاری از این قبیل «نکنه دارم خواب میبینم؟»
«نکنه واقعاً این ورودی نفرینشدهست؟»
«نکنه دارم با یه روح حرف میزنم؟!»
«چی؟ یه روح؟»
لرزی به جانم افتاد. دستان لرزانم را مشت کردم و نفسی رها.
- نباید از روح بترسید.
چشمانم درشت شد، نفسهای محکمی رها کردم. قفسه سـ*ـینهام از هیجان و ترس بالا-پایین رفت، همه توانم را جمع کردم و گفتم:
- رو... تو... روحی!
از ترس در حال مرگ بودم آرام رو به عقب رفتم.
- نه نیستم!
- تو ذهنم رو خوندی. ت... تو فهمیدی دارم... ب... به چی... فکر... م... میکنم... ت... تو...
بندبند وجودم سست و سنگین شد. چشمانم سیاهی رفت. انگار پارچهی طوسیرنگی، لایهای بر لایهی دیگر قرار میگرفت تا جلوی دیدم را بگیرد. صداها گنگ شده بودند. گاهی میشنیدمشان چنان واضح که انگار کسی کنار گوشت صحبت کند و گاهی آنقدر آرام و دور بود که گویی فرسنگها از آن فاصله داشتم.
- آلینا! آلینا!
ضربههایی به گونهام خورد. بهآرامی چشم باز کردم و صورت کیمیاگر را مقابلم دیدم؛ اما چرا کیمیاگر؟ کجا بودم؟!
- خوبی دختر؟
روی صورتش دقیق شدم، متفکر گفتم:
- بل... بله... بله خوبم.
- پس چت شد؟ مطمئنی خوبی؟
- من خوبم... من ولی... من...
نفسی گرفتم و گفتم:
- شما با ارواح در ارتباط هستین؛ درسته؟
صورت کیمیاگر متعجّب شد.
- چی؟ ارواح؟
هیجانزده از جا پریدم.
- بله ارواح. درست تو اون دالان سمت راستی، پشت اون برگا. من باهاش حرف زدم.
با دستانم محکم سرم را میان دستانم گرفتم تا دردش آرام شود.
زمزمهوار گفتم:
- وای خدا! من با یه روح حرف زدم، باورم نمیشه.
صدای مرد آنهای در ذهنم اِکووار پیچید.
- گفتم که من روح نیستم خانم.
جیغی کشیدم و به کیمیاگر پناه بردم. دستانش را محکم فشردم و گفتم:
- شنیدین؟ ولم نمیکنه. من نفرین شدم، یه کاری بکنید.
- چی رو باید میشنیدم؟
متعجّب از او فاصله گرفتم، گنگ نگاهش کردم.
- الان گفت، مطمئنم خودش بود.
- قربان از غار صدایی میاد.
با شنیدن فریاد یکی از نگهبانها به یاد مراسم افتادم. از استرس و شک زیاد نفسم بند آمد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: