کامل شده رمان انتقامِ یک عشق دور | شقایق دهقانپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

شقایق دهقانپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
550
امتیاز
266
محل سکونت
شمال ایران
«آراد»
نمیدونم چرا انقدر کلافه ام!نا آرومم! نمی تونم این کلافگی و نا آرومی رو درک کنم! خدایا می دونم گـ ـناه کردم،نمی تونم بگم توبه می کنم دیگه تکرار نمی شه،چون می دونم که چقدر جلوی شادی ارادم سسته،چون می دونم وقتی می بینمش از خود بی خود می شم،ولی خدایا ازت خواهش می کنم که کمکم کن،نذار دیوونه شم ،آخه این دختر چی تو وجودشه که اینطوری قلب منو به زنجیر میکشه؟ خدایا چرا هروقت به داشتنش و خواستنش فکر می کنم قلبم می لرزه؟ته دلم خالی می شه؟ خدا،خدا،خدا کمکم کن.
دستی به صورتم کشیدم تا این افکار مالیخولیایی دست از سرم برداره،از پشت شیشه زل زدم به حوض وسط حیاط و چراغ های دورش که فضای بیرون رو بی نظیر کرده بود،انگار همه ی افکار منفی و دل نگرانی ها تو اون ساعت خراب شدند سر من و قصد هم نداشتند دست از سرم بردارند! غرق افکارم بود بودم که دستی روی شونه م نشست،برگشتم دیدم نیماست در حالی که موهاش رو با حوله خشک می کرد گفت:کجایی؟
-:عافیت باشه!همینجام.
نیما:سرحال به نظر نمیای،چیزی شده؟با شادی حرفت شده؟
یه لبخندی بهش زدم و گفتم:نه،همه چی خوبه
نیما خواست یه چیزی بگه که صدای خنده ی نیلا و شادی از پشت سرمون بلند شد،هر دو سمت صدا برگشتیم که دیدیم دوتایی مشغول حرف زدن و خندیدنند
نیما:هوا گرم شد و خرسا بیدار
هر دو به طرف ما برگشتن و شادی در جواب نیما گفت:خرس خودتی، سلام
هر دو جواب سلامشو دادیم که نیلا گفت:آرمین و سهیل کجان؟
-:رفتن شام بگیرن
شادی:اِ واسه چی؟!
نیما:واسه اینکه بخوریم دیگه!
شادی:هه هه هه،بخندین براش.
-:نیما خان،انقدر خانم منو اذیت نکن!
نیما:اِ؟ نه بابا! به قول سهیل تو حالا برو ببین کسی بهت زن میده؟بعد خانمم خانمم کن. بعدشم،قبل از اینکه خانم شما باشه دختر دایی من بود،منم هرچی دلم بخواد اذیتش میکنم،اوکی؟
نیلا:نیما،برو لباس بپوش سرما میخوری
نیما که بدون پیراهن همونجا ایستاده بود رفت سمت اتاقش و گفت:الان میام
-:حالا وقت داری،نیومدیم،نیومدی.
نیما:آراد تو حرف نزن میام می کشمتا
همین طور که بهش می خندیدم رفتم و رو مبل کناری شادی نشستم
شادی:مگه پوپک خانم شام درست نکرد که اینا رفتن شام بگیرن؟
-:دیگه سهیل گفت امشبو از بیرون بگیریم
شادی:اوهوم، خب الان پوپک خانم کجاست؟
نیلا:خونه خودش
شادی:خونه خودش؟!
نیلا:پشت ساختمون یه خونه نقلی هست که اونجا زندگی می کنه
شادی:آهان!که اینطور
نیلا:من می رم یه چایی درست کنم بیارم
و از جاش بلند شد،منو شادی هم ازش تشکر کردیم.چند ثانیه ای بینمون سکوت بود و شادی با اون لبخند خوشگلش نگاهم می کرد،یه شال مشکی هم انداخته بود سرش که بی نهایت با پوست سفید صورتش میومد،خوشحال بودم که بخاطر حضور آرمین و سهیل شال سرش کرده.
گوشه ی شالشو تو دستم گرفتمو گفتم :چقدر بهت میاد
لبخندش پررنگ تر شد و گفت:مرسی
-:خوب خوابیدی؟
شادی:آره،خیلی خوب بود
-:اومدم بیدارت کنم ،ولی هر کاری کردم بیدار نشدی.
خندید و گفت:اِ؟متوجه نشدم. مگه چی کار کردی؟
انقدر شیطون این سوال رو پرسید که یه لحظه شک کردم اون لحظه که از اتاقش اومدم بیرون بیدار بود. به مِن مِن افتادم! ولی سریع جمعش کردم و گفتم:خیلی صدات زدم،ولی بیدار نشدی!
همین موقع نیما هم با یه لبخند روان شد سمتمون
نیما:نیلا رو فرستادین دنبال نخود سیاه؟
-:گویا خودش رفت دنبال نخود سیاه
نیما:شمام که از خدا خواسته!
-:ای نیما جان، یکی اگه یه قدم واسه ما برداره،ما ده تا قدم براش برمی داریم،توام خوبه که از خواهر کوچیک ترت یه سری مسائل رو یاد بگیری
نیما خودشو پرت کرد رو مبل رو به روی من و گفت:بیشین بینیم باو! شما دوتا نزده میرقصین
شادی:اِاِاِاِ...نیما!
نیما:کــــوفت،اینا همه زیر سر توئه ها! وگرنه این که دختر می دید راهشو کج می کرد،طرف بهش سلام می کرد هم پاچشو می گرفت!
-:آخه این چرت و پرتا چیه که تو می گی؟!
نیما:دروغ می گم؟!من شاهد دارم،همین جوری که حرف نمی زنم، نیلا؟نیـــــلا کجایی؟
نیلا هم از تو آشپزخونه با صدای بلند گفت:تقریباً راست می گـه!
نیما:تقریباً چیه بی شعور؟اِ
منو شادی داشتیم از دست کارای نیما می خندیدیم که صدای آیفون اومد.
نیما:آراد بپر،بچه هان
-:بچه هان که باشن،به من چه؟مگه سهیل کلید نداره؟
شادی:دعوا نکنین بابا،من می رم
تا خواستم جلوشو بگیرم رفت سمت آیفون،یه چپ چپ به نیما نگاه کردم که اصلاً کم نیاورد و یه سر به نشونه تاسف برام تکون داد.
********
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    بعد از شام سهیل پیشنهاد دیدن یه فیلم اکشن دادکه همه ازش استقبال کردن،چون قبلا اون فیلم رو دیده بودم ترجیح دادم که برم و به مامان یه زنگ بزنم،بچه ها برقا رو خاموش کرده بودن و هرکدوم هم غرق فیلم شده بودن،آروم به شادی که کنارم نشسته بود گفتم من می رم بیرون به مادرم زنگ بزنم و اونم سری به نشانه تفهیم تکون داد.
    حدود ده دقیقه ای صحبتم با مامان طول کشید ،تماس رو قطع کردم برگشتم برم تو که دیدم شادی رو پله های ورودی نشسته،بهش لبخند زدم که جوابمو با لبخند داد،رفتم کنارش و گفتم:فیلم نمی بینی؟
    شادی:نه،هیچ وقت از فیلم های خارجی خوشم نمیومد
    -:این خیلی فیلمش قشنگه
    شادی:شما استادی آراد خان،ما که متوجه نمی شیم اونا چی می گند
    خندیدم و گفتم:شما تنبلی می کنی تو یاد گرفتن.درضمن فیلم که زیر نویس داشت
    از جاش بلند شد و گفت:اینا که بهونه ست،من می خواستم با عشقم باشم
    ته دلم قنج رفت از حرفش ولی به روی خودم نیاوردم و یه لبخند قدرشناسانه بهش زدم،متقابلا اونم خندید و دستشو دور بازوم حلقه کرد و گفت:یکم قدم بزنیم؟
    -:اوه،باعث افتخاره خانم،بفرمایید
    دوتایی کنار هم مشغول قدم زدن شدیم که سکوت رو شکست و گفت:خیلی خوشحالم که اولین سفر دونفرمون رو تجربه می کنیم.
    خندیدم و گفتم:قبلا هم یه بار بهت گفتم،کجای این سفر دونفرست؟!دونفره یعنی من و تو،دوتایی تنها
    اینو گفتم ودستمو دور شونه های ظریفش حلقه زدم و همونطور کنار هم قدم می زدیم
    شادی:ناشکر نباش دیگه،همینشو من تو خوابم نمی دیدم.
    بیشتر به خودم فشارش دادم و گفتم:خدایا شکرت
    فقط خودم و خدا می دونستیم که این شکرگزاری چقدر واقعی و از ته دل بود!واسه داشتن همچین فرشته ی نازی!
    شادی:آراد؟
    -:جونم؟
    شادی:بریم کنار حوض بشینیم؟
    -:البته فکر می کنم از حوض خیلی بزرگتر باشه ها
    شادی:اِاِ...لوس نشو دیگه!حالا هرچی؟
    -:باشه عزیزم،بریم

    انقدر غرق صحبت و بگو بخند شدیم که اصلا متوجه گذر زمان نشدیم،فقط وقتی به خودمون اومدیم که دیدیم تمام سر و صداهای داخل خونه قطع شده و برقا هم خاموشه!
    شادی:وای آراد!اصلا متوجه گذر زمان نشدم
    خندیدم و گفتم:منم همینطور!حالا کی فردا می تونه از پس زبون این جماعت بر بیاد؟!
    شادی هم خندید و گفت:امیدت به خدا باشه.
    -:خدایا به امید خودت!
    از جام بلند شدم و به شادی گفتم:دیگه ما هم بریم بخوابیم،عشق من!
    اونم بلند شد و گفت: بریم
    با هم داخل ساختمون شدیم،تا نزدیک راه پله با هم رفتیم،دستش هنوز تو دستام بود،من پایین ایستادم و شادی یه پله رفت بالا ،دیگه هم قد من شده بود،دست دیگه من رو هم گرفت تو دستش و رو به روم ایستاد،با لبخند منحصربه فردش زل زد به من! به هر دو دستم به دستاش فشار وارد کردم و گفتم:چیزی شده؟چیزی میخوای بگی؟!
    شادی:آره
    -:جانم؟بگو عزیزدلم
    شادی:چشماتو ببند.
    -:چی؟!
    شادی:میگم چشماتو ببند
    -:واسه چی؟
    شادی:اِاِاِ...آراد!ببند دیگه
    همونطور که با تعجب نگاهش میکردم آروم چشمامو بستم.چند ثانیه بعد سمت راست صورتم گُر گرفت،انگار پلکامم سنگین شده بود!آرومم چشمامو باز کردم هنوز گیج بودم که سریع گفت:دیگه بی حساب شدیم و به سرعت از پله ها رفت بالا!
    گیجِ گیج به رفتنش نگاه کردم و چند دقیقه ای سر جام بی حرکت موندم!
    ای شیطون! پس بیدار بود.
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    "شادی"

    سریع از پله ها اومدم بالا و رفتم تو اتاق و درو بستم،پشت در نشستم رو زمین و صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم

    دفعه اولمون نبود که انقدر به هم نزدیک می شدیم ولی دفعه اولی بود که من ...

    یکم که آرومتر شدم از پشت در بلند شدم و رفتم رو تختم دراز کشیدم،خوابم نمی گرفت!کلی این پهلو اون پهلو شدم تا بالاخره خواب مهمون چشمام شد.

    ******

    نیلا:خب نمی خوای بگی دیشب کجا جیم شدین دوتایی؟

    -:عجب آدم نفهمی هستیا!بابا می گم تو حیاط بودیم،با اون لباسا کجا می تونستیم بریم؟

    نیلا:لباستون چش بود مگه؟

    -:چش نبود ابرو بود،با لباس تو خونه؟!

    نیلا:آهان،از اون لحاظ؟!

    جفتمون جلو آیینه ایستاده بودیم و به خودمون می رسیدیم که یکی یه تقه به در اتاق زد.همزمان جفتمون با هم گفتیم:بله؟

    که صدای آرمین بلند شد:نیلاجان؟بچه ها پایین منتظرن گفتن اگه شما هم حاضرین با شادی خانم تشریف بیارین که دیگه بریم

    نیلا سریع رفت در و باز کرد و گفت:آره تقریبا دیگه حاضریم،برو بگو الان میایم!

    آرمین:باشه،پس زودتر بیاین تا صداشون در نیومده

    نیلا:باشه عزیزم

    آرمین که رفت نیلا اومد داخل و در رو بست که پقی زدم زیر خنده

    نیلا:مرض،به چی میخندی؟

    -:نیلاجان...باشه عزیزم!کی میاد این همه راه رو!

    نیلا:هه هه هه!ببند نیشتو بیا بریم

    یه بار دیگه خودمو تو آیینه برانداز کردم یه مانتو سفید جلوباز با حاشیه های قرمز و شلوار جین سرمه ای و شال سفید و قرمز و کفش های پاشنه بلند قرمز که با رژ قرمزم فوق العاده خود نمایی می کرد.کیف قرمزمم برداشتم و همراه نیلا از اتاق بیرون رفتیم.

    وقتی رفتیم پایین دیدیم آراد و آرمین منتظرمونن از صدای کفشمون هر دو به عقب برگشتن،نگاهم تو نگاه آراد قفل شد! پلک نمی زد با مشتی که نیلا به بازوش زد به خودش اومد!

    نیلا:هــــوی پسر عمه؟کجایی؟

    آراد:ها!هـ...همین جام

    آرمین:خب خدا رو شکر!پس بریم ...

    -:پس سهیل و نیما کجان؟

    آرمین:رفتن پایین،بریم تا دوباره دادشون در نیومد

    نیلا و آرمین از ما جلوتر راه افتادن و رفتن! به آراد یه لبخند زدم که با مهربونی جواب لبخندمو داد،خودش و بهم نزدیک کرد و گفت:نفس گیر شدی!

    بهش نگاه کردم!یه پیراهن چهارخونه ی سرمه ای پوشیده بود با شلوار جین مشکی،پیراهنش جذب تنش بود و آستیناشم تا آرنج تا زده بود.

    -:توام همینطور

    وقتی وارد حیاط شدیم دوتا bmw پارک شده بود،یکی زرد و یکی هم قرمز،هر دوشون بی نظیر بودن

    -:اینا چی می گن؟!

    آراد:اینا می گن ما آماده خدمتگزاری هستیم!

    -:از کجا اومدن؟تا دیشب که نبودن!

    آراد:از آسمون. صبح نیما و سهیل رفتن کرایه کردن

    یکم باقی بود که به جمع برسیم فریاد نیما بلند شد:بابا مگه دارین عروس میارین؟بدویین دیگه،ظهر شد!

    آراد:حرص نخور شیرت خشک میشه،اومدیم دیگه.

    وقتی بهشون رسیدیم سهیل گفت:خب،زوج های عزیز تو یه ماشین ، منو نومزدمم (نامزدم) تو اون یکی ماشین(اشاره به نیما داشت)

    آراد:اِاِاِ؟اونوقت شما دوتا تنها تنها برین نامزد بازی؟

    سهیل:بله،مشکلی هست؟تو جنبه شو نداری آدم تنها بفرستت جایی آخه!یهو جیم می شی. پس بنابراین آرمین و نیلا خانم همراه شما دوتا شیطون میان .

    همه میخندیدن و من داشتم از خجالت آب می شدم.

    آراد:باشه آقا سهیل،نوبت ما هم می شه!

    سهیل:حالا تا اون موقع...

    بعد رو کرد به من و گفت:شادی خانم منم مثل برادرتون،مثل نیما تو رو خدا شوخی،خنده می کنیم ببخشید،شما هم خجالت نکشین انقدر!

    سرمو انداختم پایین چیزی نگفتم که نیما گفت:حالا شادی هم کم کم عادت می کنه.بریم؟

    آراد:بریم.قرمزه واسه ما

    سهیل سوئیچ رو پرت کرد سمت آراد و خودش و نیما هم سوار ماشین زرده شدن آراد پشت فرمون نشست و آرمینم جلو نشست و منم نیلا هم رو صندلی عقب!

    قبل از اینکه ماشین سهیل اینا حرکت کنه آراد صداشون زد و گفت:کجا بریم؟

    سهیل:پارک ساحلی مرجان.

    وقتی به محل مورد نظر رسیدیم واقعا غرق زیباییش شدم،عالی بود منو نیلا و آرمین و آراد رفتیم سمت جایی که نیما و سهیل ایستاده بودن ،سنگ فرش های زیبا و دور طرفش هم بوته های سبز و کوتاه و آلاچیق هایی که با فاصله از هم قرار داشتن،نیما و سهیل دقیقا کنار یه آلاچیق نزدیک دریا ایستاده بودند.

    بعد از صرف غذا با نیلا از جمع آقایون جدا شدیم و دوتایی کنار دریا نشستیم.

    -:خب،خانم نظرت راجب آرمین چیه؟

    نیلا:وای شادی،حالا یک روز گذشته!

    -:دیگه خودتو لوس نکن،چشم بهم بزنی این چند روزم تموم می شه

    نیلا:چه میدونم!بد نیست.

    -:گم شو! تو که دیگه اوکی رو دادی.

    نیلا:آره خب ولی بازم نگرانم!

    -:این نگرانی ها و دلشوره ها طبیعیه

    نیلا:شما دوتا چی؟تو و آراد

    -:منو آراد چی؟!

    نیلا:منظورم اینه که برنامتون چیه؟

    -:ازدواج

    نیلا:میدونم با نمک!کی؟کی یه حرکتی می کنین؟

    -:والا،آرادو که ول کنی وقتی برگشتیم تهران میاد و با بابا حرف می زنه،ولی من می گم که هنوز زوده

    نیلا:کجاش زوده؟برو بابا خنگ

    -:چطور تو می ترسی و دلشوره داری و نمیدونم هزار جور کوفت دیگه ،اونوقت من آدم نیستم؟!

    نیلا:خودت میگی طبیعیه که!

    یک ساعتی با نیلا کنار ساحل قدم زدیم و بعد برگشتیم کنار بقیه،تا دم دمای غروب همونجا موندیم و گفتیم و خندیدیم.دم رفتن بود که گفتم بریم کشتی یونانی و غروب خورشید رو اونجا تماشا کنیم

    نیما:به خدا من دیگه جون تو تنم نیست،اونو بذاریم واسه فردا

    سهیل:راستش...منم با نیما موافقم

    نیما:جون تو تنت نیست یا اینکه فردا بریمو موافقی؟!

    سهیل:جفتش.

    نیلا:خب شادی،فردا می ریم دیگه!هان؟!

    با اینکه خیلی دلم می خواست برم ولی خب باید هم رنگ جماعت می شدم با بی میلی گفتم:خب باشه فردا می ریم.

    آراد:امممم،می گم...چطوره نیلا و آرمین با نیما و سهیل برگردن ویلا،منو شادی هم بریم

    حرفش تموم نشده بود که نیما گفت:ای سودجوی عوضی،چه فرصتی از این بهتر؟!هان؟!

    آراد:شماها می گین خسته این وگرنه من با اومدن شماها مشکلی ندارم که!

    سهیل:ولی با نیومدنمونم کلی خوش به حالت میشه، آره؟!

    همه زدن زیر خنده،منم خندم گرفت و سرمو انداختم زیر

    آراد:شما دوتا ساکت شین برین رد کارتون بابا!

    شادی:خب آراد ما هم فردا می ریم دیگه!

    آراد:از الان بریم ویلا تا کی؟ما می ریم اینام اگه دلشون خواست بیان

    حضور نیما فقط معذبم میکرد وگرنه با آغـ*ـوش باز و با کلی بالا پایین پریدن از این پیشنهاد آراد استقبال می کردم

    نیما:باشه آرادجون،چرا می زنی؟!برین، فقط جون تو و جون این دختردایی ما!این دختر دایی دست من امانته

    آراد در حالی که از رو صندلی بلند می شد جوری که فقط من بشنوم گفت:این دختر داییت جونِ منه!

    بعد پشت سر من وایستاد و رو به نیما گفت:خیالت جمع داداش،حواسم بهش هست.

    بعد از اینکه همگی با هم تا کنار ماشینا رفتیم،من و آراد سوار ماشین خودمون یا به عبارتی همون ماشین قرمزه شدیم. می خواستیم حرکت کنیم که نیما آراد و صدا زد،برگشتم طرفش که دیدم،گیتار سهیل دستشه

    نیما:اینو بذارین عقب ماشین،ما این ور جا نداریم

    آراد:بذار...

    نیما در عقب رو باز کردو گیتار رو گذاشت داخل ماشین

    -:نیما؟!

    نیما:جان؟

    -:من...

    نیما:چی می خوای بگی تو جوجه؟برین خوش بگذره بهتون.

    برگشتم و یه لبخند پت و پهن تحویلش دادم که لپمو کشید و گفت:به جفتتون اعتماد دارم!

    اینو گفت و خداحافظی کرد و رفت،آراد هم سوار ماشین شد و حرکت کردیم.

    -:وااااای آراد!مرسی، نمی دونی چقدر دلم می خواست برم کشتی یونانی

    آراد:تو جون بخواه. قربون اون چشمای میشیت برم.وای شادی!نمی دونی چشمات چه پدری از من در آورده که!

    -:عـــــزیزم!تو که چشمات خوش رنگ تره!

    آراد:چی؟!چشمای من؟!چشمای من غلط بکنه از چشمای تو خوشگل تر باشه!از حدقه درشون میارم

    دوتایی به حرفش خندیدیم.

    -:لــــــــوس.

    تو راه کلی گفتیم و خندیدم تا اینکه بلاخره رسیدیم،ماشین و پارک کردیم و دوتایی روان شدیم سمت ساحل

    دستمو دور بازوش حلقه کردم که سرشو سمت آسمون بلند کرد و گفت:خدایا!شکرت

    -:واسه چی؟

    آراد:اِاِاِ...خدا رو شکر کردن واسه چی داره؟!همینطوری یهویی

    دوتای رفتیم کنار ساحل و رو زمین نشستیم

    -:توام دلت می خواست بیای اینجا؟

    آراد:چطور مگه؟

    -:آخه اصرار داشتی که بیایم.

    نگاهم کرد و لبخند زد،بعد دوباره به رو به رو خیره شد و گفت:اولا که تو دلت می خواست بیای و منم که گوش به فرمان عشقم هستم!بعدشم،دلم می خواست یکم با هم تنها باشیم!

    -:آی آی آی

    آراد:تو دلت نمی خواست؟

    -:به غروب خورشید نگاه کن،ببین چقدر قشنگه!

    سرمو به شونه ش تکیه دادم و به رو به رو نگاه کردم،ولی شنیدم که زیر لب آروم گفت:مغرور!

    چنددقیقه ای بینمون سکوت بود،نگاهم به غروب خورشید بود و به مردمی که از جلمون رد میشدن

    سکوت همچنان برقرار بود که آراد گفت:خب یه چیزی بگو بابا،دلم ترکید

    -:چی بگم؟!

    آراد:بگو دوسم داری!

    بهش نگاه کردم و گفتم:تا حالا نگفتم؟

    آراد:نه. یعنی من که یادم نمیاد

    -:یعنی من باید بگم که دوست دارم؟خودت نمی دونی؟!

    آراد:نخیر نمی دونم،نیاز هم دارم که بشنوم

    -:مگه تو به من می گی؟

    آراد:اِ!نگفتم؟!

    -:من که یادم نمیاد!

    آراد:منو نگاه...

    زل زدم تو چشماش و سرم و به نشونه ی چیه تکون دادم

    آراد:یعنی تو نمی دونی تمام زندگیمی؟من باید بهت بگم؟!

    -:من از کجا بدونم؟!

    آراد:شادی؟

    -:بله؟

    آراد:زندگیمی...

    لپم گل انداخت و بهش لبخند زدم

    آراد:تو چی کار کردی با من دختر؟وقتی کنارمی،وقتی دارمت،هیچ غم و غصه ای رو حس نمی کنم،هیچی...

    زل زدم تو اون چشمای خاکستری که برقش از همیشه بیشتر بود و گفتم:منم دوست دارم...خیلی.

    خندید و دستشو دور شونم حلقه کرد، منو به خودش فشار داد و گفت:عــــــزیزم!

    دیگه هوا تاریک شده بود که همراه آراد به یه رستوران شیک رفتیم و سفارش غذا دادیم...

    -:از مامانت چه خبر؟

    آراد:خبر سلامتی ،دعا گوی شماست.

    -:اِ؟!دعا گوی منه؟مگه می دونه منی هم وجود دارم؟!

    آراد:البته که میدونه زن دایی نسیم یه برادر زاده خوشگل و ناز داره. یادت رفته که ما فامیلیم؟!

    -:اون وقت دعا گوی برادر زاده زن داداششه؟

    آراد:ای بابا،این مادر ما یک دل رئوفی داره که،واسه همه دعا میکنه و صد البته که واسه پسرشم خیلی دعا میکنه!همیشه میگه ای خدا یه دختر خوب و خانواده دار نصیب این آراد من بشه که با هم خوشبخت بشن و من خیالم از بابت این پسر راحت شه.

    بعد دوتایی شروع کردیم به خندیدن.

    -:این که همش دعا واسه تو بود!

    آراد:ای بابا،خانم گیر دادیا! شما زن من بشو،من قول میدم واسه توام کلی دعای خیر کنه

    -:باشـــه

    آراد:ای جااان،پس قرارمون باشه بعد از پایان این ترم!باشه؟

    -:قرار چی؟چی میگی تو؟!

    همین موقع گارسون غذامون رو آورد و مشغول چیدنش روی میز شد،آرادم به نشونه ی یکم صبر کن چشماشو باز و بسته کرد.

    گارسون که رفت گفتم:خب بگو ببینم،چی میگی؟واسه خودت میبری و میدوزی دیگه!ما هم که اینجا هویجیم!

    آراد:اِ..!خانم؟! این چه حرفیه؟ هویج چیه؟ شما تاج سری.

    بعد مشغول ور رفتن با ظرف سالاد شد و گفت:میخوای اول غذامون رو بخوریم بعد حرف بزنیم؟

    -:نه! هم حرف بزنیم هم بخوریم

    آراد:خب پس بسم الله...

    -:تو حرفتو بزن!منظورت چی بود؟!

    یه قاشق از برنج رو گذاشت دهنش و به منم اشاره کرد یعنی توام بخور

    پوفی کردم و منم یه قاشق از کوبیده ای رو که سفارش داده بودیم رو خوردم.

    تا آخر غذا همین روند ادامه داشت،تا غذاشو می داد پایین و من چشم می دوختم بهش که حرفشو ادامه بده،اونم یه قاشق دیگه می ذاشت دهنش و به منم اشاره می کرد که بخورم!هم خندم گرفته بود هم داشتم از دستش حرص می خوردم!

    بعد از اینکه غذامون تموم شده با حرص زل زدم بهش که خندید و گفت:قربونت برم من،اونطوری بهم نگاه نکن می میرم براتا! تا تو بری تو ماشین منم حساب می کنم میام

    یه چپ چپ نگاهش کردم و از جام بلند شدم و رفتم طرف ماشین و منتظر موندم تا آراد بیاد.از در رستوران که خارج شد اول با چشم دنبال من گشت و وقتی منو دید با خنده اومد سمتم،باید اعتراف کنم که دلم داشت واسش غش می رفت و دوست داشتم همون جا محکم بغلش کنم اگه وسط خیابون نبود،حتما این کار رو می کردم!

    آراد:ای جانم،همیشه همین طوری بخند تا من برات ضعف کنم.باشه؟!

    به خودم که اومدم دیدم با فاصله ای خیلی کم رو به روم وایستاده و داره در گوشم حرف می زنه!

    هولش دادم عقب و گفتم:اِاِاِ...چی کار می کنی دیوونه؟وسط خیابونیما

    آراد:خب باشیم

    اومدم تو حرفش و گفتم:در ماشینو باز کن بشینیم

    ازم فاصله گرفت و رفت در ماشینو برام باز کرد و یکم سمت جلو خم شد و گفت:بفرمایید اولیاحضرت...

    چند نفری که از اونجا رد می شدن به ما نگاه می کردن و می خندیدن!واسه اینکه خیلی تابلو نشیم رفتم سوار شدم و گفتم:منظورم قفل ماشین بود

    در و بست و اومد از طرف دیگه سوار شد و گفت:قفل که خیلی وقته بازه کلک

    -:من از کجا می دونستم؟!حالا آبرومونو بردی خیالت راحت شد؟!

    آراد:کجا آبرو بردم؟منظورت به اونایی که داشتن می خندیدن؟

    ببخشیدا،ولی اونا داشتن کیف می کردن حتما هم کلی تو دلشون برامون آرزوی خوشبختی کردن.

    یه چشم غره بهش زدم و گفتم :خیلی خب!حالا نمیخوای راه بیوفتی؟

    آراد:اوه چرا!هرچی پرنسس من دستور بدن.

    -:والا اون تعریفایی که من از تو شنیدم و از شناخت کلی هم که اوایل دانشگاه دست من اومده دیگه کم کم دارم به این نتیجه می رسم که مغزت پاره آجر برداشته!

    بلند بلند زد زیر خنده و گفت:حق داری والا، ولی اینا همش تقصیر توئه

    -:به من چه؟!

    آراد:پس به کی چه؟

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    همینطور بی دلیل تو خیابونا میچرخیدیم و میگفتیم و میخندیدیم همراه آراد رفتیم و یه آب هویج بستنی هم خوردیم به ساعت نگاه کردم،نزدیک یک بود!
    -:آراد؟
    آراد:جون دلِ آراد؟
    -:برنگردیم؟دیر وقته،بچه ها نگران می شند
    آراد:آره جون خودشون،یه زنگ هم نزدن!
    -:زنگ بزنن چی بگن؟!برگردیم دیگه!
    خلاصه ساعت از یک هم گذشته بود که وارد خونه شدیم،برگشتم از صندلی عقب کیفمو بردارم که چشمم افتاد به گیتار...
    -:آراد؟!
    آراد:جان؟چیزی شده؟
    -:گیتار...
    آراد:گیتار چی؟!اُه خوب شد یادم آوردی با خودمون ببریمش بالا
    هر دو هم زمان از ماشین پیاده شدیم و آراد گیتار رو هم برداشت که ماشین رو دور زدم و رفتم کنارش،دستمو دور بازوش حلقه کردم و گفتم:واسم بخـــــــون،خواهش میکنم!
    آراد:چی؟!
    -:برام بخون.
    آراد:الان؟!
    -:پس کی؟!
    آراد:الان که همه خوابند خانمم ،بیدار میشند
    خودمو لوس کردم و گفتم:جـــــون شادی...
    آراد:اِاِاِ...قسم نده دیگه
    -:خب حالا اخماتو وا کن. نخواستم اصلا
    اینو گفتم و راه افتادم سمت ساختمون،چندباری صدام زد که جواب ندادم و داخل خونه شدم،خونه غرق سکوت بود و همه چراغا هم خاموش فقط نور چندتا آباژور فضای خونه رو لایت کرده بود!داشتم می رفتم سمت پله ها که برم بالا که آراد خودشو به من رسوند و از پشت دستشو دور شکمم حلقه زد و منو چسبوند به خودش،سرم چسبید به سینش که سرشو آورد پایین و آروم در گوشم گفت:می رم لباسمو عوض می کنم میام اتاقت.
    سعی کردم خونسرد باشم،آب دهنمو قورت دادم و گفتم:واسه چی؟
    آراد:واسه اینکه واسه عشقم بخونم
    -:نمی خواد،بمونه واسه یه وقت دیگه!
    آراد:دوست دارم همین امشب براش بخونم،همین الان!
    -:تو توی حیاط گیتار نزدی گفتی بقیه بیدار میشن اونوقت میخوای بیای تو اتاق؟
    ازم فاصله گرفت و منو چرخوند طرف خودش و گفت:بدون گیتار،گیتار باشه واسه یه روز دیگه،بدون گیتارم فکر میکنم صدام قابل تحمل باشه
    -:مطمئنی؟خواب رو از سرم نپرونی .
    خندید و بینیم رو بین انگشتاش فشار داد و گفت برو الان میام
    سریع رفتم بالا و بدون سر و صدا رفتم تو اتاقم تا نیلا بیدار نشه! سریع لباسمو عوض کردم و یه بلوز شلوار راحتی پوشیدم و چپیدم تو تختم و موهامم روی بالشتم رها کردم.چند دقیقه بعد یه تقِ آروم به در خورد
    -:بیا تو
    در و باز کرد و سرشو آورد داخل:اجازه هست بانوی من؟
    -:بفرمایید
    اومد داخل و در رو بست،یه گرم کن و تیشرت سفید تنش کرده بود که حتی توی اون لباسم معرکه به نظر می رسید.با لبخند اومد و رو تخت نشست و دستمو گرفت تو دستش و با همون لبخند زل زد به من
    -:به چی نگاه می کنی؟
    آراد:به زندگیم
    یه لبخند بهش زدم و حس کردم از خجالت صورتم داغ شده،می دونستم الان بازم گونه هام رنگ گرفته
    آراد خندید و گفت:تو که باز سرخ و سفید شدی!
    -:اِ...آراد،اومدی برام بخونی یا اومدی سر به سر من بذاری؟
    پشت دستمو نوازش کرد و گفت:باشه می خونم.چشماتو بببند
    یه ول تو جام خوردم و چشمامو بستم که همه ی وجودم گوش بشه و صدای آراد و بشنوم
    بعد از چند ثانیه سکوت شروع کرد:
    شب از مهتاب سر می ره / تمام ماه تو آبِ
    شبیه عکس یک رویاست / تو خوابیدی،جهان خوابه
    زمین،دوره تو می گرده / زمان، دست تو افتاده
    تماشا کن سکوت تو،عجب عمقی به شب داده
    تو خواب انگار طرحی از،گل و مهتاب و لبخندی
    شب از جایی شروع می شه، که تو چشماتو می بندی
    تو رو آغـ*ـوش می گیرم / تنم،سرریزه رویاشه
    جهان،قد یه لالایی،توی آغـ*ـوش من جـــــاشه
    تو رو آغـــوش می گیرم،هوا تاریک تر می شه
    خدا، از دست های تو، به من نزدیک تر می شه
    زمین دور تو می گرده / زمان دست تو افتاده
    تماشا کن سکوت تو ، عجب عمقی به شب داده
    تمام خونه پر می شه، از این تصویر رویایی
    تماشا کن،تماشا کن چه بی رحمانه زیبایی
    (تصویر رویایی/ داریوش)
    دستمو آروم ول کرد ،بیدار بودم ولی نمی خواستم چشمامو باز کنم و از اون حال خوب بیام بیرون،بدون اغراق باید بگم صداش فوق العاده بود،بی نظیر!آروم از رو تخت بلند شد.یکم بعد متوجه سایه ای که روم افتاد شدم آروم گفت:چه بی رحمانه زیبایی...
    بعدشم خم شد و پیشونیم رو صفحه هدف شلیک محبت از لباش قرار گرفت و آروم تر در گوشم گفت:دوست دارم.
    و از اتاق رفت بیرون.
    ****
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    -:اینجا شبیه بهشته

    نیلا:اوهوم

    -:خیلی قشنگه،روح آدم زنده می شه

    نیلا:اوهوم

    -:وای خدا اون طاووس و ببین، خیلی نازه.

    نیلا:اوهـ...

    -:مرض اوهوم،یه چیز دیگه هم می تونی بگی؟

    نیلا:چی بگم؟!خب داشتم حرفاتو تایید می کردم دیگه!

    -:خیلی خب بابا،نمی...

    آراد:شادی؟

    بقیه حرفمونزدم و برگشتم سمت آراد که کنار طاووس ایستاده بود

    -:بله؟

    آراد:بدو بیا اینجا

    سریع رفتم پیشش که گوشیشو از جیبش در آورد و بازوی منو گرفت و جلوی طاووس نگه داشت و گفت همینجا بمون یه عکس ازت بگیرم

    یه نگاه به پشت سرم انداختم که طاووس پراشو باز کرده بود

    -:خو برای چی منو گذاشتی جلوش؟این طوری که این حیوونی نمیفته

    آراد:بمون کاریت نباشه،اگه میخوای میتونی ژستم بگیریا!فقط بدو الان اون حرکت میکنه ها

    دوباره به طاووس نگاه کردم که حرکاتش آهسته بود درسته که ازش فاصله داشتم، یقیناً این همه زیبایی تو عکس نمیفته مخصوصا که آراد منو جلو این حیوون خدا کاشت و می گـه همین جا بمون. بیخیال یه شونه بالا انداختم و دستامو به کمرم زدم ویکم خودمو سمت جلو خم کردم ،لبامو که رژ قرمزی هم بهش زده بودم غنچه کردم و چشمامم درشت کردم،سر هم رفته ژست خیلی لوسی گرفته بودم ولی آراد داشت می خندید!

    بعد از اینکه عکس رو گرفت رو به آراد گفتم:ببینم

    دیدم با یه لبخند زل زده به گوشیش و به منم توجه نمی کنه

    -:آراد؟

    نخیر،گوشش بدهکار من نیست!رفتم پهلوش و یکی زدم به بازوش و گفتم:کجایی آقا؟

    با همون لبخند نگاهم کرد و گفت:تو قلبت.

    یه لبخند دندون نما بهش زدم و گفتم:بر منکرش لعنت

    آراد:تو داری با من چی کار می کنی؟هان؟

    گیج نگاهش کردم که گوشی رو گرفت طرفم

    اولالا،فکر میکردم فقط گوشی خودم دوربینش با کیفیته!عجـــــب عکسی شد!

    فضای دل انگیز باغ هیچی،رژ من عجب چیزی افتاده!ای آراد ناکس،حالا فهمیدم چرا گفت جلو طاووس وایسا پرهای باز طاووس قشنگ پشت سر من بود و خیلی عکس رو قشنگ و هنری کرده بود!

    -:بابا استاد،هنرمند، عکاس.

    دستشو گذاشته بود رو سینشو هی به نشونه تشکر سر تکون می داد

    آراد:چوب کاری نفرمایید قربان،من غلام شمام.


    همینطوری مشغول تماشای پرنده ها بودیم که جلو شترمرغ ها وایستادم و دنبال نیلا گشتم،چند قدم اون ورتر مشغول حرف زدن با آرمین بود

    -:نیلا؟بیا کنار دوستات بمون ازت عکس بگیرم

    سهیل و آراد و نیما ریز ریز شروع کردن به خندیدن ولی نیلا حواسش نبود و همچنان مشغول بود،دوباره صداش زدم:نیلا؟!

    نیلا:بله؟

    -:بیا اینجا...

    اومد پیشم و گفت:بله؟

    -:بمون اینجا از تو دوستات یه عکس بگیرم.

    اول وایستاد و نگاهم کرد،خندم گرفته بود ولی نمی خندیدم

    به آرامین نگاه کردم که سرشو انداخته بود پایین،فکر کنم داشت می خندید،نیلا هم رد نگاه منو گرفت و به آرمین رسید ولی باز چیزی نگفت و در کمال ناباوری من دست به سـ*ـینه با لبخند وایستاد و گفت:خب بگیر.

    دیگه صدای خنده ی آراد و نیما به وضوح شنیده می شد.منم نامردی نکردم و با گوشی ازش عکس گرفتم

    آرامین هم آثار خنده تو صورتش پیدا بود

    نیلا:خب بیاین بریم یه چیزی نشونتون بدم

    نیما:کجا؟بریم پارک دلفین ها دیگه

    نیلا:حالا می ریم دیگه،یه لحظه است

    نیما:خیلی خب.

    همگی دنبال نیلا راه افتادیم و رسیدیم به پنگوئنای آفریقایی

    یه اشاره به من کرد و گفت:دلم نیومد محبتتو جبران نکنم و نذارم توام با دوستات عکس بگیری!

    همه با صدای بلند خندیدن!جز آراد و آرمین که این بار جاشون عوض شده بود!این بار آرمین آشکارا می خندید و آراد سرشو انداخته بود پایین و یواشکی می خندید

    نیما:لامصب! چه باهاشون سِت هم کردی شادی!

    سهیل دیگه نتونست بی صدا بخنده و صدای خندش دراومد

    یه نگاه به خودم انداخته بودم که تیپ سفید مشکی زده بودم،مانتو و کفش مشکی با شال و شلوار سفید.

    نیلا:بدو دیگه شادی جون،دیرمون شدا بمون عکستو بگیرم بریم

    آراد که از خنده سرخ شده بود اومد نزدیکم و گفت:بیا دوتایی عکس بگیریم شادی،خیلی هم خوبه، از شترمرغ که بهتره!

    بعد هم واسه نیلا ابرو انداخت که نیلا گفت:آی آی آی،این هنوز زنت نشده تو ذلیل شدی؟چیه؟ ترسیدی تلافی خنده هاتو سرت در بیاره؟

    با نگاهم داشتم واسه نیلا خط و نشون می کشیدم که آراد گفت:عکستو بگیر فضول خانم تا ننداختمت جلو تمساح ها

    خلاصه با کل کل های آراد و نیلا و مزه پرونی های سهیل و نیما و مظلومیت آرمین چندتا عکس گرفتیم و رفتیم پارک دلفین ها و یکم اونجا هم موندیم و نمایش دلفین ها رو تماشا کردیم و بعدش رفتیم بازار پردیس و نگاهم به هرچی که میفتاد آراد از من جلوتر می رفت داخل مغازه و اونو برام می گرفت!چندبار خواستم دور از چشمش خودم حساب کنم که با تذکر جدیش رو به رو شدم که تا وقتی من هستم تو حق نداری دست تو کیفت کنی .

    نیلا هم که حسابی خوش به حالش شده بود،هم آرمین بود و هم نیما! تازه سر اینکه کدوم حساب کنن هم سه ساعت باید تعارف تیکه پاره می کردند،منو آراد و سهیل هم بهشون میخندیدم !نیلا هم بیخیال همه چی خریداشو برمی داشت و به اون دوتا می گفت خودتون به توافق برسین که کدوم حساب کنین!

    سهیل:نیما ول کن نامزدشه دیگه غریبه که نیست! اصرار می کنه بذار خودش حساب کنه

    بالاخره بعد از کشمکش فراوان آرمین حساب کرد و ازمغازه اومدن بیرون

    نیما:چی می گی تو اینجا وایستادی نطق می کنی؟

    سهیل:خدایی پول خرج کردنم اینطوری تعارف تیکه پاره کردن داره؟ داره می ده برو خدا رو هم شکر کن.

    نیما:بدبختِ خسیس

    آراد:این اگه اینطوری نمی کرد الان انقدر پولدار بودن؟

    سهیل:والا، نمی فهمین که!شمام یاد بگیرین بلکه پولدار شین.

    آرمین:ای بابا چهارتا وسیله که دیگه این حرفا رو نداره

    آراد:شما یکم یاد بگیر آقا سهیل

    سهیل:یاد بگیرم به درد چیم بخوره؟

    آرمین:دیگه بالاخره یه روز نوبت شما هم می شه.

    سهیل:من اصلا تو صف نیستم آرمین جان،دنبال کسی هم برم دنبال کم خرجاش می رم!نه اینکه مثل تو آراد خودمو گرفتار کنم.ماشالله بازارو خریدن این خانما!

    بعد رو کرد به منو نیلا و گفت :خانما دیگه چیزی رو از قلم ننداختین؟میخواین برگردیم ویلا ؟!

    چون میدونستیم پسر شوخیه از حرفاش ناراحت نمی شدیم،در ضمن می دونستیم که اصلا هم آدم خسیسی نیست.

    گفتم:نه،بریم.

    سهیل:خب خدا رو شکر...خواهر نیلا؟شما چطور؟شما دیگه چیزی نمی خوای؟شما وضعت از ایشون بهتره،ماشالله دوتا عابر بانک همراته

    نیلا هم در حالی که می خندید گفت:خدا به داد زنت برسه...نه بریم

    -:آهان، یه چیز دیگه مونده

    سهیل:یا خدا!آراد بدو

    -:آراد نه،این دفعه نوبت شماست

    سهیل:خانم به من چی کار داری آخه؟ای بابا

    -:واسه اینکه شما پول خرج نکرده بر نگردی ویلا شام با شما

    سهیل:من که تو رژیمم شام نمی خورم. به سر آراد قسم راست می گم

    خلاصه با خنده و شوخی سهیل به پوپک خانم زنگ زد که شام درست نکنه و رفت شام گرفت و برگشتیم ویلا.

    *********
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    بین بوته های کوتاه رو چمن ها زیر انداز انداختیم و همگی مشغول شام خوردن بودیم که آرمین گفت:آراد جان شنیدم صدای خوبی داری،نمی خوای یک کم از این صدای خوب پیش ما هم رو نمایی کنی؟

    سهیل:آرمین جان اشتهامونو کور نکن دیگه!ما به اندازه کافی از صدای نکره ی این فیض بردیم،بزار شاممونو بخوریم

    نیلا:اِاِاِ...آقا سهیل!!!آراد بخون

    آراد:وسط شام خوردن؟!

    نیلا:بعد از شام می خونی ؟

    سهیل ادای آدمایی که دارن گریه می کنن رو درآورد که همگی خندیدم و آراد گفت بعد از شام بعد از این که نیما یه چایی هم برامون آورد به کوری چشم بعضیا یه دهنم براتون می خونم

    بی هوا یهو عین بچه ها با ذوق شروع کردم به دست زدن که با تعجب بهم نگاه کردن،خیلی خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین!فقط آراد داشت با لبخند نگام می کرد!
    بعد از چند ثانیه سکوت یهو شلیک خنده نیما و سهیل به هوا رفت و آرمین و نیلا هم شروع کردن به خندیدن!

    با این که خجالت کشیدم ولی کم نیاوردم و گفتم :چیه خب؟دوست دارم دیگه!

    نیما:آخــــی نازی، موش تو رو نخوره

    -:بی نمک!

    سهیل:آقا بسه دیگه،شام بسه . من به شخصه حاضرم کور شم ولی آراد بخونه و دل این بنده خدا شاد شه.

    بعد دوباره زدن زیر خنده!

    آراد:هــــوی انقدر سر به سرش نذارینا، وگرنه با من طرفین

    سهیل:آقا اصلا من مخلص جفتتونم هستم. نیما بپر برو دنبال چایی تا بریم سر اصل مطلب.

    نیما:وایستین ببینم!چرا من باید چایی بیارم؟

    سهیل:نمی دونم ،آراد گفت

    سهیل:آراد؟!

    آراد :هوم؟چون بهت میاد آبدارچی باشی. یه تکونی به خودت بده دیگه،شام با سهیل بود چایی با تو.

    سهیل:آره،آره. راست می گـه بدو

    نیما:به من چه؟

    غذام دیگه تموم شده بود از جام بلند شدم و صندلام رو پوشیدم و گفتم:چایی با من

    آراد:اِ! تو چرا؟نیما؟بدو

    نیما:بزار بره بیاره براش عادی شه ،دو روز دیگه که عمه خانم ما رو دید هول نکنه!

    بدون توجه به بحث اونا راه افتادم سمت خونه ،سهیل امشب پوپک خانم و مرخص کرده بود و گفت که لازم نیست بمونه و کاری هم باشه خودمون انجام می دیم .

    رفتم تو آشپزخونه و کتری رو آب کردم و گذاشتم رو گاز و یه صندلی از پشت میز کشیدم و روش نشستم که یهو رفتم تو فکر عمو خسرو و مادرجون،یعنی اینا واقعاً با هم مشکل دارن؟آخه من چقدر گیجم؟چرا نباید حواسم باشه که اینا تو جمع چطور با هم برخورد می کنن! اصلاً تا حالا مادر جون که تو جمع های ما نبوده، همیشه هم به یه بهونه ای پیچونده و نیومده،یا خونه ی عمه اینا همیشه وقتایی می رفت که عمو خسرو نبود!بابا هم که کم از مادر جون نداره هیچ وقت ندیدم با عمو خسرو گرم بگیره یا بشینن پای حرف و صحبت !همیشه حرفاشون در حد سلام و خداحافظ بوده! واقعاً چرا من تا حالا به این چیزا توجه نکرده بودم؟!

    تو حال و هوای خودم بودم که یکی از پشت دستشو گذاشت رو شونه ام که از جا پریدم!

    آراد:نترس عزیز دلم،منم.

    -:اِ آراد تویی؟! کی اومدی؟ متوجه نشدم...

    آراد:غرق فکر بودی! دیر کردی اومدم ببینم کجا موندی؟

    چشمم افتاد به کتری که سر و صداش در اومده بود بلند شدم و چایی رو دم کردم ،مشغول بودم که چشمم افتاد به آراد که دستاشو به میز تکیه داده بودو تو هم قفل کرده بود و چونه اش رو تکیه داده بود به دستاش و زل زده بود به من!یاد اولین باری که اینطوری بهم زل زده بود افتادم ،توی دانشگاه وقتی می خواست که ازش عذر خواهی کنم.اون نگاه کجا و این نگاه کجا!

    -:به چی زل زدی؟

    آراد:مشخص نیست؟!

    -:نه والا!همین طوری داره رو هیکل من می چرخه دیگه!

    خندید و گفت:ای شیطون...

    -:شیطون که فعلا رفته تو جلد تو ،پاشو بیا این چایی ها رو ببریم تا این شیطونه کار دستمون نداده.

    یه قهقهه ی قشنگ زد و از جاش بلند شد،سینی چایی رو که ریخته بودم از من گرفت و رو به روم ایستاد و گفت:داشتم به این فکر می کردم چقدر بهت میاد که خانم یه خونه باشی .

    یه لبخند دندون نما همراه یه چشمک بهش زدم که یه تای ابروش رو انداخت بالا و گفت:خب که این طور!

    بعد یهو بی هوا خم شد روم که منم سری خودمو کشیدم عقب

    تو همون حالت گفت:این شیطونه داره خیلی اذیتم می کنه!

    -:تف کن تو روش! بدو چایی یخ کرد.

    زل زد تو چشمم و با همون لبخند محو گفت:دوست دارم

    و بدون اینکه حرف دیگه ای بزنه جلو تر از من راه افتاد

    دلم لرزید و لبخند رو لبم نشست به رفتنش نگاه می کردم همون طوری که می رفت گفت:بدو،منتظرم

    آروم زیر لب گفتم:منم دوست دارم

    و سریع ظرف شیرینی و شکلات و برداشتم و راه افتادم دنبالش...

    دوتایی با هم نزدیک بچه ها می شدیم که دیدم سهیل سرشو تکیه داده به شونه نیما و ادای آدمایی که خوابن و دارن خُرخُر می کنن رو در میاره که نیما یه سُقلمه بهش زد و گفت پاشو اومدن

    سهیلم مثلا از خواب پرید و گفت:اِ کو؟این جا کجاست؟صبح شد؟
    بعد یه نگاه به ما انداخت و گفت:اِ صبحونه آوردین؟

    داشتم می خندیدم که آراد به سهیل گفت:جمع کن خودتو بیا بخور

    سهیل:بسوزه پدر عاشقی!

    نیما:هعــــی بسوزه،یادته؟یادته ما دوران نامزدیمون چقدر خوب بود؟

    سهیل:هعــــــــــــــــی. آره، هی ماچ و بـ..وسـ..ـه هی پشت درختا و خونه خرابه ها کارای خـــ....

    داشتیم می خندیدم بهشون که آراد گفت:بسه دیگه. اَه،حالمونو بهم زدین

    سهیل:برو گمشو حسودِ بخیل،کور شی اگه نمی تونی ببینی. گیتارم که نیاوردی عاشق!

    آراد:اه یادم رفت.

    نیما:اگه یادت می موند چیز عجیبی بود!

    آرمین:چون من پیشنهاد خوندن و دادم خودمم می رم میارم

    سهیل:قربون دستت نمی خواد الان تو ام می ری و دیر می کنی بعد خانومت میاد بعد ما سه ساعت اینجا باید منتظر بمونیم.داستان می شه داداش، نیما می ره میاره.

    نیما:به من چه؟

    یهو همزمان همه غیر از آرمین گفتیم:اِاِاِاِ....

    نیما:زهرمــــــار.

    آراد:یه تکونی توام به خودت بده دیگه!

    نیما از جاش بلند شد و گفت:الهی خروسک بگیری آراد.اَه

    نیما رفت و با گیتار برگشت و دادش دست آراد

    آراد:رو زمین نمی تونم که سختمه

    سهیل:بیا رو سر من بشین،چه نازی هم می کنه !
    چهار پایه ای که نیلا استکان های چایی رو روش گذاشته بود و نشونش دادم و گفتم:برو اون جا بشین.

    نگاه همه چرخید به سمتی که من نشون دادم

    آرمین:آره اینم خوبه

    آراد هم بلند شد و سینی رو گذاشت رو زمین و نشست رو اون چهار پایه ما هم همگی رو زمین به صورت نیم دایره نشستیم،من دقیقا رو به روی آراد نشسته بودم و یه طرفم نیلا نشسته بود و طرف دیگه هم نیما.

    آراد:خب!حالا چی بخونیم؟!

    سهیل:حالا یارُم بیا،دلدارم بیا رو بخون.

    همگی خندیدم که نیما گفت:ماری جون رو بخون

    سهیل:نه نه،پارمیدا رو بخون. وای وای وای پارمیدای من کو...

    همینطوری می خوند و بشکن می زد ،ما هم بهش می خندیدیم

    نیما:عسل خانم و بخون!

    سهیل:نه نه،مریم گل ناز منو بخون

    نیلا:این چه آهنگایه که می گین؟!

    سهیل:چیکار کنیم؟داریم آهنگ درخواستی می گیم که بخونه دیگه. آراد؟حنا خانم و بخون.

    نیلا:اِاِاِ...

    سهیل:ای بابا،اصن به من چه؟ هیچ کس نمی تونست دو خط راجع به شادی بخونه؟اَه...

    دوباره همگی زدیم زیر خنده که آراد گفت:نمی خواد شما دوتا نظر بدین!خودم می خونم..

    نیما:بفرمایید.

    آراد گیتار و کوک کرد و خیلی آروم دستشو رو سیم های گیتار کشید که صداش در اومد،دیگه صدا از هیچ کدوممون در نمیومد.

    تو قلب من تویی و جای دیگه نیست

    دل تو مثل خیلیای دیگه نیـــــست

    تو هر چی باشی قلب من می مونه پات

    ببین چقدر افاقه کرده خوبیات

    کی گفته تو برای قلب من کمی؟!

    تمام زندگیم تویی تو قلبمی

    یه عمرِ ،تو دلم اسیر قلبتم

    تو مقصدی و تو مسیر قلبتم

    تو قلبمی،تو قلبتم...

    عاشقت شدم عمیق حس بینمون

    حسرتش می مونه روی قلب خیلیا

    دست من که نیست تموم زندگیم تویی

    حس بینمونو دست کم نگیریا...

    بودنِ کنار تو شده،تنها آرزوی من فقط

    این محاله که یه روزی قلبمو ازت بگیرم و ببینی خسته ام ازت

    هیشکی غیر تو نمی تونه ،قلبمو بگیره از خودم

    دیدمت یه لحظه قلبم از تو سـ*ـینه پر گرفت و تا همیشه عاشقت شدم

    عاشقت شدم عمیقِ حس بینمون

    حسرتش می مونه روی قلب خیلیا

    دست من که نیست تموم زندگیم تویی

    حس بینمونودست کم نگیریا....

    (عاشقت شدم – میثم ابراهیمی)

    آهنگ که تموم شد همه براش دست زدن من هنوز تو کف صدای قشنگ و حس فوق العادش بودم!بین آهنگ گاهی سرشو بالا می گرف و بهم نگاه می کرد ،چشماش برق می زد!

    سهیل:به به،به به...آهنگ شادی از میثم ابراهیمی نازنین،به به،به به

    همگی زدن زیر خنده که آراد خیلی تهدید آمیز به سهیل نگاه کرد،منم از خجالت سرخ شدم و سرمو انداختم پایین.

    آرمین:آراد جان،واقعاً عالی بود،صدات واقعاً حرف نداره

    آراد:مرسی آرمین جون،لطف داری.

    نیلا:وای آرمین، شادی هم صداش حرف نداره!

    این دیگه چی بود این وسط این گفت آخه؟الهی خفه شی دختر!

    آرمین:جداً؟!

    نیلا:آره صداش حرف نداره

    نگام افتاد به آراد که با بهت و تعجب داشت بهم نگاه می کرد..

    -:نه...نه نه،نیلا اغراق می کنه . من فقط می تونم خوب پیانو بزنم،وگرنه صدام اصلاً خوب نیست.

    نیلا دهن وا کرد که چیزی بگه که با سُقلمه ای که به پهلوش زدم ساکت شد

    سهیل:خب،به سلامتی...نیمه ی گم شده به این دوتا می گن!حالا شمام یه دهن برامون بخون ببینیم صدات چطوریه؟

    تا خواستم یه چیز بگم که آراد بلند شد و گفت:نه لازم نکرده..

    همه با تعجب و چشمای گرد شده بهش نگاه کردیم که گفت:چیزه، منظورم اینه که بریم بخوابیم دیر وقته،امروزم که حسابی خسته شدیم.

    سهیل:خب همینو از اول بگو دیگه چرا می زنی ؟

    آراد بدون اینکه جوابشو بده راه افتاد سمت ساختمون،هیچ کس هیچی نمی گفت بقیه هم بلند شدن و بعد از این که وسایلا رو جمع کردیم راه افتادیم سمت ساختمون

    حواسم پیش آراد بود!چرا همیچین کرد یهو؟!راستش ناراحت شدم.هیچ از رفتارش سر در نیاوردم! تو فکر خودم بودم که نیلا در گوشم گفت:چرا همچین کرد؟

    -:تو چرا دهنتو بی موقع باز کردی؟می مردی حرفی نمی زدی؟

    نیلا:من منظوری نداشتم، همین طوری گفتم که صدای توام قشنگه! حرف بدی زدم؟

    -:نمی دونم.

    نیلا:ها؟! نمی دونی؟

    یه نگاه بهش انداختم و گفتم:آره،نمی دونم! خودت چی فکر می کنی؟

    نیلا هم ناراحت شده بود!سرش و انداخت پایین و به راهش ادامه داد!واقعاً رفتار آراد برام عجیب بود!اون که می دونست من پیانو می زنم پس چرا یهویی اونطوری کرد؟یعنی از حرف سهیل ناراحت شد؟!

    بعد از این که به بچه ها شب بخیر گفتیم همراه نیلا رفتیم بالا،خبری از آراد نبود! حتما رفته بود تو اتاقش.

    جلوی در اتاق که رسیدم به نیلا هم شب بخیر گفتم

    نیلا:شادی؟

    -:بله؟

    نیلا:از دستم دلخوری؟

    بهش لبخند زدم و رفتم صورتشو بوسیدم و گفتم:نه دیوونه!

    اونم صورتمو بوسید و گفت:شب بخیر

    وارد اتاق شدم و در رو بستم!بعد از این که لباسم و عوض کردم رو تخت دراز کشیدم،ولی هر کاری کردم خوابم نبرد!

    ******
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    "آراد"

    هر چقدر این پهلو اون پهلو شدم خوابم نبرد،کلافه سرمو گذاشتم رو بالشت و به سهیل که راحت خوابیده بود نگاه کردم،خوش به حالش.

    این کلافگی هام رو اصلا درک نمی کردم بلند شدم و سر جام نشستم و چنگی به موهام زدم، از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون در اتاقِ نیما و آرمین باز بود چشمم به اتاقشون افتاد نیما خواب بود ولی از آرمین خبری نبود! ای ای ای اینم کم شیطون نیستا،پیچونده رفته به بازی!

    به خودم که اومدم دیدم دارم از پله ها می رم بالا بین راه متوقف شدم،چشمم از بین نرده ها افتاد به پیانو! چقدر دلم می خواست شادی برام بخونه. دلمو به دریا زدم و رفتم پشت در اتاقش از اتاق نیلا صدای خنده های ریز می اومد،خندم گرفت!این نیلا هی برامون کلاس گذاشت ولی معلومه که اونم دل باخته،ایشالله که خوشبخت بشن.

    دستمو گذاشتم رو در می خواستم در بزنم ترسیدم خواب باشه، بیخیال شدم و دستمو گذاشتم رو دستگیره و آروم چرخوندمش،سرمو بردم داخل و دیدم که شادی رو تختش نیست!

    شادی:آراد؟!

    به طرف صدا برگشتم و کنار پنجره ایستاده،تو اون لباس راحتی،موهاش رو روی شونه هاش ریخته بود عین این دختر بچه های بازیگوش شده بود!دلم می خواست محکم بغلش کنم ولی جلوی خودم وگرفتم و آروم رفتم داخل

    -:تو...تو چرا هنوز بیداری؟

    شادی:چون خوابم نمی گرفت.

    -:ببخشید که در نزده اومدم تو،فکر کردم خوابی،نمی خواستم بد خواب بشی!

    شادی:عیبی نداره.

    دوباره روشو کرد به پنجره و به بیرون خیره شد! رفتم کنارش ایستادم و مثل خودش به بیرون نگاه کردم!پنجره اتاقش به پشت ویلا باز می شد که یه فضای کوچک چمن کاری شده بود با دو تا چراغ پایه دار و یه راه سنگ فرش شده که به کنار ویلا ختم می شدو فکر کنم می رسید به خونه پوپک خانم!

    -:به چی نگاه می کنی؟

    شادی:تقریباً به هیچی!

    -:پس چرا اصلاً نگاه می کنی؟!

    شادی:نمی دونم!

    بهش نگاه کردم که یه نیم نگاه بهم انداخت و بازم به همون نقطه نا معلوم پشت پنجره خیره شد

    -:حالت خوبه؟!

    شادی:اوهوم

    سکوت چند ثانیه ای رو شکست و گفت:چرا اون طوری کردی؟

    بهش نگاه کردم!بدون اینکه نگاهم کنه گفت:امشب رو می گم،اون چه حرکتی بود که کردی؟دلیلش چی بود؟

    نفسمو محکم فوت کردم بیرون و گفتم:م شه بغلت کنم؟

    با تعجب برگشت و نگاهم کرد و گفت:جواب من این بود؟!

    به قلبم اشاره کردم و گفتم:بیا سرت و بزار اینجا شاید جوابتو گرفتی.

    شادی:آر...

    -:خواهش می کنم

    زل زد تو چشمام،نمی دونم داشت دنبال چی می گشت ولی من دودلی رو تو چشماش می دیدم، وهمین برام کافی بود!

    آروم مچ دستشو گرفتم و کشیدمش سمت خودم،هنوز نگاهمون به هم گره خورده بود،فاصلمون شاید به دو بند انگشت می رسید که یه دستمو انداختم دور کمرش و با دست دیگه م سرشو چسبوندم به سینم، تو کسری از ثانیه تمام کلافگی ها و دل نگرانی های بی موردم پر کشید،فقط صدای قلبم بوه سکوت بینمون رومی شکست

    شادی:چرا انقدر تند می زنه؟

    -:داره جوابتو میده!

    شادی:چی می گـه؟

    -:می گـه فقط داره برای تو می زنه ،می گـه دوست دارم، می گـه برام بخون
    سرشو بلند کرد و زل زد تو چشمام و گفت:برات بخونم؟!

    به نشونه ی آره چشمامو باز و بسته کردم

    شادی:پس...پس امشب چرا اون جوری کردی؟

    -:چون می خواستم فقط واسه خودم بخونی

    شادی:همین؟!

    -:آره

    شادی:اون وقت واسه همین اون طوری بد رفتاری کردی؟

    -:بگم ببخشید راضی می شی؟

    شادی:لازم نیست

    -:پس می خونی برام؟

    شادی:الان؟!الان که نمی شه

    نفسمو فوت کردم بیرون و گفتم:پس کی؟

    می خواست ازم فاصله بگیره که محکم گرفتمش و گفتم:همین جا حرفتو بزن.

    شادی:چته تو امشب؟

    ازم فاصله گرفت و بهم نگاه کرد،رفتم رو تختش نشستم و به موهام چنگ زدم،این همه کلافگی رو اصلاً درک نمی کردم!

    -:نمی دونم شادی...نمی دونم!

    اومد کنارم نشست و دستش رو گذاشت پشت کمرم

    شادی:آروم باش عزیزم، چرا این طوری می کنی؟

    -:واسه خودمم قابل درک نیست!دل نگرانم انگار تو دلم رخت می شورن

    شادی:امروز با مادرت حرف زدی؟

    -:آره،بعد از اینکه از خرید برگشتیم بهش زنگ زدم ،حالش خوب بود،خاله مهتاب پیشش بود!

    شادی:خب خدا رو شکر،پس نگرانیت دلیلی نداره که!

    از پشت دستامو گذاشتم رو تشک و به صورت ستون تکیه کردم بهش و به سقف خیره شدم

    شادی:آراد؟

    -:جانم؟

    شادی:بهتره یک کم بخوابی.

    از جام بلند شدم و گفتم:آره،بهتره یک کم بخوابم. ببخشید تو رو هم بی خوابت کردم

    شادی:نه نه من منظورم این نبود

    یه لبخند بهش زدم و گفتم:می دونم عزیز دلم

    شادی:خب همین جا بخواب.

    چشمام گرد شد و با تعجب زل زدم بهش:چی گفتی؟!

    شادی:گفتم همین جا بخواب.

    -:شادی خانم ،تعارف اومد نیومد داره ها!می مونما

    شادی:خب بمون.

    منم می رم پیش نیلا

    -:آهـــــان!تو همیشه یه نقشه و طرح جایگزین داری!

    شادی:بعــــله،پس چی؟!

    -:باید خدمتتون عرض کنم که این دفعه هم نقشه جایگزینتون جواب نمی ده

    شادی:نقشه کدومه!چه نقشه ای؟می گم دیگه نمی خواد این همه پله رو بری پایین همین جا بمون من می رم پیش نیلا می خوابم

    -:من با این جا خوابیدن مشکلی ندارم که!ولی نیلا تنها نیست و توام نمی تونی بری پیشش.

    با چشمای گرد شده گفت:آرمین؟!

    -:بله!

    دستشو گرفت جلو دهنش تا صدای خندش بلند نشه!

    -:فقط سر من بی کلاه موند

    همون طور که می خندید اومد بازومو گرفت و همین طور که سمت در می کشید گفت:شرمنده ام من دعوتمو پس می گیرم ،برو سر جات بخواب.

    در و باز کرد و داشت منو هُل می داد بیرون که همزمان در اتاق نیلا هم باز شد و آرمین اومد بیرون،سری شادی رو هُل دادم تو و دستمو گذاشتم جلو دهنش و آروم اشاره کردم که ساکت باشه.

    همون طور که می خندید دستمو از جلو دهنش برداشت و گفت:راست می گن که از آن نترس که های و هوی دارد!

    -:آرمین پسر خوبیه.

    شادی:اوهوم!

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    "شادی"

    داشتم رو سریمو رو سرم مرتب می کردم که با بچه ها بریم بیرون،امروز قرار بود بریم پارک ساحلی مرد ماهیگیر!جلو آیینه مشغول بودم که یه تقّه به در اتاقم خورد!نیلا که در نمی زنه ،حتماً آراده.

    -:جانم؟بیا تو

    در اتاق باز شد،از تو آیینه داشتم نگاه می کردم که نیما اومد داخل!

    برگشت سمتش و گفتم:سلام، تویی؟!

    یه خنده شیطون تحویلم داد و گفت:منتظرکس دیگه ای بودی؟!

    -:نه، ولی خب انتظار تو رو هم نداشتم!

    سرشو تکون داد و گفت:که اینطــــور!

    رفت رو تختم نشست و یه نگاه بهم انداخت و گفت:آماده شدی؟

    -:آره،مگه نمی خوایم بریم؟

    نیما:چرا می خوایم بریم،ولی...

    -:ولی چی؟

    نیما:آراد نمی آد.

    -:چرا؟!

    نیما:می گـه سرم درد می کنه،نمی تونم بیام

    -:واسه چی؟آراد که خوب بود!

    نیما:خوب بود؟از دیشب عین برج زهر مار می مونه که!باهاش حرف زدی ببینی چشه؟ سر صبحونه هم که صدا ازش در نمی اومد!

    راست می گفت،سر صبحونه اخماش تو هم بود و زیاد حرفم نمی زد،ولی من خیلی پا پی نشدم ببینم چشه

    -:خب. نمی دونم والا

    نیما از رو تخت بلند شد و یه دستی به لباسش کشید و گفت:اومدم بهت بگم که آراد نمی آد،حدس زدم که بخوای تو این شرایط پیشش بمونی،واسه همین اومدم بهت بگم که اگه می خوای پیشش بمون که تنها نباشه.

    بازم حس کردم صورتم داغ شده نمی دونم از شرم و حیا بود یا از خجالت،سرمو انداختم پایین که نیما گفت:خانم خجالتی؟می مونی پیشش؟اگه نه من پیشش می مونما

    -:نه نه، می مونم

    نیما:مراقبش باش

    -:باشه

    نیما خواست دوباره یک چیزی بگه که در اتاق باز شد و نیلا اومد تو

    نیما:اگه خواستی قبل از ورود به جایی یه دری هم بزنی بد نیست!

    نیلا:بیخیال داداشی، شما چرا اینجایین؟

    آراد میگه حالش خوب نیست نمی آد.

    نیما:می دونیم.

    نیلا:می دونین؟خب پس چیکار کنیم نریم؟

    نیما:شادی پیشش می مونه،ما می ریم

    نیلا:اِاِاِ... اینطوری که من تنها می شم!

    -:که تنها می شی هان؟!

    نیلا:بله دیگه!کجا را بیوفتم برم با سه تا مرد؟

    -:همچین میگه سه تا مرد انگار هفت پشت غریبه ان!دوتاشون که خودی هستن،سهیلم جای داداشت

    نیلا:ببر صداتو، بیا بریم،آراد که بچه نیست،اگه خواست بیاد اگه نه خودش تنها می مونه

    نیما اومد بازوی نیلا رو کشید و گفت:کسی از تو نظر خواست؟بیا برو قول میدم آرمین نزاره بهت بد بگذره!

    نیلا:معلومه که شوهرم نمی زاره بهم بد بگذره!

    نیما:اِ؟مبارک باشه،تا دو روز پیش که می خواستی بشناسیش،حالا شد شوهرت؟از کی ایشالله؟

    یهو از دهنم پرید گفتم:لابد از دیشب!

    یهو چشای نیلا شد چهارتا که من زدم زیر خنده!نیما هم با تعجب بهمون نگاه می کرد!

    -:منظورم اینه که تا دیروز که می خواستی فکر کنی و بشناسیش،لابد از دیشب به این نتیجه رسیدی که شوهرته.

    نیلا انگار یه نفس راحت کشید که چشماش به حالت عادی برگشت!

    یهو صدای سهیل از پایین بلند شد:کجایین پس؟!

    نیما:داریم میایم

    نیلا بدو دیر شد!

    تا دم پله ها همراهشون رفتم که نیما گفت:نمی خواد بیای پایین،بزار ما بریم بعد بیا!

    یه سری به نشونه باشه تکون دادم و باهاشون خداحافظی کردم!

    اونام رفتن پایین،صداشون می اومد از آراد خداحافظی کردن،نیلا موقع رفتن به آراد گفت:هی آقا!مراقب دختردایی من باش

    آراد:هستم!

    نیلا:مراقب جلدتم باش!

    آراد:چی؟!

    نیلا:مراقب جلدت، که شیطون نره توش!

    از کارای این دیوونه زدم زیر خنده که صدای جیغ نیلا بلند شد،فکر کنم آراد دنبالش کرده بود!

    با خنده رفتم تو اتاق و لباسمو با یه بلوز شلوار لیمویی عوض کردم و موهامم پشت سرم عروسکی بستم که یکی زد به در اتاقم،جز آراد کس دیگه ای نمی تونست باشه.

    -:چند دقیقه رو کاناپه منتظرم بشینی میام بیرون.

    دیگه صدایی نشنیدم!

    یه آرایش ملایم داشتم،به لباسم یه نگاه انداختم،خیلی عروسکی بود!مناسب جمع دونفرمون نبود!

    لباسمو با یه شلوار جین سرمه ای پوشیدم با یه تیشرت آستین کوتاهِ با طرح مشکی و سرمه ای،موهامم باز کردم و دوباره همه رو پشت سرم دم اسبی بستم ،آخرین نگاه رو به خودم تو آیینه انداختم و رفتم بیرون!

    آراد دقیقا رو به روی در اتاق رو کاناپه نشسته بود و به من نگاه می کرد!بهش لبخند زدم که با کمی مکث جواب لبخندمو داد و گفت:مثل همیشه بی نظیر شدی!

    خنده ای سر دادم و گفتم:اوه،شما همیشه به من لطف داشتید مستر!

    لم داد به مبل و با همون لبخند بهم نگاه میکرد

    -:سرت چطوره؟

    آراد:بهونه بود.

    -:چی؟یعنی سر درد نداری؟

    آراد:نه! ولی حوصله ی بیرون رفتنم نداشتم

    -:ای موجود خبیث

    آراد:باید ببخشید،تو روهم پا سوز خودم کردم!باید باهاشون می رفتی

    -:ترجیح دادم پیش عشقم بمونم تا اینکه برم و حواسم پیشش بمونه

    لبخندش پر رنگ تر شد و گفت:تو بهترین منی، خب پس چرا نمیای کنارم نمی شینی؟

    -:ام...چون می خوام برات بخونم!

    آراد:چی؟!

    رفتم و رو صندلی پیانو نشستم و یه دور دستمو رو کلاویه ها کشیدم که صداش در اومد.

    به آراد نگاه کردم و گفتم:مگه دیشب همین ونمی خواستی؟

    آراد:چرا ولی...

    -:ولی چی؟

    آراد:هیـ..هیچی هیچی...بخون

    آخرین نگاهمو بهش انداختم و چشممو دوختم به کلاویه ها و به نرمی انگشتامو روشون به حرکت درآوردم وبا تمام احساسم خوندم براش...

    تو که باشی همه دنیا برام مثل بهشته

    خدا اسم تو رو تو سرنوشت من نوشته

    تو که باشی همه دنیا برام زیبا ترین می شه

    همون جایی که تو باشی،همون جا بهترین می شه

    تو آغـ*ـوش توام،زیبا ترین جای جهانم

    تو اسممو بگی،انگار یه شعر عاشقانم

    صدای تو مثِ لالاییه بارون عشقِ

    حسی که تا ابد تو قلب ما می مونه عشقِ

    عشقِ من،بدون دوستت دارم

    تا دنیا دنیاست این عشق پا برجاست

    عشقِ من،بدون عاشق شدم

    این احساس زیباست،مثل یک رویاست....

    تموم دل خوشیم اینه،که تو دنیات بمونم

    تو می دونی،که جون تو شده بسته به جونم

    کنار تو پر از آرامشم،حالم عجیبه

    تو وقتی آشنا باشی،همه دنیا غریبه...

    عشقِ من،بدون دوستت دارم

    تا دنیا دنیاست این عشق پا برجاست

    عشقِ من،بدون عاشق شدم

    این احساس زیباست،مثل یک رویاست....

    آراد:شادی؟

    -:جانم؟

    آراد:تو بی نظیری

    بلند شدم و با خنده به حالت تعظیم خم شدم و گفتم:ممنون از تعریفتون سرورم

    آراد هم بلند شد و رو به روم ایستاد و گفت:تعارف نبود واقعیت بود!

    با لبخند بهش نگاه کرد که گفت:عشقِ من؟ منم قد دنیا عاشقتم.

    غرق چشماهای هم بودیم که صدای پوپک ما رو از دنیای خودمون کشید بیرون

    پوپک:ببخشید آقا، یه خانومی اومدن می گن با شما کار دارن

    آراد:با من؟!

    پوپک؟بله،مگه شما آقا آراد نیستین؟

    آراد:چرا!کی هست؟

    پوپک:نمی دونم آقا،پایین هستن

    آراد یه نگاه به من انداخت و یه شونه بالا انداخت و رفت پایین،منم دنبالش راه افتادم

    آراد از در رفت بیرون،منم عین بچه هایی که دنبال بزرگترشون راه می افتن دنبالش راه افتاده بودم!

    یه دختر درست وسط حیاط ایستاده بود و پشتش به ما بود،داشت به دور و برش نگاه می کرد

    آراد دوباره نگاه متعجبش رو به من دوخت

    -:خانم؟!

    دختر برگشت

    آراد آروم گفت:این این جا چی کار می کنه؟!

    نمی دونم چرا یه حالتی شدم،هرچند اون روز تو پارک آراد بهش گفت که ما با همیم ولی بازم اصلا نمی تونستم حضورشو تحمل کنم.اَه لعنتی این جا هم دست از سرمون بر نمی داره

    آروم بهمون نزدیک شد و گفت:به به،مثل اینکه خیلی از دیدنم خوشحال نشدین

    آراد:نه،فقط انتظار دیدنت رو این جا نداشتیم

    دیگه کاملا بهمون رسیده بود،با اون کفشای پاشنه بلندش تقریباً هم قد آراد شده بود ولی بازم خودش رو یکمی کشید بالا و صورت آراد رو بوسید

    حس کردم از سرم دود بلند می شه،دوست داشتم کلشو بکنم!

    آراد هیچ عکس العملی نشون نداد،فقط زیر چشمی به من نگاه کرد که نگاهمو ازش دزدیدم

    بعد از اینکه دست از سر آراد ورداشت اومد جلو من ایستاد و گفت:زبونت رو موش خورده خانم کوچولو؟ادبم که نداری،سلامم که بلد نیستی

    آراد:گندم بهتره مراقب حرف زدنت باشی.

    از قصد یه نگاه تحقیر آمیز از سر تا پا بهش انداختم و رو به آراد گفتم :عیبی نداره،بزار راحت باشه بالاخره یک جوری باید عقده هاشو خالی کنه تا از سوزشش کم شه دیگه!

    یهو گندم یه خنده بلند سر داد و گفت:.وای اینو ببین چی می گـه،توهمی

    اینو گفت و رفت تو! منو آراد به هم نگاه کردیم که آراد هم با عصبانیت رفت تو

    آراد:تو این جا چیکار می کنی؟

    گندم:یعنی چی؟تو این جا چی کار می کنی؟اومدی تعطیلات نه؟خب منم اومدم تعطیلات دیگه!

    آراد:این ویلا، این جا!این جا رو از کجا پیدا کردی؟چطور اومدی اینجا؟

    گندم چمدونش رو همون وسط ول کرد و رفت رو مبل رو به روی تلوزیون نشست

    گندم:خاله گفت با نیما اینا اومدی کیش،منم که می خواستم برم تعطیلات،شمام که بی معرفت بودین و یه خبر ندادین منم اومدم کیش،به نیما زنگ زدم، اونم وقتی فهمید من کیش ام آدرس ویلا رو داد. فکر می کردم جمع خانوادگیه نمی دونستم سر خر داریم.

    آراد در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود با فریاد گفت:یه بار بهت گفتم مراقب حرف زدنت باش و بفهم که چی داری می گی.

    -:فعلا که سر خر تویی،که اگه نبودی وقتی داشتیم می اومدیم یکی هم به تو خبر می داد، دیدی که...

    آراد اومد تو حرفم و گفت:شادی جان؟ول کن

    گندم از جاش بلند شد و با همون کفشای تق تقیش اومد جلو من وایستاد قدم ازش کوتاه تر بود،با اون چشمایی که غرق آرایش بود زل زد تو چشمام و گفت:که پس مزاحم شدم؟!

    منم با گستاخی زل زدم بهش و گفتم:خیــــلی!

    بازم از اون خنده های حرص درار کرد که دوست داشتم کلشو بکنم

    گندم:دلم برات می سوزه بیچاره

    تا خواستم یه چیز بهش بگم که آراد با عصبانیت گفت:گندم،تمومش کن.

    گندم:بهتر نیست اینو به این خانم کوچولو بگی؟

    آراد:دارم به تو می گم چون تو شروع کردی!

    گندم یه پشت چشمی واسه من نازک کرد و دستشو تو هوا تکون داد و رو به آراد گفت:اتاق من کجاست عزیزم؟

    -:هه!مهمون ناخونده اتاقم می خواد! می تونی بری تو خونه ی پوپک خانم،خدمتکار اینجا رو می گم،ازش خواهش می کنیم یه چند روزی تحملت کنه.

    گندم:مگه من با تو حرف زدم سلیطه خانم؟

    آراد:بــــــسه دیگه!

    اتاق نداریم گندم.مجبوری بری تو اتاق نیلا

    گندم:اتاق خودت کجاست عزیزم؟

    وای دیگه خونم به جوش اومده بود. آراد با چشم های به خون نشسته بهش نگاه کرد که گندم گفت: خب حالا!اتاق نیلا کجاست؟

    قبل از این که متنظر بمونم که جواب آراد رو بشنوم راه افتادم سمت پله ها و رفتم بالا رو کاناپه نشستم و منتظر موندم تا خانم تشریف بیاره بالا

    بالاخره اومد!منو ندید مستقیم رفت سمت اتاق من

    -:هـــــــــــوی!کجا؟!

    به سرعت برگشت طرفم و گفت:هوی تو کلاهت!کوری؟نمی بینی؟

    -:اونجا اتاق منه.

    به در اتاق نیلا اشاره کردم و گفتم:اون ور

    باز یه چشم غره بهم رفت و راهشو سمت اتاق نیلا کج کرد که دوباره صداش کردم!

    سر جاش ایستاد ولی برنگشت!

    -:چرا انقدر آویزون آرادی؟نمی بینی نمی خوادت؟نمی بینی پَست می زنه؟دختر مگه تو غرور نداری؟بابا جان نمی خوادت، سعی کن بفهمی.

    برگشت سمتم،چمدونش رو همون جا گذاشت و آروم آروم اومد طرف من چشماشو ریز کرده بود و زل زد به من

    گندم:ببین کوچولو،چرا انقدر مطمئنی که آراد باهات ازدواج می کنه؟هان؟!

    خندیدم و گفتم:به کوری چشم توام شده آراد این کار رو می کنه. همین الانشم خیلی عجله داره،می تونی بری ازش بپرسی.

    گندم:مهم نیست اون چی می گـه!مهم اینه که من مطمئنم تو این آرزو رو به گور می بری. فعلاً با هم خوش باشید

    اینو گفت و روش رو برگردوند و دوباره رفت سمت اتاق.یه پوزخند صدا دار زدم که برگشت و گفت:راستی آراد بهت گفته که چقدر مادرش رو دوست داره و رو حرف اون حرف نمی زنه؟

    یه چشم غره بهش رفتم و گفتم:بـله خب که چی؟

    گندم:خوبه!

    و حالا این بار نوبت اون بود که به من پوزخند بزنه! رفت تو اتاق و در رو بست

    منظورش از این حرفا چی بود این؟!یعنی چی که آراد مامانش رو دوست داره و رو حرفش حرف نمی زنه؟!خب همه مامانشون رو دوست دارن و رو حرف بزرگترشون حرف نمی زنن. ولش کن بابا دختره یه تختش کمه

    بیخیال پاشدم رفتم پایین پیش آراد

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    انگار با اومدن گندم کل انرژی بچه ها تخلیه شد.حتی سهیل!
    فردای اومدن گندم آراد گفت که می خواد برگرده،می دونست که وقتی این حرف رو بزنه یعنی نیما و سهیل هم نظرشون همینه و این شد که همگی عزم رفتن کردیم و نیما بلیط رفتن رو اوکی کرد
    حتی رفتنمون هم مثل اومدنمون پر شور و با خنده و شوخی نبود
    تو هواپیما هم مثل اومدنمون صندلیا پشت هم بود!نیلا و آرمین جلوی منو آراد نشستن، نیمای بیچاره هم که با گندم ِجیگرخوار پشت ما نشسته بودن و سهیل بیچاره تر از نیما هم با یه پیرمرده پشت اونا!
    اوایل اصلاً فکر نمی کردم که گندم همچین آدمی باشه،انقدر غیر قابل تحمل!
    ولی... الان آدمیه که برای رسیدن به منافع خودش دست به هر کاری می زنه
    سرمو به شونه ی آراد تکیه داده بودم ،آراد هم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و خواب بود ،تو فکر بودم که آروم یکی زد به سر شونه ام و گفت:پیس پیس.
    نگاه کردم دیدم نیماست!سرشو از پشت صندلیم آروم آورده بیرون و می خندید!خندیدم و گفتم:چیه؟!
    نیما:به دایی گفتی حدوداً چه ساعتی می رسیم؟
    -:آره!گفت می آد دنبالمون. چطور؟
    نیما:عقلت رو از دست دادی؟
    -:چرا؟
    به آراد اشاره کرد و گفت:مثل این که این نره خر همراهمونه ها
    -:اِ خب چه ربطی داره؟ پسر عمه توئه دیگه وگرنه سهیل هم که همراهمونه!
    نیما آروم با سرش به گندم اشاره که تازه منم به خودم اومدم! حق با نیما بود.اگه گندم می خواست زهرشو بهش بریزه چی؟!خدا نکنه، چون اصلا آمادگی اینو ندارم که بخوام راجب رابطم با آراد برای مامان و بابا توضیح بدم!
    نیما یک چشمک بهم زد و گفت:حالا نگران نباش،هواتو دارم!
    نیما سر جاش نشست،منم رفتم تو فکر. هرچی فکر کردم فایده ای نداشت آخرشم آراد رو بیدار کردم.
    آراد:جانم؟
    آروم سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم: بابا میاد فرودگاه دنبالمون.
    آراد:اِ! چه خوب
    -:ولی...می ترسم!
    آراد:می ترسی؟!از بابات؟
    -:از بابام نه!
    آروم به پشت سرم اشاره کردم و گفتم:از گندم
    آراد:واسه چی؟!
    -:می ترسم جلو بابام یه حرکتی کنه که بابا متوجه رابـ ـطه من و تو بشه.
    آراد یکم رفت توفکر و بعد با اخم های درهم گفت:نگران نباش،نمی ذارم کاری کنه.
    ******
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    -:سلام تورجی

    بابا:سلام عزیز دلم،خوبی بابا؟خوش گذشت؟

    -:بد نبود بابایی،جای شما خالی!مامانی و مادرجون خوبن؟

    بابا دسته چمدونمو کشید و گفت:آره عزیزم همه منتظرتن.نیلا هم بعد از این که چمدونشو گرفت اونو سپرد دست آرمین و دوید سمت بابا

    نیلا:سلام دایی جونی!خوبی؟می دونم خیلی دلت تنگ من بود اتفاقا منم خیلی دلم تنگت بود!زنــ....

    -:اوووو چته؟آروم تر

    نیلا:به تو چه فضول؟حسود.

    بابا داشت به ما نگاه می کرد و می خندیدبالاخره آقایون هم چمدوناشون و گرفتن و داشتن می اومدن سمت ما

    بابا نیلا رو در آغـ*ـوش کشید و پیشونیش رو بوسید و گفت:آره دایی جون هم من خیلی دلم برای همتون تنگ شده بود هم بقیه.

    بابا دوباره چشمش چرخید سمت بقیه،می تونستم سوال و از چشماش بخونم. زیاد طول نکشید که گفت:اون دوتا آقا و خانم...

    نیلا اومد تو حرفش و گفت:آره دایی جون با ما هستن

    بابا با تعجب به ما دوتا نگاه کرد و گفت:مگه شما چهارتایی نرفتین؟

    من که هیچی نمی تونستم بگم!اصلاً دوست نداشتم بابا فکر کنه که من چیزی رو ازشون مخفی می کنم

    نیلا:سهیل که دوست نیماست همون که تو ویلاشون موندیم!

    بابا خیلی جدی به نیلا نگاه کرد و گفت:و اون دو نفر؟!

    نیلا انگار بخاطر لحن جدی بابا جا خورد! به من نگاه کرد که منم سرمو انداختم پایین.تا نیلا دهن باز کرد که چیزی بگه نیما و آرمین رسیدن و شروع کردن به سلام و احوال پرسی با بابا.سهیل و آراد و گندم هم تو نوبت بودن که اتفاقا بابا انگار بیشتر مشتاق بود که با اونا سلام و علیک کنه تا بدونه کی هستن!

    بعد از اینکه سهیل با بابا دست داد و یه خوش و بش ساده کرد،نیما هم به عنوان دوستش معرفیش کرد!بابا نگاهش چرخید سمت آراد که آراد هم اومد جلو و خیلی مودب به بابا دست داد و احوالپرسی کرد

    بابا رو به نیما کرد و گفت:دایی جان آقا رو معرفی نمی کنی؟

    نیما:چرا دایی جون،آراد پسر عمه ام و...

    دستش رو سمت گندم گرفت و گفت:گندم هم دختر عمم

    گندم هم به تکون سر اکتفا کرد!چشمم افتاد به بابا که لبخند از لبش محو شده بود و زل زده بود به آراد! آراد هم از حرکت بابا جا خورد!

    گندم یه پوزخند زد که از چشم من دور نموند

    گندم:آراد جان پدرِ شادی هستن دیگه نه؟ وااای اصلاً فکر می کردی اولین بار این جوری....

    نگاه بابا چرخید سمت گندم و خیلی کنجکاو بود که بقیه حرف گندم رو بشنوه!

    منم که داشتم پس می افتادم!

    آراد خیلی جدی و محکم اومد تو حرف گندم و گفت:بله،آقای جاهد هستن پدر شادی خانم !

    نیما یه تک سرفه ای کرد و اول یه چشم غره به گندم زد و بعد رو به بابا گفت:دایی جون،آراد استاد زبان نیلا و شادی هست.

    بابا خیلی جدی چمدون من و برداشت و گفت:بله،می دونم.بهتره دیگه بریم

    و خودش جلوتر از همه حرکت کرد! من که دیگه اصلا نا نداشتم!بین بقیه هم سکوت سنگینی بود واقعاً از رفتار بابا هم جا خوردم هم پیش آراد خجالت کشیدم!

    اون از رفتار اون روز مامان تو بیمارستان اینم از الان بابا!

    نیلا:سوار شو دیگه

    گیج و گنگ بهش نگاه کردم!به خودم که اومدم دیدم جلو ماشین بابا ایستادیم و بابا داره چمدونا رو می زاره تو صندوق!با چشمم دنبال آراد گشتم که چند قدم مونده بود به ما برسه! انگار خجالت و شرمندگی رو تو نگاهم دید که یه لبخند زد و آروم چشماشو رو هم گذاشت و باز کرد!منم سعی کردم بهش لبخند بزنم ولی نمی دونم شبیه لبخند بود یا نه!

    آراد رو با نگاه دنبال کردم رفت پیش بابا ایستاد و دستش رو سمتش دراز کرد!ضربان قلبم رفت رو دور تند!

    آراد:خدا نگهدارتون آقای جاهد،از دیدنتون خیلی خوشحال شدم!

    بابا اول خیلی جدی و محکم زل زد تو چشم های آراد!بعد آروم نگاهش اومد پایین و رو دستش خیره موند،با مکث دستش رو آورد بالا و خیلی کوتاه به آراد دست داد و گفت:خدانگهدار

    آراد کنار کشید و سهیل هم با بابا دست داد و خداحافظی کرد! منم باهاشون یه مختصر خداحافظی کردم و با بغض نشستم تو ماشین!نیلا هم بعد از خداحافظی سوار شد و بعدشم آرمین.نیما هم رو صندلی جلو کنار بابا نشست!

    از تو آیینه می تونستم پشت سرم رو ببینم.از همه خوشحال تر انگار گندم بود و بازم دستاشو دور بازوی آراد حلقه کرد!لعنتی. کی می خوای بفهمی اون واسه منه!

    سکوت داخل ماشین خفه کننده بود! یک کم که گذشت نیما برای عوض کردن جو شروع کرد حرف زدن و بیشتر هم بابا رو مخاطب قرار می داد! بابا هم همه رو با آره یا نه و کلمه های کوتاه جواب می داد!نیما هم که اون وضع رو دید دیگه ترجیح داد تا رسیدن به خونشون چیزی نگه!

    بالاخره رسیدیم جلو ساختمون عمه اینا!

    نیما:دایی جون دستتون درد نکنه!تشریف بیارین بالا

    بابا:ممنون دایی جان،سلام برسونین!باید بریم شیرین و مامان منتظر ما هستن

    نیما:باشه هرطور صلاح می دونید.من دیگه زیاد اصرار نمی کنم!

    پس دایی لطفا پیاده نشید دیگه،منو آرمین چمدونا رو از صندوق عقب بر می داریم.

    بابا هم بدون هیچ تعارفی قبول کردو از آرمین و نیلا هم خداحافظی کرد

    بچه ها هم بعد از خداحافظی از بابا پیاده شدن،منم پیاده شدم تا باهاشون خداحافظی کنم.

    نیما و آرمین در صندوق رو دادن بالا تا وسایلاشونو بردارن،به بهونه خداحافظی رفتم پیششون و آروم نالیدم

    -:نیما؟!

    نیما بدون این که بهم نگاه کنه آروم گفت: نگران نباش!

    نیلا هم آروم صورتمو بوسید،اونم حالش بهتر از من نبود!

    نیما:حتی ازم نپرسید،یا گله نکرد که چرا بهم نگفتی غیر از شما چهار نفر سه نفر دیگه هم هستن!

    نیما همچنان بهم نگاه نمی کرد!

    -:چرا نگاهم نمی کنی؟

    چمدونا رو گذاشت پایین و دسته ی یکیشون رو کشید بالا و بهم نگاه کرد و گفت:چی بگم بهت؟! منم از برخورد دایی جا خوردم!

    آرمین:حتماً ناراحت شدن و پیش خودشون فکر کردن دارین چیزی رو ازشون مخفی می کنین!

    با ناراحتی سرم و انداختم پایین که نیما گفت:حالا دیگه برو سوار شو الان بیشتر شک می کنه!از این قیافه هم بیا بیرون!انگار که چیزی نشده

    نیلا:خب واقعاً هم چیزی نشده که!الکی گندش می کنین!

    نیما:نیلا راست می گـه! برو سوارشو!چیزی نشده که

    آروم زیر لب یه خداحافظ گفتم و رفتم رو صندلی جلو نشستم!

    بابا هم بعد از سوار شدن من یه بوق واسه بچه ها زد و راه افتاد.

    یک کم از راه تو سکوت گذشت،سکوت سنگینی بود،دلم نمی خواست منم با سکوتم باعث شم که بابا بیشتر پی به این ببره که من کارم بد بوده یا هرفکر دیگه ای که خودش داره

    -:چیزی شده بابا جون؟!

    یه نیم نگاه بهم انداخت و دوباره به جلوش خیره شد.

    بابا:نمی دونم

    -:نمی دونین؟!

    نفسشو به شدت فوت کرد بیرون،انگار عصبی بود و می خواست با این کار عصبانیتش رو کنترل کنه!

    بابا:وقتی کیش بودی منو مادرت چندبار بهت زنگ زدیم؟

    -:امــــــم خب...نمی دونم،خیلی

    بابا:حداقل روزی دوبار!

    منتظر بهش نگاه کردم که بازم یه نیم نگاه بهم انداخت و دوباره به جاده چشم دوخت!

    بابا:چرا نباید بهمون می گفتی که غیر از شما چهارنفر سه نفر دیگه هم هست؟!

    -:باباجون یعنی این قضیه اینقدر برای شما مهمه؟

    با صدایی که داشت تمام سعیش رو می کرد که بالا نره گفت:تو می دونی که من از پنهون کاری متنفــــــرم!

    سرم و انداختم پایین و با گوشه شالم بازی می کردم،همونطور آهسته گفتم:اومدنشون یهویی شد،فکر نمی کردم که این موضوع انقدر ناراحتتون کنه!

    رسیدیم جلو در خونه!بابا دیگه هیچی نگفت.با ریموت در و باز کرد و ماشین رو برد داخل!مامان و مادر جون وقتی صدای ماشین رو شنیدن اومدن بیرون.

    می خواستم از ماشین پیاده شم که بابا گفت:لازم نیست جلو مادرت چیزی بگی.

    گنگ نگاهش کردم که گفت:راجع به همین موضوع که پسرِ...

    ادامه ی حرفش رو نزد.یکم مکث کرد و گفت:همین که اون سه نفرم بودن؛ چیزی بهش نگو.

    -:چشم!

    پیاده شدم و رفتم سمت مامان و مادرجون که منتظرم بودن!هیچی نمی فهمیدم،از این حرف ها و رفتارا هیچی نمی فهمیدم!

    *********
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا