کیمیاگر آهی کشید.
- دیگه مهم نیست. من دیگه اون دختر نوزده ساله نیستم. زندگیم از بین رفت و حتّی اگه همه پریها متأسف باشن گذشته برنمیگرده.
رو به من کرد. با جدیّتی که به ناگهان مهمان صورتش شده بود، گفت:
- باارزشه، باید حواست رو جمع کنی. بعد از اجرای مراسم به دیدنم بیا. چیزی هست که فکر میکنم دیگه متعلق به تو باشه.
سر تکان دادم و با خداحافظی گرمی از غار خارج شدم. من واقعاً از افکار گذشتهام نسبت به کیمیاگر شرمنده بودم. من تنها به شنیدههایم اتکا کرده بودم، نه دیدههایم.
به خانه که رسیدم، مادرم با کلی معجونهای مقوی به استقبالم آمد و پدرم درحالیکه مرا در آغـ*ـوش میگرفت، تکبهتک آن معجونهای گاهی تلخ را به خوردم میداد و اصلاً هم حواسشان به ماده باارزش نبود. تنها من بودم و من که پس از طی مسافت زیادی به خانه رسیده بودم و همین برایشان اهمیت داشت. من در همان حال اتفاقات را شرح میدادم. به آنجایی رسیدم که نور وارد شیشه گردنبندهایمان شد و بعد مکثی کردم و گفتم:
- و بعد شیشهها رو جدا کردیم. مادهی من... خب اون...
نگاهشان به گردنم و بعد گردنبندم و سپس آویز شیشهای استوانهایاش افتاد. تعجّب رقصان در چشمهایشان قابل توصیف نبود. برای جمعکردن بحث فوراً گفتم:
- کیمیاگر گفت که مشکلی وجود نداره.
نفسی از آسودگی کشیدند. لبخندی تصنعی زدم و با گفتن «بهتره بخوابم» بهسمت اتاقم شنا کردم و به این فکر کردم که کیمیاگر به با ارزش بودن آرامش اشاره کرده بود؛ ولی این نکته را که بعد از نوشیدن آن چه اتفاقی میافتد نگفته بود. سرانجام آنقدر در فکروخیال غرق شدم که متوجه نشدم چه هنگام به خواب رفتم.
با احساس نوازش دستی لابهلای موهایم چشم باز کردم. مادرم لبخندی زد و گفت:
- نمیخوای پاشی؟ یه ساعت دیگه مراسم شروع میشهها!
چشمهایم گرد شد و بهسرعت از جا پریدم. به اتاق تمیزشونده رفتم و ماهیها، مشغول تمیزکردن موها، دندان، صورت، حتّی لای انگشتان پرهدار دستم شدند.
بعد از تمامشدن کارشان بهزور و با تشر از خودم دورشان کردم. سری تکان دادم و زمزمه کردم:
- اه! ماهیهای همیشه سمج!
از اتاق بیرون آمدم. پولکهای طلایی بدنم حسابی تمیز و براق شده بود. درواقع تماماً پاک شده بودم از آلودگی. حتّی موهای سیاهم راحتتر در آب حرکت میکرد و افسونگونه موج میخورد.
زمانی نداشتم. کلی وقت گذشته بود و حسابی عصبی شده بودم و همینطور لبریز از استرس و البته ترس، ترس از آیندهای گنگ. کلافه به مادرم گفتم:
- وای مامان، موهام!
پدرم به اتاقم سرکی کشید.
- عجله کن آلینا، داره دیر میشه.
مادرم موهای اطراف سرم را بافت. درمیان بافتهایش گلهای دریایی هم به کار برد و من عاشق موهایم شدم. آن روز چشمهای سیاه و درخشانتری داشتم و از این بابت خوشحال بودم. گردنبندم را لمس کردم و با شادی همراه پدرومادرم بهسمت جایگاه برپایی مراسم شنا کردیم؛ یعنی حیاط قصر پریجان.
در آسمان حیاط قصر پر بود از پریان بزرگ و کوچک که به هرسو شنا میکردند و برخورد نور خورشید به پولکهای طلاییشان جلوه خاصی داشت. پدرومادر به جایگاه والدین رفتند و من و بقیه پریان در چمنزار حیاط قصر به انتظار ورود شاه پریجان بودیم.
چشم چرخاندم که تامیلا را دیدم. گویی در جستوجوی چیزی یا کسی بود که چشمش به من افتاد و با خوشحالی رو بهسمتی کرد و گفت:
- پیداش کردم اینجاست.
و بعد خودش به همراه لیانا، تیدا و هلیا که بعد از حرفش اطرافش ظاهر شده بودند، با شادی بهسمت من شنا کردند و من با خندهای رو بهسمت در ورودی قصر پرشکوه و یاسیرنگ پریجان برگرداندم که متأسفانه کسی را دیدم که هیچوقت آرزوی دیدنش را نداشتم و ندارم، پاشا!
او با ردای سلطنتیاش در جایگاه ولیعهد نشسته بود و متفکر درحالیکه دست چپش زیر چانه و دست راستش روی دسته صندلی رها کرده بود، به من زل زده بود.
با دیدنش و یادآوری اتفاقات آن روز، عصبی اخمی کردم و فوراً رو برگرداندم که همزمان صدای خشمگین و جغجغهای تیدا بلند شد.
- آلینا خیلی بیشعوری! اینهمه پری رو کشوندی دنبال خودت. تو باید میومدی سمت ما.
تامیلا با شیطنت همیشگیاش که با صورت گرد و نمکیاش همخوانی داشت گفت:
- باز کی گازت گرفته؟ چرا اخمات تو همه؟
هلیا: حقت بود یه پسگردنی میزدمت. لیانا جلومو گرفت.
لیانا با دست به گونه رنگپریدهاش زد.
- جلوت رو نمیگرفتم که بین اینهمه پری آبرومون رو ببری؟ تامیلا راست میگه، چی شده آلینا؟ چرا اخمو شدی باز؟
گفتم:
- وای از دست شما. چیزی نیست.
هلیا: بیا ما رو بخور راحت شو، کوسهی پرینما! ما باید الان ناراحت باشیم؛ چون مامانمون مثل مامان تو بلد نیست موهامون رو ببافه. نگاه انگار تازه از شکار برگشتم؛ ولی چیزی نگفتم دلش بشکنه، همینجوری اومدم.
خندیدم.
- اشکال نداره. ماده شادی رو بخورین یادتون میره.
تامیلا: بحث رو عوض نکنین. آلینا چی شده؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- هیچی، باز هم پاشا.
هلیا فریادی کشید:
- چی؟ باز این دیوونه چیکار کرده؟
با چشمان درشت نگاهم کرد. شاید گاهی میگفتند که او یک پری ایدهآل است؛ امّا هم من و هم خودشان میدانستیم که او تنها یک پری بیمسئولیت و خوشگذران است. خواستم جوابی بدهم که صدای شیپور بلند شد و پادشاه وارد شد. همه در نظم خاصی قرار گرفتیم و مراسم با اقتدار شروع شد. اسامی به ترتیب خوانده شد و من جزء اولینها بودم.
این مراسم چندان مجلل و پرشکوه نبود، تنهاوتنها باید ترتیب و نظم آن رعایت میشد؛ امّا همیشه هنگام تماشای این مراسم، این سؤال برایم پیش میآمد که «چرا مراسم اول اینطور استرسزاست؟»
با خواندهشدن اسمم با نفس عمیقی نگاه از دوستانم گرفتم. بهسمت جایگاه شنا کردم و روبهروی پادشاه ایستادم. متوجه نگاههای سنگین پاشا روی خود بودم و برایم عجیب انزجاربرانگیز بود.
پادشاه شخصاً دعای سلامتی و ماندگاری انسانیت وجود را خواند و بعد دستش را برای گرفتن گردنبند، بهسمت من دراز کرد.
- دیگه مهم نیست. من دیگه اون دختر نوزده ساله نیستم. زندگیم از بین رفت و حتّی اگه همه پریها متأسف باشن گذشته برنمیگرده.
رو به من کرد. با جدیّتی که به ناگهان مهمان صورتش شده بود، گفت:
- باارزشه، باید حواست رو جمع کنی. بعد از اجرای مراسم به دیدنم بیا. چیزی هست که فکر میکنم دیگه متعلق به تو باشه.
سر تکان دادم و با خداحافظی گرمی از غار خارج شدم. من واقعاً از افکار گذشتهام نسبت به کیمیاگر شرمنده بودم. من تنها به شنیدههایم اتکا کرده بودم، نه دیدههایم.
به خانه که رسیدم، مادرم با کلی معجونهای مقوی به استقبالم آمد و پدرم درحالیکه مرا در آغـ*ـوش میگرفت، تکبهتک آن معجونهای گاهی تلخ را به خوردم میداد و اصلاً هم حواسشان به ماده باارزش نبود. تنها من بودم و من که پس از طی مسافت زیادی به خانه رسیده بودم و همین برایشان اهمیت داشت. من در همان حال اتفاقات را شرح میدادم. به آنجایی رسیدم که نور وارد شیشه گردنبندهایمان شد و بعد مکثی کردم و گفتم:
- و بعد شیشهها رو جدا کردیم. مادهی من... خب اون...
نگاهشان به گردنم و بعد گردنبندم و سپس آویز شیشهای استوانهایاش افتاد. تعجّب رقصان در چشمهایشان قابل توصیف نبود. برای جمعکردن بحث فوراً گفتم:
- کیمیاگر گفت که مشکلی وجود نداره.
نفسی از آسودگی کشیدند. لبخندی تصنعی زدم و با گفتن «بهتره بخوابم» بهسمت اتاقم شنا کردم و به این فکر کردم که کیمیاگر به با ارزش بودن آرامش اشاره کرده بود؛ ولی این نکته را که بعد از نوشیدن آن چه اتفاقی میافتد نگفته بود. سرانجام آنقدر در فکروخیال غرق شدم که متوجه نشدم چه هنگام به خواب رفتم.
با احساس نوازش دستی لابهلای موهایم چشم باز کردم. مادرم لبخندی زد و گفت:
- نمیخوای پاشی؟ یه ساعت دیگه مراسم شروع میشهها!
چشمهایم گرد شد و بهسرعت از جا پریدم. به اتاق تمیزشونده رفتم و ماهیها، مشغول تمیزکردن موها، دندان، صورت، حتّی لای انگشتان پرهدار دستم شدند.
بعد از تمامشدن کارشان بهزور و با تشر از خودم دورشان کردم. سری تکان دادم و زمزمه کردم:
- اه! ماهیهای همیشه سمج!
از اتاق بیرون آمدم. پولکهای طلایی بدنم حسابی تمیز و براق شده بود. درواقع تماماً پاک شده بودم از آلودگی. حتّی موهای سیاهم راحتتر در آب حرکت میکرد و افسونگونه موج میخورد.
زمانی نداشتم. کلی وقت گذشته بود و حسابی عصبی شده بودم و همینطور لبریز از استرس و البته ترس، ترس از آیندهای گنگ. کلافه به مادرم گفتم:
- وای مامان، موهام!
پدرم به اتاقم سرکی کشید.
- عجله کن آلینا، داره دیر میشه.
مادرم موهای اطراف سرم را بافت. درمیان بافتهایش گلهای دریایی هم به کار برد و من عاشق موهایم شدم. آن روز چشمهای سیاه و درخشانتری داشتم و از این بابت خوشحال بودم. گردنبندم را لمس کردم و با شادی همراه پدرومادرم بهسمت جایگاه برپایی مراسم شنا کردیم؛ یعنی حیاط قصر پریجان.
در آسمان حیاط قصر پر بود از پریان بزرگ و کوچک که به هرسو شنا میکردند و برخورد نور خورشید به پولکهای طلاییشان جلوه خاصی داشت. پدرومادر به جایگاه والدین رفتند و من و بقیه پریان در چمنزار حیاط قصر به انتظار ورود شاه پریجان بودیم.
چشم چرخاندم که تامیلا را دیدم. گویی در جستوجوی چیزی یا کسی بود که چشمش به من افتاد و با خوشحالی رو بهسمتی کرد و گفت:
- پیداش کردم اینجاست.
و بعد خودش به همراه لیانا، تیدا و هلیا که بعد از حرفش اطرافش ظاهر شده بودند، با شادی بهسمت من شنا کردند و من با خندهای رو بهسمت در ورودی قصر پرشکوه و یاسیرنگ پریجان برگرداندم که متأسفانه کسی را دیدم که هیچوقت آرزوی دیدنش را نداشتم و ندارم، پاشا!
او با ردای سلطنتیاش در جایگاه ولیعهد نشسته بود و متفکر درحالیکه دست چپش زیر چانه و دست راستش روی دسته صندلی رها کرده بود، به من زل زده بود.
با دیدنش و یادآوری اتفاقات آن روز، عصبی اخمی کردم و فوراً رو برگرداندم که همزمان صدای خشمگین و جغجغهای تیدا بلند شد.
- آلینا خیلی بیشعوری! اینهمه پری رو کشوندی دنبال خودت. تو باید میومدی سمت ما.
تامیلا با شیطنت همیشگیاش که با صورت گرد و نمکیاش همخوانی داشت گفت:
- باز کی گازت گرفته؟ چرا اخمات تو همه؟
هلیا: حقت بود یه پسگردنی میزدمت. لیانا جلومو گرفت.
لیانا با دست به گونه رنگپریدهاش زد.
- جلوت رو نمیگرفتم که بین اینهمه پری آبرومون رو ببری؟ تامیلا راست میگه، چی شده آلینا؟ چرا اخمو شدی باز؟
گفتم:
- وای از دست شما. چیزی نیست.
هلیا: بیا ما رو بخور راحت شو، کوسهی پرینما! ما باید الان ناراحت باشیم؛ چون مامانمون مثل مامان تو بلد نیست موهامون رو ببافه. نگاه انگار تازه از شکار برگشتم؛ ولی چیزی نگفتم دلش بشکنه، همینجوری اومدم.
خندیدم.
- اشکال نداره. ماده شادی رو بخورین یادتون میره.
تامیلا: بحث رو عوض نکنین. آلینا چی شده؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- هیچی، باز هم پاشا.
هلیا فریادی کشید:
- چی؟ باز این دیوونه چیکار کرده؟
با چشمان درشت نگاهم کرد. شاید گاهی میگفتند که او یک پری ایدهآل است؛ امّا هم من و هم خودشان میدانستیم که او تنها یک پری بیمسئولیت و خوشگذران است. خواستم جوابی بدهم که صدای شیپور بلند شد و پادشاه وارد شد. همه در نظم خاصی قرار گرفتیم و مراسم با اقتدار شروع شد. اسامی به ترتیب خوانده شد و من جزء اولینها بودم.
این مراسم چندان مجلل و پرشکوه نبود، تنهاوتنها باید ترتیب و نظم آن رعایت میشد؛ امّا همیشه هنگام تماشای این مراسم، این سؤال برایم پیش میآمد که «چرا مراسم اول اینطور استرسزاست؟»
با خواندهشدن اسمم با نفس عمیقی نگاه از دوستانم گرفتم. بهسمت جایگاه شنا کردم و روبهروی پادشاه ایستادم. متوجه نگاههای سنگین پاشا روی خود بودم و برایم عجیب انزجاربرانگیز بود.
پادشاه شخصاً دعای سلامتی و ماندگاری انسانیت وجود را خواند و بعد دستش را برای گرفتن گردنبند، بهسمت من دراز کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: