کامل شده فن فیکشن مرگ مرا باور کن | ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
( یا حق )

فن: مرگ مرا باور کن.
نویسنده: ف.شیرشاهی
ژانر: تخیلی، ترسناک، معمایی، جنایی
نام ناظر: NAZ-BANOW

ویراستار:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


خلاصه:
جنی‌ دختر جوانی‌ست که سال‌هاست از طعم مهر و محبت پدرانه دور بوده و حال پدرش خواستار دیدار با اوست. با بازگشت او به زادگاه‌اش، دنیای تاریکی او را به سمت خود فرامی‌خواند. «مرگ» حوالی زندگانی دخترک پرسه می‌زند. زمزمه‌ای او را به سمت بی‌راهه‌ها می‌کشاند و لبخند «مرگ» او را به آغوشش دعوت می‌نماید. دریاچه‌ای شفابخش که وعده‌ی یک زندگی جاودانه را می‌دهد؛ اما برای او تنها «مرگ» را به دنبال دارد! دریاچه‌ای نقره‌گون که غریبه‌های آشنایی را به سمتش هدایت می‌کند و...

e6j_vyee_%D8%A8%D8%A8%D8%A8%D8%A8%D8%B3%D9%82.jpg


قسمتی از «مرگ مرا باور کن»:
من چیزهای کمی از مادرم می‌دونم. مادرم تو ایتالیا بزرگ شده و من هم این‌جا به دنیا اومدم؛ ولی این اولین‎‏باره بعد از تولدم به ایتالیا برمی‌گردم.

وقتی مادرم مریض شد، پدرم تصمیم گرفت من خارج از ایتالیا بزرگ بشم. مادربزرگم من رو از ایتالیا برد. من با مادربزرگم زندگی می‌کردم تا زمانی که آلزایمر گرفت؛ آدم‌ها رو اشتباه می‌گرفت و خاطراتش رو با هم قاتی می‌کرد و در نهایت کارش به بیمارستان کشید و من به یه مدرسه‌ی شبانه‌روزی رفتم. مادرم خواستگار ایتالیایی داشت؛ اما عاشق پدر انگلیسی من که تو آرتزو ایتالیا به دنیا اومده بود، شد؛ اما مادربزرگ رز نتونست کار پدرم رو تحمل کنه و به آمریکا برگشت. نمی‌دونم چرا؟ و حالا من بعد از سال‌ها دارم به زادگاه‌م برمی‌گردم.
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • NAZ-BANOW

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/11
    ارسالی ها
    850
    امتیاز واکنش
    23,352
    امتیاز
    671
    سن
    27
    محل سکونت
    تبریز
    photo_2017-12-17_12-53-49.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .


    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این مواردد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    مقدمه:
    صدای پچ‌پچ می‌آمد...
    از وسوسه و قتل می‌گفتند...
    وسوسه‌ی یک حیات ابدی!
    تا به حال کنجکاوی و ترس را تجربه کرده‌اید؟
    بعضی نباید‌ها جریان زندگی را به هلاکت می‌کشانند.
    «ماوراء» دروغ نیست!
    دریاچه‌ی نقره‌ایِ گمشده!
    هدف تمام انسان‌ها!
    در پی گمشده‌های پنهان، «مرگ» بر پا می‌خیزد. شاید، من انتخاب شده بودم تا... مرگ را با قدرت جاودانگی به چالش بکشم! اما... تنها چیزی که از وسوسه‌ی گـ ـناه ماند، حیات نبود. باور کنید، مرگ درست، یک قدم، پشت سر شماست!
    ضجه‌های بی‌ثمر فقط طول درد را زیاد می‌کند.
    پس... سکوت را انتخاب کنید، تا مرگ راحت‌تری داشته باشید.
    و من دم می‌زنم از حقایق پشت پرده‌ها و تو...
    «مرگ مرا باور کن!»
    ***
    «باغی که پرورده و پرثمر بود، پژمرده و سرد شد؛
    مثل جسد زنی که یک زمانی روح داشت.
    گرچه در ابتدا مثل یک خواب، خوب و شیرین بود؛
    ولی به آهستگی به یک توده تباهی تبدیل شد
    تا تن مردم را بلرزاند و خواب را
    برایشان حرام کند.»
    شلی، شاعر مورد علاقه‌ی منه. گرچه اصالتاً انگلیسیه؛ ولی این ابیات رو این‎جا سروده؛ توسکانی، شهری در غرب ایتالیا.
    پدر من فکر می‌کنه شعر برای مردمیه که یا عاقل نشدن و یا عقلشون رو از دست دادن. او عقیده‌های خاص و جالبی داره و هیچ‌وقت از احساسش برای چیزی مایه نمی‌ذاره و انتظار داره الگو و اسطوره‌ای باشه برای دیگران.

    پدر، پدر، پدر! سال‌ها می‌گذره و من بعد از مدت‌هاست که به دیدن پدرم میام. طبق گفته‌ی مادربزرگ، من از این تنها اسمی که تو شناسنامه‌م ثبت شده، دارم. توسکانی، شهری که من در اون تنها متولد شده‌م و مابقی گذر عمرم رو تو شهری دورتر از این‎جا سپری کردم. همه‌ی این گفته‌ها رو از زبون مادربزرگ شنیده بودم. من چیزهای کمی از مادرم می‌دونم. وقتی اون رفت، من یه کودک چهار یا پنج‎ساله بودم؛ کودکی که خاطرات مادرش رو مثل گنج تو قلبش نگه داشته بود. مادرم تو ایتالیا بزرگ شده و من هم این‌جا به دنیا اومدم؛ ولی این اولین‎باره بعد از تولدم به ایتالیا برمی‌گردم. وقتی مادرم مریض شد، پدرم تصمیم گرفت من خارج از ایتالیا بزرگ بشم. مادربزرگم من رو از ایتالیا برد. من با مادربزرگم زندگی می‌کردم تا زمانی که آلزایمر گرفت؛ آدم‌ها رو اشتباه می‌گرفت و خاطراتش رو با هم قاتی می‌کرد و در نهایت کارش به بیمارستان کشید و من به یه مدرسه‌ی شبانه‌روزی رفتم. مادرم خواستگار ایتالیایی داشت؛ اما عاشق پدر انگلیسی من که تو آرتزو ایتالیا به دنیا اومده بود، شد؛ اما مادربزرگ رز نتونست کار پدرم رو تحمل کنه و به آمریکا برگشت. نمی‎دونم چرا؟ و حالا من بعد از سال‌ها دارم به زادگاه‌م برمی‌گردم.
    با توقف اتوبوس از افکارم جدا میشم. الساندرو هنوز تو گوشم فریاد می‌کشید، من همیشه نگران حنجره‌ی اون بودم. هندزفری رو از گوش‌هام بیرون می‌کشم و کش‌ و قوسی به تن خشک‎‌شده‌م میدم. ساعت‌ها می‌شد که خودم رو با آهنگ و کتاب‎خوندن مشغول کرده بودم و اهمیتی به فضای شلوغ و پر سروصدای اتوبوس نمی‌دادم.
    چشم که باز می‌کنم، پدرم رو روبروم اون‌ور خیابون می‌بینم. لبخند پررنگی روی لب‌هام می‌شینه. درست اون طرف خیابون، کنار ساختمون بزرگ و قدیمی ایستاده و به من چشم دوخته بود. خوشحال براش دستی تکون میدم. لبخندی رو که روی لبش می‌شینه از این فاصله هم میشه تشخیص داد؛ لبخندی که به گفته‌ی مادربزرگ دهن‌کجی بیشتر نیست! خب...هر انسانی ویژگی‌ها و شخصیت خاص خودش رو داره و پدر من کمی، فقط کمی خشک و بی‌احساسه!
    کوله‌پشتی بزرگم رو روی دوشم میندازم و کتابم رو به دست می‌گیرم، گفتم کتاب! کتاب یکی از مهم‌ترین علاقه‌مندی‌های منه؛ به طوری که اگر مشغول خوندن کتابی باشم، گذر زمان رو حس نمی‌کنم و وقتی به خودم میام که ساعت‌ها گذشته و من تو دنیای دیگه‌ای سیر می‌کردم. مادر بزرگ همیشه غر می‌زد که روزی چشم‌هام رو از این راه از دست میدم و من فقط می‌خندیدم و می‌گفتم که «هیچ‌وقت از خوندن کتاب سیر نمیشم.» کتاب تنها دوست من تو روز‌های تنهایی و بی‌حوصلگیم بود.
    با اشاره‌ی پدر ذهنم دستور حرکت میده. بی‌توجه به نگاه‌های کنجکاو دیگران، هیجان‌زده از اتوبوس پیاده میشم. نفس عمیقی می‌کشم و دستم رو سایه‌بون صورتم می‌کنم و به سمت جایی که پدر ایستاده نگاه می‌کنم. با دیدن نگاهم به سمتش، آغوشش رو برام باز می‌کنه. بغضی ته گلوم رو می‌گیره و یادم میاد که آخرین‌باری که این‌طور آغوشش رو برام باز کرد کودکی چندساله بودم. با چشم‌های پرآب به سمتش پرواز می‌کنم. سال‌هاست که تنها ارتباط من و پدرم فضای مجازیه و تصویری که پشت شیشه‌های مانیتور شکل می‌گیره. سال‌هاست که آغوشش رو تجربه نکردم، درست ده‎سال و یا شاید هم یازده و یا...دوازده! سال‌هاست به‌جای گونه‌ی پدرم، صفحه‌ی مانیتور رو می‌بوسیدم و یا تنها عکسش رو. پدر با این‌که به دیدنم می‌اومد، اون هم چندسالی یه بار؛ ولی هیچ‌وقت از محبت خودش سیرابم نکرد و من همیشه تشنه‌ی مهر و محبت پدرونه‌ی او بودم. با دیدنش اون هم تو نزدیکی خودم، تازه حس می‌کنم چه‌قدر دوستش دارم و چه‌قدر دلتنگش هستم. من که تو دنیا جز پدرم و مادربزرگ پیری که به تازگی روونه‌ی خونه‌ی سالمندان شده بود، کسی رو نداشتم. لبخند مات و مهربونی روی صورتش جا خوش کرده بود. قدمی به سمتم بر می‌داره و آهسته اسمم رو صدا می‌زنه. با شنیدن صدای ملایم و پرمهرش، حس عجیبی به تنم تزریق میشه. قلبم این بودن رو باور نمی‌کنه. با شگفتی نگاهش می‌کنم. تار‌های سفید لا‌به‌لای جوگندمیِ موهاش گذر سال‌هایی رو که در کنارش نبودم نشون می‌داد؛ سال‌هایی که من به دور از پدرم زندگی می‌کردم و اون حالا دهه‌ی پنجم زندگیش رو سپری می‌کرد.
    دست‌هاش که دور کمرم می‌پیچه، ذوق‌زده خودم رو تو آغـ*ـوش گرم و پدرونه‌ش پنهون می‌کنم و سرم رو روی سـ*ـینه‌ش می‌ذارم. نفس عمیقی می‌کشم و عطر تنش رو به ریه‌های دلتنگم می‌فرستم. آهسته و با لحنی پر از دلتنگی و بغض زمزمه می‌کنم:
    -دلم برات تنگ شده بود بابا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    با دقت و ملایمت اجزای صورتم رو از نظر می‌گذرونه و لبخند ماتش کمی رنگ می‌گیره. خم میشه و بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهای بلندم می‌نشونه. سرم رو کمی بالا می‌گیرم تا چشم‌های خندونش رو ببینم؛ چشم‌های درشتی که خندون و تیز براندازم می‌کرد و دوست داشت با نگاه‌کردن بهم، به تمام رازهای درونم دست پیدا کنه. دست‌هاش رو از روی کمرم برمی‌داره و دو طرف صورتم قرار میده. کمی در سکوت براندازم می‌کنه و در آخر لب‌هاش کش میاد و این‎بار لبخندی واقعی کنج لب‌هاش می‌شینه:
    - بزرگ شدی جنی، قد کشیدی و برای خودت خانمی شدی.
    ابرویی بالا می‌اندازم و ازش کمی فاصله می‌گیرم. مغرور چرخی به دور خودم می‌زنم و با خوشی می‌خندم و میگم:
    - از آخرین باری که همدیگه رو دیدیم چهارسال می‌گذره پدر، من الان یه دختر بیست‎ساله‌م.
    دستش رو دور کمرم می‌اندازه و به سمتی هدایتم می‌کنه.
    - البته دختر جوان.
    از ساختمون بزرگ و قدیمی می‌گذریم و من نگاهم به خیابون خلوت و درخت‌هایی خشک‌شده می‌افته. صدای گربه‌ای تو گوشم زنگ می‌خوره و بعد جسم سیاه و بزرگی از پشت یکی از سطل‌های زباله نمایان میشه. از هیبت و بزرگی گربه‌ی سیاه‌رنگ، مو به تنم سیخ میشه و من همیشه از گربه‌های سیاه‌رنگ با چشم‌های روشن و مرموز متنفر بودم! خودم رو جمع‌وجور می‌کنم و مثل بچه‌های کوچیک و بی‌پناه، دستم رو بند کت چرم و تیره‌رنگ پدر می‌کنم. کمی به سمت صورتم خم میشه و پرسشگرانه نگاهم می‌کنه. لبخند نصفه نیمه‌ای می‌زنم و مظلومانه لب می‌زنم:
    - از گربه‌ها خوشم نمیاد.
    سری از تاسف تکون میده و زیر لب چیزی با خودش زمزمه می‌کنه. نگاهم به ساختمون‌های بلند و زیبای شهر خیره می‌مونه و کلیسای بزرگی که تَرَک‌های دیوارهاش از قدمت زیادش می‌گفت، ساعت زنگی و بزرگی که تو قسمت بالایی ساختمون قرار داشت و انگار با پیچک‌هایی که دورش پیچیده شده، به دیوارِ کلیسا وصل شده بود. هر کسی از کنارم رد می‌شد، زیرچشمی به لباس‌ها و صورتم خیره می‌شد و پچ‌پچی با کنار دستیش می‌کرد.
    پدر: این مد لباس براشون تازگی داره.

    هوم بلند و بالایی می‌کشم و به لباس‌های زنان و دخترانی که از کنارم می‌گذشتن نگاه می‌کنم؛ شلوارلی، بلوز آستین‌بلند، کاپشن چرم و مشکی‌رنگم و شال و کلاهی که به سر داشتم، با پیراهن‌های سنتی و دامن‌های بلند و پوشیده‌ی اون‌ها اصلاً قابل مقایسه نبود. پدر من رو به سمت ماشین نسبتاً زنگ‌زده و قهوه‌ای‌رنگی هدایت می‌کنه و با دیدن نگاه کنجکاوم که آروم و قرار نداشت، لبخند محوی می‌زنه.
    - به شهر خودت خوش اومدی دخترم.
    لبخندم از این همه آرامش کش میاد. پدر به من گفت دخترم!
    -ممنون بابا.
    با لـ*ـذت نفس عمیقی می‌کشم و شاد و سرخوش میگم:
    -حس می‌کنم مدت اقامتم تو این‎جا برام خاطره‌های خوشی رو به همراه داشته باشه.
    -امیدوارم جنی، خوبه که این‎جا بودن رو دوست داری.
    -من پیش شما بودن رو همیشه دوست دارم.
    آهسته و با چشم‌هایی خیره نگاهم می‌کنه و با سرانگشت‌های سردش گونه‌ام رو نوازش می‌کنه و آهسته میگه:
    -خوب شد که اومدی.
    با حرف‌های هرچند کوتاه‌ش قوت قلب می‌گیرم و در سکوت نظاره‌گر حرکاتش میشم. سوئیچ رو می‌چرخونه و ماشین به راه می‌افته. هنوز کنجکاویم ارضـ*ـا نشده بود. دست‌هام رو بند شیشه کرده بودم و همه‌جا رو از نظرم می‌گذروندم و مثل کودکی بازیگوش، هر چیزی که می‌دیدم از پدر سوال می کردم و اون با خونسردی خاص خودش جوابم رو می‌داد. با دورشدنمون از شهر و دیدن جاده‌ی طولانی که به سمت جنگل می‌رفت، کنجکاو می‌پرسم:
    - داریم کجا میریم؟
    نیم‌نگاهی به صورتم می‌اندازه:
    - سال‌هاست که خونه‌ی تو شهر رو فروختم و کنار زمین کشاورزی ویلای کوچیک و زیبایی گرفتم، مطمئنم از اون‌جا خوشت میاد جنی.
    - البته.
    یاد غرغرهای مادربزرگ بابت کارهای مخفی پدر می‌افتم و این‌که اون هیچ‌وقت از ازدواج مادر با یه انگلیسی مرموز راضی نبود!
    - بابا چرا جراحی رو کنار گذاشتید؟ هیچ‌وقت دلیلش رو به من نگفتید.
    دست‌هاش روی فرمون سفت میشه و صورتش کمی به سرخی می‌زنه، نفس عمیقی می‌کشه و میگه:
    - وقتی مادرت رو از دست دادم، ترجیح دادم کارم رو کنار بذارم.
    مکثی می‌کنه و سپس ادامه میده:
    - البته شاگرد بسیار باهوشی دارم که مدت‌هاست جایگزین من شده و کارهای عمومی مردم رو انجام میده.
    ابرویی بالا می‌اندازم:
    - چه جالب!
    - و جالب‌تر هم خواهد شد؛ اون با من زندگی می‌کنه تا ریز و درشت کارها رو کامل یاد بگیره و کمکی برای مردم باشه.

    لحظه‌ای سکوت برقرار میشه. باز نگاهم رو به جاده و جنگلی که از کنارش در حال گذر بودیم میدم؛ جنگلی که مدت‌هاست از تابستون و فصل رنگارنگِ زندگی خداحافظی کرده و جاش رو به پاییز و فصلِ زردِ برگ‌ها که لابه‌‌لای نفس‌های درخت‌ها جاخوش کرده بود، داده. آسمون صاف و آبی‌رنگ بود و ابرهای سفید با اَشکال مختلف از نظرم در حال گذر بودن. صدای پدر تو گوشم زنگ می‌خوره:
    - مدرسه چه‌طور بود؟
    نگاهم روی نیم‌رخش می‌شینه و تازه متوجه چند چین‌وچروک نسبتاً عمیق در کنار چشم‌ها و روی پیشونیش میشم. لبخندی مهربون نثار صورت کنجکاوش می‌کنم:
    - امسال سال آخرمه و همه‎چیز خوبه.
    - دیگه از این‌که از همه بزرگ‌تر هستی ناراضی نیستی؟
    آروم می‌خندم و به شوخی میگم:
    - اوه گذشته رو یادآوری نکن بابا، الان راضی‌ام از دو سال بزرگ‌تر بودنم و این‌که زورم به همه می‌رسه و می‌تونم از خودم دفاع کنم!
    یاد کنجکاوی‌های مدیر می‌افتم و لبخندم پررنگ‌تر میشه.
    - اون‌ها می‌خواستن بدونن چرا باید وسط سال تحصیلی به این مسافرت بیام.
    - و تو چی بهشون گفتی؟
    ابرویی بالا می‌اندازم و ناگهان جلو میرم و گونه‌ش رو می‌بوسم:
    - گفتم که دلتنگ پدرم هستم و برای دیدنش میرم، اون‌ها هم مسئله رو درک کردن که اولویت اول من فقط پدرمه.
    پدر با رضایت خاطر لبخندی نثارم می‌کنه؛ انگار حرفم به مذاقش خوش اومده بود. از پیچی می‌گذریم. پدر انگار برای رسیدن عجله داشت و این سرعت کمی برای من خطرناک بود. همیشه از سرعت زیاد وحشت داشتم؛ درست مثل گربه‌های پشمالوی سیاه‌رنگ!
    پدر: از دوستت چه خبر؟
    -دوستم؟!
    -اونی که آخرین‌بار اومدم ببینمت دیدمش. اسمش چی بود؟ اِ...

    لبخند شرمگینی می‌زنم و میون حرفش می‌پرم:
    - اِریک.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بشکنی تو هوا می‌زنه:
    - بله درسته. اِریک، اون هنوز هم عاشقته؟

    هول و دستپاچه امتناع می‌کنم:
    - امیدوارم نباشه! آم...اون پسر خوبیه، یعنی بی‌نظیره؛ ولی من...آ...من...خب...
    حرفی برای گفتن پیدا نمی‌کنم و مستاصل سکوت می‌کنم. پدر متوجه میشه و لبخندی می‌زنه و بحث رو عوض می‌کنه:
    - هنوز از زندگی‌کردن تو نیویورک لـ*ـذت می‌بری؟
    پوزخند محوی روی لبم می‌شینه. سرم رو پایین می‌گیرم و با موهای بلندم بازی می‌کنم و سعی می‌کنم صورت غمگینم رو میونشون پنهان کنم.
    - البته. سال‌هاست که اون‌جا رو خونه‌ی خودم می‌دونم، سال‌هاست که نیویورک شهر من شده.
    - مراقب خودت هستی؟ تغذیه‌ت مناسبه؟
    - غذاهای رستوران و مدرسه رو می‌خورم، گاهی اوقات هم خونه‌ی دوست‌هام دعوتم و از غذاهای خونگی لـ*ـذت می‌برم.
    بی‌خیال شونه‌ای بالا می‌اندازم و نیشخندزنان ادامه میدم:
    - غذاهاشون چندان هم بد نیست، قابل تحمله.
    سرش به سمتم می‌چرخه:
    - ولی لاغر به نظر میای.
    نگاهی به هیکلم می‌اندازم:
    - بی‌خیال! لاغری تو نیویورک مده.
    - آخرین‌باری که چکاپ کامل شدی، کی بوده؟
    از این همه نگرانی احساس خوبی بهم دست میده. صورتم از خوشحالی می‌درخشه. کمی به سمتش متمایل میشم و دقیق نگاهش می‌کنم.
    - یادم نمیاد کِی بوده؛ ولی من خوبم بابایی، خیلی خوب. نگران من نباش.
    - خواهیم دید! آب و هوای این‌جا با نیویورک متفاوته. بعد از یه ماه که از هوای خالص توسکانی استنشاق کردی، اون موقع باید خودت رو ببینی. تازه درباره‌ی غذاهاش نگفتم.
    آروم می‌خندم و برای بـ..وسـ..ـه‌ی دیگه‌ای به سمتش خم میشم و در این حین میگم:
    - پدر این نگرانیت حس خوبی به من میده.
    بیشتر خم میشم تا گونه‌ش رو بار دیگه ببوسم که ناگهان یک جفت چشم سرخ و عصبی جلوی نگاهم سبز میشه، سرخی بیش از حد مردمک‌هایی تو دیدم میاد. برای لحظه‌ای نفسم حبس میشه، چشم‌هام از شوک و ترس گرد میشه و تکون محکمی می‌خورم. بازوی پدر رو محکم بین دست‌هام می‌گیرم و فریاد می‌زنم:
    - بابا، مراقب باش!
    صدای فریادم برای خودم هم ناآشنا بود. چشم‌ها و اون صورت عصبانی که از پشت شیشه‌های ماشین و درست در وسط خیابون خلوت در حال نگاه‌کردنم بود، با پلک‌زدنی از نظرم ناپدید میشن. پدر به سرعت پا روی ترمز فشار میده و وسط خیابان نگه می‌داره. با ترمز شدیدی که پدر می‌گیره، کمی به سمت جلو پرت میشم و سرم با داشبورد ماشین برخورد می‌کنه و «آخ» تند و تیزی از گلوم بالا میاد. بی‌توجه به دردی که از سرم شروع به ریشه‎دووندن می‌کنه، سریع به خودم میام و از جا کنده میشم. نفس عمیقی می‌کشم و نفس‌نفس‌زنان نگاهم رو به بیرون از ماشین می‌دوزم. درست جایی که ایستاده بود ترمز کردیم. چه‌قدر نفرت و درد تو چشم‌هاش موج می‌زد! دست پدر روی سرم نشست.
    - تو حالت خوبه جنی؟
    چندبار سر تکون میدم تا از حالت گیجی و مبهوتی که درش در حال دست و پا زدنم دربیام و همین‌طور که نگاهِ خشک‌شده‌م به بیرون از ماشین بود، دست سرد پدر رو آروم لمس می‌کنم و میگم:
    - بله بله، من خوبم. اوه!
    - صدمه که ندیدی؟ جاییت درد نمی‌کنه؟
    - نه پدر، من خوبم، چیزیم نیست.
    - سرت خیلی محکم به داشبورد برخورد کرد، مطمئنی خوبی؟
    - البته بابا. من مشکلی ندارم، باور کن خوبم!
    صدام از ترس و شوکی که بهم وارد شده بود می‌لرزید. چندبار زیر لب تکرار می‌کنم:
    - من خوبم، خوبم!
    سرم کمی تیر می‌کشه و از درد ابروهام تو هم میره. بی‌توجه به درد سرم، از ماشین پیاده میشم و به اطراف چشم می‌دوزم. چند قدم به سمت قسمت‌های کناری خیابون میرم. تو این خیابون خلوت و جنگلی هیچ موجود زنده‌ای غیر از من و پدر نبود، حتی تو آسمون آبی‌رنگش. پدر هم از ماشین پیاده شده و کنجکاو به اطراف چشم می‌دوزه. از آسفالت خیابان می‌گذرم و کمی وارد جنگل میشم.
    - کجا میری جنی؟ چی شده؟
    از اون فاصله به جلوی ماشین نگاه می‌کنم. گیج دور خودم می‌چرخم.
    - چرا فریاد کشیدی؟
    به جلوی ماشین اشاره می‌کنم و مستاصل میگم:
    - یه پسر وسط جاده بود! درست وسط جاده ایستاده بود.
    - یه پسر؟!
    موهام رو پشت گوشم جا میدم و مطمئن سر تکون میدم:
    - البته، من خودم دیدم. مطمئنم.
    پدر کنارم می‌ایسته و نگاهی به دور و اطراف می‌کنه.
    - خب پسره کجاست؟ همین‌طوری ناپدید شد؟!
    کلافه دستی تو موهام می‌کشم و پوزخندی می‌زنم:
    - تعجبی نداره؛ با سرعتی که شما داشتید، احتمالا تا سر حد مرگ ترسیده.
    - اما من چیزی ندیدم!
    به سمت ماشین میرم:
    - نمی‌دونم، نمی‌دونم؛ ولی مطمئنم که یه پسر بود.
    به جلوی ماشین اشاره می‌کنم و مات لب می‌زنم:
    - درست همین‌جا دیدمش و بعد...نبود! انگار که غیبش زد و یا...
    کلافه موهام رو چنگ می‌زنم و به زمین چشم می‌دوزم.
    - اگه جیغ نزده بودی از روش رد می‌شدیم.
    اشاره‌ای به سمت ماشین می‌کنه:
    - بهتره راه بیفتیم جنی، هر کی که بوده احتمالاً تا الان از این‌جا دور شده.
    به درون جنگل نگاه می‌کنم. کسی نبود؛ ولی اون یه جفت مردمکی رو که سرخی خون رو درون خودشون جا داده بودند نمی‌شد فراموش کرد. خواستم سوار ماشین بشم که چند برگه‌ی A4، با عکس‌های عجیب و غریب روی صندلیِ ماشین پخش و پلا دیدم. دسته‌ای از اون‌ها رو برمی‌دارم و کنجکاو نگاهی بهشون می‌اندازم. این‌ها دیگه از کجا اومدن؟! عکس‌های عجیب و غریب از چند مجسمه. پدر با دیدن برگه‌های توی دستم، دستش رو دراز می‌کنه و میگه:
    - خیلی خب جنی، من این‌ها رو جمع می‌کنم، تو بهتره بشینی. گوشه‌ی پیشونیت داره خون میاد.
    نیم‌نگاه دیگه‌ای به اشکال عجیب عکس‌ها می‌اندازم و وقتی متوجه چیزی نمیشم، اون‌ها رو به سمتش می‌گیرم و با سرانگشت دستی به گوشه‌ی پیشونیم می‌کشم. تنها چند قطره خون دستم رو رنگی می‌کنه. لبخند کمرنگی می‌زنم:
    -چیزی نیست بابا. من حالم خوبه، فقط پوستِ صورتم کمی خراشیده شده.
    پدر برگه‌ها رو از دستم می‌گیره:
    -ممنون عزیزم.
    دستمالی به سمتم می‌گیره و آروم میگه:
    -بگیر، به کارت میاد.
    و بعد برگه‌ها رو تک‌تک جمع می‌کنه و داخل پوشه‌ی سبزرنگی قرارشون میده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    با دیدن نگاه کنجکاوم لبخندش عمیق‌تر میشه و اشاره‌ای به صندلی می‌کنه:
    -بشین دختر کوچولوی کنجکاو من!
    از لمس تک‌تک واژه‌هایی که از دهن پدر بیرون میاد لـ*ـذت می‌برم. بی‌توجه به حس بدی که تو وجودم در حال بارگیری بود، آروم می‌خندم و روی صندلی جاگیر میشم؛ درواقع با خنده‌ی مصنوعیم سعی می‌کنم اون سنگینی نگاهی رو که مثل وزنه‌ای چند کیلویی روی تنم قرار گرفته از خودم و افکارم دور کنم. پدر با دست جایی رو نشونم میده و لبخند رضایت‌مندی روی لب‌هاش می‌شینه.
    - خب دیگه رسیدیم؛ و این هم خونه‌ی شما دختر عزیزم.
    به ویلای بزرگ و زیبایی که پدر اشاره کرده بود نگاه می‌کنم. حیرت‎زده جفت ابروهام بالا می‌پره.
    -بابا، کجای این ویلا کوچیک و دنجه؟!
    واو این‌جا چه‌قدر زیباست!
    ذوقم رو از دیدن همچین جای زیبا و بزرگی نمی‌تونم پنهون کنم. ویلایی بزرگ و زیبا درست وسط یه زمین نسبتاً سرسبز قرار داشت و نرده‌های چوبی زیبایی دورتادور زمین مثل حصاری کشیده شده بودند. کمی خودم رو خم می‌کنم تا بهتر محوطه‌ی روبروم رو ببینم. چند درخت در کنار هم به صف کشیده شده بودند و در کنارشون استخر بزرگ و پرآبی قرار داشت. قسمتی از زمین پر بود از کدوتنبل‌های بزرگ و خوش‌رنگ. چه‌قدر زیبا و... رویایی! رویایی؟! جرقه‌ای تو ذهنم زده میشه. ناباور با لب‌هایی که مثل ماهی باز و بسته میشن، اول به پدر و بعد به ویلا چشم می‌دوزم. رویایی؟! چندبار پلک می‌زنم و شوقی وصف‌ناپذیر رو تو وجودم حس می‌کنم. خندان تقریباً فریاد می‌زنم:
    -وای! این‎جا...، این‌جا!

    پدر نیم‎نگاهی به حرکات عجیبم می‌اندازه و با لبخندی پنهونی آروم میگه:
    -البته جنی، اینجا خونه‌ی رویایی مادرت بود؛ همون‌جایی که همیشه ازش حرف می‌زد و آرزو داشت درش زندگی کنه.
    چشم‌هام از خوشحالی برق می‌زنه.
    -ممنونم بابا، ممنونم! باورم نمیشه! نمی‌دونم چه‌طور ازتون تشکر کنم.
    باز هم نگاهم رو به ویلا می‌دوزم. سال‌هایی که مادر زنده بود از خونه‌ی ویلایی بزرگی می‌گفت که ارث مادریش بوده و ناپدریش با نامردی تمام اون رو از چنگش در میاره. همیشه حسرت دیدن این‌جا رو داشت.
    -اون مردک سال‌هاست که مرده و من بعد از خرید این‎جا با کمی بازسازی تغییرش دادم. رسیدیم جنی. بهتره پیاده بشی، من کوله‌ت رو میارم.
    از ماشین بیرون می‌پرم و به سمت در ورودی میرم. از سنگ‌فرش براقِ زرشکی‎رنگ می‌گذرم. نرسیده به پله‌های ورودی، زنی ناشناس در خونه رو باز می‌کنه و با لبخند زیبایی به سمتم میاد. زنی حدوداً 40-45 ساله با موهایی کوتاه و خرمایی‎رنگ، پوستی سبزه و چشم‌هایی که با احساسات مختلفی به من خیره شده بودن. پیراهن بلند طوسی‌رنگی به تن کرده بود و بافت تیره‌رنگی رو برای دورموندن از نسیم خنکی که می‌وزید، انتخاب کرده بود. با نزدیک‏‌شدنش لبخند کمرنگی به روش می‌پاشم؛ درست مثل لبخند گنگی که روی لب اون زن می‌بینم، هر چند لبخند اون در کنار گنگ‎بودن، مملو از ناباوری و شوقه. دست‌هام رو بین دست‌های گرمش می‌گیره و صدای ظریف و گیراش تو گوشم می‌پیچه:

    -به توسکانی و خونه‌ی خودت خوش اومدی جنیِ عزیز.
    آوایی لطیف و دلنشین که بیشتر به دخترهای بیست و چند ساله می‌خورد، نه به زن روبروی من!
    -آ...ممنونم!
    زن: من اولگا هستم.
    کمی سر خم می‌کنم و مودبانه میگم:
    -خوشحالم که می‌بینمتون، خانم.
    ملیح می‌خنده. با دست موهای روی پیشونیش رو کنار می‌زنه و من مات میشم به حرکات لونـ*ـد و جذابش و بعید بود از من و این مسخ‎‏شدن!
    اولگا: اوه، خجالتم نده جنی عزیز، می‌تونی اولگا صدام کنی.
    ریز تکونی به خودم میدم و این بار مطمئن‌تر از قبل سر تکون میدم:
    -حتما.
    دستی دور کمرم می‌پیچه. سر بر می‌گردونم و نگاه پدر رو مشتاقانه روی خودم و اولگا می‌بینم.
    پدر: دخترم زیباست، مگه نه اولگا؟
    اولگا خیره و متمرکز نگاهم می‌کنه و سپس لبخندی از روی رضایت می‌زنه:
    -البته، جنی دختر زیبا و فوق‎العاده‌ایه.
    باز نگاهش روی تنم چرخ می‌خوره و سری به عنوان تایید و تاکید حرفش تکون میده.
    اولگا: در واقع باید بگم بی‌نهایت بی‌نقصه! عزیزم پدرت در وصف زیبایی تو کم نذاشته.
    لبخند شرمگینی به هردوشون می‌زنم:
    -اوه، هیچ‌وقت این همه تعریف یه جا نشنیده بودم، لطفاً خجالتم ندید.
    هردو آروم می‌خندند.
    پدر: اولگا همون شاگرد باهوش و زیرکیه که ازش حرف می‌زدم.
    لبخندم کمی پررنگ‌تر میشه، دستش رو پر حرارت‌تر از قبل می‌
    فشارم.
    -بابا از شما و توانایی‌هاتون تعریف کرده بود، خوشحالم که از نزدیک می‌بینمتون.
    اولگا: من همیشه عاشق جراحی بودم، درست از زمانی که یه دختر نوجوون هم سن و سال تو بودم.
    -پس شما مادرم رو می‌شناختید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    لحظه‌ای رنگ نگاهش عوض میشه و خاموش نگاهم می‌کنه. با دیدن جو عجیبی که به وجود اومد، متعجب ابروهام بالا می‌پره؛ انگار که حرف ممنوعه‌ای رو به زبون آورده باشم و نتیجه‌ش این سکوت خفقان‌آور بود. پدر تکونی به خودش میده و من رو به سمت خونه هدایت می‌کنه و اولگا هم بی‌صدا و با سری فروافتاده و متفکر پشت سرمون قدم برمی‌داره.
    پدر: هی! بهتره بریم داخل خونه، تو خونه هم می‌تونیم صحبت کنیم.
    در رو باز می‌کنه و کمی عقب می‌کشه و با لبخند دلنشین و برقی که تو نگاهش نشسته، با دست به داخل خونه اشاره می‌کنه.
    -بفرما داخل دخترم. از صورتت خستگی می‌باره، چه‌طور هنوز سرپایی؟
    تنها می‌خندم و شونه‌ای بالا می‌اندازم. بی‌حرف، جلوتر از پدر و اولگا وارد خونه میشم و گرمای دلپذیری صورتم رو در بر می‌گیره. بوی زندگی رو با لـ*ـذت به اعماق وجودم می‌فرستم و لبخند دلپذیری روی لب‌هام می‌شینه. نگاهم از دیوارهای کرم‌رنگ به پارکت‌های تیره و سپس به مبلِ راحتی که در وسط پذیرایی قرار داشت کشیده میشه. روی میز پر بود از انواع و اقسام میوه‌های خوش‌آب و رنگ و پارچ شربت سرخ
    رنگی هم در کنارشون چشمک می‌زد. قاب‌های زیبا و قدیمی روی دیوارها نصب بود و چند گلدون بزرگ در گوشه گوشه‌ی پذیرایی قرار گرفته بودن. پدر ژاکت تیره‌رنگش رو روی جاکفشی نزدیک در ورودی می‌ذاره و در کنارم می‌ایسته.
    -اینم از خونه، امیدوارم مطابق سلیقه‌ت باشه جنی.
    در کنار زیبایی و سلیقه‌ای که تو چیدن وسایل خونه به کار رفته بود، مشخص بود سال‌هاست که از قدمت این خونه می‌گذره و این قدمت به جذابیتِ خونه می‌افزود.
    آروم زمزمه می‌کنم:
    -این‌جا واقعا... واقعا زیبا و جالبه!
    کمی جلوتر میرم و از پنجره به بیرون از خونه سرک می‌کشم. چارچوبِ پنجره‌ها از جنس چوب بود و می‎شد ترک‌های ریزِ درش رو دید.
    -این خونه خیلی قدیمیه!
    پدر: به اندازه‌ی کاخ سفید تو واشنگتون قدیمی نیست.
    آروم می‌خندم و نگاهی به کتاب‌های روی میز می‌اندازم. میز چوبی بزرگی در گوشه‌ی پذیرایی قرار داشت که پر بود از انواع و اقسام کتاب‌های بزرگ و قدیمی و مجسمه‌هایی ترک‌خورده. با سر انگشت مجسمه‌های روی میز رو لمس می‌کنم.
    -معلوم نیست چند سال از ساختنش می‌گذره.
    پدر: همه‌ی خونه‌های ایتالیا ساختِ دوران امپراطوری روم نیست، می‌دونی که؟
    -من عاشق خونه‌هایی‌ام که سال‌هاست از قدمتش گذشته. آدم تو این خونه‌ها یه حس خوب دیگه‌ای داره، این قدمت بوی زندگی میده.
    به مجسمه‌ها اشاره می‌کنم و با لبخند ادامه میدم:
    -حتی اون‌ها هم قدیمیه. اوه بابا! این‌جا کلکسیون عتیقه‌جاته!
    با دیدن قاب عکس بزرگ و زیبایی که به تنهایی روی دیوار نصب شده بود، سر جام میخکوب میشم. خیره نگاهی می‌کنم و صحنه‌هایی از گذشته تو ذهنم شکل می‌گیرن. هیجان‎زده زمزمه می‌کنم:
    -اوه! واو این قاب! این قاب...!
    به سمتش قدم بر
    می‌دارم، جلوش می‌ایستم و مشتاقانه نگاهش می‌کنم. قاب تصویر چند مرد و زن با شنل‌های بلندِ سفید و کلاه‌های قرمزرنگِ وصل به شنل‌ها که داخل دریاچه مشغول عبادت بودن. دور تا دور عکس رو درخت‌های سرسبز و زیبایی در برگرفته بود. تصویری زیبا و در عین حال اگه باهاش آشنایی کاملی داشته باشی، وحشت‎‌برانگیز بود! این قاب و زیباییش ترس نامحسوسی به دل بیننده‌ش می‎انداخت.
    -این‌جا... این‌جا دریاچه‌ی بتهاست.
    پدر دست به جیب و متفکر کنارم می‌ایسته و مثل من محو تماشای قاب روی دیوار میشه.
    پدر: اطلاعاتت خیلی خوبه! از کی درباره‌ی این دریاچه شنیدی؟
    کنجکاوانه نگاهم روی تصویر چرخ می‌خوره. بی‌توجه به سوال پدر آهسته زمزمه می‌کنم:
    -پس درست گفتم. اون‌ها باید آتروسن‌ها باشن؟
    پدر کمی بی‌میل سری چپ و راست کرد و گفت:
    -بذار بهشون بگیم هنرمندهای انتزاعی.
    سوالی نگاهش می‌کنم:
    -چی؟

    -آتروسن‌ها در کنار دریاچه‌ی بتها یه نوع مراسم مذهبی به پا می‌کردن.
    صورتم کمی جمع میشه. پدر به اون اتفاقات می‌‌گفت «مراسم مذهبی»؟!
    معترض نگاهش می‌کنم و میگم:
    -
    قربانی‌کردن آدم‌ها مراسمِ مذهبیه؟ ترجیح میدم کلمه‌ی «مذهب» رو از جمله‌تون حذف کنم، بهتره گفت گروهی که رسومات، افکار و عقاید خاصی داشتند؛ و مرگ آدم‌ها...
    -نه!
    آروم می‌خندم؛ پدر هیچ‌وقت از حرفی که می‌زنه، برنمی‌گرده و ترجیح میده روی عقاید خودش پافشاری کنه، حتی اگر اشتباه باشه.
    -اون‌ها یه تمدن پیشرفته‌ی انسانی بودن.
    -اوه، بابا! این نظریه صحیح نیست. اون‌ها یه ضد انسان واقعی بودن؛ و یه قاتل حرفه‌ای که با رسوماتشون هماهنگی خاصی داشته.
    -و چه‌قدر عقاید متفاوت بین پدر و دختر هست.
    با خنده سری از روی تاسف تکون میده، ضربه‌ای به شونه‌م می‌زنه و بحث رو عوض می‌کنه:
    -بهتره کمی استراحت کنی جنی، برای بحث‎کردن و قانع‌کردن همدیگه وقت زیاد هست. برو بخواب و فردا صبح وقتی سرِحال شدی با هم دوتایی به جنگل میریم تا دریاچه رو از نزدیک ببینی و کمی با هم حرف بزنیم.
    دوباره به تصویرِ قاب‎گرفته‌ی روی دیوار ِکاهی و کمی ترک‌برداشته خیره میشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    آتروسن‌ها قوم عجیبی بودن؛ افرادی که قربانی‌کردن آدم‌ها جزئی از عبادت‎کردنشون به حساب می‌اومد و تاکید خاصی روی عقایدشون داشتن. به نظر اون‌ها، افراد ضعیف جایی برای زندگی‌‎کردن بر روی کره‌ی خاکی نداشتن و اکثر قربانی‌هاشون رو با فجیع‌ترین دردها به مرگ دعوت می‌کردن. به دست‌های خونی‌شون تو تصویر خیره میشم و یادم میاد که این اطلاعات رو وقتی خیلی کم‌سن بودم مادرم برام بازگو کرده بود؛ مادر باستان‎شناسم و الان با رفتنش، پدر رو جایگزین خودش کرده. آهی می‌کشم و به سمت پدر برمی‌گردم:
    -البته بابا، می‌تونی من رو به اتاقم راهنمایی کنی؟

    لپم رو می‌کشه و زیر لب «شیطونی» نثارم می‎کنه.
    -دنبالم بیا جنی، این‌جا اتاق‌های زیادی داره که بیشترشون قفل هستن و تو باید بدونی اتاقت رو از بین اون‌ها تشخیص بدی. انگار این خونه در گذشته به خانواده‌ی پرجمعیتی تعلق داشته.
    از راهروی نسبتاً تاریکی می‌گذریم. کمی تو خودم جمع میشم و مردد نگاهم رو به آخر راهرو می‌دوزم. خونه‌های قدیمی همیشه تودرتو و کمی عجیب بودن و این خونه هم عضوی از این عجایب!
    -اوه، این‌جا واقعاً قدیمیه و ترسناک، آدم حس هیجان و ماجراجویی درش بیدار میشه!
    - درست مثل فیلم‌ها، نه؟
    می خندم و دستم رو دور بازوی پدر می‎‌اندازم:
    -شاید. با وجود این خونه و جنگلِ پشت خونه باید بگم دلم برای ماجراجوبودن تنگ شده. شهر که بودم تنها تفریحم غیر از درس یه کافه رفتن بود و گاهی اوقات پیش دوست‌هام بودن.
    لحنم پر از حسرت میشه و آروم و مملو از حس دلتنگی زمزمه می‌کنم:
    -اون‌وقت‌ها مامان همیشه من رو جاهای دیدنی می‌برد. با وجود مامان همیشه سرشار از هیجان و شادی بودم.
    پدر بعد از مکث طولانی، مثل خودم آروم لب می‌زنه:
    -یه روز هم به قبرستان کلیسا میریم. مطمئنم که دلت براش تنگ شده، مطمئناً مادرت هم دلش برای دیدن تنها دخترش تنگ شده.
    -مامان همیشه می‌گفت من تو قلبت جا دارم، پس دلتنگی برای من معنا نداره. من مامان رو تو وجودم حس می‌کنم.
    پشت در کرم‌رنگی می‌ایستیم. صورت پدر پر از حس ناراحتی بود، غم رو می‌شد به وضوح تو چشم‌های تیره‌ش حس کرد.
    - من این‌جا رو برات آماده کردم، امیدوارم سلیقه‌م رضایت‌بخش باشه.
    دستگیره رو پایین می‌کشم و با قدمی بلند وارد اتاق میشم. اتاق کوچیک و جمع‌وجوری که یه تخت، کمد و یه میز و صندلی رو تو خودش جا داده بود. دست به سـ*ـینه و متفکر ابرویی بالا می‌اندازم. تخت درست در زیر پنجره قرار داشت و پنجره‌ی اتاق به طرف جنگل باز می‎شد، آینه‌ی قدی و بزرگی روبروی تخت و بر روی دیوار نصب شده بود، کمد و میز سمت مخالف اون‌ها قرار گرفته بودن و کتابخونه‌ی کوچک و پرکتابی هم گوشه‌ی اتاق و تو نقطه‌ی کور قرار گرفته بود. جلو میرم و نگاهی به کتاب‌ها می‌اندازم، کنار کتابخونه می‌شینم و کتابی به دست می‌گیرم. با دیدن تِم کتاب‌ها، چهره‌م شکوفا میشه و با شوق لب تر می‌کنم و خندون میگم:
    -من عاشق کتاب‌های رمانم، ممنون که یادت بود بابا.
    بلندی‌های بادگیر از اِمیلی جین برونته یکی از کتاب‌هاییه که از خوندن دوباره و تکراریش سیر نمی‌شدم. روایت عشق آتشین و غم‌انگیزی که بین هیث کلیف و کاترین ارنشاو پرسه می‌زد و در آخر سرانجام خوشی به همراه نداشت و با مرگ کاترین، درد رو پذیرای وجود هیث کرد و انتقامی که تو وجودش شعله‌ور شد. هرچند سرانجام عشقشون به خوشی تموم نشد؛ ولی نویسنده به زیبایی عشق ابدی دو انسان رو روی برگ آورده بود و خواننده دوست داشت بارها و بارها کتاب رو بخونه و از توصیفات و نوشته‌های زیباش لـ*ـذت ببره.
    با شوق بیشتری تکرار می‌کنم:
    -ممنون بابا، خیلی خوشحالم کردی. سوپرایز جالب و زیبایی بود.
    -این‎جا گاهی اوقات حوصله‌ت سر میره، خوشحالم که سرگرمی خوبی برات تدارک دیدم.
    کتاب‌ها رو روی زمین می‌ذارم و به سمتش میرم و در آغـ*ـوش می‌کشمش. من با این جثه‌ی ظریف و قدی که از پدرِ قدبلندم خیلی کوتاه‌تر بود، سعی می‌کردم هیکل بزرگ و پهن پدر رو به آغـ*ـوش بکشم. پدر با دیدن سعیم می‌خنده و دستش رو دور شونه‌هام حلقه می‌کنه:
    -شیطونی بسه جنی. بهتره اول استراحت کنی، فعلاً کتاب‌ها رو بی‌خیال شو پس.
    ریز می‌خندم و آهسته و پر از ناز میگم:
    -ممنون بابا، هم به‌خاطر کتاب‌ها و هم به‌خاطر سلیقه‌ی زیبات.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی سرم می‌نشونه و موهام رو نوازش می‌کنه.
    - کوله‌ت رو روی تخت گذاشتم. بهتره فعلاً بخوابی و صبح که بیدار شدی لباس‌ها و وسایلت رو تو کمد بچینی. شب‌به‌خیر جنی عزیز.
    لبخندی به روش می‌پاشم:
    -شب به‌خیر بابا.
    با رفتنش لبخند از روی لبم جمع میشه و آهسته به سمت پنجره میرم. «پوفی» از سر خستگی می‌کشم و پنجره رو باز می‌کنم. نسیم ملایمی پا به اتاق می‌ذاره. به جنگل نگاه می‌کنم. تصویر مقابلم نقش زیبایی از آفرینش زیبایی بود؛ خورشید در حال غروب‌کردن بود و آسمون به رنگ خون دراومده و جنگل انگار خونه‌ای بود که خورشید درش پنهان بشه. چشم‌هام رو می‌بندم و روی تخت دراز می‌کشم و دستم رو زیر سرم می‌ذارم.
    من خیلی خوشحالم، پدر لبخند می‌زد و اولگا...خب اون هم انگار زن خوب و آرومی بود. دوست دارم به خودم بفهمونم یک یا دو ماه خوبی رو پشت سر می‌ذارم؛ ولی... اخم‌هام کمی درهم میشه؛ ولی دلشوره‌ی عجیبی دلم رو چنگ می‌زنه. وقتی مادر بود، همیشه می‌گفت به حس ششمت اعتماد کن و این اعتقادم تو این چند سال زندگی‌کردن زیادی به نفعم بود.
    تو ذهنم افکار مختلفی در حال جولان‎دادن بود. نسیم پاییزی تو اتاق چرخ می‌خورد و سرمای اندکی به جانم نفوذ کرد و تنم رو به لرزش انداخت. چشم بسته کمی تو خودم جمع میشم. ملحفه رو تا شونه‌هام بالا می‌کشم و خواب عمیقی افکار مغشوشم رو در بر می‌گیره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    با صدای کوبیدن چیزی پلک‌هام رو باز می‌کنم. هنوز مغزم خواب بود. صدا انگار از کنار گوشم می‌اومد، درست زیر گوشم نبض می‌زد. کمی نیم‌خیز میشم و چراغ خواب کنار تخت رو روشن می‌کنم. خمـار چشم می‌چرخونم و نگاهم به بالای سرم، روی پرنده‌ی کوچیک و سبز‌رنگی خیره میشه که قصد داشت شیشه‌ی پنجره رو با نوک کوچیک و خوش‌رنگش بشکونه. چشم‌هام رو با دست می‌مالم و روی تخت می‌شینم. هنوز هوا روشن نشده بود و فضا تنها با کمک نور ماه کمی رنگ به خودش گرفته بود. پرنده روی میله‌ی آهنی نصب شده به پنجره نشسته بود و با نوک کوچیک و سرخ‌رنگش، پشت سر هم به شیشه ضربه می‌زد.

    خمیازه‌ای می‌کشم چند بار متوالی پلک می‌زنم تا از حالت خواب‌آلودگی دربیام و به اون موجود زیبای در حال تقلا خیره میشم. دو زانو آروم و بی‌صدا بهش نزدیک میشم. با نزدیک‌تر شدنم بالاخره آروم می‌گیره. با دیدن توجه‌ش به سمتم، آروم می‌گیرم و در سکوت محو تماشاش میشم. پرنده‌ای کوچیک و زیبا؛ سبزی پَرهای تنش با نوک سرخ‌رنگ و چشم‌های دکمه‌ای مشکی‌رنگش، ازش یه مخلوق زیبا ساخته بود. متعجب از آروم‎ بودنش کمی نزدیک‌تر میشم و می‌بینم که پاهای کوچیکش رو حرکتی میده و سعی بر این داره که از شیشه‌ی مقابلش بگذره. از من ترسی نداشت؛ و این حیرت‌زده‌م می‌کرد، انگار بیشتر کنجکاو بود. انگشتم رو مقابلش روی شیشه قرار میدم و سر پرنده با هر حرکتم، حرکت می‌کنه و دکمه‌ای‌های شب‌رنگش انگشتم رو دنبال می‌کنه. لبخند محوی کنج لبم می‌شینه. با سر انگشت اشاره ضربه‌ی آرومی به شیشه می‌زنم که متقابلاً صدای ضربه‌ای دیگه تو گوشم می‌پیچه. آروم می‌خندم و باز ضربه‌ی دیگه و پشت‌بندش نوک کوچولوش روی شیشه می‌شینه. سرم رو به سمتش کمی خم می‌کنم که نگاهش تو صورتم می‌چرخه و نزدیک‌تر میاد. از این همه باهوشی در حیرت بودم. انگشتم رو از روی شیشه از سمتی به سمت دیگه سُر میدم و سر کوچولوی پرنده همراه انگشتم حرکت می‌کنه و وقتی تکونی از جانب من نمی‌بینه، باز به سمتم می‌چرخه و صدایی از خودش در میاره. لبم رو تر می‌کنم و آروم زمزمه می‌کنم:
    -چه کوچولوی زیبا و باهوشی!
    ضربه‌ی دیگه‌ای به شیشه می‌زنه و تکونی به بال‌های کوچیکش میده و از روی میله بلند میشه. خودش رو به دست چسبیده به شیشه‌م می‌رسونه و صدایی از خودش در میاره. با ضربه‌ها حس می‌کنم استخون‌های کوچیکش از هم می‌پاشه. چشم‌های متحیرم رو بهش می‌دوزم:
    -هی! تو چته کوچولوی دوست‌داشتنی؟
    دستم که به قفل پنجره میره. جیغ ظریفی ازش می‌شنوم و ثانیه‌ای بعد پرنده تو آسمون به سمت جنگل به پرواز درمیاد و بین انبوهی از درخت‌ها گم میشه. همون‌طور خشک‌شده به رفتنش نگاه می‌کنم. دست خشک‌شده‌م رو پایین میارم و شگفت‌زده دستم رو میون موهای به هم ریخته‌م می‌کشم.
    -نه به اون همه نوک‌زدنش که می‌خواست با شیشه یکی بشه و نه به فرارکردنش از دستم! فسقل کوچولو!
    آروم و تو گلو می‌خندم و به سمت کوله‌ی بزرگم می‌چرخم. هنوز وسایل‌هام رو جابه‌جا نکرده بودم. دیشب تا سر رو بالش گذاشتم از خستگی به خواب عمیقی رفتم و هنوز هم حس می‌کنم کمبود خوابم جبران نشده بود. موهای بلندم رو با کش بالای سر می‌بندم و کنار کوله‌م روی زمین می‌شینم و تک‌تک لباس و وسایل‌هام رو از تو کیفم بیرون می‌کشم. با دقت خاص خودم، لباس‌ها و وسایلی که به همراه آوردم، تو اتاق و تو کشوها و کمد جا میدم. کتاب‌ها رو یکی‌یکی کنارِ کتاب‌های دیگه تو کتابخونه‌ی آماده شده‌م قرار میدم و با گذاشتن آخرین کتاب، نگاهم به کتاب محبوبم خیره می‌مونه. کتابی پر از خاطره‌های دور و دست‌هایی پر مهر که با عشقی خالص در آغوشم می‌گرفت. آهی از سر دلتنگی از گلوم بالا میاد. کاش خوشی‌ها این‌قدر زود گذر نبودن، کاش به پلک‌زدنی بود دوباره دیدنت. کاش خداوند دلش برای من می‌سوخت و مادرم رو از منِ تنها نمی‌گرفت. کاش...
    به تخت تکیه میدم و کتاب رو روی زانوهام می‌ذارم و باز می‌کنم. عکس مادر از لابه‌لای برگه‌هاش سر می‌خوره و روی زمین می‌افته. محو زیبایی‌های خدادادی مادرم، عکس رو برمی‌دارم و جلوی صورتم می‌گیرم. تبسمی به لبخندِ واقعیِ تو تصویر می‌زنم.
    -من اومدم خونه مامان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    عکس مامان رو مثل یه شیء ظریف و ارزشمند جلوی صورتم می‌گیرم و با سرانگشت صورت ملیح و خندونش رو نوازش می‌کنم و آروم پچ می‌زنم:
    -مامان، من الان تو خونه‌ای‌ام که همیشه ازش تعریف می‌کردی؛ از حیاط قشنگ و سرسبزش، از خاطره‌های دوری که ازش داشتی. مامان، من الان جایی‌ام که همیشه آرزوی داشتنش رو داشتی، خونه‌ی آرزوهات.

    نگاهم رو سُر میدم به چشم‌های براق و روشنش، چشم‌های آبی‌رنگ که ریشه‌ و اصیل‌ بودنش رو به رخ همه می‌کشید و ناز و نوازشی که از چشم‌هاش لبریز بود.
    -کاش این‌جا بودی مامانم، اون‌وقت کنارم می‌نشستی و من با خیال راحت سر رو پات می‌ذاشتم و تو...
    آهی می‌کشم و زمزمه‌وار ادامه میدم:
    -و تو برام از داستا‌ن‌های همیشگیت می‌گفتی، از همون داستان‌هایی که سال‌هاست برای دوباره شنیدنشون تشنه‌م. کاش بودی و موهام رو نوازش می‌کردی و یه عالمه داستان‌های قشنگ برام می‌گفتی. دلم برای قصه شنیدن تنگ شده مامان. بعد از تو هیچ‌کس برای من قصه نگفت، هیچ‌کس نوازشم نکرد.
    لبخند تلخی می‌زنم:
    -هیچ‌کس به اندازه‌ی تو دوستم نداشت.
    سر بالا می‌گیرم تا مبادا قطره اشکی روی گونه‌هام بچکه و من قولی که دفعه‌ی آخر به مامانِ عزیزم دادم بشکنم. مامان وقتی داشت می‌رفت از من قول گرفت قوی باشم و مراقب مادرش.
    -مامان چی شد که رفتی؟ اصلاً باورم نمیشه رفتنت رو، تو... تو سالم بودی! برام می‌خندیدی! چی شد که رفتی
    ؟ چرا نگران من نبودی؟ من بعد از تو تنها شدم.
    مکثی می‌کنم و پر از بغض می‌خندم:
    -خیلی تنها...
    «مامان رو‌بروم روی دو زانو نشسته بود و لبخندی به پهنای صورت زیباش داشت. بهونه می‌گرفتم و مامان آغـ*ـوش گرمش رو برام باز کرد.
    میون چشم‌های پراشکم نق زدم:
    -منم با خودتون ببرید.

    پدر کنارمون روی دو پا نشست و دستی روی موهام کشید. هیچ‌و‌قت نفهمیدم چرا پدر رو ورای یک «پدر» می‌دونستم. از همون کودکی‌هام برام دنیا دنیا تفاوت داشت.
    پدر: دختر خوبی باش جنی، مامان‌بزرگ رو اذیت نکن. ما زودی برمی‌گردیم.
    بغض می‌کنم:
    -دلم براتون تنگ میشه، زود برمی‌گردید ها!
    مامان نرم و لطیف می‌خنده و چشم‌های آسمونی‌رنگش رو بهم می‌دوزه:

    -زود برمی‌گردیم جنی، خیلی زود. منتظرمون باش عزیز دلم.
    غر می‌زنم:
    -اصلاً چرا من رو با خودتون نمی‌برید؟
    التماس می‌کنم:
    -قول میدم دختر خوبی باشم.
    مامان: دختر غرغروی من، مامان و بابا میرن و با یه سورپرایز خوب و قشنگ برمی‌گردن.
    چشم‌هام برق می‌زنه و دست از تقلا می‌کشم. مادر می‌خنده و بـ..وسـ..ـه‌ای روی گونه‌ی یخ زده‌م می‌زنه:
    -مطمئن باش دوستش خواهی داشت قشنگِ مامان.»
    اون بـ..وسـ..ـه‌ی آخر بارها تو ذهنم تکرار میشه، لطافت و نوازش آخر و دستی که موهای بلندم رو برای آخرین بار لمس کرد.
    با روشن‌شدن ماشین و گاز دادنش، از گذشته بیرون میام و به سمت پنجره خیز برمی‌دارم. به شیشه می‌چسبم و ماشین پدر رو می‌بینم که هر لحظه از خونه دور‌تر میشه. اخم‌هام تو هم کشیده میشه و نگاهم خیره‌ی طلوع آفتاب میشه و این موقع از صبح، پدر چرا از خونه بیرون رفت؟ در صورتی که شب گذشته به من قول گشت‌وگذار تو جنگل و دیدن رود بتها رو داده بود.
    پیراهن گرم‌تری به تن کرده و شالی دور گردنم پیچوندم و کتاب به دست با عجله از پله‌ها دوتا یکی پایین میرم. با دیدن اولگا کنار در تیره‌رنگی، کنار پله‌ها می‌ایستم و سعی می‌کنم خطوط افتاده روی پیشونیم رو محو کنم. اولگا در رو قفل می‌کنه و به سمتم برمی‌گرده. با دیدنم قیافه‌ی متفکرش از بین میره و لبخند شادی روی لب‌هاش می‌شینه. کم‌رنگ لبخند می‌زنم. رفتن پدر کمی ذوقم رو کور کرده بود. دوست نداشتم اولین روز زیر قولی که بهم داده بود بزنه.
    -صبح به‌خیر اولگا.
    این زن چه‌قدر طناز بود! هر قدمی که به سمتم بر می‌داشت، وادارم می‌کرد که به طرز راه ‌رفتنش و به نحوه‌ی لبخندش دقت کنم. دستش روی گونه‌م می‌شینه و نوازش‌وار از روی گونه‌م تا خطوط کنارِ چونه‌م کشیده میشه.
    - صبح تو هم به‌خیر جنیِ عزیز، خوب خوابیدی؟ اذیت که نشدی؟
    -بله، ممنون. نه اذیت نشدم، اتاق خوبی دارم و به راحتی می‌تونم از توی اتاقم جنگل و طلوع و غروب خورشید رو تماشا کنم.
    به سمت سماور کنار پنجره میره و روشنش می‌کنه.
    - پس اتاقت رو دوست داشتی. جان برای آماده‌کردن اتاقت خیلی مشتاق بود و وسواس به خرج داد.
    لبخندم پررنگ‌تر میشه.
    -البته، بابا هر وقت می‌خواد کاری انجام بده، اون رو به حد اعلاء به سرانجام می‌رسونه.
    آروم می‌خندم:
    -من بیشتر قسمت قفسه‌های کتابش رو دوست دارم؛ مخصوصاً کتاب‌های قدیمیش رو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا