کامل شده رمان پرنسس مرگ |fateme.p.rکاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون راجب رمان چیه؟

  • عالی

    رای: 8 66.7%
  • خوب

    رای: 2 16.7%
  • متوسط

    رای: 2 16.7%
  • بد

    رای: 1 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

fateme.p.r

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/10/20
ارسالی ها
553
امتیاز واکنش
12,039
امتیاز
734
سن
23
محل سکونت
فارس
نام رمان: پرنسس مرگ
نام نویسنده:fateme.p.r
ژانر:تخیلی-عاشقانه-معمایی
ویراستار: narcissus


خلاصه: لیا دختر شیطانه که با یه معمای عجیب روبه رو شده که چرا گاهی اوقات دوست داره بد باشه و گاهی هم از اون دوری می کنه . در راه فهمیدن این معما با کسی بد تر و شرور تر از پدرش آشنا می شه اما نمی دونه که این فرد مسبب چه اتفاق هایی توی زندگیش می شه.

q1iv_pirenss.jpg
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • tromprat

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/19
    ارسالی ها
    489
    امتیاز واکنش
    22,078
    امتیاز
    717
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg


    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای آموزش نقد میتونید از لینک زیر کمک بگیرید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    فصل اول

    چشمامو باز می کنم . باز هم یه روز مسخره دیگه.باز هم همون احساسات نا خوشایند .احساساتی که همیشه در تضاد هم هستن و گلوی منو مثل طناب دار فشار می دن . من یه شیطانم .من فرزند ابلیسم .نباید خوب باشم . نباید پاکی رو بخوام .نباید ...نباید. شدم مثل یه دیوونه که گاهی حالت عادی داره و گاهی هم نه. خستم ..خستم از این همه دوگانگی .از این همه تفاوت . چرا من ؟ چرا فرزند ابلیس باید یه همچین چیزی باشه که مایه ی سرافکندگی پدرش بشه.
    با این که هنوز دوست داشتم توی تختم بمونم اما پتو رو کنار زدم و بایه دم عمیق از جام بلند شدم. به اتاقم نگاهی انداختم. "یه تخت دونفره که کامل به رنگ سیاه ساخته شده و رو تختی سیاه رنگ و بازهم بالشت سیاه رنگ. دیوار های اتاق که با ترکیب رنگ قرمز و سیاه رنگ شده و به اتاق حالت خاصی داده. کف اتاق از موزاییک های قرمز رنگ تشکیل شده و در اتاق که کاملا به رنگ سیاهه.
    از دید زدن اتاقم دست برداشتم و با گام های خسته به طرف کمدم رفتم .کمدی که از بچگی محل قایم شدن من از دست مامور های پدرم بود .کمدی که محل گریه های شبانه ی من بود و حالا هم که شباهت به یه خلا توی این اتاق نفرین شده داره . درش رو باز کردم .بازم سیاه -قرمز .رنگی که همه ی شیاطین عاشقشن و من گاهی دوسشون دارم .ای کاش لباس آبی هم بینشون بود. رنگی که گاهی ازش متنفر می شدم و گاهی هم مثل الان آرزوی داشتنش رو داشتم. از این حالت ها خندم می گیره . دختر شیطان"شیطانی که کمر به گمراهی انسان بسته از رنگ آبی که ویژه ی فرشته هاست خوشش میاد ..هه ...مسخرس ..اصلا با عقل جور در نمیاد . یعنی من یه دیوونم ؟ آره ؟ چرا مثل بقیه نیستم ؟ چرا نمی تونم یه شیطان واقعی باشم ؟
    این سوالات سوالایی هستن که من رو به جنون می کشونن و این خیلی بده!
    صدایی توی ذهنم مثل یه نعره صدا داد:لیاااا....بیا اینجاااا... زودباش
    هه... ابلیس ..پدر عزیزم ...معلوم نیست این بار چی از جونم می خواد که این جوری نعره می زنه.از دفعه پیش که به ماموریت رفتم تا الان همش سرگیجه دارم .کسی نیست بگه آخه پدر من این دختر بیچارت رو چرا می فرستی تو سیاه چاله .این فرشته ها هم چه دل خجسته ای داشتن که رفته بودن اونجا . حالت تهوع دارم الانه که بالا بیارم.اوغغغغ!
    خوب اون موقع رگ شیطانیم بالا زده بود و همشون رو نا کار کردم ولی الان دل کشتن یه مورچه رو هم ندارم چه برسه به یه فرشته .چه کنم خود درگیری دارم دیگه!
    سریع از توی کمدم یه تونیک چرم چسبون و کت اسپرت روش به همراه جوراب شلواری سیاه و چکمه هایی که تازانو می رسید برداشتم و پوشیدم. ذهنم رو روی تالار بزرگ قصر جایی که تخت سلطنتی پدرم قرار داشت متمرکز کردم .همیشه از تله پورت(طی الارض) خوشم می اومد حس خوبی بهم می ده. انگار یه باد خنک توی وجودم می پیچه و التهابات درونم رو درمان می کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    کنار تخت پدرم ظاهر شدم .تختی که حتی از 100 کیلومتری هم بوی تعفنش می رسید و باعث می شد حالم به هم بخوره . تختی که آرزوی برادرم القیمه.
    تختی که باعث غرور بی جای پدرمه .پدر خود بزرگ بین من که حتی حاضر شد این همه سال عبادتش رو بده ولی به آدم سجده نکنه.من اگه جاش بودم سجده می کردم و خلاص..دیگه این همه اهن و تلپ واسه چی بود؟ واقعا درک نمی کنم.روی تختش نشسته بود و با غروری که همیشه توش هویدا بود به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد.صداش زدم:
    من:سرورم ! سرورم!
    یهو از جاش بلند شد و به طرفم چرخید .چشماش از همیشه قرمز تر بود مثل خون. شنل سیاهی که همیشه رو دوشش بود و به من صلابتش رو یاد آور می شد بیرون آورد و روی دوش من انداخت.
    پدر :من تو رو اصلاح می کنم .تو نباید خوی فرشته داشته باشی. وقتی حالت شیطانیت بهت غلبه می کنه دیدمت.حتی از القیم هم بی رحم تر می شی و این دقیقا همون چیزیه که من می خوام.می خوام وجودت رو از پلیدی اشباع کنی! می فهمی لیا ؟ تو واسه خوبی کردن دنیا نیومدی!سرنوشت تو اینه که جای من بشینی !می دونم که لیاقتت از برادرت برای جانشینی بیشتره اما باید احساساتت رو کنترل کنی تا بتونی یه ابلیس واقعی بشی!
    شکه شده بودم و زبونم به زور می چرخید. این یهو چش شد؟
    من: اما ... پدر ..من...
    پدر :اما و اگر نداره !تو راهی جز این نداری .تو یه شیطانی و من کسی که به اصل خودش پشت کنه رو نمی بخشم حتی اگه دخترم باشه فهمیدی؟
    من:آ...آره ..فهمیدم .
    پدر :خوبه .
    پدر : و یه چیز دیگه! القیم می خواد شورش کنه . شورشش رو منهدم کن و بکشش.
    من:چییییی! اون چطور می تونه همچین کاری کنه.پسره ی احمق ! داره کار دست خودش می ده .
    پدر :تو خواب کارش رو بساز .این طوری دردسرش کمتره.
    من:اما القیم برادر منه!اون پسر شماست ! نه..من نمی تونم این کار رو بکنم !
    پدر:من به پسری که قصد جونم رو بکنه نیازی ندارم .
    من:پس واسه همین به من گفتید که باید جانشینتون باشم؟درسته؟
    پدر:تو دختر با هوشی هستی.
    آب دهنم رو قورت دادم .یعنی چی؟ یعنی من باید برادرم رو از بین ببرم چون پدرم خواسته؟ چون یه دستوره؟ چون اگه انجامش ندم خودم ازبین میرم؟
    چرا پدر من مثل بقیه نیست؟چرا..چرا...چرا ؟
    پدر : تو حق انتخاب نداری لیا.برای شب حاضر شو.
    اینو گفت و به طرف صندقی که چیز های با ارزشش رو درش نگه می داشت حرکت کرد.کلید صندق که همیشه مثل گردنبند به گردنش آویزون بود رو بیرون آورد و درش رو باز کرد . دستش رو داخل صندق برد و خنجری نقره ای رنگ ازش بیرون کشید . خنجری که همانند خورشید می درخشید و چشم بیننده رو خیره می کرد .خنجر رو به طرفم گرفت: باید با این بکشیش فقط یادت باشه به قلبش بخوره وگرنه خنجر بی اثر می شه و کار هم سخت تر!
    اشک هام داشتن سرازیر می شدن .من..باید هم خون خودمو بکشم...نه...نه..!!این یه کابوسه !یه کابوس وحشتناک .آره..وقتی بیدار شم دوباره همه چیز خوبه...
    چشمام رو بستم تا از این کابوس فرار کنم اما هر بار که بازشون می کردم با چهره برافروخته پدرم مواجه می شدم .پس خواب نیست .حقیقته!یه حیقت تلخ که تلخیش تا عمق وجودم رو داره در بر می گیره!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    تو اتاقم ظاهر شدم.چشمم به آینه افتاد .مو های خرمایی عـریـ*ـان که تا وسط کمر می رسید ،لبای برجسته و ابرو های نسبتا باریک، قد بلند و باریک اندام ،بال های خفاش مانند و بزرگ که توی این یه مورد به پدرم رفته بودم .ناخن هایی که همیشه بهش لاک سیاه زده می شد و رژلب سرخ ،یه گردنبند سیاه رنگ و............
    و چشم هام...هه...آبی..بازم یه تفاوت دیگه. آه .. از نگاه های تحقیرآمیز بقیه خسته شدم باید بفهمم که دلیل این همه تفاوت چیه ؟ مطمئنم تصادفی نیست و علتی داره!مطمئنم! فقط باید علتش رو بفهمم! آره !باید تحقیق کنم . من تا حالا هیچ کاری برای فهمیدن این موضوع نکردم اما دیگه تنبلی بسه !باید شروع کنم.
    با این فکر به طرف کمدم پرواز کردم . باید بعضی چیز ها رو یادداشت می کردم .باید کتاب خونه هم می رفتم.واییییی!کلی کار دارم! دفترچه نسبتا بزرگم رو برداشتم .
    قدم اول اینه که باید برم پیش پروفسور.اون حتما کمکم می کنه. به طرف اتاق پروفسور که همین نزدیکی بود دویدم اما یه دفعه ایستادم.وایی!امشب رو چیکار کنم؟
    دستور پدرم رو کجای دلم بزارم ؟ نه فعلا باید مشکل امشب رو حل کنم .عملیات تحقیق و پژوهش باشه واسه بعد. تو همین فکر را بودم که حس کردم یکی داره بهم نگاه می کنه ! سرم رو چرخوندم و دور و برم رو نگاه کردم .نه کسی نبود .شاید بقیه درست می گن که من یه دیوونم !خودمم دارم به این پی می برم . شونه ای بالا انداختم و توی تالار اصلی ظاهر شدم. پدراونجا نبود . به تخت سلطنتی خیره شدم. یعنی این تخت این قدر ارزش داره که یه پدر به خاطرش حاضره بچه خودشو بکشه یا نه فقط پدر من این جوریه؟ جالبه ! پس از یه پدر متفاوت یه دختر متفاوت دور از انتظار نیست.شروع کردم به سوت زدن . وقتی تنهام عادت دارم سوت بزنم . دوباره حس کردم یکی به من خیره شده! سرم رو 360 درجه به همه طرف چرخوندم ولی بازم ...هیچی .جالب اینجا بود که هنوزم این سنگینی نگاه رو حس می کردم . دیگه مطمئنم خل شدم اونم از نوع شدیدش . توجهی نکردم و باز هم سوت زدم . باید یه کم هوا بخورم تا فکرم باز شه .این جوری بهتر می تونم تصمیم بگیرم که چی کار کنم.پس حیاط قصر رو تصور کردم .توی قصر کنار حوض و فواره ی بزرگ ظاهر شدم.لبه حوض نشستم .دستم رو تا مچ وارد آب و سرم رو بلند کردم.
    به درختایی که هیچگاه برگ یا میوه نداشتن نگاه کردم. این درختا نسبت به من زندگی بهتری دارن . ابلیسی که دستور مرگ پسرش رو می ده معلوم نیست که می زاره منم زندگی کنم یا نه .اون کلی فرزند دیگه داره که می تونن جانشینش باشن پس هیچ چیز جون من رو تضمین نمی کنه !باید فرار کنم!هم فرار و هم کشف معمای زندگیم.این بهترین تصمیمه .اگه من فرار کنم القیم از مرگ نجات پیدا نمی کنه اما تنها حسنش اینه که من اونو نمی کشم . خیلی دل خوشی از القیم نداشتم و فقط چون نمی خواستم به دست من بمیره نمی خواستم بکشمش . من باید تصمیمم رو عملی کنم باید یه ورد که مانع پیدا شدنم می شه رو روی خودم عملی کنم که بعد فرار پدرم نتونه پیدام کنه! همه ی کارا باید تا قبل از شب انجام بشه. چشمام رو بستم و اتاقم رو تصور کردم .به اتاقم برگشتم .نمی تونستم چیز زیادی با خودم حمل کنم پس پول زیادی برداشم که خودم تو شهر هرچی لازم بود بخرم.کتاب ورد هام رو برداشتم .ورد هایی که خودم ساخته بودمشون و تا حالا کسی جز من از وجودشون خبر نداشت.لبخند محوی روی لبم جا خوش کرد همیشه از بقیه با هوش تر بودم.ورد رو پیدا کردم و روی خودم اجراش کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    به ساعتی که از دنیای آدم ها کش رفته بودم نگاهی انداختم . ساعت نزدیک های 6 بود .هوا داشت تاریک می شد.باید عجله می کردم وگرنه دیگه هیچ وقت فرصت فرار به دست نمی اومد. تنها چیزی که لازم داشتم کیسه سکه ها و کتاب ورد هام بود .برشون داشتم و مثل دزد هایی که قصد دزدی دارن آروم آروم از اتاق بیرون زدم. بیرون از اتاق کسی نبود و می شد راحت از راه رو گذشت.قدم هام رو بی صدا برمی داشتم و شش دانگ حواسم به اطرافم بود یهو پاهام پشت هم رفت و خوردم زمین:آخخخخخ ...لعنتی!
    با هزار آه ناله هیکلم رو از روی زمین جمع کردم.دوباره اطرافم رو چک کردم که کسی نیومده باشه.نه کسی نبود .آخیشششش !شانس آوردم کسی صدام رو نشنید! دوباره با قدم های آروم خودم رو از راه رو بیرون کشیدم و وارد راهرو ی بعدی شدم. یهو صدایی شنیدم .صدای نگهبانا بود .سریع پشت مجسمه بزرگی که اونجا بود قایم شدم . دو نگهبان کنار مجسمه وایسادن و شروع کردن به چرت و پرت گفتن:
    نگهبان 1:هی ویلمون! چیزی در باره 16 سال پیش می دونی ؟
    نگهبان 2: 16 سال پیش؟منظورت همون سالیه که بانو لیا به دنیا اومد و اون مادر نفرین شدش مرد ؟
    نگهبان1:هیسسسس!ساکت باش !شاید ابلیس براش مهم نباشه اما اگه این حرفت به گوش پرنسس برسه سرت رو تقسیم بر چهار می کنه و می اندازه جلو سگا!
    نگهبان2: یه جوری می گی انگار اینجاس! معلوم نیست الان داره چه گندی بالا میاره!
    خون خونم رو می خورد .حیف که نمی شد بیام بیرون وگرنه بلایی به سرش می اوردم که ابلیس واسش گریه کنه!سرباز احمق دارم برات !فقط دستم بهت برسه!
    نگهبان1:اینا رو ول کن نگفتی چیزی از اون موقع یادت مونده یا نه!
    نگهبان2:چرا...چرا...یه چیزایی یادم هست!یادمه اون موقع ابلیس خیلی عصبانی بود معلوم بود از به دنیا اومدن پرنسس نا راضیه. اون موقع من نگهبان تالار بزرگ بودم.یهو اومد تو تالار و هرچی اونجا بود رو به هم ریخت و شکست.
    نگهبان1:چرا اون باید از به دنیا اومدن دخترش ناراحت باشه؟
    نگهبان 2:نمی دونم.برای منم جای سوال داره.
    هه..خوب معلومه .اون حتما فهمیده بوده که من براش یه شیطان درست و حسابی نمی شم و قاطی کرده . خوبه همه می دونن می غیر عادیم.
    همین طور داشتم توی ذهنم به حرف نگهبان فکر می کردم که باز اون احساس نگاه خیره بهم دست داد. نمی دونم این یه توهمه یا واقعا کسی من رو زیر نظر داره و اگه واقعیه کی می تونه باشه؟صدای یه نگهبان دیگه رو شنیدم که دو نگهبان روو صدا زد:آهای ویلمون!دکا!زود باشید بیاید فرمانده با شما دوتا کار داره !
    دو نگهبان باهم:الان میایم!
    اینو گفتن و از مجسمه دور شدن.با نگاهم تا وقتی که از جلو چشمم ناپدید شدن تعقیبشون کردم.وقتی رفتن از پشت مجسمه بیرون اومدم. با کلی بدبختی و با نوک پنجه راه رفتن بالاخره از قصر زدم بیرون .حالا بیشتر درک می کردم که توی قصر چه قدر بوی تعفن میاد .هوای تمیز رو به ریه هام فرستادم .انگار که قبلا زندگی نمی کردم و تازه متولد شدم.بال هام رو برای پرواز تکون دادم.کم کم ارتفاع من با زمین بیشتر شد.بیشتر و بیشتر.اولین جایی که باید می رفتم شهر بود باید وسایل لازمم رو تهیه می کردم.سرعتم رو بیشتر کردم . اول باید یه کول پشتی بخرم برای این که لوازمم رو توش بذارم بعد هم یه کم خوراکی و نقشه واسلحه.
    سرعتم رو کم کردم.شهر درست زیر پام قرار داشت.هوا تاریک شده بودو چراغ های روشن مثل ستاره های زمینی خودنمایی می کردن.همیشه از چیز هایی که می درخشیدن خوشم می اومد.هوا دیگه از مغرب گذشته بود وساعت 10 رو نشون می داد. فک کنم ابلیس تا حالا فهمیده باشه من در رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    فصل دوم

    "راوی")

    سکوت تمام قصر را فرا گرفته بود . سکوتی که همانند آرامش پیش از طوفان بوی مرگ می داد و مرگی که با استشمام در گوشه گوشه قصر احساس می شد. این سکوت حرف ها دارد. حرف ها و خبر هایی که خوشایند ابلیس نیست.خشم تمام وجود ابلیس را فرا گرفته.خــ ـیانـت دیگر فرزندش.این خــ ـیانـت برای او قابل بخشش نیست.خــ ـیانـت لیا.خــ ـیانـت القیم .این دو دست در دست هم نهاده اند تا ابلیس طغیان کند و این طغیان چه نتیجه ها که ندارد.از جای برخاست و نعره بر آورد. نعره ای که سکوت سنگین قصر را به یک باره شکست. او القیم را می کشت همان طور که قبلا می خواست و لیا هم به فهرست مرگ ابلیس افزوده شده بود.اما لیا سرخوش و بدون هیچ غم و اندوهی خوش حال بی آنکه به خشم پدرش بیندیشد در شهر با گام های محکم قدم برمی داشت.اما این رهایی چیز جز سراب نیست و این سراب او را به قفسی می کشاند که از قفس ابلیس هم تنگ تر است.
    "لیا"

    به کوله پشتی که تازه خریده بودم نگاه کردم.یه خنجر طلایی ،میوه،یه نقشه از کل سرزمین و دفتر چه خاطرات. دوست داشتم خاطرات این سفر حتما ثبت بشه.دفترچه خاطرات قدیمیم توی قصر جاموند هرچند خاطرات خوبی هم توش نوشته نشده بود.این آخرین جاده شهر بود و بعد از این از اونجا خارج می شدم.
    ساعت 3 بامداد بود.آسمون سیاهی خودش رو به رخ ماه می کشید و ماه هم با روشناییش به اون پوزخند می زد. نور ماه تنها چیزی بود که زمین رو روشن می کرد.
    سکوت شب منو به یاد قصر می انداخت.هنوز هم باورم نمی شه که از اون جا فرار کردم.کاش زود تر به فکر فرار افتاده بودم.اما کاچی به از هیچیه!مگه نه؟
    جاده آخر هم تموم شد و از شهر خارج شدم. بیرون از شهر یه دشت وسیع و سرسبز وجود داشت که از وسطش یه جاده خاکی می گذشت. توی دشت درخت هایی به صورت پراکنده رشد کرده بودن.یکی از درخت ها که از همه بلند تر بود و شاخه های پهن تری داشت توجهم رو جلب کرد.همین جا واسه استراحت عالیه.کوله پشتیم رو زمین انداختم و سرم رو گذاشتم روش. به حالت طاق باز دراز درازکشیدم.به این می گن آزادی!البته معنی بی خانمان بودن رو هم می تونه داشته باشه.از فکرم خندم گرفته بود.توی قصر هم زیاد فرقی با یه بی خانمان نداشتم.با وجود پدری مثل ابلیس یتیمی به وضع من می گفت زکی! ای روزگار !می بینی وضع منو ؟الان !تنها!زیر یه درخت !نگاه کن کارم به کجا کشیده!؟ چرا همه فکر می کنن پرنسس ها خوشبختن در حالی که اصلا این جور نیست؟ به نظر من بدبخت تر از یه پرنسس توی تمام گیتی پیدا نمی شه مخصوصا پرنسسی که من باشم.با این افکار چشمام گرم شد و خواب منو برنده سفر دور دنیا ی خواب توی هشتاد روز کرد.
    (اونا دنبالم بودن.دندون های تیزشون لرزه به تنم می انداخت .انگار هرچه بیشتر می دویدم اونا نزدیک تر می شدن. سعی کردم ورد هام رو روشون اجرا کنم اما هر بار نا امید تر از بار قبل می شدم .ورد ها هیچ اثری نداشتن. هنوز داشتم می دویدم یهو لباسم به یه بوته خار گیر کرد.تلاش کردم آزادش کنم اما بی فایده بود.اونا تقریبا بهم رسیده بودن.
    حالا بهتر قیافشون رو می دیدم .دهانی که انگار از دو طرف تا گونه پاره شده بود وبا دندون های کوسه مانند مسلح بودن.بدنشون از یه نوع دود غلیظ و سیاه رنگ ساخته شده بود و چشمای سرخ که تا عمق وجودت رو می کاوید.تا حالا چیزی مثل این ندیده بودم .یهو یکی از اون مو جودات به طرفم خیز برداشت . باز سعی کردم لباسم رو از خار ها بیرون بکشم . دیگه داشت گریم می گرفت.هی می کشیدم اما باز هم تلاش بیهوده بود.موجود کنارم ایستاده بود و با لبخند کریهش به من می خندید.ناگهان با دستاش گلوم رو گرفت و فشار داد .داشتم خفه می شدم.دیگه امیدی برای زنده موندن نداشتم..فکر می کردم کارم تمومه!...)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    با تکون های شدیدی از خواب پریدم.نفس هام با هم مسابقه گذاشته بودن و تلاش می کردن هوا رو به ریه های من برسونن .عرق سرد تمام بدنم رو خیس کرده بود . آسمون انگارگرگ و میش بود. سرم رو به طرف کسی که مثل زلزله 8 ریشتری منو تکون داده بود چرخوندم.یه پسر بچه بود .به نظر 6 ساله می اومد.مو های طلایی چشمای آبی لباس آبی-سفید و بال های کبوتر مانند که به سفیدی برف بود. واییییی !این چقدر نازه! انگار یه فرشستس .چشماش نگران بودن .معلوم بود ترسونده بودمش بیچاره. برای این که از نگرانی درش بیارم مو هاش رو به هم ریختم و با لبخند شروع کردم به معالجه بیمار نگرانم: سلام آقا کوچولو ! خوبی؟
    بچه:سلام.خوبم.ممنون.شما چی؟ حالتون خوبه؟ داشتید توی خواب گریه می کردیدو هزیون می گفتید!
    دستی به گونم کشیدم .حق با اون بود .صورتم خیس شده بود . چرا خودم متوجه نشده بودم. دوباره به چهره معصوم فرشته کوچولو خیره شدم.هنوز نگرانی توی صورتش موج می زد. دوست داشتم بدونم اسمش چیه ! خیلی بانمک بود .معصومیت خاصی داشت.انگار این معصومیت رو می شناختم.لبخند گشادی صورتم رو پوشوند. این بچه با این که یه غریبه هست ولی انگار سال هاست که می شناسمش.

    من:اسمت چیه کوچولو؟
    (یهو چهرش عبوس شد)آریا:من کوچولو نیستم!چرا بهم می گی کوچولو؟
    من:باشه ...باشه..ببخشید ..اشتباه کردم! اصلا تو از منم بزرگتری !حالا خوب شد؟
    بچه:آره خوبه.
    خندم گرفته بود .تا حالا بچه ای به این شیرینی ندیده بودم.معلومه دوست داره زودتر بزرگ شه .
    من:خوب نگفتی اسمت چیه آقا بزرگ!
    بچه:آریا!
    من:اسمت خیلی قشنگه مثل خودت!
    آریا:ممنون.تو چی؟اسم تو چیه؟
    من:لیا.
    آریا دستش رو برای دست دادن جلو آورد و گفت:خوشبختم لیا!
    بهش دست دادم:منم همین طور.
    یه کم انگار از سنش بیشتر می فهمید .منو یاد القیم می انداخت .اونم بچگیش خیلی می فهمید وهمین خیلی فهمیدنش الان کار دستش داد.
    آریا:ما الان دوستیم؟
    من:آره.منم دلم یه دوست کوچول....نه...نه..بزرگ می خواد.
    آریا:خوبه. دنبالم بیا!
    من:کجا؟
    آریا:تو بیا می فهمی!
    به دنبالش راه افتادم.صبح شده بود و خورشید خجالت رو کنار گذاشته بود.20دقیقه بود که داشتم دنبالش می رفتم.یه دفعه ایستاد.روبه روی یه جنگل بودیم.جنگلی سرسبز که نور خورشید از لای شاخ و برگ های اون عبور کرده بود و بهش جلوه ویژه ای می بخشید.زیبا بود.خیلی خیلی زیبا بود.آریا وارد جنگل شد و منم متقابلا دنبالش کشیده می شدم.دیگه داشت کنجکاوی دیوونم می کرد.نمی دونستم داره منو کجا دنبال خودش می کشونه.تحملم سر اومد و پرسیدم:آریا!
    آریا :بله؟
    من:داریم کجا می ریم؟
    آریا:پیش خواهرم.
    من:خواهرت؟تو خواهر داری؟
    آریا:چیه بهم نمیاد؟
    من:چ...چرا!خیلیم میاد!اسمش چیه؟
    آریا:سوفی.
    من:اسم قشنگیه!مشتاق شدم ببینمش!
    آریا:می بینیش.به زودی!
    دیگه حرفی نزدم و همین طور دنبالش رفتم.
    جلوی یه کلبه چوبی که خیلی تمیز ساخته شده بود و با درخت های جنگل هماهنگی جالبی ایجاد کرده بود ایستاد.به طرف در رفت و اونو کوبید.10 دقیقه گذشت و خبری نشد.فکر کردم کسی خونه نیست واسه همین می خواستم بهش بگم برگردیم ولی یه دفعه در باز شد و منصرف شدم.تو چهارچوب در یه دختر ایستاده بود.به نظر 30 ساله می اومد.(سن توی دنیای ما با اونا فرق داره مثلا خواهر آریا چهرش مثل یه دختر 17 سالست)چشمای آبی و موهای طلایی .خیلی شبیه برادرش بود انگار این یکی رو از اون یکی کپی کرده باشن.با یه حالت تعجب زده نگاهش رو بین منو آریا می گذروند.واسه این که این نگاه هاش رو تموم کنه گفتم:
    من:سلام.من لیام.
    سوفی:س...ل...سلام.
    آریا:سلام سوفی!این دوست جدیدمه!باهاش آشناشو.
    سوفی:خوشبختم.
    من:منم همین طور!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    توی کلبه نشسته بودیم.سوفی دختر خیلی خوبی بود و با هم دوست شده بودیم .واسه من که تا حالا هیچ دوستی نداشتم خیلی جالب بود. آریا سعی می کرد مثل بزرگ تر ها رفتار کنه و بعضی وقتا هم سوتی می داد و ما کلی می خندیدیم. سوفی با این که چهرش خیلی خوشحال به نظر می اومد اما از چشماش می شد فهمید که یه غم بزرگ تو سـ*ـینه داره! شاید نیاز به کسی داشته باشه که به درد و دل هاش گوش کنه وبازم شاید اون فرد من باشم . دوست داشتم کمکش کنم.اون لیاقت این کمک رو داره .صداش زدم:
    من:سوفی!
    سوفی:بله؟
    من: تو از چیزی ناراحتی؟آره؟
    سوفی:ن....ن...نه.کی همچین حرفی زده!
    من:کسی چیزی نگفته!من از چشمات فهمیدم!
    سوفی:اشتباه فهمیدی.من چیزیم نیست.
    من:من هرگز اشتباه نمی کنم سوفی! می دونم یه اتفاقی توی گذشته افتاده که باعث شده هنوز هم ناراحت باشی!بهم بگو!من راز نگه دار خوبیم!
    نفس عمیقی کشید. انگار مردد بود که بگه یا نه .بهش حق می دادم.حتما خیلی سختی کشیده و هنوزم داره درد می کشه.بهم خیره شد.انگار حالت صورتش تغییر کرده بود.دهن باز کرد:حدود 16 سال پیش که سرزمین به دو قسمت تقسیم شد و فرشته ها و شیاطین تصمیم گرفتن جدا از هم زندگی کنن دو نفر که عاشق هم بودن هم به همراه اونا از هم جدا شدن.یه فرشته و یه شیطان.اونا خیلی همو دوست داشتن اما به خاطر فرمان ابلیس اجازه دیدن همدیگه رو نداشتن ولی اون دوتا تسلیم نشدن و مخفیانه هم رو ملاقات می کردن.دختره که یه فرشته بود به شوق دیدار مرد مورد علاقش هر روز به لب مرز می رفت و پشت درختی که محل قرارشون بود پنهان می شد .اما توی یه روز بارونی هرچه که منتظر موند خبری از معشوقش نشد.اونقدر اون جا ایستاد که تمام انگشتاش از سرما یخ زده بودن. دختر ناراحت از این که مرد قالش گذاشته به طرف خونش حرکت کرد.اما وقتی به خونه رسیدبا صحنه فجیعی مواجه شد.مرد با سر و صورت خونی تکیه به در افتاده بود .دختر سراسیمه خودش رو به در رسوند و کنار مرد نشست.مرد چشماش رو باز کرد و به چهره ی معصوم فرشته خیره شد.نفس کشیدن براش سخت شده بود .فقط تونست یک جمله به زبون بیاره:
    مرد:دوست دارم سوفی.
    من: اون فرشته تو بودی ؟
    سوفی:آره
    من:کار ابلیس بود درسته؟
    سوفی:درسته.
    من:من واقعا معذرت می خوام.
    سوفی : تو چرا معذرت می خوای تو که اونو نکشتی؟
    من:اما من باعث و بانی اتفاق 16 سال پیشم.این من بودم که با دنیا اومدنم اتحاد فرشته ها و شیاطین رو بهم زدم .همه ی اینا به خاطر منه.
    سوفی:چرا؟مگه تو کی هستی ؟ چرا با به دنیا اومدن تو این اتفاق شوم افتاده؟
    به نقطه نا معلومی خیره شدم:من:هه....چون....من....فرزند ابلیسم.دلیل این اتفاق رو هم دقیقا نمی دونم اما اینو می دونم که همش به خاطر وجود من اتفاق افتاده!
    از قیافش معلوم بود کپ کرده و نمی تونه از شک بیاد بیرون.دستم رو جلوی صورتش تکون دادم تا شاید از هپروت بیرون بیاد.پلک هاش رو چند بار به هم زد و با تعجب شروع کرد به حرف زدن:
    سوفی:تو...تو...دختر ابلیسی؟ اما این غیر ممکنه !اخه چطور؟اصلا تصورش هم غیر ممکنه!
    من:چرا سوفی!ممکنه!نگاه کن من یه شیطانم نه یه فرشته .
    سوفی:یعنی تو واقعا دختر اون رانده شده ای؟
    بشکنی زدم و با یه لبخند پیروز مندانه ای گفتم:آره.دقیقا.صفت خوبی رو براش انتخاب کردی .رانده شده!یادم باشه خودمم از این به بعد به همین اسم صداش کنم.
    سوفی:مسخره بازی در نیار لیا!الان موضوع جدیه!
    من:منم جدیم!
    سوفی:آره کاملا مشخصه .از سر و صورتت جدیت می باره!
    من:دیدن جدیت من چشم بصیرت می خواد که تو نداری!
    سوفی:دیوونه!
    من:مسخره!
    سوفی: خودتی!
    من :حالا اگه ولت کنم تا صبح می خوای واسه من صفت و موصوف جور کنی!
    سوفی:آفرین بچه باهوش !درست حدس زدی!
    من:بسه دیگه اگه سوالاتت تموم شده من برم؟
    سوفی: کجا می خوای بری؟
    من:من از قصر فرار کردم .نمی تونم جای ثابتی باشم.اگه ابلیس بفهمه که من اینجام شما ها رو می کشه!
    سوفی:پس اگه می خوای بری منم با هات میام.نظرت چیه؟
    من:نه!حرفشم نزن!یک ساعته دارم برات لیلی مجنون می گم بعد می گی لیلی زن بود یا مرد؟بابا!اگه تو با من بیای جونت به خطر میوفته!تو که نمی خوای من یه عمر عذاب وجدان داشته باشم؟
    سوفی:مگه شیاطین و اجنه هم عذاب وجدان می گیرن؟
    من:من فرق می کنم.
    سوفی:چه فرقی؟
    من:اه ه ه ه....سوفی چه قدر سوال می پرسی !من عجله دارمااااا!
    سوفی مثل بچه های لوس وننر پاهاش رو زمین کوبید:بگو دیگه!!
    من:خدایا رحمتت رو شکر .می گن دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید! من حتی دوستیم که پیدا می کنم دیوونس! باشه بابا! می گم! ببین ذات من با بقیه شیاطین متفاوته .یعنی هم خوبم و هم بد. خوب و بدیش هم دست خودم نیست مثلا الان خوبم ولی معلوم نیست دو دقیقه دیگه همین جوری باشم!
    سوفی:نمی دونی دلیلش چیه؟
    من:یکی از دلایلی که از قصر زدم بیرون همین بود.باید تحقیق می کردم تا بفهمم مشکلم از کجاست!
    سوفی:آهان! در هرصورت من با تو میام!
    من:باز که رفتی خونه اول سوفی! اصلا قضیه ی جون و اینا رو ولش کن آریا رو چی کار می کنی؟اونو کجا می زاری هان؟
    سوفی:خوب معلومه.پیش مامان بزرگم.
    من:مامان بزرگت زندس؟
    سوفی:پ نه پ!مرده می خوام آریا رو ببرم سر قبرش تا روحش ازش مراقبت کنه!خوب خله حتما زندس که آریا رو می برم پیشش دیگه!
    من:باشه بابا!دعوا نداریم کفتر خانم !
    سوفی:کفتر چیه بی ادب !من یه فرشتم!
    من :حالا هرچی!
    سوفی :خوب!چی شد قبول می کنی یا نه؟
    من:این طور که من از این مکالمه جنجالیمون فهمیدم هیچ کس نمی تونه حریف تو بشه!باشه !بیا !من حرفی ندارم !
    یهو با خوشحالی پرید توی بغلم . داشتم از خنده می پوکیدم.این دختر با این که از من بزرگتره ولی بر عکس داداش کوچولوش خیلی بچگانه رفتار می کنه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fateme.p.r

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/10/20
    ارسالی ها
    553
    امتیاز واکنش
    12,039
    امتیاز
    734
    سن
    23
    محل سکونت
    فارس
    از کلبه زدیم بیرون.سوفی دست در دست آریا و دوشادوش من راه می رفت . باید آریا رو می بردیم خونه ی مادر بزرگ تا ازش مراقبت کنه.از کلبه تا اونجا 35کیلومتر راه بود و پیاده رفتن واسه آریا سخت می شد واسه همین پرواز کردیم اینجوری زود تر می رسیدیم.(فرشته های کوچک قابلیت تله پورت ندارن)توی آسمون آبی در حال پرواز بودیم و به هم لبخند می زدیم.ناگهان اون حس عجیب دوباره تکرار شد!یکی داره منو می بینه!اما کجاست؟ اون کیه؟از جون من چی می خواد؟ این سوالات مثل خوره داشت مغزم رو می خورد.مطمئنم اگه جوابش رو پیدا نکنم از اینی که هستم دیوونه تر می شم! صدای سوفی رو از کنارم شنیدم:
    سوفی:لیاااااا....باید فرود بیایم. خونه مادر بزرگم همین پایینه!
    من:باشههه!
    هرسه با هم به طرف زمین فرود اومدیم.یه دشت وسیع که وسطش یه عمارت بزرگ قرار داشت.عمارت کاملا سفید بود و پنجره های زیادی دیوار رو در بر گرفته بودن به همراه در بزرگی که مثل در یه قصر بود. برام جای سوال داشت که چرا سوفی و آریا پیش مادر بزرگشون زندگی نمی کنن!
    سوفی: نمی خوای بری تو؟
    هینی کشیدم.این کی اومد پشت من که نفهمیدم؟ صدایی توی ذهنم جوابم رو داد:
    صدا:خوب خله تله پورت کرده دیگه!چرا از اون مغز آکبندت استفاده نمی کنی؟
    من:مغز من کجاش اکبنده؟خوب یهویی اومد مغزم قفل شد!
    صدا: آره جون عمه نداشتت!
    من:بسه دیگه! هی هیچی نمی گم پرو می شه!
    صدا:اصلا من قهرم!
    من:به جهنم .باش!
    بالاخره خفه شد!دیگه داشت حوصلم رو سر می برد.سوفی دم در ایستاده بود و منتظر بود من قدم های مبارکم رو دم در بذارم. کنارش آریا ایستاده بود و به نظرکلافه می اومد. بیچاره ها معلومه خیلی منتظرشون گذاشتم.همش تقصیر این صداهس! هی ور اضافه می زنه! سوفی هم که دیگه کلافگی توی صورتش موج می زد با صدای بلند داد زد:
    سوفی:آیا بانو قصد تشریف فرمایی ندارن؟
    من:چرا...چرا ..الان میام!
    سوفی وقتی اعصبانیه خیلی ترسناک می شه.حتی منم الان احساس می کنم دارم به فنا می رم.دویدم و خودمو کنار در رسوندم.
    سوفی:همون جا می موندی! چرا اومدی؟
    من:نه دیگه!گفتم شما بدون من احساس بد بختی و فلاکت بهتون دست می ده واسه همین خواستم نجاتتون بدم که اینجوری نشید!
    سوفی:خیلی پرویی!
    من :می دونم!
    آریا:اهم اهم . ببخشید خانما اما شما قصد دخول دارید آیا؟
    رو کردم به طرف سوفی و گفتم:من:سوفی! بهتر نیست ادامه جنگ رو وقتی داریم از اینجا می ریم ادامه بدیم؟
    سوفی:منم موافقم!
    من:پس بریم تو!
    آریا:کجا بری !من که هنوز در نزدم!
    من:اوا...راست می گـه بچه!در که هنوز باز نشده!
    آریا(با غیظ ): من...بچه....نیستم.
    سوفی:اه ه ه ..بسه دیگه!لیا!تو دعوات با من تموم می شه با آریا شروع می کنی به کل زدن!خجالت بکش!
    من:سوفی!عزیزم من یه شیطانم !شیاطین بلد نیستن خجالت بکشن!
    سوفی:ولی تو فرق داری!
    من:خوب!اینم حرفیه!می پذیرم!
    آریا:بالاخره دهنتون رو گل می گیرید یا خودم بگیرمش؟
    من:زحمت نکش خودم الان واسه هر دومون گل می گیرمش!
    آریا با خشمی که تا حالا توش ندیده بودم مشت های کوچولوش رو به در کوبید.بعد چند لحظه بالاخره در باز شد و یه خدمتکار دم در اومد.سوفی روبه روی خدمتکار ایستاد و با لبخند شروع کرد به سلام و علیک کردن:
    سوفی:سلام ویلما!خوبی!چقدر دلم واست تنگ شده بود!
    ویلما:سلام عزیزم! دل منم برات تنگ شده بود !
    سوفی:حالت چطوره؟ پات هنوزم درد می کنه؟
    ویلما:آره هنوزم درد می کنه اما بهتره!ببینم!اومدی مامان بزرگتو ببینی؟
    سوفی:هم اومدم ببینمش هم آریا رو پیشش بذارم.
    ویلما:چرا؟ مگه اتفاقی افتاده؟
    سوفی:نه!اتفاقی نیوفتاده!فقط من قراره به یه سفر طولانی برم.آریا رو هم نمی تونم ببرم!
    ویلما:آهان!گفتم می خوای واسه اون پسره خودکشی کنی!
    سوفی :نه بابا! خودکشی چیه؟ با دوستم قراره برم سفر !چه ذهنت منحرفه ویلما!
    ویلما:منحرف نیستم.نگرانتم.می ترسم کار دست خودت بدی!
    سوفی:باشه..باشه..هرچی تو بگی حالا نمی خوای بذاری ما بیایم تو؟
    ویلما:آخ..ببخشید..حواسم نبود.بفرمایید تو!
    باهم وارد عمارت شدیم.خیلی بزرگ بود.توش پر بود از ستون های بلند که انگار تا عرش می رسیدن.دو پله مجزا از هم طبقه اول رو به طبقه بعدی متصل می کرد و یه نمای اشرافی به عمارت می داد.کنار سوفی ایستادم. باید چندتا سوال ازش می پرسیدم تا از شر کنجکاوی بیش از حدم خلاص شم:
    من:ویلما در مورد قضیه ی تو می دونه!نه؟
    سوفی:آره. می دونه.
    من:پس این یه راز نبود!
    سوفی:آره یه راز نبود.
    من:چطور بهش اعتماد کردی؟نگفتی شاید به کسی بگه!
    سوفی:اون قابل اعتماده.از بچگی می شناسمش.تنها کسیه که بهش اعتماد دارم!
    من:خوب اگه تو این طور فکر می کنی منم دیگه حرفی ندارم.
    سوفی:ممنون.
    من:بابت چی؟
    سوفی:به خاطر این که گذاشتی باهات بیام.
    من:تشکر لازم نیست .خودمم می ترسیدم تنها باشم.
    سوفی:خوبه.
    من:سوفی!
    سوفی:بله؟
    من:تو چرا پیش مادربزرگت زندگی نمی کنی؟
    سوفی:شاید چون می خواستم مستقل باشم.دلم نمی خواست بعد از مرگ پدر و مادرم از کسی کمک بخوام.
    من:پدر و مادرت؟درباره اونا چیزی بهم نگفتی!
    سوفی آهی سوز ناک کشد و به زمین خیره شد:
    سوفی:اونا هم به دست پدر تو کشته شدن.دقیقا دو روز بعد از تولد آریا.
    من:لعنت به پدر من! باور کن سوفی دختر ابلیس بودن هیچ افتخاری تا حالا واسه من نداشته. تنها میراثش نفرین مردمه و بس.
    سوفی: تو واقعا برای دختر اون بودن حیفی لیا! ابلیس یه لکه ننگه رو پیشونی تو.
    من:اما منم گاهی مثل اون می شم.بهت که گفتم.حالتای من نرمال نیستن!
    سوفی :این مهم نیست!مهم اینه که تو پاکی رو تو قلبت داری!
    من :جدی می گی؟
    سوفی:آره. جدی می گم.
    من:ممنون سوفی!
    سوفی :خواهش می کنم.
    اینو گفت و روی یکی از مبل های دونفره سفید رنگی که در انتهای پذیرایی عمارت بود نشست .منم رفتم و کنارش روی مبل نشستم.از پله ها صدای تق تق می اومد. انگار کسی داشت ازشون پایین می رفت .آریا که هنوز وسط پذیرایی ایستاده بود به طرف پله ها دوید و دست پیرزنی که سعی داشت از پله هایی که مثل هفت خان رستم براش بودن پایین بیاد رو گرفت.(شیاطین و فرشته های مسن هم قابلیت تله پورت ندارن چون انرژی زیادی می بره) به هر زحمتی که بود بالاخره از پله ها پایین اومد. سوفی از روی مبل بلند شد و به طرف مادربزرگش پرواز کرد:
    سوفی:سلام مامانی!حالتون چه طوره؟
    مامانی:خوبم دخترم.تو چی؟ تو خوبی ؟ آریا که اذیتت نمی کنه؟
    سوفی خندید و گفت:خوبم. ممنون.آریا هم که خودتون می دونید شیطونی ازش بعیده!
    مامانی:درسته.حق با توئه.
    سوفی:مامانی! می خوام دوست جدیدمو بهت معرفی کنم (دست منو کشید آوردم جلو) این لیاست.
    من:سلام.خوشبختم.
    مامانی:منم همین طور.
    به طرف مبل ها رفتیم.منو سوفی کنار هم نشستیم و مادر بزرگ هم رو یه مبل تک نفره نشست و آریا رو روی پاش گذاشت:خوب لیا فکر نکنم یه شیطان اجازه داشته باشه وارد محدوده فرشته ها بشه.این قانون خود ابلیسه!(شهر همون مرز بین فرشته ها و شیاطینه و از شهر به بعد قلمرو فرشته ها به حساب میاد)
    من:درسته.اما من فرار کردم.
    مامانی:فرار کردی!اخه چرا؟
    من:چون...
    یهو سوفی پرید وسط حرفم:چون اون برای فرشته ها جاسوسی کرده به خاطر همین نباید ابلیس پیداش کنه!
    دهنم و بردم کنار گوشش :چی می گی سوفی؟ جاسوس کجابود؟
    سوفی:هیس..هیچی نگو. موقع رفتن برات توضیح می دم.
    دیگه ساکت شدم و حرفی نزدم.با کلی التماس و به پا افتادن مادربزرگ قبول کرد که سوفی با من بیاد.موقع رفتن بود.سوفی دل کندن از آریا براش سخت بود و داشت گریه می کرد.آریا دست های کوچکش رو دور گردن خواهرش انداخت و پیشونیشو بوسید:
    آریا:دلم برات تنگ می شه آبجی بزرگه!
    سوفی:منم دلم واسه داداش کوچولوم تنگ می شه!
    آریا:الان چون داری می ری اشکال نداره بهم بگی کوچولو ولی وقتی که برگشتی بهم بگی حسابتو می رسم!
    سوفی:باشه . نمی گم.
    من:اه ه ه...بسه دیگه!نمی خواد فیلم هندیش کنید! پاشو سوفی موندن اینجا جون همه رو به خطر می اندازه!
    سوفی اشکاشو پاک کرد و گفت:باشه. بریم.
    و رو به آریا گفت:مواظب مامانی و خودت باش.
    آریا: حتما!
    و روبه مادر بزرگش کرد و گفت: سوفی:خداحافظ مامانی!
    مامانی:خداحافظ عزیزم!
    سوفی:بریم لیا!
    من:بریم!
    از عمارت خارج شدیم .دقیقا نمی دونستم قراره کجا برم. انگار پاهام خودشون منو به مقصد نا معلومی هدایت می کردن.
    یادم افتاد که از سوفی بپرسم چرا به مادر بزرگش گفت من جاسوسم:
    من:سوفی!
    سوفی :چیه؟
    من:چرا به مامان بزرگت گفتی من جاسوس فرشته هام؟چرا واقعیت رو نگفتی؟
    سوفی:مامانی من وفادار به حکومت فرشته هاست. اون اگه می فهمید تو کی هستی با کینه ای که از پدر تو به خاطر بچه هاش داره حتما تحویل مامورای حکومت می دادت!
    آهانی گفتم و دیگه حرفی نزدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا