کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
اما حوریه صدایی نمی شنید که بخواد جوابی بده ... زبونش کار نمی کرد که بخواد حرفی بزنه ... چشماش ایلیایی نمی دید که آروم بشه ... اون لحظه خودش رو می دید و عرفانی که نابودش کرد ...
ایلیا دستش رو به طرف صورت حوریه برد تا با سیلی اونو از خلسه بیرون بکشه ... اما حوریه عرفانی رو می دید که با لبخند قصد داشت صورتش رو نوازش کنه ... چشماش رو بست و با تموم وجود جیغ کشید ...
در با شدت باز شد و شاهو وارد اتاق شد ... نگاه نگرانش روی ایلیا و حوریه ثابت موند ... ایلیا کنار حوریه زانو زده بود و با چشمای گرد شده به جیغ زدنش نگاه می کرد ... و حوریه کف زمین ولو شده بود و با چشمای بسته فقط جیغ می زد ... شاهو داد زد :
_اینجا چخبره ؟؟
حوریه با شنیدن صدای شاهو چشماش رو باز کرد ... صورت متحیر ایلیا رو ، رو به روی خودش دید ... بی اختیار خودش رو بالا کشید و از ایلیا فاصله گرفت ... تو خودش جمع شد و دندوناش از ترس به هم خورد ...
شاهو با قدمای بلند خودش رو به حوریه رسوند ... کنارش نشست و سرش رو در آغـ*ـوش کشید ... حوریه خودش رو به شاهو چسبوند و لرزش بدنش رفته رفته قطع شد ... آروم شد توی آغوشی که هیچ نسبتی باهاش نداشت ! ایلیا هنوز مبهوت به اونا نگاه می کرد ... شاهو نگاه شماتت باری به ایلیا انداخت ...
ایلیا می ترسید از اینکه بشه آش نخورده و دهن سوخته... تند گفت :
_عمو به خدا من ...
شاهو با اخم و عصبی گفت :
_هیچی نگو ... برو بیرون !!
ایلیا با سری پایین افتاده از اتاق خارج شد ... شاهو سر حوریه رو از سـ*ـینه ش جدا کرد و نگاهی به صورت رنگ پریده ش انداخت ... نگاهشون توی هم گره خورد ... مغزش فرمان داد :
_ازش دور شو ... این مرد نامحرمه ...
اما قلبش مانع می شد ...
" چه گناهی ل.ذ.ت بخش تر از این که توی آ.غ.و.ش.ش آروم بشی "
صدای شاهو رشته افکارش رو پاره کرد :
_حالت خوبه ؟؟
حوریه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ... شاهو سر حوریه رو به سـ*ـینه ش چسبوند و گفت :
_برام بگو چی شد ؟!
حوریه باز غرق در سیاهی ای شد که بخشی از زندگیش بود ... چشماش رو بست ... بغض نشست توی گلوش ، اولین قطره اشک چکید روی گونش ... گفت :
_اذیتم کرد ... ازش می ترسم !!
رگ گردن شاهو برآمده شد ...
" ایلیا ؟ امکان نداره "
شاهو با فک بهم چسبیده آروم گفت :
_ایلیا اذیتت کرد ؟
حوریه سریع خودش رو از آغـ*ـوش شاهو بیرون کشید ... دستای شاهو از بدنش جدا شد ... حوریه با چشمای گریون گفت :
_نه ... ایلیا نه !!
شاهو متعجب گفت :
_پس کی ؟؟ جز تو و ایلیا کسی اینجا نبود ...
حوریه از جا بلند شد ... خاکهای لباسش رو تکوند ... با کف دست اشکاشو پاک کرد ... شاهو هم از جا بلند شد ... بازوهای حوریه رو بین دستای بزرگش گرفت و با اخم گفت :
_کی اذیتت کرد ؟؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه سرش رو بلند کرد و به مرد قد بلند رو به روش خیره شد ... موهای اطراف شقیقه ش سفید شده بود ... کنار چشماش چروک ریزی خودنمایی می کرد ... و مژه های کم پشتش نشون از سن زیادش بود ...
    " با وجود سن زیادش چقدر جذابه "
    با تکونی که شاهو به بازوهاش داد به خودش اومد ... خودش رو عقب کشید ... بازوهاش از حصار دست شاهو آزاد شد ... کلافه شد ...
    " چرا من انقدر گیج می زنم ... این مرد همسن داییمه ... من چم شده ؟ "
    به طرف در اتاق رفت ... دستش رو روی دستگیره گذاشت ... خواست در رو باز کنه و از اون اتاق فرار کنه اما نتونست ...
    " باید مطمئنش کنم ایلیا کاری نکرده "
    چرخید سمت شاهو که دستاش رو توی جیبای شلوار خوش دوختش فرو بـرده بود و با اخم بهش خیره شده بود سعی کرد چشم از هیکل بی نقص شاهو بگیره و بگه :
    _جز منو ایلیا کسی اینجا نبود ... اما ایلیا منو اذیت نکرد... کسی هم که منو اذیت کرده و می کنه اینجا نبود... اما سایه ش همیشه باهامه ...
    و سریع چرخید سمت در و در رو باز کرد ... از اتاق بیرون رفت و نفس جبس شدش رو فرستاد بیرون ...
    " این حسای جدید چی ان ؟؟ اول ایلیا بعدم ... شاهو "
    *
    با استرس روی مبل نشسته بود و پوست لبش رو با دست می کند ... مادرش از آشپزخونه بیرون اومد ... سینی به دست وارد پذیرایی شد و روی مبل کناری ایلیا نشست ...
    سینی رو ، روی میز گذاشت و گفت :
    _بسه دیگه ... پدر لبتو در اوردی ... یه چیزی بخور از صبح تا حالا چیزی نخوردی افطارم که یه لیوان آبجوش فقط خوردی ...
    ایلیا دستی به صورتش کشید و مضطرب به مادرش نگاه کرد ... گفت :
    _مامان حرفمو باور نداره ... می دونم !!
    مادر چشم غره ای رفت و گفت :
    _یه جوری می گی انگار نمی شناستت ...
    ایلیا کلافه نفسش رو فرستاد بیرون ... پدرش همونطور که با گوشیش ور می رفت از اتاق بیرون اومد ... از پشت شیشه عینکش ایلیای مضطرب و همسرش رو دید ... گوشیش رو توی جیب شلوار گرمکنش گذاشت و به ایلیا نزدیک شد ...
    کنارش روی مبل نشست و دستش رو دور شونه ایلیا حلقه کرد ... از توی ظرفی که توی سینی بود تکه ای زولبیا برداشت و به سمت دهنش برد ... مادر اخمی به همسرش کرد و گفت :
    _نخور مال پسرمه ...
    پدر ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
    _اول ما بودیم خانوم ... بعد این شازده اومد !!!
    مادر خندش رو مهار کرد ... پشت چشمی نازک کرد و حرفی نزد ... پدر با دیدن ایلیا که غرق در فکر بود گفت :
    _چی شده ؟ کشتیات غرق شده ؟؟
    ایلیا سرش رو بلند کرد ... خیره شد به نیم رخ پدرش که داشت توی سینی مقابلش سرک می کشید ... گفت :
    _بابا ... عمو !!
    پدر نگران سرش رو چرخوند سمت ایلیا و گفت :
    _عمو چی ؟؟ چیزی شده ؟
    ایلیا سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت :
    _نه ولی ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با صدای زنگ آیفون حرفش رو نیمه تموم رها کرد ... پدر از جا بلند شد و به طرف آیفون رفت !! دکمه ی پخش تصویر رو فشرد و تصویر شاهو توی مانیتور آیفون نقش بست ...
    دکمه ی باز شدن در رو فشرد و به طرف همسر و پسرش برگشت ... همسرش با کنجکاوی گفت :
    _کی بود ؟؟
    پدر خودش رو روی مبل رها کرد و گفت :
    _همین دیوونه ...
    مادر چشم غره ای به همسرش رفت و چیزی نگفت ... ایلیا نگران چشم به در دوخت ... مادر گفت :
    _راستی ... چیشد ؟ با توکلی حرف زدی ؟
    پدر سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت :
    _آره ... خودش که گفت چکش سر موعد پاس میشه !! من حرفی ندارم اگه چکش برگشت خورد پاسش کنم ، کم ضامنش نشدم ، ندیدم چکش پاس نشه ... اما خب این یکی فرق داره رقمش بالاست ... به اندازه کافی تو حسابم هست می تونم پاسش کنم ولی نمی خوام حساب باشگاه خالی بشه ...
    مادر سری به نشونه تایید تکون داد ... در ورودی باز شد و شاهو وارد شد ... ایلیا و مادرش از جا بلند شدن ... مادر جلوتر رفت ... شاهو که از در اوردن کفشاش فارغ شده بود وارد پذیرایی شد ...
    با لبخند گفت :
    _از شامتون چیزی مونده ؟؟
    مادر لبخندی زد و گفت :
    _سلام ... آره عزیزم !! الان برات گرم می کنم ...
    شاهو چشمکی زد و گفت :
    _دستت درست ... پس زودتر که حسابی گشنمه !!
    مادر سری تکون داد و به طرف آشپزخونه رفت ... شاهو به ایلیا و پدرش نزدیک شد ... ایلیا دست پاچه گفت :
    _سلام ...
    شاهو با ابروی بالا پریده نگاهی به ایلیا انداخت و گفت :
    _سلام ... چیه ؟ میزون نیستی ؟؟
    ایلیا سرش رو بالا انداخت و گفت :
    _هیچی ...
    پدر ایلیا ریموت تی وی رو برداشت و همونطور که کانالا رو بالا پایین می کرد گفت :
    _علیک سلام لاشخور ...
    شاهو خندید و سر جای قبلی مادر ایلیا روی مبل نشست... گفت :
    _چطوری مهندس ؟؟
    پدر ایلیا لبخندی زد و گفت :
    _مهندس عمته ...
    شاهو خندید و از توی سینی روی میز لیوان پر از آب پرتغال رو برداشت ... یه نفس سر کشید و لیوان رو توی سینی گذاشت ... روی مبل لم داد و به ایلیا که برعکس همیشه آروم نشسته بود نگاه کرد و گفت :
    _چته تو ؟؟
    ایلیا خواست حرفی بزنه که صدای پدرش مانع شد :
    _باز دعواتون شده با هم ؟
    شاهو نگاه کوتاهی به برادرش که خیره به تی وی بود انداخت و گفت :
    _بزار ببینم چشه بچه ... تلویزیونتو ببین تو !!
    پدر ایلیا تک خنده ی بی صدایی کرد و حرفی نزد ... شاهو نگاهش رو به ایلیا دوخت و با اشاره ازش خواست حرف بزنه ... ایلیا نگاهش رو به انگشتای کشیده دستش دوخت ... آروم گفت :
    _به خدا من امروز اون دخترو اذیت نکردم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    سر پدرش چرخید سمتش ... با اخم منتظر بود بشنوه تا بفهمه قضیه چیه ... شاهو بلند خندید ... ایلیا متعجب به شاهو نگاه کرد که شاهو گفت :
    _برا این از صبح تا حالا غمباد گرفتی ؟؟
    ایلیا همونطور متعجب به شاهو خیره بود و حرف نمی زد... صدای مادرش توجه شاهو رو جلب کرد :
    _شاهو جان همین جا می خوری یا برات میز بچینم ؟؟
    شاهو با لبخند چرخید سمت همسر برادرش و گفت :
    _نه همین جا می خورم ...
    مادر ایلیا سری تکون داد و خواست به طرف آشپزخونه بره که حرکات همسرش متوقفش کرد ... داشت با اشاره می پرسید چی شده ؟! مادر خونسرد و با حرکت ل*ب*هاش گفت :
    _هیچی ... بعد برات تعریف می کنم !!
    اخم پدر غلیظ شد و مادر بی توجه به طرف آشپزخونه رفت ... شاهو مشتی توی بازوی ایلیا کوبید و گفت :
    _بی خیال پسر ... اینو به یکی بگو که نشناستت ... نه من که خودم بزرگت کردم !!
    حرف پدر ایلیا باعث خنده هر سه نفرشون شد :
    _آره تو بزرگش کردی ... منو مامانشم که برگ چغندریم !!
    *
    _حوریه ؟؟
    حوریه چرخید سمت صدا ... صحبت ایلیا قطع شد !! حوریه با دیدن شاهو که خیلی جدی و با اخم دستاش رو توی جیباش فرو بـرده بود از روی صندلی بلند شد ...
    " چقدر قشنگ گفت حوریه "
    نتونست لبخندش رو مهار کنه ... از لبخند حوریه اخم شاهو کمرنگ شد ...
    " همه چیز همونه ... حتی لبخندا "
    به چشمای میشی رنگ مرد مقابلش زل زد و گفت :
    _سلام ...
    شاهو سری به نشونه سلام تکون داد و گفت :
    _حالت بهتره ؟؟
    ایلیا سرش رو پایین انداخت تا کسی متوجه لبخندش نشه ... حوریه دستی به مقنعه ش کشید و گفت :
    _بله ... ممنون !!
    شاهو باز سرش رو تکون داد و گفت :
    _کارت تموم شد بیا اتاقم ...
    حوریه زیر لب گفت :
    _چشم ...
    و خیره شد به قامت استوار مردی که چرخید و به طرف اتاقش قدم برداشت ... با صدای ایلیا به خودش اومد :
    _اگه دید زدنت تموم شد بشین بقیش رو برات توضیح بدم تا زودتر بری پیشش ...
    حوریه با گونه های قرمز روی صندلی نشست ...
    " یعنی اینقدر ضایع رفتار می کنم که اینم فهمیده ؟؟ "
    دوست داشت با جوابی کوبنده خط بطلان روی افکار ایلیا بکشه اما قفل زبونش باز نشد ... ایلیا خندش رو خورد و مشغول توضیح دادن شد ...
    بعد از نیم ساعت متوالی توضیح دادن نرم افراز گفت :
    _متوجه شدی ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه با اشتیاق سری به نشونه مثبت تکون داد که ایلیا گفت :
    _خوبه !! تا تو بری پیش آقا شاهو منم چند تا عکس آماده می کنم بیای روشون کار کنی !!
    حوریه با خجالت زمزمه کرد :
    _چشم ...
    ایلیا بی صدا خندید و گفت :
    _دختر تو چقدر خجالتی ؟!
    حوریه لبخند شرمگینی زد و چیزی نگفت ... ایلیا با لبخند گفت :
    _می تونی بری ...
    حوریه از روی صندلی بلند شد و به طرف اتاق شاهو رفت... ایلیا چشم از حوریه گرفت و با لبخند به مانیتور خیره شد ...
    " این دختر همه چیش خاصه ... وقتی شاهو رو اونطوری نرم کرده می خوای منو نرم نکنه ؟! "
    حوریه در زد و با صدای شاهو که می گفت :
    _بیا تو ...
    در رو باز کرد ... وارد اتاق شد و با صدای شاهو در رو بست :
    _درو ببند ...
    بر عکس همیشه رو به در نشسته بود اما مثل همیشه گیلاس لبالب پر از نوشیدنیش دستش بود ... اشاره ای به مبل رو به روی میزش کرد و گفت :
    _بشین ...
    حوریه جلوتر رفت و روی مبل نشست ... نگاهش به گیلاس توی دست شاهو افتاد ... اخم کرد و گفت :
    شما روزه نمی گیرین ؟
    " به تو چه آخه دختر ؟؟ مگه تو فرشته ثبت اعمال اینی؟"
    اگر کسی جز این دختر این سوال رو از شاهو می پرسید باید متحمل قیافه خشک و سردش می شد ... اما حوریه این سوال رو پرسید ... دختری که بی دلیل توی دلش جا باز کرده بود ...
    " بی دلیل نیست ... هر کسی جای من بود با این همه شباهت به زانو در میومد "
    خونسرد خواست جواب بده :
    _نه !!
    که حوریه پیش دستی کرد و گفت :
    _ببخشید ... نباید می پرسیدم ... به من ربطی نداره !!
    شاهو لبخندی زد و بی توجه به حرفای حوریه گفت :
    _می خوام بدونم شخصی که اذیتت کرده و می کنه و بقول خودت سایه ش همیشه باهاته کیه ؟!
    حوریه متعجب سرش رو بلند کرد و به چهره خونسرد شاهو خیره شد ...
    " چرا می خواد بدونه ؟ "
    لبخند کم جونی به صورت شاهو زد و گفت :
    _مهم نیست ...
    شاهو اخم کرد و تند گفت :
    _گفتم بگو اون شخص کیه ؟!
    همون لبخند کم هم با اخم شاهو از روی لبهای حوریه پر کشید ...
    " کسی جز من و عرفان از اون اتفاق خبر نداره ... نباید هم خبر دار بشه "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه سعی کرد با جوابی محترم اما قانع کننده از جواب دادن به سوال شاهو تفره بره ... اخمی کرد و کمی گلوشو صاف کرد ... گفت :
    _آقا شاهو من اینجا فقط یه کارآموزم ... شما هم سرپرست من !! دلیلی نمی بینم راجع به مسائل شخصیم با شما صحبت کنم ... بابت اتفاق اون روز هم من کاملا متاسفم ، سیستم عصبیم به هم ریخته بود و رفتارام دست خودم نبود ... بنده مایلم رابطمون در حد سرپرست و کارآموز باقی بمونه ... اگه امر دیگه ای با من ندارید بنده از حضورتون مرخص بشم ؟!
    شاهو نگاه متعجبش رو کنترل کرد ... به غرورش برخورده بود !!
    " علنا بهم گفت تو زندگی من فضولی نکن "
    سری به نشونه تایید تکون داد و با اشاره دست به حوریه فهموند از اتاق خارج بشه ...
    " خب راست می گـه !! بتوچه آخه مرد گنده ... معلوم هست چته ؟ "
    حوریه بدون حرف از روی مبل بلند شد و به طرف در اتاق راه افتاد ... ملایم دستش رو ، روی دستگیره در گذاشت و کشید پایین ... از اتاق خارج شد و در رو بست ...
    " فکر کنم خیلی تند رفتم !! چرا اینجوری حرف زدم ؟ "
    *
    با صدای آیفون سریع کفشاش رو پوشید و از روی زمین بلند شد ... در رو باز کرد و بلند گفت :
    _مامان من رفتم ... خدافظ
    و از خونه خارج شد و در رو بست ... تند از پله ها پایین رفت و از ساختمون بیرون زد ... دنبال ماشین دایی گشت که با دیدن ماشین عرفان بدنش یخ زد ... سر جا خشکش زد ...
    " این لندهور اینجا چیکار می کنه ؟؟ "
    عرفان از آینه بغـ*ـل نگاهی به ساختمون انداخت که حوریه رو جلوی در ساختمون دید ... لبخندی زد و از ماشین پیاده شد ... به طرف حوریه رفت ... حوریه به خودش اومد ... اخمی کرد و به طرف عرفان قدم برداشت ...
    لبخند عرفان عریض تر شد ...
    " بالاخره رام شد "
    عرفان ایستاد تا حوریه بهش برسه ... اما حوریه بدون اینکه نگاهی به صورت عرفان بندازه از کنارش رد شد ... عرفان متعجب چرخید سمت حوریه ... حوریه از با قدمای تند از کنار ماشین رد شد و به طرف انتهای کوچه رفت ... عرفان اخم کرد و با قدمای بلند خودش رو به حوریه رسوند ... بلند گفت :
    _حوریه ؟؟ وایستا ببینم ...
    حوریه بی اعتنا به راهش ادامه داد ... عرفان عصبی بازوی حوریه رو کشید و داد زد :
    _این بچه بازیا چیه در میاری ؟؟
    خون توی رگهای حوریه منجمد شد ... عصبی و ترسیده ایستاد و به ظرف عرفان چرخید ... بازوش رو با شدت از بین دستای عرفان بیرون کشید و گفت :
    _دفعه آخرت بود دستای کثیفتو به من زدی !!
    عرفان برعکس همیشه کوتاه نیومد ...
    " خسته شدم ... هر چی مراعاتشو می کنم فکر کرده خبریه "
    پوزخندی زد و گفت :
    _مطمئنی دفعه آخره ؟؟
    حوریه چشمای ترسونش رو دوخت به صورت عرفان و حرفی نزد ...
    " منظورش چیه ؟ "
    حتی از نگاه کردن به اون چشمای مشکی هم وحشت داشت ... نگاهش رو به کفشاش دوخت که عرفان گفت :
    _برو سوار شو ...
    حوریه با فک به هم چسبیده گفت :
    _من سوار ماشین تو نمیشم !!!
    عرفان عصبی دستاش رو توی موهاش فرو کرد و گفت :
    _حوریه اون روی سگ منو بالا نیار ... برو سوار شو بهت می گم ... باید باهات حرف بزنم !!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه سرش رو بلند کرد و زل زد به صورت عصبی عرفان ... با حرص گفت :
    _دست از سرم بردار عرفان ... حالم ازت بهم می خوره ! می فهمی ؟؟ ازت متنفرم ...
    و قدم برداشت تا از عرفان دور بشه که بار دیگه بازوش توی دستای عرفان اسیر شد ... کشیدش سمت خودش و با خشونت کشید سمت ماشین ... حوریه با ترس سعی کرد بازوش رو از بین انگشتای عرفان خلاص کنه و گفت:
    _ولم کن عرفان ... چی از جونم می خوای ؟!
    عرفان بی توجه در ماشین رو باز کرد و حوریه رو پرت کرد توی ماشین ... تا حوریه به خودش بیاد و در رو باز کنه ماشین رو دور زد و سوار شد ... بلافاصله قفل مرکزی رو فعال کرد ... حوریه با ترس به جون در ماشین افتاد عرفان ماشین رو روشن کرد و راه افتاد ... عصبی گفت :
    انقد به اون در ور نرو ... تا من نخوام باز نمیشه ... مثل بچه آدم بشین و به حرفام گوش کن بعدش هر قبرستونی دلت خواست می برمت ... وحشی بازی دربیاری کاریو می کنم که نباید ...
    حوریه با ترس و نفرت صاف نشست و نگاهی به عرفان انداخت ...
    " حتی نگاه کردنم بهش زجرم میده "
    بعد از مدتی سکوت عرفان سرعت ماشین رو کم کرد و
    کلافه گفت :
    _حوری منو ببخش ... شاید باورت نشه اما من دوستت دارم ... از همون بچگی دوستت داشتم باور کن نمی خواستم اون اتفاق برات بیفته اما دست خودم نبود ... می خوام بدونی که جبران می کنم ، پای غلطی که کردم وایمیستم ... با بابا صحبت کردم اونم با ازدواجمون موافقت کرد ... می...
    حوریه با عصبانیت پرید وسط حرف عرفان و بلند گفت :
    _ازدواج ؟؟ اونم با تو ... باورم نمیشه ، چطور دایی موافقت کرد ؟؟ من حالم از تو بهم می خوره اونوقت بیام زنت بشم ؟ کور خوندی ... حاضرم بمیرم ولی با تو یکی ازدواج نکنم ...
    عرفان سعی کرد به خودش مسلط بشه ... این حالت حوریه رو پیش بینی می کرد ... کلافه نفسش رو محکم فوت کرد و با آرامش گفت :
    _حوری ؟ صبر کن برات توضیح بدم عزیزم ... بعد از فارق التحصیلیت با مادرت صحبت می کنم ، اگه موافقت کرد حاضرم تا هر وقت تو بگی منتظر بمونم ... هر وقت آمادگیشو داشتی با هم ازدواج می کنیم بهترین عروسی رو برات می گیرم ... بهت قول میدم خوشبختت کنم ، نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره بهت قول میدم حوری ...
    حوریه ساکت بود ... با نفرت به حرفای عرفان گوش می داد و حرف نمی زد ... حوصله بحث با عرفان رو نداشت می ترسید از اینکه چیزی بگه و عرفان از کوره در بره ... اونوقت براش خیلی بد می شد ... ترجیح داد تا وقتی عرفان با مادرش صحبت نکرده کاری نکنه و بعد مخالفتش رو به مادرش اعلام کنه ... اینطوری عاقلانه تر بود ...
    عرفان که سکوت حوریه رو دید لبخند زد ...
    " راضی شد ... "
    دستش رو جلو برد و دست سرد حوریه رو بین انگشتاش گرفت ... دست حوریه رو برد سمت لبش که حوریه با شدت دستش رو پس کشید ... خودش رو توی صندلی ماشین جمع کرد و تا جایی که می تونست چسبید به در، عرفان کلافه نگاهش رو به بیرون دوخت ... سرعتش رو زیاد کرد و گفت :
    _از کدوم طرف برم ؟؟
    حوریه آروم جواب داد :
    _بپیچ راست ...
    " اگه اینقدری که ازعرفان می ترسم از خدا می ترسیدم حال و روزم بعض این بود "
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    شاهو آروم در اتاق تدوین رو باز کرد و وارد شد ... نگاهی به اطراف اتاق انداخت ... اتاق ساکت بود !!
    جلوتر رفت و حوریه رو پشت سیستم دید ... پشت میز نشسته بود و سرش رو ، روی دستاش روی میز گذاشته بود ... آروم به طرفش قدم برداشت ... نزدیک شد و رو به روش ایستاد ، چشماش بسته بود ... نفسای منظمش نشون می داد که خوابه ...
    صورتش به شدت توی خواب معصوم بود ... لبخند زد ...
    " بر عکس تو که توی خواب هم شیطون بودی کاملا معصومه "
    صندلی کناری حوریه رو عقب کشید و نشست ... پا روی پا انداخت و جعبه سیگار و فندکش رو از جیب کتش خارج کرد ... یه نخ سیگار از پاکت بیرون کشید و گوشه لبش گذاشت ...
    پاکت رو توی جیبش برگردوند و سیگار گوشه لبش رو با فندک روشن کرد ... پک محکمی به سیگارش زد و فندک رو توی جیبش گذاشت ...
    پک به سیگار می زد و خیره به صورت معصوم غرق در خواب حوریه می شد ... تموم اجزای صورتش رو بررسی کرد ...
    " انگار یه سیب رو از وسط نصف کردن "
    اون پیشونی کوتاه و ابروهای کشیده مشکی ، چشمای خاکستری و لبهای برجسته کوچیک ... همه چیز همونی بود که شاهو سالها با تصویرش زندگی کرده بود ...
    دستش رو به طرف صورت حوریه برد ... با انگشت وسط دستش چند تار موی بیرون زده حوریه رو از مقنعه داخل فرستاد ... فیـلتـ*ـر سیگارش رو توی سطل زیر میز انداخت ...
    حوریه با بوی سیگار و لمس دستی از خواب بیدار شد ... آروم چشماش رو باز کرد ... شاهو دستش رو عقب کشید ... حوریه صاف نشست و با چشمای پف کرده نگاهی به اطراف انداخت ...
    " من از کی تا حالا تو اتاق تدوین خوابیدم ؟؟ "
    نگاهش به شاهو افتاد که کنارش نشسته بود ... متعجب گفت :
    _سلام ... شما اینجا چیکار می کنین ؟!
    شاهو اخم کرد ...
    " حالا بهش بگم برای چی اومدم اینجا ؟؟ که تو رو دید بزنم ؟ "
    چیزی به ذهنش رسید ... نگاهی به ساعت مچیش انداخت و گفت :
    _اومدم بگم برای امروز کافیه ... رنگت پریده !! بهتر بری خونه استراحت کنی ...
    و از روی صندلی بلند شد و همونطور که به طرف در می رفت گفت :
    _وسایلت رو جمع کن می رسونمت ...
    و در رو باز کرد و از اتاق خارج شد ... حوریه متعجب به در بسته زل زد ...
    " از کی تا حالا نگران من میشه ؟؟ "
    لبخندی روی ل*ب*هاش جا گرفت ... خیالات دخترونه ش بُردش توی هپروت ...
    " یعنی از من خوشش میاد ؟ "
    ل*ب*هاش آویزون شد ...
    " ولی اون همسن داییه "
    آرنج دستش رو تکیه گاه دستش روی میز کرد ... با انگشتاش چونه ش رو توی مشتش گرفت و تو افکارش غرق شد ...
    " خب باشه ... سن توی عشق هیچ دخالتی نداره ... تازه این اونقدر جوون می زنه که سنش به چشم نمیاد "
    برق از سرش پرید و صاف نشست ...
    " عشق ؟؟ من گفتم عشق ؟ دیوونه شدم منما ... منو چه به عاشقی "
    پاهاش رو روی زمین به عقب هل داد ... صندلی چرخدار عقب رفت و حوریه از روی صندلی بلند شد ... کوله پشتیش رو از روی میز برداشت و به طرف در اتاق رفت...
    دستش روی دستگیره در موند ...
    " یعنی واقعا من عاشقش شدم ؟؟ "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    سرش رو تکون داد تا افکار مزاحمش رو پس بزنه ... دستگیره رو پایین کشید و از اتاق خارج شد ... در رو پشت سرش بست و نگاهی به سالن انداخت ...
    ایلیا روی مبل ولو شده بود و چشماش رو بسته بود ... شاهو از اتاق بیرون اومد و همزمان با خروجش بوی عطرش توی سالن پخش شد ...
    حوریه عمیق نفس کشید و عطر خنک و تلخ شاهو رو به ریه هاش فرستاد ... اونقدر عمیق نفس کشیده بود و بوی عطر زیاد بود که عطر وارد حلقش شد ... سریع سرفه کرد تا بوی عطر روزه ش رو باطل نکنه ...
    از صدای سرفه هاش شاهو متعجب چرخید سمتش ...
    " یعنی بوی عطرم اینقدر آزار دهنده ست ؟؟ "
    یقه ی کتش رو به بینیش نزدیک کرد و بو کشید ... اخم کرد و دوباره عمیق تر بو کشید ...
    " این بهترین برندیه که من استفاده می کنم !! "
    اخمش غلیظ تر شد ... چشمای ایلیا باز شد ... چشماش از خستگی قرمز شده بود !! نگاهی به شاهوی اخمالو انداخت و بعد به حوریه نگاه کرد ... داشت سرفه می کرد...
    صاف نشست و دستی توی موهاش فرو کرد ... بالاخره سرفه های حوریه قطع شد ... نگاهی به اخم شاهو کرد و خجل گفت :
    _ببخشید ...
    شاهو آروم سرش رو تکون داد و حرفی نزد ... رو به ایلیا گفت :
    _من حوریه رو می رسونم ... کسی اومد دنبالش بگو نگران نباشه !!
    ایلیا متعجب و دستپاچه از جا بلند شد و گفت :
    _نه عمو ... چرا شما می خوای حوریه رو برسونی ؟ اگه داییش اومد دنبالش من بگم آقا شاهو رسوندش خب دلخور میشه ...
    شاهو اخمی به دستپاچگی ایلیا کرد و گفت :
    _همین که بهت گفتم ...
    و از ایلیا فاصله گرفت و به طرف در راه افتاد ... ایلیا با کف دست کوبید توی پیشونیش ...
    " بدبخت شدم رفت ... بابا بفهمه دهنم صافه "
    حوریه متعجب به ایلیا نگاه کرد ... شاهو در رو باز کرد و گفت :
    _دنبالم بیا ...
    و از سالن خارج شد ... حوریه آروم گفت :
    _خدافظ ...
    و به طرف در چرخید تا از سالن خارج بشه ... ایلیا با لبخندی تصنعی سرش رو به نشونه خداحافظی برای حوریه تکون داد ... حوریه از سالن خارج شد و در رو پشت سرش بست ...
    ایلیا کلافه نفسش رو فوت کرد و نشست روی مبل ...
    شاهو جلوی در آسانسور منتظر بود ... حوریه با دیدنش لبخندی زد و به طرفش رفت ... آسانسور بالا اومد و درش باز شد ... هر دو بدون حرف وارد آسانسور شدن و شاهو دکمه ی طبقه پارکینگ رو فشرد ...
    در آسانسور بسته شد ... حوریه نگاهی به تصویر خودش توی آینه نگاهی انداخت و مقنعش رو مرتب کرد ... با دست ضربه ای به صورتش زد تا از رنگ پریدگیش کم بشه ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    روزای آخر ماه رمضون بدجور داشت بهش فشار میورد ... متوجه نگاه خیره شاهو از آینه به خودش شد ... زل زد به تصویر چشمای پشت سرش ...
    " یعنی عاشق شدن چجوریه ؟؟ "
    ذهنش پر کشید به چند ماه قبل ... بی حوصله پشت نیمکتش نشسته بود و با اتود اشکال نامفهوم توی دفترش می کشید ... کیمیا وارد کلاس شد و با گریه کنار حوریه نشست ... حوریه متعجب نگاهی به صورت خیس و چشمای گریون کیمیا انداخت و گفت :
    _کیمیا ؟؟ چی شده ؟
    کیمیا خودش رو پرت کرد توی بغـ*ـل حوریه و زار زد ... حوریه آروم در آغوشش گرفت و کمرش رو نوازش کرد ... کیمیا که آروم تر شده بود از حوریه فاصله گرفت و صاف نشست ... بینیش رو بالا کشید و اشکاش رو پا کرد ... حوریه مهربون گفت :
    _کیمیا ؟ نمی خوای بگی چی شده ؟
    کیمیا با صدایی گرفته و با بغض گفت :
    _خانوم نجفی گوشیمو ازم گرفت ...
    حوریه متعجب به کیمیا خیره شد ...
    " خب مگه مدرسه جای گوشی اوردنه ؟؟ "
    خواست فکرش رو به زبون بیاره اما از سرزنش کردن خوشش نمیومد ... اتفاقی بود که افتاده بود ...
    " اصلا شاید اگه خودمم گوشی داشتم بی جنبه بازیم گل می کرد و با خودم میوردمش "
    کیمیا ادامه داد :
    _من هیچ وقت با خودم گوشی نمیارم مدرسه ... اما امروز فرق می کرد !! به مامانم گفته بودم که بعد از مدرسه میرم کتابخونه ولی می خواستم با دوست پسرم برم بیرون ... برای همین با خودم اورده بودمش که وقتی تعطیل شدیم بهش زنگ بزنم بگم بیاد دنبالم ...
    و زد زیر گریه و گفت :
    _حالا چیکار کنم ؟؟ گفت اگه امروز باهاش نرم بیرون برای همیشه ولم می کنه ... ولی من عاشقشم نمی تونم ولش کنم ...
    حوریه متعجب تر شد ...
    " الان بخاطر گوشی گریه می کنه یا اینکه برنامه ش به هم خورده ؟؟ "
    سعی کرد دلداریش بده ... دستش رو روی شونه کیمیا گذاشت و با لبخند گفت :
    _عزیزم خودتو ناراحت نکن نهایتا یه مدت دستشونه و بعد بهت میدنش ...
    کیمیا سرش رو به طرفین تکون داد و گفت :
    _می دونم ... برای گوشی ناراحت نیستم ... می ترسم دیگه نتونم سیامک رو ببینم ...
    حوریه با ابروهای بالا پریده سری به نشونه فهمیدن تکون داد ...
    " یعنی اینقدر عاشقشه ؟؟ مگه عاشق شدن چجوریه ... چرا من تا حالا عاشق نشدم ... اصلا چرا من تا حالا از مامان نخواستم برام گوشی بخره ؟؟ یعنی اگه گوشی داشتم با کسی دوست می شدم که عاشقش بشم ؟ "
    با یادآوری خاطره تلخ دوازده سالگیش اخمی کرد و سرش رو تکون داد تا افکارش رو پس بزنه ...
    " عشق وجود نداره ، منم عاشق عرفان بودم ، یعنی فکر می کردم عاشقشم ... اونم می گفت عاشقمه ، اما نبود "
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا