***
فصل ۲۵: خواهر و برادر (96/02/17)
فرهان داستان شاهرخ و زینب را به علی میگوید. قضیه دوستی دیرین او و شاهرخ. قضیه عشقش به زینب و نهان بودن آن تا حالا؛ تا حالایی که دیگر دیر شده بود و عشق، بد وقتی گریبان گلویش را گرفته بود و همچنین قضیه دستداشتن این دو نفر در قتلهای وبلاگی را شرح میدهد. دوست نداشت اینها را بگوید؛ ولی باید میگفت. با نگفتنش، چیزی حل نمیشد. پس از شنیدن این قضایا، علی هم مثل فرهان متعجب بود.
- مطمئنی؟ ولی این خیلی عجیبه!
- این چندروز اونقدر اتفاقات عجیبوغریب افتاده واسهم که دیگه هیچچیزی واسهم عجیب نیست.
- پس چرا شاهرخ به مجتبی کمک کرد که بیاد پیش تو؟
- نمیدونم، شاید...
ناگهان چیزی به ذهنش خطور میکند و تنش از ترس سرد شد. به علی گفت:
- شاید چون میخواسته مجتبی بیاد پیشم، بعد اون رو تو اهواز بکشه.
- خب پس چرا بلافاصله بعد از رسیدن به اهواز نکشتش؟
- اون که نمیدونست مجتبی دقیقاً کِی میرسه اهواز و این که خود شاهرخ هم باید اهواز میبود. در ضمن، شاهرخ نمیتونست با من تماس بگیره؛ چون اینطوری مجتبی به قضیه مشکوک میشد.
- چرا میگی شاهرخ هم باید اهواز میبود؟ بهخاطر خودکشی یه پسر نوجوون که دیشب توی اهواز رخ داد؟
- آره خب. چون تا قبل از این اکثر قتلها توی تهران بود؛ اما الان دوتا قتل توی اهواز. این یعنی شاهرخ باید اهواز باشه.
- شاهرخ؟ یا زینب؟
فرهان اصلاً دوست نداشت اسم زینب را به عنوان قاتل بیاورد؛ برای همین از شاهرخ مایه میگذاشت؛ اما بالاخره ناچار بود حقیقت را بپذیرد.
- هردوتاشون.
- صبر کن. ما که هنوز اطلاعاتی در مورد آدرس وبلاگی که مجتبی با اون به قتل رسیده پیدا نکردیم. صبر کن.
- نه، یه بار هم بهخاطر من صبر نکن! نذار بیشتر از این صبر کنم. همین امروز بهم اطلاعات بده راجع به این قضیه. میدونم که تو میتونی.
- باشه. من شروع میکنم به هک وبلاگ مجتبی. تو هم تلاشت رو بکن.
- ممنون!
- خواهش میکنم. ببینم میتونی کاری کنی من این ترم از درسهام عقب بیفتم یا نه!
- جبران میکنم!
علی مکالمه را قطع میکند و کار هک خود را آغاز میکند. فرهان هم شروع میکند به جستوجوی هر آن چیزی که میتوانست حتی قدمی او را به یافتن حقیقت این قتل و در واقع راضیکردن دلش در بیگـ ـناهبودن زینب نزدیک کند. اینک امید در دلش تقویت شده بود. تمام کلمات کلیدی را به تنهایی و در کنار هم جستوجو کرد. تمام نتایج را تا چند صفحه ادامه داد. تمام صفحات را با دقت مطالعه میکرد تا شاید چیز مرتبطی پیدا کند. حتی مطالب ظاهراً غیرمرتبط، ولی مشابه را مطالعه میکرد تا به نتیجهای برسد. آنقدر جستوجو کرد تا خسته شد؛ ولی چیز مفیدی نیافت. «پس چرا پیدا نمیشه؟ چقدر من بدشانسم! لعنتی!»
شب شده بود و فرهان از این قضیه مطلع نبود؛ تا زمانی که نگاهی به ساعتش کرد و دید وقت نماز مغرب و عشا گذشته است. بلند میشود و نمازش را میخواند.
فصل ۲۵: خواهر و برادر (96/02/17)
فرهان داستان شاهرخ و زینب را به علی میگوید. قضیه دوستی دیرین او و شاهرخ. قضیه عشقش به زینب و نهان بودن آن تا حالا؛ تا حالایی که دیگر دیر شده بود و عشق، بد وقتی گریبان گلویش را گرفته بود و همچنین قضیه دستداشتن این دو نفر در قتلهای وبلاگی را شرح میدهد. دوست نداشت اینها را بگوید؛ ولی باید میگفت. با نگفتنش، چیزی حل نمیشد. پس از شنیدن این قضایا، علی هم مثل فرهان متعجب بود.
- مطمئنی؟ ولی این خیلی عجیبه!
- این چندروز اونقدر اتفاقات عجیبوغریب افتاده واسهم که دیگه هیچچیزی واسهم عجیب نیست.
- پس چرا شاهرخ به مجتبی کمک کرد که بیاد پیش تو؟
- نمیدونم، شاید...
ناگهان چیزی به ذهنش خطور میکند و تنش از ترس سرد شد. به علی گفت:
- شاید چون میخواسته مجتبی بیاد پیشم، بعد اون رو تو اهواز بکشه.
- خب پس چرا بلافاصله بعد از رسیدن به اهواز نکشتش؟
- اون که نمیدونست مجتبی دقیقاً کِی میرسه اهواز و این که خود شاهرخ هم باید اهواز میبود. در ضمن، شاهرخ نمیتونست با من تماس بگیره؛ چون اینطوری مجتبی به قضیه مشکوک میشد.
- چرا میگی شاهرخ هم باید اهواز میبود؟ بهخاطر خودکشی یه پسر نوجوون که دیشب توی اهواز رخ داد؟
- آره خب. چون تا قبل از این اکثر قتلها توی تهران بود؛ اما الان دوتا قتل توی اهواز. این یعنی شاهرخ باید اهواز باشه.
- شاهرخ؟ یا زینب؟
فرهان اصلاً دوست نداشت اسم زینب را به عنوان قاتل بیاورد؛ برای همین از شاهرخ مایه میگذاشت؛ اما بالاخره ناچار بود حقیقت را بپذیرد.
- هردوتاشون.
- صبر کن. ما که هنوز اطلاعاتی در مورد آدرس وبلاگی که مجتبی با اون به قتل رسیده پیدا نکردیم. صبر کن.
- نه، یه بار هم بهخاطر من صبر نکن! نذار بیشتر از این صبر کنم. همین امروز بهم اطلاعات بده راجع به این قضیه. میدونم که تو میتونی.
- باشه. من شروع میکنم به هک وبلاگ مجتبی. تو هم تلاشت رو بکن.
- ممنون!
- خواهش میکنم. ببینم میتونی کاری کنی من این ترم از درسهام عقب بیفتم یا نه!
- جبران میکنم!
علی مکالمه را قطع میکند و کار هک خود را آغاز میکند. فرهان هم شروع میکند به جستوجوی هر آن چیزی که میتوانست حتی قدمی او را به یافتن حقیقت این قتل و در واقع راضیکردن دلش در بیگـ ـناهبودن زینب نزدیک کند. اینک امید در دلش تقویت شده بود. تمام کلمات کلیدی را به تنهایی و در کنار هم جستوجو کرد. تمام نتایج را تا چند صفحه ادامه داد. تمام صفحات را با دقت مطالعه میکرد تا شاید چیز مرتبطی پیدا کند. حتی مطالب ظاهراً غیرمرتبط، ولی مشابه را مطالعه میکرد تا به نتیجهای برسد. آنقدر جستوجو کرد تا خسته شد؛ ولی چیز مفیدی نیافت. «پس چرا پیدا نمیشه؟ چقدر من بدشانسم! لعنتی!»
شب شده بود و فرهان از این قضیه مطلع نبود؛ تا زمانی که نگاهی به ساعتش کرد و دید وقت نماز مغرب و عشا گذشته است. بلند میشود و نمازش را میخواند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: