- عضویت
- 2016/10/27
- ارسالی ها
- 96
- امتیاز واکنش
- 781
- امتیاز
- 256
توی راه شماره آتوسا رو گرفتم. بوق دوم ریجکت کرد،اینم وقت گیر آورده داره ناز میکنه.
دیگه بهش زنگ نزدم.پام رو روی گاز گذاشتم با سرعت به سمت خونه مامان رفتم، میدونستم الان خونه مامان پلاسه. با ریموت در حیاط رو باز کردم. ماشینش توی حیاط بود.خدا بهم رحم کنه؛ چون میدونستم الان یه دعوای درست و حسابی راه میندازه. تصمیم گرفتم قبل از اینکه باهاش روبه رو بشم برم حموم.
آروم در ورودی رو باز کردم و بی سرو صدا رفتم بالا...
یه دست لباس برداشتم و رفتم توی حموم.سریع دوش گرفتم. عادت داشتم همیشه توی حموم لباس بپوشم بعد بیام بیرون. بعد از اینکه لباسارو تن کردم حوله رو روی سرم انداختم و اومدم بیرون، همونجوری که داشتم آب موهام رو با حوله میگرفتم رفتم سمت آیینه سشوار رو برداشتم، توی آیینه چشمم به آتوسا افتاد که روی تخت نشسته بود و داشت نگام میکرد.
هول شدم.اب دهانم رو قورت دادم و سشوار رو روی میز رها کردم و برگشتم سمتش...
منتظر موندم اون شروع کنه...
***
دانای کل:
لحظاتی گذشت آتوسا با چشمان ریز شده به شاهین خیره شده بود.شاهین به میز توالت تکیه داد و نگاهش را به کف اتاق دوخت. موهای خیسش روی پیشانیش آشفته بود. باصدای آتوسا سرش را بلند کرد و به چشمانش نگاه کرد.
- این مزخرفات چیه واسم فرستادی؟
شاهین لحظاتی سکوت کرد. سپس قیافه ای جدی و مصمم به خود گرفت. به سمت آیینه برگشت و گفت:
- مزخرف نیست...با شهریار خوشبخت میشی.
سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهایش شد. آتوسا از روی تخت بلند شدو به سمت شاهین رفت.با حرص دوشاخه ی سشوار را از پریز کشید و داد زد:
- دارم باهات حرف میزنم.این مسخره بازیا چیه؟
شاهین نمیدانست از کجا شروع کند و چگونه آتوسا را متقاعد کند . درمانده روی تخت نشست وموهایش را چنگ زد.
دیگه بهش زنگ نزدم.پام رو روی گاز گذاشتم با سرعت به سمت خونه مامان رفتم، میدونستم الان خونه مامان پلاسه. با ریموت در حیاط رو باز کردم. ماشینش توی حیاط بود.خدا بهم رحم کنه؛ چون میدونستم الان یه دعوای درست و حسابی راه میندازه. تصمیم گرفتم قبل از اینکه باهاش روبه رو بشم برم حموم.
آروم در ورودی رو باز کردم و بی سرو صدا رفتم بالا...
یه دست لباس برداشتم و رفتم توی حموم.سریع دوش گرفتم. عادت داشتم همیشه توی حموم لباس بپوشم بعد بیام بیرون. بعد از اینکه لباسارو تن کردم حوله رو روی سرم انداختم و اومدم بیرون، همونجوری که داشتم آب موهام رو با حوله میگرفتم رفتم سمت آیینه سشوار رو برداشتم، توی آیینه چشمم به آتوسا افتاد که روی تخت نشسته بود و داشت نگام میکرد.
هول شدم.اب دهانم رو قورت دادم و سشوار رو روی میز رها کردم و برگشتم سمتش...
منتظر موندم اون شروع کنه...
***
دانای کل:
لحظاتی گذشت آتوسا با چشمان ریز شده به شاهین خیره شده بود.شاهین به میز توالت تکیه داد و نگاهش را به کف اتاق دوخت. موهای خیسش روی پیشانیش آشفته بود. باصدای آتوسا سرش را بلند کرد و به چشمانش نگاه کرد.
- این مزخرفات چیه واسم فرستادی؟
شاهین لحظاتی سکوت کرد. سپس قیافه ای جدی و مصمم به خود گرفت. به سمت آیینه برگشت و گفت:
- مزخرف نیست...با شهریار خوشبخت میشی.
سشوار را روشن کرد و مشغول خشک کردن موهایش شد. آتوسا از روی تخت بلند شدو به سمت شاهین رفت.با حرص دوشاخه ی سشوار را از پریز کشید و داد زد:
- دارم باهات حرف میزنم.این مسخره بازیا چیه؟
شاهین نمیدانست از کجا شروع کند و چگونه آتوسا را متقاعد کند . درمانده روی تخت نشست وموهایش را چنگ زد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: