کامل شده رمان حقیقت معکوس | FATEMEH_R نویسنده انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد رمان و قلمم چیه؟

  • خوب

    رای: 57 79.2%
  • متوسط

    رای: 13 18.1%
  • ضعیف

    رای: 2 2.8%

  • مجموع رای دهندگان
    72
وضعیت
موضوع بسته شده است.

FATEMEH_R

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
عضویت
2015/09/05
ارسالی ها
9,323
امتیاز واکنش
41,933
امتیاز
1,139
حقیقت معکوس.jpg
به نام خدا
نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
: حقیقت معکو
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

نام نویسنده: (FATEMEH_R (fara کاربر انجمن نگاه دانلود
سطح رمان: حرفه‌ای
ژانر: جنایی، پلیسی، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: NAZ-BANOW
ویراستاران: @*sahra_aaslaniyan* و @_mah_
خلاصه:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
درمورد دختری‌ست به اسم آذر که در زندگی‌اش دو بار زخم خورده است. بعد از چند سال، جرقه‌ای آتش انتقام را در وجودش شعله‌ور می‌کند و باعث می‌شود حقیقت برایش آشکار شود؛ حقیقتی که برعکس تمام تصوراتش است و برملاشدنش یک زخم که از زخم‌های گذشته کاری‌تر است، به قلبش می‌زند؛ اما اکسیر عشق هر زخمی را مداوا می‌کند.
***
آذر: آتش، روشنایی
آناهیتا: بانوی پاک
پارسا: پاکدامن، پرهیزگار
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی‌ست؛ چرا که علاوه‌بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما (چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان) رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.

    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    بعداز اتمام رمان دارمکافات با تمام سختیاش، به این زودی قصد نوشتن رمان جدیدی رو نداشتم؛ اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و این رمان رو شروع کردم و از همه‌ی کسانی که صمیمانه کمکم کردن و همه‌جوره پشتم بودن و هستن، کمال تشکر رو دارم مخصوصاً خواهر گلم F.sh.7 عزیزم که باعث شده رمانو ادامه بدم.
    در ظاهر یه رمان با موضوع انتقامه که خب از نظر خیلیا کلیشه‌ایه؛ اما سعی کردم در رمانم علاوه بر انتقام به یه سری از معضلات اجتماعی اشاره کنم که بعضیاشون در ظاهر کم‌اهمیت هستن؛ اما زمانیکه بیشتر دقت کنید و‌ به عواقبشون فکر کنید، متوجه اهمیت انکار ناپذیرشون می‌شید‌ که بعضیاشون زمینه‌ی حوادث هیجان‌انگیز رمان رو هم فراهم می‌کنن.
    هدفم اینه رمانم علاوه‌بر هیجان و جذابیت، آموزنده هم باشه.
    امیدوارم در پایان رمان به هدفم برسم.

    مقدمه:
    آتش به‌تدریج جان می‌گیرد.
    شعله‌ور می‌شود.
    زبانه می‌کشد و سرانجام در یک لحظه، تنها در یک لحظه، همه‌چیز را نیست و نابود می‌کند و چیزی جز خاکستر برای نمایش قدرتش بر جا نمی‌گذارد.
    طبیعت آتش همین است، نابودی.
    تنها یک استثنا وجود دارد. آتشی که می‌سوزاند و خاکستر می‌کند و از بطنش ققنوسی پدید می‌آید که هیچ‌گاه رنگ نابودی به خود نمی‌بیند.
    من همان ققنوسم که ثمره‌ی این آتشم. نابود نمی‌شوم؛ اما نابود می‌کنم منشأ آتشی را که هر آنچه داشتم، نابود کرد.
    ***
    آذر
    چادر سیاه شب سلطه‌گرانه سراسر بیابان را در بر گرفته و مصرانه سعی در به‌رخ‌کشیدن چهره‌ی سیاهش را دارد؛ گویا تمام ستارگان را بلعیده. در این ظلمت تنها یک نقطه‌ی نورانی به چشم می‌خورد، نورانی و البته سوزان.
    آتشی که هر لحظه شعله‌ورتر می‌شود و زبانه‌های سرکشش به‌آرامی، با ولعی که تمامی ندارد، هرآنچه در سر راهش قرار دارد، می‌سوزاند. صدای جلز و ولز آتش که با زوزه‌ی گرگ‌ها آمیخته شده و قدرتش را فریاد می‌زند، به گوش می‌رسد و سکوت آن بیابان تاریک و مخوف را می‌شکند. باد نیز بر قدرتش افزوده و دود غلیظ آتش را بی‌رحمانه بر صورت بهت‌زده‌اش می‌کوبد و با نیشتری که بر چشمانش می‌زند، کم‌کم راه اشک‌هایش را باز می‌کند. سرانجام با فروکش‌کردن آتش که چیزی جز خاکستر از خود باقی نگذاشته است و دیدن تلألؤ گردنبندی که همچون ستاره‌ای در انبوهی از تاریکی می‌درخشد، زانوانش سست می‌شود و فریادی که در گلو خفه کرده بود، در فضای مرده‌ی بیابان طنین‌انداز می‌شود.
    با صدای جیغش که اینک سکوت مرگ‌بار اتاقش را شکسته است، از خواب می‌پرد. این کابوس‌ها هیچ‌گاه تمامی ندارد؛ حتی جلسات مشاوره و قرص‌های آرام‌بخشی هم که مصرف می‌کند، نتوانسته به این کابوس‌ها و خاطرات تلخ که همچون بختک به سلول‌های خاکستری‌اش چسبیده‌اند، خاتمه دهد.
    نسیم ملایم پاییزی که نوازش‌گرانه پوست خیس از اشک و عرقش را لمس می‌کند، حرارتی را که تا مرز سوزاندن جگرش رسیده است، فرو می‌نشاند.
    ندای روح‌بخش اذان، وادارش می‌کند تا از آن تخت منحوس که برخلاف رنگ آرامش‌دهنده‌اش، ذره‌ای آرامش را از چشمانش دریغ می‌کند، دل بکند و بی‌توجه به صدای گوش‌خراش سمفونی‌ای که قلبش شروع به نواختنش کرده است، اتاقش را ترک کند. برای او که از نظر خودش تنهاترین آدم شهر است، تنها تکیه‌گاهش خداست و به‌راستی که چه تکیه‌گاه محکمی‌ست برای او که حتی کسی را ندارد که به درددل‌هایش که سال‌هاست بر دلش سنگینی می‌کند، گوش دهد. با روشن‌کردن لامپ هال، ناخواسته نگاهش به‌سمت تابلوی دست‌سازِ یادگاری پدر عزیزش که جمله‌ی «الا بذکر الله تطمئن القلوب» روی آن نقش بسته است، کشیده می‌شود.
    بعد از اقامه‌ی نماز، دوست ندارد آرامشی که در قلبش لانه کرده است، به واسطه‌ی کابوس‌های احتمالی پر بکشد؛ بنابراین قید خواب را می‌زند و ترجیح می‌دهد چشمان سرخش، همچنان حسرت یک خواب راحت را به دوش بکشند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    با کناررفتن پرده‌های حریر سفید که طرح‌های گلدوزی‌شده‌ی طلایی‌رنگی بر روی آن نگاشته شده است، آسمان گرگ‌ومیش یکشنبه در مقابل چشمان سرخش نمایان می‌شود و تنها صدای جاروی رفتگران و خش‌خش برگ‌ها در سراسر این شهر عظیم به گوش می‌رسد. چقدر این صدا را دوست دارد. چشمانش را می‌بندد تا تمام وجودش گوش شود برای شنیدن صدای پاییز.
    دلش می‌خواهد همانند گذشته‌ها در پیاده‌روهایی که شاهد برگ‌ریزان پاییزی هستند، قدم بزند و از قصد برگ‌های خشکی که روی زمین افتاده‌اند، زیر پایش لگدمال کند. همیشه این صدا حس خوبی را به وجودش تزریق می‌کند و تمام حس‌های بد؛ از جمله ترس، استرس و حرص را از وجودش می‌زداید؛ اما این حس و تجربه‌ی خوب تنها با وجود یک نفر برایش شیرین است. یک نفر که...
    با شنیدن صدای منحوس و کرکننده‌ی کلاغ‌ها رشته‌ی افکارش پاره می‌شود. ناخواسته چشمانش را باز می‌کند و اخم روی پیشانی‌اش نقش می‌بندد. انگار همه‌چیز با او سر ناسازگاری دارد و به دنبال سلب آرامش اوست. بی‌خیال این افکار آزاردهنده، به‌طرف یخچال می‌رود. یخچالش همیشه پر است؛ اما نه برای خودش. یادش نمی‌آید تنهایی، یک وعده‌ی مفصل خورده باشد؛ اما هیچ‌گاه برای مهمان کم نمی‌گذارد. مهم‌ترین قانون زندگی‌اش؛ ناراحتی‌ها و غم‌ها فقط برای خودش است، چه در ظاهر، چه در باطن.
    خانه‌ای شصت‌متری که بعد از ازدست‌دادن خانواده و خانه‌ی آرامشش، علی‌رغم تعصبات و مخالفت‌های پدربزرگش، با اعتماد و حمایت‌های عموی بزرگش و حقوق پدرش توانسته است بخرد.
    مبل‌ها و دکور کرم-قهوه‌ای که زمانی خودش با ذوق سفارش داده بود و بعد از پنج سال همچنان بدون تغییر مانده است.
    آن حادثه چنان کمرشکن بود که دیگر با دیدن آنچه در گذشته او را سر ذوق می‌آورد؛ حتی دکور آبی و سفیدرنگ اتاقش که انتخاب عزیزترین عزیزش هست هم، هیچ‌گاه حسی جز بی‌حسی ندارد. وقتی خودش که منشأ این ذوق و اشتیاقش است، دیگر نیست؛ انتخاب‌هایش چطور می‌تواند ذوق‌آور باشد؟
    تک‌فرزند است و نازدانه‌ی خانواده و نوه‌ی ارشد حاج‌منصور فلاح. مادرش خانه‌دار و پدرش هم پلیس بود، سرتیپ احمد فلاح. همه‌چیز عالی بود. یک زندگی آرام و بی‌دغدغه در کنار خانواده‌ی عزیزش؛ اما یک طوفان سهمگین به‌یک‌باره خانه‌ی آرامشش را ویران کرد. آتش کینه و نفرت گروهی جانی که خانه را به همراه پدر و مادرش سوزاند و در چند دقیقه همه‌چیز دود شد. آتشی که فریاد کمک خواهی‌شان را در ازدحام و شلوغی شهر، برای همیشه خاموش کرد. لعنت بر آتشی که تنها کارش، خاموش‌کردن شمع وجود عزیزانش است که وجودشان وجودش را گرم می‌کرد.
    حالی که الان دارد، کاملاً برایش آشناست و با پوست و گوشتش عجین شده است. هفت سال پیش هم که خانواده‌اش را در آن آتش‌سوزی به‌ظاهر تصادفی از دست داد، همین حال را داشت. شکست و به زانو درآمد؛ اما یک نفر، تنها یک نفر دستش را گرفت و از دنیای ناامیدی و شکست، به سوی نور و امیدواری هدایتش کرد. یک نفر که باعث شد بعد از یک ماه بغضش از ته قلبش سر باز کند؛ یک نفر که مجبورش کرد از آن خانه‌ی سوخته که با خرابه فرقی نداشت، به خانه‌ای که الان در آن سکونت دارد، نقل مکان کند؛ همچون ققنوس دوباره متولد شود و زندگی جدیدی را شروع کند؛ اما الان چطور؟ کجاست کسی که فقط خاطراتش برایش مانده؟
    مانع سرازیرشدن اشک سمجی که گوشه‌ی چشمش جمع شده، نمی شود. چشمانش آزادند تا ببارند. بغضی که همچون سیب در گلویش گیر کرده و راه نفسش را بسته است، اجازه‌ی خروج دارد. قلبش اجازه‌ی به‌زبان‌آوردن هرآنچه را درونش تلنبار شده است دارد. تمام این آزادی‌ها فقط مخصوص زمانی‌ست که تنهاست، فقط خودش و البته خدای خودش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    پست‌های آغازین بیشتر برای آشنایی با شخصیت‌ها و مقدمه چینیه. کم‌کم به قسمت‌های هیجانی هم می‌رسیم:aiwan_light_blumf:
    لطفاً در نظرسنجی بالای صفحه شرکت کنید.

    برای صبحانه به یک فنجان قهوه و بیسکوییت کفایت می‌کند. عصر شیفت است و باید ناهار را در بیمارستان بگذراند.
    هم‌زمان که عطر تلخ قهوه را استشمام می‌کند، به‌سمت میز چوبی و قهوه‌ای‌رنگ تلفن که در ضلع شرقی هال قرار دارد می‌رود و بعد از نشستن بر روی مبل تک‌نفره‌ی کرم‌رنگی که کنارش قرار دارد، دکمه‌ی پیغام‌گیر را می‌زند.
    - سلام آذرجان. قربونت برم، خوبی؟ می‌دونی چقدر نگرانتم و دلم برات تنگ شده؟ این طرفا که نمیای؛ حداقل یه زنگ که می‌تونی بزنی. یعنی این‌قدر سرت شلوغه که حتی یه زنگ هم نمی‌زنی و ازمون خبری نمی‌گیری؟ با خودت نمیگی یه نفر اون سر کشور هست که نگرانته و...
    صدای زنانه‌ای که به گوشش می‌رسد، همچون آبی‌ست بر آتشی که در وجودش شعله‌ور شده است و ذره‌ذره جگرش را می‌سوزاند و باعث می‌شود گل لبخند بر لبش شکوفه بزند. دوباره مثل همیشه غر می‌زند و او سرمست می‌شود از نگرانی‌های مادرانه‌ای که از هزاران کیلومتر فاصله خرجش می‌کند.
    با شنیدن صدای مردانه‌ای که گوشی را از دستش گرفت، لبخندش پررنگ‌تر می‌شود.
    - بسه دیگه زن. قرار بود این‌طوری خبرش رو بگیری؟
    - چی‌کار کنم؟ نگرانشم.
    - از دست شما زنـا.
    صدایش را صاف می‌کند:
    - سلام دخترم، خوبی؟ کارات خوب پیش میره؟ کم‌وکسری نداری؟ خدایی نکرده یادت نرفته که یه عموی خوش‌تیپ و مهربون و تودل‌برو تو بجنورد داری؟ هر وقت اومدی، حتماً یه زنگ بزن. منتظرم. خداحافظ دخترم.
    همیشه همین‌گونه است. در سخت‌ترین شرایط هم لحنش همین‌گونه آرام و دوستانه است. بعد از فوت پدر و مادرش، پدربزرگش اصرار داشت که به بجنورد بازگردد و درسش را همان جا ادامه دهد و با تصمیمش مبنی‌بر خریدن یک خانه‌ی مستقل مخالفت کرد. از نظر او روا نبود که دختر مجرد تنها در یک خانه، آن هم در یک شهر غریب زندگی کند؛ اما با حمایت‌ها و کمک‌های عمویش توانست پدربزرگش را قانع کند و درحالی‌که بیست سال داشت، در نزدیکی خانه‌ی قدیمی‌شان یک آپارتمان کوچک بخرد؛ به درسش ادامه دهد و با حقوق ماهیانه‌ی پدرش که به حسابش واریز می‌شد، اموراتش را بگذراند. در تمام این شرایط یک نفر بود که وجودش باعث شد این سختی‌ها به چشمش نیاید.
    برای منحرف‌کردن ذهنش، یک قلپ از قهوه‌ی داغش را می‌نوشد و به ساعت بزرگ طلایی‌رنگی که قاب چوبی و قهوه‌ای‌رنگش با دکور کرم-قهوه‌ای خانه هماهنگی جالبی ایجاد کرده و به دیوار مقابلش نصب شده است، چشم می‌دوزد. ساعت شش صبح است و زمان مناسبی برای زنگ‌زدن نیست؛ بنابراین به سراغ پیغام بعدی می‌رود.
    صدای غمگین و آشنایی که به گوشش می‌رسد، باعث می‌شود قهوه را روی میز عسلی بزرگی که مقابلش قرار دارد، بگذارد و قید نوشیدنش را بزند. انگار امروز همه‌چیز دست‌به‌دست هم داده‌اند تا روزش را زهرمار کنند.
    - سلام آذرجان خوبی؟ به گوشیت زنگ زدم، جواب ندادی. نگرانت شدم.
    صدایش بغض‌آلود می‌شود:
    - نکنه تو هم مثل آناهیتا بری و تنهام بذاری؟ می‌دونی امروز چندمه؟
    نگاهی به موبایلش می‌اندازد. با دیدن علامت سکوت که بالای صفحه‌ی بزرگ موبایل جِی.سِوِنش خودنمایی می‌کند، لعنتی نثار خود و موبایل بی‌زبانش می‌کند که چرا موبایلش را چک نکرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    - خیلی دلم برات تنگ شده. هم تو، هم...
    بغضی که به اندازه‌ی پنج سال برایش آشناست، مانع ادامه‌ی صحبتش می‌شود.
    بعد از کمی مکث ادامه می‌دهد:
    - می‌خوام ببینمت. می‌دونی چند وقته به دیدنم نیومدی؟! منتظرم. خداحافظ عزیزم.
    این زن تنها کسی‌ست که در این شهر هزاررنگ و غریب، برایش آشناست و تنها وجه اشتراکشان درد مشترکی‌ست که همچون خوره‌ای در مغز و قلبشان نفوذ کرده است و ذره‌ذره وجودشان را می‌خورد.
    ترجیح می‌دهد به‌جای استراحت در اتاقی که دکور آبی و سفیدرنگش گول‌زننده است و وعده‌ی آرامشی دروغین را می‌دهد، بر روی مبل سه‌نفره‌ای که در سمت دیگر میز و ضلع غربی هال قرار دارد، دراز بکشد.
    از تک‌پنجره‌ی بزرگی که در ضلع شمالی هال قرار دارد، نگاهش به آسمان به‌خون‌نشسته‌ی شهر می‌افتد که رگه‌های طلایی و آبی‌رنگش، روشن‌شدن کامل هوا را مژده می‌دهد.
    امروز باید به دیدنش برود. هر دو به این ملاقات نیاز دارند.
    ***
    مقابل آینه‌ی قدی که کنار در نصب شده است، می‌ایستد و تیپش را از نظر می‌گذراند. شلوار لی دمپا با مانتوی مشکی که بلندی‌اش تا روی زانوانش است و شال زرشکی با رگه‌های مشکی که صورت سبزه‌اش را قاب گرفته است. طره‌ای از گندم‌زار موهایش را روی پیشانی‌اش ریخته است و تنها آرایشش مداد چشمی‌ست که باعث خودنمایی بیشتر دریای چشمانش می‌شود و برق لبی که به لب‌های نسبتاً کوچکش نمایی برجسته می‌دهد.
    طبق معمول غصه‌ها و ناراحتی‌هایش را پشت در می‌گذارد و پس از برداشتن کفش‌های پاشنه تختِ مشکی‌اش، از خانه خارج می‌شود. با دیدن پیرزن واحد روبه‌رویی‌اش که هم‌زمان با او از خانه‌اش خارج شده است، لبخندی جهت حفظ ظاهر می‌زند. عمویش تنها به‌خاطر حضور و اعتماد این پیرزن مهربان اجازه داده بود در این خانه ساکن شود.
    - سلام مریم‌جون، خوبید؟
    با لبخند بی‌رمقی که پوست بی‌روح و چروکش را جمع می‌کند، پاسخش را می‌دهد.
    - سلام دختر گلم. شکر خوبم. بیمارستان میری؟
    - نه. میرم دیدن یه دوست.
    دستش را به روسری گل‌گلی‌اش می‌کشد و با دستمال سفید‌رنگ گلدوزی‌شده‌ای که در دست دارد، عرقی که روی پیشانی‌اش نشسته است، خشک می‌کند. آذر مشکوکانه جلو می‌رود و نجواگرانه می‌گوید:
    - چی شده مریم‌جون؟ مشکلی پیش اومده؟
    - خیلی عجله داری؟
    - برای چی؟
    - برای رفتن به خونه‌ی دوستت.
    نگرانی و دلهره بر قلبش چنبره می‌زند.
    - چی شده؟ لطفاً باهام رک باشید.
    لبخند خجولی می‌زند.
    - چیز مهمی نیست. وقتی اومدی حرف می‌زنیم. دخترم ببخش که معطلت کردم.
    اخم روی پیشانی‌اش نقش می‌بندد. از نظر او یک جای کار می‌لنگد. قبل از اینکه پیرزن به خانه‌اش برگردد، دستش را می‌گیرد.
    - عجله‌ای برای رفتن ندارم. بهم بگید چی شده.
    بعد چند ثانیه این‌دست و‌ آن‌دست کردن جواب می‌دهد:
    - از دیشب که می‌خواستم بخوابم، دوباره درد استخوونام شروع شده. مسکنایی که دکتر برام نوشته بود، خوردم؛ ولی تأثیری نداشت و باید آمپول مسکنی که داشتم، می‌زدم. تا صبح با همین قرصا یه جوری سر کردم؛ ولی خب...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    از دوستان گلی که افتخار میدن و رمانمو می‌خونن و یا حتی فقط لایک می‌کنن ممنونم.
    من می‌خواستم هر روز پست بذارم؛ ولی چون ایام امتحانات بازدید کمه و می‌خوام بقیه هم برسن، یک روز در میون پست می‌ذارم.

    - چرا به من یا بچه‌هاتون زنگ نزدید؟
    لبخند بی‌جانی می‌زند تا غمی که در چشمان عسلی‌اش لانه کرده است، پنهان کند؛ اما برق اشکی که سعی در پس زدنش دارد، او را در مقابل آذر که خود با غم و اندوه عجین شده است، رسوا می‌کند.
    به‌آرامی دستش را می‌گیرد و با ملایم‌ترین لحنی که از خود سراغ دارد، سکوت را می‌شکند:
    - عزیزم، چرا دیشب به خودم نگفتید؟
    - دیشب از بس خسته بودی، دلم نیومد اذیتت کنم. الان هم نمی‌خوام به‌خاطر من...
    آذر با کلافگی نفسی را که در سـینه‌اش حبس شده بود، خارج می‌کند و بی‌توجه به ادامه‌ی حرف پیرزن، به داخل خانه هدایتش می‌کند و او را به‌سمت اتاق خوابش می‌برد. نگاهش را از صندوقچه‌ی بزرگ با نقش‌ونگار یک طاووس با رنگ‌های مختلف و قفل آهنیِ طلایی‌رنگش که با انعکاس انوار طلایی‌رنگ واردشده‌ی خورشید از تک پنجره‌ی اتاق صحنه‌ی دل‌انگیزی را ایجاد کرده است، می‌گیرد و به‌سرعت او را روی تخت چوبی‌اش که در گوشه‌ی اتاق قرار دارد، می‌خواباند.
    - داروهاتون کجاست؟
    با درد لبان کوچک و سرخش را می‌گشاید:
    - توی آشپزخونه، کشوی دوم.
    بدون اتلاف وقت و هیچ‌گونه حرفی به‌سمت آشپزخانه می‌رود. آشپزخانه‌ی کوچکی که تنها یک پنجره‌ی کوچک دارد و دورتادورش به استثنای محل هود که در بالای گاز قرار دارد، کابینت‌های سبزرنگ در اندازه‌های مختلف نصب شده است. میز ناهارخوری شش‌نفره‌ای که در سمت مخالف گاز قرار دارد و با رومیزی پلاستیکی که طرح میوه‌های خوش‌رنگ تابستانی را دارد، پوشانده شده است. اپن در ورودی آشپزخانه قرار دارد و بالایش لامپ‌های رنگی کوچک که بیشتر جنبه‌ی تزئینی دارند، آویزان شده است.
    به‌سمت کشوها که در پشت اُپن تعبیه شده‌اند، می‌رود و کشوی دوم را برای یافتن داروها زیرورو می‌کند. الـ*کـل و پنبه را هم در همان کشو می‌یابد و به همراه وسایل مورد نیازش به اتاق مریم‌خانم باز می‌گردد.
    با دیدن چهره‌ی درهم‌شده از دردش، قلبش فشرده می‌شود و برای چندمین بار فرزندان بی‌عاطفه‌ی این پیرزن را در دل ملامت می‌کند. بعد از تزریق آمپول کمکش می‌کند تا راحت دراز بکشد.
    با صدایی که اینک کمی آرامش به آن بازگشته است، می‌گوید:
    - خدا خیرت بده دخترم!
    لبخند پرمهری می‌زند. گره روسری پیر‌زن را باز می‌کند و دستش را نوازش‌گرانه بر روی موهای حناشده‌اش می‌کشد.
    - خواهش می‌کنم! اگه بازهم مشکلی داشتید، در هر ساعت از شبانه‌روز، به خودم بگید.
    چشمان اشک‌بارش را به نشانه‌ی تأیید برهم می‌نهد.
    دستان پیر‌زن را با مهربانی در دستش می‌گیرد و پوست چروکش را نوازش می‌کند.
    - چرا گریه می‌کنید؟ خیلی درد دارید؟
    با ناراحتی نفسش را خارج می‌کند و به قلبش اشاره می‌کند.
    - آره خیلی. دردی که تو قلبم دارم هیچ‌وقت تسکین پیدا نمی‌کنه.
    منظورش را به‌درستی می‌فهمد و درکش می‌کند.
    - ‌ای کاش بچه‌هام هم حداقل نصف تو عاطفه داشتن و برام وقت می‌ذاشتن.
    ترجیح می‌دهد سکوت کند تا اجازه دهد خودش را خالی کند.
    - دیشب که به پسرم زنگ زدم، گفت تازه از سرکارش اومده و خسته‌ست. من هم دلم براش سوخت و اصرار نکردم و گفتم فردا صبح بیاد؛ اما اون گفت فردا اول وقت، یه قرارداد مهم داره و نمی‌تونه بیاد. دخترم هم هر وقت بهش زنگ می‌زنم مسافرت و مهمونیه یا کار داره.
    با نوک انگشتانش اشک‌های پیرزن را که به پهنای صورتش سرازیر شده است، پاک می‌کند.
    - اگه همسر مرحومم خونه رو به اسمم نکرده بود، من رو تو خونه‌ی سالمندان می‌ذاشتن. هیچ‌کس برای من وقت نداره.
    جمله‌ی آخرش چنان سوزناک است که قلبش را به درد می‌آورد و باعث می‌شود‌ نقاب بی‌تفاوتی‌اش را کنار بزند و به اشک‌هایش اجازه‌ی سرازیرشدن بدهد. چه زمانه‌ی بدی‌ست! انسان چطور می‌تواند تا این حد بی‌عاطفه باشد و با مادرش که از بطنش متولد شده است، این‌گونه رفتار کند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    تقدیم به نگاه زیباتون:aiffwan_light_blum:
    به ساعت مچی صفحه طلایی با دسته‌ی مشکی‌رنگش که با نگین‌های نقره‌ای تزئین شده است، نگاهی می‌اندازد. ماشینش مدتی‌ست خراب شده و در تعمیرگاهست. اگر به آژانس زنگ بزند تا برایش ماشین بفرستند، دیر می‌شود. به‌ناچار باید کنار خیابان بایستد و آژانس بگیرد. با دیدن ماشین مشکی شاسی‌بلندی که برایش نور بالا می‌زند، اخم‌هایش درهم می‌رود و توجهی نشان نمی‌دهد. همیشه از ماشین‌های شاسی‌بلند متنفر بود. یکی از همین شاسی‌بلندها دوست عزیزش را سوار کرد و سرانجام تبدیل به تابوتِ جسد سوخته‌اش شد و او را راهی دیار باقی کرد.
    بعد از چند دقیقه انتظار، با دیدن پراید سفیدرنگی که تابلوی آژانس نشاط بر روی سقفش خودنمایی می‌کند، دستش را بلند می‌کند.
    همیشه از ماندن در ترافیک متنفر بود. بوی دود و هوای آلوده‌ی شهر حالش را به‌ هم می‌زند؛ گویا ابرها هم با مردم این شهر قهر کرده‎اند و خیال باریدن ندارند. صدای کرکننده‌ی بوق ماشین‌هایی که راننده‌هایشان فقط برای نشان‌دادن حرص و کلافگی‌شان که از این ترافیک سنگین نشأت می‌گیرد، از آن استفاده می‌کنند و سلب آرامش دیگران ذره‌ای برایشان اهمیت ندارد، باعث می‌شود شیشه را بالا بکشد. چه روزها که این صداها، خواب را از چشمان بیماران می‌زداید و آزارشان می‌دهد.
    نگاهش میخِ پسرک هفت-هشت‌ساله‌ای می‌شود که در این ساعت از روز، به‌جای کتاب و مداد، سیگار و آدامس در دست دارد و برای فروششان به هر دری می‌زند. لباس کهنه و کفش‌های پاره‌اش، خبر از زندگی نابسامانش و پوست تیره و آفتاب سوخته‌اش، خبر از کهنه‌کاربودنش می‌دهد. خدا می‌داند در پس این آدامس و سیگار، چه خلاف‌هایی این پسرک را درگیر کرده یا خواهد کرد.
    با دیدن در بزرگ شیری‌رنگ و ساختمان عمارت که بی‌شباهت به قصر نیست، از راننده می‌خواهد که توقف کند و بعد از حساب‌کردن کرایه از ماشین پیاده می‌شود. چند ثانیه بعد از زدن دکمه‌ی آیفون، در باز می‌شود. با ورود به حیاط بزرگی که پیش رویش قرار دارد، از ماشین لامبورگینی سفیدی که جلوی در پارک شده است، می‌گذرد و به‌سمت راست که به وسیله‌ی پنج پله به استخر می‌رسد، می‌رود. با نگاه‌کردن به‌سمت دیگرِ استخر چشمانش به مرد کهن‌سالی می‌خورد که روی تابِ یک‌نفره نشسته و بی‌هدف به غوطه‌ور‌شدن برگ درختان پاییزی درون استخر خیره شده است و حسرتی چندساله در نگاه خسته‌اش موج می‌زند که مقصرش خودش است؛ البته نه کامل؛ اما اگر هنگام ازدواج تک دخترش با جوانی که در حد خاندان اصیل و کارخانه و دارایی‌اش نبود، به‌جای طرد‌کردن دخترش کمی از تعصبات اشرافی‌اش کوتاه می‌آمد و زمانی که وضعیت اسفناک زندگی‌شان را دید، به‌جای بی‌تفاوتی و سرد‌شدن، دست حمایتگرش را بر سرشان می‌کشید و بزرگواری‌اش را نشان می‌داد، این‌گونه نمی‌شد که دختر مطلقه‌اش بعد از خلـافکاری و اعتـیاد همسرش، با خفت و خواری به خانه‌ی پدری‌اش بازگردد و آینه‌ی دقِ پدرش شود.
    با وجود موهای یکدست سفید و چین و چروک‌هایی که بر صورتش نقش بسته است، بازهم همان صلابت گذشته را دارد؛ اما جز تعداد اندکی، از درون شکست‌خورده‌اش که هیچ بندزنی قادر به ترمیمش نیست، خبر ندارند.
    به‌آرامی برای احوالپرسی به‌طرفش می‌رود. آریامهر بزرگ با لبخندی که هزاران حسرت پشتش نهفته است، به احترامش از جا برمی‌خیزد. اگر در گذشته این لبخند را از خیلی‌ها دریغ نمی‌کرد، حسرتی که اینک چاشنی لبخندش شده است، کامش را تلخ نمی‌کرد.
    - سلام دخترم. چه عجب بهمون سر زدی!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    آذر لبخند شرمنده‌ای می‌زند.
    - سلام جناب آریامهر. راستش مشغله‌هام خیلی زیاده تا جایی که بعضی اوقات حتی خودم رو هم یادم میره؛ بقیه که جای خود دارن.
    - تو که خودت بهتر می‌دونی، دلش فقط به دیدن تو خوشه. صبح تا شب گوشه‌ی اتاقش کز کرده. بیرون که می‌برمش تا چشمش به یه دختر هم‌سن‌وسال آناهیتا میفته، شروع می‌کنه به گریه‌کردن. هنوز هم که هنوزه نتونسته با نبودش کنار بیاد.
    - هیچ زمان داغ فرزند برای مادرش سرد نمیشه. فرقی هم نمی‌کنه که چطور مرده باشه.
    جمله‌ی آخرش زهر دارد، خودش هم به‌خوبی این را می‌داند؛ اما نمی‌توانست به زبان نیاورد. این مرد می‌توانست مانع مرگ آناهیتا شود؛ اگر از تعصباتش کوتاه می‌آمد.
    آریامهر بزرگ با شنیدن این جمله با سرافکندگی سرش را پایین می‌اندازد. وقتی خودش هم قبول دارد که مقصر است، چه باید بگوید؟
    - این روزا حالش بدتر از همیشه‌ست. هر سال نزدیک سالگرد آناهیتا این حال رو داره و هیچ‌کس جرئت نداره باهاش حرف بزنه؛ حتی من که پدرشم. بعضی وقتا احساس می‌کنم از چشماش تنفر می‌باره؛ اما چون پدرشم به زبون نمیاره.
    - بهش حق نمیدید؟ هیچ پدرومادری نمی‌تونه از فرزندش که از وجود خودشه دل بکنه؛ حتی اگه اونی نباشه که می‌خوان.
    دوباره یک جمله‌ی زهرآگین دیگر. سست‌شدن زانوان پیرمرد و کمک‌گرفتن از پایه‌ی تاب برای جلوگیری از سقوطش، دلش را به رحم می‌آورد.
    - حق میدم؛ اما کاری از دستم برنمیاد. زمان همه‌چیز رو درست می‌کنه.
    تنها به پوزخندی در دلش کفایت می‌کند. دلش نمی‌آید بیشتر از این با نیش‌وکنایه‌هایش آزارش دهد. این پیرمرد هم در این پنج سال کم عذاب نکشیده است. سری به نشانه‌ی احترام تکان می‌دهد و وارد عمارت می‌شود.
    با ورود به داخل عمارت، جهتِ یافتن شوکت‌خانم، خدمتکار عمارت، نگاهش را در سراسر پذیرایی می‌چرخاند. لوستر طلایی‌رنگ بزرگی در مرکز پذیرایی آویزان شده و انعکاس نور در بلورهای ریزی که در آن تعبیه شده است، چشم را نوازش می‌دهد. یک دست مبل سلطنتی نه‌نفره در قسمت اصلی پذیرایی که معمولاً مخصوص مهمان است، قرار دارد و میز ناهارخوری بیست‌نفره‌ای سمت دیگر پذیرایی قرار دارد و سفره‌ای براق با زمینه‌ی سفید که طرح گل‌های قرمزرنگی در حاشیه‌ی آن قرار دارد، روی آن پهن شده است. پرده‌های حریر سفیدرنگی که با والان سبزرنگ و چین‌خورده بر روی پنجره‌ها نصب شده است، بر زیبایی سالن پذیرایی می‌افزاید.
    با شنیدن صدای دمپایی پاشنه‌تخت شوکت‌خانم که شربت به دست از پله‌ها پایین می‌آید، نگاهش را از تابلوی شیر غرانی که بین دو پنجره‌ی بزرگ بر روی دیوار نصب شده است، می‌گیرد و به‌سمتش می‌رود. شوکت قدیمی‌ترین خدمتکار این عمارت است و از زمانی که آریامهر بزرگ به همراه همسر مرحومش در این عمارت ساکن شدند، شوکت هم به‌عنوان خدمتکار در این عمارت استخدام شد. با یک دست لیوان شربت را نگه می‌دارد و با دست دیگرش روسری سرمه‌ای‌رنگش که حاشیه‌های نقره‌ای دارد و صورت گندمی‌اش را قاب گرفته است، مرتب می‌کند و موهای سیاهِ رنگ‌شده‌اش را که رگه‌هایی از سفیدی در آن به چشم می‌خورد، جمع می‌کند. سپس دستی به سارافن سرمه‌ای‌رنگش که یک پیراهن ساده‌ی نقره‌ای زیرش پوشیده است، می‌کشد.
    - سلام خانوم‌جان، خوبید؟ نمی‌دونید چقدر خوش‌حالم که دوباره می‌بینمتون. خدا می‌دونه...
    عادتش است. اگر رهایش کنی، تا شب همین‌طور یک‌بند حرف می‌زند. زن وراجی نیست؛ اما گاهی اوقات اختیار زبانش از دستش در می‌رود. با لبخند خانمانه‌ای جواب می‌دهد؛ بلکه بتواند شوکت را که تخته‌گاز گرفته است، متوقف کند.
    - سلام شوکت‌خانوم. شکر خوبم، شما چطورید؟
    لبان سرخ و باریکش را برمی‌چیند و تمام ناراحتی‌اش را در چشمان سبزش که در ترکیب با ابروهای کمانی‌اش زیبایی‌اش دوچندان شده است، می‌ریزد.
    - هی خانوم. می‌گذره.
    لطفاً در نظرسنجی بالای صفحه هم شرکت کنید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    با لحن ملایم و آرامی می‌پرسد:
    - چرا نگذره؟
    با حسرت نگاهی به بالای پله‌ها می‌اندازد.
    - اگر یه روز، فقط یه روز توی این خونه باشید، متوجه منظورم میشید.
    برای فهمیدن منظور شوکت یک روز هم زیاد است. همین چند دقیقه‌ای هم که پا به این عمارت مرده گذاشته است، کافی‌ست.
    با افسوس سرش را تکان می‌دهد.
    - حال سوسن‌خانوم چطوره؟
    - خیلی بد. چند روزه لب به هیچی نزدن. طبق عادت پنج‌ساله‌شون، همیشه یه هفته قبل از سالگرد آناهیتاخانوم، خودشون رو توی اتاقشون حبس می‌کنن و لب به هیچی نمی‌زنن و تنها به عکسای دخترشون که سراسر دیوار اتاقشون نصب شده یا روی میز آرایششون قرار داره، خیره میشن.
    به شربت پرتقال در دستش اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد:
    - این شربت رو یه ساعت پیش براشون بردم؛ ولی الان که رفتم تا لیوان خالی رو بردارم، دیدم دست‌نخورده مونده، گرم شده و از دهن افتاده.
    با شناختی که از شوکت دارد، اگر اینجا بماند شروع به نبش قبر گذشته می‌کند؛ بنابراین سری به نشانه‌ی احترام تکان می‌دهد و از پله‌ها بالا می‌رود. با بالاآمدن از پله‌ها با سالنی روبه‌رو می‌شود که محل اتاق‌های عمارت است و کفش با پارکت‌های قهوه‌ای پوشانده شده است، دیوارهایش به رنگ سفید است و هر طرف از سالن هشت اتاق قرار دارد. دو اتاق که در کنار یکدیگر هستند، متعلق به آریامهر بزرگ و دخترش است و سایر اتاق‌ها که با فاصله‌ی بیشتری نسبت به این دو اتاق قرار دارند، مخصوص مهمان‌ها.
    به‌سمت آخرین اتاقی که در انتهای سالن قرار دارد و درش نیمه‌باز است، می‌رود. با ورود به اتاق، با یک فضای تاریک و دلگیر مواجه می‌شود و دلیل آن جمع‌نشدن پرده‌ی تک‌پنجره‌ی اتاق است که به‌ صورت یک حریر سفیدرنگ با نوارهای عمودی گل، تزئین شده و والان سرمه‌ای‌رنگی که حاشیه‌اش با نوارهای هم‌رنگش تزئین شده است، به صورت یک‌طرفه نیمه‌ی راست آن را پوشانده و انتهایش به زمین می‌رسد.
    زنی مشکی‌پوش روی تخت فلزی سرمه‌ای‌رنگش نشسته است و درحالی‌که پاهایش را در شکمش جمع کرده، به نقطه‌ی مقابلش زل زده است. با دنبال‌کردن مسیر نگاه زن، به قاب عکس کوچکی که روی میز آرایش چوبی سرمه‌ای‌رنگش قرار دارد، می‌رسد. به‌آرامی به‌سمت قاب عکس می‌رود و آن را در دستش می‌گیرد. تصویر دختری با موها و ابروهای پرپشت مشکی پرکلاغی به چشمش می‌خورد که مژه‌های بلندش جذابیت چشمان درشت مشکی‌رنگش را دوچندان کرده و تضاد زیبایی با پوست همچون برفش ایجاد کرده است. لب‌های قلوه‌ای و سرخ‌رنگش که هر زمان شکوفه‌ی لبخند بر رویش جوانه می‌زد، چال عمیقی روی ‌گونه‌اش نمایان می‌شد و خال مشکی گوشه‌ی لبش، جذابیت لبخندش را دوچندان می‌کرد.
    از آینه‌ی مقابلش به صورت بی‌روح و پژمرده‌ی زن خیره می‌شود و سوسن با احساس سنگینی نگاه آذر، با او چشم‌درچشم می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا