کامل شده رمان یک روز توزندگیم بودی (جلددوم رمان ایلیا)| قلب پاییز کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pari sima

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/20
ارسالی ها
247
امتیاز واکنش
1,383
امتیاز
0
سرش و نزدیک گوشم آورد و نجوا کرد:عزیزم خودم می بندمش.
نفسای داغش که به گردنم می خورد حالم و عوض کرد.
داغ کرده بودم به خاطر همین لبخند زوری زدم و عقب کشیدم.
اونم که فهمید چه بلایی سر منه بیچاره آورده خنده ی اغواگرانه کرد و در ماشینش بست و با ریموت قفلش کرد.
به سمت من که چند متر اون طرف تر ایستاده بودم اومد و دستمو گرفت.
دوباره اون حس چند دقیقه قبل تمام وجودم و در بر گرفت .
نمی خواستم قبل از ازدواجمون اتفاقی بینمون بیوفته اما ساره با این کاراش انگار که امروز قصد جونم رو کرده بود.
با دسته کلید در ورودی ویلاش و باز کرد و با سر اشاره کرد که وارد خونش بشم.
داخلش از بیرونش بیشتر شگفت زدم کرد.
یه خونه ی ویلایی دوبلکس که متراژش حدودا چهارصد پونصد متر بود.
کفش پارکت بود و مبلمان یاسی رنگ.
البته این مبل یاسیش مبل های راحتیش بودن چون مبل های سلطنتی به رنگ قهوه ای تیرش با طرح های که به رنگ قهوه ای روشن روشون کار شده بود هم گوشه ای به چشم می خورد.
علاوه بر اون دوتا در هم سمت راست هال قرار داشت که نمی دونم چی می تونست باشه.
این که طبقه ی اول بود محشر بود حالا معلوم نیست طبقه دومش چی باشه.
—قشنگه خونم؟
با شنیدن صدای ساره از کنکاش کردن خونه دست کشیدم.
لحنش فوق العاده مغرور بود.
بایدم مغرور و از خودراضی بشه اگه منم جاش بودم به همه فخر می فروختم.
از خودم یه لحظه بدم اومد خونه ی این دختر بچه این جا و با این وضع بود اما خونه ی من چی ؟توی محله ی درپیت و یه خونه ای که مفت هم نمی ارزه.
واقعا خدا کرمت و شکر اینه اون عدالتی که ازش دم می زنی؟
دوست داشتم بمیرم نمی دونم چرا ولی از ساره بدم اومد.
بدون هیچ تلاش و زحمتی نشسته بود خونه و خودش رو باد زده بود و این خونش بود.
پدر بیچاره ی من چه شب هایی که اضافه کاری ایستاده بود و در آخر هم اون جوری غریبانه مرد.
اخم کردم و بدون این که به طرف ساره برگردم گفتم:خوبه.
می تونستم بفهمم بادش خالی شده آخه با اون عکس العملم موقوع وارد شدنمون الان توقع این و داشت با دیدن داخل خونه بالا پایین بپرم و مثل پسر بچه های پنج ساله ذوق کنم.
دستش و پشت کمرم گذاشت و به سمت مبلای راحتی هدایتم کرد.
—جانم تو بشین این جا تا من برم لباسام و عوض کنم و ازت پذیرایی کنم.
تا پشت لبم اومد بپرسم با این همه یال و کوپال خدمتکار نداری؟
اما خداروشکر خوب تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
با این سوالم می فهمید چقدر ندید بدید و بدبختم..
واقعا هم من یه ندید بدید و بدبخت بودم.
چیه غیر از این و انتظار داشتم که فکر کنه راجع به من .
البته الان هم همچین فکری و راجع به به من می کرد .
باشه و گفتم و روی مبل سه نفره ی یاسی رنگ لم دادم.
چشمکی زد و خرامان خرامان از پله های مارپیچی شکل که به طبقه ی دوم وصل می شد بالا رفت.و از دیدم خارج شد.
سرم و پایین انداختم،دوست نداشتم با کنجکاوی کردن توی خونه حسرتامو بیشتر کنم.
اره من عقده ای هستم،عقده ی همچین خونه ای رو دارم.
دوست داشتم واسه خانوادم بتونم همچین خونه ای رو تهیه کنم اما می دونستم تا صد سال آینده هم خودم رو بکشم نمی تونم همچین جاییو بخرم.
واقعا کی با حقوقی که تازه با افزایش که لطف کردن شده یه میلیون و با کلی قرض که هرماه باید به بانک بده می تونه همچین جایی بخره.
شاید تو رویاهام بتونم چنین جایی رو برای خودم دست و پا کنم تازه اونم شاید هه چون رویاهامم هم قد خودم بودن نه به این بزرگی که کلی هم برای خودم پله و نردبون بذارم عمرا بهش برسم...
تو همین توهمات بودم که ساره با ناز از پله ها پایین اومد.
با اون وضع که دیدمش همه چیز و به کل فراموش کردم و سرتاپا چشم شدم و خیره ش شدمـ
اونم معلوم بود از این که من رو میخکوب کرده به خودش مغرور شده.
چون سـ*ـینه سپر کرده بود و به سمتم می اومد.
یه شلوارک لی که بیشتر به شرتک شبیه بود پوشیده بود با یه تاپ دکلته ی مشکی رنگ.که بالا تنش رو با سخاوت در معرض دید قرار می داد.
آب دهنمو قورت دادم و دستم و به پیشونیم که عرق ازش جاری شده بود کشیدم.
اومد و روی پام نشست..
—چی میل داری عزیزم برات بیارم؟
سعی می کردم نگام و روی صورتش متمرکز کنم تا به جاهای دیگه نیوفته که به سختی موفق هم بودم.
+هیچی بشین پیش خودم.
سرشو تکون داد که موهای مدل مصری و لختش توی صورتش ریخت.
با ناز دست برد و موهاشو از روی چشمش کنار زد خب بلد بود من و از خودبیخود کنه
—نه دیگه بگو چی می خوری.
+مهم نیست هرچی خودت می خواستی بخوری برای منم بیار.
خم شد و گونم و بوسید:چشم سرورم امر امر شماست.
+پاشو برو انقدر شیطونی نکن.
خندید و بلند شد رفت به طرف یکی از اون درایی که بدو ورودم دیده بودم.
وارد شد و درش و هم به نرمی بست.
آروم به سرم ضربه زدم:به خودت بیا مرد ناحسابی انگار بار اولشه که این جوری ناشی بازی درمیاره..ـ
بعداز چند دقیقه با یه سینی که توش نوشید*نی سفید توی جام های پایه بلندی ریخته شده بود و بغـ*ـل دستشونم توی ظرف های بلور چیپس و پسته گذاشته بود.
من نزده می رقصیدم چه برسه به این که اینم بخورم.
بطری نوشید*نی هم توی سینی بود که دست نخورده بود و هنوز درش باز نشده بود.
با لبخند جلو اومد و سینی رو روی میز شیشه ای مقابلمون گذاشت.
و بغـ*ـل دستم و چسبیده بهم روی مبل نشست.
جالب این جا بود که به جای اون من داشتم از خجالت آب می شدم و دوست داشتم با فاصله ازم بشینه.
نه این که بدم بیاد نه ولی خب دوست داشتم بعدش پشیمونی به بار بیاد دوست نداشتم به خاطر عملی بعدش ممکن بود مرتکب بشم خودم رو سرزنش کنم.
جام و برداشت و به دستم داد.
+ممنون عزیزم.
—خواهش میکنم ایلیا جان.
مال خودش هم برداشت و یه سربالا رفت..
منم مثل خودش تو چند ثانیه همه رو تموم کردم.
—میشه در این بطری رو باز کنی؟
گفت یه چیپس از تو ظرفش برداشت و تو دهنش گذاشت.
بدون هیچ حرفی بطری رو برداشتم و درش و باز کردم.
+بفرما.
دستشو دراز کرد و بطری رو ازم گرفت.
منم برای فرار از این همه زیبایی خودم با چیپس و پسته ی توی سینی سرگرم کردم.
سرم گرم بود که جام رو مقابلم دیدم.

یه ربع بعدش یه بطری و کامل و بطری دیگه ای که آورده بود و تا نیمه تموم کرده بودیم.
حالم افتضاح بود حس می کردم خونه داره دورسرم گردش می کنه.
زیاده روی کرده بودم و مثل یه فیل مـسـ*ـت شده بودم و ساره هم توی بغلم بود.
*******************
حس می کردم سرم داره میترکه .
دستم و به سرم گرفتم و گیج به اطرافم خیره شدم.
ساعت چند بود و من کجا بودم؟؟با تعجب به خودم که هیچی تنم نبود خیره شدم.
من کی لباسام و درآورده بودم و چرا هیچی نپوشیده بودم؟؟
گرمای نفسایی رو توی گودی گردنم حس کردم و با دیدن ساره همه چیز یادم اومد.
خدایا من چی کار کرده بودم؟چه غلطی کردم؟؟؟
شونه های برهنه ی ساره رو گرفتم و تکونش دادم.
+بیدار شو ساره؟د یالا چه اتفاقی افتاده؟
با چشمای خواب آلود تو چشمای خشمگینم خیره شد و کلافه گفت:چیه چرا این جوری میکنی ایلیا؟؟
لعنتی چرا یادم نمی اومد چی کار کردم؟ولی از شواهد معلوم بود چه گ..وهی خوردم.
+میگم ما چه غلطی کردیم؟
بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و شروع کرد به پوشیدن لباساش.
—ما چه غلطی کردیم؟نه عزیزم اشتباه نکن تو چه غلطی کردی.
من حالم بد بود اینم بدتر می کرد.
صدام و بالا بردم.
+بنال ببینم چی کارکردیم.؟؟؟
—هیچی باهم بودیم همین.
بلند شدم و عصبی لباسام و پوشیدمـ چقدر راحت می گفت هیچی باهم بودیم همین انگار یه اتفاق پیش پا افتاده ای اتفاق افتادهــ.
ولی سعی کردم امل بازی درنیارم واسه اون که چندان اهمیت نداشت پس چرا من خودم و اذیت کنم.
فقط تنها چیزی که اذیتم میکرد نفس بود که بهش ظلم کرده بودم همین.
ولی انقدر با وجدانم کلنجار رفتم تا تونستم تو خودم خفه ش کنم.
و با صدای آرومی به ساره که لبخندی مرموزانه که دلیلش رو به هیچ وجه متوجه نمی شدم گفتم:حالت خوبه؟اذیت که نشدی؟
—نه عزیزم نگران من نباش نگران خودت باش که از نگرانی بابت نفس خانمت سکته نکنی.
با اخم به چشم هاش خیره شدم.
+به من متلک ننداز.
—متلک نبود واقعیت بود.
دیگه حوصله ی جرو بحث باهاشو نداشتم ول کن هم که نبود و من و به حال خودم رها نمی کرد تا بهتر با این عذاب وجدانی که نمی دونستم تو وجودم چه غلطی می کرد کنار بیام.
+میشه ساکت بشی؟
خداروشکر این دفعه دیگه ساکت شد و چیزی نگفت.
چشمم به ساعت افتاد ده و نیم بود دیگه باید بر می گشتم بسه این همه گـ ـناه کردن.
بلندشدم.
+من دیگه باید برم خونه.
—شب بمون.
+نه
—باشه پس رسیدی بهم زنگ بزن راستی اگه می خوای سوئیچ ماشینم رو بردار و برو بعدا واسم بیارش.
می خواستم کنایه بزنم که اگه خیلی به فکری لااقل پاشو و همراهیم کن تا حیاط ماشینت پیشکش.
اما ترجیح دادم اعصابمو
خرد نکنم و ساکت بمونم این جوری از همه جهت اعصابم آروم می موند.
+نه نمی خواد من رفتم فعلا.
—می بینمت فعلا.
************************************
نفس
هنگ کرده بودم از رفتار ایلیا.این رو جدید و خیلی دوست داشتم و واقعا واسم تازگی داشت.
خدا کنه همیشه این جوری می موند،وقتی سرم داد می زد یا باهام بداخلاقی می کرد دوست داشتم خودم و حلق آویز کنم.
واقعا این حق من نبود.
حقم نبود که این طوری توسط ایلیا مورد ظلم قرار بگیرم.
من که مسبب چیزی نبودم که اون این جوری عقده گشایی می کرد.
امروز می خواستم برم پیش مامان.
بهش خبر بدم که ایلیا من رو خونه راه داده تا دیگه لااقل غصه ی منو نخوره
بعداز اون جا هم باید یه سر به خونه می زدم تا ببینم آتیشی نسوزونده باشه این نیاز گور به گور شده.
می دونم می خواد منو عذاب بده چون بعد از این که من حالشو تو جریان دوست پسرش گرفتم با من حسابی لج شده بود و توی هر موقعیتی که گیر می اورد می خواست تلافیشو سر من دربیاره.
می خواستم بزنم توی اون کله ی پوکش و داد بزنم خنگ خدا این جور پسرا فقط می خوان ازت سوءاستفاده کنن،فکرکردی اون شارژی که واست می فرسته از روی علاقست؟
نه جانم همش پی ریزی واسه اینه این که نقششون رو پیش ببرن.
ولی مطمئن بودم توی اون کلش نمیره .
می دونستم نمی فهمه کلی نصحیتش کرده بودم اما اون با یه نگاه بی تفاوت از اول تا آخر حرف زدن من نگام کرد و بعدشم بدون هیچ حرفی پاشد و رفت.
این بود نتیجه ی این همه حرص خوردنای من براش تا هیچ بلایی سرش نیاد.
ولی می دونستم تا یه تجربه ی بد براش اتفاق نمی افتاد و عینا درس عبرت نمی گرفت به حرفای من نمی رسید.
تو سن نیاز همه همین طورن تا تجربه نکنن دست از کل شقی و یک دنده بازیشون بر نمی دارن.
ولی نمی تونستم ببینم نیازم خواهرم این مورد رو تجربه کنه تا به حرف من برسه.
نه می تونستم نه می خواستم که بتونم حتی اگه توچشمش یه غول دو سر باشمم نمی ذارم همچین اتفاقی براش بیوفته.
پاشدم و شال و کلاه کردم تا برم بیمارستان می خواستم مامان رو خوشحال کنم...
وقتی به مامان گفتم داشت بال درمی اورد.
همش گونم و بـ*ـوس می کرد و قربون صدقم می رفت.
منم ازخوشحالی عزیزام خوشحال بودم.
الان توی ماشین نشستم تا یه سر به خونمون بزنم.
باید مواظب اون نیاز هم می بودم.
مسئولیت همشون رو دوش من بود و من دیگه داشت تحملم تموم می شد.
نمی تونستم از پس این مسئولیت بزرگ و کمر شکن بربیام.
کاش یه برادر داشتم کاش تا می تونستم بهش تکیه کنم.
اما اینم مثل تموم آرزوهام که می دونستم هیچ وقت بهش نمی رسم بود...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    به خونه رسیدم و زنگ و زدم که بعد از چند دقیقه صدای پای نیاز که دمپاییش لخ لخ می کرد توی گوشم پیچید.
    بعدش هم که توی درگاهی در قرار گرفت.
    ابروهاش و بالا انداخت و با تعجب به من خیره شد:هه چه عجب تشریف اوردین.
    با غضب تو چشماش خیره شدم:به تو ربطی داره بچه؟
    اونم نگاه خودم و تحویلم داد و بعد بدون هیچ حرفی از جلوی راهم کنار رفت تا وارد بشم.
    منم بعد از این که نگاه چپی بهش انداختم وارد حیاط شدم و به سرعت طول حیاط و طی کردم و وارد خونه شدم.
    —هوی صبر کن مامان خوبه؟؟
    +هوی تو کلات اره حالش خوبه نگرات نباش.
    می خواستم به خاطر هویی که گفت حالشو بگیرم اما خب دلم نیومد بیش از این اذیتش کنم و از مامان خبری بهش ندم.
    اونم که پشت سرم اومده بود و الان جفتمون روی فرش نشسته بودیم.
    به بدنم کش و قوسی دادم و شالم و از روی سرم برداشتم.
    —اخیش راست میگی؟خطری نیست؟
    کوتاه جوابش و دادم:نه خوبه.
    نفس راحتی که کشید و شنیدم و منم از این که خیال نیاز راحت شد خیالم راحت شد..
    —نگفتی کجا بودی؟
    +خونه ی خودم.
    —اهووو خونه ی خودت ؟منظورت خونه ی اون پسرست دیگه؟؟؟
    عصبی قلنج انگشتم و شکوندم و گفتم:اره همون مشکلی داری؟؟
    اون که تموم حرکاتم و زیر نظر داشت پوزخندی زد و گفت:نه چه مشکلی.
    بعد هم کنترل تلویزیون و برداشت و روشنش کرد.
    و نشست به نگاه کردن.
    +من غذا درست می کنم برات بعد میرم خونه.
    نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت.
    به خدا هیچ کس جز نیاز منو تا این حد نمی تونست عصبانی کنه.
    دوست داشتم یه سیلی جانانه توی گونه ش بزنم.
    اما حیف که دیگه حال و حوصله ی این رو هم نداشتم.
    دوست داشتم فقط یه گوشه ای بشینم و تا ابد اشک بریزم.
    اونقدر گریه کنم تا بمیرم اما حیف که این کار رو هم نمی تونستم بکنم.
    باید می سوختم و می ساختم.
    اینم سرنوشت من بود.
    دوست داشتم می تونستم عوضش کنم و یه سرنوشت بهتر برای خودم و خانوادم بنویسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    .شدم و چند غذای آسون برای نیاز پختم.
    لباسام هنوز تنم بود و درش نیوردم بعد از اتمام غذاهای شالم که روی شونه ام افتاده بود رو روی سزم انداختم و بعد هم جلوی آینه ایستادم و جلوی موهام و درست کردم.
    به نیاز که توی فیلمی که از تلویزیون داشت پخش می شد غرق شده بود نگاه کردم و گفتم:نیاز اجی دو نوع برات کوکو پختم توی یخچاله .
    —مرسی پس داری میری؟
    +اره دیگه باید برم ولی بازم بهت سر می زنم مراقب خودت باشا مامان هم پس فردا مرخص میشه زیاد تنها نمی مونی.
    —واقعا؟باشه نگران نباش.
    +باشه پس من رفتم خدافظ.
    —باشه به سلامت..
    *****************************؛******************************
    لباسام و با لباسای توی خونگیم عوض کردم و رفتم تا غذا بپزم.
    بیچاره زنـ*ـا فقط همین کارو می تونستن بکنن.
    بشینن خونه بپز بشور بساب.
    الان معلوم نیست ایلیا داره چی کار میکنه می دونستم بهم خــ ـیانـت می کنه حسش می کردم.
    و می دونستم حس یه زن هیچ وقت بهش دروغ نمیگه..
    ولی بازم مگه می تونستم کاری بکنم؟می تونستم بگم منو طلاق بده تا برم خونه ی بابام؟
    هه معلومه نمی تونستم همچین کاری بکنم من بدبخت رو بیچاره رو چه به این کارا.
    یه وقتایی هم میزد به سرم تا من هم بهش خــ ـیانـت کنم تا آتیش دلم خاموش بشه اما من اهلش نبودم.
    درنهایت هم باید واگذارش می کردم به خدا.
    والا مگه کار دیگه ای هم از دست من بر می اومد.
    آهی کشیدم و به بقیه کارهای خونه رسیدگی کردم.
    ***********************-
    ایلیا:توی اتوبوس آزادی نشسته بودم و به سمت خونه می رفتم که صدایِ زنگ گوشیِ تلفن از جا پروندم.
    گیج به این مسئله فکر می کردم که تلفنم رو کجا گذاشتم ،درآخر هم صداش بهم فهموند که توی جیب کتمه.
    به صفحه ی نمایشگرش خیره شدم.
    یاسر بود،وقتی برای تعجب کردن نداشتنم.
    انگار که صد سال از آخرین گفت و گومون می گذشت.
    شرمنده بودم از این که فقط زمان هایی که کارم به اون گیر می کرد سراغی ازش می گرفتم.
    خودمم می دونستم دوست با معرفتی نیستم.
    من و با گید در اعماق چاهی می انداختن تا توش بمیرم.
    عذاب وجدانم از رابـ ـطه با ساره از یه طرف و این تلنگر کوچیک ام از طرفی دیگه.
    کاملا منو از هم پاشیده بود!!
    وصل رو زدم و با شرمندگی پذیرای گله های به حقِ بهترین دوستم شدم.
    واقعا هم بهش حق می دادم، حتی اگه منو به باد فحش و ناسزا می گرفت.
    این حق رو بهش می دادم،چون من مستحق بدترین کلمه های موجود در دنیا بودمـ
    من لیاقت دوستی مثل یاسر رو نداشتم واقعا نداشتم.
    وقتی گفت که می خواد من و ببینه نگران شدم.
    نکنه اتفاقی براش پیش اومده باشه؟!
    ولی لحن صداش خبر بدی رو به آدم القا نمی کرد.
    با هم برای فردا قرار گذاشتیم،خودم هم دلم اندازه ی یه دنیا براش تنگ شده بود.
    دلم می خواست با خوش مزگی هاش خندم بندازه.
    واقعا تنها کسی بود که شادی و برام به ارمغان می آورد.
    جز اون کسی نمی تونست خنده رو لبای من بنشونه
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    از اتوبوس پیاده شدم و آهسته شروع به قدم زدن کردم.
    آهی کشیدم من خــ ـیانـت کرده بودم و بدتر از اون گـ ـناه کرده بودم، چیزی که بابا به شدت اون و نهی می کرد.
    چطور تونستم خدایا،چطور.
    ولی من توحالِ خودم نبودم،بعد از خوردن اون نوشیدنی انگار که بی هوش شده بودم.
    ولی همه تقصیرها هم نمی تونستم گردن ساره بندازم، خودمم مقصر بودم و در صدر جدول!!!
    چشمام به سوزش افتاده بود.
    من به شدت تلاش می کردم که بد باشم و خودم و بد نشون بدم.
    اما این داشت به قلبم فشار می اورد.
    اره من نمی تونستم بد باشم.به این بدی من نبودم.
    چی شد که این جوری شد.
    بابا منو این جوری تربیت نکرده بود.
    بابا به من ظلم کردن یاد نداده بود.
    بی احترامی به مادر یادم نداده بود.
    درست تو چیزایی مشروط شده بودم که بابا منو بر حذر داشته بود.
    خدایا می خواستم جبران کنم اما من تازه عشقی که سال ها حسرتش رو می خوردمو پیدا کرده بودم و نمی تونستم رهاش کنم.
    واقعا اون (ساره)عشقم بود و فراموش کردنش یه کارِ کاملا محال...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    از بابا توی دلم عذر خواستم، نمی تونستم از ساره دل بکنم.
    حتی اگه به دل شکستن بابا تموم بشه.
    اهی کشیدم و کلید انداختم و وارد خونه شدم.
    بوی غذا داخل بینیم پیچید و من حالت تهوع گرفتم.
    نه نه اشتباه نشه از بویِ مطبوعِ غذا نه از کثیف بودن خودم عقم گرفت.
    آهی کشیدم و به صورت ساده و معصوم نفس خیره شدم.
    نگاهم به نفس بود اما افکارم پیش دختری دور تر از این جا.
    من حتی با فکر کردن به ساره هم به نفس خــ ـیانـت می کردم.
    —سلام ایلیا جان.خسته نباشه.
    سرم و پایین انداختم و بدون این که به چشماش نگاه کنم گفتم:سلام ممنون.
    خودش هم فهمیده بود یه چیزیم هست.
    نزدیکم شد و من که توی این عالم نبودم بدنم تقریبا ریپ زد.
    +چیه؟
    شوکه شده از این حرکت ناگهانی من با تته پته گفت:هیچی به خدا می خواستم کتتو از تنت در بیارم.
    صورتم و از این مهربونی ذاتی درهم کشیدم.
    می خواست منو بیشتر از این از خودم منزجر کنه؟!
    لازم نبود چون من به حد کافی حالم از خودم بهم می خورد.
    ناخودآگاه توپیدم:لازم نکرده مگه خودم چلاقم که تو کتم و در بیاری؟!بروعقب ببینم.
    شوکه شده از این تغییر ناگهانی بغض کرده بهم خیره شد...
    +چیه؟؟!!برو دیگه وایستاده بر و بر من و نگاه می کنه.
    با این تشر به خودش اومدو بغضش ترکید.
    با دو به سمت اتاقمون رفت و من رو پشیمون تر از قبل برجا تنها گذاشت....
    دیگه حتی نمی خواستم عاشق خودم کنمش.
    دیگه نمی خواستم پست از اینی که هستم باشم.
    فردا وقتِ تلافی هر بدیِ که به نفس کردم بود.
    بعدش هم از این جا می رفتم.
    البته می دونستم با اون کار هیچ جبرانی نکردم.
    اما حداقل اندکی این قلبی که داشت آتیش می گرفت اروم می شد.
    اره همینه باید این کارو می کردم.
    ولی قبلش هم باید یه کاری می کردم که با خاطره ی بد از هم جدا نشیم.
    نمی خواستم هر وقت از من یاد کرد.
    با بدی و عقده و نفرت یاد کنه.
    اروم به سمت اتاق رفتم و بدون این که در بزنم در رو باز کردم.
    پایین تخت نشسته بود و اشک ریزون خودشو تکون تکون می داد.
    می دونستم نگاهم رنگِ شرمندگی گرفته
    اما واقعا توی اون لحظه نتونستم جلوی غلیان احساساتم رو بگیرم.
    واقعا یه دفعه ای بدون این که دست خودم باشه از کوره در رفتم.
    من نمی خواستم بد باشم اما وقتی خاطره ی مرگ بابا توی ذهنم تداعی می شد دیگه نمی تونستم جلوی خشم و ناراحتیم و بگیرم و عصبانیتمو روی نفس خالی می کردم.
    نفس اون قدر توی حال و هوای خودش بود که متوجه ی اومدن من به اتاق نشد.
    با همون حس تلخ عذاب وجدان اهسته نزدیکش شدم و دستم و روی سرش و موهایی که از ابریشم نرم تر بود کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    اما اون مثل برق گرفته ها سرشو از زیر دستم بیرون کشید.
    —ولم کن.
    +عذر می خوام ببین من هیچ وقت از کسی معذرت نخواستم ولی الان دارم از تو معذرت می خوام.چون می دونم کارم اشتباه بود.
    —بایه عذر خواهی به نظرت همه چی درست می شه؟قلبی که شکوندی؟ظلمایی که به من کردی؟
    واقعا برای خودم متاسفم که داشت کم کم از تو خوشم می اومد.
    دوباره دستمو دراز کردم و دست کوچولوشو گرفتم.
    +ببین باشه قبول دارم ولی اگه دخترِ خوبی باشی قول میدم فردا یه خبر خیلی خوب بشنوی ها.حالا اروم باش.
    گفتم و روی دستشو آهسته نوازش کردم.انگار که اروم شده بود.برق چشمای قهوه ایش رو دوست داشتم.وقتی خوشحال شد. برای انجام دادن کارم مصر شدم.اره من اینکارو می کردم و هیچ چیزی هم باعث عوض شدن عقیده ام نمیشد.
    —چه خبر خوبی؟
    از این هیجان زیاد خنده ای کردم که با دلخوری تو چشمای خندون و شادم خیره شد.
    +حالا نمی خواد از دستم ناراحت بشی. ولی بدون این خبر خیلی خوش حالت می کنه اینو بهت قول میدم. قول مردونه. اینو گفتم و انگشت کوچیکم رو به طرفش گرفتم. برای پیمانمون.اون هم با ذوق انگشت کوچولشو جلو آورد.
    ******************
    نفس:
    وقتی سرم داد زد قلبم داشت از توی سینم کنده می شد.خدایا من فکر می کردم ایلیا باهام خوب شده اما مثل این که همش سراب بود. دیگه نتونستم احساساتمو کنترل کنم و بغضم شکست.
    با دو به طرف اتاقم رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    نفس:
    گریه م بند نمی اومد و مثل سیل روی گونم روان بود.
    نمی دونستم گناهم چیه که همیشه هر وقت فکر می کنم به خوشبختی رسیدم، این جوری روی سرم آوار بشه، این خوشبختی لحظه ای.
    تو افکارم غرق بودم که ایلیا با حرفی که زد باعث شد دهنم از تعجب باز بمونه. خدای من اون از من معذرت خواهی می کرد؟
    امکان نداره، کسی که همش در حال سرکوب کردن منو احساساتم بود الان این اظهار پشیمونی کردن واقعا هرکسی،غیر از من هم بود رو شوکه می کرد.
    با این حرفش انگار که منو روشن کرده، باشه شروع کردم با حرص حرف زدن و گلایه کردن. اونم در کمال تعجب با اون آرامش توی چشمای قشنگش بهم خیره شده بود و هیچی نمی گفت در آخر هم یه شوک دیگه. گفت که یه خبر خوب برام داره.
    یعنی باور می کردم؟
    انقدر سرم کلاه گذاشته بود که دوست نداشتم با باور کردن حرفاش خودمو گول بزنم و بعد هم متوجه سراب بودن همه چیز بشم. تو چشماش نگاه کردم تا شاید صحت حرفاشو از چشماش بخونم.
    نمی دونم چرا به دلم افتاد که این دفعه کلکی در کار نیست و اون به حرفاش عمل می کنه.
    نمی دونم شایدم داشتم با خوش بینی خودمو گول می زدم. ولی این کلاه گذاشتن سر خودمو دوست داشتم.دوست داشتم الکی هم که شده خوشحال بشم.
    آهی کشیدم و دیگه بعد این که گفت کنجکاوی نکن، کنجکاوی نکردم. شایدم می ترسیدم پشیمون بشه.
    در هر حال سکوت رو ترجیح می دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    با یه حالتی نگام می کرد، انگار برای آخرین بار می خواد منو ببینه. در عین خوشحالی ناراحتم شدم. نگاش خیلی تلخ بود و منو به فکر فرو می برد. خدا آخر و عاقبت زندگیمون رو به خیر کنه. این تنها آرزویی بود که از خدا می خواستم.
    ++++++++++++++++++++++
    ایلیا:
    دوست داشتم این لحظه های آخرو با خوبی و خوشی با هم بگذرونیم. دیگه آخرش بود نه؟
    آخر این بازی.
    آهی کشیدم با این که دوستش نداشتم اما بهش(نفس)وابسته شده بودم و می دونستم دوری ازش سخت می گذره.
    ولی اگه این جوری تموم می شد، خیلی بهتر بود.
    درسته جبران زندگی خراب شده ش نمی شد اما مطمئنم، اندکی حالشو تسکین می داد و شاید، می تونست منو ببخشه.
    دستشو گرفتم. دوست داشتم آخرین شب کنارم حسش کنم.
    +بریم بخوابیم؟
    تعجب کاملا از تو چشمای مظلوم و ساده ش مشهود بود.
    نه به اون سگ اخلاقی چند دقیقه پیش، و نه به این مهربونی.
    _شام...
    نذاشتم حرفشو ادامه بده:سیرم، توام بیخیال شام بشو، امشب. بخوابیم، هوم؟
    با تکون دادن سرش تایید کرد.
    _باشه پس فقط، برم زیر قابلمه رو خاموش کنم.
    با سر حرفشو تایید کردم و دستشو رها کردم. اونم با تردید از اتاق بیرون رفت. لباسامو عوض کردم و بدن خستمو روی تخت رها کردم.
    یاد حرفای امروز یاسر می افتادم. یاسر، دوست صمیمی من حال این طور درمونده شده بود و من فقط می تونستم سنگ صبورش باشم. نمی تونستم هیچ کاری برای تسکینش انجام بدم.
    این روزا حسابی از خودم متنفر شده بودم. یک، بعد از اتفاقی که بین منو ساره افتاد. و دو از این که هیچ دوستی به بی معرفتی من نمی تونست باشه.
    توی همین حال و هوا بودم که نفس وارد اتاق شد. با سر اشاره زدم بیاد کنارم.اونم تعجب کرده بود، از این نگاه های گاه و بی گاهم. آره می خواستم خطوط چهرشو از حفظ کنم.
    اومد و من دستشو گرفتم. دستای ظریفش، توی دستای مردونه و بزرگم گم شده بود. قلبش تند می زد و می تونستم به وضوح تپش قلبشو بشنوم.
    کلید برق بالا سرم بود. خاموشش کردم و سر نفس و روی قلبم گذاشتم. می خواستم برای اخرین شب، توی اغوش من و با صدای لالایی قلبم به خواب بره.
    پتو رو روی هر دو مون کشیدم و به سقف خیره شدم. دستمو توی موهای ابریشمیش فرو کردم. این همون موهایی بود که اول قلبمو به تپش انداخته بود. انقدر نوازشش کردم که صدای آروم نفساش بهم فهموند به خواب رفته.سرمو پایین بردم و روی موهاش بـ..وسـ..ـه زدم، آروم زمزمه کردم:منو ببخش.
    +++++++++++++++++++++
    هاج و واج به روبه روش خیره شده بود.
    باور نمی کرد.
    با تته پته و همون ناباوری گفت:ایلیا، تو..
    لبخند زدم. نمی دونستم چرا قلبم کمی به آرامش رسیده بود. آره خوشحال بودم.
    تنها کاری که، بهش افتخار کرده بودم و انجام داده بودم و این دستپاچگی نفس برام خیلی لـ*ـذت بخش بود.
    +آره، درسته، اومدیم تا من رضایت بدم.
    و تو دلم ادامه دادم، این همون خبر خوشحال کننده ای بود که بهت قولشو داده بودم و تو باور نمی کردی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    به گریه افتاد.هاج و واج خیره ش شدم.چرا گریه می کرد؟هول شدم.
    +چیه؟چی شده؟
    با همون هق، هق و بریده بریده گفت:باورم نمی شه ایلیا، راست می گی؟یعنی این یه رویا نیست.از ته دل خندیدم.
    خوشحال شدم که گریه هاش از روی خوشحالیشه.
    منم خوشحال شدم
    +:نه عزیز، تو خواب و خیال نیستی همه چی واقعیه.
    می خوام رضایت بدم و..
    نمی دونستم چطوری بگم. ولی باید می گفتم. از صبح که بیدار شده بودم،ساره منو کشته بود. مجبور بودیم صیغه رو فسخ کنیم. سعی کردم محکم باشم. بدون این که به چشماش نگاه کنم گفتم:و بعد می ریم و صیغه رو فسخ می کنیم.
    نیم نگاهی به صورت بهت زدش انداختم و بعد بدون این که به دلش که مطمئن بودم، شکسته شده توجهی کنم دستشو کشیدم و به راه افتادیم.
    کارا با هر مشقت و اعصاب خردی که بود تموم شد و من از قصاص صرف نظر کردم. تو نگاه نفس هم زمان هم خوشحالی بود و هم ناراحتی. می دونستم برای چی ناراحته. اون دوستم داشت و خیلی وقته فهمیده بودم اما نمی تونستم کاری برای این دوست داشتن بکنم. من ساره رو می خواستم و دوسش داشتم به همون مقدار که نفس دوستم داشت و صد در صد امیال و آرزوهای خودم خیلی پر اهمیت تر بود. در هر حال اینم سر نوشت و عاقبت زندگی کوتاه ما بود که باید توی این نقطه تموم می شد.
    به محضر رفتیم و صیغه رو هم فسخ کردیم. نفس نگام نمی کرد از همون موقع که تصمیممو بهش گفتم حرف هم نزده بود.غصه خوردم ولی کاری نکردم.منی که نمی تونستم از درد و ناراحتی هیچ کس راحت رد بشم حالا این جور شده بودم.اره خودخواه شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    pari sima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/20
    ارسالی ها
    247
    امتیاز واکنش
    1,383
    امتیاز
    0
    جلوی محضرایستادیم.بهش خیره شدم.برام سخت بودخداحافظی.آره سخت بود.
    +خب دیگه راه ما هم از هم جدا شد.می دونم این چند وقت که پیش من بودی حسابی اذیت شدی، من خیلی آزارت دادم.اما خب امیدوارم بتونی درکم کنی و اگه شد یه روز منو ببخشی.اون رفتارا به نظرم به جا و حق بود.مرگ پدر خیلی سخته.فکر کنم بدونی که چقدر سخته این چند وقت که پیشم بودی با عذاب و کابوس این که پدرتو از دست بدی زندگی کردی.اما حالا این نقطه دیگه آخر زندگی کوتاه ماست.
    دیگه نمی دونستم چی بگم؟از هرچی نصفه و نیمه و آشفته حرف زده بودم و الان دیگه کم آورده بودم.هم تمام انرژیم به خاطر این که سعی می کردم محکم باشم گرفته شده بود.اونم همچنان سرش پایین بود.
    حرف آخرم زدم:من جایی کار دارم. اوم این که برو خونه و همه وسایلتو جمع کن.
    برو خونتون، بالاخره از دست من راحت شدی.یه نفس راحت بکش، پدرتم که داره می آد.
    سرشو بالا آورد.
    و با چشمای اشکی گفت:حلالت کردم ایلیا.
    لبخند تلخی زد و ادامه داد:برات آرزوی خوشبختی می کنم.
    دیگه چیزی نگفت و خیره م شد.
    انگار داشت با نگاش برای آخرین بار ازم خداحافظی می کرد.
    آخرم من نتونستم دووم بیارم و سرمو پایین انداختم.حرفی نداشتم که بزنم.هه می گفتم انشاالله توام خوشبخت بشی؟خیلی مزخرف و بی معنی نبود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا