کامل شده رمان پرنسس مرگ |fateme.p.rکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 8 66.7%
  • خوب

    رای: 2 16.7%
  • متوسط

    رای: 2 16.7%
  • بد

    رای: 1 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fateme.p.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/20
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
12,039
امتیاز
734
سن
23
محل سکونت
فارس
کنار صندلی ای که مادرم روش نشسته بود ظاهر شدم. پیشونیشو به دستش و دستشو به دسته صندلی تکیه داده بود.دستمو روی شونش گذاشتم که یکم لرزید:
من:مامان!ابلیس شروع کرده!
مامان:می دونم عزیزم.می دونم.
من:من یه زره نیاز دارم!
مامان:خیلی خوب.یه لحظه صبر کن.
از جاش بلند شد و به طرف صندوقی که گوشه ی چادر بود رفت.کنارش نشست و درشو باز کرد:
مامان:این یه یادگاریه!از طرف مادر بزرگم!امیدوارم بتونه ازت محافظت کنه!
من:یه یادگاری؟اما!اما این خیلی با ارزشه!نمی تونم قبولش کنم!
مامان:ولی این متعلق به توئه لیا!حتی اگه سالم برش نگردونی مهم نیست!
دست درون صندوق برد و زره طلایی رنگی رو ازش خارج کرد.از کنار صندوق بلند شد و زره رو به طرفم گرفت:
مامان:بگیرش لیا!این زره، از این به بعد مال توئه!
زره رو گرفتم و مادرمو بغـ*ـل کردم:
من:خیلی دوست دارم مامان!
مامان:من بیشتر!حالا زود بپوشش!زیاد وقت نداریم!
من:باشه،الان می پوشمش!
لبخندی زدمو بند های زره رو باز کردم و پوشیدمش:
من:مامان!می شه واسم ببندیش!
مامان:البته عزیزم.چرا نمی شه!
پشتم ایستاد و شروع کرد به بستن بند ها:
مامان:بهم قول بده سالم برگردی!باشه!
من:من حتی از یه دقیقه بعد خودم خبر ندارم مامان،پس چطور می تونم بهتون قول بدم!
مامان:همین که بگی مواظبی کافیه!
من:خیلی خوب.مواظبم.حالا خوب شد؟
مامان:یه کوچولو خیالم راحت شد.
من:مامان!
مامان:جان مامان؟
من:من از پس خودم برمیام!
مامان:خیلی خوب تموم شد.می دونم عزیزم.می دونم می تونی از پس همه چی بربیای!
به طرفش برگشتم:
من:پس چرا یه جوری حرف می زنی انگار باورم نداری!
مامان:چون مادرم لیا!تو هنوز نمی تونی احساس مادر بودنو درک کنی دخترم!
من:اما نیاز نیست نگران باشی!گفتم که!من می تونم از خودم محافظت کنم!
مامان:باشه عزیزم!من تسلیمم!فهمیدم می تونی از خودت محافظت کنی!حالا بیا بریم.باید به سربازامون روحیه بدیم!
من:باشه.پس بریم.


"سوفی"
(تالار قصر دراگن)

موریا:سلام پدر!می بینم مثل همیشه تکیتون به تخت پادشاهیتونه!
شاه:سلام دخترم!خوشحالم که برگشتی!
موریا:ممنون پدر،اما برای درخواست چیزی پیشتون اومدم!
شاه:درخواست؟چه درخواستی؟
موریا:می خوام!می خوام بهم حدود 150 سرباز بدید!
شاه:150 سرباز!این همه اژدها رو واسه ی چی می خوای؟
موریا:حتما خبر جنگی که بین ابلیس و دو سرزمین تاریکی و فرشته ها در گرفته رو شنیدین!
شاه:آره!خوب که چی؟!
موریا:خوب ما اونا رو واسه همون جنگ می خوایم!
شاه:اما فرشته ها و تاریکی چه ربطی به ما دارن!من چرا باید 150 سربازمو به اونا بدم!
موریا:چون یه استار کامپوند بین اوناس!
شاه:چی!تو چی گفتی؟یه استار کامپوند!
موریا:بله پدر و شما می دونید که ما به استار کامپوند ها چقدر مدیونیم!
شاه:خوب....این باعث می شه من یه استثنا قائل شم!


"لیا"

همه سربازان به صف های مختلف سازماندهی شده بودن.مادرم جلو تر از همه و رو به روی لشکر ایستاده بود:
مامان:سربازانم!همه ی شما،چه تاریکی و چه فرشته در برابر دشمنی واحد قد علم کرده اید!دشمنی که آرزو ی مرگ تک تک شما را در اندیشه می پرورد!استقامت شما،یعنی استقامت سرزمین هایمان و پیروزی شما پیروزی مردمانمان است،پس،به خاطر خانوادهایتان و همین طور غرور و غیرتتان رشیدانه مبارزه کنید و از اهریمن بدخواه نهراسید!بدانید که خوبی همیشه پیروز است!حتی اگر ضعیف باشد!حتی اگر سیاهی اش کمتر از رقیبش باشد!باز هم روشنی بر ظلمت....پیروز می شود!
به دنبال پایان حرف های مادرم صدای سپاهیان بلند شد:زنده باد ملکه!زنده باد ملکه!زنده باد ملکه.....
کنار مادرم ایستادم و بغلش کردم:
من:کارت عالی بود مامان!
مامان:ممنون عزیزم.
ازش فاصله گرفتم:
من:اول ما حمله می کنیم یا اونا!
مامان:من هیچ وقت نخواستم شروع کننده جنگی باشم!شما پشت مرز صف بکشید!اگه حمله کردن،شما هم حمله کنید!
من:خیلی خوب اما یه مشکلی هست!
مامان:چه مشکلی؟
من:موریا و سوفی هنوز بر نگشتن!
مامان:امیدوارم به موقع برسن.قبل از این که دیر بشه!
من:منم امیدوارم.
مامان:خیلی خوب،زود باشید برید!رایان!
رایان:بله؟
مامان:به سربازا حالت آماده باش بده!
رایان:خیلی خوب.
اینو گفت و رو به روی سربازا ایستاد:
رایان:سربازا!!حالت آماده باش بگیرید و پشت مرز صف بکشید!
سربازا:بله قربان!!
کم کم با نظم و ترتیب و یکی یکی پشت مرز به صف کشیده شدن.لشکر سیاه ابلیس از دور دیده می شد.هر دو گروه آماده کوچکترین آثار حمله بودن تا شروع کنن.ابلیس روی یونیکورن(اسب تک شاخ)سیاه رنگش نشسته و به من خیره شده بود.پوزخندی روی لبش نشست که از چشم من دور نموند.تو نگاهم کمی تنفر رو چاشنی خشمم کردم.ازش بیزار بودم.بیزار!اون شونزده سال منو گول زد!گفت مادرم مرده!مادری که زنده بوده رو شونزده سال برام کشت.اون باید تاوان این دروغشو بپردازه!تاوان تمام کاراشو!می دونستم که اصلا صبور نیست!این خصوصیتش به منم ارث رسیده بود.مطمئنا الان طاقت از کف می داد و حمله می کرد که انتظارم زیاد طول نکشید.لشکر سیاه
کم کم به جلو کشیده شد و شروع به نعره زدن کرد.با شروع حرکت اونا من فرمان حمله رو صادر کردم:
من:سربازان وفادار!!حمله کنید!!!!
با صدور فرمان حمله،جنگ واقعی آغاز شد و سربازان هر دو گروه به سمت همدیگه هجوم بردن.من،رایان و میکائیل هم به سمت دشمن رفتیم .سیاهی ها هر کدوم به سمتم می اومدن.تیر و کمانمو ظاهر و تک تکشونو به درک واصل کردم.یکی شون سعی کرد از پشت با شمشیرش بهم ضربه بزنه،اما سریع یه سپر ظاهر کردمو نذاشتم زخمیم کنه. عقب رفتم و یه تیر بیرون کشیدم .درون کمان گذاشتم و وسط پیشونیش پیادش کردم.جلو تر رفتم.سیاهی های بیشتری به طرفم می اومدن.دیگه کمان بی فایده بود،پس ناپدیدش کردم و به جاش شمشیر به دست گرفتم.
یکی یکی جلو می اومدن و با هر ضربه ی شمشیر من به شکل شیشه شکسته می شدن.یه لحظه احساس کردم صدای غرش می شنوم:
من:این صدای چیه!چقدر شبیه صدای.......
همون لحظه یکی از سیاهی ها فریاد زد:اژدها!اژدها!اونا دارن میان!پناه بگیرید!
باشنیدن این حرف نفس عمیقی کشیدم.پس سوفی و موریا موفق شده بودن.به آسمون نگاه کردم.بیش از 100 اژدها در حال پرواز بودن و آماده برای پرتاب گلوله های آتش.ناگهان همگی به سمت زمین یورش بردن و سیاهی ها
رو از روی زمین بلند کردن و به آسمون بردن.گروهی هم پشت سرهم آتیش رو سر دشمن می ریختن اما...اما ابلیس به نظر ناراحت نمی رسید،برعکس!خیلیم آروم بود.از این حالتش اصلا خوشم نمی اومد!حدس می زدم یه برگ برنده داشته باشه!یه برگ برنده که پیروزیشو حتمی می کنه!چشمامو ریز کردم و همون طور بهش خیره شدم.لبخند خبیثش خیلی عصبیم می کرد.می دونستم بیهوده همچین لبخندی نمی زنه. سرش به طرف رایان چرخید!به رایان من خیره شد کاری که هرگز نباید می کرد اما،انجامش داد.تکون خوردن لب هاشو که مشخص بود داره ورد می خونه رو می دیدم.خوب می دونستم داره چه وردی رو فعال می کنه.احساس کردم خون توی رگ هام منجمد شده:
من:نه نه نه نه!اینکارو نکن ابلیس!!!نه!!!ابلیس!!!!خواهش می کنم با اون کاری نداشته باش!!
اما فریاد های من بی فایده بود و ابلیس به کارش ادامه داد.به رایان نگاه کردم.با دو دستش سرشو گرفته بود.خون قرمز رنگی که از گوش هاش سرازیر شده بود رو به خوبی می دیدم.روی زمین زانو زد و با عجز بهم نگاه کرد.
احساس می کردم قلبم در حال تکه تکه شدنه.طاقت دیدن این صحنه از توان من خارج بود.چطور می تونستم رایانمو این طوری ببینم.به طرفش دویدم و کنارش زانو زدم:
من:رایانم!رایانم طاقت بیار!خواهش می کنم طاقت بیار!
رایان:ل..لیا!لیا خیلی درد داره!
من:می دونم ولی تو تحمل کن!لطفا دوم بیار!
رایان:نم..نمی تونم لیا!
با این حرف کاملا روی زمین افتاد:
من:ر..ر..رایان!رایان بلند شو!رایانم بلند شو!داری منو می ترسونی می گم بلند شو!
اشک هام کم کم راه خودشونو باز کردن و جاری شدن:
من:رایان!!!پاشو رایان من بدون تو نمی تونم!!!رایان خواهش می کنم!!!به خاطر من!!مگه نمی گفتی دوسم داری!!پس چرا تنهام می ذاری نامرد!!!آخه چرا!!!چرا!چرا!چرا!
قلبم در حال انفجار بود.در اون لحظه آرزوی مرگ داشتم.دوست داشتم با دستای خودم ابلیس رو خفه کنم.
به جسدی که حتی اسمش پاهامو سست می کرد خیره شدم:
من:پس می دونستی این اتفاق میوفته نه!چرا!آخه چرا تو!چرا من نباید یه زندگی راحت داشته باشم!چرا باید تو می رفتی رایان!چرا تو!چرا...
همون لحظه احساس کردم یه چیزی داره از قلبم پراکنده می شه.مثل یه انرژی مواج.یه نیروی قدرتمند، که تا حالا حس نکرده بودم.صدایی توی ذهنم پیچید:
صدا:لیا!لیا!
من:تو کی هستی؟
صدا:من استار کامپوندم لیا!نیروی تو!
من:استار کامپوند!از من چی می خوای؟
استار:تو از من چی می خوای؟
من:منظورتو نمی فهمم!
استار:مگه نمی خوای نجاتش بدی؟
من:چی!؟
استار:نمی خوای برگرده پیشت؟
من:چ..چرا!معلومه که می خوام!
استار:پس هر چی می گمو تکرار کن!
من:ب..باشه.
استار:هر گاه که سرنوشت به دستان تعادل آراسته گردد!
من:هر گاه که سرنوشت به دستان تعادل آراسته گردد!
استار:نور سر تا سر گیتی را فرا می گیرد!
من:نور سر تا سر گیتی را فرا می گیرد!
استار:و من همان ستاره ای هستم که بازگشت را فراهم می سازد!
من:و من همان ستاره ای هستم که بازگشت را فراهم می سازد!
استار:پس باز گرد!باز گرد!باز گرد ای نور!
من:پس بازگرد!بازگرد!بازگرد ای نور!
با تموم شدن جملات ناگهان نور شدیدی همه جا رو پر کرد.نور اون قدر زیاد بود که مجبور شدم چشمامو ببندم .
احساس کردم دارم جا به جا می شم! انگار یه چیزی داشت تغییر می کرد.نور کور کننده هر لحظه شدید تر و شدید تر می شد.حتی از پشت چشم های بسته هم سفیدی روشنایی رو می دیدم.احساس کردم نور داره کمتر می شه!کمتر و کمتر تا جایی که دیگه اثری ازش باقی نموند!چشمامو باز کردم و به همراهش دهنم از فرط تعجب باز موند.من چرا اینجا بودم؟توی قصر فرشته ها،اونم توی تخت خواب چیکار می کردم!ای...اینجا چه خبر بود؟
سریع از تخت پریدم پایین و در اتاق رو باز کردم.همه چیز عادی بود!هر کس مثل قبل به انجام کاری مشغول بود.
از پله ها بالا رفتمو خودمو به تالار رسوندم.در تالارو با شدت باز کردم.مادرم،سوفی،موریا و بانی!همه به جز اون کسی که من می خواستم ببینمش اونجا بودن.لحظه ای غم تمام وجودمو فرا گرفت و قطره های اشک روی لباس
خواب سفید و بلندم چکیدن.جلو رفتمو رو به روی مادرم ایستادم:
من:چه اتفاقی افتاده؟
مامان:ما هم نمی دونیم.وقتی تو کنار رایان بودی یه نور خیلی شدید همه جا رو گرفت.من وقتی چشمامو باز کردم روی تخت سلطنتیم نشسته بودم!
سوفی:و منم تو حیاط قصر داشتم قدم می زدم!
بانی:و البته ابلیس هم زندانی شده بود،چون تو زندان مخصوص دیدمش!
همه باهم:چی؟!!
من:اب...ابلیس زندانی شده!این یعنی!یعنی ما.....
مامان:ما پیروز شدیم!
سوفی:وای خدای من!ما تونستیم جنگ رو ببریم!باورم نمی شه!
من:آره.پیروز شدیم.
مامان:چیزی شده لیا؟به نظر گرفته میای؟
من:نه.چیزی نشده.فقط کسی که برام معنی همه زندگیمو می داد از دست دادم.رایانم دیگه نیست مامان.
مامان:چی می گی لیا!رایان که چیزیش نیست!همین الان دیدمش!گفت می ره به جایی که یه بار تو رو بـرده اما نفهمیدم منظورش کجاست!
من:چ..چ...چی!او...اون زندس!!!!
مامان:آره.زندس!صحیح و سالم!
با شنیدن این حرف نفهمیدم کی از تالار خارج شدم و خودمو به دریاچه گرین فارست رسوندم.رفتارم دست خودم نبود،فقط می خواستم ببینمش.می خواستم باور کنم که واقعا زندس و زنده بودنش دروغ نیست.با پا های برهه روی سنگ و چوب های جنگل می دویدم بدون این که به درد پام توجه کنم.بالاخره رسیدم.دیدمش.دو دستشو توی
جیب هاش فرو بـرده بود و چشماش بسته بودن.جلو رفتم.خیلی خیلی آروم و یواش یواش بهش نزدیک شدم و کنارش ایستادم:
من:رایان!وا..واقعا خودتی؟مطمئن باشم روح نیستی؟
چشماشو باز کرد و با لبخندی که عاشقش بودم بهم نگاه کرد:
رایان:باور نمی کنی نه؟
من:نه.
رایان:خودمم باورم نمی شه.
حس می کردم پاهام دیگه توان ایستادن ندارن.روی زمین زانو زدم و آروم آروم اشک ریختم:
من:فکر کردم از دست دادمت!
کنارم زانو زد:
رایان:فکر می کنی بدون تو جایی می رم؟هوم!
من:اون لحظه داغون شدم!
رایان:می دونی چیه!من بعد از سه مرحله می میرم!اولین مرحله ازدواج با توئه!اون شرطی که گفتم بعد از جنگ می گم همین بود.
یهو سرمو بالا آوردم:
رایان:دومیش دیدن بچه هامونه و سومیشم بعد از هزار سال زندگی کردن با توئه!
من:چی؟این..این یعنی چی؟
رایان:یعنی این که بامن ازدواج می کنی؟
من:جواب من بله نیست!نمی خوام بهت بله بدم!
رایان:چی؟مگه دوسم نداری!مگه..مگه...
دستمو بالا آوردم و نذاشتم ادامه بده:
من:من نمی خوام بهت بله بدم!می خوام بهت تمام زندگی و عمرمو بدم رایان!باهات می مونم!تا آخر عمرم!
پیشنهادتو می پذیرم همه ی زندگیم!


که می داند سرنوشت چه در بقچه اش برایش چیده.که می داند که سرآغاز داستان زندگیش چیست.همه آرزو هایی داریم.آرزوهایی که شاید،با تمام محال بودنشان به حقیقت بپیوندند و چه فکر های محالی که ممکن شدند!
شاید،در همین دو روز دنیا ماجرا هایی رقم بخورند که فکر ما از درک آن خارج باشد.داستان هایی که شاید روزی مشق شب کودکان دبستانی شوند.

پایان

1395/9/15

سخنی از نویسنده:سلام دوستان!بالاخره این رمان هم به پایان رسید.خیلی ازتون ممنونم که تحملش کردید و با تموم مشکلاتی که داشت تا آخر دنبالش کردید.باید اعتراف کنم این به یاد موندنی ترین رمانم می شه چون اولین رمانمه و اولین ها هیچ وقت از یاد ها پاک نمی شن.از طراح جلدم فادیا سپاسگزارم چون خیلی بابت جلد بهش زحمت دادم و یه چیز دیگه!حتما منتظر رمان بعدی من باشید مخصوصا اونایی که گرگینه ها رو دوست دار
ن!دیگه هم حرفی ندارم.یا علی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    خسته نباشید


    cbo9_edtn_144619095596511.jpg
     

    لیلی تکلیمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/30
    ارسالی ها
    785
    امتیاز واکنش
    20,382
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    تهران
    خسته نباشید نویسنده ی عزیز!
    این
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    توسط تیم ویراستاری نگاه دانلود ویرایش شده و آماده ی فرمت شدن است.
    ممنون از دوستان عزیز ویراستار و همچنین نویسنده ی محترم برای همکاری با تیم ویراستاری.
    با آرزوی موفقیت روزافزون برای شما:aiwan_lggight_blum:


     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا