کامل شده رمان پرنسس مرگ |fateme.p.rکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 8 66.7%
  • خوب

    رای: 2 16.7%
  • متوسط

    رای: 2 16.7%
  • بد

    رای: 1 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fateme.p.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/20
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
12,039
امتیاز
734
سن
23
محل سکونت
فارس
من:خوب....اگه ابلیس واقعا بخواد دوباره حمله کنه فقط یه راه می مونه!
آرتیمیس:اون راه چیه؟بگو لیا اون راه چیه؟
من:اتحاد.
آرتیمیس:اتحاد؟می شه بیشتر توضیح بدی؟!
من:خوب واضحه!منظورم اتحاد سرزمین تاریکی و فرشته هاست!فقط این طوری می شه هر دو سرزمینو نجات داد!
رایان:عمرا!من نیستم!
من: نمی تونی نباشی!تو درست وسط این معرکه ای!این نیرو های تو بودن که به مرز ایولند حمله کردن.ابلیس از خونت نمی گذره رایان!بفهم!
رایان:من حتی اگه بمیرم نیرو هامو با شما یکی نمی کنم!
من:چون کله شقی! الان وقت لج و لجبازی نیست دیوونه!باید به فکر آینده ی سرزمینامون باشیم نه خودمون!ببین!حتی منم از ساختن قصر و چیزای دیگم گذشتم و می خوام کمک کنم! تو که دیگه جای خود داری!
رایان:باید فکر کنم اما قبلش می خوام از این سوراخ موش بیام بیرون!
آرتیمیس:نمی شه!ممکنه فرار کنی!
رایان:مگه نمی گی این وسط پای من گیره پس مطمئن باش فرار نمی کنم!
آرتیمیس:یعنی باید بهت اعتماد کنم؟
رایان:خود دانی ولی اینو بدون که تا من اینجا زندانی باشم به اتحاد فکرم نمی کنم چه برسه به این که بخوام انجامش بدم!
آرتیمیس:اگه فرار کنی چی؟
رایان:گفتم که!فرار ن...می...کنم!!فهمیدی؟
آرتیمیس:باشه.آزادت می کنم اما وای به حالت اگه فرار کنی!
رایان:خیلی خوب بابا!چرا هی تکرار می کنی!
من:چون به تو نمی شه اعتماد کرد!
رایان:پس خوب منو شناختی!راستی.....من با تو یه خورده حسابایی دارم که باید باهم حلش کنیم!نه لیا!
من:نمی دونم راجع به چی حرف می زنی.
رایان:خوب هم می دونی ولی در هر صورت به موقعش حسابتو می رسم.
و بعد از جاش بلند شد و رو به ملکه گفت:
رایان:من الان آزادم؟
آرتیمیس:آره.آزادی.اما نمی تونم بذارم از انجلند خارج بشی.شرط آزادیت همینه!
رایان:همینم نعمته.قبول فقط قبلش می خوام چند لحظه دخترتونو قرض بگیرم.گفتم که.باهاش یه سری خورده حسابایی دارم که باید حل بشه!
آرتیمیس:اگه قول بدی سالم برش گردونی مشکلی نداره.
رایان: باشه.سعی خودمو می کنم.
آرتیمیس:پس می تونی ببریش.
رایان:خیلی خوب.
و بعد رو به من گفت:دستتو بده.
من:نمی دم.
رایان:بده.
من:نمی دم!
رایان:گفتم دستتو بده لیا!!
با دادی که زد دیگه نتونستم مخالفت کنم و دستشو گرفتم.چشماشو بست و بعدش تله پورت کرد.
توی جنگل گرین فارست ظاهر شدیم.رایان چند قدم ازم فاصله گرفت و روی تخته سنگ کوچکی نشست:
رایان:چرا؟
من:چرا چی؟
رایان:چرا اون کارو کردی؟چرا منو آبتینو به جون هم انداختی؟
من:چون راه دیگه ای نداشتم!نمی خواستم مثل یه زندانی توی اون قصر اسیر باشم!
رایان:تو اسیر نبودی!می تونستی هر جا که دوست داری بری!
من:آره!اما مجبور بودم دستور های تو رو هم انجام بدم!می فهمی!
رایان:هه.....پس می خواستی واسه خودت فرمانروایی کنی!درسته!؟
من:نه به اون صورت اما دوست داشتم واسه خودم کار کنم نه دیگران.
رایان:اما می دونی به خاطر خود خواهی تو آبتین منو رها کرد!می دونی چی بهم گفت؟!گفت من باعث فرار تو بودم!می گفت تقصیر منه که نمی خواستی اینجا بمونی!
من:مگه غیر اینه؟
رایان:نه نیست!حق با اونه!همش تقصیر منه!این من بودم که می خواستم تو رو شکنجه کنم!این من بودم که بهت سخت می گرفتم!این من بودم که مجبورت کردم واسم انسان شکاری کنی!همش به خاطر منه!به خاطر من!منی که باعث رنجش برادرم شدم!منی که که باعث آزار عشق سابقم شدم!منی که به خاطر منافعم به همه و همه چیز پشت پا زدم!حق با ابتین بود.من یه احمق بودم!یه احمق!
قطره ی اشکی از چشم راستش چکید که برای لحظه ای قلبمو سوزوند.انگار از قسمت عشق سابقم چیزی نمی فهمیدم.اون دو کلمه واسم نامفهوم بود.درکش مشکل تر از اون بود که از پسش بر بیام.رایان چش شده بود؟چرا این حرفا رو می زد؟رایانی که همیشه مخالف من بود حالا چطور قبول داره که منو آزار می داده؟آخه چطور ممکنه این حرفا از دهن رایان بیرون بیاد!
بالاخره به زور دهن باز کردم:
من:را...رایان من....من نمی فهمم!
رایان:فقط بدون الان البریز شدم لیا.لبریز از تنهایی!خیلی خستم!می فهمی!از پدرم متنفرم!متنفر!اون بود که بهم بد بودنو یاد داد!اون بود که گفت نباید کسی رو دوست داشته باشم!همش به خاطر حرفای اونه!من قبلا این جوری نبودم لیا!باور کن!به خاطر تو.....
و دیگه حرفشو ادامه نداد.
من:به خاطر من چی؟
رایان:دیگه کافیه!باید برگردیم!
من:اما من می خوام بدونم!
رایان:شاید یه روز بهت گفتم حالا دستتو بده.
دستمو در دستش گذاشتم و بازم انتقال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    فصل نهم

    تو راهرو ی دادگاه ظاهر شدیم.رایان دستمو رها کرد و به سمت حیاط دادگاه حرکت کرد.منم دنبالش دویدم و باهاش هم قدم شدم:
    من:تو منو خیلی گیج کردی!
    رایان:تو خودت گیج بودی!تقصیر من چیه؟!
    من:نکنه بازم دلت یه دعوای حسابی می خواد؟
    رایان:آره.تو این چند روز که نبودی باور کن کلا حوصلم خیلی سر رفت.
    من:هوی!یه جوری حرف می زنی انگار من مسئول فراهم کردن موجبات شادی و خنده ی توئم!
    رایان:مگه غیره اینه؟
    در همون لحظه وارد حیاط شدیم:
    من:تو!تو!تو خیلی......
    رایان:من چی؟خیلی خوشگلم؟
    من:برو بابا!کی گفته تو خوشگلی؟
    رایان:همه می گن!اگه تو نمی بینی برو عینکتو عوض کن شاید درست شه.
    من:من چشمم از عقاب هم بهتر می بینه!حالا اینا رو ول کن!بگو منظورت از عشق سابقم چی بود!مردم از کنجکاوی!بگو دیگه!لطفا!!!
    رایان:نمی گم تا واقعا بمیری از کنجکاوی!
    من:لوس!مگه چی می شه بهم بگی!
    رایان:قبلا هم بهت گفتم.شاید یه روزی برسه که همه چیو واست توضیح بدم.از نقطه شروع تا آخر اما الان نمی تونم پس هیچی نپرس.
    من:به یه شرط دیگه نمی پرسم.
    رایان:به چه شرطی؟
    من:به شرط اینکه این قسمت شاید جملت بشه حتما!
    رایان:باشهههه!حتما یه روز بهت می گم خوب شد؟!
    من:عالیه.
    رایان:پس برو پیش دوستات.به نظر خیلی شاکی میان.اوناهاشون!زیر اون درخت!
    به نقطه ای که اشاره کرد خیره شدم.حق با اون بود.سوفی که از خشم صورتش به قرمزی می زد و موریا هم با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود:
    من:فکر کنم مرگم حتمیه!
    رایان:می خوای باهات بیام تا نکشنت!
    من:نخیر آقای پشتیبان!خودم از پسشون بر میام فقط بگو اتاقت کجاس!شب یه سری سوالا دارم که باید ازت بپرسم!
    رایان:احتمالا هر چهار نفرمونو تو قصر اسکان بدن.اتفاقا شب قراره با ملکه راجع به تصمیمم صحبت کنم و توئم که هستی.از همون طرفی با هم می ریم هم اتاق تو رو پیدا می کنیم هم مال منو.چطوره؟
    من:خوبه.پس تا شب می بینمت آقا مهربونه!
    رایان:آقا مهربونه!
    من:آره.آخه انگار یکم متحول شدی.اخلاقت خیلی فرق کرده!
    لبخند تلخی زد و گفت:
    رایان:شاید به خاطر تلنگریه که آبتین با رفتنش بهم زد.حرفایی که لحظه آخر بهم گفت خیلی برام سنگین بود.خیلی!
    من:متاسفم که باعث جداییتون شدم.
    رایان:مهم نیست.گاهی باید بعضی چیزا رو از دست داد تا به یه چیز مهم تر رسید.
    من:و تو به اون چیز مهم تر رسیدی؟
    رایان:آره.به احساساتم رسیدم.احساساتی که از بین رفته بودن!
    من:پس خوبه که بهش رسیدی!
    رایان:آره اما تو دیگه فکر نکنم بتونی از دست دوستات در بری اخه دارن میان این طرف!
    با سرش به سمتی که سوفی و موریا بودن اشاره کرد.حق با اون بود.سوفی در حال بالا کشیدن آستیناش بود و این نشون می داد دیگه کارم تمومه.هر دو با قدم های رعب انگیز به سمت من می اومدن و انگار با هر قدمشون منو زیر پا له می کردن.رایان بازو مو گرفت و کشید:
    رایان:مگه چیکارشون کردی که این جوری شدن؟!
    من:هی...هیچی!فقط یکم منتظرشون گذاشتم همین!
    رایان:اما این همینی که تو داری می گی انگار واسه این دو تا خیلی بوده!بیا بریم!
    همون طور ما دوتا عقب تر می کشیدیم و سوفی و موریا جلوتر:
    من:مگه تو نمی خواستی بری؟خوب برو دیگه!من از پسشون بر میام!بابا دوستامن!عفریت هزار سر که نیستن خوب!
    رایان:اینی که من می بینم از اونم بدتره!با شمارش من بدو!باشه!
    من:ب..باشه!
    رایان:خیلی خوب پس....1......2.....3!!!حالا!!!!
    با شماره 3 هر دو شروع به دویدن کردیم.سوفی و موریا هم با دیدن این وضع به گام هاشون سرعت دادن و دنبال ما دویدن:
    من:رایان!فکر کنم بهتر باشه وایسیم!
    رایان:واسه چی؟
    من:آخه این طوری گناهمون کمتره!اگه بگیرنمون پوستمونو می کنن!من سوفی رو می شناسم!اون این کارا ازش بعید نیست!
    رایان:پس بیا تله پورت کنیم!
    من:تله پورت؟خوب....همچینم فکر بدی نیست!انجامش می دیم!
    رایان:پس دستمو بگیر!
    من: باشه!
    دستشو گرفتمو چشمامو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    جایی درون بازار انجلند منتقل شدیم.مردم از چپ و راست بهت طعنه می زدن و از جایی به جای دیگه پرتت
    می کردن.شلوغی اونقدر زیاد بود که به سختی می تونستی صدای خودتو بشنوی:
    من:رایان!رایان!رایان کجایی!رای........
    در همون لحظه احساس کردم دستم داره کشیده می شه.انگار یه نفر سعی داشت منو از جمعیت خارج کنه!
    کم کم با جلوتر کشیده شدنم ازدحام جمعیت کمتر و کمتر شد تا جایی که به یه کوچه خلوت رسیدم.به کسی که منو از شر اون مردم پر سر و صدا خلاص کرده بود خیره شدم.همون طور که حدس می زدم رایان بود:
    رایان:تو خوبی؟!
    من:آ..آره.خوبم.
    رایان:خیلی خوب پس دنبالم بیا!
    من:کجا؟
    رایان:یه جا که بهت بد نمی گذره!
    من:آخه...
    رایان:نکنه هنوز بهم اعتماد نداری؟
    من:می خوای راستشو بهت بگم؟خوب باید بگم نه!ندارم!
    رایان:پس بهم یه فرصت بده تا اعتمادتو جلب کنم!
    من:اگه از اون فرصت سوءاستفاده کنی چی؟
    رایان:تا امتحان نکنی نمی فهمی!زود باش لیا!مطمئن باش ناامیدت نمی کنم!
    دستشو به طرفم دراز کرد.نمی دونستم می تونم به این رایان جدید اطمینان کنم یا نه.هنوز ازش می ترسیدم.هنوز خاطرات تلخی که واسم ساخته بود هر روز توی ذهنم تداعی می شد.اینا همه دست در دست هم داده بودن تا من نتونم به رایان اعتماد کنم اما....از طرفی حسی بهم می گفت از این اعتماد پشیمون نمی شم!انگار می خواست وادارم کنه که همراه رایان باشم.کنار اون و اهدافش قدم بردارم و مثل اون فکر کنم.یه حس مبهم که تمام استدلال های منو بهم می ریخت و در نهایت باعث شد دستمو بذارم تو دستش و بهش اعتماد کنم.
    با این کار لبخندی که تا به حال به من نزده بود روی لب هاش جا خوش کرد.لبخندی به گرمایی خورشید و زیبایی گل.از لبخند اون لبخند دلنشینی هم به لب های من اومد.انگار دوست داشتم اون لحظه هرگز به اتمام نرسه و تموم نشه.
    هر دو باهم چشمامونو بستیم و نفس عمیقی کشیدیم:
    رایان:حاضری؟
    من:آره.
    با تاییدم در کسری از ثانیه انرژی تله پورت رو احساس کردم و با همون سرعت اون انرژی از بین رفت.پلک هامو از هم باز کردم.کنار یه دریاچه بودیم.دریاچه ای زلال و زیبا در میان انبوه درختان و به شفافی آیینه به صورتی که می تونستی چهره ی خودتو به خوبی درش ببینی.روی دریاچه گل های نیلوفر با فاصله ای نامنظم در کنار هم قرار داشتن که جلوه ی بی نظیری به اون می دادن.
    انعکاس درختان تنومند در آب اونو به رنگ سبز نشون می داد که این زیباییشو چند برابر می کرد.ماهی های رنگارنگی که در دریاچه دیده می شدن به آرامی درون آب شنا می کردن.همه چیز به نظر فوق العاده می رسید.
    واقعا زیبا بود یا شاید چیزی فراتر!
    به طرف رایان متمایل شدم:
    من:خیلی قشنگه!!
    رایان:دوسش داری؟
    من:آره!خیلی!تا حالا همچین جایی رو ندیده بودم!
    رایان:جدی؟
    من:آره.قبلا آبتین منو یه جای خیلی قشنگ بـرده بود ولی اینجا زمین تا آسمون فرق می کنه!خیلی قشنگ تره!
    با این حرف من اخماش مثل قبل دوباره به هم گره خوردن:
    رایان:هه.....واقعا!
    دستاشو درون جیبش برد و ازم دور شد.دنبالش رفتم:
    من:رایان!رایان چت شد یهو!رایان!
    بهش رسیدم. بازوشو گرفتمو به طرف خودم چرخوندمش.با دیدن چهرش یخ بستم.این چهره همون چهره گرم دو دقیقه پیش نبود بلکه تبدیل شده بود به چیزی که از دیدنش تمام تنت به لرزه میوفتاد!
    من:تو چت شده؟
    رایان:هیچی.خستم.می خوام برم بخوابم.
    من:اصلا دروغگوی خوبی نیستی!
    یهو یقمو گرفت و از زمین بلندم کرد:
    رایان:به تو هیچ ربطی نداره!فهمیدی!وقتی گفتم خستم یعنی خستم!پس بحثو تمومش کن!باششهههه!!!
    با دادی که زد تمام چهار ستون بدنم لرزید و برای چند لحظه زبونم گنگ شد:
    من:با..باشه!دی...دیگه هی...هیچی نمی...گمم!قو...ل می دم!
    رایان:دیگه نشنوم با من بحث کنی!شیر فهم شد؟
    من:آره!ف...فهم..فهمیدم!
    رایان:خوبه.حالا گورتو گم کن.
    اینو گفت و روی زمین پرتم کرد که حس کردم مهرهای کمرم به کل جا به جا شد.از درد آخم به هوا رفت:
    من:آخخخخخخ!کمرم!وای!خیلی درد داره!
    بالا سرم ایستاد .چیزی تو دستش ظاهر کرد و به طرفم گرفت:
    رایان:بیا اینو بمال به کمرت تا دردش کمتر بشه.
    دستشو پس زدم:
    من:نمی خوام!
    رایان:نخواه!به جهنم!اونقدر درد بکش تا بمیری!
    اینو گفت و ناپدید شد.از درد لبمو به دندون گرفتم.به سختی دستمو وارد جیبم کردم و داروی نور رو بیرون کشیدم.اگه اینو نداشتم حتی ممکن بود به رایان واسه اون دارو التماس کنم اما پشتم به این یکی گرم بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    کمی از دارو رو به کمرم مالیدم.احساس کردم درد داره کمتر و کمتر می شه و در نهایت کاملا از بین رفت.از جام بلند شدمو کنار دریاچه ایستادم.یه صدای آشنا توی ذهنم پیچید:
    آرتیمیس:لیا!کجایی دخترم!داره شب می شه!
    هنوز نمی تونستم قبول کنم که اون مادرم باشه.من مادرمو همیشه یه قبر می دیدم.یه نفر که مرده و حالا چطور می تونستم مادر صداش کنم:
    من:الان میام بانو.
    چشمامو بستم و سالن دادگاه رو تصور کردم.خیلی زود ناپدید شدمو کنار جایگاه قاضی ظاهر شدم.همه اونجا بودن.ملکه ، رایان ، سوفی و موریا که این دوتای آخر مثل دشمن های قسم خورده بهم نگاه می کردن.
    جلو رفتم و دور از سوفی و موریا کنار رایان ایستادم.ملکه دست چپمو به دست راستش گرفت و دست چپشو به سمت رایان دراز کرد:
    ملکه:همه دستای همو بگیرید!قراره به قصر بریم!
    با این حرف رایان دست ملکه رو گرفت و سوفی دست رایان و موریا هم دست سوفی.همه چشمامونو بستیم و کمتر از یک ثانیه ناپدید شدیم.
    چشمامو باز کردم.نور زیاد بود و چشمم هنوز عادت نکرده بود.نمی تونستم چیزی رو درست ببینم.کم کم نور کمتر شد و دهن منم به همراهش باز.خیلی زیبا بود.نه!نه!اصلا....فوق العاده بود.برای منی که بیشتر عمرم قصر های سیاه و خاکستری دیده بودم شگفت انگیز بود.ستون های بلند.نما و گچبری طلایی.تخت سلطنتی طلایی و کلا همه چیز طلایی بود.کف سالن از سرامیک های شفافی ساخته شده بود که انگار زیر اون سرامیک ها مذاب طلایی جریان داشت.پری های رنگارنگ از هر طرف مشغول انجام کاری بودن و وظیفشونو انجام می دادن.موجودات دیگه ای مثل
    الف گواتمن" یتی"و .....اونجا رفت و آمد داشتن.ملکه روی تخت سلطنتی نشست و بهش تکیه داد:
    ملکه:خوب رایان!اتحادو قبول می کنی یا نه؟
    رایان:قبول می کنم اما یه شرط دارم.
    ملکه:چه شرطی؟
    رایان:شرطمو بعد از جنگ می گم فقط یه تضمین می خوام که انجام بشه!
    ملکه:اگه شرطت در توانم نبود چی!
    رایان:مطمئن باشید خارج از توانتون چیزی نمی خوام.
    ملکه:اگه این طوره پس می پذیرم.
    رایان:پس منم قبول می کنم با شما متحد شم.
    ملکه:عالیه!پس مراسم اتحاد رو فردا شب انجام می دیم.
    رایان:خیلی خوب.
    ملکه(رو به همه):اگه می خواید استراحت کنید بانی شما رو تا اتاق هاتون همراهی می کنه!
    در همون لحظه دختری که یه پری کوچولو بود جلو اومد و به ملکه تعظیم کرد.
    ملکه:بانی!لطفا اونا رو به اتاقشون ببر.
    بانی:البته سرورم.اطاعت امر می شه!
    و رو به ما گفت:دنبالم بیاید بچه ها!از این طرف!
    با این حرف هر چهار نفر پشت سرش راه افتادیم.نگهبان ها در بزرگ سالن رو باز کردن و به دنبالش ما از سالن خارج شدیم.با گذشتن از در رایان کنارم ایستاد:
    رایان:از دستم اعصبانی ای؟
    جوابشو ندادم.دلم نمی خواست یک کلمه هم چیزی بشنوم.
    رایان:این یعنی خیلی نه؟
    بازم جوابشو ندادم.
    رایان:خوب تقصیر خودت بود چون..چون!
    انگار نمی تونست جواب عاقلانه ای برای من پیدا کنه:
    من:چون چی؟
    رایان:چون...خوب من..من!
    من:تو چی رایان!
    رایان:فقط این که می خوام منو ببخشی!
    من:ببخشمت!چطور ببخشمت؟مگه من چیکارت کرده بودم که اون طوری پرتم کردی؟
    رایان:حالا فهمیدم کارم زشت بوده و دارم معذرت می خوام!
    من:خوب وقتی می دونی کارت اشتباه بوده چرا انجامش دادی؟آخه واسه چی یهو اونجوری قاطی کردی؟هان!
    رایان:فقط می تونم بگم معذرت می خوام.
    اینو گفت و سرشو پایین انداخت.یه لحظه حس کردم چقدر مظلوم شده.این مظلومیت یکم زیادی بهش میومد و باعث می شد قلب من دوباره بازیش بگیره:
    من:با..باشه!حالا نمی خواد مظلوم بازی در بیاری.بخشیدمت بابا!
    یهو سرشو بالا آورد:
    رایان:واقعا؟!
    خندیدم و به رو به رو خیره شدم:
    من:آره.واقعا.

    گواتمن:موجودی که نصف بز و نصف انسان است.
    یتی:موجودی شبیه به گوریل با موی سفید که به مرد برفی مشهور است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    رایان:می دونی چیه!اصلا فکر نمی کردم ببخشیم.
    من:واسه چی؟
    رایان:گفتم شاید بازم مغزت آب روغن قاطی کرده باشه.می دونی که!این چیزا واسه تو کاملا طبیعیه!
    من:رایان!!خیلی بدی!چرا این حرفو می زنی؟!
    رایان:چون واقعیته!
    من:خوب نمی شد اینو هی به رخم نکشی؟!
    رایان:نچ!نمی شه!
    من:رایان!!
    رایان:جونم!!
    ایستادم اما اون به راه رفتنش ادامه داد.تو شک بودم.آیا واقعا این همون رایانی بود که من می شناختم.همون کسی که قصد آزار منو داشت!همون کسی که منو وادار می کرد دستوراتشو انجام بدم!نه!این انگار یکی دیگه بود.یکی که اصلا درکش نمی کردم.با صدای سوفی از افکارم به بیرون پرتاب شدم:
    سوفی:لیا!بیا دیگه!
    من:با..باشه!اومدم!
    دویدم و دوباره کنار رایان به راه رفتن ادامه دادم:
    من:تو چت شده رایان؟چطوری این قدر فرق کردی؟
    رایان:گفتم که.به خاطر آبتینه.
    من:اما مطمئنم همش به خاطر آبتین نیست!
    رایان:درسته.نیست اما همونم به آبتین مربوطه.
    من:پس اون چیه؟تو قبلا از من بدت می اومد ولی الان رفتارت 360درجه فرق کرده!آخه واسه چی این طوری شدی؟
    رایان:مگه قرار نیست بیای اتاقم؟همون جا بهت می گم چی شده پس فعلا چیزی نپرس.اتاقتو که بهت نشون دادن بعدش بیا پیش من.خوب!
    من:باشه.
    در همون لحظه بانی رو به روی دری قهوه ای رنگ ایستاد و بازش کرد:
    بانی:کدومتون این اتاقو می خواد؟
    با این سوال یهو سوفی پرید وسط و گفت:
    سوفی:من!آقا من اینوم می خوام!فقط یکی بهش نزدیک بشه حسابشو می رسم!
    من:خیلی خوب بابا!ارزونی خودت!ما که از اولشم نپسندیدم!
    سوفی:تو یکی هیچی نگو که بدجور به فکر کشتنتم!
    و بعد رو به موریا گفت:موری جونی!میای خودمون دوتا تو یه اتاق باشیم و بعضیا رو هم راه ندیم!هوم!نظرت چیه!
    موریا:موافقم سوفی جون!
    سوفی:پس حله!نخود نخود هر که رود اتاق خود!
    با این حرف دست موریا رو گرفت.به داخل کشید و در رو هم محکم بست!
    من:بابا اینا دیگه نوبرشو آوردن!
    رایان:ولشون کن بیا بریم.
    من:باشه.بریم.
    بانی دو باره جلوتر حرکت کرد و ما دوتا هم دنبالش.از دیوار راهرو تابلو های نقاشی زیادی آویزون بود که هر کدومشون به تنهایی یه اثر برجسته به حساب می اومد اما تنها یکی شون توجه منو به خودش جلب کرد.
    رو به روش ایستادم.نقاشی تصویر یه صورت بود.صورتی که شباهتی غیر قابل انکار با من داشت. حتی اگه نمی دونستم می گفتم این نقاشی خود منه.بینی چشم ها قالب صورت .هیچ تفاوتی در تصویر با صورت من دیده نمی شد.
    بانی کنارم قرار گرفت:
    بانی:این مادر ملکه آرتیمیسه بانو.خیلی شبیه شماست مگه نه؟
    من:آره خیلی!
    بانی:بهتره که دیگه راه بیوفتید!کم کم داره وقت خواب نزدیک می شه!
    من:خیلی خوب.بریم.
    دوباره شروع کردم راه رفتن.رایان کنارم هم قدم شد:
    رایان:خیلی شبیه تو بود!
    من:آره!حتی خودمم تعجب کردم!
    رایان:این همون انسانیه که شاهزاده باهاش ازدواج کرد!درسته!
    من:آره!خودشه!
    رایان:و تو الان شبیه مادر بزرگتی؟
    من:اهوم!همین طوره!اما چطور ممکنه من در این حد شبیهش باشم؟
    رایان:شاید به خاطر ترکیب نسل هاست!معمولا زمانی که از دو نسل بیشتر می شه فرد چهره ای شبیه یکی از نسل ها پیدا می کنه!اینو تو یکی از کتابای کتابخونم خوندم!
    من:واقعا!چه جالب!
    رایان:جالبه اما نه به جالبی چیزی که ملکه قراره فردا بهت بگه!
    من:مگه ملکه فردا می خواد چی بهم بگه!
    رایان:آ آ!من هیچی بهت نمی گم!
    من:رایان!بگو دیگه!
    رایان:نچ!می خوام از کنجکاوی قندیل ببندی!
    من:بدجنس!
    رایان:همینه که هست کوچولو!
    من:به من نگو کوچولو!
    رایان:نه دیگه نمی شه!باید بگم!
    من:خوب اگه این طوریه توئم دیوونه ای!
    رایان:آره!اما از تو یه وجب عاقل ترم.اینو یادت باشه!
    بانی در همون لحظه ما بین دو تا در قرار گرفت:
    بانی:خوب..دیگه تصمیم با خودتونه که کدومو بردارید.من دیگه رفتم!خداحافظ رفقا!
    من:خداحافظ.
    رایان:خداحافظ.
    هر دو سرمونو به طرف در اتاق ها چرخوندیم:
    من:تو کدومش؟
    رایان:من نمی دونم!تو چی؟
    من:منم هیچی!
    رایان:خوب...خوب...آهان!من سمت راستی رو بر می دارم!
    من:باشه.پس منم سمت چپی!
    رایان:خیلی خوب.حالا که اتاقا مشخص شده بیا اتاق من.
    من:باشه پس بریم.
    رایان دستشو به طرف دستگیره برد و اونو کشید.در با صدای تقی باز شد و رایان به داخل رفت.چراغ ها رو روشن کرد روی تخت نشست و به کنارش اشاره کرد:
    رایان:بیا بشین.
    سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با فاصله کنارش نشستم:
    من:خوب.تعریف کن!
    رایان:می خوای سریع برم سر اصل مطلب؟
    من:آره.
    رایان:پس....باید بگم!بگم آبتین دیگه بین ما نیست!اون!اون مرده لیا!
    با حرفش انگار پاهام سست شد.مغزم فقط یه کلمه رو تکرار و وادارم می کرد به زبون بیارم:
    من(با بغض):آب...آبتین مر..ده!آبتین مرده!
    قطره اشکی از چشمم چکید.دلم خیلی برای اون کله عسلی می سوخت.اون تنها کسی بود که وقتی تنها بودم خوشحالم می کرد.تنها قوت قلبم تو زمان تنهایی بود و حالا برادرش می گـه اون مرده!چطور!آخه چطور ممکنه!
    جمله ی آخرمو به زبون آورم:
    من:چطوری(آب دهنمو قورت دادم) مرده؟اون هیچیش نبود!
    رایان:آره.هیچیش نبود.ابلیس کشتش!واسه همین خواستم جنگ رو جلو بندازم.
    من:پس رفتارت....
    رایان:به خاطر این بود که تازه فهمیدم چی از دست دادم و حالا هم نمی خوام دومیشو...تنها کسی رو که دارم از دست بدم!
    من:و اون دومیش منم؟
    رایان:آ..آره.توئی.
    من:رایان!
    رایان:جانم؟
    من:رایان نگو!
    رایان:واسه چی؟
    من:نمی خوام بهت عادت کنم می فهمی؟ما یه جنگ پیش رومونه!
    رایان:خوب باشه!
    من:خیلی داری همه چیو دسته کم می گیری!
    رایان:دسته کم نگرفتم فقط می خوام اشتباه خیلی وقت پیشمو درست کنم این جرمه!
    من:اشتباه خیلی وقت پیشت؟!منظورت چیه؟
    رایان:هی..هیچی!
    من:این یعنی یه چیزی هست!
    رایان:باور کن هیچی نیست!
    من:این یعنی نمی خوای بگی؟
    رایان:نه.
    من:باشه.نگو ولی من می فهمم!
    رایان:خودم یه روز بهت می گم اما فعلا چیزی نپرس.
    من:باشه.پس من رفتم اتاقم.شب بخیر.
    رایان:شب توئم بخیر.
    نفس عمیقی کشیدم و از اتاق زدم بیرون.در اتاقمو باز کردم و داخل شدم.خودمو روی تخت پرت کردم .آروم آروم اشک ریختم اما نمی دونم چرا بین گریه هام با به یاد آوردن رایان لبخند می زدم.کم کم چشمام گرم شد و خواب منو به دنیای شیرین خودش برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    صبح با سر صدای سوفی ازخواب بلند شدم:
    سوفی:لیا!زود باش اون هیکلتو تکون بده!لیا!
    من:اه ه ه ه!سوفی!بزار بخوابم!
    سوفی:چی چیو بخوابی!می گم پاشو!ملکه تو تالار اصلی منتظرمونه! می خواد یه چیزی بهمون بگه!
    یهو از جام پریدم:
    من:چی!منتظرمونه؟واسه چی؟!چی می خواد بگه؟
    سوفی:بهت نمی گم!اصلا نمی دونم که بخوام بگم!می دونستمم به تو نمی گفتم!هنوز اون کارتو فراموش نکردم.
    من:وای سوفی!تو هنوز تو فکر اونی!بابا ببخشید!دیگه تکرار نمی شه قول می دم!
    سوفی:از کجا معلوم دوباره منو یه جا نکاری و خودت بری گم و گور شی!هان!
    من:گفتم که!قول می دم!حالا بیا آشتی!
    سوفی:اصلا!فکرشم نکن!
    من:سوفی!
    سوفی:نمی خواد خودتو لوس کنی فایده نداره!
    من:سوفی جونم!
    سوفی:گفتم.....
    نذاشتم ادامه ی حرفشو بزنه و سریع پریدم و رو گونش یه ماچ دولپی زدم:
    من:تو رو خدا!قهر نباشیم باشه!
    سوفی:من از دست تو چی بگم.باشه!آشتی.
    با این حرف یهو پریدم تو بغلش:
    من:ممنون عشقم!قربونت برم من!
    سوفی:نمی خواد قربونم بری فقط دستتو از دور گردنم بردار دارم خفه می شم!
    من:اوپس!بخشید!
    دستمو باز کردم و مثل یه خانم نسبتا با وقار روی تخت نشستم.
    سوفی:آخیش!نفسم باز شد!داشتم می مردم!بابا تو چه زوری داری!
    من:خوب ما اینیم دیگه!
    سوفی:حالا نمی خواد خودتو بگیری.زود حاضر شو همه منتظر ما دوتا هستن.
    من:خیلی خوب فقط تو واقعا نمی دونی ملکه چیکارمون داره؟
    سوفی:نه خوب.نمی دونم.
    من:اما انگار رایان می دونست!
    سوفی:اون چی نمی دونه!طرف انگار علم غیب داره!
    من:شاید واقعا داشته باشه!
    سوفی:اونو نمی دونم ولی اینو می دونم که اصلا وقت نداریم!زود باش دیگه!
    من:باشه!باشه!الان حاضر می شم!
    با دو خودمو به کمد طلایی رسوندم و درشو باز کردم.کمد پر بود از لباس های طلایی و آبی رنگ که اکثرا سفید هم قاطی طرحشون بود.از یکی شون که مدل پرنسسی بود خیلی خوشم اومد. یه لباس دکلته که کاملا با تور و حریر طلایی دوخته شده بود و روی سینش نگین های ریز اما زیادی به همون رنگ داشت که خیلی برق می زد منم عاشق همینش شده بودم.
    برش داشتم و وارد رختکن شدم.لباسمو بیرون آوردم و اون یکی رو پوشیدم.به آیینه رختکن خیره شدم.نمی دونستم طلایی تا این حد بهم میاد.تا حالا امتحانش نکرده بودم چون فقط اجازه داشتم سیاه یا قرمز بپوشم اما حالا دیگه فرق می کنه.من دیگه آزادم!آزادمو می تونم هر کاری که دوست دارم انجام بدم.دیگه ابلیسی نیست که مانعم بشه و نذاره کاری که دوست دارمو انجام بدم.دیگه یه مادر دارم!مادری که هنوز باورم نمی شه زندس و زنده موندنش هنوز برام یه علامت سواله!
    از رختکن زدم بیرون و رو به روی سوفی استادم:
    من:چطور شدم؟
    سوفی:امممممم!نمی دونمممم!یه دور بچرخ!
    دامن لباسمو گرفتمو یه دور چرخیدم:
    من:خوب؟
    سوفی:بد نیست.
    من:همین!بدنیست!
    سوفی:شاید یه چیزی بهتر از بد نیست!
    من(با غیظ):سوفی!!
    سوفی(با خنده):باشه!باشه!دیگه چیزی نمی گم فقط بیا بریم!باور کن خیلی دیر شده!
    من:خیلی خوب.بریم!
    می خواستم به طرف در برم که سوفی مانع شد:
    سوفی:تله پورت کنیم بهتره!زودتر می رسیم!
    من:باشه.
    اینو گفتمو تصویر تالار اصلی رو توی ذهنم مجسم کردم.ناپدید شدمو در جای مقرر شده ظاهر شدم.سوفی هم یکی دو ثانیه بعد از من رسید:
    سوفی:اوه اوه اوه!لیا این عادتو ترک کن خیلی بقیه رو منتظر می ذاری!
    من:حق باتوئه!آخرش سرمو به خاطر همین از دست می دم!
    سوفی:پس تا ندادی بیا بریم پیششون!
    من:باشه بریم.
    هر دو به سمتی که رایان ملکه موریا و بانی ایستاده بودن رفتیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    کنار رایان و رو به روی ملکه ایستادم:
    رایان:چرا این قدر دیر کردی؟
    من:چون خواب موندم.
    رایان:خواب موندی؟!
    من:آره خوب.مگه چیه؟
    رایان:هیچی.فقط کم کم دارم سوفی رو درک می کنم.بیچاره حق داره از دستت عصبانی بشه.
    من:رایان!توئم!
    رایان:خوب چیه؟دروغ که نمی گم!
    من:باشه بابا!آقای راستگو!حالا نمی خوای بگی ملکه چی می خواد بگه؟
    رایان:خودش الان بهت می گـه!
    من:خوب تو از کجا اینا رو می دونی؟
    رایان:قبلا این صحنه ها رو دیدم.
    من:کجا؟چطوری؟
    رایان:توی خواب!همه اتفاقات اون خواب عینا دارن تو دنیای واقعی تکرار می شن!
    من:و تو تا آخر این بازی رو دیدی؟
    رایان:آره.دیدم.
    من:پس بگو!بگو آخرش چی می شه!
    رایان:نمی تونم بگم.یه قانون راجع به خبر داشتن از آینده هست که می گـه کسی که از آینده خبر داره نباید اونو بازگو کنه وگرنه تمام هستی از هم می پاشه و نابود می شه!
    من: خیلی مسخرس!
    رایان:درسته.مسخرس اما قانونه و ما نباید از قوانین کل سر پیچی کنیم.
    من:قوانین کل؟
    رایان:آره.این قوانین قوانین دنیای متافیزیکه و شامل تمام موجودات غیر ارگانیک می شه.مثلا قانون منع خون خواری فقط واسه فرشته هاست در حالی که این قانون شامل تاریکی ها و شیاطین نمی شه اما قانون خبر از آینده واسه همه مجازات داره.
    من:که این طور.پس....
    در همون لحظه ملکه با تک سرفه ای مانع ادامه ی حرفم شد:
    ملکه:اهم اهم.خوب.....امید وارم خستگی از تن همه ی شما بیرون رفته باشه اما....چه خسته باشید چه نباشید من ناگزیرم موضوعی رو با شما چهار نفر درمیون بزارم.اول اینکه همون طور که می دونید ما یک جنگ عظیم اما احتمالی با ابلیس در پیش داریم که حتمی بودن یا نبودنش به زودی توسط جاسوسان ما اعلام می شه و دوم این که ما نیاز به یه لشکر قدرت مند داریم که اونم با ادغام با لشکر تاریکی به دست میاد و سوم...سوم راجع به لیاست.اون باید به حد توازن برسه!قدرت های اون باید ثبات داشته باشن وگرنه احتمال پیروزی به حد صفر می رسه.
    من:این یعنی چی؟
    ملکه:یعنی تو باید نیرو هاتو ترکیب کنی!نیروهای انسان، شیطان و فرشته!زمانی که این سه نیرو با هم ترکیب بشن یه قدرت جدید به دست میاد که اسمش هست....استار کامپوند.
    هر چهار نفر باهم:استار کامپوند!!!!
    ملکه:آره.
    من:این!این همون نیرویی نیست که...
    رایان:جزءقدرت های شماره ده قرار می گیره؟
    ملکه:درسته.از همون دسته نیروهاست.
    من:وای!خدای من!
    سوفی:قدرت شماره ده چیه؟
    رایان:قدرت های شماره ی ده رو فردی به اسم نیکلاس هادس دانشمند دنیای متافیزیک اختراع کرد.بر اساس نظریه نیکلاس قدرت ها به جز قدرت خدا که بی نهایته و طبقه ای نداره بقیه در ده گروه جای می گیرن.گروه اول مال افرادیه که قدرت ایجاد انرژی بی تاثیر رو دارن یعنی نیرویی که ایجاد می کنن هیچ اثری روی پیرامونشون نداره و این روند تا گروه پنج همین طور پیش می ره فقط هرچی گروهشون بالا تر می ره تاثیرشون روی اطراف بیشتر می شه.از گروه شش تا هشت رو جادوگرا تشکیل می دن و گروه نه هم متعلق به ستاره هاست و گروه ده که خیلی کمیابه گروه استار کامپوند هاست!
    سوفی:وای!خیلی باحاله!مگه نه لیا؟!
    من:آره.خیلی جالبه اما هنوز نمی دونیم چطوری می شه ازش استفاده کرد !
    رایان:وقتی تبدیل بشی می تونی بفهمی!
    ملکه:حق با رایانه.امشب بعد از مراسم اتحاد بیا به غار وهم.اونجا کار تبدیلتو انجام می دیم.
    من:غار وهم؟!چرا اونجا؟
    ملکه:چون قسمت انتهایی غار یه کریستال هست که فقط با اون می شه قدرت استار کامپوند رو فعال کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    من:خیلی خوب.پس بعد از مراسم همگی اونجا جمع می شیم.
    همه به علامت مثبت سرشونو تکون دادن.
    ملکه:پس به جز لیا و رایان بقیه می تونید برید!
    موریا بانی سوفی:چشم سرورم.
    در همون لحظه هر سه ناپدید شدن.ملکه نفس عمیقی کشید و رو به رایان گفت:
    ملکه:به خاطر آبتین متاسفم.
    رایان:شما از کجا می دونید!
    ملکه:من همه چیو می دونم.حتی اینم می دونم وقتی داشت تو بغلت جون می داد چه بهت گفت.
    رایان سرشو پایین انداخت و گفت:پس حتما می دونید حرفای آخرش چه ضربه ای بهم زد.
    ملکه:آره.اینم می دونم.
    من:مگه بهت چی گفته بود؟
    رایان به ملکه نگاه کرد و ملکه سرشو به علامت تایید تکون داد.با تایید ملکه رایان روبه روم ایستاد:
    رایان:حوصله شنیدن یه قصه رو داری؟
    من:اهوم!
    همونطور که به من نگاه می کرد به ملکه گفت:
    رایان:می شه مارو چند لحظه تنها بذارید؟
    ملکه:البته.
    اینو گفت و به سرعت ناپدید شد.با رفتن ملکه رایان چند قدم ازم فاصله گرفت:
    رایان:بچه بودم.تازه پدرم بهم شمشیر زنی یاد داده بود.عاشق مبارزه و جنگ شده بودم.دوست داشتم زودتر بزرگ شم تا بتونم توی مبارزه ها شرکت کنم.یه روز که با آبتین و خواهرم....
    من:خواهرت؟تو خواهر داری؟
    آهی سوزناک کشید:داشتم.دیگه زنده نیست.
    من:متاسفم.
    رایان:ممنون.خوب داشتم می گفتم.اون روز با آبتین و خواهرم سونیا اسب سواری تمرین می کردیم.خیلی خوشحال بودیم.اون روزا،منظورم زمانیه که سونیا زنده بود بهترین روزای زندگی منو آبتین بود.اون موقع هیچ وقت فکر نمی کردم قراره هر دوشونو از دست بدم،در واقع هیچ کدوممون فکر نمی کردیم.من فقط نه سال داشتم و آبتین و سونیا هم که دوقلو بودن شش سال.اون روز یکی از خدمتکار های قصر اومد پیشمون و گفت پدرم باهامون یه کار فوری داره.ما هم سریع خودمونو به اتاق پدرمون رسوندیم.وقتی در رو باز کردیم و داخل شدیم پدرم دست هر سه ی ما رو گرفت و به سمت گوی جهان نما سوق داد.هممون به گوی نگاه کردیم.یه تصویر بود.تصویر یه نوزاد!
    یه نوزاد چشم آبی و خیلی خوشگل.
    من:خوب اون کی بود؟
    رایان:واقعا می خوای بدونی؟
    من:آره.
    رایان:پس ادامشو گوش کن تا بفهمی!
    من:باشه.
    رایان:کجا بودمممم!آهان!اون نوزاد یه دختر بود.مادرش خیلی به دخترش علاقه داشت اما پدرش درست برعکس مادرش فکر می کرد.اون دخترشو دوست نداشت!
    من:دوسش نداشت!آخه واسه ی چی؟
    رایان:چون می دونست این دختر با بقیه فرق می کنه!
    من:خوب ادامش!
    رایان:آه!از...همون بار اولی که توی گوی دیدیمش هر سه تامون خیلی ازش خوشمون اومد.خیلی ناز بود.بعضی وقتا دوست داشتم اون لپ تپلشو اونقدر بکشم تا قرمز شه اما وقتی می دیدم نمی شه کلی حسرت می خوردم.
    بعد از اون روزی که اون فنچ کوچولو رو دیدم کارم شده بود سرک کشیدن به اتاق پدرم و دیدنش از توی اون گوی.نه فقط من.سونیا و آبتین هم این کار هر روزشون شده بود.یه روز که واسه شکار همراه پدرم رفته بودیم جنگل یه ببر به سونیا حمله کرد و اونو بدجور زخمی کرد تا اونجا که دیگه دوم نیاورد و تموم کرد اما آخرین کلمه ای که گفت رو خوب یادمه.
    من:اون چی گفت؟
    رایان:اون گفت....تانیا.
    من:تانیا؟اینکه!اینکه ببر پدر منه!
    رایان:درسته.
    من:پس یعنی!یعنی بازم پدرم من!
    رایان:آره لیا.پدر تو چیزای زیادی رو از من گرفت.
    من:من نمی دونستم.
    رایان:تو از خیلی چیزا خبر نداری.
    من:خوب بعدش چی شد؟
    رایان:خیلی کنجکاوی نه؟باشه.پس گوش کن.بعد از اون ماجرا از اون بچه هم متنفر شدم..
    من:آخه واسه چی؟
    رایان:اه ه ه !لیا!بذار بگم دیگه!
    من:باشه!باشه!ادامشو بگو!
    رایان:نمی ذاری دیگه.خوب داشتم می گفتم تا یه ماه بعد از مرگ سونیا حتی یه بارم سعی نکردم اون بچه رو ببینم اما بازم نتونستم بیشتر از همون یه ماه دوم بیارم و بازم شروع کردم به دیدنش.این روند تا زمانی که پونزده سالم شد همین طور ادامه داشت اما بعد از تولد پونزده سالگیم تصمیم گرفتم که دیگه به اون نوزاد که اون موقع شش سالش بود فکر نکنم.
    من:تو عاشقش شده بودی؟
    رایان:آره.دیوونش بودم.خیلی واسم سخت بود که بتونم فراموشش کنم.آبتینم اونو دوست داشت اما مثل من مخفیش نمی کرد.همه می دونستن که اون عاشق کی شده و او فرد کسی نبود جز....تو..لیا!
    من:من!!!!این یعنی چی؟
    رایان:بذار بقیشو بگم.
    من:خیلی خوب بگو!
    چشماشو بست. سرشو پایین انداخت آه کشید:
    رایان:سعی کردم تمام فکر و خیالتو از ذهنم پاک کنم و به جاش دلمو از حس نفرتت پر کنم .نمی خواستم دوست داشته باشم.نمی خواستم کسی که پدرش قاتل خواهرمه توی قلبم جایی داشته باشه.نمی خواستم به خاطر تو نفس بکشم!می خواستم واسه خودم زندگی کنم!خود خواه بودم!نه برادرمو می دیدم و نه تورو!احساس می کردم فقط خودم وجود دارم!فقط خودم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    خیلی سخت بود که بتونم کامل از فکر روحم جدات کنم اما غیر ممکن نبود یا شاید اون موقع این طوری فکر می کردم.
    بعد از گذشت ده سال نقشه های زیادی داشتم .می خواستم تمام ابعاد حتی بعد انسان ها رو واسه خودم داشته باشم واسه همین به تو و نیرو هات برای رسیدن به هدف هام نیاز داشتم.پس نقشه دزدیدنتو کشیدمو به قصر آوردمت.وقتی ارنی تو رو واسم آورد با دیدن دوباره ی صورتت ته دلم کلی خوشحال شدم ولی به خودم تلقین کردم که به خاطر رسیدن به هدفم خوشحالم اما خودم بهتر می دونستم حقیقت چیز دیگه ایه.تمام سعیم این بود که با حس درونیم مبارزه کنم حتی گاهی به این فکر می کردم که بکشمت و خودمو راحت کنم اما باز چطور می تونستم لیا کوچولومو بکشم!چطور می تونستم کسی که دوباره عشقش داره به قلبم برمی گرده رو از بین ببرم.این خودم بودم که داشتم با خودم می جنگیدم.وقتی فرار کردی کلی از خودم بدم اومد.با خودم گفتم یعنی این قدر من نفرت انگیزم که لیا از من فرار کرد!یعنی من این قدر باعث آزارش شده بودم که نتونست تحمل کنه!تو اون لحظه دلم می خواست خودمو دار بزنم و از این زندگی خلاص شم.همون روزم که آبتین از قصر زد بیرون و به دست مامور های ابلیس افتاد.اون موقع خیلی دنبالش گشتم اما وقتی پیداش کردم یه جای سالم تو بدنش نبود.نامردا تیکه پارش کرده بودن!
    با این حرف چشماش کم کم شروع به باریدن کردن:
    رایان:خودمو بهش رسوندمو سرشو تو بغلم گرفتم.هنوز زنده بود اما به سختی نفس می کشید:

    آبتین:خیل...خیلی..دو..ست..دوست..دارم..رایان!توام...لی..لیارو....دوست..داش..داشته..باش!ااون..گن..ناهی..گناهی..نداره!بهم..قول..بده!
    رایان:قول می دم!قول می دم!تو فقط طاقت بیار!
    آبتین:دی..دیگه..زمان..من.تمومه.!مواظب..خو..دت و...اون...باش.
    رایان:اینو گفت و نفسش برای همیشه خاموش شد.می خواستم بهش بگم نرو!می خواستم بگم منو ببخش!خیلی حرفا داشتم که بهش بزنم اما نشد!نشد بهش...
    گلوله های اشک و بغض مانع ادامه ی حرفش شدن.منم دسته کمی از اون نداشتم.باور نمی شد آبتین این قدر
    بی رحمانه کشته شده باشه و بدتر از اون باورم نمی شد که این دو برادر عاشق من بودن.چطورنفهمیدم احساس آبتین راجع به من چیه و رایان!رایان حتی از آبتین هم مرموز تر بود.اما....این وسط یه سوال پیش میاد.این که رایان الانم منو دوست داره که با حرفای دیشبش این مسئله یه مهر تایید بهش می خوره ولی من چی؟منم اونو دوست دارم؟منم می خوام عاشقش باشم؟آیا می تونم کسی که پدرم تا این حد آزارش داده رو آروم کنم؟اصلا من ارزش این عشق رو دارم؟نمی دونم!نمی دونم.دیدن گریه های رایان قلبمو به آتیش می کشید.نمی تونستم اونو که همیشه یه شخصیت قوی توی ذهنم داشت این طوری ببینم.الان وقت این نبود که به خودم و این که دوسش دارم یا نه فکر کنم پس دستمو روی شونش گذاشتم:
    من:رایان!آروم باش عزیزم!آبتین دوست نداره تو رو این طوری ببینه!منم دلم نمی خواد!
    رایان:نمی تونم لیا!وقتی جسد بی جون آبتین یادم میاد نمی تونم خودمو ببخشم!خیلی بهش بد کردم!به تو هم همین طور!به همه بد کردم!
    من:آبتین خیلی مهربون تر از این حرفاست که تو رو نبخشه!منم که قبلا گفتم بخشیدمت!
    رایان:حتی اگه شماها منو بخشیده باشید من نمی تونم خودمو ببخشم!
    من:رایان!اگه تو این طوری خم بشی پس من باید به کی تکیه کنم!هان!
    رایان:چی؟
    خندیدم و با همون خنده گفتم:
    من:مگه دوسم نداری؟
    رایان:چ..چ..چرا!خیلی!
    من:پس اگه دوسم داری پس واسه چی با گریه هات دلمو می شکونی؟
    رایان:مگه واسه تو فرقی هم می کنه؟
    من:شاید بکنه!خوب من هنوز نمی دونم عشق چیه!شاید عاشق باشم و خودم ندونم!
    رایان:الان چون می خوای بهم دل داری بدی اینو می گی؟
    من:نه حقیقتو می گم!
    رایان:دیوونه شدی!
    من:نه. ولی فهمیدم استعداد خوبی تو بند آوردن گریه دارم!نگا اشکاتو بند آوردم.
    با دستش اشکای گونشو پاک کرد:
    رایان:خیلی بچه ای لیا!
    من:خوب تو مجبور نبودی عاشق کسی بشی که نه سال از خودت کوچیک تره!
    رایان:مگه دست من بود؟!خوب یهویی شد!
    من:چه می دونم، من که نمی دونم چطوریه که بفهمم!
    رایان:می خوای عشقو درکش کنی؟
    من:آره.
    رایان:پس چشماتو ببند.فکر کن اما ببین چی مانع فکر کردنت می شه!
    به حرفش گوش دادمو فکر کردم.به پدرم.مادرم اما افکار تا حدی جلو می رفتن فکر و یاد یه نفر مانع ادامه مسیر می شد.
    رایان:خوب؟
    من:یه چیزی نمی ذاره درست فکر کنم!
    رایان:پس تو هم به فنا رفتی کوچولو!
    من:آره!که از قرار معلوم تو منو به فنا بردی!
    با این حرف من چشماش چهار تا شد:
    رایان:وا...واقعا!!تو!تو!لیا!!
    من:جانم!
    رایان:دیوونتم لیا!!
    من:من بیشتر.
    رایان:وای!!اصلا نمی دونم چی بگم!
    من:فقط بهم بگو دوسم داری.همین کافیه.
    رایان:دوست دارم.دوست دارم.دوست دارم!به اندازه تموم دنیا دوست دارم!
    من:باشه بابا!تموم دوست دارما شرمنده شدن به خاطر تو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    رایان:چیکار کنم خوب؟
    من:هیچی.بیا بریم واسه مراسم حاضر شیم.امشب شب سرنوشت سازیه!
    رایان:آره.
    من:پس باید کلی به خودم برسم!
    رایان:تو همین طوریشم خوشگلی!
    من:این که شکی درش نیست اما دختره و لوازم آرایشش!
    رایان:و پسره و کت و شلوارش!
    من:پس بزن بریم که دیر شد!
    رایان:باشه.
    با این حرف تله پورت کرد و رفت اما من همون طور ایستادم و به مکالمه چند دقیقه پیشمون فکر کردم.باور نمی شد این من باشم.همون کسی که از رایان متنفر بود. همون کسی که حتی حاضر نبود یه دقیقه اونو تحمل کنه، اما حالا چی؟من پیشش اعتراف کردم که دوسش دارم.واقعا من همون لیا بودم؟فکر نمی کنم.
    شونه ای بالا انداختم و اتاقمو تصور کردم.جلوی کمدم ظاهر شدم.درشو باز کردم و چشمامو بین لباسا چرخوندم.
    یه تونیک آبی براق آستین سه ربع ساده اما زیبا نظرمو جلب کرد.برش داشتم و با یه کفش و ساپورت هم رنگش ستش کردم.پوشیدمش و بعدش جلو آییه نشستم و شروع کردم به رسیدگی به صورتم.اول یکم ریمل به مژه هام زدم ،بعدش یه رژلب گیلاسی به لبم و به چشمم یه خط نه باریک و نه زخمیم کشیدم و یکم سایه چشم چاشنی چشمای آبیم کردم.خوب...عالی بود.خیلی خوب شده بودم.این بال های فرشته و موی کرمی رنگ که به خاطر ورد موریا بود خیلی با لباسم هماهنگ شده بود و زیباییمو چند برابر می کرد.
    با شنیدن صدای در، دست از دید زدن خودم برداشتم :تق تق تق!
    من:بله؟
    سوفی:بله و چی!حاضری؟
    من:آره!بیا تو!
    با اجازه ی من دستگیره چرخیده شد و سوفی و موریا مثل گله میش سرشونو پایین انداختن و اومدن تو.سوفی یه لباس بنفش کم رنگ بلند و دستکش های توری روش پوشیده بود و موهاشو به صورت فر شکل داده و همشو بالا جمع کرده بود.اما موریا!موریا رو که دیگه نگو!شیطون کلیک کرده بود رو همون چیزی که من دوست دارم.یه لباس شب جیگری آستین کوتاه که از کمر باریک می شد و مثل الماس برق می زد.روی دامن لباس بلندش یه لایه تور اکلیلی دوخته شده بود که چشم منو خیره می کرد:
    من:ببینم امشب خبریه؟
    سوفی متفکرانه دستشو زیر چونش گذاشت و گفت:
    سوفی:من که هیچی ولی تو فکر کنم یه ریگایی به کفشت داشته باشی!
    موریا:حق با سوفیه بانو!تا به حال ندیده بودم این قدر...
    سوفی:به خودت برسی!
    من:توهم زدید نه!
    سوفی:نخیر!مطمئنم خبراییه!مگه نه موریا؟
    موریا:منم همین طور فکر می کنم!
    من:شما دوتا عقلتونو از دست دادید!
    سوفی:عقلمونو نه!ولی فکر کنم گوشامون ایراد داشته باشه آخه....
    موریا:از یه نفر شنیدیم که می گفت....
    سوفی:تو منو به فنا بردی رایان!
    با این حرف هر دوشون شروع کردن به خندیدن.احساس می کردم هر لحظه ممکنه منفجر شم.دلم می خواست هر دوشونو به یه سمندر خوشگل تبدیل کنم:
    من(با غیظ):شما ها چطوری شنیدید؟!!!
    سوفی(با خنده):خوب!خوب وقتی می خواستیم بهتون خبر بدیم بیاید بریم گردش صداتونو از تالار اصلی شنیدیم!خوب چیه؟شنیدیم دیگه!دست خودمون که نبود!
    من:که دست خودتون نبود!هان!حسابتونو می رسم!
    اینو گفتم و شروع کردم و به دویدن دنبال این دوتا ابله.بعد از این که دو سه بار دور تخت دنبالشون دویدم بالاخره تونستم سوفی رو بگیرم:
    من:صبر کن ببینم!کجا می خواستی در بری؟
    سوفی:ل..لیا!غلط کردم!اشتباه کردم!بابا ما با هم دوستیم حالا من یه چیزایی شنیدم این که چیزی نیست!
    من:وقتی مو هاتو تا ته تراشیدم می فهمی چیزی هست یا نیست!
    با این حرف من، شروع کرد به جیغ کشیدن:
    سوفی:وای خدا!یکی منو از دست این خل دیوونه نجات بده!من شوهر دارم!شش تا بچه تو خونه دارم، باید نونشونو بدم!آهای!این می خواد کچلم کنه!جواب شوهرمو چی بدم!وای!
    با حرفایی که زد هر چه تلاش کردم نخندم بی فایده بود و یهو با صدای بلند شروع کردم به خندیدن و پخش زمین شدم:
    من:هههههههه.....هاهاههاهاههههههههاهاههاهاه...سوفی خل و چل!هههههههه!دیوونه!ههههه!تو!تو!هههههه!
    تو شوهرت کجا بود!کجا شش تا بچه داری؟هههههه!وای خدا!هههههه....
    شکمم از خنده درد گرفته بود.خوب سوفیه دیگه چه می شه کرد.
    موریا خودشو بهم رسوند و یه لیوان آب توی دستش ظاهر کرد:
    موریا:بانو یکم نفس بکشید!بفرمایید آب!
    من:ههههه.نم...نم خوام...هههههه!وای مردم!هههه....
    سوفی با دیدن حال من جلو اومد و یه سیلی آبدار نثارم کرد که به کل خفه شدم:
    سوفی:هوی!داری به من می خندیا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا