کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
با استرس ناخناش رو می جوید که شاهو عصبی و کلافه گفت :
_اَه بسه دیگه دختر ... حالم بهم خورد !! چرا ناخناتو می جوی ؟؟
حوریه بی حوصله و مضطرب دستش رو پایین انداخت و ذهن شاهو به گذشته سفر کرد ... به زمانی که دلخوشی داشت ... به کسی که یه زمانی دلخوشیش بود ... تنها کسی که باهاش رو راست بود ...
" آخ که اگه بودی ... هیچوقت به اینجا نمی رسیدم !! "
تنها کسی که وقتی پیشش بود خود واقعیش بود ... دورش نزد ! ترحم نکرد ... عشق ورزید ، به شاهویی که احساسش همیشه حرف اول رو می زد ... و چه بد کشته شد احساسی که پاک بود ، بکر بود ، کمیاب بود ...
" حالا به این نتیجه رسیدم که هیچ عشقی تو دنیا مثل عشق اول نمیشه ... با کوچک ترین چیزی که نشونی از تو باشه به یادت میفتم و فقط آه دارم که بکشم ... آه می کشم که چرا برای داشتنت کاری نکردم و تو تا پای جون عشقت رو بهم ثابت کردی "
با صدای حوریه از فکر بیرون اومد :
_وایی بخدا خیلی استرس دارم ...
شاهو لبخند کمرنگی زد و همونطور که چشمش به جادهِ رو به روش بود گفت :
_استرس برا چی ؟؟
حوریه صادقانه گفت :
_من تا حالا از این کارا نکردم ...
شاهو توی دلش خندید ...
" با خودت مو نمی زنه "
خندش رو مهار کرد و با حالتی مثلا متعجب گفت :
_کدوم کارا ؟؟
حوریه کلافه شد و گفت :
_اَه تو هم ... خب همین پیچوندنا دیگه !!! من الان باید آتلیه باشم ولی کجام ؟؟ دارم با جناب عالی میرم دَدَر ...
شاهو ملایم خندید و گفت :
_اولش اینطوریه ... بعد برات عادی میشه !!
حوریه اخم کرد و گفت :
_بعد برام عادی میشه ؟؟ مگه قراره با چند نفر برم بیرون؟؟
شاهو با خنده دست دراز کرد سمت صورت حوریه ... بینیش رو بین انگشتاش گرفت و کشید و گفت :
_تو خودت تنت می خاره ... وگرنه من منظورم با خودم بود !!!
حوریه خندید ... شاهو خوب تونسته بود استرس رو ازش دور کنه ... با رسیدن به مقصد ماشین رو گوشه ای نگه داشت و گفت :
_بپر پایین ...
حوریه با دیدن اطرافش جیغ کنترل شده ای کشید و گفت:
_شهربازی ؟؟
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    شاهو با لبخند سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
    _اینم جایی که بهت گفتم می برمت ...
    حوریه خوشحال خندید و بی اختیار مشتی توی بازوی شاهو کوبید و گفت :
    _بدجنس چرا همون دیشب نگفتی ؟!
    شاهو تعجبش رو مخفی کرد و با لبخند گفت :
    _سورپرایز بود ...
    حوریه دوباره خندید و گفت :
    _بلیط همشونو می خری می خوام دلی از عزا در بیارم ... بدو !!
    و بدون اینکه منتظر باشه شاهو حرفی بزنه از ماشین پیاده شد ... شاهو با لبخند سری به تاسف تکون داد و از ماشین پیاده شد ...
    " بعدم ناراحت میشه بهش می گم کوچولو "
    دزدگیر ماشین رو زد و به حوریه که با ذوق به ورودی شهربازی چشم دوخته بود نزدیک شد ... دستش رو دور کمرش حلقه کرد و با خودش همقدم کرد ... وارد شهربازی شدن و حوریه با ذوق بالا پرید و گفت :
    _اول بریم کشتی صبا !!
    شاهو لبخندش رو جمع کرد و گفت :
    _باشه بابا ... آبرومو بردی !!
    حوریه ریز خندید و با دیدن دکه ی مقابلش باز ذوق زده پرید بالا و گفت :
    _آخجـــون ... پشمک !! من پشمک می خوام ، برام پشمک بخر ...
    شاهو این بار آزادانه خندید و دست حوریه رو توی دستش گرفت ... کشید دنبال خودش و به طرف دکه رفت، فروشنده که پسر جوونی بود به حوریه نگاه خریدارانه ای انداخت و با خوشرویی گفت :
    _خوش اومدین !! بفرمائین
    شاهو اخمی کرد و چشم غره ای به پسر رفت که حساب کار دستش اومد ... حوریه فارغ از همه جا مشغول دیدن اطرافش بود ... شاهو با همون اخمش اشاره ای به ظرف پشمک کرد و پسر فروشنده با زبون بازی گفت :
    _چشم قربان ...
    و مشغول پیچوندن پشمک شد و ادامه داد :
    _الان یه پشمکی بهتون بدم که کیف کنین ...
    با هر حرف فروشنده اخم شاهو غلیظ تر می شد و مشت دستش محکم تر ... پشمک رو دو دستی به طرف شاهو گرفت و گفت :
    _بفرمائید ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    شاهو بدون حرف پشمک رو گرفت و از جیب کتش کیف پولیش رو بیرون کشید ... اسکناس تا نخورده ی خشکی رو ، روی پیشخوان گذاشت و بدون اینکه منتظر باشه بقیه ی پولش رو بگیره دستش رو دور کمر حوریه حلقه کرد و کشید دنبال خودش ...
    پشمک رو گرفت سمتش ... حوریه با تعجب پشمک رو از دست شاهو گرفت و گفت :
    _چت شد ؟؟
    فک شاهو از عصبانیت قفل شده بود ... خودش هم دلیل این متعصب بودنش روی حوریه رو نمی فهمید ... سرش رو به معنی « هیچی » بالا برد ... حوریه تکه ی بزرگی از پشمک جدا کرد ... روی نوک پاش بلند شد و پشمک رو ، رو به روی لبهای شاهو گرفت ... شاهو سرش رو عقب کشید و گفت :
    _نمی خورم ...
    حوریه اخم کرد و گفت :
    _اِ بخور دیگه ... بد اخلاق !! تنهایی بهم نمی چسبه ...
    لبخند کمرنگی روی لبهای شاهو نشست ... سرش رو جلو برد و پشمک رو خورد ... حوریه لبخند پیروزمندانه ای زد و روی کف پاش ایستاد ... مشغول خوردن پشمکش شد...
    کنار باجه ی بلیط فروشی ایستادن و شاهو جلو رفت ... کیف پولیش رو از جیب کتش بیرون کشید و گفت :
    _دو تا کشتی صبا ...
    فروشنده بلیط ها رو ، روی پیشخوان گذاشت ... شاهو بلیط ها رو برداشت و مبلغ مورد نظر رو جای بلیط ها گذاشت ... به حوریه نزدیک شد و گفت :
    _خوردی میریم سوار میشیم ...
    حوریه سرش رو به طرفین تکون داد و گفت :
    _نه نه ... همین الان بریم !!
    _خب عجله که نداریم ...
    حوریه با اشتها پشمکش رو قورت داد و گفت :
    _خب همین الان بریم دیگه !!
    شاهو نگاهش رو به نوک بینی حوریه دوخت ... بی صدا خندید و با نوک انگشت تکه پشمک چسبیده به بینیش رو پاک کرد ... حوریه با اخم سعی کرد به بینیش نگاه کنه و گفت :
    _چی بود ؟؟
    شاهو بدون حرف دست حوریه رو کشید و با خودش همراه کرد ... حوریه همونطور که قدم به قدم کنار شاهو به کشتی صبا نزدیک می شد با کف دست چند بار به بینیش دست کشید ...
    توی صف ایستادن و حوریه روی نوک پا بلند شد و سرش رو به گوش شاهو نزدیک کرد ... شاهو کمی سرش رو خم کرد تا قد حوریه به قدش برسه ... حوریه آروم گفت :
    _من می خوام برم اون بالا بشینم ...
    شاهو سرش رو عقب کشید و گفت :
    _نمی ترسی ؟؟
    حوریه با ذوق سرش رو به نشونه منفی تکون داد ... شاهو لبخند زد و چیزی نگفت ... بلیط ها رو تحویل داد و هر دو قسمت بالای وسیله که دو تا جای خالی بود سوار شدن ... شاهو میله رو از بالای سرش پایین اورد و منتظر نشستن تا بقیه هم سوار بشن ... وقتی همه سوار شدن دستگاه روشن ... حوریه با ذوق پاهاش رو تکون می داد و همچنان پشمک می خورد ...
    دستگاه آروم بالا پایین شد ... کم کم سرعتش زیاد شد و صدای جیغ از اطراف بلند شد ... حوریه با سرخوشی می خندید و شاهو خونسرد و لبخند به لب نشسته بود ... انگار نه انگار که می رفتن توی آسمون و پایین میومدن...
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با تند شدن سرعت دستگاه حوریه « هوی » بلندی کشید که لبخند شاهو رو عمیق کرد ... با تموم شدن دور اونها دستگاه خاموش شد و رفته رفته سرعتش کم شد تا اینکه کاملا متوقف شد ...
    همه مشغول پیاده شدن از دستگاه شدن و صدای غر زدن چند نفر شنیده می شد :
    _اَه چقد کم ... حالا یکم بیشتر ما رو می چرخوندی طوری میشد ؟؟
    _خدا لعنتت کنه شیما ... حالم داره بهم می خوره
    حوریه و شاهو پشت سر جمعیت از دستگاه پیاده شدن ... دو تا دختر از کنارشون رد شدن و با صدای جیغی با هم حرف زدن :
    _بس که این زنه کنار من جیغ زد پرده گوشم پاره شد ... آخه اینم ترس داره جیغ می زنی ؟ می ترسی چرا سوار میشی اصلا ؟؟
    _وایی چقد غر می زنی ... خودتو ندیدی انگار !! انقد جیغ می زدی که عمه ی من سر به دنیا اوردن دخترش انقد جیغ نزد ...
    _من ؟؟ من جیغ زدم ؟ خودت چی ؟ پوست دستمو کندی از بس به بازوم چنگ زدی ...
    _تو که بدتر بودی ... شالم داشت کنده می شد بس که هی خودتو چسبوندی به من !!
    وقتی کمی دورتر شدن صدایی ازشون شنیده نشدن ... حوریه بلند خندید و شاهو به لبخندی اکتفا کرد ... حوریه که پشمک خوردنش تموم شده بود دستاش رو به هم مالید و با ذوق گفت :
    _بریم رنجر ...
    شاهو اخمی کرد و گفت :
    _لازم نکرده ... حالت بد میشه !!
    حوریه نق زد :
    _اِ ... نه !! من می خوام سوار شم ...
    و بعد دست شاهو رو گرفت و کشید دنبال خودش ... همونطور که به طرف باجه ی بلیط فروشی می رفت گفت:
    _بریم بلیط بگیریم !!
    رو به روی باجه نسبتا شلوغ بود ... پسری که مسئول فروش بلیطا بود از جا بلند شد و رو به یکی از دکه ها کمی باهاش فاصله داشت ایستاد و بلند گفت :
    _محمد ؟؟ محمد ...
    اما ظاهرا مخاطبش صداش رو نمی شنید ... دستاش رو به دهنش نزدیک کرد و داد زد :
    _محمد ؟؟ یکتا ؟؟
    حوریه با شنیدن اسم « محمد یکتا » سرجاش متوقف شد... متفکرانه به زمین خیره شد ...
    " محمد یکتا ؟؟ چقدر اسمش آشناس ... این اسمو کجا شنیده بودم ؟؟ "
    محمد با شنیدن اسمش به سمت صدا چرخید و سینا رو دید که داشت بهش اشاره می کرد به طرفش بره ... سری برای سینا تکون داد و رو به رامین که روی صندلی نشسته بود و به گوشیش ور می رفت گفت :
    _هوای اینجا رو داشته من برم ببینم سینا چی می گـه ...
    رامین همونطور که چشمش به صفحه گوشیش خیره بود خندید و گفت :
    _می خواد بگه دو دقیقه وایستا جای من تا من برم دستشویی ...
    محمد لبخندی زد و بدون حرف از پشت پیشخوان بیرون اومد ... به طرف سینا رفت ...
    شاهو متعجب به حوریه که غرق در فکر بود نگاه کرد و گفت :
    _چت شد پس ؟؟
    حوریه سرش رو بلند کرد ... به شاهو نگاه کرد و با تامل گفت :
    _دارم فکر می کنم اسم این پسره رو کجا شنیدم ؟!
    کدوم پسره ؟؟
    همین محمد یکتا که این پسره داشت صداش می زد ...
    شاهو کمی فکر کرد و گفت :
    _نکنه از فامیلاتونه ؟؟ آخه فامیلیش با تو یکیه ...
    ذهن حوریه جرقه زد ...
    " راست می گـه ... من حوریه یکتا اونم محمد یکتا ، ولی کی می تونه باشه ؟؟ "
    ذهنش پر کشید سمت گذشته ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    _مامان ؟؟
    _جون مامان ؟
    _میگم بابا خواهر و برادر نداشت ؟؟
    مادر دستپاچه شد و بدون اینکه به چشمای حوریه نگاه کنه گفت :
    _چرا ، یه خواهر و یه برادر داشت ...
    حوریه ناراحت شد و گفت :
    _پس چرا هیچوقت من ندیدمشون ... اصلا چرا خونمون نمیان !! چرا هیچ عکسی ازشون نداری ؟؟
    مادر اخمی کرد و تفره رفت :
    _اِی بابا حوریه این چه سوالاییه می پرسی ؟؟
    _خب حق دارم بدونم یا نه ؟ روابط فامیلی ما خلاصه میشه به رفتن خونه دایی ... خب منم دوست دارم مثل دوستام که همیشه با فامیلاشون در ارتباطن با فامیلامون در ارتباط باشیم ... آخه می دونی ؟ وقتی تعریف می کنن با فامیلاشون دسته جمعی می رن گردش و مسافرت من حسودیم میشه ...
    مادر ناراحت شد ... دنبال جوابی قانع کننده برای حوریه گشت و گفت :
    _خب پدر و مادر بابات خارج از کشور زندگی می کردن ، وقتی مادرش فوت می کنه پدرش مریض میشه خواهر بزرگه بابات هم که ازدواج کرده بوده و بچه دار نمی شده از شوهرش طلاق می گیره و برای همیشه میره پیش پدرش تا ازش مراقبت کنه ... ولی خب مریضی امونش نمیده و از دنیا میره ، برادر بابات هم اونموقع که من تو رو حامله بودم ایران بود ، یه پسر داشت اسمش محمد بود ... وقتی پدرشون فوت می کنه میره خارج تا تکلیف اموال پدرشون رو مشخص کنه پدرت خودش رو می کشه کنار و میگه من سهممو می بخشم به خیریه ... برادرش که شرکت پدرش بهش رسیده بوده با زن و بچش همونجا موندگار میشه و دیگه برنمی گرده ... منم بعد از فوت پدرت دیگه خبری ازشون ندارم ...
    حوریه به نشونه فهمیدن سری تکون داد و گفت :
    _کدوم بزرگتر بودن ؟ اسمشون چی بود ؟؟
    _اول خواهرشون بود بعدش عموت آخرم بابات ... اسماشونم مطهره و مهام و مرصاد ...
    حوریه خندید و گفت :
    _بیچاره عمه ... اسم بابا و عمو چه قرتیه اونوقت اسم عمه رو نگاه !!
    مادر لبخندی زوری زد و چیزی نگفت ... با تکون دست شاهو به زمان حال برگشت ... به صورت شاهو نگاه کرد و گیج گفت :
    _ها ؟؟ چیزی گفتی ؟؟
    شاهو اخمی کرد و گفت :
    _آره گفتم فهمیدی کیه ؟؟
    حوریه سری تکون داد و آروم گفت :
    _فکر کنم آره ...
    سریع از شاهو فاصله گرفت و با قدمای بلند خودش رو به محمد رسوند که رو به روی سینا ایستاده بود ... سینا با عجله رو به محمد گفت :
    _داداش دو دقیقه وایستا جای من ...
    با صدای حوریه حرف سینا ناتموم موند :
    _آقای یکتا ؟؟
    محمد با اخم چرخید سمت صدا ... موشکافانه سر تا پای حوریه رو برانداز کرد و گفت :
    _فرمایش ؟؟
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه زورکی لبخند زد و گفت :
    _می تونم چند لحظه وقتتونو بگیرم ؟؟
    سینا رو به حوریه با لحن تندی گفت :
    _نه خیر خانوم ... نمی بینی سرمون شلوغه ؟!
    حوریه اخمی کرد و با لحنی که برای خودش هم تعجب آور بود رو به سینا گفت :
    _من با شما صحبت نکردم که خودتو میندازی وسط ...
    سینا چشم غره ای به حوریه رفت و رو به محمد گفت :
    _ممد اینو رد کن بره ... یه چی بهش میگم شر میشه ها !!!
    محمد کلافه رو به سینا گفت :
    _دو دقیقه خفه خون بگیر ببینم چیکارم داره ... برو سر کارت نمی بینی مردم منتظرن ؟؟
    سینا حرفی نزد ... مجددا چشم غره ای به حوریه رفت و ازشون فاصله گرفت ... محمد به حوریه نگاه کرد و با لحن ملایم تری گفت :
    _خب بفرمائید خانوم ؟!
    حوریه مقنعه ش رو صاف کرد و گفت :
    _راستش من قصد مزاحمت ندارم ... می دونم سرتون شلوغه و از این بابت واقعا شرمندم که وقتتون رو می گیرم ... ولی یه مسئله مهمی هست که باید باهاتون در میون بزارم ...
    محمد کنجکاو شد و گفت :
    _بله بفرمائید ...
    _جسارت نباشه می تونم بپرسم اسم پدرتون چیه ؟؟
    محمد تند گفت :
    _برای چی می خواین بدونین ؟؟
    _براتون توضیح میدم ... خواهش می کنم به سوالم جواب بدین خیلی برام مهمه !!
    _اسم پدرم مهامه ... حالا میشه بگید برای چی پرسیدین؟؟
    چشم حوریه برق زد ... با لبخند گفت :
    _شما عمویی به اسم مرصاد داشتین ؟؟ که پلیس باشه ؟؟
    محمد با ابروی بالا پریده سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ...
    " این از کجا میدونه ؟؟ "
    حوریه خوشحال گفت :
    _عمه ای به اسم مطهره چطور ؟؟
    محمد با گیجی باز سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و حوریه با ذوق پرید بالا و گفت :
    _وای خدایا باورم نمیشه ... کی برگشتین ایران ؟؟
    ابروهای محمد یه دور قمری توی هوا زد و برگشت ... متعجب گفت :
    _کی برگشتیم ایران ؟؟
    حوریه تند سرش رو بالا پایین کرد و محمد کلافه گفت :
    _خانوم ما اصلا پامونو از تهران بیرون نزاشتیم ... اونوقت بریم خارج از کشور ؟؟
    لبخند حوریه کمرنگ شد ... متعجب شد و گیج گفت :
    _ولی ... شما که ... مامان که می گفت ...
    _چی می گی خانوم ؟ فکر کنم منو با کس دیگه اشتباه گرفتی !!
    _نه نه ... من مطئنم اشتباه نشده !! من دختر مرصادم ...
    چشمهای محمد گشاد شد ... با تمسخر تک خنده ای کرد و گفت :
    _چی داری می گی ؟؟ عموی من اصلا زن نداشت ... بنده خدا اصلا عمرش کفاف نداد ازدواج کنه و بچه دار بشه...
    حوریه عصبی شد ...
    " یه جای کار می لنگه "
    دستی به صورتش کشید تا به خودش مسلط بشه و گفت:
    _مگه شما محمد یکتا نیستی ؟؟ مگه اسم پدرت مهام نیست ؟ مگه عموت مرصاد یکتا پلیس نبود ؟؟
    محمد فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد که حوریه گفت :
    _خب پدر من مرصاد یکتا یه پلیس بود که توی یه ماموریت کشته شد ...
    محمد کلافه نفسش رو فوت کرد بیرون و گفت :
    _من واقعا گیج شدم ... شاید فقط یه تشابه اسمیه ...
    حوریه بی حوصله سرش رو به نشونه منفی تکون داد و دستش رو توی هوا تاب داد و گفت :
    _نه نه ... اینهمه تشابه نمی تونه اتفاقی باشه !!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    و بعد چیزی به ذهنش رسید ... دستش رو زیر مقنعه ش برد و گردنبندش رو بیرون کشید ... محمد با کنجکاوی و تعجب به حوریه خیره شده بود ... حوریه گردنبندش رو باز کرد و جلوتر رفت ... عکس پدر و مادرش رو که دو طرف گردنبندش قرار گرفته بود جلوی صورت محمد گرفت و گفت :
    _ببینید این مرصاد عموی شما هست یا نه ؟!
    محمد با دقت به عکس خیره شد ... ابروهاش بالا پرید و چشماش گرد شد ... دست پاچه گفت :
    _خو ... خودشه !!!
    حوریه گردنبندش رو بست و فرستاد زیر مقنعه ش ... کمی فکر کرد و گفت :
    _ممکنه عموتون بدون اطلاع خونوادش ازدواج کرده باشه؟؟
    شاهو نگاهی به ساعت مچیش انداخت ... عصبی و کلافه به حوریه خیره شد که داشت با محمد حرف می زد ...
    " دو ساعته چی دارن بهم می گن ؟؟ "
    دستاش رو توی جیبهای شلوارش فرو کرد و با قدمای آروم و محکم به حوریه نزدیک شد ...
    محمد تند سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت :
    _نه ... من خودم شناسنامش رو برای ابطال بردم ثبت احوال ... صفحه ی همسرش خالی بود !!
    نفس حوریه برای لحظه ای قطع شد ... سرش گیج رفت و زیر لب گفت :
    _امکان نداره ...
    پاهاش سست شد اما قبل از اینکه بیفته شاهو خودش رو با قدمای سریع و بلند به حوریه رسوند و بازوش رو گرفت... نگران گفت :
    _حوری ؟؟ حالت خوبه ؟ چت شد ؟
    محمد با نگرانی به حوریه نگاه کرد و گفت :
    _خانوم حالتون خوبه ؟؟
    حوریه فقط تونست سرش رو تکون بده ... شاهو عصبی و با اخمای غلیظ به محمد نگاه کرد و گفت :
    _چی بهش گفتی که اینطوری بهم ریخت ؟؟
    محمد دستپاچه شد و گفت :
    _باور کنید من حرف بدی به ایشون نزدم ...
    حوریه دستش رو به نشونه سکوت بالا برد و گفت :
    _من حالم خوبه !!
    محمد که خودش هم کنجکاو شده بود با اِن و مِن گفت :
    _شاید ... چطور بگم ؟؟ ممکنه ناراحت بشین اما ممکنه مادرتون ، عقد دائم مرصاد نبوده باشن ...
    حوریه عصبی شد و داد زد :
    _می فهمی چی داری می گی ؟؟ من خودم شناسنامه مادرمو دیدم ... اسم مرصاد توی شناسنامش بود
    محمد یکه خورد ... زیر لب گفت :
    _امکان نداره ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه با حالی خراب گفت :
    _باورم نمیشه ...
    و خودش رو به بازوی شاهو بند کرد و با بغض گفت :
    _منو ببر از اینجا حالم خوب نیست ...
    شاهو حوریه رو بیشتر به خودش چسبوند و نزدیک گوشش گفت :
    _باشه الان می برمت ... آروم باش !!
    *
    نگاهی به بشقاب دست نخورده حوریه انداخت و گفت :
    _چرا نمی خوری ؟؟
    حوریه که عمیقا توی فکر بود متوجه حرف مادرش نشد... خیره بود به بشقاب غذاش و حرکات دستش که قاشق و چنگال رو توی برنج می چرخوند ... مادر اخمی کرد و گفت :
    _حوریه ؟؟ با توام !!
    حوریه به خودش اومد ... سرش رو بلند کرد و گفت :
    _ها ؟؟ چی گفتی ؟؟
    _می گم چرا غذاتو نمی خوری ؟؟
    حوریه باز نگاهش رو به غذاش دوخت و گفت :
    _میل ندارم ...
    مادر چشم غره ای رفت و گفت :
    _حوریه تو چته ؟؟ چند روزه تو خودتی ... کم حرف می زنی ، همش تو اتاقتی ، کم غذا می خوری ؟؟ چیزی شده؟؟
    حوریه با لبخندی مصنوعی سرش رو به نشونه منفی تکون داد ... مادر بدبینانه نگاهش رو از حوریه گرفت ...
    " نوزده سال بزرگش کردم ... خر که نیستم !! می فهمم یه چیزیش شده "
    آهی کشید و مشغول خوردن غذاش شد ... حوریه دو دل بود برای زدن حرفش ... کمی دست دست کرد و در آخر بی مقدمه گفت :
    _مامان شناسنامه ت کجاست ؟؟
    مادر به سرفه افتاد ... متعجب و دستپاچه گفت :
    _شناسنامه منو می خوای چیکار ؟؟
    حوریه شونه ای بالا انداخت و گفت :
    _همینجوری ... می خوام ببینمش !!
    مادر لیوان آب نصفه کنار دستش رو برداشت و لاجرعه سر کشید ... سرفه ش قطع شد و راه نفسش باز شد ... سعی کرد بی تفاوت بگه :
    _توی کیف مدارک ...
    حوریه سری تکون داد و از جا بلند شد ... به طرف اتاق مادرش راه افتاد !! مادر نگران نگاهش رو بدرقه حوریه کرد ... حوریه وارد اتاق شد ، یه راست رفت سراغ کمدی که کیف مدارک داخل بود ... کیف رو برداشت و رفت سمت تخت ... روی تخت نشست و در کیف رو باز کرد ...
    کیف رو سر و ته کرد و مدارک روی تخت ریخت ... کمی با دست جا به جاشون کرد و شناسنامه مادرش رو برداشت ... مشخصات همسر رو نگاه کرد ... همه چیز درست بود ...
    سرش رو بین دستاش گرفت ...
    " خدایا دارم دیوونه میشم ... خودت به دادم برس "
    بدون اینکه مدارک رو جمع کنه از اتاق خارج شد ... به طرف اتاق خودش رفت و بدون اینکه برگرده سمت مادرش گفت :
    _ممنون شام خوشمزه ای بود ... میرم بخوابم !! شب بخیر
    و بدون اینکه منتظر جوابی از مادرش بشه وارد اتاقش شد ... در رو قفل کرد و خودش رو پرت کرد روی تخت ... دستاش رو روی شکمش حلقه کرد و به سقف خیره شد ...
    " حقیقتی که دایی می گفت چی بود ؟؟ چیو مامان داره ازم مخفی می کنه ؟ اسم بابا که توی شناسنامه مامان بود پس چرا محمد می گفت مشخصات همسر شناسنامه بابا سفید بوده ... اصلا چرا شناسنامه دست اونا بوده مگه نباید پیش مامان می بوده ؟؟ چرا محمد تعجب کرد وقتی گفتم من دختر مرصادم ؟ یعنی مامان بهم دروغ گفت که عمه و عمو خارج از کشورن ؟ ای خدا چرا هر چی بیشتر فکر می کنم کمتر به نتیجه می رسم ؟ "
    با لرزش گوشی زیر بالشش از فکر بیرون اومد ... دستش رو زیر بالشش فرو برد و گوشی رو بیرون کشید ... اس ام اس رسیده رو باز کرد ... لبخند زد ... شاهو بود :
    _چطوری حوری بهشتی ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    " چه عجب ... یه بار اول اون اس ام اس داد "
    جوابش رو تایپ کرد و سند رو زد :
    _خوب نیستم ...
    به دقیقه نکشیده جواب رسید :
    _چرا ؟؟
    بغض کرد ... با چشمای اشکی در حالیکه صفحه رو تار می دید جواب داد :
    _هر چی بیشتر می گذره می فهمم چقدر زندگیم گنگ و نامفهومه ... نمیدونم دور و برم چی داره میگذره ... مامانم بهم دروغ میگه ! نمی دونم چیو داره ازم مخفی می کنه بنظرت محمد در مورد شناسنامه راست گفت ؟؟ آخه مگه میشه ؟ من خودم اسم مرصاد رو توی شناسنامه مامانم دیدم ... اصلا چرا شناسنامه دست خونواده بابا بوده ؟؟ بخدا دارم دیوونه میشم ...
    دو قطره اشک از گوشه های چشمش پایین چکید ... جواب با تاخیر اومد :
    _بخواب ، خسته ای ...
    بدون اینکه جواب پیام شاهو رو بده گوشیش رو زیر بالشش گذاشت و به پهلو چرخید ... ملحفه رو تا روی سرش بالا کشید و چشماش رو بست ...
    *
    مثل همیشه چشم دوخته بود به نمای شهر زیر پاش ... احساس قدرت می کرد !! حس خوبی بود دیدن شهر از پشت شیشه ... شهری که شاید جذابیتی که نداشت هیچ ، حتی کسل کننده هم بود ... شهری که دود مثل مه ساختمونا رو توی خودش مخفی کرده بود ...
    جرعه ای از نوشیدنی مورد علاقش نوشید و معدش درد خفیفی رو متحمل شد ... چهرش در هم شد ... چرخید و گیلاسش رو روی میز گذاشت ... روی صندلی نشست و گوشیش رو از روی میز برداشت ...
    وارد لیست مخاطبینش شد و اسم « Hoorieh » رو لمس کرد ... روی آیکون اس ام اس ضربه زد و اس ام اسی براش ارسال کرد با این مضمون :
    _آدرس محل کار داییت ...
    گوشی رو روی میز گذاشت و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد ...
    " این قضیه زیادی بو داره ... باید بفهمم چه خبره !! عقب نشینی کافیه "
    صدای آلارم اس ام اس گوشیش بلند شد ... از روی میز برش داشت و پیام رسیده رو باز کرد :
    _آدرس محل کار داییم چی ؟؟
    نفسش رو با صدا بیرون فرستاد ...
    " واقعا خنگه یا خودشو زده به خنگی ؟؟ "
    جوابش رو تایپ کرد و سند رو زد :
    _می خوامش ...
    فورا جواب رسید ، چند تا شکلک تعجب و بعد متن پیام :
    _برا چی ؟؟؟
    کلافه دستی توی موهاش فرو کرد و جواب داد :
    _میدی یا خودم پیدا کنم ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    جوابی دریافت نکرد ... گوشی رو روی میز گذاشت و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد ... چشماش رو بست ... در با شدت باز شد و حوریه مضطرب وارد اتاق شد ... در اتاق رو پشت سرش بست و جلوتر رفت ... روی مبل نشست ... شاهو خونسرد چشماش رو باز کرد و به حوریه نگاه کرد ...
    حوریه با استرس گفت :
    _آدرس شرکت دایی رو برا چی می خوای ؟؟
    شاهو دوباره چشماش رو بست و گفت :
    _روی میز هم کاغذ هست هم خودکار بردار بنویس ... نمی خوای بنویسی هم پاشو برو خودم پیداش می کنم ...
    _د آخه چرا منو دق می دی ؟؟ قلبم اومد تو دهنم ... بگو می خوای برا چی تا بهت بدمش ؟
    شاهو چشماش رو باز کرد ... صاف نشست !!
    " می ترسه برم به داییش بگم خواهر زادت با من دوسته ! با منی که همسن خودتم "
    نگاه نافذی به حوریه انداخت و گفت :
    _بهم اعتماد داری ؟؟؟
    حوریه بی درنگ سرش رو به نشونه مثبت تکون داد ... شاهو لبخندی زد و گفت :
    _پس نگران نباش ... به موقعش خودت می فهمی !!
    حوریه کلافه و عصبی گفت :
    _ای بابا ... چیو به موقعش می فهمم ؟؟ چرا همه ازم پنهان کاری می کنن ؟ بابا منم آدمم ... حق دارم بدونم تو زندگیم چه حقایقی هست که من ازش بی خبرم ... خسته شدم بخدا ...
    و سرش رو بین دستاش گرفت و چشماش رو بست ... شاهو خونسرد گفت :
    _بهم اعتماد کن ... می خوام بهت کمک کنم بفهمی چی حقیقتی تو زندگیت هست که ازش بی خبری !
    حوریه امیدوار چشماش رو باز کرد و به شاهو نگاه کرد ... شاهو لبخند زد !! شک حوریه جاش رو به اعتمادی لـ*ـذت بخش داد و لبخند نشست روی ل*ب*هاش ... شاهو با آرامش چشماش رو باز و بسته کرد و لبخند حوریه عمیق شد ...
    *
    با دقت به صفحه لب تاب چشم دوخته بود که تقه ای به در وارد شد ... به تایپ کردنش ادامه داد و گفت :
    _بفرمائید ...
    در باز شد و صدای قدمایی توی اتاق پخش شد ... بدون اینکه نگاهش رو از صفحه بگیره سریع گفت :
    _خانوم جلالی زود کارتو بگو سرم خیلی شلوغه !!
    صدای بسته شدن در اومد و پشت بندش صدای آروم و محکم شاهو :
    _شرکت قشنگی داری ...
    دایی متحیر سرش رو بلند کرد و به شاهو نگاه کرد ... شاهو با نگاهش اتاق رو بررسی کرد و با لبخند به دایی نگاه کرد ... تحیر دایی جاش رو به نفرت داد ... با خشم و غضب به شاهو نگاه کرد و گفت :
    _تو اینجا چیکار می کنی ؟؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا