- عضویت
- 2017/03/18
- ارسالی ها
- 1,624
- امتیاز واکنش
- 60,983
- امتیاز
- 1,039
- سن
- 22
خارج از دوبلین- آزادراه اینتراستیت۳۹۰۰*
- فرمانده روت؟
فرد مقابلش گویی با شنیدن این جمله از خنده منفجر شد؛ اما مالچ هنوز در بهت این شباهت بود و نمیتوانست علت خنده فرد مقابلش را تشخیص بدهد. الف جوان پس از اتمام خندههایش، اشکهایی که از شدت خندهاش جاری شده بودند، زدود:
- هه! فرمانده؟ من کی فرمانده شدم؟ نکنه من رو با اون فرمانده سابقتون اشتباه گرفتی؟ هه! هههه! فرمانده!
و بعد، باز هم خندید. مالچ پرسید:
- تو با فرمانده نسبتی داری؟
- اگر این که من پسرش بودم رو فاکتور بگیری، نه ندارم.
مالچ کم مانده بود دو شاخ روی سرش سبز شوند:
- چی؟ اون پسر داشت؟
ناگهان الف جوان پرخاش کرد:
- گفتم که اون نسبت رو فاکتور بگیر. پدر من ترنبال روته. نه اون جولیوس بیدست و پا.
مالچ تنها با گیجی به او نگاه میکرد و در پایان جمله الف، تنها گفت:
- ها؟!
الف با خشم به چشمان مالچ نگریست. مالچ نیز با دریافتن شدت خشم او، کمی احساس ترس کرد و گفت:
- آها! فقط یه سؤال فنی! بالاخره تو پسر جولیوس روتی یا ترنبال؟ اصلاً تو کی هستی؟
الف پوزخندی زد:
- حالا بهتر شد. من آلفرد روت هستم. جولیوس دو قرن پیش مخفیانه با یکی از الفهای شهر مون رایز* ازدواج کرد؛ اما مدت زندگیشون ده سال بیشتر قدمت نداشت. اون خیلی زود فرمانده شد و دیگه وقت نداشت برای همسر باردارش تا شهر دورافتادهای بیاد و اون رو ببینه. اصلاً یادش رفت که پسری داره. من رو ترنبال بزرگ کرد. وقتی از حضورم آگاه شد با اینکه توی زندان بود؛ اما من رو زیر پروبال خودش گرفت و به دوستانش توصیه من رو میکرد. برای همینه که میگم جولیوس پدر من نیست. ترنبال پدر منه و شما اون رو کشتین!
جمله آخرش را با خشم فریاد زد. مالچ که به تازگی فهمیده بود اوضاع از چه قرار است، پوزخندی زد:
- ما ترنبال رو نکشتیم. اون خودش، خودش رو به کشتن داد. اون با اهداف پلیدش چندین نفر رو به کشتن داد و آخر خودش و همسرش قربانی نقشههای خودش شدن.
- دروغ میگی. چطور ممکنه فردی مثل پدر مهربان من این کار رو بکنه. شما انداختینش زندان چون سد راه منافع جولیوس بود. کشتینش چون که نمیخواستین کسی از پوشالی بودن قدرت و اعتبار جولیوس پی ببره؛ اما من میدونم همه اینا نقشههای شماست. نقشههای تو و اون پلیس زن نیروی ویژه. با اون سنتور احمق و دیو شماره یک و دوستای آدمیزادتون.
مالچ سعی کرد واقعیت را به آلفرد توضیح بدهد؛ اما آلفرد و بیست و نه نفری که همراهش بودند اصلاً گوش نمیدادند و همانند زامبیهایی که خاکیها در فیلمهایشان به تصویر میکشیدند، به آنان نزدیک میشدند تا جان این دورفها را بگیرند. کاملاً معلوم بود برطبق خواسته یونیکس این افراد اجیر شده بودند تا از تلاش این دورفهای اجیر شده برای خنثی سازی بمبها، جلوگیری کنند. مالچ آرامآرام عقب رفت و به چرخ بزرگ کامیون تکیه داد. همزمان، دکمه ردیابی را که در دست داشت، فشرد. این وسیله محض احتیاط به تمام تیم داده شده بود تا اگر انسانی آنان را گرفت، دورفهای دیگر را خبر کنند و مالچ اصلاً فکر نمیکرد این وسیله در چنین جایی به دردش بخورد. میدانست که تا نهایتاً پنج دقیقه دیگر، نود دورف و ده مأمور نیروی ویژه به آنجا خواهند آمد. فقط امید داشت رسیدن آنان قبل از قطع شدن سرش باشد!
*interstate3900 از تخیلات نویسنده نشأت گرفته است.
*Moonrise شکل گرفته از تخیلات نویسنده
***
- فرمانده روت؟
فرد مقابلش گویی با شنیدن این جمله از خنده منفجر شد؛ اما مالچ هنوز در بهت این شباهت بود و نمیتوانست علت خنده فرد مقابلش را تشخیص بدهد. الف جوان پس از اتمام خندههایش، اشکهایی که از شدت خندهاش جاری شده بودند، زدود:
- هه! فرمانده؟ من کی فرمانده شدم؟ نکنه من رو با اون فرمانده سابقتون اشتباه گرفتی؟ هه! هههه! فرمانده!
و بعد، باز هم خندید. مالچ پرسید:
- تو با فرمانده نسبتی داری؟
- اگر این که من پسرش بودم رو فاکتور بگیری، نه ندارم.
مالچ کم مانده بود دو شاخ روی سرش سبز شوند:
- چی؟ اون پسر داشت؟
ناگهان الف جوان پرخاش کرد:
- گفتم که اون نسبت رو فاکتور بگیر. پدر من ترنبال روته. نه اون جولیوس بیدست و پا.
مالچ تنها با گیجی به او نگاه میکرد و در پایان جمله الف، تنها گفت:
- ها؟!
الف با خشم به چشمان مالچ نگریست. مالچ نیز با دریافتن شدت خشم او، کمی احساس ترس کرد و گفت:
- آها! فقط یه سؤال فنی! بالاخره تو پسر جولیوس روتی یا ترنبال؟ اصلاً تو کی هستی؟
الف پوزخندی زد:
- حالا بهتر شد. من آلفرد روت هستم. جولیوس دو قرن پیش مخفیانه با یکی از الفهای شهر مون رایز* ازدواج کرد؛ اما مدت زندگیشون ده سال بیشتر قدمت نداشت. اون خیلی زود فرمانده شد و دیگه وقت نداشت برای همسر باردارش تا شهر دورافتادهای بیاد و اون رو ببینه. اصلاً یادش رفت که پسری داره. من رو ترنبال بزرگ کرد. وقتی از حضورم آگاه شد با اینکه توی زندان بود؛ اما من رو زیر پروبال خودش گرفت و به دوستانش توصیه من رو میکرد. برای همینه که میگم جولیوس پدر من نیست. ترنبال پدر منه و شما اون رو کشتین!
جمله آخرش را با خشم فریاد زد. مالچ که به تازگی فهمیده بود اوضاع از چه قرار است، پوزخندی زد:
- ما ترنبال رو نکشتیم. اون خودش، خودش رو به کشتن داد. اون با اهداف پلیدش چندین نفر رو به کشتن داد و آخر خودش و همسرش قربانی نقشههای خودش شدن.
- دروغ میگی. چطور ممکنه فردی مثل پدر مهربان من این کار رو بکنه. شما انداختینش زندان چون سد راه منافع جولیوس بود. کشتینش چون که نمیخواستین کسی از پوشالی بودن قدرت و اعتبار جولیوس پی ببره؛ اما من میدونم همه اینا نقشههای شماست. نقشههای تو و اون پلیس زن نیروی ویژه. با اون سنتور احمق و دیو شماره یک و دوستای آدمیزادتون.
مالچ سعی کرد واقعیت را به آلفرد توضیح بدهد؛ اما آلفرد و بیست و نه نفری که همراهش بودند اصلاً گوش نمیدادند و همانند زامبیهایی که خاکیها در فیلمهایشان به تصویر میکشیدند، به آنان نزدیک میشدند تا جان این دورفها را بگیرند. کاملاً معلوم بود برطبق خواسته یونیکس این افراد اجیر شده بودند تا از تلاش این دورفهای اجیر شده برای خنثی سازی بمبها، جلوگیری کنند. مالچ آرامآرام عقب رفت و به چرخ بزرگ کامیون تکیه داد. همزمان، دکمه ردیابی را که در دست داشت، فشرد. این وسیله محض احتیاط به تمام تیم داده شده بود تا اگر انسانی آنان را گرفت، دورفهای دیگر را خبر کنند و مالچ اصلاً فکر نمیکرد این وسیله در چنین جایی به دردش بخورد. میدانست که تا نهایتاً پنج دقیقه دیگر، نود دورف و ده مأمور نیروی ویژه به آنجا خواهند آمد. فقط امید داشت رسیدن آنان قبل از قطع شدن سرش باشد!
*interstate3900 از تخیلات نویسنده نشأت گرفته است.
*Moonrise شکل گرفته از تخیلات نویسنده
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: