کامل شده رمان یک روز توزندگیم بودی (جلددوم رمان ایلیا)| قلب پاییز کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pari sima

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/20
ارسالی ها
247
امتیاز واکنش
1,383
امتیاز
0
روزی باشد بدون دلتنگی
اگر تو بگویی بر‌می‌گردی
ولی می دونستم فقط یه آرزوی دور و درازه.
چرا گریه م بند نمی اومد؟خدایا التماست می کنم از دلم بیرونش کن. التماست می کنم.با هر سختی و دلتنگی ای که بود از خونه دل کندم و خارج شدم.این خونه رو دوست داشتم.نه بزرگ بود، نه خیلی خیلی قشنگ بود.به خاطر صاحبش دوستش داشتم. همون طور که صاحبشو دوست داشتم.
آهی کشیدم و قدمامو تند تر برداشتم تا دور بشم از این همه خاطره که منو داشت از بین می برد.
+++++++++++++++++++++++
ایلیا:
ساره از گردنم آویزون شده بود و به شدت خوشحال بود.منم نمی تونستم لبخندمو از روی صورتم جمع کنم.عاشقا همین بودن.هنوز اون ناراحتی ته دلم بیداد می کرد، اما سعی می کردم بهش فکر نکنم و خودمو بیخیال نشون بدم.
در آخر زندگی ما جدا شده بود و من وقتی شب به خونه برم، نفسی رو اون جا نخواهم دید.اونم حالی شبیه حال من داشت.خوشحال از اعدام نشدن بابا و ناراحت از بخت تیره من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    —وای ایلیا جونم تو محشری عزیزم.
    به لبخند اکتفا کردم.
    گفت:باید به بابا نشونت بدم. مطمئنم ازت خوشش میاد.
    تو دلم امیدوارمی گفتم.
    +خدا کنه.
    —وا شک داری عشقم؟من بهت اطمینان می دم عاشقت بشه حالا ببین.
    چیزی نگفتم و اون تلفنشو برداشت.
    —خب وقتشه زنگ بزنم به بابا.
    با چشمای گشاد شده خیره نگاش کردم.چرا داشت این همه عجله به خرج می داد؟
    دستشو گرفتم:چرا انقدر عجله ای داری کارا رو پیش می بری؟بذار عرقم خشک بشه بعد.
    پشت چشمی نازک کرد:وای ایلیا، چرا انقدر بی ذوقی؟اون مانع سمج(نفس)بالاخره از بینمون برداشته شد، بابا خلاص شدیم.حالا هم که داریم بهم می رسیدم تو داری تاقچه بالا می ذاری؟
    طرز حرف زدنشو به هیچ وجه دوست نداشتم.بیچاره نفس کی این جوری با من برخورد می کرد؟ابروم ناخوداگاه بالا پرید.من چرا داشتم این دو تا رو با هم مقایسه می کردم؟خدا به دادم برسه.
    زنگ زد و شروع به حرف زدن کرد.من که انگار کر شده بودم و هیچی نمی شنیدم.تمام فکر و ذکرم پیش کسی بود که دیگه نبود.هه!
    تلفنو قطع کرد:حله گفت بریم پیشش.
    بازم تعجب.چه بابای اپن مایندی داشت!
    تا حالا از نزدیک همچین خانواده ایی ندیده بودم ولی الان داشتم با یه کدوم از اونا وصلت می کنم.
    واقعا چه سرنوشتی.
    ++++++++++++++++++++++
    همه چیز سریع تر اون چیزی که فکر می کردم پیش رفته بود.این چند ماه همش تو هول و ولای عروسی بودم.
    آره درسته عروسی منو ساره.بعد از اونم که قرار بود از ایران بریم.
    خونه رو برای جشن عروسی فروخته بودم با این که هنوزم قسطای بانک مونده بود و روی گردنم سنگینی می کرد
    خونه هم که قرار بود تو همون خونه ساره که با هم بودیم زندگی کنیم.من راضی نبود، اما مجبور بودم.
    بدون خونه که نمی تونستیم توی کوچه زندگی کنیم.هه! مسخره ست از الان شدم جیره گیر زنم.تو خونه ی زنم باید زندگی کنم.به معنای واقعی کلمه افتضاحِ.پیش خود ساره زندگی می کردم.
    درسته جشن عروسی نگرفته بودیم اما دیگه مانعی بینمون قرار نگرفته بود، که جدا از هم زندگی کنیم.
    دیگه حتی خانوادمم پیشم نبودن.
    فقط قرار شده بود چند تا از دوستای من که کم هم بودن تو جشن شرکت کنن و خانواده تقریبا پر جمعیت ساره.
    پدرش خیلی ریلکس با دوستی منو ساره بر خورد کرده بود و انگار اصلا براش مهم نیست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    روی مبل نشسته بودم و تلویزیون نگاه می کردم که ساره از تو آشپزخونه بیرون اومد.پیرهن حریر بنفش رنگی که تا بالای زانوش بود پوشیده بود و موهاشم پشت سرش گوجه کرده بود.نیم نگاه بی تفاوتی بهم انداخت و به سمت گوشیش که روی میز گوشه سالن بود رفت.بعد از قرار ازدواجمون انگار که اون همه ذوق شوقش، فروکش کرده بود.
    در حالی مثلا سعی می کرد، خودشو مثل قدیم نشون بده، اما من متوجه بودم که همش فقط تظاهره.شایدم فقط داشتم منفی بافی می کردم. خدا می دونه تو دلش چی می گذره.
    رو کاناپه مقابلم نشست و با گوشیش مشغول شد.انقدر سرگرم بود، که حواسش به من نبود، که دارم دو ساعت نگاهش می کنم .معلوم بود داره smsمیده و ابرو هاش هم عمیقا تو هم بود و معلوم بود افکارش آشفته ست.
    حیف اهلش نبودم، وگرنه می رفتم و گوشیشو از دستش می کشیدم تا بفهمم این همه اخم واسه چیه؟چی داره می بینه، یا چی می خونه که این جوری عمیق اخم کرده.
    بیخیال شدم و به تلویزیون و برنامه مزخرفش که در حال پخش بود، خیره شدم.
    ++++++++++++++++++++++++
    امروز روز عروسیمون بود.من که خودم آرایشگاه رفته بودم برای کوتاهی موهام و اصلاح و باقی کار ها، حالا هم قرار بود ، دنبال ساره برم.رفتم دنبالش و وقتی دیدمش، دهنم باز موند.فوق العاده خوشگل شده بود و حسابی با دین و ایمون من بازی می کرد.دوست داشتم همون جا بغلش کنم و از ته دل توی بغلم، فشارش بدم.دستمو جلو بردم و دست ظریفشو توی دستم گرفتم.لبخندی لب های رژ خورده قرمزشو از هم باز کرد و با من همراه شد.
    به حرفای فیلمبردار عمل می کردیم و اون جوری که اونا ازمون، می خواستن شروع به حرکت کردیم.در ماشین سیاه رنگ، ساره رو باز کردم و با لبخند منتظر شدم سوار بشه.جوابم با لبخند پاسخ داده شد و بعد هم ساره سوار ماشین شد.قرار بود بریم، آتلیه و عکس بگیریم.خدا رو شکر پول اینو خودم تونسته بودم بدم و دیگه مدیون ساره نشده بودم!خیلی حس، بدیه احساس این که، فکر کنی سرباری و اویزون کسی.
    ماشینو به حرکت در آوردم و تقریبا ویراژ دادم.با هم درباره همه چی حرف زدیم.بچه های آیندمون، اسماشون و کلا هرچی که می شه فکرشو کرد.
    زندگی برای اولین بار بود، که منو ریشخند، نکرده بود و یه جورایی حالا داشت لبخند شیرینی هم بهم می زد.
    و من دوست نداشتم این شادی و خوشحالی به این زودیا تموم بشه.لبخند از روی لبمون پاک نمی شد.
    به آتلیه رسیدیم و به گفته عکاس، شروع به ژست گرفتن کردیم.یه ژستایی که معلوم نبود، از کجا به ذهن این عکاس بالا شهری رسیده.پوفی کشیدم و درحالی که عرق کرده بودم و به شدت گرمم شده بود، همه اون ژستا رو می گرفتم.با هر مکافاتی که بود تموم شد و خودمونو به باغ که عروسی در اون برگذار می شد رسوندیم.
    —وای عزیزم باورم نمی شه چند دقیقه دیگه بهم پیوند می خوریم.
    حرفش به دلم نشست و در حالی که لبخندزنان، دستشو با انگشت اشارم نوازش می کردم گفتم:منم خوشحالم گلم.
    —نه، نه مطمئن باش، به خوشحالی من نمی رسه.
    +باشه، خانم خوشحال، قبول، تو از من خوشحال تری.
    قهقهه ای زد و با کف دستش کمرم و نوازش کرد:چه سریع تسلیم شدی آقا ایلیا!
    لبخند زدم و گفتم:مگه می شه در مقابل خانم خوشگلم تسلیم نشم؟تو همیشه منو از رو می بری.
    —قربون آقای خودم برم من.
    +خدا نکنه عزیزم.
    به حرفم لبخندی زد و چیزی نگفت.
    تا رسیدیم، آن چنان شلوغ شد که انگار کی اومده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    خندم گرفت، زنم انقدر طرفدار داشت من نمی دونستم؟خوبه حداقل محبوب بود.
    به سمت جایگاه عروس داماد، رفتیم و نشستیم.هنوز ننشسته بودیم دو تا دختر هم سن و سال، ساره به سمتمون اومدن.
    یکیشون قدبلند و توپر بود و لباس آبی رنگی که خیلی هم کوتاه بود پوشیده بود و اون یکی هم درست برعکس همراهش قد کوتاه و ریزه میزه بود.چهره با نمکی داشت و لباسشم به مراتب پوشیده تر و خیلی به نظر من البته قشنگ تر از همراهش بود
    آره اومدن و شروع کردن سلام و احوال پرسی
    قد بلنده:سلام بر عروس و دوماد خوشبخت.خوبین؟
    +تشکر خانم.
    قد کوتاه:ساره جون شوهر خوشگلی گیرت اومده ها.
    با دهن باز نگاش کردم. واقعا وقیح بود و حرفش صدبرابر وقیحانه تر.
    ساره:پس چی فکر کردی، شیرین خانم، من شکارچی ماهری ام.
    پس اسم این خانم پررو شیرین بود. اتفاقا بر عکس اسمش اصلا شیرین نبود و بیشتر، تلخ و نچسب می اومد.بعد از اون حرفش کلا به این نتیجه رسیدم، که هیچ وقت نباید از روی ظاهر یه نفرو قضاوت کرد.
    شیرین:آقا دوماد، پاشید عکس بگیریم با هم.
    بغـ*ـل دستیش سقلمه ای به پهلوی دخترک زد و گفت:شاید دوست نداشته باشه، خودش و زنش باهامون عکس بندازه.
    ساره:نه بابا امل که نیست نذاره، اگر این جور بود، تو این عروسی قاطی من باید با چادر چاقچور اینجا می شستم.
    ابروش و بالا انداخت و بدون این که، به من فرصت حرف زدن بده بلند شد و دست منم گرفت و بلندم کرد.هه! غیرت داشتن پیش همچین، آدمایی یعنی امل بودن.
    می خواستم به تموم حرفای ساره اعتراض کنم، ولی حیف که اصلا حال و حوصله جنگ و دعوا رو تو شب عروسیم نداشتم ودوست نداشتم شب عروسی بینمون کدورتی پیش بیاد.والا همین اول کار که نمی تونستیم جنگ و دعوا رو شروع کنیم.
    دخترا هم بغـ*ـل دستمون اومدن و خر دختری که داشت از روبه رومون می اومد گرفتن و ازش خواستن، با دوربین، دیجیتالی و حسابیشون ازمون عکس بگیره دختر هم قبول کرد. شیرین و دوستش، که هنوز رابـ ـطه فامیلیشونو با ساره نمی دونستم شروع کردن ژست گرفتن و دختره هم عکس می گرفت.منم که مثل مجسمه ایستاده، بودم و هیچی نمی گفتم تا خودشون از رو برن و بس کنن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    پاشد و حوله رو از دور تنش باز کرد و لباساشو پوشید.آرایش هم کرد و بعد به سمت من اومد.در همون حال گفت:بریم بیرون؟حوصله م خیلی سر رفته.
    +تا همین دوساعت پیش که بیرون بودیم
    اخم کرد و با لحن همیشگی ش گفت:خب حوصله م سر رفته،چیکار کنم هان؟می خوای خودم تنهایی برم؟
    آب دهنمو قورت دادم و به خاطر این لحن بد اخم کردم.نمی دونم چرا نمی خواست خودشو عوض کنه.
    +اصلا از طرز حرف زدنت خوشم نمیادا. حواست باشه چطوری با من حرف می زنی.
    دستشو به کمر زد و شاکی گفت:من همینم. همـــــــــین اگه خیلی خوشت نمی اومد می خواستی باهام ازدواج نکنی. واست فرش قرمز که پهن نکرده بودم.
    شدم اسفند روی آتیش،انقدر عصبی شدم که حد و اندازه نداشت. از جام بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم.
    +این چه طرز حرف زدنه؟جلوت کوتاه میام هوا برت نداره ها.
    برو بابایی گفت و ادامه داد:اصلا به درک خودم میرم تو هم بشین همین جا و سماق بمک.
    با نفسای بلندی که می کشیدم سعی کردم خودمو آروم کنم و موفق هم بودم. دوست نداشتم حداقل تو ماه عسل دعوا پیش بیاد و زهرش بشه. باید بعد از این که ماه عسل و این سفر تموم شد به طور جدی با ساره در این باره صحبت می کردم.
    به خاطر همین گفتم:ساره صبرکن.منم میام.
    پشت چشمی برام نازک کرد و درحالی که به سمت لباسای بیرون ش که آویزون شده بود می رفت گفت:هر جور میلته ایلیا.
    لبامو روی هم فشار دادم و منم شروع به لباس پوشیدن کردم.اون روز علیرغم دعوای اولمون خیلی بهمون خوش گذشت و دیگه تنشی بینمون اتفاق نیوفتاد. رفتیم شهربازی، جنگل، دریا و در آخر هم با رستوران روزمون خاتمه پیدا کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    +++++++++
    از زبان نفس
    بابا قرار بود امروز از زندان آزاد بشه و من نمی تونستم خوشحالیم رو توصیف کنم.
    نه تنها من از ذوق نمی تونستم رو پاهای خودم بایستم بلکه نیاز و مامان هم این طور بودن.
    مامان که اصلا باورش نمی شد،قراره بابا از زندان آزاد بشه و همش هم می گفتـ
    —:وای نفس یعنی واقعا بابات داره آزاد می شه؟؟من که باورم نمی شه.
    با ذوق خندیدم:آره مامان جونم،به خدا که همش واقعیته و ما هم خواب نیست،بابا جونم داره آزاد می شه.
    نیاز:به خدا آجی به مامان حق می دم که باور نکنه.خود منم اصلا باورم نمیشه.
    دوباره خندیدم و به در زندان خیره شدم.
    امروز عجیب خوش خنده شده بودم.
    صدای نگران مامان به گوش رسید:نیاز،نفس لو نمیدینا.بابات نباید بفهمه که چطوری آزاد شده.
    نیاز:وای مامان کشتی مارو می دونی این چندمین باره که این حرفو می زنی؟با بچه های دو ساله که طرف نیستی،بخدا لو نمی دیم.خیالت راحته راحت.
    منم با نیاز هم عقیده بودم.
    این حرف و از خونه تا این جا هزار بار تکرار کرده بود و منو نیاز و کلافه کرده بود.
    آخرش می ترسیدم خودش بی دقتی،کنه و ما رو لو بده.
    +++++++++
    مامان،مثل پروانه دور بابا می گشت و ازش پذیرایی می کرد.
    منو نیاز هم به کاراش که توام با دستپاچگی و خوشحالی بود،می خندیدم و سر تکون می دادیم.
    بابای عزیزمم خوشحال بود،این اولین خوشحالیمون بعد از مرگ پدر ایلیا بود.
    یاد ایلیا تمام فکر و ذهنم و تسخیر کرد.
    ایلیا چرا ترکم کردی؟هیچ وقت نفهمیدم چرا با اون عجله و هول هولی همه چیزو تموم کرده و برای همیشه رفت.
    بابا:دخترای گلم چی کار می کنن؟بیاید نزدیک تر ببینمتون نمی دونید چقدر دلتنگتون بودم.
    نیاز:ما هم دلتنگتون بودیم بابا جونم.
    بعد از اتمام حرفش رفت و نزدیک ترین جا بغـ*ـل دست بابا که توی همین چند وقتتو زندان انگار ده سال پیر تر شده بود نشست.
    +آره بابا جون ما هم دلتنگت بودیم.
    لبخند مهربونی زد و بهم اشاره کرد پیشش برم.
    رفتم و اون هم پیشونیم و بوسید.
    مامان هم چایی آورد و به همه تعارف کرد.
    در آخر نزدیک ما و پیش ما نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    مامان:آقا،مي بيني تو رو خدا؟اينا نشستن و من بايد دولا راست بشم.
    همه اينا رو با شوخي و خنده مي گفت و ما رو هم به خنده انداخت.
    حرف بابا باعث شد خندمون بيشتر بشه:والا تربيت توان ديگه!!!من که دخالتي نداشتم توي اين مورد.
    مامان الکي چشم غره رفت:خوشم باشه،حالا ديگه همه چيزو مي اندازي گردن من؟؟
    همين جوري با هم ديگه کل کل مي کردن که الناز وسط حرفشون پريد:آقا منو نفس اشتباه کرديم.به خدا الان نفس پا مي شه غذا درست مي کنه
    شما باهم دعوا نکنين.
    +بچه پرو چرا از من مايه مي ذاري؟؟!!!اگه راست مي گي خودت پاشو درست کن
    ديگه با اين حرف جمع ترکيد.
    خلاصه اون روز به خنده و شوخی گذشت وکسی هم به قول مامان سوتی نداد و قضیه من و ایلیا لو نرفت.
    -----------------------------------------------
    چند ماه بعد
    از زبان ایلیا
    باورم نمی شد.چندمین بار بود که نامه رو خونده بودم از دستم دیگه در رفته بود.
    نه حتما یه شوخیه مسخره ست.
    اما کلمات اون قدر بد بهم دهن کجی می کردن که نمی تونست فقط یه شوخی باشه.
    با عصبانیت مشتم و محکم به آینه کوبوندم و فریاد زدم:دروغه لعنتی.همه چی یه دروغ خیلی بزرگه.
    به سوزش دستم بی توجه بودم.
    در اصل سوزش قلبم از سوزش دستم خیلی بیشتر بود.
    دوباره کاغذه سفید و تا خورده رو بالا آوردم و شروع کردم به خوندن:سلام ایلیا جان،الان که این نامه رو می خونی من فرسنگ ها ازت دورم.حتما تعجب کردی نه؟!اما لازم نیست الان برات همه چیزو مشخص می کنم.
    من از بچگی پر بودم از حسرت و عقده. بابا همیشه منو تو هر چیزی که دوست داشتم و خلاصه هرکاری که می خواستم بکنم سرکوب می کرد. من از همون موقع دوست داشتم از بابایی که بی تفاوته و در عین حال در همه تصمیمای من دخالت می کنه دور بشم. اما حیف که قدرت و توان فرار کردنم از من سلب شده بود.
    من با این چیزا بزرگ شدم.
    یه جورایی تو پوسته ظاهری منو می دیدی و هیچ وقت نفهمیدی در درون من چی می گذره.
    خب دیگه سرتو درد نمیارم.به اضافه این که مطمئنا این چیزا زیاد هم برات اهمیت نداره و خب حق هم داری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    بذار فقط جریان خودمون و برات تعریف کنم تا اذیت نشی.
    منوعشقم خیلی وقته که تصمیم به رفتن داریم.
    اما بابام زیر بار نمی رفت و به ازدواجمون راضی نمی شد تا ما هم راحت از این جا بریم.
    پاشو کرده بود توی کفش که من از این پسر خوشم نمیاد و اگه باهاش ازدواج کنی ارث بهت نمی رسه.
    می بینی باز هم منو عذاب داد.مثل همیشه .آخه می گفت هر کی جز اون پسر باشه رو قبول می کنم و همون دقیقه هم نصف ارثتو به نامت می زنم.
    با قهر و دعوا اون روز تموم شد و منو مهران یواشکی همدیگرو ملاقات می کردیم و در همون حال هم به فکر یه نقشه بودیم.تا این که تو اون مهمونی با تو آشنا شدم.از سرو روت سادگی می بارید همون دقیقه یه فکری به ذهنم خطور کرد و به اجراش درآوردم.
    بماند که با کلی عذاب مهران راضی شد با تو ازدواج کنم.
    ولی بالاخره اون همه عذاب ثمره داد و من به ارثم رسیدم.
    ارثی که تا آخر عمرم منو تامین نگه می داشت.
    در آخر هم امروز کارامون جور شده و و با هم از ایران داریم می ریم.
    فقط می خوام ازت عذر خواهی کنم که باهات بد حرف می زدم و با بعضی کارام عذابت می دادم.
    همش به خاطر فشاری که روم بود.این عکس العملا رو از خودم نشون می دادم.
    و در آخر این که،بهتره غیابی طلاقم بدی،این مورد و به اضافه این که کارای ثبت سند این خونه به نامت رو وکیلم انجام می ده.
    کمترین کاری که می تونستم برات انجام بدم زدن سند این خونه به نامت بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    اوم دیگه حرفی ندارم بزنم جز این که خوشبخت بشی.
    با عصبانیت نامه رو ریز ریز کردم و فریاد زدم.از ته دلم. نزدیک بود حنجره ام پاره بشه. اونقدر شدت این فریاد بالا و زیاد بود. چشمم به مشت خونیم افتاد. چند تیکه شیشه هم بهم دهن کجی می کردن و نمی دونستم چیکار کنم.خدایا چرا باهام این طوری تا کردی؟
    توی همین حال افتضاح غوطه ور بود که چشمم به عکس سیاه و سفید ساره افتاد. به طرف عکس حمله ور شدم و پوسترو ریز ریزش کردم. در آخر هم انرژیم تحیل رفت و با حال نزار روی سرامیکا نشستم.
    راست می گفت،من ساده بودم.منی که برای نفس یه هیولا بودم و خیره سرم مثلا زرنگی کرده بودم.حالا از یه مار افعی خوش خط و خال نیش خورده بودم. واقعا همینه که می گن،دنیا دار مکافاته همینه.
    دل نفسو شکستم و خدا هم همون جور تو کاسه م گذاشت و حالمو گرفت.حقمه! تاوان دل شکستن همینه. بلند شدم. خود کرده را تدبیر نیست.حقم بود همه این چیزا حقم بود.
    جلوی ایینه ایستادم و به خودم پوزخند زدم. انگار که داشتم خودمو مسخره می کردم.واقعا حالم جای تاسف داشت؛نه مسخره کردن.
    رفتم توآشپزخونه،می دونستم اگه به خواب نرم حتما یه بلایی سر خودم میارم اونم به خاطر یه آدمی که مفت نمی ارزید.
    قرص خواب اورو بدون آب بلعیدم و تلخیشو که شده بود مثل تلخی زندگی خودم به جون خریدم. این خواب آور به قدری قوی بود که می دونستم فیل م از پا در میاره من که هیچ بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    دراز کشیدم. همه چی از جلوی چشمام رد می شد. زندگیم با نفس،بعدش با ساره. شروع کرده بودم به مقایسه کردنشون با هم دیگه.حالا که فکر می کنم نفس در مقابل ساره یه فرشته ی تمام عیار بود.آره فرشته ای که من قدر ندونستم و خودم با دستای خودم از دستش دادم.
    یه شعر به ذهنم اومد واقعا که به درد من می خورد.به درد حال و روزم.با صدای گرفته شروع کردم به زمزمه کردن شعری که چند وقت پیش سرسری ازش گذشته بودم و الان خوب درکش می کردم.
    یک روز تو زندگیم بودی
    همین جا رو به روم بودی
    اما آرزوم نبودی
    فکر می کردم از آسمون
    باید بیاد یه روزی اون
    تا آرزوم بشه تموم
    یک اشتباهی کردم و
    دل تو رو شکستمو
    نمی بخشم خودمو
    حالا پشیمون شدمو
    می خوام تو باشی پیشمو
    حق داری که نبخشیم.
    شرمنده تم که ستاره داشتمو
    دنبال اون می گشتمو
    شاکی از این بودم که من ستاره ای ندارم.
    ستاره بود تو مشتمو
    تکیه می داد به پشتمو احساسشو می کشتمو
    احساستو می کشتم.
    یک روز تو زندگیم بودی
    همین جا رو به روم بودی
    اما آرزوم نبودی
    فکر می کردم از آسمون
    باید بیاد یه روزی اون
    تا آرزوم بشه تموم
    یک اشتباهی کردم و
    دل تو رو شکستمو
    نمی بخشم خودمو
    حالا پشیمون شدمو
    می خوام تو باشی پیشمو
    حق داری که نبخشیم.
    شرمنده تم که ستاره داشتمو
    دنبال اون می گشتمو
    شاکی از این بودم که من ستاره ای ندارم.
    ستاره بود تو مشتمو
    تکیه می داد به پشتمواحساسشو می کشتمو
    احساستو می کشتم
    اون قدر این شعرو زمزمه کردم و اشک ریختم که نفهمیدم کی به خواب رفتم.
    --------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا