رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
_هان اینارو میگی؟ هر یکی از سران یه خالکوبی خاص خودش رو داره و زیر دست ها هم به اندازه درجه بندیشون این خالکوبی ها رو کمرنگ پرنگ روی بدنشون دارن؛ ولی فقط اون هفت نفرن که خالکوبی رنگی و بزرگتر از حد معمول روی تنشون کشیده شده .ببر سفید کارلو،پرهام اژدهای سرخ و اون ناشناس که اژدهای مشکی.
_اون 4نفر دیگه چی !
_راستش درمورد اونا هم زیاد نوشته نشده؛ ولی این رو می دونم به جز آلدو که خالکوبی مخصوصش گرگه و تو بخش جواهراته، بقیشون تقریبا با کارلو تو یه بخش کار می کنن.
_مکان خاصی داره این خالکوبی ها روی بدنشون که بتونیم موقع شکار تشخیصشون بدیم ؟
_آره خب؛ هر گروهی روش خاص خودش رو داره . ما الان عملا جزو هیچ گروهکی نیستیم. برای همین خالکوبی خاصی نداریم فقط یه بارکد شناسایی که وقتی وارد گروهی میشیم، پاکش می کنن.
خواستم سوال دیگه ای بکنم که با صدای در پارسا سریع بلند شد و به سمت در اتاق رفت ،از فرصت استفاده کردم و خودم رو به ملیکا نزدیک کردم
_حرکت نکن ،اون اژدهای سیاهی که میگن بابامه اگر اونم جزوه هدفا باشه چی؟....پدر خودتم وسط ماجراست
سریع از جاش بلند شد و به سمت در اتاق رفت ،همون لحظه شاهرخ و مرد غریبه ای وارد اتاق شدن.شاهرخ مرد رو به سمت من همراهی کرد و خودش و بچه ها از اتاق خارج شدن
_تیر خوردی؟
_نه سر نیزه کتفم و سوراخ کرده
دراز کشیدم تا هر کاری میخواد بکنه ،حوصله حرف زدن به هیچکس رو نداشتم ،دستم به چیزی گیر کرد برگه رو بلند کردم ،برگه های همون پرونده ای بود که استاد سرخ ازم خواسته بود بخونمش .به صورت پیترو از همه بیشتر توجهم رو جلب کرده بود ، سرتاسر صورتش اسکلت کشیده شده بود حتی حفره چشمهاش رو هم خالکوبی کرده بودن.
_برات یه سری دارو مینویسم زخمت رو هم ضدعفونی کن هر پنج ساعت پانسمانت رو هم عوض کن
سری براش تکون دادم که بلند شد به سمت در اتاق بره که شاهرخ زودتر وارد اتاق شد.
_اوضاع زخمش خیلی بده؟
همونطور که باهم بحث میکردن سر زخم من متوجه سنگینی نگاهی شدم برگشتم سمت پنجره ولی کسی نبود ،از جام بلند شدم و به سمت پنجره رفتم .چشمم به مردی که جلوم ایستاده بود خیره موند
انگار عمو پرهام جلوم ایستاده بود و شنل قرمز رنگو بلند بود جیب بهم خیره شده بود ،دستش که حرکت کرد نگاهم رو از توی چشمهای تو خالیش گرفتم .یه اسلحه کمری تقریبا بلندی رو از پشتش بیرون کشید ،به روی اسلحه توجه کردم کنده کاری یه اژدهای خاص بود .دوباره نگاهم رو بالا آوردم که دیدم سر اسلحه رو به سمت من نشونه رفته.
_اونقدری وقت نداری آدمی که می خواد بکشتت رو تحلیل کنی.
با صدای استاد سرخ برگشتم سمتش ،به مردی که می خواست به من شلیک کنه نگاه می کرد؛ ولی روی صحبتش با من بود.
_خیلی زمان برد تا بتونم افرادی رو تربیت کنم که از منن...از وجود خود من و با توانایی های خارق العاده و الان وقتش رسیده که بهت یاد بدم پدرت میتونه چه کارهایی کنه که یه حرفه ای توی رده تک تیر اندازا بهش می رسه.
در بالکن رو باز کرد و از جلوی اون مرد قرمز پوش رد شدیم. همونطور که پشت استاد سرخ حرکت می کردم اونم همراهمون میومد .حس ترس تو تمام وجودم نشسته بود.
به پشت ویلا رسیدیم . در قدیمی که فلزش زنگ زده بود رو باز کرد خودش رفت داخل و آستین لباس رو دنبال خودش کشید. چند قدم که به سمت جلو حرکت کردیم استاد سرخ به سمت چپش متمایل شد و پراه پله مارپیچ ،باریکی رو پایین رفت .خواستم برگردم ببینم مرد لباس قرمز پوش دنبالمون هست یانه! که یدفعه توسط دو نفر احاطه شدم.خواستم داد بزنم که صدای استاد سرخ رو شنیدم
_بهتره چشمات بسته باشه .تقلا نکن که زخمت بدتر بشه
بدون هیچ حرفی گذاشتم چشمهام رو ببندن ،بهم کمک میکردن آروم پله ها رو پایین رفتم .صدای استاد سرخ رو می شنیدم که داشت با کسی صحبت می کرد.
_می تونم دیگه ببینم؟
دستمال و از روی چشمام برداشتن ،جلوی در ورودی بزرگی ایستاده بودیم هیچوقت فکرش رو نمی کردم استاد سرخ زیره زمین هم چنین دم و دستگاهی داره .به کنارش رفتم که دیدم داره با مردی که پشت در از طریق دریچه ای صحبت می کنه.
مچ دستش رو داخل برد و بعد چند دقیقه در با صدای تقی باز شد ،صدای شلیک پشت سر هم گلوله هاشنیده می شد.
_اینجا کجاست؟
برگشت سمتم و عمیق به چشمهام خیره شد ،چند قدم بهم نزدیک شد .ترس خاصی از چشماش به بدنم سرازیر میشد. یه جای کار میلنگید چطور شاهرخ از این بخش خبر نداشت و همراه استادسرخ و من نیومده بود!
_فکر کردی اونقدر احمقم که طرز نگاهت رو متوجه نشم ؟ تو داتیس نیستی!
برگشتم عقب تا فرار کنم؛ ولی سرتاسر اتاق رو نگهبانا گرفته بودن .دوباره برگشتم سمت استاد سرخ قلبم با شدت زیادی به سـ*ـینه ام میکوبید.
_اون چشمهای درنده و زبون برنده فقط مال پسری که کنار مرداس بزرگ بشه. تو داتیس آرومی نیستی که کنار مادرش بزرگ شد و این حتما مرداس نفهمیده که تو رو تو دل شیر فرستاده ،مگه اینکه بین ما جاسوسی داشته باشه .... حالا برای اینکه جاسوس رو لو بدی مجبورم تحت فشار بذارمت.
با اشاره دستش دو نفر که صورتاشون رو پوشنده بودن به سمتم اوردن ،هنوزم نمی تونستم موقعیتم رو درک کنم که تو همچین تله ای افتاده ام .پارجه رو صورت دو نفری که رو به روم ایستاده بودن رو برداشتن ،ملیکا و پارسا با چشمهای گشاد شده به من خیره شدن.
_فکرکردید انقدری احمقم که شما جوجه ها رو بفرستم تا من رو لو بدید و مرداس پیش خودش فکر کنه خیلی زرنگه و تونسته من و گول بزنه! برای بار اول می پرسم داریوش ...بگو اون جاسوس کیه ؟
زبونم قفل شده بود و نمی تونستم حرکتی کنم ،ملیکا سرش رو به طرفین تکون می داد.
_من نمی دونم جاسوس کیه.
_چطور اون شب تو مهمونی خودت رو جایگزین کردی؟
_بابام منو فرستاد پیشت.......من جاسوسی تو گروهت نمی شناسم.
_بهت نشون میدم جوجه کوچولو که کی احمقه .......بیاریدشون.
هر سه نفرمون توسط دوتا نگهبان همراهی میشدیم. ترسیده بودم ولی نباید به روی خودم میوردم . پارسا از چیزی خبر نداشت و بیشتر از همه ترسیده بود؛ ولی ملیکا خونسردتر بود .
از راهرو تنگ و تاریکی رد شدیم که مجبور بودن دستهام رو از پشت محکم نگه دارن تا بتونیم رد بشیم .پشت سر نگهبانها وارد اتاق بزرگ سفید رنگی شدیم که دورتادورش فقط مبل سفید چیده شده بود حتی دری هم وجود نداشت ،استاد سرخ رو یکی از مبلا نشست ،نگهبانها پشت زانومون زدن و ما رو جلوش نشوندن.
_خوب توجه کنید چی میگم ،برای زندگی خودتونم که شده باید به اون درجه ای که من میخوام برسید ....وگرنه بدون اینکه کسی بفهمه میکشمتون ،تو داریوش می دونم که پدرت تو رو شکار نمیک نه و هنوز خبر نداره که من می دونم تو دارویشی ،فیلم بازی میک نی که کسی نفهمه وگرنه هم خودت هم تمام کسایی که فهمیدن این موضوع رو قتل عام میکنم ..خصوصا دختر عموت رو
به سختی فک قفل شده ام رو باز کردم ،من نمی تونستم پدر خودم رو به خاطر خواسته اون بکشم این امکان نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    _نمی‌تونی به ملیکا صدمه بزنی. اون نوه خودته؟
    _من پسر خودم رو کور کردم پس اهمیتی نداره که تو و ملیکا کی هستید ،قوانین گروه ها رو نمی‌دونی نه ؟چه پسر بچه احمقی هستی! فقط دوتا هم رزم که خون بدن برای هم ،همدیگه رو نمی‌کشن وگرنه کشتن هم خون که خیلی عادیه. من هر شش برادرم رو کباب کردم.

    با این حرفش قهقهه بلندی زد ،چشمام داشت از حدقه بیرون میزد این آدم نبود حتی صفاتش از حیون هم پست تر بود.
    _حالا خوب گوشهاتون رو باز کنید ،پارسا و داریوش باید بهترین تک تیر انداز بشن و تو ملیکا انتظار دارم که به یه شبح نینجا تبدیل بشی .هر سال یک بار این مهمونی برگذار میشه که تمام سران مافیا و گروهک ها دور هم جمع میشن تا تصمیمات خاص هر گروه نوشته بشه و رای گیری کنن .تو این مهمونی ،باید برای من اون هفت نفر رو قتل عام کنید تا فقط گروه اژدهای سرخ بمونه تا من تمام بخش جواهر و اعضا بدن رو زیر سلطه ام داشته باشم ....وگرنه خودتون کشته میشید .مطمئنم هیجان زده میشید وقتی پدراتون و رو نابود کنید و بشید زیر دست من.
    نگاهی به ملیکا کردم که از ترس زیاد مردمک چشمهاش می لرزید، بدون فکر حرفی از دهنم پرید بیرون که ای کاش لال میشدم و نمی‌گفتم
    _ما با تو همکاری نمی‌کنیم.
    نیشخندی که رو ل*ب*هاش بود از بین رفت ،بلند شد و رو به روی من ایستاد ،یکی از نگهبانها موهام رو چنگ زد و به زور بلندم کرد ،خیره شدم تو چشمهای عصبیش .صورتش رو اورد جلوی صورتم و کنار گوشم آروم زمزمه کرد.
    _چی گفتی؟
    انگار داشتن پوست سرم رو جدا میکردن ،از بین دندونام غریدم
    _من برای تو کار نمی‌کنم.
    خواست عقب بره که تف کردم تو صورتش ،نگهبانهاش خواستن بهم حمله کنن که دستش رو بالا برد ،درک نمی‌کردم من توهین کردم بهش ولی اون می خندید.
    _این وحشی سبز چشمات خاطرات قدیم رو برای من زنده میکنه ،برعکس داتیس.... خوشم میاد با یه بچه ببر بازی کنم.
    انگشتش رو به سمت زخمم برد و محکم روش فشار داد،درد تا عمق استخونم تیر کشید .دندونام رو محکم بهم فشار دادم تا داد نزنم ،الان میفهمیدم برای چی پدرم دنبال کشتن این به فرض استاد بود
    _این تازه اولشه ،قراره بیشتر باهم بازی کنیم ..........میخوام نسخه دوم پدرت و درون تو بسازم ولی مطیع برای خودم .ببریدشون به اتاق مبارزات
    دستش و از روی زخمم برداشت و به سمت راهرویی که ازش اومده بودیم رفت ،نگهبان که موهای سرم رو رها کرد دو زانو روی زمین کوبیده شدم .عین مار زخمی به خودم میپیچیدم ،تیشرت آبی رنگی پوشیده بودم ولی لکه قرمز خون رنگش رو تغییر داده بود.
    ملیکا به سمتم اومد و سرم رو بلند کرد و گذاشت رو پاهاش ،اروم گریه میکرد .باشنیدن صدای استاد سرخ جفتمون ساکت شدیم.

    _روزی که تو و برادرت بدنیا اومدید ،پدرت بخاطر زنده موندن شما التماس میکرد ......اون روز برای من استاد شاید لـ*ـذت بخش ترین روز زندگیم بود که دیدم چقدر شاگردی که ادعای قدرت میکرده جلوم پست شده . اون بهتر از هر کسی میدونست که یه زیر دست حق ازدواج و بچه دار شدن نداره ولی الان دوباره اشتباه قبلش رو تکرار کرده ولی نمی‌دونه که میتونم از تو چی بسازم.
    ناباور به انگشتهای ملیکا که روی هوا ثابت مونده بودن خیره شدم ،پدر من به این عوضی التماس کرده بود که ما زنده بمونیم.
    _روزی که ویدا رو خاک کردیم مرداس رو دیدم و فهمیدم زنده اس این سگ بیشتر از نه تا جون داره ،بزرگترین شمشیر سامورایی شکمش رو درید ولی هم خودش رو نجات داده بود هم تو وپرهام .....ولی کور خونده اگر فکر میکنه من متوجه نشدم تو داتیس نیستی ،پس روش اون و جلو میبریم من به تو اموزشی رو میدم که قرار بود به داتیس بدم تا از پدرش انتقام بگیره ،فقط تنها تفاوت شما دوتا برادر اینه که اون اصلا سلاح گرم استفاده نمی‌کرد
    صدای قدمهاش رو میشنیدم که دور میشد ،دوتا مرد اومدن و ملیکا رو به زور بردن .میخواستم جلوشونو بگیرم ولی منو پارسا رو هم به سمت مخالف ملیکا بردن .
    جلوی دیوار سفید ایستادیم ،اول فکر کردم اینا عقب افتادن که اینطور ایستادن و به دیوار خیره شدن ولی بعد چند ثانیه چارچوب دری روی دیوار نمایان شد ،شوک زده به پارسا نگاه کردم که دیدم اونم تعجب کرده ،ما رو به داخل اتاق هل دادن و در رو بستن. دستم و محکم روی زخمم نگه داشتم ،درد طاقت فرسایی داشت.
    _تو کی هستی؟

    برگشتم به سمت پارسا که نگران بهم خیره شده بود ،منم بودم میترسیدم تو این موقعیت قرار میگرفتم
    _یادته گفتی فقط یه بار تک تیر اندازا برنده شدن تو مسابقه لعنتی؟
    سرش رو به علامت مثبت تکون داد ،کمی به سمتش حرکت کردم که عقبتر رفت.
    _داتیس پسر مرداس که توسط استاد سرخ دزدیده شده بود ،منم قل داتیس هستم.
    تکیه اش رو به دیوار داد و سر خورد پایین ،هممون عصبی بودیم حتی نمی‌دونستم استاد سرخ میخواست باهامون چیکار کنه .نگاهی به کل اتاق انداختم هیچ وسیله ای تو اتاق نبود، کل اتاق رو عایق ضد صدا کار کرده بودن ،همچین جنـ*ـسی رو من تو اتاق مخفی بابا دیده بودم که اسلحه هاش رو نگه می داشت.
    با صدای خش خشی که از بلندگو پخش میشد جفتمون بلند شدیم و به دیوار تکیه دادیم، صدای استاد سرخ بود.

    _اول از همه پارسا زخم داریوش رو تمییز کن ،شما زمانی از این اتاق بیرون میرید که تبدیل به یه تک تیر انداز بشید و تا اون موقع یک ماه فرصت دارید و اگر این روند پیش نیاد این اتاق ،قبر جفتتون میشه .توضیحات لازم براتون داده میشه تا بدونید که باید چیکار کنید
    از رو به رو دربی باز شد و مردی با لباس قرمز به سمتمون حرکت کرد ،دستش جعبه کمک های اولیه بود ،منو پارسا تقریبا بهم چسبیده بودیم تا به حال تو این موقعیت گیر نکرده بودم ،کاش هیچوقت تصمیم نمی‌گرفتم خودم رو به بابام ثابت کنم.
    _هر مرحله با یه نوع اسلحه آشنا میشید و باید بدونید هر اسلحه ای برای کدوم مکان و موقعیت مناسبه ،بعد آموزش توی هر مرحله ازتون ازمونی گرفته میشه که یا زخمی میشید یا کشته ،پس بهتره سعی کنید که زنده بمونید.
    از همون دری که وارد شده بود خارج شد ،به پارسا نیم نگاهی انداختم که هنوز به جای خالی اون مرد قرمز رنگ خیره شده بود.
    _باید چیکار کنیم؟
    _همون کاری رو که میخواد ،اگر تو میخوای بمیری من این تصمیم رو ندارم وگرنه خیلی وقت پیش توی سازمان باید غزل خداحافظی رو می‌خوندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:

    خسته از تمرین طاقت فرسایی که پرهام برام تدارک دیده بود روی زمین ولو شدم.چطور یه آدم کور نمی‌تونست با این قدرت بجنگه، برام جای تعجب داشت.
    - چطور شما پسر استاد سرخید ؛ ولی کنارش نیستید؟
    شمشیری که تو دست داشت رو توی غلاف گذاشت و برگشت سمتم. همونطور که موهاش رو از پشت می‌بست،جوابم رو داد:
    - هر کسی که جزوی از این گروه هاست، می‌دونه که استاد سرخ همیشه دوست داشته توی همه چیز سر باشه و هرکسی حتی هم خون خودش رو که سر راهش قرار می‌گرفته از بین می‌بـرده.ماجرا برمی‌گرده به سالها پیش زمانی که حتی من و شایان به سن قانونی نرسیده بودیم. ما جزء شاگردهای ممتاز استاد سرخ بودیم که به مراحل بالاتر رسیدیم. فقط من و شایان بودیم که تونستیم به مرحله استادی از تک تیر انداز بودن و سامورایی برسیم ؛ ولی زمانی که همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت، استاد سرخ مهمونی عجیبی برگذار کرد که هم خودش هم برادراش تو اون آتیش سوزی از بین رفتن.
    متعجب از تعاریف پرهام روی صندلی نشستم و محکم حوله رو تو دستام نگه داشتم.
    - استاد سرخ مرد حیله گر و مکاری بود و البته هنوز هم هست.شاید زمانی برای من الگوی مقاومت و پشتکار بود؛ ولی از زمانی که فهمیدم من براش یه قربانی بیشتر نبودم، از چشمم افتاد.
    - چطور تو و شایان به این درجه رسیدید؟
    لباسش رو با یه حرکت درآورد و پشت به من ایستاد.موهای بلندش درست اجازه نمی‌داد ببینم خالکوبیش چیه ؛ ولی می‌شد فهمید یه اژدهای سرخ رنگه با کلی خارهای بلند.موهاش رو کنار زد و نیمرخ به سمت من برگشت.
    - این خالکوبی فقط روی بدن استاد سرخ هست.دیدی؟
    - نه من زیاد نمی‌‌تونستم به استاد سرخ نزدیک بشم.
    - حتی دو تا دختر استاد سرخ هم این خالکوبی خاص رو دارن.
    - استاد سرخ......دختر داشته؟
    نیزه ای رو به سمتم پرت کرد و گارد گرفت.به دستهای خالیش نگاه کردم؛ یعنی می‌خواست بدون سلاح بجنگه؟
    - درسته دوتا دختر داشت که یکیشون رو به یه افسر ایرانی داد و شایان پسر اوناست.
    یه لحظه احساس کردم اشتباه شنیدم. نیزه از دستم روی زمین افتاد.
    - یعنی... تو الان دایی شایان به حساب میایی؟
    بی توجه به حمله پرهام تو فکر فرو رفتم. با حس اینکه حرکتی کرده سریع به عقب برگشتم و دوتا دستم رو حائل صورتم کردم تا ضربه پاش به صورتم نخوره.
    - درسته شایان خواهر زاده منه و خیلی چیزایی که تو هنوز نمی‌دونی.
    به سرعت چرخید و اون یکی پاش رو محکم به شکمم کوبید.از فشار ضربه به عقب پرت شدم که نیزه ها روی سرم فرو اومدن.
    - من می‌خوام بیشتر بدونم.چطور تونستید جزوی از سران قاچاق بشید؟
    - الان زوده برای این سوال......جوجه سامورایی. قبل از آشنایی من با شایان اون تو سازمان پدرم تحت شکنجه بود.
    - مگه نمی‌گی اون نوه دختری استاد سرخه....پس چطوری این اجازه رو داد که تو سازمان شکنجه بشه؟
    یقه رکابیم رو گرفت و به سرعت من رو بالا کشید.زور زیادش باعث شگفتیم می‌شد.
    - اولین قانون رو بهت گفتم خون هم خونت رو به موقعش مجبوری بریزی تا به اون چیزی که می‌خوای برسی. مادر شایان یه تله بود برای به دام انداختن اون افسر ایرانی برای اینکه راه استاد سرخ باز بشه و بتونه بیاد ایران تا سازمان تبدیل انسان به ماشین کشتار رو راه اندازی کنه.شایان جزوه اولین دسته هایی بود که تو اون سازمان تعلیم دید.
    نیزه ها رو کنار گذاشتم و بلند شدم.
    - الان مادر و پدر شایان کجا هستن؟
    - مادرش توسط پدرش کشته شد. زمانی که باردار بود و خود شایان بعدا که تبدیل به یه ماشین کشتار حرفه ای شد، پدرش رو از بین برد.
    - استاد سرخ چه نیازی به یه افسر ایرانی داشت؟بعد برای این معامله واقعا دلش اومد دخترش رو قربانی کنه؟ !
    - استاد سرخ تو اکثر کشورهایی که قاچاق توش محدود به مواد مخـ ـدر میشه این سازمان رو رشد دا؛ چون بخش‌های یاکوزا که متعلق به قاچاق اعضا بدنه تو این کشور ها نیستن و اگر بودن، جلوی تجارت استاد سرخ گرفته می‌شد.اون باید با یه افسر پلیس وصلت می‌کرد تا بتونه به راحتی وارد ایران بشه. خب خیلیا هستن که براشون مهم نیست چه بلایی سر خانوادشون میاد.
    - برای امروز کافیه!
    با شنیدن صدای گرفته شایان برگشتم سمتش. هنوز هم اون حالت سرخی چشماش رو داشت ؛ ولی نمی‌دونستم چرا این شکلی شده . هر روز هم بدتر از قبل می‌شد ؛ ولی ما هنوز تمرین نکردیم. توبیخگرانه بهم نگاهی انداخت و به سمت پرهام رفت.
    - اگر فکر می‌کنی داستان‌ها تموم شده، تمرین های سخت‌تری رو باهاش کار کن تا زودتر اماده بشه برای شب مهمونی.
    بدون هیچ حرف دیگه ای به بیرون از اتاق رفت. ناامید به سمت پرهام برگشتم که دستش رو رو شونه ام گذاشت.
    - همیشه همین‌قدر بد خلق بوده و هست...شاید هم بعد مرگ دختر کوچولوش بدتر شد.
    داشتم وسیله هام رو جمع می‌کردم که با شنیدن جمله آخر پرهام همش از دستم افتاد. ناباور برگشتم سمت پرهام؛یعنی شایان خانواده داشت؟ !
    - شایان...
    - درسته خانواده داشت؛ همسری که عاشقش بود و دختر شش ساله که پاره تنش بود ؛ ولی استاد سرخ جفتشون رو ازش گرفت.
    - چطوری؟چرا اخه؟!...استاد سرخ واقعا همچین انسانیه؟ من و مادرم پیشش زندگی می‌کردیم. اون مارو از دست پدر نامردم نجات داده بود. این امکان نداره.اون هیچ وقت یه دختر بچه رو نمی‌کشه...
    سکوت بینمون حکم فرما شد. نمی‌‌تونستم به سمتش برم و برش گردونم تا حرفش رو ادامه بده.یعنی مردی که من سالها کنارش بودم، اینطور نامرد و خون ریز بوده !
    - من نمی‌‌تونم باور کنم پرهام.......نمی‌‌تونم بفهمم که استاد سرخ واقعا اینکارهارو کرده.شاید قصد دارید من رو گول بزنید و برعلیه اون بشورونید...آره حتما همینه!
    خودمم باور نداشتم حرفایی رو که زده بودم.زمانیکه تو سازمان بودم این حس رو داشتم که استاد سرخ هیچ بوی از انسانیت نبرده ؛ ولی نمی‌‌تونستم درک کنم در این حد بی انصاف و نامرد باشه.بی هیچ حرف دیگه ای روی زمین نشستم و سرم رو به خنجرهای دایره ای گرم کردم.
    - هیچ سو نیتی نیست داتیس.من پسر اون مرد.م شایان شاگردش و اون 5نفر برادر زاده هاش؛ این همه ادم دروغ بگن که فقط تو گول بخوری؟ما بدون گول زدن تو هم می‌تونیم با استاد سرخ بجنگیم.پس دقیقا هدفمون از بودن تو اینجا و گفتن حقیقت بهت چی نمی‌تونه باشه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    خواستم حرفی بزنم که صدای سرحال ترنم باعث شکستن سکوت بینمون شد. برگشتم سمتش که دیدم با لباس شیکی ایستاده و منتظر نگام می‌کنه
    - چی شده ؟کجا میری؟
    دستی به کت و شلوار سفیدش کشید و نزدیکم شد.
    - می‌خوام امروز برم خرید.خسته شدم از بس تو این ویلا زندانی بودیم.میای بریم؟
    از اون روزی که کارلو رو دیده بود و حالش دگرگون بود، ندیده بودم انقدر سرحال باشه.برگشتم سمت پرهام که بتونم اجازه بگیرم برای رفتن ؛ ولی اون بدون شنیدن هیچ حرفی از جانب من بهم اشاره کرد می‌تونم برم.
    - بیا بریم من یه دوش بگیرم بعد بریم.
    - ولی دیر میشه.
    همون طور که به سمت راه پله می‌رفتم شروع کرد به غر غر کردن.
    - بابا بهراد خیلی طول می‌کشه. بیا بریم زودتر که بتونیم برگردیم.
    - چه عجله ای داری من تا دوش نگیرم نمیام.اونقدرها هم طول نمی‌کشه؛ نگران نباش.
    پله ها رو دوتا یکی بالا رفتم تا سریع تر به اتاقم برسم ؛ ولی ترنم انگار عجله ای نداشت. سریع لباسام رو درآوردم و وارد حموم شدم.
    - تو سریع دوش بگیر من برات لباس اماده می‌کنم.مثلا خیر سرمون ما ازدواج کردیم. یه بارم بیرون نرفتیم باهم.
    قسمت دوم جمله اش رو آروم در حد زمزمه گفت ؛ ولی شنیدم.برام جالب بود که چطور فراموش کرده ازدواج ما صوری بوده ؛ ولی بد هم نبو.د با همدیگه می‌رفتیم یه دوری می‌زدیم. خسته شده بودم از بس تمرین های سخت پرهام رو انجام داده بودم.
    کنار ترنم تو ماشین نشسته بودم و به خیابون ها نگاه می‌کردم. تو این موقع از سال که نزدیک کریسمس بود، همه جا شلوغ بود.ترافیک خیلی شدید بود ؛ ولی انقدر چراغ‌های متنوعی تو خیابونها روشن بود که آدم خسته نمی‌شد.
    - این مجتمع تجاری که می‌خوام ببرمت مال پدرمه. وای که نمی‌دونی چقدر ذوق دارم بعد این مدت برم یه دل سیرخرید کنم.
    چشمام رو توی حدقه چرخوندم و برگشتم سمت پنجره.اومدیم از مناظر لـ*ـذت ببریم، اون وقت باید بریم خرید.
    - دقیقا از خرید کردن چی به دست میاری!
    عکس العملش رو نمی‌دیدم ؛ ولی از صداش که رو به بالا می‌رفت ،می‌تونستم بفهمم عصبی شده.
    - تو نمی‌‌تونی درک کنی که چه حسی داره.حتما تا حالا نرفتی خرید کنی که بدونی چه تفریح فوق العاده ایه!
    پیش خودم اداش رو درآوردم و از ماشین پیاده شدم.به ورودی مجتمع نگاهی انداختم. تو ایران برای سال تحویل انقدر تزیینات و چراغونی انجام نمی‌دادن.برام جالب بود که نمی‌تونستم سال تحویل میلادی رو از نزدیک ببینم. با احساس دست ترنم دور بازوم به سمتش چرخیدم.
    - چرا خشکت زده؟
    - اخه به نظرم خیلی زیباست. من تا به حال اینطور جشن ها رو از نزدیک ندیده بودم.
    - مگه تو کشورتون برای نوروز جشن نمی‌گیرن؟
    به یاد حرفهای چندساعت پیش پرهام افتادم که از استاد سرخ برام حرف زده بود.الان تو این موقعیت دیگه نمی‌دونستم پدرم مقصر بوده یا استاد سرخ که تمام زندگیم نابود شده.
    - نه ندیده بودم.......شاید بهتر باشه بگم اصلا اجازه دیدن نداشتم.
    کمی ناراحت شد ؛ ولی سریع تغییر چهره داد و دستم رو کشید.
    - چه فرقی می‌کنه گذشته چی پیش اومده. بیا بریم می‌خوام بهت کلی چیز نشون بدم.
    با نیمچه زوری که داشت، من رو دنبال خودش می‌کشید.شاید زندگیش از منم سخت‌تر بوده ؛ ولی به روی خودش نمیورد. چرا من باید غصه گذشته تموم شده رو بخورم؟
    همراهش وارد مجتمع تجاری شدیم.درخت بزرگ کاجی رو وسط سالن ورودی گذاشته بودن و کف مجتمع رو پودری شبیه به برف پوشونده بود.مردی با ریش سفید و لباس قرمز سوار سورتمه قرمز رنگی کنار درخت بزرگ کاج قرار داشت.تو تلویزیون دیده بودم که به چنین ادمی بابا نوئل میگن و برای بچه ها تو سال نو هدیه میاره.
    - میگم ترنم ما هم می‌تونیم بریم جلو عکس و کادو بگیریم؟
    هیچ حرفی ازش نشنیدم برگشتم سمتش که دیدم از خنده زیاد داره منفجر میشه.
    - چیه خب؟سوال کردم.
    انگار که منتظر حرفی از جانب من بود.بلند بلند شروع کرد به خندیدن.تا حالا ندیده بودم اینطوری از ته دل بخنده.نمی‌دونستم به چی می‌خنده.
    - وای...خیلی بامزه گفتی داتیس... عین این پسر بچه های تخس....مگه تا حالا کادو نگرفتی؟!
    هنوز می‌خندید و و آثار خنده زیادش تو قطره اشکی جمع شده بود که از روی گونه اش برش داشت. با جمله اخرش لبخند از روی لبم پاک شد و برگشتم سمت پسر بچه هایی که کنار مادر و پدرشون داشتن خرید می‌کردن و از بابانوئل کادو دریافت می‌کردن.
    - نه! راستش هیچ وقت نتونستم کادویی دریافت کنم.چون زندانی خواسته های استاد سرخی بودیم که فکر می‌کردم استادمه......یا شاید حتی الگوم
    - ببخشید منظور خاصی نداشتم.
    نیم نگاهی بهش انداختم.ناراحت شده بود.یه روزم باهم اومده بودیم بیرون داشتم زهرمارش می‌کردم. دستش رو کشیدم و به سمت مغازه ای کشیدم.نمی‌خواستم تو این حالت بمونه و فکر کنه باعث ناراحتیم شده.
    - ول کن حالا من یه حرفی زدم.مگه نگفتی تو خرید کردن لذتی هست که تو هیچ چیز دیگه ای نیست.خب نشون بده ببینم سلیقه ات چه شکلیه!
    تابی به موهای بلندش داد و به سمت ویترین مغازه حرکت کرد.
    - الان بهت نشون میدم.شما مردا که از این چیزا سر در نمیارید.
    ژستش انقدر مسخره بود که خنده ام گرفته بود ؛ ولی سعی می‌کردم نخندم تا دوباره بهش برنخوره.به لباسی که اشاره می‌کرد نگاه کردم.باورم نمی‌شد انقدر سلیقه اش کشکی باشه.
    - ترنم...
    شیطنت رو که تو نگاهش دیدم، فهمیدم می‌خواد سر به سرم بذاره.اگر می‌خوایی اذیت کنی باشه من پایه ام!
    - واوو! چه لباس معرکه ای عزیزم!بیا بریم پرووش کنی.
    اولش کمی تعجب کرد ؛ ولی بعد برا اینکه کم نیاره، همراهم وارد مغازه شد.رو به فروشنده لباس رو نشون دادم یه نگاه به ترنم کرد بعد سری تکون داد و رفت که سایزش رو بیاره.ترنم نزدیکم شد و کمی به سمت در ورودی هلم داد:
    - چیزه داتیس...اون مغازه رو به رویی رو می‌بینی؟ من از لباسای اون بیشتر خوشم میاد.بدو بریم.
    خواست به سمت در خروجی بره که دستش رو گرفتم.
    - حالا عزیزم رفتن لباس رو بیارن تو یه پروو بکن. ما حالاحالاها تو این پاساژ هستیم دیگه!
    با لبخند شیطانی بهش خیره شدم.فهمیده بود می‌خوام اذیتش کنم؛ داشت حرص می‌خورد که فروشنده لباس رو آورد. به زور به سمت اتاق پرو هلش دادم و در بستم.گوشم چسبوندم به در که ببینم چی میگه.
    - پسره احمق از خود راضی.این چه لباس بیریختی بود پسندید؟اوف چقدر من باید حرص بخورم.اصلا نمی‌پوشم تا جونش در بیاد!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    تقه ای به در زدم و منتظر شدم ببینم در باز می‌کنه یانه.نیم رخش رو از لای در دیدم.
    - خب باز کن ببینم بهت میاد یانه !
    - نمی‌خوام ببینی بهم میاد یانه.اندازه ام نیست خیلیم رنگش بده....
    - ولی عزیزم خودت پسندیدیش
    صورتش رو به سرخی می‌رفت.در رو محکم بست.داشتم کنترلم رو از دست می‌دادم محکم لپام رو نگه داشته بودم که نزنم زیر خنده.وای دیدنی شده بود!
    چیز محکمی به بازوم برخورد کرد.برگشتم ببینم کی بوده که دیدم ترنم با صورت کبود وایساده و داره حرص می‌خوره.
    - چقدر شبیه به بلوبری شدی !البته بهت هم میاد.
    می‌خواست به سمتم حمله ور بشه که سریع به سمت مخالفش دوییدم و جلوی مغازه دیگه ای ایستادم.کنارم حسش کردم ؛ ولی برنگشتم سمتش.گردنبندی با اویز دونه برف توجه ام رو جلب کرد
    - اون رو ببین خوشگله نه؟
    به سمتی که اشاره کرده بودم، نگاه کرد.
    - برای خودت می‌خوای؟
    ابروهام رو بالا انداختم.واقعا باید به این هوش و ذکاوت دخترا احسنت گفت.
    - تو دیگه کی هستی ؟
    با تعجب برگشت سمتم و چشماش رو گرد کرد.
    - خب ترنم دیگه
    با اون قیافه خنگش و جمله ای که گفت.دستم رو به لبه ویترین گرفتم و بلند زدم زیر خنده.نمی‌‌تونستم باور کنم انقدر جوکه این دختر!
    - داتیس تروخدا بسه دیگه.همه دارن نگامون می‌کنن.
    به سختی جلوی خنده ام رو گرفتم و اشکی که گوشه چشمم جمع شده بود رو پاک کردم.
    - برای تو پسندیدم....توم که دست هر چی نخبه است از پشت بستی!
    ذوق زده دوباره برگشت پشت ویترین و به گردنبند خیره شد.
    - الان که نگاه می‌کنم خیلی خوشگله!
    - خب بیا بریم بازم بگردیم؛ شاید چیز بهتری دیدیم.
    به سمت مغازه های دیگه ای حرکت کردم.می‌دونستم داره حرص می‌خوره و عصبی شده چون همیشه همه چیز براش فراهم می‌شد وقتی لب تر می‌کرد.
    برام خسته کننده بود نگاه کردن به مغازه هایی که تقریبا یه شکل بودن با اجزای شبیه به هم.منتظر بودم که ترنم از مغازه ای دل بکنه ؛ ولی انگار دوست نداشت از زیور الات دست بکشه.
    - ترنم جان تموم نشد؟
    برگشت سمتم و نیم نگاهی بهم انداخت.حتما می‌خواست جبران کنه.
    - با یه خانم اومدی بیرون باید حوصله به خرج بدی.بعدم من از گل سـ*ـینه های این مغازه خوشم اومده یکم بشین یا بیا باهم انتخاب کنیم.
    نفس عمیق عصبی کشیدم و یه لحظه سرم رو برگردوندم به سمت ویترین مغازه.با دیدن مرد پشت ویترین تقریبا تمام اجزا بدنم خشک شد.
    چشمام داشت از تعجب زیاد از کاسه در میومد.کارلو تو این شلوغی سال چطور تونسته بود بیاد تو این مرکز بزرگ؟
    - بهراد ببین این قشنگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    عصبی برگشتم سمت ترنم که دیدم کت سفیدش تقریبا به سمتم گرفته که گل سـ*ـینه قرمز رنگ رو ببینم.سریع چرخوندمش سمت خودم و پشت به ویترین که نتونه کارلو رو ببینه نمی‌خواستم دوباره دچار تشنج بشه با دیدن مردی که بهش تعـ*رض کرده..
    متعجب از رفتارم خواست برگرده ببینه چه اتفاقی افتاده که صورتش رو نگه داشتم.
    - خیلی بهت میاد ترنم.خواستم اینطوری بهم نزدیک تر شی تو نور ببینم گل سـ*ـینه رو...بیا بریم این گوشواره ها رو هم نگاه کنیم من از چندتاش خوشم اومد حتما به تو میاد.
    - آره عزیزم حتما بهت میاد.
    با شنیدن صدای کارلو خون توی رگام یخ بست.چشمای ترنم دودو می‌زد صورتش رو سفت با دوتا دستم نگه
    داشته بودم اونم نمی‌‌تونست حرکتی بکنه.
    - اینجا چیکار می‌کنی بهراد عزیز.اومدی با همسرت خرید سال نو ؟
    نگاه فروشنده بین من و کارلو تو حرکت بود؛ ولی من خشک شده بودم انگار نمی‌‌تونستم حرکتی کنم.حس می‌کردم بدن ترنم بیش از حد داره سرد میشه.با نزدیک تر شدن کارلو و قرار گرفتن دستش روی شونه ترنم چیزی که ازش نمی‌ترسیدم پیش اومد.
    - دستت رو بکش مردتیکه لجن
    صدای جیغ بلند ترنم تو مغازه اکو شد.به سمت کارلو که داشت می‌خندید حمله کرد.سریع خودم رو به ترنم رسوندم و خواستم جلوش رو بگیرم ؛ ولی اونقدر عصبی و پرخاشگر شده بود با اون لمس کوتاه که حتی من رو هم نمی‌شناخت.همه چیز رو تو مغازه بهم می‌ریخت نگهبان همراه کارلو اجازه نمی‌داد که به کارلو نزدیک بشه ؛ ولی متوجه شدم قبل از جلو اومدن نگهبان ناخنای بلند ترنم صورت کارلو رو زخمی کرده بود.
    محکم ترنم رو گرفتم و دوزانو رو زمین نشستم.بلند جیغ می‌زد که رهاش کنم تا بتونه کارلو رو از بین ببره.باورم نمی‌شد تو کسری از ثانیه همچین بدبختی به سرمون اومده باشه. ابرومون توی پاساژی که مال پدر ترنم بود،رفت.
    - بهراد عزیز بهت توصیه می‌کنم زنت رو رام کنی وگرنه تضمین نمی‌کنم نمی‌تونه زنده بمونه یا نه با این رفتارش!
    سرم رو اروم بلند کردم و خیره شدم بهش.مردتیکه عوضی هر غلطی خواسته کرده بعد می‌ندازه تقصیر این بیچاره که نمی‌‌تونه از خودش دفاع کنه.
    وقتی حرفی از من نشنید سرش رو برگردوند سمتم.شاید اگر یه روزی بهم بگن کارلو رو بکش با کمال میل قبول کنم.
    - چی شده؟ توم می‌خوای حمله کنی؟
    - بهتره از اینجا برید!
    نیم نگاهی به ترنم انداخت و همراه نگهبانش از مغازه خارج شدن.فروشنده کنارم نشست جویای احوال ترنم شد.تازه متوجه شدم که ترنم تو بغلم داشت می‌لرزید.
    به سمت خودم برگردوندمش.بدنش یخ زده بود سریع بلندش کردم که از مغازه بزنم بیرون؛ ولی صدای فروشنده باعث شد دم در متوقف بشم.
    - شما این همه خسارت به ما وارد کردین کجا میرید ؟
    حال ترنم داشت بدتر می‌شد.برگشتم سمت فروشنده.
    - بیا از تو جیبم کیف پولم رو بردار کارت شناسایی و دسته چک هست خانمم رو برسونم بیمارستان برمی‌گردم،برات چک می‌کشم.
    با برداشته شدن کیف پولم سریع به سمت درب خروجی پاساژ دوییدم.دوتا دستم رو محکم دور بدنش نگه داشته بودم.هر ثانیه که می‌گذشت بیشتر حس می‌کردم بدنش داره رو به سردی میره. حتی رنگ صورتش هم تغییر کرده بود.
    سریع سوار ماشین شدم و به راننده گفتم به سمت بیمارستان حرکت کنه.صورت ترنم و روی پام گذاشتم و سعی کردم دهانش رو باز نگه دارم انگار نمی‌‌تونست نفس بکشه.
    - ترنم خواهش می‌کنم.من نمی‌دونم چیکار کنم.خواهش می‌کنم نفس بکش
    تمام عضلات بدنش سفت شده بود. حتی دستاش عین چوب خشک شده بود.من تا حالا تو همچین موقعیتی قرار نگرفته بودم.سعی می‌کردم فک قفل شده اش رو از هم باز کنم ؛ ولی نمی‌‌تونستم.ناخنهام به لثه هاش کشیده می‌شدو باعث می‌شد دستم خونی بشه.
    - اقا رسیدیم.
    سریع بدن سرد شده ترنم رو تو بغلم کشیدم و به سمت چندتا پرستار دوییدم با دیدن سر و وضع من و ترنم که تو اون حالت بود بدون هیچ حرفی یه تخت آوردن و ترنم رو به سمت بخش اورژانس بردن. حتی نمی‌دونستم که باید چیکار کنم. فقط عین ادمای برق گرفته ایستاده و به پرده سفید کشیده شده خیره بودم.
    با صدای مردی برگشتم سمتش.با لهجه خاصی یه چیزایی می‌گفت که من نمی‌فهمیدم.سعی کردم به یاد بیارم که
    کجام و چرا اینا فارسی حرف نمی‌زنن ؛ ولی به کل فراموش کرده بودم.
    - آقا شما انگلیسی متوجه میشید؟
    تازه متوجه شدم که ما دبی هستیم و من کجام. به دکتر رو به روم خیره شدم.سعیم رو کردم که بتونم جوابش رو بدم.
    - بله متوجه میشم
    - شما همراه این خانمی هستید که شوک عصبی بهشون وارد شده؟
    - بله درسته
    - حالشون زیاد خوب نیست. ما باید ببریمش برای چک اپ و بررسی های دیگه.چه نسبتی با ایشون دارید!
    - همسرمه
    - قبلا هم این مشکل براشون پیش اومده؟
    - بله یه بار هم دچار این شوک شدن ؛ ولی به این شدت نبوده.
    - با توجه به شوکی که بهشون وارد شده که باید یه روان پزشک هم ببینتشون.احتمال میدیم دستگاه تنفسیشون دچار مشکل شده ؛ ولی باید چک بشن.
    - باشه حتما
    - اینجا رو امضا کنید.
    نگاه اجمالی به برگه رو به روم انداختم و امضاش کردم.بعد رفتن دکتر روی صندلی نشستم و سرم پایین انداختم.این چه بدبختی بود سرمون اومد.حتی نمی‌‌تونستم باور کنم که الان ترنم روی تخت بیمارستان به این حال افتاده.یعنی انقدر برای مرد یه سری مسائل غیر انسانی مهمه که یه انسان رو به این حال بندازه؟!
    شماره شایان رو گرفتم تا بهش خبر بدم تو کدوم جهنیم و خودش رو برسونه.بعد چند بوق صدای تقریبا خسته‌اش توی گوشی پیچید.
    - بله؟
    - شایان بیا بیمارستان الزهرا....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    قدم زنان بی هدف حرکت می‌کردم.کوچه خلوتی بود ؛ ولی نور افتاب مسیر و روشن کرده بود.صدای داد و بیداد،جیغ های پیاپی می‌شنیدم.سرم رو بلند کردم که ببینم از کدوم یکی از خونه هاست این صدا که با برخورد جسم زنی به سطح زمین به عقب پریدم.
    قلبم با شدت زیادی خودش رو به سـ*ـینه ام می‌کوبید.بدنش کاملا کبود و بدون لباس بود. کمی بهش نزدیک شدم. موهای خیس از خونش روی صورتش رو پوشونده بود.نگاهی به بالا انداختم پرده های اتاقی به بیرون روی هوا شناور بودن.
    سرم زن رو بلند کردم و موهای روی صورتش رو کنار زدم.با دیدن صورت ترنم بلند فریاد زدم.
    - داتیس...داتیس بلند شو...داری خواب می‌بینی.بلندشو پسر
    چشمام رو هراسون باز کردم و به اطراف نگاهی انداختم.نفسام نامنظم و منقطع شده بود انگار که ریه هام هوا رو برای نفس کشیدن می‌بلعیدن.
    - اروم باش پسر.چیزی نیست.
    با شنیدن صدای آشنایی به طرفش برگشتم.شایان توی نور کم اتاق نشسته بود ودستهام رو محکم نگه داشته بود.تازه ذهنم داشت به یاد میورد که کجام و چه اتفاقی افتاده.
    - چی شده؟ ترنم کجاست؟
    دستش رو آروم روی موهام کشید و سعی کرد با هل دادن کتفم من رو بخوابونه.
    - ترنم هم توی اتاقشه نگران نباش.الان سه روز بیدار نشدی هممون نگرانت بودیم.
    گیج به ل*ب*هاش که حرکت می‌کرد نگاه می‌کردم. ترنم دچار شوک عصبی شده بود؛ چرا من سه روز بود بیهوش بودم؟
    - چرا من بیهوش بودم ؟
    - ما وقتی اومدیم بیمارستان به ما گفتن تو هم دچار حمله عصبی شدی. چیز خاصی نبوده یه ضعف اعصاب ساده بود که ردش کردی.ترنم خیلی اوضاعش بد بود؛ مجبور شدیم تو خونه بستریش کنیم و تحت نظارت باشه.ارتباطمون رو هم با کارلو محدود به مکان های دیگه کردم تا باهاش دیداری نداشته باشه.
    به سختی دوباره توی جام نشستم و صدام رو صاف کردم.
    - من باید ببینمش.
    - نمی‌شه داتیس.اون به هر کسی که بهش نزدیک میشه حمله می‌کنه.
    - گفتم باید ببینمش.
    دستم رو به لبه تخت تکیه دادم و به ارومی از جام بلند شدم.سرگیجه باعث می‌شد نتونم درست راه برم.حتی نمی‌‌تونستم دستم رو از تخت جدا کنم و به در اتاق برسم.ملتمسانه نگاهی به شایان انداختم که سریع از جاش بلندشد و به کمکم اومد.
    - ممنونم که درک می‌کنی.
    اروم سرش رو تکون داد و به سمت اتاق کناری رفتیم.دلم می‌خواست خودم می‌دیدمش. نمی‌‌تونستم تصور کنم که اون دختری که مغزش روی زمین متلاشی شده بود ترنم باشه.
    نگهبان کنار اتاق درب رو به ارومی باز کرد و ما وارد شدیم.تو نگاه اول نتونستم تشخیص بدم که کجاست ؛ ولی کمی که دقت کردم دیدم بیداره و روی تخت نشسته.دقیقا خیره شده بود به ما درست مثل یه مجسمه.شایان اروم کنار گوشم زمزمه ای کرد و من و ترنم رو تنها گذاشت:
    - کاری نکن تحـریـ*ک بشه وگرنه بهت حمله می‌کنه.
    همونجا کنار در ایستادم و به صورت رنگ پریده اش خیره شدم.شاید اون اوایل هیچ حسی بهش نداشتم ؛ ولی الان برام مهم بود که تو چه موقعیتیه.با اروم ترین صدایی که از خودم سراغ داشتم اسمش رو گفتم:
    - ترنم؟
    فقط یه پلک سریع زد و دوباره صامت بهم خیره موند.باید سعی می‌کردم کمی بهش نزدیک بشم.نمی‌‌تونستم بذارم تو این حالت بمونه و ببرنش بخش روانی ها. دو قدم اروم به سمتش برداشتم حرکتی نکرد. خواستم سومین قدم رو به سمتش بردارم که صداهای نامفهومی از
    خودش درست کرد و ملحفه تخت رو چنگ زد.مشخص بود عصبی شده چون صدای دندون قروچه اش رو می‌تونستم بشنوم.اروم روی زمین نشستم و به پایه تخت خیره شدم.
    - یادت میاد توی اون کشتی تفریحی اولین بار که هم رو ملاقات کردیم بهم چی گفتی؟
    سرم رو بلند کردم که دیدم اونم مثل من روی زمین کنار تختش نشسته و بهم خیره شده.
    - بهم گفتی از رنگ وحشی چشمات خوشم میاد.همون لحظه توی ذهنم یه دختر جسور و از خود راضی شکل گرفتی...؛ ولی اون جمله ات من رو به یاد مادرم می ندازه که همیشه بهم می‌گفت آیینه چشمای تو تلولو عشق من به پدرته...
    سرش رو پایین انداخت. می‌تونستم لرزش اروم شونه هاش رو ببینم.کمی خودم و روی سرامیک هل دادم تا بهش نزدیک بشم.
    - وقتی مادرم رو از دست دادم، تنها چیزی که توی قلبم می‌تونستم پرورش بدم کینه و انتقام بود؛ اونم از مردی که من صورتش رو به ارث بـرده بودم و مادرم عاشقانه می پرستیدش. با تو که اشنا شدم و فهمیدم استاد سرخ منو رها کرده؛ اون اتیش کینه کم کم فروکش کرد.الان ماه هاست که کنار هم زندگی می‌کنیم ترنم.درسته؟ اون روز که بهم پیشنهاد همکاری دادی، دلم می‌خواست بعد عملی کردن نقشه ام تو رو هم از بین ببرم.
    تقریبا نزدیکش شده بودم و نمی‌تونستم صدای نفسهاش رو بشنوم که اروم گریه می‌کرد.
    - این مدت که باهم زندگی کردیم حتی شده صوری؛ حس کردم که همیشه چیزی رو توی زندگی خشنم کم داشتم. من هیچ وقت نمی‌‌تونستم اونطور که می‌خوام مادرم رو کنارم داشته باشم.....و همیشه تصور می‌کردم با اینکه ازم دوره ؛ ولی همیشه هست.می‌دونم شاید ارتباط من و تو کوتاه بوده باشه و این ازدواج از سر نقشه و اجبار بوده ؛ ولی این حس رو دارم که نمی‌‌تونم ناراحتی و عذابت رو ببینم.بعد مادرم تو اولین زنی هستی که من تو زندگیم راهش دادم اونم به عنوان همسرم.
    آروم دستم رو روی دست لرزونش گذاشتم که به ملحفه چنگ زده بود.با تماس دستم لرزش شدید بدنش رو حس کردم اونقدر سرد بود که حس کردم به میت دست زدم.
    هیچ حرکتی نمی‌کرد بازهم نزدیکتر شدم بهش که سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد. برق اشک چشمهاش رو دیدنی تر کرده بود. دلم نمی‌خواست اینطور اشفته و ناراحت ببینمش.شاید اون اوایل تنها حسم بهش ترحم و خشم بود و بعدها کم کم به وابستگی کمی تبدیل شد ؛ ولی الان تو این موقعیت حس می‌کردم واقعا برام مهمتر از هر کسی دیگه ای شده.
    انگشتم و نوازشگرانه روی گونه های استخونیش کشیدم.موهای بلندش تیکه تیکه کوتاه شده بود و آشفتگی بیش از اندازش رو نشون می‌داد.
    - شاید دیر باشه و خنده دار......؛ ولی بانوی زیبا روی اجازه می‌دید تو این موقعیت خاص شما رو خواستگاری کنم؟
    لبخند کمرنگی زد و سرش رو پایین انداخت.چقدر تفاوت بین ما مردها و زنها زیاده.اگر یه مرد بود، هیچ وقت با این ابراز علاقه ساده نرم نمی‌شد. دستم دور کمرش حلقه کردم و به سمت خودم کشیدمش.توی بغلم سفت نگهش داشتم.شاید سکوتش نشونه همون فشار عصبیش بود ؛ ولی وقتی دیدم اونم به سمتم اومد و سرش روی سـ*ـینه ام گذاشت متوجه شدم به من بی میل نیست.
    - می‌خوای یه زندگی ساده به دور از همه این قاچاقچیا و ادمای قاتل داشته باشیم ؟یه زندگی که دلم می‌خواست برای مادر عزیزمم درست کنم که دیگه زندانی استاد سرخ نباشه؛که قلب مهربونش درگیره مرد نامهربونی نباشه که ترکش کرده ! تو دوست داری همه چیز رو بذاریم و بریم؟
    سرش رو بلند کرد.نفسهاش مستقیم به صورتم می‌خوردن.این اولین باری بود که ترنم رو انقدر نزدیک به خودم می‌دیدم و حس می‌کردم که می‌تونم اون رو به عنوان همسرم داشته باشم. سرش رو اروم تکون داد.
    - پس توهم موافقی که همه این ادمها رو کنار بذاریم و بریم!
    نگاهی به ل*ب*هاش انداختم.دلم می‌خواست حرف می‌زد.سعیم رو کرده بودم و حالا نوبت اون بود که قدمی به سمتم برداره و از این بحران عصبی بیرون بیاد. ناامید به چشمهاش خیره شدم که متوجه شدم نگاهش تغییر کرده.
    - ترنم.به خودت و من کمک کن. تو باید حرف بزنی.نمی‌خوام تو این حالت بمونی و...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:
    درست مثل زندانی بودم که تو یه قفس کوچیک گیر کرده.در روز دوبار اجازه داشتیم نور خورشید رو ببینیم.وقتی یه جا بی تحرک می مونی و برات مهم نیست تو چه روزی چه کاری رو انجام بدی.یادت نمی مونه چقدرگذشته.
    نیم نگاهی به ساعت روی میز نقره ای انداختم.تقریبا میشه گفت از همون روزی که ما زندانی شدیم، من نتونستم درست بخوابم.
    - به چی خیره شدی؟......ثانیه ها رو می شمری!
    با شنیدن صدای پارسا نفسم و بلند فوت کردم بیرون.خودم و روی تخت رها کردم و به سقف مشکی رنگ خیره شدم.
    - دلم می‌خواد آزاد بشم.
    - کسایی که تو این راهن، هیچ وقت ازاد نمی‌شن.
    به پهلو رو بهش چرخیدم.متفکر بهم زل زده بود.
    - دقیقا چی به دست میاریم ؟من تمام این بیست و خورده ای سال رو تو خونه پدرم زندانی بودم. الانم اینجا ور دلاستاد سرخ........که چی؟ باید پدرم رو بکشم.
    - من از اول خانواده ای نداشتم. زمانی که استاد سرخ من رو آورد به سازمانش رو خوب به یاد دارم. سخت برای زنده موندن تلاش کردم. اگر حساب کنی منم تمام سالهای زندگیم رو اسیر سازمانی بودم که شکنجه های درداوری داشت.تو خونه پدرت شکنجه می‌شدی؟داریوش باید قبول کنیم که الان اینجایم و هیچ کاری نمی‌‌تونیم بکنیم جز اطاعت از استاد سرخ!
    - پدرم رو بکشم؟
    - من نمی‌دونم تو می‌خوای چیکار کنی ؛ ولی من می‌خوام به درجه چشم عقاب برسم.باید برسم اگر می‌خوام زنده بمونم تو جامعه خلافکارا
    - نمی‌‌تونم درکت کنم!
    بلند شدم و به سمت دیوارهای اسلحه حرکت کردم.تازه اموزش دیده بودیم چطور یه اسلحه رو باز کنیم و دوباره سرهمش کنیم.اسمهاشون رو حفظ می‌کردیم و موقع شلیک کردن برای سرپرستی که استاد سرخ برامون در نظرگرفته بود.نام می‌بردیم
    - دنبال یه کلت خوش دست صدا خفه کنی...که ساکتم کنی؟
    - دارم به این فکر می‌کنم استاد سرخ از کجا شروع کرده به اینجا رسیده.از کجا تونسته به این فکر برسه که با ماشین کردن بچه های بی گـ ـناه نمی‌تونه به مقاصدش برسه؟ ذهنم درگیره پارسا...درگیر خیلی چیزا و اینکه دشمنی پدرم با استادش سر چی بوده وقتی استاد سرخ خودش خواسته شاگردش باشه و به تمامی درجات رسوندتش، چرا خواسته سرکوبش کنه! تمام این سوالات باعث شدن من الان اینجا باشم..........دقیقا جایی که نمی‌تونست منبع ارامش کانون خانوادم باشه.سها زنده بود مادرم و داتیس کنارمون بودن و پدرم مثل هر مرد دیگه‌ای می بود........اصلا فرض می‌گیریم خلافکار بوده باشه اونکه می‌دونست ما درامان نیستیم؛ چرا ازدواج کرد؟ چرا جون بچه هاش رو به خطر انداخت!؟
    برگشتم سمتش.نشسته بود روی تخت و با دستاش بازی می‌کرد.سوالایی ازش کردم که حوابش رو خودمم که تو این خانواده بودم می‌دونستم.
    - من جواب خیلی از سوالاتت رو نمی‌دونم داریوش ؛ ولی تا به حال به این فکر کردی که شاید پدرت عاشق شده؟ و خواهرت که ازش گفتی ممکنه ثمره عشقشون بوده باشه؟شاید پدرت واقعا نمی‌خواسته دیگه اون ادم باشه ؛ ولی مجبور شده یا نذاشتن از بازی کنار بکشه!باید اینا رو از خودش می پرسیدی.
    آروم در حدی که خودم فقط بشنوم زمزمه کردم:
    - پدر من وقتی برای جواب دادن به سوالام رو نداشت.
    کنار قفسه اسلحه ها سر خوردم و سرم روی زانوهام گذاشتم.نمی‌خواستم یه روزی به جایی برسم که پدرم الان توش قرار داشت.اگر منم عاشق می‌شدم و دخترم رو جلوی چشمام می‌کشتن به چی تبدیل می‌شدم؟!
    - پارسا من نمی‌‌تونم به این چیزی که استاد سرخ می‌خواد تبدیل بشم.باید فرار کنم.
    صدای قدمهاش رو می‌شنیدم ؛ ولی نای بلند کردن سرم رو نداشتم.دستش روی پام گذاشت.
    - می‌دونم.می‌فهممت ؛ ولی اگر با این وضع نجنگیم، نمی‌‌تونیم خودمون رو ازاد کنیم.راه فراریم نداریم تو که بهتر از من می‌دونی.
    صدای زنگ ممتدی توی اتاق پیچید.سرم رو بلند کردم پرده های کرکره ای.پنجره کوچیک دور اتاق بالا رفتن. این صدای زنگ مال شروع یه روز سخت دیگه بود.با ما درست شبیه به حیون های دست آموز رفتار می‌کردن. اوایل از ترس بلند بودن صدا نمی‌دونستیم چیکار کنیم ؛ ولی دو روز که گذشت برامون عادی شد.با وارد شدن دختر جوانی به اتاقمون، جفتمون متعجب بهش خیره شدیم.
    - سلام پسرا.من رزالین هستم. از امروز من بهتون آموزش استتار و بالا رفتن از مکان های بلند رو یاد میدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    گاومون دو قلو زاییده بود. همینمون مونده بود که یه دختر بخواد بهمون آموزش بده!
    - شما به این جوونی به استادی این چیزایی که فرمودین، رسیدین؟
    نیشخند پارسا به رزاباعث شد به عقل نداشته اش شک کنم.داشت با کی بازی می‌کرد!؟ اینا زیر دستای استاد سرخ بودن.
    دوباره نگاهم معطوف به رزالین شد.لباس یه سره چرم قرمز رنگی پوشیده بود و موهای مشکی لختش رو دم اسبی پشتش بسته بود.چشماش رو عجیب آرایش کرده بود که بیشتر رنگ آبیش رو به نمایش میذاشت.کمی به پارسا نزدیک شد صدای چکمه های پاشنه بلندش تو اتاق اکو می‌شد.پارسا از نظر قد و هیکل از من خیلی درشت تر بود.رزا هم با اینکه پاشنه هاش خیلی بلند بود قدش به پارسا نمی‌رسید.
    - زبونت بیش از اندازه درازه پسر کوچولو!
    پارسا خواست حرفی بزنه که تو یه پلک زدن رزا به پشت چرخید و شلاقی رو دور تن پارسا حلقه کرد.خواستم به کمکش برم که سریع به شلاق تابی داد که باعث شد پارسا به قفسه اسلحه ها برخورد کنه و با صدای بلندی باعث شکستنشون بشه.
    - دارید چیکار می‌کنید !؟ مگه نگفتی می‌خوای به ما اموزش بدی ! اینم جزو اموزشته؟
    تابی به موهای مشکیش داد و روی صندلی نشست.
    - بهتره نرمش های اولیه اتون رو از روی اصول انجام بدید.صبحانه بخورید و اماده باشید که برای تمرین به طبقه پایین بریم.
    حدودا نیم ساعت زمان برد که نرمش اولیه انجام بدیم و یه صبحونه کوتاه بخوریم.توسط یه آسانسور کوچیک همراه رزا به طبقه پایین رفتیم.اتاق تقریبا نیمه تاریک بود و پر از وسیله هایی که تا به حال ندیده بودمشون. حتی یه دیواره صخره نوردی هم انتهای سالن دیده می‌شد.
    - صبر می‌کنیم تا دختر گروه هم بهمون ملحق بشه؛ برخی تمریناتتون مشترکن.
    بعد تقریبا چهار روز می‌تونستم ملیکا رو هم ببینم.خیلی لاغرتر شده بود ؛ ولی به نظر می رسید حالش خوب باشه.
    - درس اول در مورد حرکات نینجا.باید همیشه لباسهای تنگ به تن داشته باشید و حدالمقدور آبی تیره و مشکی باشه.اگر یه سوال پیش میاد که چرا تنگ ؟و باعث خفگی میشه. باید بهتون بگم که یه نینجا ساکت بودن تمام حرکاتش تو اولویت قرار داره پس هر گونه خش خش کردن لباس باعث لو رفتنتون میشه.درمورد حس خفگی و شاید نرسیدن خون باید بگم اینا همش تلقین و حرفهای چرته........باید حس کنید عـریـ*ـان هستید.
    شلاقش رو از دور کمرش باز کرد و با سرعت زیادی به طرف چپ سالن کوبید.
    - دقت کنید اون قسمت لباسهای رزمتونه.می‌خوام ببینم چقدر توی انتخاب لباس مهارت دارید.
    به همون سمتی که اشاره کرده بود رفتیم.پارسا بدون معطلی لباسهاش رو درآورد و یه شلوار تقریبا غواصی
    پوشید و جورابهای بلند مشکی برداشت.نیم نگاهی به ملیکا کردم که معذب به من خیره شده.
    - دارید چه غلطی1 می‌کنید نیومدید سونا که.وقتی داری می‌جنگی که کسی صبر نمی‌کنه هیکلتون رو انالیز کنه وقتی دارید عـریـ*ـان میشید.زود باشید احمقها!
    سریع تیشرتم رو درآوردم و سعی کردم به ملیکا نگاه نکنم.ما همیشه تو خونمون حرمت همدیگه رو نگه می‌داشتیم ؛ ولی الان انگار تو این موقعیت به جز عمل دستورات رزا کار ازمون برنمیومد.
    رکابی مشکی با شلوار پارچه ای که تقریبا تنگ به نظر میرسید رو پوشیدم و به سمت رزا حرکت کردم.نگاهی سر
    سری به هر سه تامون انداخت و سرش رو کج کرد.
    - واقعا متاسفم که استاد سرخ فکر می‌کنه یک ماه می‌تونه از شما چشم عقاب بسازه.اخه با شلوار غواصی نمی‌تونه پاهات رو 180باز کنی؟ تو می‌تونه با شلوار پارچه جوری حرکت کنی که صدای خش خش نده؟توهم که موهات رو پریشون کردی می‌خوایید بری عروسی؟
    سرش رو به اطراف حرک داد و به سمت لباسها رفت.چند دست لباس جدا کرد و برگشت پیشمون.
    - معمولا لباسهای چینی و ژاپنی خیلی بدرد می‌خورن؛ ولی ما توی تمرین باید لباسی رو بپوشیم که کمترین صدا رو تولید کنه.چه خانمها چه اقایون باید لباس آستین حلقه ای تنگ بپوشن تا روی ناف و اگر شلوار پارچه ای میپوشن با نخی تا بالای رون پا ضبدری محکم می‌کننش به پاشون.خب سریع اینا رو بپوشید.
    لباسها رو که پوشیدیم.رزا ما رو به سمت راست سالن برد که کف سالن تقریبا میشه گفت متحرک بود و پارکت چوبش صدای ناجوری می داد.
    - اولین درسی که بهتون دادم رو به یاد دارید؟رنگ مشکی و آبی نفتی این دو رنگ استتار یه نینجا هستن.درس دوم یه نینجا باید بتونه از هر جایی بدون کوچیکترین صدایی حرکت کنه.حالا اولین حرکت قدم برداشتن یه نینجاست.خوب به من نگاه کنید!
    روی یه تیکه چوب ایستاده بود و پاهاش رو دوبرابر عرض شونه اش باز کرده بود.حتی بازوهاش هم مثل بال زدن از بدنش جدا کرده بود
    - اول از همه باید اونقدری پاهاتون از هم فاصله داشته باشه که زانوهاتون بهم برخورد نکنه و صدا تولید کنه.دوم وقتی می‌خوایید حرکت کنید به سمت جلو خم میشید. پنجه پاتون رو برای قدم برداشتن اول روی چوب می‌ذارید.بعد اروم وزنتون رو به لبه بیرونی پا می‌ندازید تا صدایی تولید نشه.از الان تا یک ساعت دیگه باید این تمرین رو انجام بدید بدون هیچ استراحتی.
    بهمون اشاره کرد و خودش روی صندلی لم داد و بهمون خیره شد.واقعا انتظار داشت بدون هیچ سر و صدایی از روی این پارکتا رد بشیم.
    - بجنبید دیگه.چقدر دست دست می‌کنید!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    اولین نفری که به سمت سطح خراب رفت ملیکا بود.شاید برای اون راحت ترین کار باشه؛ چون بیشتر اموزش های رزمی نینجا و سامورایی رو از عمو پرهام گرفته بود.با قدمهای نا مطمئن به سمتی رفتم که کمی از بچه ها دورترباشه.
    هر بار که سعیم رو می‌کردم یا تعادلم رو از دست می دادم یا صدای غیژ غیژ چوبا بلند می‌شد.
    - اه من نمی‌‌تونم.
    از صدای بلندم ملیکا وپارسا هم تعادلشون رو ازدست دادن.رزا بلند شد و به شلاقش تابی داد.
    - چته داد می‌زنی مگه اینجا کاروان سراست.حق نداری تمرینات بقیه رو بهم بزنی!
    تابی به شلاقش داد.همینم مونده از یه دختر تقریبا هم سن خودم شکست بخورم. شلاقش که به سمت صورتم اومد به عقب خم شدم و جاخالی دادم.رو دستام پشتک زدم و بهش خیره شدم.نیشخندی زد و به سمتم اومد.
    - دلت می‌خواد بازی کنیم گربه کوچولو؟
    ابروهام رو بهم گره زدم.اصلا خوشم نمیومد از همچین دختر افاده ای کم بیارم.شاید نشونه گیریم مثل پدرم خوب نباشه ؛ ولی از این موجود کم نمیوردم.
    یهو بدون هیچ حرفی به سمتم دویید و با دو تا قدم بلند خودش رو به ستون رسوند.نیشخند روی لبش باعث می‌شد بیشتر عصبی بشم.پاش رو به ستون زد و به سمت من شیرجه شد.سریع حالت دفاعی گرفتم ؛ ولی برعکس
    تصور من نزدیک به من رو هوا موند یه لحظه متعجب شدم که از غفلتم استفاده کرد و پاش و محکم به صورتم کوبید.
    به عقب پرت شدم که محکم کمرم به دیوار کوبیده شد.شوری خون و تو دهنم حس کردم.آروم بلند شدم که خون با فشار بیشتری به سمت دهنم اومد.
    - پیشی کوچولو.چی شد اوف شدی؟
    سرم رو بلند کردم و عصبی بهش خیره شدم.یه روز از عمرم مونده بود حتما حالش رو م.یگرفتم.
    - بسه دیگه داری وقت رو هدر میدی برو دهن کثافتت رو بشور بیا سر تمرین.باید بخشهای بعدی رو بگم بعد به کارای خودم برسم شما سه روز وقت دارید که به این حرکات مسلط شید تا بریم سراغ بخشهای دیگه!
    یکی از حوله های سفیدی که برامون آویزون کرده بودن برداشتم و دهنم رو پاک کردم.همینطوری با غضب به رزا نگاه می‌کردم.
    - خب خوب گوش بدید.تمرینات بعدی شبیه به کاتالوگ براتون درست شده.مطالعه می‌کنید تا 1ظهر بعد صرف ناهار می‌برمتون برای جنگ تن به تن و یه مکان ازمایشی تا ببینم چقدر تمریناتتون موثر بوده!
    بعد حرفهاش بدون نیم نگاهی بهمون از سالن خارج شد. روی زمین نشستم و به کاتالوگای تو دست پارسا خیره شدم.
    - چه خاکی بر سرشون کنم؟
    - بیار بخونیمش!
    ملیکا سریع کنارم نشست و نگاهی به صورتم انداخت.چونه ام رو از زیر دستش رها کردم.
    - چیزیم نشد.
    - تو عقلت کمه یا احمقی!ما هنوز ناشی هستیم اونوقت داری با کسی که به عنوان استاد اینجا اومده می جنگی؟
    - چرا باید ازش کم بیارم ؟اینا فکر می‌کنن با کی طرفن ما اگر نمی‌تونستیم تو یه ساعت یکی از حرکات نینجاها رو انجام بدیم که اینجا نبودیم من الان صدتای بابام می‌شدم.
    بلند شدم و حوله رو به گوشه ای پرت کردم.سرم به شدت درد می‌کرد. نمی‌خواستم عصبانیتم رو سر ملیکا خالیکنم ؛ ولی واقعا نمی‌‌تونستم این همه اذیت و ازار رو تحمل کنم.
    رو به روی دوربین مدار بسته ایستادم و با اخرین توان صدام داد زدم:
    - می‌خوای از من یه موش ازمایشگاهی بسازی؟می‌خوای بگی خیلی قدرم نمی‌تونم تا هر وقت بخوام نگهت دارم.فکر می‌کنی من از چیزی می‌ترسم.....تو یه بزدلی پشت این صفحه ها قایم شدی دوتا استاد فسقلی فرستادی فکر کردی می‌تونن از ما مرداس بسازی؟فکر می‌کنی من به اون حدم برسم می‌تونم پدرم رو شکار کنم؟خودت رو احمق فرض کردی یا ما سه الف بچه رو!فکر نمی‌کردم انقدر ضعیف باشی. پدرم گفته بود خودت استادش بودی.چرا نمیای و خودت شخصا اموزش بدی تا زودتر به هدفت برسی؟
    به سمت پارسا و ملیکا برگشتم.که دیدم با تعجب خیلی زیادی به من خیره شدن.
    - درست شبیه مرداسی!
    به سمت راست متمایل شدم که دیدم استاد سرخ تقریبا با بالا تنه عـریـ*ـان ایستاده و بهم پوزخند مسخره ای می‌زنه
    - پسر باید شبیه پدرش باشه
    قدم قدم بهم نزدیک می‌شد.رو به روش ایستادم که بتونم مستقیم ببینمش.
    - داتیس مثل مرداس بی پروا نبود...تو درست مثل جونی هاش نپخته‌ای؛ ولی صدالبته مشتاقی که هر چه زودتر یاد بگیری.
    - اگر تو استاد واقعیشی چرا به روش خودت که به اون اموزش دادی به من تعلیم نمی‌دی؟
    تابی به گردنش داد که باعث شد موهای بلندش حرکتی بکنن.شلوار جنگجوهای سامورایی رو پوشیده بود.
    - می‌دونی با پدرت چیکار می‌کردم کوچولو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا