دو هفتهای از حضورم در آن خانه میگذشت. در آن دو هفته، کمی بیشتر با هوم آشنا شدم. او مرد جدی و گاهی بیحوصله بود.
رفتار بیشباهتش به یک نگهبان آسمانی مرا متعجب میکرد. البته که دلیل آن خیلی دور از ذهن نبود؛ زیرا اکثر طول زندگیاش را در کنار انسانها میگذراند و عادات رفتاری آنها را در پیش گرفته بود.
بهعنوان مثال در ساعات معینی از روز روبهروی جعبهای سیاهرنگ مینشست و آنوقت جعبه شیشهای سیاه، رنگش تغییر میکرد و انسانهای مختلفی را از درونش نشان میداد. نام عجیبی هم داشت «تلویزیون»
او میگفت همهی انسانها این جعبهی شگفتانگیز را دوست دارند. هوم همچنین علاقهی زیادی به پوشیدن کتهای از جنس چرم داشت؛ به طوری که من تا به آن زمان ندیده بودم که او بدون پوشیدن آن از خانه خارج شود. شاید من هم روزی شبیه به او میشدم! آم... بهتر است بگویم شبیه به انسانها!
شاید تقدیر من این بود که «زمین» زندگی دیگرم باشد.
در این چند روز، بارها و بارها خاطراتم را دوره کردم. خاطراتی که وجود آلینا به آن جان میبخشید. از آن روزی که طلسم اتاق نگهبانی را شکست تا آخرین دیدارمان در آن جزیرهی پرخاطره.
لبخند تلخی روی صورتم جا خوش کرد. چه روزهایی بود روزهایی که در کنار او گذرانده بودم. از اینکه مأموریت پیداکردن او به گردن من افتاده بود، خوشحال بودم. گرچه کوتاه و زودگذر بود. گرچه پایان تلخی داشت؛ اما هر چه بود، خوب بود، حتی همان پایان تلخ.
از آن روز سیاهِ ازدستدادنش تا به آن زمان، لحظهای نیست که به این دیدار دوبارهاش در دنیای مردگان فکر نکرده باشم. دلتنگ چشمهای سیاهش بودم. دلتنگ آن روزهای کوتاه بودنش در کنارم.
اما میترسیدم. میترسیدم از اینکه آنجا نبینمش، که نباشد.
میترسیدم از واقعیتی که بیرحمانه سیلی به صورتم میزد.
این یک حقیقت بود. از اینکه پریان دریایی تنها هنگامی پس از مرگ پا به دنیای مردگان میگذارند که در وجودشان مادهی باارزش شادی و آرامش داشته باشند، میترسم. اما... اما آلینای من که...
لب گزیدم. از درک ادامهی این جمله نفسم رفت.
دست روی درگاه پنجره گذاشتم و دست دیگرم روی قلبم نشست.
باران کمی در حال باریدن بود و آن کوچهی باریک سنگ فرششده را نمناک میکرد. دیگر از صدای جیرجیرکها خبری نبود.
آهی کشیدم و به ابرهای تیرهی آسمان زل زدم. با رجوع به قلبم نجوا کردم:
- پرودگارا! سپاس میگویمت که سپاس و ستایش از آن توست.
همانجا روی موکت شیریرنگ اتاق زانو زدم و دستانم را سمت آسمان دراز کردم. چشم بستم و اشک روی صورتم جاری شد. به عبادت مشغول شدم و آرامش زیادی در وجودم جاری شد. با شیفتگی و التهاب نجوا کردم:
- ای خالق همهی جهان! ای یگانهی هستیبخش! ای خدایی که همهی کهکشانها و ستارگان به قدرت تو پابرجاست!
مکثی کردم از غمی که مانند دودی سمی در دلم پیچد و از حجم زیادش وجودم سنگین شد. ملتمسانه ادامه دادم:
- پروردگارا! قلبی را که دیگر خود گذشتهاش نیست به مهربانی و بخشندگیات تسکین ده!
چشم بستم و نجواکنان بارها و بارها صدایش زدم. نمیدانستم چه وقت بود که مشغول رازونیاز بودم؛ اما وقتی بوی خوشی در اتاق پیچید و صدایی ناآشنا نامم را بر لب آورد، چشم باز کردم. آن وقت دیدم فضای اتاق بسیار لطیف و مطبوع شده.
«یعنی... یعنی ممکنه؟»
و من بازگشتم از پروژه های سنگینی که داشتم. نظرتون رو در مورد پارت ها در صفحه پروفایلم به گوش جان می سپرم. ;-)
رفتار بیشباهتش به یک نگهبان آسمانی مرا متعجب میکرد. البته که دلیل آن خیلی دور از ذهن نبود؛ زیرا اکثر طول زندگیاش را در کنار انسانها میگذراند و عادات رفتاری آنها را در پیش گرفته بود.
بهعنوان مثال در ساعات معینی از روز روبهروی جعبهای سیاهرنگ مینشست و آنوقت جعبه شیشهای سیاه، رنگش تغییر میکرد و انسانهای مختلفی را از درونش نشان میداد. نام عجیبی هم داشت «تلویزیون»
او میگفت همهی انسانها این جعبهی شگفتانگیز را دوست دارند. هوم همچنین علاقهی زیادی به پوشیدن کتهای از جنس چرم داشت؛ به طوری که من تا به آن زمان ندیده بودم که او بدون پوشیدن آن از خانه خارج شود. شاید من هم روزی شبیه به او میشدم! آم... بهتر است بگویم شبیه به انسانها!
شاید تقدیر من این بود که «زمین» زندگی دیگرم باشد.
در این چند روز، بارها و بارها خاطراتم را دوره کردم. خاطراتی که وجود آلینا به آن جان میبخشید. از آن روزی که طلسم اتاق نگهبانی را شکست تا آخرین دیدارمان در آن جزیرهی پرخاطره.
لبخند تلخی روی صورتم جا خوش کرد. چه روزهایی بود روزهایی که در کنار او گذرانده بودم. از اینکه مأموریت پیداکردن او به گردن من افتاده بود، خوشحال بودم. گرچه کوتاه و زودگذر بود. گرچه پایان تلخی داشت؛ اما هر چه بود، خوب بود، حتی همان پایان تلخ.
از آن روز سیاهِ ازدستدادنش تا به آن زمان، لحظهای نیست که به این دیدار دوبارهاش در دنیای مردگان فکر نکرده باشم. دلتنگ چشمهای سیاهش بودم. دلتنگ آن روزهای کوتاه بودنش در کنارم.
اما میترسیدم. میترسیدم از اینکه آنجا نبینمش، که نباشد.
میترسیدم از واقعیتی که بیرحمانه سیلی به صورتم میزد.
این یک حقیقت بود. از اینکه پریان دریایی تنها هنگامی پس از مرگ پا به دنیای مردگان میگذارند که در وجودشان مادهی باارزش شادی و آرامش داشته باشند، میترسم. اما... اما آلینای من که...
لب گزیدم. از درک ادامهی این جمله نفسم رفت.
دست روی درگاه پنجره گذاشتم و دست دیگرم روی قلبم نشست.
باران کمی در حال باریدن بود و آن کوچهی باریک سنگ فرششده را نمناک میکرد. دیگر از صدای جیرجیرکها خبری نبود.
آهی کشیدم و به ابرهای تیرهی آسمان زل زدم. با رجوع به قلبم نجوا کردم:
- پرودگارا! سپاس میگویمت که سپاس و ستایش از آن توست.
همانجا روی موکت شیریرنگ اتاق زانو زدم و دستانم را سمت آسمان دراز کردم. چشم بستم و اشک روی صورتم جاری شد. به عبادت مشغول شدم و آرامش زیادی در وجودم جاری شد. با شیفتگی و التهاب نجوا کردم:
- ای خالق همهی جهان! ای یگانهی هستیبخش! ای خدایی که همهی کهکشانها و ستارگان به قدرت تو پابرجاست!
مکثی کردم از غمی که مانند دودی سمی در دلم پیچد و از حجم زیادش وجودم سنگین شد. ملتمسانه ادامه دادم:
- پروردگارا! قلبی را که دیگر خود گذشتهاش نیست به مهربانی و بخشندگیات تسکین ده!
چشم بستم و نجواکنان بارها و بارها صدایش زدم. نمیدانستم چه وقت بود که مشغول رازونیاز بودم؛ اما وقتی بوی خوشی در اتاق پیچید و صدایی ناآشنا نامم را بر لب آورد، چشم باز کردم. آن وقت دیدم فضای اتاق بسیار لطیف و مطبوع شده.
«یعنی... یعنی ممکنه؟»
و من بازگشتم از پروژه های سنگینی که داشتم. نظرتون رو در مورد پارت ها در صفحه پروفایلم به گوش جان می سپرم. ;-)
آخرین ویرایش توسط مدیر: