- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
_هان اینارو میگی؟ هر یکی از سران یه خالکوبی خاص خودش رو داره و زیر دست ها هم به اندازه درجه بندیشون این خالکوبی ها رو کمرنگ پرنگ روی بدنشون دارن؛ ولی فقط اون هفت نفرن که خالکوبی رنگی و بزرگتر از حد معمول روی تنشون کشیده شده .ببر سفید کارلو،پرهام اژدهای سرخ و اون ناشناس که اژدهای مشکی.
_اون 4نفر دیگه چی !
_راستش درمورد اونا هم زیاد نوشته نشده؛ ولی این رو می دونم به جز آلدو که خالکوبی مخصوصش گرگه و تو بخش جواهراته، بقیشون تقریبا با کارلو تو یه بخش کار می کنن.
_مکان خاصی داره این خالکوبی ها روی بدنشون که بتونیم موقع شکار تشخیصشون بدیم ؟
_آره خب؛ هر گروهی روش خاص خودش رو داره . ما الان عملا جزو هیچ گروهکی نیستیم. برای همین خالکوبی خاصی نداریم فقط یه بارکد شناسایی که وقتی وارد گروهی میشیم، پاکش می کنن.
خواستم سوال دیگه ای بکنم که با صدای در پارسا سریع بلند شد و به سمت در اتاق رفت ،از فرصت استفاده کردم و خودم رو به ملیکا نزدیک کردم
_حرکت نکن ،اون اژدهای سیاهی که میگن بابامه اگر اونم جزوه هدفا باشه چی؟....پدر خودتم وسط ماجراست
سریع از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت ،همون لحظه شاهرخ و مرد غریبه ای وارد اتاق شدن.شاهرخ مرد رو به سمت من همراهی کرد و خودش و بچه ها از اتاق خارج شدن
_تیر خوردی؟
_نه سر نیزه کتفم و سوراخ کرده
دراز کشیدم تا هر کاری میخواد بکنه ،حوصله حرف زدن به هیچکس رو نداشتم ،دستم به چیزی گیر کرد برگه رو بلند کردم ،برگه های همون پرونده ای بود که استاد سرخ ازم خواسته بود بخونمش .به صورت پیترو از همه بیشتر توجهم رو جلب کرده بود ، سرتاسر صورتش اسکلت کشیده شده بود حتی حفره چشمهاش رو هم خالکوبی کرده بودن.
_برات یه سری دارو مینویسم زخمت رو هم ضدعفونی کن هر پنج ساعت پانسمانت رو هم عوض کن
سری براش تکون دادم که بلند شد به سمت در اتاق بره که شاهرخ زودتر وارد اتاق شد.
_اوضاع زخمش خیلی بده؟
همونطور که باهم بحث میکردن سر زخم من متوجه سنگینی نگاهی شدم برگشتم سمت پنجره ولی کسی نبود ،از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم .چشمم به مردی که جلوم ایستاده بود خیره موند
انگار عمو پرهام جلوم ایستاده بود و شنل قرمز رنگو بلند بود جیب بهم خیره شده بود ،دستش که حرکت کرد نگاهم رو از توی چشمهای تو خالیش گرفتم .یه اسلحه کمری تقریبا بلندی رو از پشتش بیرون کشید ،به روی اسلحه توجه کردم کنده کاری یه اژدهای خاص بود .دوباره نگاهم رو بالا آوردم که دیدم سر اسلحه رو به سمت من نشونه رفته.
_اونقدری وقت نداری آدمی که می خواد بکشتت رو تحلیل کنی.
با صدای استاد سرخ برگشتم سمتش ،به مردی که می خواست به من شلیک کنه نگاه می کرد؛ ولی روی صحبتش با من بود.
_خیلی زمان برد تا بتونم افرادی رو تربیت کنم که از منن...از وجود خود من و با توانایی های خارق العاده و الان وقتش رسیده که بهت یاد بدم پدرت میتونه چه کارهایی کنه که یه حرفه ای توی رده تک تیر اندازا بهش می رسه.
در بالکن رو باز کرد و از جلوی اون مرد قرمز پوش رد شدیم. همونطور که پشت استاد سرخ حرکت می کردم اونم همراهمون میومد .حس ترس تو تمام وجودم نشسته بود.
به پشت ویلا رسیدیم . در قدیمی که فلزش زنگ زده بود رو باز کرد خودش رفت داخل و آستین لباس رو دنبال خودش کشید. چند قدم که به سمت جلو حرکت کردیم استاد سرخ به سمت چپش متمایل شد و پراه پله مارپیچ ،باریکی رو پایین رفت .خواستم برگردم ببینم مرد لباس قرمز پوش دنبالمون هست یانه! که یدفعه توسط دو نفر احاطه شدم.خواستم داد بزنم که صدای استاد سرخ رو شنیدم
_بهتره چشمات بسته باشه .تقلا نکن که زخمت بدتر بشه
بدون هیچ حرفی گذاشتم چشمهام رو ببندن ،بهم کمک میکردن آروم پله ها رو پایین رفتم .صدای استاد سرخ رو می شنیدم که داشت با کسی صحبت می کرد.
_می تونم دیگه ببینم؟
دستمال و از روی چشمام برداشتن ،جلوی در ورودی بزرگی ایستاده بودیم هیچوقت فکرش رو نمی کردم استاد سرخ زیره زمین هم چنین دم و دستگاهی داره .به کنارش رفتم که دیدم داره با مردی که پشت در از طریق دریچه ای صحبت می کنه.
مچ دستش رو داخل برد و بعد چند دقیقه در با صدای تقی باز شد ،صدای شلیک پشت سر هم گلوله هاشنیده می شد.
_اینجا کجاست؟
برگشت سمتم و عمیق به چشمهام خیره شد ،چند قدم بهم نزدیک شد .ترس خاصی از چشماش به بدنم سرازیر میشد. یه جای کار میلنگید چطور شاهرخ از این بخش خبر نداشت و همراه استادسرخ و من نیومده بود!
_فکر کردی اونقدر احمقم که طرز نگاهت رو متوجه نشم ؟ تو داتیس نیستی!
برگشتم عقب تا فرار کنم؛ ولی سرتاسر اتاق رو نگهبانا گرفته بودن .دوباره برگشتم سمت استاد سرخ قلبم با شدت زیادی به سـ*ـینه ام میکوبید.
_اون چشمهای درنده و زبون برنده فقط مال پسری که کنار مرداس بزرگ بشه. تو داتیس آرومی نیستی که کنار مادرش بزرگ شد و این حتما مرداس نفهمیده که تو رو تو دل شیر فرستاده ،مگه اینکه بین ما جاسوسی داشته باشه .... حالا برای اینکه جاسوس رو لو بدی مجبورم تحت فشار بذارمت.
با اشاره دستش دو نفر که صورتاشون رو پوشنده بودن به سمتم اوردن ،هنوزم نمی تونستم موقعیتم رو درک کنم که تو همچین تله ای افتاده ام .پارجه رو صورت دو نفری که رو به روم ایستاده بودن رو برداشتن ،ملیکا و پارسا با چشمهای گشاد شده به من خیره شدن.
_فکرکردید انقدری احمقم که شما جوجه ها رو بفرستم تا من رو لو بدید و مرداس پیش خودش فکر کنه خیلی زرنگه و تونسته من و گول بزنه! برای بار اول می پرسم داریوش ...بگو اون جاسوس کیه ؟
زبونم قفل شده بود و نمی تونستم حرکتی کنم ،ملیکا سرش رو به طرفین تکون می داد.
_من نمی دونم جاسوس کیه.
_چطور اون شب تو مهمونی خودت رو جایگزین کردی؟
_بابام منو فرستاد پیشت.......من جاسوسی تو گروهت نمی شناسم.
_بهت نشون میدم جوجه کوچولو که کی احمقه .......بیاریدشون.
هر سه نفرمون توسط دوتا نگهبان همراهی میشدیم. ترسیده بودم ولی نباید به روی خودم میوردم . پارسا از چیزی خبر نداشت و بیشتر از همه ترسیده بود؛ ولی ملیکا خونسردتر بود .
از راهرو تنگ و تاریکی رد شدیم که مجبور بودن دستهام رو از پشت محکم نگه دارن تا بتونیم رد بشیم .پشت سر نگهبانها وارد اتاق بزرگ سفید رنگی شدیم که دورتادورش فقط مبل سفید چیده شده بود حتی دری هم وجود نداشت ،استاد سرخ رو یکی از مبلا نشست ،نگهبانها پشت زانومون زدن و ما رو جلوش نشوندن.
_خوب توجه کنید چی میگم ،برای زندگی خودتونم که شده باید به اون درجه ای که من میخوام برسید ....وگرنه بدون اینکه کسی بفهمه میکشمتون ،تو داریوش می دونم که پدرت تو رو شکار نمیک نه و هنوز خبر نداره که من می دونم تو دارویشی ،فیلم بازی میک نی که کسی نفهمه وگرنه هم خودت هم تمام کسایی که فهمیدن این موضوع رو قتل عام میکنم ..خصوصا دختر عموت رو
به سختی فک قفل شده ام رو باز کردم ،من نمی تونستم پدر خودم رو به خاطر خواسته اون بکشم این امکان نداشت.
_اون 4نفر دیگه چی !
_راستش درمورد اونا هم زیاد نوشته نشده؛ ولی این رو می دونم به جز آلدو که خالکوبی مخصوصش گرگه و تو بخش جواهراته، بقیشون تقریبا با کارلو تو یه بخش کار می کنن.
_مکان خاصی داره این خالکوبی ها روی بدنشون که بتونیم موقع شکار تشخیصشون بدیم ؟
_آره خب؛ هر گروهی روش خاص خودش رو داره . ما الان عملا جزو هیچ گروهکی نیستیم. برای همین خالکوبی خاصی نداریم فقط یه بارکد شناسایی که وقتی وارد گروهی میشیم، پاکش می کنن.
خواستم سوال دیگه ای بکنم که با صدای در پارسا سریع بلند شد و به سمت در اتاق رفت ،از فرصت استفاده کردم و خودم رو به ملیکا نزدیک کردم
_حرکت نکن ،اون اژدهای سیاهی که میگن بابامه اگر اونم جزوه هدفا باشه چی؟....پدر خودتم وسط ماجراست
سریع از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت ،همون لحظه شاهرخ و مرد غریبه ای وارد اتاق شدن.شاهرخ مرد رو به سمت من همراهی کرد و خودش و بچه ها از اتاق خارج شدن
_تیر خوردی؟
_نه سر نیزه کتفم و سوراخ کرده
دراز کشیدم تا هر کاری میخواد بکنه ،حوصله حرف زدن به هیچکس رو نداشتم ،دستم به چیزی گیر کرد برگه رو بلند کردم ،برگه های همون پرونده ای بود که استاد سرخ ازم خواسته بود بخونمش .به صورت پیترو از همه بیشتر توجهم رو جلب کرده بود ، سرتاسر صورتش اسکلت کشیده شده بود حتی حفره چشمهاش رو هم خالکوبی کرده بودن.
_برات یه سری دارو مینویسم زخمت رو هم ضدعفونی کن هر پنج ساعت پانسمانت رو هم عوض کن
سری براش تکون دادم که بلند شد به سمت در اتاق بره که شاهرخ زودتر وارد اتاق شد.
_اوضاع زخمش خیلی بده؟
همونطور که باهم بحث میکردن سر زخم من متوجه سنگینی نگاهی شدم برگشتم سمت پنجره ولی کسی نبود ،از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم .چشمم به مردی که جلوم ایستاده بود خیره موند
انگار عمو پرهام جلوم ایستاده بود و شنل قرمز رنگو بلند بود جیب بهم خیره شده بود ،دستش که حرکت کرد نگاهم رو از توی چشمهای تو خالیش گرفتم .یه اسلحه کمری تقریبا بلندی رو از پشتش بیرون کشید ،به روی اسلحه توجه کردم کنده کاری یه اژدهای خاص بود .دوباره نگاهم رو بالا آوردم که دیدم سر اسلحه رو به سمت من نشونه رفته.
_اونقدری وقت نداری آدمی که می خواد بکشتت رو تحلیل کنی.
با صدای استاد سرخ برگشتم سمتش ،به مردی که می خواست به من شلیک کنه نگاه می کرد؛ ولی روی صحبتش با من بود.
_خیلی زمان برد تا بتونم افرادی رو تربیت کنم که از منن...از وجود خود من و با توانایی های خارق العاده و الان وقتش رسیده که بهت یاد بدم پدرت میتونه چه کارهایی کنه که یه حرفه ای توی رده تک تیر اندازا بهش می رسه.
در بالکن رو باز کرد و از جلوی اون مرد قرمز پوش رد شدیم. همونطور که پشت استاد سرخ حرکت می کردم اونم همراهمون میومد .حس ترس تو تمام وجودم نشسته بود.
به پشت ویلا رسیدیم . در قدیمی که فلزش زنگ زده بود رو باز کرد خودش رفت داخل و آستین لباس رو دنبال خودش کشید. چند قدم که به سمت جلو حرکت کردیم استاد سرخ به سمت چپش متمایل شد و پراه پله مارپیچ ،باریکی رو پایین رفت .خواستم برگردم ببینم مرد لباس قرمز پوش دنبالمون هست یانه! که یدفعه توسط دو نفر احاطه شدم.خواستم داد بزنم که صدای استاد سرخ رو شنیدم
_بهتره چشمات بسته باشه .تقلا نکن که زخمت بدتر بشه
بدون هیچ حرفی گذاشتم چشمهام رو ببندن ،بهم کمک میکردن آروم پله ها رو پایین رفتم .صدای استاد سرخ رو می شنیدم که داشت با کسی صحبت می کرد.
_می تونم دیگه ببینم؟
دستمال و از روی چشمام برداشتن ،جلوی در ورودی بزرگی ایستاده بودیم هیچوقت فکرش رو نمی کردم استاد سرخ زیره زمین هم چنین دم و دستگاهی داره .به کنارش رفتم که دیدم داره با مردی که پشت در از طریق دریچه ای صحبت می کنه.
مچ دستش رو داخل برد و بعد چند دقیقه در با صدای تقی باز شد ،صدای شلیک پشت سر هم گلوله هاشنیده می شد.
_اینجا کجاست؟
برگشت سمتم و عمیق به چشمهام خیره شد ،چند قدم بهم نزدیک شد .ترس خاصی از چشماش به بدنم سرازیر میشد. یه جای کار میلنگید چطور شاهرخ از این بخش خبر نداشت و همراه استادسرخ و من نیومده بود!
_فکر کردی اونقدر احمقم که طرز نگاهت رو متوجه نشم ؟ تو داتیس نیستی!
برگشتم عقب تا فرار کنم؛ ولی سرتاسر اتاق رو نگهبانا گرفته بودن .دوباره برگشتم سمت استاد سرخ قلبم با شدت زیادی به سـ*ـینه ام میکوبید.
_اون چشمهای درنده و زبون برنده فقط مال پسری که کنار مرداس بزرگ بشه. تو داتیس آرومی نیستی که کنار مادرش بزرگ شد و این حتما مرداس نفهمیده که تو رو تو دل شیر فرستاده ،مگه اینکه بین ما جاسوسی داشته باشه .... حالا برای اینکه جاسوس رو لو بدی مجبورم تحت فشار بذارمت.
با اشاره دستش دو نفر که صورتاشون رو پوشنده بودن به سمتم اوردن ،هنوزم نمی تونستم موقعیتم رو درک کنم که تو همچین تله ای افتاده ام .پارجه رو صورت دو نفری که رو به روم ایستاده بودن رو برداشتن ،ملیکا و پارسا با چشمهای گشاد شده به من خیره شدن.
_فکرکردید انقدری احمقم که شما جوجه ها رو بفرستم تا من رو لو بدید و مرداس پیش خودش فکر کنه خیلی زرنگه و تونسته من و گول بزنه! برای بار اول می پرسم داریوش ...بگو اون جاسوس کیه ؟
زبونم قفل شده بود و نمی تونستم حرکتی کنم ،ملیکا سرش رو به طرفین تکون می داد.
_من نمی دونم جاسوس کیه.
_چطور اون شب تو مهمونی خودت رو جایگزین کردی؟
_بابام منو فرستاد پیشت.......من جاسوسی تو گروهت نمی شناسم.
_بهت نشون میدم جوجه کوچولو که کی احمقه .......بیاریدشون.
هر سه نفرمون توسط دوتا نگهبان همراهی میشدیم. ترسیده بودم ولی نباید به روی خودم میوردم . پارسا از چیزی خبر نداشت و بیشتر از همه ترسیده بود؛ ولی ملیکا خونسردتر بود .
از راهرو تنگ و تاریکی رد شدیم که مجبور بودن دستهام رو از پشت محکم نگه دارن تا بتونیم رد بشیم .پشت سر نگهبانها وارد اتاق بزرگ سفید رنگی شدیم که دورتادورش فقط مبل سفید چیده شده بود حتی دری هم وجود نداشت ،استاد سرخ رو یکی از مبلا نشست ،نگهبانها پشت زانومون زدن و ما رو جلوش نشوندن.
_خوب توجه کنید چی میگم ،برای زندگی خودتونم که شده باید به اون درجه ای که من میخوام برسید ....وگرنه بدون اینکه کسی بفهمه میکشمتون ،تو داریوش می دونم که پدرت تو رو شکار نمیک نه و هنوز خبر نداره که من می دونم تو دارویشی ،فیلم بازی میک نی که کسی نفهمه وگرنه هم خودت هم تمام کسایی که فهمیدن این موضوع رو قتل عام میکنم ..خصوصا دختر عموت رو
به سختی فک قفل شده ام رو باز کردم ،من نمی تونستم پدر خودم رو به خاطر خواسته اون بکشم این امکان نداشت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: