«آراد»
نمیدونم چرا انقدر کلافه ام!نا آرومم! نمی تونم این کلافگی و نا آرومی رو درک کنم! خدایا می دونم گـ ـناه کردم،نمی تونم بگم توبه می کنم دیگه تکرار نمی شه،چون می دونم که چقدر جلوی شادی ارادم سسته،چون می دونم وقتی می بینمش از خود بی خود می شم،ولی خدایا ازت خواهش می کنم که کمکم کن،نذار دیوونه شم ،آخه این دختر چی تو وجودشه که اینطوری قلب منو به زنجیر میکشه؟ خدایا چرا هروقت به داشتنش و خواستنش فکر می کنم قلبم می لرزه؟ته دلم خالی می شه؟ خدا،خدا،خدا کمکم کن.
دستی به صورتم کشیدم تا این افکار مالیخولیایی دست از سرم برداره،از پشت شیشه زل زدم به حوض وسط حیاط و چراغ های دورش که فضای بیرون رو بی نظیر کرده بود،انگار همه ی افکار منفی و دل نگرانی ها تو اون ساعت خراب شدند سر من و قصد هم نداشتند دست از سرم بردارند! غرق افکارم بود بودم که دستی روی شونه م نشست،برگشتم دیدم نیماست در حالی که موهاش رو با حوله خشک می کرد گفت:کجایی؟
-:عافیت باشه!همینجام.
نیما:سرحال به نظر نمیای،چیزی شده؟با شادی حرفت شده؟
یه لبخندی بهش زدم و گفتم:نه،همه چی خوبه
نیما خواست یه چیزی بگه که صدای خنده ی نیلا و شادی از پشت سرمون بلند شد،هر دو سمت صدا برگشتیم که دیدیم دوتایی مشغول حرف زدن و خندیدنند
نیما:هوا گرم شد و خرسا بیدار
هر دو به طرف ما برگشتن و شادی در جواب نیما گفت:خرس خودتی، سلام
هر دو جواب سلامشو دادیم که نیلا گفت:آرمین و سهیل کجان؟
-:رفتن شام بگیرن
شادی:اِ واسه چی؟!
نیما:واسه اینکه بخوریم دیگه!
شادی:هه هه هه،بخندین براش.
-:نیما خان،انقدر خانم منو اذیت نکن!
نیما:اِ؟ نه بابا! به قول سهیل تو حالا برو ببین کسی بهت زن میده؟بعد خانمم خانمم کن. بعدشم،قبل از اینکه خانم شما باشه دختر دایی من بود،منم هرچی دلم بخواد اذیتش میکنم،اوکی؟
نیلا:نیما،برو لباس بپوش سرما میخوری
نیما که بدون پیراهن همونجا ایستاده بود رفت سمت اتاقش و گفت:الان میام
-:حالا وقت داری،نیومدیم،نیومدی.
نیما:آراد تو حرف نزن میام می کشمتا
همین طور که بهش می خندیدم رفتم و رو مبل کناری شادی نشستم
شادی:مگه پوپک خانم شام درست نکرد که اینا رفتن شام بگیرن؟
-:دیگه سهیل گفت امشبو از بیرون بگیریم
شادی:اوهوم، خب الان پوپک خانم کجاست؟
نیلا:خونه خودش
شادی:خونه خودش؟!
نیلا:پشت ساختمون یه خونه نقلی هست که اونجا زندگی می کنه
شادی:آهان!که اینطور
نیلا:من می رم یه چایی درست کنم بیارم
و از جاش بلند شد،منو شادی هم ازش تشکر کردیم.چند ثانیه ای بینمون سکوت بود و شادی با اون لبخند خوشگلش نگاهم می کرد،یه شال مشکی هم انداخته بود سرش که بی نهایت با پوست سفید صورتش میومد،خوشحال بودم که بخاطر حضور آرمین و سهیل شال سرش کرده.
گوشه ی شالشو تو دستم گرفتمو گفتم :چقدر بهت میاد
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:مرسی
-:خوب خوابیدی؟
شادی:آره،خیلی خوب بود
-:اومدم بیدارت کنم ،ولی هر کاری کردم بیدار نشدی.
خندید و گفت:اِ؟متوجه نشدم. مگه چی کار کردی؟
انقدر شیطون این سوال رو پرسید که یه لحظه شک کردم اون لحظه که از اتاقش اومدم بیرون بیدار بود. به مِن مِن افتادم! ولی سریع جمعش کردم و گفتم:خیلی صدات زدم،ولی بیدار نشدی!
همین موقع نیما هم با یه لبخند روان شد سمتمون
نیما:نیلا رو فرستادین دنبال نخود سیاه؟
-:گویا خودش رفت دنبال نخود سیاه
نیما:شمام که از خدا خواسته!
-:ای نیما جان، یکی اگه یه قدم واسه ما برداره،ما ده تا قدم براش برمی داریم،توام خوبه که از خواهر کوچیک ترت یه سری مسائل رو یاد بگیری
نیما خودشو پرت کرد رو مبل رو به روی من و گفت:بیشین بینیم باو! شما دوتا نزده میرقصین
شادی:اِاِاِاِ...نیما!
نیما:کــــوفت،اینا همه زیر سر توئه ها! وگرنه این که دختر می دید راهشو کج می کرد،طرف بهش سلام می کرد هم پاچشو می گرفت!
-:آخه این چرت و پرتا چیه که تو می گی؟!
نیما:دروغ می گم؟!من شاهد دارم،همین جوری که حرف نمی زنم، نیلا؟نیـــــلا کجایی؟
نیلا هم از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت:تقریباً راست می گـه!
نیما:تقریباً چیه بی شعور؟اِ
منو شادی داشتیم از دست کارای نیما می خندیدیم که صدای آیفون اومد.
نیما:آراد بپر،بچه هان
-:بچه هان که باشن،به من چه؟مگه سهیل کلید نداره؟
شادی:دعوا نکنین بابا،من می رم
تا خواستم جلوشو بگیرم رفت سمت آیفون،یه چپ چپ به نیما نگاه کردم که اصلاً کم نیاورد و یه سر به نشونه تاسف برام تکون داد.
********
نمیدونم چرا انقدر کلافه ام!نا آرومم! نمی تونم این کلافگی و نا آرومی رو درک کنم! خدایا می دونم گـ ـناه کردم،نمی تونم بگم توبه می کنم دیگه تکرار نمی شه،چون می دونم که چقدر جلوی شادی ارادم سسته،چون می دونم وقتی می بینمش از خود بی خود می شم،ولی خدایا ازت خواهش می کنم که کمکم کن،نذار دیوونه شم ،آخه این دختر چی تو وجودشه که اینطوری قلب منو به زنجیر میکشه؟ خدایا چرا هروقت به داشتنش و خواستنش فکر می کنم قلبم می لرزه؟ته دلم خالی می شه؟ خدا،خدا،خدا کمکم کن.
دستی به صورتم کشیدم تا این افکار مالیخولیایی دست از سرم برداره،از پشت شیشه زل زدم به حوض وسط حیاط و چراغ های دورش که فضای بیرون رو بی نظیر کرده بود،انگار همه ی افکار منفی و دل نگرانی ها تو اون ساعت خراب شدند سر من و قصد هم نداشتند دست از سرم بردارند! غرق افکارم بود بودم که دستی روی شونه م نشست،برگشتم دیدم نیماست در حالی که موهاش رو با حوله خشک می کرد گفت:کجایی؟
-:عافیت باشه!همینجام.
نیما:سرحال به نظر نمیای،چیزی شده؟با شادی حرفت شده؟
یه لبخندی بهش زدم و گفتم:نه،همه چی خوبه
نیما خواست یه چیزی بگه که صدای خنده ی نیلا و شادی از پشت سرمون بلند شد،هر دو سمت صدا برگشتیم که دیدیم دوتایی مشغول حرف زدن و خندیدنند
نیما:هوا گرم شد و خرسا بیدار
هر دو به طرف ما برگشتن و شادی در جواب نیما گفت:خرس خودتی، سلام
هر دو جواب سلامشو دادیم که نیلا گفت:آرمین و سهیل کجان؟
-:رفتن شام بگیرن
شادی:اِ واسه چی؟!
نیما:واسه اینکه بخوریم دیگه!
شادی:هه هه هه،بخندین براش.
-:نیما خان،انقدر خانم منو اذیت نکن!
نیما:اِ؟ نه بابا! به قول سهیل تو حالا برو ببین کسی بهت زن میده؟بعد خانمم خانمم کن. بعدشم،قبل از اینکه خانم شما باشه دختر دایی من بود،منم هرچی دلم بخواد اذیتش میکنم،اوکی؟
نیلا:نیما،برو لباس بپوش سرما میخوری
نیما که بدون پیراهن همونجا ایستاده بود رفت سمت اتاقش و گفت:الان میام
-:حالا وقت داری،نیومدیم،نیومدی.
نیما:آراد تو حرف نزن میام می کشمتا
همین طور که بهش می خندیدم رفتم و رو مبل کناری شادی نشستم
شادی:مگه پوپک خانم شام درست نکرد که اینا رفتن شام بگیرن؟
-:دیگه سهیل گفت امشبو از بیرون بگیریم
شادی:اوهوم، خب الان پوپک خانم کجاست؟
نیلا:خونه خودش
شادی:خونه خودش؟!
نیلا:پشت ساختمون یه خونه نقلی هست که اونجا زندگی می کنه
شادی:آهان!که اینطور
نیلا:من می رم یه چایی درست کنم بیارم
و از جاش بلند شد،منو شادی هم ازش تشکر کردیم.چند ثانیه ای بینمون سکوت بود و شادی با اون لبخند خوشگلش نگاهم می کرد،یه شال مشکی هم انداخته بود سرش که بی نهایت با پوست سفید صورتش میومد،خوشحال بودم که بخاطر حضور آرمین و سهیل شال سرش کرده.
گوشه ی شالشو تو دستم گرفتمو گفتم :چقدر بهت میاد
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:مرسی
-:خوب خوابیدی؟
شادی:آره،خیلی خوب بود
-:اومدم بیدارت کنم ،ولی هر کاری کردم بیدار نشدی.
خندید و گفت:اِ؟متوجه نشدم. مگه چی کار کردی؟
انقدر شیطون این سوال رو پرسید که یه لحظه شک کردم اون لحظه که از اتاقش اومدم بیرون بیدار بود. به مِن مِن افتادم! ولی سریع جمعش کردم و گفتم:خیلی صدات زدم،ولی بیدار نشدی!
همین موقع نیما هم با یه لبخند روان شد سمتمون
نیما:نیلا رو فرستادین دنبال نخود سیاه؟
-:گویا خودش رفت دنبال نخود سیاه
نیما:شمام که از خدا خواسته!
-:ای نیما جان، یکی اگه یه قدم واسه ما برداره،ما ده تا قدم براش برمی داریم،توام خوبه که از خواهر کوچیک ترت یه سری مسائل رو یاد بگیری
نیما خودشو پرت کرد رو مبل رو به روی من و گفت:بیشین بینیم باو! شما دوتا نزده میرقصین
شادی:اِاِاِاِ...نیما!
نیما:کــــوفت،اینا همه زیر سر توئه ها! وگرنه این که دختر می دید راهشو کج می کرد،طرف بهش سلام می کرد هم پاچشو می گرفت!
-:آخه این چرت و پرتا چیه که تو می گی؟!
نیما:دروغ می گم؟!من شاهد دارم،همین جوری که حرف نمی زنم، نیلا؟نیـــــلا کجایی؟
نیلا هم از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت:تقریباً راست می گـه!
نیما:تقریباً چیه بی شعور؟اِ
منو شادی داشتیم از دست کارای نیما می خندیدیم که صدای آیفون اومد.
نیما:آراد بپر،بچه هان
-:بچه هان که باشن،به من چه؟مگه سهیل کلید نداره؟
شادی:دعوا نکنین بابا،من می رم
تا خواستم جلوشو بگیرم رفت سمت آیفون،یه چپ چپ به نیما نگاه کردم که اصلاً کم نیاورد و یه سر به نشونه تاسف برام تکون داد.
********
آخرین ویرایش: