- عضویت
- 2015/09/13
- ارسالی ها
- 1,245
- امتیاز واکنش
- 4,606
- امتیاز
- 516
به خودم که آمدم، دیدم فرشته دم گوشم میگوید برایش آب بیاور، زیر گوشش حرف بزن تا آرام شود.
او را روی مبل نشاندم. پیشانی خیسش را بوسیدم و یک لیوان آب برایش ریختم و به خوردش دادم. مثل ابر بهار اشک میریخت. دلم تاب نیاورد، بغضم گرفت؛ سرش را جلو آوردم و روی سـ*ـینهام فشردم:
- چیزی نشده جان دلم. چیزی نشده به جان خودم. چیزی نشده دردوبلات به جونم!
گلویش خسخس کرد:
- نیما میاد.
تنم داغ کرد. لبهایم شقیقههایش را هدف گرفت. تن غرق در خون فرشته جلوی چشمهایم تداعی شد؛ آن صورت زخمی و خاکیاش. موهایش...
صدایم لرزید:
- شکر خورده بیاد! من مگه مردم که بذارم اون الدنگ بیاد؟ بهخاطر اون بیشرف اینطوری میلرزی؟ بابات کدوم گوریه مگه؟
آرام تر شد؛ دیگر هق نزد:
- پس چی شده؟
چه میگفتم؟ میگفتم یک زن فلانفلانشدهی زرزرو از راه رسیده و چرتوپرت میگوید و من از چرتوپرتهایش مثل سگ میترسم؟
بوسیدمش:
- هیچی عزیزم؛ فقط از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش.
بقیه آب را به خوردش دادم. کمی بهتر شد. صدای تلفن خانه آمد. ترسیدم و با لرز گوشی را برداشتم:
- بله؟
صدای آشنای مهیار به گوشم خورد:
- سامان؟
- سلام.
- سلام. آرام که گفت نیستی.
- الان رسیدم.
- آهان. خب من و مهشاد پایینیم. بیزحمت به آرام بگو بیاد پایین.
- کجا؟
- سینما دیگه!
به آرام نگاه کردم؛ مظلوم نگاهم میکرد:
- هنوزم میشه برم؟
نه سامان، سامان نگذار برود. سامان اگر آن زنیکه یهو جلوی چشمشان سبز شود چه؟
نگاهم را از روی آرام برداشتم و به مهیار گفتم:
- جایی مهمونی دعوتیم نمیتونه بیاد.
یکجوری که انگار فهمیده باشد زر میزنم، گفت:
- زود میایم. دو- سه ساعت هم نمیشه.
- نمیشه مهیار. دعوتیم، کارامون مونده.
- خب من بلیت گرفتم سامان.
- چه میدونم، خب یکی دیگه رو جور کن؛ کامرانی زیبایی کسی.
دلخور گفت:
- اُکی خداحافظ.
- خداحافظ.
و قطع کردم. آرام ترس قبلش را فراموش کرد و با بغض، دلخوری و عصبانیت گفت:
- چرا دروغ گفتی؟ ما کی جایی دعوت شدیم که بار دوممون باشه؟
روی صورتم دست کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. دکمههای پیراهنم را باز کردم و لباسم را با یک تیشرت و شلوار عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم تا به آشپزخانه بروم. دنبالم راه افتاد. هنوز بغض داشت:
- من دوست داشتم برم سینما خب. تو که من رو نمیبری.
در یخچال را باز کردم و آب پرتقال را از آن بیرون کشیدم و محتویاتش را در لیوان ریختم. بیشتر لیوان را پر کرد و بعد دیگر هیچچیز از آن بیرون نیامد. آن را در سطل آشغال انداختم و لیوان را سر کشیدم.
صدای غرزدنش آمد:
- بابا!
عاصی گفتم:
- یه روز دیگه باهم میریم.
داد زد:
- دروغ میگی. تو کی من رو بردی بیرون؟ اون موقع که مهشاد اینا میخواستن برن کاشان هم تو گفتی یه روز با هم میریم؛ ولی دروغ گفتی. اون دفعه هم با مامان خواستیم بریم پارک آب و آتش، گفتی امروز نه فردا نه. اونقدر نبردی، اونقدر نبردی تا...
او را روی مبل نشاندم. پیشانی خیسش را بوسیدم و یک لیوان آب برایش ریختم و به خوردش دادم. مثل ابر بهار اشک میریخت. دلم تاب نیاورد، بغضم گرفت؛ سرش را جلو آوردم و روی سـ*ـینهام فشردم:
- چیزی نشده جان دلم. چیزی نشده به جان خودم. چیزی نشده دردوبلات به جونم!
گلویش خسخس کرد:
- نیما میاد.
تنم داغ کرد. لبهایم شقیقههایش را هدف گرفت. تن غرق در خون فرشته جلوی چشمهایم تداعی شد؛ آن صورت زخمی و خاکیاش. موهایش...
صدایم لرزید:
- شکر خورده بیاد! من مگه مردم که بذارم اون الدنگ بیاد؟ بهخاطر اون بیشرف اینطوری میلرزی؟ بابات کدوم گوریه مگه؟
آرام تر شد؛ دیگر هق نزد:
- پس چی شده؟
چه میگفتم؟ میگفتم یک زن فلانفلانشدهی زرزرو از راه رسیده و چرتوپرت میگوید و من از چرتوپرتهایش مثل سگ میترسم؟
بوسیدمش:
- هیچی عزیزم؛ فقط از این به بعد بیشتر مراقب خودت باش.
بقیه آب را به خوردش دادم. کمی بهتر شد. صدای تلفن خانه آمد. ترسیدم و با لرز گوشی را برداشتم:
- بله؟
صدای آشنای مهیار به گوشم خورد:
- سامان؟
- سلام.
- سلام. آرام که گفت نیستی.
- الان رسیدم.
- آهان. خب من و مهشاد پایینیم. بیزحمت به آرام بگو بیاد پایین.
- کجا؟
- سینما دیگه!
به آرام نگاه کردم؛ مظلوم نگاهم میکرد:
- هنوزم میشه برم؟
نه سامان، سامان نگذار برود. سامان اگر آن زنیکه یهو جلوی چشمشان سبز شود چه؟
نگاهم را از روی آرام برداشتم و به مهیار گفتم:
- جایی مهمونی دعوتیم نمیتونه بیاد.
یکجوری که انگار فهمیده باشد زر میزنم، گفت:
- زود میایم. دو- سه ساعت هم نمیشه.
- نمیشه مهیار. دعوتیم، کارامون مونده.
- خب من بلیت گرفتم سامان.
- چه میدونم، خب یکی دیگه رو جور کن؛ کامرانی زیبایی کسی.
دلخور گفت:
- اُکی خداحافظ.
- خداحافظ.
و قطع کردم. آرام ترس قبلش را فراموش کرد و با بغض، دلخوری و عصبانیت گفت:
- چرا دروغ گفتی؟ ما کی جایی دعوت شدیم که بار دوممون باشه؟
روی صورتم دست کشیدم و به سمت اتاقم رفتم. دکمههای پیراهنم را باز کردم و لباسم را با یک تیشرت و شلوار عوض کردم و از اتاق بیرون رفتم تا به آشپزخانه بروم. دنبالم راه افتاد. هنوز بغض داشت:
- من دوست داشتم برم سینما خب. تو که من رو نمیبری.
در یخچال را باز کردم و آب پرتقال را از آن بیرون کشیدم و محتویاتش را در لیوان ریختم. بیشتر لیوان را پر کرد و بعد دیگر هیچچیز از آن بیرون نیامد. آن را در سطل آشغال انداختم و لیوان را سر کشیدم.
صدای غرزدنش آمد:
- بابا!
عاصی گفتم:
- یه روز دیگه باهم میریم.
داد زد:
- دروغ میگی. تو کی من رو بردی بیرون؟ اون موقع که مهشاد اینا میخواستن برن کاشان هم تو گفتی یه روز با هم میریم؛ ولی دروغ گفتی. اون دفعه هم با مامان خواستیم بریم پارک آب و آتش، گفتی امروز نه فردا نه. اونقدر نبردی، اونقدر نبردی تا...
آخرین ویرایش توسط مدیر: