کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
ایلیا سری تکون داد و پدرش به طرف در اتاق رفت ... دستش رو روی دستگیره در گذاشت و چرخید سمت ایلیا با لبخند گفت :
_مراقب شکمت باش ... داری شکم میاری !!
ایلیا سریع نشست روی تخت و دستی روی شکمش کشید و گفت :
_راست می گی بابا ؟؟
پدرش شونه ای بالا انداخت و گفت :
_می خواستی ورزشتو ول نکنی ...
و در رو باز کرد و از اتاق خارج شد ... در که بسته شد ایلیا از تخت پایین پرید ... تی شرتش رو از تنش بیرون کشید و رو به روی آینه ایستاد ... نگاهی به شکم شش تکه اش انداخت که کمی برآمده شده بود ...
" مردم ماه رمضون لاغر میشن من چاق شدم "
*
درد معده امونش رو بریده بود ... با قیافه ای در هم قرصش رو خورد و بطری آبش رو روی میز رها کرد ... به طرف اتاقش رفت ...
در نیمه بسته رو با پا باز کرد و به میز تحریرش نزدیک شد ... پشت میز نشست و از توی کشوی میزش دفتر جلد چوبی مخصوصش رو خارج کرد ... روان نویسش رو از توی جامدادی روی میزش برداشت و دفتر رو باز کرد یه صفحه ی خالی پیدا کرد و دست به قلم شد ...
" دروغ گفتی ... به منی که ادعا می کردی دوستم داری !!
دروغ گفتی ... ازت نمی گذرم مسبب این حال من تویی ... بعد از تو به هیچکس اجازه ندادم وارد زندگیم بشه و تو ... بد کردی !! تقاصشو ازت می گیرم ... "
با خشونت در دفترش رو بست ... روان نویسش رو روی دفتر ول کرد و بلند شد ... از اتاق رفت بیرون !!
وارد آشپزخونه شد ... در کابینت رو باز کرد ... بطری و گیلاسش رو برداشت ... لبالب پرش کرد و یه نفس سر کشید ... معدش تیر کشید ...
گیلاس رو پرت کرد کف آشپزخونه و از درد بلند گفت :
آخ ...
خم شد و دستش رو روی معدش گذاشت ... با مشت معدش رو فشرد تا دردش کم بشه اما ... فایده نداشت !!
*
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    سرش رو بین دستاش گرفت ... درمونده شده بود ... کلید توی قفل چرخید و در خونه باز شد ... دایی از روی مبل بلند شد و به طرف در رفت ...
    توی فضای نیمه تاریک خونه چهره ی آشفته ی عرفان رو تشخیص داد ... نگران و عصبی گفت :
    _کجا بودی تا الان ؟؟
    عرفان دستی توی موهای پریشونش فرو کرد و کفشاش رو در اورد ... به طرف اتاقش راه افتاد ... دایی با خشم بازوی عرفان رو کشید ... عرفان متوقف شد ... دایی داد زد :
    _وقتی باهات حرف می زنم جواب منو بده ... یه نگاه به ساعت کردی ببینی ساعت چنده ؟؟
    عرفان بی حوصله چرخید سمت دایی ... بازوش رو از بین انگشتای دایی بیرون کشید و گفت :
    _آره نگاه کردم ... ساعت یک و نیمه !! حالا که چی ؟؟
    دایی عصبی دستش رو بالا برد و کوبید توی صورت عرفان ... صورت عرفان سمت ضربه متمایل شد ... عصبی شد ... مرد بود و سیلی خوردن از کسی براش افت داشت ... دستش رو ، روی صورتش گذاشت و با خشم گفت :
    _بیرون بودم ... شاید نخوام بگم کجا بودم !! تو چیکاره ای ؟؟
    دایی با خشم گفت :
    _من پدرتم ...
    عرفان پوزخندی زد و گفت :
    _پدر ؟؟ به یکی بگو که ندونه ... نه من که می دونم از تخم و تَرَکت نیستم !!
    دایی شکست ... درمونده به عرفان خیره شد !! عرفان چرخید و به طرف اتاقش رفت ... با صدای دایی دستش روی دستگیره در موند :
    _آره از خون من نیستی !! اما پسرم که هستی ... یه عمر زحمتتو کشیدم حق دارم بدونم کجا میری ...
    عرفان پوزخندی زد و گفت :
    _من حوریه نیستم که واسه بیرون رفتنم اجازه بگیرم و جواب پس بدم ...
    دایی عصبی تر شد ... سـ*ـینه ش از خشم بالا پایین می شد ... دهن باز می کرد حرفی بزنه اما نمی دونست چی بگه ... عرفان در رو باز کرد و وارد اتاقش شد ... در اتاقش که بسته شد دایی با عصبانیت گلدون پایه بلند کنار ورودی رو با ضربه ی پاش به زمین کوبید ...
    سوئیچش رو از جا سوئیچی برداشت و در خونه رو باز کرد ... با کلافگی کفشاش رو پوشید و از خونه خارج شد و در خونه رو محکم به هم کوبید ... از پله ها پایین رفت و وارد پارکینگ شد ...
    به طرف ماشینش رفت و با سوئیچ درش رو باز کرد ... سوار ماشین شد و استارت زد ... راه افتاد سمت در پارکینگ و بوقی برای سرایدار زد ... سرایدار ریموت در رو زد و دایی از پارکینگ خارج شد ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    بی هدف توی خیابونا چرخ می خورد ... سیستم ماشینش رو روشن کرد ...
    این چه سرنوشتیه ؟ که همش بد میارم
    این که رسم زندگی نیست
    ای خدا کم میارم
    از همه سختی گذشتم
    اما هیچی نمی گم
    با کلافگی موهاش رو چنگ زد ...
    " هیچوقت فکر نمی کردم تا این حد دلم برات تنگ بشه "
    با همه صبری که دارم
    من دارم کم میارم
    پاش رو بیشتر روی پدال گاز فشرد ...
    " دِ آخه بی معرفت چرا رفتی ؟؟ چی برات کم گذاشتم؟؟"
    من دارم کم میارم ، من دارم کم میارم
    ای خدا کاری نکردم
    پس چرا بد میارم
    کف دستش رو روی فرمون کوبید و داد زد :
    _کم اوردم خدا ... کم اوردم !!
    من دارم کم میارم ، من دارم کم میارم
    ای خدا کاری نکردم
    پس چرا بد میارم
    همیشه رانندگی آرومش می کرد ... اما حالا ... دردش بزرگتر از اونی بود که رانندگی التیام بخشش بشه ... تموم دردای چند سالش که روی قلبش تلنبار شده بود مثل عفونت تموم وجودش رو در بر گرفته بود ...
    " من اینقدر بد بودم که لیاقت نداشتم دوستم داشته باشی ؟؟ "
    من تو این دوره زمونه
    از کسی خیری ندیدم
    به هر کی خوبی که کردم
    جز بدی چیزی ندیدم
    به خودش که اومد دید جلوی ساختمون مسکونی ای که خونه ی خواهرش داخلش واقع شده توقف کرده ... ماشین رو خاموش کرد ... سرش رو روی فرمون گذاشت...
    " حوریه حق داره بدونه "
    چشم من تا آخر عمر
    می خواد همش بباره
    دیگه اون اشکی نداره
    واسه ی خودش بباره
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    سرش رو بلند کرد ... نگاهی به ساعت مچیش انداخت ... ساعت دو شده بود ... گوشیش رو از توی جیبش در اورد و برای خواهرش اس ام اس فرستاد :
    _بیداری ؟؟
    به دقیقه نکشیده جواب اومد :
    _آره ... چرا نخوابیدی ؟!
    انگشتاش روی صفحه کلید لغزیدن و تایپ کرد :
    _بیا پایین ... من جلوی ساختمونم !!
    سند رو زد و گوشی رو پرت کرد روی داشبورد ... سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماش رو بست ...
    من دارم کم میارم ، من دارم کم میارم
    ای خدا کاری نکردم
    پس چرا بد میارم
    دقایقی بعد با صدای بسته شدن در ماشین چشماش رو باز کرد ... چرخید سمت خواهرش که سوار ماشین شده بود ... لبخندی به صورت نگران خواهرش زد ... خواهرش نگران تر از اونی بود که با لبخندش آروم بگیره ... دلواپس گفت :
    _سلام ... چی شده داداش ؟
    من دارم کم میارم ، من دارم کم میارم
    ای خدا کاری نکردم
    پس چرا بد میارم
    دستی به گونه ی خواهرش کشید ... لبخند تلخی زد و گفت :
    _چرا بیدار بودی ؟؟
    خواهرش لبش رو گاز گرفت ...
    " اگه بفهمه چرا بیدار بودم خونم حلاله "
    دایی اخم کرد ... حدس زدن اینکه تا این موقع برای کشیدن طراحی محبوبش بیدار بوده کار سختی نبود ... نگاهش رو از خواهرش گرفت و به رو به روش دوخت ... پرسید :
    _حوریه خوابه ؟؟
    _نه ... داشت فیلم می دید !!
    دایی سری تکون داد ... سیستمش رو خاموش کرد و گفت:
    _دلم براش تنگ شده ...
    خواهرش با تعجب گفت :
    _برا کی ؟؟ حوریه ؟!؟
    دایی عاقل اندر سفیه نگاهی به خواهرش انداخت ... خواهرش لبخندی زد و زیر لب گفت :
    _آهان ...
    دایی نگاهش رو دوباره به بیرون دوخت ...
    حوریه نگاهی به ساعت دیواری توی پذیرایی انداخت ... اخم کرد ...
    " دو و نیم شد ... نیم ساعته رفته چی به دایی بگه ؟؟ مشکوک میزنن این خواهر و برادر ... "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    از روی مبل بلند شد ... ریموت تی وی رو برداشت و خاموشش کرد ... به طرف اتاقش رفت ... دم دستی ترین مانتو و شالش رو برداشت و پوشید ... از اتاقش بیرون رفت و به طرف در رفت ... از جا سوئیچی دسته کلید رو برداشت و از خونه خارج شد ... آروم در رو بست ...
    سرش رو به طرف آسمون گرفت و زیر لب گفت :
    خدا جون می دونم کار بدیه ولی کنجکاو شدم ...
    چشمکی زد و ادامه داد :
    _یه بار که هزار بار نمیشه ... چاکرم !!
    بی صدا از پله ها پایین رفت ... با رسیدن به پایین پله ها برخورد دمپاییش با موزاییک های کف سالن صدای نسبتا بلندی توی اون سکوت ایجاد کرد ... با حرص به دمپاییش نگاه کرد و زیر لب گفت :
    _خر ... چرا صدا می کنی ؟!
    از رفتار خودش خندش گرفت ...
    " به دمپایی فحش می دی دیوونه ؟! "
    دستش رو جلوی دهنش گرفت و ریز خندید ... با یادآوری حرفای عرفان خندش رو لباش ماسید ...
    " نکنه اومده راجع به ازدواج منو عرفان با مامان حرف بزنه ؟؟ "
    با دست ضربه ای توی سر خودش زد ...
    " چقدر من بدبختم آخه ... "
    آروم و بی صدا به طرف در خروجی رفت و زیر لب گفت :
    _خدا جون مسئله آیندمه ... دیگه واجب شد برم فضولی!!
    نا محسوس سرش رو بیرون برد ... ماشین دایی جلوتر از ساختمون پارک شده بود و پشتش به طرف در بود ... حوریه لبخندی زد و از ساختمون خارج شد ... چراغ توی سقف ماشین روشن بود و بخاطر دودی بودن شیشه هاش ماشین ، توی شب بیرون ماشین دیده نمی شد ...
    اما حوریه احتیاط کرد ، خم شد و به ماشین نزدیک شد... پشت ماشین نشست و به طرف در سمت شاگرد سرک کشید ... شیشه پایین بود ... لبخند زد ...
    " اصلا امشب همه چی فراهمه واسه استراق سمع ... "
    صدای جیرجیرکها تنهای صدای موجود بود ... حوریه گوشاش رو تیز کرد ... با شنیدن صدای داییش دقیق گوش داد تا ببینه چه حرف مهمی بوده که دایی رو نصف شبی به اینجا کشونده :
    _بهتره حقیقت رو به حوریه بگی ...
    حوریه سیخ نشست ...
    " چه حقیقتی ؟؟ "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    صدای مادرش مانع افکارش شد :
    _چی ؟؟ اصلا حرفشم نزن ... من نمی تونم بهش بگم ... نمی خوامم چیزی بدونه !! تازه زندگیمون آروم شده نمی خوام به همش بزنم ...
    _اون دیر یا زود پیداتون می کنه ... بهتره تا خودش نفهمیده تو براش بگی !!
    _نه ... نه من نمی تونم ... نمی خوام حوریه چیزی بدونه!!
    _بچگی نکن ... اگه خودش بفهمه برای تو بد میشه ، اعتمادشو بهت از دست میده که چرا مسئله به این مهمی رو ازش مخفی کردی ...
    اشکهای حوریه روی گونه هاش سرازیر شد ...
    " چیو داری ازم مخفی می کنی مامان ؟؟ من بهت اعتماد داشتم ... "
    دیگه نتونست تحمل کنه ... از جا بلند شد و بی توجه به اینکه ممکنه دیده بشه دوید طرف ساختمون ... با گریه از پله ها بالا رفت و در خونه رو با کلید باز کرد ... داخل شد و کلید رو روی جا سوئیچی گذاشت ...
    با گریه به طرف اتاق دوید و خودش رو پرت کرد روی تخت ... سرش رو توی بالش مخفی کرد و گریه رو از سر گرفت ...
    " وقتی مادر آدم یه چیو ازش مخفی کنه دیگه آدم به کی اعتماد کنه ؟ "
    *
    ایلیا پشت دوربین ایستاد و گفت :
    _ببین پشت دوربین که وایمیستی باید دقت کنی چه جاهایی رو می خوای توی عکست داشته باشی و چه جاهایی رو نمی خوای ... برای یه عکس خوب خیلی مهمه که در نظر داشته باشی چه چیزی اطراف هست که می تونه عکس رو جذاب کنه ... برای عکسای پرسنلی این قضیه اهمیت کمتری داره و چیزی که مهمه اینه که دوربین رو چطوری تنظیم کنی که شخص توی عکس خوب به نظر بیاد ... من یه سری بروشور دارم بهت میدم حتما بخونشون ، راجع به فیس های مختلف و اینکه تو چه زاویه ای عکسشون خوب میشه توضیح داده که خیلی به دردت می خوره ... روتوش کردنو خوب یاد گرفتی میمونه کار با دوربینای پیشرفته که از امروز می خوام روی این مسئله کار کنی ... متوجه شدی ؟؟
    حوری سری به نشونه تاکید تکون داد که ایلیا گفت :
    _خوبه ... برای شروع با عکس پرسنلی من کار می کنیم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه با شوق سری به نشونه موافقت تکون داد و ایلیا از دوربین فاصله گرفت ... روی صندلی رو به روی دوربین نشست و گفت :
    _فکر کن من یه مشتریم که از عکاسی هم هیچی سرم نمیشه ... چه ژستی می خوای به من بدی ؟
    حوریه با اشتیاق سری تکون داد که ایلیا با خنده گفت :
    _دختر تو مگه زبون نداری که هی سرتو تکون میدی ؟!
    حوریه با خجالت لبخند زد و حرفی نزد که ایلیا با لبخند گفت :
    _خب شروع کن ...
    حوریه نگاهی به ایلیا انداخت ... صورتش جذاب بود !! قطعا خوش عکس هم هست ... پس کارش راحت بود ... به دوربین نزدیک شد و از دوربین به ایلیا نگاه کرد که خیلی عادی روی صندلی نشسته بود ... سرش رو از دوربین فاصله داد و گفت :
    _پاهاتو بزار روی پایه صندلی ...
    ایلیا پاهای بلندش رو ، روی پایه گذاشت ... حوریه با نگاهی دقیق گفت :
    _متمایل شو به سمت چپ ...
    ایلیا کمی به طرف چپ چرخید ... حوریه ادامه داد :
    _صاف بشین و به صندلی تکیه بده ... دستات رو روی پاهات بزار !!!
    ایلیا عینا کارایی که حوریه گفت رو انجام داد و حوریه با لبخند گفت :
    _خوبه !! سرت رو یکم کج کن و بیار بالاتر ...
    ایلیا سرش رو مطابق خواسته ی حوریه صاف کرد که حوریه سرش رو به دوربین نزدیک کرد ... از لنز دوربین به ایلیا نگاه کرد ... ژستش فوق العاده به فیس ایلیا میومد ... سرش رو از دوربین فاصله داد و با دستش رو به روی لبش شکل یه لبخند رو نشون داد و گفت :
    _لبخند ...
    ایلیا لبخند زد و گفت :
    _بگم سیب ؟؟
    حوریه ریز خندید و گفت :
    _نه همینطوری خوبه ...
    لبخند ایلیا عمیق شد ... حوریه دوباره از لنز دوربین به ایلیا نگاه کرد ... لبخند ایلیا کم تر شد ... حوریه دستش رو روی دکمه فشرد و صدای فلش دوربین بلند شد ... دو سه تا عکس دیگه هم گرفت و صاف ایستاد ...
    در اتاق باز شد و شاهو وارد اتاق شد ... رو به ایلیا که روی صندلی نشسته بود گفت :
    _بیا برو ببین مشتریه چی می خواد ...
    ایلیا سری تکون داد و از روی صندلی بلند شد ... خطاب به حوریه گفت :
    _یکم استراحت کن بقیشو میام بعدا برات توضیح میدم...
    حوریه سری تکون داد و ایلیا از اتاق خارج شد ... حوریه نگاهی به ساعتش انداخت و رو به شاهو گفت :
    _آقا شاهو ؟!
    شاهو اخمی کرد و گفت :
    _شاهو صدام کن ...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه لبخندی زد و گفت :
    _می تونم یه ساعت ازتون اجازه بگیرم برم بیرون ؟؟
    اخم شاهو غلیظ تر شد ... گفت :
    _کجا بری ؟
    دوربینم تعمیر لازم داشت بـرده بودمش برای تعمیر ، می خوام برم تحویلش بگیرم ...
    شاهو سری تکون داد و گفت :
    _خودم می برمت ...
    حوریه لبخندی زد و گفت :
    _زحمتتون نمیشه ؟!
    اخم شاهو باز شد ... جواب داد :
    _نه ... بیرون منتظرتم ...
    حوریه سری تکون داد و شاهو از اتاق خارج شد ... حوریه پشت سر شاهو از اتاق بیرون رفت ... وارد اتاق تدوین شد و کوله پشتیش رو از روی صندلی برداشت ... از اتاق خارج شد و وارد سالن شد ... صدای صحبت ایلیا با مشتری از اتاقِ مخصوص عروس و داماد به گوش می رسید ...
    حوریه از فرصت استفاده کرد و نگاهی دقیق به سالن انداخت ... یه سالن متوسط با شش تا در ... یکیش اتاق مخصوص شاهو بود و یکی اتاق تدوین ... یه اتاق مخصوص عکسای پرسنلی بود و اتاق دیگه مخصوص عروس و داماد ... یکی از درها اختصاص به سرویس بهداشتی و آشپزخونه داشت و در دیگه مخصوص اتاقی بود برای وسایل اضافه ... یه جورایی حکم انباری رو داشت ...
    دیوارای سالن پر بود از قاب عکسای مختلف تو اندازه های متفاوت ... چند تا از عکسا متعلق به شاهو بود و بقیه عکس چند تا پسر بچه تپل سفید چشم رنگی ... آتلیه شیکی بود ، حوریه زیر لب گفت :
    _حاضرم شرط ببندم مثل اینجا وجود نداره ...
    بیشتر شبیه یه اداره بود تا آتلیه ... حوریه محو تماشای قاب عکسا شده بود که صدای شاهو رو نزدیک گوشش شنید :
    _خوشگل بوده نه ؟!
    حوریه متعجب چرخید سمت شاهو که فاصله ی چندانی باهاش نداشت ... گفت :
    _کی ؟؟؟
    شاهو اشاره ای به عکس پسر بچه کرد و گفت :
    _ایلیا ...
    حوریه نگاه دیگه ای به عکس انداخت ... لبخند روی ل*ب*هاش نشست ...
    " چه تپل مپل و سفید بوده "
    چرخید سمت شاهو و بدون خجالت و راحت گفت :
    _خیلی ...
    لبخند محوی روی لبهای شاهو نشست ... گفت :
    _بهتره بریم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه سری تکون داد و همراه شاهو به طرف در رفت ... شاهو در رو باز کرد و از سالن خارج شد ... حوریه پشت سر شاهو از سالن خارج شد ... در توسط حوریه بسته شد ... هر دو جلوی در آسانسور ایستادن و شاهو دکمه ی آسانسور رو فشرد ... بدون حرف منتظر آسانسور بودن که آسانسور بالا اومد و درش باز شد ...
    شاهو وارد آسانسور شد و حوریه پشت سرش ... شاهو دکمه ی همکف رو فشرد ... در آسانسور بسته شد و به طرف پایین حرکت کرد ... شاهو به تصویر خودش توی آینه نگاهی انداخت و با دست موهاش رو مرتب کرد ...
    حوریه نفس عمیقی کشید ... بوی عطر منحصر به فرد شاهو به مشامش رسید ... لبخند روی ل*ب*هاش جا خوش کرد ... نگاهی به شاهو انداخت و گفت :
    _ایلیا کی شما میشه ؟!
    شاهو لبخند زد ... چشم از تصویرش توی آینه گرفت و به حوریه نگاه کرد ... بدون تعارف گفت :
    _چیه ؟؟ ازش خوشت اومده ؟؟
    حوریه خندید ... از رفتار خودش مقابل این مرد متعجب بود ...
    " چرا برعکس بقیه نه ازش خجالت می کشم نه ازش می ترسم ؟! "
    از فکر بیرون اومد و گفت :
    _بدم نمیاد ...
    ابروهای شاهو بالا پرید ...
    " مثل خودت رُک و حاضر جوابه "
    چشمکی زد و گفت :
    _از من چی ؟؟
    لبخند حوریه کم رنگ شد ... می ترسید از بیان احساسش ... اما دروغ بلد نبود ... به گفته ی مادرش چشماش دروغش رو لو می دادن ... ترجیح داد راستش رو بگه :
    _از شما خیلی بیشتر خوشم میاد ...
    شاهو متعجب گفت :
    _دو تا دو تا ؟؟
    حوریه اخم کرد و گفت :
    _منظورتون چیه ؟؟
    شاهو کلافه گفت :
    _میشه اینقدر از ضمیر جمع استفاده نکنی !!
    _آخه اینطوری راحت ترم ...
    _ولی من اینطوری ناراحتم ...
    آسانسور توقف کرد ... در باز شد ، شاهو از آسانسور خارج شد و حوریه هم پشت سرش راه افتاد ... به طرف ماشین شاهو رفتن و شاهو دزدگیر ماشینش رو زد ... هر دو بدون حرف سوار شدن و شاهو ماشین رو روشن کرد راه افتاد و گفت :
    _می دونی چرا ؟؟
    حوریه گیج گفت :
    _چی چرا ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    شاهو به طرف در رفت ، با بوقی که زد سرایدار ریموت رو زد و در باز شد ... شاهو ماشین رو از پارکینگ خارج کرد و گفت :
    _اینکه چرا بدم میاد بهم میگی شما ...
    حوریه سری به نشونه منفی تکون داد و گفت :
    _نه ... نمی دونم !!
    شاهو سرش رو چرخوند سمت حوریه ... نگاه نافذی به حوریه انداخت که تا عمق تنش رخنه کرد ... چشمکی زد و گفت :
    _چون منم ازت خوشم میاد ...
    تپش قلب حوریه برای لحظه ای متوقف شد و وقتی دوباره شروع به تپیدن کرد سرعتش خارج از حد معمول بود دچار تضاد شد ...
    " گفت ازم خوشش میاد ؟! یعنی احساسمون متقابله ... ولی این همسن داییمه اصلا با عقل جور در نمیاد ... معلومه دیگه منو ساده و خنگ گیر اورده می خواد سرمو شیره بماله ... تا گفتم ازت خوشم میاد برام دندون تیز کرد ... حالا من گفتم ازت خوشم میاد ، شاید مثل دایی دوست داشته باشم تو چرا جو می گیرت ؟! من گفتم دوستش دارم ؟؟ من واقعا دوستش دارم ؟ آره ... دوستش دارم ... وای خدا دیوونه شدم "
    حوریه با فکری مشغول نگاهش رو به خیابون دوخت که شاهو گفت :
    _نمی خوای چیزی بگی ؟؟
    _چی بگم ؟؟
    _اِمم ... خب بگو خوشحالی از اینکه دوسِت دارم یا ناراحت ؟؟
    حوریه صادقانه جواب داد :
    _هر دو ...
    _چرا هر دو ؟
    _تفاوت سنیمون زیاده ...
    _اینقدر به چشم میاد ؟؟
    حوریه به شاهو نگاه کرد ... انصافا نه !! اگر می خواست سنش رو حدس بزنه سی و پنج به بالا حدس می زد ... سری به نشونه نه تکون داد که شاهو گفت :
    _دیگه ؟
    _من دخترم ...
    _منم پسرم !!
    حوریه متعجب گفت :
    _منظورت چیه ؟؟
    _منظورم اینه که من اصلا ازدواج نکردم ... بچه ای هم ندارم !!
    حوریه با ابروهای بالا پریده و چشمای گرد شده گفت :
    _واقعا ؟؟
    شاهو با لبخند سری به نشونه مثبت تکون داد و گفت :
    _کجا برم ؟؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا