اما حوریه صدایی نمی شنید که بخواد جوابی بده ... زبونش کار نمی کرد که بخواد حرفی بزنه ... چشماش ایلیایی نمی دید که آروم بشه ... اون لحظه خودش رو می دید و عرفانی که نابودش کرد ...
ایلیا دستش رو به طرف صورت حوریه برد تا با سیلی اونو از خلسه بیرون بکشه ... اما حوریه عرفانی رو می دید که با لبخند قصد داشت صورتش رو نوازش کنه ... چشماش رو بست و با تموم وجود جیغ کشید ...
در با شدت باز شد و شاهو وارد اتاق شد ... نگاه نگرانش روی ایلیا و حوریه ثابت موند ... ایلیا کنار حوریه زانو زده بود و با چشمای گرد شده به جیغ زدنش نگاه می کرد ... و حوریه کف زمین ولو شده بود و با چشمای بسته فقط جیغ می زد ... شاهو داد زد :
_اینجا چخبره ؟؟
حوریه با شنیدن صدای شاهو چشماش رو باز کرد ... صورت متحیر ایلیا رو ، رو به روی خودش دید ... بی اختیار خودش رو بالا کشید و از ایلیا فاصله گرفت ... تو خودش جمع شد و دندوناش از ترس به هم خورد ...
شاهو با قدمای بلند خودش رو به حوریه رسوند ... کنارش نشست و سرش رو در آغـ*ـوش کشید ... حوریه خودش رو به شاهو چسبوند و لرزش بدنش رفته رفته قطع شد ... آروم شد توی آغوشی که هیچ نسبتی باهاش نداشت ! ایلیا هنوز مبهوت به اونا نگاه می کرد ... شاهو نگاه شماتت باری به ایلیا انداخت ...
ایلیا می ترسید از اینکه بشه آش نخورده و دهن سوخته... تند گفت :
_عمو به خدا من ...
شاهو با اخم و عصبی گفت :
_هیچی نگو ... برو بیرون !!
ایلیا با سری پایین افتاده از اتاق خارج شد ... شاهو سر حوریه رو از سـ*ـینه ش جدا کرد و نگاهی به صورت رنگ پریده ش انداخت ... نگاهشون توی هم گره خورد ... مغزش فرمان داد :
_ازش دور شو ... این مرد نامحرمه ...
اما قلبش مانع می شد ...
" چه گناهی ل.ذ.ت بخش تر از این که توی آ.غ.و.ش.ش آروم بشی "
صدای شاهو رشته افکارش رو پاره کرد :
_حالت خوبه ؟؟
حوریه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ... شاهو سر حوریه رو به سـ*ـینه ش چسبوند و گفت :
_برام بگو چی شد ؟!
حوریه باز غرق در سیاهی ای شد که بخشی از زندگیش بود ... چشماش رو بست ... بغض نشست توی گلوش ، اولین قطره اشک چکید روی گونش ... گفت :
_اذیتم کرد ... ازش می ترسم !!
رگ گردن شاهو برآمده شد ...
" ایلیا ؟ امکان نداره "
شاهو با فک بهم چسبیده آروم گفت :
_ایلیا اذیتت کرد ؟
حوریه سریع خودش رو از آغـ*ـوش شاهو بیرون کشید ... دستای شاهو از بدنش جدا شد ... حوریه با چشمای گریون گفت :
_نه ... ایلیا نه !!
شاهو متعجب گفت :
_پس کی ؟؟ جز تو و ایلیا کسی اینجا نبود ...
حوریه از جا بلند شد ... خاکهای لباسش رو تکوند ... با کف دست اشکاشو پاک کرد ... شاهو هم از جا بلند شد ... بازوهای حوریه رو بین دستای بزرگش گرفت و با اخم گفت :
_کی اذیتت کرد ؟؟
ایلیا دستش رو به طرف صورت حوریه برد تا با سیلی اونو از خلسه بیرون بکشه ... اما حوریه عرفانی رو می دید که با لبخند قصد داشت صورتش رو نوازش کنه ... چشماش رو بست و با تموم وجود جیغ کشید ...
در با شدت باز شد و شاهو وارد اتاق شد ... نگاه نگرانش روی ایلیا و حوریه ثابت موند ... ایلیا کنار حوریه زانو زده بود و با چشمای گرد شده به جیغ زدنش نگاه می کرد ... و حوریه کف زمین ولو شده بود و با چشمای بسته فقط جیغ می زد ... شاهو داد زد :
_اینجا چخبره ؟؟
حوریه با شنیدن صدای شاهو چشماش رو باز کرد ... صورت متحیر ایلیا رو ، رو به روی خودش دید ... بی اختیار خودش رو بالا کشید و از ایلیا فاصله گرفت ... تو خودش جمع شد و دندوناش از ترس به هم خورد ...
شاهو با قدمای بلند خودش رو به حوریه رسوند ... کنارش نشست و سرش رو در آغـ*ـوش کشید ... حوریه خودش رو به شاهو چسبوند و لرزش بدنش رفته رفته قطع شد ... آروم شد توی آغوشی که هیچ نسبتی باهاش نداشت ! ایلیا هنوز مبهوت به اونا نگاه می کرد ... شاهو نگاه شماتت باری به ایلیا انداخت ...
ایلیا می ترسید از اینکه بشه آش نخورده و دهن سوخته... تند گفت :
_عمو به خدا من ...
شاهو با اخم و عصبی گفت :
_هیچی نگو ... برو بیرون !!
ایلیا با سری پایین افتاده از اتاق خارج شد ... شاهو سر حوریه رو از سـ*ـینه ش جدا کرد و نگاهی به صورت رنگ پریده ش انداخت ... نگاهشون توی هم گره خورد ... مغزش فرمان داد :
_ازش دور شو ... این مرد نامحرمه ...
اما قلبش مانع می شد ...
" چه گناهی ل.ذ.ت بخش تر از این که توی آ.غ.و.ش.ش آروم بشی "
صدای شاهو رشته افکارش رو پاره کرد :
_حالت خوبه ؟؟
حوریه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ... شاهو سر حوریه رو به سـ*ـینه ش چسبوند و گفت :
_برام بگو چی شد ؟!
حوریه باز غرق در سیاهی ای شد که بخشی از زندگیش بود ... چشماش رو بست ... بغض نشست توی گلوش ، اولین قطره اشک چکید روی گونش ... گفت :
_اذیتم کرد ... ازش می ترسم !!
رگ گردن شاهو برآمده شد ...
" ایلیا ؟ امکان نداره "
شاهو با فک بهم چسبیده آروم گفت :
_ایلیا اذیتت کرد ؟
حوریه سریع خودش رو از آغـ*ـوش شاهو بیرون کشید ... دستای شاهو از بدنش جدا شد ... حوریه با چشمای گریون گفت :
_نه ... ایلیا نه !!
شاهو متعجب گفت :
_پس کی ؟؟ جز تو و ایلیا کسی اینجا نبود ...
حوریه از جا بلند شد ... خاکهای لباسش رو تکوند ... با کف دست اشکاشو پاک کرد ... شاهو هم از جا بلند شد ... بازوهای حوریه رو بین دستای بزرگش گرفت و با اخم گفت :
_کی اذیتت کرد ؟؟
آخرین ویرایش: