کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
بی توجه به حال خراب کیمیا با کنجکاوی گفت :
_کیمیا ؟؟
کیمیا نگاهش کرد تا حرفش رو بزنه و حوریه گفت :
_عشق چجوریه ؟؟
کیمیا که همیشه از این بحث فوق العاده ل.ذ.ت می برد با لبخند گفت :
_می دونی حوری ... عشق خیلی حس خوبیه !! یه حس خاص ... حسی که به یه شخص خاص داری ... وقتی کنارشی زمان زود می گذره ، دوست داری همیشه کنارش باشی ... از خودتم بیشتر دوستش داری ... عشق اصلا خبر نمی ده ... یهو به خودت میای می بینی عاشق یه نفر شدی بدون اینکه خودت بخوای ... عشق باعث میشه بهش اعتماد داشته باشی ... همه چیزش برات خاص میشه چیزایی که شاید در نظر بقیه خیلی معمولی به نظر بیان ... عشق ساده به وجود میاد اما خیلی سخت از بین میره ... عشقی که واقعی باشه با هیچ چیزی از بین نمیره ... اینی که بعضیا می گن عشق اینه که وقتی عشقتو می بینی طپش قلبت تند میشه یا دستات یخ میزنه یا اینکه هیجان زده میشی این به نظرم اشتباهه بیشتر یه حس زودگذره تا عشق ... زود فروکش می کنه ... عشق واقعی یعنی کنارش آرامش داشته باشی ... عشق یعنی کنارش حالت خوب باشه ...
با صدای ضبط شده که می گفت :
_طبقه همکف ...
از فکر بیرون اومد ... با نگاه خیره شاهو به خودش اومد...
" من کی از تا الان میخ چشماش بودم ؟ "
با خجالت نگاهش رو از چشمای شاهو گرفت ... شاهو لبخندی زد و در آسانسور رو باز کرد ... از آسانسور خارج شد و حوریه هم پشت سرش راه افتاد ... طبقه ی همکف ساختمون رو به پارکینگ اختصاص داده بودن ...
شاهو به طرف بی ام دبلیو سفیدش رفت ... دزدگیر ماشینش رو زد و سمت راننده سوار شد ... حوریه هم سمت شاگرد سوار شد و شاهو ماشین رو روشن کرد ... سیستم رو ، روشن کرد و راه افتاد ...
عشق یعنی ، لحظه های خیلی خاص
که خدا هم فکر ماست
حوریه متعجب به سیستم چشم دوخت ...
" چه تصادف جالبی ... همین الان داشتم به حرفای کیمیا فکر می کردم و حالا این آهنگ ... "
شاهو به در پارکینگ نزدیک شد ... بوقی زد و سرایدار با ریموت در پارکینگ رو باز کرد ... شاهو از پارکینگ خارج شد ...
همه ی دنیا اینجاست
یه شروع ، یه نگاه ، لبمون بی صداست
حوریه به نیمرخ جذاب شاهو خیره شد ...
" وقتی کنارشم زمان زود می گذره ؟؟ "
عشق یعنی ، دو تا احساس بی تاب
به قشنگیِ یه خواب
شاهو از نگاه خیره ی حوریه لبخندی روی ل*ب*هاش نشست... بدون اینکه به حوریه نگاه کنه دنده رو عوض کرد ... حوریه اخم کرد ...
" نمی دونم ... اصلا دقت نکردم ببینم زمان زود می گذره یا نه ؟! "
دو نفر توی یه قاب
یه نگاه تو چشات دلِ من
تو رو خواست
" دوست دارم همیشه کنارش باشم ؟ "
هر چی می گم همه حرفای دلمه
عاشقتم حالا برو بگو به همه
حوریه لبخند زد ...
" آره ... دوست دارم همش پیشش باشم "
بگو یه حس عجیبی تو دلمه
مثل یه تب توی تنمه
حوریه نگاهش رو به خیابون رو به روش دوخت ...
" از خودم بیشتر دوستش دارم ؟؟ "
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    هر چی می گم همه حرفای دلمه
    عاشقتم حالا برو بگو به همه
    حوریه خندش گرفت ... ل*ب*هاش رو به هم فشرد تا خندش رو کنترل کنه ... اما لبخند عمیق روی ل*ب*هاش بیانگر یه خنده ی کنترل شده بود ... شاهو از گوشه چشم نگاهی به لبخند حوریه انداخت ... لبخند اون هم عمیق شد !
    جسم حوریه توی ماشین و کنار شاهو بود و فکرش ... پیش حرفای کیمیا !! می خواست بدونه حس قوی ای که به شاهو داره عشقه یا نه !؟
    " نه هنوز به این درجه نرسیدم ... خودمو بیشتر دوست دارم "
    بگو یه حس عجیبی تو دلمه
    مثل یه تب توی تنمه
    " بهش اعتماد دارم ؟ "
    عشق یعنی ، لحظه های خیلی خاص
    که خدا هم فکر ماست
    جوابش واضح بود ... اون از همه ی مردای اطرافش می ترسید ... یه ترس غیر ارادی ... حتی از ایلیا هم که توی دلش جایگاه خاصی پیدا کرده بود می ترسید ...
    " آره ... خیلیم بهش اعتماد دارم ... فقط دو تا مرد توی زندگیم هست که هیچ ترسی ازشون ندارم ... یکی دایی و یکی هم ... شاهو !! "
    همه ی دنیا اینجاست
    یه شروع ، یه نگاه ، لبمون بی صداست
    " همه چیزش برام خاصه ؟ چیزایی که شاید خیلی معمولی باشن ؟؟ "
    عشق یعنی ، دو تا احساس بی تاب
    به قشنگیِ یه خواب
    بار دیگه به نیمرخ شاهو خیره شد ... از فرق سرش تا نوک انگشت پاش رو کنکاش کرد ... موهاش مشکی بود ، با این سنش خیلی شیک جلوی موهاش رو بلند گذاشته بود و به طرف بالا ژل زده بود ... با کمی دقت می شد فهمید رنگ موهای جلوش روشن تر بود ... قهوه ای بود انگار ... مشخص بود رنگ شده ... کنار شقیقه هاش چند تار موی سفید دیده می شد که چیزی از جذابیتش کم نمی کرد ...
    ابروهاش کشیده و مشکی بود ... مژه هاش کم پشت بود و گوشه ی چشماش خط های ریزی به چشم می خورد بینیش متناسب با صورتش بود ... ل*ب*هاش کشیده و برجسته بود ... و ته ریش روی صورتش جذابترش می کرد ...
    یه کت تک اسپرت سورمه ای تنش بود با یه بلوز سفید زیرش ... و شلوار پارچه ای خوش دوخت مردونه ای که تا روی زانو تنگ بود و از اونجا به بعد راسته می شد ... شلوار سورمه ایش بی نهایت به کفشای ورنی مشکیش میومد ... آستین کتش به بازوش چسبیده بود و عضله های بازوش رو به خوبی در معرض دید گذاشته بود ... شکمش کمی برآمده شده بود که وقتی می ایستاد اصلا مشخص نبود ... توی نشستن دیده می شد ...
    حوریه لبخندی به این همه جذابیت در عین سادگی یک مرد به این سن ، زد ...
    " هیچ چیز خاصی برام نداره ... اما همه چیش منو جذب می کنه "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    دو نفر توی یه قاب
    یه نگاه تو چشات دلِ من
    تو رو خواست
    نگاهش رو از شاهو گرفت و به خیابون دوخت ...
    " کنارش آرومم ؟؟ کنارش حالم خوبه ؟؟ "
    هر چی می گم همه حرفای دلمه
    عاشقتم حالا برو بگو به همه
    " آره ... باهاش آرامش دارم ... حالم خوبه ، خوبم که نباشه ... خوب میشه ... خوبش می کنه !! "
    صدای شاهو حوریه رو از فکر بیرون کشید :
    _از کدوم طرف برم ؟؟
    حوریه با دست به جایی اشاره کرد و گفت :
    _بعد از اون تقاطع برید سمت راست ... یه ساختمون مسکونی هست ... خونه ما اونجاست ...
    شاهو سر تکون داد ... لبخندی پر از شیطنت زد و گفت :
    _حالا که خوب منو دید زدی یکم از خودت برام بگو ...
    حوریه بدون خجالت که برای خودش هم تعجب آور بود با خنده گفت :
    _چی باید بگم ؟؟
    لبخند شاهو گسترش پیدا کرد ... گفت :
    _هر چی دوست داری ... البته اگه مایل نیستی رابطمون در حد کارآموز و سرپرست باقی بمونه ...
    حوریه با ابروهای بالا پریده به نیمرخ شاهو خیره شد ...
    " چه یادش مونده !! "
    شاهو شونه ای بالا انداخت که باعث خنده ی حوریه شد... گفت :
    _خب من تک فرزندم و با مادرم زندگی می کنم ... پدرم پلیس بود و دوست داییم بود ... خیلی سال پیش که من بچه بودم توی یه ماموریت کشته شد ...
    لبخند از لبهای شاهو پر کشید ... متاثر گفت :
    _متاسفم ...
    حوریه بر عکس همیشه که حالش گرفته می شد با لبخند گفت :
    _ممنون !!
    شاهو صدای سیستم رو بالا برد و با این کارش به حوریه فهموند که علاقه ای برای ادامه ی صحبت نداره ... تا رسیدن به مقصد فقط صدای موسیقی سکوت فضای ماشین رو شکست ...
    شاهو رو به روی ساختمون نگه داشت و صدای سیستم رو کم کرد ... خم شد و به ساختمون نگاه کرد و گفت :
    _همین جاست ؟؟
    حوریه با لبخند گفت :
    _بله ممنون ...
    در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ... خم شد و سرش رو از در برد داخل و گفت :
    _نمیاین داخل ؟؟
    شاهو سری به نشونه نه تکون داد و حوریه گفت :
    _بازم ممنون ... خدافظ
    شاهو با لبخند " خدافظ " آرومی گفت و حوریه در ماشین رو بست ... بند کوله پشتیش رو روی شونش مرتب کرد و به طرف ساختمون رفت ...
    " آخرشم نفهمیدم بالاخره عاشقش هستم یا نه ؟! "
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    وارد اتاق شد ... حوریه هنوز خواب بود ... سری به تاسف تکون داد !!
    " این همه حوریه حوریه کردم ، با خودم بودم ؟؟ اینکه هنوز خوابه ... "
    به تخت نزدیک شد ... کمی خم شد و دستشو به بازوی حوریه زد ... تکونش داد و گفت :
    _حوری ... حوریه مامان پاشو دیگه دیر شد !!
    حوریه تکونی خورد و با چشمای بسته اخم کرد ... خواب آلود غر زد :
    _مامان جونِ عزیزت بزار بخوابم ...
    مادر اخمی کرد و پتو رو از روی حوریه کشید ... بلند گفت:
    _چی چیو بزار بخوابم ... بیدار شو ببینم دیر شد ...
    حوریه روی تخت نشست ... با چشمای بسته ادای گریه رو در اورد و انگشتاش رو توی موهای بهم ریخته ش فرو برد... با ناخناش سرش رو خاروند و گفت :
    _مامان خیلی بدی ... خب خوابم میاد !! اصلا من نمیام نماز عید ... خودت برو ... کی ساعت هفت صبح میره نماز بخونه آخه ؟
    مادر خندش رو کنترل کرد و دست رو حوریه گرفت ... کشید سمت خودش و گفت :
    _بلند شو ببینم ... یه ریز غر میزنه !! پاشو دست و صورتتو بشور الان داییت میاد ...
    حوریه شل و وارفته از روی تخت بلند شد ... به زور لای چشماش رو باز کرد ... مادر دست دیگش رو پشت کمر حوریه گذاشت و به بیرون هدایتش کرد ...
    حوریه به سمت سرویس بهداشتی رفت و مادر از حوریه فاصله گرفت و به طرف آشپزخونه رفت ... از جانونی تکه ای نون لواش برداشت ... به طرف یخچال رفت ... از توی یخچال ظرف پنیر خامه ای رو بیرون کشید ... نون و ظرف پنیر رو روی میز گذاشت و به طرف جا ظرفی رفت ... کارد برداشت و برگشت سمت میز ...
    در ظرف رو برداشت و با لبه ی کارد تکه ای پنیر روی نون مالید ... نون رو لقمه کرد و ظرف پنیر رو توی یخچال گذاشت ... کارد رو توی سینک گذاشت و از آشپزخونه بیرون رفت ...
    به طرف اتاق حوریه رفت ... حوله ی تمیزی از توی کشوی دراور برداشت و از اتاق بیرون رفت ... جلوی در سرویس ایستاد ، در باز شد و حوریه با صورت خیس از سرویس بیرون اومد ... مادر با لبخند حوله رو به طرف حوریه گرفت ...
    حوریه حوله رو از دست مادرش گرفت و گونه ش رو بوسید ... صدای جیغیش حوریه رو به خنده انداخت :
    _حــــوریه !!
    صورتش رو با حوله خشک کرد و لقمه رو از دست مادرش قاپید ... حوله رو پرت کرد روی شونه مادرش و دوید سمت اتاقش ... مادر خندش گرفت و زیر لب گفت :
    _پُررو ...
    حوریه وارد اتاق شد ... گاز بزرگی به لقمه ش زد و شونه ش رو برداشت ... لقمه ش رو روی میز توالت گذاشت و همونطور که دو لپی مشغول جویدن لقمه ی توی دهنش بود موهاش رو شونه کرد ... با کلیپس بالای سرش جمع کرد و لقمه ش رو از روی میز توالت برداشت ...
    گاز دیگه ای بهش زد و دوباره روی میز برش گردوند ...
    به طرف کمد لباساش رفت و لباسای راحتیش رو با یه مانتوی کرمی و جین مشکی عوض کرد ... شال مشکیش رو روی سرش انداخت و سجادش رو برداشت ... توی یه نایلون مشکی گذاشت و دوباره لقمه ش رو برداشت ... باقی مونده ی لقمه ش رو توی دهنش چپوند و جوراباش رو پوشید ...
    از اتاقش بیرون رفت و وارد پذیرایی شد ... خودش رو روی مبل انداخت و منتظر شد ... مادر از آشپزخونه خارج شد و حوریه رو حاضر و آماده توی پذیرایی دید ...
    نگاهی به خونه ی تمیز و مرتبش انداخت و رو به حوریه گفت :
    _اتاقت مرتبه ؟؟
    حوریه لبش رو گاز گرفت و چند لحظه سکوت کرد ... مادر با چشمای ریز نگاش کرد ... حوریه لبخندی مصنوعی زد و گفت :
    _آره مامان جون خیالت راحت ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    مادر به طرف اتاق حوریه رفت ... سری به تاسف تکون داد و گفت :
    _وقتی میگی خیالت راحت بدتر خیالم ناراحت میشه ...
    حوریه ریز خندید ... مادر وارد اتاق شد و به لباسای پخش شده حوریه کف اتاق نگاه کرد ... سری به تاسف تکون داد ...
    " نه من نه پدرش شلخته نبودیم ... معلوم نیست این به کی رفته "
    مشغول جمع کردن اتاق شد ... همزمان با تموم شدن کارش صدای آیفون بلند شد ... از اتاق خارج شد و به طرف اتاق خودش رفت ... سجادش رو که توی نایلون آماده روی تخت گذاشته بود برداشت و نگاهی به خودش توی آینه انداخت ...
    لبخند تلخی به خودش زد ... از اون اندام بی نقص و ظریف هیچی نمونده بود ... کمی چاق تر شده بود ... موهای مشکی یک دستش مثل سابق نبود ... چند تار موی سفید به خوبی توی موهاش خودنمایی می کرد ...
    خط خنده دور لباش پررنگ تر شده بود ... چند تا چین ریز توی پیشونی کوتاهش دیده می شد ... مژه هاش کم پشت شده بود ... اما با سماجت سعی می کرد مثل چند سال قبلش شیک و تر و تمیز باشه ...
    ابروهاش رو ساده برداشته بود و صورتش بدون آرایش بود ... لباساش مناسب زنی به سن اون بود ... یه مانتوی بلند و اندامی به رنگ سبز تیره و شلوار پارچه ای پاچه گشاد مشکی و مقنعه ی مشکی ...
    راضی از خودش کیفش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ... حوریه رو جلوی در دید که نشسته بود روی زمین و داشت بند کفشای اسپرتشو می بست ... لبخند زد ...
    " کپی برابر اصل خودمه "
    حوریه که از بستن بند کفشاش فارغ شد از روی زمین بلند شد ... مادر نگاهش رو از حوریه گرفت و جلوتر رفت کفشای پاشنه پنج سانتیش رو برداشت و پوشید ... حوریه در رو باز کرد و از خونه خارج شد ... کنار در ایستاد و مادر هم از خونه خارج شد ... در رو بست و با دسته کلیدش قفلش کرد ... کلید رو توی کیفش انداخت و رو به حوریه گفت :
    _بریم ...
    حوریه بدون حرف از پله ها پایین رفت ... مادر پشت سرش رفت !!
    حوریه پله ها رو دو تا یکی دوید پایین ... مادر اخمی کرد و تشر زد :
    _حوریه !!
    حوریه که به پایین پله ها رسیده بود چرخید سمت مادرش ... لبخندی دندون نما زد و بی توجه به اخم مادرش از ساختمون بیرون رفت ... دنبال ماشین دایی گشت که جای همیشگی پیداش کرد ...
    دوید طرف ماشین دایی ... دایی از آینه وسط حوریه رو دید که به طرف ماشین می دوید ... لبخندی زد و از ماشین پیاده شد ... حوریه به دایی نزدیک شد و خودش رو توی بغلش انداخت ... دستاش رو محکم دور گردن دایی حلقه کرد و با ذوق گفت :
    _سلام دایی جـــووون ... عیدت مبارک !!
    دایی لبخندی زد و دستش رو نوازش گونه روی کمر حوریه کشید ... با محبت همیشگیش گفت :
    _سلام حوری خانوم بهشتی ... عید تو هم مبارک ...
    با صدای مادر هر دو از هم جدا شدن :
    _سلام داداش ...
    دایی لبخندی به خواهرش زد و گفت :
    _سلام عزیزم ...
    و بعد جلوتر رفت ... دستش رو پشت گردن مادر گذاشت و سرش رو کشید جلو ... پیشونی خواهرش رو بوسید مادر لبخندی زد و گفت :
    _عیدت مبارک ...
    دایی از مادر فاصله گرفت و گفت :
    _عید تو هم مبارک ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه با شیطنت گفت :
    _اگه ماچ و بـ..وسـ..ـه هاتون تموم شد سوار شید بریم ...
    دایی خندید و گونه حوریه رو کشید ... مادر چشم غره ای به حوریه رفت که حوریه ریز خندید ... با حرف دایی همگی سوار ماشین شدن :
    _سوار شید بریم ... دیر شد !!
    مادر و دایی جلو و حوریه عقب نشست ... دایی استارت زد و راه افتاد ... از آینه وسط به حوریه نگاه کرد و گفت :
    _خب حوری خانوم ماه رمضونم تموم شد ... دیگه راحت شدی ، فقط می خوری !!
    مادر خندید و حوریه پشت چشمی نازک کرد و گفت :
    _نه خیرم ... من اصلا شکمو نیستم ... خیلیم ناراحتم ماه رمضون تموم شده ...
    دایی خندید و گفت :
    _اونجای آدم دروغگو ... تو ؟؟ ناراحت ؟؟ اونم واسه تموم شدن ماه رمضون ... جایی نگی بهت می خندنا
    هر سه خندیدن و مادر گفت :
    _عرفان چرا نیومد ؟؟
    نیش حوریه بسته شد ...
    " می خوام نیاد صد سال سیاه "
    دایی اخمی کرد و گفت :
    _خواب بود ...
    مادر ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _حیف شد ... نماز عید خیلی ثواب داره ...
    دایی سری به نشونه تایید تکون داد و حوریه با پوزخند گفت :
    _البته واسه کسی که اعتقاد داشته باشه و روزه بگیره ...
    دایی از آینه وسط نگاه دلخوری به حوریه انداخت ... خودش هم از اعقتادات پسرش دل خوشی نداشت اما دوست نداشت کسی بدونه ...
    حوریه شونه ای بالا انداخت و از پنجره به بیرون خیره شد ... مادر با تعجب گفت :
    _مگه روزه نمی گیره ؟
    دایی دروغی مصلحتی دست و پا کرد و گفت :
    _نه ... مشکل داره !!
    حوریه با پوزخند گفت :
    _اونم مشکل روانی ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    دایی آهی کشید و حرفی نزد ... مادر اخمی کرد و گفت :
    _حوریه این چه طرز حرف زدنه !؟
    حوریه بی خیال به بیرون چشم دوخت و حرفی نزد ... مادر نگران رو به دایی گفت :
    _خدا بد نده ... چه مشکلی ؟؟
    دایی با لحنی گرفته گفت :
    _سنگ کلیه داره ...
    پوزخند حوریه پررنگ تر شد ...
    " کاش سنگ کلیه داشت ... متاسفانه سنگ تو سرش خورده ... پسره روانی "
    مادر نگران تر گفت :
    _مشکلش خیلی حاده ؟؟
    دایی سری به نشونه نه تکون داد و حرف دیگه ای نزد ... مادر دلواپس گفت :
    _پس چرا تا حالا نگفته بودی ... بیفت دنبال درمانش حتما !!!
    دایی آهی کشید و آروم گفت :
    _نخواستم نگران بشی ... باشه حتما !
    پوزخند روی لبهای حوریه به دایی دهن کجی می کرد ... با رسیدن به مقصد دایی ماشینو گوشه ای نگه داشت و هر سه نفر پیاده شدن ... حوریه و مادرش منتظر شدن دایی ماشین رو قفل کنه ...
    دایی در ماشین رو که قفل کرد به حوریه و خواهرش نزدیک شد و هر سه نفر وارد مسجد جامع شدن ... مادر زود کفشاش رو از پاش در اورد و توی جاکفشی گذاشت و وارد قسمت خواهران شد ... حوریه جلوی در ورودی هنوز مشغول باز کردن بند کفشاش بود که صدایی آشنا به گوشش رسید :
    _عیدت مبارک حوری خانوم ...
    حوریه سر بلند کرد و دنبال صدا گشت که ایلیا رو ، رو به روی ورودی برادران دید ... با خجالت لبخند زد و گفت :
    _سلام آقا ایلیا ... شمائین ؟!
    ایلیا خندش رو خورد و گفت :
    _سلام ... نه بابامه !!!
    لبخند حوریه عریض تر شد ... سرش رو پایین انداخت و گفت :
    _عیدتون مبارک ...
    ایلیا با شیطنت گفت :
    _من یا بابام ؟؟
    حوریه با خجالت خندید و بی اختیار گفت :
    _آقا شاهو نیومدن ؟؟
    و بلافاصله زبونش رو گاز گرفت ...
    " به تو چه دختر ؟؟ مگه مفتشی ؟ نمیگی پیش خودش چه فکرایی ممکنه بکنه ؟! در ضمن به نظرت اون که روزه نمی گیره و نوشیدنی می خوره میاد نماز عید فطر ؟؟ اصلا نمازای واجبش رو می خونه که حالا مستحبیا رو بخونه!؟"
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با خجالت سرش رو پایین انداخت و زیر لب گفت :
    _ببخشید نباید می پرسیدم ...
    ایلیا ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _آقا شاهو الان در خواب به سر می بره ...
    صدای پدرش مانع از ادامه ی صحبت شد :
    _ایلیا ؟؟
    ایلیا چرخید سمت صدا ... پدرش رو پشت سرش دید که دسته های ویلچر توی دستاش بود ... حوریه سر بلند کرد و کنجکاو به صاحب صدا نگاه کرد ...
    پدرش با دیدن حوریه خشکش زد ... بهت زده به حوریه نگاه می کرد ...
    " این همه شباهت ؟؟ اصلا انگار خودشه ... یعنی شاهو شک نکرده ؟؟ "
    ایلیا دستپاچه به پدرش نگاه کرد ... حوریه از نگاه خیره مرد خجالت زده سرش رو پایین انداخت و آروم گفت :
    _سلام ...
    ایلیا با اشاره به پدرش اون رو به خودش اورد ... مرد لبخندی زد و گفت :
    _سلام ... حالتون چطوره ؟؟
    حوریه با خجالت گفت :
    _ممنون ...
    ایلیا متوجه نگاه متحیر مامانی شد ... با کف دست زد توی پیشونیش ...
    " حالا یکی مامانی رو بگیره سوتی نده "
    پدر با دیدن این حرکت ایلیا توجهش به مادرش جلب شد ... خم شد و کنار گوش مادرش گفت :
    _برات توضیح میدم ...
    مامانی سرش رو چرخوند سمت پسرش و آروم گفت :
    _این ...
    مرد وسط حرفش پرید و با آرامش چشماش رو بست و باز کرد و گفت :
    _می دونم ... برات توضیح میدم ...
    مامانی با شوق گفت :
    _منو ببر نزدیکش ...
    پدر مستاصل به ایلیا نگاه کرد ... ایلیا هم دو دل بود ... پدر آروم ویلچر رو هل داد و به طرف حوریه رفت ... مامانی به حوریه که با خجالت سرش رو پایین گرفته بود و گونه هاش گل انداخته نگاه کرد و با لبخند گفت :
    _دخترم اسمت چیه !؟
    حوریه با لبخندی خجل نگاه کوتاهی به مامانی کرد و گفت :
    _حوریه...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    مامانی سری تکون داد و رو به پسرش گفت :
    _من با حوریه خانوم میرم داخل پسرم ... شما برید که به نماز برسید ...
    ایلیا با هول خواست مخالفت کنه که مامانی با آرامش نگاهش کرد ... پدر لبخندی زد و گفت :
    _حوریه خانوم مراقب مامانم هستی ؟؟
    حوریه با خجالت زیر لب گفت :
    _بله ...
    ایلیا نگران گفت :
    _بابا چرا حوریه خانومو میندازی تو زحمت ... صبر می کردی مامان بیاد دیگه !!
    پدر نفسش رو فوت کرد و گفت :
    _مامانت به من می گـه دل گنده ، خودش بدتره !! دو ساعته معلوم نیست رفته وضو بگیره یا غسل کنه ؟!
    حوریه ریز خندید ... ایلیا لبخندی بی جون تحویل پدرش داد ... پدر با آرامش نگاهش کرد ... مامانی با لبخند به چهره ی خندون حوریه خیره شد ... با صدای مکبر که همه رو برای آماده شدن برای نماز فرا می خوند ، ایلیا گفت :
    _خب بریم الان نماز شروع میشه ...
    حوریه کفشاش رو از پاش خارج کرد و دسته های ویلچر رو گرفت و گفت :
    _با اجازتون ...
    و ویلچر رو هل داد و وارد نمازخونه شد ... با چشم بین جمعیت دنبال مادرش گشت و نهایتا پیداش کرد ... مامانی با صداش حوریه رو متوقف کرد :
    _دخترم من همین جا نمازمو می خونم ... ممنون ...
    حوریه با لبخند خم شد کنار مامانی وگفت :
    _براتون میز و مهر و بیارم ؟؟
    مامانی با محبت به صورت حوریه خیره شد وگفت :
    _لطف می کنی !!
    حوریه سری تکون داد و از مامانی فاصله گرفت ... میز مخصوص و مهری برداشت و به طرف مامانی رفت ... ایلیا و پدرش رو به روی ورودی ایستاده بودن و منتظر مادر ایلیا بودن ...
    مادر ایلیا با عجله نزدیک شد و وقتی مامانی رو ندید با تعجب رو به همسرش گفت :
    _پس مامان کو ؟؟
    پدر ایلیا چشم غره ای به همسرش رفت و گفت :
    _الانم نمیومدی دیگه ...
    مادر ایلیا بی حوصله گفت :
    _اِ خب وضو خونه شلوغ بود ...
    پدر ایلیا مجددا چشم غره ای رفت و حرفی نزد که ایلیا گفت :
    _بریم دیگه ... نمازو خوندن !!! مامانی داخله برو داخل پیداش می کنی !!
    مادر ایلیا سری تکون داد و با عجله به ورودی خواهران نزدیک شد ... کفشاش رو از پاش خارج کرد و وارد نمازخونه شد ... با چشم دنبال مامانی گشت که دید با کمک حوریه مشغول پوشیدن چادر نماز گلدارشه ... با حیرت به صورت حوریه خیره شد ...
    " خدای من !! چقدر شباهت ... "
    با لبخندی خوشحال و متحیر به حوریه و مامانی نزدیک شد و گفت :
    _سلام ...
    مامانی با شنیدن صدای عروسش به طرف صدا چرخید ... حوریه از مامانی فاصله گرفت و با لبخند گفت :
    _سلام ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    مامانی که از پوشیدن چادرش فارغ شده بود گفت :
    _حوریه خانوم زحمت کشید منو تا اینجا اورد ...
    مادر ایلیا به لبخندش عمق داد و رو به حوریه گفت :
    _دست گلت درد نکنه ... خب دیگه آماده بشیم الان نمازو می خونن ...
    حوریه آروم گفت :
    _خواهش می کنم ... با اجازتون !!
    مادر ایلیا سری تکون داد و مامانی با لبخند گفت :
    _بسلامت عزیزم ...
    حوریه به طرف مادرش رفت و نگاه مامانی تا آخر بدرقه ش کرد ... حوریه با عجله کنار مادرش نشست و مشغول پهن کردن سجادش شد ... مادر که تمام مدت با نگرانی چشم به در دوخته بود تا حوریه وارد بشه ، با دیدن حوریه اخمی کرد و گفت :
    _کجا موندی دو ساعت ... دلم هزار راه رفت ...
    حوریه ایستاد و چادرش رو سرش کرد ... دوباره کنار مادرش نشست و گفت :
    _قربونت برم ببخشید ... آخه می دونی این پسره که تو آتلیه کارفرمامه رو دیدم ، دیگه گفتم زشته سلام علیک نکنم ... این شد که یکم طول کشید ...
    مادر چشم غره ای رفت و حرفی نزد ... همه از جا بلند شدن و آماده خوندن نماز عید فطر شدن ... با صدای پیش نماز که شروع به خوندن کرد همه قامت بستن و نیت کردن ...
    با تموم شدن نماز همه مشغول تبریک عید و روبوسی با همدیگه شدن ... مادر نزدیک گوش حوریه گفت :
    _تا شلوغ نشده جمع کن بریم ... می خوایم بریم با داییت صبحونه بخوریم ...
    حوریه سری تکون داد و مشغول جمع کردن سجادش شد...
    " چه خوب شد امروز اومدما ... دیدن ایلیا می ارزید به صبح زود بیدار شدن "
    لبخندی روی لبش نشست ... مادر هم که سجادش رو جمع کرده بود ایستاد و منتظر شد حوریه از جا بلند بشه حوریه سجادش رو توی نایلون گذاشت و بلند شد ... همراه مادرش از نمازخونه خارج شدن ...
    مادر کفشاش رو پوشید و گوشیش رو از کیفش خارج کرد ... حوریه روی زمین نشست و مشغول بستن بندای کفشش شد ... مادر شماره دایی رو گرفت ... دایی بعد از چند بوق جواب داد :
    _جانم ؟؟
    _سلام داداش ...
    _سلام عزیزم ! جونم ؟؟
    _ما اومدیم بیرون تو کجایی ؟
    _منم الان میام ...
    _باشه عزیزم ... فعلا خدافظ
    تماس قطع شد ... حوریه از روی زمین بلند شد و کنار مادرش از مسجد خارج شد ... هر دو کنار ماشین منتظر دایی ایستادن ... دایی بعد از چند دقیقه از در مسجد بیرون اومد و به طرف ماشین دوید ... دزدگیر ماشینش رو زد و گفت :
    _خیلی معطل شدین ؟؟
    حوریه با لبخند سری به نشونه نه تکون داد و مادر گفت :
    _نه داداش ...
    دایی سری تکون داد و گفت :
    _خب سوار شید که بریم یه صبحونه دبش بزنیم ...
    هر سه نفر با لبخند سوار ماشین شدن ... دایی استارت زد و راه افتاد ... دایی نگاهی به خواهرش کرد و با چشمک گفت :
    _خب بانو ... کجا بریم ؟؟
    مادر لبخندی زد و گفت :
    _خودت که می دونی !!
    دایی اخم کرد ...
    " هنوزم اونجا رو ترجیح میده "
    سری تکون داد و حرفی نزد ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا