کامل شده رمان یک قانون مخفی | سید محمد موسوی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sm.mousavi70

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/19
ارسالی ها
204
امتیاز واکنش
7,118
امتیاز
516
سن
32
محل سکونت
اهواز
***
فصل ۲۵: خواهر و برادر (96/02/17)

فرهان داستان شاهرخ و زینب را به علی می‌گوید. قضیه دوستی دیرین او و شاهرخ. قضیه عشقش به زینب و نهان بودن آن تا حالا؛ تا حالایی که دیگر دیر شده بود و عشق، بد وقتی گریبان گلویش را گرفته بود و همچنین قضیه دست‌داشتن این دو نفر در قتل‌های وبلاگی را شرح می‌دهد. دوست نداشت این‌ها را بگوید؛ ولی باید می‌گفت. با نگفتنش، چیزی حل نمی‌شد. پس از شنیدن این قضایا، علی هم مثل فرهان متعجب بود.
- مطمئنی؟ ولی این خیلی عجیبه!
- این چندروز اون‌قدر اتفاقات عجیب‌و‌غریب افتاده واسه‌م که دیگه هیچ‌چیزی واسه‌م عجیب نیست.
- پس چرا شاهرخ به مجتبی کمک کرد که بیاد پیش تو؟
- نمی‌دونم، شاید...
ناگهان چیزی به ذهنش خطور می‌کند و تنش از ترس سرد شد. به علی گفت:
- شاید چون می‌خواسته مجتبی بیاد پیشم، بعد اون رو تو اهواز بکشه.
- خب پس چرا بلافاصله بعد از رسیدن به اهواز نکشتش؟
- اون که نمی‌دونست مجتبی دقیقاً کِی می‌رسه اهواز و این که خود شاهرخ هم باید اهواز می‌بود. در ضمن، شاهرخ نمی‌تونست با من تماس بگیره؛ چون این‌طوری مجتبی به قضیه مشکوک می‌شد.
- چرا میگی شاهرخ هم باید اهواز می‌بود؟ به‌خاطر خودکشی یه پسر نوجوون که دیشب توی اهواز رخ داد؟
- آره خب. چون تا قبل از این اکثر قتل‌ها توی تهران بود؛ اما الان دوتا قتل توی اهواز. این یعنی شاهرخ باید اهواز باشه.
- شاهرخ؟ یا زینب؟
فرهان اصلاً دوست نداشت اسم زینب را به عنوان قاتل بیاورد؛ برای همین از شاهرخ مایه می‌گذاشت؛ اما بالاخره ناچار بود حقیقت را بپذیرد.
- هردوتاشون.
- صبر کن. ما که هنوز اطلاعاتی در مورد آدرس وبلاگی که مجتبی با اون به قتل رسیده پیدا نکردیم. صبر کن.
- نه، یه بار هم به‌خاطر من صبر نکن! نذار بیشتر از این صبر کنم. همین امروز بهم اطلاعات بده راجع به این قضیه. می‌دونم که تو می‌تونی.
- باشه. من شروع می‌کنم به هک وبلاگ مجتبی. تو هم تلاشت رو بکن.
- ممنون!
- خواهش می‌کنم. ببینم می‌تونی کاری کنی من این ترم از درس‌هام عقب بیفتم یا نه!
- جبران می‌کنم!
علی مکالمه را قطع می‌کند و کار هک خود را آغاز می‌کند. فرهان هم شروع می‌کند به جست‌وجوی هر آن چیزی که می‌توانست حتی قدمی او را به یافتن حقیقت این قتل و در واقع راضی‌کردن دلش در بی‌گـ ـناه‌بودن زینب نزدیک کند. اینک امید در دلش تقویت شده بود. تمام کلمات کلیدی را به تنهایی و در کنار هم جست‌وجو کرد. تمام نتایج را تا چند صفحه ادامه داد. تمام صفحات را با دقت مطالعه می‌کرد تا شاید چیز مرتبطی پیدا کند. حتی مطالب ظاهراً غیرمرتبط، ولی مشابه را مطالعه می‌کرد تا به نتیجه‌ای برسد. آن‌قدر جست‌وجو کرد تا خسته شد؛ ولی چیز مفیدی نیافت.
«پس چرا پیدا نمیشه؟ چقدر من بدشانسم! لعنتی!»
شب شده بود و فرهان از این قضیه مطلع نبود؛ تا زمانی که نگاهی به ساعتش کرد و دید وقت نماز مغرب و عشا گذشته است. بلند می‌شود و نمازش را می‌خواند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    بعد از اینکه نمازش تمام شد، سراغ موبایلش می‌رود. در همین حین موبایلش زنگ می‌خورد؛ علی بود. فرهان زود جواب می‌دهد:
    - چی شد علی؟ پیدا کردی؟
    - آره. وبلاگش رو پیدا کردم.
    - چطور پیداش کردی؟ من که هرچی گشتم چیزی پیدا نکردم.
    - واسه همینه که به ما میگن هکر، برادر!
    - خب حالا! بگو چی پیدا کردی.
    - بعد از کلی جست‌وجو و گشت‌و‌گذار تو اینترنت، آدرس اون وبلاگ رو پیدا کردم که مثل دفعات قبلی پاک شده بود. واسه همین دیگه نتونستم واردش بشم و اطلاعات بیشتری به دست بیارم؛ ولی اطلاعات خوبی گیر آوردم. اول این که آدرس وبلاگش اینه:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    و IP اصلیش هم میشه 69.59.37.31.
    - پس چرا این‌دفعه با سایت webblog این کار رو نکرده بود؟
    - نمی‌دونم. ولی اگه رمزگشاییش کنیم، حتماً به رمز این موضوع هم دست پیدا می‌کنیم.
    سپس علی و فرهان شروع به رمزگشایی وبلاگ مجتبی کردند. آن چیزی که مشخص بود، (mojtaba (59 و (com (31 برای نشان‌دادن جنسیت (S) بود. از آنجایی که محل قتل اهواز بوده، در نتیجه باید رمز اهواز را پیدا می‌کردند. اهواز در انگلیسی به دو شکل ahvaz و ahwaz نوشته می‌شود، که عدد اصلی اولی 58 و دومی 59 بود. پس مشخصاً قاتل از شکل نوشتاری ahwaz برای تطابق آن با عدد 59 استفاده کرده بود. در نتیجه محل (L) اول پیدا شد. محل دوم پیدا نبود. در جست‌وجوی سن (A)، ارتباط اعداد با هم و همچنین 96 مهم بود. بنابراین رمز سن هم به سرعت مشخص شد؛ 37 = 59 – 96. سال تولد مجتبی 1359، و سن او هم 37 سال بود. اگرچه آن‌ها این اطلاعات را در مورد مجتبی نمی‌دانستند؛ اما با کمی جست‌وجو در اینترنت و خواندن جزئیات اخبار قتل مجتبی (که در سایت‌ها به دلیل عدم آگاهی کافی از این موضوع، به اشتباه خودکشی بیان شده بود.) متوجه سال تولد و همچنین سن او شدند. پس هردو سن (A) هم مشخص شدند. تنها چیزی که می‌ماند، یک محل (L) بود. این محل، همان چیزی بود که آن امید تقویت شده در دل فرهان را نیز از بین برد.

    - پس قاتل اومده اهواز.
    علی برای دل‌گرمی او جوابی می‌دهد:
    - خب شاید یکی دیگه بوده نه شاهرخ و یا زینب.
    - شاید. ولی... نمی‌دونم... نمی‌دونم.
    - نگران نباش فرهان. خدا کریمه. امیدت رو از دست نده. وقتی به یکی اعتقاد داری، تا آخر این اعتقادت رو حفظ کن.
    - چی بگم والله.
    پاسی از شب گذشته بود و هردوی آن‌ها خسته شده بودند. از طرفی هم علی فردا کلاس داشت. برای همین مکالمه‌شان را تمام کردند. فرهان حالا دیگر چیزی از این زندگی نمی‌خواست. اگر قرار بود به دست زینب، عشق قدیمی‌اش بمیرد، ابایی نداشت؛ اما دلش می‌خواست حداقل با او رودررو شود و برای آخرین‌بار او را ببیند. یا حداقل صدای او را بشنود و بعد جان بدهد. حالا دیگر وضوی قبل از خواب هم برایش حُکم آرامش قبل از مرگ را داشت. هیچ‌وقت تصور مرگی این‌چنینی را نداشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۲۶: عشق (96/02/18)
    صبح بود و چنددقیقه‌ای می‌شد که فرهان ازخواب بیدار شده بود؛ ولی از فرط خستگی و دغدغه‌های ذهنی، حتی حس بلندشدن هم نداشت. تنها از این که صبحی دیگر آغاز شده بود و هنوز زنده بود، کمی احساس خوشحالی به او دست داده بود؛ اما می‌دانست این خوشحالی کم و کوتاه هم در روزی نه‌چندان دور به سر خواهد رسید. در همین افکار بود که فکری مثل یک صاعقه ناگهانی، بر ذهنش اصابت کرد. «اگه قرار بود زینب من رو بکشه، دیگه حالا که اهواز بود باید می‌کشت. پس چرا هنوز من رو نکشته؟ اون که می‌دونه من قضیه رو می‌دونم. نکنه اون هم عاشقم شده؟!» فرهان با این حرف‌ها تصمیمی را در ذهنش کاشت که نتیجه‌اش تماس با شاهرخ بود. حق هم داشت، دیگر کار از کار گذشته بود و اگر بنا بود زینب او را بکشد، تابه‌حال خونش ریخته شده بود. پس باید به هرطوری که می‌شد مانع از این کار می‌شد. از جایش بلند شد و از روی میز کنار تخت‌خوابش موبایلش را برداشت؛ شماره شاهرخ را گرفت و به رفیق دیروز و دشمن امروزش زنگ زد.
    هرچقدر که زنگ زد، شاهرخ جواب نداد. جواب پیام‌هایش را هم نمی‌داد.
    «حتماً به‌خاطر هشدار مجتبی یا شایدم از اینکه می‌دونه من قضیه رو فهمیدم دیگه جوابم رو نمیده. خب معلومه که نباید جوابم رو بده. این راه هم روم بسته شده. ای خدا!»
    فرهان می‌دانست دیگر کاری از دستش برنمی‌آمد. می‌دانست دیگر باید روزی منتظر پایان داستان زندگی نه‌چندان طولانی خود هم می‌بود. داستانی به تلخی و کوتاهی داستان هانیه. «هانیه؟!» این فکر، جرقه‌ای در ذهنش ایجاد کرد. همچون پلنگی از جای خود به‌سمت لپ‌تاپش خیز برداشت، آن را روشن کرد و داستان هانیه را با دقت تمام برای چندمین بار مرور کرد.
    «هانیه دختری 27 ساله...»
    «اون 27 سالش بود. متولد سال 65.»
    امروز، یک روز مانده به روز تولد هانیه بود.
    «یعنی فرداش می‌شد 28 سال. IP اصلی وبلاگ هانیه هم 69.37.66.27 بود. پس اگه اون می‌شده 28 سال، طبیعتاً دیگه نمی‌تونسته کنترلش کنه؛ چون عدد سنش می‌شد 28 و کنترل از روی هانیه برداشته می‌شد و نقشه‌های قاتل به هم می‌ریخت. پس به همین دلیل یه روز قبل از تولدش اون رو می‌کشه. یعنی قاتل عجله داشته واسه کشتنش؛ چون وقتی واسه‌ش نمونده بود؛ برای همین یه راه فوری، ولی مطمئن رو واسه قتلش انتخاب کرد. این یعنی...»
    فرهان در لحظه ای بدنش از شدت ترس مثل یخ منجمد شد. به صفحه لپ‌تاپ و عدد 27 خیره شده بود: «من هم همین جمعه 27 سالم میشه...»
    فرهان لپ‌تاپ را همان‌طور روشن رها می کند و روی تختش دراز می کشد. گرسنه است؛ اما اشتهایی برای خوردن غذا ندارد. مادرش به اتاقش می‌آید.
    - سلام فرهان. خوبی؟
    فرهان از تختش بلند می شود و جواب سلام مادرش را می دهد. مادرش که متوجه غم او می‌شود، می‌پرسد:
    - مطمئنی؟!
    - آره مامان، چیزیم نیست. مطمئن باش.
    - خب پس چرا نمیای صبحونه بخوری؟
    - الان میام مامان. برم دست‌و‌صورتم رو بشورم، الان میام پایین.
    - باشه پس زود بیا تا صبحونه نشده ناهار!
    - چشم.
    مادرش می‌رود و فرهان حالا نگاهی دوباره به لپ‌تاپش می‌اندازد. بدون توجه به این مسئله، می‌رود تا صبحانه بخورد و سر این موضوع هم فکری بکند. دردسرهایش که یکی-دوتا نبودند؛ قتل بود، عشق بود، مرگ بود، دلهره بود. همه‌چیز را با هم داشت!
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    موقع نماز ظهر و عصر شده بود. فرهان اگرچه دل و دماغ نمازخواندن نداشت؛ اما نماز ظهر و عصرش را به هر صورتی خواند و بعد از اتمام نماز، غم عجیبی را در دل خود احساس کرد. غمی که با سایر غم‌هایی که این چندروز تجربه کرده بود فرق داشت. غمی که حالا اشک را به خانه چشمان مشکی‌اش مهمان کرده بود. او برای اولین‌بار بود که در این چندروز گریه می‌کرد. دلش خیلی پُر بود؛ از قتل‌ها، تنهایی‌ها، مرگی که عن‌قریب گریبانش را خواهد گرفت و از همه زهرآگین‌تر و دردآورتر، عشق قدیمی‌اش که حالا ملک‌الموت او شده بود. با خودش آرزو کرد که ای کاش مُرده بود و چنین روزی را نمی‌دید. واقعاً روز سختی برایش بود. روزی که هرلحظه آن بیم مرگ باشد. روزی است از صد شب تاریک بدتر. چقدر روز سختی را می‌گذراند.
    فرهان که می‌بیند شاهرخ جواب تماس‌ها و پیام‌هایش را نمی‌دهد، تصمیم می‌گیرد به خانه شاهرخ در اهواز سری بزند. به‌هر‌حال اگر او اهواز بوده باشد، طبیعتاً باید او را آنجا پیدا می‌کرد. می‌بیند دیگر وقتی برای ازدست‌دادن ندارد؛ برای همین به‌سرعت آماده می‌شود تا سری به خانه شاهرخ بزند. خانه‌ای که خاطرات خوب زیادی در آنجا داشت که حالا باید آن خاطرات را با خاطراتی بد و دلهره‌آور مبادله می‌کرد.
    فرهان بعد از حدود نیم‌ساعت، حالا به خانه شاهرخ رسیده است. هرچه در خانه را می‌زند و زنگ را می‌فشارد، کسی پاسخگو نیست. موبایلش را هم که جواب نمی‌دهد. می‌رود و از همسایه‌ها سراغش را می‌گیرد. از همسایه‌ها هم کسی از او خبر ندارد. خب طبیعی است در این دوره زمانه کسی از همسایه‌اش خبر نداشته باشد! با خودش فکر می‌کند: «شاید کسی ندیده که اومده اینجا.»
    می‌خواهد برگردد که لحظه‌ای بعد با خود می‌اندیشد که شاهرخ هرجا که رفته باشد، باید شب به اینجا برگردد. نمی‌شود که شب را جایی بیرون از خانه سر کند. برای همین دم در خانه منتظرش ماند تا او برسد.
    تا شب همان‌جا ماند؛ اما خبری از شاهرخ نشد. خسته و کوفته راه برگشت به خانه را پی می‌گیرد. در میانه راه به ذهنش می‌رسد که به علی بگوید تا کاری مهم را برایش انجام دهد. برای همین با او تماس می‌گیرد. علی سلام می‌کند و فرهان ادامه می‌دهد:
    - سلام. علی خواستم یه کاری واسه‌م بکنی.
    - خِیره! چیزی شده؟
    - ببین، من خونه شاهرخ تو اهواز رفتم، نبود. هرچی منتظر نشستم نیومد.
    - واسه چی رفتی اونجا؟
    - خواستم باهاش صحبت کنم. به نظرم شاید بشه با مذاکره مشکل رو حل کرد.
    - این مسئله رو نمیشه با مذاکره حل کرد؛ یعنی بعید بدونم به این سادگی‌ها حل بشه.
    - حالا من دارم تلاشم رو می‌کنم. کار دیگه‌ای که از من برنمیاد.
    - خب؛ ولی معلومه که اگه بخواد بیاد اهواز، نمیره همون خونه قبلیش.
    - آره خب؛ ولی من می‌خوام مطمئن بشم اهواز نیست.
    - چطوری؟
    - می‌تونی در اولین فرصت بری تهران و ببینی شاهرخ و خواهرش هنوز خونه‌شون هستند یا نه؟
    - خب من که فردا کلاس دارم، نمی‌تونم. پس‌فردا می‌تونم برم.
    - اشکال نداره، پس‌فردا برو. باشه؟
    - باشه. ولی اون‌ها می‌تونستند تو این فاصله برگشته باشند تهران.
    - برنمی‌گردن. اگه اهواز باشن، حتماً اهواز می‌مونن.
    - واسه چی؟
    فرهان مکثی می‌کند. مثل اینکه حرفی را بخواهد بزند؛ اما دلش را نداشته باشد. علی با نگرانی می‌گوید:
    - چیزی شده فرهان؟! گفتم واسه چی باید اهواز بمونن؟
    فرهان آنچه را نمی‌خواهد بگوید، لاجرم آهسته بر زبان می‌آورد:
    - برای کشتن من...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۲۷: صدای سخن عشق (96/02/20)

    دو روز گذشته است و حالا علی به تهران رفته است تا ببیند شاهرخ و زینب هنوز تهرانند یا برای کشتن فرهان به اهواز آمده‌اند. فرهان دل در دلش نیست. علی آدم صبوری است؛ اما او نه، خیلی عجول است. همین عجول‌بودنش هم اضطرابش را دوچندان می‌کند. منتظر است هرلحظه علی با او تماس بگیرد. همین اتفاق هم می‌افتد؛ موبایلش زنگ می‌خورد و علی است که تماس گرفته است.
    - سلام. چی شد؟!
    - سلام فرهان. من الان تهرانم. دم خونه شاهرخ و خواهرش. شاهرخ... شاهرخ واسه پیگیریِ یه سری کارها در مورد مدرک کارشناسیش رفته اهواز، خونه یکی از فامیلاش. فعلاً اهوازه، احتمالاً هم هفته بعد برمی‌گرده تهران.
    - پس درست فکر می‌کردم. شاهرخ رفته اهواز که...
    - ببین فرهان، یکی اینجا هست که می‌خواد باهات صحبت کنه.
    - کی؟
    پس از چند ثانیه، کسی دیگر غیر از علی، پشت خط جواب فرهان را می‌دهد:
    - سلام.
    صدای آشنایی به گوش می‌رسید. صدایی که فرهان مدت‌ها منتظر شنیدنش بود. صدا، صدای زینب بود.
    صدای زینب است! آه که صدایش را نمی‌توانید از لابه‌لای خطوطی که می‌خوانید، بشنوید. حالا می‌فهمم چرا نویسنده‌ها توصیف صحنه‌های عاشقانه را می‌گذارند بر عهده سوم شخص مفرد یا همان به اصطلاح خودشان، دانای کل! اصلاً چرا من باید این لحظه را توصیف کنم؟! من که قادر نیستم؛ بگذار خودش با زبان خودش به شما بگوید شنیدن صدای معـ*ـشوقه بعد از مدت‌ها یعنی چه. بگذار خودش صدای تپش قلبش را به گوش شما برساند. بگذار عشق و عاشق بی‌فاصله سخن بگویند با تو؛ بگذار خود فرهان با تو سخن بگوید.
    «صدا، صدای زینب بود! همان کسی که عشقش، دلم را به تپش انداخته. همانی که بیشتر از همه مشتاق دیدنش بودم. حالا صدایش را می‌شنوم؛ اما حالا چرا؟! حالا که در دوراهی معروف عقل و عشق ایستاده‌ام. لعنت به این دوراهی! لعنت به این زندگی که عشق را، تا دیوانه‌ات نکند، نصیبت نمی‌کند! آه!»
    - آقافرهان!
    این چه پتکی است که بر دیوار دلم می‌کوبد؟! این صدای همیشه تازه‌ی عشق من است؟ عجیب نیست که بعد از این همه مدت، هنوز هم دلم گرم است به عشقش. صدایش که این است، نگاهش چه خواهد کرد با من! امان از این عشق و از این دل عاشق!
    - صدای من رو دارید؟
    حالا نوبت عقل است. حالا نوبت اوست که جواب بدهد؛ وگرنه دل تا ابد شنیدن می‌خواهد، نه گفتن. این عقل من است که جواب می‌دهد: «بله، بله!»
    - سلام. منم زینب، خواهر شاهرخ.
    این چه حرفی‌است که می‌زند؟! فکر می‌کند می‌توانم نشناسمش؟! اصلاً فرض کن بتوانم، مگر می‌شود این صدا و صاحبش را نشناخت؟! آه که عقلم عجول است و تاب توصیفات دلم را ندارد: «بله، می‌شناسم.»
    - نه، ظاهراً نمی‌شناسید.
    - ببخشید؟
    - دوستتون آقای نجب‌وند همه‌چی رو به من گفتند. واقعاً باورم نمیشه!
    - چی؟! چی رو باور نمی‌کنید؟
    - شما من رو می‌شناختید. برادرم رو هم خوب می‌شناسید. واقعاً فکر کردید که... که من... قاتلم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    فکر! آری فکر! همین فکر است که تمام دردسرها را به جان من انداخته است. فکر، کار عقل است؛ وگرنه دل که فکر نمی‌کند، عشق می‌کند! دلم نمی‌گذارد تمام مدارک عقلانی موجود علَیه زینب را قبول کنم؛ اما عقلم تمام‌قد مقابل دلم ایستاده است.
    - دوستتون به من گفت... به من گفت داستان این قتل‌ها رو. به من گفت شما... من رو...
    حیا داشت دیگر. حیایش نمی‌گذاشت هر حرفی را بزند. اما من از همین حیا می‌توانستم چیزهایی بشنوم که نمی‌شد شنید. کاش عقل من هم ذره‌ای حیا داشت و این جواب را نمی‌داد.
    - دوست داشتم. آره. ولی الان... همه‌چیز علیه شماست زینب‌خانم. ما تمام مدارک رو پیدا کردیم. اینکه شما... شما و شاهرخ دارید کارهایی می‌کنید که... اصلاً باور نمی‌کنم. نه، اصلاً باور نمی کنم شما این کار رو بکنید؛ ولی همه‌چیز علیه شماست.
    - اما من هم خودم از شنیدن این اخبار شوکه شدم. من واقعاً نمی‌تونم تصور کنم شما همچین ذهنیتی نسبت به من داشته باشید.
    - آره. منم بین دوراهی موندم. دلم میگه حق با شماست؛ ولی عقلم چیز دیگه‌ای میگه. نمی‌تونم بگذارم دلم کاری کنه که بعداً پشیمون بشم.
    - آقافرهان...
    - ببخشید؛ ولی دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. نمی‌خوام گول سادگیم رو بخورم و چشم روی همه مدارک بذارم. تا الان شک داشتم؛ اما الان دیگه مطمئن شدم. مطمئن شدم که شما می‌خواید با این حرف‌هاتون من رو از پیگیری این مسئله منصرف کنید، همون‌طور که برادرتون می‌خواست. بی‌خیال بشم تا روزی که...
    - ولی... من...
    فرهان قطع می‌کند. و تلفن را دور می‌اندازد.
    ببخشید که ناگهان سکان روایت را در دست می‌گیرم. دیگر سکانس «عشق» تمام شد! حالا نوبت من است. از اینجا به بعدش را خودم روایت می‌کنم. خودم هم تمامش می‌کنم. از اینجا به بعدش را خودم می‌توانم خیلی خوب روایت کنم. پس خیلی خوب بشنوید.
    فرهان بزرگ‌ترین نقطه‌ضعف خودش، یعنی عشقش به زینب را از بین می‌برد. آماده می‌شود که به طریقی نبرد نهایی را برای مرگ و زندگی انجام دهد. تصمیم می‌گیرد به پلیس اطلاع بدهد؛ اما با فکر خود مشورت می‌کند: «اگه زینب اطلاعات قتل من رو واسه روز جمعه تو اون وبلاگ نوشته باشه، حتی اگه پلیس هم اون رو دستگیر کنه، باز من می‌میرم! پس باید خودم برم و هر جوری که شده اطلاعات اون وبلاگ رو از چنگش در بیارم. پلیس کاری نمی‌تونه واسه من بکنه. اصلاً کی میگه پلیس اون رو دستگیر کنه. مدارک من کو؟! مدارک من که همه مجازی‌ان!»
    فرهان تصمیم می‌گیرد که به تهران برود؛ سراغ زینب. چراکه تا جمعه، روز تولدش، کمتر از 48 ساعت زمان داشت. باید هرطوری که شده و به هر قیمتی که بود به آن وبلاگ نفوذ پیدا کند تا از مرگ نجات پیدا کند. مرگ را وقتی در چندقدمی خود ببینی، سرعت کارهایت را بیشتر می کنی. فرهان خودش ذاتاً عجول بود؛ حالا هم که مسئله مرگ را، آن هم به دستان معـ*ـشوقه قدیمی‌اش جلوی چشمانش می‌بیند، سرعتش بیش از پیش شده است و به‌سرعت می‌رود تا کارهای رفتنش به تهران را انجام دهد. به‌سرعت می‌رود و لباس‌هایش را عوض می‌کند تا آماده رفتن شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل ۲۸: 24 ساعت (96/02/20)

    فرهان آماده رفتن می‌شود تا به فرودگاه برود و با اولین پروازی که به دست می‌آورد، به تهران برود. موبایلش را برمی‌دارد که می‌بیند رها به او پیام داده است. با خودش فکر می‌کرد که چه چیزی باعث شده بود تا رها به او پیام دهد؟ او که می‌ترسید قاتل او را بشناسد، پس چرا این خطر را پذیرفته بود؟ شاید او هم مثل خودش دیگر آب از سرش گذشته باشد. جوابش را می‌دهد:
    - سلام.
    - خوبی؟
    - آره خوبم. تو چی؟
    - خدا رو شکر! اخبار رو شنیدم؛ در مورد مجتبی امیرزاده. ترسیدم واسه تو هم اتفاقی افتاده باشه.
    - نه خدا رو شکر چیزی نشده. چی شد دوباره پیام دادی؟ نمی‌ترسی قاتل تو رو شناسایی کنه؟
    - چرا؛ اما من نمی‌تونم دست از این قضیه بردارم. از طرفی هم نمی‌تونم به جز تو با کسی دیگه راجع به این قضیه صحبت کنم.
    - خب چیزی خاصی به دست آوردی؟
    - نه، فقط ماجرای قتل مجتبی رو که شنیدم، دیگه بعدش نتونستم آروم بشم. این شد که دیگه گفتم باهات صحبت کنم. تو چیزی گیرت اومد؟
    - راستش دیگه شک ندارم که زینب نظیری که گفته بودی قبلاً، قاتله. امروز هم باهاش صحبت کردم.
    فرهان مکالمه خود با زینب را تعریف می‌کند. رها بحث را ادامه می‌دهد.
    - خب پس عشق قدیمی، حالا شده بلای جونت!
    - آره. واسه همین هم می‌خوام برم تهران. می‌خوام هرطور شده جلوی مرگ خودم رو بگیرم.
    - می‌خوای بری تهران؟
    - آره. تصمیم خودم رو گرفتم.
    - واسه چی؟ تو که نمی‌تونی چیزی رو عوض کنی. فراموشش کن.
    - یعنی تسلیم قضا و قدر بشم؟! محاله! من تا حد مرگ با مرگ می‌جنگم!
    - آخه، راستش من برنامه‌ریزی کردم که جمعه اهواز باشم. می‌خوام جمعه با اولین پرواز از ساری بیام اهواز.
    - اهواز؟ اون هم تو این وضع؟! واسه چی؟
    - می‌خوام هرطور شده تو رو ببینم. راستش تو این چند مدت، تو بهترین دوست من بودی. خواستم به عنوان هدیه، یه کادوی تولد بهت بدم. من نمی‌دونم تا کی زنده ‌می‌مونیم؛ ولی می‌خوام قبلش تو رو ببینم. تو تنها کسی هستی که ‌می‌تونم بهش اعتماد کنم.
    - ولی من باید برم تهران. عجله دارم.
    - خواهش می‌کنم نرو. می‌خوام ببینمت.
    - خب امشب بیا، یا فردا صبح.
    - نمیشه. جمعه زودترین زمان ممکنه.
    سؤالاتی مثل قطار از ذهن فرهان عبور می‌کردند: «چرا رها داره میاد اهواز؟ اون هم این موقع!»، «چرا اصرار داره تهران نرم؟»، «اون تاریخ تولدم رو می‌دونه»، «چرا من واسه‌ش این‌همه مهم شدم؟»، «اصلاً چرا بعد از صحبت با اون بود که مجتبی مُرد؟»، «چرا تا الان این به ذهنم نرسیده بود؟!»
    - فرهان! با من هستی؟!
    - آره. من الان کار دارم. فردا با هم صحبت می‌کنیم. باشه؟
    - باشه. پس تهران نمیری دیگه؟
    - نه نمیرم. مطمئن باش.
    - مرسی!
    - فعلاً خداحافظ.
    - بای.
    فرهان حالا دیگر تمام داستان را فهمیده بود؛ تمامی داستانی که تا الان باعث شده بود او همه‌چیز را اشتباه فرض کند. به علی پیام می‌دهد: «سلام علی. می‌خوام واسه‌م یه کار دیگه هم انجام بدی... که شاید آخرین چیزی باشه که ازت می‌خوام.»
     
    آخرین ویرایش:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل 29: اهواز (96/02/21)

    فرهان صبح زود به رها پیام می‌دهد که با او صحبت کند؛ اما جوابی دریافت نمی‌کند. منتظر می‌ماند تا کمی بگذرد. باز هم خبری نمی‌شود. چندباری با او تماس می‌گیرد؛ اما کسی آن‌سوی خط پاسخگو نیست. منتظر ماند تا بلکه خود رها با او تماس بگیرد؛ اما تماسی حاصل نشد. فرهان که به این قضیه مشکوک شده بود، سعی می‌کرد تا به هر طریقی با رها در تماس باشد؛ اما ظاهراً خبری از او نبود.
    بالاخره حوالی عصر بود که رها بالاخره به یکی از تماس‌های فرهان جواب داد.
    - سلام.
    - سلام. نگرانت شدم. پس چرا جواب نمیدی؟! چیزی شده؟
    - ببخشید، کلی کار داشتم واسه فردا، یه سری کار هم داشتم که باید قبل از رفتن انجام می‌دادم، دیگه نشد. حالا بگو، کاری داشتی زنگ زدی؟
    - مشکلی نیست. راستش دیگه آخرش تصمیمم رو گرفتم.
    - تصمیم؟ چه تصمیمی؟
    - اینکه برم تهران و انتقام این همه قتل رو از زینب بگیرم. دیگه نمی‌تونم فرصت بدم تا کسی دیگه با دست‌های قاتل وبلاگی کشته بشه.
    - واقعاً؟ چرا؟ مگه زینب عشقت نیست؟ مگه دوستش نداشتی؟ مگه نمی‌خواستی باهاش ازدواج کنی؟
    - عشقم بود؛ ولی دیگه نیست. دیگه همه‌چی بینمون تموم شده. می‌خوام به قاتل نشون بدم که سزای این قتل‌های خبیث و شیطانی چیه.
    - من فکر می‌کردم داستان تو و زینب، داستان لیلی و مجنون باشه.
    - خودت هم میگی داستان. این عشق‌ها مال تو قصه‌هاست. ما که قصه نمی‌گیم. ما داریم زندگی می‌کنیم و اگه با این داستان‌ها خوابمون ببره، کلاهمون پس معرکه‌‌ست!
    - عجب! پس تصمیمت رو گرفتی که بری تهران؟
    - آره. تصمیمم رو گرفتم.
    - ولی من می‌خوام اهواز باشی تا روز تولدت. می‌خوام بهت کادو بدم.
    - مشکلی نیست؛ کارم که تموم شد میام. هروقت و هرکجا بود میام. فعلاً کار مهم‌تری دارم.
    - نه نمیشه. آخه... باید ببینمت حتماً.
    - چرا؟
    - گفتمت قبلاً.
    فرهان کمی مکث می‌کند، آنگاه با لحنی جدی و مصمم جواب می‌دهد:
    - باشه، پس اهواز می‌مونم. کجا بیام؟
    - چه عالی! آدرس رو واسه‌ت اس(۱) می‌کنم.
    - باشه، الان آماده میشم بیام.
    - الان که نه، من هنوز اهواز نیستم. فردا بیا.
    - اصلاً یادم نبود. باشه فردا میام.
    - خب پس حتماً فردا می‌بینمت. مواظب خودت باش.
    - چشم.
    - کاری نداری؟
    - نه ممنون.
    - خداحافظ.
    - خداحافظ.
    فرهان مکالمه را قطع می‌کند. او منتظر پیامک آدرس خانه رها نمی‌شود؛ چون می‌داند تا فردا صبح از پیامک خبری نخواهد شد. برای همین بعد از اینکه تماسش با رها را تمام می‌کند، به علی زنگ می‌زند و با او صحبت می‌کند.
    - چی شد علی؟ تونستی پیداش کنی؟

    ***
    (۱)- مخفف اس‌ام‌اس (پیامک)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    آن‌سوی خط، علی که در حال شنود مکالمه آن‌ها و ردیابی آدرس خانه رها بود، جواب داد:
    - آره پیدا کردم. واسه اولین‌باری که با این برنامه کار می‌کنم، فوق‌العاده بود! خیلی هم جذاب بود! ببین خیلی باحاله...
    - علی حالت خوبه؟! من وقت ندارم، بگو کجاست؟
    - ببخشید! ذوق‌زده شده بودم! رها همین الان هم اهوازه. اصلاً ساری نیست. شاید هم از همون اول دروغ گفته که اهل ساری بوده. نمی‌دونم؛ ولی به‌هرحال الان اهوازه. حالا آدرسش رو برات می‌فرستم.
    - ممنون علی. لطف خیلی بزرگی در حقم کردی. خیلی ممنون!
    - خواهش می‌کنم؛ ولی فرهان، تو مطمئنی می‌خوای این کارو بکنی؟
    - راه دیگه‌ای ندارم. دارم؟ باید قبل از اینکه جمعه بشه(۱) و من 27 ساله بشم، یه جوری اون رو متوقف کنم.
    - چطوری؟ راهی واسه‌ش پیدا کردی؟
    - نمی‌دونم؛ ولی وقتش رو هم ندارم که بهش فکر کنم. باید به هر طریقی که شده، راهی برای متوقف‌کردنش پیدا کنم. باید برم خونه‌ش و اونجا ببینم چه‌کاری می‌تونم بکنم.
    - شکارِ شکارچی تو خونه‌ی خودش!
    - آره! وقتشه به اون رهای لاشخور نشون بدم که سزای این قتل‌های خبیث و شیطانی چیه.
    فرهان می‌خواست قبل از اجرای دستورات وبلاگی که رها برای کنترلش آماده کرده است، به هر طریقی که شده آن وبلاگ را از کار بیندازد؛ کاری که وقت زیادی هم برای آن نداشت.
    - راستی علی، می‌تونی یه خبری رو به زینب برسونی؟
    - چه خبری؟
    - ازش معذرت‌خواهی کن و بهش بگو معلوم نیست امشب زنده بمونم یا نه...
    - زنده می‌مونی. من مطمئنم!
    - ممنون. بهش بگو شاید امشب شب آخر زندگیم باشه؛ ولی...
    بغض گلویش را فشرده است. بیشتر از اینکه از مرگ احتمالی‌اش ناراحت باشد، از اینکه شاید دیگر زینب را نبیند و صدایش را نشنود ناراحت بود. با صدایی غمناک حرفش را ادامه می‌دهد:
    - بهش بگو هنوز هم بهت علاقه دارم...
    این را می‌گوید و بغض راه حرف‌های در گلو مانده را سد می‌کند. فرهان تماس را قطع می‌کند و اشک می‌ریزد. اشک می‌ریزد و به زینب فکر می‌کند. دوست ندارد این آتش برپاشده در دلش به این زودی‌ها خاموش شود. حسرت صحبت دیشب را می‌خورد که چه ناگوار گذشت. از همه اتفاقات ناگوارتر و تلخ‌تر، همان صحبت دیشبش با زینب بود. حسرت و اندوه بود که با فکرکردن به دیشب در دلش راهی شد.
    فرهان به‌سرعت آماده شد تا هرچه سریع‌تر خودش را به خانه رها برساند. باید قبل از برپاشدن خیمه فردا، کار را یکسره می‌کرد. تمام زندگی او همین امشب بود. برای او امشب، شب مرگ و زندگی بود؛ اما قبل از اینکه برود، موبایلش را در دست می‌گیرد و با آخرین نفر تماس می‌گیرد.

    ***
    آن‌سوی خط، رها هم درحالی‌که به صفحه موبایل و نام فرهان خیره شده است، با خودش (خطاب به فرهان) می‌گوید:
    - خیلی احمقی! از همین احمق‌بودنت خوشم میاد. بالاخره با پای خودت داری میای تو تله مرگ مِستر(۲) فرهان! بیا و کادوی تولدت رو از دست‌های رهاخانم بگیر!
    می‌خندد و موبایلش را در جیبش می‌گذارد. بلند می‌شود و سراغ لپ‌تاپش می‌رود تا کار ناتمامش را تمام کند.

    ***
    (۱)- طبق اصول زمان در رایانه‌ها و همچنین فضای مجازی، منظور از رسیدن روز جمعه، وقتی است که ساعت به 00:00 برسد.
    (۲)- Mr. (آقا)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    sm.mousavi70

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/19
    ارسالی ها
    204
    امتیاز واکنش
    7,118
    امتیاز
    516
    سن
    32
    محل سکونت
    اهواز
    ***
    فصل یکی مانده به آخر: پایان نزدیک است (96/02/21)

    فرهان آدرس خانه رها را دوباره می‌خواند. درست آمده است. حالا در یک‌قدمی خانه‌اش قرار دارد. خانه‌ای قدیمی، با دری کرمی‌رنگ که البته رنگ‌و‌رویی برای آن نمانده است. ظاهر خانه اصلاً برایش مهم نبود. چه خانه‌ای مجلل، در مرفه‌ترین نقطه‌ی اهواز، چه کوچک‌ترین خانه در زباله دانی خارج شهر، مهم باطن خانه و کسی بود که در آن خانه زندگی می‌کرد. در هردو صورت سیاهی از سر‌و‌‌روی آن خانه می‌بارید. حقیقتاً درست گفته‌اند که شرافت هر مکانی به ساکنین آن است.
    حالا که به قدم آخر رسیده است، استرس زیادی دارد. نمی‌داند قرار است چه اتفاقی برایش بیفتد. آیا می‌تواند خود را از مرگ نجات دهد؟ یا اسیر بازی وبلاگی رها می شود؟ ساعت موبایلش را نگاه می‌کند: ساعت حدود 10 شب بود؛ این یعنی فقط دو ساعت دیگر وقت داشت تا به این تراژدی پایان ببخشد. 2 ساعت تا 27 سالگی و بروز اتفاقاتی که شاید منجر به مرگش می‌شد، شاید هم بدتر. به راستی بدتر از مرگ چه چیزی می‌توانست انتظارش را بکشد؟
    وقتی برای ازدست‌دادن نداشت. زنگ ساده و قدیمی خانه را زد و منتظر ماند. چند لحظه‌ای گذشت و کسی جواب نداد. دوباره زنگ خانه را زد. در همین حین با خودش فکر کرد تا کنون هیچ‌کدام (فرهان و رها) چهره‌ی دیگری را ندیده است و فقط باهم تلفنی صحبت کرده‌اند. این یعنی از لحاظ بینایی و شاید شنوایی نمی‌شد به هویت یک دیگر پی برد. البته فرهان یک امتیاز داشت و آن هم این که آدرس خانه‌ی رها را می‌دانست و این یعنی شک نداشت کسی که در را باز خواهد کرد، رها خواهد بود. در همین افکار بود که در باز شد و دختری جوان، با مانتوی اسپرت کوتاه و مشکی، شلوار جین آبی، و شال سفیدی که نصف موهای خرمایی بلندش را هم نمی‌پوشاند، ظاهر شد.
    - بفرمایید.
    فرهان فکرش را نمی کرد روزی شیطان چنین خودش را بیاراید و مرگ را در پسِ چهره‌ای آرایش کرده نشانش بدهد. همیشه از شیطان تصوری زشت و کریه داشت.
    - من رو نمی‌شناسی؟
    - بله؟!
    - فکر می‌کردم تا صِدام رو بشنوی بفهمی کی هستم.
    رها قدری در چهره فرهان خیره می‌شود تا بلکه بتواند او را بشناسد؛ اما ظاهراً نشناخته است. فرهان زحمت او را کم می‌کند و خودش جواب می‌دهد:
    - کمی زودتر اومدم تا کادوی تولدم رو بگیرم.
    آثار حیرت به وضوح بر چهره‌ی آرایش‌کرده رها نمایان شد.
    - فرهان؟!
    - فکرش رو نمی‌کردی، نه؟
    رها کمی مکث می‌کند. حالا متوجه قضیه شده بود. خنده‌ی ریزی می‌کند و کمی از در فاصله می‌گیرد. با همان لبخندی که بر لب دارد می‌گوید:
    - اصلاً هم متعجب نشدم. اتفاقا منتظرت بودم. چه خوب شد که اومدی. بیا تو. بیا.
    فرهان باورش نمی‌شد که به این راحتی اجازه دهد وارد خانه‌اش شود. با خودش فکر کرد:
    «پس چرا به این راحتی اجازه داد بیام تو؟!»
    رها او را از فکر بیرون آورد.

    - چی شد؟ منصرف شدی؟!
    فرهان آرام و با تعجب وارد حیاط خانه می‌شود. رها در خانه را می‌بندد و جلوتر از او وارد خانه می‌شود. فرهان هم با نگاهش حیاط کوچک خانه را بررسی می‌کرد.
    هردو وارد خانه شدند، خانه‌ای کوچک حدود 100 متر، کمی قدیمی که مشخص بود جایی برای زندگی نبود و فقط پناهگاهی موقت بود برای کارهای رها. در‌ودیوار خانه خیلی تمیز نبودند و البته آن‌قدرها هم کثیف نبود. رها یک صندلی چوبی را از گوشه اتاق در دست می‌گیرد و آن را وسط اتاق می گذارد. روی صندلی می‌نشیند و به صندلی راحتی رو‌به‌روی خود اشاره می‌کند و خطاب به فرهان می‌گوید:
    - بشین. راحت باش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا