کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
کیمیاگر آهی کشید.
- دیگه مهم نیست. من دیگه اون دختر نوزده ساله نیستم. زندگیم از بین رفت و حتّی اگه همه پری‌ها متأسف باشن گذشته برنمی‌گرده.
رو به من کرد. با جدیّتی که به ناگهان مهمان صورتش شده بود، گفت:
- باارزشه، باید حواست رو جمع کنی. بعد از اجرای مراسم به دیدنم بیا. چیزی هست که فکر می‌کنم دیگه متعلق به تو باشه.
سر تکان دادم و با خداحافظی گرمی از غار خارج شدم. من واقعاً از افکار گذشته‌ام نسبت به کیمیاگر شرمنده بودم. من تنها به شنیده‌هایم اتکا کرده بودم، نه دیده‌هایم.
به خانه که رسیدم، مادرم با کلی معجون‌های مقوی به استقبالم آمد و پدرم درحالی‌که مرا در آغـ*ـوش می‌گرفت، تک‌به‌تک آن معجون‌های گاهی تلخ را به خوردم می‌داد و اصلاً هم حواسشان به ماده باارزش نبود. تنها من بودم و من که پس از طی مسافت زیادی به خانه رسیده بودم و همین برایشان اهمیت داشت. من در همان حال اتفاقات را شرح می‌دادم. به آنجایی رسیدم که نور وارد شیشه گردن‌بندهایمان شد و بعد مکثی کردم و گفتم:
- و بعد شیشه‌ها رو جدا کردیم. ماده‌ی من... خب اون...
نگاهشان به گردنم و بعد گردن‌بندم و سپس آویز شیشه‌ای استوانه‌ای‌اش افتاد. تعجّب رقصان در چشم‌هایشان قابل توصیف نبود. برای جمع‌کردن بحث فوراً گفتم:
- کیمیاگر گفت که مشکلی وجود نداره.
نفسی از آسودگی کشیدند. لبخندی تصنعی زدم و با گفتن «بهتره بخوابم» به‌سمت اتاقم شنا کردم و به این فکر کردم که کیمیاگر به با ارزش بودن آرامش اشاره کرده بود؛ ولی این نکته را که بعد از نوشیدن آن چه اتفاقی می‌افتد نگفته بود. سرانجام آن‌قدر در فکروخیال غرق شدم که متوجه نشدم چه هنگام به خواب رفتم.
با احساس نوازش دستی لابه‌لای موهایم چشم باز کردم. مادرم لبخندی زد و گفت:
- نمی‌خوای پاشی؟ یه ساعت دیگه مراسم شروع میشه‌ها!
چشم‌هایم گرد شد و به‌سرعت از جا پریدم. به اتاق تمیزشونده رفتم و ماهی‌ها، مشغول تمیزکردن موها، دندان، صورت، حتّی لای انگشتان پره‌دار دستم شدند.
بعد از تمام‌شدن کارشان به‌زور و با تشر از خودم دورشان کردم. سری تکان دادم و زمزمه کردم:
- اه! ماهی‌های همیشه سمج!
از اتاق بیرون آمدم. پولک‌های طلایی بدنم حسابی تمیز و براق شده بود. درواقع تماماً پاک شده بودم از آلودگی. حتّی موهای سیاهم راحت‌تر در آب حرکت می‌کرد و افسون‌گونه موج می‌خورد.
زمانی نداشتم. کلی وقت گذشته بود و حسابی عصبی شده بودم و همین‌طور لبریز از استرس و البته ترس، ترس از آینده‌ای گنگ. کلافه به مادرم گفتم:
- وای مامان، موهام!
پدرم به اتاقم سرکی کشید.
- عجله کن آلینا، داره دیر میشه.
مادرم موهای اطراف سرم را بافت. درمیان بافت‌هایش گل‌های دریایی هم به کار برد و من عاشق موهایم شدم. آن روز چشم‌های سیاه و درخشان‌تری داشتم و از این بابت خوش‌حال بودم. گردن‌بندم را لمس کردم و با شادی همراه پدرومادرم به‌سمت جایگاه برپایی مراسم شنا کردیم؛ یعنی حیاط قصر پریجان.
در آسمان حیاط قصر پر بود از پریان بزرگ و کوچک که به هرسو شنا می‌کردند و برخورد نور خورشید به پولک‌های طلاییشان جلوه خاصی داشت. پدرومادر به‌ جایگاه والدین رفتند و من و بقیه پریان در چمن‌زار حیاط قصر به انتظار ورود شاه پریجان بودیم.
چشم چرخاندم که تامیلا را دیدم. گویی در جست‌وجوی چیزی یا کسی بود که چشمش به من افتاد و با خوش‌حالی رو به‌سمتی کرد و گفت:
- پیداش کردم اینجاست.
و بعد خودش به همراه لیانا، تیدا و هلیا که بعد از حرفش اطرافش ظاهر شده بودند، با شادی به‌سمت من شنا کردند و من با خنده‌ای رو به‌سمت در ورودی قصر پرشکوه و یاسی‌رنگ پریجان برگرداندم که متأسفانه کسی را دیدم که هیچ‌وقت آرزوی دیدنش را نداشتم و ندارم، پاشا!
او با ردای سلطنتی‌اش در جایگاه ولیعهد نشسته بود و متفکر درحالی‌که دست چپش زیر چانه و دست راستش روی دسته صندلی رها کرده بود، به من زل زده بود.
با دیدنش و یادآوری اتفاقات آن روز، عصبی اخمی کردم و فوراً رو برگرداندم که هم‌زمان صدای خشمگین و جغجغه‌ای تیدا بلند شد.
- آلینا خیلی بیشعوری! این‌همه پری رو کشوندی دنبال خودت. تو باید میومدی سمت ما.
تامیلا با شیطنت همیشگی‌اش که با صورت گرد و نمکی‌اش هم‌خوانی داشت گفت:
- باز کی گازت گرفته؟ چرا اخمات تو همه؟
هلیا: حقت بود یه پس‌گردنی می‌زدمت. لیانا جلومو گرفت.
لیانا با دست به گونه رنگ‌پریده‌اش زد.
- جلوت رو نمی‌گرفتم که بین این‌همه پری آبرومون رو ببری؟ تامیلا راست میگه، چی شده آلینا؟ چرا اخمو شدی باز؟
گفتم:
- وای از دست شما. چیزی نیست.
هلیا: بیا ما رو بخور راحت شو، کوسه‌ی پری‌نما! ما باید الان ناراحت باشیم؛ چون مامانمون مثل مامان تو بلد نیست موهامون رو ببافه. نگاه انگار تازه از شکار برگشتم؛ ولی چیزی نگفتم دلش بشکنه، همین‌جوری اومدم.
خندیدم.
- اشکال نداره. ماده شادی رو بخورین یادتون میره.
تامیلا: بحث رو عوض نکنین. آلینا چی شده؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- هیچی، باز هم پاشا.
هلیا فریادی کشید:
- چی؟ باز این دیوونه چی‌کار کرده؟
با چشمان درشت نگاهم کرد. شاید گاهی می‌گفتند که او یک پری ایده‌آل است؛ امّا هم من و هم خودشان می‌دانستیم که او تنها یک پری بی‌مسئولیت و خوش‌گذران است. خواستم جوابی بدهم که صدای شیپور بلند شد و پادشاه وارد شد. همه در نظم خاصی قرار گرفتیم و مراسم با اقتدار شروع شد. اسامی به ترتیب خوانده شد و من جزء اولین‌ها بودم.
این مراسم چندان مجلل و پرشکوه نبود، تنهاوتنها باید ترتیب و نظم آن رعایت می‌شد؛ امّا همیشه هنگام تماشای این مراسم، این سؤال برایم پیش می‌آمد که «چرا مراسم اول این‌طور استرس‌زاست؟»
با خوانده‌شدن اسمم با نفس عمیقی نگاه از دوستانم گرفتم. به‌سمت جایگاه شنا کردم و روبه‌روی پادشاه ایستادم. متوجه نگاه‌های سنگین پاشا روی خود بودم و برایم عجیب انزجاربرانگیز بود.

پادشاه شخصاً دعای سلامتی و ماندگاری انسانیت وجود را خواند و بعد دستش را برای گرفتن گردن‌بند، به‌سمت من دراز کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    قبل از ورود به مراسم استوانه شیشه‌ای گردن‌بند را درون استوانه‌ی دیگری گذاشته بودم که از فلزی بی‌ارزش بود و روی آن طرح‌هایی از دنیای انسان‌ها مانند پرندگان و پروانه‌ها حک شده بود.
    این‌چنین ماده‌ام را از دید پریان پنهان کردم. بحث جانم بود، ترس ازدست‌دادن انسانیتم بود. ترس حرف‌های کیمیاگر بود.
    گردن‌بند را از دور گردنم باز کردم و در دستان پادشاه گذاشتم. پادشاه زنجیر را در دست نگه داشت و استوانه آن را درون کاسه بزرگی که آب‌های سبز روشن و نورانی «اکسیر طبیعت» بود نگه داشت. نوری از آن تابید و خاموش شد. به‌آرامی زنجیر را مقابل صورت عبوس و جدی‌اش گرفت. استوانه فلزی بی‌ارزش را که حال تبدیل به طلایی شفاف شده بود از آن خارج کرد و به‌سمت من گرفت.
    با تشکری آن را در دست گرفتم. با تردید و به‌آرامی در کوچک و حال طلایی‌اش را باز کردم. لحظه‌ی خیلی کوتاهی نور ضعیف و سفیدی از آن تابید و بعد از بستن چشم‌هایم با نفس عمیقی یک‌ضرب آن را سر کشیدم.
    هم‌زمان با پایین رفتن آن، بندبند وجودم غرق در انرژی‌های مختلفی شد و بارزترین و ملموس‌ترین و بهترین آن حس «آرامش» بود. این حس با لبخندی کوچک روی لب‌هایم ظاهر گشت و در این دنیا متولد شد.
    به‌آرامی چشم باز کردم و نگاهم به چهره‌ی پادشاه افتاد و صدای پریان که با فریاد پرشوری می‌گفتند «ماده شادی! ماده شادی!» در فضای قصر اکو می‌شد و من از درون پوزخندی زدم.
    لبخند پادشاه کم‌کم محو شد و با حیرت به بدنم زل زد. از نگاهش کمی جا خوردم. متوجه پاشا شدم که با بهت از جا برخاست و مسیر نگاهش مانند پادشاه بدنم بود. ترسیدم!
    به‌کندی نگاهم را از آن دو کندم و به بدنم زل زدم. بهت‌زده شدم و کم مانده بود جیغ بکشم. پولک‌های بدنم یکی پس از دیگری به رنگ نقره می‌شد و می‌درخشید.
    با حیرت به این تغییر بدنم خیره شده بودم. صدای پریان در گلو خفه شد، من ندیده می‌توانستم حیرتشان را مجسم کنم. پاشا سریع خود را به من رساند و با عجز گفت:
    - اینجا چه خبره آلینا؟ نه!
    « نه؟! یعنی اون می‌دونست چه اتفاقی برام افتاده بود؟»
    پادشاه همین‌ که به خود مسلط شد، با بدبینی به من خیره شد. رفته‌رفته رنگ نگاهش تغییر کرد و گرد خشم به خود گرفت.
    با نقره‌ای‌شدن آخرین پولک، بدنم درخششی هاله‌گونه به خود گرفت و من به دست‌ها و انگشتانم خیره شدم و از این تغییر هیجان‌زده بودم. هر چند اندکی ترسیده بودم و قلبم با سرعت در سـ*ـینه می‌کوبید.

    محو این تغییر شگفت‌انگیز بدنم بودم که با شنیدن فریاد پادشاه، به خود آمدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    - نگهبان‌ها دستگیرش کنید.
    پاشا در مقابل پدرش خم شد و درحالی‌که مانند من کلافه و گنگ از این اتفاق بود گفت:
    - سرورم خواهش می‌کنم دست نگه دارید.
    متعجّب بودم. آیا خطایی از من سر زده بود؟ دو نگهبان به‌سمتم آمدند. دستانم را از پشت نگه داشته و به‌سمتی کشاندند و پاشا همچنان در تلاش برای نجات من بود. جمعیت پریان در بهت فرو رفته و من صدای فریاد‌های پدرومادرم و دوستانم را می‌شنیدم.
    از جایگاه خارج شدیم و به چمن‌زار قصر و بعد حیاط پشتی قصر رفتیم. رفته‌رفته فضا رو به تاریکی رفت و لجن‌زاری نمایان شد؛ امّا من همچنان آرامش داشتم. نمی‌دانم چرا! شاید برای خوردن همان ماده‌ی شگفت‌انگیز بود. ماده‌ای که همچون نامش که ماده‌ی «آرامش» بود، آرامم کرده بود.
    هنوز بدنم هاله‌ای سفیدرنگ به دور خود داشت و یعنی به همین دلیل بود؟ من شعف خاصی داشتم؛ حتّی وقتی به زندان پریان رسیدیم و من در آن زندان حبس شدم، باز هم آرام بودم و این خیلی عجیب بود، حتی برای خودم!
    برای مثال جای آنکه گوشه‌ای بنشینم و زار بزنم از این اتفاق، با لبخند به دیوار سلول و فضای اندکی که از پنجره کوچک آن پیدا بود، زل زدم.
    از فضای بیرون نگاه گرفتم و به خودم چشم دوختم. درخشش بدنم، پولک‌های نقره‌ای.
    من تنها پری‌ای بودم که پولک‌های به این رنگ داشتم. اوم، عالی بود. دسته‌ای از موهایم را در دست گرفتم و با لبخند به این فکر افتادم که «موهای سیاهم دیگه نیاز به ماهیای تمیزکننده نداره و پوستم لطیف‌تر شد. شاید خوردن ماده آرامش به زندان افتادنش می‌ارزید!» خب البته نه تا همیشه! در همان حال که به پولک‌های بدنم نگاه می‌کردم، سرخوش گفتم:
    - فقط من پولکام نقره‌ایه، من خاصم!
    این افکارم احمقانه بود؛ امّا در آن لحظه تنها چیزی بود که به آن فکر می‌کردم. یعنی از اثرات آن ماده بود؟
    - نه فقط الان، تو همیشه خاص بودی.
    ترسیده سر بلند کردم. با دیدن پاشا حرصی چشم از او گرفتم و به‌سمت تخت گوشه سلول شنا کردم. دست‌به‌سـ*ـینه روی تخت سنگی‌اش نشستم. درحالی‌که با ابروهای گره‌خورده‌ام به دیوار روبه‌رویم زل می‌زدم با صدایی کنترل‌شده گفتم:
    - اینجا هم دست از سرم برنمی‌داری؟
    پوزخندی زد.
    - دیگه حتی اگه بخوام هم نمیشه. می‌دونی چرا؟
    با کنجکاوی از گوشه چشم نگاهی به او انداختم که با برقی در چشمانش گفت:
    - قرار ازدواجمون رسمی شده.
    خشکم زد. قلبم برای لحظه‌ای نتپید. خشم، نفرت، بهت... آیا هر دختری که قرار به ازدواج داشت، این حس‌ها را می‌چشید؟ آیا پری بدبخت‌تر از من هم در دنیا وجود داشت؟ چرا نمی‌توانستم جوابی بدهم؟ مضحک‌ترین داستان دنیا می‌شدم. مگر پری‌ای بدون عشق ازدواج می‌کرد؟ با صدای بازشدن در به پاشا که وارد سلول شد چشم دوختم. لبخندی زد.
    - نمی‌پرسی چی شده؟ خیلی تعجب کردی درسته؟ امّا اول بهتره از اینجا بریم تا من همه‌چیز رو بهت توضیح بدم.

    دستش به‌سمتم دراز شد. بی‌توجه به دستانش، در چشمانش زل زدم. بدون گرفتن دستش برخاستم و بی‌اعتنا به او از کنارش گذشتم و از سلول خارج شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    خنده‌ی توگلویی‌اش را شنیدم؛ ولی باز هم اعتنایی نمی‌کردم. بعد از دورشدن از سلول و گذشتن از خروجی بیضی‌شکل و سنگی، وارد محوطه دایره‌ای‌شکل شدیم. در کنار هرخروجی دو سرباز مشغول نگهبانی بود. با دیدن پاشا احترامی گذاشتند و گفتند:
    - ولیعهد پاشا و پرنسس آلینا به سلامت باشند!
    پلک‌هایم را محکم روی هم فشردم و صدای قهقهه پاشا، مانند سرب گداخته‌ای بر همه وجودم می‌ریخت. باید برای رهایی چاره‌ای می‌یافتم. نباید تسلیم می‌شدم. اوه، فکرش را بکن! ازدواج من با پاشا که یک بی‌مسئولیت به تمام معنا بود و همه وقتش را یا صرف دلفین‌هایش می‌کرد یا تعقیب من و فقط به اسم، ولیعهد بود و مردم از ترس پادشاه از او اطاعت می‌کردند، اصلاً رؤیایی نبود! حداقل برای من نبود. از زندان که بیرون آمدیم گفت:
    - دوست داری حیاط خصوصی رو ببینی؟ هرکسی اجازه ورود به اونجا رو نداره.
    - خودت می‌دونی که نه تو نه حیاط قصر برام مهم نیستین. لطفاً سریع‌تر بهم بگو چی شده.
    عصبی شد و با صدای بلندی گفت:
    - معلومه تو چته؟ یه‌ بار شده بدون جروبحث باهام صحبت کنی؟
    دست‌هایم را بغـ*ـل گرفته و با مسخرگی و پوزخندی که گوشه‌ی لبم جا خوش کرده بود گفتم:
    - اوه، ببخشید عالیجناب! یادم رفت که شما ولیعهدید.
    - میشه بس کنی؟
    سپس کلافه رویش را به‌سمتی برگرداند و در همان حال گفت:
    - بهتره برم. به‌هرحال این موضوعی نیست که کسی نشنیده باشه. هرچند می‌خواستم از زبون من بشنوی؛ اما انگار دوست نداری.
    دست‌هایم را کم‌کم از هم باز شد و انگشتان دستم را به بازی گرفتم. راستش را بخواهید دلم برایش می‌سوخت؛ اما از من کاری هم برنمی‌آمد. به‌سمتم بر گشت.

    - حداقل میشه که تظاهر کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    راستش از این حرفش حیرت کردم و با گنگی گفتم:
    - به... به چی تظاهر کنم؟
    خنده‌اش عصبی بود.
    - تظاهر به اینکه از من بدت نمیاد، که حس بدی نباشه و همین هم کافیه.
    ناباور نگاهم را به او دوختم.
    - اون‌وقت چرا باید همچین کاری بکنم؟
    پاشا لبخندی زد و با اعتقاد بر حرفایش گفت:
    - خب مگه چیزی دیگه‌ای لازمه؟ همین‌ که حس بدی به من نداشته باشی برای زندگی کافیه!
    ابروهایم ناخودآگاه به بالا پرید و با اعصابی که از دستش دوباره متشنج شده بود گفتم:
    - و این یعنی تنها تظاهر کافیه؟
    سکوت و سکوت. به حرف‌های بی‌سروتهش ادامه نداد و من افکارم پر بود از این جمله «دیوونه شده یا من این‌طور فکر می‌کنم؟» و در کنار این جمله همه وجودم خواهان پیدا‌کردن راهی برای رهایی بود. رهایی از این ازدواج و البته دیدار دوباره‌ی کیمیاگر. حتّی به این سکوت بینمان اهمیتی ندادم. سرانجام با لحنی دستپاچه و چهره‌ای خطاکار گفت:
    - خب پس من میرم. مطمئنی نمی‌خوای تا خونه‌تون باهات بیام؟
    چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم.
    - مطمئنم!
    بعد از تمام‌شدن حرفم بدون ذره‌ای اتلاف وقت و بدون توجه به او به‌سمت خروجی قصر شنا کردم. از حیاط برگزاری مراسم گذشتم و از قصر خارج شدم؛ اما هنوز فکرم درگیر بود و نمی‌دانستم پادشاه به چه دلیلی دستور دستگیری مرا داد و به چه علتی آزادم کرده بود؟ در افکارم غرق بودم که چشمانم به پدرومادرم افتاد که کلافه به هر سو شنا می‌کردند.
    - مامان! بابا!

    به‌سمتم برگشته و با شادی نامم را فریاد زدند. با دیدنشان احساس امنیت کردم و من در فاصله‌ی پلک زدنی در آغـ*ـوش گرم و مهربانشان غرق شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    بعد از خروج از قصر همراه پدرومادرم به خانه رفتیم و بعد از اندکی رفع نگرانی، شروع به تعریف ماجرا کردند. ماجرایی که به سؤالات ذهنم پاسخ می‌داد.
    - پادشاه دستور داد با پاشا ازدواج کنی؛ چون تنها پری‌ای هستی که ماده آرامش رو تو بدنت داری.
    وسط حرف مادرم پریدم.
    - نه مامان! خودتون خوب می‌دونین که من راضی نیستم.
    پدرم اخمی کرد.
    - یه راهی پیدا می‌کنم.
    غرق در خیالاتم زمزمه کردم:
    - آخه یعنی چی؟ الکی که نیست!
    مادرم: می‌ریم باز با پادشاه صحبت می‌کنیم. میگی چی‌کار کنیم؟
    پدرم عصبی از خانه بیرون زد. کلافه چنگی در موهایم زدم و جیغی کشیدم که مادرم با نگرانی گفت:
    - اما فقط این نیست!
    متعجّب با چشم‌های درشت‌شده‌ام گفتم:
    - منظورت چیه؟!
    - پادشاه گفت تنبیهی برات در نظر داره‌؛ اما نگفت که...
    حرفش را نصفه‌ونیمه رها کرد و شروع کرد به اشک ریختن. اشک‌هایی نورانی که با چکیدن هر قطره‌ی سختش به زمین، گیاهان شفا‌بخشی از آن می‌رویید.
    با دستانم صورتم را پوشاندم و آهی کشیدم. صدای تامیلا که با نگرانی صدایم می‌زد موجب شد متعجب به مادرم نگاه کنم. حالِ او هم دست‌کمی از من نداشت. تعلل را جایز نمی‌دانستم و به‌سمت حیاط شنا کردم و از خروجی بیضی‌شکل خانه گذشتم. با دیدن تامیلا که ناخن‌های دستش را می‌جوید و کلافه به چپ و راست شنا می‌کرد، با قلبی پر از تپش صدایش زدم:
    - ت... تامیلا!
    این حالاتش را می‌شناختم. یعنی اتفاق بدی افتاده بود. با چشم‌هایی پر از نگرانی به‌سمتم چرخید.
    - وای آلینا نباید این اتفاق بیفته!
    - چه اتفاقی؟ راجع به چی حرف می‌زنی؟
    - پادشاه بعد از آزادی تو از زندان، فرمان داد جشن انتخاب امشبه و همه موظف به اومدن هستن!
    با اینکه متعجب شدم؛ اما گفتم:
    - خب اشکالش چیه؟

    - وای! خب من مطمئنم ربطی به ماجرای تو و پنهون‌کردن ماده آرامش داره. تو از پادشاه پنهون کردی. من میگم بهتره امشب نریم به جشن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    با صدایی لرزان گفتم:
    - ولی اگه نرم چیزی عوض نمیشه. من نمی‌دونم چرا پادشاه اون‌قدر عصبانی شد.
    تامیلا با آشفتگی گفت:
    - شنیدم ماده آرامش نیرو‌های زیادی داره؛ ولی کسی کاملاً نمی‌دونه چقدر نیرو داره.
    ناگهان به‌سمتم هجوم آورد و با کنجکاوی به بدنم خیره شد.
    - هاله‌ی دور بدنت کم‌رنگ شده.
    چشم‌های درشت‌شده‌ام را در کسری از ثانیه به بدنم دوختم. دیدم که هاله‌ی سفید و درخشان به دور بدنم، کم و کمرنگ‌تر شده بود. نگران شدم.
    - دیگه قراره چی بشه؟!
    - چه حسی داری؟ یعنی منظورم اینه که وقتی ماده آرامش رو خوردی چه حسی داشتی؟
    - خب غیر از احساس آرامش... اوم... خب احساسات مختلفی بود.
    - مثل؟
    با تمرکز به احساسم در آن لحظه فکر کردم و گفتم:
    - شادی!
    با چشم‌های درشت گفت:
    - ولی... شادی که! چطور ممکنه؟!
    متفکر شانه‌هایم را بالا انداختم و دوباره به بدنم که تقریباً درخشش آن رو به خاموشی بود، خیره شدم.
    یعنی در جشن انتخاب، چه چیزی در انتظار من بود؟ در روزی که همه پریان شغل آینده‌شان را برمی‌گزیدند، من از سوی پادشاه باید تنبیه‌ای را می‌پذیرفتم.
    ناگهان به یاد کیمیاگر افتادم. چطور فراموش کرده بودم؟ آن هم منی که حتی در زندان تاریک و کثیف پریجان به یاد ملاقات با کیمیاگر بودم. آن هم منی که در لابه‌لای صحبت‌های پاشا به یاد ملاقات با کیمیاگر بودم.
    با آشفتگی رو به تامیلا گفتم:
    - قرار بود به دیدن کیمیاگر برم، اوه چطور فراموش کردم! بهتره سریع‌تر برم به دیدنش.
    - باشه. پس امشب میری به جشن؟

    - آره میام. تو جشن می‌بینمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    ***
    به‌سوی غار کیمیاگر
    از شهر خارج شدم. به‌سمت غار کیمیاگر شنا کردم، با سرعت هرچه تمام‌تر. می‌دانستم که فرصت زیادی ندارم؛ چرا که فضای اقیانوس تاریک‌تر شده بود و تا شروع جشن انتخاب زمانی نمانده بود.
    رفته‌رفته به صخره‌ی عظیمی که غار کیمیاگر در آن بود نزدیک شدم. چشم‌هایم ریز شد و کمی مانده به تپه‌های مرجانی از سرعتم کم کردم.
    دو سرباز قصر در حال پرسه‌زدن اطراف غار بودند. یعنی موضوع این‌قدر جدی بود؟ باید جایی پناه می‌گرفتم. من با پولک‌های نقره‌فامم، با هاله‌ای درخشان -هرچند از درخشش آن کم شده باشد- زیادی در دید بودم. خم شدم و پشت تپه‌ها صخره را بررسی کردم تا راهی برای ملاقات با کیمیاگر بیابم. ناگهان سرباز دیگری از غار بیرون آمد و گفت:
    - چرا کسی از ورودی پشتی، نگهبانی نمیده؟
    - قربان اون ورودی نفرین‌شده‌ست. میگن ارواح از اونجا به ملاقات کیمیاگر میرن.
    - به‌هرحال وظیفه داریم جلوی ملاقات کیمیاگر و اون دختر رو بگیریم. سرباز پست تحویل تو.
    - ولی قربان... اونج...
    بی‌توجه به ادامه حرف‌هایشان و سرمست از فهمیدن وجود ورودی دیگر، تپه‌های مرجانی را دور زدم. به صخره‌های مرتفع و مرموز روبه‌رویم خیره شدم. ترس برم داشت و به این فکر افتادم که «اگه حرفای سرباز‌ حقیقت داشته باشه چی؟ امّا نه! کیمیاگر اون‌طور نبود که فکر می‌کردم. پس یعنی...»
    ناگهان نعره‌ای از میان صخره‌ها شنیدم. چشمانم درشت شد و نفس‌کشیدن سخت. آن دیگر چه بود؟ یعنی باید به درون صخره‌ها می‌رفتم؟
    چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. چشم باز کردم و مصمم به‌سمت تاریکی مخوف شنا کردم.

    صخره‌های بلند و جدا از هم مانند برج‌هایی تا بیرون از سطح آب کشیده بودند. چشم از صخره‌ها برداشتم. همان‌طور که از پیچ‌وخم صخره‌ها می‌گذشتم، استخوان‌هایی ماهی‌های بزرگ و کوچک را دیدم. کمی از آن‌ها روی تخته‌سنگ، چندتایی روی راه شنی و باریک میان صخره‌ها. اوه، خدای من! نفس عمیق، شنا، نفس عمیق، شنا... اما این صدای نفس‌های من بود یا...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    انگار که تازه از خوابی صدساله برخاستم. تازه متوجه این موضوع شدم که آن صدا، صدای نفس‌های من نبود. اصلاً! صدای نفس‌های من که آن‌قدر بلند نبود.
    با کشف تازه‌ام، چشمانم درشت شد. راه باریک میان صخره‌ها، به‌سمت چپ منحرف شد و من توان دیدن ادامه مسیر را از میان این دیوار‌های سنگی عظیم نداشتم. هرچه که بود آنجا بود، پشت آن مسیر پیچ‌خورده‌ی دالان‌مانند.
    به‌سمت دیوار سنگی شنا کردم. با هیجان به ادامه مسیر مرموز چشم دوختم که با هر حرکتِ باله‌ام به‌سمت جلو بیشتر نمایان می‌شد و من توانستم مسیر باز و بزرگی را که به غاری متصل شده بود ببینم؛ اما همچنان صدای نفس‌های مرموز شنیده می‌شد.
    «هر چی هست و هر کجا که هست نمی‌تونه من رو از دیدن کیمیاگر منصرف کنه.» سری به نشانه تأکید برای ندای درونم تکان دادم.
    به‌سمت غار شنا کردم که نفس‌ها واضح‌تر شد و من ترسان‌تر.
    وارد غار شدم. با ورود به غار فهمیدم که این ورودی هم کاملاً شبیه ورودی شمالی غار بود. نمی‌دانم شاید همه‌ی غارهای اقیانوس همین‌طور باشند، همین‌طور تاریک و طولانی.
    به یک دوراهی رسیدم. مطمئناً صدای نفس‌ها از دالان سمت راست شنیده می‌شد؛ پس ملاقات با کیمیاگر یعنی دالان سمت چپ. اما این صدای نفس‌های که بود؟ آن‌قدر مطمئن بودم که ارواح نفس نمی‌کشند. زیر لب زمزمه کردم:
    - خب پس اوم... اگه کسی به کمک نیاز داشته باشه، اون روح نیست؛ پس من می‌تونم کمکش کنم.
    لبخندی زدم و به‌سمت دالان سمت راست شنا کردم. تا اینجای کار چیز عجیبی ندیده بودم. کاش می‌توانستم بگویم «کسی اونجاست؟ صدام رو می‌شنوین؟»
    اما نمی‌توانستم، دلیلش هم چیزی جز شنوایی بالای پریان نیست، مخصوصاً سربازان!
    «کاش دلفینای پاشا اینجا بودن!»
    چشم‌هایم را چرخاندم و به پیشانی‌ام ضربه‌ای زدم. همان‌طور هم حواسم به دالان که پیوسته روشن‌تر می‌شد بود.
    به بالای سرم نگاهی انداختم که دیدم تکه‌هایی از سقف دالان سنگی ریخته و کمی نور فضا را روشن‌تر کرده بود. باز هم شنا کردم تا جایی که مسیر به بن‌بستی ختم شد و صدای نفس‌ها بسیار نزدیک بود و من گنگ به دیوار روبه‌رویم که گیاهان مختلفی آن را پوشانده زل زدم.

    نزدیک‌تر شدم و دستی روی گیاهانی که همراه هر حرکت آب می‌رقصیدند کشیدم که نوری ساطع شد. ترسیده سمت چپ پشت دیواره‌ی غار سنگر گرفتم. برگ‌های گیاهان به‌آرامی از هم باز شد و راهی مرموز نمایان شد. به‌آرامی برخاستم و به‌سمت راه بازشده رفتم. حس مرموزی مرا به آن سمت می‌کشاند. به فضای روشن درون راه نگاهی انداختم و با هیجان و احساس آرامش خاصی وارد شدم. صدای نفس‌ها واضح‌تر شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    باید بر احساسم مسلط می‌شدم؛ امّا چطور ممکن بود؟ چطور می توانستم آرام باشم، آن هم وقتی‌ که جایی شگفت‌انگیز را کشف کردم. جایی که پر بود از مروارید‌های دریایی بزرگ و کوچک که هراز‌گاهی مانند ستارگان آسمان چشمک می‌زدند.
    چشم‌هایم همه‌جا را می‌کاوید. زمینی که روی آن شنی نبود و جای آن، سنگ‌های صاف و سفیدی داشت. سقفی که ستون‌های بزرگ و سفید آن را نگه داشته بود. فضای بزرگ یا به‌عبارتی اتاق آن‌چنان بزرگی نبود؛ اما باورتان بشود که جای‌جای آن مروارید و الماس ریخته شده بود.
    کف دو دستم را روی لب‌هایم گذاشتم تا از سر هیجان صدایم بلند نشود. چشمانم را بستم و باز کردم تا مبادا خواب باشم. دیگر نیازی نبود پدرم ماهی پرورش بدهد. از پریجان هم می‌رفتیم تا دیگر نه پاشایی را ببینیم، نه پادشاهی که بخواهد مجازاتم کند.
    - نباید به اون مرواریدا دست بزنین.
    ترسیده درحالی‌که اطراف را می‌پاییدم گفتم:
    - تو کی هستی؟
    - این سؤالیه که من باید ازتون بپرسم. شما کی هستین؟
    - من آلینا هستم، یکی از پری‌های شهر پریجان.
    - آلینا، از شهر پریجان. شما من رو بیدار کردین. چرا اینجایین؟
    - ببخشید، اصلاً نمی‌خواستم مزاحمت ایجاد کنم. فقط فکر کردم ممکنه کسی به کمک احتیاج داشته باشه.
    جوابی نداد و من لب‌هایم به‌سمت پایین خم شد. شانه‌هایم را بالا انداختم. دوباره به‌سمت مروارید‌ها برگشتم، می‌خواستم یکی از آن‌ها را بردارم که...
    - لطفاً به اونا دست نزنین.
    - اوه، اینا برای شماست؟
    - به یکی از سؤالام درست جواب ندادین. چرا اینجایین؟
    چشمانم درشت شد.
    - برای دیدن کیمیاگر اینجام.
    - شما دختر خوش‌شانسی هستین.
    با فکر اینکه قبلاً این جمله را از کیمیاگر شنیدم گفتم:
    - چرا؟
    - کنجکاو نیستین بدونین من کی هستم؟
    - بله، خیلی کنجکاوم. حتی نمی‌دونم کجایین و از کجا دارین با من صحبت می‌کنین!
    خنده‌ی زیبایی کرد.

    - من دقیقاً کنارتون ایستادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا