شاهو لبش رو کج کرد و جلوتر رفت ... روی مبل رو به روی میز نشست و خونسرد گفت :
_از شغلت راضی هستی ؟
فک دایی از عصبانیت قفل شد ... گفت :
_پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟؟؟
شاهو دستی به صورتش کشید و گفت :
_خب ... شریکت که نیستم ، طلبکارم نیستم ، بدهکارم نیستم ، اربـاب رجوعم نیستم ... اومدم تا خودتو ببینم و باهات حرف بزنم ...
_من حرفی با تو ندارم !!
شاهو قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت :
_خب آره ... اگه داشتی که میومدی سراغم ... مثل من که اومدم سراغت !!!!
دایی عصبی تر شد ... ولوم صداش بالا رفت :
_گوشی هم برای شنیدن حرفات ندارم ...
شاهو شونه ای بالا انداخت و با خونسردی ای که در اون لحظه حرص آدم رو در می اورد گفت :
_خب راستشو بخوای منم حرفی باهات ندارم ... چند تا سوال دارم !! جوابمو که بگیرم میرم ...
دایی پوزخندی زد و گفت :
_سوال ؟؟ برمی گرده به گذشته مگه نه ؟
شاهو سری به نشونه مثبت تکون داد که دایی با حرص گفت :
_فکر نمی کنی یکم دیر یادت افتاده باید توی گذشتت سرکی بکشی ؟؟
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س ...
_آره ... ولی وقتی زیاد از حد بیرون بمونه بوی گندش همه جا رو برمیداره و مگسها رو دور خودش جمع می کنه...
شاهو نتونست خوددار باشه ... خودش رو جلو کشید و آرنج دستش رو تکیه گاه بدنش به لبه ی میز کرد ... عصبی گفت :
_مثل تو که منتظر بودی از میون به درم کنی و رفیقاتو وارد دور کنی ؟؟
دایی پوزخندی زد و آروم گفت :
_تو از هیچی خبر نداری ...
شاهو داد زد :
_خب بگو ... بگو تا خبر دار بشم !! تو تموم این سالا از بی خبری مُردم و یه نفر نبود بگه بیچاره بازم رو دست خوردی ... چه چیزایی هست که تو خبر نداری و مثل کبک سرتو کردی زیر برف ...
_الان خیلی دیره واسه فهمیدن حقایق ...
شاهو با عصبانیت کف دستش رو کوبید روی میز و داد زد:
_من حق دارم بدونم ...
دایی کلافه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و آروم گفت :
_آره ... حق داری !!
_از شغلت راضی هستی ؟
فک دایی از عصبانیت قفل شد ... گفت :
_پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟؟؟
شاهو دستی به صورتش کشید و گفت :
_خب ... شریکت که نیستم ، طلبکارم نیستم ، بدهکارم نیستم ، اربـاب رجوعم نیستم ... اومدم تا خودتو ببینم و باهات حرف بزنم ...
_من حرفی با تو ندارم !!
شاهو قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت :
_خب آره ... اگه داشتی که میومدی سراغم ... مثل من که اومدم سراغت !!!!
دایی عصبی تر شد ... ولوم صداش بالا رفت :
_گوشی هم برای شنیدن حرفات ندارم ...
شاهو شونه ای بالا انداخت و با خونسردی ای که در اون لحظه حرص آدم رو در می اورد گفت :
_خب راستشو بخوای منم حرفی باهات ندارم ... چند تا سوال دارم !! جوابمو که بگیرم میرم ...
دایی پوزخندی زد و گفت :
_سوال ؟؟ برمی گرده به گذشته مگه نه ؟
شاهو سری به نشونه مثبت تکون داد که دایی با حرص گفت :
_فکر نمی کنی یکم دیر یادت افتاده باید توی گذشتت سرکی بکشی ؟؟
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س ...
_آره ... ولی وقتی زیاد از حد بیرون بمونه بوی گندش همه جا رو برمیداره و مگسها رو دور خودش جمع می کنه...
شاهو نتونست خوددار باشه ... خودش رو جلو کشید و آرنج دستش رو تکیه گاه بدنش به لبه ی میز کرد ... عصبی گفت :
_مثل تو که منتظر بودی از میون به درم کنی و رفیقاتو وارد دور کنی ؟؟
دایی پوزخندی زد و آروم گفت :
_تو از هیچی خبر نداری ...
شاهو داد زد :
_خب بگو ... بگو تا خبر دار بشم !! تو تموم این سالا از بی خبری مُردم و یه نفر نبود بگه بیچاره بازم رو دست خوردی ... چه چیزایی هست که تو خبر نداری و مثل کبک سرتو کردی زیر برف ...
_الان خیلی دیره واسه فهمیدن حقایق ...
شاهو با عصبانیت کف دستش رو کوبید روی میز و داد زد:
_من حق دارم بدونم ...
دایی کلافه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و آروم گفت :
_آره ... حق داری !!