کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
دایی بلند خندید و در حالیکه نگاه خندونش به جاده و حوریه در چرخش بود دستش رو جلو برد و بینی حوریه رو با انگشتاش گرفت و کشید و زیر لب گفت :
_شیطون !!
حوریه لبخندی زد و چیزی نگفت ... با رسیدن به مقصد دایی ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت :
_بپر پایین !!
حوریه کوله پشتیش رو از روی پاش برداشت و در ماشین رو باز کرد ... از ماشین پیاده شد و همونطور که کوله پشتیش رو روی شونش می انداخت در ماشین رو بست ... دایی هم پیاده شد و دزدگیر ماشین شاسی بلند خوش رنگش رو زد ... ماشین رو دور زد و کنار حوریه که محو تماشای ساختمون شده بود قرار گرفت ... حوریه که متوجه حضور دایی شده بود با حیرت گفت :
_وایی دایی ... عجب ساختمونیه !! همش مال همین یاروئه ؟ من حاضرم تا آخر عمرم بیام اینجا کارآموزی !
دایی خندید و گفت :
_نه این یه ساختمون تجاریه ... آتلیه هم توی یکی از واحدای همین ساختمونه !!
حوریه نیشش بسته شد و گفت :
_واقعا ؟ تازه داشتم دندون تیز می کردم واسه این یارو...
دایی خودش رو کنترل کرد و اخمش رو مهار کرد ... با لبخند کمرنگی گفت :
_بیا بریم داخل تا آفتاب سوخته نشدیم ...
حوریه سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و همراه دایی وارد ساختمون شدن ... حوریه محو تماشای ساختمون شیک و تر تمیز شده بود ... دایی دست حوریه رو گرفت و کشید دنبال خودش ...
" ولش کنم تا صبح می خواد در و دیوارا رو ببینه ... "
وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه هفت رو فشرد ... حوریه به صورت رنگ پریده خودش توی آینه نگاهی انداخت و مقنعه ش رو مرتب کرد ... با زبون ل*ب*هاش رو تر کرد و نگاهش خورد به یه جفت چشم همرنگ چشمای خودش تو آینه که با لبخند بهش خیره شده بودن ...
چشمکی به داییش زد و چشم از آینه گرفت ... لبخند دایی عمیق تر شد ... با توقف آسانسور ، هر دو از آسانسور خارج شدن ... دایی نگاهی اجمالی به راهرو انداخت و چشمش خورد به تابلوی چوبی رنگ شیکی که بالای یه در چوبی مشکی نصب شده بود ...
" آتلیه عکاسی شاهو "
ناخودآگاه اخم کرد ... حوریه با تعجب آستین دایی رو کشید و گفت :
_دایی ؟ چرا خکشت زد ؟؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    دایی به خودش اومد و چشم از تابلوی چوبی گرفت ... لبخندی مصنوعی روی ل*ب*هاش نشوند و نگاه کوتاهی به حوریه انداخت ... به طرف در مشکی قدم برداشت ، حوریه با دایی هم قدم شد و جلوی در توقف کرد ...
    دایی زنگ کنار در رو فشرد و طولی نکشید که در باز شد ... ایلیا با دیدن دایی و حوریه لبخند بزرگی روی ل*ب*هاش نشوند و با نشاط گفت :
    _به به ... سلام ، خیلی خوش اومدین !! بفرمائین ...
    و از جلوی در کنار رفت تا دایی و حوریه بتونن وارد بشن ... حوریه با خجالت سرش رو پایین انداخت و آروم گفت:
    _سلام ...
    دایی خشک گفت :
    _سلام ... ممنون !
    و دستش رو پشت کمر حوریه گذاشت و به جلو هل داد... حوریه که وارد شد دایی هم پشت سرش داخل رفت و ایلیا در رو بست ... حوریه نگاه مشتاقش رو دور تا دور سالن چرخوند ... خودش رو به دایی چسبوند و آروم گفت:
    _دایی جون ؟؟ دمت گرم ... عجب جایی منو اوردیا !! میگم این پسره صاحب اینجاست ؟؟ لامصب عجب تیکه ایه ... برم تو کارش ! هم فاله هم تماشا ... هم با خودش یه تفریحی می کنم هم با این آتلیه خوشگلش ...
    دایی تو تضاد بدی دست و پا می زد ... از حرفای حوریه لبخند کم جونی روی ل*ب*هاش نشست ... اما فورا اخم رو جایگزین لبخندش کرد و سرش رو خم کرد و نزدیک گوش حوریه گفت :
    _خجالت نکشی یه وقتا ... جلو من این حرفا رو میزنی نمی گی غیرتی می شم ؟
    حوریه ریز خندید و خواست حرفی بزنه که صدای ایلیا مانع شد :
    _از این طرف ... آقا شاهو تو اتاقشون منتظر هستن ...
    حوریه سرش رو بلند کرد و به طرف جایی که ایلیا اشاره کرد بود قدم برداشت ... دایی با تردید ایستاد ...
    " نمی تونم ... الان نمی تونم "
    اخمی کرد و نگاهی به ساعتش انداخت ... گفت :
    _من باید برم ... یه وقت دیگه میام شاهو جان رو می بینم !!!
    ایلیا متعجب گفت :
    _ولی ...
    دایی وسط حرفش پرید و گفت :
    _می دونم ... بهتره بزاریم به عهده خود حوریه جان ... می دونم که از پسش بر میاد !! من باید برم ...
    ایلیا با اخم سری به نشونه موافقت تکون داد ...
    " قرارمون این نبود "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه نگاه التماس آمیزی به دایی انداخت ... دایی لبخندی زد و چشماش رو به نشونه آرامش باز و بسته کرد... حوریه کلافه نفسش رو بیرون فرستاد ... دایی جدی رو به ایلیا گفت :
    _مراقبش هستی !!
    ایلیا که اخمها و ناراحتیاش به دقیقه هم نمی کشید و باز می شد همون ایلیای شیطون چشمکی زد و گفت :
    _حتـــــما ...
    دایی چشم غره ای به ایلیا رفت و به طرف در قدم برداشت ... دستش رو روی دستگیره در گذاشت و چرخید سمت حوریه و ایلیا که با فاصله کنار هم ایستاده بودن ... لبخندی زد و رو به حوریه گفت :
    _مواظب خودت باش ...
    حوریه با لبخند سری تکون داد و دایی با گفتن :
    _خدافظ ...
    در رو باز کرد و از سالن خارج شد ... با بسته شدن در نگاه ایلیا چرخید سمت حوریه ... لبخندی زد و گفت :
    _بفرمائید ...
    حوریه توجهش به طرف ایلیا جلب شد ... با خجالت دستای سردش رو به طرف مقنعش برد و کشید جلو ... با سری زیر افتاده به طرف دری که ایلیا اشاره کرده بود راه افتاد ... دستای لرزونش رو به بندهای کوله پشتیش گرفت...
    " چته بابا ؟؟ کاریت نداره که ... همه که مثل اون عرفان ننه مرده نیستن ... به خودت بیا "
    ایلیا خودش رو به در رسوند و مثل همیشه بدون در زدن در رو باز کرد ... وارد اتاق شد و در رو کامل باز کرد ... کنار ایستاد و به حوریه اشاره کرد وارد اتاق بشه ...
    حوریه داخل شد و ایلیا پشت سرش در رو بست ... با تعجب به اتاق خالی نگاه کرد ! اتاق رو از نظر گذروند اما به جز یه میز و صندلی و یه دست مبل شش نفره و یه قفسه کتاب هیچی ندید ... به یک باره ترس تموم وجودش رو پر کرد ...
    " اینم یکیه مثل همون عرفان ... دایی چرا منو تنها ول کردی اینجا ؟؟ "
    نگاه ترسونش رو دوخت به ایلیا و خواست حرفی بزنه که ایلیا همونطور که خیره به رو به رو بود گفت :
    _آقا شاهو ... خانوم یکتا تشریف اوردن !
    حوریه نگاه ترسیده ش رو به جایی که ایلیا دوخته بود چرخوند که متوجه چرخش صندلی چرمی پشت میز شد، صندلی چرخید و شاهو مقابل حوریه قرار گرفت ...
    حوریه با دیدن شاهو آروم شد ... نا محسوس نفس حبس شدش رو بیرون فرستاد ... اما شاهو با دیدن حوریه جا خورد ... گیلاس خوش رنگش از دستش لیز خورد و به سرامیک کف اتاق اصابت کرد ... با صدای شکستن شیشه حوریه تکونی خورد و با ترس به شاهو که رنگش پریده بود و نگاهش به حوریه خیره مونده بود نگاه کرد ...
    ایلیا تموم مدت ساکت بود و خونسرد به شاهو و حوریه نگاه می کرد ...
    شاهو چشم از حوریه گرفت و به ایلیا نگاه کرد ... انگار زبونش گرفته بود ... نمی تونست حرف بزنه ... رو به ایلیا اشاره ای به حوریه کرد که ایلیا دست پاچه گفت :
    ایشون خانوم حوریه یکتا هستن ... برای کارآموزی اومدن اینجا دوره بگذرونن ...
    شاهو حرفش رو خورد ... ایلیا که از گذشته ی اون خبر نداشت !! چشماش رو بست تا به خودش مسلط بشه ...
    " این همه شباهت ؟؟ امکان نداره ... "
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    معدش رو توی دستش مشت کرد و جام رو کوبید روی اپن ... درد معده این روزا امونش رو بریده بود ...
    از آشپزخونه خارج شد و به طرف اتاق خوابش رفت ... وارد اتاق شد و کلید برق رو فشرد ... اتاق روشن شد ... به طرف میز تحریرش رفت ... کلید توی قفل بود ، کلید رو چرخوند و قفل کشو باز شد ...
    دفتر مخصوصش رو برداشت و دستی به جلد چوبیش کشید ...
    " خودت نبودی اما یادت همیشه بود "
    لبخند تلخی زد ... انگشت اشارش رو کشید روی حرف " آ
    " لاتین که با دستای خودش روی جلد چوبی دفتر حکاکی کرده بود ... روی صندلی پشت میزش نشست ...
    دفترش رو روی میز گذاشت ... روان نویس محبوبش رو از توی جامدادی روی میز برداشت ... دفترش رو باز کرد و اولین صفحه خالی بعد از نوشته های قبلیش رو انتخاب کرد ... باز هم دست به قلم شد ، مثل وقتایی که دلش تنگ می شد و خودش بود و خودش ... فقط همین دفتر بود که می تونست کمی مرحم دل تنگش بشه ...
    " امروز دیدمت ... اما نه خودتو ، بدلت رو ... کسی که کمترین تفاوتی با تو نداشت ... انگار خودت رو به روم وایستاده بودی ... "
    روان نویسش رو روی دفتر انداخت ... سرش رو بین دستاش گرفت ...
    " الان نوزده سال و یه ماه و دو روز و یه ساعت و ده دقیقه و بیست ثانیه می گذره که رفتی ... "
    با کلافگی لب تاب روی میزش رو باز کرد و روشنش کرد... ویندوز که بالا اومد پسوردش رو وارد کرد ...
    " A-Shahoo "
    صفحه دسکتاپ بالا اومد ... چشم شاهو خیره موند به یه جفت چشم ... وارد فایل موزیکش شد و موزیک مورد علاقش رو پلی کرد ...
    چرا رفتی ؟؟ چرا من بی قرارم
    به سر سودای آغـ*ـوش تو دارم
    ندیدی ماتم امشب چه زیباست
    ندیدی جانم از غم نا شکیباست
    دکمه ریپیت رو فعال کرد و از پشت میز بلند شد ... به طرف تختش رفت ... لب تخت نشست و پاکت سیگار و فندک طلاییش رو برداشت ... یه نخ بیرون کشید و بین ل*ب*هاش گذاشت ...
    فندک رو زیر سیگارش گرفت و سیگار روشن شد ... خودش رو انداخت روی تخت و فندک رو پرت کرد روی عسلی ... شعله نارنجی رنگ سیگارش با هر پک کمرنگ و پر رنگ می شد ...
    چرا رفتی ؟؟ چرا من بی قرارم
    به سر سودای آغـ*ـوش تو دارم
    خیره به دود سیگارش شد ... از دهنش خارج می شد و به طرف سقف می رفت و توی هوا محو می شد ...
    خیالت گرچه عمری یار من بود
    امیدت گرچه در پندار من بود
    بیا امشب شرابی دیگرم دِه
    زِ نیلای حقیقت ساغرم دِه
    صدای الله اکبر که از مسجد سر کوچه پخش می شد توی صدای موزیک گم شد ...
    چرا رفتی ؟ چرا من بی قرارم
    به سر سودای آغـ*ـوش تو دارم
    فیـلتـ*ـر سیگارش رو توی جاسیگاری روی عسلی خاموش کرد ...
    " الله اکبر ، الله اکبر "
    پوزخندی زد و چشماشو بست ...
    چرا رفتی ؟ چرا من بی قرارم
    به سر سودای آغـ*ـوش تو دارم
    اشهدان لا اله الا الله
    صدایی توی مغزش زنگ می زد ...
    " صد بار اگه توبه شکستی باز آی "
    اشهدان محمدً رسول الله
    اشهدان علی ولی الله
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    کلافه روی تخت نشست ... سرش رو بین دستاش گرفت... موهاش رو چنگ زد ... نخ دوم رو از پاکت بیرون کشید ... با فندک روشنش کرد ... پک اول رو به سیگارش زد دود توی ریه ش فرو رفت و نفسش گرفت ... گلوش رو چنگ زد و سرفه کرد ...
    حی الصلاة ... حی الفلاح ... حی علی خیر العمل
    بین سرفه های پی در پیش پوزخند زد ...
    " نیست خدایی جز خدای یگانه "
    فیـلتـ*ـر سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد ... چند تا سرفه ی محکم و بعد راه نفسش باز شد ... از جا بلند شد و در لب تاب رو محکم بست ... صدای آهنگ قطع شد ...
    الله اکبر ، الله اکبر
    عصبی داد زد :
    _خدا بزرگتر است ...
    پوزخند زد ...
    " کدوم خدا ؟؟ "
    لا اله الا الله
    از اتاق بیرون رفت ... وارد آشپزخونه شد ... جامش رو که روی اپن رها کرده بود با نوشیدنی همیشگیش پر کرد ! یه ضرب رفت بالا ... باز درد معده وجودش رو پر کرد ... جام رو کوبید روی اپن و رو به آسمون داد زد :
    _نیست خدایی جز تو ؟؟ آره ؟؟ مکروهه توی اذان موسیقی گوش بدی آره ؟؟ بعد از اولین الله اکبر اذان دیگه نباید چیزی خورد آره ؟؟ سیگار روزه رو باطل می کنه آره ؟؟ ش.ر.ا.ب حرومه آره ؟ الان باید نماز بخونم آره؟
    بلند تر داد زد :
    _آره ؟؟؟ پس چرا جواب نمیدی ؟
    به طرف یخچال رفت ... شیشه آبش رو بیرون کشید ... یه نفس سر کشید و گذاشتش روی میز ... سرش رو بلند کرد و آروم و با پوزخند گفت :
    _همش دروغ محضه ... توی اذان آهنگ گوش کردم ، سیگار کشیدم ، م.ش.ر.و.ب خوردم ، علنا روزمو خوردم ، نمازم نمی خونم ... پس چرا مجازاتم نمی کنی ؟! نکنه وجود نداری ؟
    به طرف اتاق راه افتاد و زیر لب گفت :
    _آره ... وجود نداری !! هیچوقت وجود نداشتی ...
    *
    مادر با دست ضربه ای به حوریه که داشت بین نیت نماز چرت می زد ، زد و گفت :
    _برو بخواب ... نخونی سنگین تره !! فردا قضاش رو با نماز ظهرت بخون ...
    حوریه دستاش رو که کنار سرش گرفته بود تا نیت کنه پایین اورد و با چشمای خمـار از خواب به مادرش زل زد و گفت :
    _گناه داره ...
    مادر از قیافه خواب آلود حوریه خندش گرفت و گفت :
    _ولی اینطوریم قبول نیست ...
    حوریه که اون لحظه دلش فقط تختش رو می خواست سری به نشونه موافقت تکون داد و چادرش رو از سرش برداشت ... انداختش روی سجاده ش و به طرف اتاقش رفت ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    مادر سری به تاسف تکون داد و نیت کرد ... مثل همیشه غرق در نماز و آرامشی که از خضوع و خشوع در برابر خدا می گرفت ، شد ...
    سلام نمازش رو داد و روی سجاده مخملش نشست ... نگاهی به " یا علی " دوخته شده کنار سجاده ش انداخت و لبخند زد ... تسبیح درخشان سفید رنگش رو برداشت و با هر دونه که رد می کرد ذکر می گفت ... چشماش رو بست ... اگر می خواست هم با وجود یا علی گوشه سجاده ش نمی تونست صاحب اون تیکه کلام رو فراموش کنه ...
    تسبیحش رو کنار مهرش گذاشت و سجاده ش رو تا کرد... از جا بلند شد و چادرش رو از سرش برداشت ... مرتب تا کرد و توی سجاده گذاشت ... سجاده خودش رو که جمع کرد سجاده حوریه رو هم مرتب جمع کرد ...
    هر دو سجاده رو برداشت و به طرف اتاق حوریه رفت ... آروم در اتاق رو باز کرد و توی نور کم آباژور صورت غرق در خواب حوریه رو دید ... لبخند زد ...
    " با وجود غرغرو و شلخته بودنت بازم نفس منی "
    آروم داخل رفت و سجاده حوریه رو توی کمدش جا داد... از اتاق خارج شد و در رو بست ... وارد اتاق خودش شد و سجاده ش رو توی کمدش گذاشت ...
    به طرف تختش رفت و کاور مخصوصش رو از زیر تشک تختش بیرون کشید ... پشت میز تحریرش نشست و کاور رو روی میز گذاشت ... از توی کاور آ سه کاغذ کاهی مورد علاقش رو بیرون کشید و مقابلش قرار داد ... عکس سه در چهاری که به جونش بسته بود رو به لب تابش تکیه داد...
    " به عشق کشیدن تصویرت طراحی کار کردم "
    زیپ جا مدادی پارچه ایش رو که روی میز بود باز کرد و مداد مشکی مخصوص طراحیش رو برداشت ... نگاهی به طراحی نیمه کاره روی کاغذش انداخت و لبخند زد ... چشم و ابرو همون چشم و ابرو بود ... بینی همون بینی و ل*ب*هاش ... هنوز کار داشت ... موهای لختش رو پشت گوشش فرستاد و شروع به قلم زدن کرد ...
    نگاهش بین عکس سه در چهار و طراحی رو به روش در گردش بود ... مثل همیشه غرق شد توی طراحی صورتی که تصویرش همیشه پشت پرده ی چشماش نقش می بست ...
    با خستگی مدادش رو روی میز گذاشت و دستاش رو توی هم قلاب کرد ... بدنش رو کشید و با رضایت به تصویرِ لبهای طراحیش نگاه کرد ... لبخند زد ...
    " اینم از لباش ... فقط مونده موها و گوشاش "
    نگاهی به ساعت رو میزیش انداخت ... تعجب کرد !!
    " کی ساعت هفت شد ؟ "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    وسایلش رو جمع کرد و کاور رو سر جای قبلیش ، زیر تشک تخت جاسازی کرد ... به طرف میز توالت رفت ... موهاش رو با حوصله شونه کرد و با کش بالای سرش بست ...
    از اتاقش خارج شد و به طرف سرویس بهداشتی رفت ... مسواکش رو برداشت و دندونای سفید و یک دستش رو مسواک زد ... آبی به صورتش زد و با حوله آویزون روی رول دست و صورتش رو خشک کرد ... از سرویس خارج شد و به طرف اتاق حوریه رفت ... در رو باز کرد و وارد شد ...
    حوریه هنوز خواب بود ... آباژور رو خاموش کرد و به طرف تخت رفت ... لب تخت نشست و دستی به موهای حوریه کشید و آروم گفت :
    _حوری بهشتی مامان ... پاشو باید بری !!
    حوریه با چشمای بسته اخمی کرد و توی جاش تکونی خورد و غر زد :
    _ولم کن مامان خوابم میاد ...
    مادر پیشونی حوریه رو بوسید و گفت :
    _پاشو نفس مامان ...
    حوریه آروم و خواب آلود جواب داد :
    _حالا بزار یه ده دقیقه بخوابم بعد بیدار میشم ...
    مادر بی صدا خندید و گفت :
    _ساعت هفت و نیم شدا ...
    حوریه از جا پرید ... با عصبانیت گفت :
    _چرا زودتر بیدارم نکردی ؟!
    مادر با لبخند از جا بلند شد و بدون حرف از اتاق بیرون رفت ... به طرف آشپزخونه رفت تا ظرفای سحری رو بشوره ...
    حوریه با عجله از روی تخت پایین اومد و به طرف میز توالتش هجوم برد ... موهاش رو شونه زد و با کلیپس بالای سرش جمع کرد ... از اتاق خارج شد و وارد سرویس بهداشتی شد ... دست و صورتش رو آب زد و هول هولکی مسواکی هم به دندوناش زد ...
    از سرویس دوید بیرون که چشمش خورد به ساعت دیواری توی پذیرایی ... کلافه به طرف اتاقش رفت ...
    " این ساعتم که همیشه عقبه "
    داخل اتاق شد و از توی کمد یه مانتو مشکی با جین سورمه ای برداشت ... همونطور عجله ای شلوارش رو عوض کرد که با چیزی که یادش اومد خشکش زد ...
    " ساعت که درسته "
    جیغی زد و گفت :
    _ماااااامااااان ؟!
    صدای خندون مادرش رو از بیرون شنید :
    _خب چیکار کنم بیدار نمی شدی ... مجبور شدم بگم هفت و نیمه تا از تختت دل بکنی !!
    حوریه ریز خندید و چیزی نگفت ... این بار با آرامش مشغول پوشیدن مانتوش شد ... از توی کشو جورابی برداشت و پوشید ... مقنعه ش رو از توی کمد برداشت ... جلوی آینه ایستاد و با حوصله مقنعش رو پوشید ... کوله پشتیش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ... نگاهی به ساعت انداخت ...
    " هفت و بیست دقیقه "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    کوله پشتیش رو روی شونش انداخت ... صدای آیفون که بلند شد حوریه با لبخند به طرف در رفت ... کفشای اسپورتش رو از جا کفشی برداشت و پوشید ... مادر همونطور که با پیش بند دستای خیسش رو خشک می کرد از آشپزخونه بیرون اومد ...
    نگاهی به حوریه انداخت مشغول بستن بندای کفشش بود ... گفت :
    _داییته ؟؟
    حوریه سرش رو چرخوند سمت مادرش ... سری به نشونه مثبت تکون داد و از جا بلند شد ... رو به مادرش ایستاد و گفت :
    _خب مامان جونم کاری نداری ؟
    مادر با لبخند گفت :
    _نه عزیزم ... مواظب خودت باش !
    حوریه با لبخند به نوک انگشتاش ب.و.س.ه زد و فوت کرد سمت مادرش ... مادر تک خنده ای کرد و حرفی نزد... حوریه در رو باز کرد و از خونه خارج شد ...
    بندای کوله پشتیش رو با دستاش گرفت و پله ها رو دو تا یکی دوید پایین ... از ساختمون که خارج شد ماشین داییش رو دید ... با لبخند به طرف ماشین رفت و در رو باز کرد ... نشست و همزمان با بستن در بلند گفت :
    _سلام به دایی خوشگل و خوشتیپ و جذاب و مهربون خودم !!
    دایی خندید و با چشمک گفت :
    _سلام به حوری خانوم خود شیرین و غرغرو و تنبل ...
    حوریه اخمی کرد و گفت :
    _وا دایی ... من این همه تعریفتو کردم !!
    دایی بلند تر خندید ... زد تو دنده و راه افتاد ... گفت :
    _تو منو خر کردی ولی من واقعیتو گفتم ...
    حوریه خندید و گفت :
    _دور از جونِ خر ...
    دایی با ابروهای بالا پریده و خنده ای که به شدت کنترلش می کرد گفت :
    _دور از جونِ خر دیگه ؟؟ پس باید بگم که شما الان پیاده میشی اینجا و بقیه راهو با تاکسی مرسی میری ...
    حوریه با دست پاچگی مصنوعی گفت :
    _وایی نه دایی جون ... زبونم گرفت ، منظورم دور از جون شما بود ...
    دایی بی اختیار گفت :
    _برو باباتو فیلم کن ...
    تموم نشاط حوریه یه باره فرو نشست ... گرفته گفت :
    _اگه بود که فیلمش می کردم ...
    دایی لبش رو گاز گرفت ...
    " لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    علاوه بر حوریه دایی هم پنچر شد و تا مقصد دیگه هیچکدوم حرف نزدن ... با توقف ماشین حوریه چرخید سمت دایی و با لبخند گفت :
    _مرسی دایی جون ... مواظب خودت باش ...
    و بدون اینکه اجازه حرف زدن به دایی بده خودش رو جلو کشید و سریع گونش رو بوسید ... از دایی فاصله گرفت و از ماشین پیاده شد ... با قدمای بلند به طرف ساختمون رفت ...
    دایی تا وقتی حوریه وارد ساختمون شد نگاهش رو برنداشت ... با پنهون شدن حوریه از دیدش ماشین رو زد تو دنده و راه افتاد ...
    حوریه جلوی در چوبی ایستاد و زنگ رو فشرد ... در توسط ایلیا باز شد ... حوریه سرش رو پایین انداخت و آروم گفت :
    _سلام ...
    ایلیا نیشش رو باز کرد و گفت :
    _سلام حوریه خانوم ... بفرما تو !
    حوریه با گونه های گل انداخته از کنار ایلیا رد شد و وارد سالن شد ... ایلیا پشت سرش در رو بست ... حوریه نگاهی به سالن خلوت انداخت و با چشم دنبال شاهو گشت ... اما این بار واقعا کسی نبود ... سعی کرد ترسش رو پنهان کنه ...
    " بابا جزام که نداره پسر مردم ؟؟ چته تو ... شاهو هم حتما تو اتاقشه "
    چرخید سمت ایلیا که دست به سـ*ـینه پشت سرش ایستاده بود و با لبخند نگاش می کرد ...
    " این چرا همیشه نیشش بازه ؟؟ "
    معذب و خجالت زده سرش رو پایین انداخت و گفت :
    _آقای ...
    ایلیا پرید وسط حرفش و گفت :
    _ایلیا صدام کن ...
    حوریه سری تکون داد و گفت :
    _آقا ایلیا ...
    ایلیا باز پرید وسط حرفش و گفت :
    _آقای اولشو هم بردار ...
    حوریه کلافه سرشو بلند کرد و به صورت خندون ایلیا نگاه کرد ... از این پسر خوشش میومد ... توی سنی بود که با کمترین توجهی از جانب جنس مخالف فکرش مشغول می شد ... گذشته از اون ایلیا با سن کمی که داشت علاوه بر جذابیت زبونیش جذابیت ظاهری خاصی داشت که می تونست هر کسی رو جذب کنه ...
    اما حوریه بر خلاف تموم دخترای همسنش یه خط قرمزی داشت که عبور از اون غیر ممکن بود ...
    سعی کرد احساسش رو کنار بزنه و عصبی بگه :
    _میزاری حرفمو بزنم یا نه ؟!
    ایلیا تک خنده ای کرد و گفت :
    _بفرما ...
    _آقا شاهو نیستن ؟؟
    ایلیا ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _چیکار آقا شاهو داری ؟؟
    حوریه سکوت کرد ... چی می گفت ؟ می گفت می ترسم باهات تنها باشم ؟
    " پس چرا از شاهو نمی ترسم ؟ "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    شونه ای بالا انداخت و گفت :
    _همینجوری می خواستم بدونم ...
    ایلیا سری به نشونه فهمیدن تکون داد و به طرف اتاق تدوین راه افتاد و گفت :
    _کم کم پیداش میشه ... دنبالم بیا ...
    حوریه دستای سردشو توی جیبای مانتوش فرو کرد و پشت سر ایلیا راه افتاد ... ایلیا در شیک چوبی اتاق تدوین رو باز کرد و وارد اتاق شد ... حوریه پشت سر ایلیا داخل رفت و در توسط ایلیا پشت سرش بسته شد ...
    چشماش سیاهی رفت ... سر گیجه گرفت !! دستش رو به دیوار گرفت تا نیفته ... ایلیا متعجب به حوریه نگاه کرد و گفت :
    _حالت خوبه ؟؟
    حوریه با شنیدن صدای ایلیا چشماش رو باز کرد ... نگاهی به اتاق بیست متری پر از وسیله انداخت ...
    " آروم باش ... اتفاقی نمیفته ... این ایلیائه "
    چرخید سمت ایلیا تا بگه :
    _من خوبم ...
    اما زبونش قفل شد ...
    " از کی تا حالا چشمای ایلیا مشکی شده ؟؟ "
    قلبش از ترس خودش رو به دیواره سـ*ـینه ش می کوبید ... دستش رو روی قلبش گذاشت ...
    " مگه ایلیا چشماش خاکستری نبود ؟؟ "
    عقب عقب رفت ... با ترس به ایلیا نگاه می کرد که ل*ب*هاش تکون می خورد اما صداش نمیومد ... صداش میومد اما حوریه نمی شنید ...
    " چرا ایلیا شبیه عرفان شده ؟؟ "
    ایلیا با دیدن حالت حوریه با ترس و نگرانی جلو رفت ... آروم گفت :
    _حوریه ؟؟ حالت خوبه ؟ چت شده ؟
    دستش رو دراز کرد سمتش تا مچش رو بگیره و نگهش داره ... اگه یه قدم دیگه می رفت پاش گیر می کرد به سیم پروژکتور و از پشت روی زمین سقوط می کرد ... حوریه با دیدن دست دراز شده ایلیا به طرفش قدمهای به طرف عقبش رو تندتر کرد و پیش بینی ایلیا به حقیقت تبدیل شد ...
    پای حوریه به سیم گیر کرد و از پشت روی زمین افتاد ... ایلیا سریع رفت بالاسرش ... کنارش زانو زد و نگران گفت:
    _حالت خوبه ؟؟ جاییت درد نگرفت ؟؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا