کامل شده رمان مرگ مزمن | آندرومدا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

_sheida_

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/13
ارسالی ها
1,245
امتیاز واکنش
4,606
امتیاز
516
به خودم که آمدم، دیدم فرشته دم گوشم می‌گوید برایش آب بیاور، زیر گوشش حرف بزن تا آرام شود.
او را روی مبل نشاندم. پیشانی خیسش را بوسیدم و یک لیوان آب برایش ریختم و به خوردش دادم. مثل ابر بهار اشک می‌ریخت. دلم تاب نیاورد، بغضم گرفت؛ سرش را جلو آوردم و روی سـ*ـینه‌ام فشردم:
- چیزی نشده جان دلم. چیزی نشده به جان خودم. چیزی نشده دردوبلات به جونم!
گلویش خس‌خس کرد:
- نیما میاد.
تنم داغ کرد. لب‌هایم شقیقه‌‌هایش را هدف گرفت. تن غرق در خون فرشته جلوی چشم‌هایم تداعی شد؛ آن صورت زخمی و خاکی‌‌اش. مو‌هایش...
صدایم لرزید:
- شکر خورده بیاد! من مگه مردم که بذارم اون الدنگ بیاد؟ به‌خاطر اون بی‌شرف این‌طوری می‌لرزی؟ بابات کدوم گوریه مگه؟
آرام تر شد؛ دیگر هق نزد:
- پس چی شده؟
چه می‌گفتم؟ می‌گفتم یک زن فلان‌فلان‌شده‌ی زرزرو از راه رسیده و چرت‌وپرت می‌گوید و من از چرت‌وپرت‌هایش مثل سگ می‌ترسم؟
بوسیدمش:
- هیچی عزیزم؛ فقط از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش.
بقیه آب را به خوردش دادم. کمی بهتر شد. صدای تلفن خانه آمد. ترسیدم و با لرز گوشی را برداشتم:
- بله؟
صدای آشنای مهیار به گوشم خورد:
- سامان؟
- سلام.
- سلام. آرام که گفت نیستی.
- الان رسیدم.
- آهان. خب من و مهشاد پایینیم. بی‌زحمت به آرام بگو بیاد پایین.
- کجا؟
- سینما دیگه!
به آرام نگاه کردم؛ مظلوم نگاهم می‌کرد:
- هنوزم میشه برم؟
نه سامان، سامان نگذار برود. سامان اگر آن زنیکه یهو جلوی چشمشان سبز شود چه؟
نگاهم را از روی آرام برداشتم و به مهیار گفتم:
- جایی مهمونی دعوتیم نمی‌تونه بیاد.
یک‌جوری که انگار فهمیده باشد زر می‌زنم، گفت:
- زود میایم. دو- سه ساعت هم نمیشه.
- نمیشه مهیار. دعوتیم، کارامون مونده.
- خب من بلیت گرفتم سامان.
- چه می‌دونم، خب یکی دیگه رو جور کن؛ کامرانی زیبایی کسی.
دلخور گفت:
- اُکی خداحافظ.
- خداحافظ.
و قطع کردم. آرام ترس قبلش را فراموش کرد و با بغض، دلخوری و عصبانیت گفت:
- چرا دروغ گفتی؟ ما کی جایی دعوت شدیم که بار دوممون باشه؟
روی صورتم دست کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. دکمه‌‌های پیراهنم را باز کردم و لباسم را با یک تیشرت و شلوار عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم تا به آشپزخانه بروم. دنبالم راه افتاد. هنوز بغض داشت:
- من دوست داشتم برم سینما خب. تو که من رو نمی‌بری.
در یخچال را باز کردم و آب پرتقال را از آن بیرون کشیدم و محتویاتش را در لیوان ریختم. بیشتر لیوان را پر کرد و بعد دیگر هیچ‌چیز از آن بیرون نیامد. آن را در سطل آشغال انداختم و لیوان را سر کشیدم.
صدای غرزدنش آمد:
- بابا!
عاصی گفتم:
- یه روز دیگه باهم می‌ریم.
داد زد:
- دروغ میگی. تو کی من رو بردی بیرون؟ اون موقع که مهشاد اینا می‌خواستن برن کاشان هم تو گفتی یه روز با هم می‌ریم؛ ولی دروغ گفتی. اون دفعه هم با مامان خواستیم بریم پارک آب و آتش، گفتی امروز نه فردا نه. اون‌قدر نبردی، اون‌قدر نبردی تا...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    لیوان از دستم افتاد و در زمانی کمتر از یک ثانیه خرد شد. صدای شکستنش همه‌چیز را آرام کرد؛ مرا، آرام را، تپش قلبم را... به همه‌چیز سکوت بخشید و منِ تشنه‌ی سکوت و آرامش را آرام کرد.
    «صدای فرشته می‌آمد. چشم‌هایش را ریز کرده بود و می‌گفت:

    - به‌خدا همه میگن خیلی پارک خوشگليه، هی نشون می‌داد ماه رمضون.
    بازويم را گرفت:
    - بریم دیگه.
    با شرمندگی صورت قشنگش را قاب گرفتم:
    - به جون خودم مأموريتم. برگشتم قول می‌دیم با هم بريم.
    ناراحت شد، بغض کرد، با دلخوری دستم را از دور صورتش رهاند. دلم گرفت. خودم هم از بغض و خواسته‌‌های کوچکش بغض کردم. خاک بر سرت! بی‌غیرت عوضي! تو بودی می‌خواستی خوشبختش کنی؟

    با اصرار به سمت خودم کشيدمش و سرش را با دستم گرفتم و روی شانه‌ام گذاشتم:
    - فرشته‌جان، خانمِ من، عمر من، من هیچ منبع درآمدی ندارم. به علی اگه همینم نباشه به شام شب محتاج مي‌شيم. قسطاي ماشین و خونه مونده.
    تنش از هق‌هقش لرزید و دلم رفت. به تنم فشردمش و آرام و لرزان گفتم:
    - نکن اون‌جوری.
    صدای هق‌هقش آمد. تاب نیاوردم، بغضم گرفت. مو‌هایش را نوازش کردم، بوسيدمش:
    - نکن اون‌جوری، الان آب میشم از خجالت.
    روی صورت خیس و ملتهبش انگشت کشیدم و اشک‌‌هایش را عصبی پاک کردم:
    - بسه میگم فرشته!
    گریست:
    - یه روز به بادمون میده.»
    چشم‌هایم تار می‌دیدند. دنیا می‌چرخید؛ دور سرم، تنم، وجودم. دنیا داشت دورم می‌زد؛ مثل همه‌ی این چندسال، مثل منی که نیما را، معتمد را، خواهرش را دور زدم.
    فرشته هی می‌گفت برای پارک کتلت درست کنم یا کباب کنیم؟
    تلفن زنگ می‌زد، صدای گنگ آرام را مي‌شنيدم.
    تنم کرخت شده بود، زانو‌هایم بی‌رمق و دهانم تلخ شده بود. دنیا دور آخرش را که زد، انگار با هم به یک سیاهی و سکوت رفتيم. سیاه‌چاله‌ی سکوت و سکوت سکوت. همه‌چیز داشت از یادم می‌رفت؛ داغ فرشته، حال آرام، رضا و سارا، مامان، رفتن بابا... همه‌چیز داشت از مرکز آن سیاه‌چاله مي‌گريخت؛ همه‌ی دغدغه‌‌های دنيا. اینکه پنج‌شنبه‌ها بروم سر خاک فرشته؛ اینکه یادم نرود نصف شب هی بروم و پتو روی آرام بندازم؛ اینکه حساب این ماه را به کامران بدهم؛ همه‌چیز داشت فرار می‌کرد. من مانده بودم؛ فقط من، فقط سامان!
    ***
    راوی سوم شخص
    آرام داشت پشت تلفن ضجه می‌زد و دل سارا پشت تلفن از ضجه‌‌های آرام داشت تکه‌تکه مي‌شد:
    - هیچی نیست آرام، هیچی نیست عمه‌جون، فقط غش کرده. الان میام، الان میام. به عمو کامران یا عمو رضا زنگ بزن من هم الان میام.
    آرام بی‌درنگ قطع کرد و به نزدیک‌ترین شماره‌ای که در ذهنش بود زنگ زد. صدای کامران به گوش آرام خورد:
    - جانم سامان؟
    آرام با فریادی بی‌اختیار هق زد:
    - عمو!
    کامران لحظه‌ای به گوش‌هایش شک کرد. با دومین ناله‌ی آرام به خودش آمد، وحشت کرد:
    - یا امام زمان! آرام چی شده؟
    آرام، تن بی‌پناه و ترسیده‌‌اش را به میز تلفن تکیه داد و داد زد:
    - بابام... بابام افتاد بی‌هوش شد!
    ضجه زد:
    - باهام حرف نمی‌زنه، چشماش بسته‌ست.
    کامران وحشت‌زده سوار ماشینش شد و یک چیزی ندانسته پراند:
    - خوب میشه عمو، هیچی نیست. میام خونه‌تون الان. چند دقیقه دیگه اونجام.
    آرام تلفن را روی زمین رها کرد و با گریه به سمت آشپزخانه دوید.
    می‌خواست به اورژانس زنگ بزند؛ اما با خودش گفت اگر زنگ بزند، آ‌ن‌ها هم با کامران و سارا چند دقیقه‌ی دیگر می‌رسند.
    پا‌هایش را روی سرامیک عـریـ*ـان آشپزخانه کشاند و شیشه‌خرده‌ها پا‌هایش را زخم کرد و خون اندک و کم‌رنگی را روی زمین رهاند.
    آرام آب سرد را از یخچال بیرون آورد و با دلهره روی دستش ریخت. اندکی از آب روی دست‌هایش ماند و بیشترش روی زمین ریخت. شیشه خرده‌ها با آب اندکی حرکت کردند.
    آرام آب اندکی را که در دستش مانده بود روی صورت غرق در آرامش سامان پاشید. هیچ عکس‌العملی نداشت. آرام باز هق زد و مقدار آب دیگری را روی صورت سامان ریخت و باز هیچ نشد. آرام مثل همان وقت‌هايي که کابوس می‌دید و سامان آرام‌آرام روی صورتش ضربه می‌زد، چند ضربه به صورتش زد و سر سامان را تکان‎تکان داد.
    زار زد:
    - بابا؟ باباجونم؟ بابایی ببخشيد، من غلط کردم!
    نا نمانده بود برایش:
    - هیچ‌وقت دیگه از مامان حرف نمی‌زنم، دیگه هیچ‌وقت غر نمی‌زنم! به‌خدا اصن هروقت گفتم بریم بیرون من رو بزن!
    به چشم‌های بسته‌ی سامان، به لب‌های قفل‌شده‌‌اش التماس کرد:
    - پاشو توروخدا! نرو، نرو بابايي! تو هم مثل مامان بری من چی پس؟
    صورت سامان را بـ..وسـ..ـه‌باران کرد و ضجه زد:
    - اگه دوستم داری، اگه بابای منی نرو!
    سرش را روی سـ*ـینه‌ی پدرش گذاشت و آرام‌تر هق زد:
    - چرا هیشکی نمياد؟
    و ناامید به سمت در دوید تا به همسایه‌ی کناريشان بگويد که آيفون چندبار پشت سر هم زنگ خورد. آرام پا‌هایش روی کف خیس آشپزخانه لیز خورد و باز به سمت آیفون دوید و دکمه را فشرد. در خانه را هم باز کرد و حالا که برایش رمقی نمانده بود، کنار در نشست و با هق‌هقي که حالا کم‌صدا بود و رو به بی‌صدایی می‌رفت، انتظار یک ناجی را می‌کشید. کامران با نفس‎نفس و اضطراب از راه رسید و با دیدن دختر رفيقش در آن حالت لرزید و سارا هم پشت کامران بود.
    کامران چشم چرخاند تا از وسط راهرو کسی را ببیند. سامان درازکشیده روی زمین را که دید، به طرف آن آشپزخانه‌ی کوچک رفت و با دیدن سراميک‌هاي خیس و اندکی خونی و پرِ شیشه‌خرده چشم‌هایش گشاد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    سامان
    چهار حرف «س» «ک» «و» «ت» در جایی که من اکنون درونش بودم شاید تنها چیزی بود که به جز خلأ می‌توانستم حس کنم. تاریک بود.
    چشم‌هایم را آرام‌آرام و باحوصله باز می‌کنم. اولین چیزی که چشم‌هایم به خودش می‌گیرد، ساعت است؛ هفت و ده دقیقه و تاریکی نیمه‌جانی که غربت خانه را غریب‌تر کرده بود. چشم چرخاندم. عکس فرشته روی میز. ناز لبخندش! کدام احمقی لبخند تو را روی تمام دیوار‌های دنیا قاب نکرد؟
    تنم را روی تخت سراندم و بلند شدم. پا‌هایم سست بود، خسته بودند انگار. در اتاق بسته بود. بازش کردم. با دیدن کامران که روی کاناپه خوابیده بود متعجب شدم. با دیدن لیوانی که تا نصفه‌‌اش آب بود و روی میز قرار داشت، طنین صدای شکستنی به یادم آمد و پشت‌بندش صدای فرشته. از حال رفته بودم؟
    به سمت اتاق آرام رفتم و در اتاقش را باز کردم. اتاق او هم دلگیر و اعصاب‌خردکن شده بود. صدای گنگی به گوشم خورد. پیکر آرام زیر پتوی نازک گل‌گلی روی تخت بود.
    پا‌هایم رمق نداشتند. کامم تلخ بود و معده‌ام از گرسنگی می‌سوخت و گلویم عطش آب داشت.
    تا خواستم به سمتش بروم، خودش با صدای بازشدن در فوراً برگشت و با دیدنم دو ثانیه مات نگاهم کرد و بعد ناگهانی روی تخت نشست.
    به رویش لبخند زدم. سفیدی چشم‌هایش در هوای نيمه‌تاریکی برق می‌زد.
    ترسان و با بغض زمزمه کرد:
    - بابا!
    باز لبخند زدم و به سمتش رفتم. پایین پایش زانو زدم:
    - بخواب. چرا بیدار شدي؟
    چشم‌هایش پر شده بود و اشکش نمی‌آمد. خیره نگاهم می‌کرد:
    - ترسيدم.
    - از من؟
    مو‌های پریشان و به هم ریخته‌‌اش را کنار زدم.
    سرش را به بالا تکان داد. چشم‌هایش هنوز نباریده بود.
    با دست پهلوهايش را فشردم تا دراز بکشد. چشمانش خسته‌ی خواب بودند. سرش روی بالشت نشست. شقیقه‌‌اش را بوسیدم و پتو را تا شانه‌‌های استخوانی و نحیفش بالا کشیدم:
    - بخواب.
    خیره نگاهم می‌کرد و یک قطره اشک از چشم‌هایش سرازیر شد و راهش را تا پایین گونه‌‌هایش که چیزی به آب‌شدنشان نمانده بود گرفت.
    آن زن لعنتی با آن شال‌گردن آبی نفتی‌‌اش می‌خواست که را از من بگیرد؟
    شقیقه‌ام را روی تخت، کنار بالشتش گذاشتم و با آرامشی که هیچ‌وقت از خودم سراغ نداشتم، با انگشت شستم اشک چشمش را پاک کردم.
    لب باز کرد:
    - ببخشید!
    و هق زد.
    دست گذاشتم پشت سرش و پیشانی‌‌اش را به پیشانی‌ام چسباندم:
    - سارا و مامان‌جون نیومدن؟
    - دیشب عمو کامران به عمه سارا گفت می‌مونه که عمه بره. عمه گفت امروز غروب با مامان‌جون میاد.
    حیران گفتم:
    - من از کی این‌جوری شدم مگه؟!
    اشک در چشم‌هایش لرزید:
    - دیروز بعدازظهر.
    کلافه سرش را به شانه‌ام چسباندم:
    - خیلی خب، تو چته حالا؟
    لرزید و هق زد.
    ***
    صدای زنگ آیفون آمد؛ با دیدن سارا و مامان در را باز کردم. کامران خواب‌آلود و حیران با پتو از روی کاناپه بلند شد و گفت:
    - چی شده؟!
    آرام با دیدن صورت و چشم‌های داغان کامران ریزریز خندید و کامران گفت:
    - قضیه چيه؟
    کلافه گفتم:
    - هیچی، هيچي مامانم و ساران. هیچی.
    آرام باز خندید و کامران پتو را در اتاق من پرت کرد و به سمت سرویس راه افتاد:
    - کسی از تو نپرسید میّت.
    - تو نمی‌خواد بیای بیرون. همون تو بمون. مامانم تازه دو هفته‌ست مرخص شده، باز تو رو ببینه وحشت می‌کنه!
    جفتشان خندیدند و کامران داخل رفت.
    در واحد را باز کردم. مامان داشت در آسانسور را رها مي‌کرد و سارا با پلاستيک‌هاي میوه‌ای که دستش بود به زور راه می‌آمد.
    تند دمپایی پوشیدم و پلاستيک‌ها را از دستش گرفتم:
    - سلام. این چه کاری بود؟
    با نفس‎نفس گفت:
    - مادر است دیگر.
    پلاستيک‌ها را داخل گذاشتم و در را باز کردم.
    سارا مشغول بازکردن بند آل‌استارش شد و مامان زودتر از او پا به میان گذاشت. دل‌تنگ میان آغوشم فشردمش. تنش که لرزید، خشکم زد. صدای گریه‌‌اش را از کنار گوشم شنیدم:
    - ببخشید مادر، لال شم الهی با اون حرفام! ببخشید سامان‌جانم، به ارواح خاک هاشم حالم خوب نبود. ببخشید مادرجان!
    حرف‌‌های آن روزش جگرم را سوزانده بود؛ اما مادرم بود، عاشقش بودم. این اندک آدم‌‌های باقی‌مانده را که نباید از دست می‌دادم.
    از روی چادر مشکی‌‌اش سرش را بوسیدم:
    - بسه مامانم، تموم شد دیگه قربونت برم.
     

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    هق دیگری در آغوشم زد و به سمت آرام رفت. آرام را هم مثل من در آغـ*ـوش گرفت و بوسید و از دلش در آورد. آرام دلخور بود؛ حتی بعد از آن‌که پربغض گفت:
    - باشه مامان‌جون، اشکال نداره.
    سارا را هم بوسیدم.
    ***
    سارا از جا بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. آرام گوش‌هایش را گرفته بود و طبق معمول با صدای بلند درس می‌خواند. مامان هم با دقت صحبت‌های مجری تلویزیون را دنبال می‌کرد.
    بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم:
    - سارا میای برام اون برنامه رو بریزی؟
    سارا، سرگشته از پشت کانتر اشاره‌ی ریزی کرد چه شده؟
    با دست و چشم اشاره کردم بیاید داخل اتاق.
    آمد. در را که بستم، پرسید:
    - چی رو داداش؟
    نفس عمیقی کشیدم:
    - می‌شینی؟
    نگاهم کرد؛ نگران و منتظر. این نگاهش یعنی قرار است از این به بعد به سمت رضا باشد؟ نگران دیرآمدن‌‌های رضا مثلاً؟
    برای آسودگی‌‌اش روی تخت نشستم و جوری که آرام بگیرد گفتم:
    - حرف بزنیم.
    نشست. چطور شروعش کنم؟ چطور بگویم؟ کاش بابا بود! بابا اگر بابا بود، سارا هیچ‌وقت چشم‌هایش مضطرب نبود؛ هیچ‌وقت انتظار نمی‌کشید. بابا زود رفت. من به درک، برای سارا خیلی زود بود.
    با گندترين جمله‌ی ممکن شروع کردم:
    - رضا رو دوست داری؟
    اولش با حیرت نگاهم کرد بعد یک‌آن تمام صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
    خاک بر سرت سامان! فقط همين! این سؤال است می‌‌پرسی؟
    اگر بابا بود، من حالا می‌دانستم چه بگويم. اگر بابا بود، جوری سؤال مي‌پرسيد که دخترکش خجالت نکشد. اگر بابا بود، سارا را، تک‌دختر عزیزش را روی سرش مي‌گذاشت.
    لبخند زدم و یک دست خیس و سردش را در دستم گذاشتم و برادرانه نوازشش کردم:
    - نگفتم سرخ شی آبجی‌خانم. دوستش داری؟
    دست دیگرش را از اضطراب فشرد؛ آن دستش را هم گرفتم. تو که پدر نداری آبجی‌خانمم، پدری کنم برایت؟
    - دوستش نداری سارا؟
    لب باز کرد. صدایش را به‌زور می‌شنیدم؛ آرام و سرشته با بغض بود:
    - مامان نمی‌خواد.
    دلم لرزید سامان، خواهر کوچکت بزرگ شده، رفيقت را دوست دارد! رفيقت شش‌سال است دوستش دارد و تو تمام این‌ها را نمی‌دانستی؟
    یکی دم گوشم ریشخند زد: «بغض می‌کنی؟ بغض می‌کنی بی‌خاصيت؟ چهارسال بغض کردی و هیچ نشد، حالا پاشو خودت را جمع‌وجور کن. تو بمیری هم زمین می‌چرخد!»
    بزاق دهانم را قورت دادم و با آرامش گفتم:
    - تو می‌خوای؟ یه کلمه بهم بگو.
    اشکی که روی دستم چکید حالم را خراب کرد:
    - سارا گریه نکن، داریم حرف مي‌زنيم آبجی.
    سامان گـ ـناه دارد، اذيتش نکن. رضا را می‌خواهد، رضا هم او را. اشکش را چرا درمی‌آوری؟
    سرش را بغـ*ـل گرفتم:
    - خیلی خب فهمیدم. مامان چرا میگه نه؟
    - شغلش.
    - تو با رضا حرف زدی؟
    هیچ نگفت.
    - بهم بگو سارا! من قلدر سيبيلو نیستم، می‌خوام کمکت کنم.
    آرام و لرزان گفت:
    - اولش مامانش به مامان گفت؛ بعدش مامان بهم گفت... مامان گفت بهشون گفتم نه. گفت حتی واسه خواستگاری نیان. به‌خدا من تا حالا باهاش حرف نزدم داداش. فقط یه بار اون روز تولد آرام بهم گفت اگه به‌خاطر شغلشه استعفا میده.
    آه کشیدم:
    - چرا زودتر بهم نگفتی؟
    باز هم هیچ نگفت.
    - مامان رو راضی می‌کنم.
    - داداش توروخدا!
    صدایش لرزید:
    - مي‌ميرم از خجالت.
    بوسيدمش و با غصه گفتم:
    - بزرگ شدی.
    بغض کردم:
    - کم گذاشتم براتون، خیلی کم!
    - نذاشتی داداش. مگه چی‌کار نکردی برامون؟
    همان بغض مزمن لعنتی را قورت دادم.
    از اتاق بیرون آمدم و نگاهم میخ مامان و آرام شد. مامان داشت برایش حرف می‌زد و او هم با بدعنقی روی مبل نشسته بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. بغ‌کرده تکه کاغذ در دستانش را هي تکه‌تکه ریز می‌کرد. از حالتش خنده‌ام گرفت و با ديدن پا‌هایش لبخند لب‌‌هایم ماسید. عادت داشتم به این پاک‌شدن‌ها، به این در ذوق‌خوردن‌ها. مثل همان وقت که آن پرستار گفت فرشته را منتقل کرده‌اند و فکر من کجا رفت و فکر آن پرستار کجا! آخ خدا از آن روز تا به حال «من زنده‌ام»!
    با فاصله‌ای که از او داشتم بهت‌زده پرسیدم:
    - پات چی شده؟!
    حرف مامان که نمی‌دانم چه بود قطع شد و آرام متعجب سرتاپایش را برانداز کرد و با دیدن پا‌های پانسمان‌شده‌‌اش گفت:
    - هیچی.
    - هیچی؟
    صدای سارا را از پشت سرم شنیدم:
    - هیچی داداش هیچی نیست، شیشه رفت تو پاش.
    به سمتش رفتم، جلوی مبلی که رویش نشسته بود زانو زدم و با نگرانی و احتیاط پای همیشه سردش را گرفتم. پشت آن پانسمان سفید جز دایره‌ی اندکی قرمز چیزی دیده نمی‌شد.
    در چشم‌های معصومش زل زدم:
    - شیشه‌ی چی بابا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    بغض کرد:
    - ليوان که از دستت افتاده بود.
    جانم رفت:
    - صد دفعه نميگم یه چی مي‌شکنه سریع ندو سمتش ميره تو تن و بدنت؟!
    احمق تو درازبه‌‌دراز افتاده بودی انتظار داشتی این طفل معصوم نیاید در آن سگدانی؟
    مامان به حرف آمد:
    - فدا سرش مامان‌جان، الان خوبه دیگه پاش.
    بچه خر مي‌کند؟
    چشم‌های آرام ملتمس نگاهم می‌کرد. دلخور بود؛ بدش می‌آمد در جمعی مرکز توجه باشد.
    تا اشکش در نیامده با آهی بلند شدم و صدای مامان آمد که سارا را صدا می‌زد:
    - سارا من دارم میرم. بپوش مامان.
    - چه عجله‌‌ایه مامان؟ یه ساعت نشده اومدید.
    چادرش را به سر کرد:
    - مامان‌جان خانم سیلانی روضه داره برم کمکش.
    اعتراض کردم:
    - با وضع کمر تو باید یکی بیاد کمک خودت. بشین مامان من نمی‌خواد بري.
    به سمت در رفت:
    - من چمه مگه؟ رو خودتون عیب بذاريد.
    بعد بلندتر سارا را صدا زد:
    - سارا؟
    سارا هول، لباس‌پوشیده از اتاق بیرون آمد:
    - اومدم اومدم.
    مامان کفش‌های طبی ساده‌‌اش را به پا کرد:
    - راستی مامان‌جان فردا ناهار بیاید اونجا.
    به سمتش رفتم و بوسيدمش:
    - بیام که چی؟ من می‌خوام تو استراحت کنی مژگان‌خاتون.
    پرعشق خندید:
    - می‌خوام خورشت کرفس درست کنم برات.
    به خنده‌‌ی قشنگش لبخند زدم و پشت‌بندش خواهرک اکنون بزرگ‌شده‌ام را بوسیدم و در هیاهوی اندک خداحافظی آرام و مامان، آرام دم گوش سارا گفتم:
    - با رضا حرف می‌زنم بعد مامان رو هم راضي می‌کنم.
    گونه‌ام را بوسید و رو به آرام گفت:
    - عمه تو بیا بریم خونه‌‌‌ی ما.
    آرام با سر جواب داد «نه.»
    سارا با تعجب گفت:
    - وا! بیا بریم دیگه عمه. فیلم جدید گرفتما.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    آرام مستأصل گفت:
    - امتحان زبان دارم.
    نمی‌خواست برود. این را می‌فهميدم.
    - ولش کن، فردا با هم میایم.
    خداحافظی کردند و رفتند و باز من ماندم و آرام و یکی دیگر.
    ***
    صدای خنده‌‌ی بلند آرام، مرا از چُرت ناشی از کم‌خوابی‌ها و بي‌خوابي‌های مزمن پراند. آرام چند وقت است بلند نخندیده است؟ الکی اسم «پدر» را یدک می‌کشی عوضی؟ یکی مانده در دنیا برایت، عرضه‌‌ی خوشحال‌کردنش را هم نداری؟
    نگاهم روی ساعت یازده سر خورد. آفتاب کم‌‌رمق نبود؛ از پنجره به آینه‌‌ی کنارش می‌تابید. عکس فرشته پايينش بود. تو که بودی؟ چرا به تو دل باختم؟ اگر دل نباخته بودم، الان حالم خوش بود؟ لعنتی تو که بودی که پیش چشم من سبز شدی؟
    به سمت عکسش رفتم. خیالش هم مثل خودش بی‌معرفت بود و این روزها کمتر به من سر می‌زد. چشم‌هايم روی صورتش سر خورد. قشنگ‌ترین عالم بود! چشم‌هایش همیشه در وجودم داغ می‌گذاشت. لعنتی چه در آن چشم‌هایت داشتی که ويرانم کرد؟
    برای اولین بار در عمرم، در این چهارسالی که از چهارصدسال هم بیشتر برایم گذشته بود بغض نکردم. زخم داغش بسته شده بود؛ فقط وجه داغش را می‌دیدم؛ آن زخم وحشتناک چهارسال پیش در چنین روز‌هایی اشک خوراکم شده بود. کمرم یک‌شبه خم شد، مو‌هایم یک‌شبه سپيد شد. شب‌‌هایش، آرام را کنار خودم مي‌خواباندم که نترسد. آن شب اول در خانه هیچ‌وقت جیغ‌‌هایش را فراموش نکردم، خس‌خس گلویش. التماس می‌کرد پیشش باشم. خانه بدون فرشته هولناک و غریب و منفور شده بود. آرام که خوابش می‌برد، دهانم را بین دو طرف بالشت می‌‌‌‌‌‌‌گذاشتم و در دل زار می‌زدم. یک مرد 32ساله از ترس نبود فرشته‌‌اش زار می‌زد. حالا هم وضع بهتر نیست. شب‌ها تار و روزها کدرند، یک پرتوی نورش آرام است.
    صدای خنده‌‌‌‌ی عجیب دل‌نشین آرام مرا به حرکت به سمت منبعش وا داشت. باز هم داشت با آن خرگوشک کوچک و سفید بازی می‌کرد. سفت در بغلش نگهش داشته بود و نازش می‌کرد. نیم‌رخش که خوشحال بود. آخ چشم‌هایش را! بد قشنگ می‌خندید. کنارش نشستم. چانه‌‌اش را گرفتم و گونه‌‌اش را بوسیدم:
    - باز تو گیر دادی به اين؟
    خنده‌‌اش شدت گرفت؛ کم مانده بود از ذوق خنده‌‌هایش زار بزنم.
    - نگاه نگاه چه‌جور کرفس مي‌خوره.
    بعد خرگوشک را در قفس گذاشت و یک شاخه کرفس در قفس گذاشت. خرگوشک با میـ*ـل و به طرز بامزه‌ای مشغول خوردنش شد. چند دقیقه که گذشت و خرگوشک گوش‌هایش را مالید، آرام با هیجان گفت:
    - اینجا رو اينجا رو!
    بعد از چند لحظه خرگوشک بدنش را به درازای قفس کش داد و مو‌هایش سیخ شد. طنین خنده‌‌ی آرام باز در خانه پیچید. چیز خیلی بامزه‌ای نبود؛ ولی به خنده‌‌ی آرام خندیدم.
    مامان منتظر بود، وگرنه دلم نمی‌آمد خنده‌‌هایش را قطع کنم. در قفس را بستم:
    - پاشو لباس بپوش. داره دیر میشه. مامان‌جون منتظره.
    خنده‌‌اش قطع شد؛ حالت چشم‌های خوشحالش عوض شد:
    - بابا به‌خدا فردا فاينال دارم.
    - مامان‌جون منتظره، نمیشه که.
    - خب به مامان‌جون بگو من امتحان زبان دارم.
    - نمیشه که الان ديره؛ چشم به راهه.
    رفت در آن حالتی که دوست نداشتم. «لجبازی» یعنی حوصله‌‌اش را نداشتم.
    - من نمیام اصلا. نمره‌م کم شه دوباره خودت گیر میدی چرا درس نخوندی.
    و با اخم قفس را برداشت تا به بالکن اتاقش را ببرد.
    - دستت رو بشور لباس‌‌هات رو هم عوض کن.
    و بی‌ آن‌‌که منتظر عکس‌العملش باشم، به سمت اتاقم رفتم.
    شلوار جین سرمه‌ای را به همراه یک تیشرت بهاره سفید از لباس‌ها بیرون کشیدم. حوصله‌‌ی اتوکردنشان را نداشتم. زیاد هم اتو لازم نبودند.
    لباس‌هایم را عوض کردم و خودم را در آینه‌‌ای که عکس فرشته کنارش به چشم می‌آمد دیدم و عطر اندکی زدم. طبق عادت دستی روی یقه و کتفم کشیدم و شانه‌‌ی مختصری به مو‌های نیمه‌بلندم زدم. تار‌هایشان ضخیم و بدشکل شده بود. چقدر بی‌نظم و بی‌ریخت شده بودم این روزها. سرگرد سامان کجاست پس؟
    دستی به مو‌هایم کشیدم و از اتاق بیرون رفتم و به اتاق آرام سرک کشیدم.
    نمی‌دانم واقعا بی‌خیال بود یا خودش را به بی‌خیالی زده بود؛ اما هرچه بود، روی تختش دراز کشیده بود و با هدفونش آهنگ گوش می‌داد. از رفتارش بدم آمد. سنگینی حضورم را حس کرد؛ اما به روی خودش نیاورد. هدفون را از گوشش بیرون کشیدم:
    - پاشو دیگه. گـ ـناه داره مامان‌جون منتظره.
    با حرص خودش را پس کشید:
    - نمی‌خوام بیام.
    و هدفون را باز روی گوشش گذاشت.
    عصبی شدم. یک طرف هدفون را کشیدم که از گوشش بیرون بیاورم، از وسط شکست. بی‌خیال، طرفی را که در دستم مانده بود به سمت یک قبرستانی که نمی‌دانم کجا بود پرت کردم و صدای بد و کوتاهی داد. داد زدم:
    - بهت نمیگم پاشو؟ نمی‌دونی من اعصاب کل‌کل ندارم؟ حالیت نمیشه میگم پاشو؟ نمی‌فهمی؟
    اولش با بهت نگاهم کرد، بعد با دلخوری، بعد با کینه و بعد هم هیچ نگفت و چند تکه لباس از کشوی پایین تختش برداشت و از اتاق بیرون رفت تا لباس عوض کند.
    نگاهم به نصف هدفون صورتی‌رنگی که کنار دیوار افتاده بود سر خورد؛ نصف دیگرش روی تخت افتاده بود. سیم و دم و دستگاهش نرفته باشد در سر و گوش آرام؟ سارا برایش خریده بود. وحشی این کادوی تولدش بود. عوضی مگر عاشق خنده‌‌هایش نبودی؟
    می‌خرم برایش!
    میخری که می‌خری. به‌خاطر یک خانه‌‌ی مامان رفتن این‌طور با او رفتار می‌کنی؟
    کلافه از اتاق بیرون رفتم و از روی اپن سوئیچ را برداشتم. آرام هم کفش‌‌هایش را پوشید و در را باز کرد. کفش‌هایم را پوشیدم و از خانه بیرون زدیم.
    در ماشین هیچ‌‌‌‌چیز نگفت. حالم گرفته شده بود؛ اما حقیقت بود که حال و حوصله‌‌ی هیچ‌‌‌‌‌چیزی را نداشتم. آه کشیدم و پشت‌بندش صدای زانیار در فضای کوچک ماشین پخش شد و آرام سرش را به شیشه تکیه داده بود.
    خدایا! غم‌ها را از دل این کوچک معصوم من دور کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    ***
    دکمه‌‌ی آیفون را فشردم. چند لحظه بعد صدای مامان آمد:
    - کیه؟
    - منم مامان، سامانم.
    خنده‌‌ی دلپذیری کرد. خنده‌‌ی مادر بود دیگر:
    - بیا تو جان دلم. خوش اومدی.
    و در باز شد و آرام سست وارد حیاط همیشه‌سرسبز خانه‌‌ی مادر شد. پشت‌بندش وارد شدم و در را بستم. عطر خوش گل‌‌های بهارانه را با تمام وجودم بلعیدم. مامان با لباسی تقریباً بدون حالت خودمانی به استقبالم آمد. بوسیدمش:
    - زیبا اینا هم هستن مگه؟
    خندید:
    - نه پسرکم، بیا تو بیا.
    مامان آرام را اصلاً ندید انگار. صورت جلوآمده‌‌ی آرام برای بـ..وسـ..ـه‌‌ی مامان دلم را شکاند. مامان ندیدش حتماًً. دست داغش را گرفتم؛ دلم می‌خواست دستش را ببوسم و بگویم بی‌خیال جانانم. چرا عادت نمی‌کنی دخترکم؟ دنیا همین است دیگر.
    مامان با شور و شعف عجیب غریبی به داخل هدایتم کرد. با برخاستن دختر غریبه‌ای از جا و لبخند ناآشنایش سرم را پایین انداختم. تمام وجودم با پوزخندی زهرآگین طعم سم گرفت.
    آرام برای همین حالش خراب بود؟ مامان برای همین خوشحال بود و لباس عجیب غریب پوشیده بود؟
    دست آرام را در دستم فشردم. کاش می‌توانستم صورتش را ببینم.
    دختر غریبه دست‌هایش را فشرد و بلند و به‌گرمی سلام داد. لب‌هایم یارای حرکت نبودند که لبخند بزنم یا لااقل سلام کنم. فقط سین و لام و الف و میم را از بین لب‌های مهروموم‌شده‌ام بیرون کشیدم.
    نگاهم را پی دیوار سر دادم تا قاب عکسی را که کنارش روبان مشکی روی عکس فرشته بود ببینم؛ اما جایش را یک ظرف مسی قدیمی گرفته بود. فرشته به این زودی‌ها تمام شده بود؟
    مامان! مامان! این رسمش نبودها. دیروز به آرام همین‌ها را می‌گفتی که آن‌طور گوشه‌‌‌ی مبل بغ کرده بود؟
    مامان بی‌معنا خندید و انگار توقع برخورد گرم‌تری داشت.
    - سامان‌جان شیماخانمن. شیما‌‌خانم ایشون هم گل پسر آقای من...
    سامان‌کوچولو هستم، پنج‌ساله از تهران!
    - ایشون هم نوه‌‌‌ی خوشگلم، آرام‌خانم.
    پس آرام را دیده بود و به او سلام هم نکرده بود؟
    دختر رو به آرام لبخندی عجیب زد؛ طوری‌ که چشم‌هایش چین خوردند.
    بی‌شک مامان منتظر سلام یا یک حرکت خاصی از آرام بود؛ اما طفلک درمانده‌‌ی بغض‌کرده‌ی من دست‌های حالا یخش در دست‌های بزرگ من خشک شده بود.
    مامان به نشستن دعوتمان کرد.
    بی‌توجه گفتم:
    - آرام‌جان بابا بریم بالا.
    منتظر دیدن عکس‌العملشان نماندم. آرام که رمق نداشت، دست‌هایش را کشیدم و از پله‌ها بالا رفتیم و وارد اتاق دوران مجردی من شدیم. خوشحال شدم که بند و بساط آن دختر را در این اتاق نگذاشته‌اند. از مامان این کارها بعید نبود!
    سارا را در اتاق دیدم. از حضورم تعجب کرد، مضطرب سلام کرد. دلخور، عصبانی و دل‌شکسته بودم. آن ظرف عتیقه مسی جای نفس من را گرفته بود. چرا ر‌هایم نمي‌کرد؟ چرا آن تصویر لعنتی ول‌کنم نبود؟
    جوابش را همان‌طور دلخور و عصبانی و دل‌شکسته دادم. آرام دست برد تا دکمه‌‌‌ی مانتوی نیلی‌رنگش را باز کند. گفتم:
    - در نیار، الان می‌ريم.
    دستش روی دکمه‌‌های مانتو خشک شد. سارا معترض و مضطرب به سمتم آمد:
    - اِ داداش زشته، گـ ـناه داره مامان.
    حالم خوش نبود. آن دختر را برای ازدواج با من انتخاب کرده بودند. فرشته تمام شده بود یعنی؟ خداجان اگر فرشته تمام شده؛ پس چرا از رفتنش یک چیز بزرگی در قلب من شکسته؟ تمام نشده پس، خدایا! تمام نشده. خدا به این‌ها حالی کن!
    دستم می‌لرزید، صدایم می‌لرزید، نگاهم می‌لرزید، قلبم، تنم...
    در باز شد. مادر مضطرب و عصبانی داخل شد:
    - پاشین بريم بيرون، چمبره زدید تو این دخمه اون بنده‌خدا منتظره.
    به آرام نگاه کرد و با دست راست پشت دست چپش را کوباند:
    - خاک عالم! تو هنوز در نیاوردی لباست رو؟ همون پیراهن سیاه‌-سفیده رو پوشيدي؟
    مظلومانه و پربغض گفت:
    - نه؛ یادم رفت.
    مامان خواست چیزی بگويد که گفتم:
    - مامان ما داریم مي‌ريم؛ کار دارم جایی.
    مبهوت نگاهم کرد:
    - نگو می‌خوای من رو دق بدی!
    - کار دارم، واجبه.
    - به خدا اگه بذارم بري! به روح فر...
    چه شد که سرش داد زدم؛ چه شد که بغضم رها شد؛ چه شد که مامان و سارا به‌خاطر آن مهمان ناخوانده‌ای که آن پايين منتظرمان بود، از فریادم مضطرب شدند.
    - نگو، قسم نخور! قسم نخور!
    در عرض چند ثانیه صورتم خیس شد. مردی که مُرده، عرضه‌‌ی گریه‌نکردن ندارد. ندارد!
    - اون موقع که خوش‌خوشانتونه، عروسيتونه، به جا عکسش خرت و پرت می‌ذاری، بعد موقع بدبختياتون اسمش رو قسم می‌خوريد؟
    تنم یخ کرده بود. دردم چه بود؟ چه مرگم شده بود باز؟
    مامان پشت سر هم روی دستش می‌کوبید و هیس‌هیس مي‌کرد.
    اشکم مي‌ريخت؛ اما فقط اشک بود. وضعیت عالی بود که صدای گریه‌ام را نمی‌شنیدند.
    - نامرديد! همه‌تون نامرديد!
    دست آرام را کشیدم. مامان داشت خودش را می‌کشت که یواش‌‌تر! هیس! آبرویم!
    با تندترین سرعت و بدترین حالت ممکن از پله‌ها دست آرام را مي‌کشيدم. صدای هق‌هقش را می‌شنیدم؛ اما سامان! ناراحت نیست، خوشحال است که مراسم خواستگاری را رها کرده‌ای. فقط از اشک‌‌هایت، دادوبیداد‌‌هایت ترسیده. همین سامان، همین!
    نگاه بهت‌زده و درمانده‌‌‌ی دختر هم مانعم نشد. دیگر کار از آبرو گذشته بود. مامان و سارا پشت سرم التماس می‌کردند. کفش‌هایم را پوشیدم و باز دست‌های درمانده‌‌ی آرام را کشیدم. قربانی زنده‌‌ی مرگ مزمن؛ دخترک من.
    کشيدمش و در دومین قدمم به سمت پله‌‌های حیاط، روی دومین پله‌‌‌‌ی لعنتی که پا گذاشتم، صدای کشیده‌شدن کف کفش آرام روی سنگ پله آمد و پشت‌بندش لیز خورد و با صورت روی پله‌ها افتاد. اگر دستش را نگرفته بود، تمام پله‌ها را با سر پایین رفته بود.
    مثل مُرده‌ها ناگهانی ایستادم؛ اما دستش را ول نکردم. صدای جیغ مامان و سارا آمد. پشت‌بندش سارا با ضجه به سمتمان دوید. تن آرام تکان می‌خورد؟ خدا، فرشته کمک!
    پلکم مي‌پريد. حالت تهوع داشتم. قلبم نمی‌زد انگار! اما تازه داشت خون به مغزم می‌رسید. در لرزان‌ترین حالت ممکن خم شدم و با وحشت اسمش را با صدای گرفته‌‌ی ناشی از فریاد‌های پيشينم فریاد زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    برای اولین بار در عمر سگی‌ام از صدای گریه‌‌ دردناکش خوشحال شدم. این یعنی زنده است.
    چشم خيسم را با پشت دست پاک کردم و از روی پله به آغـ*ـوش کشيدمش. اضطراب داشتم، داشتم می‌مردم. تنم رمق نداشت و زانو‌هایم می‌لرزیدند. کنج پله‌ها نشستم و صورت خونينش را به آغـ*ـوش گرفتم. دیدن چانه‌‌ی زخمی و بینی خون‌‌آلودش دل و دینم را می‌ربود.
    ضجه زدم:
    - یا امام‌رضا!
    داشت از ترس می‌گریست. آرامش کن سامان! لعنتی تو دستش را کشیدی؛ تو آرامش کن!
    کنار گوشش هق و هق گریستم:
    - هیچی نیست، هیچی نیست عمر من. هیچی نیست تصدق اون چشمات بشم!
    سارا با گریه و استرس کنارم نشست. دست برد تا صورت آرام را ببیند؛ صورتش را میان بازوهايم پنهان کردم و ضجه زدم:
    - ولمون کنید! اگه نمی‌اومدم... اگه نمی‌اومدم الان این‌جوری نبود.
    اگر به حرف‌های این طفلک بی‌مادر گوش می‌کردم، الان این‌طور نبود.
    سارا را پس زدم. صورت آرام را صدبار بوسیدم. لب‌‌هایم از خون صورتش خونی و صورتم از خونش خیس شد. خداجان! چهارده‌سال سن و چهارده‌هزار درد؟ انصافت را نشانم مي‌دهی؟
    بلند شدم و به بیرون دویدم. صدای بی‌رمق مامان را می‌شنیدم. سارا پا‌به‌‌پایم می‌آمد. آرام را روی صندلی گذاشتم و صندلی را تا جای ممکن پایین بردم.
    «داداش توروخدا» گفتن‌‌های سارا فقط به سرعت عملم می‌افزود. سوار ماشین شدم. سارا هم پشت نشست. باز به معرفت تو! باز به تو که ظرف عتیقه را جايگزين عکس بانوی مدفون من نکردی. خواهرکم با همان لباس خانه و بی‌روسری با ضجه داشت التماسم می‌کرد.
    داد زدم:
    - برو بیرون.
    اشک ریخت و روی بازویم دست گذاشت:
    - دا...
    از صدای نعره‌ام آرام از جا پرید و درمانده پایین رفت.
    - بیرون!
    راندم، به یک قبرستانی راندم که فقط رفته باشم. چند دقیقه بعد جلوی بیمارستان بودم. از بینی آرام مثل چشمه خون می‌آمد؛ جرئت دست‌زدن نداشتم. اشک از کناره‌‌های چشمم می‌چکید و اعصابم را خردتر می‌کرد. برای آخرین دل‌خوشی زندگی‌ام که باید می‌جنگیدم، نباید؟
    آن صورت خونین مرا یاد مرگ مزمن می‌انداخت.
    ***
    پرده‌‌ی سفید کوچک را که کشیدند، دلم بی‌قرارتر از پیش شد. با درماندگی به او نگاه کردم و صدبار دعا کردم بینی‌‌اش نشکسته باشد. با گریه‌‌‌‌ای که او می‌کرد بعید نبود.
    سردرد به درد‌‌هایم اضافه شده بود. تنم را به تن سرد و سخت دیوار تکیه دادم و انتظار کشیدم. صدای گریه‌‌اش سستم کرد. دارد درد می‌کشد عوضی! عوضی تو دستش را کشیدی، تو!
    زن جوانی از پشت پرده بیرون آمد. با دلهره به سمتش رفتم:
    - چيزيش شد؟
    روي مقنعه‌ی مشکی‌رنگش دست کشید:
    - همراه ايشونين؟!
    و متعجب به سمت همان پرده سفید اشاره کرد.
    - بله. جاييش آسیب جدی دیده؟
    - نشکسته؛ ولی ضربه‌ی خیلی شدیدی دیده. تا چندروز درد شدید داره. قرص مي‌نويسم که بخوابه و درد نکشه. بینی‌درد شدید داره و سردرد هم خواهد داشت. از چیزایی که سردردش رو تحـریـ*ک می‌کنه دوری کنه: عطر، گریه، کم‌خوابی. حتماً باید بعد از قرصا بخوابه. بعد از افتادن دردش هم کبود میشه و به مرور خوب میشه؛ نگران نباشین. یه‌کم زخم شده صورتش که الان پانسمانش مي‌کنن. پماد هم می‌نویسم دردش رو کم می‌کنه. حتماً تهیه کنيد. آرام‌بخش رو که زدن می‌تونه بره.
    نگاهش از اشک چشمانم تکان نمی‌خورد. زیر لب چیزی مثل تشکر گفتم و به سمت آن پرده‌‌ی سفید راه افتادم.
    صدای گریه و التماس‌‌های دردناکش به پرستار اشکم را درآورد. هی می‌گفت: «بابا!» بابا پیش‌مرگ تو بشود! فدای تو بشود! بمیرد برای تو که هرچه می‌کشی از همان بابای عوضی بی‌لیاقت است! پرده را کنار زدم.
    امید کنج چشم‌های قشنگش نشست و با التماس گریست:
    - بابا!
    پرستار اعتراضی به حضورم نکرد و روی زخم بالای لبش آخرين چسب‌زخم را چسباند. بی‌تابانه با یک دست بازویش را گرفتم و با احتیاط نیم‌رخش را به سـ*ـینه‌ام چسباندم. با غصه سرش را بوسیدم و انگشت‌‌هایم را در مو‌های پریشان و از شال بیرون‌زده‌‌اش فرو بردم.
    پرستار گفت:
    - بيمارتون آماده‌ی ترخيصه. لطف کنید برگه‌‌ی ترخیص بگیرید.
    و رفت.
    دلم نیامد بروم؛ می‌خواستم آرامش کنم. باز سرش را بوسیدم:
    - گریه نکن باباجان؛ دردت بیشتر میشه.
    و با احتیاط اشک‌‌هایش را پاک کردم و غمگین چشم‌های خیس و قرمزش را بوسیدم. حالا حداقل صورتش خونی نبود.
    روی تخت درازش دادم:
    - برم داروهات رو بگیرم؟ که زودتر بريم خونه.
    حالش از بیمارستان و درمانگاه به هم می‌خورد. راضی شد.
    - بخواب اصلاً، بخواب بابایی.
    هیچ نگفت، فقط نگاهم کرد. مادر می‌خواست، مادر!
    ***
    پنجره‌‌ی اتاقش را بستم و پرده را کشیدم که نور بيدارش نکند. عقربه‌ها بین یک و دو تکان‌تکان مي‌خوردند. ناهار نخورده بود. ناهار میهمانی دعوت بوديم مثلاً! صورت غرق در خوابش را از نظر گذراندم و در اتاق را بستم.
    موبايلم روی اپن ويبره می‌زد و روشن خاموش می‌شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    با دیدن شماره‌‌‌‌‌ی ناشناس صدایم را صاف کردم و تماس را برقرار کردم:
    - بله؟
    صدای آشنایی آمد:
    - الو؟
    - بله؟ بفرمایید؟
    - سلام.
    اضطراب داشت؛ حتی همین استرسش هم آشنا بود.
    صدایش پربغض بود:
    - خوشخو‌ام، اون روز اومده بودم شرکتتون.
    بلند دلم پاره شد. همانی که می‌گفت مادر آرام... ا خفه شو تو! سامان باور کردی به همین زودی؟
    من؟ من این چرت و پرت‌ها را باور کردم؟
    پس چرا آن روز مثل سگ ترسیده بودي؟
    خواستم قطع کنم؛ اما صدای زن می‌آمد:
    - آقا تورو خدا بهم یه فرصت بدید! من به خدا نمی‌خوام اذيتتون کنم!
    صدای هق‌‌هق دردناکش می‌آمد:
    - آقا به ابالفضل من نمي‌خوام زندگيتون رو خراب کنم! فقط می‌خوام ببینمش.
    دردناک‌تر گریست:
    - به‌خدا همین، به همه‌کسم که خودشه فقط همین! فقط ببینم چه شکلی شده.
    ضجه زد:
    - حق قانونيم نیست، حق مادريم که هست. به‌خدا هست! توروخدا، تو رو به عزیزت!
    سامان ببین یک‌بار در زندگی نکبتی‌ات آدم باش، منطقی باش، باور کن. مطمئن باش آرام در بطن همین زن ملتمس به وجود آمده که این‌طور برایش عزوجز مي‌کند. سامان تو بدترین مصیبت زندگی‌ات را گذراندی؛ خیالت تخت، بدتر از این سرت نمی‌آید!
    صدایم می‌لرزید؛ مثل تمام تنم. این حرف‌ها را خودم نمی‌گفتم؛ یکی داشت آن‌ها را از اعماق وجودم دیکته می‌کرد:
    - زبان بلدی؟
    یک‌آن صداي نفس‌کشيدنش را هم نشنیدم. بعد از چند ثانیه مثل مرده‌ها جواب داد:
    - آ... آره؛ انگلیسی.
    - پنج‌شنبه‌‌ی هفته دیگه به آدرسی که میگم بیا. وای به حالت، وای به حالت اگه یه کدوم از حرفات دروغ باشه!
    بلند شدم. مثل همان‌ها که برای ناموس و زندگیشان می‌جنگند داد زدم:
    - بچه‌‌ی من جونمه، نفسمه، شیشه‌‌‌ی عمرمه؛ مثل هر پدر دیگه‌ای. اگه کارت دغل‌بازی باشه، قبل از اینکه بذارم شیشه‌‌ی عمرم رو بشکنی، شیشه‌‌ی عمر تو رو مي‌شکونم. حواست باشه! من خیلی حوصله‌‌ی آدم‌بودن ندارم؛ می‌فهمی که؟
    بدون اینکه حرف دیگری از او بشنوم، قطع کردم و موبايلم را روی مبل پرتاب کردم.
    لعنتی باز زنگ خورد. با دیدن اسم رضا و پايينش عکس يادگاريمان با کامران، خاطرات خوش در صورتم کوبانده شد. سیزده‌بدر بود. این عکس را فرشته با گوشی کامران گرفته بود. بلد نبود با آن کار کند. صدبار فیلم گرفت، صدبار رفت در تنظیمات گوشی، صدبار گوشی را خاموش کرد تا آخر توانست اين عکس را بگیرد. چقدر خندیده بودیم. آن‌قدر دلم برایش ضعف رفت که همان‌جا جلوی رضا و کامران نوک بینی‌‌اش را گرفتم و بوسیدم. هنوز هم در آن عکس، چشم‌هايم به جایی بالاتر از لنز دوبين خیره شده بود و از حالت خاص لب‌‌هایم و حالت مضحک چشم‌هایم معلوم بود داشتم از خنده می‌مردم و به‌زور تحمل می‌کردم.
    آن موقع‌‌‌‌ها از خنده می‌مردم و این روزها از درد. مرگ مزمن ويرانم کرده بود، ويرانمان کرده بود.
    با بغض دایره‌ی سبز را تا کناره‌‌ی گوشی کشیدم:
    - الو؟
    فرشته اگر تو بودی که آرام امروز آن‌طور غریبانه هق نمي‌زد. فرشته جای یکی کنج آشپزخانه در حال سالاددرست‌‌‌کردن، صدای آزاردهنده‌‌ی جاروبرقی‌کشیدن کسی، صدای مداوم آب‌پاشی به گل‌ها، بوی برنج سوخته، صدای بلند جوشن کبیر در شب‌های ماه رمضان، داد و بیداد و غرولندهاي کسی برای سوئیچ و کیف پول و ساعت من کنج کانتر؛ فرشته جای یکی برای این‌ها خالی‌ست. فرشته خانه‌ام زن می‌خواهد، بچه‌ام مادر می‌خواهد.
    صدای تقریباً بلند رضا می‌آمد:
    - سامان؟ سامان!
    از بغض لال شده بودم. به‌زور لب گشودم:
    - الو؟
    نفسش را فوت کرد:
    - چرا جواب نمیدی مؤمن؟
    خندید:
    - با کی حرف می‌زنی دو ساعته اشغاله؟
    نفسم سنگین بود. عرضه‌‌ی بالا و پایین کردن اکسيژن را هم از شش‌‌هایم نداشتم. کاش لااقل بغضم رها می‌شد! این نفس‌‌های سنگین از صد شیون و زاری بدتر است.
    فرشته تنهایم؛ به دادم برس!
    - سامان چته تو؟ صدام رو می‌گیری اصلاً؟
    انگشت‌‌هایم را روی شقیقه‌ام فشردم:
    - خونه‌ام رضا؛ بیا.
    منتظر شنیدن خواسته‌‌اش نماندم. اگر قطع نمی‌کردم، بغض مزخرفم رها می‌شد. بغض یک سامان بی‌سروسامان هم اگر وا بشود به این سادگی‌ها تمام نمی‌شود. فرشته تو که دیگر دلیل این بغض را مي‌دانی.
    «این درد یه عمره با منه
    ای کاش ندیده بودمت!»
    ***
    مزه‌‌ی گند غذایی که مزه‌‌اش هیچ شباهتی به ماکارونی نداشت، نزدیک بود حالم را به هم بزند.
    آرام را صدا زدم:
    - آرام؟ بیا شام. آرام!
    از اتاقش بیرون آمد و پشت میز آشپزخانه نشست. با دیدن ماکارونی با آن شکل و شمایل لب‌‌ولوچه‌‌اش آويزان شد. دلم برایش سوخت؛ ولی توقع دیگری نبود؛ چهارسال است که سفره‌‌ی ما همین است؛ نه بهتر، نه بدتر.
    چند ثانیه فقط به غذا زل زده بود و بعد با اکراه چنگال را به دست گرفت و به آرامی در رشته‌های بدرنگ زد.
    برای اینکه بخورد، خودم یک لقمه به‌زور خوردم و گفتم:
    - بخور.
    صدایش گرفته بود:
    - سیرم.
    - می‌دونم مزه‌ش چرته؛ ولی باید بخوریم تا از گشنگی نمیریم. موافقی؟
    سرش را بالا آورد و به دروغ گفت:
    - نه، خوشمزه‌ست.
    بلند شدم و از کشوی کوچک میز تلفن خيل برگه‌ها را درآوردم و رندوم‌‌‌‌‌وار به یکیشان زنگ زدم و سفارش یک پرس چلوکباب را دادم. آرام عاشق چلوکباب بود.
    از پشت میز به سمت منی که روی مبل کنار میز تلفن نشسته بودم آمد و پایین پایم روی زمین نشست. چمباتمه زد و نگاهم کرد:
    - چرا يکی؟
    به حالت نشستنش لبخند زدم و برگه‌ها را در کشو چپاندم. اگر فرشته بود، همان برگه‌ها را می‌زد در سرم.
    - چی؟
    - کباب.
    - من نمي‌خورم.
    مثل همیشه گیر داد:
    - تو گفتی گشنته.
    - ماکارونی رو خوردم سیر شدم.
    نگفتم کوفت نمانده ته کیف پولم بس که هر روز، شام و ناهار پول غذای بیرون می‌دهم. نگفتم از وقتی فرشته رفته، یک جو برکت در خانه‌مان نمانده. نگفتم آن وقت‌ها که فرشته بود، پول برای لباس‌‌هایش می‌دادم و حالا هر پنج‌شنبه پول یک دسته‌گل و یک گلاب می‌دهم. نگفتم حالا هم که فرشته نیست هر مناسبتی که می‌شود، بی‌بروبرگرد برایش یک شالی، لباسی چیزی می‌خرم و در دراور کنار تختمان می‌گذارم تا مبادا باور کنم که رفته است.
    هیچ‌کدام از این‌ها را نگفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    _sheida_

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/13
    ارسالی ها
    1,245
    امتیاز واکنش
    4,606
    امتیاز
    516
    صدایم زد:
    - بابا؟
    به خودم آمدم؛ با آهي جواب بابا‌گفتن‌‌های همیشه دلبرانه‌‌اش را دادم:
    - جانم؟
    - با هم چلوکباب رو بخوریم.
    لبخند تلخی به روی خودش و دغدغه‌هايش زدم:
    - چشم.
    از مبل پایین رفتم و کنارش نشستم. با دست به سمت خودم کشيدمش و سرش را روی ران پایم گذاشتم:
    - فردا می‌ريم یه جا. گفته بودی می‌خوای تابستون زبان فشرده بخونی، برات معلم خصوصی گرفتم.
    شوکه نگاهم کرد.
    - امروز بشین یه‌کم دوره کن.
    غمگين نگاهم کرد:
    - میشه بندازيش یه روز دیگه؟
    سؤالی نگاهش کردم:
    - چرا؟
    - صورتم زخمه، کبوده، زشتم.
    در دلم گفتم چه بهتر! آن زن سمج زخم‌‌هایت را می‌بیند و بی‌خيالت می‌شود.
    - مهم نیست. دیگه زیاد اون‌جوری شدید کبود نیست.
    پیشانی‌‌اش را مهر زدم:
    - زشت هم نیستی.
    آسوده به پهلو خوابید و چشم‌هایش را بست. خندید:
    - گشنمه.
    دلم رفت و بی‌حرف روی سرش دست کشیدم.
    ***
    پراسترس از دروغی که قرار بود به کامران بگويم انگشتم را روی اسمش لمس کردم و منتظر صدایش ماندم.
    - الو؟
    داشت با کسی می‌خندید.
    - جانم داداش؟
    - سلام، خوبی؟
    - سلام مخلصیم. تو خوبی؟ آرام خوبه؟
    نگفتم صورت قشنگش‌ آش‌ولاش شده است.
    - خوبه، من هم خوبم.
    صدای زمزمه آمد و پشت‌بندش صدای کامران که با خنده فحش رکیکی نثارش کرد.
    کلافه گفتم:
    - با کی هستی کامران؟
    باز خندید. مرض!
    - کارت داشتم، می‌خوام برم شرکت. کجایی بیام ازت کلید بگیرم؟
    متعجب گفت:
    - الان؟! سه ربع کم...
    - کار عقب‌مونده دارم، حسابای دو ماه قبل رو ندادم بهت هنوز.
    - عجله‌‌ای نيستا، بی‌خیال داداش.
    کلافه گفتم:
    - کامران کار دارم، کجایی؟
    - باشه بابا! خونه‌‌ی زیبا اینام.
    - میام ازت می‌گیرم. خداحافظ.
    خداحافظی کرد و بی‌صبر و مضطرب به لیست تماس‌هايم رفتم. به شماره‌‌ای که دیروز با آن زنگ زده بود به او زنگ زدم. بعد از چند بوق، پرهیجان و منتظر و مضطرب جوابم را داد.
    حتی سلام هم ندادم:
    - آدرس رو اس‌ام اس می‌کنم تا چهار اونجا باش.
    باز لرزیدم، باز دست‌هایم لرزیدند.
    - به قرآن، به ولای علی اگه فقط، یه کلمه! به امام حسین اگه فقط یه کلمه چرت‌وپرت و مزخرف شنیده باشم بهش گفته باشی! من چهارساله دارم تو عزا و منجلاب بدبختی سر می‌کنم؛ تازه آروم شدیم، تازه زندگيمون آرامش گرفته. به علی اگه آرامش اون رو به هم بزنی، یه‌جوری گند می‌زنم به زندگیت خانم، یه‌جوری به زندگیت گند می‌زنم که حسرت عزرائیل به دلت بمونه!
    صدای هق‌هق درمانده‌‌اش می‌آمد:
    - به چه بهونه‌ای بغلش کنم؟ به چه بهونه‌ای ببوسمش؟
    یک‌‌آن دلم برایش سوخت. مادر بود و برای به‌‌آغـ*ـوش‌کشیدن دخترک بی‌مادرش دنبال بهانه می‌گشت؟
    سامان باورت شد؟ نرم شدی؟ شاید دروغ می‌گوید. سامان خر نشو!
    - مربی زبان مهد کودکش بودي، بعد اندی سال ديديش، همین.
    صدای لرزان از هیجان و بغضش می‌آمد:
    - باشه باشه.
    پرشوق، مثل دیوانه‌ها هق زد:
    - باشه، مرسی مرسی. به همون خدایی که قسمش رو خوردی هرکاری که بگی می‌کنم! مرسی مرسی.
    قطع کردم. موبایل را روی فرش انداختم. بی‌قرار روی مبل خم شدم و مو‌هایم را چنگ انداختم. تو از کجا آمدی و خودت را وسط بدبختی‌‌هایم چپاندی؟ خدایا! ختم به خیرش کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا