- عضویت
- 2015/10/08
- ارسالی ها
- 2,337
- امتیاز واکنش
- 19,020
- امتیاز
- 783
- سن
- 26
***
زوزهی حیوانات درنده سکوت محیط اطرافم رو درهم میشکنه. نگاهم مثل دوربین عمل میکنه و مه غلیظ و پراکندهای رو میبینم که از دامنهی کوههای اطراف به درون جنگل راه پیدا کرده بود. خورشید پشت کوه در حال پنهونشدن بود و اشعههای ضعیفش تنها درصدی از تاریکی جنگل رو دربرگرفته و میشد کمی از درختهای بلند و بالای جنگل رو به چشم دید؛ نور ضعیفی که کمکم جاش رو به تاریکی محض میده و صداهایی که با شروع تاریکی بیشتر و بیشتر میشه و جنگل رو به کارناوال وحشت دعوت میکنه.
تیکه چوب نازکی زیر پاهای برهنهم میشکنه و به دنبالش صدای دویدن کسی رو پشت سرم میشنوم. موهام رو جمع میکنم و اخم کرده نگاهی به اطرافم میندازم و با دیدن تنها بودنم قدم از قدم برمیدارم و باز تیکه چوب دیگهای زیر پاهام «تق» صدا میده. روی زمین نگاه میکنم. دود سفید زیر پاهام در حال پیشروی بود. شیئی در کنار پام چشمم رو میگیره، خم میشم و شیء رو به دست میگیرم، مجسمهای خاکستری رنگ و انسانی با چشمهایی بسته که دستهاش رو صلیبگونه روی سـ*ـینهش قرار داده و موهای بلند و بافتهشدهش از روی شونههاش به جلو ریخته شده بود. نگاهم جلوتر از خودم میره و مجسمهی دیگهای رو میبینم. جلو میرم و برمیدارمش، شکل و شمایلی مثل مجسمهی قبل ولی با مُهری عجیب که بر روی پیشونیش حک شده و دستهای مشت شدهش روی سـ*ـینهش به هم قفل شده بود. جلوتر میرم و دیگری...
با هر قدمی که جلوتر میرم، مه سفید مثل کودکی نوپا همراهم میاد. صدای شکستن چوب و پرواز پرندهها حواسم رو به سمتی جمع میکنه و همون درخت فرسوده و بزرگ رو میبینم، درخت بزرگِ کنار دریاچه و پرندههایی که از سمتش به پرواز دراومدن و مخالف اون تو آسمون اوج گرفتن. با لبخند جلو و جلوتر میرم. صدای نامفهومی تو گوشم میپیچه، یه نالهی آروم و خشخش!
با دیدن دو موجود روبهروم در کنار درخت خشک میشم و مجسمهها از توی دستهام به سمت زمین پرتاب میشن و صدای بلندی رو ایجاد میکنن. نفس به حلقم نرسیده جایی تو قسمت سـ*ـینهم گیر میکنه و لبهام برای هر آوایی بیقراری میکنن و امان از خشک شدن که جونِ تکون خوردن رو از آدم میگیره!
زنی با لباس سفید و بلند و موهایی که از شدت سیاهی به تاریکی شب بود روی زمین دراز کشیده و موجودی که شباهت زیادی به انسان داشت به روی او خم شده بود، موهای سیاه و پخش شدهش به قدری بلند بود که علاوه بر سر و صورت خودش، اطرافش رو پر از سیاهی کرده بود و در بین این همه سیاهی، پوستی سفید و درخشان از لابهلای اونها خودنمایی میکرد.
با سر و صدایی که از مجسمهها بلند شده بود، نگاهِ موجود به سمتم کشیده میشه. نفسهام تیکهتیکه میشه و ترسیده به درخت بند میشم. یه جفت چشم! سرم گیج میره، این حجم آشنایی از کجا سرچشمه میگیره؟ سرش آرومآروم از روی صورت زن بلند میشه و با تکون خوردنش سرِ زن ناشناس جابهجا میشه و موهاش به کنار میره و من با نگاهی پر از هراس خیرهی صورت سفیدش میشم؛ صورتی سفید با سیاهی عمیقی از ناحیهی چشم! و دهان و لبهای موجود که انگار پر از قیر و سیاهی بود و چشمهاش! قلبم به شدت تو سـ*ـینهم میکوبه.
موجود با نگاهی عجیب کمی تکون میخوره و تیزی دندونهاش رو به نمایش میذاره و موهایی که... آه!
موجود روبهروم با این همه آشنایی دوری که نسبت بهش داشتم، درست مثل مدوسا بود؛ زنی نفرینشده از تبار یونان، دوشیزهای زیبا که مورد خشم الهه آتنا قرار گرفت و خودش رو به نابودی کشوند. مارهایی که به جای مو روی سر او رشد کرده و هر کدوم به سمتی در حال چرخش بودن.
نگاهم پر از لرز از چشمهای سیاهشدهی زن به سمت اون موجود میچرخه، چشمهای سیاه شدهای که... حس میکنم دیگه چیزی به اسم چشم و قرنیه درش وجود نداره! پلک میزنم. نیشهای سرخ رنگش به بیرون کشیده میشن. لرز میگیرم...پلک میزنم، درست تو دو قدمی من با تنی پر از سفیدی و محو ایستاده بود.
مغزم هوشیار میشه، تنها تونستم چشم ببندم و صدایی ناآشنا که از حلق من بیرون اومده و گوشم رو پر میکنه!
-جنی؟ جنی چشمهات رو باز کن، جنی عزیزم...
صدای آشنایی گوشم رو نوازش میکنه. قطرههای اشک روی صورتم رو پر کرده بود.
-جنی؟ عزیزم؟ بیدار شو، جنی داری کابوس میبینی.
زوزهی حیوانات درنده سکوت محیط اطرافم رو درهم میشکنه. نگاهم مثل دوربین عمل میکنه و مه غلیظ و پراکندهای رو میبینم که از دامنهی کوههای اطراف به درون جنگل راه پیدا کرده بود. خورشید پشت کوه در حال پنهونشدن بود و اشعههای ضعیفش تنها درصدی از تاریکی جنگل رو دربرگرفته و میشد کمی از درختهای بلند و بالای جنگل رو به چشم دید؛ نور ضعیفی که کمکم جاش رو به تاریکی محض میده و صداهایی که با شروع تاریکی بیشتر و بیشتر میشه و جنگل رو به کارناوال وحشت دعوت میکنه.
تیکه چوب نازکی زیر پاهای برهنهم میشکنه و به دنبالش صدای دویدن کسی رو پشت سرم میشنوم. موهام رو جمع میکنم و اخم کرده نگاهی به اطرافم میندازم و با دیدن تنها بودنم قدم از قدم برمیدارم و باز تیکه چوب دیگهای زیر پاهام «تق» صدا میده. روی زمین نگاه میکنم. دود سفید زیر پاهام در حال پیشروی بود. شیئی در کنار پام چشمم رو میگیره، خم میشم و شیء رو به دست میگیرم، مجسمهای خاکستری رنگ و انسانی با چشمهایی بسته که دستهاش رو صلیبگونه روی سـ*ـینهش قرار داده و موهای بلند و بافتهشدهش از روی شونههاش به جلو ریخته شده بود. نگاهم جلوتر از خودم میره و مجسمهی دیگهای رو میبینم. جلو میرم و برمیدارمش، شکل و شمایلی مثل مجسمهی قبل ولی با مُهری عجیب که بر روی پیشونیش حک شده و دستهای مشت شدهش روی سـ*ـینهش به هم قفل شده بود. جلوتر میرم و دیگری...
با هر قدمی که جلوتر میرم، مه سفید مثل کودکی نوپا همراهم میاد. صدای شکستن چوب و پرواز پرندهها حواسم رو به سمتی جمع میکنه و همون درخت فرسوده و بزرگ رو میبینم، درخت بزرگِ کنار دریاچه و پرندههایی که از سمتش به پرواز دراومدن و مخالف اون تو آسمون اوج گرفتن. با لبخند جلو و جلوتر میرم. صدای نامفهومی تو گوشم میپیچه، یه نالهی آروم و خشخش!
با دیدن دو موجود روبهروم در کنار درخت خشک میشم و مجسمهها از توی دستهام به سمت زمین پرتاب میشن و صدای بلندی رو ایجاد میکنن. نفس به حلقم نرسیده جایی تو قسمت سـ*ـینهم گیر میکنه و لبهام برای هر آوایی بیقراری میکنن و امان از خشک شدن که جونِ تکون خوردن رو از آدم میگیره!
زنی با لباس سفید و بلند و موهایی که از شدت سیاهی به تاریکی شب بود روی زمین دراز کشیده و موجودی که شباهت زیادی به انسان داشت به روی او خم شده بود، موهای سیاه و پخش شدهش به قدری بلند بود که علاوه بر سر و صورت خودش، اطرافش رو پر از سیاهی کرده بود و در بین این همه سیاهی، پوستی سفید و درخشان از لابهلای اونها خودنمایی میکرد.
با سر و صدایی که از مجسمهها بلند شده بود، نگاهِ موجود به سمتم کشیده میشه. نفسهام تیکهتیکه میشه و ترسیده به درخت بند میشم. یه جفت چشم! سرم گیج میره، این حجم آشنایی از کجا سرچشمه میگیره؟ سرش آرومآروم از روی صورت زن بلند میشه و با تکون خوردنش سرِ زن ناشناس جابهجا میشه و موهاش به کنار میره و من با نگاهی پر از هراس خیرهی صورت سفیدش میشم؛ صورتی سفید با سیاهی عمیقی از ناحیهی چشم! و دهان و لبهای موجود که انگار پر از قیر و سیاهی بود و چشمهاش! قلبم به شدت تو سـ*ـینهم میکوبه.
موجود با نگاهی عجیب کمی تکون میخوره و تیزی دندونهاش رو به نمایش میذاره و موهایی که... آه!
موجود روبهروم با این همه آشنایی دوری که نسبت بهش داشتم، درست مثل مدوسا بود؛ زنی نفرینشده از تبار یونان، دوشیزهای زیبا که مورد خشم الهه آتنا قرار گرفت و خودش رو به نابودی کشوند. مارهایی که به جای مو روی سر او رشد کرده و هر کدوم به سمتی در حال چرخش بودن.
نگاهم پر از لرز از چشمهای سیاهشدهی زن به سمت اون موجود میچرخه، چشمهای سیاه شدهای که... حس میکنم دیگه چیزی به اسم چشم و قرنیه درش وجود نداره! پلک میزنم. نیشهای سرخ رنگش به بیرون کشیده میشن. لرز میگیرم...پلک میزنم، درست تو دو قدمی من با تنی پر از سفیدی و محو ایستاده بود.
مغزم هوشیار میشه، تنها تونستم چشم ببندم و صدایی ناآشنا که از حلق من بیرون اومده و گوشم رو پر میکنه!
-جنی؟ جنی چشمهات رو باز کن، جنی عزیزم...
صدای آشنایی گوشم رو نوازش میکنه. قطرههای اشک روی صورتم رو پر کرده بود.
-جنی؟ عزیزم؟ بیدار شو، جنی داری کابوس میبینی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: