«آراد»
شادی رو که پیاده کردم و رفت،از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم،هیچوقت فکرشو نمیکردم عشق و دوست داشتن یک نفر انقدر میتونه شیرین و لـ*ـذت بخش باشه اونم واسه منی که تا حالا یه عشق واقعی رو تجربه نکرده بودم و هر چی که بوده شیطنتهای دوران دبیرستان بوده و نمیشه برچسب عشق روش زد! ولی حالا،اگه دنیا هم جلوم وایسته شادی رو واسه خودم نگه میدارم و حاضر نیستم با دنیا عوضش کنم این دخترِ سرکش و دوست داشتنی رو
میدونستم گندم تا حالا اخبار و گذاشته کف دست مامان ،هرچند خودم حالا حالا ها قصد نداشتم به مامان چیزی بگم چون بعد کلید می کرد که سری بساط عقد و عروسی رو راه بندازه ولی خب عیبی نداره بزار اونم خوشحال بشه.جلو یه قنادی نگه داشتم و پریدم پایین و واسه خونه شیرینی گرفتم و دوباره راه افتادم.ماشینو بردم داخل حیاط و با جعبه شیرینی رفتم تو ،ظاهراً مامان مهمون داشت،اولش فکر کردم شاید خاله مهتاب باشه ولی وقتی رفتم داخل دیدم مهناز دوست مامانه،که از بچگی خاله مهناز صداش میزدم،چندبار به در ورودی ضربه زدم و بعد رفتم داخل . خاله مهناز که منو دید از جاش بلند شد و با هم خوش و بش کردیم با مامان هم سلام علیک کردم که گفت:خیرباشه مامان جون چرا شیرینی گرفتی؟
اممم پس هنوز گندم اطلاع رسانی نکرده!
آراد:هیچی مامان جان،همینطوری، که بخوریم
مهناز:پس کی شیرینی عروسیتو میخوریم پسر؟
آراد:همین روزا ایشالله
مامان:چــــــــی؟!
غش غش زدم زیر خنده
مامان:آراد چی گفتی؟گفتی همین روزا؟یعنی من باور کنم؟وای آراد خودتی؟
همونطور که میخندیدم گفتم:شوخی کردم مامان! چیه به من نمیاد از این شوخیا کنم؟
مامان:نه والا! تا جایی که من یادمه جلو تو از این حرفا نمیشد زد،حتی به شوخی!
-:خب بلاخره که چی؟باید از شرم راحت بشی یا نه؟
مهناز:حالا کی هست این دختر خوشبخت؟
-:امــــــــــــم خب این دیگه سکرته!
مامان اومد بازومو گرفت و با هیجان تکون داد و گفت:کیه آراد کیه؟بگو دیگه...
-:مامان جان کسی نیست فعلاً! خب هرکی باشه من اول به شما میگم که برام برین بگیرینش دیگه!
دیدم مامان ول کن نیست رو کردم به خاله مهناز و گفتم:فرناز کجاست؟رفت سرخونه زندگیش هان؟
مهناز:آره. شما که افتخار ندادین واسه عروسیش تشریف نیاوردین!
-:این حرفا چیه؟از کم سعادتی من بوده،مامان به نمایندگی از من اومد که!
مهناز:هرگلی یه بویی داره،فرنازم گفت بهت بگم واسه عروسیت نمیام.
شونه ای بالا انداختم و یه خیار از رو میز برداشتم و گفتم: خب نیاد!
مامان بهم توپید:آراد؟!
و من و خاله مهناز زدیم زیر خنده.
اصلاً اینهمه خوشحالی و شوخ طبعی از منِ همیشه جدی بعید بود،میدونستم مامان منتظره تا خاله مهناز بره و با سوالای جور واجورش بیاد سروقتم ولی من حالا حالا ها قصد نداشتم بهش بگم،البته اگه گندم چیزی نگه.
از خاله مهناز معذرت خواهی کردم و رفتم تو اتاقم،با همون لباس بیرون خودمو پرت کردم رو تخت،امروز واقعا بهترین روز تمام عمرم بود،چقدر خوش گذشت،هیچوقت فکر نمیکردم یه روزم مجبور باشم برف بازی کنم اونم با یه دختر! ولی این دختر واسه من با بقیه فرق داشت،گوشیم رو از جیبم در آوردم دلم میخواست بهش زنگ بزنم ،داشتم دودل میشدم که بزنم یا نه ولی قبل از اینکه افکار مالیخولیایی هجوم بیارن شمارشو گرفتم،بعد از سه تا بوق صداش تو گوشم پیچید...
شادی:به همین زودی دلت برام تنگ شده؟
تو صداش رگه هایی از خنده بود.منم خندیدم و گفتم:نگو که تو دلت تنگ نشده بود!
شادی:به این زودی،چه انتظارایی ازم داری
-:آره خب،از تو دختر مغرور و خودخواه بیشتر از این نباید انتظار داشت،همین که بنده رو به غلامی قبول کردین خودش خیلیه!
یهو زد زیر خنده و گفت:چقدرم غلامی بهت میاد با اون اخمات!
-:اِاِ..داشتیم؟من اخموام؟من به این خوبی.
شادی:حالا باید ببینیم و تعریف کنیم.
-:میبینی خانم،میبینی، اگه تو رو عاشق خودم نکردم
شادی:ای آدم از خود متشکر.من عاشق کسی میشم که عاشقم باشه.
-:که اینطور،پس با این حساب الان باید عاشقم باشی.
سکوت کرد،معلوم بود منظورم و فهمیده و هیچی نداره که بگه. یکم بعد صداش به گوشم رسید
شادی:میخوام به نیلا بگم، مشکلی نداره؟
-:نه،فقط بهش سفارش کن که فعلا کسی نفهمه،منم شاید امشب به نیما گفتم
شادی:از برخورد نیما میترسم!
-:چرا؟!
شادی:خب اون مرده،غیرت داره...
خندیدم و گفتم:یه جوری بهش میگم که به غیرتش برنخوره، خوبه؟
شادی:باشه،ممنون. راستی گندم...
فهمیدم چی میخواد بگه که گفتم:مهم نیست،فعلا که چیزی نگفته.
شادی:بهتر نیست چند وقت دیگه بهش بگی ما از هم جدا شدیم؟
-:خدا نکنه،این دیگه چه حرفیه؟هنوز به هم نرسیده این چه حرفیه...
شادی:گفتم الکی.
-:الکیشم دوست ندارم
شادی:آخه من نمیخوام خانوادم فعلا چیزی بدونن ،اگه به عمه و ...
-:باشه ،فعلا به این چیزا فکر نکن.
شادی:باشه،فعلاً کاری نداری؟
-:نه،شبت بخیر
شادی:شب بخیر.
******
شادی رو که پیاده کردم و رفت،از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم،هیچوقت فکرشو نمیکردم عشق و دوست داشتن یک نفر انقدر میتونه شیرین و لـ*ـذت بخش باشه اونم واسه منی که تا حالا یه عشق واقعی رو تجربه نکرده بودم و هر چی که بوده شیطنتهای دوران دبیرستان بوده و نمیشه برچسب عشق روش زد! ولی حالا،اگه دنیا هم جلوم وایسته شادی رو واسه خودم نگه میدارم و حاضر نیستم با دنیا عوضش کنم این دخترِ سرکش و دوست داشتنی رو
میدونستم گندم تا حالا اخبار و گذاشته کف دست مامان ،هرچند خودم حالا حالا ها قصد نداشتم به مامان چیزی بگم چون بعد کلید می کرد که سری بساط عقد و عروسی رو راه بندازه ولی خب عیبی نداره بزار اونم خوشحال بشه.جلو یه قنادی نگه داشتم و پریدم پایین و واسه خونه شیرینی گرفتم و دوباره راه افتادم.ماشینو بردم داخل حیاط و با جعبه شیرینی رفتم تو ،ظاهراً مامان مهمون داشت،اولش فکر کردم شاید خاله مهتاب باشه ولی وقتی رفتم داخل دیدم مهناز دوست مامانه،که از بچگی خاله مهناز صداش میزدم،چندبار به در ورودی ضربه زدم و بعد رفتم داخل . خاله مهناز که منو دید از جاش بلند شد و با هم خوش و بش کردیم با مامان هم سلام علیک کردم که گفت:خیرباشه مامان جون چرا شیرینی گرفتی؟
اممم پس هنوز گندم اطلاع رسانی نکرده!
آراد:هیچی مامان جان،همینطوری، که بخوریم
مهناز:پس کی شیرینی عروسیتو میخوریم پسر؟
آراد:همین روزا ایشالله
مامان:چــــــــی؟!
غش غش زدم زیر خنده
مامان:آراد چی گفتی؟گفتی همین روزا؟یعنی من باور کنم؟وای آراد خودتی؟
همونطور که میخندیدم گفتم:شوخی کردم مامان! چیه به من نمیاد از این شوخیا کنم؟
مامان:نه والا! تا جایی که من یادمه جلو تو از این حرفا نمیشد زد،حتی به شوخی!
-:خب بلاخره که چی؟باید از شرم راحت بشی یا نه؟
مهناز:حالا کی هست این دختر خوشبخت؟
-:امــــــــــــم خب این دیگه سکرته!
مامان اومد بازومو گرفت و با هیجان تکون داد و گفت:کیه آراد کیه؟بگو دیگه...
-:مامان جان کسی نیست فعلاً! خب هرکی باشه من اول به شما میگم که برام برین بگیرینش دیگه!
دیدم مامان ول کن نیست رو کردم به خاله مهناز و گفتم:فرناز کجاست؟رفت سرخونه زندگیش هان؟
مهناز:آره. شما که افتخار ندادین واسه عروسیش تشریف نیاوردین!
-:این حرفا چیه؟از کم سعادتی من بوده،مامان به نمایندگی از من اومد که!
مهناز:هرگلی یه بویی داره،فرنازم گفت بهت بگم واسه عروسیت نمیام.
شونه ای بالا انداختم و یه خیار از رو میز برداشتم و گفتم: خب نیاد!
مامان بهم توپید:آراد؟!
و من و خاله مهناز زدیم زیر خنده.
اصلاً اینهمه خوشحالی و شوخ طبعی از منِ همیشه جدی بعید بود،میدونستم مامان منتظره تا خاله مهناز بره و با سوالای جور واجورش بیاد سروقتم ولی من حالا حالا ها قصد نداشتم بهش بگم،البته اگه گندم چیزی نگه.
از خاله مهناز معذرت خواهی کردم و رفتم تو اتاقم،با همون لباس بیرون خودمو پرت کردم رو تخت،امروز واقعا بهترین روز تمام عمرم بود،چقدر خوش گذشت،هیچوقت فکر نمیکردم یه روزم مجبور باشم برف بازی کنم اونم با یه دختر! ولی این دختر واسه من با بقیه فرق داشت،گوشیم رو از جیبم در آوردم دلم میخواست بهش زنگ بزنم ،داشتم دودل میشدم که بزنم یا نه ولی قبل از اینکه افکار مالیخولیایی هجوم بیارن شمارشو گرفتم،بعد از سه تا بوق صداش تو گوشم پیچید...
شادی:به همین زودی دلت برام تنگ شده؟
تو صداش رگه هایی از خنده بود.منم خندیدم و گفتم:نگو که تو دلت تنگ نشده بود!
شادی:به این زودی،چه انتظارایی ازم داری
-:آره خب،از تو دختر مغرور و خودخواه بیشتر از این نباید انتظار داشت،همین که بنده رو به غلامی قبول کردین خودش خیلیه!
یهو زد زیر خنده و گفت:چقدرم غلامی بهت میاد با اون اخمات!
-:اِاِ..داشتیم؟من اخموام؟من به این خوبی.
شادی:حالا باید ببینیم و تعریف کنیم.
-:میبینی خانم،میبینی، اگه تو رو عاشق خودم نکردم
شادی:ای آدم از خود متشکر.من عاشق کسی میشم که عاشقم باشه.
-:که اینطور،پس با این حساب الان باید عاشقم باشی.
سکوت کرد،معلوم بود منظورم و فهمیده و هیچی نداره که بگه. یکم بعد صداش به گوشم رسید
شادی:میخوام به نیلا بگم، مشکلی نداره؟
-:نه،فقط بهش سفارش کن که فعلا کسی نفهمه،منم شاید امشب به نیما گفتم
شادی:از برخورد نیما میترسم!
-:چرا؟!
شادی:خب اون مرده،غیرت داره...
خندیدم و گفتم:یه جوری بهش میگم که به غیرتش برنخوره، خوبه؟
شادی:باشه،ممنون. راستی گندم...
فهمیدم چی میخواد بگه که گفتم:مهم نیست،فعلا که چیزی نگفته.
شادی:بهتر نیست چند وقت دیگه بهش بگی ما از هم جدا شدیم؟
-:خدا نکنه،این دیگه چه حرفیه؟هنوز به هم نرسیده این چه حرفیه...
شادی:گفتم الکی.
-:الکیشم دوست ندارم
شادی:آخه من نمیخوام خانوادم فعلا چیزی بدونن ،اگه به عمه و ...
-:باشه ،فعلا به این چیزا فکر نکن.
شادی:باشه،فعلاً کاری نداری؟
-:نه،شبت بخیر
شادی:شب بخیر.
******
آخرین ویرایش: