دایی بلند خندید و در حالیکه نگاه خندونش به جاده و حوریه در چرخش بود دستش رو جلو برد و بینی حوریه رو با انگشتاش گرفت و کشید و زیر لب گفت :
_شیطون !!
حوریه لبخندی زد و چیزی نگفت ... با رسیدن به مقصد دایی ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت :
_بپر پایین !!
حوریه کوله پشتیش رو از روی پاش برداشت و در ماشین رو باز کرد ... از ماشین پیاده شد و همونطور که کوله پشتیش رو روی شونش می انداخت در ماشین رو بست ... دایی هم پیاده شد و دزدگیر ماشین شاسی بلند خوش رنگش رو زد ... ماشین رو دور زد و کنار حوریه که محو تماشای ساختمون شده بود قرار گرفت ... حوریه که متوجه حضور دایی شده بود با حیرت گفت :
_وایی دایی ... عجب ساختمونیه !! همش مال همین یاروئه ؟ من حاضرم تا آخر عمرم بیام اینجا کارآموزی !
دایی خندید و گفت :
_نه این یه ساختمون تجاریه ... آتلیه هم توی یکی از واحدای همین ساختمونه !!
حوریه نیشش بسته شد و گفت :
_واقعا ؟ تازه داشتم دندون تیز می کردم واسه این یارو...
دایی خودش رو کنترل کرد و اخمش رو مهار کرد ... با لبخند کمرنگی گفت :
_بیا بریم داخل تا آفتاب سوخته نشدیم ...
حوریه سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و همراه دایی وارد ساختمون شدن ... حوریه محو تماشای ساختمون شیک و تر تمیز شده بود ... دایی دست حوریه رو گرفت و کشید دنبال خودش ...
" ولش کنم تا صبح می خواد در و دیوارا رو ببینه ... "
وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه هفت رو فشرد ... حوریه به صورت رنگ پریده خودش توی آینه نگاهی انداخت و مقنعه ش رو مرتب کرد ... با زبون ل*ب*هاش رو تر کرد و نگاهش خورد به یه جفت چشم همرنگ چشمای خودش تو آینه که با لبخند بهش خیره شده بودن ...
چشمکی به داییش زد و چشم از آینه گرفت ... لبخند دایی عمیق تر شد ... با توقف آسانسور ، هر دو از آسانسور خارج شدن ... دایی نگاهی اجمالی به راهرو انداخت و چشمش خورد به تابلوی چوبی رنگ شیکی که بالای یه در چوبی مشکی نصب شده بود ...
" آتلیه عکاسی شاهو "
ناخودآگاه اخم کرد ... حوریه با تعجب آستین دایی رو کشید و گفت :
_دایی ؟ چرا خکشت زد ؟؟
_شیطون !!
حوریه لبخندی زد و چیزی نگفت ... با رسیدن به مقصد دایی ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت :
_بپر پایین !!
حوریه کوله پشتیش رو از روی پاش برداشت و در ماشین رو باز کرد ... از ماشین پیاده شد و همونطور که کوله پشتیش رو روی شونش می انداخت در ماشین رو بست ... دایی هم پیاده شد و دزدگیر ماشین شاسی بلند خوش رنگش رو زد ... ماشین رو دور زد و کنار حوریه که محو تماشای ساختمون شده بود قرار گرفت ... حوریه که متوجه حضور دایی شده بود با حیرت گفت :
_وایی دایی ... عجب ساختمونیه !! همش مال همین یاروئه ؟ من حاضرم تا آخر عمرم بیام اینجا کارآموزی !
دایی خندید و گفت :
_نه این یه ساختمون تجاریه ... آتلیه هم توی یکی از واحدای همین ساختمونه !!
حوریه نیشش بسته شد و گفت :
_واقعا ؟ تازه داشتم دندون تیز می کردم واسه این یارو...
دایی خودش رو کنترل کرد و اخمش رو مهار کرد ... با لبخند کمرنگی گفت :
_بیا بریم داخل تا آفتاب سوخته نشدیم ...
حوریه سرش رو به نشونه موافقت تکون داد و همراه دایی وارد ساختمون شدن ... حوریه محو تماشای ساختمون شیک و تر تمیز شده بود ... دایی دست حوریه رو گرفت و کشید دنبال خودش ...
" ولش کنم تا صبح می خواد در و دیوارا رو ببینه ... "
وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه هفت رو فشرد ... حوریه به صورت رنگ پریده خودش توی آینه نگاهی انداخت و مقنعه ش رو مرتب کرد ... با زبون ل*ب*هاش رو تر کرد و نگاهش خورد به یه جفت چشم همرنگ چشمای خودش تو آینه که با لبخند بهش خیره شده بودن ...
چشمکی به داییش زد و چشم از آینه گرفت ... لبخند دایی عمیق تر شد ... با توقف آسانسور ، هر دو از آسانسور خارج شدن ... دایی نگاهی اجمالی به راهرو انداخت و چشمش خورد به تابلوی چوبی رنگ شیکی که بالای یه در چوبی مشکی نصب شده بود ...
" آتلیه عکاسی شاهو "
ناخودآگاه اخم کرد ... حوریه با تعجب آستین دایی رو کشید و گفت :
_دایی ؟ چرا خکشت زد ؟؟
آخرین ویرایش: