رمان دوئل حقیقت (جلد دوم لرد سوداگران) | tromprat کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

tromprat

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/19
ارسالی ها
489
امتیاز واکنش
22,078
امتیاز
717
*‌*‌*
داریوش:
نزدیک به زمان مهمونی بودیم که استاد سرخ گفته بود و توی تمام این مدت تمرینات سختی رو برای من در نظر گرفته بود که بتونم تو هدف گیری با انواع اسلحه ها پیشرفت کنم. تو افکار خودم داشتم تمرینات رو مرورمی‌کردم که دستی روی شونه ام نشست.
- داریوش؟
برگشتم سمت ملیکا که همراه پارسا بود.به سر وضعشون نگاهی انداختم. لباس شیک مهمونی تن کرده بودن.
- خبریه؟!
پارسا ابرویی بالا انداخت و چرخی دورم زد.
- یعنی شاگرد خصوصی استاد سرخ نمی‌دونه امروز چه خبره؟
با تعجب نگاهم دنبالش چرخید.کنار ملیکا ایستاد و زد زیر خنده. عصبی خواستم چیزی بگم که ملیکا واسطه گری کرد.
- پارسا.پسر عموم رو اذیت نکن......داریوش.امشب استاد سرخ می‌خواد تو رو به عنوان شاگرد ارشدش معرفی کنه و آخرین مرحله رو ازت انتظار داره به بهترین شکل ممکن انجام بدی.
مدت زمان کمی به اون مهمونی مونده بود و اون وقت استاد سرخ می‌خواست به طرز بچگانه ای سر من رو شیره بماله تا کاری بکنم بابام تو تله بیوفته و من به اطاعت ازش مجبور بشم.
- حالا این معارفه کجا هست؟
پارسا دستش رو به علامت سکوت جلوی صورت ملیکا نگه داشت و رو به من ادامه داد.
- تو آماده شو؛ خودت به زودی متوجه میشی که قرار کجا بریم و چه قدر بهمون خوش می‌گذره.
برعکس حرف پارسا، من اصلا حس خوبی از این معارفه نداشتم و نمی‌خواستم شرکت کنم. حتی خود استاد سرخ هم بهم نگفته بود که قراره تو مرحله آخر همچین مهمونی شکل بگیره.
وارد اتاق اختصاصی که استاد سرخ بهم داده بود شدم و نگاهم خیره به کاور روی تخت افتاد.برش داشتم و بازش کردم. یه دست کت شلوار مشکی رنگ بود. بی هیچ میلی تنم کردم و آماده شدم.
جلوی آیینه ایستادم و نگاهی به صورت بی حال خودم انداختم.
- چقدر این روزا داری شبیه به بابات میشی!
- با خودت توی آیینه هم حرف می‌زنی.
از توی آیینه نگاهی به رزا انداختم و سرم پایین انداختم. نفسم رو بلندو صدادار فوت کردم.
- چرا این قدر کلافه ای؟ !
دستم رو از میز جدا کردم و به سمت پنجره رفتم.گیلاسم رو پر کردم و یهو سرکشیدمش.
- اوه اوه چی شده داریوش خان؟ اینقدر حالت بده که داری اینطوری با معده ات تا می‌کنی؟
با صدای خسته و دورگه ای جوابش رو دادم:
- اگر استاد سرخ ازت می‌خواست خانواده ات رو بکشی چیکار می‌کردی؟
نرم دستش رو گذاشت روی شونه ام و یقه لباسم رو به سمت خودش کشید.تو چشمهاش خیره شدم که برق لنز طوسی باعث شده بود درشت تر به نظر برسه.
- خانواده چه ارزشی داره وقتی پای اهدافت درمیون باشه؟!
خشک و سرد به ل*ب*هاش خیره شدم که داشت با بی احساسی تمام این کلمات رو ایفا می‌کرد ؛ ولی انگار از نگاهم برداشت بدی کرد که خودش رو بهم نزدیک کرد. نگاهم رو از صورتش جدا کردم و به سمت در رفتم.
- چه بلایی سر خانواده ات اومد؟ !
از توی آیینه حرکاتش رو نگاه می‌کردم. عصبی نفس می‌کشید و گیلاسم رو توی دستش فشار می‌داد.
- این چندمین باریه که داری از من دوری می‌کنی...من از اولم خانواده ای نداشتم.
- من و تو بهم ارتباطی نداریم.دلیل اینکهن می‌تونی درکم کنی و جواب درست بهم بدی همینه که نمی‌فهمی داشتن خانواده چیه که از دست دادنشون چه دردی می‌تونه داشته باشه.
گیلاس و روی میز کوبید و به سمتم قدم های بلندی برداشت.برگشتم سمتش سـ*ـینه به سـ*ـینه ام ایستاد و با اخم غلیظی بهم خیره شد. می‌تونستم عصبانیتش رو از طرز نفس کشیدنش حس کنم. از اون زمانی که با رفتارش و حمایتاش بهم فهمونده بود که بهم علاقه داره ارتباطمون بهتر شده بود ؛ ولی من نمی‌خواستم حسی بهش داشته باشم.
- تو باعث میشی هر لحظه بیشتر از قبل ازت متنفر بشم.
پوزخندی زدم که جری تر شد و با سرعت به سمت در رفت.نگاهی به لباس کوتاه و چسبون مشکیش انداختم و بلند خطاب بهش داد زدم:
- تو اون مهمونی نزدنت با این لباست!
ولی اهمیتی به حرفم نداد و در اتاق رو با صدای بلندی بست. یکی از عطرهای روی میز رو برداشتم و به زیر گردنم زدم.مسخره بود رفتن به این جور مهمونی های پیش پا افتاده. خواستم دوتا کلت کمری بردارم ؛ ولی ترجیح دادم جلب توجه نکنم دوتا تیغه بلند رو برداشتم و تو استین کتم جاساز کردم.
از ساختمون خارج شدم که یکی از نگهبانا با دستش به ماشین بزرگی اشاره کرد. به همون سمت رفتم و سوار شدم.همون اول که سوار شدم چشمم به رزا افتاد که لباسش رو عوض کرده بود.
- چطوری پسرم؟ !از الان چشم چرونی نکن شب درازه و وقت بسیار!
رو به رو استاد سرخ نشستم که متوجه شدم خیلی خوشحاله.
- چشم چرونی که نمی‌شه گفت.می‌بینم امروز خیلی خوشحالید.
نیم نگاهی به رزا و ملیکا انداخت.منم بهشون نگاه کردم. ملیکا کمی سرخ شد و سرش رو پایین انداخت ؛ ولی رزا براش فرقی نمی‌کرد.
- درسته خیلی خوشحالم؛ چون قرار اتفاقی برای تو بیوفته که ببینم امادگی این رو داری که جانشین من باشی یا نه !
بعد خیره شد بهم و منتظر یه لنگه ابروش رو بالا انداخت. دندونام رو بهم فشار دادم و برا اینکه از نگاهش فرارکنم به بیرون خیره شدم.
- من نمی‌دونم مرحله آخری که در نظر دارید چی هست.
- به زودی می‌فهمی ؛ ولی می‌خوام به یه نفر آشنات کنم.
دوباره به صورتش نگاه کردم که دیدم به نگهبان کنارش داره دستوری میده و کیف بلند و باریکی رو ازش گرفت و روپاش گذاشت.دستی روی چرم کیف کشید و منتظر به من نگاه کرد.
- نمی‌خوای بازش کنی؟
قفل کیف رو زدم که تک تیر انداز سفید رنگی مشخص شد. دستم روی بدنش کشیدم ؛ ولی گوشم به حرفهای استاد سرخ بود.
- این هدیه من به توئه برای اینکه امشب بتونه بهت کمک کنه.چی تاک ام 111 یکی از مدرن ترین و دوربردترین تک تیر اندازیه که ساخته شده مجهز به سنسور اندازه گیری و مسافت لیزر سنج.حتی دوربین دید در شب هم داره......می‌دونم که می‌تونه رکاب خوبی برات باشه که امشب قدرتت رو به خوبی یه چشم عقاب نشون بدی تا بتونی نشانش رو کسب کنی.
دستم مشت شد روی تک تیرانداز ؛ معلوم بود خوش دسته و راحت میشه باهاش سرسخت ترین آدم ها رو از پا درآورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - این گوشی هایی که بهتون میدم برای برقراری ارتباطه.داریوش تو همراه یکی از نگهبانها به اتاقک بالایی قایق میری که بالاترین نقطه است. بقیه هم همراه من به مهمونی میان تا تو کارت رو تموم کنی. من زمانی که نیاز بود پیشت میام تا ببینم انتخابت چیه که برگزیده بشی یا نه!
    هر لحظه که می گذشت بیشتر ترس و استرس بهم غلبه می‌کرد و می‌تونستم اعصابم رو کنترل کنم.حتی نمی‌خواستم به بچه ها نگاهی بندازم. با ایستادن ماشین همه با نگرانی به من نگاهی انداختن و به دنبال استاد سرخ حرکت کردن.منتظر شدم که همشون به سمت قایق برن بعد همراه نگهبانی که استاد سرخ گفته بود حرکت کردیم. قایق رو دور زد و از پشتش که یه سریه راه پله داشت بالا رفتیم.اون قدر استرس داشتم که حتی نمی‌تونستم اطرافم رو نگاه بکنم که قایق در چه حدیه!
    - از این ور
    به اتاقک رو به روم نگاهی انداختم. توش تقریبا خالی بود. به جز یه پایه بلند و صندلی هیچ چیز دیگه ای تو اتاق نبود. وقتی وارد اتاق شدم، نگهبان در رو محکم بست و قفل کرد. سرم به شدت درد می‌کرد و نبض می‌زد.صدای خش خشی توی گوشی پیچید که کمی توی گوشم جا به جاش کردم که صدای استاد سرخ تو گوشم پیچید.
    - رو صندلی بشین بدون حرکت دادنش و ام 111 و روی پایه تنظیم کن.
    کارایی که گفت رو سریع انجام دادم و از تو دوربین نگاهی به بیرون انداختم.یه مرد تقریبا مسن و یه پسر جوان که پشتش به من بود رو دیدم.
    - استاد.....
    - دوربین شکاری اونجاست که می‌تونی باهاش قایق رو به رو زیر نظر داشته باشی.به موقعش خودت می‌فهمی کی دست به اسلحه ببری.اگر قایقا حرکت کردن می‌تونی پایه رو بچرخونی.....منتظرم ببینم چطور این مرحله رو پشت سر می‌ذاری.
    دوربین شکاری رو لب پنجره کوچیک اتاق پیدا کردم.به همون قایقی که استاد سرخ گفته بود نگاه کردم. هیچ کدوم از پنجره هاش دید نداشتن و چراغی روشن نبود بجز همون سالنی بزرگی که اون دوتا مرد توش بودن.
    چند دقیقه ای همینطوری بهشون خیره بودم که ببینم چه اتفاقی قراره بیوفته که با رفتار عجیب مرد مسن تمام حواسم بهش جلب شد.فقط صورت اون رو می‌تونستم ببینم.
    لباسهاش رو درآورد و مجبور کرد اون پسر هم لباسهاش رو دربیاره.پشتش رو که به من و پسر کرد با دیدن خالکوبیش، پاهام شل شدن نزدیک بود بخورم زمین.نه این امکان نداشت.این مرد اصلا شبیه بابا نبود. حتما خالکوبیش رو کسی دزدیده ؛ ولی امکان نداشت کسی تو این گروه ها خالکوبی ارشدش رو کپی کنه.
    همینطور تو فکر بودم که دست مرد از پشت روی کتفش قرار گرفت.نگار داشت پوستش که ور اومده رو می‌کند. یهو یادگریم هایی که پدرم انجام میداد افتادم.
    دوربین از دستم سقوط کرد ؛ ولی خودم هنوز به قایق رو به روم خیره شده بودم.می‌تونستم حواسم رو جمع کنم.
    این امکان نداشت یعنی بابام بود که گریم کرده بود؟ !اون پسره کی بود؟ !
    دوباره دوربین رو برداشتم و بهشون نگاه کردم صورت بابام مشخص شده بود عمو پرهام هم کنارش بود.نگاهم رو دور تا دور سالن چرخوندم که اون پسر جون رو پیدا کنم که یهو چشمم بهش خورد.
    نفسم تو سـ*ـینه ام حبس شد. یه لحظه احساس کردم زمان ایستاده و من دارم تو آیینه به خودم نگاه می‌کنم. یعنی داشتم داتیس رو نگاه می‌کردم. با حرکت یهوییش که به سمت بابام هجوم برد و تخته چوبی رو برداشت.ترسیدم و برگشتم پشت تک تیر انداز
    هدف گرفتمش و دستم رو ماشه گذاشتم. سریع به سمت بابا رفت و با یه چرخش چوب رو به سمت بابا برد.از بی حرکتی بابام تعجب کردم ؛ ولی عمو سریع ضربه داتیس رو خنثی کرد.انگار تو حرکات رزمی مهارت داشت.
    تازه به خودم اومدم که داشتم چیکار می‌کردم.می‌خواستم برادرم رو بکشم!از جام بلند شدم که صندلی افتاد روی زمین و صدای بلندی رو توی اتاق خالی اکو کرد.پس هدف استاد سرخ این بود که من یا پدرم رو از بین ببرم یا برادرم داتیس.
    دوربین شکاری رو برداشتم بهشون نگاه کردم. عمو اجازه حمله به داتیس نمی‌داد و از بابا دفاع می‌کرد. می‌تونستم بفهمم بابام چرا حرکتی نمی‌کنه.تو افکار خودم بودم و به بابا نگاه می‌کردم که متوجه شدم داتیس و عمو تو دیدم نیستن.دنبال داتیس گشتم که با دیدن کلت کوچیکی تو دستش قلبم ایستاد.موقعیتم رو تو اتاق عوض کردم که فهمیدم هدفش باباست و می‌خواد شلیک کنه. سریع برگشتم پشت ام 111 و پایه اش رو کمی حرکت دادم و به داتیس نگاه کردم.باید چیکار می‌کردم؟ نمی‌تونستم اجازه بدم که به پدرم آسیب بزنه؛ از طرفی هم استاد سرخ بود که باید جوابش رو می دادم ؛ ولی نمی‌دونستم چیکار کنم.
    داتیس اونقدر عصبانی بود و تند ل*ب*هاش حرکت می‌کرد که می‌شد فهمید هر لحظه ممکنه منفجر بشه. بدنش به وضوح می‌لرزید. این قدری که دو دستی اون کلت کوچیک رو نگه داشته بود.عمو جلوی بابا رو گرفته بود.اگر عمو پرهام نبود نمی‌دونستم چطور می‌خواستم تصمیم بگیرم.
    با حرکت یهویی داتیس دوربین اسلحه رو به سمت بابا برگردوندم ؛ ولی بابا سرجاش ایستاده بود و شوکه به پایین پاش نگاه می‌کرد.مسیر نگاه بابام رو گرفتم که به جسم عمو پرهام رسیدم.خشک شده بودم. اصلا می‌تونستم حرکتی بکنم. خون زیادی داشت ازش می‌رفت ؛ ولی هیچکس حرکتی نمی‌کرد.
    از عصبانیت دستم خیس عرق شده بود به سمت داتیس برگشتم که متوجه شدم دوباره کلت رو به سمت بابام گرفت ؛ ولی اینبار نمی‌لرزید.کمی لنز دوربین روی ام 111 رو حرکت دادم تا زوم بشه روی اسلحه داتیس.زمانی که انگشتش و روی ماشه گذاشت به اسلحه شلیک کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    داتیس دستش رو محکم گرفت و روی زمین افتاد.دوربین شکاری رو برداشتم و به بابا نگاه کردم که داشت کتف عمو رو با لباسش می بست.پس تیر به نقطه حساسی از بدنش نخورده بود. با دیدن داتیس سریع نگاهش به سمت پنجره ای افتاد که من داشتم بهشون نگاه می‌کردم.
    سریع به سمت میزی رفت و یه کلت کمری بلند برداشت و به سمت پنجره گرفت تا به من شلیک کنه.دوربین رو رها کردم و روی زمین خوابیدم ؛ ولی هیچ صدایی نیومد.
    - از جات بلند نشو داریوش به سمت دیگه ای حرکت می‌کنیم.شناسایی شدی.
    صدای استاد سرخ بود که با ناراحتی و کمی عصبانیت این کلمات رو می‌گفت.حتما ازم انتظار داشته که بابام رو بکشم تا شناسایی نشیم.
    همون جوری که روی زمین دراز کشیده بودم، موهام رو توی مشتم گرفتم و کشیدم.چه غطلی کردم به برادر خودم شلیک کردم داشتم اموزش می دیدم که بشم قاتل بابام.چشم عقاب هر چی بود خانواده خودش رو ترور نمی‌کرد.
    ام 111 رو برداشتم و به زور زیر چونم قرار دادم.این قدر دراز بود که می‌تونستم درست زیر چونم قرارش بدم. دستمم به ماشه نمی رسید اگر می‌خواستم افقی نگهش دارم.با حرص زیاد پرتش کردم گوشه اتاق که با ضربه سختی که به پایه اش خورد تیری رها شد که مستقیم خورد به رون پام.از درد زیاد بلند داد کشیدم.
    کتم رو درآوردم و محکم دور پام بستم که در با صدای بلندی باز شد.برگشتم دیدم رزالینه همراه با دوتا نگهبان به سمتم میان.
    - چی شده داریوش؟زدنت!شناسایی شدی!
    پوزخند مسخره ای زدم آره توسط پدرم شناسایی شدم.
    - آره بابام فهمید پسرش داره برادرش رو می‌کشه.
    شوکه سرش رو بلند کرد و نگاهش به چشمهام خیره موند
    - مسخره ام می‌کنی؟ یعنی چی بابات فهمید داشتی داداشت رو می‌کشتی؟
    با درد زیاد بلند شدم که تعادلم بهم خورد و دوتا نگهبان محکم نگهم داشتن.
    - یعنی همین! لقب فلان چیز عقاب در مقابل کشتن بابام و برادرم. معلوم نیست قراره چی به سرمون بیاد تا آخر این بازی
    - تو مجبور بودی که یکیشون رو از بین ببری تا برای بعدی کارت سبکت تر شده باشه.
    با عصبانیت برگشتم سمت استاد سرخ که توی چارچوب در ایستاده بود. تا دید بهش نگاه می‌کنم پوزخند تمسخر آمیزی بهم زد.
    - می‌خواستی من رو با کشتن بابام به اون درجه برسونی که چی بشه؟ من زیر دست تو نیستم......
    انگشتش رو بالا آورد و جلوی صورتم نگه داشت که ساکت شم.
    - درست صحبت کن داریوش...باید به مرداس تبریک گفت برای این همه هوشی که داره. من هیچ وقت نمی‌تونستم بفهمم شاهرخ همون یزدانه. فکرشم نمی‌کردم با فکر قبلی اون مهمونی رو راه بندازه و شیخ رو خودش بکشه تا بتونه داتیس رو از میدون من بیرون کنه.این همه هوشش برام قابل ستایشه ؛ ولی این رو نمی‌فهمه که من می‌تونم سر از تمامی نقشه هاش در بیارم،اگر بخوام.و خب تو می‌تونی جلوی من رو بگیری که این موانع رو از سر راه بردارم و مجبوری به خاطر زندگی خودتم که شده هر کاری که من میگم بکنی وگرنه خیلی اتفاقا برای شاهرخ و ملیکا میوفته که فکر نکنم بخوای این اتفاق بیوفته.
    روش رو ازم برگردوند و راه افتاد.چند قدمی به سمتش رفتم.
    - تو اشتباه می‌کنی می‌تونی از من یه مرداس دیگه بسازی.من هیچ وقت پدر خودم رو نمی‌کشم......من چشم عقابی نمی‌شم که بتونه برای تو شکار کنه.
    نیم رخش به سمتم برگشت و پوزخند مسخره ای بهم زد.قلبم تند تند می‌زد باید راهی پیدا می‌کردم قبل اون مهمونی لجن استاد سرخ رو می‌کشتم ؛ ولی نباید بیگدار به آب می‌زدم.حتما یزدان رو تحت فشار زیاد گذاشته که تونستن بابام رو پیدا کنن.
    - داریوش؟
    اونقدر ضعیف نشده بودم که با یه تیر از پا در بیام که رزا به خودش اجازه نگرانی بده.
    - نمردم که نگرانی! ازت خواستم کمکم کنی ؛ ولی تو....
    - من و داریوش رو تنها بذارید.
    نگهبانا نیم نگاهی بهمون انداختن و سریع خارج شدن.رزا صندلی رو برداشت و رفت بیرون و پشت من درب اتاقک رو بست و قفل کرد.
    - تو اتاق دوربین بود.استاد سرخ می‌خواد واقعا پدر و برادرت رو بکشه؟من فکر می‌کردم فقط یه تهدید ساده اس که استاد سرخ می‌خواد مرداس رو برگردونه. مارو هم جذب کرد که کمکش کنیم برای گرفتن انتقام از برادرزاده هاش که قدرت رو ازش گرفتن.
    از درد زیاد پام روی صندلی نشستم وبه آسمون سیاه خیره شدم.
    - زندگی ما از همون اول همین شکلی بود. شبیه به دنبال بازیه موش و گربه.بابام اوایل حکم یه موش رو داشت که فقط فرار می‌کرد و استاد سرخ گربه ؛ ولی الان شبیه به دوتا شیر هستن که کمین کردن برای شکار همدیگه و هرکسی که وسط اون میدون مبارزه باشه از بین میره.
    - تو این مدت که سعی کردم بشناسمت، فکر نمی‌کردم وسط همچین تله ای باشی.
    سرم رو به طرفین تکون دادم و با درد زیادی بلند شدم.یکی از نگهبانها کمکم کرد.رفتیم پایین دکتر مخصوص استاد سرخ همیشه همراهش بود.شلوارم رو درآوردم و جلوش نشستم.
    علاقه ای به نگاه کردن کارش نداشتم. باید صبر می‌کردیم امپول بی حسی اثر کنه بعد گلوله رو خارج کنه.متوجه سنگینی نگاه کسی شدم که چشمم به رزا خورد. نمی‌تونستم باور کنم دختری به سرسختی اون که روز اول داشت هممون رو تیکه پاره می‌کرد، چطور این قدر نرم شده. شایدم نقشه استاد سرخ بود تا یکی از زیر دستاش رو نزدیک من کنه و تحت تاثیرم قرار بده. ناخوداگاه پوزخندی رو لبم نشست که از نگاه رزا پنهان نموند.نمی‌دونم چی از تو صورتم متوجه شد که روش و ازم برگردوند و سریع از اتاق خارج شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:
    با درد زیادی چشمهام رو باز کردم. همه جا تاریک بود چندباری پلک زدم تا چشمم به تاریکی عادت کنه.دستم به چشمم کشیدم که درد تو کل بدنم پیچید. تو یه اتاق کوچیک بودم که وسایل محدودی داشت. تازه یادم اومده بود چیکار کردم. من به استاد خودم شلیک کرده بودم. دو زانو روی زمین نشستم و محکم مشتم به سرم فشار دادم.من چه غلطی کرده بودم !؟چرا به حرفش گوش ندادم؟.حتی اگر یه فرصت به مرداس میدادم چیزی عوض نمی‌شد. من اون رو باور نداشتم. مادرم و من رو پیش استاد سرخ رها کرده بود.
    نمی‌خواستم بهش فکرکنم شروع کردم بلند بلند با خودم حرف زدن تا صدای ذهنم ساکت بشه.
    - اون یه نامرده....پسته....فراموش کن.....داتیس....تو باید اون رو بذاری کنار و فراموشش کنی....اروم باش!
    - تو از هیچی خبر نداری داتیس!
    سریع سرم رو بلند کردم و به جایی که ازش صدا اومده بود خیره شدم.سایه ای رو دیدم که کمی جابه جا شد و به سمتم اومد.ترسیدم و خودم رو عقب کشیدم.
    - نترس
    کلید برق رو زد اول جلوی چشمهام رو گرفتم ؛ ولی کمی که به نور عادت کردم بهش نگاه کردم.پرهام بود که دست راست توی اتل قرار داشت.
    - زنده اید؟
    - تیر رو به سرم که نزده بودی.آره زنده ام!
    از خودم خجالت کشیدم که این طور بی فکرانه تصمیم گرفته بودم و شلیک کردم.به عواقبش فکرنکرده بودم که ممکنه چی پیش بیاد.
    - ببخشیدپرهام. شما استاد من بودید و من بی توجه به حرف شما....
    - تو پدرت رو داری ندیده و نشنیده داری قضاوت می‌کنی.
    سعی کردم به اعصابم مسلط باشم تا دوباره کاری نکنم که پشیمون بشیم.پرهام کنارم نشست و دستش روی شونه ام گذاشت.
    - من با مرداس سالهاست زندگی می‌کنم.یادته از شایان چقدر سوال می‌کردی.....همشون رو یادت رفته ؟
    یهو موتور مغزم به فعالیت افتاد.پرهام بهم گفته بود که شایان همسر و دخترش از دست داده بود.با تعجب زیاد برگشتم سمتش و بهش خیره موندم
    - یعنی می‌خوای بگی من یه خواهر داشتم ؟مادرم و مرداس باهمدیگه مشکلی نداشتن؟استاد سرخ که.........
    - آره خب می‌دونم استاد سرخ چطوری مغزت رو شست و شو داده ؛ ولی حقیقت چیزی فراتر از اونایی که تو فرض می‌کنی. می‌دونی..........باید به پدرت فرصت بدی تا باهات حرف بزنه.
    حتی شنیدن کلمه پدر باعث می‌شد حس کنم چقدر ازش متنفرم.اون وقت پرهام از من انتظار داشت که به حرفهای مردی گوش بدم که من و مادرم رها کرده بود!
    - من نمی‌خوام حرفی بشنوم. اگر اهمیت داشتیم چرا تا الان سراغ ما نیومده بود؟ فرض بگیریم حرفهای شما درسته و من و مادرم اسیر استاد سرخ بودیم و من مغزم شست شو داده شده.چرا این مرد به اصطلاح پدر تا حالا دنبال ما نیومده بود ؟ چرا ما رو از دست استاد سرخ نجات نداده بود؟
    - اگر کمی فکر کنی و این پرده ضخیم کینه رو کنار بزنی متوجه میشی.
    کنج دیوار زانوهام رو بغـ*ـل کردم و سرم روی بازوم گذاشتم.کی این عذابا قرار بود تموم بشن؟
    - من دارم تقاص چه گناهی رو پس میدم ؟مادرم تقاص چی رو پس داد !مگه یه ادم معمولی چی از زندگیش می‌خواد.......منن می‌تونم اینطوری باشم.نمی‌خوام یه قاتل باشم....پسر یه قاتل.حتی اگر حقیقت چیز دیگه ای باشه.
    بهم نزدیک شد و کنارم به دیوار تکیه زد.به دیوار رو به رو خیره بود. منم به نیم رخش که به نظر می رسید غمی رو تو چهره اش داره.
    - همه ما جای خودمون زندگی سختی داریم.این دلیل بر این نمی‌شه که بقیه رو متهم کنیم و بگیم چرا ما! هیچکس استثنا نیست داتیس. هممون تو یه گردباد سخت داریم دست و پا می‌زنیم.استاد سرخ ه مادر من که خدمتکار خونش بود، تعـ*رض کرده بود. بعداز بدنیا اومدن من به نیستش کردن.اگر تو مادرت رو از دست دادی من هیچوقت ندیدمش........اگر مرداس نبود، منم اینجا نبودم.حقیقت گذشته پدرت تلخ تر از اونی هست که تصورش رو می‌کنی.هر زمان که فکر می‌کنی می‌تونی حقیقت رو قبل کنی، حاضرم باهات حرف بزنم درمورد گذشته.
    بلندشد که بره عکسی از جیبش در آورد و جلوی من روی زمین گذاشت و از اتاق خارج شد.وقتی از اتاق خارج شد، به عکس خیره شدم. مادرم بود با صورت خوشحال وشاداب؛ هیچوقت همچین لبخندی وروی لبش ندیده بودم.باردار بود. شکمش خیلی بزرگ بود و به مرداس تکیه داده بود.حتی چشمهای سبز مرد کنارش هم خوشحال بود.دختر بچه کوچیکی کنار مرداس ایستاده بود. شبیه به مادرم بود.انگار از روی مادرم کپیش گرفته بودن.
    سرم دوباره روی زانوهام گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.اگر واقعا مادرم این قدر خوشبخت بوده کنارش، پس حرف‌های استاد سرخ چی بود؟ !اگر استاد سرخ اونقدر نامرد و سو استفاده گره که حتی به مادر بچه اش هم رحم نکرده، چرا از ما محافظت کرد تو تمام این همه سال؟ !
    چند ساعتی رو همونطوری گوشه اتاق نشسته بودم و به سرنوشتم فکر می‌کردم. نمی‌تونستم صبر کنم که استاد سرخ بازم برای زندگی من تصمیم بگیره. اگر مرداس مدرکی داشت که بهم ثابت کنه گذشته رو، چرا نخوام حقیقت رو بفهمم؟
    به سمت در رفتم.دستم روی دستگیره بی حرکت موند. اگر قفل می‌بود، حتما اعتمادم رو نسبت بهشون از دست می دادم. چشمهام رو بستم و در رو باز کردم.
    خواستم خارج بشم که صدای نگهبانی من رو متوجه خودش کرد.حواسم بهش بود ؛ ولی نگاهم کنجکاوانه توی راهروی مشکی رنگ می چرخید.می‌خواستم بدونم کجام !اینجا اصلا شبیه ویلای شیخ نبود.
    - کجا می رید اقا؟
    - باید با پرهام صحبت کنم.
    - شما حق خروج از اتاقتون رو ندارید تا زمان مهمونی.
    با تعجب برگشتم سمتش.مردی هیکلی و خیلی درشت از من بود که چارچوب در رو با تمام هیکلش گرفته بود.
    - چرا اخه؟
    - استاد فرمودن برای محافظت از شما بهتره که فعلا توی اتاقتون ازتون نگهداری بشه.شما بمونید من صداشون می‌کنم که بیان پیشتون.
    بدون حرف دیگه ای منو به داخل تقریبا هل داد و در رو بست.این تقریبا مسخره ترین رفتاری بود که می‌تونستم از طرف یه زیر دست تحمل کنم.
    تو همین افکار مسخره بودم که درب اتاق باز شد.برگشتم که از پرهام سوالی کنم که چشمم به مرداس خورد. ناباور از حضورش چند قدم عقب رفتم که همون لحظه پرهام هم وارد اتاق شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:
    کنار بچه ها توی سالن غذا خوری نشسته بودیم و به رزالین گوش می دادیم که نقشه بار مخفی سران رو برامون توضیح می داد ؛ ولی حواس من به کل نبود و داشتم به برادر دو قلوم فکر می‌کردم. پای پارسا محکم به پام خورد که از فکر خارج شدم و با عصبانیت برگشتم سمتش که دیدم به رو به روش خیره است.مسیر نگاهش رو دنبال کردم که دیدم رزالین سرخ شده از عصبانیت.
    - رنگ سرخ خیلی بهت میاد رزی
    شلاق معروفش رو درآورد و به سمتم قدمهای بلندی برداشت که صدای کفش پاشنه بلندش تو سالن اکو شد.
    - مگه من با تو شوخی دارم جوجه؟
    بلند شدم و رو به روش ایستادم.که سریع به شلاقش تابی داد.
    - تو هیچ می‌فهمی داریم به کجا نفوذ می‌کنیم؟ اگر از هر کدومتون خطایی سر بزنه، هیچکس زنده از اونجا بیرون نمیره.اونجا نمی‌کشنتون؛ این قدر شکنجتون می‌کنن که خودتون ارزوی مرگ می‌کنید.
    از ضربه شلاقش جا خالی دادم وصندلی رو چنگ زدم تا با استفاده ازش جلوی ضرباتش رو بگیرم.
    - برای من اهمیتی نداره ما کجا میریم و هدفمون چیه؛ من پدرم رو نمی‌کشم. برو این رو به استادت بگو.
    صورتش از عصبانیت کاملا سرخ شده بود.جیغ بلندی کشید و به سمتم حمله کرد.
    - من تمام این سالها اموزش ندیدم که به خاطر یه جوجه فسقلی بمیرم.
    روی میز رفت و شالاقش رومحکم به سمتم تکون داد.اونقدر سریع نبودم که نسبت به همه ضرباتش جاخالی بدم.آخرین ضربش دور بازوم شلاق گره خورد و تیغه هاش وارد گوشت بدنم شد.
    - تمومش کنید.
    صدای پارسا باعث شد رزالین شلاقش رو از دور بازوم رها کنه.با سرعت زیادی از سالن خارج شد.
    - هیچ معلوم هست چه غلطی می‌کنی داریوش؟ حالا یکم براش مهم شدی، خودت رو از دست دادی!؟این ادا اطفارات برای چیه؟
    یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار.احمقانه بود که فکر می‌کرد من داریم بازی می‌کنم.
    - هیچ می‌فهمی اون مردی که نقشه قتلش رو می‌کشید کیه؟تو بگو ملیکا مرداس کیه؟داری به کیا کمک می‌کنی.
    پارسا محکم روی دستام کوبید که یقه اش رو ول کنم.
    - اون مرد هر کسی برای تو باشه، ما مجبوریم که از دستورات استاد سرخ اطاعت کنیم.من برام زندگی خودم مهمه.اگر اینطوری نبودم تو سازمان دووم نمیوردم. توهم این قدر ترسو نباش!
    محکم به پیشونیم زدم و بلند خندیدم.
    - بابا تو دیگه کی هستی.ایول چقدر خوب حرف می‌زنی...ببینم اگر ملیکا هم تو خطر بود ،می‌خواستم بکشمش هم همینارو می‌گفتی؟
    شوکه به ملیکا نگاه کرد. ملیکا هم متعجب بود از حرف من هم خجالت زده!
    - تو چی داری می‌گی داریوش؟منو ملیکا بهم ربطی نداریم.
    - آره جون عمتون.
    پشتم کردم و به سمت اتاقم رفتم که حس کردم کسی داره دنبالم میاد. در اتاق رو که باز کردم صدای ملیکا رو شنیدم.
    - داریوش میشه صحبت کنیم؟
    در اتاق رو باز گذاشتم تا بیاد داخل.روی تخت نشستم و بدون اینکه بهش نگاه کنم منتظر شدم.
    - داریوش تو چیزی از ما دیدی؟
    - لازم نیست ببینم که حتما باهمید....مشخصه این مدت خیلی بهم وابسته شدید.فقط برام این سواله اگر پارسا عمو پرهام رو بکشه چیکار می‌کنی؟
    سرم بلند کردم بهش خیره شدم که دیدم عصبانی شد و سرش رو به طرفین تکون داد.
    - این امکان نداره ما باهم قرار گذاشتیم که صدمه ای به پدر من نزنه.
    - قرار کیلو چنده؟ ملیکا مگه ندیدی برگشت گفت من برای زنده بودنم هر کاری می‌کنم.تمام این نقشه ها برای اینکه اون 7نفر کشته بشن که پدر تو هم جزوشونه.
    ناباور به من خیره شده بود و کلمات نا مفهومی رو زمزمه می‌کرد.
    - این.....امکان نداره داریوش.
    بلند شدم و شونه هاش رو محکم گرفتم.
    - چرا نباید امکان نداشته باشه.الان خانواده ما در خطرن و تو پی اینی که عشقت چی میگه و چیکار می‌کنه؟
    دستام رو پست زد و سریع از اتاقم زد بیرون.بی حوصله خودم و روی تخت انداختم و دستم روی چشمهام فشار دادم. نمی‌دونستم باید چیکار کنم. قرار بود من و پارسا از برج رو به رویی مهمونی طبقه بالا رو در نظر داشته باشیم و اگر وقتی مناسب گیرمون اومد هدف بگیرمشون.حتی استاد سرخ تاکیید کرده بود ما حق نداریم محلمون رو ترک کنیم ؛ ولی من می‌خواستم با لباس رسمی محافظهای پدرم برم داخل. می‌دونستم که باید از کجا لباسشون رو گیر بیارم. تو همین افکار بودم که رزا بدون در زدن وارد اتاقم شد.
    - به به گل بود به سبزه آراسته شد...در نداره این اتاق ؟
    - طویله که در نداره.حیون توشم نیاز به احترام...
    - حرف دهنت رو بهتره بفهمی!
    چشم غره ای بهم رفت و برگشت سمت در که خارج بشه.
    - وسایلات رو جمع کن امشب میریم.
    - مگه قراره کجا بریم؟ مهمونی که همینجاست.
    - احمق.مهمونی همین جا هستش ؛ ولی ما باید تو ساختمون رو به رویی مستقر بشیم. استاد سرخ به همراه گروهش روز مهمونی میان که شرکت کنن. هرچند نمی‌دونم چجوری می‌تونه بدون دعوت نامه بره داخل.
    تیکه آخر حرفش رو خیلی اروم گفت ؛ ولی شنیدم.پس قرار بود که مجلس بهم بخوره.
    - اون ساختمونی که قراره ما توش مستقر بشیم دید به داخل خونه داره؟
    - معلومه که داره!اصلا تو چی می‌فهمی از این حرفا فقط وسایلت جمع کن.
    سوال دیگه ای ازش نکردم تا خودش از اتاق بره بیرون.اونقدری بی حوصله و عصبی بودم که دلم نمی‌خواست با هیچکسی حرف بزنم.
    ساک دستی متوسطی برداشتم و فقط وسایل ضروری رو داخلش گذاشتم.حق بردن اسلحه نداشتیم چون اونجا مجهز به هر چیزی که می‌خواستیم بود.
    تا صبح ذهنم مشغول اتفاقات اخیر بود و نتونستم بخوابم.صبح زود قرار بود قبل از ساعت چهارصبح حرکت کنیم . یکی از نگهبانها دنبالم اومد و من بعد تقریبا دوماه تونستم از زندان آسمون خراش استاد سرخ خارج بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    شیشه های ماشین از بیرون دودی بود و از داخل ماهم نمی‌تونستیم بیرون رو ببینم.حتما به دلیل این بود که مسیر رو یاد نگیریم.هرچند برای من هیچ فرقی نداشت.بدون توجه به حرف زدنهای رزالین و ملیکا به نخ صندلی جلوم خیره شده بودم که هر از گاهی یه حرکت موج دار به خودش می داد.حتی این نخ هم ازاد بود که خودش برای زندگیش تصمیم بگیره ؛ ولی منن می‌تونستم.
    - داریوش چرا تو خودتی؟
    بدون اینکه از نخ چشم بگیرم جواب پارسا رو زمزمه کردم.
    - منتظرم فقط تموم بشه.
    - این نیز می گذره؛ میریم یه قتل عام درست حسابی راه می ندازیم و برمی‌گردیم.
    بی حال سرم رو بلند کردم و نیم نگاه تمسخر آمیزی به صورت پارسا کردم.حتی ملیکا هم از جمله اش ناراحت شده بود ؛ ولی وقتی یه نفر فقط به فکر اهداف خودش باشه، معلومه نمی‌فهمه اون کسایی که میگه قتل عامشون کنیم پدر و عموی منن.
    - آرزوی داشتن این موقعیت رو برات نمی‌کنم ؛ ولی حقیقتش دوست دارم بدونم یکی جلوت از قتل عام ادمای مهم زندگیت می‌گفت چیکار می‌کردی.اونم با خنده اعصاب خورد کن رو صورتش!
    لبخندش رو لبش ماسید و سریع به ملیکا نگاه کرد. منم به پیروی از اون به دختر عموم نگاهی انداختم که دیدم از عصبانیت سرخ شده ؛ ولیوان آب سرد جلوش رو فشار میده.
    - من.....منظوری نداشتم....ببخشید.
    دوباره به همون نخ خیره شدم.ساعت ها تو راه بودیم و من بی فکر وبی هدف به بازی اون نخ تو هوا خیره شده بودم.چقدر احساس حقارت داره که خودت رو با یه نخ مقایسه می‌کنی ؛ ولی حقیقتاً اون آزادی که اون داره من هیچ وقت تو زندگیم نداشتم و فکرم نمی‌کنم داشته باشم.
    - پیاده شید.
    صدای گرفته نگهبان دم در بود که ما رو از فضای سنگین ماشین جدا کرد.ساک دستیم رو گرفتم و پیاده شدم. تو یه خیابون خلوت خلوت بودیم که تقریبا میشه گفت بدون سکنه بود. هیچ چیزی اونجا نبود. به جز 3تا خونه بقیه‌اش همش درخت کاری بود و باغچه.
    ماشین که حرکت کرد، برگشتم پشتم رو ببینم که چشمم به یه ویلای بزرگ افتاد که کل دهنه ورودیش اون خیابون رو گرفته بود.فقط دوتا خونه رو به روش بودن که نشون می داد نصفه کاره رها شدن ؛ ولی قصر رو به رویی درست مثل بهشت بود.
    - داریوش بدو باید مستقر بشیم.
    چشم از مناظر دور و اطراف گرفتم و وارد خونه نیمه ساخت شدیم.تقریبا میشه گفت همه جای خونه رو خاک وکثافت گرفته بود.حتی نمی‌شد درست راه رفت.همه جارو سیمان و موزاییکای شکسته گرفته بود.
    - بچه ها از این طرف بیایید.
    رزالین به سختی از راه پله ی گلی و نیمه ساخت انتهای خونه داشت بالا می‌رفت و منم پشتش آهسته قدم برمی‌داشتم.
    - اینجا دیگه چه خراب شده ای ما رو آوردین؟ !
    یهو نفهمیدم چی شد که رزالین لیز خورد و جیغ بنفشی کشید.منم تعادلم رو از دست دادم و جفتمون پرت شدیم.
    - حواست کدوم گوریه ؟اینجام دست از سر پاشنه بلند برنمی‌داری؟ !
    با عصبانیت مشت محکمی به سـ*ـینه ام زد که حسابی دردم گرفت.بلند شد و شلاقش رو از دور کمرش باز کرد.
    - به تو هیچ ربطی نداره یه مبارز لباسش چیه !فهمیدی تازه وارد؟
    شلاقش رو تاب داد و محکم به دست نگهبانی که بالای راه پله وایساده بود، پیچید و سریع با قدمهای بلند از روی پله‌های نیمه ساخت بالا رفت و پیروزمندانه به من پوزخند زد.
    - این تاثیر گذار ترین رفتارتون بود بانوی جنگجو.
    تعظیم نمایشی کرد و به راهش ادامه داد.برگشتم سمت ملیکا و پارسا که به حالت اطلاع نداشتن شونه ای بالا انداختن.
    من و پارسا تو یه اتاق مشترک افتادیم که دوتا نگهبان دم در مراقبمون باشن و قرار بود تو شروع مهمونی رزالین و ملیکا همراه استاد سرخ وارد مهمونی بشن.
    اتاق پر بود از قفسه تک تیر اندازها و اسلحه های کمری؛ حتی کلت هم تک و توک بینشون بود.دوتا صندلی و پایه به همراه دوتا تخت.
    بی هدف توی اتاق قدم می‌زدم. پارسا بی خیال روی تخت خوابیده بود و در کمال خونسردی خرپوف می‌کرد.من باید یه کاری می‌کردم. باید می‌تونستم وارد اون مهمونی بشم ؛ ولی چطور می‌خواستم پارسا رو متقاعد کنم؟ !چه جوری می‌خواستم از بین این همه نگهبان تو این خونه و خونه رو به رویی رد بشم و به بابام برسم؟ذهنم سخت درگیرافکار بهم ریخته ام بود که حتی متوجه اطرافمم نبودم.
    - هی داریوش حواست کجاست پسر؟
    کلافه نفسم رو بیرون دادم و بلند شدم از جام و رو به روی پارسا نشستم.
    - چیه چی می‌گی؟
    - بیا توهم ببین.
    - تو کی از خواب پاشدی!
    - مهم نیست بابا......بیا ببین چه خبره.
    دوربین رو از دستش گرفتم و به خونه رو به رویی نگاه کردم.حتما رقصنده هایی که توی محفظه های شیشه ای بودن براش جالب بود.دنبال بابام گشتم شاید بتونم نشونه ای، چیزی ازش به دست بیارم.
    - عجب مهمونیه پسر؛ کاش ماهم اونجا بودیم.
    دوربین رو کنار پارسا گذاشتم که سریع برش داشت و دوباره به دید زدن ادامه داد.اگر باهاش این موضوع رو درمیون می ذاشتم که بیاد و بریم به مهمونی قبول می‌کرد؟ !
    برگشتم سمتش که حرفم رو بزنم ؛ ولی با فکر اینکه خطری برادر و پدرم رو تهدید کنه ساکت شدم.مشت محکمی به تخت زدم که ناله پیچ و مهره هاش دراومد.
    - داریوش خودت رو نکش پسر! بذار من دو دقیقه دید بزنم، بعد نوبت توهم میشه.
    از فکر ابلهانه پارسا پوزخندی زدم و برگشتم پشت تک تیر اندازم.با دقت دوباره به تمام سالن نگاهی انداختم ؛ ولی نتونستم پدرم و داتیس رو پیدا کنم.کم کم داشتم عصبی می‌شدم.
    - این مهمونی احمقانه کی شروع میشه؟
    - هیچکس از زمان دقیقش خبر نداره.
    یه حس بدی نسبت به رزا داشتم؛ حتی نمی‌خواستم باهاش هم کلام بشم ؛ ولی بعضی وقتا حس می‌کردم اون تنها کسیه که واقعا من رو درک می‌کنه و می‌فهمه.
    - داریوش باید باهم صحبت کنیم.
    نیم نگاهی به پارسا کردم که بی توجه به ما داشت با وسیله های قفسه ور می‌رفت.بلند شدم و رو به روی رزا ایستادم.به نظر کمی پریشون میومد.
    - چه صحبتی؟
    به سمت در برگشت و از اتاق زد بیرون.دنبالش حرکت کردم. بیرون از اتاق هیچ نگهبانی نبود.شاید حتما موضوع مهمی بوده که نگهبانها رو مرخص کرده و می‌خواد باهام تنها صحبت کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    - اتفاقی افتاده رزالین ؟چرا همه نگهبانها رو فرستادی که برن!
    مضطرب برگشت سمتم. چندبار خواست صحبت کنه ؛ ولی حرفش رو قورت می داد.بهش نزدیک شدم این استرسش داشت روی منم اثر می ذاشت.به زور نگهش داشتم.
    - می‌گی چی شده یانه؟
    دستاش رو به زور از دستم رها کرد و به سمت اتاق رو به روی اتاق ما حرکت کرد و درش رو باز کرد.منتظر به من
    خیره شد.چند ثانیه به چشمهای لرزونش نگاه کردم و وارد اتاق شدم.
    چطور ممکن بود اتاقی تو این ساختمون مخروبه پرده ای به این ضخیمی داشته باشه.کلید برق رو زدم تا ببینم چی توی اتاقه.
    با روشن شدن اتاق چند لحظه خشکم زد.با همون حالت متعجب برگشتم سمت رزا که دیدم روی زمین نشسته و پاهاش رو بغـ*ـل کرده.
    - چطور همچین غلطی رو کردی تو این چند دقیقه ؟
    - استاد سرخ منو می‌کشه.
    زیر بغلش رو رفتم و بلندش کردم.سرش رو به حالت عصبی به طرفین تکون می داد.
    - من به خاطر توی احمق اینکار رو کردم.
    محکم به دیوار کوبیدمش که حواسش جمع شد.
    - بنال ببینم چرا همچین غلطی رو کردی؟این همه نگهبان رو برای چی کشتی؟
    پوزخند تمسخر آمیزی زد و با پاش محکم به قفسه سـ*ـینه ام کوبید که عقب رفتم.
    - تو یه احمق نفهمی من بخاطر علاقم به تو این نگهبانا رو کشتم که بری به اون مهمونی تا بتونی پدرت رو نجات بدی...من اینطوری گیر میوفتم و مطمئنم استاد سرخ زنده ام نمیذاره اگر بفهمه.
    مشکوک نگاهی به اطراف انداختم ودوباره به رزالین خیره شدم.مگه میشه استاد سرخ نفهمه و این قدر خنگ باشه به یه دختر اعتماد کامل کنه و من رو تنها اینجا بذاره اونم با چندتا نگهبان ساده که به راحتی کشته بشن؟
    - منو دست انداختی نه؟یا فکر می‌کنی با یه احمق طرفی؟
    چند قدم بلند به سمتم برداشت و محکم به قفسه سـ*ـینه ام مشت کوبید.
    - تو انگار حالیت نیست نه! استاد سرخ می‌خواد پدرت رو بکشه من دارم کمکت می‌کنم.
    خواستم چیزی بگم ؛ ولی با فکری که به ذهنم رسید ترجیح دادم سکوت کنم.من دنبال این بودم راهی پیدا کنم و برم پیش پدرم حالا چه خواسته چه ناخواسته رزا داره کمکم می‌کنه چرا دارم وقت رو تلف می‌کنم؟
    - خب الان فرض کن داری به من کمک می‌کنی !چطور می‌خوای من رو وارد اون ساختمون بکنی وقتی...
    - دنبالم بیا؛ فکر اینجاهاش رو کردم.
    حس می‌کردم دارم اشتباه می‌کنم و علارغم اینکه اعتمادی بهش نداشتم، دنبالش حرکت کردم. پشت رزا ایستاده بودم و منتظر بودم که ببینم می‌خواد چیکار کنه.ساک کوچیکی رو از کنار در اتاقش خارج کرد و رو به روم ایستاد.
    - خوب به حرفایی که می‌زنم دقت کن داریوش.
    با صدای در برگشتم.پارسا منتظر ایستاده بود و خیره شده بود به من.لباسم رو در آوردم.
    - خیلی خب بگو!
    - من و پارسا باهم نقشه کشیدیم که بهت کمک کنیم تا به استاد سرخ خــ ـیانـت کنیم. می‌خواییم کمکت کنیم که برادرت و پدرت رو نجات بدی.هدف اصلی استاد سرخ پدرته....ما باید به ویلا نفوذ کنیم تا بتونیم همراه گروه پدرت به بار زیر زمینی بریم.من خبر ندارم که پدرت چی داره که استاد سرخ این همه سال تلاش کرده برای رسیدن به همچین روزی....اینجا پارسا می مونه و هوامون رو داره من و تو همراه میریم.
    لباس این قدر چسب بود که به سختی می‌تونستم حرکت کنم.آخر سر ماسک رو برداشتم و روی صورتم کشیدم.
    برگشتم سمت رزا و بهش خیره شدم.
    - چطوره؟
    یه نگاهی به سرتاپام انداخت و دوباره به چشمهام خیره شد.یه نگرانی خاصی تو چشماش می‌تونستم ببینم.نیم نگاهی به پارسا انداختم که دست به سـ*ـینه به ما خیره شده بود.
    - رزالین؟
    انگشتهاش و روی چشمهاش فشار داد و ساک رو چنگ زد.
    - صبر کن آماده شم بریم.
    خواستم دنبالش برم که پارسا نگهم داشت.
    - داریوش؟
    نمی‌خواستم نگاهش کنم. اون هیچی از این کارا نمی‌فهمید.
    - ازت یه خواسته ای دارم.
    - می‌شنوم.
    - به خاطر ملیکا دارم کمکت می‌کنم. استاد سرخ اون رو به عنوان قربانی بـرده تا بتونه به پرهام پدرش آسیب بزنه... همه چیز رو برای من گفته. مراقبش باش تا هوات رو داشته باشم.
    دستهام مشت شدن برگشتم سمتش.ابروهاش بهم گره خورده بود و مصمم بهم نگاه می‌کرد.حرفهاش بوی تهدید می داد ؛ ولی نمی‌خواستم تو این موقعیت به این فکر کنم که منظورش چی هست.
    - ملیکا قبل از اینکه my friend تو باشه، دختر عمو منه.نمی‌خواد یادم بدی مراقب کسی باشم.
    شونه ام رو از زیر دستش آزاد کردم و به سمت راه پله حرکت کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داتیس:
    چند قدم عقب رفتم که خوردم به چیزی.برگشتم که دیدم لبه تخته روش نشستم و خیره شدم به مرداس.
    - من خواستم با پرهام صحبت کنم؛ نه با شما.
    بهم نزدیک شد که خودم عقب کشیدم.روی تخت نشست و به پرهام نیم نگاهی انداخت
    - کسی که خیلی چیزا رو می‌دونه منم نه پرهام...اونیکه تمام زندگیش رو از دست داده و بهای گزافی پرداخته، من بودم.
    خواستم دهنم رو باز کنم و هرچی می‌خوام بگم که سرش رو بلند کرد. با جذبه ی خاصی بهم خیره شد.یه لحظه حس کردم حق ندارم حرفی بزنم تا زمانیکه حرفهاش تموم نشده.
    - تا زمانیکه من حرفهام تموم نشده.حق صحبت کردن نداری....من به یه بچه حق این رو نمی‌دم که بخواد هرطور می‌دونه من رو قضاوت کنه.
    خواستم بلند شم و هر چی می‌خوام سرش داد بزنم ؛ ولی محکم دستش رو روی کتفم کوبید که حس کردم شونه‌ام داره زیر فشار دستش له میشه.
    - من اون قدری تو این لجن که اسمش رو زندگی گذاشتن دست و پا زدم که اعصاب ندارم برای بهتر کردن ذهنیت تو باقی مونده انرژیم هدر بره.
    - مرداس؟
    جفتمون به صورت پرهام نگاه کردیم.به نظر میومد از هممون خونسردتر فقط پرهام باشه. کمی به مرداس نزدیک شد و دستش روی دستش گذاشت.
    - بهتر نیست با ملایمت بیشتری صحبت کنید؟
    مرداس هیچ حرفی نزد و به سمت پنجره کوچیک اتاق رفت.پرهام روی تخت نشست.
    - داتیس امروز وقت نداریم که برات از حقیقت حرف بزنیم.امروز استاد سرخ برنامه چیده که توی مهمونی به ما و برادر زاده هاش حمله کنه تا بتونه این 7سر گروه رو یکی بکنه تا همه زیر دست خودش باشن و ما باید سریع ترخودمون رو به اونجا برسونیم ؛ ولی بهت قول میدم اون چیزی که تو فکر می‌کنی نیست...می‌تونی اینو از مادرت هم بپرسی.
    یه لحظه احساس کردم اون چیزی که شنیدم اشتباه بود.می‌تونستم از نگاه پرهام راست و دروغش رو بفهمم برای همین به مرداس نگاه کردم که دیدم بهم خیره شده.زبونم رو می‌تونستم تو دهنم حرکت بدم. خودش اروم به سمتم اومد و تلفنش رو از جیبش در آورد.بعد از زدن چندتا دکمه گوشی و رو به من گرفت.
    تلفن روی بلندگو بود بعد چندتا بوق صدای زنی تو گوشی پیچید از استرس یه لحظه حس کردم صدای مادرمه؛ ولی از لحن حرفاشون فهمیدم اون نیست.
    - بله اقا بفرمایید؟
    - ویدا کجاست؟
    چشمام با تعجب از گوشی بالا رفت و به مرداس خیره شدم.احساس می‌کردم قلبم داره تو دهنم می‌زنه.
    - اقا،خانم رفتن برای استقبال ترنم خانم.
    گوشی رو قطع کرد و سرشرو بالا آورد.چشمام رو با درد بستم و نفس عمیقی کشیدم.قطره اشک سمجی از گوشه چشمم روی گونه ام ریخت.
    با حس اینکه دستی رو صورتمه، سریع چشمام رو باز کردم دیدم مرداس انگشتش رو روی رد اشکم کشیده.
    خواستم خودم رو عقب بکشم ؛ ولی عکس العمل اون سریعتر از من بود.بازوهاش دور کتف و گردنم حلقه شد. نفس عمیقی کشید و اروم چیزی رو زمزمه کرد که نتونستم بفهمم چی گفته.شوکه از حرکتش دستم کنار بدنم افتاده بود.
    - اون روزی که تو و ویدا رو از من گرفتن تا همین امروز ، احساس می‌کردم دارم توی جهنم دست و پا می‌زنم.
    بعد تموم کردن حرفش سریع ازم جدا شد و از اتاق بیرون رفت.
    - این......چی بود....چی گفتش؟
    برگشتم سمت پرهام باید برام توضیح می داد. یعنی چی!مگه کی مارو ازش گرفته بود؟ !مگه اون مارو ول نکرده بود؟ !
    - استاد سرخ وقتی که مادرت وضع حمل کرد تو رو با خودش برد.زمانی که من و مرداس تو جنگ باهاش شکست خوردیم و درحال مرگ بودیم، مادرت و داریوش به دستور استاد سرخ باید کشته می‌شدن. پدرت برای نجات مادرت پیشنهادی به استاد سرخ داد که برای بزرگ کردن تو ویدا رو هم نجات بده ؛ ولی داریوش باید کشته می‌شد.استاد سرخ می‌خواست مرداس دیگه ای ازت بسازه ؛ ولی نمی‌خواست برادرت زنده باشه که دوتا باشید.
    برای چند دقیقه احساس کردم خون به مغزم نمی رسه و می‌تونم درست فکر کنم.من با کسی بزرگ شده بودم که تمام حرفهاش دروغ بود.یهو به ذهنم اومد ترنم پیش مادرمه.یعنی مرداس برای اینکه ترنم و مادرم رو از این مباحث دور نگه دار بردتشون کجا؟!
    - پرهام خواهش می‌کنم جواب بده!ترنم کجاست؟مادرم رو کجا بردن!چرا به من نگفتین زنده است....وایسا ببینم...ترنم خبر داره که شایان کی هست؟این چه بازی که سر من در آوردید دارید؟ چیکار می‌کنید با من؟
    سرم گیج رفت و محکم با زانو روی زمین نشستم.این چه بدبختی بود که من گیر کرده بودم؟
    - من دلم نمی‌خواد وسط بازی های شما باشم.چرا دست از سرم برنمی‌دارید؟
    یه صدای بوق ممتدی یهو تو کل ساختمون پیچید و سریع قطع شد. پرهام به سمتم دویید و به سرعت بالا کشیدتم.دستاش صورتم رو قاب کردن.
    - داتیس خوب گوش بده.این مهمونی برای ما حکم زندگی دوباره رو داره و نجات دادن خانواده مرداس.برادرت الان تو دستای استاد سرخه و می‌خواد که پدرش رو بکشه.ما اطلاعات دقیقی از داریوش نداریم. حتی دختر من رو هم به عنوان گروگان دارن میارن تو مهمونی.اگر مرداس تو این مهمونی کشته بشه، کار هممون تمومه حتی بچه‌ای که تو راه داری......باید کمکمون کنی.
    سرم به دوران افتاده بود.حس می‌کردم هر لحظه ممکنه تمام محتویات معده ام تو حلقم بیاد.تنها کاری که تونستم بکنم قبل سقوط این بود که سطل زباله اتاق رو چنگ بزنم.هر چیزی که خورده بودم و نخورده بودم رو بالا آوردم.صدای پرهام رو درست مثل آوای نامفهوم می‌شنیدم.
    نمی‌تونستم تعادلم رو درست حفظ کنم. حتی نمی‌شد گردنم رو نگه دارم.تصاویر جلوی چشمم تار بودن با صدای محکم در پلکم پرید.مرداس جلوم زانو زد و چندبار محکم تو صورتم سیلی زد. چطور ممکن بود مادرم زنده باشه.این همه مدت زنده بود و من نمی‌دونستم!؟
    ترنم می‌دونست که شایان بابامه ؛ ولی به من نگفته بود! نکنه عشقی که ازش می دیدم هم دروغ بود؟ !استاد سرخی که فکر می‌کردم جای پدرمه همه این سالها مارو زندانی کرده بود تا از پدرم استفاده بکنه!
    دندونام رو محکم بهم فشار دادم تا سد اشکم نشکنه.به چشمهای مرداس خیره شدم.
    - اگر روزی برسه که بفهمی کل زندگی که داشتی دروغ بوده چیکار می‌کنی؟باورات برمی‌گرده به هرچیزی که داشتی؟
    احساس می‌کردم دارم با خودم حرف می‌زنم. انتظار نداشتم بشنوه چون انگار گوشهای خودم کر شده بود .ل*ب*هاش باز شد که جوابم رو بده ؛ ولی نگاهش به پشت سرم افتاد و دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    *‌*‌*
    داریوش:
    همراه رزا کنار در ورودی ویلا ایستاده بودیم.کارتی رو از تو کیفش درآورد.از نرده ها عبورش داد و روی دستگاه کوچیکی که اون ور در بود کشید.چند قدم عقب رفتیم.
    - خوب دقت کن.این خونه پر از لیزره تو هر قسمتی که حق ورود نداری، وارد نشو.
    اگر اینطور باشه می‌تونم پدرم و برادرم رو پیدا کنم. رو زانو خم شدم که مثلا بند کفشم رو ببندم.هیچ اعتمادی به رزا نداشتم. نمی‌تونستم مطیع اون باشم. وقتی دید می‌خوام بند کفشم رو ببند، دوباره برگشت سمت در که باز بشه.مشتم پر از خاک کردم و سریع بردم تو جیبم.باید با کمترین تجهیزات می‌رفتم داخل حس گر های امنیتی زیادی که دارن.
    - این کارت رو داشته باش؛ اگر گمت کردم، بدونن که نگهبان گروه اژدهای سیاهی.اون تتو کوتاه مدت روی دستت هم برای حفاظت از جونته.
    دیگه حرفی نزد و وارد حیاط ویلا شدیم پر بو.د از باغچه های زیبای گل انگار که وارد یه خونه عادی شدیم و خبری نیست.پشت رزا حرکت می‌کردم ؛ ولی تمام حواسم به ویلا بود.به ورودی خونه که رسیدیم کمی معطل کرد.
    - من نمی‌دونم چطور باید وارد بشیم داریوش.
    کنارش ایستادم و به دستگاهای رو به رومون خیره شدم.بالای هر دستگاه رنگی شکل خاصی طراحی شده بود.دستم رو بردم نزدیک دستگاهی که طرح اژدهای سیاه رو داشت.
    - مجوز عبور شامل تست خون و تایید خالکوبی.
    تا خواستم برگردم سمت رزا که ببینم باید چه غلطی بکنیم.انگشت اشاره ام رو برد زیر دستگاه که چیزی شبیه به سوزن سرش رو خراش داد.
    - چه غلطی می‌کنی اگر منو نشناسه جفتمون کشته میشیم.
    - اجازه عبور صادر شد.نیاز به تایید خالکوبی نیست.
    متعجب برگشتم سمت رزا که نیشخندی زد و جلو حرکت کرد.
    - معنی این خنده تمسخر آمیزت چیه؟
    - این دستگاه ها کافی یه تشابه بین تو و رئیس گروه ببینه، بدون تایید خالکوبی راهت میدن.پدر تو هم که اژدهای سیاه.........پس خوش به حال ما که تو رو داریم.
    متوجه منظورش نشدم ؛ ولی تا خواستم سوالی بکنم درب باز شد.ما رو به روی سالنی قرار گرفتیم که تا خرخره پر از آدم و نگهبان بود. هیچکس به ما توجهی نشون نداد انگار که وارد مهمونی شده باشیم.
    - مطمئنی درست اومدیم؟
    - اینجا سالن بالاست.هدف ما بار زیر زمینه.
    این قدر صدای موزیک زیاد بود که صدای رزا رو به زور می‌شنید.م سعی کردم عادی جلوه کنم.شبیه به مهمونی بود تا جلسه.سالن بزرگ سفید رنگی بدون تجملات خاصی فقط یه لوستر بزرگ وسط سقف بود که تقریبا قدش به کف می‌رسید و اکثر وسط سالن داشتن می‌رقصیدن. چندتا موزیسین هم کنار سالن بودن که یه آهنگ چرتی رو می نواختن.با ضربه محکمی که بهم وارد شد چند قدم عقب رفتم.
    - هی جوجه فسقل تو مال کدوم گروهی!
    سرم بلند کردم تقریبا با یه مرد دوبرابر خودم مواجهه شدم.تمام بدنش خالکوبی شده بود. حتی صورتش به سختی می‌شد تشخیص داد از بین چشمهایی که رو صورتش خالکوبی شده چشمهای خودش کدومه.
    - چته به چی خیره شدی؟
    محکم با کف دست بزرگش کوبید به پیشونیم.نباید حرکتی می‌کردم که لو برم.
    - معذرت می‌خوام.
    رومو برگردوندم که برم ؛ ولی دو دستش روی شونه هام گذاشت.
    - کجا جوجه! نگفتی مال کدوم گروهی.
    - اژدهای سیاه.
    پوزخند تمسخر آمیزی زد و رو به رفیقاش که دورم کرده بودن نگاه کرد.
    - بچه ها این جوجه تو گروه اژدهاست.اونوقت ما بعد 31 سال نتونستیم وارد این گروه بشیم....هی جوجه رازت رو با ما درمیون بذار که چطور اژدها شدی!
    حلقه اشون رو تنگ تر کردن که نگاهم به رزا افتاد.ریلکس نشسته بود و نوشیدنیش رو می‌خورد.
    - دنبال شر نیستم اقایون بهتره مهمونی رو بهم نزنیم.
    مردی که نگهم داشته بود، بلند زد زیر خنده و کمی به جلو خم شد.بهش خیره شدم دقیقا باید چیکار می‌کردم با این تهدید آبکی که کرده بودم.
    - بچه ها شنیدین.....جوجه چی گفت! خلوت کنید.
    جمله آخرش رو خیلی جدی و بلند گفت.طوری که صدای موسیقی کم شد و افرادی که وسط داشتن می رقصیدن هم عقب رفتن.
    - چطوره باهم یه قرار بذاریم جوجه؟ اگر نمردی من نوکرت میشم.چطوره؟
    یه نگاه به دورتادور سالن کرد و برگشت سمتم و گارد گرفت.
    - تمام این آدما هم شاهد هستن که می‌خوام بکشمت جوجه.
    تنها نگاه من به سمت رزا بود که زده بود به رگ بیخیالی.
    - تنها شرط اینکه حق استفاده از هیچ وسیله جنگی چه سرد چه گرم رو نداری.
    آب دهنم رو به سختی قورت دادم و کمی عقب رفتم.من یه تک تیر انداز بودم. می‌تونستم از پس یه مرد دومتری که حدود 111 کیلو وزنشه بربیام؟ چند قدم به سمتم برداشت که شروع کرد به خندیدن.
    - چیه ترسیدی !این همه آدم منتظر یه مبارزه توپن جوجه.می‌دونی اگر شکست بخوری مجبوری هر روز برای من کفشام رو لیس بزنی جای واکس؟
    فکم قفل شد.داشت با روانم بازی می‌کرد که ازش کم بیارم.به یه قدمیم رسید که روی سرم خم شد و تف کرد تو صورتم. تپش قلبم اونقدر صداش واضح و بلند بود که حس می‌کردم داره تو دهنم م.یکوبه.
    - هر روز باید کفشم واکس....
    روی پنجه پای چپ چرخیدم و محکم با زانو پای راستم کوبیدم به فکش.اونقدری محکم زدم که صدای در رفتن استخون فکش توی سالن پیچید. چند قدم تلو تلو خورد و رفت عقب.پشتش به من بود. نمی‌تونستم ببینم چه اتفاقی براش افتاده ؛ ولی می‌تونستم صورت شوکه اطرافیان سالن رو ببینم که چطور بهش خیره شدن.
    - جوجه.......دست کم گرفتمت.
    برگشت سمتم و با یه حرکت فکش رو جا انداخت. هیچکاری نمی‌کرد کل سالن تو سکوت فرو رفته بودن.باورم نمی‌شد داشتم وقتم صرف مبارزه با یه ادم نفهم می‌کنم.
    - من با شما مشکلی نداشتم.نمی‌دونم چرا یهو...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    با صدای نعره ای که کشید از جام پریدم.درست مثل کرگدنی که حمله می‌کنه داشت به سمتم می‌دویید.نمی‌دونم توهم زده بودم یانه ؛ ولی زمین از دوییدنش می‌لرزید.دست و پام رو گم کرده بودم.چیکار باید می‌کردم.اون ضربه رو هم ناغافل زده بودم وقتی به سمتم خم شده بود الان باید چیکار می‌کردم.به چند قدمیم که رسید صدای بوق ممتدی توی کل سالن پیچید.دوباره همه برگشتن وسط سالن و به همون رقصیدنشون ادامه دادن یعنی همه این ادم ها فقط برای پر شدن این سالن جمع شده بودن؟
    دوباره برگشتم سمت اون مرد که داشت بهم حمله می‌کرد که دیدم داره به بالای سرش نگاه می‌کنه.به مسیر که خیره شده بود نگاه کردم.مردی با لباس ژاپنی که موهای بلند بافته شده ای داشت بهش اشاراتی می‌کرد.
    دوباره بهش نگاه کردم که دیدم تا کمر خم شده و به سمت در ورودی میره.صدای آروم زمزمه اش رو شنیدم.
    - بهم می رسیم.اینجا نشد...
    بی خیال چرندیاتش شدم و رفتم پیش رزا که داشت با اشتیاق نوشیدنیش رو می‌خورد و به رقصنده ها نگاه می‌کرد.
    - چه غلطی داشتی می‌کردی؟خیر سرت اومدی به من کمک کنی!
    نیم نگاهی بهم انداخت و دوباره به سالن نگاه کرد.
    - به من چه ربطی داره که با کی درگیر میشی.
    دندونام بهم فشار دادم و عقب گرد کردم که چشمم به راه پله افتاد.خواستم به سمتش برم که دستم توسط کسی کشیده شد.
    - اون بالا هر کسی می‌تونه بره.
    دستم از تو دست رزا کشیدم بیرون که نگاهم به طبقه بالا افتاد.باورم نمی‌شد داشتم عمو پرهام رو می دیدم.خواستم حرفی بزنم که تیغه تیزی رو کنار پهلوم حس کردم.با تعجب برگشتم سمت رزا که دیدم صورتش پر عرق شده.
    - جیکت در بیاد پهلوت رو سوراخ می‌کنم.
    عموم جلو چشمم بود و من می‌تونستم کاری کنم. مگه قرار نبود کمکم کنه؟
    - سرم شیره مالیدی.لعنتی پست فطرت
    - خفه شو....بهDNA تو نیاز داشتیم تا بتونیم وارد مهمونی بشیم....پس فکر کردی عاشق چشم و ابروتم که آوردمت پیش پدرت؟
    مشتم گره کردم و اروم کنارش نشستم.احمقانه گولشون رو خورده بودم. حتما پارسا هم دستش با اینا تو یه کاسه بود. بالاخره ملیکا دست اونا گروگانه؛ منم بودم هر کار می‌گفتن می‌کردم.ب اید از شر رزا خلاص می‌شدم.
    - من نمی‌خواستم اینطوری بشه داریوش من مجبورم.
    برگشتم سمتش که دیدم با استرس زیادی به گوشه سالن خیره است.
    - چند دقیقه پیش که خوب بلبل زبونی می‌کردی، چی شده الان داری مثل بید می‌لرزی؟
    تیغه باریک رو که تو لباسش پنهان کرده بود از رو پهلوم برداشت و سریع رو اولین صندلی نشست و با دستش عرق صورتش رو پاک کرد.
    - پدر من یکی از زیر گروه های ببر...همون مردی که طبقه بالا ایستاده. من نگهبانهاش رو پایین که دیدم متوجه شدم اونم اینجاست.
    نیم نگاهی به طبقه بالا انداختم ؛ ولی نتونستم بفهمم کی توی اون همه شلوغی پدرشه.
    - چرت و پرت برای من نباف.استاد سرخ کدوم گوریه !من رو اینجا کشوندید که چیکار کنیم؟
    تو چشمهام زل زد و اروم بلند شد.
    - پدر تو باید کشته بشه وگرنه ما به هیچی نمی رسیم.
    خواستم حرفی بزنم که دوباره همون صدای بوق ممتد توی سالن پیچید.رقصنده ها کاری نمی‌کردن ؛ ولی رزا به من اشاره کرد که همراه یه سری از نگهبانا به سمت طبقه پایین بریم.
    به سمت رزا کمی خم شدم تا بتونم باهاش حرف بزنم.همزمان همراه بقیه از راه پله ای که کم کم باریک می‌شد هم عبور می‌کردیم.
    - این رو بدون من تصمیمم قطعیه. اومدم اینجا که پدرم رو نجات بدم.استاد سرخ یا امثال تو می‌تونن جلوی من رو بگیرن.
    نگاهم به نرده های بالا سرمون افتاد که به طورت دورانی بالای سر ما پیچیده بودن و جا برای پنهان شدن داشت.با یه تصمیم ناگهانی دوتا دستم به شونه مرد جلوییم کوبیدم و رو هوا پشتک زدم و به حالت خمیده روی شونه‌های نگهبانا خوردم رو سر دادم که سریع تر پایین برم.صدای جیغ بلند رزا میومد که می‌گفت بگیرینش!
    به آخرای راه پله که نزدیکتر میشم.روشنایی کمتر می‌شد تو آخرین لحظه که از روی شونه آخرین نفر پریدم. درب باز شد و شیرجه زدم وسط سالن.بی توجه به هیچ چیزی سریع به سمت راستم رفتم و پشت بار بلندی که گذاشته بودن پناه گرفتم.
    چند ثانیه صبر کردم تا نفسم بالا بیاد.با احتیاط کمی سرم رو بیرون بردم و دور اطراف رو نگاهی انداختم.همه چیز اروم بود نگهبانا به ترتیب وارد سالن می‌شدن و هر کدوم به طرفی می‌رفتن.بعد چند دقیقه رزا بدون هیچ واکنشی تو صورتش وارد شد و به طرفی رفت که تو دید من نبود.
    - شما اینجا چیکار می‌کنید؟!
    با صدای دختری که شنیدم حواسم به پشت سرم جمع شد و سریع خواستم بلند شم که یادم افتاد پناه گرفتم.
    .برگشتم سمتش که دیدم دختر ریزه میزه ای به سمتم خم شده.
    - عادی رفتار کن نمی‌خوام کسی بفهمه من اینجام.
    سریع به خودش اومد و با چشمهای درشت دوباره صاف ایستاد ؛ ولی این قدر خشک و مجسمه وار بود که منم می دیدمش بهش شک می‌کردم.
    - سعی کن عادی باشی من کاریت ندارم.......دنبال یه لباسیم که بتونم خودم رو شبیه به نگهبانهای یکی از گروه ها بکنم.
    - شما همین الانشم که شبیه دسته ای از نگهبانها هستید.
    بی توجه به حرفی که زد گوشی توی گوشم رو فعال کردم تا بتونم با پارسا صحبت کنم.
    - پارسا صدام رو می‌شنوی...پارسا..پارس
    - آره صدات میاد.
    نیم نگاهی به اطرافم انداختم.دختره چندتا در کابینت باز کرده بود که از سمت چپ کسی نتونه من رو ببینه. سمت راست هم این قدر به دیوار نزدیک بود که کسی دیدی به من نداشت.
    - می‌تونی من رو ببینی؟
    - نه من فقط دید به سالن بالایی داشتم که ازش خارج شدید.
    - تو می‌دونستی که اینا می‌خوان از من استفاده کنن ؟
    - آره می‌دونستم.
    نفسام به شماره افتاد. من رو باش به امید کدوم نفهمی اومده بودم این پایین وسط همچین تله ای!
    - پس بهت گفتن که من در رفتم. تا جام رو بهشون بگی...نه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا