کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
شاهو لبش رو کج کرد و جلوتر رفت ... روی مبل رو به روی میز نشست و خونسرد گفت :
_از شغلت راضی هستی ؟
فک دایی از عصبانیت قفل شد ... گفت :
_پرسیدم اینجا چیکار می کنی ؟؟؟
شاهو دستی به صورتش کشید و گفت :
_خب ... شریکت که نیستم ، طلبکارم نیستم ، بدهکارم نیستم ، اربـاب رجوعم نیستم ... اومدم تا خودتو ببینم و باهات حرف بزنم ...
_من حرفی با تو ندارم !!
شاهو قیافه ی متفکری به خودش گرفت و گفت :
_خب آره ... اگه داشتی که میومدی سراغم ... مثل من که اومدم سراغت !!!!
دایی عصبی تر شد ... ولوم صداش بالا رفت :
_گوشی هم برای شنیدن حرفات ندارم ...
شاهو شونه ای بالا انداخت و با خونسردی ای که در اون لحظه حرص آدم رو در می اورد گفت :
_خب راستشو بخوای منم حرفی باهات ندارم ... چند تا سوال دارم !! جوابمو که بگیرم میرم ...
دایی پوزخندی زد و گفت :
_سوال ؟؟ برمی گرده به گذشته مگه نه ؟
شاهو سری به نشونه مثبت تکون داد که دایی با حرص گفت :
_فکر نمی کنی یکم دیر یادت افتاده باید توی گذشتت سرکی بکشی ؟؟
_ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س ...
_آره ... ولی وقتی زیاد از حد بیرون بمونه بوی گندش همه جا رو برمیداره و مگسها رو دور خودش جمع می کنه...
شاهو نتونست خوددار باشه ... خودش رو جلو کشید و آرنج دستش رو تکیه گاه بدنش به لبه ی میز کرد ... عصبی گفت :
_مثل تو که منتظر بودی از میون به درم کنی و رفیقاتو وارد دور کنی ؟؟
دایی پوزخندی زد و آروم گفت :
_تو از هیچی خبر نداری ...
شاهو داد زد :
_خب بگو ... بگو تا خبر دار بشم !! تو تموم این سالا از بی خبری مُردم و یه نفر نبود بگه بیچاره بازم رو دست خوردی ... چه چیزایی هست که تو خبر نداری و مثل کبک سرتو کردی زیر برف ...
_الان خیلی دیره واسه فهمیدن حقایق ...
شاهو با عصبانیت کف دستش رو کوبید روی میز و داد زد:
_من حق دارم بدونم ...
دایی کلافه سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و آروم گفت :
_آره ... حق داری !!
 
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    و بعد چشمای خشمگینش رو به چشمای عصبی شاهو دوخت و داد زد :
    _حق داری بفهمی خنجری که از پشت زدی تا چه حد زهرآگین بوده ...
    نگاه شاهو متعجب شد ... دایی از جا بلند شد و پشتش رو به شاهو کرد ... کلافه دستاش رو توی موهاش فرو کرد ...
    *
    وارد فایل موزیکش شد و موزیک مورد علاقش رو پلی کرد ... وارد تنظیمات سیستم شد و فایلهای مخفی رو قابل نمایش کرد ...
    درایو خودش رو باز کرد و روی فولدر پنهانش کلیک کرد...
    رفتنت می خواد چقدر طول بکشه نمی دونم
    گفتی طاقت بیارم اما من نمی تونم
    حالا خیلی شبه نیستی
    اما عکست توی قابه
    اولین عکس رو باز کرد ... لبخند نشست روی ل*ب*هاش ... با دقت عکس رو نگاه کرد !! با اینکه روزی هزار بار به عکس خیره می شد اما همیشه براش تازگی داشت ...
    سفرت همیشگی نیست
    رفتنت فقط یه خوابه
    تو چشای مهربونت
    ندیدم بخوای جدا شی
    زد عکس بعدی ... بغض همیشگی مهمون گلوش شد ...
    خودتم خوب می دونستی
    که باید همیشه باشی
    عکس بعدی ... اولین قطره اشک از گوشه چشمش چکید پایین !! دستش رو نوازش گونه روی عکس کشید ...
    تو از اون روزی که رفتی
    روی آسمون سیاهه
    عکس بعدی !! قطرات اشک تند تر فرو چکید ...
    نه روزا می تابه خورشید
    نه شبا نوبت ماهه
    عکس بعدی ... هق زد و اشک ریخت !! شونه هاش لرزید... از فشار گریه ، از زور بغض ... از سر دلتنگی !!
    می دونم غروب آخر
    هق هق تلخمو دیدی
    طاقت نیورد ... نتونست ببینه مردی رو که روزی زندگیش بود و دیگه توی زندگیش نیست !! عکس رو بست و سرش رو بالا گرفت ... با گریه گفت :
    _از امیدواری خسته شدم ... من خودشو می خوام نه عکساشو !! باید تا کی صبر کنم ؟؟ سخته ... کم اوردم خدا ... خیلی بد کم اوردم ! بس نیست ؟؟ دیگه چقدر باید تاوان بدم ؟ مگه تو رحمان و رحیم نیستی ؟ خب بگذر ... از خطام بگذر !! از گناهم بگذر ... نفروختم نجابتمو ، به اسمت قسم نفروختم خرج عشقم کردم ... عشقی که تاوانش سوزنده تر از خودشه !!
    هر چی به خدا می گفتم
    تو تا آخرش شنیدی
    پا به پای گریه ی من
    نرم و بی صدا شکستی
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    اشکاش رو با کف دست پاک کرد ... روی دسکتاپ چند تا فایل پی دی اف دید ... اولیش رو باز کرد و متوجه شد متعلق به حوریه ست ... همشون رو کپی کرد و وارد درایو حوریه شد ... توی درایو حوریه پیست کرد ... خواست پنجره رو ببنده که یه پوشه پنهان توجهش رو جلب کرد...
    اخم کرد و بی معطلی پوشه رو باز کرد ... آیکون عکس نمایان شد !! اولین عکس رو باز کرد و با دیدن ایلیا چشماش گرد شد ... سریع عکسارو رد کرد و با دیدن عکسی از شاهو و ایلیا کنار هم نفسش قطع شد ...
    تا من اشکاتو نبینم
    چشمای نازتو بستی
    سرش رو با ناباوری به طرفین تکون داد ...
    " امکان نداره !! "
    اشکاش دوباره روی گونه هاش جاری شدن ... دستش رو جلوی دهنش گرفت ...
    " عکساش دست حوریه چیکار می کنه ؟ "
    تو از اون روزی که رفتی
    روی آسمون سیاهه
    نه روزا می تابه خورشید
    نه شبا نوبت ماهه
    روی چهره ی شاهو زوم کرد ... با هق هق به صورت جا افتاده ش خیره شد !!
    " چقدر جذاب تر و جا افتاده شده "
    دستش رو نوازش گونه روی صورتش توی عکس کشید ... طاقت نیورد ... با گریه های بی امان تموم پنجره ها رو بست و وارد تنظیمات شد ... فایلهای مخفی رو غیرقابل نمایش کرد و در لب تاب رو بست ...
    گوشیش رو از روی عسلی برداشت و با گریه و عجله شماره برادرش رو گرفت ... بعد از چند تا بوق جواب داد :
    _جانم ؟؟؟
    _الو ...
    گریه هاش شدید تر شد ... برادرش نگران شد و گفت :
    _الو ؟؟ جانم ؟ چی شده چرا گریه می کنی ؟؟
    _داداش ؟؟
    _جان داداش ؟ اتفاقی افتاده ؟ حرف بزن دختر نصفه عمر شدم
    _عَـ ... عکساش ، عکساش توی پوشه حوریه ست ...
    سکوت برقرار شد ... تنها صدایی که سکوت رو می شکست صدای گریه های مادر حوریه بود ... دایی نفس عمیقی کشید و گفت :
    _همه چیزو فهمید ... حوریه هر روز می بینش !!
    مادر دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای هق هقش بالاتر نره ... صدای دایی توی گوشش زنگ می زد :
    _اون دیر یا زود پیداتون می کنه ... بهتره تا خودش نفهمیده تو براش بگی !!
    _نه ... نه من نمی تونم ... نمی خوام حوریه چیزی بدونه!!
    " راست می گفت ... بالاخره پیدامون کرد !!! "
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با غیض به کیسه بوکس مشت می کوبید و داد می زد :
    _نامرد ...
    اهمیتی به دستای خونیش نداد و همچنان مشت می کوبید ... دستاش از شدت ضربه هاش به گزگز افتاده بود باید دستکش می پوشید !! اما دلش خون بود ... دوست داشت درد جسمی کمی از درد روحش کم کنه ...
    نعره کشید :
    _من دوستت داشتم ... چرا بهم نگفتی ؟!
    معدش تیر کشید ... چهرش در هم شد !! اعتنا نکرد ... عرق از سر و روش می بارید و محکم تر مشت می کوبید و داد می زد :
    _بی معرفت ... بی معرفت !!!
    مشت آخر رو محکم تر کوبید و بند بند دستش تیر کشید ... زیر لب نالید :
    _آخ ...
    خم شد و دستش رو فشرد ... درد معده هم شده بود قوز بالا قوز ... عصبی مشت دستش رو به دیوار کنار دستش کوبید و فریاد زد :
    _خــــدااا ...
    درد مهلکی توی دستش پیچید ... نفسش برید !! ولو شد روی زمین و نالید :
    _آخ ...
    توی خودش جمع شد و به دیوار تکیه داد ... رکابی سفید رنگش خونی شد ... از شدت درد چشماش رو به هم فشرد و بیشتر توی خودش مچاله شد ...
    *
    با صدای آلارم تماسش چشماش رو باز کرد ... دست باند پیچی شدش رو دراز کرد و گوشیش رو برداشت ... باز هم دستش تیر کشید ... چهرش از درد در هم شد ... تماس رو وصل کرد و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد ، صدای پر انرژی حوریه توی گوشی پیچید :
    _ســـلام شاهو جونم ... کجایی ؟ چرا نیومدی آتلیه ؟ دلم برات تنگ شده ...
    لبخند کم جونی روی ل*ب*هاش نشست ... با صدای گرفته فقط تونست بگه :
    _خونم ...
    صدای حوریه نگران شد :
    _حالت خوبه ؟؟ چی شده ؟
    _خوب نیستم ... بیا پیشم !!
    _دِ میگم چی شده ؟ هر دفعه باید قسمت بدم تا حرف بزنی ؟؟
    شاهو بی جون و بی صدا خندید و گفت :
    _فقط بیا پیشم ...
    _خیلی خب آدرسو بده
    _می فرستم برات ...
    و تماس رو قطع کرد ... آدرس رو براش اس ام اس کرد و گوشی رو پرت کرد روی عسلی ... چشماش رو بست و منتظر اومدن حوریه شد ... خودش هم نفهمید کی چشماش گرم شد و بالاخره بعد از یه شب سخت و افتضاح خوابش برد ...
    *
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    با عجله از پله ها دوید بالا و رو به روی واحد شاهو ایستاد ... با نگرانی چند بار زنگ در رو فشرد و بعد از چند دقیقه در باز شد ... حوریه با دیدن قیافه رنگ پریده و آشفته شاهو کپ کرد ...
    با نگرانی گفت :
    _حالت خوبه ؟؟ چرا رنگت پریده ؟
    شاهو با لبخند کم جونی به صورت حوریه خیره شد ... حوریه شاهو رو پس زد و وارد خونه شد ... در رو بست و کفشاش رو در اورد ... نگاهش خورد به دست باند پیچی شده ی شاهو ...
    دستش رو جلوی دهنش گرفت و جیغ کشید :
    _دستت چی شده ؟؟
    شاهو بی جون خندید و بینی حوریه رو کشید ... گفت :
    _چیزی نیست کوچولو ...
    حوریه عصبی گفت :
    _چی چیو چیزی نیست ؟؟ باندت پرخونه ... چیکار کردی با خودت ؟؟
    شاهو لبخندی به صورت نگران حوریه زد و به طرف آشپزخونه رفت ... خونسرد گفت :
    _چی می خوری برات بیارم ؟؟
    حوریه جلوتر رفت و وسط سالن ایستاد ... خیره به قامت شاهو موند که با رکابی خونی و شلوارک ارتشی توی یخچال سرک می کشید ... اخماش رو توی هم کشید ...
    " این برا حرف من تره هم خورد نمی کنه ... باید خودم دست به کار شم ... حالش اصلا خوب نیست "
    اطرافش رو نگاه کرد و گفت :
    _گوشیت کجاست ؟؟
    شاهو بی خیال جواب داد :
    _تو اتاق ...
    حوریه به طرف اتاق رفت و وارد شد ... نگاهی به اتاق به هم ریخته انداخت و گوشی رو روی عسلی پیدا کرد ... برش داشت و بلند گفت :
    _رمزت چنده ؟؟
    شاهو لیوان شیرش رو سر کشید و باز معدش تیر کشید... اخماش رفت توی هم ... دستش رو روی معدش مشت کرد و گفت :
    _A آندر لاین Shahoo ...
    حوریه پسورد رو وارد کرد و وارد لیست مخاطبین شد ... شماره ایلیا رو پیدا کرد و باهاش تماس گرفت ... طولی نکشید که جواب داد :
    _بَــــه !! سلام عمو جــوووون ... احوالت ؟ چرا تشریف نحستو نیوردی امروز ؟؟
    حوریه لبش رو گاز گرفت و با خجالت گفت :
    _سلام آقا ایلیا ...
    لحظاتی سکوت برقرار شد و بعد ایلیا مشکوک گفت :
    _فکر کنم خط رو خط افتاده ...
    حوریه سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
    _نه خط رو خط نیفتاده ... من حوریم !! راسـ ...
    ایلیا پرید وسط حرفش و با خنده گفت :
    _حوریه ؟؟ حوری بهشتی ؟ بابا دم خدا گرم ... چه هوای این عموی تن لش ما رو داره ها ... پس بگو چرا نیومده... سرش با حوری موری ها گرمه ...
    حوریه خندش رو خورد و گفت :
    _آقا ایلیا ؟؟
    ایلیا با شیطنت جواب داد :
    _جانِ آقا ایلیا ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    قند توی دل حوریه آب شد ... لبش رو گاز گرفت و خجالت زده گفت :
    _راستش زنگ زدم بگم آقا شاهو حالشون خوب نیست ... بهتره سریع تر برن دکتر اما من دست تنها نمی تونم راضیشون کنم تو رو خدا شما بیاین ...
    ایلیا نگران گفت :
    _چشه ؟؟ چی شده ؟ کجاست الان ؟
    _جای نگرانی نیست ... خونه ست !! شما بیاین خودتون متوجه میشین ...
    ایلیا دست پاچه شد و گفت :
    _باشه باشه ... تا ده دقیقه دیگه خودمو می رسونم ... یا علی !!
    و تماس قطع شد ... حوریه چپ چپ به گوشی نگاه کرد و زیر لب گفت :
    _اینم مثل عموش بی ادبه ... نمیزاره آدم خدافظی کنه ... زرتی قطع می کنه !!
    با حرص گوشی رو پرت کرد روی عسلی و چرخید تا از اتاق بیرون بره که محکم به سـ*ـینه ی شاهو برخورد کرد ،
    حوریه از خجالت سرخ شد و چشماش رو بست ... شاهو سرش رو نزدیک گوش حوریه برد و آروم گفت :
    _من حالم خوبه ... چرا انقدر نگرانی ؟؟
    حوریه حرفی نزد ... شاهو از حوریه فاصله گرفت و دستش رو توی دست نسبتا سالمش گرفت ... کشید دنبال خودش و از اتاق بیرون رفت ... به طرف آشپزخونه رفت و صندلی ای از پشت میز بیرون کشید ... دست حوریه رو رها کرد و گفت :
    _بشین ...
    حوریه مطیعانه نشست پشت میز ... شاهو هم رو به روش نشست و به صبحونه ی مفصلی که روی میز چیده بود اشاره کرد و گفت :
    _بخور ...
    حوریه نگاهش رو به دستاش دوخت و گفت :
    _صبحونه خوردم ...
    شاهو برای خودش لقمه گرفت و گفت :
    _به قول خودت تنهایی بهم نمی چسبه ...
    حوریه لبخندی زد و لقمه ای کره و مربا برای خودش گرفت و توی دهنش گذاشت ... شاهو با خیال راحت مشغول خوردن صبحونه شد ...
    " اولین صبحونه بعد از نوزده سال "
    حوریه لقمش رو قورت داد و گفت :
    _بگو چیکار کردی با خودت ؟ تو که دیروز رفتی حالت خوب بود پس چت شد یهو ...
    درد بدی توی معدش پیچید ... سرفه ای کرد و گفت :
    _الانم ... خوبم !!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه از جا بلند شد ... نگران به طرف شاهو رفت و ضربه ای به کمرش زد ... سرفه ی شاهو قطع شد ... حوریه با قیافه ای گرفته کمرش رو ماساژ داد ... شاهو دستش رو به نشونه کافیه بالا گرفت و حوریه از شاهو فاصله گرفت ... روی صندلیش نشست و دستش رو به چونش زد و محو تماشای شاهو شد ...
    صدای زنگ خونه بلند شد ... شاهو نیم خیز شد تا از جاش بلند بشه که حوریه زودتر بلند شد و گفت :
    _من باز می کنم ...
    و از آشپزخونه خارج شد و به طرف در رفت ... در رو باز کرد و ایلیا رو نگران و آشفته جلوی در دید ... ابروهاش پرید بالا ...
    " با جت اومد انقدر زود رسید ؟؟ "
    با صدای ایلیا از جلوی در کنار رفت :
    _کجاست ؟؟ حالش خوبه ؟
    لبخندی زد و گفت :
    _سلام ... توی آشپزخونه س !!
    خواست بگه « بفرمائید داخل » که ایلیا با عجله وارد شد و کفشاش رو از پاش در اورد ... با قدمای بلند و سریع به طرف آشپزخونه رفت ... حوریه چشم غره ای رفت و در رو بست ... ایلیا با دیدن شاهو که پشت میز نشسته بود و خونسرد صبحونه می خورد جلو رفت و با شک پرسید :
    _حالت خوبه ؟؟؟
    شاهو نگاهی به ایلیا انداخت و گفت :
    _می بینی که !!
    نگاه ایلیا به دست باند پیچی شده شاهو افتاد ... اخم کرد و گفت :
    _دستت چی شده ؟؟ رنگت چرا انقد پریده ؟
    شاهو حرفی نزد ... ایلیا از آشپزخونه بیرون رفت ... حوریه جلوی در ایستاده بود ، ایلیا کلافه و عصبی از کنارش رد شد که شونه ش به شونه ی حوریه خورد ... حوریه تکونی خورد و متعجب به ایلیا نگاه کرد که به طرف اتاق رفت ... رفت سراغ کمد لباسای شاهو و دم دستی ترین شلوار و تی شرتش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت ... وارد آشپزخونه شد و لباسا رو گرفت سمت شاهو ... شاهو متعجب به لباسا و ایلیا نگاه کرد و ایلیا با اخم غلیظی گفت :
    _مرگِ من بپوش بریم دکتر ...
    شاهو اخمی کرد و با مکث لباسا رو از دست ایلیا گرفت ... ایلیا از آشپزخونه خارج شد و همونطور که به طرف در می رفت گفت :
    _تو ماشین منتظرم ...
    کفشاش رو پوشید و از خونه خارج شد ... حوریه که هنوز جلوی آشپزخونه ایستاده بود لبخند نصفه نیمه ای تحویل شاهو داد و به طرف در رفت ... کفشاش رو پوشید و از خونه خارج شد ... در رو پشت سرش بست و از پله ها با آرامش پایین رفت ... از ساختمون خارج شد و نگاهی به اطرافش انداخت ...
    لباش رو کج کرد ...
    " من که ماشینشو نمی شناسم ... الکی اومدم پایین که چی ؟! "
    شونه ای بالا انداخت و همونجا جلوی ساختمون ایستاد که متوجه چراغ زدنای ماشین رو به روش شد ... یه دویست و شش سفید ... لبخند اومد روی لباش ...
    " آخ که من عاشق دویست و ششم اونم سفید "
    با کمی دقت چهره ایلیا رو تشخیص داد ... جلو رفت و با احتیاط از خیابون رد شد ... به ماشین نزدیک شد و بدون حرف در عقب رو باز کرد و سوار شد ...
    نگاهی به ایلیا انداخت که عمیقا توی خودش بود ... ناراحت و گرفته نگاهش رو از ایلیا گرفت و به بیرون دوخت !
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    " حرفمو پس می گیرم ... همیشه هم نیشش باز نیست ... یه وقتایی مثل الان خیلی حالش گرفته میشه و دل من واسه لبخندای بزرگش تنگ "
    سرش رو تکون داد تا افکارش رو پس بزنه ...
    " منم که چه یهو جوگیر میشم میزنم تو فاز رمانتیک بازی"
    دوباره به ایلیا نگاه کرد ... دوست نداشت اینقدر ناراحت و گرفته ایلیا رو ببینه ... با لحن آروم و ناراحتی گفت :
    _ناراحت نباشین ... حالشون خوب میشه !!!
    ایلیا از آینه وسط نگاهی به حوریه انداخت ... لبخندی زد و گفت :
    _دِ نمی دونی جونم به جونش بسته س ... نباشه نیستم !! خار به پاش بره زمینو زمانو بهم می دوزم ...
    حوریه لبخندی زد و چیزی نگفت ... ایلیا چشم به در ساختمون دوخت که شاهو از ساختمون خارج شد و به ماشین ایلیا نزدیک شد ... در سمت شاگرد رو باز کرد و سوار شد ... ایلیا نگاهش رو از شاهو گرفت و ماشینش رو روشن کرد ... راه افتاد و گفت :
    _خب ؟؟؟
    شاهو نگاه کوتاهی به صورت جدی ایلیا انداخت ... خندش رو مهار کرد !!
    " جدی بودن بهش نمیاد ... انگار عادت کردم همیشه در حال جنگولک بازی ببینمش "
    نگاهش رو به خیابون دوخت و گفت :
    _خب که خب !!
    _دستتو چیکار کردی ...
    _چیز مهمی نیست !!
    ایلیا از گوشه چشم به شاهو که خونسرد به خیابون نگاه می کرد ، نگاه کرد و سرش رو با تاسف تکون داد ... از آینه وسط نگاهی به حوریه انداخت که داشت با ناخنای دستش بازی می کرد ... لبخند کمرنگی صورتش رو پوشش داد ... با سرعت بیشتری به طرف بیمارستان روند ... شاهو که دیگه رمقی براش نمونده بود سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و چشماش رو بست ...
    درد دستش یه طرف و درد معدش طرف دیگه !! انگار قصد کرده بودن جونش رو بگیرن ... تا رسیدن به بیمارستان هر سه ساکت بودن ... سکوت فضا رو فقط صدای ماشینای دیگه و موتور دویست و شش ایلیا می کشست ... ایلیا ماشینش رو گوشه ای نگه داشت و هر سه پیاده شدن ... چشم شاهو سیاهی رفت ... دستش رو به سقف ماشین بند کرد و چشماش رو بست ...
    حوریه که حالت شاهو رو دید نگران بهش نزدیک شد و آروم گفت :
    _حالت خوبه ؟
    شاهو لبخندی زد و چشماش رو باز کرد ... صاف ایستاد و در ماشین رو بست ... سرش رو به نشونه مثبت تکون داد... اما حوریه قانع نشد ... رنگ پریدگی بیش از حد شاهو خلاف حرفش رو ثابت می کرد ... حوریه نگاه درمونده ش رو به ایلیا دوخت و اخم ایلیا غلیظ شد ...
    دزدگیر ماشینش رو زد و به شاهو نزدیک شد ... بازوش رو توی دستش گرفت و به طرف اورژانس راه افتاد ... حوریه پشت سرشون آروم راه می رفت ... شاهو اخمی به ایلیا کرد و آروم گفت :
    _فلج نشدم که دستمو گرفتی ... بابا حالم خوبه !! دستمو ول کن خودم میام ...
    ایلیا بی اعتنا به راهش ادامه داد ... حال شاهو وخیم تر از اونی بود که بتونه سماجت کنه ... بی خیال شد با ایلیا همراه شد ... ایلیا شاهو رو روی صندلیای توی سالن نشوند و گفت :
    _همین جا بمون الان میام ... برم ببینم دکتر هست !!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    شاهو سری تکون داد و حوریه کنار شاهو روی صندلی نشست ... چشم دوخت به ایلیا که پشت استیشن پرستاری ایستاده بود و با یکی از پرستارا صحبت می کرد ... لبخندی زد و گفت :
    _خیلی دوسِت داره !!
    شاهو نگاه کوتاهی به حوریه انداخت و بعد نگاهش رو به ایلیا دوخت ... لبخند کم جونی زد و گفت :
    _منم ...
    حوریه سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد ...
    " یعنی بیشتر از من دوستش داره ؟؟ "
    ایلیا به شاهو و حوریه نزدیک شد و گفت :
    _گفت یه مریض داخله اومد بیرون شما برین داخل ...
    شاهو سری تکون داد و حرفی نزد ... ایلیا کنار شاهو روی صندلی نشست و منتظر موندن ... حوریه تمام مدت توی افکارش که حول حسادت می چرخید غرق بود و خیره به ناخنای دستش بود ... شاهو سرش رو به دیوار تکیه داده بود و چشماش رو بسته بود ...
    ایلیا آرنج دست راستش رو روی زانوش گذاشته بود و انگشتاش رو زیر چونش مشت کرده بود ... دست چپش رو روی شکمش جمع کرده بود و خیره به آدمای رو به روش بود که در حال رفت و آمد بودن ...
    با صدای پرستار هر سه به خودشون اومدن :
    _آقا بفرمائید ... نوبت شماست !!
    ایلیا بلند شد و به شاهو نگاه کرد ... شاهو چشمای بی رمقش رو باز کرد و به ایلیا نگاه کرد ... ایلیا لبخند غمگینی زد و بازوی شاهو رو گرفت ... شاهو بدون مخالفت از جا بلند شد و همراه ایلیا به اتاق دکتر نزدیک شدن ... حوریه سریع از جا پرید و پشت سر شاهو و ایلیا راه افتاد ... ایلیا چرخید سمت حوریه و گفت :
    _تو همین جا بمون !!
    حوریه وارفته گفت :
    _ولی ...
    ایلیا اخمی کرد و گفت :
    _گفتم همین جا بمون !!
    حوریه سرش رو پایین انداخت ... لباش آویزون شد و سر جاش متوقف شد ... ایلیا و شاهو وارد اتاق دکتر شدن و حوریه چرخید سمت صندلیا ... سر جای قبلیش نشست و خیره به موزاییک های کف سالن شد ... دقایقی گذشت و حوریه با شنیدن صدای پاهایی که بهش نزدیک می شدن سرش رو بلند کرد و ایلیا و شاهو رو دید ...
    ایلیا اخم غلیظی کرده بود و شاهو همچنان خونسرد بود... شاهو کنار حوریه نشست و ایلیا کلافه و عصبی گفت:
    _همین جا بمونین من برم داروها رو بگیرم و بیام ...
    و بدون اینکه منتظر جواب بمونه از شاهو و حوریه دور شد ... حوریه نگران رو به شاهو چرخید و گفت :
    _چی شد ؟؟ دکتر چی گفت ؟؟
    شاهو لبخندی به صورت حوریه زد و سرش رو به دیوار تکیه داد ... چشماش رو بست و حرفی نزد ... اخمای حوریه در هم شد ...
    " باید با موچین از زیر زبونش حرف بکشی "
    عصبی شد و گفت :
    _چرا حرف نمی زنی ؟! می گم دکتر چی گفت ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    لبخند شاهو عریض شد ... با همون چشمای بسته گفت :
    _چیز مهمی نیست ... خودتو نگران نکن !
    حوریه چشم غره ای رفت و چیزی نگفت ... صاف نشست و باز خیره شده به موزاییک های کف سالن ... با صدای ایلیا سرش رو بلند کرد :
    _بلند شید باید بریم ...
    حوریه به ایلیا که کلافه و اخمو بود نگاه کرد و گفت :
    _دکتر چی گفت ؟؟ از خودش که می پرسم میگه چیز مهمی نیست !!!
    ایلیا دستی توی موهاش فرو کرد و با پوزخند گفت :
    _زخم معده ... عفونت ریه ... شکستگی مچ و انگشت سبابه دست راست ... در رفتگی دو تا از انگشتای دست چپ ... راست میگه !! دیدی چیز مهمی نیست ؟؟؟
    حوریه دستش رو جلوی دهنش گرفت تا جیغ نزنه ... شاهو اخمی کرد و از جا بلند شد ... نگاه تندی به ایلیا انداخت و گفت :
    _شلوغش نکن ...
    اشک توی چشمای حوریه حلقه زد ... شاهو نایلون داروهاش رو از دست ایلیا بیرون کشید و ازشون دور شد ... ایلیا کلافه نفسش رو بیرون فرستاد ... اشکای حوریه روی گونه هاش فرود اومد ... ایلیا به حوریه نگاه کرد و لبخند تلخی زد ... با لحن ملایم تری گفت :
    _چرا گریه می کنی پس ؟؟ خوب میشه نگران نباش ... پاشو بریم دنبالش تا بازم کار دست خودش نداده باید بره دستشو گچ بگیره ...
    حوریه از جا بلند شد و با سری زیر افتاده اشکاش رو پاک کرد ... ایلیا بدون حرف راه افتاد و حوریه هم پشت سرش ...
    *
    روی تختش دراز کشیده بود و نگاهش رو به سقف اتاقش دوخته بود ... ساعد دستش رو روی پیشونیش گذاشته بود و به موزیکی که از هندزفری می شنید گوش می کرد ...
    گوشیش رو از روی شکمش برداشت و پسوردش رو وارد کرد ... آیکون اس ام اس گوشیش رو لمس کرد و برای تنها مخاطب گوشیش پیام فرستاد :
    _حالت بهتره ؟
    منتظر به صفحه گوشی چشم دوخت که صدای تقه هایی که به در می خورد رو شنید ... هول شد و سریع موزیک رو قطع کرد ... گوشی و هندزفری رو زیر بالشش مخفی کرد و نفس عمیقی کشید ... از روی تخت بلند شد و به طرف در رفت ... کلید رو توی قفل چرخوند و در اتاق رو باز کرد ...
    لبخندی هر چند زورکی به چهره ی اخموی مادرش زد ... مادر بی اعتنا به لبخند حوریه گفت :
    _در اتاقتو چرا قفل کرده بودی ؟؟
    حوریه آب دهنش رو قورت داد ... نگاهش رو از چشمای مادرش گرفت و به زمین دوخت ... سعی کرد عادی بگه:
    _همینجوری ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا