کلید رو انداختمو در رو باز کردم،فواد نیسانم رو با ۲۰۶ برام عوض کرده بود که مثلا حالم خوب شه...نگاهی به ماشین پارک شده ام تو حیاط انداختم هنوز پلاستیک های صندلی روش بود...بی توجه رد شدمو رفتم داخل،بازم همون سکوت همیشگی...از اون روز تا حالا نذاشتم کسی رو صندلی ای که الیسا روش نشسته بود بشینه...هنوز همه چیزه اون صندلی سره جاش بود،حتی جعبه ی قایم شده پشت بالشتک کنارش...لباسامو اروم اروم در اوردم و رفتم سراغ یخچال،چیزی توش پیدا نکردم،نشستم روی مبل...همونجا که اخرین بار رو به روی الیسا نشسته بودم،زل زدم بهش...هر روز نگاه کردنش هنوز برام تکراریش نکرده بود...بوی عطرشو هنوز حس میکردم انگار جلوم نشسته بود،صدای زنگ آیفون بلند شد...فواد،الی رو کشون کشون اورده بود خونم...دستی تو موهام کشیدم و با کلافگی بلند شدم،الی بچش سه ماهه شده بود با لبخند تلخ رو لبم دعوتشون کردم تو... با چشمم خط و نشونی برای فواد کشیدم که چرا الی رو اوردی اینجا...حوصله ی حرف زدن نداشتم اما خب...مجبور بودم،دستامو زدم بهم:از اون گوگولیه تو شیکمت چه خبر؟
لبخند زد:خوبه...
سعی کردم تظاهر کنم حالم خوبه:دایی قربونش بره،امیر کجاس؟
-سره کاره دیگه
فواد بدو بدو سه تا شربت ریخت و تو سینی بهمون تعارف کرد...دل ماغ مهمون داری نداشتم،با الی هم زیادی رک بودم...لبخند مصنوعی ای زدم:غرض از مزاحمت؟
خندید:با فواد حرف زدم
چشمام رفت رو فواد،الی یکم مکث کرد:گفتم بهت بگم با مامان اینا هماهنگ کردیم بریم خواستگاری اون دختره...اسمش چی بود؟
فواد اروم زمزمه کرد:ملینا
دستامو مشت کردم:فواد غلط کرده
چرخیدم سمتش:تو بیجا کردی باز پیشنهاد چرت دادی احمق کثافت
سرش رو انداخت پایین،الی دستمو کشید:هیسسسس عه من خودم خواستم به اون بدبخت چیکا داری؟
سعی کردم اروم باشم:من زن نمیگیرم
-چرا؟
اشک تو چشمام جمع شد:نمیخوام من بعد الیسا کسیو نمیخوام...به کی بگم هان؟
بغض گلومو گرفته بود اما سعی کردم کنترلش کنم،الی زل زد تو چشمام:به خاطره من حالا تو بیا شاید اصن اونا تورو قبول نکردن...
پوزخند زدم:و اگه کردن؟
سکوت کرد،دستامو زدم بهم:نمیام الی،به جونت هم قسمم بدی نمیام...یعنی نمیتونم بیام به خدا نمیتونم...توروجون مامان بفهم... نمیتونم الی...
تند تند پلک زد و شربتش رو از رو میز برداشت،فواد با گوشیش مشغول شده بود...الی اروم لباسشو درست کرد:تا کی؟
-چی تا کی؟
-تا کی میخوای خودتو عذاب بدی؟
لبخند تلخی اومد رو لبام:نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم:شاید تا وقتی که دیگه یادم بره...
-کی قراره فراموشش کنی؟
-الی...
-جونم؟
-اگه امیر خدای نکرده ولت کنه،میتونی فراموشش کنی که وجود داشته؟
اشک تو چشماش حلقه زد،فواد سرش رو اورده بود بالا و نگامون میکرد،الهام لباشو جویید:باشه...حق با توعه...
مکث کوتاهی کرد:ولی...مطمعن باش اگه یه روزی همچین اتفاقی بیوفته من شاید نتونم فراموش کنم امیر باهامچیکار کرد،ولی مسلما...عاشقش نمیمونم...
لبخند زد:خوبه...
سعی کردم تظاهر کنم حالم خوبه:دایی قربونش بره،امیر کجاس؟
-سره کاره دیگه
فواد بدو بدو سه تا شربت ریخت و تو سینی بهمون تعارف کرد...دل ماغ مهمون داری نداشتم،با الی هم زیادی رک بودم...لبخند مصنوعی ای زدم:غرض از مزاحمت؟
خندید:با فواد حرف زدم
چشمام رفت رو فواد،الی یکم مکث کرد:گفتم بهت بگم با مامان اینا هماهنگ کردیم بریم خواستگاری اون دختره...اسمش چی بود؟
فواد اروم زمزمه کرد:ملینا
دستامو مشت کردم:فواد غلط کرده
چرخیدم سمتش:تو بیجا کردی باز پیشنهاد چرت دادی احمق کثافت
سرش رو انداخت پایین،الی دستمو کشید:هیسسسس عه من خودم خواستم به اون بدبخت چیکا داری؟
سعی کردم اروم باشم:من زن نمیگیرم
-چرا؟
اشک تو چشمام جمع شد:نمیخوام من بعد الیسا کسیو نمیخوام...به کی بگم هان؟
بغض گلومو گرفته بود اما سعی کردم کنترلش کنم،الی زل زد تو چشمام:به خاطره من حالا تو بیا شاید اصن اونا تورو قبول نکردن...
پوزخند زدم:و اگه کردن؟
سکوت کرد،دستامو زدم بهم:نمیام الی،به جونت هم قسمم بدی نمیام...یعنی نمیتونم بیام به خدا نمیتونم...توروجون مامان بفهم... نمیتونم الی...
تند تند پلک زد و شربتش رو از رو میز برداشت،فواد با گوشیش مشغول شده بود...الی اروم لباسشو درست کرد:تا کی؟
-چی تا کی؟
-تا کی میخوای خودتو عذاب بدی؟
لبخند تلخی اومد رو لبام:نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم:شاید تا وقتی که دیگه یادم بره...
-کی قراره فراموشش کنی؟
-الی...
-جونم؟
-اگه امیر خدای نکرده ولت کنه،میتونی فراموشش کنی که وجود داشته؟
اشک تو چشماش حلقه زد،فواد سرش رو اورده بود بالا و نگامون میکرد،الهام لباشو جویید:باشه...حق با توعه...
مکث کوتاهی کرد:ولی...مطمعن باش اگه یه روزی همچین اتفاقی بیوفته من شاید نتونم فراموش کنم امیر باهامچیکار کرد،ولی مسلما...عاشقش نمیمونم...