بدو بدو حاظر شدمو از در خونه زدم بیرونو نشستم تو ماشین فواد:بجنب دیرمه
-علیکه سلام
-سلام بدو
کمربندمو بستمو راه افتاد: اوردیش؟
-اره تو کیفمه
-الهیییی یه ماه وقت داریا
-همش زیر سره توعه عوضی حمال
-به من چه...ببین داوش من طی تحقیقاتی که من به عمل رسوندم مخ جنابعالی فقط مسئولیت کنترل اندامتو بر عهده گرفته،اساسا فکر کردن براش تعریف نشده...شما هم اگه یکم فک کنی و مخ معیوبتو به کار بندازی همچین پیشنهاد ناجوری هم نبوده...
-چی بگم
چراغ قرمز شد و ماشین وایساد...پنجره فواد اومد پایینو سرشو چرخوند سمت ماشین بقلیش و به دختره گفت:خانوم خوشگله شماره بدم؟
دختره نه گذاشت نه برداشت:تو شلوارتو بکشی بالا هنر کردی...ایششششش
منفجر شدم،فواد با فلاکت و غمباد گرفتگی پنجره رو کشید بالا،یه گدایی اومده بود جلوی ماشین وایساده بودو اسفند میچرخوند،فواد پنجره رو داد پایین:دادا برو اونور من پول ندارم
گداعه اسفندشو کشید کنار و اشاره کرد به ریخت و قیافه فواد:نمیگفتی هم مشخص بود...خودت از من محتاج تر میزنی
چراغ قرمز نشده فواد پاشو فشار داد رو گازو دنده عوض کردو راه افتاد،افتاده بودم پایین صندلی و داشتم ریسه میرفت...جوشی شده بود کف دستشو کوبوند به فرمون:من اگه یه نفر بودمو خودمو میدیدم قطعا به خودم پا میدادم...ولی دخترا انگار نه انگار...ملت چه وحشی شدن ترشی خانوم...ببین میدونی من اصن اصولا شانس ندارم
به زور خودمو جمو جور کردم:چطو
سرشو چرخوند:یه صبح خواب بودم دیدم چند نفر دارن میشورنم
با دقت داشتم گوش میکردم،زبونشو چرخوند:پاشدم اون چن نفر فرار کردن،یهو دیدم بابام اومد بالا سرم گف عه تو زنده ای؟
از خنده دل درد گرفته بودم،زدم رو داشبرد:وای فواد خدا لعنتت کنه
-بعله،منتظرن اصن منو زنده زنده خاک کننو رو قبرم راه برن...حالا اون که بابامه،چه برسه به بقیه ملت
از خنده داشتم میمردم ولی سعی کردم نیشمو جم کنم:پس که اینطور...
رسیدیم به چراغ قرمز بدی،یه کی دیگه وایساده بود و داشت گل میفروخت...فواد پنج تومن از جیبش در اورد و پنجره رو داد پایین:اقا پسر...بیا
پسره بدو بدو اومد دم ماشین،فواد عینک دودیشو در اوردو پولو گرفت سمت پسره...مثلا خواست لارج بازی در بیاره:همشو بده
-شاخه ای ۶ تومنه
نیشم تا بنا گوش باز شده بود دستمو گرفته بودم رو دهنم که فواد نفهمه دارم میخندم،یکم زل زد به پسره:بچه ی بی تربیت برو بینم بی ادب
پسره کوپ کرده رفت،فواد پنج تومنیو انداخت رو داشبرد: سرتق
خندیدم:ریدی
-خفه
سمت من یه ماشین پارک کرده بود و دوتا دختر توش بودن،فواد پنجره سمت منو کشید پایینو به زور اومد جلو:اروین بشینو سیاحت کن...
خودمو کشیدم عقبو فواد صداشو بلند کرد:خانوم دکتر شماره بدم؟
دختره یه نگاهی به سرو ریخت فواد کردو پنجره رو داد بالا و با رفیقش خندیدن،زدم تو سره فواد:بشین سر جات
بغ کردو نشست رو صندلی:قاطر نابالغ
داشتم صندلی رو گاز میگرفتم،زیاد طول نکشید که برسیم به دانشگاه...تند تند رفتم نشستم رو همون نیمکت قبلی بلکن الیسا بیاد بره و من ببینمش و مانتوشو بدم،هنوز به ماجرایه فواد میخندیدم...الیسا داشت از سمت چپ دانشکده میچرخید تو که بدو بدو خودمو رسوندم بهش:الیسا خانوممممم
چرخید و نگام کرد:بله؟
-ببخشید مزاحمتون شدم
نفسم گرفته بودم چند لحظه گذشت تا قلبم به حالت طبیعی برگرده:مانتو خریدین؟
-نه ایشالله امروز میخرم
کولمو از پشتم چرخوندمو گذاشتم رو زانوم:یه لحظه
داشت زل زل نگام میکرد،موهاشو سفت بسته بود و یه ارایش کم رنگ کرده بود و مانتو زرشکی با شلوار و مقنعه مشکی پوشیده بود و یه کتونی بامزه قرمز که کنار شلوار جین محشر میشد پاش بود،زیپ کولمو باز کردمو روپوشو گرفتم جلوش:من همه تلاشمو کردم که تمیز شه ببخشید بازم
ذوق کرده بود میدونست امروز وقت خرید نداره روپوشو گرفت دستشو جیغ زد،داشت سکته میکرد یهو پرید بغلم:واااای مرسیییی عاشقتتتتتتتم
سریع به خودش اومدو خودشو ازم کند:ببخشید
شوکه شده بودم:اشکال نداره
لبشو گزید و لپاش قرمز شد:معذرت میخوام یه لحظه فک کردم عرفانه
هنوز اون مرتیکه عوضی تو مخش تلو تلو میخورد ساعتمو نشونش دادم:کلاستون دیر نشه
خجالت کشیده بود:توروخدا ببخشید
-اشکال نداره بفرمایید
-ممنونم خدافظ
تندی کولمو انداختم پشتمو بدون نگاه به الیسا راه افتادم سمت دانشکده خودمون،و سریع خودمو رسوندم به کلاس...استاد هنوز نیومده بود با فواد لم داده بودیم رو صندلی های اخرو برا همه دست میگرفتیم،ملینا هم هر چهارپنج دقیقه یه بار برمیگشت و لبخند میزد...خوبه حالا تحویلش نمیگیریم انقد پررو شده،یکی از بچه ها که قیافش به رفیقای ملینا میخورد از در اومد تو،چپ چپ نگاش کردم که یهو پرید بهم:چیه ادم ندیدی؟
خندیدم:عه سکینه تویی؟پس گوسفندا رو چیکا کردی؟
کلاس رفت رو هوا ،همه داشتن زمینو گاز میگرفتن فواد زد رو شونمو بهم لایک داد...دختره وسط کلاس وایساده بود و با غرور نگاه میکرد(از اون گونه هایی که فرض میکنن با غرور میتونن ملتو بکوبونن زمین اما همچین موفق نبود)...کلاس یکم اروم گرفت که زدم رو میز و اشاره کردم به صندلیه خالی کلاس:بشین سکینه
کلاس دوباره منفجر شد،خون خون دختره رو میخورد...عجیب بود که ملینا هم داشت میخندید،یه لحظه تعجب کردم پس این دختره اگه رفیق ملینا نبود...رفیق کی بود؟...تند تند قدم برداشت سمت میز استاد و کیفشو گذاشت اونجا:اقای غفاری از این به بعد نمیان و من وظیفه ی تدریس به جای ایشون رو بر عهده گرفتم...
خشک شده بودم،چسبیدم به زمین...همه باپوزخند نگام میکردن،اخه سکینه چرا استاد شد یهو...داشتم میمردم که اشاره کرد بهم:شما اقای؟
شیطونیم گل کرد:یوسفی
فواد با مشت اومد تو پهلوم که چرا فامیلشو گفتم...دختره یه نگا کرد تو دفترش:شما فلن بفرما بیرون تا تکلیفتو با رییس دانشگاه مشخص کنم...
دیدم هیچ چیز برای از دست دادن ندارم،وسایلمو جم کردمو درو باز نکرده برگشتم سمتش: ولی سکینه این قرارمون نبود....
سریع در کلاسو بستمو پریدم بیرون،صدای خنده ی بچه ها سالن رو ورداشته بود...لوده بازیم گل کرده بود بعد پنج دقیقه دم در کلاس معطل شدن در زدم و استاد جدید صداش بلند شد:بفرمایید
سریع درو باز کردمو کلمو بردم تو:با سکینه کار داشتم....
تندی درو بستمو بدو بدو از پله ها اومدم پایین،وسط راه نزدیک بود با مخ برم تو زمین...خوب ادمش کرده بودم،خوشم اومد از خودم یارو رو اسفالت کردم...یه لحظه تو دلم خندیدمو بدو بدو رفتم تو سلف و یه نسکافه گرفتم،الیسا نشسته بود رو یکی از میزا رفتم نزدیکش:مشکلی نداره که من بشینم
خودشو جمو جور کرد:اختیار دارید
نشستم روبه روش:تو کلاس نرفتین؟
-استادمون اومده بود سره یکی از کلاس های دانشکده پزشکی...مثه اینکه یه واحدشون مثه ماعه...
خندیدم و یه قلوپ خوردم:امروز دیدینش؟
-اره
-مانتو سبز تنش بود؟
-اره...اومده بود سره کلاس شما؟
شروع کردم ماجرای سکینه رو براش تعریف کردم،طفلی نمیتونست دیگه حرف بزنه از خنده،چهار پنج بار گفت ایول و اخر سر هم مقنعشو درست کرد:وای عالیییی بود...
یهو به خودش اومد:فقط دعا کنین اخراجتون نکنن
-جراتشو نداره
-فامیله رییس دانشگاست
-اوهوع...حالا اگه باهاش خوب بودم،تنها جایی که دستش بند بود شیلنگ مستراح بود...الان یارو شاخ از آب در اومد
بدنم لرزید،الیسا تند تند بستنیشو تموم کرد:اوهوم
دردو اوهوم...فقط لبخند زدم:بیخی از سره ما دیگه گذشته
دستاشو زل زیر چونش:چه خوب که اینجوری فکر میکنین
-چطور؟
-منم همیشه دوست داشتم بیخیال باشم و ککم نگزه...
علنن داشت فش میداد،خودمو کنترل کردم:دیگه دیگه
-نه واقعا،خیلی دوس داشتم که یکم به همه چی کمتر اهمیت بدم...نمیدونم...شایدم اون ادما که اینجوری ان یکم مغزشون ناقصه
-یعنی من ناقص العقلم
خندید:نه اختیار دارین...منظورم دوستتونه
-دهه...
خندید:خب حالا بهتون برنخوره
زل زدم تو چشاش:نه مشکلی نداره
دره کیفشو باز کردو گوشیشو نگاه کرد...از کنار کیفش یه بند دوربین افتاد بیرون،پیش دستی کردم:عکاسین؟
-بله
-چه خوب
-اره راستیتش کنار همه کارام سعی میکنم عکاسی هم بکنم
-از چی عکس میگیرین؟
-بیشتر منظره
-موفق باشین پس یه جورایی همکاریم
کنجکاو شد:عکاسین؟
-نه خب منم هنرمندم
-اها درچه زمینه ای؟
-فیلم بردای
به وجد اومده بود:جان من؟
-بعضی اوقات خودمم بازی میکنم،اما بیشتر فواد کاراشو انجام میده
-مثلا چی؟
-چادر سرم میکنم دابسمش میسازم
یکم خیره خیره نگام کرد...حمال الان باید بخندی،ضربه زدم به لیوان:گویا خنده دار نبود!
خندید:تلاشتون برا خندوندم قابل ستایشه...
سکوت کرد و جدی ادامه داد:نع
درد و نع...والا ما هر وقت دابسمش درست میکنیم انقد میخندیم اسهال میگیریم حالا این برا ما ادم شده،دختره ی جدی افاده ای...دستامو فشار دادم رو میز:از عکساتون نمونه ای دارین؟
ذوق کرد:اره اره
تند تند دوربینشو در اوردو گرفت جلوم...با یه کلیک رفتم تو عکسا و اولی رو باز کردم:این گوره خره چیه؟
-اون یه نمونه کمیابه
-اها اها
عکس یه گورخر نابالغ رو بین چهارتا گورخر دیگه گرفته بود بعد ادعا داشت کم یابه،زدم بعدی:این عکس پیرمردو قاطر نمایانگر چیه!؟
-کاره سخت
-بعله
خندم گرفته بود،زدم بعدی:این تبلیغ حشره کشه؟
-کدوم؟
-این مگس چش قرمز
-نه اون یه نما از یه مادر مگسه
مادر مگسسسسس؟وات؟
-بعله بعله همش که حیوونه گورخرو قاطرو مگس...حتما بعدی هم یابوعه
زدم بعدی:عه احسانه
داشتم منفجر میشدم،فهمید دارم مسخرش میکنم سریع دوربینشو از تو دستم کشید بیرون و گذاشت تو کیفش:کلاس بعدیتون ساعتچنده؟دیرتون نشه
فهمیدم مزاحمم،از جام بلند شدم:فلن
-بای بای
از سلف زدم بیرون دیدم فواد داره تو محوطه میدوعه،سریع خودمو رسوندم بهش:به کجا چنین شتابان؟
-برو کنار ریخت
هولم دادو بدو بدو هجوم برد به دسشویی...
-علیکه سلام
-سلام بدو
کمربندمو بستمو راه افتاد: اوردیش؟
-اره تو کیفمه
-الهیییی یه ماه وقت داریا
-همش زیر سره توعه عوضی حمال
-به من چه...ببین داوش من طی تحقیقاتی که من به عمل رسوندم مخ جنابعالی فقط مسئولیت کنترل اندامتو بر عهده گرفته،اساسا فکر کردن براش تعریف نشده...شما هم اگه یکم فک کنی و مخ معیوبتو به کار بندازی همچین پیشنهاد ناجوری هم نبوده...
-چی بگم
چراغ قرمز شد و ماشین وایساد...پنجره فواد اومد پایینو سرشو چرخوند سمت ماشین بقلیش و به دختره گفت:خانوم خوشگله شماره بدم؟
دختره نه گذاشت نه برداشت:تو شلوارتو بکشی بالا هنر کردی...ایششششش
منفجر شدم،فواد با فلاکت و غمباد گرفتگی پنجره رو کشید بالا،یه گدایی اومده بود جلوی ماشین وایساده بودو اسفند میچرخوند،فواد پنجره رو داد پایین:دادا برو اونور من پول ندارم
گداعه اسفندشو کشید کنار و اشاره کرد به ریخت و قیافه فواد:نمیگفتی هم مشخص بود...خودت از من محتاج تر میزنی
چراغ قرمز نشده فواد پاشو فشار داد رو گازو دنده عوض کردو راه افتاد،افتاده بودم پایین صندلی و داشتم ریسه میرفت...جوشی شده بود کف دستشو کوبوند به فرمون:من اگه یه نفر بودمو خودمو میدیدم قطعا به خودم پا میدادم...ولی دخترا انگار نه انگار...ملت چه وحشی شدن ترشی خانوم...ببین میدونی من اصن اصولا شانس ندارم
به زور خودمو جمو جور کردم:چطو
سرشو چرخوند:یه صبح خواب بودم دیدم چند نفر دارن میشورنم
با دقت داشتم گوش میکردم،زبونشو چرخوند:پاشدم اون چن نفر فرار کردن،یهو دیدم بابام اومد بالا سرم گف عه تو زنده ای؟
از خنده دل درد گرفته بودم،زدم رو داشبرد:وای فواد خدا لعنتت کنه
-بعله،منتظرن اصن منو زنده زنده خاک کننو رو قبرم راه برن...حالا اون که بابامه،چه برسه به بقیه ملت
از خنده داشتم میمردم ولی سعی کردم نیشمو جم کنم:پس که اینطور...
رسیدیم به چراغ قرمز بدی،یه کی دیگه وایساده بود و داشت گل میفروخت...فواد پنج تومن از جیبش در اورد و پنجره رو داد پایین:اقا پسر...بیا
پسره بدو بدو اومد دم ماشین،فواد عینک دودیشو در اوردو پولو گرفت سمت پسره...مثلا خواست لارج بازی در بیاره:همشو بده
-شاخه ای ۶ تومنه
نیشم تا بنا گوش باز شده بود دستمو گرفته بودم رو دهنم که فواد نفهمه دارم میخندم،یکم زل زد به پسره:بچه ی بی تربیت برو بینم بی ادب
پسره کوپ کرده رفت،فواد پنج تومنیو انداخت رو داشبرد: سرتق
خندیدم:ریدی
-خفه
سمت من یه ماشین پارک کرده بود و دوتا دختر توش بودن،فواد پنجره سمت منو کشید پایینو به زور اومد جلو:اروین بشینو سیاحت کن...
خودمو کشیدم عقبو فواد صداشو بلند کرد:خانوم دکتر شماره بدم؟
دختره یه نگاهی به سرو ریخت فواد کردو پنجره رو داد بالا و با رفیقش خندیدن،زدم تو سره فواد:بشین سر جات
بغ کردو نشست رو صندلی:قاطر نابالغ
داشتم صندلی رو گاز میگرفتم،زیاد طول نکشید که برسیم به دانشگاه...تند تند رفتم نشستم رو همون نیمکت قبلی بلکن الیسا بیاد بره و من ببینمش و مانتوشو بدم،هنوز به ماجرایه فواد میخندیدم...الیسا داشت از سمت چپ دانشکده میچرخید تو که بدو بدو خودمو رسوندم بهش:الیسا خانوممممم
چرخید و نگام کرد:بله؟
-ببخشید مزاحمتون شدم
نفسم گرفته بودم چند لحظه گذشت تا قلبم به حالت طبیعی برگرده:مانتو خریدین؟
-نه ایشالله امروز میخرم
کولمو از پشتم چرخوندمو گذاشتم رو زانوم:یه لحظه
داشت زل زل نگام میکرد،موهاشو سفت بسته بود و یه ارایش کم رنگ کرده بود و مانتو زرشکی با شلوار و مقنعه مشکی پوشیده بود و یه کتونی بامزه قرمز که کنار شلوار جین محشر میشد پاش بود،زیپ کولمو باز کردمو روپوشو گرفتم جلوش:من همه تلاشمو کردم که تمیز شه ببخشید بازم
ذوق کرده بود میدونست امروز وقت خرید نداره روپوشو گرفت دستشو جیغ زد،داشت سکته میکرد یهو پرید بغلم:واااای مرسیییی عاشقتتتتتتتم
سریع به خودش اومدو خودشو ازم کند:ببخشید
شوکه شده بودم:اشکال نداره
لبشو گزید و لپاش قرمز شد:معذرت میخوام یه لحظه فک کردم عرفانه
هنوز اون مرتیکه عوضی تو مخش تلو تلو میخورد ساعتمو نشونش دادم:کلاستون دیر نشه
خجالت کشیده بود:توروخدا ببخشید
-اشکال نداره بفرمایید
-ممنونم خدافظ
تندی کولمو انداختم پشتمو بدون نگاه به الیسا راه افتادم سمت دانشکده خودمون،و سریع خودمو رسوندم به کلاس...استاد هنوز نیومده بود با فواد لم داده بودیم رو صندلی های اخرو برا همه دست میگرفتیم،ملینا هم هر چهارپنج دقیقه یه بار برمیگشت و لبخند میزد...خوبه حالا تحویلش نمیگیریم انقد پررو شده،یکی از بچه ها که قیافش به رفیقای ملینا میخورد از در اومد تو،چپ چپ نگاش کردم که یهو پرید بهم:چیه ادم ندیدی؟
خندیدم:عه سکینه تویی؟پس گوسفندا رو چیکا کردی؟
کلاس رفت رو هوا ،همه داشتن زمینو گاز میگرفتن فواد زد رو شونمو بهم لایک داد...دختره وسط کلاس وایساده بود و با غرور نگاه میکرد(از اون گونه هایی که فرض میکنن با غرور میتونن ملتو بکوبونن زمین اما همچین موفق نبود)...کلاس یکم اروم گرفت که زدم رو میز و اشاره کردم به صندلیه خالی کلاس:بشین سکینه
کلاس دوباره منفجر شد،خون خون دختره رو میخورد...عجیب بود که ملینا هم داشت میخندید،یه لحظه تعجب کردم پس این دختره اگه رفیق ملینا نبود...رفیق کی بود؟...تند تند قدم برداشت سمت میز استاد و کیفشو گذاشت اونجا:اقای غفاری از این به بعد نمیان و من وظیفه ی تدریس به جای ایشون رو بر عهده گرفتم...
خشک شده بودم،چسبیدم به زمین...همه باپوزخند نگام میکردن،اخه سکینه چرا استاد شد یهو...داشتم میمردم که اشاره کرد بهم:شما اقای؟
شیطونیم گل کرد:یوسفی
فواد با مشت اومد تو پهلوم که چرا فامیلشو گفتم...دختره یه نگا کرد تو دفترش:شما فلن بفرما بیرون تا تکلیفتو با رییس دانشگاه مشخص کنم...
دیدم هیچ چیز برای از دست دادن ندارم،وسایلمو جم کردمو درو باز نکرده برگشتم سمتش: ولی سکینه این قرارمون نبود....
سریع در کلاسو بستمو پریدم بیرون،صدای خنده ی بچه ها سالن رو ورداشته بود...لوده بازیم گل کرده بود بعد پنج دقیقه دم در کلاس معطل شدن در زدم و استاد جدید صداش بلند شد:بفرمایید
سریع درو باز کردمو کلمو بردم تو:با سکینه کار داشتم....
تندی درو بستمو بدو بدو از پله ها اومدم پایین،وسط راه نزدیک بود با مخ برم تو زمین...خوب ادمش کرده بودم،خوشم اومد از خودم یارو رو اسفالت کردم...یه لحظه تو دلم خندیدمو بدو بدو رفتم تو سلف و یه نسکافه گرفتم،الیسا نشسته بود رو یکی از میزا رفتم نزدیکش:مشکلی نداره که من بشینم
خودشو جمو جور کرد:اختیار دارید
نشستم روبه روش:تو کلاس نرفتین؟
-استادمون اومده بود سره یکی از کلاس های دانشکده پزشکی...مثه اینکه یه واحدشون مثه ماعه...
خندیدم و یه قلوپ خوردم:امروز دیدینش؟
-اره
-مانتو سبز تنش بود؟
-اره...اومده بود سره کلاس شما؟
شروع کردم ماجرای سکینه رو براش تعریف کردم،طفلی نمیتونست دیگه حرف بزنه از خنده،چهار پنج بار گفت ایول و اخر سر هم مقنعشو درست کرد:وای عالیییی بود...
یهو به خودش اومد:فقط دعا کنین اخراجتون نکنن
-جراتشو نداره
-فامیله رییس دانشگاست
-اوهوع...حالا اگه باهاش خوب بودم،تنها جایی که دستش بند بود شیلنگ مستراح بود...الان یارو شاخ از آب در اومد
بدنم لرزید،الیسا تند تند بستنیشو تموم کرد:اوهوم
دردو اوهوم...فقط لبخند زدم:بیخی از سره ما دیگه گذشته
دستاشو زل زیر چونش:چه خوب که اینجوری فکر میکنین
-چطور؟
-منم همیشه دوست داشتم بیخیال باشم و ککم نگزه...
علنن داشت فش میداد،خودمو کنترل کردم:دیگه دیگه
-نه واقعا،خیلی دوس داشتم که یکم به همه چی کمتر اهمیت بدم...نمیدونم...شایدم اون ادما که اینجوری ان یکم مغزشون ناقصه
-یعنی من ناقص العقلم
خندید:نه اختیار دارین...منظورم دوستتونه
-دهه...
خندید:خب حالا بهتون برنخوره
زل زدم تو چشاش:نه مشکلی نداره
دره کیفشو باز کردو گوشیشو نگاه کرد...از کنار کیفش یه بند دوربین افتاد بیرون،پیش دستی کردم:عکاسین؟
-بله
-چه خوب
-اره راستیتش کنار همه کارام سعی میکنم عکاسی هم بکنم
-از چی عکس میگیرین؟
-بیشتر منظره
-موفق باشین پس یه جورایی همکاریم
کنجکاو شد:عکاسین؟
-نه خب منم هنرمندم
-اها درچه زمینه ای؟
-فیلم بردای
به وجد اومده بود:جان من؟
-بعضی اوقات خودمم بازی میکنم،اما بیشتر فواد کاراشو انجام میده
-مثلا چی؟
-چادر سرم میکنم دابسمش میسازم
یکم خیره خیره نگام کرد...حمال الان باید بخندی،ضربه زدم به لیوان:گویا خنده دار نبود!
خندید:تلاشتون برا خندوندم قابل ستایشه...
سکوت کرد و جدی ادامه داد:نع
درد و نع...والا ما هر وقت دابسمش درست میکنیم انقد میخندیم اسهال میگیریم حالا این برا ما ادم شده،دختره ی جدی افاده ای...دستامو فشار دادم رو میز:از عکساتون نمونه ای دارین؟
ذوق کرد:اره اره
تند تند دوربینشو در اوردو گرفت جلوم...با یه کلیک رفتم تو عکسا و اولی رو باز کردم:این گوره خره چیه؟
-اون یه نمونه کمیابه
-اها اها
عکس یه گورخر نابالغ رو بین چهارتا گورخر دیگه گرفته بود بعد ادعا داشت کم یابه،زدم بعدی:این عکس پیرمردو قاطر نمایانگر چیه!؟
-کاره سخت
-بعله
خندم گرفته بود،زدم بعدی:این تبلیغ حشره کشه؟
-کدوم؟
-این مگس چش قرمز
-نه اون یه نما از یه مادر مگسه
مادر مگسسسسس؟وات؟
-بعله بعله همش که حیوونه گورخرو قاطرو مگس...حتما بعدی هم یابوعه
زدم بعدی:عه احسانه
داشتم منفجر میشدم،فهمید دارم مسخرش میکنم سریع دوربینشو از تو دستم کشید بیرون و گذاشت تو کیفش:کلاس بعدیتون ساعتچنده؟دیرتون نشه
فهمیدم مزاحمم،از جام بلند شدم:فلن
-بای بای
از سلف زدم بیرون دیدم فواد داره تو محوطه میدوعه،سریع خودمو رسوندم بهش:به کجا چنین شتابان؟
-برو کنار ریخت
هولم دادو بدو بدو هجوم برد به دسشویی...
آخرین ویرایش: