کامل شده رمان حقیقت تلخ (جلد دومِ پایانِ تلخ)‌ | Maryam_23 کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از شخصیت ها رو بیشتر دوست دارین؟

  • حوریه

    رای: 0 0.0%
  • شاهو

    رای: 3 60.0%
  • ایلیا

    رای: 2 40.0%
  • عرفان

    رای: 0 0.0%
  • دایی

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    5
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Maryam_23

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
606
امتیاز واکنش
5,713
امتیاز
561
سن
26
محل سکونت
اصفهان
حوریه که هنوز توی بهت بود گفت :
_فعلا مستقیم ...
شاهو سری تکون داد و گفت :
_خب ... دیگه ؟
_مادرم ...
_مادرت چی ؟؟
_می دونم مخالفت می کنه ...
شاهو با خنده گفت :
_اوف دختر ... تو تا کجا پیش رفتی ؟!
حوریه با خجالت لبش رو گاز گرفت ...
" منظورش چیه ؟؟ نکنه می خواد صیغه م کنه ؟! "
شاهو سکوت رو شکست :
_خب ... و دیگه ؟!
_نمی دونم ... پاک گیج شدم !!
_لازم نیست خودتو نگران کنی ... یه مدت با هم رفت و آمد می کنیم اگر دیدیم با هم کنار میایم اون موقع یه فکری می کنیم ...
حوریه بغض کرد ...
" درسته ازش خوشم میاد ... ولی مثل هر دختر دیگه ای دوست دارم کسی که می خوام آیندمو باهاش سهیم بشم فاصله سنیش باهام کم باشه ... خدا لعنتت کنه عرفان که آیندمو ازم گرفتی "
شاهو مشتاقانه به حوریه نگاه کرد و گفت :
_خب نظرت چیه ؟؟
کاسه ی چشمای حوریه پر از اشک شد ... با بغض گفت :
_قبوله ...
شاهو لبخند زد ... دستش رو دراز کرد سمت حوریه !! با پشت انگشتش گونه ی حوریه رو نوازش کرد ... حوریه چشماش رو بست و اشکاش روی گونه هاش چکید ... شاهو مهربون گفت :
_گریه ت برا چیه دختر خوب ؟؟ مگه نگفتی ازم خوشت میاد ؟؟
حوریه سری به نشونه مثبت تکون داد و حرفی نزد ...
" نمی تونم نوع احساسم رو تشخیص بدم "
شاهو دستش رو پس کشید و گفت :
_از کدوم طرف برم ؟
حوریه با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت :
_توی همین خیابون اولی ...
شاهو سری تکون داد و پیچید داخل خیابون ... حوریه با دیدن مغازه « تعمیر وسایل الکترونیکی صاعقه » گفت :
_همینه ...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    شاهو ماشین رو ، رو به روی مغازه نگه داشت ... حوریه در رو باز کرد تا پیاده بشه اما شاهو دستش رو به ساعد حوریه گرفت و با اخم گفت :
    _خودم میرم میگیرمش ... رسیدت رو بده !!!
    حوریه در رو بست و صاف نشست ... کوله پشتیش رو باز کرد و از توی جیب داخل کوله ش رسید رو برداشت و گرفت سمت شاهو ... شاهو بدون تعلل و حرف دیگه ای از ماشین پیاده شد ...
    حوریه به قامت شاهو که وارد مغازه شد خیره شد ...
    " وقتی لمسم می کنه ناراحت نمیشم ... نمی دونم چرا گرم میشم ... از اینکه یه حامی دارم "
    اونقدر استایل شاهو رو توی ذهنش بررسی کرد که متوجه گذر زمان نشد ... با خروج شاهو از مغازه لبخندی روی ل*ب*هاش نشست ... شاهو به ماشین نزدیک شد و سوار شد... کیف دوربین حوریه رو روی پاش گذاشت و راه افتاد...
    لبخندی زد و گفت :
    _خب ... ناهار چی دوست داری بخوریم ؟
    حوریه کمی فکر کرد و جواب داد :
    _میکس ...
    شاهو سری تکون داد و به طرف رستوران مورد علاقش رفت ...
    " حتی علایقش هم به خودت رفته "
    اخمی کرد و گفت :
    _راستی به داییت بگو دیگه نیاد دنبالت ... خودم می برمت خودمم میارمت !!
    *
    حوریه نگاهی به اطرافش انداخت و گفت :
    _ما اینجا زیاد میایم ... مامانم اینجا رو خیلی دوست داره!!
    شاهو ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _جدا ؟؟ چطور ؟
    حوریه شونه ای بالا انداخت و گفت :
    _اینطور که تعریف می کرد انگار با پدرم زیاد اینجا میومدن ... یه جورایی براش خاطره سازه ...
    اخمای شاهو در هم شد ... فنجون چاییش رو برداشت و جرعه ای نوشید ... فنجونش رو روی میز گذاشت و خم شد سامسونتش رو از کنار پاش برداشت ...
    روی پاهاش گذاشت و درش رو باز کرد ... باکس قهوه ای شیکی که با ربان قرمز کادوپیچ شده بود رو از توی سامسونتش خارج کرد ... سامسونتش رو بست و کنار پاش گذاشت ...
    باکس رو روی میز گذاشت و هل داد طرف حوریه ... حوریه متعجب به باکس نگاه کرد ... شاهو ابرویی بالا انداخت و با لبخند گفت :
    _نمی خوای بازش کنی ؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه با لبخند و خوشحال باکس رو برداشت و بازش کرد ... از دیدن گوشی سفید رنگ داخلش چشماش گرد شد ... دستش رو روی دهنش گذاشت تا جیغ نزنه ... گوشی رو از توی باکس در اورد و با دقت نگاش کرد ... خوشحال گفت :
    _چقدر خوشگله !
    شاهو چشمکی زد و گفت :
    _قابل حوری بهشتی منو نداره !!
    حوریه گوشی رو روشن کرد و همونطور که به صفحه ش خیره بود گفت :
    _مامانمم همیشه همینطوری صدام می کنه ...
    اخمی بین ابروهای شاهو نشست ... فنجونش رو برداشت و جرعه ی آخر چاییش رو خورد ... حوریه که با گوشیش مشغول بود اخمی کرد و گفت :
    _ولی اگه مامانم بفهمه ناراحت میشه ...
    شاهو کنجکاو به حوریه خیره شد و گفت :
    _خب نزار بفهمه !!
    حوریه تند به شاهو نگاه کرد و گفت :
    _یعنی دروغ بگم ؟؟
    شاهو سری به نشونه منفی تکون داد و گفت :
    _نه ... فقط قرار نیست همه چیو هم بدونه !!!
    _ولی من چیزی ازش مخفی نمی کنم ...
    شاهو چشماش رو ریز کرد و گفت :
    _مامانتم چیزیو ازت مخفی نمی کنه !؟
    حوریه خواست جواب منفی بده که یاد صحبتای داییش با مادرش افتاد ... با بغض گفت :
    _چرا ...
    شاهو خونسرد گفت :
    _پس دیگه فکرش رو نکن ... نزار گوشی رو ببینه فقط همین !!
    حوریه سری تکون داد و حرفی نزد ...
    " وقتی اون چیزیو که به قول دایی حقمه بدونم ازم مخفی می کنه ، منم چیزیو که حق داره بدونه ازش مخفی می کنم "
    صدای شاهو مانع افکارش شد :
    _اینقدر فکرتو درگیر نکن ... بگو ببینم داییت چیکارست؟؟
    حوریه نگاهش رو به شاهو دوخت و گفت :
    _شرکت داروسازی داره ...
    شاهو ابروش رو بالا انداخت ...
    " اونم مثل من تغییر حرفه داده "
    سوال بعدیش رو پرسید :
    _ازدواج کرده ؟؟
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه سری تکون داد و گفت :
    _داییم یه ازدواج ناموفق داشت ... همسر اولش فوت شد... وقتی شرکت دارو سازیش رو راه انداخت با یکی از شرکاش ازدواج کرد ... که اونم مثل خودش همسرش رو از دست داده بود و یه پسر هشت نه ساله داشت که من اون موقع یه سالم بیشتر نبود و چیزی یادم نیست ... اینا رو هم مامانم برام تعریف کرده ...
    شاهو به فکر فرو رفت و سری به نشونه فهمیدن تکون داد که حوریه گفت :
    _یه بار ازت پرسیدم ایلیا چه نسبتی باهات داره جوابمو ندادی !!
    شاهو با صدای حوریه از فکر بیرون اومد ... لبخندی زد و گفت :
    _پسر برادرمه ...
    حوریه سری تکون داد و گفت :
    _روز عید فطر دیدمشون !!
    شاهو با اخم گفت :
    _کیا رو ؟؟
    _برادرت و همسرش و مادرش ...
    شاهو هول گفت :
    _خب ؟
    حوریه متعجب گفت :
    _همین دیگه ... احوال پرسی کردیم و تموم !!!
    _یعنی حرف دیگه ای نزدین ؟؟
    _مثلا چه حرفی ؟؟
    شاهو به خودش اومد ... از خونسردی حوریه متوجه شد حرفی راجع به گذشته بینشون رد و بدل نشده ... خونسرد شونه ش رو بالا انداخت و گفت :
    _هیچی ... همینجوری پرسیدم !!
    *
    با گوشیش مشغول ور رفتن بود که صفحه ش چشمک زد... تماس داشت !! از یه شماره ناشناس ... از روی تخت بلند شد ... لای در رو باز کرد و نگاهی به بیرون انداخت...
    " فکر کنم مامان تو اتاقشه "
    در اتاقش رو بست و به طرف تخت رفت ... روی تخت دراز کشید و پتو رو تا روی سرش بالا کشید ... قسمت سبز رنگ وصل تماس رو لمس کرد و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد ... صدای شاهو رو از پشت خط تشخیص داد :
    _حوری بهشتی چرا بیداری تا الان ؟؟
    حوریه لبخند زد و پچ پچ وار جواب داد :
    _سلام ... خوابم نمیومد !!
    _سلام ... چرا ؟؟
    _نمی دونم ...
    _شمارمو سیو کن ...
    _باشه !!
    _مامانت کجاست ؟
    _فکر کنم تو اتاقشه ...
    _چه جای خوبی !!
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه حرفی نزد متوجه تیکه ش نشده بود ... صدای خنده ی شاهو توی گوشش پیچید و لبخند روی ل*ب*هاش اورد ... شاهو گفت :
    _برو بخواب ... صبح می بینمت !!
    _خوابم نمیاد ...
    _برات لالایی بخونم ؟؟
    حوریه از لحن شاهو خندش گرفت ... ریز خندید و گفت :
    _نه برام قصه بگو ...
    _من قصه بلد نیستم ... زندگیم خودش یه قصه ی طولانیه !!
    _خب برام تعریف کن تا خوابم ببره ...
    _آی آی دختر کوچولوی فوضول !!
    حوریه ریز خندید و حرفی نزد ... شاهو گفت :
    _دیگه بخواب ...
    _چشم !!
    _شب خوش ...
    _خوب بخوابی !!
    تماس که قطع شد حوریه گوشیش رو به سـ*ـینه ش چسبوند ... لبخند از لباش دور نمی شد ...
    " وایی خدا چقدر دوستش دارم "
    گوشی رو مقابل صورتش گرفت و شماره شاهو رو سیو کرد ... تنها مخاطب لیست مخاطبینش این بود :
    « Shahoo »
    *
    با صدای آلارم اس ام اس گوشیش سرش رو از روی میز بلند کرد ... گوشیش رو که توی جیب مانتوش بود در اورد و پسوردش رو وارد کرد :
    _Hoori-Sh
    اس ام اس رسیده رو باز کرد ... اسم شاهو بالای صفحه نقش بست :
    _تو ماشین منتظرتم ...
    لبخند نشست روی ل*ب*هاش ... از جا بلند شد و کوله پشتیش رو برداشت ... گوشیش رو توی جیب مانتوش انداخت ، کوله پشتیش رو روی شونش انداخت و به طرف در اتاق رفت ... در رو باز کرد و از اتاق تدوین خارج شد ... وارد سالن شد ...
    از اتاق عکسای پرسنلی صدای ایلیا و چند نفر از مشتریا شنیده می شد ... حوریه نفسش رو با کلافگی فوت کرد!!
    " همش سرش شلوغه وقت نداره با من کار کنه ... مگه اینجا فقط ایلیا کار می کنه ؟! آتلیه به این بزرگی و مجهزی شاگرد دیگه ای نداره ؟؟ "
    به طرف اتاق رفت و تقه ای به در نیمه باز وارد کرد ... با صدای ایلیا در رو کامل باز کرد :
    _بفرمائید ...
    وارد اتاق شد و نگاهی به دو نفر غریبه و ایلیا انداخت و آروم گفت :
    _سلام ...
    ایلیا با لبخند سری به نشونه سلام تکون داد و گفت :
    _خانوم یکتا فعلا سرم شلوغه ... کارم تموم شد میام بقیش رو براتون توضیح میدم ...
    حوریه مقنعه ش رو جلو کشید و با خجالت گفت :
    _برای این مزاحمتون نشدم اومدم بگم من دارم میرم ...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    ایلیا رو به مشتریا گفت :
    _چند لحظه ...
    به حوریه نزدیک شد و رو به روی حوریه و پشت به مشتریا ایستاد و آروم گفت :
    _با کی میری ؟؟
    حوریه لبخند خجالت زده ای زد و گفت :
    _با آقا شاهو میرم ...
    ایلیا سری تکون داد و حرفی نزد ... حوریه نگاهی به صورت متفکر ایلیا انداخت و گفت :
    _پس با اجازه ...
    ایلیا مجددا سری تکون داد و گفت :
    _برو تو اتاق تدوین ، یه فلش قرمز هست توی کشوی میز... اونو برش دار !! فایل پی دی اف بروشورایی که بهت قولشو داده بودم داخلشه ...
    حوریه با قدردانی لبخند زد و گفت :
    _باشه ممنون ...
    ایلیا لبخند کمرنگی زد و گفت :
    _خواهش می کنم ... برو دیگه !! مراقب خودت باش ...
    چیزی توی دل حوریه فرو ریخت ... لبخندش عمیق شد و بدون حرف به طرف در رفت ... تا وقتی از اتاق خارج بشه نگاه ایلیا بدرقه ش کرد ...
    به طرف اتاق تدوین رفت و در رو باز کرد ... بدون اینکه در رو ببنده وارد اتاق شد و به میز نزدیک شد ... کشوی میز رو بیرون کشید و با چشم دنبال فلش مذکور گشت ... که نهایتا پیداش کرد ... از توی کشو برش داشت و کشو رو داخل فرستاد ...
    فلش رو توی جیب کنار کوله پشتیش گذاشت و از اتاق بیرون رفت ... در رو پشت سرش بست و به طرف در اصلی راه افتاد ... در رو باز کرد و از سالن خارج شد ... در رو پشت سرش بست و به آسانسور نزدیک شد ... دکمه رو فشرد و آسانسور با تاخیر بالا اومد ...
    سوار آسانسور شد و دکمه ی همکف رو فشرد ... بعد از چند دقیقه به طبقه ی همکف رسید ، در آسانسور باز شد ... از آسانسور خارج شد و به اطراف نگاه کرد ... ماشین شاهو رو جای همیشگی پیدا کرد ...
    لبخندی زد و به طرف ماشین رفت ... کنار در سمت شاگرد ایستاد و کمی خم شد تا بتونه از شیشه داخل ماشین رو ببینه ... دودی بود اما با سایه انداختن با دست می شد داخلش رو دید ...
    شاهو سرش رو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشماش بسته بود ... در ماشین رو باز کرد و سوار شد ... با بسته شدن در ماشین چشمای شاهو باز شد ... از لبخند حوریه لبخند روی ل*ب*هاش نشست ... حوریه با نشاط گفت :
    _سلام ... خسته نباشی !!
    لبخند شاهو عمیق شد ... نگاه از حوریه گرفت و ماشین رو روشن کرد ... به طرف در راه افتاد و جواب داد :
    _سلام ... ممنون
    مثل همیشه با بوق شاهو سرایدار ریموت رو زد و در پارکینگ باز شد ... شاهو ماشین رو از پارکینگ خارج کرد و وارد خیابون شد ... از آینه بغـ*ـل ماشینای پشت سرش رو کنترل کرد و گفت :
    _ناهار چی دوست داری بخوریم ؟
    حوریه کمی فکر کرد و گفت :
    _اِمم ... من گرسنم نیست !!
    شاهو ابروهاش رو بالا انداخت و گفت :
    _نمیشه چیزی نخوری که !!
     

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    حوریه شونه ایی بالا انداخت و گفت :
    _اگه تو گرسنه ای بریم یه جا تو ناهار بخور بعد میریم خونه ...
    شاهو به حوریه نگاه کرد ... چشمکی زد و گفت :
    _خونه من ؟!
    حوریه خندید ... سرش رو به نشونه منفی بالا برد و گفت:
    _نه ... من خونه خودمون تو هم خونه خودت ...
    شاهو با شیطنت گفت :
    _خونه من و تو نداره ...
    حوریه خندید و چیزی نگفت ... شاهو جدی شد و گفت :
    _من شوخی نکردم که تو می خندی !! اصلا می خوام الان ببرمت خونم ...
    حوریه شونه ای بالا انداخت و با شجاعتی که برای خودشم بعید بود گفت :
    _باشه بریم ... من حرفی ندارم !!
    ابروهای شاهو بالا پرید ... گفت :
    _نمی ترسی ؟!
    حوریه با خنده گفت :
    _نه !! لولو خرخره که نیستی ازت بترسم ...
    شاهو چشمکی زد و گفت :
    _دعا کن شجاعتت کار دستت نده ...
    حوریه خندید ... از خودش متعجب بود !!
    " الان من باید مثل سگ بترسم پس چرا چیزیم نیست ؟! "
    شاهو ماشین رو گوشه نگه داشت و گفت :
    _برو پایین کوچولو ...
    حوریه کوله پشتیش رو از روی پاش برداشت و در ماشین رو باز کرد ... پیاده شد و به رو به روش نگاه کرد «رستوران صدف » اخم کرد و چرخید سمت شاهو ... شاهو از ماشین پیاده شد و در سمت خودش رو بست ... دزدگیر ماشین رو زد و به حوریه که با اخم نگاش می کرد ، نگاه کرد ...
    ماشین رو دور زد و به حوریه نزدیک شد ... حوریه به حرف اومد :
    _من که گفتم گرسنم نیست ...
    شاهو خندید و بینی حوریه رو کشید و گفت :
    _برا این اخم کردی کوچولو ؟؟
    حوریه اخمش غلیظ تر شد ... سرش رو عقب کشید و گفت :
    _هی به من نگو کوچولو ...
    شاهو بلند خندید و گفت :
    _تو گرسنت نیست من که گرسنم هست !!!
    اخم حوریه کمرنگ شد ... شاهو دست حوریه رو بین انگشتاش گرفت و دنبال خودش کشید ... همونطور که به طرف در ورودی رستوران می رفت چشمکی زد و نزدیک گوش حوریه گفت :
    _اخم نکن کوچولو ...
    حوریه سرش رو از لبهای شاهو دور کرد و چشم غره ای به صورت خندون شاهو رفت که باعث شد شاهو بی صدا بخنده ...
    *
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    تقه ای به در اتاق وارد کرد و با صدای مادرش که می گفت :
    _بیا داخل عزیزم ...
    در رو باز کرد و سرش رو از لای در داخل برد ... لبخندی به روی مادرش که روی صندلی نشسته بود و چرخیده بود سمت در، زد و گفت :
    _سلام مامانی جونم !!
    مادر تک خنده ای کرد و گفت :
    _سلام عزیزم ... چی می خوای باز مهربون شدی تو ؟؟
    حوریه کامل در رو باز کرد و توی درگاه در ایستاد ... دستاش رو برد پشت سرش و مثل بچه ها خودش رو تاب داد ... با لحن لوسی گفت :
    _مامانی جــونم ... لب تابتو می دی باهاش کار کنم ؟؟
    مادر لبخندی زد و چرخید سمت میز ... کیف لب تابش رو از روی میز برداشت و از روی صندلی بلند شد ... به طرف حوریه رفت و کیف رو به طرفش گرفت و گفت :
    _برا این اینهمه خودتو لوس کردی ؟!
    حوریه تک خنده ای کرد و سرش رو به نشونه مثبت بالا پایین کرد ... مادر دستش رو بالاتر گرفت و حوریه کیف رو از دست مادرش گرفت ... جلو رفت و سریع گونه ی مادرش رو بوسید و دوید سمت اتاق خودش ... مادر با خنده سری تکون داد و عقب رفت ... در اتاقش رو بست و به طرف میزش برگشت ...
    حوریه وارد اتاقش شد ... در اتاقش رو بست و آروم کلید رو توی قفل چرخوند ... رفت سمت تختش و چهارزانو روی تخت نشست ... کیف لب تاب رو ، رو به روش گذاشت و زیپش رو باز کرد ... لب تاب رو از کیف خارج کرد و روی کیف گذاشت ... درش رو باز کرد و روشنش کرد ... تا ویندوز بالا بیاد از زیر بالشش گوشیش رو بیرون کشید ... پسورد رو وارد کرد :
    _H1323
    صفحه دسکتاپ بالا اومد و تصویر حوریه کنار مادرش نمایان شد ... لبخندی زد از تخت به سمت پایین آویزون شد ... کوله پشتیش رو برداشت و صاف نشست ...
    از توی کوله پشتیش کابل یو اِس بی گوشیش و فلش ایلیا رو در اورد و به لب تاب وصل کرد ... کوله پشتیش رو انداخت کنار تخت ... دستش رو روی صفحه ی لمسی لب تاب حرکت داد و وارد حافظه فلش شد ... چند فایل پی دی اف داخلش بود و یه فولدر به اسمِ :
    _Settler ( ماندگار )
    حوریه با کنجکاوی لباش رو کج کرد ...
    " ماندگار ؟؟ یعنی چی توشه ؟ خدا جون قول میدم اگه چیز بدی بود نگاه نکنم ... "
    روی فولدر کلیک کرد ...
    " ایلیا جون شرمنده ... فوضولیم درد گرفته اساسی "
    پوشه باز شد و آیکون تعدادی عکس نمایان شد ... حوریه روی اولین عکس کلیک کرد و تصویر ایلیا نمایش داده شد... ظاهرا توی آتلیه عکس گرفته بود چون نورپردازی و افکت عکس ، فوق العاده بود ... لبخند نشست روی ل*ب*هاش...
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    " یه نظر حلاله دیگه ... با خیال راحت نگاه کن حوری جون "
    از فکر خودش خندش گرفت ... ریز خندید و زد عکس بعدی ... باز هم عکسی از ایلیا ... به همین ترتیب عکسا رو دونه دونه می دید ... چند تا عکس بعدی هم از ایلیا بود با لباسا و ژستای مختلف توی آتلیه ... زد عکس بعدی و عکسی از شاهو و ایلیا نمایش داده شد ... یه عکس سلفی که ظاهرا عکاسش ایلیا بود ... هر دو توی عکس لبخند به لب داشتن ...
    حوریه هم لبخند زد ...
    " انگار برادرن ... اصلا بهشون نمیاد عمو و برادر زاده باشن "
    چند تا عکس بعدی هم باز عکسای سلفی ایلیا و شاهو بودن ... که ظاهرا توی یک روز گرفته شده بودن چون توی همشون هر دو یه لباس تنشون بود و مشخص بود توی اتاق شاهو گرفته شدن ...
    با دیدن عکس بعد لبخندش عمیق شد ... توی عکس شاهو روی صندلی چرخدارش نشسته بود و ایلیا کنارش ایستاده بود ... خم شده بود سمتش و گوش شاهو رو گاز گرفته بود ... قیافه شاهو در هم شده بود و دستش رو روی شکم ایلیا گذاشته بود ... اینطور به نظر میومد که شاهو قصد داشته ایلیا رو از خودش دور کنه و ایلیا هم با سماجت مقاومت کرده ... چون عکس کمی تار بود و نشون دهنده ی کشمکش بینشون بود ...
    عکس بعدی ایلیا موهای شاهو رو چنگ کرده بود و به سمت عقب می کشید ... عکس بعدی ، ایلیا گردن شاهو رو با دست گرفته بود و سرش رو به میز فشار می داد ... با دیدن عکس بعدی قهقهه ش به هوا رفت !!
    چیزی که از مشاهده عکس برداشت می شد این بود که ایلیا قصد فرار از اتاق رو داشته و شاهو تموم سعیش رو می کرده که به هر نحوی شده حرصش رو خالی کنه ...
    توی عکس صورت ایلیا از چونه به بالا مشخص بود و پشت سرش شاهو روی میز خم شده بود و کفشش رو به طرفش پرت کرده بود ... چیزی که عکس رو خنده دار تر می کرد قیافه مثلا وحشت زده ایلیا و صورت خندون شاهو بود ...
    حوریه دستش رو روی دهنش گذاشت تا صدای خندش به گوش مادرش نرسه ... اما فایده نداشت ، بلند می خندید ... بالشش رو از پشت سرش برداشت و صورتش رو توی بالش پنهون کرد ... زد عکس بعدی و عکسی دسته جمعی از شاهو و خونوادش بود ... خونواده ای متشکل از ایلیا و پدر و مادر و مادر بزرگش ...
    همه روی مبل نشسته بودن و ایلیا پشت سرشون قرار داشت ...
    با تموم شدن عکسا از فولدر بیرون اومد و فایلهای پی دی اف رو کپی کرد و توی دسکتاپ پیست کرد ... پوشه ی موزیکش رو باز کرد و همه رو توی پلی لیست قرار داد ...
    موزیک های مورد علاقش رو انتخاب کرد و توی حافظه گوشیش کپی کرد ... روی آیکون فلش کلیک راست کرد قبل از اینکه Eject رو فعال کنه چیزی به ذهنش رسید ...
    " یعنی اگه یه کپی از عکساشون بردارم اشکالی داره ؟ "
    لبخند روی ل*ب*هاش جا خوش کرد ...
    " حالا مگه چی میشه ؟ کپی کن بابا ... کی به کیه ؟؟ "
     
    آخرین ویرایش:

    Maryam_23

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    606
    امتیاز واکنش
    5,713
    امتیاز
    561
    سن
    26
    محل سکونت
    اصفهان
    دوباره وارد حافظه فلش شد و فولدر « ماندگار » رو کپی کرد و توی فایل عکساش پیست کرد ... پوشه رو مخفی کرد و گوشی و فلش رو از لب تاب جدا کرد ... لب تاب رو خاموش کرد و با کیفش روی عسلی کنار تختش گذاشت ... باز از تخت به سمت پایین آویزون شد و فلش رو توی کوله پشتیش گذاشت ، هندزفریش رو از توی کوله پشتی برداشت و دراز کشید روی تخت ... هندزفری رو به گوشیش وصل کرد و اولین موزیک لیست آهنگهاش رو پلی کرد ...
    هندزفری رو توی گوشش گذاشت و ملحفه پایین پاش رو با پا کشید بالا و انداخت روی خودش ... وارد لیست مخاطبینش شد و اسم تنها مخاطبش رو لمس کرد ...
    آیکون اس ام اس رو لمس کرد و تایپ کرد :
    _سلام ... بیداری ؟؟
    سند رو زد و منتظر به صفحه ی گوشیش چشم دوخت ... بعد از چند دقیقه جواب رسید ... با خوشحالی اس ام اس رسیده رو باز کرد :
    _سلام حوری بهشتی ... بیدارم ، چرا نخوابیدی تا الان ؟؟
    با شوق و لبخند جواب داد :
    _خوابم نمیومد ...
    با انگشت روی صفحه رو لمس می کرد تا قفل نشه ... گوشی که توی دستش لرزید شروع به خوندن پیام رسیده کرد :
    _بخواب ، فردا می خوام ببرمت یه جای خوب ...
    لبخندش عمیق شد ... سریع تایپ کرد :
    _کجا ؟؟
    و پیام رو ارسال کرد ... کنجکاو خیره مونده بود به گوشی ... جواب با تاخیر اومد :
    _شب بخیر ...
    چشماش گرد شد و ابروهاش پرید بالا ...
    " شب بخیر دیگه چه صیغه ای بود ؟؟ می گم کجا می گـه شب بخیر !! "
    چند تا شکلک تعجب ارسال کرد و منتظر جواب شد ... طولی نکشید که لرزش گوشی دریاف یه اس ام اس جدید رو بهش فهموند ... پیام رسیده رو باز کرد ، اولش شکلک چشمک بود و ادامش نوشته بود :
    _فضولی نکن ... فردا خودت می فهمی !!
    ریز خندید و جواب داد :
    _باشه ... شب بخیر ، خوب بخوابی !!
    چند دقیقه ای منتظر جواب موند اما پیامی دریافت نکرد ... با حرص موزیک رو قطع کرد و گوشی و هندزفری رو روی عسلی پرت کرد ... ملحفه رو تا روی شونه هاش بالا کشید و با غیض به پهلو چرخید ...
    " فقط بلده آدمو دق بده ... یه پیام بدی می میری آخه؟؟"
    با حرص چشماش رو به هم فشرد و سعی کرد بدون فکر کردن به شاهو ، بخوابه !!
    *
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا