کامل شده رمان انتقامِ یک عشق دور | شقایق دهقانپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

شقایق دهقانپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
550
امتیاز
266
محل سکونت
شمال ایران
«آراد»
شادی رو که پیاده کردم و رفت،از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم،هیچوقت فکرشو نمیکردم عشق و دوست داشتن یک نفر انقدر میتونه شیرین و لـ*ـذت بخش باشه اونم واسه منی که تا حالا یه عشق واقعی رو تجربه نکرده بودم و هر چی که بوده شیطنتهای دوران دبیرستان بوده و نمیشه برچسب عشق روش زد! ولی حالا،اگه دنیا هم جلوم وایسته شادی رو واسه خودم نگه میدارم و حاضر نیستم با دنیا عوضش کنم این دخترِ سرکش و دوست داشتنی رو
میدونستم گندم تا حالا اخبار و گذاشته کف دست مامان ،هرچند خودم حالا حالا ها قصد نداشتم به مامان چیزی بگم چون بعد کلید می کرد که سری بساط عقد و عروسی رو راه بندازه ولی خب عیبی نداره بزار اونم خوشحال بشه.جلو یه قنادی نگه داشتم و پریدم پایین و واسه خونه شیرینی گرفتم و دوباره راه افتادم.ماشینو بردم داخل حیاط و با جعبه شیرینی رفتم تو ،ظاهراً مامان مهمون داشت،اولش فکر کردم شاید خاله مهتاب باشه ولی وقتی رفتم داخل دیدم مهناز دوست مامانه،که از بچگی خاله مهناز صداش میزدم،چندبار به در ورودی ضربه زدم و بعد رفتم داخل . خاله مهناز که منو دید از جاش بلند شد و با هم خوش و بش کردیم با مامان هم سلام علیک کردم که گفت:خیرباشه مامان جون چرا شیرینی گرفتی؟
اممم پس هنوز گندم اطلاع رسانی نکرده!
آراد:هیچی مامان جان،همینطوری، که بخوریم
مهناز:پس کی شیرینی عروسیتو میخوریم پسر؟
آراد:همین روزا ایشالله
مامان:چــــــــی؟!
غش غش زدم زیر خنده
مامان:آراد چی گفتی؟گفتی همین روزا؟یعنی من باور کنم؟وای آراد خودتی؟
همونطور که میخندیدم گفتم:شوخی کردم مامان! چیه به من نمیاد از این شوخیا کنم؟
مامان:نه والا! تا جایی که من یادمه جلو تو از این حرفا نمیشد زد،حتی به شوخی!
-:خب بلاخره که چی؟باید از شرم راحت بشی یا نه؟
مهناز:حالا کی هست این دختر خوشبخت؟
-:امــــــــــــم خب این دیگه سکرته!
مامان اومد بازومو گرفت و با هیجان تکون داد و گفت:کیه آراد کیه؟بگو دیگه...
-:مامان جان کسی نیست فعلاً! خب هرکی باشه من اول به شما میگم که برام برین بگیرینش دیگه!
دیدم مامان ول کن نیست رو کردم به خاله مهناز و گفتم:فرناز کجاست؟رفت سرخونه زندگیش هان؟
مهناز:آره. شما که افتخار ندادین واسه عروسیش تشریف نیاوردین!
-:این حرفا چیه؟از کم سعادتی من بوده،مامان به نمایندگی از من اومد که!
مهناز:هرگلی یه بویی داره،فرنازم گفت بهت بگم واسه عروسیت نمیام.
شونه ای بالا انداختم و یه خیار از رو میز برداشتم و گفتم: خب نیاد!
مامان بهم توپید:آراد؟!
و من و خاله مهناز زدیم زیر خنده.
اصلاً اینهمه خوشحالی و شوخ طبعی از منِ همیشه جدی بعید بود،میدونستم مامان منتظره تا خاله مهناز بره و با سوالای جور واجورش بیاد سروقتم ولی من حالا حالا ها قصد نداشتم بهش بگم،البته اگه گندم چیزی نگه.
از خاله مهناز معذرت خواهی کردم و رفتم تو اتاقم،با همون لباس بیرون خودمو پرت کردم رو تخت،امروز واقعا بهترین روز تمام عمرم بود،چقدر خوش گذشت،هیچوقت فکر نمیکردم یه روزم مجبور باشم برف بازی کنم اونم با یه دختر! ولی این دختر واسه من با بقیه فرق داشت،گوشیم رو از جیبم در آوردم دلم میخواست بهش زنگ بزنم ،داشتم دودل میشدم که بزنم یا نه ولی قبل از اینکه افکار مالیخولیایی هجوم بیارن شمارشو گرفتم،بعد از سه تا بوق صداش تو گوشم پیچید...
شادی:به همین زودی دلت برام تنگ شده؟
تو صداش رگه هایی از خنده بود.منم خندیدم و گفتم:نگو که تو دلت تنگ نشده بود!
شادی:به این زودی،چه انتظارایی ازم داری
-:آره خب،از تو دختر مغرور و خودخواه بیشتر از این نباید انتظار داشت،همین که بنده رو به غلامی قبول کردین خودش خیلیه!
یهو زد زیر خنده و گفت:چقدرم غلامی بهت میاد با اون اخمات!
-:اِاِ..داشتیم؟من اخموام؟من به این خوبی.
شادی:حالا باید ببینیم و تعریف کنیم.
-:میبینی خانم،میبینی، اگه تو رو عاشق خودم نکردم
شادی:ای آدم از خود متشکر.من عاشق کسی میشم که عاشقم باشه.
-:که اینطور،پس با این حساب الان باید عاشقم باشی.
سکوت کرد،معلوم بود منظورم و فهمیده و هیچی نداره که بگه. یکم بعد صداش به گوشم رسید
شادی:میخوام به نیلا بگم، مشکلی نداره؟
-:نه،فقط بهش سفارش کن که فعلا کسی نفهمه،منم شاید امشب به نیما گفتم
شادی:از برخورد نیما میترسم!
-:چرا؟!
شادی:خب اون مرده،غیرت داره...
خندیدم و گفتم:یه جوری بهش میگم که به غیرتش برنخوره، خوبه؟
شادی:باشه،ممنون. راستی گندم...
فهمیدم چی میخواد بگه که گفتم:مهم نیست،فعلا که چیزی نگفته.
شادی:بهتر نیست چند وقت دیگه بهش بگی ما از هم جدا شدیم؟
-:خدا نکنه،این دیگه چه حرفیه؟هنوز به هم نرسیده این چه حرفیه...
شادی:گفتم الکی.
-:الکیشم دوست ندارم
شادی:آخه من نمیخوام خانوادم فعلا چیزی بدونن ،اگه به عمه و ...
-:باشه ،فعلا به این چیزا فکر نکن.
شادی:باشه،فعلاً کاری نداری؟
-:نه،شبت بخیر
شادی:شب بخیر.
******
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    «شادی»
    تقریباً یک ماه و نیمی هست که از دوستی من و آراد می گذره و من هرروز پی به این می برم که چقدر خوشبختم که اونو تو زندگیم دارم و هرروز بیشتر از روز قبل عاشق هم می شیم. قیافه نیلا رو اصلا یادم نمی ره وقتی از رابـ ـطه ما خبردار شد ده دقیقه که فقط تو هنگ بود و من فقط به قیافش می خندیدم و بعدشم که از اون حالت در اومد پا به پای من خندید و کلی هم فحشم داد! ترم دومم زبان تخصصیم رو با آراد برداشتم،البته از همون اول بهم گفت که دیگه مثل ترم اول بهم لطف نمی کنه،هرچند ترم قبل منو با نمره 12 قبول کرد و همونم باعث شد معدلم کلی بیاد پایین ولی خب وظیفه ش نبود و به من لطف کرد و منم کلی ممنونشم ،برعکس ترم قبل الان هفته ها لحظه شماری می کنم تا چهارشنبه برسه و سرکلاس آراد حاضر شم،هرچند آراد تو دانشگاه و کلاس همون آراد سابق بود و با اون اخم پر ابهتش و اصلاً به من نگاه هم نمی کرد ،ولی عوضش کلی خوش به حال من بود و با نگاهم قورتش می دادم!
    نیلا:اوووووش....تموم شد
    -:ها؟با منی؟
    نیلا:نه با بغلی ام.
    -:چی می گی؟
    نیلا:می گم پسر عمم تموم شد! یعنی تمومش کردی.
    -:چی می گی تو من نمی فهمم؟!
    نیلا: قورتش دادی پسر مردمو یکمم چشم ازش بگیر خب!
    -:نیلا الهی سرت بیاد تا منو مسخره نکنی. وای نیلا نمی دونی که!دوست دارم پاشم جلو همه بغلش کنم
    نیلا:وای خدا...باز که دیوونه شدی! اونو نگاه چقدر سنگینه!
    آراد:خانم جاهد و خانم علیپور! حواستون ایشالله به کلاسه دیگه؟
    نیلای بی شعور واسه اینکه به آراد بفهمونه گفت:نه استاد،این خانم جاهد حواسش یه جا دیگه ست حواس منم پرت می کنه. من مقصر نیستم.
    آراد در حالی که سعی داشت نخنده گفت:خانم جاهد حواستون کجاست ؟
    اِاِاِ ببین دوتایی چه منو ضایع کردنا،الان شیطونه میگه جلو همه بهش بگم حواسم پیش شماست ضایع شه ها! ولی خب شیطون و نشوندم سر جاش تا کار دستم نده و آروم گفتم:ببخشید.
    آراد:خدا ببخشه. سعی کنید حواستون به درس باشه و حواس بقیه رو هم پرت نکنین (منظور از بقیه به خودش بود)،چون درس مهمه و بعداً سر امتحان کسی یا چیزی که دارین بهش فکر می کنین نیست تا به دادتون برسه.
    بعد واسه اینکه خنده اش و بقیه نبینن برگشت سمت تابلو و مشغول درس دادنش شد!
    آروم رو به نیلا گفتم:من بعداٌ خدمت تو می رسم.
    خنده خبیثانه ای کرد و جواب و نداد
    دیگه تا آخر کلاس هیچی نگفتم و بعد از کلاس هم با نیلا رفتیم سلف دوتایی رفتیم رو یه میز نشستیم و نیلا هم رفت که واسه جفتمون نسکافه بگیره.
    بعد از یکم برگشت ونسکافه رو گذاشت جلوم و گفت:ها چیه؟چرا تو فکری؟
    -:تو یکی ببندا! روانی...
    خندید و گفت:اوووو هنوز تو همونجایی؟خب خواستم خستگی آراد در بره.
    تا اومدم جواب بدم گوشیم زنگ خورد،نیلا سریع عین زرافه گردنشو دراز کرد تو گوشیم و گفت:اوه،چه مث بابام حلال زاده هم هست.
    خندم گرفت ولی بهش توجهی نکردم و تماس رو وصل کردم.
    -:جونم؟
    آراد:جونت سلامت،خسته نباشید خانم.
    -:شما هم همین طور.
    آراد:نبینم صدات گرفته باشه ها،بگو باعثش کیه؟عکس بده سرشو تحویل بگیر
    اینو گفت و زد زیر خنده،منم خندم گرفت ولی سعی کردم نخندم و گفتم:خودم خدمتشون می رسم. خوب امروز با فک و فامیلاتون منو ضایع کردینا
    نیلا برام زبون در آورد که یه چشم غره نصیبش شد.
    آراد:دورت بگردممممم، سر همون دلخوری؟آخه جوجه فنچ، من غش کردم برات که،خدا این نیلا رو از من نگیره که هی تو رو لو بده ،خودت که نم پس نمیدی.
    -:عجب بی انصافی هستی تو
    آراد:حالا ولش کن این حرفا رو،کلاس بعدیت کی شروع می شه؟
    -:واااای آراد تو هر هفته باید اینو بپرسی؟
    آراد:خب یادم میره دیگه بد اخلاق. کلاساتونو با هم قاطی می کنم مجبور هی هر بار بپرسم
    و بلند زد زیر خنده.منم که خون خونمو داشت میخورد با صدایی که سعی داشتم بالا نره غریدم:آرااااااد
    آراد:جونِ آراد؟آراد غلط بکنه جز تو کس دیگه ای هم تو زندگیش باشه. نگفتی خانمی کلاس بعدیت کی هست؟
    -:یک.
    آراد:پس بدو بیا ایستگاه تاکسی من منتظرتم،قول می دم تا یک برسونمت دانشگاه.
    اولش خواستم ناز کنم،بعد دیدم نه فایده نداره خودم بیشتر بهش نیاز دارم.
    -:باشه ده مین دیگه اونجام
    آراد:بدو نفس خانم
    تماس و قطع کردم ومظلوم به نیلا نگاه کردم
    نیلا:یعنی واقعاً مثل هر هفته می خوای به منم بگی بیام؟!
    -:اوهوم
    نیلا:پاشو دور شو ازم
    -:خب چی می شه مگه؟!
    نیلا:مگه من...لا اله الا الله!
    -:خب نیلا پسر عمته دیگه،غریبه که نیست
    نیلا:بــــرو شادی
    -:بخدا دلم نمیاد تنها بمونی.
    نیلا:دلت بیاد،کی گفته تنها می مونم؟الان میرم پیش طناز و مژده. یه ساعتم از شر تو راحت می شم.
    -:باشه.
    نیلا:آفرین بدو...زیاد منتظرش نذار
    بلند شدم و گونه ی نیلا رو بوسیدم و رفتم. از ساختمون دانشگاه که خارج شدم،دیدم پارسا و دوستاش رو راه پله ها دارن حرف می زنن،اومدم راهمو کج کنم که منو نبینه ولی تو آخرین لحظه منو دید و اومد طرفم
    پارسا:خانم جاهد؟
    سر جام ایستادم ولی بر نگشتم!خودش اومد و جلوم ایستاد،اخمام و کردم تو همو و به زمین خیره شدم؟
    -:بله؟
    پارسا:سلام
    -:سلام.
    پارسا:می خواستم باهاتون حرف بزنم
    -:آقای شمس من وقت واسه شنیدن حرف های تکراری شما ندارم،خیلی عجله دارم
    پارسا:خب..خب اگه عجله دارین من می رسونمتون
    -:خیلی ممنون لازم نکرده
    اینو گفتم و راه افتادم،پارسا هم دنبالم
    پارسا:به حرفهای من فکر کردین؟
    خودمو زدم به نفهمی و گفتم:کدوم حرفا؟
    نفسشو کلافه داد بیرون و گفت:من دوست دارم
    سر جام ایستادم و با اعصبانیت زل زدم بهش،دوست نداشتم این جمله رو از زبون هیچ کس جز آراد بشنوم که اونم تا حالا این جمله رو بهم نگفته بود.
    -:و اصلاٌ براتون مهم نیست که طرفتونم بهتون حسی داشته باشه درسته؟
    پارسا:تو بله رو بگو،من قول می دم تو رو عاشق خودم کنم.
    یه پوزخند بهش زدم و گفتم:چه زود چایی نخورده فامیل شدین،چقدر زود شدم تو...
    پارسا:آخه چرا انقدر باهام سردی؟ها؟ چرا یکم روی خوش نشون نمی دی تا من دنیا رو به پات بریزم؟
    -:برای اینکه هیچ حسی بهتون ندارم
    پارسا:یه فرصت که می تونی بهم بدی تا خودمو بهت ثابت کنم؟!
    -:خیلی متاسفم،من وقت واسه این کارا ندارم. خدا نگهدار
    و بدون اینکه منتظر جواب بمونم پشتمو بهش کردم و راه افتادم که گوشیم زنگ خورد،آراد بود،تماس و وصل کردم و فقط بهش گفتم نزدیکم و منتظر حرفی از طرف اون نموندم و تماس و قطع کردم.
    همیشه این پارسا شمس باید اعصاب منو بهم می ریخت!حقیقت این بود که تو این مدتی که شناختمش فهمیدم یه پسر فوق العاده مغرور بین همکلاسیاشه که چشم بیشتر دخترای کلاسشونو کور کرده!اونم نه بخاطر قیافه و تیپ جذابش،بیشتر واسه اینکه جز تیلیاردرای تهران بودن،باباش یکی از تاجرای بزرگ تهران بود و حسابی هم سرشناس،خودش تک فرزند بود و این امتیازاتش باعث شده بود که حسابی تو چشم دخترا باشه با اون فراری مشکیِ جیگرش خلاصه تافته ی جدا بافته ای بود واسه خودش ولی اینا واسه من ملاک نبود. قلب من فقط جای یک نفر بود اونم آراد.
    رفتم به طرف جای همیشگی که آراد منتظرم می موند. آروم رفتم سمت ماشین و از شیشه زل زدم بهش ،حواسش نبود!به جلو خیره شده بود و اخماش تو هم بود،یه دستشو قائم گذاشته بود رو شیشه و انگشت اشاره شم رو لباش می کشید،یه دستشم رو فرمون بود. بی هوا در ماشین و باز کردم که با ابروهای بالا پریده برگشت سمتم...
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    -:سلــــام
    آراد:علیک سلام. ساعت یک شد که!
    -:غرغر نداریما، تو چه فکری هم بودی...
    یه آهی کشید و آروم گفت:به فکر خانمم
    خودمو زدم به نشنیدن و به جلو خیره شدم،سنگینی نگاهشو حس میکردم ولی باز م به روی خودم نیاوردم تا اینکه یهو برگشتم سمتش دیدم دستشو تکیه داده به فرمون و زل زده به من
    -:به چی نگاه میکنی؟!
    آراد:به زندگیم...
    حس کردم صورتم گُر گرفته ولی خودمو نباختم و گفتم:بهتون نمیاد از این حرفا بزنین آقای کیانفر؟
    -:خب تا حالا هم نزدم.
    -:اوووووو چه آدم خوش شانسیم من که اولین نفرم که این حرفا رو از شما می شنوم.
    آراد:اولین و آخرین نفر
    -:نمیخوای راه بیفتی؟
    یه بار چشماشو باز و بسته کرد و بعد ماشینو روشن کرد و راه افتاد
    یکم بینمون سکوت بود تا اینکه این سکوتو شکستم و گفتم:کجا میریم؟
    آراد:هرجا که شما بگین
    -:من که دوست ندارم جایی برم دوست دارم همینجا تو ماشین پیش تو باشم،تنهایی
    آراد:ای ای ای...تنهایی؟ نمیترسی؟
    -:نه،من به تو اعتماد دارم. تو کبریت بی خطری
    آراد:انقدر مطمئنم نباش
    یه نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:کوچیکتم حاج خانم
    دوتایی با هم خندیدم
    -:آراد؟
    آراد:جونم؟
    -:میگم مطمئنی گندم هنوز هیچی به مادرت نگفته؟
    آراد:آره بابا، از اونروز به بعد حتی خونمونم نیومده. بعدشم،مامان من اگه میدونست فکر میکردی انقدر بیخیال می موند؟
    -:چه می دونم ، گفتم شاید حتما منتظره تا خودت بهش بگی.
    آراد:نه
    -:بعد از ازدواج خونه مامانت زندگی می کنیم؟
    آراد:نه
    -:پس چی؟مامانت تنها بمونه؟
    آراد:خودش اینطوری می خواد،می گـه دوری و دوستی
    -:اوه اوه،حوصله عروس نداره ها!
    آراد:نه بابا،اگه حوصله نداشت که کچلم نمیکرد هی زن بگیر زن بگیر.
    دیگه چیزی نگفتم که یکم بعد خودش گفت:می گم شادی،من که با درس خوندن تو مشکلی ندارم،خب چرا هی منو اذیت می کنی؟بذار بیام تو رو از بابات خواستگاری کنم بعدم درستو ادامه بده دیگه
    -:واای چقدر تو عجله داری؟خب بذارحداقل فوق دیپلممو بگیرم
    آراد:معلومه که عجله دارم،یعنی تو نمیخوای همیشه پیش من باشی؟
    -:خب همینجوری هم همیشه...
    اومد تو حرفم و با صدای بلند گفت:منظورت از همیشه وسط کلاسه درسه که مجبورم نادیده بگیرمت تا قلبم نلرزه؟یا نه قرارای این مدلیمون؟که محدودیت زمانی داره؟یا نه چطوره از دور وایسم و این مرتیکه شمس و ببینم که هی دور و برت میپلکه یا نه یه احمق دیگه ای که بیاد و تو رو از من بگیره؟
    صداش هی داشت میرفت بالا تر ،دستاش که دور فرمون مشت شده بود قرمز شده بود و احساس میکردم هر لحظه امکان داره استخوناش پوست دستشو بدره!
    دستمو گذاشتم رو دستش که رو فرمون بود:آراد تو منو اینطوری شناختی؟شمس یا هر خر دیگه ای،من یه تار موی تو رو به صدتای اونا نمی دم.
    ماشین و یه گوشه پارک کرد و کلافه دستشو کشید به دهنشو و از شیشه به بیرون نگاه کرد. خودم رو کشیدم طرفش و سرمو گذاشتم رو شونه اش و دستمم دور بازوش حلقه کردم ،صدای قلبش انقدر بلند بود که نامنظم بودنش رو حس میکردم،اولین باری بود که تا این حد بهش نزدیک شده بودم،همیشه برخوردامون در حد دست دادن و دست همو گرفتن بود.
    سرمو گرفتم بالا تا بتونم یکم ببینمش،اخماش تو هم بود،به رو به رو خیره شده بود،سرم همچنان رو شونه اش بود و نفسهام پوستش رو نوازش میکرد!بوی عطرش مثل همیشه دیوونه کننده بود.
    -:آراد؟
    چشماش و بست،قرمزی دستش دور فرمون داشت بیشتر میشد ،این یعنی داره فشار دستش رو فرمون بیشتر میشه.
    -:نگاهم کن...
    یه چیزی شبیه ناله از گلوش اومد بیرون:نمی تونم.
    -:خب نگاهم کن که بدونم ازم دلخور نیستی
    سرشو یک کج کرد سمت من،منم سرم بیشتر گرفتم بالا که بتونم خوب به اون چشمای خاکستری نگاه کنم
    زیر نگاهش داشتم ذوب میشدم،خدایا کمکم کن،کمک کن تا کار دستمون ندم،خب پسره دیوونه من جنبه این نگاه تو رو ندارم!
    همونطوری که زل زده بود تو چشمام آروم گفت:من هیچ وقت از خانمم ناراحت نمی شم.
    -:پس این عصبانیـ...
    آراد:ببخشید،دست خودم نبود!یادم رفته بود که هیچ کس نمیتونه تو رو بخواد،جز من. تو فقط مال منی،مگه نه؟
    با عجز خیره شده بود تو چشمام،انگار منتظر تایید من بود تا خیالش راحت شه! لبخندی بهش زدم و گفتم :فقط مال تو...
    لباش به لبخند باز شد و چشم هاش رو بست و با مُهری که با مهِر به پیشونیم زد باعث شد منم چشمام رو ببنم.یکم بعد و آروم گفت:من می رم یه چیز بگیرم.
    در ماشینو که باز کرد ازش فاصله گرفتم و سر جام نشستم
    اولین باری بود که جسماً بهم ابراز علاقه میکرد و اولین باری بود که توسط مردی غیر از اعضای خانواده بوسیده می شدم و اصلا هم احساس پشیمونی نمی کردم چون احساس می کردم اینطوری می خواست تمام عشقش رو بهم سرازیر کنه... خدایا به منم صبر بده تا بتونم یکم تحمل کنم،این دوری به نفع جفتمونه تا بیشتر همو بشناسیم.
    آروم از سوپر مارکتی که یکم جلوتر بود با یه پلاستیک دستش اومد بیرون و همونطور که داشت بهم نگاه می کرد می ومد سمت ماشین...لبخندی بهش زدم که اونم جوابمو با لبخند داد و اومد سوار شد.
    -:این همه وسیله چرا گرفتی؟
    آراد:واسه کوچولوی تخسم. نگو که دوست نداری...
    یه پفک نمکی از تو پلاستیک برداشتم و بازش کردم و یه پفک انداختم دهنم،تا دستشو بلند کرد که پفک برداره ،پفک و کشیدم که با تعجب نگاهم کرد!
    -:شما حواست به رانندگیت باشه...خودم بهت میدم
    و یه پفک برداشتم و گرفتم طرف دهنش. یه نگاه به پفک انداخت و گفت:حالا تو هی منو دیوونه کن...
    و بعد دهنشو باز کرد و پفک رو خورد و منم قهقه ام رفت هوا
    آراد:با این کارات که بیشتر حواسمو پرت میکنی!
    -:نمی خوام،خودم می خوام بهت بدم
    و دوباره پفکو بردم نزدیک دهنش که بی هوا دستمو گاز گرفت
    -:آخ..چیکار می کنی؟
    آراد:پفک می خورم
    -:پفک می خوری یا منو ؟
    با این حرف برگشت طرفم که تازه فهمیدم چی گفتم که سرمو انداختم پایین و بعد به رو به روم نگاه کردم که صدای خندش بلند شد.حالا نخند کی بخند!
    -:اِاِاِ...چیه خو؟از دهنم پرید
    همونطور که می خندید گفت:اونـــــم به وقتش...
    مشت محکمی به بازوش زدم که خندش بیشتر شد.
    -:خب حالا!تو خندیدن انقدر ول خرجی نکن.
    آراد:اِ!مگه بده؟آدم وقتی شادی همراشه باید شاد باشه دیگه...شادی من...حالا یه پفک رد کن بیاد...
    -:برو بابا.
    آراد:اِاِاِ...بدجنس.
    خودم مشغول پفک خوردن شدم و آرادم هرازگاهی نگاهم می کرد که توجهی نمی کردم!
    موسیقی داخل ماشین سکوت بینمون رو پر می کرد،من که ازش هیچی نمی فهمیدم!آراد بیشتر وقتا آهنگای خارجی گوش می کرد،درسته نمی فهمیدم خواننده چی می گـه ولی خب اون آرامشِ لازمش رو میگرفتم،اونم کنار کسی که عاشقش بودم.
    آراد:شادی؟
    خودمو زدم به نشنیدن
    آراد:شادی خانم؟!
    -:....
    آراد:خانمی؟!
    -:...
    آراد:خانمم؟!
    انقدر اینا رو با مهربونی میگفت دوست داشتم برگردم بگم جونِ دلم ولی خب یکم براش خوب بود که تحویلش نگیرم.
    وقتی دید توجه نمی کنم دستمو گرفت تو دستش و پشت دستمو بوسید.
    با تعجب برگشتم سمتش
    تعجبمو که دید گفت:خانممه دوست دارم...
    خندم گرفت ولی به روی خودم نیاورم و گفتم:خب؟!
    آراد:خب چی؟
    -:چرا صدام میزدی؟
    آراد:آهان...نمیشنوی؟
    -:چی رو؟
    آراد:صدای شکممو!
    -:نـــــــــه
    آراد:خب بریم یه چیزی با هم بخوریم.
    انگار که تازه یاد کلاسم افتادم و داد زدم:واااای آراد کلاسم...
    آراد:اوووه،پاک یادم رفته بود...ساعت چنده؟
    سری کیفمو باز کردم که ساعت و از رو گوشیم ببینم که آراد زودتر از من به ساعت توی دستش نگاه کرد و گفت:یک و ربع.
    -:وااااای...آراد
    آراد:با کی کلاس داشتی؟
    -:موسوی
    آراد:اوه اوه...الانم بری بی فایدست راهت نمیده
    تند شماره نیلا رو گرفتم و رو به آراد گفتم:حالا بزار یه زنگ به نیلا بزنم شاید هنوز نیومده
    دوتا بوق که خورد نیلا رد تماس داد.
    -:رد داد...حتماً اومده
    آراد:حاج خانم من حواس ندارم،شما نباید حواست به درس و مشقت باشه؟
    یه چپ چپ نگاهش کردم که ریز ریز خندید.
    آراد:حالا که دیگه گذشت،بیا بریم یه ناهار با هم بخوریم که حداقل سرمون بی کلاه نمونه.
    تا خواستم جوابشو بدم صدای پیامک گوشیم بلند شد.پیغام از طرف نیلا بود.نوشته بود:"مرض،نمی دونی سر کلاسم زنگ می زنی؟گمشو دیگه نمی خواد بیای."
    آراد:کی بود؟
    کرمم گرفت و با ناز گفتم:هیچ کس،مهم نیست.
    از جواب دادن من بیشتر تعجب کرد و اخماش رفت تو هم...لامصب چه ابهتی داره،آدم ناخودآگاه ازش حساب می بره.
    آراد:لوس نشو میگم کی بود؟
    -:گفتم که هیچ کس.
    با یه حرکت گوشی رو از دستم کشید بیرون و همونطور که رانندگی می کرد شروع کرد زیر و رو کردن گوشی.
    الان طبیعتاً باید از این کارش ناراحت می شدم ولی برعکس تو دلم داشتن قند آب می کردن. درست عین بچه های چهارده ساله!
    پیامک نیلا رو که خوند و مطمئن شد گوشی رو گرفت سمتم،گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم:خیالت راحت شد؟
    آراد:خیالم راحت بود. از این لوس بازی ها دیگه نداریما،ازت پرسیدم کیه جوابمو بده.
    اوه،چه جدی و خشن! اینطوری که می شد دلم می گرفت،غیرتی شدناشو دوست داشتم ولی بداخلاقیاشو نه.
    به حالت قهر رومو برگردوندم،ولی زیر چشمی حواسم بهش بود. یه نیم نگاهی بهم انداخت و نفسشو فوت کرد بیرون و گوشیش رو از جیبش در آورد و یه شماره گرفت و منتظر موند. یکم بعد انگار طرف گوشی رو برداشت.
    آراد:سلــــام بر عزیز دل خودم.
    جــــــانم؟!عزیز دلش دیگه کی بود؟
    آراد:هم چاکرتم هم شرمنده.
    گوشمو بیشتر تیز کردم که شاید صدای طرف و بشنوم ولی مگه صدای پخش ماشین میذاشت؟
    آراد:نه...دورت بگردم،نمیتونم بیام. قربونت برم، شما غذاتو بخور منتظر من نمون...زنگ بزنم خاله مهتاب بیاد؟
    خب حله،مادرش بود.
    آراد:خب شما برو...ای بابا...چی دیدی تو از اون خونه؟
    یکم ساکت شد و بعد یه نیم نگاهی به من انداخت و گفت:میشه خونه ی دایی خسرو چند روز دیگه بریم که منم بیام؟
    یکم دیگه ساکت موند و بعد خندید و گفت:حـــالا دیگه...نه بابا...فکر کنم یه یک سال دیگه باید صبر کنی مامان جان...نه دیگه...اون زنی که من می خوام یکم کمیابه،جز گونه های نادره،اینه که قول یه سال دیگه رو به من دادن گفتن ان شاء لله که وارد ایران میشه...
    ببینشا!انگار داره راجب جک و جونور حرف میزنه هی نادر و کمیاب میکنه
    نمیدونم مادرش چی گفت که بلند خندید و گفت:نه از گونه ی گلهای نادر و کمیابه...بله...آراد کی بد سلیقه بود؟
    چشم،چشم...می بینمتون...خداحافظ...
    -:مگه داری راجب حیوون حرف میزنی؟
    لب پایینیش رو به دندون کشید و چشماشو درشت کرد و گفت:گل،گل...حیوون چیه؟!دیگه نگیا!
    -:بی مزه!
    ماشینو متوقف کرد و گفت:خب خانمی پیاده شو که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد.
    اشتها نداشتم ولی پیاده شدیم و با هم داخل رستوران رفتیم.
    *******
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    تا عصر با آراد خوش گذروندیم و حسابی کیف کردیم،به کلاس استاد موسوی هم که نرسیدم ،چون زمستون بود و هوا هم زود تاریک می شد دور و بر ساعت 5 بود و هوا هم داشت می رفت رو به تاریکی که دیگه مجبور شدیم از هم دل بکنیم! چون من صبح با ماشین رفتم دانشگاه مجبور بودم دوباره برگردم تا ماشینو بردارم به نیلا هم زنگ زده بودم که بمونه منتظرم.
    طبق معمول آراد منو با فاصله از دانشگاه پیاده کرد و از هم خداحافظی کردیم!مثل همیشه هر دو وقت خداحافظی پکر می شدیم،ولی خب چاره ای نبود.
    ای خــــدا!کی میشه دیگه تا همیشه مال هم بشیم؟!پــــــــــــوف...
    دستمو کرده بودم تو جیب پالتوم و قدم می زدم سمت دانشگاه،سرمم پایین بود و به آراد فکر می کردم. همه ی اخلاقش،رفتارش ،چهره اش و حتی غیرتی شدناش همه چیز برام شیرین و دوست داشتنی بود.
    به خودم که اومدم دیدم جلو در دانشگاهم و برخلاف همیشه جلو دانشگاه خلوت بود!آروم رفتم سمت ماشینم که یه ماشین از کنارم رد شد و چند بار پشت هم بوق زد،سر بلند کردم که دیدم از کنارم رد شد،برگشتم دیدم ماشین آرادِ!لبخند رو لبم نشست.پس تمام طول مسیری رو که داشتم پیاده میومدم از اونور خیابون حواسش به من بوده. دیوونه.
    گوشیمو در آوردم که به نیلا زنگ بزنم که دیدم آراد داره زنگ میزنه! تماس و وصل کردم:چی شد؟
    آراد:دلِ بی صاحاب تنگ شد
    -:به این زودی؟
    آراد:آخ آخ...چی بگم آخه؟
    -:داشتی دنبالم می اومدی؟
    آراد:هوا تاریک بود دلم نیومد تنها بری،اگه میدونستم جلو دانشگاه انقدر خلوته خودم می رسوندمت.
    -:عیبی نداره. من باید به نیلا زنگ بزنم که بیاد بریم فعلا کاری نداری؟
    آراد:نه خانمی،مراقب خودت باش. آروم برونیا!
    -:چشم
    آراد:چشمت بی بلا
    بعد از اینکه از آراد خداحافظی کردم،نشستم تو ماشین و به نیلا زنگ زدم که بیاد...
    چند دقیقه بعد نیلا اومد و سوار شد
    نیلا:یعنی خــــــاک تو سرت!
    همونطور که می خندیدم ماشین و روشن کردم و گفتم:چـــــرا؟!
    نیلا:چرا و درد،چرا و مرض...یعنی رفتی گم و گور شدی دیگه! واسه چی کلاس نیومدی؟
    -:از عمه زا جانت بپرس.
    نیلا:واااای من سر این آراد و باید بکوبم به طاق! با این پسر چیکار کردی تو؟!واااای این چرا از راه به در شد؟
    -:لابد من از راه به درش کردم!
    نیلا:پـَ نـَ پـَ...این اینطوری نبود که!با خودشم قهر بود.
    -:خب پس باید از من ممنون هم باشین
    یه چپ چپ نگاهم کرد و دیگه چیزی نگفت.
    ********
    -:سلام
    مادرجون:سلام عزیزم، خسته نباشید
    -:فداتم مادری. باباجونیم چطوره؟
    بابا با مهربونی نگام کرد و گفت:شکر،تو چطوری بابا؟درسا خوب پیش میره؟
    رو مبل کنار مادر جون نشستم و با یه حرکت مقنعه م رو در آوردم و گفتم:هی میگذره بد نیست. شیرین بانو کجاست؟
    مادرجون:تو اتاقه مادر،الان میاد
    -:بابا الان دیگه بهتری؟تو راه رفتن مشکلی نداری؟
    بابا:نه عزیزم،شکر الان بهترم،امروز یه سر با نیما رفتم کارخونه
    -:واااای بابا،ول کن کارخونه رو!مگه تو این شرایط واجبه؟
    بابا خندید و گفت:دختر من الان دوماهه نشستم تو خونه باید یه سر به کارا میزدم یا نه؟با نیما رفتم زودم برگشتم
    یه چپ چپ نگاهش کردم که گفت:من که دیگه خوب شدم،جنابعالی هم باید ماشین مامانتو یه چند وقت بدی به من تا من یه ماشین واسه خودم دست و پا کنم.
    اگه تو هر موقعیت دیگه این حرفو میشنیدم دپرس می شدم ولی حالا نه!خوشحالم شدم،میتونستم با آراد برم و بیام و اینطوری هم بیشتر با هم وقت می گذروندیم
    -:ماشین که متعلق به شماست اصلاً
    از جام بلند شدم و گفتم: من می رم لباسمو عوض کنم
    بین راه یه سرم رفتم تو اتاق مامان و بابا که دیدم مامان داره کمد لباسا رو مرتب میکنه
    -:سلـــــام.
    برگشت طرفم و با یه لبخند مهربون جوابمو داد:سلام عزیزم،خسته نباشید
    -:ممنون
    مامان:برو لباستو عوض کن بیا یه چیزی بخور
    -:چشم
    ********
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    رفتم تو اتاقم و لباسمو با یه دست بلوز شلوار ست زرد رنگ عوض کردم،موهای قهوه ایم هم دورم ریختم و رفتم پایین.همه مشغول حرف زدن با هم بودن منم رفتم تو آشپزخونه و یه قهوه واسه خودم درست کردم و با کیکی که مامان پخته بود مشغول شدم!حسابی تو فکر بودم،تو فکر آراد،تو فکر عشقی که تو نگاهِ خاکستریش موج میزد و منو دیوونه تر میکرد،دیوونه ی خواستنش،دیوونه ی داشتنش و تا همیشه باهاش بودن.تا چند وقت پیش به ذهنمم نمی رسید که یه روزی عاشق شم اونم اینطوری !اونم عاشق کسی که تو اوایل آشناییمون سایه اش رو با تیر میزدم!اصلاً نمیدونم چی شد که دلم اینطوری اسیرش شد،من اهل این برنامه ها نبودم،اهل دوست داشتن و عاشق شدن نبودم،هیچوقت فکر نمیکردم دوست داشتن یکی انقدر شیرین باشه،عاشق شدن انقدر خوب باشه. انقدر همه از سختی های عاشقی گفته بودن که آدمو دلزده می کردند ولی حالا من با تمام وجودم آرادو می پرستم...
    به دستم که دور فنجون حلقه شده بود خیره شدم و یاد بـ..وسـ..ـه ی آراد افتادم،دلم از یادآوریش لرزید، انگار دیگه منم دارم تحملم رو از دست میدم و دیگه طاقت جدا موندن ازش رو ندارم.
    ولی آخه...حس میکنم الان خیلی زوده!میترسم تب تندم فرو کش کنه!میترسم عاشقی رو خوب درک نکرده باشم. من که تجربه ی عاشقی ندارم! یعنی واقعاً من میتونم خانم یه خونه باشم و یه زندگی رو اداره کنم؟!مگه من همش چند سالمه؟! همش 19 سال دارم،هنوز نتونستم یه زندگی رو جدی بگیرم و درکش کنم،تا حالا همه چی رو به شوخی و مسخره گرفتم تا حالا سختی نکشیدم،تو شرایط سخت قرار نگرفتم جز اون روزی که بابا تصادف کرد. یعنی من واقعاً اونقدری بزرگ شدم که بخوام به ازدواج و زندگی مشترک فکر کنم؟
    قطعاً نه!چون من هنوز تو این موردا با خودم رو راست نیستم،به اینکه عاشق آرادم شکی ندارم ولی به اینکه بتونم آرادو خوشبخت کنم شک دارم! قطعاً زندگی با نگاه های عاشقانه ی منو آراد و نوازشای گرم اون پیش نمیره، ما میتونیم تا آخرش همینطور عاشق هم بمونیم ولی ...من مطمئنم که زندگی فقط این نیست،پستی داره،بلندی داره،بالا داره پایین داره،خوشی و ناخوشی داره!ولی اگه یه روز آراد بهم اخم کنه،اگه یه روز صداشو برام ببره بالا من طاقت دارم؟طاقت وتحملشو دارم که محکم باشم و عین دختر بچه ها نزنم زیر گریه؟نه!من هنوزم به خودم مطمئن نیستم! پس تا وقتی که از خودم مطمئن نشدم نباید هیچ تصمیمی درباره ازدواج بگیرم...
    با قرار گرفتن دستی روی شونم از هپروت و فکرای دخترونم اومدم بیرون و بابا رو کنار خودم دیدم و بهش لبخند زدم
    بابا:خیلی متاسفم که اینطوری از افکار عمیقت کشیدمت بیرون!
    -:نه بابا،این چه حرفیه؟!
    بابا:چه خبرا بابا؟
    -:خبر سلامتی!وااای بابا چند وقت دیگه عیده،کلی ذوق دارم.
    بابا:عین بچه کوچولو ها؟واسه خرید عید یا عیدی؟
    -:واسه اینکه شما خوب شدی،واسه تعطیلات
    دروغ حناق نیست که بگیره بیخ گلومو،عزا گرفتم واسه ندیدن آراد!
    -:منتظر یه مسافرت باشیم یا نه؟
    بابا:دختر تو الان داشتی غر به جون من می زدی که چرا رفتم کارخونه الان می گی مسافرت؟!
    -:خب حق با شماست. ولی آخه من خیلی دلم می خواد!
    بابا خواست یه چیزی بگه که انگار چیزی یادش اومده باشه چشماشو تنگ کرد و گفت:حس میکنم یه چیزی ازم می خوای آره؟!
    خنده مرموزی کردم و گفتم:خب گفتم دیگه!مسافرت...
    بابا:خب پس جوابتو گرفتی.
    یه نگاه به سمتی که مامان و مادرجون نشسته بودن وداشتن حرف میزدن انداختم و وقتی اونا رو گرم صحبت دیدم آروم به بابا گفتم:بابا جــــــونم؟!
    بابا:اوه اوه...من پاشم برم.
    خندیدم که بابا هم خندید و گفت:باز میخوای زبون بریزی؟
    -:نه خب!میخوام باهاتون حرف بزنم!
    بابا یکم رو صندلیش جا به جا شد و گفت:خب باشه بگو می شنوم!
    -:میگم شما قبول داری که دخترت بزرگ شده یا نه؟
    بابا:بــــعله!خب که چی؟شوهر میخوای؟
    غش غش زدم زیر خنده و گفتم:اونم به وقتش!
    بابا چشمای سبزشو گرد کرد که خندیدم وگفتم:خب بلاخره این شتریه که در خونه ی هرکسی میخوابه دیگه!شما که نمی خوای منو ترشی بندازی؟!
    بابا:ای چشم سفیدهِ ور پریده.
    بازم خندیدم و با یه حرکت گردنم همه ی موهامو به پشت سرم فرستادم وگفتم:راستش،امروز نیلا میگفت خیلی خب می شد که ما جوونا تو تعطیلات بتونیم بریم مسافرت...
    بابا:بله بله؟شما جوونا؟یعنی من شما دوتا دخترِ تک و تنها و رو بفرستم ....
    اومدم تو حرفش و گفتم:نه نه، من کی اینو گفتم؟مگه شما به نیما اعتماد ندارین؟خودتون همش می گید...
    اینبار نوبت بابا بود که بیاد تو حرفم و بگه:خب حالا نمی خواد حرفای خودمو بهم یادآوری کنی!یعنی تو نیما ونیلا؟
    -:نه خب...شاید چندتا از دوستای نیما و چندتا از دوستای ما هم بیان...بابا خواهش می کنم.
    بابا یه چپ چپ نگاهم کرد که گفتم:یعنی شما به من اعتماد ندارین؟!
    بابا:من کی اینو گفتم؟
    -:خب به نیما هم که اعتماد دارین و میتونین منو با خیالت راحت بسپارین به اون
    بابا:حالا این نقشه رو کی ریخته؟
    کاملاً معلوم بود داره نرم میشه!
    -:نیما به نیلا پیشنهاد داد و...
    بابا:خیلی خب ،حالا کو تا عید؟فکرامو میکنم و بهت میگم
    -:عاشقتم بابایی.
    بابا:مگه من گفتم قبول کردم؟!
    از پشت میز بلند شدم و فنجونمو گذاشتم تو سینک ظرفشویی و به بابا گفتم:قبول می کنین،یه دونه دختر که بیشتر ندارین!
    ********
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    -:نیلا؟
    یه نگاه چپ چپی تحویلم داد و گفت:لطف می کنی خفه شی؟
    -:خر نشو دیگه،مگه چشه؟هم با نمکه،هم قد و بالا بلنده هم کار داره هم تحصیل کرده است،دیگه نمیتونی روی این یکی عیب های بنی اسرائیلی بذاری بگی،نمیدونم قدش کوتاهه شبیه کُکتل میمونه،انگار ماشین از روش رد شده،نمیدونم شبیه خلال دندون می مونه و....
    نیلا:اوووو خب بابا،خودم میدونم چیا میگفتم!
    -:خب پس دیگه دردت چیه؟
    نیلا:آخه ندیده و نشناخته؟اون خواستگاری کرد منم با سر قبول کنم؟
    -:به خدا باید کلاهتو بندازی هوا،بیچاره، اون حالا چشماش کور بود یه غلطی کرد،ما که دیگه نباید دست دست کنیم باید سریع ببندیمت به ریشش بری.
    بالشتو از رو تخت برداشت و محکم کوبید تو سرم که قهقه ای زدم که بیشتر جری شد!
    نیلا:مرده شورتو ببرن شادی!تو شریک دزدی یا رفیق قافله؟
    -:من با دزدا شریک نمیشم.
    نیلا:برو از جلو چشمم گمشو تا با لگد از پنجره بیرون ننداختمت.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت در،براش زبون در آوردم که باز بالشت رو برداشت تا بندازه برام که تو یه حرکت رفتم بیرون و در و بستم!بعد از چند ثانیه در و باز کردم و آروم سرمو بردم تو،دیدم رو تخت نشسته و تو فکره!این حالتش یعنی داره نرم میشه و یه جورایی دلشو به این یکی خواستگارش باخته،وگرنه مثل بقیه خواستگارا ردش میکرد و عین خیالشم نبود.
    --:پیس پیس...
    آروم در اتاقو بستم دیدم عمه کنارم وایستاده!با دیدنش یه لبخند زدم که همونطور که سعی می کرد صداش بالا نره گفت:باهاش حرف زدی؟
    -:آره.
    نسیم:خب!نتیجه هم داشت؟چی شد؟
    -:بازم جفتک می ندازه،ولی معلومه که این براش مثل بقیه نیست
    عمه که از حرف زدن من خندش گرفته بود،سعی کرد جلو خندشو بگیره،و گفت:این یعنی چی؟!
    -:یعنی اینکه دو دله باید صبر کنیم تا با خودش کنار بیاد و یک دل بشه.
    نسیم:نمیدونم والا،این پسره ازهر لحاظ خیلی خوبه!
    -:ایشالله که هرچی خیره همون بشه. من برم پیش نیما کارش دارم!
    نسیم:برو عزیزم،منم میرم به غذا سر بزنم
    عمه از راهرو رفت بیرون و منم رفتم پشت در اتاق نیما و دوتا تق به در زدم!
    نیما:بیا تو شادی
    داخل شدم و گفتم:از کجا می دونستی منم؟!
    رو تختش دراز کشیده بود که بلند شد و نشست.خندید و گفت:مثلا کی می تونست باشه؟اینجا که کسی در نمی زنه!
    دوتایی غش غش خندیدیم که بهم اشاره کرد که رو تخت کنارش بشینم،منم کنارش نشستم که گفت:نیلا کجاست؟
    -:واااای داره به خواستگارش فکر میکنه
    باز دوتایی خندیدیم که نیما گفت:نه بابا!پس میشه بهش امیدوار بود؟اخه اصولا راجب اینجور مسائل اصلا فکر نمی کرد.
    -:آره من که چشمم روشنه،ولی خب نیلا نگران اینه که اونو خوب نمی شناسه و با اخلاقش آشنا نیست
    نیلا:چرا؟آرمین و خانوادش که چند بار اومدن اینجا،چند بارم ما رفتیم خونشون.میدونی که بابام با باباش همکارن.
    -:آره نیلا گفت، تازه خودم پسره رو دیدم
    نیلا:اِ؟ کجا؟
    دوماه پیش با نیلا رفتیم شرکت عمو خسرو بعد تو آسانسور این پسره رو دیدیم،مثل اینکه اونم بر حسب اتفاق با باباش کار داشت اومده بود اونجا،به نظر پسر خوبی میومد.بیچاره سرش و بلند نکرد نگاهمونم نکرد،فقط با نیلا سلام علیک کرد
    نیما:آره،پسر خوبیه منم باهاش دوستم
    -:به به چه عـــــــالی.
    نیما:چطور؟
    -:آخه من اومده بودم یه پیشنهادی بهت بدم.
    نیما قیافه ی آدمای خجالتی رو به خودش گرفت و سرش و انداخت پایین،یه تابی به گردنش داد و گفت:والا...والا من قصد ازدواج ندارم.
    با مشت کوبیدم تو شونه اش که صدای خنده جفتمون بلند شد!
    -:بترکی الهی
    نیما:خودت گفتی می خوای بهم پیشنهاد بدی
    -:نیما جدی باش دیگه!
    نیما:خیلی خب بابا بگو
    -:میگم بیا واسه تعطیلات عید بریم شمال،از آرمینم دعوت کن بیاد اینطوری جفتشون بیشتر با هم آشنا می شن.
    یه ابروشو انداخت بالا و زیر چشمی نگاهم کرد که گفتم: چیه؟
    نیما:زهر مار چیه؟
    منظورت از بریم شمال چیه؟کی به تو گفت ما میخوایم بریم شمال؟الهی زبونشو مار بزنه!
    -:اِاِاِ...
    نیما:مرض
    -:نیلا گفت تصمیم دارین برین شمال.
    نیما:آره ارواح بابات،نیلا گفت یا پسر عمش؟بعدشم تو اومدی رد گم کنی؟
    -:اولا خیلی بی تربیتی یادم باشه به بابام بگم چقدر بیشعوری،دوماً چی میگی تو؟پسر عمش کیه؟رد گم کنی چیه؟
    نیما:پسر عمش که اون آراد گور به گوریه که چند وقته نخود تو دهنش خیس نمیخوره دوماً ما قرار گذاشتیم بریم کیش نه شمال،ثانیاً ما قراره مردونه بریم سفر،ثالثاً....
    -:اِاِاِ...خوبه دیگه حالا!
    نیما:نه بزار حرفم تموم شه.
    -:خب بگو...خامساً،رابعاً...
    نیما:نه همون ثانیاً بودم.
    -:خب بگو
    نیما:ثانیاً،من کلامو بذارم بالا تر دیگه!
    -:چـــــرا؟!!
    نیما:خواهرمو بردارم با این پسره ببرم دَدَر؟
    -:همینطوری که نه،خب من نیلا رو راضی میکنم که بزاره اونا بیان خواستگاری بعدشم یه صیغه ی محرمیت بینشون بخونن جهت آشنایی بیشتر.
    نیما:خب حالا اینطوری یه چیزی...نیلا رو با خودمون میبریم،تو که دیگه ایشالله نمیخوای بیای؟
    -:مگه بدون منم میشه رفت سفر؟
    نیما:چرا نمیشه رفت؟مگه تو زنجیر چرخی؟تازه داریم با هواپیما میریم،زنجیر چرخم نمی خوایم.
    -:آقای با نمک،من نیام نیلا نمیاد،آرادم نمیاد اونوقت تو و آرمین باید برین نامزد بازی.
    نیما:بهتر که نیلا نمیاد.آراد یعنی انقدر ذلیل و بدبخت شده؟نیلا میگفتا من باور نمیکردم،حالا نیادم با پس گردنی می برمش
    تا اومدم جوابشو بدم نیلا در اتاق و باز کرد و دور از جونِ گاو اومد تو اتاق!
    نیما:خواهر،بزرگوار،عزیز،جانِ دل...دیگه داری عروسم می شی اگه خدا بخواد یاد بگیر وارد دستشویی هم که میخوای بشی قبلش یه سرفه بکنی!
    نیلا:وااای ولم کن نیما حوصله ندارم،مامان میگه بیاین ناهار کوفت کنین.
    -:میگم نیما اون جریانو فراموشش کن...این آدم بشو نیست،یه ثوابی هم بکن به آرمین بگو خواهرم نخود مغزه بیا و از خیرش بگذر.
    نیما:این پیشنهادت عاقلانه تر بود.
    نیلا یه نیشگون از بازوم گرفت و گفت:منم باید به پسر عمم همینا رو میگفتم،ولی افسوس که بهش خــ ـیانـت کردم!
    یکی هم زد پس کلم و فرصت جواب دادن و به من نداد و از اتاق رفت بیرون و از همونجا داد زد:تشریف بیارین ناهار کوفت کنین.
    با نیما دوتایی خندیدیم که نیما گفت:باهاش حرف بزن منم میرم دنبال بلیط که بعد سخت گیرمون نیاد.
    -:آخه عید کیش؟خب شمال بهتره که
    نیما:آخه سلیقه نداری که
    -:نیمـــــایی؟!
    هُلم داد از اتاق بیرون و گفت:بـــــرو...
    ********
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    آراد:از خونه دایی اینا میایم دنبالت خانمی

    -:با آژانس میاین دیگه؟

    آراد:آره

    -:آرادجان جلو در ما رسیدین اصلا پیاده نشوها !به راننده بگو ماشینو جلوتر نگهداره بعد به نیما بگو بیاد کمکم

    آراد:چرا؟!

    -:اخه دیگه جلو مامان اینا...

    اومد تو حرفم و گفت:بالاخره که چی؟!

    -:حالا بذار به اونجاش برسیم!

    آراد:باشه، دیگه داریم راه میوفتیم،تو آماده ای؟

    -:آره

    آراد:باشه میبینمت.

    می دونستم مامان دوست نداره آرادو ببینه و من اصلاٌ اینو درک نمی کردم!هر وقت به هر نحوی عمه یا مادرجون یا حتی نیلا حرفشو پیش می کشیدن مامان طوری بحث رو عوض می کرد که خودمونم نمی فهمیدیم چی شد!

    کشون کشون چمدون کوچیکمو از اتاق بردم بیرون و بالای پله ها موندم تا یه نفسی چاق کنم،همزمان بابا داشت میومد بالا که چشمش به من افتاد.

    بابا:به به...خانم مستقل

    -:چاکرتیم بیا یه کمکی کن اینو ببرم پایین باباجونم

    بابا شونه ای بالا انداخت و گفت:به من چه؟! من بودم هی میگفتم بزرگ شدم بزرگ شدم،از پس خودم بر میام ،ال میکنم بل میکنم...چه بزرگی شدی نمی تونی چمدون به این کوچیکی رو جا به جا کنی؟!

    حسابی کفری شده بودم،میدونستم داره حرفای خودمو تحویلم میده،اخه یه کیش رفتن اونم با فک و فامیل دیگه این همه درگیری داره؟البته میدونم بابا ریلکسه و زود با همه چی کنار میاد ولی امان از دست این مامانِ همیشه نگران که این نگرانیش رو به همه تزریق می کنه!

    -:نمی خواد پدر من،خب بگو نمیارم دیگه!

    چمدونو بلند کردم و اولین پله رو اومدم پایین

    که بابا با یه حرکت از دستم گرفتش و سریع رفت پایین

    -:باباااااا

    بابا:بدو مستقل،بدو رسیدنا!

    مادرجون و مامانم پایین منتظرم بودن و باز مادرجون داشت زیر لب دعا میخوند تا فوت کنه به من!

    انقدر دیگه مامان و بابا و مادرجون سفارش کردن و منو به هم پاس دادن که دیگه نمیدونستم به حرف کدومشون گوش کنم و به کدومشون نگاه کنم.آخرشم با صدای زنگ آیفون یکم سکوت برقرار شد!

    -:خب دیگه،مثل اینکه اومدن.من دیگه برم

    مامان:شادی؟دیگه سفارش نکنما ،خیلی مراقب خودت باش مامان جان

    -:چشـــــــــــم

    مادرجون:خدا به همراهت،عزیز دلم

    بابا:من چمدونو می برم پایین

    سریع مامان و مادرجون رو بوسیدم و دنبال بابا راه افتادم.جلو در کفشامو پوشیدم که دیدم مامان و مادرجون باز دارن میان!

    -:ای بابا!دیگه کجا؟

    مادرجون:اااا...باید با نوه هام خداحافظی کنم یا نه؟!

    مامان:راست میگه دیگه!

    بابا دم در بود و معلوم بود که داره با نیما حرف میزنه سریع رفتم بیرون و از پشت بابا به نیما اشاره کردم که خودش جریانو گرفت، بعدشم بلند گفتم که مادرجون میخواد باهاتون خداحافظی کنه نیما هم که منظور منو فهمیده بود قبل از اینکه مادرجون اینا بیان دم در خودش اومد تو حیاط...سریع رفتم بیرون و دیدم ماشین سر کوچمون پارکه،خودمو سریع رسوندم به ماشین که دیدم نیلا و آراد عقب نشستند...سریع رو به نیلا گفتم:یه تکون به خودت نده ها،پاشو سریع بپر پایین با مادرجون اینا خداحافظی کن وگرنه تا خود کیش دنبالمون میان

    نیلا:اوه اصلا حواسم نبود!

    از ماشین پیاده شد که آراد گفت:سلام از بنده ست شادی خانم

    -:وای آرادم مگه من بهت سلام نکردم؟!

    شونه ای بالا انداخت و با حالت با مزه ای گفت:نمیدونم والا!

    خندیدم و گفتم:ببخشید من الان میام

    سریع خودمو رسوندم به بقیه که در حال ماچ کردن هم بودن و بعد از چند دقیقه بالاخره ما رو بیخیال شدن و گذاشتتن بریم،البته بابا میخواست چمدونمو تا جلو ماشین بیاره و خیلی هم براشون سوال شده بود که چرا ماشین انقدر از خونه فاصله داره که نیما انقدر پیچوند که آخرشم بیخیال شدن،چمدون منم خود نیما برام تا تو ماشین آورد.

    -:دستت درد نکنه،نیماجان

    نیما:خواهش میکنم خانم

    بعد ماشینو دور زد و خم شد و از تو شیشه به آراد گفت:بد نگذره بهت!

    آرادم که منظور نیما رو فهمیده بود عینک آفتابیشو از رو سرش برداشت و زد به چشمش و گفت:وظیفته

    تا نیما اومد جوابشو بده نیلا برای اینکه بحث بینشونو تموم کنه گفت:خب حالا تا صبح میخواین با هم کل بنذازین،سوار شین بریم

    بعدشم رو به من کرد و در حالی که در عقب رو برام باز نگه میداشت گفت:بشین شادی

    نیما هم با چشماش واسه آراد خط و نشون کشید و در جلو رو باز کرد و نشست،منم سوار شدم و کنار آراد جا گرفتم،نیلا هم سوار شد و درو بست...

    راننده هم که پسر جوونی بود بعد از سوار شدن ما راه افتاد

    -:آرمین چی شد پس؟

    نیلا:گفت میاد فرودگاه

    -:میریم هتل؟

    اینبار آراد جواب داد:نه عزیزم،ویلای یکی از دوستای من و نیما

    -:خودشم میاد؟

    آراد:آره،میاد فرودگاه

    چند دقیقه ای بینمون سکوت بود که راننده گفت:ببخشید پخش رو روشن کنم اذیت نمیشین؟

    نیما:نه داداش راحت باش

    راننده هم پخشو روشن کرد و صدای خواننده پیچید تو ماشین،یه صدای زمخت که داشت رپ میخوند

    چند دقیقه فقط صدای زمخت خواننده بود که سکوت داخل ماشین رو می شکست که آراد آروم در گوشم گفت:تو می فهمی این چی میخونه؟

    خندم گرفت و گفتم :نه والا...

    یهو نیما رو به راننده گفت:داداش شما سبک دیگه ای گوش نمیدی؟ویروسیمون کردی با این آهنگت!

    راننده خندید و گفت:هعی حرف دلمو میزنه...انگار من دارم میخونم

    نیما:آخه ما که متوجه فرمایشات ایشون نمیشیم،اعصاب نداره اصلا

    این بار هممون زدیم زیر خنده که راننده آهنگو عوض کرد و یه آهنگ شاد از شهرام شب پره گذاشت

    نیما:به به،کلا شما به حرکتای تند و سریع علاقه داریا،حالا ما اون آهنگو باور کنیم یا اینو؟

    این بارم هممون خندیدیم که راننده گفت:شما اونو باور کن

    نیما:عاشقیاااا

    پسر جوون آهی کشید و گفت :بودم!

    دلم براش سوخت،انگار نیما هم از حرفش پشیمون شد که چیزی نگفت و از شیشه مشغول تماشای اطرافش شد.

    جو ماشین سنگین شده بود که خود راننده گفت:ماه عسل می رین؟

    نیما:ما که عسل مسل نداریم ولی واسه سه نفر پشتی خوش خوشونه

    آراد:خدا رو چه دیدی؟شاید واسه توام اونجا یه عسل پیدا کردیم

    نیما:تو نمیخواد واسه من عسل پیدا کنی،تو واسه خودت یکی رو پیدا کردی هنربزرگی کردی،من نمیذارم سرم بی کلاه بمونه!

    راننده:بعله،با این زبونی که تو داری نبایدم سرت بی کلاه بمونه!

    بازم هممون خندیدیم...وقتی رسیدیم جلو فرودگاه راننده که بعدا فهمیدم اسمش فرزاده نمیخواست ازمون کرایه بگیره و میگفت خیلی از ما خوشش اومده ولی نیما به زور کرایش رو داد و همه با هم وارد فرودگاه شدیم.

    نیما:نیلا یه زنگ به آرمین بزن ببین کجاست.آراد توام سهیل رو بگیر.

    با هم رو صندلی های داخل سالن نشستیم و آراد و نیلا هم مشغول تلفن زدنشون شدن.نیلا با یکم فاصله از ما داشت با آرمین حرف میزد،صداشو نمی شنیدیم،ولی از خنده رو لبش و لپای گل انداختش می شد فهمید که آرمین داره گل و بلبل تحویلش میده.

    نیما:اینو ببین،حالا خوبه به زور شوهرش دادیم،بهش گفتم یه کلمه بپرسه کجاست،مثل اینکه ...

    آراد اومد تو حرفش و گفت:چیکارش داری حسود خان؟

    نیما:تو ساکت شو،اااا...اصلا تو چرا ور دل دختر دایی من نشستی؟هان؟!پاشو ببینم پاشو!دایی کلی بهم سفارش کرد،گفت جامعه پر از گرگه،پاشو...

    منو آرادم در حالی که میخندیدم به نیما نگاه میکردیم که به زور داشت خودشو بین منو آراد جا میداد!

    آخرشم کار خودشو کرد و بین ما دوتا نشست

    نیما:کجاست این سهیل پس؟

    آراد:گفت تو راهه داره میاد.

    حدود یک ربع بعد سهیل و آرمین اومدن و با یکم تاخیر بالاخره سوار هواپیما شدیم!

    صندلی هامون دوتا دوتا پشت هم بود که سهیل با شیطنت گفت کی پیش کی می شینه؟!

    آرادم طی یه حرکت سریعی منو هل داد کنار شیشه و خودشم پیشم نشست و با شیطنت خاصی گفت:نمیدونم،خودتون یه کاریش بکنین دیگه!

    نیما اومد یه چیز بگه که مهماندار بهشون تذکر داد که جلو راه نمونن و سر جاهاشون بشینن.آرمین و نیلا هم رو صندلی جلوی منو آراد نشستن که نیما رو به سهیل گفت:بیا بریم،منو تو که شانس نداریم.بیا بریم بیخ ریش منی تو.

    خلاصه با خنده و شوخی های نیما و سهیل سر جاهامون نشستیم.

    آراد:خب مثل اینکه شکر خدا بالاخره تنها شدیم.

    -:نمیبینی هم از جلو وهم از عقب تحت مراقبتیم؟!

    آراد:نه بابا!جلویی ها که اصلا اینجا نیستن،عقبی ها هم غلط میکنن حواسشون به جلو باشه!

    در جوابش فقط یه لبخند زدم که هواپیما یه تکون خورد و مهماندار نوید حرکت رو داد.بخاطر تکون ناگهانی هواپیما چنگ انداختم به مچ دست آراد که با یه لبخند مهربون دستمو تو دستش گرفت.آخه این چه آرامشیه که سرازیر میکنه به دل من؟

    این همه آرامش تو یه نگاه؟تو یه لبخند؟تو یه نوازش؟!خدایا،ازت خواهش میکنم این آرامش رو هیچوقت ازم نگیر...

    آراد:میترسی؟!

    -:تو که باشی نه.

    آراد:امممم...پس نمیترسی

    دوتایی خندیدیم که گفت:نمیدونی چقدر خوشحالم!

    -:واسه چی؟

    آراد:واسه این سفر،اولین سفر دونفرمون.

    -:کجاش دونفرست؟!

    آراد:شادی تو واسه من بسی،همین که تو باشی کافیه

    بازم زبونم جلو عشق و محبتش قاصر بود و به یه لبخند اکتفا کردم!

    سرمو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمامو بستم و همه ی حواسمو دادم به دستم که تو دست آراد بود و میخواستم با ذره ذره ی وجودم لمسش کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    بازم با یه تکون بد از جا پریدم،یکم به دور و برم نگاه کردم تازه متوجه شدم که تو هواپیما هستم...

    آراد:ترسیدی خانمی؟!

    نگاهش کردم که با لبخند داشت نگاهم می کرد...

    -:ببخشید خوابم برد!

    آراد:رفیق نیمه راهی دیگه!

    -:نه،اینطور...

    با خنده اومد تو حرفمو گفت:نمیدونی چقدر خوب شد که!

    گنگ نگاهش کردم که گفت:یه دل سیر نگاهت کردم

    --:اهم اهم...

    دوتامون برگشتیم سمت نیما که سرپا ایستاده بود.

    آراد:ها؟!

    نیما:هانو مرگ،پاشین دیگه رسیدیم،میخوایین به خلبان بگم یه دور دیگه بزنه؟!

    سهیل کنارش وایستاده بود و میخندید

    آراد:خیلی خب دیگه،شما راه بیفتین.سهیل تو به چی می خندی؟

    سهیل:به تو!

    بعد رو کرد به من و گفت:خانم چیکار کردین با بچه مون؟!این اینطوری نبود که!

    -:والا چی بگم!من کاری نکردم...

    آراد:ول کن جواب این دوتا رو نده.

    خلاصه با خنده شوخیای نیما و سهیل با تاکسی های جلوی فرودگاه رفتیم ویلای سهیل اینا.

    همگی جلو در ویلا پیاده شدیم

    سهیل:خب دوستای عزیزم،دیگه اینجا متعلق به شماست،اصلا تعارفم نداریم با هم مگه نه؟

    که همزمان،نیما و آراد گفتن:نه!

    سهیل:نه و نگمه،با شما دوتا نبودم

    نیما:ما به نمایندگی از اونا گفتیم،شما درو باز کن

    سهیل در رو باز کرد و رفت کنار و مثل جنتلمنا دستشو دراز کرد و گفت:اول خانما،منو نیلا هم تشکر کردیم و وارد شدیم،پشت ما آراد داشت میومد که سهیل هُلش داد و گفت:بعدم تازه داماد

    آراد:منم تازه دامادم

    سهیل:تو اول برو ببین کسی به تو دختر میده؟!

    داشتن جلو در با هم کل کل میکردن و ما هم مخندیدم که بالاخره همگی وارد ویلای زیبای پدر سهیل شدیم.ویلای فوق العاده ای بود،تو یک نگاه روح آدمو تازه می کرد،از دوطرف درختای بلند ردیف شده بودن به وسط اون حیاط بزرگ که می رسیدی یه حوض نسبتاً بزرگ بود با یه فواره وسطش چراغ های کوچیک دور حوض هم نوید شب های رویایی این ویلا رو میداد،و در نهایت ساختمون زیبا و بزرگ که با نمای کرم و قهوه ایش خیلی به دل می نشست....

    نیما:خانمای ندید بدید!آبروی ما رو بردین،به چی نگاه میکنین دو ساعته؟بریم بالا دیگه!

    نیلا:نگو که اولین بار وقتی اینجا رو دیدی محوش نشدی!

    نیما:نه اندازه شما

    آراد:الان اینطوری هنگ کردین پس شب که شد قیافه هاتون دیدنی تره!

    به لامپ های پای حوض اشاره کردم و گفتم:حدس میزدم که با وجود اینا خیلی شب های اینجا تماشایی بشه

    آراد برگشت و به بین درختا اشاره کرد و گفت:و اونا...

    تازه متوجه چراغ های پایه دار بین درختا شدم و چشمام از هیجان گرد شد

    -:وای خدا

    آراد یه لبخند مهربون بهم زد که صدبار منو کشت!

    نیما:خیلی خب دیگه!هیجان زده نشو واسه قلبت خوب نیست،اونجوری هم به هم نگاه نکنین حالم به هم خورد...

    آرمین که تا اون موقع ساکت بود خندش گرفت و سرش و انداخت پایین،آراد هم خیز برداشت سمت نیما که نیما دویید سمت ساختمون من و نیلا هم بهشون می خندیدیم،از سهیل هم خبری نبود که حدس زدم داخل باشه...

    ********
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    دکور داخل ساختمون هم زیباییش کم از بیرون نبود،همه چی از رنگهای سفید و کرم و شکلاتی تشکیل شده بود .گوشه سمت چپ سالن آشپزخونه اُپن خیلی شیکی قرار داشت که به همه ی قسمتهای پذیرایی دید داشت و دقیقا رو به روی آشپزخونه یعنی طرف دیگه ی اون سالن بزرگ یه راهروی طویل بود که زیر راه پله قرار داشت ،توی راهرو چهارتا در دقیقا رو به روی هم قرار گرفته بود که حدس می زدم که اتاق خواب ها باشند…

    نیلا:پس آقا سهیل کجاست؟چی شدن یهو؟!

    صدای سهیل از راه پله ای که من دقیقا زیرش ایستاده بودم اومد!

    سهیل:من اینجام

    از اون راهرو اومدم بیرون که دیدم یه خانم تپلِ حدودن سی،سی و دو سه ساله داره همراه سهیل از پله ها میاد پایین و به همه ی ما سلام و خوش آمد گفت

    سهیل:ایشون پوپک خانم هستن،زحمت آشپزی و نظافت ویلا به عهده ایشونه

    نیلا:آخی،خدا خیرشون بده

    همه به حرف نیلا خندیدیم،حتی پوپک خانم

    نیما رو به آرمین گفت:ببین اومدی کی رو گرفتی!

    آرمین:حالا ایشالله کم کم راه میوفتن،عیبی نداره

    نیما:خدا کنه،ما که نتونستیم راه بندازیمش،بلکه تو بتونی معجزه کنی!

    نیلا:اِاِاِاِ...

    آراد:خیلی خب بابا،دعوا نکنید.حالا کی باید کجا بخوابه؟

    سهیل:خب،دوتا اتاق خواب بالاست،دوتا هم پایین،تخت اتاق های بالا یه نفرست،اتاق های پایین هم تختاش دونفرست

    نیلا:خب من و شادی اتاق های بالا رو برمیداریم،البته اگه مشکلی نیست

    سهیل:نه،خواهش میکنم خانم.مشکلی که نیست ولی، پس آرمین چی میشه؟شما مگه با شوهرتون...

    نیما:اهم اهم...اتاقای بالا واسه خانما شد پس!

    سهیل:چرا همچین می کنی تو؟مگه زن و شوهر نیستن؟

    نیما:نه

    سهیل:خودت گفتی به هم محرمن

    نیما:بله،ولی عقد موقت کردن برای شناخت بیشتر هم!

    سهیل:آهان! خب چه کاریه؟حتماًباید صیغه می کردن تا همو بشناسند؟همینطوری مثل آراد اینا هم می شد که!

    آراد:نه دیگه،آراد بدبخت و بدشانسه،اینا الان دست و بالشون بازتره؛اسلام هم در خطر نمیفته اگه یه برنامه ای پیش بیاد.

    یهو سالن منفجر شد از خنده آقایون ،منو نیلا هم با لپ های گل انداخته سری رفتیم بالا،واه این آراد چه بی حیا شده ها!

    نیلا:من می گم این پسره یه مرگش شده بگو نه!چیزخورش کردی؟

    یه چپ چپ نگاهش کردم که گفت:ها؟!چیه؟دروغ میگم؟!مردم از خجالت

    -:چقدرم که تو خجالتی هستی!

    نیلا:پس چی،همه که مثل تو و بوی فرندت بی حیا نیستن؟

    بی توجه به اطراف، همونطور به سمت یکی از دوتا اتاق رفتم و به نیلا گفتم:از جلو چشمم خفه شو حوصلتو ندارم!

    وارد اتاق شدم و درم بستم،دکور اتاق یاسی رنگ بود که بی اراده لبخند به لبم نشوند،نمیدونم چرا انقدر خسته بودم،با اینکه تو هواپیما خوابیدم ولی باز خوابم میومد! بی توجه به حس خستگیم یه چرخی تو اتاق زدم،یه در دیگه هم داخل اتاق بود رفتم و در رو باز کردم،که دیدم سرویس بهداشتیه،وای انگار دنیا رو بهم دادن،دلم میخواست برم یه دوش بگیرم که یادم اومد چمدونم پایینه،روم نمی شد برم دوباره بیارمش،ولی خب چاره ای نبود باید می رفتم چون باید لباسمم عوض می کردم.رفتم سمت در تا دستم رفت سمت دستگیره یه تقی به در خورد که در و باز کردم.آراد پشت در بود.با لبخند خوشگل و مهربونش گفت:اِ پشت در بودی؟

    -:آره داشتم میومدم چمدونم بردارم

    به پایین اشاره کرد و گفت:من برات آوردمش

    -:دستت درد نکنه،زحمتت شد

    یه اخم ظریف کرد و گفت:دیوونه ای؟!چه زحمتی؟

    همین موقع در اتاق بغلی باز شد و نیلا اومد بیرون

    با دیدن آراد یه لبخند زد که هیچ کس جز من نمی تونست موذی بودنش رو حس کنه

    نیلا:از این ورا پسر عمه؟

    آراد:اختیار داری دختردایی،اینور که سرای ماست

    نیلا:نه بابا!مراقب اسلام باش در خطر نیفته!

    -:نیــــلا!

    آراد داشت میخندید یه چشم غره به نیلا زدم

    نیلا:مرض،تنهاتون می ذارم

    آراد:بودی حالا

    نیلا:نه دیگه،درسته مغز و زبونتون یکم منحرفه ولی ازتون بخار بلند نمی شه

    آراد یه سرفه مصلحتی کرد در حالی که از خنده قرمز شده بود سرشو انداخت پایین می دونستم بخاطر حضور من جواب نیلا رو نمی ده که من خجالت نکشم

    -:نیلا دعا کن دستم بهت نرسه

    یه زبون برام در آورد و رفت سمت پله ها!دوتا پله پایین نرفته بود که دوباره برگشت و گفت راستی شادی،دیدی؟

    به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم و یه پیانو رویال سفید تقریبا وسط پذیرایی بود از وقتی اومده بودم بالا اصلا به دکورش توجه نکرده بودم،دکور بالا همه سفید و کرمی بود،یه پذیرایی بزرگ و زیبا،به بزرگی پایین نبود ولی خب بازم بزرگ بود

    -:وای عـــــالیه!

    با ذوق به نیلا نگاه کردم که یه چشمک زد و رفت پایین

    خودمم رفتم سمت پیانو و با ذوق دست به کلاویه ها کشیدم!این ساز همه آرامش من بود،عاشق پیانو رویال بودم،واسه خودم دیواری بود،ولی قول یه رویال رو از بابا گرفته بودم که می دونستم حتما عملی می شه

    آراد:پیانو می زنی؟

    -:آره

    آراد:جدی؟!

    -:آره خیلی عجیبه؟

    آراد:نه،خیلی هم خوبه

    -:این واسه سهیله؟

    آراد:نه واسه داداشش سیناست.اون تو کار موسیقیه،بیشتر وقتام با دوستاش میان اینجا،واسه همین اینا اینجاست،البته تو خونشونم دارن

    -:چقدر عالی!

    آراد:آره،گیتارشم پایینه

    -:امـــم خیلی دوست دارم یاد بگیرم

    آراد:خودم یادت میدم خانومم

    -:وای چقدر خوش به حالم شد.

    آراد خندید و گفت:خب دیگه،حالا بیا برو لباستو عوض کن ،ببینیم اینا برنامه شون تا شب چیه

    یه لبخند به روش زدم و رفتم سمت اتاقم،خواستم چمدونمو از جلو در بردارم که دستشو گذاشت رو دستم و گفت:برو من میارم

    -:نه خودم میـ...

    اون چشمای خوش رنگش رو گرد کرد و گفت:خــــانـــــوم

    دستامو به نشونه تسلیم بالا بردم و گفتم :چشم،هرچی آقامون بگه!

    آراد:ای آقاتون قربونت بره

    ********
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    با حس نوازش گونه دستی رو صورتم از خواب بیدار شدم،ولی چشمامو باز نکردم،انقدر حس شیرینی بود نمیخواستم اگه رویا هم هست با باز شدن چشمم تموم بشه.و صدای عشقی که هرچقدر هم بشنوم از شنیدن صداش سیر نمی شم،خدایا چقدر شیرینه،چقدر بودنش خوبه،نذار هیچ وقت تموم بشه،این دستا رو این صدا رو این مهربونی رو و این عشق رو،هیچوقت ازم نگیر.
    آراد:خوشگل خانم؟چقدر خوابت سنگینه!پاشو دیگه عزیزدلم، پاشو قربونت برم.
    شادی جان؟خانمی؟
    یه تکون کوچیک خوردم که یعنی هنوز خوابم!
    دیگه صورتمو نوازش نکرد،هیچ صدایی هم ازش در نیومد،خواستم چشمامو باز کنم که صدای فوتش رو شنیدم و بعد هم صدای آرومش رو
    آراد:شادی داری باهام چیکار می کنی؟داری از من چی میسازی؟
    آروم موهام رو از صورتم کنار زد
    آراد:خدایا،آخه مگه من چقدر طاقت دارم؟!
    حضورش رو نزدیک صورتم احساس کردم،نمیدونم اون لحظه چه مرگم شده بود!نه ترسیدم و نه سعی کردم چشمامو باز کنم! بوی عطرش تو مشامم پیچیده بود و با نفسهای عمیق سعی در بلعیدن این بو داشتم که روی پلک هام به آرومی گرم شد!
    غرق در احساسی که آراد بهم تزریق کرد بودم که سریع ازم فاصله گرفت و از رو تخت بلند شد،و چند ثانیه بعد صدای در بهم فهموند که از اتاق رفته بیرون.
    آروم چشمام رو باز کردم و سر جام نشستم،گیج بودم،همزمان چندجور فکر تو سرم بود.دستی به صورتم کشیدم و با یه جهش از رو تخت پریدم پایین و رفتم سمت سرویس بهداشتی،بعد از اینکه یه مشت آب به دست و صورتم پاشیدم اومدم بیرون و جلو آیینه مشغول شونه زدن موهام شدم که یه تقی به در خورد و بلافاصله در باز شد و نیلا پرید تو اتاق!
    -:دیگه چرا در میزنی؟
    نیلا:میخواستم تو رو بشناسم!
    -:بی تربیت!
    نیلا:آراد اومد بیدارت کنه،گفت عین خرس گرفتی خوابیدی بیدارم نمی شی
    -:آراد گفت من عین خرس خوابیدم؟
    نیلا:نه،اون یه جور دیگه گفت،ولی تهش می شد اینکه تو مثل خرس خوابیدی.
    موهامو با یه کش پشت سرم جمع کردم و یه چشم غره هم تحویل نیلا دادم!
    نیلا:حالا خوبه تو هواپیما هم خواب بودیا!انقدر میخوابی حالا آراد فکر میکنه مرضی پرضی چیزی داری
    -:تو حرف مفت نزنی ،هیچ کس همچین فکری نمی کنه!
    شونه ای بالا انداخت و گفت:نمیدونم،خوددانی
    -:بریم پایین؟
    نیلا:بریم
    راه افتادم سمت در که گفت:هــــوی کجا؟
    -:پایین دیگه!
    یه اشاره بهم کرد و گفت:همونطوری؟!
    یه نگاه به خودم انداختم یه شلوار جین مشکی پوشیده بودم با یه بلوز زرد آستین سه ربع.
    -: مگه چمه؟
    نیلا:یه چی بنداز سرت،حالا بری پایین آراد هی برات چشم و ابرو میادا!از من گفتن بود!
    یکم مکث کردم و بعد یه شال مشکی از رو تخت برداشتم و انداختم سرم و همراه نیلا از اتاق رفتیم بیرون.
    ****
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا