- عضویت
- 2016/04/19
- ارسالی ها
- 489
- امتیاز واکنش
- 22,078
- امتیاز
- 717
***
داریوش:
نزدیک به زمان مهمونی بودیم که استاد سرخ گفته بود و توی تمام این مدت تمرینات سختی رو برای من در نظر گرفته بود که بتونم تو هدف گیری با انواع اسلحه ها پیشرفت کنم. تو افکار خودم داشتم تمرینات رو مرورمیکردم که دستی روی شونه ام نشست.
- داریوش؟
برگشتم سمت ملیکا که همراه پارسا بود.به سر وضعشون نگاهی انداختم. لباس شیک مهمونی تن کرده بودن.
- خبریه؟!
پارسا ابرویی بالا انداخت و چرخی دورم زد.
- یعنی شاگرد خصوصی استاد سرخ نمیدونه امروز چه خبره؟
با تعجب نگاهم دنبالش چرخید.کنار ملیکا ایستاد و زد زیر خنده. عصبی خواستم چیزی بگم که ملیکا واسطه گری کرد.
- پارسا.پسر عموم رو اذیت نکن......داریوش.امشب استاد سرخ میخواد تو رو به عنوان شاگرد ارشدش معرفی کنه و آخرین مرحله رو ازت انتظار داره به بهترین شکل ممکن انجام بدی.
مدت زمان کمی به اون مهمونی مونده بود و اون وقت استاد سرخ میخواست به طرز بچگانه ای سر من رو شیره بماله تا کاری بکنم بابام تو تله بیوفته و من به اطاعت ازش مجبور بشم.
- حالا این معارفه کجا هست؟
پارسا دستش رو به علامت سکوت جلوی صورت ملیکا نگه داشت و رو به من ادامه داد.
- تو آماده شو؛ خودت به زودی متوجه میشی که قرار کجا بریم و چه قدر بهمون خوش میگذره.
برعکس حرف پارسا، من اصلا حس خوبی از این معارفه نداشتم و نمیخواستم شرکت کنم. حتی خود استاد سرخ هم بهم نگفته بود که قراره تو مرحله آخر همچین مهمونی شکل بگیره.
وارد اتاق اختصاصی که استاد سرخ بهم داده بود شدم و نگاهم خیره به کاور روی تخت افتاد.برش داشتم و بازش کردم. یه دست کت شلوار مشکی رنگ بود. بی هیچ میلی تنم کردم و آماده شدم.
جلوی آیینه ایستادم و نگاهی به صورت بی حال خودم انداختم.
- چقدر این روزا داری شبیه به بابات میشی!
- با خودت توی آیینه هم حرف میزنی.
از توی آیینه نگاهی به رزا انداختم و سرم پایین انداختم. نفسم رو بلندو صدادار فوت کردم.
- چرا این قدر کلافه ای؟ !
دستم رو از میز جدا کردم و به سمت پنجره رفتم.گیلاسم رو پر کردم و یهو سرکشیدمش.
- اوه اوه چی شده داریوش خان؟ اینقدر حالت بده که داری اینطوری با معده ات تا میکنی؟
با صدای خسته و دورگه ای جوابش رو دادم:
- اگر استاد سرخ ازت میخواست خانواده ات رو بکشی چیکار میکردی؟
نرم دستش رو گذاشت روی شونه ام و یقه لباسم رو به سمت خودش کشید.تو چشمهاش خیره شدم که برق لنز طوسی باعث شده بود درشت تر به نظر برسه.
- خانواده چه ارزشی داره وقتی پای اهدافت درمیون باشه؟!
خشک و سرد به ل*ب*هاش خیره شدم که داشت با بی احساسی تمام این کلمات رو ایفا میکرد ؛ ولی انگار از نگاهم برداشت بدی کرد که خودش رو بهم نزدیک کرد. نگاهم رو از صورتش جدا کردم و به سمت در رفتم.
- چه بلایی سر خانواده ات اومد؟ !
از توی آیینه حرکاتش رو نگاه میکردم. عصبی نفس میکشید و گیلاسم رو توی دستش فشار میداد.
- این چندمین باریه که داری از من دوری میکنی...من از اولم خانواده ای نداشتم.
- من و تو بهم ارتباطی نداریم.دلیل اینکهن میتونی درکم کنی و جواب درست بهم بدی همینه که نمیفهمی داشتن خانواده چیه که از دست دادنشون چه دردی میتونه داشته باشه.
گیلاس و روی میز کوبید و به سمتم قدم های بلندی برداشت.برگشتم سمتش سـ*ـینه به سـ*ـینه ام ایستاد و با اخم غلیظی بهم خیره شد. میتونستم عصبانیتش رو از طرز نفس کشیدنش حس کنم. از اون زمانی که با رفتارش و حمایتاش بهم فهمونده بود که بهم علاقه داره ارتباطمون بهتر شده بود ؛ ولی من نمیخواستم حسی بهش داشته باشم.
- تو باعث میشی هر لحظه بیشتر از قبل ازت متنفر بشم.
پوزخندی زدم که جری تر شد و با سرعت به سمت در رفت.نگاهی به لباس کوتاه و چسبون مشکیش انداختم و بلند خطاب بهش داد زدم:
- تو اون مهمونی نزدنت با این لباست!
ولی اهمیتی به حرفم نداد و در اتاق رو با صدای بلندی بست. یکی از عطرهای روی میز رو برداشتم و به زیر گردنم زدم.مسخره بود رفتن به این جور مهمونی های پیش پا افتاده. خواستم دوتا کلت کمری بردارم ؛ ولی ترجیح دادم جلب توجه نکنم دوتا تیغه بلند رو برداشتم و تو استین کتم جاساز کردم.
از ساختمون خارج شدم که یکی از نگهبانا با دستش به ماشین بزرگی اشاره کرد. به همون سمت رفتم و سوار شدم.همون اول که سوار شدم چشمم به رزا افتاد که لباسش رو عوض کرده بود.
- چطوری پسرم؟ !از الان چشم چرونی نکن شب درازه و وقت بسیار!
رو به رو استاد سرخ نشستم که متوجه شدم خیلی خوشحاله.
- چشم چرونی که نمیشه گفت.میبینم امروز خیلی خوشحالید.
نیم نگاهی به رزا و ملیکا انداخت.منم بهشون نگاه کردم. ملیکا کمی سرخ شد و سرش رو پایین انداخت ؛ ولی رزا براش فرقی نمیکرد.
- درسته خیلی خوشحالم؛ چون قرار اتفاقی برای تو بیوفته که ببینم امادگی این رو داری که جانشین من باشی یا نه !
بعد خیره شد بهم و منتظر یه لنگه ابروش رو بالا انداخت. دندونام رو بهم فشار دادم و برا اینکه از نگاهش فرارکنم به بیرون خیره شدم.
- من نمیدونم مرحله آخری که در نظر دارید چی هست.
- به زودی میفهمی ؛ ولی میخوام به یه نفر آشنات کنم.
دوباره به صورتش نگاه کردم که دیدم به نگهبان کنارش داره دستوری میده و کیف بلند و باریکی رو ازش گرفت و روپاش گذاشت.دستی روی چرم کیف کشید و منتظر به من نگاه کرد.
- نمیخوای بازش کنی؟
قفل کیف رو زدم که تک تیر انداز سفید رنگی مشخص شد. دستم روی بدنش کشیدم ؛ ولی گوشم به حرفهای استاد سرخ بود.
- این هدیه من به توئه برای اینکه امشب بتونه بهت کمک کنه.چی تاک ام 111 یکی از مدرن ترین و دوربردترین تک تیر اندازیه که ساخته شده مجهز به سنسور اندازه گیری و مسافت لیزر سنج.حتی دوربین دید در شب هم داره......میدونم که میتونه رکاب خوبی برات باشه که امشب قدرتت رو به خوبی یه چشم عقاب نشون بدی تا بتونی نشانش رو کسب کنی.
دستم مشت شد روی تک تیرانداز ؛ معلوم بود خوش دسته و راحت میشه باهاش سرسخت ترین آدم ها رو از پا درآورد.
داریوش:
نزدیک به زمان مهمونی بودیم که استاد سرخ گفته بود و توی تمام این مدت تمرینات سختی رو برای من در نظر گرفته بود که بتونم تو هدف گیری با انواع اسلحه ها پیشرفت کنم. تو افکار خودم داشتم تمرینات رو مرورمیکردم که دستی روی شونه ام نشست.
- داریوش؟
برگشتم سمت ملیکا که همراه پارسا بود.به سر وضعشون نگاهی انداختم. لباس شیک مهمونی تن کرده بودن.
- خبریه؟!
پارسا ابرویی بالا انداخت و چرخی دورم زد.
- یعنی شاگرد خصوصی استاد سرخ نمیدونه امروز چه خبره؟
با تعجب نگاهم دنبالش چرخید.کنار ملیکا ایستاد و زد زیر خنده. عصبی خواستم چیزی بگم که ملیکا واسطه گری کرد.
- پارسا.پسر عموم رو اذیت نکن......داریوش.امشب استاد سرخ میخواد تو رو به عنوان شاگرد ارشدش معرفی کنه و آخرین مرحله رو ازت انتظار داره به بهترین شکل ممکن انجام بدی.
مدت زمان کمی به اون مهمونی مونده بود و اون وقت استاد سرخ میخواست به طرز بچگانه ای سر من رو شیره بماله تا کاری بکنم بابام تو تله بیوفته و من به اطاعت ازش مجبور بشم.
- حالا این معارفه کجا هست؟
پارسا دستش رو به علامت سکوت جلوی صورت ملیکا نگه داشت و رو به من ادامه داد.
- تو آماده شو؛ خودت به زودی متوجه میشی که قرار کجا بریم و چه قدر بهمون خوش میگذره.
برعکس حرف پارسا، من اصلا حس خوبی از این معارفه نداشتم و نمیخواستم شرکت کنم. حتی خود استاد سرخ هم بهم نگفته بود که قراره تو مرحله آخر همچین مهمونی شکل بگیره.
وارد اتاق اختصاصی که استاد سرخ بهم داده بود شدم و نگاهم خیره به کاور روی تخت افتاد.برش داشتم و بازش کردم. یه دست کت شلوار مشکی رنگ بود. بی هیچ میلی تنم کردم و آماده شدم.
جلوی آیینه ایستادم و نگاهی به صورت بی حال خودم انداختم.
- چقدر این روزا داری شبیه به بابات میشی!
- با خودت توی آیینه هم حرف میزنی.
از توی آیینه نگاهی به رزا انداختم و سرم پایین انداختم. نفسم رو بلندو صدادار فوت کردم.
- چرا این قدر کلافه ای؟ !
دستم رو از میز جدا کردم و به سمت پنجره رفتم.گیلاسم رو پر کردم و یهو سرکشیدمش.
- اوه اوه چی شده داریوش خان؟ اینقدر حالت بده که داری اینطوری با معده ات تا میکنی؟
با صدای خسته و دورگه ای جوابش رو دادم:
- اگر استاد سرخ ازت میخواست خانواده ات رو بکشی چیکار میکردی؟
نرم دستش رو گذاشت روی شونه ام و یقه لباسم رو به سمت خودش کشید.تو چشمهاش خیره شدم که برق لنز طوسی باعث شده بود درشت تر به نظر برسه.
- خانواده چه ارزشی داره وقتی پای اهدافت درمیون باشه؟!
خشک و سرد به ل*ب*هاش خیره شدم که داشت با بی احساسی تمام این کلمات رو ایفا میکرد ؛ ولی انگار از نگاهم برداشت بدی کرد که خودش رو بهم نزدیک کرد. نگاهم رو از صورتش جدا کردم و به سمت در رفتم.
- چه بلایی سر خانواده ات اومد؟ !
از توی آیینه حرکاتش رو نگاه میکردم. عصبی نفس میکشید و گیلاسم رو توی دستش فشار میداد.
- این چندمین باریه که داری از من دوری میکنی...من از اولم خانواده ای نداشتم.
- من و تو بهم ارتباطی نداریم.دلیل اینکهن میتونی درکم کنی و جواب درست بهم بدی همینه که نمیفهمی داشتن خانواده چیه که از دست دادنشون چه دردی میتونه داشته باشه.
گیلاس و روی میز کوبید و به سمتم قدم های بلندی برداشت.برگشتم سمتش سـ*ـینه به سـ*ـینه ام ایستاد و با اخم غلیظی بهم خیره شد. میتونستم عصبانیتش رو از طرز نفس کشیدنش حس کنم. از اون زمانی که با رفتارش و حمایتاش بهم فهمونده بود که بهم علاقه داره ارتباطمون بهتر شده بود ؛ ولی من نمیخواستم حسی بهش داشته باشم.
- تو باعث میشی هر لحظه بیشتر از قبل ازت متنفر بشم.
پوزخندی زدم که جری تر شد و با سرعت به سمت در رفت.نگاهی به لباس کوتاه و چسبون مشکیش انداختم و بلند خطاب بهش داد زدم:
- تو اون مهمونی نزدنت با این لباست!
ولی اهمیتی به حرفم نداد و در اتاق رو با صدای بلندی بست. یکی از عطرهای روی میز رو برداشتم و به زیر گردنم زدم.مسخره بود رفتن به این جور مهمونی های پیش پا افتاده. خواستم دوتا کلت کمری بردارم ؛ ولی ترجیح دادم جلب توجه نکنم دوتا تیغه بلند رو برداشتم و تو استین کتم جاساز کردم.
از ساختمون خارج شدم که یکی از نگهبانا با دستش به ماشین بزرگی اشاره کرد. به همون سمت رفتم و سوار شدم.همون اول که سوار شدم چشمم به رزا افتاد که لباسش رو عوض کرده بود.
- چطوری پسرم؟ !از الان چشم چرونی نکن شب درازه و وقت بسیار!
رو به رو استاد سرخ نشستم که متوجه شدم خیلی خوشحاله.
- چشم چرونی که نمیشه گفت.میبینم امروز خیلی خوشحالید.
نیم نگاهی به رزا و ملیکا انداخت.منم بهشون نگاه کردم. ملیکا کمی سرخ شد و سرش رو پایین انداخت ؛ ولی رزا براش فرقی نمیکرد.
- درسته خیلی خوشحالم؛ چون قرار اتفاقی برای تو بیوفته که ببینم امادگی این رو داری که جانشین من باشی یا نه !
بعد خیره شد بهم و منتظر یه لنگه ابروش رو بالا انداخت. دندونام رو بهم فشار دادم و برا اینکه از نگاهش فرارکنم به بیرون خیره شدم.
- من نمیدونم مرحله آخری که در نظر دارید چی هست.
- به زودی میفهمی ؛ ولی میخوام به یه نفر آشنات کنم.
دوباره به صورتش نگاه کردم که دیدم به نگهبان کنارش داره دستوری میده و کیف بلند و باریکی رو ازش گرفت و روپاش گذاشت.دستی روی چرم کیف کشید و منتظر به من نگاه کرد.
- نمیخوای بازش کنی؟
قفل کیف رو زدم که تک تیر انداز سفید رنگی مشخص شد. دستم روی بدنش کشیدم ؛ ولی گوشم به حرفهای استاد سرخ بود.
- این هدیه من به توئه برای اینکه امشب بتونه بهت کمک کنه.چی تاک ام 111 یکی از مدرن ترین و دوربردترین تک تیر اندازیه که ساخته شده مجهز به سنسور اندازه گیری و مسافت لیزر سنج.حتی دوربین دید در شب هم داره......میدونم که میتونه رکاب خوبی برات باشه که امشب قدرتت رو به خوبی یه چشم عقاب نشون بدی تا بتونی نشانش رو کسب کنی.
دستم مشت شد روی تک تیرانداز ؛ معلوم بود خوش دسته و راحت میشه باهاش سرسخت ترین آدم ها رو از پا درآورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: