کامل شده فن فیکشن مرگ مرا باور کن | ف.شیرشاهی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

F.sh.76

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/10/08
ارسالی ها
2,337
امتیاز واکنش
19,020
امتیاز
783
سن
26
***
زوزه‌ی حیوانات درنده سکوت محیط اطرافم رو درهم می‌شکنه. نگاهم مثل دوربین عمل می‌کنه و مه غلیظ و پراکنده‌ای رو می‌بینم که از دامنه‌ی کوه‌های اطراف به درون جنگل راه پیدا کرده بود. خورشید پشت کوه در حال پنهون‌شدن بود و اشعه‌های ضعیفش تنها درصدی از تاریکی جنگل رو دربرگرفته و می‌شد کمی از درخت‌های بلند و بالای جنگل رو به چشم دید؛ نور ضعیفی که کم‌کم جاش رو به تاریکی محض میده و صداهایی که با شروع تاریکی بیشتر و بیشتر میشه و جنگل رو به کارناوال وحشت دعوت می‌کنه.

تیکه چوب نازکی زیر پاهای برهنه‌م می‌شکنه و به دنبالش صدای دویدن کسی رو پشت سرم می‌شنوم. موهام رو جمع می‌کنم و اخم کرده نگاهی به اطرافم میندازم و با دیدن تنها بودنم قدم از قدم برمی‌دارم و باز تیکه چوب دیگه‌ای زیر پاهام «تق» صدا میده. روی زمین نگاه می‌کنم. دود سفید زیر پاهام در حال پیشروی بود. شیئی در کنار پام چشمم رو می‌گیره، خم میشم و شیء رو به دست می‌گیرم، مجسمه‌ای خاکستری رنگ و انسانی با چشم‌هایی بسته که دست‌هاش رو صلیب‌گونه روی سـ*ـینه‌ش قرار داده و موهای بلند و بافته‌شده‌ش از روی شونه‌هاش به جلو ریخته شده بود. نگاهم جلوتر از خودم میره و مجسمه‌ی دیگه‌ای رو می‌بینم. جلو میرم و برمی‌دارمش، شکل و شمایلی مثل مجسمه‌ی قبل ولی با مُهری عجیب که بر روی پیشونی‌ش حک شده و دست‌های مشت شده‌ش روی سـ*ـینه‌ش به هم قفل شده بود. جلوتر میرم و دیگری...
با هر قدمی که جلوتر میرم، مه سفید مثل کودکی نوپا همراهم میاد. صدای شکستن چوب و پرواز پرنده‌ها حواسم رو به سمتی جمع می‌کنه و همون درخت فرسوده و بزرگ رو می‌بینم، درخت بزرگِ کنار دریاچه و پرنده‌هایی که از سمتش به پرواز دراومدن و مخالف اون تو آسمون اوج گرفتن. با لبخند جلو و جلوتر میرم. صدای نامفهومی تو گوشم می‌پیچه، یه ناله‌ی آروم و خش‌خش!
با دیدن دو موجود روبه‌روم در کنار درخت خشک میشم و مجسمه‌ها از توی دست‌هام به سمت زمین پرتاب میشن و صدای بلندی رو ایجاد می‌کنن. نفس به حلقم نرسیده جایی تو قسمت سـ*ـینه‌م گیر می‌کنه و لب‌هام برای هر آوایی بی‌قراری می‌کنن و امان از خشک شدن که جونِ تکون خوردن رو از آدم می‌گیره!
زنی با لباس سفید و بلند و موهایی که از شدت سیاهی به تاریکی شب بود روی زمین دراز کشیده و موجودی که شباهت زیادی به انسان داشت به روی او خم شده بود، موهای سیاه و پخش شده‌ش به قدری بلند بود که علاوه بر سر و صورت خودش، اطرافش رو پر از سیاهی کرده بود و در بین این همه سیاهی، پوستی سفید و درخشان از لابه‌لای اون‌ها خودنمایی می‌کرد.
با سر و صدایی که از مجسمه‌ها بلند شده بود، نگاهِ موجود به سمتم کشیده میشه. نفس‌هام تیکه‌تیکه میشه و ترسیده به درخت بند میشم. یه جفت چشم! سرم گیج میره، این حجم آشنایی از کجا سرچشمه می‌گیره؟ سرش آروم‌آروم از روی صورت زن بلند میشه و با تکون خوردنش سرِ زن ناشناس جابه‌جا میشه و موهاش به کنار میره و من با نگاهی پر از هراس خیره‌ی صورت سفیدش میشم؛ صورتی سفید با سیاهی عمیقی از ناحیه‌ی چشم! و دهان و لب‌های موجود که انگار پر از قیر و سیاهی بود و چشم‌هاش! قلبم به شدت تو سـ*ـینه‌م می‌کوبه.
موجود با نگاهی عجیب کمی تکون می‌خوره و تیزی دندون‌هاش رو به نمایش می‌ذاره و موهایی که... آه!
موجود روبه‌روم با این همه آشنایی دوری که نسبت بهش داشتم، درست مثل مدوسا بود؛ زنی نفرین‌شده از تبار یونان، دوشیزه‌ای زیبا که مورد خشم الهه آتنا قرار گرفت و خودش رو به نابودی کشوند. مارهایی که به جای مو روی سر او رشد کرده و هر کدوم به سمتی در حال چرخش بودن.
نگاهم پر از لرز از چشم‌های سیاه‌شده‌ی زن به سمت اون موجود می‌چرخه، چشم‌های سیاه شده‌ای که... حس می‌کنم دیگه چیزی به اسم چشم و قرنیه درش وجود نداره! پلک می‌زنم. نیش‌های سرخ رنگش به بیرون کشیده میشن. لرز می‌گیرم...پلک می‌زنم، درست تو دو قدمی من با تنی پر از سفیدی و محو ایستاده بود.
مغزم هوشیار میشه، تنها تونستم چشم ببندم و صدایی ناآشنا که از حلق من بیرون اومده و گوشم رو پر می‌کنه!
-جنی؟ جنی چشم‌هات رو باز کن، جنی عزیزم...
صدای آشنایی گوشم رو نوازش می‌کنه. قطره‌های اشک روی صورتم رو پر کرده بود.
-جنی؟ عزیزم؟ بیدار شو، جنی داری کابوس می‌بینی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    نیرویی تو تنم جریان پیدا می‌کنه و باعث میشه مثل برق‌گرفته‌ها از جا بپرسم و سیخ روی تخت بشینم. موهای آشفته‌م جلوی دیدم رو گرفته بودن. بابا کنار تختم با چند درجه‌ی زاویه‌دار خم شده و با نگرانی و کنجکاوی به صورتم چشم دوخته بود و آروم صدام می کرد:
    -حالت خوبه جنی؟
    گنگ نگاهش می‌کنم، حالم؟ مگه بد بوده؟!
    متوجه گیجی‌م میشه و آهسته کنارم روی تخت می‌شینه و و پرسش‌گر میگه:
    -داشتی خواب می‌دیدی؟ صدای گریه‌هات تا پایین می‌اومد!
    ذهنم جرقه‌ای می‌خوره و چهره‌م با یادآوری خوابی که دیدم توهم میره و بهم ریخته می‌نالم:
    -اوه، این دیگه چی بود!
    انگشت‌های بابا لابه‌لای موهام می‌غلته و اون‌ها رو از جلوی صورتم کنار می‌زنه. دستم رو می‌گیره و کمکم می‌کنه دو‌باره بخوابم.
    -بابا، آخ...
    پهلوم تیر می‌کشه. از درد مچاله میشم، حس می‌کنم چشم‌‌های پرعمق و دلهره‌آورش از جایی در همین نزدیکی‌ها داره نگاهم می‌کنه.
    -چی شده جنی؟ آروم باش، خواب دیدی؟ تموم شد هرچی بوده، تموم شده دخترِ خوب.
    پتو رو روم می‌کشه. خم میشم و چراغ خواب رو روشن می‌کنم. نفس‌های نامیزونم و قلبی که بی‌قرارِ حال و احوالم بود هنوز هم داشت سـ*ـینه‌م رو از جا می‌کند. دستش بازوم رو نوازش می‌کنه و پتو تا جایی بین سروگردنم بالا کشیده میشه.
    -همه چی مرتبه جنی، اون فقط یه خواب بود، آروم باش.
    صحنه‌ها مثل پخش فیلم روی پرده‌ی سینما، جلوی چشم‌هام به نمایش درمیان. حرف‌های بچه‌ها و اون چشم‌ها و سیاهی...گیج زمزمه می‌کنم:
    -من، من همیشه خواب اون دریاچه رو می‌بینم، خواب جنگل رو، اون... اوف!
    با یادآوری‌ش با درد اضافه می‌کنم:
    -و خواب اون مجسمه‌ها، اون مجسمه‌های خاکستری‌رنگ!
    دست پدر روی بازوم متوقف میشه، صداش آهسته و کمی، شاید کمی خشن به نظر می‌رسه و شاید هم کنجکاو!
    -کدوم مجسمه‌ها؟!
    یاد روز ورودم می‌افتم، همون روزی که... با آه عمیقی چشم می‌بندم، اون چشم‌ها حالا برام کمی آشنا‌تر از همیشه شده بود.
    -من عکس یکی از اون‌ها رو توی ماشین شما دیدم. همون روز، همون روزی که من اومدم و... همون روزی که داشتیم تقریباً اون پسرِ بیچاره رو به کشتن می‌دادیم! اوه، خدای من! دارم دیوونه میشم. آخ سرم...
    صدای بچه‌ها با هم و همزمان مثل سرود بلند و تیزی تو گوشم فرو میره. مسخ‌شده پلک می‌زنم:
    -من باید اون‌ها رو ببینم!
    کمی به سمتش برمی‌گردم و نگاهش رو عمیق و کمی گنگ روی خودم می‌بینم.
    با لبخند تلخی می‌پرسم:
    - اون‌ها رو به من نشون میدی بابا؟ اون مجسمه‌ها...
    نگاهش رو درک نمی‌کنم؛ انگار که مسخ شده باشه، فقط خیره‌خیره نگاهم می‌کنه، بی هیچ حسی. مثل ربات تکرار می‌کنم:
    -اون مجسمه‌ها رو باید ببینم، خواهش می‌کنم بابا، لطفا،ً لطفاً، آخ...
    دستم به سمت پهلوم میره. پدر با دیدن دردی که تو چهره‌م موج می‌زنه به خودش میاد و با «پوف» بلند و بالایی که می‌کشه، به سمتم خم میشه و بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشونی‌م می‌زنه.
    -تو هنوز کامل بهبود پیدا نکردی جنی، این همه فشار و خواب و خیال برات خوب نیست. چرا این‌قدر خودت رو اذیت می‌کنی؟
    بی‌توجه به سوالش ملتمس‌تر از قبل ادامه میدم:
    -بابا لطفا، بذار من اون‌ها رو ببینم.
    -باشه، باشه فقط الان آروم بخواب. دختر از درد داری به هم می‌پیچی! بخواب عزیزدلم، بخواب.
    سرم رو روی بالش جابه‌جا می‌کنم و بیشتر از قبل به زیر پتو فرو میرم. دست‌هام رو زیر سرم می‌ذارم و چشم‌هام رو به صورتش می‌دوزم. با نوازش‌ها و صدای آرومش چشم‌هام کمی خمـار میشه. درد رو پس می‌زنم، تو خواب و بیداری در حال دست‌وپا زدنم.
    -پدر تو قول دادی.
    -فقط استراحت کن جنی عزیزم، مراقب خودت باش دخترم.
    پلک‌هام به نرمی روی هم می‌شینن. نوازش‌ها کار خودشون رو می‌کنن و خواب من رو به عالمی دیگه می‌بره.
    ***
    صدای قارقار کلاغ‌ها محوطه‌ی ساکت اطراف رو شکسته و اولگا رو حسابی عاصی کرده بود. صدای غرغرش تا توی راهرو هم می‌اومد. از صبح، خورشید کمی ناملاطفت به خرج داده و هنوز پشت ابرها خودش رو پنهون کرده بود و باد برگ‌های خشک‌شده روی درختان رو به بازی گرفته و از ریشه‌ی خود جداشون می‌کرد و به همراه خودش توی آسمون به هر طرفی که دوست داشت می‌برد.
    کاش من هم مثل برگ‌ها و شاید هم مثل پرنده‌های کوچیک و خوش‌رنگ می‌تونستم به پرواز دربیام و به هرکجا که دلم می‌خواد سرکشی کنم. امروز سردتر از روزهای دیگه بود، هوا با این‌که روز بود و قرار بر روشنایی؛ ولی ابرهای تیره رخ نشون داده و انگار آسمون دلش بارون می‌خواست. با باد سردی که بین موهام می‌پیچه و گردنم رو نوازش می‌کنه، بافت رو بالاترمی‌کشم و خودم رو تو لباس تنم قایم می‌کنم.
    دلم هوای بچه‌ها رو کرده بود؛ هوای شیطنت و بازیگوشی‌های بیل و آنتونی، حر‌ف‌های آرامش‌بخش مالالا و لبخند‌های ملیح ارورا و... و کمی به خودم حق میدم که دلم برای اون نگاهِ سرد و تاریک تنگ شده باشه، برای وجود خنثی؛ ولی دلگرم کننده‌ش! وجودی که ترس هم همراهش هست ولی... بودنش برای من افاقه می‌کرد.

    با کوبیدن دست‌هام، از پنجره‌ی توی راهرو فاصله می‌گیرم و خودم رو به آشپزخونه می‌رسونم، اولگا هنوز بااخم‌های توهم رفته از هوا می‌نالید و زیر لب غر می‌زد.
    -سلام، اولگا.
    نگاهش از اجاق گاز به سمتم دوخته میشه و با دیدنم، اخم‌هاش مثل ابرهای تیره‌وتار کنار میره و خورشید نور رو به دنیا هدیه می‌کنه!
    -سلام جنی عزیز، صبحت بخیر. چه زود بیدار شدی!
    با خنده جلو میرم و به آهستگی روی صندلی می‌شینم:
    -اوه، می‌دونم که دیر بیدار شدم. دیشب درست نخوابیدم و حس خیلی بدی داشتم، همه‌ش تو خواب و بیداری دست و پا می‌زدم، اوف... دلم می‌خواد هنوز هم بخوابم، به زور از اون تخت همیشه گرم بیرون اومدم.
    به حرف‌هام می‌خنده، دستی به موهای مرتبش می‌کشه و قوری چای رو روی میز می‌ذاره و لیوانی هم در کنارش. این زن فکر نکنم هیچ‌وقت معنی و مفهوم نامرتب و شلخته بودن رو درک کرده و یا شناخته باشه!
    -پدر و دختر مثل همید، صبح‌ها باید حتماً قبل از هر چیزی یه لیوانِ بزرگ چای بنوشید. صبح پدرت بهم گفت، انگار دیشب کابوس می‌دیدی، درسته؟ گفت چند ساعتی بالا سرت نشسته تا خوابیدی، راستش دیشب صدای گریه‌هات رو شنیدم و تا توی راهرو اومدم؛ ولی پدرت رو دیدم و گفتم که چه بهتر که دو نفری خلوت کنید. بذار خودم برات می‌ریزم، تازه دم کردم. راستی پهلوت درد می‌کنه؟ جان گفت که بیشتر مراقبت باشم.
    کمی ناراضی جابه‌جا میشم و با لبخندی معذب زمزمه می‌کنم:
    -نه نه، من خوبم؛ فقط نمی‌دونم... پوف...از دیشب یکم اذیتم می‌کنه، خیلی یهویی!
    لیوانِ چای رو داغ‌داغ سر می‌کشم، از وجه اشتراک بین خودم و پدر لبخندی روی لبم می‌‌شینه. کاش همه چی این‌طور راحت و بی‌دغدغه بود و به راحتی لبخند روی لب می‌آورد.
    اولگا: صبحونه چی می‌خوری؟
    با دیدن نگاه و لبخندم، به آرومی می‌خنده و میگه:
    -آ! باز پرسیدم، بذار یه چیزی آماده می‌کنم.
    می‌خندم و از روی صندلی بلند میشم و به سمت در میرم:
    -من فقط نمی‌خوام شما رو معذب و یا اذیت کنم اولگای عزیز، وگرنه تو این مدت شیفته‌ی دستپخت شما شدم و مطمئناً سنگ هم جلوم بذارید بدون حرف اضافه‌ای می‌خورم؛ مخصوصاً که تو این مدت حس می‌کنم چند کیلویی چاق هم شده باشم!
    برقی توی چشم‌هاش می‌شینه و با شادی می‌خنده، خنده‌ای خانومانه؛ ولی پر از شادی عمیق. وقتی به سمت اجاق و موادی که در کنارش قرار داشت، برمی‌گرده، کمی عجول عمل کرده و با دیدن حواس‌پرتی اولگا به سمت ته راهرو خیز می‌گیرم. آخرین اتاقِ ته راهرو، دری که همیشه قفل و ورود بهش ممنوعه. صدای آوازِ آروم اولگا به گوش می‌رسه. مضطرب دستم به سمت دستگیره‌ی در میره و اون رو بی‌سروصدا به پایین می‌کشم و آه از نهادم بلند میشه، درِ همیشه قفلِ خونه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    بقیه‌ی اتاق‌ها رو مأیوسانه می‌گذرونم و به سمت آشپزخونه برمی‌گردم. اولگا هنوز سرش با مرغ خوش‌رنگ توی دیس گرم بود و مواد و سبزیجاتی برای تزئینش دور دیس قرار می‌داد. لحظه‌ای با سنگینی نگاهم سر بالا می‌گیره و با لبخند بهم میگه:
    -بشین عزیزم، چرا ایستادی؟ پهلوت درد می‌گیره باز. بذار غذا آماده بشه. بیا، بیا بشین، یه چیزی بخوری حالت بهتر میشه.

    بی‌توجه به لبخند و فرم نگاهش دست روی تکیه‌گاه صندلی می‌ذارم و کمی روی میز و گل‌هایی که روش قرار داشت، خم میشم. گل‌های توی گلدون هم کم‌کم داشتن با طراوت و شادابی وداع می‌کردن، درست مثل هوای بیرون و خورشیدی که بابهونه و بی‌بهونه خودش رو به زیر می‌کشید و پنهون می‌شد.
    آستین‌های لباسم رو پایین‌تر کشیده و توی مشتم می‌گیرم و با صورتی پر از کنجکاوی‌های اخیر می‌پرسم:
    -اولگا؟ بابا کجاست؟ اون رو ندیدی؟
    -آه، ایشون هم الان‌هاست که بیاد، از طلوع آفتاب توی اتاق کارش مشغوله.
    این‌بار مطمئن‌تر قدمی عقب برمی‌دارم و میگم:
    -پس من برم ببینمش!
    قدمم به دوم نرسیده صدای هشدارگونه‌ی اولگا تو گوشم می‌پیچه:
    -صبر کن جنی.
    با دیدن نگاهم صداش رو ملایم‌تر می کنه و میگه:
    -عزیزم ایشون زمانی که توی اتاق کارش هست دوست نداره کسی مزاحمش بشه.
    متعجب نگاهش می‌کنم، پشت میز ایستاده و با نگاهی که نمی‌شد درش هیچ احساسی رو دید، نگاهم می‌کرد و منتظر بود که باز به جای قبلم برگردم و مثل دخترهای حرف‌گوش‌کن بشینم و چیزی نگم.
    پوزخندی روی لبم می‌شینه، ابرویی بالا میندازم و بی‌توجه به احساس طلبکارانه
    بودنِ حرکاتش دست به سـ*ـینه و تیکه‌تیکه میگم:
    -من...مزاحم...نیستم اولگای عزیز! من دخترش هستم!

    -می‌دونم، می‌دونم! منظور من این نبود عزیزم. جان وقتی به اتاق کارش میره، دوست داره تنها باشه تا بتونه با ذهنی آزاد کارهاش رو انجام بده.
    لبخندش کمی کش میاد و من فکر می‌کنم این لبخند بیشتر به زهرخند و شاید هم به پوزخند شباهت داره!
    -وقتی در اتاقش رو قفل می‌کنه، یعنی دوست نداره کسی هنگام کار مزاحمش بشه، عزیزم!
    سرش رو به زیر میندازه و با لحنی عجیب زمزمه می‌کنه:
    -حالا هرکسی که می‌خواد باشه.
    عصبی و ناراحت سرم رو به سمت سقف می‌گیرم و نفسم رو پر از حرص به بیرون می‌فرستم:
    -اولگا؟ چرا بابا دوست داره همه‌ش خودش رو تو اتاق حبس کنه؟ تو هم کلید اتاقش رو داری، درسته؟ داریش؟
    با دستمال دست‌هاش رو پاک می‌کنه و کمی جلوتر میاد و تو چند قدمی‌م می‌ایسته. با دیدن کنجکاوی‌م سری از تأسف تکون میده و با خنده میگه:
    -عزیزم ایشون همه‌ی آثار باستانی که پیدا کرده به علاوه بیست سال تحقیقاتی که انجام داده رو تو اتاق نگه می‌داره، پس طبیعیه که بخواد هر لحظه درِ اتاقش رو قفل کنه و مراقب تحقیقات و زحماتش باشه و از اون‌ها دفاع کنه.
    نمی‌دونم حرف‌هاش رو چه‌طوری برداشت کنم. با اون لبخند و لحن و نگاهی که تا عمق وجودم رو به سوزش انداخت، حس می‌کنم تموم حرف‌هاش تنها به شخص خودم هست و تموم وجودم یکپارچه آتیش می‌گیره و اخم‌هام با حرص و دلخوری تو هم کشیده میشه. دست‌هام دسته‌های صندلی رو زیر فشار می‌گیره و صد حرف تا گلوم بالا میاد و سعی می‌کنم تا جلوی خودم رو بگیرم که مبادا حرفی دور از ادب به زن جلوی روم بزنم و تموم حرمت‌هایی که سعی بر نگه‌داشتن دارم، از بین بره. با چه جرأتی خیره نگاهم کرد و صد حرف گفته و نگفته بارم کرد! اولگا به غذاهای رنگارنگ روی میز اشاره می‌کنه و با همون لبخند و نگاه میگه:
    -صبحونه‌ت رو بخور جنی.
    لب‌هام به هم فشرده میشن و در آخر با نگاهی پر از تمسخر به سمتش خم شده و میگم:
    -تو نگران من نباش، مادرم که نیستی!
    صندلی رو با صدا ول می‌کنم و به سمت اتاق پدر میرم و اولگا رو با همون نگاه‌های عجیب و متفاوت‌تر از همیشه‌ش تنها می‌ذارم. برای بار دوم تقه‌ای به در می‌زنم و لبم رو از استرس زیر فشار دندون‌ها‌م می‌گیرم و کاش در رو باز می‌کرد! اصلاً اگه تو اتاقه چرا هیچ صدایی نمی‌شنوم؟
    ناامید از در فاصله می‌گیرم و عزم رفتن می‌کنم، به اندازه کافی حرص خوردم و فعلاً با این درد پهلو که هر لحظه بیشتر می‌شد نیاز به استراحت و آرامش داشتم. صدای قفل میاد وسپس در باز میشه و قامت پدر از پشت در بسته‌ی اتاق نمایان میشه.
    -جنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    به تندی سرم رو بالا می‌گیرم و پدر رو در حال قفل کردن در می‌بینم، پوشه‌ی سبز رنگی رو زیر بغلش گرفته و در رو با قفل بزرگی می‌بست. هول به سمتش خیز می‌گیرم:
    -بابا در رو نبند! دیشب قول دادی که مجسمه‌های دریاچه رو بهم نشون بدی.
    پدر بی‌توجه به حرفم در رو قفل می‌کنه و دسته‌ی کلیدش رو توی جیبش جا میده و با انگشت اشاره ضربه‌ی آرومی به پیشونی‌م می‌زنه و خونسرد، انگار نه انگار اتفاقی افتاده یا حرفی زده شده، میگه:
    -من هیچ قولی ندادم جنی.
    گنگ خیره‌ش میشم. دستش رو دور شونه‌م حلقه کرده و به سمت پذیرایی راه می‌افته و من رو هم مجبور به همراهی می‌کنه. ناامید به سمتش خم میشم و می‌نالم:
    -ای بابا! بابا ولی تو خودت قول دادی! دیشب، تو اتاقم، خودت گفتی...
    پدر محکم روبه‌روم می‌ایسته و نگاهم می‌کنه، از تارتار موهام گرفته تا انگشت‌های پام که با جوراب انگشتی پوشونده شده بود و در آخر میخ چشم‌های نگرانم میشه و روی صورتم خم میشه و پر از تحکم میگه:
    -جنی، من درست وسط تحلیل و دسته‌بندی آثار تاریخی آتروسن‌ها هستم و این موضوع کمی نگرانم کرده، این کار بسیار ظریف و دقیقه و کوچیک‌ترین اشتباهی از طرف من، همه چی رو از بین می‌بره و تموم تحقیقات چند ساله‌م پوچ میشه. بذار برای بعد. عزیزم این کار برام خیلی مهمه، خیلی خیلی مهمه!
    ابروهام مثل دو شمشیر به جنگ هم میرن و پدر با انگشت اخم‌هام رو از هم باز می‌کنه.
    -اخم نکن جنی، من انتظار دارم که درکم کنی؛ بیست سال کم نیست برای زحماتم و من خودم رو خیلی نزدیک به نتیجه‌ی تحقیقاتم می بینم، دوست ندارم کوچیک‌ترین اشتباهی من رو به خونه‌ی اول ببره!
    نیم‌نگاهی به اولگا و پوزخند گوشه‌ی لبش میندازم و اون با دیدنم ابرویی بالا میندازه و فنجون چای رو به سمت دهنش می‌بره و از من چشم می‌گیره.
    روی کاناپه‌ی راحتی توی پذیرایی وا رفته و مثل آدم‌های ناامید از زندگی به گوشه‌ی خیره میشم. پدر نیم‌نگاهی به چهره وارفته‌م میندازه و با لبخندی گوشه‌ی لبش وسایل توی دستش رو روی میز می‌ذاره و در عوض گوشی روی میز رو برمی‌داره و شروع به شماره‌گیری می‌کنه، در همین حین آروم میگه:
    -چهره‌ی دیدنی پیدا کردی دخترجون.
    لب برمی‌چینم و پدر با این حرکتم خنده‌ش عمیق‌تر میشه:
    -کوچولوی کنجکاو.
    -بابا؟
    سرش توی گوشی فرو میره و آروم «هومی» میگه.
    چشمم به دسته‌ی کلید روی میز می‌افته و آشفته زمزمه می‌کنم:
    -هیچی، هیچی، تلفنت رو بزن.
    -اُکی... صبح‌بخیر جناب...بله، بله...کد اشتراک من...هفتاد، سیزده...
    نیم نگاهی به کلید میندازم و دوباره به پدر که وارد اتاق دیگه‌ای شده و سخت مشغول حرف زدن با مخاطب پشتِ گوشیه. بی‌فکر خیز می‌گیرم سمت دسته کلید و دکمه‌ی کیف کوچیکِ چرم‌مانندش رو باز می‌کنم.
    پدر: بله، درسته...
    حدود 8-9 تا کلید کنار هم به ردیف وصل به کیفِ چرم بودن و من با این استرس و تپش قلب در تلاشم که کلیدی رو از قفلِ محکمش جدا کنم؛ کلیدی که نمی‌دونم آیا قفل اون در رو باز می‌کنه یا نه. فقط و فقط تلاش می‌کنم و اهمیتی به بیهوده‌بودنش نمیدم.
    -می‌خوام همون چیزی که هفته‌ی پیش سفارش دادم رو دوباره سفارش بدم، شما وقتش رو دارید که...
    ناتوان از جدا نشدن کلیدها باز نگاهی به پدر میندازم، پشتش به من بود و هنوز با تلفن حرف می‌زد. مضطرب افتاده بودم به جون دسته کلید و هیچ که هیچ! اصلاً جدا نمی‌شد!
    -چه عالی، بله.
    کیف کوچیک رو بالا و پایین می‌کنم.
    -بله، پس متوجه شدید؟... بله...بله، بسیار خب... سلامت باشید... بله، بله... خداحافظ.
    سایه‌ی پدر از تاریکی توی اتاق به روی زمینِ پذیرایی می‌شینه و من دستپاچه کیف کوچیک رو تنها به تندی می‌بندم و روی میز میندازم.
    به کلیدهایی که از توی کیف بیرون بودن نگاه می‌کنم و همون لحظه حضور پدر رو در کنارم حس می‌کنم. با ناله‌ی آرومی چشم می‌بندم و سرم رو پایین میندازم و چرا این‌قدر بی‌دست‌وپام من؟
    پدر لحظه‌ای مکث می‌کنه و بعد از گذاشتن تلفن سرجاش، دسته کلیدش رو برمی‌داره و چند بار بالا و پایین می‌کنه و همون حین در کنارم جا می‌گیره. چه‌قدر خوبه که موهام رو نبستم و حالا کل صورتم رو پوشونده بودن.
    دستش رو روی گردن و موهام حس می‌کنم.
    -خب! می‌خواستی درباره‌ی چی باهام حرف بزنی؟ چیزی شده؟
    موهام رو کنار میدم و نگاهش می‌کنم، ته ته چشم‌هاش خنده‌ی عمیقی نمود پیدا می‌کنه و لب‌هاش سعی می‌کردن هنوز همون‌طور محکم و فشرده به هم باقی بمونن. صورتم وا میره و خنده‌ی محوی روی لبش می‌شینه. ناامید سری به چپ و راست تکون میدم و بی‌قرار زمزمه می‌کنم:
    -هیچ!
    یاد بچه‌ها می‌افتم، کاش بشه امروز سری بهشون بزنم.
    -مطمئنی؟
    به آرومی پلک می‌زنم:
    - بله، چیزی نیست.
    با کیفِ کوچیکش ضربه‌ی آرومی به روی شونه‌م می‌زنه و از جا بلند میشه.
    -بلند شو، بلند شو بریم یه چیزی بخوریم، رنگ و روت زیاد تعریفی نداره!
    و ضربه‌ی آخر! تا گوش‌هام داغ میشه و حس می‌کنم تو مواد مذاب در حال ذوب‌شدن هستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    «روباه ساکت شد و مدت زیادی به شازده کوچولو نگاه کرد. آخر گفت:
    -بی‌زحمت مرا اهلی کن.
    شازده کوچولو در جواب گفت:
    -خیلی دلم می‌خواهد؛ ولی زیاد وقت ندارم. من باید دوستانی پیدا کنم و خیلی چیزها هست که باید بشناسم.
    روباه گفت:
    -هیچ چیزی را تا اهلی نکنند نمی‌توانند شناخت. آدم‌ها دیگر وقت شناختن هیچ‌چیز را ندارند، آنها چیزهای ساخته و پرداخته از دکان می‌خرند؛ اما چون کاسبی نیست که دوست بفروشد، آدم‌ها بی‌دوست و آشنا مانده‌اند. تو اگر می‌خواهی مرا اهلی کن.
    شازده‌ کوچولو پرسید:
    -برای این‌کار چه باید کرد؟
    روباه در جواب گفت:
    -باید صبور بود. تو اول کمی دور از من به این شکل لای علف‌ها می‌نشینی، من از گوشه‌ی چشم به تو نگاه خواهم کرد و تو هیچ حرفی نخواهی زد. زبان سرچشمه‌ی سوء‌تفاهم‌هاست؛ ولی تو می‌توانی هر روز قدری جلوتر بنشینی.
    فردا شازده کوچولو باز آمد.»
    سکوت می‌کنم و نفسی می‌گیرم. آنتونی کنجکاو و بی‌قرار خودش رو میون دست‌های به‌هم چفت‌شده‌ی مالالا تکون میده و می‌پرسه:
    -خب؟ خب؟ بعدش چی شد؟
    بی‌حال نگاهش می‌کنم، با چشم‌هایی فراخ و پر از دل‌نگرانی نگاهم می‌کرد؛ دوست داشت هرچی زودتر به پایانِ سوالات خودش برسه.
    پس از مکث کوتاهی باز سر تو کتابِ توی دستم می‌کنم و روان‌تر از قبل ادامه میدم:
    «روباه گفت:
    -بهتر بود به وقت دیروز می‌آمدی. تو اگر مثلاً هر روز ساعت چهار بعدازظهر بیایی، من از ساعت سه به بعد کم‌کم خوشحال خواهم شد و هر چه بیشتر وقت بگذرد احساس خوشحالی من بیشتر خواهد بود. سر ساعت چهار نگران و هیجان‌زده خواهم شد و آن وقت به ارزش خوشبختی پی خواهم برد؛ ولی اگر در وقت نامعلومی بیایی، دل مشتاق من نمی‌داند کی خود را برای استقبال تو بیاراید...آخر در هر چیزی باید آیین باشد.»
    بیل مشتاق میون جملات می‌پره و با هیجان کمی خودش رو به سمتم خم می‌کنه و می‌پرسه:
    -جنی؟ آیین یعنی چی؟
    آروم می‌خندم، حتی خنده‌هام هم مثل روزهای قبل خوش آب و رنگ نیست. به همون آهستگی میگم:
    -پسره‌ی عجول! کمی صبر کن تا به جوابت برسی.
    دستپاچه «چشمی» میگه و باز خودش رو به ارورا می‌چسبونه و به لب‌هام چشم می‌دوزه.
    «شازده کوچولو پرسید:
    -«آیین» چیست؟
    روباه گفت:
    -آیین هم چیزی است بسیار فراموش شده، چیزی است که باعث می‌شود روزی با روزهای دیگر و ساعتی با ساعت‌های دیگر فرق پیدا کند...
    بدین‌گونه شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و همین‌که ساعت وداع نزدیک شد روباه گفت:
    -آه!... من خواهم گریست.»
    مکثی میون جملاتم می‌کنم و با دیدن سکوت و دقت بچه‌ها و نگاه‌های خیره‌شون به روم، با نفس تند و بی‌حوصله‌ای کتاب رو می‌بندم و از همین فاصله‌ی کوتاه، کتاب رو رو‌به‌روی تخت و کنار مالالا پرت می‌کنم.
    بچه‌ها هنوز منتظر و در سکوت نگاهم می‌کردن. لب‌هام به اندازه‌ی بندِ انگشت کج میشه و ناامید میگم:
    -خیلی خب بچه‌ها، دیگه کافیه، مابقیش باشه روزهای بعد.
    دستم رو به سرم بند می‌کنم و با کمی اخم میون ابروهام میگم:
    -قول میدم دفعه‌ی بعد بیشتر براتون کتاب بخونم.
    به سمت تخت میرم و کتاب رو توی کوله‌م جا میدم.
    مالالا: جنی؟ همه چی مرتبه؟ حس می‌کنم...حس می‌کنم کلافه‌ای! صدات مثل همیشه نبود.
    سنگینی نگاهش روی صورتم می‌شینه. بی‌توجه به چشم‌هایی که بالا و پایینم می‌کرد، لبخند بی‌حالی می‌زنم و بی‌حرف شونه‌ای بالا میندازم.
    ارورا بیل رو کمی به عقب می‌رونه و همراه صندلی چرخدارش کمی به سمتم میاد و برای دیدن صورت ناراحتم، صورتش رو به سمت زیر خم کرده و با لبخندی که جزء جدانشدنی صورت رنگ‌پریده‌ش بود، می‌پرسه:
    -دوست داری بگی چی داره اذیتت می‌‌کنه؟ مثل همیشه نیستی، بی‌حوصله، بی‌حال و رنگ‌پریده... جنی مریض شدی؟!
    به نگرانی که لابه‌لای تُنِ صداش بود لبخند پرمهری می‌زنم و با مکث نه چندان طولانی سربه‌زیر میندازم. سایه‌ش رو از میون اشعه‌های ضعیفِ نور که از پنجره به درون اتاق تابیده بود، می‌بینم و نفسم رو پوف‌مانند به بیرون می‌فرستم و میگم:
    -راستش...‌می‌دونید...آم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    پر از حرص چنگی به موهام می‌زنم و تو مشتم مچاله‌شون کرده و میگم:
    -آه... موضوع اینه که، من نمی‌تونم اون مجسمه‌ها رو پیدا کنم!
    یاد کلید‌ها می‌ا‌فتم و نگاهِ عصبی پدر.
    -درِ اتاقِ کارِ بابا همیشه قفله و کلیدش تنها دست خودشه!
    و اولگایی که این بین هنوز جبهه‌ش توی ذهنم نامعلوم مونده رو فاکتور می‌گیرم!
    -اصلاً...اصلاً راهی نیست، نمی‌دونم چی‌کار کنم. اوه...اون فهمید که به دسته کلیدش دست زدم و...نگاهش خیلی سنگین و پر‌معنی بود، اون لحظه دلم می‌خواست بمیرم! خیلی بد بود، خیلی! اون‌ها برای بابا خیلی مهمن، سال‌هاست که داره روشون تحقیق می‌کنه و اگه بفهمه که...
    مالالا حرفم رو قطع می‌کنه و با تحکمی که کمتر ازش می‌دیدم، میگه:
    -اما جنی؛ اون‌ها بیشتر از این‌که برای پدرت مهم باشن، برای حیات دریاچه و صاحبانش مهمن. پدرت اشتباه کرد که اون‌ها رو دزدید و مورد غضب صاحبانِ دریاچه قرار گرفت. تو باید اون مجسمه‌ها رو پیدا کنی جنی، تا دیر نشده اون‌ها باید به جایی که بهشون تعلق دارن برگشته بشن وگرنه...
    این‌بار صداش از میون حجمی از تاریکی شنیده شد و قدم‌هایی که نزدیک و نزدیک‌تر میشه:
    -مالالا!

    صدایی پر از هشدار و تذکر و من این‌قدر بی‌حوصله هستم که فکری به این لحن و دلیلی که باعث شد حرف مالالا رو بِبُره، نپرسم. مالالا پس از مکثی به آرومی زمزمه می‌کنه:
    -ما باید اون مجسمه‌ها رو به روح‌های دریاچه پس بدیم!
    آنتونی: جنی، تو می‌تونی، تو باید بری تو اتاق پدرت و ببینی که آیا مجسمه‌های دریاچه اونجان یا نه؟ اصلاً از کجا معلوم که اون‌جا باشن؟
    بیل می‌ایسته و با لب‌های کبودشده میگه:
    -این اسکول راست میگه جنی.
    و باز آنتونی به سمت بیل هجوم می‌بره و صداشون تو اتاق می‌پیچه. مثل جنگجوهای تو داستان‌ها جدی و اخمو به‌هم می‌پیچن و با شنیدن حرف‌هایی که نثار هم می‌کنن، چشم گرد می‌کنم و لب‌هام به خنده‌ای ناباور تغییر حالت میده.
    -اوه بچه‌ها!
    مالالا: هیس! الان وقتش نیست بچه‌ها، آنتونی؟ بیل؟ سریع از هم عذرخواهی کنید... آنتونی؟
    آنتونی به شکل کاملاً بی‌ادبانه‌ای زبون دراز می‌کنه و سپس روی تخت لم میده و با حرص و زیر لب چیزی پچ می‌زنه که ما همون عذرخواهی تلقی‌ش می‌کنیم. متاسف سری تکون میدم و معلوم نیست این بچه‌ها کی بزرگ میشن!
    ارورا: جنی؟ تو باید یه راهی پیدا کنی که بتونی وارد اون اتاق بشی.
    آهی از روی تاسف می‌کشم:
    -کاش راهی بود.
    با صدایی که در جایی نزدیکی خودم و تقریباً زیر گوشم می‌پیچه، هول و دستپاچه از جا می‌پرم و دستم به سمت سـ*ـینه‌م میره. به سمتش می‌چرخم و عصبی نگاهش می‌کنم. متعجب اول به چشم‌های پر غضبم و سپس به دستم که روی سـ*ـینه‌م بود، میره و پوزخندی روی لبش شکل می‌گیره. بی‌خیال از کنارم رد میشه و تو مرکز دایره‌ای که تشکیل دادیم می‌ایسته و دست به جیب میگه:
    -من می‌دونم جنی از کجا باید وارد اون اتاق بشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    ***
    روی کاناپه‌ی تک‌نفره‌ی توی پذیرایی می‌شینم. پاهام رو زیر تنه‌م جمع کرده و مثل بره‌ای معصوم تو خودم مچاله میشم. موهام رو یه طرف می‌ریزم و چهره‌م تو هم میره و اخم و نارضایتی تو صورتم خط می‌کشه. یه دستم روی پهلوی عمل شده‌م می‌گیرم و دست دیگه‌م توی موهام چنگ می‌زنه. نگاهی به جوراب‌های سفید و زمستونیم میندازم و با وزیدن نسیمی که از پنجره‌ی باز شده‌ی تو پذیرایی میاد، ناراضی غر می‌زنم و حوصله ندارم تغییری تو نشستنم ایجاد بشه.
    صدای پدر از توی راهرو میاد:
    -جنی؟
    لب‌هام رو به هم فشار میدم و دستم پهلوم رو چنگ می‌زنه. اول پدر و بعد از اون، اولگا وارد پذیرایی میشن، با لباس‌های بیرون و پوشیده در پالتوهای ضخیم و شال و کلاه به سر. کمی خودم رو جمع‌وجور می‌کنم و کنجکاو نگاهشون می کنم. پدر با دیدن حالت چهره و دست‌هام که هر کدوم عصبی به جایی بند شدن، مکثی می‌کنه و سپس سوالی می پرسه:
    -حالت خوبه؟
    لبخندی برخلاف اون همه درد و ناراحتی میون چهره‌م، روی لبم می‌کارم و میگم:
    - خوبم بابا؛ یعنی... بهترمیشم، از صبح یه‌کمی درد داشتم که اولگا لطف کرد و بهم قرص داد.
    آهان غلیظی ادا می‌کنه و با ابرویی بالارفته براندازم می‌کنه. سعی می‌کنم از جَو به وجود اومده فرار کنم. با همون لبخند مصنوعی خودم رو از روی کاناپه بالا می‌کشم و میگم:
    -بابا؟ صدام کردی، کارم داشتی؟
    -اوه، خوب شد گفتی! عزیزم من و اولگا قراره یه سر بریم آرتزو، نمی‌خوای بیای؟!
    مردد می‌پرسه و نگاهی به حالم میندازه. لبخند تو دلم شکوفا میشه، نادیده‌ش می گیرم و بی‌حال لب می زنم:
    -نه بابا، من خسته‌م و بهتره که کمی استراحت کنم.
    اولگا جلوتر میاد و دو لیوان رو به دست پدر میده، یه لیوان شیشه‌ای و دیگری لیوانی پلاستیکی و به رنگ سفید.
    -خیلی خب، بیا عزیزم.
    لیوان اول پر از آب بود و لیوان دوم همون دو کپسول آشنای رنگی که روزانه مصرفشون می‌کردم.
    -جنی؟ برای شام یه غذای خوشمزه و عالی برات میاریم، تو چی دوست داری؟
    کپسول‌ها رو تو مشتم می‌گیرم و میگم:
    -هر چی خودتون خواستید بیارید، من به سلیقه‌ی شما ایمان دارم!
    لیوان آب رو با دست دیگه‌م می‌گیرم و جلوی هر دوشون دو کپسول رو با لیوان پر از آب به سمت معده‌م روانه می‌کنم.
    -چه عالی! یه چیز خوب به فکرم رسید، امیدوارم که خوشت بیاد. مراقب خودت باش دخترم.
    -حتماً بابا، هستم.
    -آه هوا سرده، پنجره رو کی باز گذاشته؟
    به سمت پنجره که پشت سرم قرار داشت میره و اون رو می‌بنده. لبخندم کمی رنگ واقعیت می‌گیره:
    -ممنون بابا، راستش حال بلند شدن نداشتم وگرنه تا الان خودم صدبار بسته بودمش.
    ضربه‌ی آرومی به روی بینی‌م می‌زنه و آهسته لب می‌زنه:
    -دختره‌ی تنبل!
    نیم نگاهی به اولگای منتظر میندازم و میگم:
    - در هر صورت خوش بگذره بهتون، شام من هم یادتون نره.
    جمله‌م کمی ایراد داشت، یا کمی پرمعنی بیان شد. نمی‌دونم؛ ولی هر دو رو به خنده میندازه و شک من بیشتر میشه.
    پدر: برو تو اتاقت کمی استراحت کن، این درد‌ها طبیعیه و روزبه‌روز بهتر میشی. فعلاً عزیزم.
    با لبخندی ازشون خداحافظی می‌کنم. صدای بسته شدن درِ خونه به گوش می رسه و چند دقیقه‌ی بعد صدای گاز دادن ماشین که نشون میده اون‌ها هر لحظه دارن از این خونه دور و دورتر میشن!
    لیوان رو روی میز کنارم می‌ذارم و نگاهی به حال‌ و روزم میندازم. اوف! شاید یه روزی، یه جایی و یه زمانی برای سوپراستار بودنِ یه مملکت و نقش داشتن تو یه فیلم عالی و جذاب، آزمون بدم!
    کت چرمم رو می‌پوشم و کوله به دست و با عجله از پله‌های خونه به سمت پایین می‌دوم. برای مطمئن شدن به سمت جایگاه ماشین میرم و اون‌جا رو خالی می‌بینم و نفسی از سر راحتیِ خیال می‌زنم. کوله رو روی دوشم جابه‌جا می‌کنم و به سمت جایی که قراره برم، راه می‌افتم.
    زیر پله‌ها، با تکه چوب‌های آماده برای آتیش‌زدن و شومینه‌ی تو خونه، روبه‌رو میشم و دو پنجره که با خاک و آجر پوشونده شده بودن. با دست ضربه‌ای به پاره‌ آجر‌ها می‌زنم و گرد و خاک بلند میشه. با شالی که دور گردنم پیچیده شده بود، جلوی دهنم رو می‌گیرم و به کارم ادامه میدم. دونه‌دونه آجر و تکه‌سنگ‌ها رو از توی پنجره برمی‌دارم و زمین می‌ذارم. گرد و خاک چشم‌هام رو اذیت می‌کنه و با وارد شدن به حلقم به سرفه‌م میندازه. به سرفه می‌افتم و شال رو از دور دهنم باز می‌کنم.
    -اَه لعنتی...
    پا روی آجر‌ها می‌ذارم و خودم رو از توی پنجره به درون اتاقک میندازم، اتاقکی پر از سنگ و کلوخ و پوشال، با دیوارهای ترک برداشته و بویی که مثل خاکِ بارون خورده بود، حس می‌کنم.
    -یعنی پیتر این‌جا رو می‌گفت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    هر چی جلوتر میرم، فاصله‌ی سقف تا زمین کم و کمتر و گاهی زاویه گرفته و بیشتر و بیشتر میشه. نور چراغ‌قوه رو توی تاریکی میندازم و تیکه وسیله‌های فلزی و قدیمی می‌بینم که گوشه‌گوشه‌ی اتاقک و طولِ راهرو روی زمین پخش و پلا هستن.
    طولِ راهرو رو بی‌صدا رد می‌کنم. نردبون فلزی بزرگی روی زمین افتاده بود، تبری که گیرِ قطعه چوب بزرگی بود و چند تا آهن خرده و لاستیک‌های ماشین که گوشه کناره‌های راهرو روی زمین خودنمایی می‌‌کردن و...
    صدای پیتر زمزمه‌وار تو گوشم می‌پیچه:
    -پله‌ها...پله‌ها...
    روی حرف‌هایی که بهم زده بود تمرکز می‌کنم که ناگهان صدای ضربه‌ای از توی اتاقِ تاریک کنارم شنیده میشه و جیغم توی محوطه‌ی تاریک و خلوت می‌پیچه. مثل بچه‌های ترسیده و گریون گوشه‌ای از راهرو کز می‌کنم تا نفسم بالا بیاد و بفهمم یهو چه اتفاقی افتاد. دست‌هام می‌لرزه، نفس‌هام تند و ضربتی از دهان و بینی‌م خارج میشن و حریص‌تر از قبل هوای نم‌گرفته و کمی بدبوی محیط رو به درون سـ*ـینه‌م راه میدم. دستپاچه نور چراغ‌قوه رو به سمت جایی که صدا ازش می‌اومد می‌گیرم. اتاقک کوچیکِ 5-6 متری که پر از آهن‌آلات و تیکه‌های چوب بود. قدمی به عقب برمی‌دارم و به سرعت از اون مکان دور میشم. سعی می‌کنم با نفس‌های عمیق استرس و نگرانی رو از خودم دور کنم. حتماً تیکه‌ای آهن روی وسیله‌ها افتاده، جاش محکم نبوده و لیز خورده. آره، درسته!
    «پیتر: انتهای راهرو، دری با پنجره‌های شیشه‌ای شکسته شده هست. برو داخل اتاق، یه اتاق بزرگ و نیمه تاریک با چند پنجره‌ که با روزنامه‌های قدیمی پوشیده شده و چند تا سوراخ داخل دیوار که باعث روشن شدن اتاق شدن...»
    دیدمش! همون اتاق و همون در شیشه‌ای با پنجره‌های نصفه و نیمه‌ی خاک گرفته! در نیمه باز بود، بدون دست زدن بهش از لای در رد میشم و وارد اتاق میشم. اتاق حدود ده متر و یا بیشتر و خالی از هر وسیله‌ای و حتی دریغ از ذره‌ای غبار! با اشعه‌‌های نوری که از چند سوراخ به داخل تابیده شده بود، انگار از دنیایی به دنیای دیگه‌ای وارد شده باشی.
    «-تو اتاق سمت چپت چند پله می‌خوره به سمت بالا و اون‌جا...»
    پله‌ها رو دو تا یکی بالا میرم و به در چوبی تیره‌رنگی می‌رسم، در و رنگی آشنا، همون در آشنایی که داخل خونه هم دیده بودم، درِ همیشه قفل! در باز بود، کمی در رو به داخل هول میدم و «تق» ، در با صدای آهسته‌ای باز میشه.
    اتاق غرقِ تاریکی بود. نور رو جای جای اتاق به حرکت درمیارم و آه از نهادم بلند میشه. این همون اتاق مرموز پدرم هست که دسترسی‌ بهش من رو حریص و پر از نگرانی کرده و تموم فکر و ذکرم مشغول بهش بوده و هست! اتاقی پر از نامرتبی و به‌هم ریختگی که نمی‌شد یه جای خالی برای نشستن پیدا کرد. چند قاب پاره شده گوشه‌ی اتاق جا خوش کرده بودن، قفسه‌ای پر از کتاب که روی دیوار نصب بود و میزی سفیدرنگ که روش پر از وسیله‌های هم‌رنگش بود و لوله‌های شیشه‌ای که بعضی‌هاشون از ماده‌های رنگی پر شده و برچسبی با نوشته‌های نامعلوم روشون زده شده بود. وقتی به این قسمت نگاه می‌کردم، حس می‌کردم وارد یه آزمایشگاه با تجهیزات کامل شدم.
    نورِ چراغ‌قوه رو به طرف دیگه‌ای از اتاق می‌گیرم. گاوصندوق یه گوشه قرار گرفته و روش پر بود از کتاب‌های تلنبار شده به روی هم. به میز پر از برگ‌های پخش‌شده، چند کتاب بازشده و نوشته‌هایی که ازشون سر درنمی‌آوردم دقت می‌کنم، معلوم نیست این کتاب‌ها با چه زبان زنده‌ای تو دنیا نوشته شدن! نگاهم رو به سمت دیگه‌ای می‌گیرم. کمدی گوشه‌ی اتاق جا خوش کرده بود که روش چند کارتون بزرگ قرار گرفته بود و کامپیوتر و دستگاه کپی روی میز کوچیک و فلزی، چند پوشه و چند تیکه عکس...نور رو روی عکس‌ها متمرکز می‌کنم، همون عکس‌هایی که توی ماشین دیده بودم. مجسمه‌ها، مجسمه‌ها، مجسمه‌ها...
    نور رو می‌چرخونم و می‌چرخونم، مجسمه‌ها... اون‌ها کجان؟ چراغ شب‌خواب رو روشن می‌کنم. نور ضعیفی تو اتاق پخش میشه. اَه لعنتی، مجسمه‌ها باید کجا باشن؟
    روی قفسه‌ی پر از کتاب، کتاب‌هایی بودن که از همین فاصله هم می‌شد تشخیص داد که قدمت زیادی دارن، شاید صد سال، دویست و یا بیشتر؛ و این از روی جلد و رنگشون می‌شد تشخیص داد و حتی از تاریخی که روی قطر و چرمِ جلدشون حکاکی شده بود. روی اون قفسه، صندوقی عجیب قرار گرفته بود، صندوقی با جنـ*ـسی از چرم و یا پوست حیوون! انگار حیوون پر از پشم و مویی تو خودش جمع شده باشه و روی اون قفسه به خوابی عمیق رفته باشه.
    هول نگاهی به اطراف می‌کنم و با دیدن چیزی که می‌خوام، چراغ‌قوه رو روی میز می‌ذارم. صندلی رو زیر پام می‌ذارم تا دستم به اون صندوق برسه. دستم که بهش می‌خوره، تنم مورمور میشه و یه حس چندش‌آوری تو معده‌م می‌پیچه. با صورتی جمع‌شده صندوق رو روی میز می‌ذارم و نور چراغ رو به سمتش تنظیم می‌کنم. درست تشخیص داده بودم، این صندوق حتماً از پوست و موی یه حیوون درست شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    قفل صندوق رو باز می‌کنم، از این قفل‌های ساده روش کار شده بود که با یه فشار درش «تیک» باز میشه. داخل صندوق پارچه‌ی گونی‌مانند کرم‌رنگی قرار داشت. با هر دو دست پارچه رو کمی بالا می‌زنم، بالا و بالاتر...
    چشم‌هام برق می‌زنه؛ درست مثل پروژکتورها با ولت‌های بالا و پرنور! لب‌هام با لبخند عمیق و پرمعنی از هم باز میشن! به قدری که حس می‌کنم چیزی تا جرخوردن گوشه‌های لبم نمونده.
    سه مجسمه‌ی قدیمی رو‌بروم و تو کیف قرار داشتن؛ همون مجسمه‌هایی که تو خواب و بیداری می‌بینم، همون سه مجسمه‌ای که فکر و ذکرم رو معطوف خودشون کرده و خواب و خوراک درست و حسابی رو ازم گرفته بودن. درست بود، مجسمه‌ی یه زن و دو مرد، همون سه روحی که روی آب‌های دریاچه به پرواز دراومده و جست‌وخیز می‌کردن؛ و همون سه روح که خیره و عجیب به من نگاه می‌کردن.
    با سرانگشت مجسمه‌ی زن رو لمس می‌کنم و جریانی مثل برق‌گرفتگی از تنم عبور می‌کنه و باعث میشه که قدمی به عقب بپرم. چشم‌هام ناخودآگاه بسته میشن و صحنه‌ها به سرعت از جلوی چشم‌های بسته‌م می‌گذرن. صدای جیغ و فریاد تو گوشم اکو میشه، صداهای درهم و فریادهای عصبی و حتی ضجه‌های پر درد و... صدای دویدن‌ها! صداها همین‌جان، درست در کنارم. چشم‌هام باز میشه و دست‌هام مشت.
    زن از پشت خونه‌ی چوبی و کوچیکی به سمت درخت‌ها می‌دوه، صدای همهمه‌، محیط خون‌آلود اطراف رو پر کرده بود. نیزه‌های تیز و خونین تا قلب مرد پیشروی می‌کنن و... خونه که از کناره‌های نیزه بر روی زمین می‌چکه و دهن پرخونی که نیمه‌بازه و صاحبِ جسم محکم بر روی زمین می‌ا‌فته. خون مثل جویبار از میون سبزه‌های رنگین‌شده به سمتی روانه میشه. صدای جیغ کودکان بین فریاد‌ها و شمشیرکشیدن‌ها می‌پیچه و هرکس به سمتی در حال فراره. سواره‌ها جنگجویانه و پلید پیش میرن و نیزه‌ها تو تن و بدن مرد
    ها و زن‌ها فرو رفته و خون همه‌جا رو رنگین کرده بود و بچه‌های بی‌گناهی که مثل لاشه‌ی بی‌تحرک و مرده به پشت اسب‌ها با طنابی بسته و روی زمین کشیده میشن.
    صدای خنده‌های دیوانه‌واری تو گوشم می‌پیچه و می‌پیچه و پلک می‌زنم. زن رو می‌بینم، با لباسی کهنه و قدیمی و پای برهنه که به دل جنگل زده و خیس از عرق و گریون می‌دوید. می‌دوید و پشت سرش رو نگاه می‌کرد. قطره‌های خون از کناره‌های پیشونیش روان شده و چند ترک خون‌آلود روی پاهای برهنه‌ش سرعتش رو کم و کمتر می‌کرد. از خستگی نفس‌نفس می‌زد، صدای تپش قلبش به قدری بلند بود که به گوشم می‌نشست. صدای سم‌های اسب میاد. جنگل تو سکوت و وحشتی بی‌رحم فرو رفته بود. صدای خنده‌های دیوانه‌وار...
    زن از بین درخت‌های سر به فلک کشیده رد می‌شد و گاهی پشت یکی از اون‌ها خودش رو پنهون می‌کرد، رد پایی خون‌آلود بر روی زمین به جا می‌ذاشت و می‌گذشت، فریاد مرد و هق‌هق دردناک زن.
    پلک می‌زنم. راهی برای فرار نیست، نفس‌زنان پا توی آب می‌ذاره و کمی پیش میره، راهی برای فرار نیست و سایه‌ی سنگین ترس روی جسمش چنبره زده بود و سایه‌ی دیگه‌ای! پر از دلهره و ترس در آخر ناامید ایستاده تو جاش برمی‌گرده و مردِ سواره رو می‌بینه، مردِ خندان و قیافه‌ای شیطانی و چشم‌هایی که پر از پلیدیه و نیشخندی که از افکار شومش نشأت گرفته!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    F.sh.76

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/10/08
    ارسالی ها
    2,337
    امتیاز واکنش
    19,020
    امتیاز
    783
    سن
    26
    زن می‌ایسته و من می‌بینم؛ موهای بافته‌شده‌ی بلندش که از دو طرف شونه‌های ظریفش به زیبایی روی تن خون‌آلودش نشسته بود، چشم‌هایی درشت و عسل ناب مردمک‌هاش که تو دریای خونین غرق شده بودن و پوست سبزه‌ش که با زخم‌های عمیقی پوشیده شده بود. مردِ سواره نزدیک میشه...
    پلک می‌زنم، صحنه عوض میشه. سرم گیج میره، صدای جیغ بلند و پرخراشی گوش‌هام رو آزار میده. پردرد توی خودم جمع میشم و گوش‌هام رو می‌گیرم و صدا هنوز بیخ گوشم ناله سر می‌داد. با ساکت شدن و سکوتی که یهویی محیط رو در برمی‌‌گیره، چشم‌هام رو باز می‌کنم و نگاهم خیره‌ی صحنه‌ی روبه‌روم میشه. لب‌های خشکیده‌م رو تر می‌کنم و ناخوداگاه قطره اشکی روی گونه‌م می‌شینه. زن با لباس‌هایی پاره و غوطه‌ور تو خونِ خودش، با نیزه‌ی تیزی که جایی میون شونه‌های ظریف و کوچیکش فرو رفته بود، روی آّب در حال دور شدن بود و به دنبالش جویباری از خون میون آب‌های روشن به جای می‌ذاشت.
    با برخورد جسم تیزی به خودم میام و چشم‌هام باز میشه و از جایی که هستم به جلو پرتاب میشم. دلنگران به عقب برمی‌گردم و شی تیز و شیشه‌ای رو می‌بینم که قطره‌ای خون روش خودنمایی می‌کرد. بازوم می‌سوخت، دستم رو بالا میارم و قطره‌های خونی رو می‌بینم که پیراهنم رو مزین کرده بودن. با دیدن زخم نفس عمیقی می‌کشم و با حرص به سمت مجسمه‌ها میرم. باز کار دست خودم دادم. پوست بازوم خراش خورده و ازش چند قطره خون به بیرون جهیده بود.
    با خیسی گونه‌م متعجب میشم. دست روی گونه‌م می‌کشم و حیرت‌زده به سرانگشت‌هام نگاه می‌کنم و قطره‌های اشکی که روشون برق می‌زد. بی‌قرار از حال و احوالم به سمت چمدون میرم.
    مجسمه‌ها رو دونه‌دونه تو کیفم جا میدم و کوله رو به دوش می‌کشم. دستم هنوز می‌سوزه، کمی باهاش ور میرم تا بیشتر از این لباسم رو خونی نکنه. خون! صحنه‌ها یکی پس از دیگری تو ذهنم تکرار میشن، مجسمه‌ی زن! همون موها و همون حالت و...
    با صدای ضعیفی از فکر درمیام و به اطراف نگاه می‌کنم. صدا، یه صدای دور و در عین حال نزدیک بود؛ صدایی پشت همین دیوارها. نور چراغ‌قوه رو به حرکت درمیارم و به اطرافم نگاه می‌کنم و چشمم به دو در در کنار هم می‌افته.
    جلو میرم و گوش می‌سپرم، صدا پشت یکی از این درها بود. دستگیره‌ی در موردنظر رو به سمت پایین می‌کشم و در به آهستگی باز میشه و راهروی کوچیک و تنگی با کف‌پوش‌های قهوه‌ای روشن و دیوارهای سفید و براقی تو دیدم قرار می‌گیره. صدا بیشتر شده بود، صدای شاد و بی‌خیال. کفش‌هام با برخورد با کف‌پوش‌ها صدا میدن و باعث میشن بیشتر احتیاط کنم. یه در تو انتهای راهرو قرار داشت. درِ آبی‌رنگ درست سمت راست راهرو و نورگیری بالای در و روشنایی که از اتاق راهرو رو روشن کرده بود. صدا خش‌دار میشه و دوباره درست!
    با استرس و متعجب از این صدای سرخوش دستگیره رو می‌چرخونم و...نگاهم به تلویزیون روشن می‌خوره که برنامه‌ی کارتونی در حال پخش بود، پس صدا از همین تلویزیون کوچیک و رنگی بوده! قدمی جلو میرم و...پام به اتاق نرسیده ناگهان صدای ضربه‌ای از بیرون و همون اتاقی که تا چند لحظه‌ی پیش داخلش بودم می‌شنوم. قلبم برای ثانیه‌ای می‌ایسته و سپس پرقدرت‌تر از قبل شروع به تپیدن مي‌کنه. رنگ از رخم می‌پره و با سرعت دستگیره رو ول می‌کنم و به سمت اتاق هجوم می‌برم.
    حرف‌های پدر تو گوشم تکرار میشن، اون‌ها قرار نبود تا شب به خونه بیان! تو اتاق هیچ‌کس نبود، حتی صدایی هم از تو خونه نمی‌اومد. هنوز قلبم تند می‌زد.
    من چه‌قدر روی این صداها حساس شده بودم و حتی با تقه‌ی ضعیفی از جا می‌پریدم و استرس سر تا پام رو در‌برمی‌گرفت.
    از همون جایی که اومده بودم، برمی‌گردم. از راهروی تنگ و تاریکش می‌گذرم و بی‌توجه به صداهای ضعیفی که از در و دیوارهاش به گوش می‌رسه، خودم رو به پنجره می‌رسونم و ازش بیرون می‌پرم. همه‌ی آجر و تیکهسنگ‌ها رو به جای قبلش برمی‌گردونم. جای جلوی چشمی بود و اگه پدر برمی‌گشت بی‌شک می‌فهمید که چی‌کار کردم؛ هرچند، با دیدن جای خالی مجسمه‌ها به تنها کسی که شک می‌کنه، خودِ من هستم؛ تنها کسی که دربه‌در دنبال مجسمه‌ها بوده و در عین حال امروز که این مجسمه‌ها ناپدید شدن من تنها تو خونه بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا