کامل شده رمان انتقامِ یک عشق دور | شقایق دهقانپور کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

شقایق دهقانپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/07
ارسالی ها
141
امتیاز واکنش
550
امتیاز
266
محل سکونت
شمال ایران
از صبح مامان چند بار اومد تو اتاق و هی پیله کرد که بریم عقد کنان ، بازم روزه سکوت گرفته بودم و صدا ازم در نمی اومد و همین سکوتم بیش تر عصبیش می کرد. اونم حال و روز خوبی نداشت حس می کردم اونم مثل من غرورش شکسته و ناراحته ولی دلیلش ر نمی دونستم.

نیلا از صبح چندبار به گوشیم زنگ زد که جواب ندادم و چند بار هم به خونه زنگ زد که حرف نزدم.

نیلای عزیزم، برام از یه خواهر هم عزیزتری ولی من نمی تونم بیام و با پسرعمه ات رو به رو شم با عمه ات. حتی با اون گندم لعنتی که ببینم داره به ریش من می خنده!

گندم! گندم تو کیش یه چیزایی به من گفت، اون می دونست آره اون انگار می دونست که این رابـ ـطه ختمِ به خیر نمی شه! همش می گفت مادَ...

--:شادی؟

به مامان ک تو چهار چوب در ظاهر شده بود و سر و وضعش نشون می داد که آماده رفتنن نگاه کردم. از شدت بغض چونه هاش می لرزید

مامان:ما داریم می ریم... کاری نداری؟

وقتی صدایی ازم نشنید آروم گفت:مراقب خودت باش

بعد روش رو از من برگردوند و رفت. بابا که پشت سرش ایستاده بود و به ما نگاه می کرد بعد از رفتن مامان اومد تو و پایین تختم رو زانوهاش نشست. دستی رو سرم کشید و گفت:مطمئنی نمی خوای بیای؟

به نشانه آره چشمام رو باز و بسته کردم. بابا نفسش رو فوت کرد بیرون و روی سرم رو بوسید و گفت:مراقب خودت باش

بعد بلند شد و از اتاق رفت بیرون. با بسته شدن در اشک چشمهام راه خودشون رو پیدا کردن و رو صورتم روان شدن!

حق من نبود که همچین روزی رو تو خونه بمونم! چقدر ذوق داشتم واسه نیلا، واسه جشنش . گفتم اولین جشنیه که منو آراد با هم حضور داریم! آراد، آراد، آراد...

چقدر دلم رو سوزوندی!

از رو تختم بلند شدم و شروع کردم تو اتاقم قدم زدن و گریه کردن به یاد تمام لحظه هایی که با هم داشتیم، به یاد تمام حرفهای عاشقانه ای که به ریشم بست و من احمقم باورشون کردم! جلوی آینه ایستادم به خودم نگاه کردم، نه دیگه چیزی از شادی نمونده بود! هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی به اینجا برسم به اینجایی که یه پسر یه مرد... نه! مرد نه! به اینکه یه نر اینطوری منو از پا دربیاره

ازت متنفرم! از اون نه، از تو! از توی احمقی که با اون قیافه رقت انگیزت از تو آینه زل زدی به من با اون موهای ژولیده و رنگ و روی پریده چشمای پُف کرده! از تو متنفرم که اجازه دادی بهت دست بزنه! از تو متنفرم که عشق رو اشتباه گرفتی!

واقعا من عشق رو اشتباه گرفتم؟! عشق چطوریه؟ اصلا چی هست؟ چطوری باید شناختش؟ چطوری نباید اشتباه گرفتش؟

فریاد زدم:خــــــــــفه شـــــو لعنتی! عشق یه دورغه! یه دروغ بزرگ

نه عشق دروغ نیست! عشق هست. عشق پاکه، مقدسه

-:نیست! دروغه، کشکه...

تو عاشق بودی! تو عاشق آراد بودی، هنوزم هستی نمی تونی اینو کتمانش کنی تو هنوزم به عشق اعتقاد داری. تو اولین بار عشق رو با آراد تجربه کردی، تا آخر عمرتم نمی تونی فراموشش کنی!

به موهام چنگ انداختم و سرم رو فشار دادم تا این صدایی که تو سرمه خفه شه!

هنوزم دوسش داری!

-:نــــــــــــه!

اگه دوسش نداشتی اینطوری برای کسی که لهت کرد و رفت عزا نمی گرفتی...

شیشه عطر و برداشتم و پرت کردم سمت آینه! تو کسری از ثانیه آینه به هزار تیکه تبدیل شد!

-:هه! تو داری الان درست نشون میدی تو داری تصویر دلِ منو درست نشون می دی

چشمام رو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم! حس می کردم آروم تر شدم

-:احمق نباش شادی! واسه کی عزا گرفتی؟ واسه کسی که ازت رد شد؟ واسه کسی که نخواستت؟

آره هیچ وقت اون آدم قبل نمی شی ولی نمی زارم همین طوری بمونی! اون رفته پی زندگیش نزار نبودنش زندگیت رو به لجن بکشه ! نزار تو رو به تباهی بکشه.

رفتم حمام، وان رو پر آب کردم و داخلش دراز کشیدم! آروم اشک می ریختم، بی صدا با دلی شکسته می خواستم به خودم اجازه فکر کردن بدم می خوام به تمام این مدت فکر کنم! کی می گـه آدما برای عاشق شدن به سالها با هم بودن نیاز دارن؟ آدم تو یه لحظه ام می تونه عاشق بشه! مهم اینه که اشتباهی عاشق نشه.

یعنی من اشتباهی عاشق شدم؟!

اگه عشق و دوست داشتنش دروغ بود پس چرا هر کلمه ای که از دهانش خارج می شد به قلبم می نشست؟ چرا هر نگاهی که بهم می نداخت تا عمق وجودم رو می سوزوند؟ قصدش از بازی دادن من چی بود؟

خدایا منو از این سر در گمی در بیار کمکم کن. کمکم کن که فراموشش کنم

دلم بدجوری می سوخت، بدجوری خاطراتم باهاش آتیشم می زد! اشک ریختم و پشت دستم رو سابید، بیاد اون روزی که تو ماشین بودیم! هق هق کردم و پشت چشمام رو سابیدم بیاد اون روز توی کیش که برام آهنگ خوند! زار زدم و کل تنم رو سابیدم تا هیچی ازش باقی نمونه از جای دستش از محل اصابت گلوله هایی که فکر می کردم پر از عشق و محبت و دوست داشتنه ولی اشتباه فکر می کردم، اشتباه!

نمی دونم چند ساعت گذشته بود و من هنوز داخل حمام بودم که با صدای مشت های پیایی که به در حمام می خورد به خودم اومدم

صدای فریاد های بابا و گریه های مامان تو هم پیچیده بود که داشتن به در می کوبیدن و منو صدا می زدن

-:بـــــــله؟

انگار که به گوششون شک کرده باشن صدا ها از بیرون قطع شد و بابا دوباره با تردید صدا زد:شادی جان؟

-:بله بابا؟

صدای شکر گذاری مامان و مادر جون بلند شد که بابا با تشر ازشون خواست که ساکت باشن

بابا:خوبی بابا جان؟ در رو چرا قفل کردی؟

-:خوبم، دارم دوش می گیرم. چند دقیقه دیگه میام بیرون

بابا:باشه بابا، باشه

کم کم صدا ها ازم دور شد و این یعنی از پشت در حمام دور شدن

یکم بعدش اومدم تو رختکن و حوله ام رو تنم کردم، وقتی جلو آینه ایستادم تا موهام رو خشک کنم از دیدن چشمام وحشت کردم! قرمز و متورم در حالی که تمام سفیدی چشمام قرمز شده بود و چشمام پر از خون بود و بی نهایت می سوخت!

آروم در حمام رو باز کردم، چون حمام انتهای راهروی طبقه دوم بود با شنیدن صدای در اولین نفری که خودش رو به من رسوند مامان بود که با دیدن من یه «هین» بلند کشید و تکیه اش رو داد به دیوار و آروم سر خورد رو زمین!

بعد بابا و بعدشم مادرجون بودن که اومدن

-:چی شد مامان؟!

بابا:چه بلایی سر چشمات آوردی؟

-:بلا چیه؟! کف رفته، الانم یکم می سوزه!

بابا:داخل چشمات کف رفته پشت چشمات...

نذاشتم ادامه بده و گفتم:نمی دونم، شستم اینطوری شد!

و بعدش از کنارشون رد شدم و رفتم تو اتاقم خواستم در رو ببندم که بابا دستش رو گذاشت روی در و مانع شد!

برگشتم نگاهش کردم که اومد داخل و در رو بست.

یه نگاه به خورده های آینه روی زمین انداخت و گفت:چرا شکستیش؟

سرم رو انداختم پایین!

بابا:جواب منو بده.

-:باید یجوری خودم رو خالی می کردم!

اوهومی کرد و یه تای ابروش رو داد بالا و گفت:و حالا تخلیه شدی؟

تو دلم یه پوزخند زدم کاش با این چیزا می تونستم آروم شم و همه چیز رو فراموش کنم.

بابا:سوال من جواب نداشت؟

سرم رو به نشانه آره تکون دادم.

بابا نفسش رو فوت کرد بیرون و اومد نزدیک تر! دوتا بازوهام رو گرفت و گفت:منو نگاه کن

آروم سرم رو بالا گرفتم و به اون دو جفت چشم سبز که همتای چشمهای خودم بودم نگاه کردم

بابا:محکم باش! من می فهممت، درکت می کنم! ولی نباید انقدر زود از خودت ضعف نشون بدی، تو دختری با غرور دخترونه. میگی غرورت رو شکستن؟! باشه. ولی جمعش کن. جمع کن این غرور شکسته رو تا هیچکس بهت ترحم نکنه. خودت تنهایی جمعش کن بزار منت دست بریدشون رو سرت نزارن. پاشو وایسا از اول شروع کن...

سرش رو به طرفین تکون داد و ادامه داد:می دونم هیچ وقت اون شادی اول نمی شی، می دونم دیگه هیچ وقت اون معصومیت و مظلومیت سابق رو تو این چشمها نمی بینم ولی بلند شو و وایسا و ادامه بده. قوی تر از قبل ادامه بده، محکم تر.

همه زمین می خورن، همه یک اولین باری دارن، ولی مهم چطوری بلند شدن و ادامه دادنشونه. تو هنوز اول راه یه مسیر طولانی هستی یه مسیری که نمی دونی چطوریه، سر بالایی داره سرپایینی داره، اگه با هر نامهربونی روزگار اینطوری فرو بریزی دیگه هیچی ازت باقی نمی مونه! باید تو این مسیر بجنگی. قوی باش دخترم، قوی. نزار هر کی که از راه رسید از لطافت و ظرافت دخترونت سو استفاده کنه و بهت آسیب بزنه، زیبا ترین و لطیف ترین گلها هم برای حفاظت از خودشون خار دارن.

-:نمی دونم بابا، بین زمین و هوا معلقم نمی دونم باید چی رو باور کنم و چی رو باور نکنم. انگار توی زمان گم شدم! نمی فهمم چطوری یکی می تونه از اونهمه عشق و دوست داشتنی که ازش حرف می زد و من می دونم که دروغ نبوده کوتاه بیاد!

بابا:هیچ وقت، هیچکس نمی تونه از عشقش دست بکشه و یا برای همیشه اونو تو قلبش بکشه! هیچ وقت نمی تونه.

-:هه! نمی دونم الان باید بگم می شه یا نمی شه. نمی دونم باید برای جواب دادنش باید عشق رو از نگاه خودم بسنجم یا... .

بابا:عشق رو از نگاه هرکی بسنجی بازم نمی تونی بگی می شه از یه عشق واقعی گذشت! گاهی وقتا دو نفر هستن که همو دوست دارن، بینشون عشق هست، محبت هست علاقه هست. ولی چند نفر دیگه هم بینشون هستن که نمی خوان اونا بهم برسن!

همیشه نباید همه چیز رو گردن اون نقش اولِ انداخت. آره باباجون

گنگ نگاهش کردم که خندید و گفت:بمون برم یه چیز بیارم اینا رو جمع کنیم.

از حرفهاش گیج شده بودم! یعنی چی که دو نفر همو عاشقانه بخوان و یه عده دیگه مانع این کار بشن؟! مگه می شه؟ یعنی آراد هم منو می خواست و کسی این وسط مانع شد؟ کی؟ گندم؟ اه اون چیکارست؟ مگه اختیار آراد دست اونه؟!

شایدم یکی دیگه! مامانش؟ نه، آراد می گفت اون خیلی مهربونه. می گفت خیلی دوست داره آراد زود ازدواج کنه، حتی عمه هم این حرف رو زد! پس کی؟ یعنی کی جلو پای ما سنگ انداخته؟ من نمی تونم عشق تو اون دوتا چشمها رو انکار کنم!

پس اون حرفای توی کافی شاپ چی بود که بهم زد؟!

بابا با سطل و جارو وارد اتاق شد و وقتی منو اونجا دید گفت:اِ تو که هنوز همینجا ایستادی!

*******
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    یک ماه گذشته بود و من به یه آدم تنها و منزوی تبدیل شده بودم و از اتاقم بیرون نمی رفتم مگه برای استفاده از حمام و دستشویی که اونم تو طبقه دوم بود. واسه غذا هم که اصلا نمی رفتم پایین. اونم مامان یا بابا برام می آوردن بالا و به زور چندتا قاشق می خوردم.

    اما حالا، فصل عاشقانه ها! همیشه عاشق پاییز بودم، یا بهتره بگم هنوزم عاشق این فصل هستم.

    دو هفته است که دانشگاه ها باز شده و من انگار هنوزم آمادگی رو به رو شدم باهاش رو ندارم. نمی دونم باید چطوری رفتار کنم، نمی دونم وقتی دیدمش چه عکس العملی باید نشون بدم! هرچند باهاش کلاس نداشتم ولی وقتی این احتمال رو می دادم که تو دانشگاه ببینمش، همینم اذیتم می کرد! اونم به این چیزا فکر می کنه یا نه؟!

    کلافه چنگی به موهام زدم و پشت میز تحریرم نشستم، این خونه موندنا دیگه فایده نداشت. نباید از درسم عقب می افتادم! گاهی انقدر از خودم متنفر می شدم که سر همچین آدم دروغگو و پستی اینقدر تو خودم مچاله شدم! اما هر وقت که میومدم خودم رو جمع و جور کنم و از اول شروع کنم زخمهام سر باز می کردن! من رو حم له شده بود قلبم شکسته بود و اینا هیچکدوم قابل انکار نبودن.

    گوشیم رو برداشتم و بی هدف نگاهی بهش انداختم! الگو رو وارد کردم رفتم تو مخاطبین... لعنتی! چشمم به اسمش که می خوره دوباره حالم دگرگون می شه! اَه شادی، بسه دیگه جمع کن خودت رو! رفت؟! به درک که رفت، لیاقتش همین بود!

    شماره اش رو از گوشیم پاک کردم و دنبال اسم نیلا گشتم. یکم بعد تماس رو باهاش برقرار کردم و بعد از سه تا بوق جواب داد...

    نیلا:لعنت بر شیطون! شادی خودتی؟ اصلا فکر نمی کردم هنوز شماره ام رو داشته باشی!

    حق داشت تیکه بندازه تو این یه ماه گذشته فقط یک بار دیدمش اونم وقتی بود که اومد خونمون و با هم انتخاب واحد کردیم بماند که چقدر بهم بد و بیراه گفت که چرا واسه عقدش نرفتم، بهش حق می دادم از من توقع داشت. منم بودم ناراحت می شدم! ولی منم از اون توقع داشتم که یه کمی درکم کنه من نمی تونستم با اون رو به رو شم!

    -:چرا مگه به علاقه من نسبت به خودت شک داری؟!

    نیلا:نه فدات شم! خوبی؟

    -:زنده ام، شکر

    نیلا:همیشه زنده باشی عزیز دلم

    -:نیلا زنگ زدم بگم از فردا میام دانشگاه

    نیلا:واااای آخ جون، راحت شدم از تنهایی! پس فردا صبح با آرمین می آیم دنبالت

    -:امــــم، نه شما برین من واسه خودم میام.

    نیلا:واسه چی تعارف می کنی؟مگه غریبه ایم؟!

    -:نه، موضوع این نیست. می خوام ماشین بیارم

    بازم صداش پکر شد و گفت:باشه، هر طور راحتی

    -:می گم نیلا؟

    نیلا:بله؟

    -:اگه فردا آرمین کاری داشت یا هر چی، بگو من بیام دنبالت

    نیلا:باشه عزیزم

    -:فعلا کاری نداری؟

    نیلا:نه عزیزم، مراقب خودت باش. فردا می بینمت.

    -:خداحافظ


    اون شب شام رو رفتم پایین و همراه بقیه خوردم که برای همشون تعجب آور بود

    سر سفره اعلام کردم که از فردا می خوام برم دانشگاه، همه تعجبشون دو برابر شد و بسیار خوشحال!

    *****
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    روزها پشت سر هم میگذشت و من دیگه هیچوقت مثل اولم نشدم، انگار اون اتفاق توی زنگیم چند سال من رو بزرگتر و پخته تر کرده بود، کم حرف میزدم و بیشتر گوش میدادم، دیگه هیچوقت ازته دلم نخندیدم!

    خیلی چیزا برام روشن نشد و مثل یک علامت سوال تو ذهنم میچرخید!

    مثل حرفهای اون روز بابا تو‌ بیمارستان، مثل درک کردن های زیادش!

    هیچوقت نفهمیدم چرا جشن بزرگ نیلا تو اون روزهای سخت من به یک جشن عقد ساده‌ی محضری تبدیل شد!

    و اینکه چرا هیچوقت لعنتی ترین اتفاق زندگیم رو‌ تو‌دانشگاه ندیدم!

    نیلا چند بار خواست بحث رو به سمت اون بکشونه که هیچوقت بهش اجازه ندادم!

    خیلی چیزها‌ی دور و برم برام سوال بود، سوالی که هیچوقت به زبون نیاوردم و نپرسیدم چون فهمیده بودم آدمها گاهی تو زندگیشون هر چقدر کمتر بدونن بیشتر به نفعشونه!

    یادم نمیره روز عروسی نیلا چقدر استرس داشتم، بخاطر رو به رو شدن با کسی که دیگه دوست نداشتم ببینمش! اما من باید میرفتم، به بهترین شکل، مثل یک ملکه مثل یه آدم محکم!

    اونروز به زیباترین حالت ممکن خودم رو آراسته کردم تا با رفتارم مشت محکمی بکوبم به دهنش ، به دهن اونی که فکر میکرد با رفتنش من میمیرم!

    درسته من هیچوقت مثل اولم نشدم، ولی اون موقع من تاوان دادم، تاوان بچگیمو، تاوان سادگیم رو ؛ تاوانش هم دل شکستم بود!

    من رفتم، ولی اون نیومد! ندیدمش و سراغش رو از هیچکس نگرفتم!

    نگاه نیلا و نیما به من بود تا سوال بپرسم که چرا اون نیست، بپرسم تا بلکه راه براشون باز بشه و حرفی که خیلی وقته اونا میخوان بزنن و من اجازه این رو نمیدم رو بگن.‌ ولی من هیچوقت نپرسیدم! چون برام مهم نبود. دیگه هیچکس مهم نبود! هنوزم نگاه گندم که از سر تا پام رو برانداز میکرد تو ذهنم‌مونده که با همون لحن نچسب همیشگیش گفت: اممم هر چقدرم بخوای ادای آدمهای خوشحال و در بیاری بازم این هیکل و نگاه ماتم زدت نشون میده که عزا داری، من که بهت گفتم اون هیچوقت...

    اجازه حرف زدن رو ازش گرفتم و گفتم: همه برای مرده عزا میگیرن، ولی خاک مرده بدجور سرده! عوضش تو اینبار محکم تر بهش بچسب که نره سمت یکی دیگه، بلکه فرجی شد و چشماش تو رو دید، توام ظاهرا به پس مونده خوری عادت داری!

    اینا رو گفتم به صورت سرخ از خشمش پوزخند زدم و از کنارش رد شدم...

    با صدای زنگ گوشیم از دوسال پیش به زمان حال برگشتم و چشم از خورشید که داشت میرفت تا در اعماق دریا خودش رو غرق کنه برداشتم و گوشی رو از جیب مانتوم در آوردم، با دیدن اسم نیلا لبخند کمرنگی رو ل*ب*هام نقش بست و تماس رو وصل کردم: خوش خبر باشی!

    صدای ذوق زده اش تو گوشم پیچید: هیجان زده ام!

    -:ای جـــــــونم، دختره پس!

    نیلا:نه!

    -:نه؟! واسه پسر که اینطوری ذوق زده نشدی؟!

    نیلا:نه...

    -:یعنی چی نیلا؟!

    نیلا:یه تیر و دو نشون، جفتش!

    -: جان من؟!

    نیلا: اوهوم

    -:الهی من خودم تنهایی دورشون بچرخم...

    نیلا:خدا نکنه! وای شادی، نمیدونی چه حسیه که! چندتا حس همزمان دارم. خوشحالی، هیجان، استرس...

    -:عزیزم، خیلی خوشحالم برات! به آرمین و عمه و خلاصه به همگی از طرف من تبریک بگو!

    نیلا:مرسی، وای شادی تو این هاگیر واگیر کجا گذاشتی رفتی تو آخه؟

    -: به من چیکار داری تو؟ مگه دارن به دنیا میان فینگیلیا؟! چند روز دیگه بر میگردم

    نیلا: خوش میگذره حالا؟

    -:جات خالیه، کنار دریا نشستم، بچه ها تو ویلا هستن

    نیلا: خواهر؟ این دور دورتون مختلطِ؟

    خنده کوتاهی کردم و گفتم: نه، زنونه مردونه اش کردیم. دوتا ویلای نقلی کنار هم اجاره کردیم،پسرا اونور دخترا اینور!

    نیلا: باشه عزیزم، مراقب خودت باش. من دیگه میرم، فعلا کاری نداری؟

    -:نه، توام مراقب خودتو اون دوتا فندق خاله باش

    نیلا:باشه منتظرتیم

    --:عاشقی تو؟!

    صدای همیشه پر انرژی محمد امین بود!

    لبخند زدم و بدون اینکه برگردم به طرفش گفتم: از ما دیگه گذشته.

    محمدامین:نفرمایید بانو، تازه اول چلچله‌اتونه!

    با فاصله کنارم رو ماسه ها نشست و گفت:هی من رفتم و اومدم پشت پنجره دیدم عین این فلک زده ها زل زدی به دریا! ببینم نکنه تو دریا غرق شده، توام اومدی دنبال گم شده ات!

    بعدش هم شروع کرد به خوندن:دریـــا، اولین عشق مرا بردی....

    خندیدم و گفتم: خسته نمیشی انقدر چرت و پرت میگی؟

    محمدامین: حالا بیا خوبی کن. پاشو جمع کن بساطت رو...

    اینو گفت و خودش هم بلند شد

    محمدامین: همه میان غروب خورشید رو کنار دریا تماشا میکنن، فکر کنم خانم از طلوع خورشید اینجا بست نشستن. از دریا دل بکن بیا بعد از ناهار میخوایم بریم سمت کوه و دشت!

    منم چشم از دریا برداشتم و از جام بلند شدم و پشت سر محمد امین راه افتادم!

    نیلا بعد از ازدواجش دیگه درسش رو ادامه نداد و من تنهایی به دانشگاه رفتن ادامه دادم همون روز های اول بود که تنهایی میرفتم دانشگاه که تو کلاس تخصصی پرم به پر محمد گیر کرد و با هم حرفمون شد! اون شوخ و شیطون بود و منم منزوی و تنها، بدون شک همه همکلاسی هام تو دانشگاه عاشقش بودن، تو همون روزهای اول با همه شروع کرد بگو بخند ولی من هیچ صدایی ازم در نمیومد که شروع کرد سر به سر گذاشتن من. من هم انقدر حساس و بی جنبه بودم که باهاش برخورد جدی بکنم! البته همون موقع هم محمد چیزی به من نگفت و با خنده از کنار پرخاشگری من گذشت. چند وقت بعدشم الکی باز به پر و پام پیچید و ازم جزوه خواست! از پررویش خندم گرفت و همون لبخند ساده من باعث دوستی و صمیمیت ما شد و من تو این مدت پی بردم که چقدر این پسر صاف و زلال و مهربونه!

    محمدامین:شادی؟

    -:هوم؟

    محمدامین:نمیترکی انقدر حرف نمیزنی؟

    -:تو چی؟ نمیترکی انقدر حرف میزنی و انقدر این سوال رو از من میپرسی؟ چی باید بگم؟ آدم مگه همینجوری الکی هم حرف میزنه؟من هر وقت که ازم سوالی پرسیده بشه یا لازم بشه حرف میزنم.

    محمدامین:پـــــوف. آدم کنار تو بمونه کپک میزنه

    از پشت سرش مشتی حواله شونه اش کردم و گفتم:گمشو بابا

    ********
     

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    صدای موزیک تو ماشین کر کننده بود! دستمم که سمت پخش میرفت داد سه نفر دیگه میرفت هوا فرناز رو صندلی جلو نشسته بود و بشکن میزد و انگاری که خرده شیشه رو صندلیش ریختن اصلا سر جاش بند نمیشد سارا و پری هم رو صندلی عقب همین وضعیت رو داشتن!

    من نگاهم به طبیعت بکر شمال و جاده کوهستانی ماسال بود هیوندای سفید سروش کنار جاده متوقف شد و به منم علامت داد که وایستم. پشت ماشین اونا ایستادم و صدای موزیک رو قطع کردم

    سارا:چی شد؟

    -:نمیدونم

    محمد امین از ماشین پیاده شد و اومد سمت من ، سرش رو خم کرد وگفت:پیاده شو از اینجا جاده خطرناک میشه، من میشینم

    فرناز حالت لوسی به خودش گرفت و گفت:وااای آره محمد اینجا خیلی کوهستانیه

    محمد هم ادای فرناز و در آورد و گفت:آخی از ارتفاع میترسی؟

    فرناز:اوهوم

    محمد:بپر پایین برو پیش سروش جونت

    فرناز با خوشحالی پیاده شد و رفت تو ماشین سروش، با سروش و یاسر همراه شد، منم از همونجا رفتم رو صندلی جلو نشستم و محمد امین هم نشست پشت فرمون و راه افتادیم.

    نیم ساعت بعد یه دشتی رو برای نشستن انتخاب کردیم و همگی ولو شدیم!

    سارا:ای خدا، چی آفریدی؟ اینجا خودِ بهشتِ من شک ندارم...

    پری:آره والا، تا حالا انقدر قشنگی رو یجا ندیده بودم!

    فرناز:ولی من دیده بودم!

    یاسر:کجا اونوقت؟تو خواب؟

    فرناز:نـــــه! تو کارتون ها

    همشون زدن زیر خنده و منم به یه لبخند اکتفا کردم!

    بعد از ناهار بود که سروش و فرناز گفتن که میرن یخورده قدم بزنن

    محمد امین هم بعد از غذا سنگین شد و سرش رو گذاشت رو کیف من و گفت میخواد از اون هوا استفاده کنه و بخوابه یاسر هم یه ور دیگه ی محمد دراز کشید و به شوخی گفت:تا میتونید از این هوا نفس بکشید که دیگه برگردین تهران از این هواها گیرتون نمیادا سارا و پری هم که مثل همیشه مشغول شطرنج بازی کردنشون شدن. -:مثلا اومدین تفریح ها! این چه وضعشه؟

    محمدامین:همونطور که چشمهاش رو بسته بود گفت:آها، باز این زبونش باز نشد نشد، یبارم که باز شد به غرغر کردن باز شد! همش نیم ساعت دراز میکشیم و بعدش پا میشیم. جاده خسته امون کرد

    یه نگاه به پری و سارا انداختم که زل زده بودن به صفحه شطرنجشون و اصلا هم هواسشون به جایی نبود! همیشه دیده بودم که آقایون تا یجا بیکار میشن بساط شطرنج پهن میکنن. این دوتا دیگه زدن رو دست آقایون! هیچوقت درکشون نکردم! درست عین پیرمردایی میشدن که گاهاٌ تو پارکها میدیدم که با هم مشغول شطرنج بازی کردن هستن.

    یه چند دقیقه ای همونجا نشستم و به بازی اون دوتا نگاه کردم و بعدش که دیدم خیلی حوصلم سر رفته آروم بهشون گفتم که منم میرمهمین اطراف یکم قدم بزنم .سارا سری تکون داد و منم از جام بلند شدم. خواستم گوشیم رو از تو کیفم بردارم که دیدم محمد امین سرش رو گذاشته رو کیف من! دیگه دلم نیومد صداش کنم و همونطوری رفتم. هر چند گوشی به کارم نمیومد ما تو ارتفاعات بودیم و اونجا هم اصلا آنتن نداشت!

    آروم آروم شروع کردم قدم زدن، نمیدونم چرا فکرم یهو رفت سمت پارسا شمس!

    سه بار اومد خواستگاریم و هر سه بار حتی به خودم زحمت ندادم که از اتاقم بیام بیرون! بیچاره مامان و بابا چقدر شرمنده شده بودن. مامان که بعد از هر بار رفتن اونا بحثی راه مینداخت که بیا و ببین! ولی بابا چیزی بهم نمیگفت.

    پارسا شمس خودش دوست داشت که اینطوری ضایع بشه چون من بارها و بارها جوابم رو بهش گفته بودم و هیچ تمایلی هم نداشتم که حتی باهاش هم کلام شم ولی خودش اصرار بیخود داشت. دفعه آخری هم که اومد خواستگاری و کلا ناامید شد همین چند روز قبل از شمال اومدن من بود.

    کنار جاده یه دره بود که بی نهایت زیبا بود، رفتم جلو و لب پرتگاه نشستم،همه جا سبزِ سبز بود تا چشم کار میکرد زیبایی های خلقت تو رو به تحسین وادارت میکرد. فرناز راست میگفت درست شبیه فضای توی کارتونهای کوهستانی بود و نقاشی های کتاب قصه ها! قبل از اینکه اینجا رو ببینم اصلا فکر نمیکردم تو ایران هم همچین جاهای زیبایی باشه با این طبیعت بکر.

    چقدر دلم گرفته! چقدر احساس تنهایی میکنم! این احساس دوساله که دست از سرم بر نداشته و بغضش بیخ گلومه...

    یه قطره چکید رو دستم، سرمو به طرف آسمون بلند کردم و ابرها رو دیدم که دارن جمع میشن کنار همو و آماده باریدنن! انگار اشک آسمون رو هم در آوردم و اون زودتر بنای گریه رو گذاشته...

    طولی نکشید که آسمونم بغضش ترکید و شروع کرد آروم باریدن . دستهام رو از پشت ستون کردم و سرم رو رو به آسمون بلند کردم وچشمام رو بستم! این بوی خاک بارون خورده دیوونه کننده بود و این خاطرات تلخ لعنتی دیوونه کننده تر که انگار هیچوقت قصد نداشت دست از سرم برداره!
     

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    نمیدونم چقدر تو اون حال بودم ولی حسابی خیس شده بودم و اصلا هم دلم نمیخواست از جام بلند شم!

    --:خانم با این وضع چرا لب پرتگاه نشستین؟بلندشین خطرناکه...

    صدا عین برق از سرم گذشت! میخواستم برگردم و صاحب این صدا رو ببینم. پس بدون اینکه لحظه ای درنگ کنم از جام بلند شدم و به طرف صدا برگشتم!

    این دیگه امکان نداشت! این چشمها...من...من این چشمها رو قبلا یجا دیدم! مطمئنم. یعنی...یعنی امکان داره که خودش باشه؟نــــــه

    حس کردم زیر پام خالی شده و دارم پرت میشم پایین که دستش دور بازوم حلقه شد!

    دوباره باورِ دوست داشتنت با سادگیم بُر خورد

    دوباره تیغ عشقت رو تنِ تنهایام سُر خورد...


    یه نیروی عظیمی جمع کردم و با صدای خفه ای گفتم:دستمو ول کن


    تموم خاطراتم رو به دستای تو میدوزم

    با هر قطره تو این بارون، دارم پای تو میسوزم


    آروم دستاش از رو بازوم سر خورد، ولی نگاهش همچنان داشت منو به آتیش میکشید.


    با اینکه هر دقیقه از تو و عشق تو بیمارم

    برام مثل نفس میمونی و بازم... دوست داااارم


    انگار اون هم قدرت تکلم نداشت که بعد از چندبار لب زدن پشت اون ریش و سبیل بلند آروم گفت:خودتی؟

    نمیتونستم ازش چشم بردارم! پس خودش بود. نمیتونستم باور کنم که این همون چشمهاست که همه زندگیم بود! نمیخواستم باورش کنم، اونم با این سر و وضع!


    از اون روزی که با سختی، دلم این عشق و پیداش کرد

    چشات با سادگیم هر کاری دوست داشت کرد...

    دوباره حال من بد میشه و دلتنگی هام بدتر

    دوباره قصه رو تکراره و طی میشه تا آخـــر


    به خودم جرات دادم و نگاهم رو دزدیدم و چند قدم آروم برداشتم

    که باز صداش میخکوبم کرد! صدای پر از بغضش:شادی صبرکن. خواهش میکنم صبرکن...


    چقدر خوب یادمه وقتی که میگفتی ازت سیرم

    دلم میخواست تو اون لحظه تو رو محکم بغـ*ـل بگیرم

    کنارم باشی و بازم، بگی تنهات نمیذارم

    دورغات خیلی شیرین بود، که میگفتی دوست دارم

    با اینکه هر دقیقه از تو و عشق تو بیزارم

    برام مثل نفس میمونی و بازم... دوست دااااارم


    اون صدا.... اون بغض... وای خدا، چقدر دلم برای شادی صدا زدناش تنگ شده بود!

    اشک و بارون بی محابا رو صورتم سُر میخوردن

    تحملم تموم شد...داد زدم،ضجه زدم

    -:خــــــــــــــــدا... چرا تموم نمیشه؟! چرا؟ دوسال عذاب کشیدن بس نبود؟

    دستش رو گرفت جلو صورتش و پشتش رو به من کرد. شونه هاش میلرزید

    -:ازت متنفرم،متنـــــــــــفرم! تو باعث شدی من تبدیل به یه آدم دیگه بشم! تو باعث شدی من از عشق فرار کنم. چرا کابوس هات دست از سرم بر نمیداره لعنتی؟! خسته شدم دیگه...خسته شدم.

    آروم زیر لب نالیدم:تو از کجا پیدات شد یهو...

    دوباره به هق هق افتادم! برگشت سمت منو کنارم رو زانوهاش نشست. چشماش لبالب پر از اشک بود و چونه اش میلرزید

    آراد:تو رو خدا اینطوری نکن...

    -:خفـــــه شــــو! فکر میکنی دوباره باورت میکنم؟دوباره این چشمها رو باور میکنم؟!

    با مشت کوبیدم رو شونه اش که تعادلش رو از دست داد و از پشت پرت شد ولی به موقع دستاشو رو ستون کرد که نخوره زمین...

    آراد:حق داری، حق با توئه، به خدا حق با توئه ولی تو هیچی نمیدونی!

    سرم رو گرفتم بین دستام بارون همچنان با شدت میبارید!

    همینطور که آروم دستش رو میاورد سمتم گفت:بیا بریم تو....

    دستاش که به بازوم رسید سرش فریاد زدم:به من دست نزدن!

    سری دستش رو پس کشید و به حالت تسلیم بالا کشید

    --:شادی؟!

    برگشتم دیدم یاسر و پری و سارا پشت من ایستادن! دخترا با بهت و تعجب نگاهشون بین من و آراد در نوسان بود و یاسر هم اول با نگرانی به من نگاه کرد و بعد نگاه خشم آلودش رو به آراد دوخت و چند ثانیه بعد اولین مشتش نشست رو صورت آراد و آراد پخش زمین شد!

    صدای جیغ دخترا منم از هپروت آورد بیرون ! آراد رو اون زمین خیس و گل آلود افتاده بود و یاسر تخت سـ*ـینه اش نشسته بود و مشت بود که حواله سر و صورت آراد میکرد! عجیب این بود که آراد هیچ کاری برای دفاع از خودش انجام نمیداد! پری بالا سرشون هی جیغ میزد و به یاسر میگفت ولش کن، سارا هم منو تو بغلش گرفته بود و گریه میکرد! و اما من... با هر مشتی که یاسر میزد به صورتش انگار به قلب من میکوبید و بد تر از اون ، این بود که هیچ کاری هم نمیکردم

    پری:ولش کن دیوونه! کشتی جوون مردمو

    یاسر با هر مشتی که میزد میگفت:مزاحم ناموس مردم میشی هان؟ نامرد...عوضی...چیکارش داشتی؟!

    با نیرو و قدرتی که از خودم بعید میدونستم دویدم سمتشون و به یقه یاسر چنگ انداختم و کشیدمش و فریاد زدم:ولش کن بیشعور، کشتیش...

    از بینی و دهن آراد خون میومد و بی جون سرفه میکرد! خدا میدونه تو اون لحظه چه حالی داشتم! قلبم داشت از جا کنده میشد. میخواستم بلندش کنم و سرش رو نوازش کنم! بین عشق و نفرت دست و پا میزدم...

    -:چشماتو باز کن...

    آراد: (سرفه)

    نگاه غضبناکم رو به یاسر دوختم و با صدای بلندی گفتم:ببین چیکارش کردی؟اگه بمیره چی؟

    یاسر:به درک...

    از جام بلند شدم و سـ*ـینه به سـ*ـینه یاسر ایستادم و گفتم:واسه چی عین وحشیا بهش حمله کردی؟کی ازت کمک خواست؟

    یاسر که حسابی از برخورد من جا خورده بود وا رفته زل زد تو چشمام و گفت: هیچ معلومه تو چته؟ داشتی گریه میکردی! من... من فکر کردم...

    بدون اینکه بهش اجازه بدم تا جمله اش رو به پایان برسونه بهش توپیدم:تو بیخود فکر کردی!

    از پشت سر یاسر متوجه محمد امین و سپهر و فرناز شدم که دارن میدوئن سمتمون ولی توجهی نکردم! تا یاسر دهن وا کرد که چیزی بگه دستم رو به نشونه بسه دیگه بالا آوردم که بازم ساکت شد

    صدای سرفه های بی جون آراد میومد و بعدشم صدای محمد امین که نفس نفس میزد و رو به من گفت:کجا غیبت زد تو دختر؟ گندت بزنن، ببین سر و شکلمونو!

    پری:هــــین! شادی این تو رو صدا میزنه!

    بی توجه به محمد امین و نگاه پرسشگر فرناز و سروش رفتم سمت آراد

    سارا:هم دیگه رو میشناسین؟!

    رو به آراد گفتم:باید بریم بیمارستان

    آراد: دوسال پیـ...(سرفه) دوسال پیش... که زندگیت رو بهم ...بهم زدم...یکی، باید... اینطوری... به خدمتم... میرسید...حقـ...حقمه!

    -:الان وقت این حرفا نیست

    آراد: فقط... تو رو قرآن... بگو...بگو که اون...

    متوجه منظورش شدم، ولی توجهی نکردم و رو ازش برگردوندم و رو به محمد امین که همچنان سر جاش گیج و مبهوت ایستاده بود نگاه کردم و گفتم:بگو یکی بره ماشین بیاره کمک کنیم ببریمش بیمارستان. حالش بده

    سروش:ماشین بهش زد؟

    نگاه عصبیم رو سمت یاسر چرخوندم و سرزنش آمیز نگاهش کردم و با یه چشم غره رو ازش برگردوندم!

    انگار حرکت یاسر باعث شده بود که از نفرت منم کم شه!

    |بعد از اینکه دیدم کسی از جاش بلند نمیشه از جام بلند شدم و سرشون داد زدم:چرا زل زدین به من؟ اگه نمیخوایین کمک کنید بگید تا خودم دست به کار بشم!

    محمد با همون اخمی رو پیشانیش بود دست کرد تو جیبش و سوئیچ ماشین رو در آورد و پرت کرد سمت سروش و گفت:برو ماشینش رو بیار

    خودشم اومد سمت آراد و کمک کرد تا بلند شه، اما تنهایی حریف آراد نمیشد! اونم تو اون وضع که آراد انگار از هوش رفته بود و فقط گاهی بریده بریده سرفه میکرد!

    وقتی دید نمیتونه تنهایی از پس آراد بربیاد رو کرد به یاسر و گفت:زدی لت و پارش کردی لااقل بیا کمک کن بلندش کنیم

    یاسر نگاهش رو از محمد برداشت و به من نگاه کرد و بعد هم به آراد! سرش رو به چپ و راست تکون داد آروم رفت و دست آراد رو انداخت دور گردن خودش و به کمک محمدامین بلندش کردن! یاسر هم با ماشین من رسید و به کمک اون دونفر رفت و به سختی آراد رو روی صندلی عقب جا دادن، بهشون گفتم که بزارن اون عقب دراز بکشه

    یاسر:به نظرت این با این قدش میتونه تو اون یه ذره جا درازبکـ...

    -:تو لازم نکرده بهم چیزی رو یادآوری کنی!

    محمد پاهاش رو بزار آویزون باشه، کیف منو بزار...

    چه مرگم شده من؟چی دارم میگم؟! چرا دارم براش جوش میزنم؟ چرا بخاطر اونی که دوسال از بهترین روزای عمرم رو ازم گرفت دارم با دوستم اینطوری رفتار میکنم؟!

    عصبی رفتم رو صندلی جلو نشستم و درهم محکم بستم! سنگینی نگاه بچه ها رو روی خودم حس میکردم ولی توجهی نکردم و به نقطه نامعلومی زل زده بودم! از شدت بارون کم شده بود و دیگه نم نم میبارید ولی هممون حسابی خیس شده بودیم و منم حسابی گلی شده بودم! آراد هم که دیگه وضعیتش از همه بدتر بود!

    با صدای ضربه ای که به شیشه خورد تکونی خوردم و برگشتم سمت شیشه، فرناز اشاره میزد که شیشه رو بیارم پایین. شیشه رو کشیدم پایین که آروم بهم گفت:حالت خوبه؟

    سرمو تکون دادم و گفتم:اوهوم، خوبم

    سارا و پری کنارش ایستاده بودن، سارا هم خم شد و پرسید:نمیخوای بگی کیه؟ از کجا میشناسیش؟

    فقط نگاهشون کردم! خودمم نمیدونستم اون کیه! اون هیجای زندگیم نیست، من هیچ نسبتی باهاش نداشتم اون کسی بود که من عشق رو باهاش تجربه کردم و عشق شد تلخ ترین تجربه زندگیم!

    یاسر دخترا رو کنار زد و اومد کنار شیشه: بیا پایین من با محمد امین میرم، تو وضعیتت مناسب نیست.

    نگاهش کردم که کلافه رو ازم برگردوند و گفت:خیل خب نمیخواد باز گارد بگیری، من که نمیدونستم میشناسیش. وقتی تو اون حال دیدمت فکرکردم اذیتت کرده!

    -:ببخشید یاسر. حالم خوب نیست، دست خودم نبود که رفتارم باهات تند شد. منو میبخشی؟

    یاسر:الان وقت این حرفها نیست، بیا پایین من با محمد میرم

    -:نه، خودم باید برم.

    محمد سوار ماشین شد و از شیشه طرف خودش رو به سروش گفت:ما که به شهر رسیدم میبریمش اولین بیمارستان و به شما هم زنگ میزنم. شما برگردین ویلا سروش جاده لیزه مراقب باشینا

    سروش:شما هم مراقب باشین. ما رو بی خبر نذارین

    ********
     

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    تو کل راه یه چشمم به عقب بود و یه چشمم به جاده بود و ذکر می گفتم ! سـ*ـینه اش خس خس می کرد و هر از چند گاهی سرفه های بی جون می کرد. نمی دونم چه مرگم بود! انگار دیگه هیچ کینه ای ازش تو دلم نبود! هر چی که بود می خواستم زودتر خوب شه. وقتی همچین حسی داشتم بیشتر از همه از دست خودم شاکی و کلافه بودم...

    صدای محمد امین رشته افکارم رو پاره کرد. به نیم‌رخش نگاهی انداختم که نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به جاده چشم دوخت

    -:چیزی گفتی؟

    محمدامین: نمی خوای بگی از کجا می شناسیش؟

    منم به جاده سرسبز بارون خورده رو به روم زل زدم و پرت شدم به دوسال پیش، اون روزی که تو راهروی دانشگاه مثل تو فیلم ها با هم برخورد کردیم و آراد هم عین طلبکارا بهم زل زده بود....

    محمد امین: نمی خوای جواب بدی؟

    -:جوابی برای سوالت ندارم

    محمدامین:جوابی نداری؟! بخاطراین یارو یقه چاک می دی اون وقت...

    -:من بخاطر اون تره هم خورد نمی کنم! اگر هم برای یاسر رو ترش کردم واسه این بود که وقتی کسی ازش کمک نخواست عین وحشیا نپره رو سر جوون مردم.

    محمد آینه رو تنظیم کرد و یکم خودش رو کشید بالا بلکه بتونه آراد رو ببینه

    محمدامین:آقای جوون مردم؟ از این که چیزی در نمیاد. شما بگو اینو از کجا می شناسی

    آراد سرفه خفیفی کرد و چشمهاش رو بیشتر رو هم فشار داد. انگار که دردش زیاد بود.

    -:جای این نمک ریختنا حواست به رانندگیت باشه. یکم اون گاز بی صاحاب رو فشار بده.

    محمدامین:حاج خانوم ببخشید که جاده کوهستانیه ها!

    ********

    حدود یک ساعت بعد آراد رو به اولین بیمارستان سر راه مون رسوندیم. دکتر گفت که خس خس سـ*ـینه ش بخاطر آسم شدیدشه که به علت مصرف زیاد سیگار دچارش شده! تا جایی که من می دونستم آراد سیگاری نبود!‌

    به اصرار محمد امین رفتیم ویلا و تا لباسامون رو عوض کنیم. هر چند کار از کار گذشته بود و لرز تو تنم افتاده بود و این یعنی آغاز یه سرما خوردگی سخت، محمد هم چند بار تو راه عطسه کرد که اونم نوید سرما خوردگی می داد

    وقتی به ویلا رسیدیم آسمون می‌رفت که ستاره ها رو مهمون کنه! اینور خبری از بارون نبود!

    از محمدامین تشکر کردم و راه افتادم سمت ویلای خودمون

    محمدامین:شادی؟

    تا برگشتم سمتش سوئیچ ماشین رو پرت کرد سمتم که رو هوا گرفتمش

    محمدامین:دست خودت باشه. بهتره فردا بریم و یه سر بهش بزنیم. حتما تا اون موقع هم اثر دارو ها از بین می ره هم حالش بهتر می شه

    سری تکون دادم و راه افتادم سمت ویلا. سر و صدای دخترا نمی اومد حدس می زدم که اونور باشن به هر حال توجهی نکردم و داخل شدم، فضای لایت داخل ویلا بخاطر روشن بودن آباژورها حس خواب آلودگی به آدم می داد ، مخصوصا این‌که وقتی وارد شدم گرمای دلپذیری پوستم رو نوازش کرد.

    ویلای بزرگی نبود پایین یه پذیرایی شصت متری و یه آشپزخونه نقلی داشت با دکور کرم قهوه ای! وقتی خونه رو از نظر گذروندم متوجه شدم که بچه ها از سرما شومینه رو روشن کردن، پری هم رو یه کاناپه نزدیک شومینه خوابیده بود!

    آرام راه افتادم سمت پله های باریکی که به طبقه بالا ختم می شد و دوتا اتاق نقلی و جمع و جور اون بالا بود زیر راه پله ها سرویس حمام و دستشویی قرار داشت. از پله داشتم می رفتم بالا که دیدم از زیر پله ها صدای باز و بسته شدن در اومد

    -:فرناز؟سارا؟

    سارا سریع اومد بیرون و با تعجب به من نگاه کرد وبا صدایی که از تو دماغش در می اومد گفت:اومدی؟

    -:اوهوم. فرناز کجاست؟

    سارا نگاهی به سمت جایی که پری خوابیده بود انداخت و اومد بالا، بازوی منو گرفت و گفت:بریم بالا حرف بزنیم

    دوتایی رفتیم تو اتاقی که تو مدت اقامتمون برای منو فرناز شده بود

    سارا:خب تعریف کن!

    -:چی رو؟!

    سارا:کی بود اون مرده؟ از کجا می شناختیش؟ چرا اون طوری گریه می کردی؟

    کلی با بچه ها دنبالت گشتیم، وقتی صدای فریادت رو شنیدیم نمی دونستیم رامون از کدوم طرفه! بی چاره یاسر ترسیده بود! ولی خب کار درستی هم نکرد اون طوری اون بنده خدا رو آش و لاش کرد! پسره چرا از خودش دفاع نمی کرد ؟

    مانتوی خیسم که حالا نم دار شده بود رو گوشه اتاق انداختم و از تو ساکم چند دست لباس برداشتم.

    سارا:نگفتیا؟!

    -:چی رو؟

    سارا:اِاِاِ...هی چی رو، چی رو! می گم کی بود اون آقا؟

    شونه ای بالا انداختم و گفتم:شاید یه آدم.

    سارا:شایـــــد؟!!!

    -:آره، شاید. چون به آدم بودنش شک دارم هنوز. نمی دونم کیه سارا، تو زندگی من که هیچی نیست، هیچی...

    سارا: این طوری که تو می گی، لابد طرف قبلا تو زندگیت خیلی پررنگ بوده!

    چند ثانیه نگاهم رو تو نگاه قهوه ایش گره زدم و بعد خیلی آرام گفتم:من می رم دوش بگیرم.

    از چهارچوب در که خارج شدم دوباره برگشتم و گفتم:نگفتی فرناز کجاست؟

    سارا:رفت

    -:رفت؟!

    خانوادش نمک آبرود هستن، داداشش اومد اینجا دنبالش وقتی رسیدیم دیدیم اینجاست، یعنی جلو دره...

    -:آدرس از کجا؟

    سارا:از خود خنگش دیگه! وقتی سروش و یاسر رو دید خیلی شاکی شد! مخصوصاٌ وقتی که دید توام نیستی

    -:چرا؟ مگه به خانوادش نگفته بود؟

    سارا:گفته بود سفر دخترونست و با ماشین تو قراره بیایم

    -:اوهوم. حالا رفت؟

    سارا:آره، گفت بعد بهش زنگ بزنی

    -:باشه، بهش زنگ می زنم.

    یه دوش آب گرم حالم رو جا آورد و خستگی رو از تنم برد. همه چیز برام مثل یه خواب بود یعنی واقعا اینی که من امروز دیدم آراد بود؟ بعد از دوسال؟ باورم نمی شه انقدر لاغر شده بود با اون ریش بلند وموهای بهم ریخته.اگه اون چشماش نبود محال بود بشناسمش. نکنه معتاد شده باشه! دکتر می گفت آسم شدیدی داره اونم بخاطر مصرف سیگاره که ریه هاش انقدر داغون شدن! اصلا به من ربطی نداره، حال و روز اون نامرد به من هیچ ربطی نداره!

    وقتی از حمام اومدم بیرون دیدم بچه ها شال و کلاه کردن

    -:کجا؟!

    پری هنوز قیافش خواب آلود بود. همون طوری که فین فین می کرد گفت:طرف مردونه، امشب شام با اوناست

    سارا:منتظر بودیم بیای بیرون با هم بریم

    -:ممنون بچه ها، ولی من سیرم، خیلی خسته ام می خوام یکم استراحت کنم

    سارا: تا صبح ضعف می کنیا

    -:نه، ولی اگه گرسنم شد یه لقمه نون و پنیری چیزی می خورم

    سارا:باشه هرجور راحتی، من که خیلی گشنمه

    پری هم از جاش بلند شد و همین‌طور که می رفت سمت در یه عطسه بلند کرد و گفت:چه گردش مزخرفی بودا همه مونو از دم قهوه ای کرد!

    ******
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    هر چقدر این پهلو اون پهلو شدم خوابم نبرد! فکر و خیال یک دم دست از سرم بر نمی داشت. گوشیم رو از پاتختی برداشتم و به ساعتش نگاه کردم ساعت تازه ده و پنج دقیقه بود و دخترا هم هنوز برنگشته بودن ویلا. نمی تونستم خودم و گول بزنم حواسم پیش آراد بود. چرا . گریه می کرد ؟ مگه خودش منو پس نزد؟مگه خودش نگفت منو نمی خواد و ما با هم آینده ای نداریم؟! پس اون گریه هاش برای چی بود؟ چرا بهم می گفت تو هیچی نمی دونی؟ من چی رو نمی دونستم؟ وااااای این سوالا داشتن مغزم رو سوراخ می کردن. من چی رو نمی دونستم ؟ چی رو؟

    هر کاری کردم نشد با خودم کنار بیام، می‌خواستم برم بیمارستان ولی تا اونجا خیلی راه بود! می ترسیدم نتونم آدرس رو درست پیدا کنم، از طرفی هم نمی‌خواستم به محمد امین بگم که باهام بیاد.

    بلاخره یک دل شدم و لباس پوشیدم و سوار ماشینم شدم و از ویلا خارج شدم،چون ماشین از محوطه ویلا فاصله داشت کسی متوجه صدای ماشین نشد و بیرون نیومدن.

    داخل شهر مشغول رانندگی بودم که مامانم زنگ زد

    -:جانم؟ سلام

    مامان:سلام بی معرفت، یه زنگ نزنی حالمونو بپرسیا

    -:قربونت برم مامان خوبی؟ امروز با بچه ها رفته بودیم سمت ارتفاعات اونجا آنتن نداشت، همین شد که کلا ازتون بی خبر موندم. خوبین شما؟بابا و مادرجون خوبن؟

    مامان:آره عزیزم، همه خوبن. بابات می‌گـه مراقب خودت باش

    -:چشم، هستم. شما هم مراقب خودتون باشید

    مامان:کی بر می گردی؟

    -:فکر می‌کنم فردا یا پس فردا راه بیفتیم

    مامان:خب به سلامتی، دلمون برات تنگ شده. آهان راستی با نیلا حرف زدی؟

    -:آره، گفت که قراره دوتا فینگیلی برامون بیاره

    مامان:ایشاالله نوبت شما بشه

    -:ای بابا... مامان جان من پشت فرمونم دیگه نمی تونم زیاد حرف بزنم. فردا بهتون زنگ می زنم. به همگی سلام برسون

    مامان:حالا هی بحث عوض کن و ما رو بپیچون. این وقت شب پشت فرمون چیکار می‌کنی ؟

    -:بلاخره اومدیم شمال که بچرخیم دیگه، با بچه هام

    مامان: خیلی خب، مراقب باشین. خدا به همراهت

    -:خداحافظ عزیزم.

    *****

    بعد از یک ساعت و نیم بلاخره رسیدم به بیمارستان و به پرستار گفتم که همراه آراد هستم. دختر مهربونی بود و شاید یکی دوسال از من بزرگتر بود لبخندی زد و گفت:تخت کناریش تازه خالی شده، می تونی اونجا استراحت کنی

    -:ممنونم

    پرستار:راستی، شما شادی خانم هستید؟

    با چشمهای گرد شده نگاهش کردم و گفتم:چطور مگه؟

    پرستار:خیلی خاطرت رو می خوادا! وقتی بیدار شد و فهمید رفتی های های زد زیر گریه! دل سنگ براش آب میشد

    -:خُـ... خب؟

    پرستار: می گفت چرا گذاشتین بره؟ حالا من چه خاکی تو سرم بریزم، چطوری پیداش کنم؟

    این چه مجنونیه که خبر از سرای لیلی ش نداره؟

    -:دروغ می گـه ، باورش نکنین

    پرستار لبخند رو لباش ماسید و با تعجب به من نگاه کرد!

    -:با اجازه.

    نمی دونم حسم چی بود! دلخوری، نفرت، ناراحتی، دلسوزی یا....یا....

    نه دیگه گولش رو نمی خورم . همون یبار که خامش شدم برای تمام زندگیم کافیه!

    وقتی پشت در اتاقش رسیدم یه نفس عمیق کشیدم و چشمام رو بستم و از خدا خواستم که در مقابل اونی که اون توئه قلبم رو از سنگ کنه و نذاره لحظه ای در مقابل خودش و حرفاش دلم نرم شه

    دستگیره رو آروم کشیدم پایین و در رو کمی باز کردم. تختش درست رو به روی در بود، یه پرستار بالا سرش بود و داشت سرم رو از دستش باز می کرد

    پرستار:فردا دکتر میاد میبینتتون، فکر کنم دیگه مرخص باشید

    صورتش طرف دیگه بود و به نقطه نا معلومی خیره شده بود. ولی آروم گفت:یعنی شما هیچ آدرس و شماره تلفنی ازشون نگرفتین؟آخه فرمی،کوفتی...

    پرستار:آقا، همون شماره تلفنی بود که بهت نشون دادم دیگه

    صداش طوری بود که به قول اون پرستاره دل سنگم آب میکرد ولی من... من نمی‌خواستم روم اثر کنه

    آراد:اون شماره رو من از بَرَم، الکی اون شماره رو داد. همونی رو داد که خاموشه . می خواد اذیتم کنه. حقمه ها،حقمه. بدتر از اینا باید سرم بیاد

    پرستار:آدرسی ازش نداری؟ظاهرا مسافر بودن

    آراد:باید برم تهران... اگه اون پسرا یکی شون... وااای نه، نه، نه

    صورتش رو برگردوند سمت پرستار و گفت:هیچی نداری بزنی بهم منو بکشی؟

    پرستار:لا اله الا الله . آقا شما کسی رو نداری بیا....

    در رو کامل باز کردم رفتم داخل

    -:سلام

    نگاه هر دو نفر چرخید سمت در

    آراد مات موند. پلک هم نمی زد. منم زل زدم به اون دوتا تیله ی خاکستری. پای چشم چپش حسابی کبود شده بود و تنگ تر از چشم دیگه اش به نظر می اومد.

    آراد:خدایا نوکرتم. اومدی دردت به سرم؟

    -:اگه اومدم واسه خودم بوده نه واسه تو! اومدم یه سری چیزا رو برام روشن کنی و برم

    پرستار رو به آراد کرد وگفت:لیلی هستن؟ اعصاب نداره که

    یه چشم غره به پرستاره زدم که خودش رو جمع کرد

    آراد:دردش رو به جونم می خرم، باشه، فقط باشه، هر طوری که هست می خوامش

    -:تمومش کن. این چرب زبونیات و نگه دار واسه یه بدبخت دیگه، انرژیتم الکی تموم نکن . من دیگه اون دخترِ نوزده ساله نیستم که واسه این جور حرف زدنات ضعف کنه و دین و ایمون شو پات بده.

    پرستار از کنارم رد شد و رفت بیرون و در رو بست.

    آراد:شادی بخدا اون طوری که تو فکر می کنی نیست، بخدا من اون قدرام پست و عوضی نیستم

    -:آره، خیلی از اون قدرها هم عوضی تری...

    چشماشو بست و نفسش رو با صدا داد بیرون و آروم گفت:بیا بشین

    -:نیومدم مهمونی. اومدم اونی رو که می گی من نمی دونم و بدونم و برم

    آراد:همونجا می خوای بایستی؟

    با کمی مکث رفتم رو صندلی کنار تختش نشستم

    -: می شنوم

    آراد:شنیدنیا تو تهرانه

    تند برگشتم و نگاهش کردم:مسخره کردی منو؟!

    آراد:نه بخدا. فقط می خوام از زبون کسی که تو تمام این سالها شاهد همه چیز بوده تمام حقایق رو بشنوی

    -:اون کیه؟ این حقایق کوفتی چیه؟

    آراد:دوسال صبرکردی، یکی دو روز دیگه هم صبر کن!

    کلافه بودم، عصبی بودم، عین مرغ سر کنده بودم اصلا نمی تونستم تاب بیارم. از جام بلند شدم و شروع کردم تو اتاق قدم زدن

    آراد:شادی؟

    متنفر بودم وقتی این طوری صدام می زد و عین دوسال پیش دلم غنج می‌رفت! دوست داشتم دلم رو از سـ*ـینه ام بکشم بیرون که دیگه نکوبه.

    وقتی دید جواب نمی دم دوباره صدام زد. بدون اینکه بهش نگاه کنم یا از حرکت بایستم گفتم:بگو...

    آه بلندی کشید و گفت:گفتنی زیاده، من می مونم بعد از اینکه همه چیز رو فهمیدی برات می گم. از حال این دوسالم

    -:نکنه می خوای بگی تو این دوسال بهت بد گذشته؟

    پشت اون ریش و سیبیل نمی تونستم لب هاش رو ببینم ولی به گمونم پوزخند زد

    آراد: اگه به تو سخت گذشته، من تمام این دوسال حالِ روزهای اول تو رو داشتم. تمام این دوسال وقتی فکر می‌کردم که تو از من متنفری زجر می‌کشیدم و آب می شدم. در صورتی که خودم می خواستم که ازم متنفر شی. متنفرشی و دل بکنی

    -:موفق هم شدی.

    آراد:نگو، اینو بهم نگو. اون چشمها هیچ‌وقت بهم دروغ نمی گن

    -:خیلی مطمئن نباش، منم راجع به چشمهای تو همچین حسی داشتم

    لباش به لبخند باز شد و گفت:دیدی گفتم بهم دروغ نمی گن! اگه توام همچین حسی به چشمهای من داشتی که درسته، اونا هیچ‌وقت بهت دروغ نگفتن. جز اون روز لعنتی تو اون کافه.

    نمی دونی وقتی بخاطر من سر اون پسره داد زدی چه حالی شدم.

    -:بی‌خود یه حالی شدی، داشتی می مردی. نمی خواستم بمیری و خونت بیفته گردن اون

    آراد:هنوزم همون قدر لجبازی

    رفتم سمت صندلی و کیفم و برداشتم. سریع دستشو بلند کرد و گوشه کیفم رو گرفت

    آراد:کجا؟

    یه تای ابروم رو بالا دادم و گفتم:باید به تو جواب پس بدم؟

    آراد:شادی خواهش می‌کنم، ما باید بریم تهران. مگه نمی‌خوای همه چیز رو بدونی؟ مگه نمی‌خوای بدونی ریشه این جدایی از کجا بود؟

    -:ریشه این جدایی از نامردی و بی معرفتی تو بود.

    زل زد تو چشمام و آروم گفت:تو هنوزم تمام زندگی منی. همه هستی منی. اگه من رفتم واسه این بود که تو حرمت و احترامت شکسته نشه

    -:این حرفها رو نگهدار واسه خودت، فکرد کردی دیگه این حرفات رو من اثر می‌ذاره؟

    آراد:اینا رو نمی‌گم که روت اثر بذاره. می‌گم که بدونی من هنوزم جونم واسه تو در می‌ره

    -:هه. جمعش کن این حرفها رو! کیفم رو ول کن می‌خوام برم

    آراد:صبر کن با هم بریم

    -:با هم بریم؟! کجا؟ منو تو چه صنمی با هم داریم که با هم بریم؟

    کیفم رو با یه حرکت از دستش کشیدم و راه افتادم سمت در. دوباره به سرفه افتاده بود. از تخت اومد پایین و خودش و به من رسوند و دستش رو گذاشت رو در

    آراد:مگه نگفتی می‌خوای همه چیز رو بدونی؟!

    -:دیگه برام مهم نیست. اصلاً اشتباه کردم اومدم اینجا. از سر راهم برو کنار

    همون موقع گوشیم زنگ خورد با عصبانیت نگاهم رو از چشم‌های اون گرفتم و از تو کیفم گوشیم رو کشیدم بیرون. سارا بود

    -:بله سارا؟

    سارا:کجا جیم شدی؟ رفتی پیش اونی که هیچ نقشی تو زندگیت نداره؟!

    تیکه انداختن عادت همیشگی ش بود!

    -:کارت رو بگو سارا

    سارا:اسکول کردی ما رو؟ همه نگرانتن

    -:نگران نباشین، بر می‌گردم

    گوشی رو قطع کردم به آراد نگاه کردم که بر اثر سرفه کردن قرمز شده !

    می‌خواستم بهش بگم برو ماسک اکسیژن بزن ولی نگفتم تا هوا برش نداره.

    همون‌طوری که سرفه می‌کرد گفت:کجا می‌خوای بری؟

    -:حتماٌ باید بگم که به تو ربطی نداره؟!

    آراد:مگه نمی‌خوای...

    -:بسه دیگه این قدر حرف تکراری نزن! اگه یه روده راست تو شکمت بود می‌گفتی برای شنیدن حقایقی که ازش حرف می‌زنی باید سراغ کی می‌رفتم

    آراد:من فردا بر می‌گردم تهران

    -:به من چه؟!

    آراد:ببین شادی، من به تو بد کردم حق باتوئه ولی می‌خوام یه فرصت بهم بدی تا با هم بریم پیش راوی این قصه تلخ

    با حرص دندونام رو روی هم ساییدم و از بین همون دندونای قفل شده گفتم:جایی که تو هستی من نمی‌تونم نفس بکشم

    خنده تلخی کردی و گفت:ولی من تمام این دوسال و با فکر و خاطرات تو زندگی کردم

    پوزخندی بهش زدم تا فکر نکنه هنوزم همون شادی سرخوش سابقم و با این حرفهاش می‌تونه خامم کنه! دستم رفت سمت دستگیره که دوباره مانع شد

    آراد:باشه برو، ولی حداقل شماره اتو بده وقتی که برگشتی تهران بهت زنگ بزنم که باهم بریم

    -:من با تو بهشتم نمیام. شماره ام بهت نمی دم تا...

    ادامه حرفم رو نزدم که خودش گفت:تا بمیرم هان؟ منو از چی می‌ترسونی؟! خب می‌میرم برات

    -:برو کنار دیگه دارم بالا میارم. آدم دوشخصیتی.

    آراد:باشه، میام در خونتون

    چشمام گشاد شد و کنترلم رو از دست دادم:هان چیه؟ بعد از دوسال چشمت بهم افتاد فیلت هـ*ـوس هندوستان کرده؟ تو این دوسال کدوم گوری بودی که دوباره از امروز فیلم بازی کردنت شروع شده؟ اونورا پیدات بشه خونت پای خودته ها می‌دم یه بلایی بدتر از امروز سرت بیارن

    آراد:بازومو گرفت و منو از در دور کرد، هر چقدر تلاش کردم تا بازوم رو از دستش در بیارم موفق نشدم

    -:به من دست نزن نامرد!

    به صندلی اشاره کرد و گفت:بشین تا این نامرد بهت بگه تو این دوسال کجا بود. بشین و لجبازی نکن. قول می‌دم چیزی از غرورت کم نشه

    هه! غرور، همونی که خود لعنتیش چیزی ازش باقی نذاشت. احساس می‌کردم مغزم هر لحظه ممکنه از هم بپاشه نشستم رو صندلی و سرم رو گرفتم بین دستام. چند دقیقه ای سکوت بینمون بود حتی بیمارستان هم تو اون ساعت به ساکت ترین زمانش رسیده بود

    آراد:از همون روزی که قرار شد تو توی زندگیم نباشی تصمیم گرفتم که هیچ‌کس دیگه ای هم تو زندگیم نباشه!

    از حرفهاش سر نمی‌آوردم! بهش نگاه کردم که نگاهش رو ازم گرفت و به نقطه نامعلومی روی دیوار رو به روش خیره شد.

    آراد:من به میل خودم از تو جدا نشدم شادی، به میل خودم اون‌روز تو اون کافه اون حرف ها ور بهت نزدم. تو اون مدتی که به‌ قول خودت غیب شده بودم و نیما بهت گفت که مادربزرگم فوت شده. یادته اون روزا رو؟!

    خوب یادم بود اون روزهایی رو که تو بی خبری دست و پا می‌زدم و دلم براش هزار راه می‌رفت.

    جوابی بهش ندادم که ادامه داد:همون روز که تو با اون حالت از من جدا جدی روح از تن منم جدا شد و خودم رو تو این تنهایی حبس کردم. ولی هر چند ماه یک‌بار یکی رو می‌فرستادم که از تو مادرم برام خبر بیاره. بهم گفته بودن ازدواج نکردی اما امروز وقتی اون پسره اون‌طوری بخاطر تو به جون من افتاد یک بار دیگه روح از تنم جدا شد. اگه هیچ دفاعی از خودم نمی‌کردم واسه این بود که اگه واقعا خبریه همون بهتر که زیر دست و پای اون بمی‌رم. ولی وقتی جلوش وایستادی دوباره انگار جون گرفتم...

    -:قبلا هم گفتم چون داشتی می مردی و من نمی‌خواستم خونت بیفته گردن یاسر

    سرش رو انداخت پایین و گفت:باشه. اینا مهم نیست، مهم اینه که امروز خدا تو رو کشوند اونجا و بعد از مدتها به سر منم زد تا از اون دخمه بیام بیرون و یه قدمی بزنم.

    داشتم خفه می‌شدم تا ازش سوال بپرسم ولی یه چیزی مانع این می‌شد تا باهاش حرف بزنم ولی همین‌طوری هم نمی‌تونستم ساده بگذرم!

    -:چرا؟!

    آراد:چون باید بین تو مادرم یکی رو انتخاب میکردم!

    از تعجب چشمام گرد شد!

    آراد:منم همچین توانایی رو تو خودم نمی‌دیدم. بخاطر همین خودم رو از این مثلث حذف کردم.

    زل زد تو چشمام و گفت:دیگه نخواه بیشتر از این برات بگم، خیلی چیزا تو گذشته اتفاق افتاده که تو ازش بی‌خبری شادی.

    وقتی سکوت منو دید گفت:هنوزم نمی‌خوای بریم تا...

    -:می‌خوای خودت رو تبرئه کنی؟

    آراد: می‌خوام منو ببخشی

    شماره امو رو یه کاغذ نوشتم و بهش دادم و بدون هیچ حرفی از اتاقش زدم بیرون که صدام زد. ایستادم ولی برنگشتم!

    نیلا:آخرین مکالمه تلفنیمون و صدای تو شده لالایی هرشب تنهایی هام.شادی، من...

    دیگه نموندم که بقیه حرفش رو بشنوم و راه افتادم. وقتی از بیمارستان خارج شدم گوشیم دوباره زنگ خورد. نگاه کردم دیدم محمد امین داره زنگ می‌زنه. اصلا حوصله حرف زدن و توضیح دادن رو نداشتم! گوشی رو خاموش کردم و انداختم تو کیفم و رفتم سوار ماشینم شدم.

    تو جاده همش داشتم به آراد و حرفاش فکر می‌کردم. هر چه زودتر باید حقایق رو می‌فهمیدم. چرا مادر آراد نمی‌خواست من عروسش بشم؟ چی این وسط بود که آراد رو مجبور به انتخاب کرد؟!

    -:خدایا نذار دیوونه شم. خواهش می‌کنم کمکم کن، راه درست رو بهم نشون بده. خدایا دوسالِ دارم التماست می‌کنم فکر و خاطره آراد رو از سرم بندازی من. نزدیک یک سال با اون بودم ولی اندازه هزار سال می‌خواستمش....

    ماشین رو کنار جاده پارک کردم و اشکهام رو صورتم جاری شدن

    -:خدایا گیجم، سر درگمم بگیر دستمو. بین خواستن و نخواستنش گیر افتادم. حالا که دوباره دیدمش متوجه شدم که هنوزم چقدر دوسش دارم

    دادزدم:آره منِ لعنتی هنوزم دوسش دارم

    سرم رو گذاشتم رو فرمون و نالیدم:همیشه دوسش داشتم. خدایا؟ مگه چیز زیادی ازت خواستم که بهم ندادیش؟ چرا باید ما رو از هم جدا می‌کردن؟

    خداجونم؟ یعنی حرف‌هاش راست بود؟ یعنی اونم تمام این مدت منو دوست داشت؟ یعنی حرف‌های اون روزش تو اون کافه ی لعنتی دروغ بود؟

    خدایا حواست بهم هست؟ این دوراهی عشق و تردید چیه که سر راه من قرار گرفته؟ باید باورش کنم یا نه؟

    ********
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    به ویلا که رسیدم ساعت چهار صبح رو نشون می داد. از ماشین پیاده شدم و رفتم سمت ویلا چراغها روشن بودن و این یعنی الان باید جواب پس بدم!

    نزدیک ویلا که شدم پری و سارا دویدن بیرون و محمد هم با ابروهای گره خورده از پشت پنجره داشت نگاهم می کرد

    خیلی خونسرد وقتی به دخترا رسیدن سلام گفتم و کنارشون رد شدم و رفتم داخل

    سروش و یاسر هم تو ویلای ما بودن و رو کاناپه نشسته بودن و به من نگاه می کردن. محمد هم هم‌چنان کنار پنجره ایستاده بود

    سروش:خب؟

    -:خب که خب...

    سروش:کجا بودی؟

    -:جان؟!

    محمد امین:پرسید کجا بودی؟

    -:فکر کنم به سارا تلفنی گفتم

    همشون داشتن نگاهم می کردن که راهمو گرفتم و رفتم سمت پله ها

    پری:کیه این پسره؟ چرا نمی گی؟

    توجهی نکردم و به راهم ادامه دادم. صدای پا کوبیدن شنیدم و پشت بندشم صدای بلند محمد امین که گفت:هیچ به ساعت نگاه کردی؟کجا بودی تا حالا؟ دختره بی فکر نمی گی اگه یه اتفاقی برات بیفته ما باید جواب خانواده تو چی بدیم؟ اون یار و کیه که این طوری با دیدنش بهم ریختی؟!

    انتظار این صدای بلند و این حرفها رو از هرکسی داشتم جز محمدِ همیشه بی خیالِ شاد و شوخ.

    کنترلم رو از دست دادم و کیفم رو همونجا رو پله ها انداختم و به سرعت پله های بالا رفته رو برگشتم پایین و با کف دستم کوبیدم تخت سـ*ـینه محمد که هم زمان صدای "هین" گفتن یکی از دخترا بلند شد!

    -:ببین داداش، رفیق، دوست، هم کلاسی عزیز من بچه نیستم خب؟ به هیچ کدومتونم ربطی نداره که من کجا می رم و کی می آم. شما بزرگتر من نیستید اوکی؟ پس پاتونو اندازه گیلمتون دراز کنید.اوکــــــی؟!

    محض اطلاعتون فردا صبح زود راه میفتم سمت تهران هر کی هم دوست داشت می تونه با من بیاد.

    صدا از کسی در نمی اومد. چشم از چشم محمد امین گرفتم و پشتم رو کردم بهش تا دوباره برم بالا که صدای پوزخند یاسر رفت رو اعصابم و بعد از اون هم گفت:پس مبارک باشه.

    دوست داشتم برگردم و یه سیلی محکم بکوبم تو صورتش ولی خودمو کنترل کردم و رفتم بالا.

    حتی به خودم زحمت ندادم و مانتوم رو در نیاوردم و خودم و انداختم رو تخت.ساعت گوشیم رو روی هفت صبح تنظیم کردم و گوشیم و گوشیم رو انداختم پایین تخت و خیلی سریع خوابم برد.

    *******

    دو روز بود که با بچه ها از شمال برگشته بودم ولی آراد هیچ تماسی باهام نگرفت. هم نگران شده بودم و به خودم لعنت می فرستادم که چرا نرفتم بیمارستان و از وضعیتش باخبر نشدم و هم می گفتم شاید خواسته دوباره منو بازی بده...

    نیلا:خدا خیرت بده شادی پوکیدم تو خونه. این آرمین کشته منو

    -:حالا بیا و به تو خوبی کن، بده بی چاره هواتو داره؟

    نیلا:عزیـــــزم. انقدر هوامو داره که هوا بهم نمی رسه دارم خفه می شم

    جلو خونه عمه اینا نگه داشتم و دستی رو کشیدم

    -:صبر کن بیام کمکت

    نیلا:نمی خواد بابا

    زودتر پیاده شدم و کمک نیلا هم کردم که پیاده شه. در ماشین و قفل کردم و راه افتادیم سمت ساختمون عمه اینا تا خواستم در بزنم نیلا گفت:در نزن من کلید دارم

    -: خیلی خب بابا، الان مهمونیما

    بدون اینکه به من توجهی کنه کلیدش رو از کیفش در آورد و در رو باز کرد

    -:بی فرهنگی دیگه

    نیلا:هیس کن...

    دوتایی رفتیم سمت آسانسور دکمه آسانسور رو زدم و منتظر موندیم تا بیاد پایین

    چشمهام به شکم ور قلمبیده نیلا بود. داشتم فکر می کردم بچه‌ش قراره چه شکلی بشن که دلم براشون ضعف رفت

    -:چند ماهته؟

    نیلا:تازه رفتم تو پنج ماه. ده بار تا حالا پرسیدیا! حسابش دستت باشه دیگه

    -:هر ده بارم جوابات فرق می کرد

    در آسانسور باز شد و دوتایی با خنده رفتیم داخل و دکمه طبقه چهارم رو فشار دادم.

    دودل بودم که از آراد بپرسم یا نه. دلم نمی خواست یه فکرهایی پیش خودش کنه از طرفی هم نمی تونستم ساکت بمونم

    -:از عمه ات خبر داری؟

    پوفی کرد و گفت: توام خبر داری؟

    -:از چی؟!

    -:همین بی آبرویی هایی که گندم راه انداخته دیگه. یه پانسیون با دوستای جلفِ بدتر از خودش گرفتن نمی دونم چه خاکی دارن اونجا تو سرشون می ریزن. دختره هیچی هم براش مهم نیست! با این می پره با اون می پره فکر می کنه خیلی شاخه

    -:اون که شاخ بزه، ولش کن

    نیلا:عمه بی‌چاره م یه چشمش اشکه یه چشمش خون.

    آسانسور طبقه چهارم ایستاد و در و باز کردم و اول نیلا خارج شد

    -:این در رو که دیگه نمی خوایی با کلید باز کنی؟!

    نیلا:نه اینجا دیگه باید زنگ بزنیم. امکان داره با صحنه هایی مواجه بشی که مناسب سن و سالت نیست

    آرام یکی زدم تو سرش و گفتم:خیلی بی‌شعوری

    زنگ رو فشردم و نگاه چپکی به نیلا که داشت ریز ریز می خندید انداختم که نیما اومد در رو باز کرد

    نیما:اِ...سلام، شمایید؟ خوش اومدین بفرمایید داخل

    مـــامان؟ نیلا و شادی اومدن

    با نیلا دوتایی بهش سلام کردیم و نیلا رو در آغـ*ـوش کشید و بوسیدش

    عمه از تو اتاق اومد بیرون و ما رو دید خیلی خوشحال شد

    نسیم:به به، چه عجب! صفا آوردین. شادی خانم راه گم کردیا، حالا که نیلا شوهر کرد دیگه نباید بیای یه سر به عمه ات بزنی؟

    -:اختیار داری عمه جون، بخدا همیشه به یادتونم ولی گرفتاریا زیاده، درس و دانشگاه وقت واسه آدم نمی ذاره

    نیما:درس و دانشگاه یا گردش و تفریح؟

    نیلا:نمیری نیما حالا باید به این سرعت ضایع ش می کردی؟

    همه خندیدن منم یه لبخند زدم و رو به نیما گفتم:دیگه به اصرار بچه ها یه چند روزی رفتیم شمال که آب و هوایی عوض کرده باشیم.

    نسیم:خوش گذشت حالا؟

    نفسمو دادم بیرون و گفتم:بله، جای شما خالی.

    چه خوشی هم گذشت! دوساله که دیگه خوش گذشتن و خوش بودن از یادم رفته.

    نیلا:بابا کجاست؟

    نیما:سر کار.

    عمه بلند شد و رفت تو آشپزخونه

    نیلا به نیما که لباس بیرون تنش بود اشاره کرد و گفت:داری می ری یا اومدی؟

    نیما:داشتم می رفتم

    نیلا:خونه عمه؟

    نیما زیر چشمی یه نگاهی بهم انداخت و بعد رو به نیلا گفت:شب می رم اونجا

    خوب فرصتی پیش اومده بود تو آسانسور که به نتیجه نرسیده بودم.

    -:خونه عمه؟! اونجا چه خبره؟ اونجا دعوتین؟ نکنه ما بد موقع اومدیم!

    نیلا:نه، نیما می ره پیش عمه

    -:چرا؟

    نیما:تو چرا اومدی پیش عمه ات؟

    -:من اومدم سر بزنم، توام داری می ری سر بزنی یا می ری جای دخترش رو پر کنی؟!

    تا نیما خواست چیزی بگه نیلا گفت:پسر ما رو گرفتن که جای پسرشونو پر کنه.

    یه تای ابرومو دادم بالا که نیما به نیلا تشر زد.

    خم شدم و یه سیب از رو میز برداشتم و مشغول پوست کندنش شدم

    -:خب داره جالب می شه...

    نیما:چیش جالبه؟!

    -:نکنه پسر عمت هم پانسیون گرفته؟!

    نیما و نیلا با تعجب به هم نگاه کردن و نیلا به نیما گفت:خودشه؟!

    نیما شونه ای بالا انداخت و دوتایی به من نگاه کردن. به سیبم گاز زدم و رو بهشون به سرمو به علامت "چیه؟" تکون دادم.

    نیلا:ببین حالا که خودت سر حرف رو باز کردی بذار...

    نیما:نیلــــا!

    نیلا:چیه؟ دوسال گذشته. مگه خودت نمی خواستی هی ازش بپرسی ولی وحشی بازی در می‌آورد نمی ذاشت.

    نیما:الان وقتش نیست.

    عمه با یه سینی چایی اومد و به هممون تعارف کرد

    نسیم:مامانت اینا خوبن؟

    -:همه خوبن. نگفتم می آم اینجا، بهشون گفتم می رم خونه نیلا

    نسیم:خوب کردین اومدین. نیلاجان تو خوبی مامان؟مشکلی نداری دیگه؟

    نیلا:نه خوبم دکتر گفت که....

    گوشیم زنگ خورد از تو کیفم سریع در آوردم دیدم شماره ناشناسه! ناخودآگاه دستام شروع کرد به لرزیدن یه ببخشید زیر لب گفتم و از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقی که قبلا متعلق به نیلا بود.

    -:بله؟

    صدایی نیومد که این‌دفعه بلند تر گفتم:بفرمایید

    صداش رو که شنیدم دست چپم ررو گذاشتم رو گوشی و نفسمو با صدا فوت کردم بیرون

    آراد:سلام.

    -:سلام

    آراد:خوبی؟

    -:خوبم. خب می تونم رو حرفات حساب کنم؟ اون آدمی که ازش حرف می زدی کیه؟

    آراد:من همیشه خواستم که رو من حساب کنی و به من تکیه کنی...

    -:آره یک‌بار بهت تکیه کردم و با مخ خوردم زمین. انقدر بد خوردم زمین که هر تیکه ام یه جا پاشیده. واسه همینه که دیگه مثل قبلم نیستم.

    آراد:من نخواستم که...

    -:مهم نیست که کی چی می خواست مهم اینه که تو منو تو دنیایی از سر در گمی و نفرت رها کردی و رفتی. الان دیگه وقت این حرفا نیست. می خوام بدونم اون آدم کیه؟!

    آراد:من الان تهرانم. بگو کجایی تا با هم بریم پیشش.

    -:هه! لازم نکرده. بگو کیه خودم می رم.

    آراد:منم باید باشم

    -: خیلی خب. بگو کجا باید بیام. من خودم می آم توام خودت بیا

    آراد:خونه دایی خسرو

    -:چــــــی؟!

    دستم رو گرفتم جلو دهنم و یبار دیگه آرومتر پرسیدم:کجا؟!

    آراد:اونی که باید حقایق رو بهت بگه عمته. اون کس بوده که از گذشته شاهد همه چیز بوده.

    -:مـ... من الان خونشونم.

    آراد:باشه. بمون منم تا یک ساعت دیگه خودمو می رسونم. فقط...

    -:فقط چی؟

    آراد:با عمت تنها باشین. بچه ها نباشن، مخصوصا نیلا

    -:هستن.

    آراد:یه کاریش بکن. وقتی تنها شدین به همین شماره زنگ بزن و خبر بده

    -:باشه

    بدون هیچ حرف دیگه ای تماس رو قطع کردم. حالا باید چیکار می کردم؟بچه ها رو چطوری بفرستم پی نخود سیاه؟! نیما که می خواست بره. نیلا رو چیکار کنم؟ بهش بگم من می خوام برم بیا تو رو هم برسونم؟ اگه گفت نه من می خوام پیش مامانم بمونم چی؟! ای خدا! قراره امروز چی بشنوم؟

    خواستم برگردم برم پیش بقیه، همین که برگشتم دیدم نیما تو چهار چوب در ایستاده و با تعجب داره نگاهم می کنه!

    -:تـ... تو از کی اینجایی؟

    یه قدم اومد جلوتر و در رو پشت سرش بست.

    -:چیه؟

    نیما:کی بود؟

    -:یعنی چی؟!

    نیما:خیلی سوال سختی بود؟! پرسیدم با کی داشتی حرف می زدی؟

    -:من مجبور نیستم به تو جواب پس بدم نیما. این چه رفتاریه؟

    نیما:شادی، آراد بود آره؟

    -:چی؟!

    نیما:شادی خواهش می کنم منو دیوونه نکن! آراد بود؟! تو توی این مدت باهاش در ارتباط بودی؟ چرا چیزی به کسی نگفتی؟ شادی می دونی عمه من تو چه وضعیه؟ اون بی‌شعور بی فکر دوساله آب شده رفته تو زمین. همه جا رو بخاطرش زیر و رو کردیم اون‌وقت...

    -:چی می گی واسه خودت؟ من چه می دونستم اون کدوم...

    نیما: آراد چطور به تو زنگ می زنه اون‌وقت یه خبر از مادر بدبختش نمی گیره اونم در حالی که می دونست مادرش چقدر به اون وابسته است.به من بگو شادی، حقیقت رو به من بگو.

    -:کدوم حقیقت رو؟ همونی که تو دوسال از من قایمش کردی؟همونی که به دروغ گفتی مامان بزرگش مرده؟

    نیما زل زد تو چشمام و خیره نگاهم کرد و بعد آروم گفت:من هر کاری کردم و هر دروغی گفتم به خاطر خودت بود

    -:به خاطر خودم بود که دوسال بهم حقیقت رو نگفتی تا تو نفرت دست و پا بزنم؟ تا تو بی خبری و سر در گمی بمونم؟

    آراد:خودش می خواست تو ازش متنفر شی

    -:دیگه حداقل می تونستی بهم بگی دوساله غیب شده

    نیما:واسه تو فرقی هم می کرد؟ اصلا تو می ذاشتی اسمش رو بیاریم؟همون اوایل ده بار آوردیم به زبون که بگیم، هم من هم نیلا. ولی تو اصلا اجازه ندادی دهن باز کنیم. بازم من مقصرم؟!

    کلافه و عصبی چنگی به موهاش زد روش رو از من برگردوند.

    نیما:از کی باهاش در ارتباطی؟

    -:ارتباط چیه؟ من با اون ارتباطی ندارم.

    نیما عصبی و تهدید آمیز بهم نگاه کرد که گفتم:تو شمال اتفاقی همو دیدیم و....

    نیما:تو شمال؟یعنی اونجا بود؟ ما حتی تا اونجا هم رفتیم دنبالش رفتیم خونه قدیمی مادر بزرگش ولی هیچ اثری ازش نبود.

    -:نمی دونم من تو ماسال دیدمش و بعد هم اتفاقی افتاد که... حالا مهم نیست. الان تهرانه و تا یک ساعت دیگه میاد اینجا..

    نیما:اینجا؟!

    -:آره. فقط باید یه کاری کنیم نیلا نباشه.

    نیما:چرا؟!

    -:خودش این طوری خواست. گفت باید با عمه حرف بزنیم. یعنی قراره از عمه بخوایم که هرچی از گذشته ها می دونه بهم بگه . اینکه... اینکه چرا مادر آراد نخواست، نخواست که من عروسش شم.

    اینو گفتم و سرم رو انداختم پایین. سکوت سنگینی بینمون بود که صدای نیلا این سکوت رو شکست.

    نیلا:شادی؟نیما؟ کجا موندین یهو غیبتون زد؟

    دستپاچه از همون اتاق گفتم:دارم می آم نیلا. اومدم.

    بعد رو کردم به نیما و گفتم:چیکارش کنیم؟ نباشه واسه خودش و بچه هاشم بهتره.

    نیما:آره. حالا که قراره داستان بشنوین اون نباشه بهتره.

    برو بیرون منم به آرمین یه زنگ میزنم که بهش زنگ بزنه و به یه بهونه ای بکشوندش خونه.

    -:ممنون نیما.

    سریع از اتاق رفتم بیرون و کنار عمه و نیلا نشستم. جسمم اونجا کنار اونا بود اما روحم... صداشون رو اصلا نمی شنیدم تو افکار خودم غرق بودن تا اینکه یک ربع بعدش گوشی نیلا زنگ خورد و من از جا پریدم.

    نیلا:اوووو چته بابا؟ گوشی منه

    نگاهی به گوشیش انداخت و گفت:آرمینه!

    نیلا:جانم؟... سلام، ممنون....خونه مامانم اینا.... با شادی اومدم... جدی؟ چرا این‌قدر بی خبر؟... خب زنگ می زدن.... نه بابا می آم، زشته....باشه... نه حالا یه کاری می کنم... بـــاشه، هستم... قربونت خداحافظ.

    گوشیش رو قطع کرد و پوف بلندی هم کرد

    نسیم:چی شد؟

    نیلا:آرمین بود، می گـه مامانش رفته خونه دیده من نیستم

    نسیم:اِ خب چرا زنگ نزد؟

    نیلا:نمی دونم والا، همیشه زنگ می زدا!

    نیما از اتاق اومد بیرون و گفت:من دارم می رم، اگه بخوای می تونم برسونمت

    نیلا:آره می آم. دستت درد نکنه

    *******
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    نیما و نیلا که رفتن بهش پیامک زدم که بیاد. اضطراب عین خوره افتاد به جونم دست و پام یخ کرده بود. عمه باهام حرف می زد بدون اینکه بفهمم چی می گـه سر تکون می دادم و لبخند می زدم که یهو زنگ در به صدا در اومد از جام پریدم و گفتم :وااای

    نسیم:چیه دختر؟ ترسوندیم! آیفون رو زدن.

    از جاش بلند شد تا بره در رو باز کنه که با همون دستپاچگی گفتم:نکن عمه. باز نکن. من باز می کنم

    داشت با تعجب نگاهم می کرد که لبخند زدم و گفتم:شما بی زحمت یه چایی دیگه برام بریزی می خورم. خیلی چسبید

    نسیم:باشه. خوبی تو؟

    -:آره، آره خوبم

    آرام رفتم سمت آیفون. به پشت سرم نگاه کردم که عمه هم‌چنان داشت نگاهم می کرد. وقتی دید دارم نگاهش می کنم دل کند و رفت طرف آشپزخونه

    از آیفون نگاه کردم. خودش بود یه سبد گل هم دستش بود. بدون هیچ سوال جوابی دکمه رو زدم و در باز شد.

    نسیم:کی بود شادی؟

    -:چایی داری عمه؟

    نسیم:آره دختر! چه گیری دادیا. می گم کی بود؟

    ای خدا عجب غلطی کردما! کاش تو این مدت یکم بهش آمادگی می دادم که حداقل شوکه نشه! الان برم بهش بگم یعنی؟ برم یهو بگم عمه آراد اومده؟

    زنگ در آپارتمان به صدا در اومد که باز از جا پریدم عمه اومد پشت اُپن و گفت:کیــــه؟

    -:می شه شما بیاین باز کنین؟

    نسیم:واه! بسم الله...

    از آشپزخونه اومد بیرون و روسریش رو از رو مبل برداشت و سرش کرد و اومد تا در رو باز کنه

    نسیم:وقتی در رو باز می کردی نشناختی؟

    -:چرا شناختم.

    بازم با تعجب نگاهم کرد و بعد رفت تا در رو باز کنه. پشت سرش ایستادم و چشمامو بستم. دستگیره در که صدا خورد چشم باز کردم آراد دقیقاً با سبد گل رو به روی عمه ایستاده بود و نگاهش رو به زمین دوخته بود. به عمه توجه کردم که هنوز تغییر خاصی تو چهره اش دیده نشده بود!

    آراد:سلام

    نسیم:سلام بفرمایید

    پس عمه هم نشناختش! تا اینکه آراد سرش رو کمی گرفت بالا و به عمه نگاه کرد و آرام و مظلوم گفت:آرادم زندایی.

    عمه یهو وا رفت.چشماش درشت شد و دهنش باز موند! آرام دستش رو گرفتم تو دستم که دستم رو محکم فشار داد. دلم براش سوخت اولین قطره اشکش چکید و پشت اون اشک از چشماش جاری شد.

    نسیم:آراد جان؟!

    آراد هم چشماش لبالب پر از اشک بود ولی خیلی خود دارتر بود

    آراد:جانم زندایی؟

    نسیم:بیا تو مادر، جلو در نمون

    آراد گل رو گذاشت رو جا کفشی و کفشاش رو در آورد عمه درست مثل یه مادر آغوشش رو به روی آراد باز کرد که آراد هم عمه رو در آغـ*ـوش کشید و مردونه بـ..وسـ..ـه ای به پیشانی عمه زد.

    نسیم:تو رو من بزرگت کردم. تو مرد رفتن نبودی

    آراد سرش رو گذاشت رو سر عمه و چشماش رو بست:اگه می موندم می مردم زندایی. اگه می موندم تاب خیلی چیزا رو نمی آوردم.

    یکم بینشون سکوت شد و بعد آراد آهسته گفت:مادرم...

    انگار عمه فهمید چی می خواد بگه که خودش رو از آغـ*ـوش آراد کشید بیرون و تو چشماش نگاه کرد و گفت:صدسال پیرترش کردی

    آراد شرمنده سرش رو انداخت پایین که عمه گفت:خب دیگه بیا داخل بیا بشین ببینم چطور شد کجا غیبت زد؟

    آراد داشت از پشت سر در رو می بست که آروم گفتم:عمه گل بیرون موند

    تازه حواس هر دو جمع شد. حواس عمه به من و حواس آراد به گلی که رو جا کفشی جا گذاشت. گل رو برداشت و داد دست عمه و گفت:قابل شما رو نداره.

    نسیم:دستت درد نکنه مادر، چرا زحمت کشیدی؟

    بعد از این تعارف تیکه پاره کردنا بلاخره رضایت دادن که برن بشینن

    نسیم:شادی تو، تو آراد رو شناختی که در رو باز کردی؟

    بدون اینکه نیم نگاهی به هر کدومشون بندازم آهسته گفتم:بله

    نسیم:واقعاٌ؟!

    سرم رو به معنی آره تکون دادم که آراد گفت:یعنی تو این دوسال انقدر عوض شدم که شما منو نشناختی زندایی؟

    نسیم:تغییر که خب خیلی کردی. خیلی لاغر شدی، خب سر و شکلتم تغییر کرده. ولی من چون آمادگی و انتظار دیدنت رو نداشتم بیشتر تعجب کردم و جا خوردم

    آراد:فکر کردم بهتون می گن که من قراره بیام!

    نسیم:کی؟

    نگاهم رو سمت آراد بالا کشیدم که نگاهمون بهم گره خورد.

    نسیم:مگه شادی می دونست تو می آیی؟

    آراد:بله

    نسیم:صبر کنید ببینم. شادی تو با آراد در ارتباط بودی؟

    آراد: نه زندایی. ما اتفاقی چند روز پیش همدیگر رو دیدیم

    نسیم:چند روز پیش که شادی شمال بود!

    آراد:بله، همونجا دیدمشون

    عمه خیلی جدی رو کرد به آراد و گفت:و فیلت هـ*ـوس هندوستان کرد!

    آراد:زندایی من ازش دل نکندم نرفتم که فیل‌م دوباره هـ*ـوس هندوستان کنه! شما که شاهد همه چیز بودید! شما دیگه نباید اینو بگید. من تا جایی که می تونستم بخاطرش جنگیدم وقتی همه ی درها به روم بسته شد...

    دیگه ادامه نداد و ساکت شد. یه پوزخند زدم و روم رو ازش برگردوندم. عمه آرام گفت:من می رم چایی بیارم

    نسیم:نمی خواد عمه، نیومدیم مهمونی. من اگه اینجام اومدم تا حقایقی که این آقا ازش حرف می زنه برام روشن شه

    عمه رو کرد به آراد و با تعجب گفت:آراد؟!

    آراد:زندایی من طاقت ندارم، طاقت ندارم این طوری ببینمش که هر دقیقه پیش خودش بهم بگه نامرد! نمی خوام نگاهش روم این طوری با کینه و ناراحتی و گاهی نفرت باشه. آره من می خواستم اون از من متنفر شه تا راحت تر فراموشم کنه ولی حالا نمی تونم اون نگاهاش رو تاب بیارم. بهش بگو زندایی همه ی چیزایی که به من گفتی به شادی هم بگو. من فکر می کنم اونم حقشه که بدونه

    -:من اگه حقایق هم بدونم تو احساسم به تو هیچ تغییری بوجود نمیاد. تو هم‌چنان همون نامردی باقی می مونی که پشت منو جوری خالی کرد که هزار تیکه شدم. که همه شکستنم رو دیدن.

    آراد لبش رو به دندون کشید و سرش رو انداخت پایین. عمه آرام از جاش بلند شد و چند قدم از ما فاصله گرفت

    -:کجا عمه؟

    نسیم:واسه قصه شنیدن باید گلومونو تر کنیم یا نه؟!

    عمه ما رو گذاشت و رفت آشپزخونه. آراد هم‌چنان سرش پایین بود و با انگشت هاش بازی می کرد.

    از اون روزی که دیدمش انگار ریشش رو مرتب کرده و موهاش هم کمی کوتاه کرده بود و خیلی مرتب شونه کرده بود و چهره اش از سری قبل که دیدمش باز تر شده بود. اما هنوز پای چشمش یکمی کبود بود! یه پیراهن مردونه سرمه ای پوشیده بود و با یه شلوار کتان مشکی. همین که نگاهش رو کشید بالا نگاهم رو ازش دزدیدم!

    برام عجیب بود که نیما چرا نیومده خونه. با اینکه می دونستم الکی به نیلا گفته بیرون کار داره و می تونه اونو برسونه. فکر می کردم بیاد و با آراد رو به رو شه ولی تا الان که پیداش نشد!

    یکم بعد عمه با یه سینی چایی اومد و بهمون تعارف کرد و پیشمون نشست.

    سکوت بینمون آزار دهنده بود که این سکوت رو شکستم و گفتم:عمه نمی خواین حرف بزنین؟
     
    آخرین ویرایش:

    شقایق دهقانپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/07
    ارسالی ها
    141
    امتیاز واکنش
    550
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    شمال ایران
    عمه باز هم سکوت کرد! یه کم با انگشتاش بازی کرد و بعد نفسش رو با صدا بیرون داد و شروع کرد: اونوقتا داییم اینا هنوز نرفته بودن شهرستان. ما با شیرین اینا تو یه محله بودیم خونه هامونم دیوار به دیوار هم بود، واسه منو شیرین هیچ اتفاقی نمی‌تونست از این بهتر باشه همسن و سال بودیم و پر از شیطنت از صبح یا من خونه دایی اینا بودم و یا شیرین خونه ما. چند وقت بعد یه نفر سومی هم بود بهمون اضافه شد که تو همون محله بودن و چنتا خونه با هم فاصله داشتیم. وقتی اونا هم اومدن اون محله دیگه جمعمون جمع شد و تو یکی از این بازی های تو کوچه خورشید هم شد یار جدا نشدنی ما. مهتاب از ما کوچیکتر بود و مامانی. یه لحظه هم از مادرِ خدا بیامرزش دست نمی‌کشید خورشید هم خیلی آبش با خواهرش تو یه جوب نمی‌رفت و همش با من و شیرین بود. روزگارِ ما سه تا خواهر با هم می‌گذشت و ما همین‌طوری با هم بزرگ می‌شدیم. تمام دوران تحصیلمون رو سه تایی رو یه نیمکت می‌نشستیم. این صمیمیت ما باعث رفت و آمد خانواده ها هم شده بود. خسرو و تورج هم از همون موقع ها با هم رفیق شدن و همش با هم اینور اونور می‌رفتن تورج یه یکی دوسالی از خسرو کوچیکتر بود ولی دوستای خوبی برای هم بودن برخلاف ما که هیچ‌وقت اون وقتها نتونستیم با مهتاب که از ما کوچیکتر بود گرم بگیریم و راحت باشیم اونم بخاطر رفتارای خودش بود!

    عمه دوباره نفس عمیقی کشید و گفت:حالا از اینا بگذریم. ما سه تا یار جدانشدنی کنار هم بزرگ شدیم و خانم شدیم تا اینکه دیپلم رو هم با هم گرفتیم و نقل شوهر کردنمون شد. خورشید از هممون خوش آب و رنگ تر بود و خوشگل تر خواستگارم خوب داشت ولی همه رو جواب می‌کرد بدون هیچ دلیل خاصی. می‌دونستم دردش چیه ولی هیچ‌وقت بروش نیاوردم چون یکی از این مدلها تو خونه خودمون داشتیم. هر از چند گاهی متوجه نگاه های گاه و بی گاه تورج رو خورشید می‌شدم و سرخ و سفید شدنهای خورشید از چشمم دور نمی‌موند تا بلاخره یه روز تورج طاقت نیاورد و قضیه علاقش به خورشید رو به من گفت و ازم خواست تا نظر خورشید هم راجع به اون بدونم. من که می‌دونستم نظر خورشید هم مثبته ولی به تورج این قول رو دادم که با خورشید حرف می‌زنم. اون موقع خسرو سربازی بود راستش من و خسرو هم به هم بی میل نبودیم و هر از چند گاهی از این نگاه های یواشکی بینمون رد و بدل میشد ولی خسرو جسارت تورج رو نداشت.

    با اولین کسی که راجع به موضوع تورج و خورشید حرف زدم شیرین بود. فکر می‌کردم اونم مثل من هیجان زده می‌شه ولی نشد و فقط گوش داد و آخرش گفت:خب به خورشید بگو

    فردای اون روز با شیرین و خورشید رفتیم سینما و بعد هم رفتیم و سه تا بستنی خریدیم و تو پارک نشستیم تا بخوریم. همون جا سر صحبت رو باز کردم و به خورشید گفتم. اولش کلی سرخ و سفید شد و خجالت کشید تا اینکه شیرین گفت:خب نسیم برو به تورج بگو خورشید موافقه. با این سرخ و سفیدی که این می‌شه می‌ترسم الان پس بیفته.

    با خنده و شوخی اون‌روز سه تایی برگشتیم خونه هامون البته خورشید رفت خونه خودشون و شیرین اومد خونه ما و برای تورج شد قاصد خوش خبر. تورج هم حسابی کبکش خروس می‌خوند. از اون روز به بعد منو شیرین شدیم قاصد و نامه بر این دونفر هواشونو داشتیم تا دور از چشم خانواده ها هم دیگه رو ببینن و حرف بزنن اون موقع که مثل الان شما نبود، موبایل و اینترنت و اینا. اون موقع یا تو کوچه پس کوچه ها همو می دیدن یا دزدکی نامه نگاری می‌کردن. اینا دو نفر هم شده بودن لیلی و مجنون؛ یعنی واقعا لیلی و مجنون که می‌گن این دونفر بودن تورج بود و همه دین و ایمونش خورشید. قرارشون این بود که بعد از اینکه دانشگاه تورج تموم شد و رفت سربازی این دو نفر با هم ازدواج کنن. خلاصه تورج درسش رو خونده نخونده رفت سربازی و هر روز منو شیرین باید اه و ناله های خورشید رو تحمل می‌کردیم. انقدر از دوری تورج گریه می‌کرد که می‌گفتم این اگه تو این دوسال کور نشه سوی چشمش حتما کم می‌شه. تو این گیر و دار خسرو هم سربازیش و تموم کرد و بعد از یه مدت یه روز دیدم خورشید با لب خندون اومد خونمون گفتم ببین حتما تورج براش نامه نوشته ولی تعجب کردم چون تورج هر وقت واسه مامان اینا نامه می‌نوشت یکی دیگه هم می‌نوشت و پشتش می‌نوشت برای خواهرم نسیم. من باید می‌دونستم که اون نامه رو باز نکرده باید می‌رسوندم به خورشید ازش پرسیدم که چیه چرا کبکت خروس می‌خونه گفت:دیشب داداش خسرو داشت راجع به تو با آقاجونم حرف می‌زد. قرار شد آقاجونم بیاد با آقات حرف بزنه تا بیان خواستگاریت واسه داداش خسروم. نمی‌دونی چقدر خوشحالم که نسیم.

    راستش منم هول شده بودم، خسرو رو دوست داشتم و نظر خودم مثبت بود ولی نمی‌دونستم نظر خانوادم چیه، همین باعث می‌شد که یکم دلشوره بگیرم.

    خلاصه روزا پشت هم گذشت و خانواده خسرو اومدن خواستگاری من و خانواده منم رو حساب شناختی که ازشون داشتن موافقت کردن و من و خسرو نامزد کردیم. چندماهی نامزد بودیم و بعدشم قرار شد که یه عروسی ساده بگیریم و بریم سرخونه زندگی خودمون. تو اون روزا تورج هم مرخصی گرفته بود و تو کارهای عروسی به ما کمک می‌کرد البته هرجا که خورشید بود تورج همون‌جاها می‌پلکید شاید از ازدواج من و خسرو بیشتر از اینکه خودمون خوشحال باشیم تورج و خورشید خوشحال بودن.

    روزهای خوش با بی رحمی مثل برق و باد می‌گذشت من دیگه مشغول زندگی مشترک شدم و سرم گرم بود. متاسفانه کار و بار تورج خوب پیش نمی‌رفت و بعد از سربازیش هم دوسال دیگه به رابـ ـطه پنهانی و عاشقانش با خورشید ادامه دادو خورشید هم انقدر عاشقش بود که ده سال دیگه هم پاش می‌موند. بعد از من شیرین شد قاصد بین خورشید و تورج اون دونفر انقدر همدیگه رو دوست داشتن تا بلاخره شدن نقل مجلسها و خبر عاشقیشون به گوش خانواده ها هم رسید. به ظاهر که همه موافق بودن و خوشحال که از یه خانواده یه دختر دادن و یکی هم می‌گیرن همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت جز کار و بار تورج که آقاجون خدا بیامرز، پدر خورشید، یه کم سر همین سخت گیری می‌کرد و می‌گفت نمی‌خواد دامادش پادویی یه مغازه بلور فروشی باشه. بی‌چاره داداشم شب و روز کار می‌کرد تا پول جمع کنه ولی این دست دست کردنای آقاجون باعث شد که ورق برگرده. ورق زندگی برگشت هم زندگی خورشید و تورج هم من و خسرو. حواسم پی خونه زندگی خودم بود و فکر می‌کردم زندگی خیلی خوب و خوشی دارم خدا رو شکر می‌کردم که یه لقمه نون سر سفره مون هست و تن خودم وشوهرم سالمه. اما چند وقتی می‌شد که خسرو دیگه اون خسرو سابق نبود! صبح زود می‌رفت بیرون و شبا دیر برمی‌گشت خونه تمام حرفمون با هم سلام و خداحافظ و شب بخیر شده بود دیگه به من توجهی نمی‌کرد و هر وقتم ازش می‌پرسیدم که چرا این‌طوری شدی می‌گفت گرفتاریاش خیلی زیاد شده و کرایه خونه و خرج زندگی مجبورش می کنه بیشتر کار کنه منم بهش حق می‌دادم و درکش می‌کردم همون زمان کمی هم که تو خونه بود عین پروانه دورش می‌چرخیدم تا حداقل تو خونه کمی آسایش داشته باشه. خب اون موقع جفتمون خیلی جوون بودیم و من دلم می‌سوخت که شوهرم اینهمه بخاطر من و راحتیم زحمت می‌کشه و کار می‌کنه.گاهی هم بدخلقی می‌کرد که داداش تو داره آبروی خواهر منو می‌بره اسمش رو انداخته سر زبونا و الان لیاقت نداره یه کار خوب واسه خودش دست و پا کنه و دست خواهرمو بگیره ببره سر زندگیش من می‌گفتم خب داداش من از خداشه که با خورشید ازدواج کنه ولی آقات بهانه کارش رو می‌گیره اونم می‌گفت حق با آقامه. گاهی این بدخلقی هاش رو می‌ذاشتم پای کار زیادش و خستگیش واسه همین خیلی بهش سخت نمی‌گرفتم. تو یکی از همون روزا رفتم مغازه بلور فروشی که تورج توش کار می‌کرد و بهش توپیدم که چرا نمی‌ری دنبال یه کار پر درآمد دیگه یا چرا یه کاسبی واسه خودت شروع نمی‌کنی تا دیگه پا دویی اینو اونو نکنی اون بیچاره هم حسابی ناراحت شد و گفت:نسیم بخدا من الان راحت می‌تونم با حقوقی که الان دارم خرج یه زندگی ساده رو بدم ولی نمی‌تونم یه کاسبی از خودم راه بندازم. نمی‌دونم حاجی چرا الکی کارم رو بهونه می‌کنه.

    منم سر در نمی آوردم اون موقع ها مهتاب هم نامزد کرده بود و درحالی که هم خواهر کوچیکتر خورشید بود و هم با کسی ازدواج کرده بود که تو حجره باباش کار می‌کرد! هر وقتم یکی به حاجی می‌گفت خب اون دامادتم که پا دوئه باباشه می‌گفت نه، پدر هرچی داره مال بچه هاشه اکه دو روز دیگه اون باباش سرشو زمین بزاره یه چیز به داماد من می‌رسه که دخترم گشنه نمونه ولی تورج چی؟ اگه یه روز از اون مغازه انداختنش بیرون با چی می‌خواد شکم زنش رو سیر کنه؟ حالا مثلا تحصیلات هم داره! ولی درد داداش بدبخت من بی پولی بود و نداشتن یه بابای پولدار که یه جوری زیر پر و بالش رو بگیره.

    خلاصه اون‌روز با ناراحتی از مغازه زدم بیرون، دلم خیلی به حال داداشم می‌سوخت که دستش به جایی بند نیست. تو همون روزهای شوم بود که یکی به گوش آقام رسوند...

    عمه گریه اش گرفت و بغض اجازه حرف زدن رو ازش گرفت! رفتم کنارش نشستم و شروع کردم آروم پشتش رو نوازش کردن در حالی که خودم از چیزایی که شنیده بودم اشکم بی اختیار رو صورتم جاری بود!

    عمه بعد از اینکه بغضش رو فرو داد با صدای لرزون ادامه داد:یکی اومد و به آقام گفت که دامادت زن صیغه کرده!

    اینا رو وقتی من شنیدم، سقف خونه رو سرم آوار شد و پخش زمین شدم. از اون به بعد زندگی یه روی دیگه شو به همه مون نشون داد من تا پای طلاق از خسرو پیش رفتم اما یه چیز منو مجبور به موندن می‌کرد اونم وجود نیمایی بود که تو وجود من داشت شکل می‌گرفت و هیچ‌کس جز من از وجودش با خبر نبود تا اینکه اون موقع ای که تو خونه آقام بودم از حالت تهوع ها و حال بهم خوردنام بقیه هم فهمیدن آقام می‌گفت باید بچه رو سقط کنم و از خسرو جدا بشم ولی من هم شوهر بی معرفتم رو دست داشتم هم بچه امو. ظاهراً همون موقع ها که من فهمیدم تو روزهایی بود که اون زنه دار و ندار خسرو رو بالا کشید و گذاش رفت. خسرو هم از یه طرف رونده و از طرفی مونده شده بود. طلبکارا بهش فشار آوردن و ریختن سرش زندگیش بهم ریخته بود و همه چیز رو هوا بود و از طرفی از خانواده خودش هم طرد شده بود. همون موقع ها جنگ بین خانواده ها هم شروع شد. دیگه نقل من و خسرو نبود! نقل تورج و خورشید بود. دیگه پدر خدا بیامرز خسرو با پادویی تورج مشکلی نداشت عوضش خانواده من پا تو یه کفش کرده بودن که تورج حق ازدواج با خواهر کسی که زندگی خواهرش رو بهم زنده رو نداره!

    من بعد از ماه ها خسرو رو بخشیدم و برگشتم سر خونه زندگیم اونم با مخالفت شدید پدر و مادرم ولی من بخاطر بچم از خطای خسرو گذاشتم تا بچه ام بی پدر بزرگ نشه! دیگه نقل خورشید و تورج بود! یکم از تشنجات کم شده بود پدرم می‌گفت نباید گـ ـناه برادر رو پای خواهر نوشت، خوب نیست دختر مردم که حالا چندساله اسم پسر ما روشه رو ول کنیم بخاطر گـ ـناه برادرش ولی مادر من مرغش یه پا داشت. ناله و نفرین بود که به خسرو می کرد و به تورجم می‌گفت آقت می‌کنم اگه اسم خورشید رو بیاری این دقیقا روزهایی بود که اگه یکی برای مادرم خبر می آورد که تورج و خورشید هم دیگه رو جایی دیدن خونه ما هم چین جنگ و عزا داری می شد که انگار یکی خدای نکرده مرده واسه همین شد که تورج و خورشید به شیرین متوسل شدن تا بازم بشه قاصد احوالشون!

    از اون به بعد شیرین دیگه هیچ‌وقت اون شیرین سابق نشد با اینکه من دیگه تو خونه پدرم نبودم ولی شیرین همیشه خونه ما بود و پیش مادرم بیشتر از همیشه به تورج توجه می‌کرد و دورش می چرخید تورجم روی خوش نشون میداد به هوای اینکه دختر داییش هواشو داره و نامه بر و خبر بیارِ معشوقشه تو همون گیر و دار ها مادرم واسه خورشید پیغام فرستاد که پاتو از زندگی پسرم بکش بیرون من دختر دایش رو براش نشون کردم! خورشید هم با چشم گریون اومد پیش من تا راست و دروغش رو از من بشنوه منم گفتم اصلا همچین چیزی نیست مگه شیرین همچین آدمیه که به دوستش خــ ـیانـت کنه؟ خلاصه کلی حرف زدم تا خورشید آروم شد. همون روز شیرین هم پاشد اومد خونمون تا به من سر بزنه وقتی خورشید رو اونجا دید چنان رفتار سردی باهاش کرد که من یخ زدم و گفتم شاید دروغی که مادرم به خورشید گفته راست باشه!

    به هر حال به خودم نهیب زدم که بی‌شعور این چه فکریه با خودت می‌کنی؟ این بود که واسه این‌که هم خیال خودم رو راحت کنم هم خیال خورشید رو، به شیرین گفتم:شیرین می بینی چه داستانی پیش اومده؟ مامان پاشو تو یه کفش کرده که این دوتا نباید باهم ازدواج کنن! حالا ان شاءلله به زودی اونم راضی می شه. حالا همه اینا یه طرف تو باهاش حرف بزن که حداقل پای تو رو نکشه وسط

    شیرین اخماش رفت تو هم و گفت:چطور مگه؟

    از این حرفش یه نفس راحت کشیدم و گفتم:به خورشید پیغام داده که دست از تورج بکشه چون تورج میخواد با تو ازدواج کنه. انتظار داشتم رو ترش کنه و از دست مامان ناراحت شه ولی گفت:آهان. خب آره

    خشکمون زد هم خورشید قالب تهی کرد و هم من که ماه های آخر بارداریم بود. زیر شکمم تیر کشید! وقتی نگاه های منو خورشید رو دید گفت:خب چیه مگه؟شما به قسمت اعتقاد ندارین؟ تورج هم دیگه از خورشید دلزده شده با این اتفاقاتی که افتاد تورج هم فهمیده که خورشید براش زن بشو نیست.

    خورشید داشت پس میفتاد منم ماه های آخر بارداریم بود و اون حجم از شک و ناباوری برام خوب نبود تا به خودم بیام خورشید با چشم گریون گذاشت و رفت! من موندم و شیرین. نا گفته نماند که خیلی با هاش بحث و دعوا کردم و اونم گذاشت رفت! رفتم سراغ تورج و با اون بنای دعوا گذاشتم و بهش اجازه دفاع هم نمی دادم تا اینکه فهمیدم داداش بدبختم روحشم خبر نداره وایستاد به مادرم نگاه کرد که مامان گفت:همینی که من گفتم یا دور خورشید رو خط میکشی یا من آقت میکنم و تا آخر عمر نمی ذارم رنگ منو ببینی!

    تورج گفت:خب این یه بحثیه دیگه چرا پای شیرین رو وسط می‌کشی؟مردم آبروشونو از تو جوب پیدا نکردن که ما هی بیایم دست رو دختر مردم بذاریم.

    مامانم گفت:من با شیرین صحبت کردم و اون رو برای تو خواستگاری کردم و اونم راضیه!

    حالا دیگه هم من هم تورج هر دو مبهوت بودیم نه بخاطر کار سرخودانه مادرمون برای کار شیرین!

    بعد از اون من شدم مسئول صحبت کردن با خورشید تا بهش حالی کنم که تمام این حرفها دروغه و تورج هنوز خاطر تو رو خیلی می‌خواد! خورشید هم افتاده بود رو دنده لج و ارتباطش رو به طور کامل با تورج قطع کرد و از خواب خوراک افتاد! دیگه شده بود یه تیکه پوست و استخون می گفت ا
    گـه تورج روی خوش نشون نمی‌داد شیرین هیچ‌وقت با صراحت اون حرفها رو جلو من نمی زد حتما تورج یه کاری کرده که شیرین اینقدر شیر شده دیگه!

    از طرفی هم تورج رفت با شیرین حرف زد و بهش گفت که مامان از قول خودش حرف زده و تورج در جریان هیچ چیز نبوده. شیرین هم می زنه زیر گریه و هرچی که نباید به تورج میگه که تو یه آدم عوضی هستی که فقط می‌تونی با آبروی دختر مردم بازی کنی اول خورشید بود و حالا هم من! حرفهای شیرین بدجوری به تورج برخورد و باعث شد تورج رابـ ـطه اش رو یه مدت با همه قطع کنه و یه کلمه حرف با کسی نزنه. تو خونه روزه سکوت گرفته بود و فقط شنونده بود. تو همین بگیر ببندا بود که واسه خورشید خواستگار اومد! هیچ‌کس انتظار نداشت که خورشید قبول کنه ولی سر لجبازی با تورج و مادرم و شیرین جواب مثبت داد و تورج رو دیوانه کرد. تورج دیوانه شد، مجنون که بود دیگه سر به بیابون گذاشت. رفت پدر خورشید رو دید به دست و پاش افتاد که جلوی این ازدواج رو بگیره ولی حاجی گفت با این رفتارهایی که مادرت با دختر من داره من جنازه اشم رو دوش تو نمی‌ندازم. تورج خُرد شد، شکست، جلو چشمای ما آب شد و از بین رفت ولی هیچ‌کس نمی‌تونست کاری براش کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا