من:خوب....اگه ابلیس واقعا بخواد دوباره حمله کنه فقط یه راه می مونه!
آرتیمیس:اون راه چیه؟بگو لیا اون راه چیه؟
من:اتحاد.
آرتیمیس:اتحاد؟می شه بیشتر توضیح بدی؟!
من:خوب واضحه!منظورم اتحاد سرزمین تاریکی و فرشته هاست!فقط این طوری می شه هر دو سرزمینو نجات داد!
رایان:عمرا!من نیستم!
من: نمی تونی نباشی!تو درست وسط این معرکه ای!این نیرو های تو بودن که به مرز ایولند حمله کردن.ابلیس از خونت نمی گذره رایان!بفهم!
رایان:من حتی اگه بمیرم نیرو هامو با شما یکی نمی کنم!
من:چون کله شقی! الان وقت لج و لجبازی نیست دیوونه!باید به فکر آینده ی سرزمینامون باشیم نه خودمون!ببین!حتی منم از ساختن قصر و چیزای دیگم گذشتم و می خوام کمک کنم! تو که دیگه جای خود داری!
رایان:باید فکر کنم اما قبلش می خوام از این سوراخ موش بیام بیرون!
آرتیمیس:نمی شه!ممکنه فرار کنی!
رایان:مگه نمی گی این وسط پای من گیره پس مطمئن باش فرار نمی کنم!
آرتیمیس:یعنی باید بهت اعتماد کنم؟
رایان:خود دانی ولی اینو بدون که تا من اینجا زندانی باشم به اتحاد فکرم نمی کنم چه برسه به این که بخوام انجامش بدم!
آرتیمیس:اگه فرار کنی چی؟
رایان:گفتم که!فرار ن...می...کنم!!فهمیدی؟
آرتیمیس:باشه.آزادت می کنم اما وای به حالت اگه فرار کنی!
رایان:خیلی خوب بابا!چرا هی تکرار می کنی!
من:چون به تو نمی شه اعتماد کرد!
رایان:پس خوب منو شناختی!راستی.....من با تو یه خورده حسابایی دارم که باید باهم حلش کنیم!نه لیا!
من:نمی دونم راجع به چی حرف می زنی.
رایان:خوب هم می دونی ولی در هر صورت به موقعش حسابتو می رسم.
و بعد از جاش بلند شد و رو به ملکه گفت:
رایان:من الان آزادم؟
آرتیمیس:آره.آزادی.اما نمی تونم بذارم از انجلند خارج بشی.شرط آزادیت همینه!
رایان:همینم نعمته.قبول فقط قبلش می خوام چند لحظه دخترتونو قرض بگیرم.گفتم که.باهاش یه سری خورده حسابایی دارم که باید حل بشه!
آرتیمیس:اگه قول بدی سالم برش گردونی مشکلی نداره.
رایان: باشه.سعی خودمو می کنم.
آرتیمیس:پس می تونی ببریش.
رایان:خیلی خوب.
و بعد رو به من گفت:دستتو بده.
من:نمی دم.
رایان:بده.
من:نمی دم!
رایان:گفتم دستتو بده لیا!!
با دادی که زد دیگه نتونستم مخالفت کنم و دستشو گرفتم.چشماشو بست و بعدش تله پورت کرد.
توی جنگل گرین فارست ظاهر شدیم.رایان چند قدم ازم فاصله گرفت و روی تخته سنگ کوچکی نشست:
رایان:چرا؟
من:چرا چی؟
رایان:چرا اون کارو کردی؟چرا منو آبتینو به جون هم انداختی؟
من:چون راه دیگه ای نداشتم!نمی خواستم مثل یه زندانی توی اون قصر اسیر باشم!
رایان:تو اسیر نبودی!می تونستی هر جا که دوست داری بری!
من:آره!اما مجبور بودم دستور های تو رو هم انجام بدم!می فهمی!
رایان:هه.....پس می خواستی واسه خودت فرمانروایی کنی!درسته!؟
من:نه به اون صورت اما دوست داشتم واسه خودم کار کنم نه دیگران.
رایان:اما می دونی به خاطر خود خواهی تو آبتین منو رها کرد!می دونی چی بهم گفت؟!گفت من باعث فرار تو بودم!می گفت تقصیر منه که نمی خواستی اینجا بمونی!
من:مگه غیر اینه؟
رایان:نه نیست!حق با اونه!همش تقصیر منه!این من بودم که می خواستم تو رو شکنجه کنم!این من بودم که بهت سخت می گرفتم!این من بودم که مجبورت کردم واسم انسان شکاری کنی!همش به خاطر منه!به خاطر من!منی که باعث رنجش برادرم شدم!منی که که باعث آزار عشق سابقم شدم!منی که به خاطر منافعم به همه و همه چیز پشت پا زدم!حق با ابتین بود.من یه احمق بودم!یه احمق!
قطره ی اشکی از چشم راستش چکید که برای لحظه ای قلبمو سوزوند.انگار از قسمت عشق سابقم چیزی نمی فهمیدم.اون دو کلمه واسم نامفهوم بود.درکش مشکل تر از اون بود که از پسش بر بیام.رایان چش شده بود؟چرا این حرفا رو می زد؟رایانی که همیشه مخالف من بود حالا چطور قبول داره که منو آزار می داده؟آخه چطور ممکنه این حرفا از دهن رایان بیرون بیاد!
بالاخره به زور دهن باز کردم:
من:را...رایان من....من نمی فهمم!
رایان:فقط بدون الان البریز شدم لیا.لبریز از تنهایی!خیلی خستم!می فهمی!از پدرم متنفرم!متنفر!اون بود که بهم بد بودنو یاد داد!اون بود که گفت نباید کسی رو دوست داشته باشم!همش به خاطر حرفای اونه!من قبلا این جوری نبودم لیا!باور کن!به خاطر تو.....
و دیگه حرفشو ادامه نداد.
من:به خاطر من چی؟
رایان:دیگه کافیه!باید برگردیم!
من:اما من می خوام بدونم!
رایان:شاید یه روز بهت گفتم حالا دستتو بده.
دستمو در دستش گذاشتم و بازم انتقال.
آرتیمیس:اون راه چیه؟بگو لیا اون راه چیه؟
من:اتحاد.
آرتیمیس:اتحاد؟می شه بیشتر توضیح بدی؟!
من:خوب واضحه!منظورم اتحاد سرزمین تاریکی و فرشته هاست!فقط این طوری می شه هر دو سرزمینو نجات داد!
رایان:عمرا!من نیستم!
من: نمی تونی نباشی!تو درست وسط این معرکه ای!این نیرو های تو بودن که به مرز ایولند حمله کردن.ابلیس از خونت نمی گذره رایان!بفهم!
رایان:من حتی اگه بمیرم نیرو هامو با شما یکی نمی کنم!
من:چون کله شقی! الان وقت لج و لجبازی نیست دیوونه!باید به فکر آینده ی سرزمینامون باشیم نه خودمون!ببین!حتی منم از ساختن قصر و چیزای دیگم گذشتم و می خوام کمک کنم! تو که دیگه جای خود داری!
رایان:باید فکر کنم اما قبلش می خوام از این سوراخ موش بیام بیرون!
آرتیمیس:نمی شه!ممکنه فرار کنی!
رایان:مگه نمی گی این وسط پای من گیره پس مطمئن باش فرار نمی کنم!
آرتیمیس:یعنی باید بهت اعتماد کنم؟
رایان:خود دانی ولی اینو بدون که تا من اینجا زندانی باشم به اتحاد فکرم نمی کنم چه برسه به این که بخوام انجامش بدم!
آرتیمیس:اگه فرار کنی چی؟
رایان:گفتم که!فرار ن...می...کنم!!فهمیدی؟
آرتیمیس:باشه.آزادت می کنم اما وای به حالت اگه فرار کنی!
رایان:خیلی خوب بابا!چرا هی تکرار می کنی!
من:چون به تو نمی شه اعتماد کرد!
رایان:پس خوب منو شناختی!راستی.....من با تو یه خورده حسابایی دارم که باید باهم حلش کنیم!نه لیا!
من:نمی دونم راجع به چی حرف می زنی.
رایان:خوب هم می دونی ولی در هر صورت به موقعش حسابتو می رسم.
و بعد از جاش بلند شد و رو به ملکه گفت:
رایان:من الان آزادم؟
آرتیمیس:آره.آزادی.اما نمی تونم بذارم از انجلند خارج بشی.شرط آزادیت همینه!
رایان:همینم نعمته.قبول فقط قبلش می خوام چند لحظه دخترتونو قرض بگیرم.گفتم که.باهاش یه سری خورده حسابایی دارم که باید حل بشه!
آرتیمیس:اگه قول بدی سالم برش گردونی مشکلی نداره.
رایان: باشه.سعی خودمو می کنم.
آرتیمیس:پس می تونی ببریش.
رایان:خیلی خوب.
و بعد رو به من گفت:دستتو بده.
من:نمی دم.
رایان:بده.
من:نمی دم!
رایان:گفتم دستتو بده لیا!!
با دادی که زد دیگه نتونستم مخالفت کنم و دستشو گرفتم.چشماشو بست و بعدش تله پورت کرد.
توی جنگل گرین فارست ظاهر شدیم.رایان چند قدم ازم فاصله گرفت و روی تخته سنگ کوچکی نشست:
رایان:چرا؟
من:چرا چی؟
رایان:چرا اون کارو کردی؟چرا منو آبتینو به جون هم انداختی؟
من:چون راه دیگه ای نداشتم!نمی خواستم مثل یه زندانی توی اون قصر اسیر باشم!
رایان:تو اسیر نبودی!می تونستی هر جا که دوست داری بری!
من:آره!اما مجبور بودم دستور های تو رو هم انجام بدم!می فهمی!
رایان:هه.....پس می خواستی واسه خودت فرمانروایی کنی!درسته!؟
من:نه به اون صورت اما دوست داشتم واسه خودم کار کنم نه دیگران.
رایان:اما می دونی به خاطر خود خواهی تو آبتین منو رها کرد!می دونی چی بهم گفت؟!گفت من باعث فرار تو بودم!می گفت تقصیر منه که نمی خواستی اینجا بمونی!
من:مگه غیر اینه؟
رایان:نه نیست!حق با اونه!همش تقصیر منه!این من بودم که می خواستم تو رو شکنجه کنم!این من بودم که بهت سخت می گرفتم!این من بودم که مجبورت کردم واسم انسان شکاری کنی!همش به خاطر منه!به خاطر من!منی که باعث رنجش برادرم شدم!منی که که باعث آزار عشق سابقم شدم!منی که به خاطر منافعم به همه و همه چیز پشت پا زدم!حق با ابتین بود.من یه احمق بودم!یه احمق!
قطره ی اشکی از چشم راستش چکید که برای لحظه ای قلبمو سوزوند.انگار از قسمت عشق سابقم چیزی نمی فهمیدم.اون دو کلمه واسم نامفهوم بود.درکش مشکل تر از اون بود که از پسش بر بیام.رایان چش شده بود؟چرا این حرفا رو می زد؟رایانی که همیشه مخالف من بود حالا چطور قبول داره که منو آزار می داده؟آخه چطور ممکنه این حرفا از دهن رایان بیرون بیاد!
بالاخره به زور دهن باز کردم:
من:را...رایان من....من نمی فهمم!
رایان:فقط بدون الان البریز شدم لیا.لبریز از تنهایی!خیلی خستم!می فهمی!از پدرم متنفرم!متنفر!اون بود که بهم بد بودنو یاد داد!اون بود که گفت نباید کسی رو دوست داشته باشم!همش به خاطر حرفای اونه!من قبلا این جوری نبودم لیا!باور کن!به خاطر تو.....
و دیگه حرفشو ادامه نداد.
من:به خاطر من چی؟
رایان:دیگه کافیه!باید برگردیم!
من:اما من می خوام بدونم!
رایان:شاید یه روز بهت گفتم حالا دستتو بده.
دستمو در دستش گذاشتم و بازم انتقال.
دانلود رمان های عاشقانه
آخرین ویرایش توسط مدیر: