از صبح مامان چند بار اومد تو اتاق و هی پیله کرد که بریم عقد کنان ، بازم روزه سکوت گرفته بودم و صدا ازم در نمی اومد و همین سکوتم بیش تر عصبیش می کرد. اونم حال و روز خوبی نداشت حس می کردم اونم مثل من غرورش شکسته و ناراحته ولی دلیلش ر نمی دونستم.
نیلا از صبح چندبار به گوشیم زنگ زد که جواب ندادم و چند بار هم به خونه زنگ زد که حرف نزدم.
نیلای عزیزم، برام از یه خواهر هم عزیزتری ولی من نمی تونم بیام و با پسرعمه ات رو به رو شم با عمه ات. حتی با اون گندم لعنتی که ببینم داره به ریش من می خنده!
گندم! گندم تو کیش یه چیزایی به من گفت، اون می دونست آره اون انگار می دونست که این رابـ ـطه ختمِ به خیر نمی شه! همش می گفت مادَ...
--:شادی؟
به مامان ک تو چهار چوب در ظاهر شده بود و سر و وضعش نشون می داد که آماده رفتنن نگاه کردم. از شدت بغض چونه هاش می لرزید
مامان:ما داریم می ریم... کاری نداری؟
وقتی صدایی ازم نشنید آروم گفت:مراقب خودت باش
بعد روش رو از من برگردوند و رفت. بابا که پشت سرش ایستاده بود و به ما نگاه می کرد بعد از رفتن مامان اومد تو و پایین تختم رو زانوهاش نشست. دستی رو سرم کشید و گفت:مطمئنی نمی خوای بیای؟
به نشانه آره چشمام رو باز و بسته کردم. بابا نفسش رو فوت کرد بیرون و روی سرم رو بوسید و گفت:مراقب خودت باش
بعد بلند شد و از اتاق رفت بیرون. با بسته شدن در اشک چشمهام راه خودشون رو پیدا کردن و رو صورتم روان شدن!
حق من نبود که همچین روزی رو تو خونه بمونم! چقدر ذوق داشتم واسه نیلا، واسه جشنش . گفتم اولین جشنیه که منو آراد با هم حضور داریم! آراد، آراد، آراد...
چقدر دلم رو سوزوندی!
از رو تختم بلند شدم و شروع کردم تو اتاقم قدم زدن و گریه کردن به یاد تمام لحظه هایی که با هم داشتیم، به یاد تمام حرفهای عاشقانه ای که به ریشم بست و من احمقم باورشون کردم! جلوی آینه ایستادم به خودم نگاه کردم، نه دیگه چیزی از شادی نمونده بود! هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی به اینجا برسم به اینجایی که یه پسر یه مرد... نه! مرد نه! به اینکه یه نر اینطوری منو از پا دربیاره
ازت متنفرم! از اون نه، از تو! از توی احمقی که با اون قیافه رقت انگیزت از تو آینه زل زدی به من با اون موهای ژولیده و رنگ و روی پریده چشمای پُف کرده! از تو متنفرم که اجازه دادی بهت دست بزنه! از تو متنفرم که عشق رو اشتباه گرفتی!
واقعا من عشق رو اشتباه گرفتم؟! عشق چطوریه؟ اصلا چی هست؟ چطوری باید شناختش؟ چطوری نباید اشتباه گرفتش؟
فریاد زدم:خــــــــــفه شـــــو لعنتی! عشق یه دورغه! یه دروغ بزرگ
نه عشق دروغ نیست! عشق هست. عشق پاکه، مقدسه
-:نیست! دروغه، کشکه...
تو عاشق بودی! تو عاشق آراد بودی، هنوزم هستی نمی تونی اینو کتمانش کنی تو هنوزم به عشق اعتقاد داری. تو اولین بار عشق رو با آراد تجربه کردی، تا آخر عمرتم نمی تونی فراموشش کنی!
به موهام چنگ انداختم و سرم رو فشار دادم تا این صدایی که تو سرمه خفه شه!
هنوزم دوسش داری!
-:نــــــــــــه!
اگه دوسش نداشتی اینطوری برای کسی که لهت کرد و رفت عزا نمی گرفتی...
شیشه عطر و برداشتم و پرت کردم سمت آینه! تو کسری از ثانیه آینه به هزار تیکه تبدیل شد!
-:هه! تو داری الان درست نشون میدی تو داری تصویر دلِ منو درست نشون می دی
چشمام رو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم! حس می کردم آروم تر شدم
-:احمق نباش شادی! واسه کی عزا گرفتی؟ واسه کسی که ازت رد شد؟ واسه کسی که نخواستت؟
آره هیچ وقت اون آدم قبل نمی شی ولی نمی زارم همین طوری بمونی! اون رفته پی زندگیش نزار نبودنش زندگیت رو به لجن بکشه ! نزار تو رو به تباهی بکشه.
رفتم حمام، وان رو پر آب کردم و داخلش دراز کشیدم! آروم اشک می ریختم، بی صدا با دلی شکسته می خواستم به خودم اجازه فکر کردن بدم می خوام به تمام این مدت فکر کنم! کی می گـه آدما برای عاشق شدن به سالها با هم بودن نیاز دارن؟ آدم تو یه لحظه ام می تونه عاشق بشه! مهم اینه که اشتباهی عاشق نشه.
یعنی من اشتباهی عاشق شدم؟!
اگه عشق و دوست داشتنش دروغ بود پس چرا هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد به قلبم می نشست؟ چرا هر نگاهی که بهم می نداخت تا عمق وجودم رو می سوزوند؟ قصدش از بازی دادن من چی بود؟
خدایا منو از این سر در گمی در بیار کمکم کن. کمکم کن که فراموشش کنم
دلم بدجوری می سوخت، بدجوری خاطراتم باهاش آتیشم می زد! اشک ریختم و پشت دستم رو سابید، بیاد اون روزی که تو ماشین بودیم! هق هق کردم و پشت چشمام رو سابیدم بیاد اون روز توی کیش که برام آهنگ خوند! زار زدم و کل تنم رو سابیدم تا هیچی ازش باقی نمونه از جای دستش از محل اصابت گلوله هایی که فکر می کردم پر از عشق و محبت و دوست داشتنه ولی اشتباه فکر می کردم، اشتباه!
نمی دونم چند ساعت گذشته بود و من هنوز داخل حمام بودم که با صدای مشت های پیایی که به در حمام می خورد به خودم اومدم
صدای فریاد های بابا و گریه های مامان تو هم پیچیده بود که داشتن به در می کوبیدن و منو صدا می زدن
-:بـــــــله؟
انگار که به گوششون شک کرده باشن صدا ها از بیرون قطع شد و بابا دوباره با تردید صدا زد:شادی جان؟
-:بله بابا؟
صدای شکر گذاری مامان و مادر جون بلند شد که بابا با تشر ازشون خواست که ساکت باشن
بابا:خوبی بابا جان؟ در رو چرا قفل کردی؟
-:خوبم، دارم دوش می گیرم. چند دقیقه دیگه میام بیرون
بابا:باشه بابا، باشه
کم کم صدا ها ازم دور شد و این یعنی از پشت در حمام دور شدن
یکم بعدش اومدم تو رختکن و حوله ام رو تنم کردم، وقتی جلو آینه ایستادم تا موهام رو خشک کنم از دیدن چشمام وحشت کردم! قرمز و متورم در حالی که تمام سفیدی چشمام قرمز شده بود و چشمام پر از خون بود و بی نهایت می سوخت!
آروم در حمام رو باز کردم، چون حمام انتهای راهروی طبقه دوم بود با شنیدن صدای در اولین نفری که خودش رو به من رسوند مامان بود که با دیدن من یه «هین» بلند کشید و تکیه اش رو داد به دیوار و آروم سر خورد رو زمین!
بعد بابا و بعدشم مادرجون بودن که اومدن
-:چی شد مامان؟!
بابا:چه بلایی سر چشمات آوردی؟
-:بلا چیه؟! کف رفته، الانم یکم می سوزه!
بابا:داخل چشمات کف رفته پشت چشمات...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:نمی دونم، شستم اینطوری شد!
و بعدش از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاقم خواستم در رو ببندم که بابا دستش رو گذاشت روی در و مانع شد!
برگشتم نگاهش کردم که اومد داخل و در رو بست.
یه نگاه به خورده های آینه روی زمین انداخت و گفت:چرا شکستیش؟
سرم رو انداختم پایین!
بابا:جواب منو بده.
-:باید یجوری خودم رو خالی می کردم!
اوهومی کرد و یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:و حالا تخلیه شدی؟
تو دلم یه پوزخند زدم کاش با این چیزا می تونستم آروم شم و همه چیز رو فراموش کنم.
بابا:سوال من جواب نداشت؟
سرم رو به نشانه آره تکون دادم.
بابا نفسش رو فوت کرد بیرون و اومد نزدیک تر! دوتا بازوهام رو گرفت و گفت:منو نگاه کن
آروم سرم رو بالا گرفتم و به اون دو جفت چشم سبز که همتای چشمهای خودم بودم نگاه کردم
بابا:محکم باش! من می فهممت، درکت می کنم! ولی نباید انقدر زود از خودت ضعف نشون بدی، تو دختری با غرور دخترونه. میگی غرورت رو شکستن؟! باشه. ولی جمعش کن. جمع کن این غرور شکسته رو تا هیچکس بهت ترحم نکنه. خودت تنهایی جمعش کن بزار منت دست بریدشون رو سرت نزارن. پاشو وایسا از اول شروع کن...
سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد:می دونم هیچ وقت اون شادی اول نمی شی، می دونم دیگه هیچ وقت اون معصومیت و مظلومیت سابق رو تو این چشمها نمی بینم ولی بلند شو و وایسا و ادامه بده. قوی تر از قبل ادامه بده، محکم تر.
همه زمین می خورن، همه یک اولین باری دارن، ولی مهم چطوری بلند شدن و ادامه دادنشونه. تو هنوز اول راه یه مسیر طولانی هستی یه مسیری که نمی دونی چطوریه، سر بالایی داره سرپایینی داره، اگه با هر نامهربونی روزگار اینطوری فرو بریزی دیگه هیچی ازت باقی نمی مونه! باید تو این مسیر بجنگی. قوی باش دخترم، قوی. نزار هر کی که از راه رسید از لطافت و ظرافت دخترونت سو استفاده کنه و بهت آسیب بزنه، زیبا ترین و لطیف ترین گلها هم برای حفاظت از خودشون خار دارن.
-:نمی دونم بابا، بین زمین و هوا معلقم نمی دونم باید چی رو باور کنم و چی رو باور نکنم. انگار توی زمان گم شدم! نمی فهمم چطوری یکی می تونه از اونهمه عشق و دوست داشتنی که ازش حرف می زد و من می دونم که دروغ نبوده کوتاه بیاد!
بابا:هیچ وقت، هیچکس نمی تونه از عشقش دست بکشه و یا برای همیشه اونو تو قلبش بکشه! هیچ وقت نمی تونه.
-:هه! نمی دونم الان باید بگم می شه یا نمی شه. نمی دونم باید برای جواب دادنش باید عشق رو از نگاه خودم بسنجم یا... .
بابا:عشق رو از نگاه هرکی بسنجی بازم نمی تونی بگی می شه از یه عشق واقعی گذشت! گاهی وقتا دو نفر هستن که همو دوست دارن، بینشون عشق هست، محبت هست علاقه هست. ولی چند نفر دیگه هم بینشون هستن که نمی خوان اونا بهم برسن!
همیشه نباید همه چیز رو گردن اون نقش اولِ انداخت. آره باباجون
گنگ نگاهش کردم که خندید و گفت:بمون برم یه چیز بیارم اینا رو جمع کنیم.
از حرفهاش گیج شده بودم! یعنی چی که دو نفر همو عاشقانه بخوان و یه عده دیگه مانع این کار بشن؟! مگه می شه؟ یعنی آراد هم منو می خواست و کسی این وسط مانع شد؟ کی؟ گندم؟ اه اون چیکارست؟ مگه اختیار آراد دست اونه؟!
شایدم یکی دیگه! مامانش؟ نه، آراد می گفت اون خیلی مهربونه. می گفت خیلی دوست داره آراد زود ازدواج کنه، حتی عمه هم این حرف رو زد! پس کی؟ یعنی کی جلو پای ما سنگ انداخته؟ من نمی تونم عشق تو اون دوتا چشمها رو انکار کنم!
پس اون حرفای توی کافی شاپ چی بود که بهم زد؟!
بابا با سطل و جارو وارد اتاق شد و وقتی منو اونجا دید گفت:اِ تو که هنوز همینجا ایستادی!
*******
نیلا از صبح چندبار به گوشیم زنگ زد که جواب ندادم و چند بار هم به خونه زنگ زد که حرف نزدم.
نیلای عزیزم، برام از یه خواهر هم عزیزتری ولی من نمی تونم بیام و با پسرعمه ات رو به رو شم با عمه ات. حتی با اون گندم لعنتی که ببینم داره به ریش من می خنده!
گندم! گندم تو کیش یه چیزایی به من گفت، اون می دونست آره اون انگار می دونست که این رابـ ـطه ختمِ به خیر نمی شه! همش می گفت مادَ...
--:شادی؟
به مامان ک تو چهار چوب در ظاهر شده بود و سر و وضعش نشون می داد که آماده رفتنن نگاه کردم. از شدت بغض چونه هاش می لرزید
مامان:ما داریم می ریم... کاری نداری؟
وقتی صدایی ازم نشنید آروم گفت:مراقب خودت باش
بعد روش رو از من برگردوند و رفت. بابا که پشت سرش ایستاده بود و به ما نگاه می کرد بعد از رفتن مامان اومد تو و پایین تختم رو زانوهاش نشست. دستی رو سرم کشید و گفت:مطمئنی نمی خوای بیای؟
به نشانه آره چشمام رو باز و بسته کردم. بابا نفسش رو فوت کرد بیرون و روی سرم رو بوسید و گفت:مراقب خودت باش
بعد بلند شد و از اتاق رفت بیرون. با بسته شدن در اشک چشمهام راه خودشون رو پیدا کردن و رو صورتم روان شدن!
حق من نبود که همچین روزی رو تو خونه بمونم! چقدر ذوق داشتم واسه نیلا، واسه جشنش . گفتم اولین جشنیه که منو آراد با هم حضور داریم! آراد، آراد، آراد...
چقدر دلم رو سوزوندی!
از رو تختم بلند شدم و شروع کردم تو اتاقم قدم زدن و گریه کردن به یاد تمام لحظه هایی که با هم داشتیم، به یاد تمام حرفهای عاشقانه ای که به ریشم بست و من احمقم باورشون کردم! جلوی آینه ایستادم به خودم نگاه کردم، نه دیگه چیزی از شادی نمونده بود! هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی به اینجا برسم به اینجایی که یه پسر یه مرد... نه! مرد نه! به اینکه یه نر اینطوری منو از پا دربیاره
ازت متنفرم! از اون نه، از تو! از توی احمقی که با اون قیافه رقت انگیزت از تو آینه زل زدی به من با اون موهای ژولیده و رنگ و روی پریده چشمای پُف کرده! از تو متنفرم که اجازه دادی بهت دست بزنه! از تو متنفرم که عشق رو اشتباه گرفتی!
واقعا من عشق رو اشتباه گرفتم؟! عشق چطوریه؟ اصلا چی هست؟ چطوری باید شناختش؟ چطوری نباید اشتباه گرفتش؟
فریاد زدم:خــــــــــفه شـــــو لعنتی! عشق یه دورغه! یه دروغ بزرگ
نه عشق دروغ نیست! عشق هست. عشق پاکه، مقدسه
-:نیست! دروغه، کشکه...
تو عاشق بودی! تو عاشق آراد بودی، هنوزم هستی نمی تونی اینو کتمانش کنی تو هنوزم به عشق اعتقاد داری. تو اولین بار عشق رو با آراد تجربه کردی، تا آخر عمرتم نمی تونی فراموشش کنی!
به موهام چنگ انداختم و سرم رو فشار دادم تا این صدایی که تو سرمه خفه شه!
هنوزم دوسش داری!
-:نــــــــــــه!
اگه دوسش نداشتی اینطوری برای کسی که لهت کرد و رفت عزا نمی گرفتی...
شیشه عطر و برداشتم و پرت کردم سمت آینه! تو کسری از ثانیه آینه به هزار تیکه تبدیل شد!
-:هه! تو داری الان درست نشون میدی تو داری تصویر دلِ منو درست نشون می دی
چشمام رو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم! حس می کردم آروم تر شدم
-:احمق نباش شادی! واسه کی عزا گرفتی؟ واسه کسی که ازت رد شد؟ واسه کسی که نخواستت؟
آره هیچ وقت اون آدم قبل نمی شی ولی نمی زارم همین طوری بمونی! اون رفته پی زندگیش نزار نبودنش زندگیت رو به لجن بکشه ! نزار تو رو به تباهی بکشه.
رفتم حمام، وان رو پر آب کردم و داخلش دراز کشیدم! آروم اشک می ریختم، بی صدا با دلی شکسته می خواستم به خودم اجازه فکر کردن بدم می خوام به تمام این مدت فکر کنم! کی می گـه آدما برای عاشق شدن به سالها با هم بودن نیاز دارن؟ آدم تو یه لحظه ام می تونه عاشق بشه! مهم اینه که اشتباهی عاشق نشه.
یعنی من اشتباهی عاشق شدم؟!
اگه عشق و دوست داشتنش دروغ بود پس چرا هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد به قلبم می نشست؟ چرا هر نگاهی که بهم می نداخت تا عمق وجودم رو می سوزوند؟ قصدش از بازی دادن من چی بود؟
خدایا منو از این سر در گمی در بیار کمکم کن. کمکم کن که فراموشش کنم
دلم بدجوری می سوخت، بدجوری خاطراتم باهاش آتیشم می زد! اشک ریختم و پشت دستم رو سابید، بیاد اون روزی که تو ماشین بودیم! هق هق کردم و پشت چشمام رو سابیدم بیاد اون روز توی کیش که برام آهنگ خوند! زار زدم و کل تنم رو سابیدم تا هیچی ازش باقی نمونه از جای دستش از محل اصابت گلوله هایی که فکر می کردم پر از عشق و محبت و دوست داشتنه ولی اشتباه فکر می کردم، اشتباه!
نمی دونم چند ساعت گذشته بود و من هنوز داخل حمام بودم که با صدای مشت های پیایی که به در حمام می خورد به خودم اومدم
صدای فریاد های بابا و گریه های مامان تو هم پیچیده بود که داشتن به در می کوبیدن و منو صدا می زدن
-:بـــــــله؟
انگار که به گوششون شک کرده باشن صدا ها از بیرون قطع شد و بابا دوباره با تردید صدا زد:شادی جان؟
-:بله بابا؟
صدای شکر گذاری مامان و مادر جون بلند شد که بابا با تشر ازشون خواست که ساکت باشن
بابا:خوبی بابا جان؟ در رو چرا قفل کردی؟
-:خوبم، دارم دوش می گیرم. چند دقیقه دیگه میام بیرون
بابا:باشه بابا، باشه
کم کم صدا ها ازم دور شد و این یعنی از پشت در حمام دور شدن
یکم بعدش اومدم تو رختکن و حوله ام رو تنم کردم، وقتی جلو آینه ایستادم تا موهام رو خشک کنم از دیدن چشمام وحشت کردم! قرمز و متورم در حالی که تمام سفیدی چشمام قرمز شده بود و چشمام پر از خون بود و بی نهایت می سوخت!
آروم در حمام رو باز کردم، چون حمام انتهای راهروی طبقه دوم بود با شنیدن صدای در اولین نفری که خودش رو به من رسوند مامان بود که با دیدن من یه «هین» بلند کشید و تکیه اش رو داد به دیوار و آروم سر خورد رو زمین!
بعد بابا و بعدشم مادرجون بودن که اومدن
-:چی شد مامان؟!
بابا:چه بلایی سر چشمات آوردی؟
-:بلا چیه؟! کف رفته، الانم یکم می سوزه!
بابا:داخل چشمات کف رفته پشت چشمات...
نذاشتم ادامه بده و گفتم:نمی دونم، شستم اینطوری شد!
و بعدش از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاقم خواستم در رو ببندم که بابا دستش رو گذاشت روی در و مانع شد!
برگشتم نگاهش کردم که اومد داخل و در رو بست.
یه نگاه به خورده های آینه روی زمین انداخت و گفت:چرا شکستیش؟
سرم رو انداختم پایین!
بابا:جواب منو بده.
-:باید یجوری خودم رو خالی می کردم!
اوهومی کرد و یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:و حالا تخلیه شدی؟
تو دلم یه پوزخند زدم کاش با این چیزا می تونستم آروم شم و همه چیز رو فراموش کنم.
بابا:سوال من جواب نداشت؟
سرم رو به نشانه آره تکون دادم.
بابا نفسش رو فوت کرد بیرون و اومد نزدیک تر! دوتا بازوهام رو گرفت و گفت:منو نگاه کن
آروم سرم رو بالا گرفتم و به اون دو جفت چشم سبز که همتای چشمهای خودم بودم نگاه کردم
بابا:محکم باش! من می فهممت، درکت می کنم! ولی نباید انقدر زود از خودت ضعف نشون بدی، تو دختری با غرور دخترونه. میگی غرورت رو شکستن؟! باشه. ولی جمعش کن. جمع کن این غرور شکسته رو تا هیچکس بهت ترحم نکنه. خودت تنهایی جمعش کن بزار منت دست بریدشون رو سرت نزارن. پاشو وایسا از اول شروع کن...
سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد:می دونم هیچ وقت اون شادی اول نمی شی، می دونم دیگه هیچ وقت اون معصومیت و مظلومیت سابق رو تو این چشمها نمی بینم ولی بلند شو و وایسا و ادامه بده. قوی تر از قبل ادامه بده، محکم تر.
همه زمین می خورن، همه یک اولین باری دارن، ولی مهم چطوری بلند شدن و ادامه دادنشونه. تو هنوز اول راه یه مسیر طولانی هستی یه مسیری که نمی دونی چطوریه، سر بالایی داره سرپایینی داره، اگه با هر نامهربونی روزگار اینطوری فرو بریزی دیگه هیچی ازت باقی نمی مونه! باید تو این مسیر بجنگی. قوی باش دخترم، قوی. نزار هر کی که از راه رسید از لطافت و ظرافت دخترونت سو استفاده کنه و بهت آسیب بزنه، زیبا ترین و لطیف ترین گلها هم برای حفاظت از خودشون خار دارن.
-:نمی دونم بابا، بین زمین و هوا معلقم نمی دونم باید چی رو باور کنم و چی رو باور نکنم. انگار توی زمان گم شدم! نمی فهمم چطوری یکی می تونه از اونهمه عشق و دوست داشتنی که ازش حرف می زد و من می دونم که دروغ نبوده کوتاه بیاد!
بابا:هیچ وقت، هیچکس نمی تونه از عشقش دست بکشه و یا برای همیشه اونو تو قلبش بکشه! هیچ وقت نمی تونه.
-:هه! نمی دونم الان باید بگم می شه یا نمی شه. نمی دونم باید برای جواب دادنش باید عشق رو از نگاه خودم بسنجم یا... .
بابا:عشق رو از نگاه هرکی بسنجی بازم نمی تونی بگی می شه از یه عشق واقعی گذشت! گاهی وقتا دو نفر هستن که همو دوست دارن، بینشون عشق هست، محبت هست علاقه هست. ولی چند نفر دیگه هم بینشون هستن که نمی خوان اونا بهم برسن!
همیشه نباید همه چیز رو گردن اون نقش اولِ انداخت. آره باباجون
گنگ نگاهش کردم که خندید و گفت:بمون برم یه چیز بیارم اینا رو جمع کنیم.
از حرفهاش گیج شده بودم! یعنی چی که دو نفر همو عاشقانه بخوان و یه عده دیگه مانع این کار بشن؟! مگه می شه؟ یعنی آراد هم منو می خواست و کسی این وسط مانع شد؟ کی؟ گندم؟ اه اون چیکارست؟ مگه اختیار آراد دست اونه؟!
شایدم یکی دیگه! مامانش؟ نه، آراد می گفت اون خیلی مهربونه. می گفت خیلی دوست داره آراد زود ازدواج کنه، حتی عمه هم این حرف رو زد! پس کی؟ یعنی کی جلو پای ما سنگ انداخته؟ من نمی تونم عشق تو اون دوتا چشمها رو انکار کنم!
پس اون حرفای توی کافی شاپ چی بود که بهم زد؟!
بابا با سطل و جارو وارد اتاق شد و وقتی منو اونجا دید گفت:اِ تو که هنوز همینجا ایستادی!
*******
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش: