کامل شده رمان لرزیدن قلب یک پری (جلد اول) | pariafsa کاربر انجمن نگاه دانلود

بعد از خوندن پارت ها نظر فراموش نشه لطفا، ممنون


  • مجموع رای دهندگان
    281
وضعیت
موضوع بسته شده است.

پ.وانیث

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/07
ارسالی ها
635
امتیاز واکنش
43,771
امتیاز
881
محل سکونت
• سرزمین خیال •
دو هفته‌ای از حضورم در آن خانه می‌گذشت. در آن دو هفته، کمی بیشتر با هوم آشنا شدم. او مرد جدی و گاهی بی‌حوصله بود.
رفتار بی‌شباهتش به یک نگهبان آسمانی مرا متعجب می‌کرد. البته که دلیل آن خیلی دور از ذهن نبود؛ زیرا اکثر طول زندگی‌اش را در کنار انسان‌ها می‌گذراند و عادات رفتاری آن‌ها را در پیش گرفته بود.
به‌عنوان مثال در ساعات معینی از روز رو‌به‌روی جعبه‌ای سیاه‌رنگ می‌نشست و آن‌وقت جعبه شیشه‌ای سیاه، رنگش تغییر می‌کرد و انسان‌های مختلفی را از درونش نشان می‌داد. نام عجیبی هم داشت «تلویزیون»
او می‌گفت همه‌ی انسان‌ها این جعبه‌ی شگفت‌انگیز را دوست دارند. هوم همچنین علاقه‌ی زیادی به پوشیدن کت‌های از جنس چرم داشت؛ به طوری که من تا به آن زمان ندیده بودم که او بدون پوشیدن آن از خانه خارج شود. شاید من هم روزی شبیه به او می‌شدم! آم... بهتر است بگویم شبیه به انسان‌ها!
شاید تقدیر من این بود که «زمین» زندگی دیگرم باشد.
در این چند روز، بارها و بارها خاطراتم را دوره کردم. خاطراتی که وجود آلینا به آن جان می‌بخشید. از آن روزی که طلسم اتاق نگهبانی را شکست تا آخرین دیدارمان در آن جزیره‌ی پرخاطره.
لبخند تلخی روی صورتم جا خوش کرد. چه روزهایی بود روزهایی که در کنار او گذرانده بودم. از اینکه مأموریت پیداکردن او به گردن من افتاده بود، خوش‌حال بودم. گرچه کوتاه و زودگذر بود. گرچه پایان تلخی داشت؛ اما هر چه بود، خوب بود، حتی همان پایان تلخ.
از آن روز سیاهِ ازدست‌دادنش تا به آن زمان، لحظه‌ای نیست که به این دیدار دوباره‌اش در دنیای مردگان فکر نکرده باشم. دل‌تنگ چشم‌های سیاهش بودم. دل‌تنگ آن روزهای کوتاه بودنش در کنارم.
اما می‌ترسیدم. می‌ترسیدم از اینکه آنجا نبینمش، که نباشد.
می‌ترسیدم از واقعیتی که بی‌رحمانه سیلی به صورتم می‌زد.
این یک حقیقت بود. از اینکه پریان دریایی تنها هنگامی پس از مرگ پا به دنیای مردگان می‌گذارند که در وجودشان ماده‌ی باارزش شادی و آرامش داشته باشند، می‌ترسم. اما... اما آلینای من که...
لب گزیدم. از درک ادامه‌ی این جمله نفسم رفت.
دست روی درگاه پنجره گذاشتم و دست دیگرم روی قلبم نشست.
باران کمی در حال باریدن بود و آن کوچه‌ی باریک سنگ فرش‌شده را نمناک می‌کرد. دیگر از صدای جیرجیرک‌ها خبری نبود.
آهی کشیدم و به ابرهای تیره‌ی آسمان زل زدم. با رجوع به قلبم نجوا کردم:
- پرودگارا! سپاس می‌گویمت که سپاس و ستایش از آن توست.
همان‌جا روی موکت شیری‌رنگ اتاق زانو زدم و دستانم را سمت آسمان دراز کردم. چشم بستم و اشک روی صورتم جاری شد. به عبادت مشغول شدم و آرامش زیادی در وجودم جاری شد. با شیفتگی و التهاب نجوا کردم:
- ای خالق همه‌ی جهان! ای یگانه‌ی هستی‌بخش! ای خدایی که همه‌ی کهکشان‌ها و ستارگان به قدرت تو پابرجاست!
مکثی کردم از غمی که مانند دودی سمی در دلم پیچد و از حجم زیادش وجودم سنگین شد. ملتمسانه ادامه دادم:
- پروردگارا! قلبی را که دیگر خود گذشته‌اش نیست به مهربانی و بخشندگی‌ات تسکین ده!
چشم بستم و نجواکنان بارها و بارها صدایش زدم. نمی‌دانستم چه وقت بود که مشغول رازونیاز بودم؛ اما وقتی بوی خوشی در اتاق پیچید و صدایی ناآشنا نامم را بر لب آورد، چشم باز کردم. آن وقت دیدم فضای اتاق بسیار لطیف و مطبوع شده.
«یعنی... یعنی ممکنه؟»


و من بازگشتم از پروژه های سنگینی که داشتم. نظرتون رو در مورد پارت ها در صفحه پروفایلم به گوش جان می سپرم. ;-)
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    از پشت پنجره، نگاهم به آسمان شب افتاد که گـه‌گاهی ستارگانش را از میان ابرها به نمایش می‌گذاشت. صدا از پشت‌سرم می‌آمد. یک صدای مردانه و گیرا که چندان آشنا نبود. از جا برخواسته و سمت صدا چرخیدم. خدای من! چه می دیدم؟
    پسری جوان که هاله‌ای نور اطرافش را احاطه کرده بود. لباس سفید و بلندش در بادی که در اتاق نمی‌وزید پیچ‌وتاب می‌خورد. لبخند دل‌انگیزی روی صورت سفیدش نشسته بود و موهای سیاه و نیمه‌بلندش به‌زیبایی آراسته شده بود.
    لبخندی زدم. در همان حال چشمان گردشده‌ام را به او دوختم و پرسیدم:
    - پیک حق؟
    و شوق ملموسی از صدایم جاری شد. شوقی از سر آگاهی، آگاهی از این موضوع که او از جانب پرودگار پیامی برایم آورده.
    چه دل‌نشین و شورانگیز بود و خوشا به حال او که با حجاب کمتری کلام پروردگار را دریافت می‌کرد.
    فرشتگان درجات مختلفی داشتند و هر کدام وظایفی. پیک حق فرشتگانی بودند که درجات بالاتری داشتند؛ چرا که بی‌واسطه کلام پروردگار را دریافت می‌کردند و به دیگران می‌رساندند. درحالی‌که ما الهه‌ها، چرخه‌ی طبیعت روی زمین را می‌گرداندیم. گاهی تعدادی از ما مأموریتی دائمی، گاهی هم مانند من غیردائمی می‌گرفتیم.
    باز هم در وجودم پروردگار را جست‌وجو کردم و از این‌همه لطف و مهربانی پی‌پایانش شکرگزاری بودم. صدای پیک حق را شنیدم.
    - سلام بر شما واریتای محبوب والاستار.
    با لبخندی سمتش قدم برداشتم.
    - سلام و سلامتی بر شما پیک حق.
    تبسم دیگری کرد.
    - حامل پیامی هستم و شاید خبری خوش!
    قلبم به تپشی نابه‌هنگام دچار شد. «خبری خوش؟ یعنی چه خبری می‌توانست باشد که خوشایند من بود؟»
    با دیدن چهره‌ی بی‌قرارم، سمتم قدم برداشت. دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت:
    - پس خبر خوشیست!
    دست دیگرش را هم روی شانه‌ی دیگرم گذاشت. نگاه لرزانم را به چشمان یاقوتی‌اش دوختم. نگاهش لبریز از آرامشی پایدار بود و مرا نیز آرام می‌کرد. با تبسمی که از بدو ورودش بر لب داشت گفت:
    - خداوند هیچ‌گاه مخلوقات خود را فراموش نمی‌کند و به حال خود رها نمی‌کند. تو به خواست او پا به دنیا گذاشته‌ای؛ پس رها نمی‌شوی.
    نزدیک‌تر آمد و در گوشم زمزمه کرد:
    - پیامی که حاملش هستم این است...
    به‌زحمت لرزش دستانم را با مشت‌کردنشان مهار کردم. مکث کوتاهش برایم قرن‌ها گذشت که با شنیدن حرفش تمام وجودم یخ کرد.
    - قلبت خود گذشته‌اش می‌شود. تسکین قلبت هنوز نفس می‌کشد.
    قبل از آنکه مهلت درک آن جمله را به من بدهد، با آرامش زمزمه کرد:
    - ایفاء، نگهبان آسمانی محبوب والاستار، از رؤیای پیش رو استفاده کن.
    گنگ و گیج سر بلند کردم و چهره‌ی مهربان و نورانی‌اش را در حال محوشدن دیدم. پلک روی هم گذاشت و زمزمه کرد:
    - توکل بر پروردگار یکتا.
    و من ماندم و قلبی که بی‌تابانه می‌زد و اشک‌هایی که صورتم را بوسـه‌باران می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    با زانو به زمین افتادم. صورتم را با دو دست پوشاندم. هق‌هق می‌کردم و به فرشتگان کوچکی که اطرافم ظاهر می‌شدند چشم می‌دوختم. هق‌هق می‌کردم و به فرشتگان کوچکی که اشک‌هایم را جمع می‌کردند چشم می‌دوختم. با صدایی لرزان زمزمه کردم:
    - قلبت خود گذشته‌ش میشه.
    دست روی قلبم گذاشتم. آهی کشیدم و با درد ادامه دادم:
    - تسکین قلبت هنوز نفس... نفس می‌کشه.
    سرم را سمت آسمان گرفتم. جانِ به لب رسیده‌ام را با بغض سنگین لانه‌کرده در گلویم قورت دادم. بی‌توجه به دردی که مانند چاقوی برانی به سـینه‌ام فرو رفت، باری دیگر نجوا کردم:
    - بارالها! نذار... لطفاً نذار...
    نفسم بالا نمی‌آمد. نه. باید جمله‌ام را به پایان می‌رساندم. به‌زحمت نفس عمیقی کشیدم. احساس خفگی می‌کردم. مشت به سـ*ـینه‌ام کوبیدم. آرام‌تر از قبل نجوا کردم:
    - نذار دوباره از دستش بدم. نذ... نذار...
    چشمانم ذره‌ذره تار و بی‌فروغ می‌شد. دستانم کنار پهلویم رها شد و به‌ناگاه با پهلو به زمین خوردم؛ اما قبل از آنکه کاملاً از هوش بروم، صدای فریاد پر از ترس هوم را شنیدم. همچنین گام‌های بلندی که برای رسیدن به جسم نیمه‌جانم برمی‌داشت.
    ***
    صداهای گنگ و بمی در اطرافم شنیدم. صداهایی مانند صدای یک صحبت قدیمی که از پوشه‌ی خاطرات ذهن به آن گوش می‌دهی.
    فرد اول با لحنی مأیوس زمزمه کرد:
    - آه! ای وای! مطمئنی این نقشه درسته؟
    و طرف مقابل با لحنی حق‌به‌جانب صدایش را بلند کرد:
    - منظورت چیه که درسته؟ الان هزارمین دفعه‌ست که دارم چک می‌کنم تا چیزی رو جا ننداخته باشیم.
    فرد اول هم صدایش را بالا برد:
    - آره جون خودت رافا! خوبه هر دفعه‌ش رو خودم بالا سرت نشستم.
    «رافا؟» پلک‌هایم را محکم به روی هم فشردم و تلاش کردم بیدار شوم. در همان حال صدای بحثشان را هم می‌شنیدم.
    رافا: خب که چی؟ تو بهتر از من انجام میدی؟ ببین مایک از موقعی که سروکله‌ی اون بچه دوباره پیدا شد، داری باز هم به من می‌پیچی. ها؟ این‌طور نیست؟
    چشم باز کردم و از تعجب زبانم بند آمد.
    چطور ممکن بود؟ یعنی به این زودی دعایم برآورده شده بود؟
    آه!
    ناباور دست راستم را مقابل لب‌های خندان و نیمه‌بازم گذاشتم.
    - هِعیـش!
    با شنیدن آن صدا، به یاد آوردم که رافا و مایک، در حال بحث سر موضوعی هستند. سمت آن‌ها چرخیدم و دیدم مایک یکی از دستان مشت‌شده‌اش را برای فرود بر سر رافا بالا بـرده و رافا در‌حالی‌که چشمانش را با درد بسته، دستانش را برای محافظت از خودت جلوی صورتش گرفته.
    به‌آرامی خندیدم و آهی کشیدم. روزهای خوشبختی من دوباره شروع شده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    لبخندی زدم و سری به تأیید برای افکارم تکان دادم. مایک دستانش را پایین آورد و کلافه باری دیگر آن صدای عجیب را از خود در آورد:
    - هِعیـش! لعنتی!
    به اطراف نگاهی انداختم. هنوز همه‌چیز همان‌طوری بود که قبلاً بوده.
    همان میز و صندلی‌های آهکی، همان تخت سنگی و همان پرتوهای نوری که از سوراخ‌های سقف به داخل اتاق راهبردها می‌تابید. هنوز هم خزه‌های ریز و درشت در این اتاق شناور بودند و من بی‌تاب دیدن یک نفر از روی تخت سنگی برخواستم. با فهمیدن این نکته که رافا و مایک مرا نمی‌بینند، پی بردم که نامرئی هستم.
    تک‌خنده‌ی آرامی کردم. سمت جلبک‌هایی که روی خروجی اتاق راهبردها آویزان بود؛ قدم تند کردم. تمام تلاشم این بود که از طریق خواندن ذهن رافا و مایک نشانه‌ای از ماهی نقره‌ای کوچکم بیابم؛ اما...
    نمی‌دانم. شاید اشتباهی رخ داده بود و به‌خاطر شوک و یا هیجان دوباره دیدنش بود که در ذهن آن‌ها تصویر شخصی شبیه به او را دیدم!
    سری به چپ و راست برای افکارم تکان دادم.
    کجا بود؟ کجا بود؟
    قدم تند کردم تا هرچه سریع‌تر از اتاق راهبردها خارج شوم. می‌خواستم هر قدمی که سمت ماهی کوچکم برمی‌دارم در خاطرم ثبت شود. قدم‌هایی که برایم قداست داشت و این اشتیاق من برای دیدنش هم امانم را بریده بود. امانِ هر کار دیگری جز شمردن این قدم‌های مقدس را بریده بود.
    به خروجی رسیدم و دست لرزانم را برای کنارزدن جلبک‌ها دراز کردم؛ اما کسی قبل از من آن را کنار زد و با سرعت وارد شد که موجب شد شوکه شوم. آن‌قدری شوکه شوم تا توان عقب‌نشینی نداشته باشم؛ اما...
    به طرز جنون‌آمیزی از وجودم رد شد و من مانند یک روح تازه از کالبد درآمده با چشمان درشت‌شده‌ام به این منظره چشم دوختم.
    چطور ممکن بود؟
    سمتش چرخیدم. بی‌توجه به من سمت مایک و رافا شنا کرد و فریاد زد:
    - دارین چه غلطی می‌کنین؟ ها؟! مثل اینکه نفهمیدین چی بهتون گفتم!
    بی‌توجه به فریاد والشا، چشم بستم و سرم را مابین دستانم گرفتم. تنها یک سؤال در سرم می‌چرخید «یعنی من مردم؟»
    والشا مانند همیشه عصبی بود‌. مشتی به میز آهکی کوبید که ذرات آهک‌مانند دودی سفید اطرافش را فراگرفت و او باری دیگر به آن دو که در سکوت سر به زیر افکنده بودند، توپید:
    - می‌خواین باز هم آلینا تو دردسر بیفته؟
    به‌سرعت سر بلند کردم. پشت هم به من شوک وارد می‌شد. او ادامه داد:
    - بهتون گفتم نذارین کسی بفهمه اون زنده‌ست. گفتم یا نگفتم؟
    رافا با صدایی لرزان گفت:
    - ق... قربان. من... فقط به خ...خونواده‌ش اطلاع دادم.
    والشا عربده‌ای زد که همه، حتی منی که در خواب و خیال زنده‌بودن آلینا غرق بودم، قدمی به عقب برداشتیم.
    - دِ لعنتی اونا الان اومدن پایگاه و می‌خوان ببیننش. می‌فهمی این یعنی چی؟ ها؟ می‌فهمی؟
    و با فریادی بلندتر از دفعات قبل ادامه داد:
    - یعنی شما با اون مغز پوکتون دارین کاری می‌کنین کل پریجان باخبر شن.
    ناگهان دختری از وجودم نامرئی‌ام عبور کرد و در همان حالی که سمت آن‌ها شنا می‌کرد و پشتش به من بود، با صدایی لطیف و آشنا گفت:
    - چه خبر شده؟ صداتون تا اتاق من هم اومده. نگران شدم.
    یک پری با پولک‌های طلایی و موهای سیاه و بلندی که با حرکتش در آب پیچ تاب می‌خورد. لباسش اما لباس سیاه و کوتاهی بود که تمام اعضای پایگاه به تن داشتند.
    «یعنی پایگاه دختر دیگری را به‌جای آلینا آورده؟»
    با چشمان ریزشده به دختر زل زدم. به صدایش فکر می‌کردم.
    چشمانم درشت شد. یعنی...؟
    بار دیگر به آن پری پولک‌طلایی چشم دوختم.
    والشا نفس عمیقی کشید که آبشش‌های کنار پهلویش تا جای ممکن باز شدند. یکباره سمت دختر پولک‌طلایی چرخید و من متعجب به چهره‌ی پر از لبخند و آرامشش زل زدم.
    - آم... چیزی نشده. فقط یه بحث کاری بود. اگه نگران شدی...
    حرفش را برید و نامطمئن نگاهی به دختر انداخت و این‌طور جمله‌اش را اصلاح کرد:
    - می‌دونم نگران شدی، متأسفم.
    و من بهت‌زده به والشا خیره شدم. نه حرفم را پس می‌گیرم. همه‌چیز و همه‌کس مانند قبل نبود. حداقل والشا مانند قبل نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    دخترک با لحنی آسوده گفت:
    - پس من میرم استراحت کنم.
    بعد از پایان جمله‌اش هر سه‌ی آن‌ها با لبخند ظاهری یک‌صدا گفتند:
    - خوب بخوابی!
    دختر چرخی زد تا سمت خروجی اتاق شنا کند؛ اما من با دیدن چهره‌اش خشکم زد.
    همان چشم‌های سیاه و درشت، همان بینی کوچک و خوش‌فرم، همان لب‌های کوچک و سرخ‌رنگ. حتی گونه‌های گلگونش هم مانند آلینا بود. مگر ممکن بود که این‌ها تصادفی باشد؟ یا حتی یک شباهت باشد؟
    قلبم با دیدنش به تپش افتاد و دستانم یخ کرد. پس او زنده بود. تسکین قلبم زنده بود.
    با هیجانی توصیف‌ناپذیر لبخندی زدم و به پری زیبایم که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد، چشم دوختم.
    نمی‌دانستم باورش کنم یا نکنم.
    چشمانم حقیقت را می‌دید یا تنها سرابی بود در اعماق اقیانوس؟
    برای باورکردنش، دستانم را برای بوسیدن موهای لطیف و زیبایش دراز کردم؛ موهای سیاه و رقصان در آبش.
    هر قدر که نزدیک‌تر می‌شد، نفسم تنگ‌تر و دستم لرزان‌تر می‌شد. به من که رسید، دستم را به‌زحمت سمت تارهای ابریشمی موهایش دراز کردم؛ اما هنگامی که نوک انگشتانم یک تار مویش را لمس کرد، دردی عجیب در سرم پیچید.
    پلک‌هایم را محکم به روی هم فشردم؛ با دستانم هم سر پردردم را.
    با زانو روی زمین پوشیده از مرجان اتاق راهبردها افتادم و از دردی که سرم همچون ماری می‌چرخید، فریاد زدم. رفته‌رفته درد کم و کمتر می‌شد و من صدای هوم را شنیدم که با نگرانی صدایم می‌زد:
    - ایفاء، چشمات رو باز کن. ایفاء!
    به‌آرامی چشم باز کردم. سقف سفیدرنگی دیدم. سرم را به‌سمت راست چرخاندم. هوم کنار تخت نشسته بود و با نگرانی نگاهم می‌کرد.
    - چت شد یهو پسر؟ وقتی رسیدم خونه و اومدم اتاقت دیدم که از هوش رفتی.
    و من آه سوزناکی کشیدم. پس یک رؤیا بود؟ همه‌ی آن چه بر من گذشت تنها خیال شیرینی بود که به جانم نشست؟
    در افکارم غرق شدم که با شنیدن حرف هوم شوکه نگاهش کردم.
    - این بوی خوب چیه که کل اتاقت رو برداشته؟
    چشم بست و با لـذت نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
    - عالیه!
    پس خواب نبود؟خیال و رؤیا نبود؟ احتمال حقیقی بودنش، لرزی از خوشی به جانم نشاند.
    از جا پریدم و گفتم:
    - هوم بابت همه‌چی ازت ممنونم. باید یه مدت از اینجا دور باشم.
    - جایی داری میری؟آه منظورم... منظورم اینه که...
    سمتش قدم برداشتم، حرفش را بریدم و جمله‌ای را که قلبم زمزمه کرد به زبان آوردم:
    - دور که نه؛ اما به دریا میرم.
    چشمانش درشت شد.
    - چی؟ دریا؟
    سری تکان دادم. دستم را مقابلش دراز کردم. گنگ نگاهی به من و نگاهی به دستم انداخت. دستش را در دستم گذاشت و من زمزمه کردم:
    - میرم و با آلینا برمی‌گردم. در پناه الطاف الهی!
    بهت‌زده گفت:
    - چی؟ آلینا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    تبسمی کردم. به‌آرامی دستم را دستش بیرون آوردم و زمزمه کردم:
    - پایگاه مرکب سیاه.
    فضای اطرافم همچون سیاه‌چاله‌ای خروشان در هم پیچید و در نقطه‌ای نورانی جمع شد. همه‌جا تاریک بود و آن نقطه‌ی نورانی ذره‌ذره بزرگ شد؛ درحالی‌که تصویر پایگاه در مرکزش بود، اطرافم را احاطه کرد و سرانجام من در مرکز پایگاه مرکب سیاه بودم.
    فضایی نیمه‌تاریک که گـه‌گاهی روزنه نوری در آن می‌تابید و خزه‌های ریز و درشت در آب شناور بودند.
    زمین پایگاه مانند برهوت اقیانوس تنها گاهی جلبک مرتفعی داشت و هر جایش سنگ‌های بزرگ و کوچک پراکنده شده بود. تمام کلبه‌ها و اتاقک‌ها آهکی بودند؛ به‌جز اتاق فرمانده که در غاری سنگی در ضلع غربی پایگاه بود.
    آسمان پایگاه را مرکبی سیاه و جوهری احاطه کرده بود و مارهای سیاه و کریه در آن شناور بودند. همه‌چیز با جزئیات در ذهنم مرور شد و من با شوق لبخند زدم.
    - ما این خواسته‌ی شما رو نمی‌پذیریم.
    صدای فریادی که از ضلع غربی شنیدم، مرا وادار کرد که به آن سمت قدم بردارم. صدا از سمت اتاق فرمانده شنیده می‌شد. چشمانم ریز شد و به اتاق فرمانده تله‌پورت کردم. خود را در غار تاریک و سنگی که دیدم، صداها واضح‌تر شد.
    - فرمانده، این کارتون توهین به پادشاهه. پادشاه این گستاخیتون رو فراموش نمی‌کنه.
    درب سنگی اتاق فرمانده باز شد. پاشا عصبی از اتاق بیرون آمد.
    «ولیعهد پریجان در پایگاه؟ نکنه اتفاقی برای آلینا افتاده باشه؟»
    دستپاچه شدم.
    «چی‌کار کنم؟»
    اما ذهنش را که خواندم نفس راحتی کشیدم. او آمده بود که از فرمانده بخواهد روابط گذشته را در پیش بگیرد؛ اما فرمانده به او یادآوری کرد که روی آلینا شمشیر کشیده و این خواسته را رد کرد که باز هم به پادشاه خدمت کند.
    پاشا از غار خارج شد. من هم همراه او از غار خارج شدم. با لبخند تا خروجی بدرقه‌اش کردم. هرچند او که مرا نمی‌دید تا بداند چقدر از رفتنش و اینکه متوجه نشده آلینا زنده است خوش‌حالم.
    کمی مانده تا خروجی، صدای جیغ آلینا را شنیدم و قلبم به لرزه افتاد. دو چیز مرا ترساند؛ اینکه اتفاقی برایش افتاده و اینکه قطعاً پاشا هم صدایش را شنیده.
    فوراً به اتاقش تله‌پورت کردم. به او که ترسیده پشت تخت سنگی‌اش پنهان شده بود چشم دوختم. والشا و باقی اعضای گروه هم در اتاق ظاهر شدند.
    چشم چرخاندم تا عامل این ترس را بیابم. با دیدن مار ملکه که مار آلینا بود، چشمانم درشت شد. از مار خودش ترسیده بود؟
    شوکه شدم. مطمئن شدم در این بین چیزی وجود داشت که از قلم افتاد و من نمی‌دانستم آن چیست.
    نگاهم که به اعضای گروه افتاد متوجه شدم آن‌ها هم مانند من جا خوردند؛ اما با شنیدن حرف آهیل بیشتر شوکه شدم.
    - آلینا این مار خودته. این رو هم فراموش کردی؟
    لحن محزونش چنگی به قلبم زد. فراموش کرده؟ دیگر چه چیزی را فراموش کرده بود؟ یعنی آلینا چیزی به خاطر نداشت؟ حتی مرا؟
    چشمانم لبریز از اشک شد. چه‌کار می‌کردم؟ اصلاً مگر مهم بود؟ همین که نفس می‌کشید برایم کافی بود. همین که من او را به یاد می‌آوردم کافی بود.
    می‌خواستم قدمی سمت پری کوچک و بی‌پناهم بردارم که صدای حیرت‌زده‌ی شخصی، همه‌ی ما را متعجب و خشمگین کرد.
    - او... اون زنده‌ست؟
    و آن صدا، صدای کسی نبود جز پاشا. عصبی نگاهی به چشمان آبی‌رنگش انداختم. او هم صدای جیغ آلینا را شنید و به آنجا آمد. آه، نباید اجازه می‌دادم. کوتاهی کردم.
    آلینا بار دیگر جیغی کشید. قطرات نورانی اشک‌هایش دانه به دانه به کف اتاقش می‌خورد و گیاه شفابخشی از آن می‌رویید.
    - این رو ازم دور کنین.
    یوکا سمت مار رفت؛ اما والشا فریادی زد و گفت:
    - احمق برگرد عقب!
    مار سفید سمت یوکا حمله‌ور شد. آلینا با دیدن آن صحنه از جا پرید و فریاد زد:
    - نه!
    با این کار مارش محو شد و من با لبخند نگاهش کردم. شاید چیزی به یاد نمی‌آورد؛ اما مهربانی ذاتی‌اش را نمی‌توانست از یاد ببرد. او خودش بود، همانی که قبلاً بوده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اما پاشا را چه می‌کردم؟
    نگاهی به آلینا انداختم. با او چه‌کار می‌کردم؟ چطور خود را معرفی می کردم؟
    با تذکر والشا همه از اتاق خارج شدند؛ جز پاشا. آلینا نگاهی بین پاشا و والشا ردوبدل کرد. پاشا ناباور نگاهی به او انداخت و گفت:
    - تو... تو زنده‌ای.
    نگاهی به والشا انداخت و ادامه داد:
    - اینا که یه خواب نیست؟ هست؟
    آلینا گنگ و گیج از جا برخاست.
    - من شما رو می‌شناسم؟
    پاشا جا خورد. زبانش از درک تمام اتفاقاتی که برایش روشن می‌شد، بند آمد و من تنها به این فکر می‌کردم که چطور به آلینا بفهمانم خودم هستم؛ همانی که دوستش داشتی؟
    صدای در ذهنم پیچید و چه کسی می‌توانست باشد به‌جز هوم؟
    «ایفاء، هرچه سریع‌تر خودت رو برسون اینجا. یه مشکل داریم.»
    به آلینا چشم دوختم. سردرگم شدم.
    «هوم، الان نمی‌تونم بیام.»
    «ایفاء قضیه خیلی جدیه. برگرد.»
    مستأصل نگاهم را در اتاق چرخاندم.
    «خیله‌خب، اومدم.»
    چشم بستم و به خانه‌ی هوم فکر کردم. صوت بمی شنیدم و چشم باز کردم. دقیقاً در اتاقی بودم که هوم به من داد. او با دیدنم با چهره‌ای آشفته سمتم دوید. دستم را گرفت و سمت خروجی اتاق کشاند.
    - آقای هوم چی‌کار می‌کنی؟
    بی‌توجه مرا کشان‌کشان به کوچه‌ی باریک و سنگ‌فرش‌شده برد. سمتی را با انگشت اشاره‌اش نشان داد، درست انتهای کوچه سمت راست. بعد از نان‌فروشی یک کوچه بود و او درست همان کوچه را نشان می‌داد. متعجب نگاهم را به او دوختم. این بازی‌ها از او بعید بود. یعنی چه شده بود که او را این‌طور آشفته کرد؟
    انگشت اشاره‌اش را چند بار بالای لب‌هایش کشید و درحالی‌که چشمان آبی‌رنگش را در نگاهم می‌دوخت، زمزمه کرد:
    - تو اون کوچه هستن. فکر کنم پیدامون کردن.
    با این حرفش متعجب‌تر شدم. چرا که منظورش را دریافتم و من نیز مضطرب شدم. دستم را روی شانه‌ی پهنش گذاشتم.
    - مطمئنی هوم؟
    چشم ریز کرد و سری به چپ و راست تکان داد.
    - نه؛ اما حرکات مشکوکی دارن. جدا از اینا جدیداً به این محله اومدن و کسی اطلاعاتی از اونا نداره.
    دو دستش را روی کمرش گذاشت و ادامه داد:
    - نمی‌دونم؛ اما اینکه رابـطه‌ای با هیچ کدوم از همسایه‌ها ندارن مشکوکم کرده. دقیقاً کاری که ما می‌کنیم. اونا دقیقاً مثل ما عمل می‌کنن.
    دمی گرفت و سمتم چرخید.
    - به نظرت این مشکوک نیست؟
    درحالی‌که به حرف‌هایش با دقت گوش می‌دادم، سری تکان دادم.
    - باید احتمالا رو در نظر بگیریم. نمیشه ساده ازش بگذریم. بیشتر باید بررسی کنیم. خودم امشب میرم و این کار رو می‌کنم.
    متفکر سری تکان داد و من درحالی‌که نگران آلینا بودم، به آسمان خیره شدم. باید هرچه سریع‌تر به اعماق دریا باز می‌گشتم.



    ممنون از همه‌ی شما ;-)
    دوستتون دارم و منتظر انتقاد و پیشنهاداتون هستم.

    *پری افسا*
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    اما آن مأموریتی که به من محول شده بود، دست و پایم را بسته و سرگردانم کرده بود.
    آنچه برایم در اولویت قرار داشت، اتمام مأموریتم بود و تمام تلاشم را می‌کردم تا سربلند به والاستار بازگردم.
    نفس عمیقی کشیدم. هوم نگاه دیگری به همان کوچه‌ی مرموز انداخت و زمزمه کرد:
    - اگه درست باشه، باید خیلی مراقب باشی.
    و از تک پله‌ی جلوی ورودی بالا رفت. درب قرمزرنگ چوبی خانه‌اش را باز کرد. نگاهم را با عمق بیشتری به چشمانش دوختم.
    - مراقبم هوم. تو فقط حواست به حفاظ باشه. برای نیایش منتظرم بمون.
    لبخندی زد و گفت:
    - باشه.
    و بعد همراهش وارد خانه شدم. بلافاصله بعد از بستن درب به اعماق آب‌های اقیانوس فکر کردم، به پایگاه مرکب سیاه و اتاق آلینا.
    فضای اطرافم مانند قطره نوری در هم جمع شد و اطرافم را سیاهی در بر گرفت. قطره‌ی نور بزرگ و بزرگ‌تر شد و من از همان لحظه می‌توانستم چهره‌ی وحشت‌زده‌ی آلینا را تشخیص دهم. باز چه شده بود؟ قلبم با سرعت در سـینه کوبید. چه چیز او را ترسانده بود؟
    همه‌چیز در صدم ثانیه اتفاق افتاد. من سمت پری کوچکم دویدم و والشا سمت پاشا حمله‌‌ور شد و دستان من در نیمه راه گرفتن دستان لرزان آلینا مشت شد. نه، درست نبود. این‌طور بیشتر می‌ترساندمش. او که مرا نمی‌دید. فریاد والشا نگاهم را سمت آن‌ها چرخاند.
    - هرکی می‌خوای باش. فکر کردی چون ولیعهدی می‌ذارم هر غلطی که دلت می‌خواد انجام بدی؟
    و پاشا در تقلا برا رهایی از حصار دستان والشا که به دور گردنش پیچیده بود، مانند ماری به خود می‌پیچید. درحالی‌که صدایش به‌زحمت شنیده می‌شد گفت:
    - یه دستور سلطنتیه. ش... شما دارین... سر... سرپیچی می‌کنین.
    چشمانم ریز شد. «دستور سلطنتی؟ نکنه... دوباره...»
    با اخمی که به صورتم نشست، نگاهش کردم. پوزخندی زدم. والشا قهقهه‌ای زد. دستانش را از دور گردن پاشا باز کرد. رهایش کرد و سمت آلینا چرخید.
    - شنیدی چی گفت؟
    و فوراً سمت پاشا چرخید. ناغافل مشتی به صورتش کوبید و از میان دندان‌های چفت‌شده‌اش غرید:
    - اول به فکر زنده‌موندنت باش. فکر می‌کنی زنده از اینجا بیرون بری؟
    سری به بالا انداخت و درحالی‌که در چشمان پاشا زل می‌زد ادامه داد:
    - ها؟
    بی‌توجه به حال بد پاشا، سمت آلینا شنا کرد و دستانش را گرفت. نگاهش را با نگرانی به صورتش آلینا دوخت.
    - آلینا من رو ببین. با توام.
    آلینا سردرگم نگاهش کرد و گفت:
    - اگه بمیره چی؟
    والشا اخمی کرد. سمت خروجی اتاق شنا کرد و در همان حال آلینا را با خود می‌کشید. نگاه نگران آلینا همچنان به پاشا دوخته شده بود. نگاهم بین آلینا و پاشای بی‌جان می‌چرخید. اگر برای او مهم بود، برای من نیز اهمیت داشت. لبخندی زدم، لبخندی خلاف اتفاقات لحظات پیش. سمت پاشا قدم برداشتم. چشمانش بسته شده بود و نشان می‌داد که بیهوش است.
    دستم را به‌آرامی روی شانه‌اش گذاشتم و به حیاط قصر پریجان فکر کردم. حیاط سرسبز قصر که پر بود از پریان رنگ به رنگ و سربازانی که در آسمان قصر در صف‌های منظمی شنا می‌کردند. پاشا را در مرکز حیاط درست در میان سبزه‌های رقصان در آب رها کردم و به پایگاه بازگشتم. به دنبال آلینا افکارم را متمرکز کردم و صدایش را در عمق ذهنم شنیدم.
    «- نه این چه حرفیه که می‌زنی والشا؟ من بهت شک ندارم؛ اما...»
    مکثی کرد. حدس زدم که در اتاق والشا باشند. به آن اتاق تله‌پورت کردم. آلینا روی میز بزرگ و آهکی اتاق راهبردها نشسته بود. ناراحت به نظر می‌رسید و با انگشتان دستش بازی می‌کرد. در سمت دیگر والشا کلافه گوشه‌ای از اتاق نشسته بود. موهای سیاه و کوتاهش را در مشت می‌گرفت و پلک‌هایش را به روی هم می‌فشرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    چه خبر شده بود؟ با چشمان ریزشده نگاهشان کردم. برای درک بهتر اتفاقات می‌خواستم چرخی در ذهنشان بزنم که والشا کلافه برخواست. به‌زحمت نفسی کشید. چند باری دهان باز کرد و پشیمان پلک‌هایش را بر هم فشرد. به آلینا نگاهی انداخت و کلافه دستی میان موهایش کشید و سرانجام نامطمئن لب باز کرد:
    - من... من...
    آلینا چشمانش را از دستان خود گرفت و به والشا که سردرگم به دنبال پیداکردن کلمات بود، دوخت.
    والشایی که من در آن مدت کم شناختم به‌هیچ‌وجه اینگونه سردرگم نمی‌شد و این دانستن حس خوبی به من نمی‌داد.
    - خب... می‌دونی! آخه...
    آلینا متعجب به میان کلامش پرید:
    - چی شده؟ گفتم که من بهت شکی ندارم؛ اما خب شما هم باید به من حق بدین. من هیچ خاطره‌ای نه از شما و نه از پاشا دارم. این حق رو دارم که بخوام مدتی رو همراه اون به قصر برم. شاید هر چیزی رو که یادم رفته، یادم بیاد.
    نگاه نگرانم را به او دوختم.
    «نمی‌ذارم اتفاقی برات بیفته. همیشه همراهتم. حتی اگه تا ابد طول بکشه.»
    - اما این درست نیست.
    والشا نگران سمت آلینا شنا کرد. روبه‌رویش ایستاد و من هم نزدیک شدم. زمزمه کرد:
    - اگه بذارم بری به قصر، بعداً من رو نمی‌بخشی. پس نذار کاری کنم که می‌دونم قبلاً هرگز انجام نمی‌دادی.
    آلینا لبخندی زد و با مهربانی نگاهش کرد. انگشت اشاره‌اش را سمت صورت والشا دراز کرد و گفت:
    - تو چرا این‌قدر بانمک حرص می‌خوری؟
    والشا متعجب نگاهش کرد و گفت:
    - ولی من نگرانم.
    که آلینا موهایش را به هم ریخت و خندید و من با اخمی که روی صورتم نشست، به والشا چشم دوختم. او باری دیگر مرا ترسانده بود. اصلاً برای همین ترسم بود که برای دورکردنش از آلینا زندانی‌اش کردم و خود را به شکل او درآوردم، همین ترس به دل آلینا نشستنش.
    به دستان والشا که سمت صورت آلینا در حرکت بود چشم دوختم و حتی پلک هم نزدم.
    «چی‌کار کنم؟ چی‌کار کنم؟»
    قلبم با عصبانیت می‌کوبید. شاید حسادت بود! نه، واقعاً حسادت بود.
    طی یک حرکت شتاب‌زده، انگشتانم را با قدرت به دور مچ دست والشا حلقه کردم و او خشکش زد. درست مانند همان روزی که دستش را برای گرفتن گردن‌بند آلینا دراز کرده بود و من مانع شده بودم. درست همان‌طور متعجب شد و گفت:
    - دوباره؟
    آلینا متعجب به او و دست خشک‌شده در میان راهش زل زد. والشا نگاه متعجبش، متفکر شد و طولی نکشید که اخم‌هایش در هم رفت و عصبی لب گزید. نمی‌دانم چطور اما با سرعت غیرقابل پیش‌بینی‌ای، دست دیگرش روی مچ دستم پیچید و با ضربه‌ی محکمی مرا به زمین کوباند.
    فریادم به هوا رفت و آخ بلندی گفتم. دو دستم را پشت کمرم قفل کرد و من هم‌زمان با فریادی که کشیدم، دست از نامرئی‌بودن نیز برداشتم.
    - آخ! چی‌کار می‌کنی؟
    جیغ حیرت‌زده‌ی آلینا در فریاد عصبی والشا گم شد.
    - توی عوضی باز هم پیدات شد؟
    و آلینا ترسیده زمزمه کرد:
    - ای... این دیگه کیه؟ رو... روحه؟!
    لبخند عمیقی زدم و به‌زحمت سرم را سمتش چرخاندم.
    - باز هم که گفتی روحم؟
    و والشا عصبی مشتی به پهلویم کوباند.
    - صدات رو ببر نکبت. دیگه گیرت انداختم. راه فرار نداری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    پ.وانیث

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    635
    امتیاز واکنش
    43,771
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    • سرزمین خیال •
    خندیدم، علی‌رغم دردی که در پهلویم می‌پیچید به این خوش‌خیالی‌اش خندیدم. حداقل راهی برای فرار از دست او را داشتم. خطاب به او گفتم:
    - انگار خیلی از دیدار دوباره‌م خوش‌حال شدی. مطمئنم دلت خیلی برای اتاق نگهبانی تنگ شده!
    چهره‌ی بر‌افروخته‌اش نشان می‌داد که تا چه حد عصبی شده. آلینا متعجب زمزمه کرد:
    - «باز هم»؟ من... منظورت چی بود که گفتی «باز هم»؟ ما هم رو می‌شناسیم؟
    سمتم شنا کرد و والشا فشار دستانش را بیشتر کرد و فریاد زد:
    - نزدیکش نشو!
    آلینا یکه‌ای خورد. در جایش متوقف شد و با چشمان درشت به والشا چشم دوخت و گفت:
    - چرا؟
    والشا عصبی نفس محکمی کشید و آبشش‌های کنار پهلویش تا جای ممکن باز شد. آلینا نگاه از او گرفت و چشمانش را به من دوخت. در همان حال گفت:
    - ولش کن.
    والشا عصبی تپید:
    - چی؟ همین عوضی این بلاها رو سرت آورد. حالا ولش کنم؟ می‌فهمی چی میگی؟
    بی‌توجه به والشا نگاهم را به آلینا دوختم و گفتم:
    - می‌خوای آزاد شم؟
    با گنگی نگاهم کرد. لبخندی زدم. تمام تمرکزم را به والشا و حرکاتش معطوف کردم و در صدم ثانیه چرخیدم و با پاهایم لگدی به ســینه‌ی والشا کوبیدم. چون انتظار کاری از من نداشت، به‌سمتی پرت شد و فوراً عصبی از جا برخواست و فریاد زد:
    - چطور جرئت کردی عوضی؟
    مار سیاهش را در همان حال که سمتم شنا می‌کرد، ظاهر کرد و من امواج الکتریسته را دیدم که مانند رعدی سمتم حمله‌ور شدند. فوراً پشت والشا تله‌پورت کردم و دستانش را روی کمرش قفل کردم. بی‌توجه در حال جدال باهم هستیم که آلینا جیغی کشید. نگاه هراسان و نگرانم را به او دوختم. با دیدنش که در امنیت بود، نفس آسوده‌ای کشیدم؛ اما او با اخم‌های در هم گره‌خورده، سمتمان شنا کرد و با صدای بلندی گفت:
    - بس کنید!
    و با همان چهره‌ی اخم‌آلود که بامزه‌ترش کرده بود، نگاهم کرد.
    - نشنیدی چی گفتم؟ بس کن و ولش کن!
    این رویش را ندیده بودم. ابرویم را به بالا انداختم و گفتم:
    - اگه دستام رو بردارم، این ماهی عصبانی ممکنه من رو با اون امواج الکتریسیته بسوزونه و...
    والشا در میان حرفم پرید. درحالی‌که هم چنان تقلا می‌کرد تا رها شود گفت:
    - آلینا تو برو عقب. لازم نکرده با این نکبت حرف بزنی و...
    این بار من به میان حرفش پریدم. درحالی‌که تنه‌ای به او می‌زدم گفتم:
    - نکبت؟!
    آهی کشیدم و با ناامیدی زمزمه کردم:
    - وای والشا! نمی‌دونی چقدر دلم برای اتاق نگهبانی تنگ شده.
    و با مهربانی ادامه دادم:
    - تو دلت تنگ نشده؟
    والشا عصبی غرید:
    - هیش، لعنتی!
    خنده‌ام را قورت دادم و به چهره‌ی غرق سؤال آلینا چشم دوختم. سرم را کمی سمت چپ متمایل کردم و گفتم:
    - اگه تو بخوای آزادش می‌کنم.
    با شادی لبخندی زد و گفت:
    - واقعاً؟
    چشم درشت کردم.
    - البته!
    مکثی کردم و با همان چشمان درشت‌شده ادامه دادم:
    - البته شرط داره.
    والشا پوزخندی زد.
    - ترجیح میدم بندازیم تو اتاق نگهبانی و اونجا زندانیم کنی.
    و رو به آلینا ادامه داد:
    - و تو هم حق نداری به حرف این نکبت گوش کنی!
    بی‌توجه به والشا، نگاهم را موشکافانه به آلینا دوختم.
    - خب؟
    - خب... خب... چه شرطی؟
    اخم کم‌رنگی کردم.
    - اه! این‌طوری که نمیشه. من دارم با جونم معامله می‌کنم. کی می‌دونه شاید وقتی دستام رو برداشتم بهم حمله کنه.
    والشا عصبی زیر لب غرید:
    - شک نکن همین کار رو می‌کنم.
    با این حرف والشا، با پیروزمندی به آلینا چشم دوختم. آلینا کلافه با انگشتان دستش بازی کرد.
    - من هیچ‌کدومتون رو نمی شناسم؛ ولی انگار شما من رو می‌شناسین. برای همین بهتون اعتماد می‌کنم. نمی‌دونم شاید قبلاً شخص مهمی بودین برام و من با این احتمال شرطت رو قبول می‌کنم.
    نگاهش را از دستانش گرفت و به چشمانم زل زد. حرف‌های دل‌نشینش باعث شد ناخودآگاه دستانم از دور دستان والشا باز شود. انگار والشا هم مانند من مسخ حرف‌های دل‌نشین او شده بود که تکانی نخورد.


    (برای پیدا کردن رمان، دسترسی سریع تر به پست ها، دکمه پیگیری موضوع رو بزنید.:aiwan_light_blum:ss:aiwan_light_heart:)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا