کامل شده رمان پایان یک رابـ ـطه | b@r@n73 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

b@r@n73

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/27
ارسالی ها
96
امتیاز واکنش
781
امتیاز
256
توی راه شماره آتوسا رو گرفتم. بوق دوم ریجکت کرد،اینم وقت گیر آورده داره ناز می‌کنه.
دیگه بهش زنگ نزدم.پام رو روی گاز گذاشتم با سرعت به سمت خونه مامان رفتم، می‌دونستم الان خونه مامان پلاسه.
با ریموت در حیاط رو باز کردم. ماشینش توی حیاط بود.خدا بهم رحم کنه؛ چون می‌دونستم الان یه دعوای درست و حسابی راه می‌ندازه. تصمیم گرفتم قبل از اینکه باهاش روبه رو بشم برم حموم.
آروم در ورودی رو باز کردم و بی سرو صدا رفتم بالا...
یه دست لباس برداشتم و رفتم توی حموم.سریع دوش گرفتم.
عادت داشتم همیشه توی حموم لباس بپوشم بعد بیام بیرون. بعد از اینکه لباسارو تن کردم حوله رو روی سرم انداختم و اومدم بیرون، همونجوری که داشتم آب موهام رو با حوله می‌گرفتم رفتم سمت آیینه سشوار رو برداشتم، توی آیینه چشمم به آتوسا افتاد که روی تخت نشسته بود و داشت نگام می‌کرد.
هول شدم.اب دهانم رو قورت دادم و سشوار رو روی میز رها کردم و برگشتم سمتش...
منتظر موندم اون شروع کنه...

***
دانای کل:
لحظاتی گذشت آتوسا با چشمان ریز شده به شاهین خیره شده بود.شاهین به میز توالت تکیه داد و نگاهش را به کف اتاق دوخت. موهای خیسش روی پیشانیش آشفته بود. باصدای آتوسا سرش را بلند کرد و به چشمانش نگاه کرد.

- این مزخرفات چیه واسم فرستادی؟
شاهین لحظاتی سکوت کرد. سپس قیافه ای جدی و مصمم به خود گرفت. به سمت آیینه برگشت و گفت:
- مزخرف نیست...با شهریار خوشبخت می‌شی.
سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهایش شد.
آتوسا از روی تخت بلند شدو به سمت شاهین رفت.با حرص دوشاخه ی سشوار را از پریز کشید و داد زد:
- دارم باهات حرف می‌زنم.این مسخره بازیا چیه؟
شاهین نمی‌دانست از کجا شروع کند و چگونه آتوسا را متقاعد کند . درمانده روی تخت نشست وموهایش را چنگ زد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    آتوسا:
    با صدای گرفته ای پرسیدم:
    - پای کسِ دیگه ای در میونه؟
    با سکوت تلخ شاهین همه چیز دستگیرم شد.
    معلوم شد پای کس دیگری در میونه ؛ اگر اینطور نبود،
    قطعا توی این چند سال شاهین بهم می‌گفت که هیچ حسی بهم نداره.
    من چند تا از بهترین خواستگارام رو به خاطر شاهین رد کرده بودم و او خیلی خوب این را می‌دانست.
    به سختی اشک‌هام رو مهار کردم سری به تاسف تکون دادم و از اتاق بیرون
    زدمو در را بهم کوبیدم.
    دیگه نتونستم بغضم رو کنترل کنم. زدم زیر گریه و با شتاب از پله ها پایین رفتم،
    بی توجه به"
    چی شده عزیزم...." های خالهکه همچنان دنبالم میومد و من جوابی نمی‌دادم، سوئیچ ماشینم
    رو از کیفم بیرون آوردم با دست اشکام رو پاک کردم و گفتم:
    - خداحافظ خاله...
    خاله همانطور که از پله های ورودی پایین میومد گفت:
    - دِ آخه بگو چی شده؟ آتوسا؟
    بی توجه بهش ماشین رو روشن کردم و رفتم...
    ***
    سارا:
    پشت در اتاق مامان ایستاده بودم.
    نمی دونستم چه جوری موضوع خواستگاری رو به مامان بگم.تقه ای به در زدم. با صدای مامان که گفت:
    - بیا تو عزیزم...
    آروم در رو باز کردم و داخل
    رفتم.در رو پشت سرم بستم. مامان یه روسری به سرش بسته بود و روی تخت دراز کشیده بود. با خودم فکر کردم الان وقت مناسبی واسه مطرح کردن نیست.همین جوری بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم و با خودم حرف می زدم. مامان روی تخت نیم خیز شد. نگاه مضطربش رو بهم دوخت و پرسید:
    - چیزی شده سارا؟
    به خودم جرات دادم و رفتم نزدیک تر کنار تختش روی زمین زانو زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    - مامان یکی از بچه های کلاسمون...
    به اینجای حرفم که رسیدم سکوت کردم . سرم رو پایین انداختم و مشغول بازی با ناخن هایم شدم.
    مامان با دستش چونم رو گرفت و وادارم کرد که نگاهش کنم.
    به چشمان همچون شبش چشم دوختم و گفتم:
    - ازم خواستگاری کرده...
    با شل شدن دست مامان ، سریع سرم را پایین گرفتم و نفس راحتی کشیدم.
    مامان خودش رو به سمتم کشید و بی معطلی محکم بغلم کرد. طوری که زیر دستانش نفس کم آوردم.تقلا می کردم از بغلش بیرون بیام.
    - الهی قربونت برم عزیزم.چقدر بزرگ شدی..
    همچنان می‌خواستم از بغلش بیرون بیام؛ اما نتونستم.
    - مامان خفه شدم.
    محکم گونه‌ام رو بوسید و گفت:
    - باورم نمی‌شه اینقدر بزرگ شدی.
    - خیر سرم 22 سالمه مادر من..
    خندید و گفت:
    - حالا پسر خوبیه؟چکاره‌س؟
    خودم زو ناراحت نشون دادم و گفتم:
    - مامان یه جوری ذوق زده شدین انگاری رو دستتون موندم ها...
    - الهی قربونت برم.
    از ذوق مامان خجالت رو کنار گذاشتم و همه چیز رو برایش تعریف کردم.
    - حالا اگه شما اجازه بدین من شماره خونه رو بهش بدم که مادرش باهاتون تماس بگیره واسه قرار خواستگاری.
    مامان سرش زو تکون داد و گفت:
    - بذار با عموت هماهنگ کنم بعد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    دست مامان به سمت سرش رفت تا روسریش رو از دور پیشونیش باز کنه. تازه اون موقع یادم افتاد مامان سرش درد می‌کرد. با ناراحتی پرسیدم:
    - هنوز درد می‌کنه؟
    در حالیکه از روی تخت بلند می‌شد، گفت:
    - بهتره...من برم به عموت تلفن بزنم.
    بعد از اینکه عمو موافقتش رو برای خواستگاری اعلام کرد،به شاهین زنگ زدم و شماره خونه رو دادم.
    ساناز بدون اینکه در بزنه سرش رو از لای در داخل آورد و با لبخند گفت:
    - چی شد عروس خانوم؟
    - مرض گوش وایسادی؟
    چشماش رو گرد کرد و گفت:
    - نه به خدا ... فقط می‌خواستم،بدونم کی از شرت راحت می‌شیم.
    بالش روی تخت رو به طرف در پرت کردم قبل از اینکه به صورتش بخوره توی هوا گرفتش.
    - این چه طرز برخورده؟ناسلامتی داری عروس میشی.هنوز آدم نشدی؟
    خواستم به طرفش حمله کنم. بالش رو روی زمین انداخت و سریع در رو بست.
    از کارش خندم گرفت.
    - دیوونه.
    بلند شدم و بالش را روی تخت مرتب کردم و از اتاق بیرون
    رفتم...
    ***

    شاهین:
    داشتم موهام رو خشک می کردم با کوبید شدن دراتاق به دیوار با ترس سشوار را خاموش کردم.
    - به سونیا چی گفتی؟هر چی صداش می کردم جواب نمی داد؟چی شده شاهین؟
    ای بابا ! انگاری قسمت نیست من موهام رو خشک کنم.نمی دونستم چه جوابی بدم.
    اگه می‌فهمید آب پاکی رو ریختم روی دست سونیا ، باهام لج می کرد،اون وقت محال بود واسه خواستگاری سارا همراهیم کنه.
    واسه همین گفتم:
    - واسش خواستگار اومده.
    مامان با تعجب پرسید:
    - خواستگار؟پس تکلیف تو چی میشه؟
    خودم را متعجب نشون دادم:
    - تکلیف من؟!به من چه ربطی داره؟
    - یعنی می‌خوای بگی واست مهم نیست؟
    یه قدم اومد جلو و ادامه داد:
    - صبر کن ببینم نکنه تو چیزی بهش گفتی که این قدر پریشون بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    دیگه نتونستم ازش مخفی کنم.واسه همین گفتم:
    - من هیچ حسی به آتوسا نداشتم و ندارم.
    مطمئن باش با شهریار خوشبخت میشه.
    مامان غمگین نگاهم کرد و گفت:
    - شاهین مطمئنی؟فکرات رو کردی؟پشیمون میشی ها...
    سرم رو به نشونه آره تکون دادم به سمت تخت رفتم و روی تخت دراز کشدم.
    مامان با تاسف نگاهم کرد و بیرون رفت.
    ***
    سارا:
    دوساعتی از تماسم با شاهین گذشته بود.
    از ذوق و اشتیاقی که شاهین داشت، فکر می‌کردم به نیم ساعت نمی‌رسه تا مادرشتماس بگیرد.اما حالا...
    ***

    شاهین:
    دو ساعتی می‌شد که خوابیده بودم. صورتم رو شستم و رفتم پایین.
    مامان داشت با تلفن صحبت می‌کرد،از صحبتاش فهمیدم بابا زنگ زده. یه موز برداشتم و روی مبل منتظر نشستم تا مامان تلفن رو قطع کنه.موز رو پوست کندم و مشغول خوردنش شدم. بالاخره تلفن رو قطع کرد.لقمه ی آخرم رو قورت دادم و پرسیدم:
    - بابا قراره بیاد؟
    بدون اینکه نگام کنه سرش رو تکون داد،پرسیدم:
    - سامیار هم میاد؟
    اومد روی مبل نشست و گفت:
    - نه اون پیگیر کارای باباته.
    خودم رو جلو کشیدم:
    - مامان می‌خوام یه چیزی بگم...
    مامان کج نگاهم کرد ومنتظر ادامه ی حرفم شد.
    بی مقدمه گفتم:
    - می‌خوام زن بگیرم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    مامان شوک زده نگاهم کرد.
    - زن بگیری؟! از لج آتوسا می‌خوای خودت رو بدبخت کنی.چرا بهش نمیگی دوسش داری؟من مطمئنم آتوسا هم دوست داره.
    اگه نداشت، خواستگاری قبلیش رو رد نمی‌کرد.
    بیچاره مامان خبر نداشت من خودم به آتوسا جواب رد دادم نه اون به من ... وای اگه می‌فهمید بیچاره می‌شدم. صدای زنگ تلفن بهم مهلت جواب دادن نداد.مامان قدم زنان به سمت تلفن رفت.
    با دیدن شماره ، لبخندی به لبش نشست.
    - سلام آبجی..خوبی؟
    کم کم حالت چهره مامان تغیر کرد.ساکت و صامت به حرف های خاله گوش می داد.
    با خشم نگاهی حواله ام کرد. از نگاهش فهمیدم خاله داره راجب من حرف می‌زنه.اصلا فکر نمی‌کردم آتوسا بره به خاله بگه. وای بدبخت شدم.
    _ من خبر نداشتم به خدا...باشه،خداحافظ.
    تلفن را سر جایش کوبید و اومد سمتم.
    از روی مبل بلند شدم و روبه رویش ایستادم.با لکنت پرسیدم:
    - چی .. شده؟
    - که زن می‌خوای؟ ها؟ این رو خوب تو گوشت فرو کن شاهین ! من به غیر از سونیا خواستگاری هیچ دختر دیگه ای نمیام.
    با عصبانیت رویش را برگردوند و به سمت اتاقش رفت.پشت سرش راه افتادم.
    - مامان تو رو خدا من بهش گفتم امشب بهش زنگ می‌زنی...مامان...
    وسط راه برگشت سمتم و گفت:
    - دختر بیچاره سه ساله منتظرت نشسته، حالا زدی زیر همه چی؟
    - خب چیکار کنم ؟ دوسش نداشتم مادر من.
    - دوسش نداشتی؟! اگه نداشتی واسه چی سه سال منتظرش گذاشتی؟
    می‌دونی چندتاخواستگار به خاطر تو نفهم رد کرد؟
    اون موقع چرا چیزی نمی‌گفتی؟
    - غلط کردم.حالا چیکار کنم؟
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - ولم کن تا بابات بیاد.
    با گفتن این حرف به اتاقش رفت و در را محکم بست.
    ***
    سارا:
    ساعت از 10 شب گذشته بود و من همچنان منتظر تماس شاهین بودم.
    با اینکه نگرانش شده بودم؛ اما غرورم اجازه نمی‌داد بهش زنگ بزنم.بی‌خیالش شدم و ساعت گوشیم رو برای 7 صبحتنظیم کردم و خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    با صدای زنگ مبایلم از خواب بیدار شدم.به گوشیم نگاهی انداختم.هیچ خبری نبود.سریع پتو رو کنار زدم و از تخت پایین اومدم. بعد از اینکه صورتم رو شستم ، مانتو یخیم رو همراه شلوار مشکی و مقنعه مشکیم پوشیدم.حوصله آرایش کردن نداشتم .کیف و جزوه‌ام رو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم .
    فکرم پیش شاهین بود.خواستم بدون صبحانه برم؛ اما با صدای مامان راهم رو به سمت آشپزخونه کج کردم.
    - سارا صبحانه آمادس.
    قبل از اینکه مامان در مورد شاهین سوالی بپرسه سریع دو لقمه نون و پنیر خوردم و به بهونه ی اینکه باید کپی بگیرم چاییم را سر کشیدم و بیرون
    زدم.
    ***

    شاهین:
    دیشب هر کار کردم نتونستم مامان رو راضی کنم.
    اعصابم داغون بود. اگه می‌رفتم دانشگاه حتما سارا ازم می‌پرسید و من نمی‌دونستم چه جوابی بدم. بی خیال کلاسم شدم و رفتم سراغ مامان.باید هر طور شده راضیش می‌کردم. از پله ها رفتم پایین چند تا خدمتکار مشغول نظافت خونه بودن.بی توجه رفتم سمت اتاقش.بدون اینکه در بزنم رفتم تو...
    مامان روی صندلی جلوی آیینه نشسته بود و با موچین مشغول مرتب کردن ابروهایش بود.رفتم رو به رویش و به میز توالتش تکیه دادم.نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول شد. من همچنان بی حرف نگاهش می‌کردم.از کارش دست کشید و گفت:
    - شاهین حوصله بحث ندارم.من باهات نمیام.اگه خیلی ناراحتی خودت تنها برو..
    از روی صندلی بلند شد و به سمت کمد لباساش رفت.
    حرف زدن با مامان فایده نداشت. با التماس گفتم:
    - مامان خواهش می‌کنم.
    چشماش رو برای لحظه ای بست.آه سردی کشید. روش رو سمتم کرد و گفت:
    - امشب با بابات صحبت می‌کنم دیگه از جلو چشمام دور شو ؛ هزارتا کار دارم.
    با گفتن چشم سریع اتاقش رو ترک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    ***
    سارا:
    روبه روی آیینه ی قدی اتاقم ایستادم.
    بارها خودم را در این موقعیت تصوره کرده بودم،اما حالا استرس عجیبی داشتم. انگار برای اولین باره که می‌خوام با شاهین روبه رو بشم. با شنیدن صدای زنگ با هول و ولا اتاق را ترک کردم. عمو در رو باز کرد و به مهمان ها خوش آمد می‌گفت.
    اولین نفر مادرش وارد شد.زنی با قد متوسط که کت و دامن قهوه ای سوخته ی به تن داشت. ابروهای کمانیش را بالا انداخته بود و خیلی سرد سلام داد.از رفتارش کاملا مشخص بود که از آن زنانی هست که خودشون رو می‌گیرند.
    بعد از او پدرش وارد شد،مردی 52 ساله با کت وشلوار کرم رنگ.خیلی گرم و صمیمی برخورد می‌کرد.
    از گرمی کلام پدرش خیلی سریع رفتار مادرش را فراموش کردم.
    با ورود شاهین که دسته گلی بزرگ از رزهای قرمز به دست داشت، لبخندی روی لبم نشست.
    عمو به طرف مبل ها هدایتشان کرد و من هم به سمت آشپزخانه رفتم و شربت های پرتغالی که ساناز آماده کرده بود رو برای مهمان ها بردم. دست هام از استرس، نامحسوس می لرزیدن.
    بعد از تعارف به مهمان ها که البته مادرش با کلی افاده گفتند که میل ندارند، من هم روی مبل کنار عمو نشستم.اصلا حواسم به صحبت هایشان نبود.تمام مدت ذهنم درگیر رفتار مادر شاهین بود.با نشستن دست گرم عمو روی دستهایم، به خودم اومدم.
    - حواست کجاست دخترم؟
    از خجالت سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم.
    - پاشو دخترم آقا شاهین رو به اتاقت راهنمایی کن.
    از روی مبل بلند شدم و قدم زنان به طرف اتاقم رفتم.
    لحظه ی آخر نگاهم به مادر شاهین افتاد که با پوزخند نگاهم می‌کرد.
    جلوتر از شاهین وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم.
    شاهین با لبخند وارد شد و در را پشت سرش بست.
    همان جا به در اتاق تکیه داد و خیره نگاهم کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    نگاهم رو به رو به رو دوختم و گفتم:
    - مامانت راضی نیست،نه؟
    با سکوتش مجبور شدم بهش نگاه کنم.سرم را به طرفش چرخاند.
    اومد کنارم روی تخت نشست و گفت:
    - اصلا به این موضوع فکر نَکن.همه چیز درست می‌شه.
    سرش را جلو آورد و کنار گوشم زمزمه کرد:
    - مطمئن باش خوشبختت می‌کنم سارا.
    با این حرفش دلم لرزید.آب دهانم را قورت دادم و کمی ازش فاصله گرفتم.
    خودش را عقب کشید و گفت:
    - حالا اگه شرطی داری در خدمتم؟
    و با حالتی خاص، نگاهم کرد
    و من با همان نگاه شاهین دلم رو باختم.تنها چیزی که در آن شرایط به ذهنم رسید این بود که هیچ وقت در زندگی بهم دروغ نگویید. چند دقیقه ای وقت را تلف کردیم و با هم پیش بقیهرفتیم .
    زن عمو با دیدن لبخند شاهین کِل کشید. با عمل زن عمو بقیه عکس العمل نشان دادن و شروع به کف زدن کردند.پدر شاهین با خوشحالی گفت:
    - مبارک باشه ان شاالله ...
    نگاهم به سمت مادرم چرخید که با گوشه ی روسریش اشکی را که هنوز از چشمانش فرو نیامده بود را پاک کرد.
    شاهین به سمت مبل ها هدایتم کرد و من این بار کنار مادر شاهین نشستم.
    انگشتر ضریف و ساده ای که چند نگین ریز رویش نقش بسته بود را دستم کرد و لبخند زورکی ای زد و گفت:
    - مبارک باشه.
    سپس رویش را به سمت عمو کرد و گفت:
    - تا شرایط عقد و عروسی رو فراهم کنیم یکی دو ماهی طول می‌کشه.اگه اجازه بدین یه صیغه محرمیت سه ماهه
    بینشون بخونیم.
    ابروهای مادرم بالا پرید.عمو صحبتش را قطع کرد و با تعجب پرسید:
    - چرا سه ماهه؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    b@r@n73

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/27
    ارسالی ها
    96
    امتیاز واکنش
    781
    امتیاز
    256
    - آخه بیشتر اقوام ما ایران نیستن، تا بخوایم شرایط عقد و عروسی رو فراهم کنیم، حداقل سه،چهار ماهی طول می‌کشه. یه صیغه سه ماهه بخوانیم که اگه نگاهشون بهم افتاد، خدایی نکرده گـ ـناه نکرده باشن.
    مادرم متعجب پرسید:
    - خُب چرا صیغه دائم خونده نشه؟عقد رسمی رو می‌ذاریم واسه چند ماه دیگه...
    مادرش حالت متعجبی به خود گرفت و گفت:
    - من فکر می‌کردم شما با صیغه موافق نباشین واسه همین گفتم سه ماهه،اگه شما مشکلی ندارین که چه بهتر...
    عمو که تا آن لحظه در فکر فرو رفته بود،با این حرف مادر شاهین، رو به مادرم گفت:
    - درست میگن زن داداش...سه ماهه بهتره.اینطوری بیشتر با هم آشنا میشن و بهتر و جدی تر فکر می‌کنن.
    به شاهین نگاهیی انداختم،راضی به نظر نمی رسید؛ اما مخالفتی نکرد.
    مادر هم دیگر چیزی نگفت.
    پدر شاهین به سمت برگشت و گفت:
    - شما حرفی نداری دخترم؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - نه،هر چی عمو و مادرم بگن..
    همه موافقت کردند و قرار شد فردا برای انجام آزمایشات قبل عقد برویم.
    خیلی سریع به عقد موقت شاهین درآمدم.
    همه چیز خیلی سریع پیش رفت و من روز به روز به شاهین وابسته تر می‌شدم،طوری که اگر یک روز او رو نمی‌دیدم ،دلم براش به شدت تنگ می‌شد.
    واحدهای ترم آخرم با موفقیت پاس کردیم و من و شاهین برای همیشه از شر دانشگاه خلاص شدیم.
    شاهین در شرکت پدرش مشغول شد.
    در تمام این مدت سعی داشتم خودم را در دل مادرش که در حد تنفر از من بدش می آمد ، جای دهم. شاهین تقریبا هر شب با دست پر به خونمون می‌اومد و از اینکه به من و خانواده ام توجه نشان می‌داد،خیلی خوشحال بودم. داشتم کم کم معنای خوشبختی رو درک می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا