ایلیا سری تکون داد و پدرش به طرف در اتاق رفت ... دستش رو روی دستگیره در گذاشت و چرخید سمت ایلیا با لبخند گفت :
_مراقب شکمت باش ... داری شکم میاری !!
ایلیا سریع نشست روی تخت و دستی روی شکمش کشید و گفت :
_راست می گی بابا ؟؟
پدرش شونه ای بالا انداخت و گفت :
_می خواستی ورزشتو ول نکنی ...
و در رو باز کرد و از اتاق خارج شد ... در که بسته شد ایلیا از تخت پایین پرید ... تی شرتش رو از تنش بیرون کشید و رو به روی آینه ایستاد ... نگاهی به شکم شش تکه اش انداخت که کمی برآمده شده بود ...
" مردم ماه رمضون لاغر میشن من چاق شدم "
*
درد معده امونش رو بریده بود ... با قیافه ای در هم قرصش رو خورد و بطری آبش رو روی میز رها کرد ... به طرف اتاقش رفت ...
در نیمه بسته رو با پا باز کرد و به میز تحریرش نزدیک شد ... پشت میز نشست و از توی کشوی میزش دفتر جلد چوبی مخصوصش رو خارج کرد ... روان نویسش رو از توی جامدادی روی میزش برداشت و دفتر رو باز کرد یه صفحه ی خالی پیدا کرد و دست به قلم شد ...
" دروغ گفتی ... به منی که ادعا می کردی دوستم داری !!
دروغ گفتی ... ازت نمی گذرم مسبب این حال من تویی ... بعد از تو به هیچکس اجازه ندادم وارد زندگیم بشه و تو ... بد کردی !! تقاصشو ازت می گیرم ... "
با خشونت در دفترش رو بست ... روان نویسش رو روی دفتر ول کرد و بلند شد ... از اتاق رفت بیرون !!
وارد آشپزخونه شد ... در کابینت رو باز کرد ... بطری و گیلاسش رو برداشت ... لبالب پرش کرد و یه نفس سر کشید ... معدش تیر کشید ...
گیلاس رو پرت کرد کف آشپزخونه و از درد بلند گفت :
آخ ...
خم شد و دستش رو روی معدش گذاشت ... با مشت معدش رو فشرد تا دردش کم بشه اما ... فایده نداشت !!
*
_مراقب شکمت باش ... داری شکم میاری !!
ایلیا سریع نشست روی تخت و دستی روی شکمش کشید و گفت :
_راست می گی بابا ؟؟
پدرش شونه ای بالا انداخت و گفت :
_می خواستی ورزشتو ول نکنی ...
و در رو باز کرد و از اتاق خارج شد ... در که بسته شد ایلیا از تخت پایین پرید ... تی شرتش رو از تنش بیرون کشید و رو به روی آینه ایستاد ... نگاهی به شکم شش تکه اش انداخت که کمی برآمده شده بود ...
" مردم ماه رمضون لاغر میشن من چاق شدم "
*
درد معده امونش رو بریده بود ... با قیافه ای در هم قرصش رو خورد و بطری آبش رو روی میز رها کرد ... به طرف اتاقش رفت ...
در نیمه بسته رو با پا باز کرد و به میز تحریرش نزدیک شد ... پشت میز نشست و از توی کشوی میزش دفتر جلد چوبی مخصوصش رو خارج کرد ... روان نویسش رو از توی جامدادی روی میزش برداشت و دفتر رو باز کرد یه صفحه ی خالی پیدا کرد و دست به قلم شد ...
" دروغ گفتی ... به منی که ادعا می کردی دوستم داری !!
دروغ گفتی ... ازت نمی گذرم مسبب این حال من تویی ... بعد از تو به هیچکس اجازه ندادم وارد زندگیم بشه و تو ... بد کردی !! تقاصشو ازت می گیرم ... "
با خشونت در دفترش رو بست ... روان نویسش رو روی دفتر ول کرد و بلند شد ... از اتاق رفت بیرون !!
وارد آشپزخونه شد ... در کابینت رو باز کرد ... بطری و گیلاسش رو برداشت ... لبالب پرش کرد و یه نفس سر کشید ... معدش تیر کشید ...
گیلاس رو پرت کرد کف آشپزخونه و از درد بلند گفت :
آخ ...
خم شد و دستش رو روی معدش گذاشت ... با مشت معدش رو فشرد تا دردش کم بشه اما ... فایده نداشت !!
*
آخرین ویرایش: