کامل شده رمان یک نگاه | nasimrah کاربر انجمن نگاه دانلود

دوسِتان کدوم شخصیت رو بیشتر دوست دارین؟

  • آروین :)

    رای: 1 100.0%
  • فواد ؛)

    رای: 0 0.0%
  • الیسا :-*

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Nasimrah

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
192
امتیاز واکنش
2,585
امتیاز
458
محل سکونت
تهـران
بدو بدو حاظر شدمو از در خونه زدم بیرونو نشستم تو ماشین فواد:بجنب دیرمه
-علیکه سلام
-سلام بدو
کمربندمو بستمو راه افتاد: اوردیش؟
-اره تو کیفمه
-الهیییی یه ماه وقت داریا
-همش زیر سره توعه عوضی حمال
-به من چه...ببین داوش من طی تحقیقاتی که من به عمل رسوندم مخ جنابعالی فقط مسئولیت کنترل اندامتو بر عهده گرفته،اساسا فکر کردن براش تعریف نشده...شما هم اگه یکم فک کنی و مخ معیوبتو به کار بندازی همچین پیشنهاد ناجوری هم نبوده...
-چی بگم
چراغ قرمز شد و ماشین وایساد...پنجره فواد اومد پایینو سرشو چرخوند سمت ماشین بقلیش و به دختره گفت:خانوم خوشگله شماره بدم؟
دختره نه گذاشت نه برداشت:تو شلوارتو بکشی بالا هنر کردی...ایششششش
منفجر شدم،فواد با فلاکت و غمباد گرفتگی پنجره رو کشید بالا،یه گدایی اومده بود جلوی ماشین وایساده بودو اسفند میچرخوند،فواد پنجره رو داد پایین:دادا برو اونور من پول ندارم
گداعه اسفندشو کشید کنار و اشاره کرد به ریخت و قیافه فواد:نمیگفتی هم مشخص بود...خودت از من محتاج تر میزنی
چراغ قرمز نشده فواد پاشو فشار داد رو گازو دنده عوض کردو راه افتاد،افتاده بودم پایین صندلی و داشتم ریسه میرفت...جوشی شده بود کف دستشو کوبوند به فرمون:من اگه یه نفر بودمو خودمو میدیدم قطعا به خودم پا میدادم...ولی دخترا انگار نه انگار...ملت چه وحشی شدن ترشی خانوم...ببین میدونی من اصن اصولا شانس ندارم
به زور خودمو جمو جور کردم:چطو
سرشو چرخوند:یه صبح خواب بودم دیدم چند نفر دارن میشورنم
با دقت داشتم گوش میکردم،زبونشو چرخوند:پاشدم اون چن نفر فرار کردن،یهو دیدم بابام اومد بالا سرم گف عه تو زنده ای؟
از خنده دل درد گرفته بودم،زدم رو داشبرد:وای فواد خدا لعنتت کنه
-بعله،منتظرن اصن منو زنده زنده خاک کننو رو قبرم راه برن...حالا اون که بابامه،چه برسه به بقیه ملت
از خنده داشتم میمردم ولی سعی کردم نیشمو جم کنم:پس که اینطور...
رسیدیم به چراغ قرمز بدی،یه کی دیگه وایساده بود و داشت گل میفروخت...فواد پنج تومن از جیبش در اورد و پنجره رو داد پایین:اقا پسر...بیا
پسره بدو بدو اومد دم ماشین،فواد عینک دودیشو در اوردو پولو گرفت سمت پسره...مثلا خواست لارج بازی در بیاره:همشو بده
-شاخه ای ۶ تومنه
نیشم تا بنا گوش باز شده بود دستمو گرفته بودم رو دهنم که فواد نفهمه دارم میخندم،یکم زل زد به پسره:بچه ی بی تربیت برو بینم بی ادب
پسره کوپ کرده رفت،فواد پنج تومنیو انداخت رو داشبرد: سرتق
خندیدم:ریدی
-خفه
سمت من یه ماشین پارک کرده بود و دوتا دختر توش بودن،فواد پنجره سمت منو کشید پایینو به زور اومد جلو:اروین بشینو سیاحت کن...
خودمو کشیدم عقبو فواد صداشو بلند کرد:خانوم دکتر شماره بدم؟
دختره یه نگاهی به سرو ریخت فواد کردو پنجره رو داد بالا و با رفیقش خندیدن،زدم تو سره فواد:بشین سر جات
بغ کردو نشست رو صندلی:قاطر نابالغ
داشتم صندلی رو گاز میگرفتم،زیاد طول نکشید که برسیم به دانشگاه...تند تند رفتم نشستم رو همون نیمکت قبلی بلکن الیسا بیاد بره و من ببینمش و مانتوشو بدم،هنوز به ماجرایه فواد میخندیدم...الیسا داشت از سمت چپ دانشکده میچرخید تو که بدو بدو خودمو رسوندم بهش:الیسا خانوممممم
چرخید و نگام کرد:بله؟
-ببخشید مزاحمتون شدم
نفسم گرفته بودم چند لحظه گذشت تا قلبم به حالت طبیعی برگرده:مانتو خریدین؟
-نه ایشالله امروز میخرم
کولمو از پشتم چرخوندمو گذاشتم رو زانوم:یه لحظه
داشت زل زل نگام میکرد،موهاشو سفت بسته بود و یه ارایش کم رنگ کرده بود و مانتو زرشکی با شلوار و مقنعه مشکی پوشیده بود و یه کتونی بامزه قرمز که کنار شلوار جین محشر میشد پاش بود،زیپ کولمو باز کردمو روپوشو گرفتم جلوش:من همه تلاشمو کردم که تمیز شه ببخشید بازم
ذوق کرده بود میدونست امروز وقت خرید نداره روپوشو گرفت دستشو جیغ زد،داشت سکته میکرد یهو پرید بغلم:واااای مرسیییی عاشقتتتتتتتم
سریع به خودش اومدو خودشو ازم کند:ببخشید
شوکه شده بودم:اشکال نداره
لبشو گزید و لپاش قرمز شد:معذرت میخوام یه لحظه فک کردم عرفانه
هنوز اون مرتیکه عوضی تو مخش تلو تلو میخورد ساعتمو نشونش دادم:کلاستون دیر نشه
خجالت کشیده بود:توروخدا ببخشید
-اشکال نداره بفرمایید
-ممنونم خدافظ
تندی کولمو انداختم پشتمو بدون نگاه به الیسا راه افتادم سمت دانشکده خودمون،و سریع خودمو رسوندم به کلاس...استاد هنوز نیومده بود با فواد لم داده بودیم رو صندلی های اخرو برا همه دست میگرفتیم،ملینا هم هر چهار‌پنج دقیقه یه بار برمیگشت و لبخند میزد...خوبه حالا تحویلش نمیگیریم انقد پررو شده،یکی از بچه ها که قیافش به رفیقای ملینا میخورد از در اومد تو،چپ چپ نگاش کردم که یهو پرید بهم:چیه ادم ندیدی؟
خندیدم:عه سکینه تویی؟پس گوسفندا رو چیکا کردی؟
کلاس رفت رو هوا ،همه داشتن زمینو گاز میگرفتن فواد زد رو شونمو بهم لایک داد...دختره وسط کلاس وایساده بود و با غرور نگاه میکرد(از اون گونه هایی که فرض میکنن با غرور میتونن ملتو بکوبونن زمین اما همچین موفق نبود)...کلاس یکم اروم گرفت که زدم رو میز و اشاره کردم به صندلیه خالی کلاس:بشین سکینه
کلاس دوباره منفجر شد،خون خون دختره رو میخورد...عجیب بود که ملینا هم داشت میخندید،یه لحظه تعجب کردم پس این دختره اگه رفیق ملینا نبود...رفیق کی بود؟...تند تند قدم برداشت سمت میز استاد و کیفشو گذاشت اونجا:اقای غفاری از این به بعد نمیان و من وظیفه ی تدریس به جای ایشون رو بر عهده گرفتم...
خشک شده بودم،چسبیدم به زمین...همه با‌پوزخند نگام میکردن،اخه سکینه چرا استاد شد یهو...داشتم میمردم که اشاره کرد بهم:شما اقای؟
شیطونیم گل کرد:یوسفی
فواد با مشت اومد تو پهلوم که چرا فامیلشو گفتم...دختره یه نگا کرد تو دفترش:شما فلن بفرما بیرون تا تکلیفتو با رییس دانشگاه مشخص کنم...
دیدم هیچ چیز برای از دست دادن ندارم،وسایلمو جم کردمو درو باز نکرده برگشتم سمتش: ولی سکینه این قرارمون نبود....
سریع در کلاسو بستمو پریدم بیرون،صدای خنده ی بچه ها سالن رو ورداشته بود...لوده بازیم گل کرده بود بعد پنج دقیقه دم در کلاس معطل شدن در زدم و استاد جدید صداش بلند شد:بفرمایید
سریع درو باز کردمو کلمو بردم تو:با سکینه کار داشتم....
تندی درو بستمو بدو بدو از پله ها اومدم پایین،وسط راه نزدیک بود با مخ برم تو زمین...خوب ادمش کرده بودم،خوشم اومد از خودم یارو رو اسفالت کردم...یه لحظه تو دلم خندیدمو بدو بدو رفتم تو سلف و یه نسکافه گرفتم،الیسا نشسته بود رو یکی از میزا رفتم نزدیکش:مشکلی نداره که من بشینم
خودشو جمو جور کرد:اختیار دارید
نشستم روبه روش:تو کلاس نرفتین؟
-استادمون اومده بود سره یکی از کلاس های دانشکده پزشکی...مثه اینکه یه واحدشون مثه ماعه...
خندیدم و یه قلوپ خوردم:امروز دیدینش؟
-اره
-مانتو سبز تنش بود؟
-اره...اومده بود سره کلاس شما؟
شروع کردم ماجرای سکینه رو براش تعریف کردم،طفلی نمیتونست دیگه حرف بزنه از خنده،چهار پنج بار گفت ایول و اخر سر هم مقنعشو درست کرد:وای عالیییی بود...
یهو به خودش اومد:فقط دعا کنین اخراجتون نکنن
-جراتشو نداره
-فامیله رییس دانشگاست
-اوهوع...حالا اگه باهاش خوب بودم،تنها جایی که دستش بند بود شیلنگ مستراح بود...الان یارو شاخ از آب در اومد
بدنم لرزید،الیسا تند تند بستنیشو تموم کرد:اوهوم
دردو اوهوم...فقط لبخند زدم:بیخی از سره ما دیگه گذشته
دستاشو زل زیر چونش:چه خوب که اینجوری فکر میکنین
-چطور؟
-منم همیشه دوست داشتم بیخیال باشم و ککم نگزه...
علنن داشت فش میداد،خودمو کنترل کردم:دیگه دیگه
-نه واقعا،خیلی دوس داشتم که یکم به همه چی کمتر اهمیت بدم...نمیدونم...شایدم اون ادما که اینجوری ان یکم مغزشون ناقصه
-یعنی من ناقص العقلم
خندید:نه اختیار دارین...منظورم دوستتونه
-دهه...
خندید:خب حالا بهتون برنخوره
زل زدم تو چشاش:نه مشکلی نداره
دره کیفشو باز کردو گوشیشو نگاه کرد...از کنار کیفش یه بند دوربین افتاد بیرون،پیش دستی کردم:عکاسین؟
-بله
-چه خوب
-اره راستیتش کنار همه کارام سعی میکنم عکاسی هم بکنم
-از چی عکس میگیرین؟
-بیشتر منظره
-موفق باشین پس یه جورایی همکاریم
کنجکاو شد:عکاسین؟
-نه خب منم هنرمندم
-اها در‌چه زمینه ای؟
-فیلم بردای
به وجد اومده بود:جان من؟
-بعضی اوقات خودمم بازی میکنم،اما بیشتر فواد کاراشو انجام میده
-مثلا چی؟
-چادر سرم میکنم دابسمش میسازم
یکم خیره خیره نگام کرد‌...حمال الان باید بخندی،ضربه زدم به لیوان:گویا خنده دار نبود!
خندید:تلاشتون برا خندوندم قابل ستایشه...
سکوت کرد و جدی ادامه داد:نع
درد و نع...والا ما هر وقت دابسمش درست میکنیم انقد میخندیم اسهال میگیریم حالا این برا ما ادم شده،دختره ی جدی افاده ای...دستامو فشار دادم رو میز:از عکساتون نمونه ای دارین؟
ذوق کرد:اره اره
تند تند دوربینشو در اوردو گرفت جلوم...با یه کلیک رفتم تو عکسا و اولی رو باز کردم:این گوره خره چیه؟
-اون یه نمونه کمیابه
-اها اها
عکس یه گورخر نابالغ رو بین چهارتا گورخر دیگه گرفته بود بعد ادعا داشت کم یابه،زدم بعدی:این عکس پیرمردو قاطر نمایانگر چیه!؟
-کاره سخت
-بعله
خندم گرفته بود،زدم بعدی:این تبلیغ حشره کشه؟
-کدوم؟
-این مگس چش قرمز
-نه اون یه نما از یه مادر مگسه
مادر مگسسسسس؟وات؟
-بعله بعله همش که حیوونه گورخرو قاطرو مگس...حتما بعدی هم یابوعه
زدم بعدی:عه احسانه
داشتم منفجر میشدم،فهمید دارم مسخرش میکنم سریع دوربینشو از تو دستم کشید بیرون و گذاشت تو کیفش:کلاس بعدیتون ساعت‌چنده؟دیرتون نشه
فهمیدم مزاحمم،از جام بلند شدم:فلن
-بای بای
از سلف زدم بیرون دیدم فواد داره تو محوطه میدوعه،سریع خودمو رسوندم بهش:به کجا چنین شتابان؟
-برو کنار ریخت
هولم دادو بدو بدو هجوم برد به دسشویی...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    خندیدمو راه افتادم...هنوز از اتاقک یک متری دسشویی که همه چی توش پیدا میشه از جمله سوسک و موش و‌مارمولک و نوشته ها و یادگاری های ملت غیور ایران رو درو دیوار دسشویی برای ایجاد سرگرمی هنگامی که اون تویی و حوصلت سر رفته که واقعا باز ایجاد لحظات طرب و شادی میشد و دیگه اصلا با اون وضعیت دوس نداشتی از دسشویی بیای بیرون،اما یدونه شیلنگ تمیز و سالم نبود...یه افتابه قرمز کنار همه دسشویی ها بود که یه موقع نری اون تو ببینی زدی به کاهدون،بیرون نیومده بود...وایسادم و تکیه دادم به یکی از شیر هایی که جلوش دست میشورن و اصولا هیچکس ازشون استفاده نمیکرد،داشتم دیوونه میشدم...از یه طرف بو اذیت میکرد از یه طرف دل و روده نا سالم دانشجویان وطن صداهایی با پژواک های وحشتناک و دلهره اور تولید میکرد...فواد تندی از یکی از درها پرید بیرونو شلوارشو تکون داد و اومد وایساد کنارم به دست شستن:افتابه نداشت...
    یکم مکث کرد:شیلنگ و شیر هم نداشت...
    یکم دیگه مکث کرد:کاسه توالت هم نداشت...
    داشتم از خنده میمردم،فواد با فشار دستاشو میشست:یه راه آب داشت فقط...از تو کارتون های بقلش هم یدونه دستمال کشیدم بیرون دیگه خلاصه کار خودمو راه انداختم...
    دستاشو با پشت شلوارش پاک کرد:جان تو نمیدونستم اون اتاقک اخریه انباریه...رفتم تو خواستم برگردم ولی دیگه خیلی دیر شده بود...
    خندیدم:خاک تو سرت
    بدو بدو از در دسشویی اومدیم بیرون،یه دختره دیگه هم همزمان با ما از دسشویی زنونه خارج شد...دستاشو با احتیاط تکون میداد و با نوک انگشت شالشو درست میکرد،فواد چرخید سمتمو اشاره کرد به دختره:یه جوری افاده میاد انگار چن دقیقه پیش من بودم ریدم...
    سعی کردم جلو دختره نخندم:فواد خفه شو میشنوه
    دختره کماکان داشت با فیسو افاده حرکت میکرد فواد چرخید سمتش:برو دستاتو مثه ادم بشور حالمونو بهم زدی
    دختره کوپ کرده بود،ولی گویا برای فواد همچین هم مهم نبود...راه افتادیم و رفتیم تو سالن اصلی فواد داشت از پله ها میرفت بالا که چرخید نگام کرد:تو که سره کلاس نمیای گمشو برو یه مایو بگیر برای خودت میخوام ببرمت استخر بهت شنا یاد بدم
    -فواد جان مادرت بی خیال شو
    -زر نزن کم مسخره شدی پیش ملینا،گمشو برو بخر من ساعت ۱۲ اینجا باش یه ساندویچ بزنیم راه بیوفتیم...
    حال کل کل نداشتم سوییچ فواد دستم بود رفتمو نشستم تو ماشینشو راه افتادم...
    ***
    -جووون چه ماه شدی قندکه من
    -جم کن خودتو لوس نشو
    خندید و زد به کمرم:بیا بریم خودم یادت میدم،من به چهارتا از بچه های فامیلمون شنا یاد دادم اونم چی؟تو یه جلسه...
    -دیگه زر نزن
    -جان اروین
    -مرگه خودت
    وسایلمو چپوندم تو یکی از کمدها و بدو بدو پشت سر فواد راه افتادم،با احتیاط پامو گذاشتم توی قسمت کم عمق و چرخیدم سمت فواد:بوی کلر داره خفم میکنه
    اشاره کرد به یه پسر کوچولو که کنار باباش بود:دو دقیقه زودتر میجنبیدی میفهمیدی فقط بوی کلر نی...
    -ها؟
    -اون کره خر گند زد به آب استخر
    سریع از اب پریدم بیرون و دستمو کشیدم به تنو بالم:کثافت
    -گمشو برو تو باو اینجا این چیزا طبیعیه
    خندیدم و اروم دوباره برگشتم تو قسمت کم عمق و فواد هم اومد تو اب و کنارم وایساد:خب شروع میکنیم
    -شروع کنیم
    یهو دیدم هولم داد تو قسمتی که عمقش به دو سه متر میرسید:سعی کن زنده بمونی
    داشتم خفه میشدم،تصمیم گرفتم قبل از مرگم چهاربار لعنتو نفرین کنمش...مونده بودم چیکار کنم آب رفته بود تو حلقم و قدم هم به بالای اب نمیرسید تند تند از زیر اب پامو محکم کردم رو زمینو بدون هیچ تقلایی خودمو کشید سمت کم عمق و سرم از اب اومد بیرون،داشتم سکته میکردم اما خودمو جلوی اون ملت عظیم حفظ کردم...فواد نشسته بود لبه ی استخر و داشت با یکی از غریق نجات ها حرف میزد:الان خودش میاد شما غصه نخور
    مرده هول شده بود:اقا مگه نگفتی بلد نیس جوون مردم خفه میشه ها
    -هیچیش نمیشه باو
    چشمش افتاد به من:بیا دیدی گفتم هیچیش نمیشه
    سریع خودمو کشیدم بیرون و یه پس گردنی مشتی نثار فواد کردمو راه افتادم به سمت در خروجی سالن،فواد تند تند پشتم اومد:چطور بود؟
    -خفه شو
    -عه
    -اره
    -اما خوب سعی کردی زنده بمونیا
    -اگه مخم کار نمیکرد الان باید با نعشکش بر میگشتم
    -اخی عمو بمیره برات چقد تو ظریفی...مرتیکه گردن کلفت
    زد رو شونم،پریدم بهش:گمشو حوصله ندارم
    -عه
    -بله
    سریع لباسامو پوشیدمو کلاه سوییشرتمو انداختم سرم و زدم بیرون...اصلا حوصله نداشتم با فواد حرف بزنم،خندم هم گرفته بود اما تلاش کردم جدی باشم...کل راهو تا خونه پیاده رفتم،سوییچ زاپاس فواد تو جیبم بود اما نمیخواستم حتی نگاش کنم...یه کتک حسابی بهش بدهکار بودم،حمال زهلم ترکید...سرمو خوب خشک نکرده بودم،باد میزدو سر دردمو بیشتر میکرد...رسیدم دمه در خونه،ماشین فواد جلوی در پارک بود،لگدی نثار لاستیکش کردمو درو باز کردم و رفتم تو...نشسته بود رو اوپن و سعی میکرد اسکوپ بستنی درست کنه و هی خراب از اب در میومد،سوییشرتمو در اوردمو رفتم جلو : اصلا فکر نکن که میتونی از دلم در بیاری...
     
    آخرین ویرایش:

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    دستشو که بستنی مالیده بود بهش لیس زدو چشمک زد:باشه باشه
    افتاده بود به جون کارتون دور بستنی و سعی میکرد از شرش خلاص شه...
    راه افتادم سمت اتاق:کمک میخوای؟
    -والا مثه خر تو گل گیر کردم
    سشورارو از رو میز برداشتم،هر چی چرخیدم پریز خالی پیدا نکردم اومدم وایسادم کنار اوپن و دوشاخه یخچالو جدا کردمو سشوار رو روشن کردم،فواد به این رفتارام عادت کرده بود کماکان داشت تلاش میکرد و هی اسکوپ هارو میکوبوند تو کاسه های رو به روش،فواد پشتش به من بود...احساس کردم داره صدام میزنه سشوارو خاموش کردم:ها؟
    چرخید نگام کرد:من چیزی نگفتم
    باز توهم زده بودم،روشنش کردمو دست کشیدم بین موهام...دیدم باز داره صدام میکنه،سشوارو گرفتم اونور:فواد مسخره کردی؟
    چرخید باز نگام کرد:من که چیزی نگفتم
    اعصابم خرد شدو بیخیال شدم:خوبیه کچل بودن همینه دیه،اصلا لازم نی سشوار بکشی‌که هی وسطش فک کنی یکی داره صدات میزنه...
    خندید و دستشو دراز کردو دوشاخه یخچالو وصل کرد،خندش گرفت:چرا اینجوری صدا میده؟....حالا انگار یخ های قطب جنوب کاره اینه خوبه هر وقت درشو باز میکنی مگس ها دارن توش افتاب میگیرن...
    خندیدم:تموم نشد!؟
    -چی؟
    -اون بستنی ای که کم مونده بشینی روش،به همه جات مالیدیش...با پا درستش کنی خیلی تمیز تر در میاد
    -خو یکم کمک کن من بابام بستنی ساز بود،مادرم بستنی ساز بود...من کیم با بستنی سرو کار داشته که من بهره بـرده باشم؟
    هوفی کشیدمو از رو مبل پاشدمو رفتم کمکش:بیخی نمیخواد اونجوریش کنی
    چاقو انداختم تو مشمع دور بستنی و سفرش کردم و یه کاسه بزرگ اوردمو همشو برگردوندم تو کاسه:بخور تا اب نشده
    رفتم بالای اوپن و نشستم روبه روش و شروع کردی به نوش جون کردن...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    جفتمون سعی میکردیم تند تر بخوریم که سهم اون یکی رو هم صاحاب شیم،یه قاشق کندمو گذاشتم دهنم:شاید باورت نشه...
    سرشو اورد بالا:چیو؟
    -بردم روپوشو دادم الیسا پرید بقلم
    -دروغ؟
    -جان تو بدبخ انقد ذوق کرد،بعدش هم کلی معذرت خواس که ببخشید فک کردم عرفانه و این حرفا
    خندید:چهار روز دیگه میبینی داری از دم دانشکده رد میشی الیسا و اروین چسبیدن به هم دارن عشقشونو نثار هم میکنن...
    خندیدم:چرت نگو دیه تصادفی بود
    -اره از این کارا تصادفی زیاد انجام شده
    تصورش یکم اذیتم میکرد موضوع رو منحرف کردم:سکینه چی گف بعده من؟
    -هیچی باو بدبخت تا اخر کلاس دستاش میلرزید
    -ایولللل اینههههه
    بستنیمون کم کم داشت تموم میشد مغزم یخ زده بود:فواد امشب اینجا پلاسی؟
    -چطو؟
    -چطور و درد خو باس یه چی بپزم بریزی تو خندق بلا
    -والا ما هر وقت اومدیم اینجا تو سوسیس تخم مرغ گذاشتی جلومون
    -از سرت هم زیاده
    پریدم پایینو سه تا تخم مرغ کشیدم بیرون...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    یه هفته ای بود که از یه ماه میگذشتو منه فلک زده پیشرفت نداشتم هیچ،پسرفت هم داشتم...مونده بودم چیکار کنم لم داده بودم رو نیمکت جلوی دانشکده،الیسا پنج روزی میشد که دانشگاه نمیومد ملینا میگفت رفته ترکیه و امروز فردا بر میگرده...دانشجو ها بدو بدو از جلوم رد میشدن،سرمو تکیه دادم به نیمکتو چرخوندم رو به آسمون...ابر ها اروم اروم رد میشدن،انقد زل زدم بهشون که حرکتشونو میتونستم تشخیص بدم...وضعیت اسمون همچین ها خوب نبود،افتاده بود رو دوره بارون و بیخیال هم نمیشد...صدای کفش ها وقدم زدن های فواد آشنا بود ،تندی اومد و وایساد کنارم...از بچگی صدای خوردن یا نوشیدن ملت اذیتم میکردم مخصوصا وقتی فواد شروع میکرد به لوده بازی،چشمامو اروم باز کردم دیدم آب معدنی خریده داره میخوره...یه نفس همشو خورد و بعد هم از آب سرد کن کنار نیمکت برای پر کردنش کمک گرفت،سرمو تو همون حالت چرخوندم سمتش:این چه کاریه؟
    چشش چرخید سمتمو رفت رو دستش:شاید یکم از اون مواد معدنیش به دیواره ها چسبیده باشه
    بطری رو آروم و نرم تو دستش تکون داد که مثلا مواد معدنیش جدا شه،سرشو چرخوند و ملت رو نگاه کرد:تیپ میزنی میای دانشگاه سگ هم پیدا نمیشه برات هاپ هاپ کنه حالا که لباسای پاره ی تورو پوشیدم همه ۸۰ میلیون نفر ایران اینجا جلسه رسمی برگزار کردن منو نگاه کنن...
    خندیدم:از سرت هم زیاده
    -والا الان نگاه خشتک این شلواره پارس
    یکم گشاد گشاد راه رفت که بفهمم خشتکش پارس...چرخیدمو عادی نشستم:بعد از ظهر که برگشتیم بدوزش...
    سرشو گرفت بالا و اسمونو نگاه کرد:من چتر نیوردم نکنه بارون بیاد
    -من دارم تو کیفم
    -یه جور میگه دارم دارم...دفعه قبل هم داشتی،والا ما که چیزی ندیدیم،انقد خیس شده بودم تو نافم آب رفته بود در نمیومد اخر سر مجبور شدم برم پیش دکتر...هنو جاش درد میکنه تازه
    دستی رو شیکمش کشید،خندیدم:گمشو برو سره کلاس الان سکینه میاد
    ساعتشو نگاه کرد:باشه فلن
    بدو بدو دویید و رفت،سکینه دیروز احضارم کرد مدیریت...با رییس دانشگاه طی کردیم که من سره کلاساش نرم عوضش امتحان اخر ترمو بدم،ملینا قبول کرده بود بهم جزوه بده...هر دفعه ازش میگرفتم دو تا گل رز خونی خشک شده از لاش میوفتاد.‌..خدا نکنه یکی مجذوب جذابیت بی نهایتت بشه،با خودم خندیدم...دلم به حال ملینا میسوخت،الکی وایساده بود منتظره من...سرمو دوباره گرفتم بالا،یه قطره بارون خیلی نرمو لطیف افتاد صورتم...چشمامو باز کردم،یکی هم افتاد تو چشمم...حالا کور شده بودم،چشممو داشتم به همه جا میمالیدم که خوب شه،اشکم در اومده بود...لامصب اسیدی که میگن همینه دیه،چشمو سوزوند حمال...داشتم با چشمم ور میرفتم که بارون شدت گرفت،همه رفته بودن سره کلاس ها...چتر رو برای فواد اورده بودم،خودم با خیس شدن مشکلی نداشتم ولی از ترس خیس شدن کتاب های توی کیفم چترمو باز کردمو گذاشتم روش...موهام کاملا خیس شده بود و افتاده بود،یکی تند تند داشت با قدماش از بارون فرار میکرد،یه کلاسور رو سرش گرفته بود...مانتو و شالش تقریبا خیس شده بود کفش های پاشنه بلندش هم در معرض لیز خوردن بودن،سریع از کنارم رد شد وسایلمو ورداشتمو دوییدم دنبالش:الیسا خانوم
    برگشت نگام کرد،صورتش خیس شده بود،بدو بدو خودمو رسوندمو چترمو گرفتم بالای سرش...لبخند زد:ممنونم،ولی خودتون
    -من عاشق بارونم
    نگاهش داشت دیوونم میکرد،قلبم تند تند میزد چن لحظه خیره شد تو چشمام:چشمتون
    -جان؟
    -قرمزه
    -آب رفته توش
    خندید:پس عاشق بارونین
    لبخند زدمو شونه بالا انداختم،یهو به خودش اومد:وای کلاسم دیر شده مرسی خدافظ
    تو راه چند بار نزدیک بود بیوفته زمین ولی خودشو جمو جور کردو تا ساختمون اصلی دانشکده شیمی دویید،با نگاهم دنبالش کردم...لبخندش،قیافش،چشماش،لپاش که هی قرمز میشد...همه رو دوس داشتم،وجود الیسا برام مهم شده بود...باید هر جور شده این سه هفته باقی مونده رو مخ میزدم...سرمو‌گرفتم بالا،لامصب...یه قطره دیگه کم مونده بود چشام در بیان،بدو بدو از بارون فرار کردمو رفتم تو سلف و یه قهوه ی داغ و کیک گرفتمو نشستم...بارون کم کم داشت سبک میشد،صدای بارون که محکم میخورد به شیشه ی سلف روانیم میکرد...بوی قهوه مستم کرده بود،لم دادم رو صندلی و فقط خیره شدم به جلوم...یه ساعتی میگذشت ولی هنوز فکرو خیال دست از سرم بر نمیداشت،دوتا قهوه ی دیگه گرفته بودمو تمومشون کرده بودم،تلخیش دهنمو گس میکرد دوسش نداشتم...اما خب،از وقتی ملینا گفته بود الیسا قهوه و کیک شکلاتی دوس داره،زبونم برای گرفتن چیز دیگه ای نمیچرخید...انگار نمیتونسم،یه چیزی نمیذاشت...یه چیزی خیلی قدرتمند تر از حس سماجتم نسبت به مریم،با صدای بشگن فواد به خودم اومدم،فنجون قهوه ی چهارمو کوبندم رو میز،ملینا یه ور میز نشسته بود‌و فواد اونورش....شونه ای بالا انداختمو خودمو از سلام دادن معاف کردم،ملینا جزوشو هول داد سمتمو لبخند زد:گفتی خودکار رنگی دوست نداری،همه رو با مشکی نوشتم...یعنی اصن دستم نرفت که رنگی هارو بردارم...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    یاد افکار چند لحظه پیشم انداختمو پوزخند زدم:ممنون
    فواد یدونه‌چیپس کش رفته بود و سفرش کرده بود:تو هپروت بودیا
    یدونه از چیپساشو ورداشتم:خفه شو
    ملینا هم با فیس و افاده و سه تا گازو چهارتا ترمز و شیش تا نیش ترمز میخورد،فواد چرخید سمتم:تولد یکی از بچه ها بود،سکینه رو اسکول کردیم براش اهنگ زدیم رقصیدیم
    خندیدم:جون من؟
    -مرگه تو
    فواد تو این فاصله یه ساقه طلایی کش رفتو به زور یه دونشو کشید بیرونو زد رو قهوه ی نصفه نیمم،داشتم نگاش میکردم...که یهو گند زد:بیا،چپ چپ نگا کردی شیکست غرق شد
    نگا انداختم تو فنجون،دیدم فقط یه بیسکوییت توشه و خبری از قهوه نیست...فواد هم یه نگاه انداخت:قدرت مکشش از جاروبرقی المانی مامانم بیشتره لامصب
    بعد هم به زور انگشت سعی کرد بکشتش بیرون و بندازتش تو دهنش،هنوز ذهنم درگیر حرفای فواد بود:رقصید؟
    -کی؟
    -سکینه
    ملینا خندید:اووو نه بابا هنو به اون لِوِل نرسیده،فلن در همین حد باهاش کار کردیم تقریبا میشه گفت ‌ basic ‌عه
    رو کردم بهش:حیف من نیستم
    غرق شد تو چشام:اوهوم
    فواد هنوز مشغول لیوان و بیسکوییت بود که دستشو کشیدمو از ملینا معذرت خواستمو زدیم بیرون،فواد برگشت عقبو نگا کرد:ساقه طلایی غرق شدم...های های
    مثه بچه ها داشت لوس میشد زدم پس گردنش که خفه شه ،بعد ادامه دادم:تولد میتونی بگیری؟
    -ها؟
    -تو خونتون،تولد میتونی بگیری؟مامان بابا رو بفرسی شمال
    -نچ
    -خونه الی چی؟
    -ببخشیدا ولی خونه امیره
    -خفه
    -نمیدونم شاید بذارن،حالا برا کی؟
    -برای تو
    -چی؟من متولد تیرم ها یکم حساب کتابات اشتباه شده
    -خفه شو گوش کن چی میگم،زنگ بزن به امیر بگو خونش برا پس فردا شب غصبه منه...میخوام الیسا رو ببرم هم الی ببینتش هم اینکه بیشتر باهاش اوخ شم
    -بابا عاشققققق
    دست کشید رو لپمو چندبار ضربه زد:الهییییی
    هولش دادم:گمشو برو زنگ بزن به امیر من میرم جزوه رو بردارم...
    بدو بدو رفتم سمت سلف،ملینا هنوز اونجا نشسته بود و داشت با چیپس رو به روش بازی بازی میکرد،پشت صندلیشو فشار دادمو یکم هولش دادم جلو و چرخیدم خم شدم جلوش:میای تولده فواد؟
    -مگه تیر نیست؟
    وای خدا این از کجا میدونست،سعی کردم سریع متقاعدش کنم:فواد تیر ایران نیست،الان تولد گرفته که بچه ها باشن...گفت به تو هم بگم بیای
    -تو هم میری؟
    -داداشمه ها مگه میشه نباشم؟
    -باشه منم میام
    زدم رو پشت صندلیشو چرخیدم جزوه رو برداشتم،سعی کردم یه جور رفتار کنم انگار که مثلا یهویی به ذهنم رسیده:راستی،به اون دوستت هم بگو،اسمش چی بود؟اها الیسا...به الیسا خانوم هم بگو
    -حتمااا فقط جوش چه جوریه؟
    -یعنی چی؟
    -مثه مهمونیه صمدیه؟
    -تا بچه ها چقد پایه باشن،حالا شما برای احتیاط با خودت یه شال بیار
    خندید،از خوشحالی داشتم منفجر میشدم،رندانه چشمکی زدمو زدم بیرون...کف دستامو مالیدم به هم ،باید یادم باشه به ملینا ادرس بدم،رفتم وایسادم پیش فواد دیدم داره با امیر کلنجار میره:نه باو ما خودمون ناموس داریما،نمیذاریم انقد باز باشن
    نمیدونم امیر از پشت خط چی گفت ولی فواد تشکر کردو گوشیو قطع کرد:حله اروین
    داشتم منفجر میشدم:برو چندتا از پسرای درس خون و خوبو دعوت کن،به رفیقای ملینا هم بگو
    غر غر کرد:عجب گیری افتادیما
    هولش دادم:گمشو برو دیگه
    انگار دنیا رو بهم داده بود،فقط دعا دعا میکردم که الیسا قبول کنه...وای خدایا شکرت که جور شد،مرسی نوکرتم...فقط دل این دختره رو نرم کن به خدا هیچی دیگه نمیخوام...یکم دلش نرم بشه منو دوست داشته باشه،خدایا چاکرتم...با حرکت موزون راه افتادم سمت سالن،کلاس بعدی با مکتبی بود...و نباید دیر میرسیدم...کولمو سر جاش سفت کردمو بدو بدو از پله ها رفتم بالا و نشستم تو کلاس...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    همه‌ چیز داشت عالی پیش میرفت،رفتم تو اتاق الی اینا که یکم موهامو صافو صوف کنم...گوشیمو گذاشتم رومیزو مشغول شدم
    -قربون داداشم برم
    چرخیدم،الی تو آستانه ی در وایساده بود و داشت نگام میکردم...یه پیرهن فیروزه ای تنش بود و به اجبار امیر یه شالی همینجوری سرش کرده بود،سر تا پاشو نگاه کردم ولبخند زدم:خوشگل شدی
    لپاش گلی شد،دستی به لباسش کشید:حالا این دختره چه مدلیه؟
    -بذا بیاد خودت ببین
    -اهان...ب خوشگلیه من هست؟
    لوس بازیش گل کرده بود،خندم گرفت:بعید میدونم به تو برسه
    خندید:خو پس خوبه...
    چرخیدم سمتش:تیپم خوبه؟
    یه بولیز مردونه بنفش پوشیده بودمو استینامو داده بودم بالا،با همون شلوار مشکی جین همیشگی...الی مجبورم کرده بود از این شال مزخرفا که میبندن به گردن ببندم و از مال امیر یدونه مشکیشو بسته بود گله گردن،یکم اومد جلوتر:ماه شدی...
    فاصلمو باهاش کم کردم،زل زده بود بهم...بدنش میلرزید نمیفهمیدم یهو چش شده،بازوهامو دورش حلقه کردمو سرشو فشار دادم به سینم،آروم دست کشیدم رو موهاش:چیزی شده؟
    بغض نفساش داشت دیوونم میکرد...پیرهنمو تو دستش مچاله کرده بود و حرکت نمیکرد،شالش افتاده بود...موهاشو دادم پشت گوشش:نمیگی به آروین؟
    خفه شده بود،دستاشو اروم حرکت داد دور گردنم:فکر نمیکردم حتی فکر کردن به اینکه کسی بخواد تورو با من شریک باشه چقد سخته...
    سرشو گذاشت رو شونم و با دستاش که پشتم حلقه زده بودن بازی بازی کرد،دست کشیدم رو کمرش و چندتا ضربه کفه دستی زدم:برای منم سخت بود...اما الان اصلا احساس نمیکنم تو برای امیری،هنوزم مال خوده خودمی...هیچ کسه دیگه ای هم مثه امیر نمیتونه تورو از من بگیره
    نفساش آروم شدن:واقعا؟
    -آره خوشگله من
    قلبش اروم گرفته بود،لرزشش کمتر شد...اومد عقب تر و زل زد تو چشمام:قول؟
    -قول
    تندی صورتشو اورد جلو و لپمو بـ*ـوس کردو در رفت،اساسا عادتش بود...خجالت میکشید فرار میکرد،خندم گرفته بود برگشتم گوشیمو برداشتم...فواد داشت زنگ میزد،رفته بود چندتا خرده ریزه که جا مونده بودن رو بخره:الو؟
    -الو آروین
    -چیه؟
    -آقا من این دلستر رو چی بخرم؟
    یکم مکثیدم:هر چی خودت دوست داری
    دست کشیدم به گلوم:فقط لیمویی باشه
    خندش گرفته بود:ممنونم که حق انتخابو بهم دادی
    -زود باش بیا الان میرسن میگن صاب تولد رفته دلستر بخره
    -برسن بهشون میگم چاخان کردی...
    الی و امیر و فواد فقط از جریان خالی بندیه تولد خبر داشتن
    -باشه فلن خدافظ
    -فلن
    از اتاق اومدم بیرون،الی نشسته بود کنار امیر و داشت بچه بازی در میورد...نشستم روبه روشون و به الی اشاره کردم:امیر اذیتت نمیکنه که؟
    خندید:عشقه منه اذیت کجا بود
    الی بی توجه به من داشت ادامه میداد،بعضی اوقات پشیمون میشدم که چرا ۱۸ سالگی شوهرش دادیم...اما از امیر مطمعن بودم،ولی خدایی تو سن پایین ازدواج کردن مثه اینه که مهمونیو تو ساعت ۹:۳۰ ترک کنی،برا خودم لبخند زدم،صدای زنگ آیفون بلند شد...به مهمونا گفته بودیم یکم رعایت کنن و زیاد باز نباشن،کمو بیش حرفمونو گوش دادن...دور الکلی هارو هم به خاطر امیر مجبور شدیم خط بکشیم و فقط به آب پرتقال و آب البالو خلاصش کردیم...فواد مسخرشو در اورده بود یه اهنگ تولدت مبارک گذاشته بود،هی باهاش قر میداد شاباش جمع کنه...کل سالن رو با بدبختی تزیین کرده بودم حالا هی این دستاشو بلند میکرد میخورد به تزیینا،همه مشغول شده بودن و فقط فواد داشت هنر نمایی میکرد،بدو بدو از کنار میزی که الی برای مهمونا چینده بود رفتم سمت فواد و کاسه رو هول دادم تو بقلش و دهنمو بردم دمه گوشش:میشینی یا یه جوری قلم پاتو بشکنم که دیگه نتونی پاشی
    شوکه شد :خر وحشی
    -عمته
    -عمه ی خودته
    -اصن خودتی
    -خودتی
    -نه تویی
    -تویی
    هولش دادم سر جاش و براش خطو نشون کشیدم که دیگه پا نشه و رفتم پیش ملینا و الیسا که ته سالن دور از همه نشسته بودن:خوش اومدین
    الیسا یه پیرهن مشکی ساده تنش بود و یه شال و برعکس انداخته بود رو گردنش که دسته های شال پششتش اویزون بودن...موهاشو باز کرده بود و به یه گلسر کوچولو برای جمع کردن موهای جلوی صورتش استفاده کرده بود،سری تکون داد:ممنون
    ملینا پرید وسط:اروین تو و دستمال گردن؟
    صافش کردم:تنوع است دیگر
    خندید،یه پیرهن سبز که آستین های سه ربعی داشت پوشیده بود،ساتن بودن پیرهن یکم چشممو اذیت میکرد اما براقیتش جالب بود...سینش تقریبا باز بود اما خب خود الیسا دکمه های بالای پیرهنو نبسته بود،موهاشو محکم گوجه ای سفت کرده بود پشت سرش و یه ارایش کم رنگ داشت...دید زیادی دارم نگاش میکنم،خندید و اشاره کرد به کیفش:گفتی شال بیارم اوردما
    لبخند زدم:کاره خوبی کردی
    نشستم رو مبل کنار الیسا:احسان و فرزانه نیومدن؟
    -میان
    دهه لعنت بهت،من اگه میخواستم احسان باشه که خودم میومدم خونتون لازم به دعوت نبود،نا امید شدم:اها
    چرخید و تو صورتم لبخند زد:بابته چتر...ممنونم
    -خواهش باو چیزی نبود که اختیار دارین
    درست حسابی نمیتونستم حرف بزنم،نگاش که میکردم دستام میلرزید حواسم پرت میشد...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    جمله رو خیلی اوقات غلط غولوط میگفتم...باید سرمو مینداختم پایین اما نمیتونستم قید چشماشو بزنم،سعی کردم جو رو‌گرم کنم:احسان نمیخواد زن بگیره
    پوزخند زد:کی به اون زن میده؟
    ملینا با گوشیش مشغول شده بود ولی هر چند وقت یه بار سرشو میورد بالا که ببینه ما چی داریم میگیم،یکم خم شدم سمت الیسا:خوبه که...همین فرزانه رو بگیره
    -اووو نه بابا فرزانه که دوس دخترشه به درد زندگی نمیخوره
    خودشون هم میدونستن دختره وله،سعی کردم خودمو کنجکاو نشون بدم:یعنی چی؟
    -عاقل نیست...
    -منظورت از عاقل چیه؟
    پیرهنشو یکم مرتب کردو سعی کرد بکشتش رو پاش:عاقل؟...ام خب مثلا...یه دختر عاقل عاشق میشه اما نمیبوسه،گوش میسپاره اما باور نمیکنه،و ترک میکنه قبل از اینکه ترکش کنن...
    -این بیشتر شبیه دختر مشکوک بود تا عاقل
    خندید:حالا دیگه،بداهه بود...
    -اما به تموم بداهگی قشنگ بود...
    چشماش برق زد:ممنون
    -خواهش
    لبخند زد،ولی زود خودشو جمو جور کرد...گوشیش داشت زنگ میخورد...اشاره کردم بهش:گوشی شماس؟
    -اره
    -خب...چرا جواب نمیدی؟
    -حوصله ندارم
    -خو جواب بدین بگین حوصله ندارم
    خندید...محو‌ شدم تو چشماش،سرشو انداخت پایین:همین که بخوام به کسی بفهمونم که حوصله ندارم خودش حوصله میخواد که من ندارم...
    خندیدم:تکست زیاد میخونین؟حرفاتون یکم اشناست
    سرشو اورد بالا:زیاد مینویسم...
    -گویا هنر زیاد دارین
    -نمیتونم ارامش داشته باشم،همش باید سرم مشغول باشه...
    -اما من ارامشو تو چشاتون میبینم...
    -عرفان که اینطوری میگفت،اما خب زیاد مهم نیست...منم یه دخترم مثه بقیه ی دخترا شاید وجودم آرامش بخش نباشه،اما همین که حرص بعضیا رو در میاره برام کافیه...
    خندیدم:جالبه
    -تا حدودی...
    -اما خب...این حرص درار بودن...
    -خب؟
    -من دوسش دارم
    خندید:شوخی میکنید
    -نه بی شوخی
    از هر ترفندی استفاده میکردم که تو دلش جا شم...
    یه نگاهی به سرو وضع خونه انداخت:اینجا خونه اقا فواده؟
    -نه بابا فواد گور نداره کفن داشته باشه...خونه داداششه که‌میشه داماده ما
    -اهان،افتخار اشنایی نمیدن خواهرتون؟
    -میاد الان
    -بعله...اول احساس کردم خونه ی شماست که انقد راحتین
    -نه باو منو این همه خوشبختی محاله
    خندید:جالب بود
    -خدایی...خداروشکر من زیاد پولدار نشدم و الا باید صبح چایی و شیر و آب پرتغالو با هم میخوردم...اسهال میشدم
    کم کم خندش به ریسه تبدیل شد:بامزه حرف میزنین
    میخ شدم تو چشاش:ممنون
    ملینا داشت زیر زیرکی نگاه میکرد که پرید وسط سکوت بینمون:خانومه بی حوصله...
    الیسا نگاهشو جمع کرد:جونم؟
    -برو یه چی وردار بیار بخوریم
    پیش دستی کردم:من میارم من میارم چی میخورین؟
    -ممنون
    -خواهش میکنم
    خم شدم و منتظر شدم بگن چی میخوان که‌ملینا یکم چشاشو چپو چول کرد:هر چی خودت فکر کردی خوشمزست
    بلند شدمو سه تا کاپ کیک شکلاتی کش رفتمو کنارش یه عالمه خرتو پرت ریختمو با دوتا لیوان آب میوه برگشتم:از خودتون پذیرایی کنین تا من برم پیشه الی...الیسا سرشو چرخوند:الی؟
    -ابجیمه...اسمش الهامه
    -اهان
    بدو بدو خودمو رسوندم تو آشپزخونه الی و فواد داشتن بحث میکردن،الی پشتش بهم بود:این که وله که
    -نه به خدا انقد دختره خوبیه
    -والا همه سینش بازه
    -مهمونی مختلطه ها
    -چه ربطی داره اون دختره که سبز تنشه هم میتونست باز بپوشه...
    با انگشتم ضربه زدم به اوپن:چرا نمیرین بین مهمونا؟
    الی پرید بهم:این دختر وله چیه میخوای بگیری؟
    چرخیدمو یه نگاه به الیسا انداختم:چشه؟
    -این چیه پوشیده؟
    -خو شال انداخته روشونش
    -شونش؟شبیه طناب دار شالو پیچونده به حلقش...
    خندیدم:عه زشته
    -والا
    -خو حالا من چیکار کنم؟
    -این کاهوعه اسمش چیه؟
    -چیییی؟
    فواد خندید:ملیناعه
    -همون،اینو بگیر خوشگل تر هم هس کم حرف هم هست...تازه به پایه منم نمیرسه معلومه تو سری خوره
    خندیدم:خوبه موقع خواستگاری خودت هم به این دید نگات میکردن؟
    فواد داشت با لبخند ژکوند نگامون میکرد،که الی سعی کرد اروم تر حرف بزنه:اولن که غلط کردن...دومندش من خواهر شورما،خواهر شوهر باید حرف بزنه
    -زشته الی انقد‌جنگجو نباش
    -من نمیذارم اینو بگیریا،از قیافش خوشم نمیاد مارموزه
    -الی عه بسه
    لبشو جویید:اصن به من چه برو بگیرش پدرتو در بیاره،با اون سگه چشاش،دختره ی ایکبیری
    به فواد اشاره کردم که الی رو کنترل و اروم کنه و بیاردش،اونم یه سری تکون داد که حله...نشستم کنار امیر،با رفیقامون جم شده بودن و میگفتن میخندیدن،حالا فواد هم یه سری خرخونو دعوت کرده...هی از لحاظ علمی مسئله رو بررسی میکردن...سعی کردم با جمعشون اوخ شم که الی اومد نشست اونوره امیر،از پس کله ی امیر صداش زدم...چرخید و سرشو کج کرد:برو بگیرش من اصن لال
    -واااای عاشقتم ومنتهی دور از جون
    -من نمیدونم خودت مامانو یه جور باید راضی کنیا
    -باشه اون با من
    -حالا برو خر کیف شو
    تو دلم عروسی بود وای فواد نوکرتم...جامو عوض کردمو برگشتم پیش الیسا:لباستون قشنگه
    خون‌خونه ملینا رو میخورد،الیسا یکم یقه ی نداشتشو درست کرد:ممنونم
    -به بدنتون میاد
    گند زدم،این چه حرفی بود
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    الان میگه پسره هـ*ـوس بازه،منتظره یه فرصته دخلمو بیاره سریع حرفمو برگردوندم:یعنی فیته تنتونه...خودتون دوختینش؟
    یکم چشاش گرد شد ولی به حالت اول برگشت:دیگه هنرامو پیاده کردم روش
    -بعله بعله زیباست
    -تشکر
    فواد منتظر شد بحثه کیکو شام تموم شه تا ولومو ببره بالا و بپره وسط قر مشتیه رو بده...کم کم بهش چند نفر اضافه شدن،ملینا هم بلند شد و رو کرد به من:میای؟
    -نه
    شونه هاشو بالا انداختو رفت،الیسا هنوز نشسته بود و داشت جمعیتو نگاه میکرد،رومو برگردوندم سمتش:ولی احسان به فرزانه میادا
    خندید:بس کن عه
    اولین بار بود که از فعل« تو» استفاده میکرد،خر کیف شدم:چشم
    -نگو چشم
    وای خدایا داشتم سکته میکردم:چرا؟
    -از چشم گفتن بدم میاد
    -چشم
    خندید:دیوونه
    ساکت شدم،داشتم منفجر میشدم...یعنی اونم دوسم داشت که اینجوری حرف زد؟وای خدایا بهم گف دیوونه...۱۰ روز از سی روز گذشته بود و داشتم یه سری چیزا رو به دست میوردم...نمیدونستم چی بگم فقط سعی کردم سکوت کنمو چشم بدوزم بهش،سرشو انداخته بود پایین یهو متوجهم شدو زل زد تو چشام:بدم میاد یکی اینجوری نگام کنه
    سریع خودمو جم کردم:من معذرت میخوام
    -نه مشکلی نیست
    -ببخشید
    -گفتم اشکالی نداره
    -میتونم بپرسم چرا؟
    -عرفان...
    باز عرفان،سر گیجه گرفته بودم از بس اسمشو شنیده بودم شبا کابوسشو میدیدم...لباشو تر کرد و ادامه داد:عرفان اینجوری نگام میکرد،وقتی نگاه حریصشو میدوخت تو چشام و فکر میکردم دوستم داره،قلبم براش تند تند میزد و میدونستم کنارمه...
    یکم مکث کرد:یکم نگاهتون شبیشه
    باز که شدم «شما»...هوفی کشیدم:دست خودم نیست
    -عب نداره فقط زل نزنین ادم میترسه
    خندیدم:چشم
    شب مزخرفی بود،دوس داشتم بگذره این جوه دروغ،ولی نمیخواستم کنار الیسا بودن رو هم از دست بدم...سر درد گرفته بودم،چشمام تار میدید،مهمونا رفته بودن و فواد نشسته بود داشت شلوارمو میدوخت...امیر صداش کرد که آشغالارو ببره بذاره دمه در،هنوز از جام تکون نخورده بودم...الی لباساشو عوض کردو از اتاقشون پرید بیرون:همینچینا هم بد نبود
    -اره مخصن با هنر نمایی های صاحب تولد...
    دستشو گرفت سمتمو بشکن زد:پاشو اینایی که چسبوندی به در دیوارو بکن
    بلند شدمو وایسادم رو دسته ی مبل و شروع کردم به کندن زحمتام،با احتیاط جداشون میکردم که دیوار صدمه نبینه...فواد درو باز کردو با سطل خالی برگشت:یه بار ما با شلوار کردی رفتیم بیرونا...
    -چطور؟
    -از عشق اولم تا استاد دانشگاه و شهردار منطقه جلوم سبز شدن...تازه شلوار کردیم هم پارس...پاچش ریش ریش هم شده...
    خندیدم و پریدم رو اون یکی دسته ی مبل که جیغ فواد بلند شد:وای پاتو نذا اونجا...
    سریع برگشت جای قبلی:چرا؟
    -سوزن گذاشته بودم
    خم شدم و نگا کردم چیزی ندیدم:چیزی نی که
    زد تو سرش:وای یا خدا گم شد...
    حالا همه بسیج شدیم یکی با اهنربا یکی با چشم بصیرت یکی با بررسی محل حادثه...یهو دیدیم فواد با یه سوزن دیگه اومد و گذاشتش لبه ی مبل و بهم گفت بپر همونجا که پریدی...هر جا افتاد سوزن قبلیه هم همونجاس،چشمتون روز بعد نبینه...چسبیده بودیم که کفه زمین،این دفعه دنبال دوتا سوزن...خندم گرفته بود ،الی برامون دمپایی اورد و داد بپوشیم چون پیدا کردنشون تقریبا غیر ممکن بود...لم دادم رو مبل جلوی تلویزیون و روشنش کردم...فواد هم نشست کنارم:یارو دستش دو دماغشه
    حواسم نبود سرمو اوردم بالا،شبکه ی چهار بود...بدبخت مجریه داشت محتویات دماغشو خالی میکرد خندم گرفته بود:طفلی فک کرده کسی نمیبینتش...امیر اون فیلمه که گرفتیو بیار بذار ببینیم
    با بدبختی یکم سر شام فیلم گرفتیم و دوتا دابسمش دسته جمعی ساختیم...امیر گوشیشو وصل کرد به تلویزیون و نشستیم جلوش،در ابتدا همه داشتن نوش جان میکردنو کلاس میذاشتن تا رسید به فواد ....خندم گرفته بود پشتشو کرد به تلویزیون و سعی کرد نخنده:یعنی هیچ جای این فیلم من نیستما اون جا که دارم دره ماست موسیر لیس میزنم با ۱۷ تا افکت و صحنه آهسته و دنده معکوس افتادم...
    داشتم منفجر میشدم...امیرکه داشت له میشد...
     

    Nasimrah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    192
    امتیاز واکنش
    2,585
    امتیاز
    458
    محل سکونت
    تهـران
    ***
    رو به روی در کلاس وایساده بودم و زل زده بودم به شماره ی بالای در،یکی از پاهامو چسبوندم به دیوارو با گوشیم مشغول شدم،گویا حالا حالاها نمیخواستن تعطیل کنن...صدای الیسا بلند شد:بعد ببخشید در مورد همه ی فرمول هایی که گفتین این صدق میکنه؟یعنی میتونیم ازش استفاده کنیم؟
    زیاد از حرفاشون چیزی حالیم نبود،خیلی اوقات از شیمی فرار میکردم...تا اون حد که حتی نمیدونستم الان استاده چی داره بهشون درس میده،فقط یه پرسوجویی کردمو شماره ی کلاسشو گیر اوردم،۱۳ روز میگذشت و من هنوز لنگ در هوا منتظر کوچکترین حرکتی از الیسا بودم،صدای استاده بلند شد:بله همینطوره خانوم مظاهری...
    موهامو تو دوربین جلوی گوشیم صاف کردمو تیشرت سبز رنگمو که با شلوار لی یخی پوشیده بودم تکوندم،استیری(استاده خره الیسا اینا)در کلاسو باز کردو طبق معمول یه سری خر خون دنبالش راه افتادنو اومدن بیرون،رفتم جلوتر و سرک کشیدم تو کلاس الیسا داشت وسایلاشو جمع میکرد...و غر میزد،وارد کلاس شدمو جلوش وایسادم:سلام
    سرشو نیورد بالا:علیکه سلام
    -خوبین؟
    -به شما ربطی داره؟دم به دقیقه راه میوفتی میای اینجا فقط حال منو بپرسی؟
    سرشو اورد بالا،یهو شوکه شد:ببخشید
    شونه ای بالا انداختمو چشامو چپول کردم،دستپاچه شده بود:معذرت میخوام فک کردم...
    حرفشو عوص کرد:یعنی...یعنی اشتبا شد
    -خواهش میکنم...خوبی؟
    دلو زده بودم به دریا،فوقش میخواست فکر کنه زود پسر خاله شدم دیگه...پاشد و مانتوشو صاف کردو راه افتاد:ممنونم...تو چطوری؟
    ذوق مرگ شدم،گویا به امتحانش می ارزید وای خدا بهم گفت«تو»...لبامو جوییدم که نیش تا بنا گوش باز شده ام به چشم نیاد:من عالی امممم...
    -خوبه
    خندیدم:برای یه کار دیگه مزاحم شدم
    -و اون کار چیه؟
    -راستشو بخوای خیلی دو دل بودم اولش فکر کردم شاید قبول نکنی اما خب...به امتحانش می ارزید
    -چی؟
    -خب خبر داری که سکینه منو انداخته بیرون؟
    -اره خودت گفتی برام
    هر دفعه که از فعل «تو » استفاده میکرد قلبم تپ تپ صدا میداد،هی خر کیف میشدم...تو دلم عروسی بود:خب فواد که اصن سره کلاس گوش نمیده...منم یکم مخم معیوبه
    خندید،ادامه دادم:ملینا هم گیجم میکنه،گفتم بیام بپرسم ببینم اگه ممکنه روزی یا نمیدونم هفته ای سه روز،چهارروز،هر جور که راحتی یکم کمکم کنی..‌‌.
    یکم فکر کرد:من سه شنبه ها و پنج شنبه ها وقتم آزاده اینجا هم کلاس ندارم
    داشتم از خوشحالی سکته میکردم:وای ممنونم واقعا لطف بزرگیه در حقم
    -خواهش بابا،فقط یه چیزی من نمیتونم سه شنبه ها و پنج شنبه ها بیام دانشگاه...یعنی چون صبحش کار دارم و معمولا میرم برای عکاسی نمیرسم بیام...
    تلاش کردم فکرمو به کار بندازم:مشکلی نداری که هر دفعه مشکلی داشتم دعوتت کنم برای نهار؟
    -آخه اینجوری که...
    پریدم وسط حرفش:منو که میشناسی،همچین ادمی نیستم...قول میدم فقط برای درس باشه...
    -تا ببینم چی میشه
    -مرسی
    -خواهش
    خدافظی کردمو بدو بدو از پله ها رفتم پایین،فواد جلوی ساختمون منتظرم بود:شیری یا روباه؟
    -اژدها
    -زر نزن چی شد بالاخره؟
    -قرار شد هر وق خواسم بهم درس بده قرار بزاریم
    -خوبه همچین بی عرضه هم نیسی
    خندیدم:داوش اروینو دست کم گرفتی؟
    -والا به مخ ملاجت که شک دارم...ولی...حالا بیخیال شمارشم گرفتی؟
    -باس میگرفتم؟
    کف دستاشو چسبوند به هم و کوبوند تو سرم:خاک تو مخ ملاجه نداشتت اخه قاطر ...اگه نداشه باشی چجوری میخوای باهاش قرار بزاری
    تازه دوزاریم افتاده بود اما خجالت میکشیدم برگردم:حالا بعدا جورش میکنم
    -هر جور مایلی
    شونه ای بالا انداختمو راه افتادم:کلاس بعدی چیه؟
    فواد طلبکارانه ادامه داد:یه جوری میپرسی انگار کلاسه قبلی بدنت کوفته شده از بس درس گوش کردی
    -زهره مار
    -والا
    -خو حالا چی داریم؟
    نیشش تا بنا گوشش باز شد و پلتک بازی در‌اورد:رحمانی
    خندیدم:یا ابلفضل...بعدش چی؟
    -ساعت ۵ بعد از ظهره ها با رحمانی کلاسمون تموم شه ساعت میشه هفت،انقد مشتاقی که منتظر بعدشی؟
    -حواسم نبود
    -کِی حواست هس؟
    -خفه شو
    -دقت کردی کم میاری میگی خفه شو؟
    -لال بمیر
    -خو لال بمیر هم میگی
    زدم پس گردنشو فرار کردم...
    ***
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا