- عضویت
- 2016/07/20
- ارسالی ها
- 247
- امتیاز واکنش
- 1,383
- امتیاز
- 0
سرش و نزدیک گوشم آورد و نجوا کرد:عزیزم خودم می بندمش.
نفسای داغش که به گردنم می خورد حالم و عوض کرد.
داغ کرده بودم به خاطر همین لبخند زوری زدم و عقب کشیدم.
اونم که فهمید چه بلایی سر منه بیچاره آورده خنده ی اغواگرانه کرد و در ماشینش بست و با ریموت قفلش کرد.
به سمت من که چند متر اون طرف تر ایستاده بودم اومد و دستمو گرفت.
دوباره اون حس چند دقیقه قبل تمام وجودم و در بر گرفت .
نمی خواستم قبل از ازدواجمون اتفاقی بینمون بیوفته اما ساره با این کاراش انگار که امروز قصد جونم رو کرده بود.
با دسته کلید در ورودی ویلاش و باز کرد و با سر اشاره کرد که وارد خونش بشم.
داخلش از بیرونش بیشتر شگفت زدم کرد.
یه خونه ی ویلایی دوبلکس که متراژش حدودا چهارصد پونصد متر بود.
کفش پارکت بود و مبلمان یاسی رنگ.
البته این مبل یاسیش مبل های راحتیش بودن چون مبل های سلطنتی به رنگ قهوه ای تیرش با طرح های که به رنگ قهوه ای روشن روشون کار شده بود هم گوشه ای به چشم می خورد.
علاوه بر اون دوتا در هم سمت راست هال قرار داشت که نمی دونم چی می تونست باشه.
این که طبقه ی اول بود محشر بود حالا معلوم نیست طبقه دومش چی باشه.
—قشنگه خونم؟
با شنیدن صدای ساره از کنکاش کردن خونه دست کشیدم.
لحنش فوق العاده مغرور بود.
بایدم مغرور و از خودراضی بشه اگه منم جاش بودم به همه فخر می فروختم.
از خودم یه لحظه بدم اومد خونه ی این دختر بچه این جا و با این وضع بود اما خونه ی من چی ؟توی محله ی درپیت و یه خونه ای که مفت هم نمی ارزه.
واقعا خدا کرمت و شکر اینه اون عدالتی که ازش دم می زنی؟
دوست داشتم بمیرم نمی دونم چرا ولی از ساره بدم اومد.
بدون هیچ تلاش و زحمتی نشسته بود خونه و خودش رو باد زده بود و این خونش بود.
پدر بیچاره ی من چه شب هایی که اضافه کاری ایستاده بود و در آخر هم اون جوری غریبانه مرد.
اخم کردم و بدون این که به طرف ساره برگردم گفتم:خوبه.
می تونستم بفهمم بادش خالی شده آخه با اون عکس العملم موقوع وارد شدنمون الان توقع این و داشت با دیدن داخل خونه بالا پایین بپرم و مثل پسر بچه های پنج ساله ذوق کنم.
دستش و پشت کمرم گذاشت و به سمت مبلای راحتی هدایتم کرد.
—جانم تو بشین این جا تا من برم لباسام و عوض کنم و ازت پذیرایی کنم.
تا پشت لبم اومد بپرسم با این همه یال و کوپال خدمتکار نداری؟
اما خداروشکر خوب تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
با این سوالم می فهمید چقدر ندید بدید و بدبختم..
واقعا هم من یه ندید بدید و بدبخت بودم.
چیه غیر از این و انتظار داشتم که فکر کنه راجع به من .
البته الان هم همچین فکری و راجع به به من می کرد .
باشه و گفتم و روی مبل سه نفره ی یاسی رنگ لم دادم.
چشمکی زد و خرامان خرامان از پله های مارپیچی شکل که به طبقه ی دوم وصل می شد بالا رفت.و از دیدم خارج شد.
سرم و پایین انداختم،دوست نداشتم با کنجکاوی کردن توی خونه حسرتامو بیشتر کنم.
اره من عقده ای هستم،عقده ی همچین خونه ای رو دارم.
دوست داشتم واسه خانوادم بتونم همچین خونه ای رو تهیه کنم اما می دونستم تا صد سال آینده هم خودم رو بکشم نمی تونم همچین جاییو بخرم.
واقعا کی با حقوقی که تازه با افزایش که لطف کردن شده یه میلیون و با کلی قرض که هرماه باید به بانک بده می تونه همچین جایی بخره.
شاید تو رویاهام بتونم چنین جایی رو برای خودم دست و پا کنم تازه اونم شاید هه چون رویاهامم هم قد خودم بودن نه به این بزرگی که کلی هم برای خودم پله و نردبون بذارم عمرا بهش برسم...
تو همین توهمات بودم که ساره با ناز از پله ها پایین اومد.
با اون وضع که دیدمش همه چیز و به کل فراموش کردم و سرتاپا چشم شدم و خیره ش شدمـ
اونم معلوم بود از این که من رو میخکوب کرده به خودش مغرور شده.
چون سـ*ـینه سپر کرده بود و به سمتم می اومد.
یه شلوارک لی که بیشتر به شرتک شبیه بود پوشیده بود با یه تاپ دکلته ی مشکی رنگ.که بالا تنش رو با سخاوت در معرض دید قرار می داد.
آب دهنمو قورت دادم و دستم و به پیشونیم که عرق ازش جاری شده بود کشیدم.
اومد و روی پام نشست..
—چی میل داری عزیزم برات بیارم؟
سعی می کردم نگام و روی صورتش متمرکز کنم تا به جاهای دیگه نیوفته که به سختی موفق هم بودم.
+هیچی بشین پیش خودم.
سرشو تکون داد که موهای مدل مصری و لختش توی صورتش ریخت.
با ناز دست برد و موهاشو از روی چشمش کنار زد خب بلد بود من و از خودبیخود کنه
—نه دیگه بگو چی می خوری.
+مهم نیست هرچی خودت می خواستی بخوری برای منم بیار.
خم شد و گونم و بوسید:چشم سرورم امر امر شماست.
+پاشو برو انقدر شیطونی نکن.
خندید و بلند شد رفت به طرف یکی از اون درایی که بدو ورودم دیده بودم.
وارد شد و درش و هم به نرمی بست.
آروم به سرم ضربه زدم:به خودت بیا مرد ناحسابی انگار بار اولشه که این جوری ناشی بازی درمیاره..ـ
بعداز چند دقیقه با یه سینی که توش نوشید*نی سفید توی جام های پایه بلندی ریخته شده بود و بغـ*ـل دستشونم توی ظرف های بلور چیپس و پسته گذاشته بود.
من نزده می رقصیدم چه برسه به این که اینم بخورم.
بطری نوشید*نی هم توی سینی بود که دست نخورده بود و هنوز درش باز نشده بود.
با لبخند جلو اومد و سینی رو روی میز شیشه ای مقابلمون گذاشت.
و بغـ*ـل دستم و چسبیده بهم روی مبل نشست.
جالب این جا بود که به جای اون من داشتم از خجالت آب می شدم و دوست داشتم با فاصله ازم بشینه.
نه این که بدم بیاد نه ولی خب دوست داشتم بعدش پشیمونی به بار بیاد دوست نداشتم به خاطر عملی بعدش ممکن بود مرتکب بشم خودم رو سرزنش کنم.
جام و برداشت و به دستم داد.
+ممنون عزیزم.
—خواهش میکنم ایلیا جان.
مال خودش هم برداشت و یه سربالا رفت..
منم مثل خودش تو چند ثانیه همه رو تموم کردم.
—میشه در این بطری رو باز کنی؟
گفت یه چیپس از تو ظرفش برداشت و تو دهنش گذاشت.
بدون هیچ حرفی بطری رو برداشتم و درش و باز کردم.
+بفرما.
دستشو دراز کرد و بطری رو ازم گرفت.
منم برای فرار از این همه زیبایی خودم با چیپس و پسته ی توی سینی سرگرم کردم.
سرم گرم بود که جام رو مقابلم دیدم.
یه ربع بعدش یه بطری و کامل و بطری دیگه ای که آورده بود و تا نیمه تموم کرده بودیم.
حالم افتضاح بود حس می کردم خونه داره دورسرم گردش می کنه.
زیاده روی کرده بودم و مثل یه فیل مـسـ*ـت شده بودم و ساره هم توی بغلم بود.
*******************
حس می کردم سرم داره میترکه .
دستم و به سرم گرفتم و گیج به اطرافم خیره شدم.
ساعت چند بود و من کجا بودم؟؟با تعجب به خودم که هیچی تنم نبود خیره شدم.
من کی لباسام و درآورده بودم و چرا هیچی نپوشیده بودم؟؟
گرمای نفسایی رو توی گودی گردنم حس کردم و با دیدن ساره همه چیز یادم اومد.
خدایا من چی کار کرده بودم؟چه غلطی کردم؟؟؟
شونه های برهنه ی ساره رو گرفتم و تکونش دادم.
+بیدار شو ساره؟د یالا چه اتفاقی افتاده؟
با چشمای خواب آلود تو چشمای خشمگینم خیره شد و کلافه گفت:چیه چرا این جوری میکنی ایلیا؟؟
لعنتی چرا یادم نمی اومد چی کار کردم؟ولی از شواهد معلوم بود چه گ..وهی خوردم.
+میگم ما چه غلطی کردیم؟
بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و شروع کرد به پوشیدن لباساش.
—ما چه غلطی کردیم؟نه عزیزم اشتباه نکن تو چه غلطی کردی.
من حالم بد بود اینم بدتر می کرد.
صدام و بالا بردم.
+بنال ببینم چی کارکردیم.؟؟؟
—هیچی باهم بودیم همین.
بلند شدم و عصبی لباسام و پوشیدمـ چقدر راحت می گفت هیچی باهم بودیم همین انگار یه اتفاق پیش پا افتاده ای اتفاق افتادهــ.
ولی سعی کردم امل بازی درنیارم واسه اون که چندان اهمیت نداشت پس چرا من خودم و اذیت کنم.
فقط تنها چیزی که اذیتم میکرد نفس بود که بهش ظلم کرده بودم همین.
ولی انقدر با وجدانم کلنجار رفتم تا تونستم تو خودم خفه ش کنم.
و با صدای آرومی به ساره که لبخندی مرموزانه که دلیلش رو به هیچ وجه متوجه نمی شدم گفتم:حالت خوبه؟اذیت که نشدی؟
—نه عزیزم نگران من نباش نگران خودت باش که از نگرانی بابت نفس خانمت سکته نکنی.
با اخم به چشم هاش خیره شدم.
+به من متلک ننداز.
—متلک نبود واقعیت بود.
دیگه حوصله ی جرو بحث باهاشو نداشتم ول کن هم که نبود و من و به حال خودم رها نمی کرد تا بهتر با این عذاب وجدانی که نمی دونستم تو وجودم چه غلطی می کرد کنار بیام.
+میشه ساکت بشی؟
خداروشکر این دفعه دیگه ساکت شد و چیزی نگفت.
چشمم به ساعت افتاد ده و نیم بود دیگه باید بر می گشتم بسه این همه گـ ـناه کردن.
بلندشدم.
+من دیگه باید برم خونه.
—شب بمون.
+نه
—باشه پس رسیدی بهم زنگ بزن راستی اگه می خوای سوئیچ ماشینم رو بردار و برو بعدا واسم بیارش.
می خواستم کنایه بزنم که اگه خیلی به فکری لااقل پاشو و همراهیم کن تا حیاط ماشینت پیشکش.
اما ترجیح دادم اعصابمو
خرد نکنم و ساکت بمونم این جوری از همه جهت اعصابم آروم می موند.
+نه نمی خواد من رفتم فعلا.
—می بینمت فعلا.
************************************
نفس
هنگ کرده بودم از رفتار ایلیا.این رو جدید و خیلی دوست داشتم و واقعا واسم تازگی داشت.
خدا کنه همیشه این جوری می موند،وقتی سرم داد می زد یا باهام بداخلاقی می کرد دوست داشتم خودم و حلق آویز کنم.
واقعا این حق من نبود.
حقم نبود که این طوری توسط ایلیا مورد ظلم قرار بگیرم.
من که مسبب چیزی نبودم که اون این جوری عقده گشایی می کرد.
امروز می خواستم برم پیش مامان.
بهش خبر بدم که ایلیا من رو خونه راه داده تا دیگه لااقل غصه ی منو نخوره
بعداز اون جا هم باید یه سر به خونه می زدم تا ببینم آتیشی نسوزونده باشه این نیاز گور به گور شده.
می دونم می خواد منو عذاب بده چون بعد از این که من حالشو تو جریان دوست پسرش گرفتم با من حسابی لج شده بود و توی هر موقعیتی که گیر می اورد می خواست تلافیشو سر من دربیاره.
می خواستم بزنم توی اون کله ی پوکش و داد بزنم خنگ خدا این جور پسرا فقط می خوان ازت سوءاستفاده کنن،فکرکردی اون شارژی که واست می فرسته از روی علاقست؟
نه جانم همش پی ریزی واسه اینه این که نقششون رو پیش ببرن.
ولی مطمئن بودم توی اون کلش نمیره .
می دونستم نمی فهمه کلی نصحیتش کرده بودم اما اون با یه نگاه بی تفاوت از اول تا آخر حرف زدن من نگام کرد و بعدشم بدون هیچ حرفی پاشد و رفت.
این بود نتیجه ی این همه حرص خوردنای من براش تا هیچ بلایی سرش نیاد.
ولی می دونستم تا یه تجربه ی بد براش اتفاق نمی افتاد و عینا درس عبرت نمی گرفت به حرفای من نمی رسید.
تو سن نیاز همه همین طورن تا تجربه نکنن دست از کل شقی و یک دنده بازیشون بر نمی دارن.
ولی نمی تونستم ببینم نیازم خواهرم این مورد رو تجربه کنه تا به حرف من برسه.
نه می تونستم نه می خواستم که بتونم حتی اگه توچشمش یه غول دو سر باشمم نمی ذارم همچین اتفاقی براش بیوفته.
پاشدم و شال و کلاه کردم تا برم بیمارستان می خواستم مامان رو خوشحال کنم...
وقتی به مامان گفتم داشت بال درمی اورد.
همش گونم و بـ*ـوس می کرد و قربون صدقم می رفت.
منم ازخوشحالی عزیزام خوشحال بودم.
الان توی ماشین نشستم تا یه سر به خونمون بزنم.
باید مواظب اون نیاز هم می بودم.
مسئولیت همشون رو دوش من بود و من دیگه داشت تحملم تموم می شد.
نمی تونستم از پس این مسئولیت بزرگ و کمر شکن بربیام.
کاش یه برادر داشتم کاش تا می تونستم بهش تکیه کنم.
اما اینم مثل تموم آرزوهام که می دونستم هیچ وقت بهش نمی رسم بود...
نفسای داغش که به گردنم می خورد حالم و عوض کرد.
داغ کرده بودم به خاطر همین لبخند زوری زدم و عقب کشیدم.
اونم که فهمید چه بلایی سر منه بیچاره آورده خنده ی اغواگرانه کرد و در ماشینش بست و با ریموت قفلش کرد.
به سمت من که چند متر اون طرف تر ایستاده بودم اومد و دستمو گرفت.
دوباره اون حس چند دقیقه قبل تمام وجودم و در بر گرفت .
نمی خواستم قبل از ازدواجمون اتفاقی بینمون بیوفته اما ساره با این کاراش انگار که امروز قصد جونم رو کرده بود.
با دسته کلید در ورودی ویلاش و باز کرد و با سر اشاره کرد که وارد خونش بشم.
داخلش از بیرونش بیشتر شگفت زدم کرد.
یه خونه ی ویلایی دوبلکس که متراژش حدودا چهارصد پونصد متر بود.
کفش پارکت بود و مبلمان یاسی رنگ.
البته این مبل یاسیش مبل های راحتیش بودن چون مبل های سلطنتی به رنگ قهوه ای تیرش با طرح های که به رنگ قهوه ای روشن روشون کار شده بود هم گوشه ای به چشم می خورد.
علاوه بر اون دوتا در هم سمت راست هال قرار داشت که نمی دونم چی می تونست باشه.
این که طبقه ی اول بود محشر بود حالا معلوم نیست طبقه دومش چی باشه.
—قشنگه خونم؟
با شنیدن صدای ساره از کنکاش کردن خونه دست کشیدم.
لحنش فوق العاده مغرور بود.
بایدم مغرور و از خودراضی بشه اگه منم جاش بودم به همه فخر می فروختم.
از خودم یه لحظه بدم اومد خونه ی این دختر بچه این جا و با این وضع بود اما خونه ی من چی ؟توی محله ی درپیت و یه خونه ای که مفت هم نمی ارزه.
واقعا خدا کرمت و شکر اینه اون عدالتی که ازش دم می زنی؟
دوست داشتم بمیرم نمی دونم چرا ولی از ساره بدم اومد.
بدون هیچ تلاش و زحمتی نشسته بود خونه و خودش رو باد زده بود و این خونش بود.
پدر بیچاره ی من چه شب هایی که اضافه کاری ایستاده بود و در آخر هم اون جوری غریبانه مرد.
اخم کردم و بدون این که به طرف ساره برگردم گفتم:خوبه.
می تونستم بفهمم بادش خالی شده آخه با اون عکس العملم موقوع وارد شدنمون الان توقع این و داشت با دیدن داخل خونه بالا پایین بپرم و مثل پسر بچه های پنج ساله ذوق کنم.
دستش و پشت کمرم گذاشت و به سمت مبلای راحتی هدایتم کرد.
—جانم تو بشین این جا تا من برم لباسام و عوض کنم و ازت پذیرایی کنم.
تا پشت لبم اومد بپرسم با این همه یال و کوپال خدمتکار نداری؟
اما خداروشکر خوب تونستم جلوی خودم رو بگیرم.
با این سوالم می فهمید چقدر ندید بدید و بدبختم..
واقعا هم من یه ندید بدید و بدبخت بودم.
چیه غیر از این و انتظار داشتم که فکر کنه راجع به من .
البته الان هم همچین فکری و راجع به به من می کرد .
باشه و گفتم و روی مبل سه نفره ی یاسی رنگ لم دادم.
چشمکی زد و خرامان خرامان از پله های مارپیچی شکل که به طبقه ی دوم وصل می شد بالا رفت.و از دیدم خارج شد.
سرم و پایین انداختم،دوست نداشتم با کنجکاوی کردن توی خونه حسرتامو بیشتر کنم.
اره من عقده ای هستم،عقده ی همچین خونه ای رو دارم.
دوست داشتم واسه خانوادم بتونم همچین خونه ای رو تهیه کنم اما می دونستم تا صد سال آینده هم خودم رو بکشم نمی تونم همچین جاییو بخرم.
واقعا کی با حقوقی که تازه با افزایش که لطف کردن شده یه میلیون و با کلی قرض که هرماه باید به بانک بده می تونه همچین جایی بخره.
شاید تو رویاهام بتونم چنین جایی رو برای خودم دست و پا کنم تازه اونم شاید هه چون رویاهامم هم قد خودم بودن نه به این بزرگی که کلی هم برای خودم پله و نردبون بذارم عمرا بهش برسم...
تو همین توهمات بودم که ساره با ناز از پله ها پایین اومد.
با اون وضع که دیدمش همه چیز و به کل فراموش کردم و سرتاپا چشم شدم و خیره ش شدمـ
اونم معلوم بود از این که من رو میخکوب کرده به خودش مغرور شده.
چون سـ*ـینه سپر کرده بود و به سمتم می اومد.
یه شلوارک لی که بیشتر به شرتک شبیه بود پوشیده بود با یه تاپ دکلته ی مشکی رنگ.که بالا تنش رو با سخاوت در معرض دید قرار می داد.
آب دهنمو قورت دادم و دستم و به پیشونیم که عرق ازش جاری شده بود کشیدم.
اومد و روی پام نشست..
—چی میل داری عزیزم برات بیارم؟
سعی می کردم نگام و روی صورتش متمرکز کنم تا به جاهای دیگه نیوفته که به سختی موفق هم بودم.
+هیچی بشین پیش خودم.
سرشو تکون داد که موهای مدل مصری و لختش توی صورتش ریخت.
با ناز دست برد و موهاشو از روی چشمش کنار زد خب بلد بود من و از خودبیخود کنه
—نه دیگه بگو چی می خوری.
+مهم نیست هرچی خودت می خواستی بخوری برای منم بیار.
خم شد و گونم و بوسید:چشم سرورم امر امر شماست.
+پاشو برو انقدر شیطونی نکن.
خندید و بلند شد رفت به طرف یکی از اون درایی که بدو ورودم دیده بودم.
وارد شد و درش و هم به نرمی بست.
آروم به سرم ضربه زدم:به خودت بیا مرد ناحسابی انگار بار اولشه که این جوری ناشی بازی درمیاره..ـ
بعداز چند دقیقه با یه سینی که توش نوشید*نی سفید توی جام های پایه بلندی ریخته شده بود و بغـ*ـل دستشونم توی ظرف های بلور چیپس و پسته گذاشته بود.
من نزده می رقصیدم چه برسه به این که اینم بخورم.
بطری نوشید*نی هم توی سینی بود که دست نخورده بود و هنوز درش باز نشده بود.
با لبخند جلو اومد و سینی رو روی میز شیشه ای مقابلمون گذاشت.
و بغـ*ـل دستم و چسبیده بهم روی مبل نشست.
جالب این جا بود که به جای اون من داشتم از خجالت آب می شدم و دوست داشتم با فاصله ازم بشینه.
نه این که بدم بیاد نه ولی خب دوست داشتم بعدش پشیمونی به بار بیاد دوست نداشتم به خاطر عملی بعدش ممکن بود مرتکب بشم خودم رو سرزنش کنم.
جام و برداشت و به دستم داد.
+ممنون عزیزم.
—خواهش میکنم ایلیا جان.
مال خودش هم برداشت و یه سربالا رفت..
منم مثل خودش تو چند ثانیه همه رو تموم کردم.
—میشه در این بطری رو باز کنی؟
گفت یه چیپس از تو ظرفش برداشت و تو دهنش گذاشت.
بدون هیچ حرفی بطری رو برداشتم و درش و باز کردم.
+بفرما.
دستشو دراز کرد و بطری رو ازم گرفت.
منم برای فرار از این همه زیبایی خودم با چیپس و پسته ی توی سینی سرگرم کردم.
سرم گرم بود که جام رو مقابلم دیدم.
یه ربع بعدش یه بطری و کامل و بطری دیگه ای که آورده بود و تا نیمه تموم کرده بودیم.
حالم افتضاح بود حس می کردم خونه داره دورسرم گردش می کنه.
زیاده روی کرده بودم و مثل یه فیل مـسـ*ـت شده بودم و ساره هم توی بغلم بود.
*******************
حس می کردم سرم داره میترکه .
دستم و به سرم گرفتم و گیج به اطرافم خیره شدم.
ساعت چند بود و من کجا بودم؟؟با تعجب به خودم که هیچی تنم نبود خیره شدم.
من کی لباسام و درآورده بودم و چرا هیچی نپوشیده بودم؟؟
گرمای نفسایی رو توی گودی گردنم حس کردم و با دیدن ساره همه چیز یادم اومد.
خدایا من چی کار کرده بودم؟چه غلطی کردم؟؟؟
شونه های برهنه ی ساره رو گرفتم و تکونش دادم.
+بیدار شو ساره؟د یالا چه اتفاقی افتاده؟
با چشمای خواب آلود تو چشمای خشمگینم خیره شد و کلافه گفت:چیه چرا این جوری میکنی ایلیا؟؟
لعنتی چرا یادم نمی اومد چی کار کردم؟ولی از شواهد معلوم بود چه گ..وهی خوردم.
+میگم ما چه غلطی کردیم؟
بلند شد و خودشو جمع و جور کرد و شروع کرد به پوشیدن لباساش.
—ما چه غلطی کردیم؟نه عزیزم اشتباه نکن تو چه غلطی کردی.
من حالم بد بود اینم بدتر می کرد.
صدام و بالا بردم.
+بنال ببینم چی کارکردیم.؟؟؟
—هیچی باهم بودیم همین.
بلند شدم و عصبی لباسام و پوشیدمـ چقدر راحت می گفت هیچی باهم بودیم همین انگار یه اتفاق پیش پا افتاده ای اتفاق افتادهــ.
ولی سعی کردم امل بازی درنیارم واسه اون که چندان اهمیت نداشت پس چرا من خودم و اذیت کنم.
فقط تنها چیزی که اذیتم میکرد نفس بود که بهش ظلم کرده بودم همین.
ولی انقدر با وجدانم کلنجار رفتم تا تونستم تو خودم خفه ش کنم.
و با صدای آرومی به ساره که لبخندی مرموزانه که دلیلش رو به هیچ وجه متوجه نمی شدم گفتم:حالت خوبه؟اذیت که نشدی؟
—نه عزیزم نگران من نباش نگران خودت باش که از نگرانی بابت نفس خانمت سکته نکنی.
با اخم به چشم هاش خیره شدم.
+به من متلک ننداز.
—متلک نبود واقعیت بود.
دیگه حوصله ی جرو بحث باهاشو نداشتم ول کن هم که نبود و من و به حال خودم رها نمی کرد تا بهتر با این عذاب وجدانی که نمی دونستم تو وجودم چه غلطی می کرد کنار بیام.
+میشه ساکت بشی؟
خداروشکر این دفعه دیگه ساکت شد و چیزی نگفت.
چشمم به ساعت افتاد ده و نیم بود دیگه باید بر می گشتم بسه این همه گـ ـناه کردن.
بلندشدم.
+من دیگه باید برم خونه.
—شب بمون.
+نه
—باشه پس رسیدی بهم زنگ بزن راستی اگه می خوای سوئیچ ماشینم رو بردار و برو بعدا واسم بیارش.
می خواستم کنایه بزنم که اگه خیلی به فکری لااقل پاشو و همراهیم کن تا حیاط ماشینت پیشکش.
اما ترجیح دادم اعصابمو
خرد نکنم و ساکت بمونم این جوری از همه جهت اعصابم آروم می موند.
+نه نمی خواد من رفتم فعلا.
—می بینمت فعلا.
************************************
نفس
هنگ کرده بودم از رفتار ایلیا.این رو جدید و خیلی دوست داشتم و واقعا واسم تازگی داشت.
خدا کنه همیشه این جوری می موند،وقتی سرم داد می زد یا باهام بداخلاقی می کرد دوست داشتم خودم و حلق آویز کنم.
واقعا این حق من نبود.
حقم نبود که این طوری توسط ایلیا مورد ظلم قرار بگیرم.
من که مسبب چیزی نبودم که اون این جوری عقده گشایی می کرد.
امروز می خواستم برم پیش مامان.
بهش خبر بدم که ایلیا من رو خونه راه داده تا دیگه لااقل غصه ی منو نخوره
بعداز اون جا هم باید یه سر به خونه می زدم تا ببینم آتیشی نسوزونده باشه این نیاز گور به گور شده.
می دونم می خواد منو عذاب بده چون بعد از این که من حالشو تو جریان دوست پسرش گرفتم با من حسابی لج شده بود و توی هر موقعیتی که گیر می اورد می خواست تلافیشو سر من دربیاره.
می خواستم بزنم توی اون کله ی پوکش و داد بزنم خنگ خدا این جور پسرا فقط می خوان ازت سوءاستفاده کنن،فکرکردی اون شارژی که واست می فرسته از روی علاقست؟
نه جانم همش پی ریزی واسه اینه این که نقششون رو پیش ببرن.
ولی مطمئن بودم توی اون کلش نمیره .
می دونستم نمی فهمه کلی نصحیتش کرده بودم اما اون با یه نگاه بی تفاوت از اول تا آخر حرف زدن من نگام کرد و بعدشم بدون هیچ حرفی پاشد و رفت.
این بود نتیجه ی این همه حرص خوردنای من براش تا هیچ بلایی سرش نیاد.
ولی می دونستم تا یه تجربه ی بد براش اتفاق نمی افتاد و عینا درس عبرت نمی گرفت به حرفای من نمی رسید.
تو سن نیاز همه همین طورن تا تجربه نکنن دست از کل شقی و یک دنده بازیشون بر نمی دارن.
ولی نمی تونستم ببینم نیازم خواهرم این مورد رو تجربه کنه تا به حرف من برسه.
نه می تونستم نه می خواستم که بتونم حتی اگه توچشمش یه غول دو سر باشمم نمی ذارم همچین اتفاقی براش بیوفته.
پاشدم و شال و کلاه کردم تا برم بیمارستان می خواستم مامان رو خوشحال کنم...
وقتی به مامان گفتم داشت بال درمی اورد.
همش گونم و بـ*ـوس می کرد و قربون صدقم می رفت.
منم ازخوشحالی عزیزام خوشحال بودم.
الان توی ماشین نشستم تا یه سر به خونمون بزنم.
باید مواظب اون نیاز هم می بودم.
مسئولیت همشون رو دوش من بود و من دیگه داشت تحملم تموم می شد.
نمی تونستم از پس این مسئولیت بزرگ و کمر شکن بربیام.
کاش یه برادر داشتم کاش تا می تونستم بهش تکیه کنم.
اما اینم مثل تموم آرزوهام که می دونستم هیچ وقت بهش نمی رسم بود...
آخرین ویرایش توسط مدیر: